If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041
سلام قشنگم
ممنون که فف هام رو میخونی😍
عهههههه be mine😍
امیدوارم دوستشون داشته باشی😘
عزیزم فکر کنم دین باتم همین دوتا توی چنل باشه
عزیزمممممم مرسییییی😍
خوشحالم دوستش داری❤️
آره به نظر خودمم اینطوری بهتره
ماچ بهت💋
من روزهای اولی که خونه مجردی گرفتم: 💃💃💃
من بعداز گذشت دو ماه: 😫😭😰🫠😵💫
دیگه عقلمو از دست دادم
سلام سلاطین😎
امیدوارم حالتون خوب باشه
باید عذرخواهی کنم که انقدر آپ دیر شد
از اونجایی که چند نفرتون پرسیدید که آیا آپ فف متوقف شده یا نه باید بگم که من مطمئنا این فف رو تموم میکنم
اگر احیانا نتونستم تمومش کنم بدونید رفتم زندان (از اونجایی که بعضی ها دارن صبرم رو امتحان میکنن و من فقط یک ذره دیگه مونده تا به سرم بزنه و یه حمام خون راه بندازم)
درکل نگران این مورد نباشید
فقط چون درگیر کنکور و دانشگاه و کار بیرون و کار خونه و بدبختی و بیچارگی و خاک تو سری و غیره ام دیر به دیر آپ میکنم (البته سعی میکنم زود به زود آپ کنم)
چون دیر به دیر آپ میکنم ازتون انتظار نظر ندارم (ولی جون من شما مهربون باشید و نظر بدید😢 من الان به انرژی مثبت نیاز دارم😭)
مراقب خودتون باشید❤️
راه های ارتباطی:
@faezehfayyaz80
/channel/BChatcBot?start=670da24371863
حتی الان که دیگه هیچکدومشون امیدی به زنده بودن مادرشون نداشتن، باز هم پدرش حاضر نشد دستگاه هارو قطع کنه و اون مرگ پراز آرامش رو به همسرش هدیه بده. برای همین هم، الان، توی یکی از اتاق های طبقه دوم عمارت پدرش، زنی روی تخت افتاده بود و با زور دستگاه ها نفس میکشید. پدرش هیچوقت حاضر نشد عذاب همسرش رو تموم کنه. و تمام اینها نتیجه اش نفرت بی اندازه خواهرش شد. زمانی که به سن قانونی رسیدن، بانی بعداز دعواها و تهدیدهای بی شماری دست برادر کوچیکش رو گرفت و از اون عمارت بیرون اومدن. دیمن که به خاطر کمبود مادر، دنبال روی خواهر بزرگترش بود، هیچوقت فکرش رو نمیکرد که اون دختر تصمیم بگیره به اف بی آی محلق بشه، و دیمن هم -با وجود اینکه علاقه ای به اف بی آی نداشت- چشم بسته دنبالش رفت چون دلش نمیخواست خواهرش رو هم از دست بده. سالهای بعدی طوری گذشت که بانی دیگه حاضر نشد پدرشون رو ببینه، اون مثل دیمن اونقدری بخشنده نبود تا کارهای اون پیرمرد رو فراموش کنه. البته که دیمن هم فراموش نکرده بود فقط... فقط تصمیم گرفته بود باقی عمرش رو با نفرت از پدرش نگذرونه. دلش نمیخواست تنهاتر از چیزی که هست بشه.
بانی-بهم قول بده... بهم قول بده هیچوقت مثل لئوی پیر نشی. اجازه نده اتفاقات گذشته دوباره تکرار بشن. بالاخره یه جایی این چرخه باید تموم بشه، پس بیا ما تمومش کنیم.
دیمن-قول میدم.
به آرومی گفت و مثل بچگی هاشون انگشت اشاره اش رو به شکل صلیب روی قلبش کشید. بانی لبخند کمرنگی زد، این نشون دهنده این بود که هیچوقت قولش رو نمیشکنه.
درهمون لحظه، در اتاق باز شد و زین درحالی که برگه هایی توی دستش بود وارد اتاق شد. وقتی دیمن سرش رو از داخل گردن بانی برداشت، زین نیشخندی زد و گفت:
همیشه میدونستم شما دوتا با هم رابطه دارید ولی اعتراف نمیکنید. نگران نباشید من قضاوتتون نمیکنم.
بانی-تو حتی ترک های روی دیوار رو هم قضاوت میکنی زین پس خفه شو.
زین خنده بیخیالی کرد و با هیجان گفت:
خوب دیمن، کامل تعریف کن ببینم چی شد.
بیست دقیقه بعدی رو، بانی و زین با دقت به حرف های دیمن گوش دادن. بعداز اینکه حرف هاش تموم شد، زین که دلش میخواست با صدای بلند جیغ بزنه، چنگی به موهاش زد و گفت:
خوب الان باید چیکار کنیم؟ نمیتونیم یه جا بشینیم و شاهد این باشیم که دین توی زندان میوفته.
بانی آهی کشید و درحالی که سرش رو بی هدف به چپ و راست تکون میداد گفت:
دلم نمیخواست کارمون به اینجا بکشه ولی...
مکث کوتاهی کرد تا تردیدش رو کنار بزنه و با لحن جدی ادامه داد:
میدونم باید چیکار کنیم، و متاسفانه به خاطرش باید دستمون رو کثیف کنیم.
****
با اقتدار همیشگیش وارد زیرزمین شد. خطاب به افراد داخل زیرزمین گفت:
همه برید بیرون، فقط پروفسور داوسون بمونه.
طولی نکشید تا زیرزمین خالی بشه. داوسون منتظر به رئیسش نگاه کرد تا دلیل اینکارش رو بدونه. اونها وسط یک تحقیق علمی مهم بودن و توقف کارشون حتما دلیل موجه ای داشت.
ریوز روی صندلی کنار تخت استیو نشست. اون مرد آروم تر از هر زمان دیگه ای بیهوش روی تخت افتاده بود و بدون دستگاه هایی که بهش وصل بودن ادامه حیاتش امکان پذیر نبود. خطاب به پسری که هنوز وارد زیرزمین نشده بود با صدای بلندی گفت:
بیا تو پسر عزیزم، میخوام چیزی رو بهت نشون بدم.
پسر با قدم های آرومی وارد زیرزمین شد. کنار پدرش ایستاد و به استیو خیره شد. زیرلب زمزمه کرد:
اوه استیو، کی فکرش رو میکرد یه روزی کارت به اینجا بکشه.
وقتی متوجه سنگینی نگاه پدرش شد، احساس گناه رو از خودش دور کرد. نباید به اون پیرمرد بهانه ای برای دوباره آزار دادنش میداد.
ریوز خطاب به داوسون دستور داد:
بهوشش بیار.
داوسون سری تکون داد و با تبلتی که توی دستش بود به تراشه دستوری منتقل کرد. درلحظه، چشم های استیو باز شد و بدون اینکه تکونی بخوره مثل یک مرده به سقف خیره شد.
ریوز-بهش بگو بشینه.
داوسون که هیجان زده بود، دستور جدید رو به مغز موش آزمایشگاهیش وارد کرد. استیو بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه، یا حتی تلاشی هم براش بکنه، روی تخت نشست.
ریوز از جیبش چاقویی بیرون کشید و روی پای استیو انداخت.
ریوز-داوسون، بهش بگو چاقو رو برداره.
داوسون کاری که میخواست رو انجام داد. استیو چاقو رو میون انگشت هاش گرفت و مغز بیچاره اش منتظر دستور بعدی موند.
ریوز نیشخندی زد و با لحن خطرناکی گفت:
حالا بهش بگو با اون چاقو دوتا از انگشت هاش رو ببره. البته باید خیلی آروم اینکارو انجام بده، به هرحال من و پسر عزیزم عجله ای نداریم.
داوسون شوکه به ریوز نگاه کرد. نمیدونست کار عاقلانه ایه که چنین بلایی سر بهترین موش آزمایشگاهشون بیاره یا نه اما با این حال چاره دیگه ای به غیراز انجام دستور نداشت.
دیمن-میکروفون.
بی حواس گفت و نگاهش رو به کستیل دوخت.
دیمن-کس، تو میدونی دین میکروفون رو کجا گذاشته؟
پرسید و امیدوار بود کستیل هم تایید کنه که میکروفون شکسته. میکروفون تنها چیزی بود که اون لحظه به ذهنش رسید. اگر میکروفون واقعا شکسته باشه پس دیمن همه حرف های زین و کستیل رو فراموش میکنه و دین رو باور میکنه چون محض رضای خدا، باور کردن حرف های بهترین دوستش تنها چیزی بود که اون لحظه میخواست.
کستیل که از تغییر بحث تعجب کرده بود، اشک های روی صورتش رو پاک کرد و کمی فکر کرد تا بفهمه دیمن درباره چی صحبت میکنه و بعد گفت:
اوه میکروفون. دین میکروفون رو همراه با فلش برداشت. مگه میکروفون و فلش رو بهتون نداده؟
دیمن چشم هاش رو بهم فشرد و لبخند ساختگی زد.
دیمن-نه، نه اون فقط فلش رو بهمون داد. ولی نگران نباش حتما... حتما دلیلی برای کارش داشته.
و از ذهنش گذشت "آره، دلیلش پنهان کاری بوده".
دیمن با یادآوری بخشی از حرف های کستیل، کمی به جلو خم شد و گفت:
توی حرفات به یک نفر اشاره کردی که دین باهاش صحبت کرد و بعد بهش اجازه داد تا از اتاق خارج بشه. میتونی اون آدم رو برام توصیف کنی؟
و دفترچه و خودکارش رو از جیبش بیرون کشید و منتظر به کستیل نگاه کرد.
کستیل کمی به ذهنش فشار اورد تا اون مرد رو به خاطر بیاره و گفت:
خوب سنش بالا بود، فکر کنم شصت سال رو داشت. موهاش یک دست سفید بود و صورتش پراز چین و چروک، چشم هاش آبی بود و بینیش کمی قوز داشت. با اینکه سنش بالا بود ولی عضلانی بود و خیلی با اقتدار راه میرفت.
دیمن که توصیفات کستیل رو توی دفترچه اش نوشته بود، گفت:
چیز دیگه ای ازش به یاد نداری؟ مثلا تتویی داشته باشه یا ماه گرفتگی یا هرچیز دیگه ای؟
کستیل گردنش رو کج کرد و با یادآوری موضوعی باعجله جواب داد:
اوه چرا، یک عصا مشکی داشت که شکل مار بود. مشخص بود برای راه رفتن به اون عصا نیاز نداره ولی با این حال همه جا باهاش بود.
نگاه دیمن تغییر کرد. چشم های قرمزش رو به کستیل دوخت و با لحن ناباوری گفت:
یک عصای مشکی شکل مار. مطمئنی همین رو دیدی؟ مطمئنی مال همون آدم بود؟
کستیل که از واکنش دیمن تعجب کرده بود جواب داد:
آره مطمئنم.
و با تردید پرسید:
اون آدم رو میشناسی؟
دیمن پوزخندی زد و در جواب گفت:
بیا امیدوار باشیم حدسم اشتباه باشه.
و دفترچه و خودکارش رو دوباره توی جیب کتش گذاشت و از روی مبل بلند شد.
دیمن-ممنونم کس، بهم کمک بزرگی کردی. خودم راه خروج رو بلدم.
کستیل شونه ای بالا انداخت و گفت:
من هرکاری برای دین میکنم پس نیازی به تشکر نیست.
وقتی دیمن به سمت راهرو رفت، کستیل ناگهان اسمش رو صدا زد و باعث شد مرد توقف کنه. کستیل با تردید بهش نگاه کرد و گفت:
نمیدونم حرفی که میخوام بزنم درسته یا نه ولی... ولی اون پیرمرد خیلی شبیه تو بود.
دیمن لبخند تلخی زد و با لحن شکسته ای گفت:
ممنونم که گفتی.
و درحالی که کرواتش رو شل میکرد از خونه خارج شد. دلش میخواست همون لحظه پیش پدرش بره و درباره افکارش باهاش صحبت کنه ولی احساس میکرد کار عاقلانه ای نیست. باید اول درباره اش با خواهرش صحبت میکرد، اون بهتر میدونست باید چیکار کنن. به علاوه باید هرچه زودتر به سازمان برمیگشت، دین گندهایی زده بود که باید جمعشون میکرد.
دیدن دوباره بانی توی اتاق کارش سوپرایزش نکرد. با شناختی که از خواهرش داشت، الان اونقدری عصبی و کلافه بود که برای ادامه حیاتش به مشروب نیاز داشت. به هرحال هرکسی یه جوری با مشکلاتش دست و پنجه نرم میکرد.
بانی-چیزی فهمیدی؟
و جرعه ای از بطری ویسکی نوشید. مثل آدم های بیچاره روی زمین نشسته بود و حتی وقتی دیمن وارد اتاق شد نگاه خیره اش رو از سقف نگرفت.
دیمن کتش رو دراورد و کنار خواهرش نشست. بطری ویسکی رو ازش گرفت و بعداز اینکه مقدار زیادی ازش رو نوشید، با پشت دست لب های ترش رو پاک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
خیلی چیزها فهمیدم. مثل اینکه امکان داره دین سباستین اندرسون رو بدون دلیل به قتل رسونده باشه و میکروفون رو یه جایی قایم کرده باشه تا حقیقت رو مخفی کنه. و اینکه اون کستیل کالینز رو بوسیده. نمیدونم رابطه دارن یا نه ولی فکر میکنم اینکه کستیل رو بوسیده همین معنی رو بده. میدونی که دین الکی کسی رو نمیبوسه.
بانی که چهره اش هرلحظه خنثی تر میشد با چشم های ریز شده و لحن تهدیدآمیزی گفت:
خودم اون عوضی رو میکشم.
دیمن-برو توی صف سیسی.
و بطری ویسکی رو به بانی برگردوند. انگار خواهرش بیشتر بهش احتیاج داشت.
دقایق کوتاهی رو در سکوت گذروندن تا اینکه بانی پرسید:
برام سواله چطوری تونستی فرمانده رو راضی کنی تا سقف اتاقت رو مشکی کنی؟
به سقف مشکی اتاقش نگاه کرد. دیگه کم کم داشت حالش از این رنگ بهم میخورد. اگر بعداز پرونده امنیتی استعفا نداد دوباره سقف اتاقش رو سفید میکرد.
دیمن-خوب مطمئنا راضی نمیشد ولی من اینکارو کردم. صادقانه بانی، چندبار به چیزی که میخواستم نرسیدم؟
دیمن-مطمئنم برای این بوده که نگرانتون نکنه. به هرحال حتی اگر شما هم درجریان بودید نمیتونستید کمک چندانی بکنید.
باکی که حیرت کرده بود خطاب به کستیل گفت:
منو بگو فکر کردم باز به خاطر بوسیدن تو ازمون فاصله گرفته. مثل اینکه این دفعه واقعا شرایطش جدیه.
کستیل-آره، حتی منم چنین فکری...
دیمن که نمیتونست از جمله باکی بگذره، میون حرف کستیل پرید و گفت:
ببخشید، بوسیدن؟
و به کستیل خیره شد.
رنگ چهره کستیل در ثانیه تغییر کرد و درحالی که گونه هاش قرمز شده بودن سرش رو توی یقه پیرهنش فرو کرد. باکی با لحن بیخیالی گفت:
همین که کستیل رو بوسیده دیگه. آخه دفعه اولی که همدیگه رو بوسیدن دین از من و کس فاصله گرفت، میگفت خجالت کشیده و از اینجور حرفا. این سری هم که خودش کستیل رو بوسیده بود باز هم یهو ناپدید شد برای همین گفتیم شاید دوباره داره ازمون فاصله میگیره، که البته اشتباه میکردیم.
پلک دیمن عصبی پرید. پس دین کستیل رو بوسیده بود و به دیمن چیزی نگفته بود، اون درباره هیچی به دیمن نگفته بود. از ذهنش گذشت قراره چه رازهای دیگه ای رو درباره دین بفهمه. احساس میکرد اصلا بهترین دوستش رو نمیشناسه.
باکی با دیدن واکنش عجیب و دور از انتظار دیمن، مشکوک نگاهش کرد و پرسید:
شما میدونستید درسته؟
دیمن خنده ساختگی کرد و با طعنه جواب داد:
نه آقای بارنز، من و دین مدتیه که نتونستیم درباره مسائل شخصی صحبت کنیم. میدونید دیگه همش فکرمون سمت پرونده امنیتیه.
باکی با تاسف گفت:
اوه آره، یکی از ویژگی های بزرگ شدنه.
و با لحن لوسی خطاب به کستیل ادامه داد:
کس بیا من و تو هیچوقت اینطوری نشیم.
کستیل-چطوری این اتفاق بیوفته وقتی تو هر روز پیش منی.
گفت و چشم غره ای به باکی رفت. اصلا نمیفهمید درباره چی صحبت میکنن. تمام فکرش پیش دین و شرایطش بود.
دیمن که دیگه از بحث به وجود اومده عصبی شده بود خطاب به کستیل گفت:
باید باهات صحبت کنم، اگر... اگر مشکلی نداره تنها.
باکی قبل از اینکه کسی از هال پرتش کنه بیرون از جاش پرید و گفت:
خوب من میرم توی اتاق. هندزفری میزارم پس راحت میتونید صحبت کنید.
و سرخوش به سمت اتاق رفت. به هرحال که بعدا دوستش همه چیز رو بهش میگفت.
کستیل به چهره گرفته دیمن نگاه کرد و پرسید:
چطور میتونم کمکت کنم؟
دیمن نگاه خیره اش رو از جای خالی باکی به سمت کستیل چرخوند. از بالا تا پایین براندازش کرد و توجه ای به معذب شدن پسر مقابلش نکرد. چهره اش خوب بود، البته از اون چهره هایی نداشت که تایپ دیمن باشه. دیمن بیشتر از چهره های معصوم خوشش میومد درصورتی که کستیل چهره ای نسبتا جدی داشت. هربار که دیمن به چشم هاش نگاه میکرد رازهای پنهان شده زیادی رو میدید. البته به این معنی نبود که دیمن به اون پسر شک داره، اتفاقا کاملا برعکس کم و بیش بهش اعتماد داشت ولی با این حال گاهی از اون چشم ها میترسید. البته که اصلا مهم نبود دیمن چه نظری درباره پسر مقابلش داره چون اون قرار نبود با کستیل کالینز قرار بزاره ولی تلاش میکرد تا دوست پسر بهترین دوستش رو -شاید- بشناسه. اون هیچوقت نتونست سلیقه دین رو بفهمه چون مرد از همون اول بیشتر به شخصیت آدم ها توجه میکرد تا چهره و اندامشون. همیشه میگفت که آدم های زیبای زیادی رو دیده که باطن کثیفی دارن برای همین به ظاهر آدم ها توجه نمیکنه. و الان... دیمن نمیدونست کستیل کالینزی که روبه روش نشسته به همون اندازه که چهره اش خوبه شخصیت خوبی هم داره یا نه. و این نگرانش کرده بود، اون همیشه برای هرچیزی مربوط به دین نگران میشد.
دقیقه های طولانی رو به نگاه کردن به کستیل و فکر کردن گذروند. حتی متوجه گذر زمان نشده بود. وقتی که به خودش اومد و شروع به حرف زدن کرد، کستیل نفس راحتی کشید چون اگر این وضعیت کمی دیگه ادامه پیدا میکرد با مشت تو صورت مرد مقابلش میکوبید و از خونه اش پرتش میکرد بیرون، و این کاری نبود که دلش بخواد انجام بده.
دیمن-کس، میخوام بدونم که شب ماموریت، وقتی که توی اتاق پیش دین بودی، دقیقا چه اتفاقی افتاد. میخوام همه چیز رو برام توضیح بدی و مطمئن شو که چیزی رو از قلم نمیندازی.
کستیل نگاه مشکوکش رو به دیمن دوخت و گفت:
من مطمئنم دین همه چیز رو به شما گفته پس برای چی از من میخوای دوباره همه چیز رو تعریف کنم؟
دیمن-خوب امکان داره دین چیزهایی رو به ما نگفته باشه پس...
و کلافه دستی به گردنش کشید. اعتراف به اینکه دین چیزهایی رو ازش پنهان کرده کار سختی بود.
کستیل خنده ای کرد و درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
اگر دین چیزی رو بهتون نگفته پس دلیلی برای کارش داشته و قرار نیست من گند بزنم بهش.
اولا، چطوری یه آدم زخمی به دین حمله کرده و دین راهی به غیراز کشتنش نداشته؟ ما دین رو میشناسیم، اون درسته احمقه ولی توی مبارزه تن به تن از پس هرکسی برمیاد چه برسه به یه آدم زخمی. دوما، حتی اگر شرایط طوری بود که دین چاره ای به غیراز شلیک کردن نداشت پس باید به بازو یا یه جای دیگه میزد تا اندرسون زنده بمونه، طبق چیزهایی که شما به من گفتید اندرسون یکی از مهره های مهمه که میتونستیم از اطلاعاتش استفاده کنیم و این رو مطمئنا دین هم به خوبی میدونسته. و سوما، اون فاصله ای که بین دین و اندرسون بوده به قدری کم بوده که دین بدون هیچ نقصی گلوله رو دقیقا وسط پیشونیش شلیک کرده، که همه ما میدونیم که اگر توی خطر بوده باشه احتمال اینکار پایینه. همه ما توی موقعیت های این چنینی بودیم و میدونیم که چه اتفاقی میوفته ولی اون گلوله آخر... فقط میتونم بگم که مطمئنا به خاطر دفاع از خود نبوده. حتی اگر برای همه اینها دلیلی وجود داشته باشه، دین بهمون گفت که از میکروفون استفاده کرده اما میکروفون روی زمین افتاده و نابود شده ولی ما تمام اون اتاق رو گشتیم و هیچ میکروفون شکسته ای پیدا نکردیم. اگر توی میکروفون چیزی باشه که نخواد ما بشنویم چی؟ اگر اون اندرسون رو بی دلیل کشته باشه چی؟
دیمن و بانی شوکه به لب های زین که تند تند تکون میخورد نگاه میکردن. چیزهایی که میگفت منطقی به نظر میرسیدن ولی اون داشت درباره دین صحبت میکرد نه یک نفر دیگه.
دیمن طبق عادت همیشه، اولین نفری بود که در دفاع از دین واکنش نشون داد.
دیمن-نه امکان نداره. منظورم اینه که دلیلی نداره دین الکی اندرسون رو کشته باشه و میکروفون رو پنهان کرده باشه. حتی اگر اینکارهارو کرده باشه هم به ما میگفت. دلیلی برای پنهان کاری وجود نداره.
تند تند کلمات رو پشت سرهم چید و هرلحظه صداش بالاتر میرفت.
زین-من فقط چیزهایی که توی ذهنم بود رو بهتون گفتم مرد، سر من داد نزن.
گفت و دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد.
بانی که عمیقا توی فکر فرو رفته بود، با لحن جدی ای گفت:
دیمن بهش فکر کن، ما هیچوقت دین رو اینطوری ندیده بودیم. منظورم اینه که توام دیدیش مگه نه؟ از شب ماموریت به اینور تغییر کرده. طوری رفتار میکنه انگار... انگار...
زین جمله اش رو کامل کرد:
انگار دیگه آینده ای برای خودش نمیبینه.
بانی-دین قبلا هم عذاب وجدان زیادی رو تحمل میکرد ولی هیچوقت اینطوری نبود. کلافه و عصبیه، و طوری رفتار میکنه که انگار گناه بزرگی انجام داده. از دو حالت خارج نیست، یا این پرونده خیلی بهش سخت گرفته و برای همین رد داده یا هم اینکه اتفاقی افتاده که ما درجریانش نیستیم.
دیمن با ناباوری به بانی نگاه کرد و گفت:
اما دین دلیلی نداره که به من دروغ بگه.
بانی با ناراحتی به برادرش نگاه کرد و گفت:
متاسفم دیمن ولی تو همیشه به طریقی دین رو قضاوت کردی. حتی اگر منم بودم بهت دروغ میگفتم. به علاوه، همه ما میدونیم که دین متنفره که کسی به چشم یک مجرم نگاهش کنه.
دیمن سرش رو پایین انداخت و به نقطه ای روی زمین خیره شد. به این فکر کرد که اگر دین بهش میگفت که اندرسون رو بدون دلیل کشته چه واکنشی نشون میداد؟ به نشونه حمایت به شونه اش میکوبید و بهش میگفت که کار درستی کرده یا سرش فریاد میکشید که با این کارش جون یک نفر رو گرفته؟ مطمئنا گزینه دوم رو انتخاب میکرد. درسته که از اندرسون متنفر بود ولی دین اجازه نداشت نقش قاضی رو به عهده بگیره و خودش اندرسون رو مجازات کنه. به علاوه اینکه اگر اندرسون رو دستگیر میکردن میتونستن به عنوان یک اهرم فشار ازش استفاده کنن و ریوز رو کنترل کنن، که مطمئنا دین هم این رو میدونسته.
بانی-همونطور که میدونیم، دین همیشه همه چیز رو به من میگه چون میدونه من قضاوتش نمیکنم ولی حتما اتفاق بزرگی افتاده که حتی به من هم چیزی نگفته.
زین-من هم که بحثم جداست، من همه رو قضاوت میکنم پس صددرصد به من چیزی نمیگه.
به سادگی اعتراف کرد و دوباره لیوانش رو از روی میز برداشت تا با نوشیدن مشروب گلوی خشک شده اش رو تر کنه. به علاوه اینکه تحمل این شرایط بدون مشروب کار سختی بود.
برای چند دقیقه، سکوت سنگینی اتاق رو دربرگرفت تا اینکه دیمن نفس عمیقی کشید و گفت:
بهتره بفهمیم دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاده. از اونجایی که نمیتونم به دین یا هرکدوم از رئسای مافیا اعتماد کنم پس باید با تنها کسی که توی صحنه حضور داشته صحبت کنم.
بانی با ترحم به برادرش نگاه کرد و گفت:
دیمن مجبور نیستی اینکارو کنی.
دیمن پوزخندی زد و با لحن سردی گفت:
خواهر عزیزم، من تنها کسیم که مجبوره اینکارو کنه.
****
درحالی که زیر گاز رو خاموش میکرد گفت:
خوب این اتفاق خوبیه مگه نه؟ منظورم اینه که درسته دین واضح بهت نگفت دوست داره ولی با بوسیدنت بهت نشون داد که بهت بی احساس نیست. آدم ها که الکی کسی رو نمیبوسن.
دیمن روی تخت نشست و بوسه ای روی سرشونه تام کاشت.
دیمن-نه بهتره خونه بمونی. دلم نمیخواد اگر شرایط بهم ریخت توام توی دردسر بیوفتی.
و از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
تام در سکوت به جای خالی دیمن خیره شد. دیگه داشت از این وضعیت خسته میشد. از وقتی که برگشته بود دیمن بهش اجازه نمیداد به سرکار برگرده و این برای تامی که زحمت زیادی برای شغلش کشیده بود ناراحت کننده بود. البته که درک میکرد دیمن فقط نگرانشه ولی این نگرانی دیگه داشت عذابش میداد.
وقتی دیمن به اتاق برگشت، تام با صدای آرومی گفت:
دیمن... نمیتونی بیشتر از این توی خونه زندانیم کنی.
دیمن بی حوصله گفت:
تام عزیزم ما این بحث رو بارها داشتیم. تو زندانی نیستی چون هرجایی دلت بخواد میتونی بری.
تام کلافه از روی تخت بلند شد و درحالی که تخت رو مرتب میکرد با لحن پراز حرصی گفت:
آره من زندانی نیستم ولی اونقدرم آزاد نیستم تا برگردم سرکارم.
دیمن-درحال حاضر حضور تو توی سازمان هیچ کمکی نمیکنه تام. من توی شرایطی نیستم که هم مسئولیت های لعنتی دین رو به دوش بکشم و هم نگران تو باشم.
تام-لازم نیست نگرانم باشی از اونجایی که من یک آدم بالغم و میتونم مراقب خودم باشم.
دیمن که توی پیدا کردن پیرهنش به مشکل خورده بود عصبی گفت:
اینکه میتونی مراقب خودت باشی یا نه رو من تعیین میکنم. الان هم متوجه نمیشم مشکلت چیه؟ تو برای مدت طولانی به ماموریت رفته بودی و مطمئنا خسته شدی، حالا بهتره چندروزی رو استراحت کنی.
تام-معلومه که درکم نمیکنی، تو جای من نیستی.
با اینکه سعی کرد با لحن آرومی جمله اش رو بگه و دیمن رو عصبی تر از چیزی که هست نکنه ولی چندان موفق نبود و مرد با خشم لگدی به صندلی زد که باعث شد تام با ترس از جا بپره.
دیمن-من فقط دارم تلاش میکنم همه چیز رو درست کنم و غرغرهای تو هیچ کمکی بهم نمیکنه.
برای چند ثانیه، تام با ابروهای بالا رفته به دیمن خیره شد. متوجه نمیشد برای چی انقدر عصبی شده. اون که حرف بدی نزده بود فقط میخواست برگرده سرکارش.
دیمن پشیمون از رفتارش، به سمت تام رفت و بازوهاش رو گرفت. لبخند ساختگی زد و گفت:
فقط صبر کن تا دین برگرده و بعدش قول میدم که برگردی سرکارت. میدونم که دارم حق انتخاب رو ازت میگیرم ولی من فقط نگرانتم تام. وقتی دین برگرده من میتونم بیشتر کنارت باشم و اینطوری ازت مراقبت میکنم. پس خواهش میکنم فقط تا اون موقع صبر کن و بعدش همه چیز مثل گذشته میشه.
تام سری تکون داد و اجازه داد دیمن بغلش کنه. دلش نمیخواست وضعیت رو از چیزی که هست سخت تر بکنه. چند روز دیگه هم صبر میکرد تا مشکل دین حل بشه و بعدش حتی ثانیه ای به دیمن اجازه نمیداد تا براش تصمیم بگیره.
دیمن بعداز دقیقه ای استشمام بوی بدن تام، ازش جدا شد و دوباره تلاش کرد تا پیرهنش رو پیدا کنه. به یاد داشت شب قبل که به خونه برگشته بود پیرهنش رو روی صندلی پرتاب کرده بود و خسته روی تخت افتاده بود ولی حالا هرچقدر دنبال پیرهنش میگشت پیداش نمیکرد.
تام-پیرهنی که دیروز تنت بود رو توی ماشین لباسشویی انداختم، یه پیرهن دیگه بپوش.
و از اتاق بیرون رفت تا صبحانه ساده ای آماده کنه.
دیمن کلافه پیرهن دیگه ای از کمد بیرون کشید و درحالی که باعجله دکمه هاش رو میبست گوشیش رو چک کرد. میدونست که تام رو ناراحت کرده ولی الان فرصت فکر کردن بهش رو نداشت. بعداز اینکه دین برگشت تمام بد رفتاری های این چندروزش رو جبران میکرد و دوباره تبدیل میشد به همون دوست پسر باحال و پرانرژی قبلی.
یک ساعت بعد، وارد دفترش شد و با بانی و زین که روی مبل نشسته بودن و مشروب میخوردن مواجه شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت:
فکر نمیکنم ساعت هفت و نیم صبح زمان مناسبی برای مست کردن باشه.
بانی-نگران نباش، مست نیستیم.
زین-توی این چند ماهی که تو عمارت مک دونالد بودم به قدری مشروب خوردم که ظرفیتم بالا رفته. امیدوارم قابلیت مست کردنم رو از دست نداده باشم.
بانی-خوب اگر خواستی چیز دیگه ای رو امتحان کنی، من پایه شیشه هستم.
زین-خوب شد که گفتی.
دیمن خنثی به مکالمه احمقانه بینشون گوش داد. اون دوتا با لحنی صحبت میکردن که انگار بهشون خبر رسیده سرطان گرفتن و تا فردا میمیرن.
دیمن-در نبود من مشکلی پیش اومده؟
بانی-خوب تا در نظرت مشکل چی باشه. من تمام شب رو ازشون بازجویی کردم و هیچی به دست نیوردم. دیگه دارم خسته میشم. انگار هرچقدر تلاش میکنیم کمتر به نتیجه میرسیم.
زین-من هم هنری رو تعقیب کردم. طبق معمول همیشه رفت خونه اش و قبل از دوازده چراغ های خونه اش خاموش شد. صبح هم که از خونه بیرون زد و اومد سازمان.
دیمن روی صندلیش نشست و با عذاب وجدان گفت:
نباید دیشب میرفتم خونه. متاسفم که تنهاتون گذاشتم.
زین-بیخیال رفیق، حتی اگر توام بودی چیزی تغییر نمیکرد. به علاوه دیشب نوبت تو بود که بری خونه.
دیمن لبخند محوی زد. خوشحال بود که توی این شرایط تنها نیست.
دین پوزخندی زد و به جلو خم شد. با تحقیر سرتاپای دفو رو از نظر گذروند و با لحن پراز نفرتی گفت:
این باید خیلی سرگرم کننده باشه، مگه نه؟ اینکه با کت و شلوار گرون قیمت پشت میز بشینی و فکر کنی در جایگاهی هستی که درباره همه چیز اظهارنظر کنی و آخر هر ماه هم بیشتراز زحمتی که میکشی حقوق بگیری درصورتی که حتی یک بار هم جونت توی خطر نبوده، حتی یک بار هم مجبور به ریسک کردن نشدی. آدم هایی مثل شما منو به خنده میندازن آقای دفو، و باعث میشن دلم بخواد بالا بیارم.
دفو با لحن خونسردی گفت:
اوه پسر عزیزم بهتره درست صحبت کنی چون از اینجا به بعد همه چیز برعهده منه.
دین خنده عصبی کرد و گفت:
اگر میخواستم از این تهدیدات بترسم آقای دفو اصلا وارد این کار نمیشدم پس خودتون رو به زحمت نندازید.
فاینز-بهتره تمومش کنید. ما برای این اینجاییم که بفهمیم چه اتفاقی افتاده و تصمیم درست رو بگیریم نه اینکه دعوا کنیم.
دین-من اجازه نمیدم کسی مثل یک مجرم باهام رفتار کنه آقای فاینز پس بهتره همکار خودتون رو کنترل کنید.
با صدای بلندی گفت و مشتش رو روی میز کوبید.
فرمانده با عصبانیتی پنهان شده به دین نگاه کرد و از میون دندون های بهم چفت شده اش تهدیدآمیز گفت:
دین، تمومش کن.
و دستش رو مشت کرد تا همونجا یک ضربه جانانه به گردن دین نکوبه.
دین آهی کشید و مثل بچه ها دست به سینه به صندلیش تکیه داد. حتی نمیدونست برای چی خودش رو خسته میکنه و توضیح میده. به هرحال که اونها به حرف هاش گوش نمیکردن.
چند دقیقه در سکوت گذشت. وقتی فرمانده مطمئن شد آرامش دوباره به جمعشون برگشته پرسید:
الان چه اتفاقی میوفته؟
مک آووی پرونده روبه روش رو بست و با لبخند جواب داد:
برای الان، مامور وینچستر رو به یکی از اتاق هایی که از قبل در نظر گرفتیم میفرستیم تا تحقیقاتمون به پایان برسه.
و خطاب به دین ادامه داد:
متاسفم ولی برای مدتی نمیتونید کسی رو ملاقات کنید یا از تلفن استفاده کنید. تنها کسایی که میتونن به اتاقتون بیان ما هستیم. البته طبق قانون آمریکا شما میتونید هر زمانی که بخواید با وکیلتون ملاقات کنید.
دین-اما پرونده هام چی؟ من چندتا پرونده مهم دارم که باید بهشون رسیدگی کنم. جون مردم درخطره.
مک آووی با ترحم گفت:
واقعا متاسفم آقای وینچستر ولی چاره ای نیست. بهتره پرونده هاتون رو به کس دیگه ای بسپرید.
دین که دیگه سرنوشتش رو قبول کرده بود، سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد. پشت سرش، باقی افراد دور میز، البته به غیراز فرمانده، هم کارش رو تکرار کردن. در لحظه دفو ناپدید شد و دین از نبودش سوءاستفاده کرد. کنار اومدن با فاینز و مک آووی ساده تر به نظر میرسید. به فرمانده نزدیک شد و با صدای آرومی که فقط اون پیرمرد بشنوه گفت:
هراتفاقی برای من افتاد، فقط و فقط حواستون به فلش باشه. درحال حاضر اون فلش تنها چیزیه که داریم.
قبل از اینکه فرمانده فرصت کنه چیزی بگه، دین با صدایی که به گوش فاینز و مک آووی برسه ادامه داد:
حداقل به دیمن بگو چند دست لباس از خونه برام بیاره. این پروسه ای که اینا درباره اش صحبت میکنن قراره طول بکشه. نکنه قراره تمام مدت با کت و شلوار توی اتاق زندانی باشم؟
مک آووی خنده ای کرد و گفت:
اینطوری نگو. تو زندانی نیستی فقط... فقط یکم محدودیت داری.
دین-حدس بزن چی آقای مک آووی؟ این دقیقا معنی زندان رو میده.
مک آووی تلاش کرد خنده اش رو کنترل کنه و بیشتراز این سربه سر مرد کنارش نزاره چون به نظر عصبی میومد، که البته سرزنشش هم نمیکرد.
وقتی از اتاق خارج شدن، ناگهان چندین نگهبان دورتادورشون رو احاطه کردن. دین برای لحظه ای شوکه شد و زمانی که دفو رو با فاصله کمی از خودش دید متوجه دلیل ناپدید شدنش شد. پوزخندی زد و با طعنه گفت:
واو، اگر برای مبارزه با مجرم ها انقدر حساسیت به خرج میدادید الان وضع کشور اینطوری نبود.
فرمانده که دیگه از طعنه های دین خسته شده بود با لحن عصبی گفت:
میشه دهنت رو ببندی؟ عادت داری همه چیز رو برای خودت سخت کنی مگه نه؟
دین نیشخندی زد و گفت:
میدونی که نمیتونم دهنمو بسته نگهدارم. به علاوه، تو جدیدا خیلی بی اعصاب شدی رابرت، بهت گفته بودم؟
فرمانده چپ چپ نگاهش کرد و با لحن پراز حرصی گفت:
مگه تو برای کسی اعصاب میزاری؟ گاهی اوقات دلم میخواد دستمو تو موهات فرو کنم و سرتو چندبار بکوبم به دیوار شاید اینطوری یاد گرفتی خفه شی.
دین قدمی از فرمانده فاصله گرفت و زیرچشمی نگاهش کرد. اون پیرمرد عصبی تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسید. احتمالا دین موفق شده بود خشم و عصبانیت فرمانده رو چندین درجه بالاتر ببره.
با قدم های آرومی از راهروهای پیچ در پیچ عبور کردن تا بالاخره به اتاق موردنظرشون رسیدن. دین کمی گردنش رو کج کرد و درحالی که به انتهای راهرو نگاه میکرد گفت:
پس اتاقی که من رو داخلش نگه میدارید فقط چندتا اتاق با رئسای مافیا فاصله داره. عالی به نظر میرسه. حتی نمیدونم چرا غافلگیر شدم.
#my_favorite_sin
#part67
دین-خوب آقایون، چطور میتونم کمکتون کنم؟
و نگاه خونسردش رو بین سه چهره جدید روبه روش چرخوند و طبق عادت همیشه اونهارو آنالیز کرد. بین سه نفر روبه روش، تنها نگاه یکیشون فرق داشت. دین حاضر بود قسم بخوره که اون نگاه پراز اشتیاق و هیجان بود. باقی اونها نگاه جدی داشتن که برای دین خنده دار بود.
مردی که سمت راست میز نشسته بود و بیشتر از 50 سال به نظر نمیرسید، کمی به جلو خم شد و با لبخند ساختگی که روی لبهاش بود گفت:
آقای وینچستر، از دیدنتون خوشحالم. من رالف فاینز هستم.
با دست به دو مردی که کنارش نشسته بودن اشاره کرد و ادامه داد:
اینها هم آقای ویلم دفو و آقای جیمز مک آووی هستن. امیدوارم بتونیم بدون هیچ دردسری با همدیگه همکاری کنیم.
دین که ذره ای تحت تاثیر حرف های فاینز قرار نگرفته بود، به تکون دادن سری اکتفا کرد. به هرحال نمیتونست با آدم هایی که مطمئنا توسط ریوز فرستاده شدن برخورد خوبی داشته باشه. دین از ریوز و هرکسی که بهش مربوط میشد متنفر بود، البته به غیراز دوست عزیزش باکی.
مک آووی که دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، از روی صندلی بلند شد و دستش رو به طرف دین دراز کرد. با لحن هیجان زده ای گفت:
آقای وینچستر، از دیدنتون خوشحالم. من تمام کارهای شما رو دنبال میکنم. به نظرم شما یکی از بهترین مامورهای کشور هستید. البته واقعا متاسفم که مجبور شدیم توی چنین شرایطی همدیگه رو ملاقات کنیم.
دین نیم نگاهی به فرمانده که خنثی به مک آووی خیره شده بود انداخت و درحالی که کمی تعجب کرده بود به جلو خم شد و با مرد جوان دست کوتاهی داد.
دین-منم همینطور آقای مک آووی.
مک آووی دوباره روی صندلی نشست و تلاش کرد از نگاه همکارهاش فرار کنه. از واکنش خودش شرمنده نبود و اگر توی چنین شرایطی نبودن دین رو به یک قهوه دعوت میکرد و درباره سالها تجربه اش سوال میپرسید و حتی شاید تلاش میکرد رابطه دوستانه ای رو با مامور روبه روش آغاز کنه. به هرحال اون سالها بود که از طریق اخبار پرونده های دین رو دنبال میکرد و اینکه الان مامور دین وینچستر افسانه ای روبه روش نشسته بود باعث میشد دلش بخواد از شدت هیجان فریاد بکشه. آره، اون یک طرفدار بود و به خاطرش اصلا شرمنده به نظر نمیرسید.
فاینز نگاه خنثی اش رو از مک آووی گرفت و خطاب به دین گفت:
مطمئنم میدونید که ما برای چی اینجاییم مامور وینچستر. حتما فرمانده سینگر براتون توضیح دادن.
دین دستی به چشم هاش کشید تا از خستگیشون کم کنه و گفت:
خوب یه چیزهایی به گوشم رسیده ولی با اینحال دلیل برگزاری این جلسه رو نمیفهمم.
برای اولین بار، ویلم دفو به حرف اومد و با پوزخند گفت:
شاید جون آدم ها برای شما اسباب بازی باشه آقای وینچستر ولی برای دولت اهمیت داره. شما یکی از شهروندان بی گناه کشور رو به قتل رسوندید و ما مسئول پرونده مقتول هستیم.
دین که محو صدای دفو شده بود، سرش رو تکون داد و گفت:
اوه من خیلی هارو به قتل رسوندم آقای دفو ولی مطمئنم اونها شهروندان بی گناه نبودن. البته مگر اینکه در نظر شما مجرم ها بی گناه باشن که اون یه بحث جداست.
فاینز که از جو به وجود اومده بین دفو و دین ناراضی به نظر میرسید گفت:
مامور وینچستر هیچ مدرکی مبنی بر مجرم بودن آقای اندرسون در دسترس نیست. اگر به نظر شما ایشون مجرم بوده پس باید دستگیرش میکردید، جرائمش رو ثابت میکردید و بعد همه چیز رو به دادگاه می سپردید تا ایشون رو مجازات کنن.
دین که کم کم داشت عصبی میشد کمی به جلو خم شد و با لحن سردی گفت:
لازم نیست شما پروسه کارم رو بهم اعلام کنید آقای فاینز. من سالهاست که توی این کارم و جزو بهترین ها محسوب میشم. و تا به حال یک بار هم کسی رو بدون دلیل به قتل نرسوندم.
فرمانده دستش رو روی رون دین گذاشت و فشار آرومی بهش وارد کرد. درحال حاضر این نوع برخورد دین هیچ کمکی بهشون نمیکرد و فرمانده میترسید همه چیز بدتر بشه. وقتی دین نیم نگاهی بهش انداخت، اخم کمرنگی به اون پسر کرد و با چشم هاش براش خط و نشون کشید تا عصبانیتش رو کنترل کنه. دلش میخواست ازش بپرسه چه مرگش شده که انقد عجیب رفتار میکنه. درسته که دین همیشه دردسر درست میکرد ولی میدونست چطوری رفتار کنه تا نظر افراد رو به خودش جلب کنه ولی الان کاملا داشت برعکس پیش میرفت. و این فرمانده رو نگران کرده بود.
مک آووی باعجله پرونده روبه روش رو باز کرد و درحالی که خودکارش رو میون انگشت هاش میگرفت پرسید:
پس شما میگید که قتل آقای اندرسون دلیلی داشته؟
دین به آرومی سرش رو به نشونه تایید تکون داد. مک آووی که روی نوشتن تمرکز کرده بود دوباره پرسید:
و دلیلش چی بوده مامور وینچستر؟
دین کلافه کرواتش رو شل کرد. فقط به نظر اون دمای اتاق یک دفعه بالا رفته بود یا بقیه هم چنین حسی داشتن؟
دین-فکر کنم توی قانون بهش میگید دفاع از خود آقای مک آووی. همه آدم ها وقتی توی خطر باشن از خودشون دفاع میکنن.
زین-باز این مغزش پریود شد.
دین با حرص گفت:
خفه شو که الان خسته ام و حوصله هیچکدومتون رو ندارم. اصلا چرا شما همیشه اینجایید؟ یه روز از دستتون آرامش ندارم.
بانی-دهنت رو ببند. ما هم خسته ایم ولی مثل تو پریود نیستیم. البته که من پریودم.
زین متعجب نگاهش کرد و گفت:
واقعا نمیفهمم شما خانم ها چطوری میتونید وقتی پریودید کار کنید. اگر ما مردها پریود میشدیم هفت روز در ماه رو مرخصی میگرفتیم تا فقط استراحت کنیم.
بانی-چون شما مردها سوسولید.
زین-ها ها ها خندیدم. کمتر حرف بزن و برگرد تو آشپزخونه.
دین بی حوصله ماگ قهوه اش رو برداشت و درحالی که ازش مینوشید گفت:
باز این دوتا دلقک شروع کردن.
زین خونسرد گفت:
میدونی که من حامی حقوق زنانم ولی به این باید رید.
بانی-مگه من اصلا تورو آدم حساب میکنم؟
دیمن که از کل کل های همیشگی بانی و زین خسته بود غرغر کرد:
میتونید دهنتونو ببندید؟ ما یه مشکل جدی اینجا داریم. خدایا اصلا خوشحال کننده نیست که دوباره شما دوتا کنار همدیگه اید.
زین-هرجایی که بانی باشه مشکل هم هست. کلا این دختر خوده مشکله.
بانی چهره حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
مگه من دینم؟
دین خنثی به بانی نگاه کرد و غرغر کرد:
حتی نمیدونم چطوری من وارد بحث مزخرفتون شدم.
زین لبخندی زد و درحالی که با بانی دست میداد گفت:
چون درست میگی پس باهات صلح میکنم دوست عزیزم.
هنری که تعجب کرده بود، با چشم های گرد شده و صدای آرومی که فقط دین بشنوه پرسید:
اونها همیشه همینطورین؟
دین-زیاد جدیشون نگیر. به خاطر قهوه ممنونم هنری. واقعا بهش نیاز داشتم.
و لبخند مهربون هنری رو جواب داد. اون پسر یه فرشته واقعی بود.
زین-من مثل دیمن و بانی بیشعور نیستم پس منم ازت تشکر میکنم بچه.
هنری ترجیح داد واکنشی نشون نده چون از دوقلوهای سالواتوره میترسید و دلش نمیخواست اون دوتارو با خودش دشمن کنه. مخصوصا مامور دیمن که هیچوقت از هنری خوشش نمیومد و منتظر بود اون پسر بیچاره یه کار اشتباه انجام بده تا حسابی سرش غر بزنه و تنبیه اش کنه.
هنری-همه چیز خوبه دین؟
دین-احساس میکنم سوالت زوایای مختلفی داره.
هنری-از دیشب دیگه ندیدمت برای همین نگرانت شدم. یه سری شایعات توی سازمان پخش شده که همه مارو نگران کرده. کستیل چطوره؟ ناتالی همش درباره اش میپرسه. اون خیلی نگرانشه.
دین با مهربونی به هنری نگاه کرد و جواب داد:
کستیل خوبه. حتما بهش میگم که ناتالی خیلی نگرانش شده و حالش رو پرسیده.
هنری مکث کوتاهی کرد و درحالی که عمیقا توی فکر فرو رفته بود پرسید:
تونستی مدارک به دردبخوری پیدا کنی؟
دین نیم نگاهی به دیمن و بانی و زین انداخت. نمیدونست باید چه جوابی بده. اون مثل بقیه اعضای تیمش به هنری مشکوک نبود و به اون پسر اعتماد داشت اما با اینحال توی این ماه های اخیر انقدر اتفاقات گوناگونی افتاده بود که دیگه دین نمیدونست باید به چه کسی اعتماد کنه. تصمیم گرفت یه دروغ کوچیک بگه و اجازه نده هنری بیشتر از این سوالی بپرسه، چون به هرحال از دروغ گفتن به هنری یا هرکس دیگه ای متنفر بود، اما قبل از اینکه فرصت کنه یه دروغ منطقی پیدا کنه هنری دوباره به حرف اومد و کلمات رو پشت سرهم چید:
امیدوارم یه چیزی پیدا کرده باشی. میدونی، از زمانی که به سازمان اومدم این پرونده لعنتی درجریان بوده. امیدوارم هرچه زودتر موفق بشی پرونده رو تموم کنی و بعدش به یک تعطیلات عالی بری. شاید ساحل لاکونچا توی اسپانیا. اونجا خیلی قشنگه. وقتی بچه بودم یک بار اونجا رفتم و دلم نمیخواست برگردم. از اون زمان تا به الان دلم میخواد که دوباره اونجارو ببینم. اصلا... اصلا شاید تونستم با ناتالی برم. منظورم اینه که برای ماه عسل یه انتخاب خیلی خوبه.
دین که تحت تاثیر قراره گرفته بود پرسید:
مگه از ناتالی درخواست قرار کردی؟
هنری با خجالت سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
نه، معلومه که نه. فکر میکنم هنوز آماده نیستم که اینکارو بکنم. ولی انجامش میدم، مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، بالاخره انجامش میدم.
دین لبخندی به چهره غرق در هیجان پسر زد. چطوری میتونستن به هنری شک کنن وقتی که همه رفتارهاش انقدر خالصانه است.
هنری با یادآوری موضوعی، نگاهش تغییر کرد و با وحشت گفت:
اوه خدای من دین، فرمانده حتما من رو میکشه چون یادم رفت بهت بگم که توی طبقه اول منتظرته. چندتا مرد عجیب هم باهاش بودن. یکیشون خیلی بد نگاه میکرد انگار که حتی به دیوارهای سازمان هم مشکوکه.
دین آهی کشید و دستی به گردن دردناکش کشید. با فکر به گفتگویی که در پیش داشت با خستگی گفت:
فکر کنم شروع شد.
از روی صندلی بلند شد و خطاب به زین ادامه داد:
گزارش ماموریت شب قبل رو کامل نوشتم. با گزارش خودت ادغامش کن و ضمیمه پرونده کن. سعی کن زودتر اینکارو انجام بدی چون مطمئنم اونها گزارش رو میخوان.
در همون لحظه، در باز شد و مرد جوانی وارد اتاق شد که کیدن با دیدنش شوکه شد. مرد با لحن سردی خطاب به کیدن و کارا گفت:
وقتتون تمومه.
کیدن با صدای ضعیفی خطاب به مادرش گفت:
مامان یادت نره چی گفتم. مراقب خودتون باشید.
و تماس رو قطع کرد.
زین تلفن رو از جلوی پسر برداشت و سرجای قبلیش برگردوند. خطاب به کارا گفت:
وقتشه خداحافظی کنی و از اینجا بری. سازمان جای یک دختربچه نیست.
و زیرلب غرغر کرد:
همین الان هم کلی از قوانین رو به خاطرت زیر پا گذاشتیم.
کارا باسرعت به سمت برادرش رفت و کیدن رو به آغوش کشید. درحالی که زیرچشمی به مرد غریبه نگاه میکرد خطاب به برادرش گفت:
نگران نباش، من مراقب مامان هستم. هرچه زودتر بیا بیرون. ما منتظرتیم.
وقتی زین به سمتشون رفت تا کارا رو به بیرون از اتاق هدایت کنه، کیدن خواهرش رو محکم تر میون بازوهاش گرفت و سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد. با التماس گفت:
خواهش میکنم، نباید ازم جداش کنی. اون بیرون امن نیست.
زین پوزخندی زد و گفت:
نگران نباش، به خاطر دستگیر کردن شما عوضی ها اون بیرون از هر زمان دیگه ای امن تره.
و کلافه دختر رو از کیدن جدا کرد و به سمت در برد. کیدن از روی صندلی بلند شد اما به خاطر دستبندها نتونست قدمی جلو برداره.
کیدن-نه تو نمیفهمی، خواهش میکنم اینکارو نکن.
زین بی توجه به التماس های پسر، همراه با کارا از اتاق خارج شد. خطاب به نگهبان گفت:
این دختر رو به بیرون هدایت کن. من و آقای موریسون باید یه گفتگوی مردونه داشته باشیم.
و دوباره به داخل اتاق برگشت.
کیدن روی صندلی نشسته بود و سرش رو میون دستهاش گرفته بود. زین روبه روش نشست و پرونده جلوش رو باز کرد. بدون نگاه کردن به کیدن گفت:
خودت رو کامل معرفی کن.
کیدن که به نقطه نامعلومی روی میز خیره شده بود با طعنه گفت:
فکر میکنم خیلی خوب من رو میشناسی الایس عزیز.
زین نیشخندی زد و به صندلیش تکیه داد. عاشق لحظاتی بود که مجرم ها متوجه میشدن زین مامور مخفی بوده و تمام این مدت به آدم اشتباهی اعتماد کردن.
کیدن نگاه خیره اش رو به زین دوخت. گردنش رو کج کرد و گفت:
باورم نمیشه مک دونالد انقدر احمق بود تا بهت اعتماد کنه. از همون اول هم متوجه شده بودم یه چیزی درباره تو اشتباهه.
زین-پس تو درباره من به جکسون مک دونالد گفتی؟ تو بهش گفتی که ممکنه من یک جاسوس باشم؟
کیدن پوزخندی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
کیدن-نه الایس عزیز، من هیچی بهش نگفتم. فکر میکنم آلیسا بهش گفته بود. اون واقعا ازت خوشش نمیومد. البته بین خودمون بمونه، آلیسا از هیچ مردی خوشش نمیاد.
زین-اما از تو خوشش میومد پس یا رابطه خاصی دارید یا اینکه من اشتباه کردم و بین پاهات چیزی نیست.
کیدن به صندلی تکیه داد. پاهاش رو از هم باز کرد و گفت:
اگر دلت میخواد میتونی خودت بیای و چک کنی که بین پاهام چیزی هست یا نه.
و نیشخندی زد.
زین ابرویی بالا انداخت و با خونسردی گفت:
من امثال تورو زیاد دیدم، دقیقا توی همین اتاق، روی همون صندلی. شماها وقتی میترسید سعی میکنید بامزه بازی دربیارید تا ترستون رو پنهان کنید. درواقع این برای من سرگرم کننده است.
نگاه کیدن تغییر کرد. توی خودش جمع شد و گفت:
امیدوارم فکر نکنی که از تو میترسم.
زین-پس از چی میترسی؟ یا بهتره بپرسم از کی میترسی؟
کیدن مکث طولانی کرد و بعد گفت:
یک شرط دارم. میخوام خانواده ام توی امنیت کامل باشن. نمیخوام دست هیچکس بهشون برسه.
زین پوزخندی زد و گفت:
نمیدونم برای چی فکر کردی توی جایگاهی هستی که شرط بزاری.
کیدن خنده بیحالی کرد و گفت:
اوه الایس، شما به من نیاز دارید وگرنه به نوبت اینجا نمیومدید و ازم بازجویی نمیکردید. شما چیزی رو میخواید که من دارم، و قرار نیست مجانی بهتون بدمش.
زین خنثی نگاهش کرد. فهمیدن اینکه اونها بهش نیاز دارن چندان سخت نبود اما زین از شنیدنش خوشحال نشد. از روی صندلیش بلند شد و به سمت کیدن رفت. روش خم شد و با صدای آرومی گفت:
اگر بعداز اینکه به شرطت عمل کردم چیزی که میخوام رو بهم ندی، تبدیل به کابوس زندگیت میشم. کاری میکنم که ثانیه به ثانیه زندگیت رو با وحشت ازم یاد کنی. متوجه شدی یا نه؟
کیدن-از کی تا حالا مامورهای اف بی آی شهروندان رو تهدید میکنن؟
زین نیشخندی زد و با لحنی که ترس رو به جون کیدن انداخت جواب داد:
از وقتی که اون مامور اف بی آی ماه های طولانی رو با رئسای مافیا گذرونده. میدونی منم یه چیزهایی یاد گرفتم، مثل اینکه چطوری نقطه ضعف آدم هارو پیدا کنم، و از اون نقطه ضعف به عنوان اهرم فشار استفاده کنم.
وقتی مطمئن شد به اندازه کافی کیدن رو ترسونده، ازش فاصله گرفت و پرونده رو از روی میز برداشت. لبخند ساختگی زد و گفت:
دین که به خاطر شنیدن صدای کستیل تمام احساسات منفی ازش فاصله گرفتن و به جاش آرامش به قلب بی قرارش سرازیر شده بود، لبخندی زد و گفت:
منو که میشناسی، هیچوقت نمیتونم بی سروصدا کاری رو انجام بدم.
کستیل-و من به خاطر همین دوست دارم.
لبخند دین عمیق تر شد و دستش رو روی قلبش گذاشت. مدتی بود که هربار با کستیل صحبت میکرد ضربان قلبش بالا میرفت طوری که دین احساس میکرد الان قلبش از سینه اش بیرون میزنه.
دین-باید بدونی که چندروزی نمیتونم باهات صحبت کنم. اینجا همه چی بهم ریخته و باید سعی کنم خیلی چیزهارو درست کنم.
کستیل-مشکلی که وجود نداره، مگه نه؟
با نگرانی پرسید و با فکر به حرف هایی که شب قبل از سباستین اندرسون شنیده بود ترس به قلب بیچاره اش هجوم اورد.
دین دلش نمیخواست به کستیل دروغ بگه اما با اینحال نگران کردن اون پسر توی برنامه هاش نبود پس به سادگی جواب داد:
نه، معلومه که نه. فقط یه سری مسائل مربوط به سازمان. لازم نیست نگران باشی.
کستیل-پس هرموقع تموم شد میبینمت درسته؟
با لحن امیدواری پرسید. با اینکه درباره اش صحبت نمیکرد ولی میترسید از اینکه این آخرین باری باشه که صدای دین رو میشنوه.
دین-اولین جایی که میام پیش خودته.
کستیل-خوبه، چون من و تو هنوز کلی راه نرفته باهم داریم.
****
تقه ای به در کوبید و بعد از اجازه، وارد اتاق شد. دورتادور اتاق رو از نظر گذروند و خطاب به دکتر کوپر که پشت میزش نشسته بود و سرش توی پرونده هاش بود گفت:
اومدم کارا موریسون رو ببرم.
و بالاخره دختر بچه ای رو پیدا کرد که روی تخت نشسته بود و تکه یخی روی صورتش نگهداشته بود. ابروهاش بالا پرید. فکر میکرد اون دختر حداقل 15 سالش باشه ولی بچه ای که روبه روش بود به سختی 10 ساله به نظر میرسید.
کوپر-میتونی ببریش فقط بهتره یخ رو روی صورتش نگهداره.
با لحن تهدیدآمیزی ادامه داد:
و امیدوارم این دفعه کسی جرات نکنه بهش آسیب بزنه.
بانی آهی کشید و گفت:
میدونی که شرایط از کنترل خارج شده بود وگرنه هیچکس دلش نمیخواد به یه بچه آسیب بزنه.
کوپر غرغر کرد:
وینچستر عادت داره همیشه یه کاری کنه تا شرایط از کنترل خارج بشه. آخر مجبور میشم خودم یه گلوله تو مغزش شلیک کنم تا دیگه نتونه هیچ غلطی بکنه.
بانی خنده بیحالی کرد و گفت:
همیشه میدونستم اون کسی که قراره به داستان دین وینچستر پایان بده تویی دکتر کوپر.
و به سمت کارا رفت و بهش کمک کرد از روی تخت پایین بیاد.
با چشم های گرد به زن روبه روش خیره شده بود و از ذهنش گذشت که اون زن خیلی قوی به نظر میاد. طوری که با قدم های محکم راه میره و با لحن خونسرد اما جدی صحبت میکنه اون رو تحت تاثیر قراره داده بود. بانی که به نگاه خیره دختر بی توجهی میکرد گفت:
باهام بیا. اجازه دادن چند دقیقه با برادرت صحبت کنی.
کارا تند تند سرش رو تکون داد و گفت:
ممنون خانم.
و باعث شد لبخند کمرنگی گوشه لب بانی نقش ببنده.
قبل از اینکه همراه با زن غریبه از اتاق خارج بشه، خطاب به دکتر بداخلاق پشت میز گفت:
به خاطر کمکتون ممنونم آقا.
کوپر به سختی لبخندی زد و گفت:
اگر دوباره کسی اذیتت کرد به من بگو. یه اسلحه توی کشوی میزم دارم.
کارا که دوباره چشم هاش گرد شده بود سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. درحالی که بانی قدم هاش رو کوتاه و آروم برمیداشت تا دختر بهش برسه گفت:
فقط ده دقیقه میتونی با برادرت صحبت کنی و بعداز اون یک نفر میاد و از اتاق بیرونت میکنه. یه تلفن توی اتاق هست تا با مادرت تماس بگیری.
کارا سری تکون داد و گفت:
فقط ده دقیقه وقت دارم، متوجه شدم.
روبه روی اتاقی ایستادن و بانی به نگهبان اشاره کرد تا در رو باز کنه. نگهبان که از دیدن کارا تعجب کرده بود با شک دستور رو اجرا کرد. بانی خطاب به کارا گفت:
اگر چیزی نیاز داشتی بهم بگو.
کارا لبخند گشادی به بانی زد که باعث شد چشم هاش تبدیل به دوتا خط بشه و بعد وارد اتاق شد. با دیدن برادرش که روی صندلی نشسته بود، با خوشحالی صداش زد و به سمتش دوید. قبل از اینکه کیدن سرش رو بالا بیاره، جسم کوچکی توی آغوشش فرو رفت. با دیدن موهای آشنایی ترسیده پرسید:
کارا تو اینجا چیکار میکنی؟
کارا گونه اش رو به شونه برادرش کشید و با لحن غم انگیزی گفت:
دلم برات تنگ شده بود.
کیدن با ناراحتی دستش رو برادرانه روی موهای خواهرش کشید و دختر رو به خودش فشرد. حالا که کارا اینجا بود کمی احساس سبکی میکرد. فکر میکرد دیگه هیچوقت نمیتونه خواهر کوچولوش رو ببینه.
وقتی کارا ازش فاصله گرفت، تازه متوجه کبودی های روی صورتش شد. با وحشت بازوهای کارا رو گرفت و پرسید:
کارا چه اتفاقی برای صورتت افتاده؟ کی اینکارو باهات کرده؟
سلام عزیزم مرسی بابت فیکشن های قشنگت واقعا مدت زیادی بود دنبال فیکشن دستیل فارسی که خوب باشه میگشتم تا اینکه خداروشکر تو رو پیدا کردم، من از کار هات be mine و 365 روز رو فقط دارم دنبال میکنم و کم کم میخونم و تا اینجا حفتش عالی بوده، میشه لطفاً اگه فیکشن دین باتم دیگه ای هم نوشتی بهم معرفی کنی؟
من عاشق این ففم مرسی که تمومش میکنی
مرسی که با اینکه سرت شلوغه بازم تایم میذاری و مینویسی ❤️
خیلی ممنونم ازت که انقدر قشنگ و با جزئیات و دقیق مینویسی آدم حس میکنه تو اون اداره و همراه همه اون آدماست و داره روند کارو از نزدیک میبینه واقعا قلمت محشره مرسی که انقدر خوبی🫠🫠امیدوارم مشکلاتتم زود حل بشه❤️
ففت خیلییییی قشنگه ممنون از اینکه تمومش میکنی من هی میام دوباره میخونمش عاشق دین و کستیل میشممممم
اینک پارتای طولانی میزاری بنطرم بهتره تا مداوم ولی کوتاه کوتاه بزاریD:
استیو چاقو رو به انگشت کوچیکش نزدیک کرد و به آرومی اون رو برید. چیزی که پسر رو شوکه کرده بود، بی حسی چهره استیو بود. اون مرد بیچاره انگار اصلا درد رو احساس نمیکرد. با اینکه دلش میخواست چشم هاش رو ببنده تا شاهد چنین صحنه ای نباشه اما با این حال چاره ای به غیراز نگاه کردن نداشت. از ذهنش گذشت "متاسفم، متاسفم، متاسفم".
ریوز از روی صندلی بلند شد. کنار پسرش ایستاد و اون رو مجبور کرد بهش نگاه کنه.
ریوز-میتونم کاری کنم که تمام دستورات رو بی وقفه و پشت سرهم انجام بده اما پس قسمت باحالش کجا میره.
و با لحن خطرناکی ادامه داد:
گفتم بیای اینجا تا ماموریت جدیدی بهت بدم. دین وینچستر از حدش گذشته، اون معشوقه من رو به قتل رسونده، معشوقه ای که تمام این سالها تلاس کردم ازش محافظت کنم. حالا بهت دستور میدم دین وینچستر رو برای همیشه از روی کره زمین محو کنی. خیلی دلم میخواست خودم اینکارو انجام بدم ولی متاسفانه من یک پیرمردم که توانایی مبارزه با وینچستر رو ندارم.
لرزش چشم های پسر از نگاه ریوز دور نموند و باعث شده نیشخندی بزنه.
-اما نقشه مون این نبود.
ریوز-نقشه ها عوض میشن پسر عزیزم. من قبلا وینچستر رو اونقدری آدم حساب نمیکردم که نقشه قتلش رو بکشم ولی الان و بعداز کاری که با سباستین انجام داده، اون رو مرده میخوام. میتونی به خاطرش خوده دین رو سررنش کنی، به هرحال اون بود که باعث شد ما به اینجا برسیم.
-و اگر اینکارو نکنم؟
سعی کرد لحنش بدون ترس باشه اما خودش هم میدونست که تلاشش بی فایده بوده.
ریوز نیشخندی زد و به استیو که هردو انگشتش رو بریده بود و بی حس به روبه روش خیره شده بود نگاه کرد.
ریوز-میتونی اینکارو نکنی اما بعدش این استیوه که برای کشتن بهترین دوستش فرستاده میشه. و من مطمئنم استیو هیچوقت شکست نمیخوره. اما این تنها کاری نیست که انجام میده، مطمئن میشم بعدش دنبال خودت بیاد، و هردومون خوب میدونیم که دلت نمیخواد اینطوری با استیو رو در رو بشی. حالا حق انتخاب با خودته.
پسر مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
چند روز فرصت میخوام تا درباره اش فکر کنم.
ریوز-مشکلی نیست. حتی اگر الان هم میخواستی وینچستر رو به قتل برسونی امکان پذیر نبود. مطمئن شدم که آزادیش گرفته بشه. اما بهت هشدار میدم، قبل از اینکه پاش به دادگاه برسه باید از شرش خلاص شی. اون عوضی انقدری باهوش هست که بتونه قاضی و هیئت منصفه رو راضی کنه که بی گناهه. و اگر دوباره آزاد بشه، دیگه حتی توام از پسش برنمیای.
پسر سری تکون داد و با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
به هرحال انگشت های اون بیچاره رو پیوند بزنید. برای کاری که قراره در آینده برات انجام بده به همه انگشت هاش نیاز داره.
ریوز پوزخندی زد. به انگشت های بریده شده استیو نگاه کرد و گفت:
ایده خوبی به نظر نمیرسه. همیشه دلم میخواست یه عضوی از استیو رو داشته باشم. الان به نظر موقعیت خوبی میاد که انگشت هاش رو نگهدارم.
پسر پاره شدن رگ چشمش رو به وضوح احساس کرد اما بدون اینکه واکنشی نشون بده شونه ای بالا انداخت و به سمت در رفت. میدونست که اگر پدرش متوجه حساسیتش روی استیو بشه ازش به عنوان اهرم فشار استفاده میکنه. برای الان بهتر بود سکوت کنه، به وقتش کاری میکرد که تاوانش رو پس بده.
بانی خنده ای کرد و گفت:
به یه چیزی نرسیدی.
دیمن نگاهش کرد و منتظر موند تا منظورش رو توضیح بده. به قدری خسته بود که نمیتونست حرف های کسی رو معنی کنه.
بانی-تمام این سالها میدیدم که چطور تلاش میکنی دین تورو مثل یک برادر ببینه و بهت اعتماد کنه اما بهش نرسیدی.
لبخند تلخی زد. عجیب بود که همه تلاش های دیمن رو دیده بودن به غیراز کسی که باید میدید.
دیمن-گاهی اوقات فکر میکنم دین یه آدم قدرنشناسه. از اونایی که هرکاری براشون میکنی نمیبینن و تلاش هات رو نادیده میگیرن.
و با لحن غمگینی ادامه داد:
باید اعتراف کنم، گاهی اوقات ازش بدم میاد. با خودم فکر میکنم اگر توی یکی از پرونده ها میمرد زندگی ما چطوری میشد. شاید هیچوقت یه سری اتفاقات رو تجربه نمیکردیم و زندگی راحت تری داشتیم.
بانی-میدونی، تنفر هم بخشی از دوستی و برادریه. حتی من هم گاهی اوقات دلم میخواد سر به تنت نباشه ولی در آخر روز، تنها چیزی که باعث میشه ادامه بدم همین رابطه خواهر و برادرانه ای که داریم. رابطه مون با دین هم همینطوریه. گاهی اوقات ازش متنفر میشیم ولی با اینحال اون بخشی از خانواده ایه که خودمون انتخابش کردیم.
دیمن-میتونم انصراف بدم؟ میتونم از این خانواده ای که انتخابش کردیم انصراف بدم؟ بانی من... من دیگه تحملش رو ندارم. هربار دین باعث میشه احساس کنم که کافی نیستم. و من دیگه برای این حس خیلی پیرم.
بانی زیرلب زمزمه کرد:
خدایا الان واقعا دلم میخواد دین رو بکشم.
و دستش رو توی موهای برادرش فرو کرد و سرش رو به شونه خودش تکیه داد. درحالی که با موهاش بازی میکرد گفت:
هی، همه چیز درست میشه. اگر هم درست نشد بالاخره یه روز تموم میشه. بیا بهش فکر نکنیم و طبق معمول همیشه کون دین رو نجات بدیم. یه جورایی این تبدیل به وظیفه مون شده. دین بدون ما یه روز هم دوام نمیاره و من ترجیح میدم همینطوری بمونه.
سرش رو توی گردن خواهرش فرو کرد و تلاش کرد از شکستن بغضش جلوگیری کنه. همه میدونستن دیمن برخلاف ظاهری که از خودش نشون میده، خیلی حساس و شکننده است. اون همیشه مثل یک پسربچه دنبال جلب توجه افراد خاص زندگیش بود و اگر اون توجه رو دریافت نمیکرد دلش میشکست. و الان متوجه شده بود که توی تمام این سال ها هیچوقت توجه دین رو به دست نیورده بود. پذیرفتن این حقیقت به قدری دردناک بود که دلش میخواست مثل بچگی هاش توی آغوش خواهرش گریه کنه.
دیمن-میدونستی بابا هم شب ماموریت توی عمارت بوده؟ دین باهاش صحبت کرده و بعد بهش اجازه داده که فرار کنه.
برای لحظه کوتاهی، انگشت های بانی توی موهای برادرش متوقف شد. به خودش اجازه داد تا نگاهش غمگین بشه و چشم هاش پر اشک. برای هر دختری، پدر قهرمانی دوست داشتنی بود ولی برای بانی، پدر دقیقا یک کابوس بود که دلش نمیخواست درباره اش بشنوه.
بانی-نه نمیدونستم.
کوتاه جواب داد و ادامه جمله اش رو پیش خودش نگهداشت چون دیمن بابایی تر از این حرفها بود که خواهرش رو درک کنه. کاش دین به پدرش اجازه نمیداد تا فرار کنه، کاش دستگیرش میکرد و اینطوری بانی مجبور نمیشد که سال های طولانی دیگه رو دنبال مدرک علیه پدرش باشه، کاش این لطف رو بهش میکرد.
بانی برای فرار از افکارش پرسید:
حال تام خوبه؟
دیمن سری تکون داد و در جواب گفت:
امروز سرش داد کشیدم. میخواد برگرده سرکار ولی نمیتونم این اجازه رو بهش بدم.
بانی-داری حق انتخاب رو ازش میگیری دیمن، این رو قبلا هم بهت گفتم.
دیمن-میدونم ولی... ولی فقط میخوام ازش محافظت کنم.
بانی لبخند غمگینی زد و گفت:
بابا هم میخواست ازمون محافظت کنه.
دیمن سکوت کرد. میدونست منظور بانی چیه. پدرش برای سالها اعضای خانواده اش رو توی عمارتش زندانی کرده بود تا خطری تهدیدشون نکنه. حتی زمان هایی رو به یاد داشت که اون و خواهر و مادرش توی زیرزمین عمارت حبس میشدن و از بالای سرشون صدای داد و فریاد و حتی صدای شلیک گلوله میشنیدن. اوایل چون بچه بود متوجه نمیشد که چه اتفاقی داره میوفته و این سبک زندگی چقدر ناسالمه، تا اینکه بالاخره تاوان پدرش سر رسید، و مادرشون افسردگی گرفت. افسردگی مادرش روز به روز بدتر میشد تا اینکه بالاخره برای اولین بار خودکشی کرد. البته که زنده موند، زندگی هیچوقت اونقدری با مادرش مهربون نبود تا بهش اجازه مردن رو بده اما با اینحال اون زن متوقف نشد. بارها و بارها خودکشی کرد تا اینکه بالاخره زمانی که خودش رو از بالاترین اتاق عمارت به پایین پرتاب کرد، وارد کما شد. سال ها از اون روز نحس میگذشت، روزی که دیمن کنار پرستارش ایستاده بود و به بدن غرق خون مادرش نگاه میکرد. هیچوقت از یاد نمیبرد که چطوری بانی سرش رو روی سینه مادرش گذاشته بود و با گریه التماس میکرد تا چشم هاش رو باز کنه. بهترین دکترها به عمارت اومدن و همه شون فقط یک جمله گفتن "فقط باید منتظر یک معجزه باشید"، معجزه ای که هیچوقت نیومد.
دیمن-کستیل میدونم میخوای از دین محافظت کنی ولی...
سعی کرد با لحن آرومی براش توضیح بده ولی کستیل عصبی از روی مبل بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
از دین محافظت کنم؟ نه دیمن ماجرا چیزی بیشتراز محافظت از دینه. من دلم میخواد قاتل برادرم دستگیر بشه و تنها کسی که توی این مدت تلاش کرده تا اینکارو بکنه دوستت بوده. و از اونجایی که توی این پرونده به هیچکس نمیشه اعتماد کرد پس من نمیتونم چیزی رو به تو یا هرکس دیگه ای بگم. اگر سوالی داری میتونی از خوده دین بپرسی.
دیمن دستهاش رو بالا برد و سعی کرد کستیل رو به آرامش دعوت کنه.
دیمن-کس، با دقت به من گوش کن. من درک میکنم که نمیتونی به غیراز دین به کس دیگه ای اعتماد کنی، لعنت بهش حتی من هم نمیتونم، اما ازت خواهش میکنم که همین یک بار به من اعتماد کنی و کمکم کنی. اگر... اگر من باخبر نشم که دقیقا شب ماموریت چه اتفاقی افتاده و دین چطوری سباستین اندرسون رو به قتل رسونده امکان داره همه چیز بهم بریزه و دین به زندان بره. مطمئنم تو نمیخوای چنین اتفاقی بیوفته چون همونطور که خودت گفتی دین تنها کسیه که میتونه قاتل برادرت رو دستگیر کنه پس خواهش میکنم کمکم کن تا بفهمم چه اتفاقی افتاده و شاید اینطوری بتونم کون دین رو نجات بدم.
وقتی صحبتش به پایان رسید، موفق شده بود پسر رو بترسونه. کستیل دوباره روی مبل نشست و سرش رو پایین انداخت، دستش رو روی قلب بی قرارش گذاشت و با لحن بی روحی پرسید:
دین توی دردسر افتاده؟
دیمن سری به نشونه تایید تکون داد و در جواب گفت:
مثل همیشه. گاهی اوقات فکر میکنم دین خوده دردسره.
کستیل-خوب درست فکر میکنی، اون واقعا خوده دردسره و همه اطرافیانش رو هم توی دردسر میندازه. میدونم که چنین قصدی نداره ولی همیشه زیادی روی اطرافیانش حساب باز میکنه بدون توجه به اینکه چه اتفاقی برای اونها میوفته.
دیمن چنگی به موهاش زد. صحبت کردن درباره اشتباهات دین چیزی بود که اگر میخواست انجامش بده باید یک هفته شبانه روز درموردش غر میزد و باز هم وقت کم میورد. خریت های اون مرد بی اندازه بود و این رو همه میدونستن.
کستیل نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به دیمن دوخت. میتونست فشار روی شونه هاش رو به وضوح ببینه. دیمنی که همیشه آراسته و مرتب بود و به استایلش بیشتر از هرچیزی اهمیت میداد با درموندگی جلوش نشسته بود و هیچ شباهتی به دیمن سالواتوره قبلی نداشت. میدونست که دیمن فقط میخواد به دین کمک کنه و این چیزی بود که خود کستیل هم میخواست. ترس از اینکه دین رو دیگه نبینه باعث شد به مرد روبه روش اعتماد کنه و امیدوار بود که پشیمون نشه، چون به هرحال اگر پشیمون میشد اون کسی که تاوانش رو میداد کستیل نبود.
کستیل-وقتی وارد اتاق شدم، اندرسون زخمی بود و با کمک بقیه ایستاده بود. دین بهم گفت که مراقبشون باشم و خودش چند دقیقه ای رو با یک پیرمرد صحبت کرد. صداشون پایین بود و من نتونستم چیزی بشنوم. بعدش هم به اون پیرمرد اجازه داد تا از اتاق خارج بشه. دین منتظر بود تا مامورها وارد اتاق بشن اما اندرسون شروع کرد به گفتن یه سری خزعبلات و دین نتونست ساکت بمونه. هرلحظه وضعیت بینشون بدتر میشد. اندرسون دین رو سرزنش میکرد که مقصر همه چیزه و جون همه رو توی خطر انداخته و باعث مرگ استیو راجرز و برادرش شده. نفهمیدم دقیقا چه اتفاقی افتاد ولی وقتی به خودم اومدم دین به اندرسون شلیک کرده بود. هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. کنترلش رو از دست داده بود و بعداز اینکه اندرسون رو به قتل رسوند با صدای بلند شروع به خندیدن کرد انگار... انگار براش مهم نبود همون لحظه یه نفر رو کشته.
دیمن که دیگه نزدیک بود گریه کنه دست هاش رو روی صورتش گذاشت و پرسید:
بعدش چی شد؟
البته نمیدونست دلش میخواد بیشتر از این بشنوه یا نه.
کستیل خنده تلخی کرد و با ناباوری ادامه داد:
وقتی خنده اش تموم شد گفت... گفت "خدای من، اون خیلی حرف میزد. خوشحالم دهنش برای همیشه بسته شد".
و با یادآوری دوباره اون شب دستش رو جلوی دهانش گرفت و قطره اشکی روی صورتش چکید. اون شب تبدیل به کابوسش شده بود و نمیتونست فراموشش کنه.
مطمئن نبود نفس میکشه یا نه. دردی رو توی قفسه سینه اش احساس میکرد و اون درد با هر جمله کستیل شدیدتر میشد. نه، امکان نداشت دین اینکارو کنه، اون دین وینچستر بود نه یه آدم روانی. با اینکه دلش نمیخواست باور کنه اما همه چیز باهم جور درمیومد، حرف های زین، حرف های کستیل.
کستیل-این حالتش زیاد دوام نیورد چون بعدش روی صندلی نشست و مثل مرده ها به جسد اندرسون خیره شد. انگار حواسش اونجا نبود چون حتی یادش رفته بود توی چه موقعیتی قرار داره. حتی من هم شوکه بودم و حواسم پرت شده بود و فقط به دین نگاه میکردم. بعدش زین اومد و همه چیز تموم شد.
کستیل جام شامپاین رو به لبهاش نزدیک کرد و درحالی که از افکار معصومانه دوستش خنده اش گرفته بود گفت:
اما آدم ها به خاطر ترحم کسی رو میبوسن. اگر احساسش فقط ترحم باشه چی؟ باور کن بدتر از اینه که بهم احساسی نداشته باشه.
باکی-کس، دین داره شرایط سختی رو میگذرونه. اون الان فکرش درگیر خیلی چیزهاست و نمیتونه روی تو تمرکز کنه. و دقیقا شبی که یه ماموریت خیلی مهم رو از سر گذرونده و خدا میدونه شاهد چه چیزهایی بوده یهو بهش گفتی که دوستش داری و همون شب بهش فرصت دادی کنارت بمونه یا برای همیشه بره. خوب معلومه که احساساتش پیچیده میشن و ترجیح میده فقط ببوستت. باید بهش وقت بدی تا با احساساتش کنار بیاد. اون تمام این مدت تورو فقط یک دوست میدیده و الان متوجه شده که شاید احساساتش فراتر باشه، معلومه که پذیرفتنش براش سخته. اون اوایل که متوجه شده بودم استیو رو دوست دارم احساس گناه میکردم. همش به خودم میگفتم که اون یه قاتله که من رو دزدیده و به اجبار توی خونه اش نگهداشته تا داییم دستگیر بشه اما بالاخره یه جایی به این نتیجه رسیدم که مهم نیست اون چه آدمیه، من دوستش دارم و فکر به اینکه ازش جدا بشم دیوونه ام میکنه.
با غم جمله اش رو تموم کرد و سرش رو پایین انداخت. هیچوقت صحبت کردن درباره استیو عادی نمیشد، همیشه زخم های قلبش دوباره باز میشدن و خون و کثافت ازشون بیرون میزد.
کستیل با ناراحتی به چهره درهم باکی نگاه کرد. کاش میتونست به طریقی به دوستش کمک کنه تا درد نبود استیو انقدر آزارش نده ولی خودش هم خوب میدونست که باکی چنین چیزی نمیخواد، اون دلش نمیخواد معشوقه اش رو فراموش کنه. سعی کرد با صحبت کردن درباره دین مسیر افکار باکی رو تغییر بده.
کستیل-الان که فکر میکنم داره ازم فرار میکنه. منظورم اینه که درک میکنم توی سازمان سرش شلوغه ولی میتونه حداقل یه پیام کوچیک بده.
باکی خنده ای کرد و گفت:
اوه به خودت نگیر. اون عوضی حتی جواب منم نمیده.
کستیل-باهاش تماس گرفتی؟
باکی گونه اش رو خاروند و جواب داد:
آره از سه روز پیش چندباری باهاش تماس گرفتم ولی گوشیش خاموش بود. منم ناراحت شدم و دیگه قرار نیست به اون بوگندو زنگ بزنم.
کستیل چشم غره ای بهش رفت. به چه حقی به دین میگفت بوگندو؟ اون مرد همیشه بوی ادکلنش زودتر از خودش وارد محیط میشد. به علاوه اصلا غلط میکنه بهش توهین کنه.
کستیل-اگر گوشیش خاموشه پس حتما اتفاقی براش افتاده.
با نگرانی گفت و به نقطه نامعلومی خیره شد.
باکی-اتفاقا منم یکم نگران شدم چون دین سابقه نداشت گوشیش رو خاموش کنه ولی بعدش به این فکر کردم که اون عوضی هیچوقت مشخص نیست داره چه گوهی میخوره پس بیخیالش شدم.
کستیل با ناراحتی سری تکون داد. از طرفی نگران دین بود و از طرفی میترسید اون مرد دوباره ازش فاصله بگیره. کستیل دیگه نمیدونست باید چیکار کنه تا دین احساساتش رو جدی بگیره.
با صدای زنگ در خونه، نگاه هردو به سمت راهرو کشیده شد. باکی باتردید پرسید:
آممم مهمون داری؟
کستیل هیجان زده جواب داد:
به غیراز تو و دین کسی به خونه من نمیاد. حتما دینه.
و از جاش پرید و با سرعت به سمت راهرو رفت. وقتی در رو باز کرد، با دیدن فرد مقابلش، نگاهش از هیجان زده به شوکه تغییر کرد.
کستیل-دیمن؟ اینجا چیکار میکنی؟
دیمن لبخند ساختگی زد و گفت:
سلام کس، میتونم بیام داخل؟
کستیل باتردید سرتاپای مرد رو آنالیز کرد. کت و شلوار چروکی به تن داشت و چشم هاش قرمز بود، رنگش پریده بود و ریش هاش به طرز نامرتبی دراومده بود. اون هیچوقت دیمن رو اینطوری ندیده بود. با فکری که به ذهنش رسید، دستش از روی دستگیره در سر خورد و کنارش افتاد. نکنه اتفاقی برای دین افتاده که دیمن انقدر بهم ریخته؟ نکنه آسیبی دیده یا حتی بدتر... سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد. نه، نمیخواست بهش فکر کنه.
از جلوی در کنار رفت تا مهمونش وارد بشه. وقتی دیمن وارد هال شد، برای باکی سری تکون داد.
باکی-اوه سلام آقای سالواتوره.
و درحالی که از حضور اون مامور توی خونه دوستش تعجب کرده بود، با کنجکاوی به پشت سرش نگاه کرد تا شاید دین رو پیدا کنه.
باکی-دین نیومده؟
دیمن سری به نشونه منفی تکون داد و بعداز اینکه کستیل بهش اجازه داد روی مبل نشست.
دیمن-شرایط توی سازمان اصلا خوب نیست و دین برای مدت نامعلومی نمیتونه از سازمان خارج بشه.
کستیل-حالش خوبه؟
باکی-حداقل میتونه گوشیش رو روشن کنه.
نگاهش بین کستیل و باکی که باعجله و همزمان حرف زده بودن چرخید و گفت:
گوشیش رو ازش گرفتن، اون هیچ راه ارتباطی با بیرون از سازمان نداره. و آره کس، حالش خوبه.
جمله آخرش رو خطاب به کستیل گفت و شاهد آروم شدنش بود.
باکی-برای چی گوشیش رو ازش گرفتن؟
متعجب پرسید و نیم نگاهی با کستیل ردوبدل کرد.
دیمن-نمیتونم چیز زیادی بگم فقط اینکه... حتی ما هم اجازه نداریم ببینیمش.
کستیل-اما دین چیزی به من نگفت.
باکی-یا حتی به من.
بانی-بچه ها هنوز نتونستن فلش رو رمزگشایی کنن؟
دیمن سرش رو به چپ و راست تکون داد. زین که سعی میکرد امیدش رو از دست نده گفت:
بهتره نگران نباشیم. منظورم اینه که بالاخره به یه نتیجه ای میرسیم.
دیمن درحالی که به نقطه نامعلومی خیره شده بود خطاب به زین پرسید:
با جکسون مک دونالد چیکار کردی؟
زین با یادآوری اون حرومزاده کلافه دستش رو توی موهاش فرو کرد و جواب داد:
با اینکه بهش وعده دادم که اگر باهامون همکاری کنه از جرائمش کم میکنیم ولی اون عوضی هنوز چیزی نگفته. به تمام جرائم خودش اعتراف کرده ولی درباره بقیه رئسای مافیا حرفی نمیزنه. همش میگه من تنها کار میکنم.
بانی با لحن پراز حرصی گفت:
و درباره جلسه اون شب چی گفته؟ نکنه فقط چندتا دوست بودن که دور هم جمع شدن؟
زین-دقیقا همین رو میگه. به عبارتی چیز جدیدی بهمون نگفته، فقط چیزهایی که از قبل خودمون میدونستیم.
دیمن-درحال حاضر تنها امیدمون کیدن موریسونه.
زین-دارم روی اون کار میکنم. فرمانده یه خونه امن برای خانواده موریسون درنظر گرفته، منتظرم مادر موریسون از بیمارستان مرخص بشه تا منتقلشون کنم به خونه امن. محض احتیاط چندتا از بچه هارو مامور کردم تا مراقبشون باشن.
دیمن آهی کشید و گفت:
فکر نمیکنم مک دونالد دیگه کمکی بهمون بکنه. بهتره روی موریسون حساب کنیم. زین، پرونده مک دونالد رو مختومه اعلام کن و بفرستش زندان. دیگه بقیه اش رو به دادگاه میسپریم ولی محض احتیاط باز هم حواست به پرونده اش باشه تا احیانا دولت یا ریوز سعی نکنن آزادش کنن.
زین سری تکون داد و با خوشحالی گفت:
ممنونم دیمن. برای اینکه اون حرومزاده رو پشت میله های زندان ببینم لحظه شماری میکردم.
بانی بدون توجه به خوشحالی مضحک زین با لحن عصبی گفت:
شرایط اصلا خوب نیست. الان که به دین نیاز داریم کدوم قبرستونیه.
دیمن با یادآوری موقعیت دین، خنده کوتاهی کرد و گفت:
فکر میکنم بهش خوش میگذره.
بانی-برای چی این فکرو میکنی؟
دیمن-چون ازم خواست چندتا کتاب و فیلم براش بفرستم، منم کالکشن هری پاتر رو براش فرستادم.
زین با صدای بلند خندید و گفت:
اوه خدای من، فکر کنم این بدترین شکنجه دین باشه.
دیمن هم خندید و بانی تنها سری از تاسف تکون داد. اون پسربچه ها هیچوقت بزرگ نمیشدن.
بانی-شاید باید باهاش صحبت کنیم. منظورم اینه که بدون دین نمیدونیم باید چه غلطی کنیم.
دیمن-خوده دین گفت که اینکارو نکنیم. اگر اونها درباره فلش بفهمن چی؟ به علاوه، اونطوری که بهم گفتن دین اجازه نداره با هیچکس ملاقات کنه.
بانی-پس میگی چیکار کنیم؟ عملا دستمون بسته است. هرکاری میکنیم باز هم نمیتونیم چیزی رو ثابت کنیم. از یه طرف هیچکدوم از بازجویی هامون جواب نداده از طرفی هم فلش هنوز رمزگشایی نشده.
زین با تردید گفت:
درحال حاضر باید نگران این باشیم که شاید دین اصلا برنگرده. اونها کاملا جدی دارن درباره اش تحقیق میکنن.
بانی-خوب برای چی نگران باشیم؟ دین از خودش دفاع کرده و مطمئنا رئسای مافیا نمیتونن همشون یک دروغ مشترک بگن.
ابروهای زین بالا پرید و نگاهش بین دیمن و بانی چرخید. وقتی دیمن سکوت معنی دار زین رو دید، اخم هاش رو درهم کشید و پرسید:
ما چی رو نمیدونیم؟
زین آهی کشید و لیوانش رو روی میز گذاشت. با اینکه دلش نمیخواست دوستانش رو نگران کنه ولی باید درباره افکارش باهاشون صحبت میکرد. اگر همه چیز جوری باشه که فکر میکنه، اون موقع دردسر بزرگی دین رو تهدید میکنه، دردسری که توی این شرایط اصلا به نفعشون نیست.
زین-من از چیزی مطمئن نیستم ولی فکر نمیکنم دین به خاطر دفاع از خودش اندرسون رو به قتل رسونده باشه.
دیمن که دیگه مغزش کشش تجزیه و تحلیل حرف های زین رو نداشت با بیچارگی گفت:
منظورت رو واضح بگو زین.
و کلافه چنگی به موهاش زد.
زین نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه چیز رو از اول توضیح بده.
زین-از همون اول رفتارهای دین مشکوک بود. توی طبقه سوم بودم و فقط چندتا اتاق با دین فاصله داشتم که صدای شلیک گلوله رو شنیدم. باسرعت وارد اتاق شدم چون ترسیده بودم که شاید دین آسیبی دیده باشه ولی وقتی شرایط رو دیدم تعجب کردم. دین روی صندلی نشسته بود و در سکوت به جنازه اندرسون خیره شده بود، کستیل شوکه بود و نمیتونست واکنشی نشون بده، آلیسا فاستر کنار جسد اندرسون نشسته بود و سر دین فریاد میکشید که اون اندرسون رو کشته و از اینجور حرفا، باقی رئسای مافیا هم ترسیده بودن و حتی جرات نمیکردن تکون بخورن. وقتی از دین پرسیدم چه اتفاقی افتاده اون به غیراز یه سری خزعبلات چیز دیگه ای نگفت، کستیل هم توی شرایط روحی نبود که اصلا متوجه حرفام بشه. وقتی گزارش دین رو خوندم، متوجه یه چیزی شدم. دین میگه همون اول به پای اندرسون شلیک کرده که پزشکی قانونی هم این رو تایید کرده ولی بعدش اندرسون دوباره سعی کرده بهش حمله کنه و دین هم دقیقا وسط پیشونیش شلیک کرده.
یکی از نگهبان ها با علامت دفو در اتاق رو باز کرد. دین نیم نگاهی به افرادی که منتظر نگاهش میکردن انداخت و بعداز اینکه زیرلب ناسزایی گفت، با تردید وارد اتاق شد. اتاق کاملا معمولی به نظر میرسید. تختی یک نفره گوشه اتاق قرار داشت که کنارش کمد ساده ای گذاشته بودن، تلویزیون کوچکی روبه روی تخت به دیوار متصل بود و دوربین مداربسته ای در بالاترین نقطه اتاق قرار داشت، تنها یک در به چشم میخورد که دین مطمئن بود به سرویس بهداشتی راه پیدا میکنه و تنها راه ورود و خروج هوا تهویه روی دیوار بود. در یک جلمه، اتاق خسته کننده به نظر میرسید.
دین-رابرت، به وسایلی که دیمن قراره برام بیاره چندتا کتاب و فیلم هم اضافه کن. حداقل بهتراز هیچ کاری نکردنه.
مک آووی روبه روش ایستاد و با لحن شرمنده ای گفت:
باید ازت بخوام هروسیله ای که داری رو تحویل بدی.
دین دستش رو توی جیب های کت و شلوارش فرو کرد. تلفن همراه، کیف پول، سوییچ ماشین، کلید خونه و نشانش تنها چیزهایی بودن که داشت. برای چند ثانیه، به نشان توی دستش خیره شد. نمیدونست دوباره میتونه اون نشان رو داشته باشه یا نه. جالبه، تا همین چند ماه پیش خودش رو لایق اون نشان میدید ولی حالا احساس میکرد که توی دستش سنگینی میکنه.
مک آووی بعداز اینکه وسایل دین رو توی پلاستیک گذاشت با لحن مهربونی گفت:
نگران نباش، به زودی بهت برمیگردونمش.
دین لبخند تلخی زد. احساساتش به قدری پیچیده شده بودن که نمیدونست دلش میخواد دوباره اون نشان رو ببینه یا نه.
قبل از اینکه در اتاق بسته بشه، دین آخرین نگاه رو به فرمانده انداخت. اون پیرمرد با ناراحتی بهش خیره شده بود. بالاخره به جایی رسیدن که فرمانده همیشه سعی میکرد ازش دوری کنن، یعنی مستقیم توی دردسر افتادن.
وقتی توی اتاق تنها شد، کتش رو دراورد و به جالباسی آویزون کرد. با قدم های خسته به سمت تخت رفت و بدون اینکه کفش هاش رو دربیاره دراز کشید. از ذهنش گذشت، تا قبل از امروز چندتا مجرم سرشون رو روی اون بالش گذاشتن؟ مجرم هایی که شاید خوده دین دستگیرشون کرده بود. خوب میدونست رئسای مافیا قرار نیست حرف هاش رو تایید کنن و این قرار بود یک دردسر بزرگ براش باشه. نقشه ای داشت که شاید میتونست همه چیز رو درست کنه ولی برای انجامش به دوستانش نیاز داشت و درحال حاضر نمیتونست به هیچ طریقی با اونها ارتباط برقرار کنه. برای الان، تنها امیدش این بود که شرایط به گونه دیگه ای پیش بره، که اون هم امید ناچیزی بود.
دین-ببین به کجا رسیدی پسر. کی فکرشو میکرد انجام کار درست انقدر هزینه های سنگینی داشته باشه.
زیرلب زمزمه کرد و از ته دل آهی کشید. تصمیم گرفت تا زمانی که وسایلش به دستش میرسن بخوابه. باید قبول میکرد که توانایی تغییر شرایط رو نداره پس شاید میتونست قبل از اینکه دوباره زندگی دهنش رو سرویس کنه کمبود خوابش رو جبران کنه، البته اگر کابوس هاش اجازه میدادن.
****
سه روز بعد
با صدای زنگ آلارم، بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه، با مشت روی ساعت کوبید و صداش رو قطع کرد. جسم ظریف توی آغوشش رو محکم تر بغل کرد و چونه اش رو روی موهاش گذاشت. پسر کمی تکون خورد و با صدای گرفته ای گفت:
میشه ولم کنی؟ دارم اذیت میشم.
جوابش رو با ضربه محکمی که به باسنش کوبیده شد گرفت. اخم کمرنگی کرد و سعی کرد با دیمن ارتباط چشمی برقرار کنه.
تام-ساعت شیشه، باید بری سازمان.
دیمن آه عمیقی کشید و گفت:
میدونم فقط... فقط دلم نمیخواد برم.
خودش رو از آغوش دیمن بیرون کشید و روی تخت نشست. به مرد که سریعا بالش تام رو جایگزین خودش کرده بود لبخندی زد و باتردید پرسید:
همه چیز خوبه؟
دیمن مکث طولانی کرد. دلش میخواست بیخیال غرورش بشه و اعتراف کنه که هیچ چیز خوب نیست، که اون خسته تر از هر زمان دیگه ایه و نیاز به یک تعطیلات طولانی داره. توی این سه روز گذشته، همه چیز بهم ریخته بود. مهم نبود چقدر از اون حرومزاده ها بازجویی میکردن، هیچکدومشون نه تنها حاضر به همکاری نبودن بلکه کاملا حرفه ای دروغ میگفتن طوری که انگار از قبل حرف هاشون رو هماهنگ کرده بودن. با اینکه دیمن مطمئن بود به غیراز خودشون کس دیگه ای اجازه دیدن رئسای مافیا رو نداره ولی کم کم داشت شک میکرد به اینکه شاید جاسوسی که توی سازمانه بهشون کمک میکنه. تمام امیدشون به فلش بود که اون هم با وجود تلاش های آلیس و تیمش همچنان رمزگشایی نشده بود. در یک جمله، اونها هیچ پیشرفتی نکرده بودن. از طرفی نبود دین روز به روز بیشتر بهش فشار میورد و نگران ترش میکرد. امیدوار بود که هرچه زودتر مشکلش برطرف بشه چون دیمن به کمکش نیاز داشت، همشون داشتن.
دیمن-آره فقط... فقط خسته ام. نمیدونم چطوری دین تمام این سالها اینطوری زندگی کرده. منظورم اینه، من فقط چند روزه که مسئولیت های دین رو قبول کردم و احساس میکنم دارم کم کم عقلم رو از دست میدم.
تام خنده کوتاهی کرد و گفت:
مطمئنی به حضور من نیازی نیست؟ شاید بتونم کمکی کنم.
مک آووی که تند تند حرف های دین رو یادداشت میکرد گفت:
لطفا واضح تعریف کنید که چه اتفاقی افتاد.
دین با یادآوری شب پرماجرایی که گذرونده بود، به نقطه نامعلومی روی میز خیره شد. چندساعت گذشته رو صرف این کرده بود که چه دروغی باید بگه و الان کاملا آماده بود ولی این باعث نشده بود که احساس بدی نداشته باشه. میدونست که اگر حرف هاش رو باور نکنن تحقیقاتشون رو ادامه میدن و این باعث میشه توی دردسر بدتری بیوفته. از یک طرف به قتل رسوندن سباستین اندرسون و از طرفی دروغ گفتن درباره اش و دستکاری گزارش. دلش میخواست حقیقت رو بگه. دلش میخواست اعتراف کنه که دیگه خسته شده و براش مهم نیست که دستش به خون حرومزاده هایی مثل ریوز و اندرسون آلوده بشه اما اگر این کارو میکرد اونها به راحتی به زندان مینداختنش و ریوز آزاد میموند، و کستیل... اوه دین هنوز نتونسته بود یک رابطه واقعی رو باهاش شروع کنه، دلش نمیخواست تبدیل به یک حسرت بشه. هر مسیری رو که انتخاب میکرد با سختی های طاقت فرسایی روبه رو میشد. کاش فقط میتونست یک گلوله توی مغز خودش شلیک کنه تا همه چیز تموم بشه.
با لحنی که سعی میکرد از لرزشش جلوگیری کنه گفت:
من بهشون گفتم از جاشون تکون نخورن ولی اندرسون گوش نکرد. دفعه اولی که بهم حمله کرد فقط یه گلوله توی پاش شلیک کردم، فکر میکردم تسلیم میشه و دیگه ادامه نمیده ولی اون باز هم بهم حمله کرد. نمیتونستم اجازه بدم اتفاقی برام بیوفته و اونها فرار کنن پس فقط شلیک کردم.
و با صدای آرومی که فقط خودش بشنوه ادامه داد:
اون خیلی حرف میزد.
فرمانده اونقدری دین رو میشناخت که عذاب وجدان رو توی چشم هاش ببینه. دستش رو روی شونه اش گذاشت و فشار آرومی بهش وارد کرد. دلش میخواست پسر رو به آغوش بکشه و بهش بگه که تقصیر اون نیست که این اتفاق ها افتاده ولی میدونست با این کارش همون یک درصد تاثیری که روی فاینز داره رو از دست میده. درحال حاضر تنها امیدشون فاینز بود، اگر حرف های دین رو باور میکرد این جلسه لعنتی به پایان میرسید و همه شون میتونستن به کارشون برگردن ولی اگر اینطوری نمیشد همه کارهاشون عقب میوفتاد تا زمانی که بی گناهی دین ثابت بشه.
دین برای ثانیه های کوتاهی به نیم رخ رابرت خیره شد. نگاهش به معنی این بود که پسر رو باور کرده، و باعث شد دین حتی بیشتر از قبل از خودش متنفر بشه. اون به همه دروغ گفته بود، و میدونست که نمیتونه از افشای حقیقت جلوگیری کنه اما میترسید که دیگه باورش نکنن، دیگه بهش اعتماد نکنن. دلش نمیخواست در نظر دوستانش یک مجرم لعنتی باشه.
درحالی که سعی میکرد کنترل افکارش رو به دست بگیره، گلوش رو صاف کرد و گفت:
به هرحال، گزارش ماموریت دیشب رو نوشتم و درحال حاضر دست مامور مالیکه تا با گزارش خودش ادغامش کنه. فکر کنم تا چند روز آینده گزارش کامل بشه پس میتونید بخونیدش.
دفو دوباره پوزخندی زد و با لحنی که انگار از نمایش روبه روش لذت میبره گفت:
لازم نبود به سرش شلیک کنید آقای وینچستر.
دین که با دیدن پوزخند دفو دوباره عصبی شده بود با لحن تندی گفت:
شما توی شرایط من نبودید آقای دفو. من نمیتونستم ریسک کنم و تمام ماموریت رو به خطر بندازم.
مک آووی با لحن آروم همیشگیش گفت:
پس شما میگید که اگر به اقای اندرسون شلیک نمیکردید باعث میشد تمام ماموریت به خطر بیوفته؟ حتی شاید این احتمال وجود داشت که مجرمین فرار کنن و شما نتونید دیگه اونها رو دستگیر کنید؟ لطفا کامل توضیح بدید چون هرچیزی که شما بگید توی گزارش نوشته میشه.
دین به مک آووی نگاه کرد. اون مرد نامحسوس سری برای دین تکون داد تا حرف هاش رو تایید کنه. متوجه نمیشد که برای چی کمکش میکنه.
دین-درسته. ما شاید از جکسون مک دونالد مدارک قطعی داشتیم ولی باقی اونها میتونستن به راحتی ناپدید بشن و پیدا کردن دوباره شون سخت میشد. ما داریم درباره مافیا صحبت میکنیم نه چندتا مجرم عادی.
مک آووی لبخندی به دین زد و توی کاغذ روبه روش چیزهایی رو یادداشت کرد. دین تلاش کرد تا یادداشت های مرد رو از اون فاصله بخونه اما به خاطر چشم های ضعیفش نتونست.
دفو-با وجود همه حرف هایی که زدید آقای وینچستر، متاسفانه من و همکارانم قانع نشدیم که شما برای دفاع از خودتون آقای اندرسون رو به قتل رسوندید پس باید تحقیقاتمون رو ادامه بدیم و با شاهدهایی که اونجا حضور داشتن صحبت کنیم.
فرمانده-تنها شاهدهایی که توی اون اتاق حضور داشتن رئسای مافیان آقای دفو. شما واقعا میخواید به حرف های چندتا مجرم گوش بدید؟ اونها به اندازه کافی به خاطر دستگیر شدنشون از دین نفرت دارن و مطمئنم همین الان هم میخوان ازش انتقام بگیرن.
دفو نیشخندی زد و گفت:
متاسفم آقای سینگر ولی این پروسشه. حتی اگر اون آدم ها مجرم باشن باز هم شهروند این کشورن و شهادتشون میتونه توی روند پرونده خیلی کمک کنه. ولی نگران نباشید، اگر حرف های آقای وینچستر درست باشه پس لازم نیست از چیزی بترسید.
همه افراد داخل اتاق با نگرانی به دینی که از اتاق خارج میشد نگاه کردن. حتی هنری هم که درجریان ماجرا نبود از وضعیت پیش اومده ناراضی و نگران بود. دلشون نمیخواست اتفاق ناگواری پیش بیاد و شرایط از اینی که هست سخت تر بشه.
وقتی وارد طبقه اول شد، به سختی اتاق مدنظرش رو پیدا کرد. گاهی اوقات از این راهروها عصبی میشد و دلش میخواست معمار ساختمون رو پیدا کنه و کتک بزنه. به محض اینکه وارد اتاق شد، نگاه سنگین فرمانده سینگر و سه مرد غریبه به سمتش چرخید. سعی کرد به نگاه های عجیب اونها بی توجهی کنه و کنار فرمانده نشست. پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و با لحن خونسردی گفت:
خوب آقایون، چطور میتونم کمکتون کنم؟
و بهتره از این به بعد من رو با اسم واقعیم صدا بزنید آقای موریسون، من زین مالیکم.
و با قدم های محکم از اتاق خارج شد و کیدن رو تنها گذاشت. دستی به گردنش کشید و درحالی که زیرلب غرغر میکرد به سمت اتاق دین رفت. امیدوار بود دین توی اتاقش باشه تا درباره شرط کیدن موریسون باهاش صحبت کنه. به نظر خودش اونها وظیفه ای نداشتن تا از خانواده اون عوضی محافظت کنن اما با اینحال ترسی که درابتدای ورودش به اتاق توی چشم های کیدن بود باعث شده بود تصمیم بگیره احتیاط کنه. دلش نمیخواست دوتا آدم بی گناه دیگه کشته بشن.
****
کش و قوسی به بدنش داد و درحالی که خمیازه میکشید گفت:
پس همین؟ به غیراز کیدن موریسون هیچکدومشون حاضر به همکاری نشدن؟
دیمن نفسش رو صدادار بیرون داد و جواب داد:
ما تمام امروز رو ازشون بازجویی کردیم ولی هیچی به هیچی. مخصوصا اون زنه. اسمش چی بود؟ آها آلیسا فاستر. اون عوضی خیلی روی مخم رفته. دلم میخواد بکشمش تا انقدر پوزخند نزنه.
بانی چشم هاش رو ریز کرد و با نفرت گفت:
برو توی صف برادر. من اون کسیم که باید اون حرومزاده رو بکشه.
دین-خواهش میکنم اجازه بدید اول شکنجه اش کنم بعد بکشینش. حقشه که با درد وحشتناکی بمیره.
زین که تحت تاثیر احساسات صادقانه دوستانش قراره گرفته بود خنده بیحالی کرد و گفت:
مثل اینکه همتون ازش بدتون میاد.
بانی-چون اون عوضی استیو رو لو داده. تقصیر اونه که استیو الان مرده.
ابروهای زین بالا پرید و با حیرت گفت:
واقعا باعث تعجبه که بانی سالواتوره میخواد انتقام استیو راجرز رو بگیره. من واقعا نمیفهمم. مگه تو از راجرز بدت نمیومد؟
بانی صادقانه جواب داد:
من از همه شما مردها بدم میاد ولی استیو... خوب بهش مدیونم.
زین-دیمن هم بهش مدیونه؟ آخه منظورم اینه که حتی دیمن هم خیلی از راجرز دفاع میکنه درصورتی که یادمه حاضر بود بمیره ولی قیافه راجرز رو نبینه.
دیمن با یادآوری گذشته لبخند محوی زد و جواب داد:
شاید خنده دار باشه ولی قبل از مرگش باهم دوست شده بودیم. البته که هیچکدوممون نمیتونستیم استیو رو درک کنیم ولی تونستیم باهم کنار بیایم. اون مردی نبود که بشه به سادگی درکش کرد.
زین با ناراحتی دستهاش رو زیر چونه اش گذاشت و با لحن پراز حسرتی گفت:
خیلی ناراحتم که نبودم. شاید منم میتونستم با راجرز دوست بشم.
و با شیطنت ادامه داد:
شاید حتی بیشتر، میتونستم مخشو بزنم.
دین خنده ای کرد و با طعنه پرسید:
آقای پین ناراحت نمیشن که همسرشون قصد داره مخ یه نفر دیگه رو بزنه؟
زین چشم غره ای بهش رفت و با حرص جواب داد:
خفه شو. فعلا باهم قهریم. این اولین ماموریتی بود که هیچ خبری از خودم بهش ندادم و اون حسابی از دستم عصبیه.
دین-سرزنشش نمیکنم. زین تو گاهی اوقات یه جوری ناپدید میشی که هیچکس نمیتونه پیدات کنه.
زین نگاه عاقل اندرسفیه ای بهش انداخت و گفت:
مثلا مامور مخفیم. خیر سرم شغلمه. به علاوه ماموریت حساسی بود و نمیتونستم ریسک کنم.
دیمن با اخم پررنگی گفت:
به عنوان کسی که خواهرش و دوست پسرش مامور مخفین باید بگم که اصلا حس جالبی نداره برای مدت طولانی از عزیزانت خبر نداشته باشی. خبر مرگتون حداقل یه ایمیل ساده بزنید تا بفهمیم زنده اید.
دین-اوه دیمن هنوز از دست تام عصبانیه.
دیمن-البته که عصبانیم. برای همین توی خونه زندانیش کردم. فعلا نمیتونه بیاد سازمان.
و نیشخندی زد.
دین-تو اینکارو نکردی.
دیمن با لحن حق به جانبی گفت:
معلومه که اینکارو کردم. از وقتی ماموریتش تموم شده دیگه اجازه ندادم بیاد سازمان. همین الان هم مشخص نیست چه بلایی سرمون بیاد، دلم نمیخواد اون هم درگیر بشه.
بانی-بهت تبریک میگم دیمن، حق انتخاب رو ازش گرفتی.
دیمن-حق انتخاب تو کونم. به هرحال، اگر من جای پین بودم تورو زندانی میکردم. اصلا از شب ماموریت به اینور دیدیش؟
زین با ناراحتی جواب داد:
هنوز نه. چندباری باهاش تماس گرفتم ولی جوابمو نداده. فکر کنم راستی راستی میخواد طلاقم بده.
بانی-خبر غم انگیزیه مالیک. اون تنها کسیه که میتونه تحملت کنه.
زین در ثانیه تغییر مود داد و با شیطنت گفت:
برای همین میگم کاش راجرز زنده بود.
دین بی حوصله خندید. با شناختی که از شوهر دیوونه زین داشت اگر این حرف هارو میشنید استیو رو از قبر بیرون میکشید و دوباره میکشتش. بیچاره استیو حتی بعداز مرگش هم آرامش نداره.
در همون لحظه، در باز شد و هنری درحالی که مثل همیشه پرانرژی بود وارد اتاق شد.
هنری-سلام دین، سلام مامور بانی، سلام مامور دیمن، سلام مامور مالیک.
وقتی چهره خنثی هر چهارنفرشون رو دید، لبخند گشادی زد و گفت:
براتون قهوه اوردم.
و ماگ های قهوه رو روی هوا تکون داد که نزدیک بود بریزه و پارکت رو کثیف کنه.
دین-تنها کسی که اول در اتاقم رو میزد و بعد وارد میشد تو بودی که اونم خراب شدی.
هنری-بیخیال دین، ما دیگه باهم دوستیم.
دین-ریدم تو این دوستی. بزرگترین اشتباه من توی زندگی این بود که با شماها دوستی کردم.
کارا صورتش رو جلوتر برد تا برادرش کبودی هارو نوازش کنه و جواب داد:
توی خیابون، آقای وینچستر رو دیدم. میخواستم باهاش صحبت کنم اما یکی از نگهبان ها بهم حمله کرد. آقای وینچستر کمکم کرد و منو داخل سازمان اورد. وقتی بهش گفتم خواهرتم بهم قول داد که میزاره ببینمت.
کیدن نفس راحتی کشید. درسته با دیدن کبودی های روی صورت خواهرش عصبی شده بود اما فکر به اینکه فقط یک اتفاق ساده بوده آرومش میکرد. از زمانی که دستگیر شده بود تا الان تمام وجودش با وحشت پر شده بود. فکر به اینکه کسی به قصد آسیب زدن به خانواده اش نزدیک بشه نگرانش کرده بود.
کیدن-دین وینچستر کمکت کرد؟ اون اجازه داد تا همدیگه رو ببینیم؟
کارا سری به نشونه تایید تکون داد و با یادآوری اون مرد مهربون گفت:
به نظر میاد آدم خوبی باشه.
پس واقعا دین وینچستر به خواهرش کمک کرده بود اون هم درصورتی که کارا خواهر یکی از رئسای مافیا بود. با اینکه تقصیر وینچستر بود که الان توی این شرایط بود ولی با اینحال ازش ممنون بود که به خواهرش کمک کرده.
کیدن-برای چی اومدی اینجا کارا؟ نباید خودت رو توی خطر بندازی.
البته که میدونست کسی که خانواده اش رو به خطر انداخته، خودشه. اگر فقط درست زندگی میکرد هیچوقت چنین شرایطی پیش نمیومد که خواهرش آسیب ببینه.
کارا-به خاطر مامان اومدم. اون الان توی بیمارستانه و باید باهات صحبت کنه.
کیدن کلافه دستهاش رو به صورتش کشید. با خجالت نیم نگاهی به خواهرش انداخت و با صدای آرومی گفت:
متاسفم، نمیخواستم اینطوری بشه.
کارا دستش رو توی موهای برادرش فرو کرد و درحالی که سرش رو نوازش میکرد با لحن مهربونی گفت:
اشکالی نداره کیدن، من هنوز دوست دارم.
کیدن لبخند ساختگی به خواهرش زد و گفت:
کارا، تلفن رو بیار اینجا. من نمیتونم از میز فاصله بگیرم.
و به دستهاش که با دستبند به میز وصل شده بود اشاره کرد.
کارا به سرعت کاری که برادرش خواسته بود رو انجام داد. وقت زیادی نداشتن و کارا دلش نمیخواست مادرش از شنیدن صدای برادرش محروم بشه. اگر مادرش با کیدن صحبت نمیکرد حالش بدتر از قبل میشد. کیدن با دستهای لرزون شماره بیمارستان رو گرفت. از پذیرش بیمارستان درخواست کرد تماس رو به مادرش وصل کنه. بعداز چند ثانیه، صدای ضعیف مادرش توی گوشش پیچید.
-الو؟
کیدن-مامان؟ مامان حالت خوبه؟
خانم موریسون با شنیدن صدای پسرش، اشک هاش روی گونه هاش سرازیر شد و با لحن هیجان زده ای گفت:
کیدن؟ کیدن پسرم خودتی؟ خدای من نمیدونی چقدر ترسیدم. فکر میکردم دیگه هیچوقت صدات رو نمیشنوم. کیدن عزیزم، برام حرف بزن پسرم.
قطره اشکی روی گونه کیدن چکید که سریع پاکش کرد. با صدایی که سعی میکرد اثری از بغض توش نباشه گفت:
مامان بارها بهت گفتم انقدر نگران من نباش. برای چی انقدر به خودت فشار اوردی که حالت بد بشه؟ خودت میدونی که قلبت ضعیفه و باید مراقب باشی.
خانم موریسون-متاسفم پسرم من فقط... من نفهمیدم چی شد. عکست رو توی اخبار دیدم و بعدش رو دیگه به یاد ندارم. بیچاره کارا، حتما خیلی ترسیده.
کیدن به خواهرش که با کنجکاوی اطرافش رو آنالیز میکرد نگاه کرد و گفت:
نه، اینها تقصیر منه. متاسفم مامان. نمیخواستم اینجوری بشه. دلم نمیخواست شما رو نگران کنم.
خانم موریسون-عزیزم لازم نیست عذرخواهی کنی. من مطمئنم یه اشتباهی شده چون من پسر خودم رو میشناسم. تو هیچوقت حاضر نمیشی به کسی آسیب برسونی. رئیس مافیا؟ این واقعا خنده داره. نگران هیچی نباش. من یه وکیل خوب برات پیدا میکنم و به خاطر این اشتباه اف بی آی ازشون شکایت میکنم.
کیدن با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. چطوری به مادرش میگفت که هیچ اشتباهی نشده و اون واقعا رئیس مافیاست؟ اگر میفهمید کیدن چه کارهایی انجام داده و باعث نابودی صدها نفر شده اون رو میبخشید؟
خانم موریسون-کیدن چیزی شده پسرم؟ چرا سکوت کردی؟
با نگرانی پرسید و منتظر کلمه ای از سمت پسرش موند اما وقتی کیدن باز هم چیزی نگفت، مادرش متوجه حقیقت شد.
خانم موریسون-پس واقعا اشتباهی نشده.
با ناباوری گفت و دستش رو جلوی دهانش گرفت تا صدای گریه اش رو کنترل کنه.
خانم موریسون-من باهاشون صحبت میکنم. تو به خاطر ما اینکارو کردی. تو فقط میخواستی از خانواده ات مراقبت کنی.
کیدن-مامان صحبت درباره اش بی فایده است. به علاوه، من فکر میکردم که دارم از شما مراقبت میکنم درصورتی که شمارو بیشتر توی خطر انداختم.
خانم موریسون با لحن ترسیده ای پرسید:
منظورت چیه؟ کیدن تو چیکار کردی؟
کیدن وقتی مطمئن شد کارا صداشون رو نمیشنوه با لحن جدی گفت:
مامان فرصت توضیح دادن ندارم پس خوب گوش کن، باید هرچه زودتر از بیمارستان مرخص بشی و همراه کارا به یک جای امن بری. من دیگه نمیدونم چقدر میتونم ازتون محافظت کنم. همین الان هم که دستگیر شدم یه تهدید براشون به حساب میام و امکان داره بخوان به شما آسیب بزنن. قایم شید، هردوتون. فهمیدی مامان؟
دستش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد و جعبه کوچکی رو بیرون اورد. جعبه رو روی میز گذاشت و کلیدش رو از گوشه کفشش بیرون کشید. کلید رو داخل قفل فرو کرد و بعداز باز کردن جعبه، فلش رو بیرون اورد و به افراد داخل اتاق نشون داد.
دین-این فلش چیزیه که دیشب تونستیم گیر بیاریم. طبق چیزهایی که من میدونم، داخل این فلش اطلاعات مربوط به آزمایشات این چندسال اخیر ریوزه. من به تمام اطلاعات داخل این فلش نیاز دارم. دیشب که به لپتاپ وصلش کردم متوجه شدم رمز داره. سعی کردم رمزش رو باز کنم ولی فراتر از دانش منه پس کار رو به خودتون میسپارم. فقط...
به جلو خم شد و با دقت به اعضای تیمش نگاه کرد. چشم هاش رو ریز کرد و ادامه داد:
هیچکس نباید درجریان کاری که دارید میکنید قرار بگیره. شما فقط و فقط باید به من گزارش بدید. از اونجایی که ممکنه چندروزی به من دسترسی نداشته باشید پس اطلاعات رو پیش خودتون حفظ کنید تا زمانی که من برگردم. اگر برنگشتم اطلاعات رو به دیمن میدید، اون میدونه که باید چیکار کنه.
فلش رو به داخل جعبه برگردوند و بعداز قفل کردنش به آلیس اشاره کرد تا جعبه رو ازش بگیره و در همون حال گفت:
باید اینو بدونید که بدون اطلاعات داخل این فلش تمام ماموریت شب قبل بیهوده بوده. اگر اشتباهی پیش بیاد بعدش دیگه از دست هیچکس کاری ساخته نیست. من بهتون اعتماد دارم و مطمئنم که میدونید باید چه کاری انجام بدید ولی باید حساسیت این موضوع رو درک کنید. مفهومه؟
آلیس جعبه رو از دین گرفت و بهش خیره شد. باورش سخت بود که بالاخره تونستن چیزی پیدا کنن تا به تمام دردسرهاشون پایان بده.
اما-قراره کجا بری دین؟
دین به صندلیش تکیه داد و درحالی که به اتاقش نگاه میکرد جواب داد:
شاید همینجا باشم یا شاید هم یه اتاق دیگه. اینکه من کجام مهم نیست، تنها چیزی که مهمه اون فلشه.
دنیل-پس شایعات درست بودن. اونها قراره به خاطر قتل سباستین اندرسون ازت بازجویی کنن.
جکسون با لحن عصبی گفت:
وایسا ببینم، برای چی باید به خاطر کشتن یه حرومزاده از دین بازجویی کنن؟ اونها باید از دین تشکر کنن که یه کثافت رو از روی زمین جمع کرده.
دین-این پروسشه جکسون. به علاوه، آدم هایی که باهاشون روبه روییم به اندازه ای روی دولت تاثیر دارن که بخوان هرکاری دلشون میخواد انجام بدن. همونطور که گفتم به من توجه نکنید. تنها مسئولیت شما این فلشه. مراقب باشید بهتون شک نکنن. فرمانده یه خونه امن با تجهیزات کامل براتون درنظر گرفته تا کارتون رو اونجا انجام بدید. آلیس و اما، شما دوتا روی رمزگشایی فلش تمرکز کنید و جکسون و نیکلاوس و دنیل هم از شما و فلش و خونه امن محافظت میکنن. سعی کنید روزها داخل سازمان و جلوی چشم باشید و شب ها تحقیقاتتون رو انجام بدید. اگر شرایطی پیش اومد که مجبور شدید بین جون خودتون و فلش یکی رو انتخاب کنید، انتخاب شما باید فلش باشه.
اما-و اگر کسی توی سازمان درباره فلش پرسید چی؟ باید چه جوابی بدیم؟
دین-اما همین الان بهتون گفتم، هیچکس نباید درباره فلش بدونه. تنها کسایی که در جریانش هستن من، دیمن، فرمانده و شما هستیم. اگر هرکس دیگه ای درباره فلش ازتون پرسید بهش بگید که هیچی نمیدونید و موضوع رو پنهانش کنید. اگر اونها درباره فلش بدونن دوباره یه حمله تروریستی به سازمان اتفاق میوفته با این تفاوت که این دفعه تلاش میکنن همه مارو بکشن.
نیکلاوس-من متوجه نمیشم، هرکسی که توی این سازمانه از بچه های خودمونه. برای چی باید ازشون پنهان کنیم؟
دین-چون یه جاسوس توی سازمان وجود داره، و قرار نیست به اون جاسوس اجازه بدم تا به چیزی که میخواد برسه.
سکوت سنگینی اتاق رو دربرگرفت. اعضای تیم شوکه به همدیگه نگاه میکردن. یه جاسوس توی سازمان بود و اونها هیچی درباره اش نمیدونستن؟ چطور چنین چیزی ممکن بود؟ جاسوس کی بود؟
دین-خوب حرفهای من اینجا تمومه. حالا وقتشه که برید تا من گزارش ماموریت شب قبل رو بنویسم.
و با یادآوری گزارش با ناله پیشونیش رو به میز چسبوند. همیشه از نوشتن گزارش ها فرار میکرد. به نظرش کار احمقانه ای بود. به علاوه که دین همیشه از پشت میز نشستن متنفر بود و هربار که مجبور میشد گزارش بنویسه باید ساعت های طولانی رو روی صندلی مینشست و بدنش خشک میشد.
اعضای تیمش با فکری درگیر شده درحالی که با همدیگه پچ پچ میکردن از اتاق خارج شدن. قبل از اینکه جکسون هم بره، خطاب به دین گفت:
من بازم معذرت میخوام.
دین لبخندی زد و گفت:
جکسون، واقعا برام مهم نیست. الان تنها چیزی که برام مهمه این پرونده است. توام انقدر بهش فکر نکن و تمرکزت روی کارت باشه.
وقتی بالاخره تنها شد، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شماره کستیل رو گرفت. بعداز چند بوق، صدای گرم و صمیمی کستیل توی گوشش پیچید:
گردوخاک به پا کردی مامور وینچستر. ویدیوهات همه جا پخش شده.