destiel_ff | Unsorted

Telegram-канал destiel_ff - Destiel

219

If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041

Subscribe to a channel

Destiel

قاضی سری تکون داد و ناتاشا از روی صندلی بلند شد. روبه روی دین ایستاد و لبخند مهربونی بهش زد. از ابتدای ورود دین به دادگاه متوجه حالش شده بود و تنها کاری که میتونست انجام بده تلاش برای آزاد کردنش بود. پلک هاش رو به نشونه "نگران نباش، حواسم بهت هست" محکم باز و بسته کرد و باعث شد دین لبخند کمرنگی بزنه. صبح فکرشو نمیکرد ناتاشا رو توی دادگاه ببینه و با اینکه نشون نداده بود ولی از حضور اون دختر خوشحال بود.

ناتاشا-آقای وینچستر، شما از قبل آقای اندرسون رو میشناختید؟

اخم پررنگی روی پیشونی دین نقش بست و نگاهش رو به ردیف دوم صندلی های سمت راست داد. به دیمن و بانی منتظر نگاه کرد و وقتی بانی سری به نشونه تایید تکون داد، با سردرگمی جواب داد:
بله میشناختم.
نمیدونست ارتباط این موضوع به پرونده اش چیه. اگر اونها متوجه میشدن که دین از قبل سباستین رو میشناخته به ضررش بود. اینطوری امکان داشت به خاطر انتقام یا هرچیزی شبیه این قصد جونش رو کرده باشه. اما با اینحال به دوستانش اعتماد کرد و ترجیح داد با برنامه اونها پیش بره.

ناتاشا-چطوری با ایشون آشنا شدید؟

دین-من... من تا به حال ملاقاتش نکرده بودم، البته تا شب ماموریت. من فقط پرونده اش رو خونده بودم.

ناتاشا-دلیل علاقه اتون به پرونده آقای اندرسون چی بود؟

دین که دیگه صبرش تموم شده بود با صدای آرومی که فقط دختر بشنوه پرسید:
منظورت از این سوالها چیه؟

ناتاشا به آرومی لب زد:
فقط جواب بده.

دین آهی کشید و درحالی که احساس گرما میکرد کرواتش رو شل کرد.
دین-من مسئول یکی از پرونده های قتل های زنجیره ای بودم. آقای اندرسون رو از اونجا میشناختم. من به محل کار سابق ایشون توی سن دیگو رفتم و درباره شون تحقیق کردم.

ناتاشا-بهشون مشکوک بودید؟ فکر میکردید ایشون قاتل پرونده است؟

دین سری به چپ و راست تکون داد و جواب داد:
نه آقای اندرسون مقتول بودن.

همهمه ای که توی دادگاه شکل گرفت باعث شد گردن دین دوتادور سالن بچرخه. درسته جمله اش عجیب بود ولی انتظار این حجم از غافلگیری رو نداشت. حتی وقتی نگاهش به دفو افتاد متوجه شد اون مرد هم چیزی دراینباره نمیدونسته.

قاضی که خودش شوکه شده بود، خونسردیش رو حفظ کرد و با چکش روی میز کوبید و گفت:
نظم دادگاه رو رعایت کنید. آقای وینچستر لطفا توضیح بدید که منظورتون از اینکه آقای اندرسون مقتول بودن چیه.

دین-خوب مدارکی وجود داشت که قاتل آقای اندرسون رو به قتل رسونده، دقیقا با همون روشی که باقی مقتول هارو به قتل رسونده بود. اما با اینحال بعداز مدتی متوجه شدیم آقای اندرسون مرگ خودشون رو جعل کردن و درواقع زنده هستن.

قاضی-مدارک فوت ایشون موجوده؟

ناتاشا از داخل پوشه توی دستش پرونده ای رو بیرون کشید و به دست قاضی داد.
ناتاشا-تمام مدارک صحنه جرم و پزشکی قانونی و تایید فوت ایشون توی این پرونده هستن عالیجناب.

قاضی که با دقت پرونده رو میخوند ابروهاش بالا پرید و زیرلب زمزمه کرد:
جالبه، واقعا جالبه.
و پرونده رو به دست نگهبان داد تا به هئیت منصفه بده.
قاضی-ادامه بدید خانم رومانوف.

ناتاشا-آقای وینچستر شما میدونستید که توی اون مهمونی آقای اندرسون هم حضور دارن؟

دین-معلومه که نه. حتی خودم هم با دیدنش تعجب کردم.

ناتاشا-از اینکه زنده دیدینشون؟

دین-نه. توی بررسی هایی که انجام داده بودیم من شک کرده بودم که ایشون زنده است ولی با اینحال نمیتونستم ثابت کنم تا اینکه توی شب مهمونی آقای اندرسون رو دیدم که... کاملا... سالم... هستن.
درحالی که عمیقا توی فکر فرو رفته بود کلمات آخرش رو با تاخیر گفت. حتی خودش هم فراموش کرده بود که سباستین مرگ خودش رو جعل کرده و الان که بهش فکر میکرد متوجه خیلی چیزها شده بود. نگاهش به سمت دیمن و بانی چرخید. اون دو با ریز کردن چشم هاشون تلاش کردن متوجه بشن چه چیزی ذهن دین رو مشغول کرده ولی موفق نشدن.

ناتاشا-فکر میکنید دلیل اینکه آقای اندرسون مرگ خودشون رو جعل کردن چی بوده؟

دین-چون یه نفر نمیخواست آقای اندرسون آسیبی ببینه. تا شب ماموریت هیچکس آقای اندرسون رو ندیده بود ولی اون شب برای اولین بار خودشون رو نشون دادن.
اینهارو درحالی میگفت که به دیمن و بانی خیره شده بود و امیدوار بود اون دوتا منظورش رو متوجه بشن ولی همچنان مثل احمق ها نگاهش میکردن. از دیمن انتظاری نداشت ولی اینکه حتی بانی هم مغزش کار نمیکرد باعث تعجبش شده بود.

ناتاشا-پس چقدر بد شانس بودن که دقیقا اولین شبی که خودشون رو نشون دادن با شما روبه رو شدن آقای وینچستر. گرچه برای من سواله که چرا آقای اندرسون که یک شهروند ساده هستن باید مرگ خودشون رو جعل کنن و بعدش هم دقیقا توی شبی که یک مهمونی برای خرید و فروش برده برگزار شده خودشون رو نشون بدن. فکر میکنم اینها سوالهایی که هممون باید از خودمون بپرسیم.
و لبخندی زد و ادامه داد:
دیگه سوالی ندارم.

Читать полностью…

Destiel

قاضی-آقای وینچستر، دستتون رو روی کتاب انجیل بزارید و سوگند بخورید که تنها حقیقت رو میگید و چیزی غیراز حقیقت نمیگید.

دین به کتاب مقابلش نگاه کرد. از ذهنش گذشت اگر اعتقاد قلبی نداشته باشه چی؟ اون خیلی وقت بود که باورش به خدا رو از دست داده بود. دستش رو روی کتاب گذاشت و گفت:
سوگند میخورم که تنها حقیقت رو بگم و غیراز حقیقت چیزی نگم.

قاضی-ادامه بدید.

دین خسته از حرف هایی که بارها و بارها زده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت:
23 اکتبر، ما یک ماموریت داشتیم. من باید به عنوان مامور مخفی وارد مهمونی میشدم که از قبل مدارکی در رابطه با خرید و فروش برده توسط میزبان مهمونی داشتیم اما با اینحال، مامور مخفی که از حدود 10 ماه قبل توی اون عمارت حضور داشت خبر از یک جلسه بین چندتا از رئسای مافیا رو داد. و اینجا بود که نقش من شروع شد. طبق نقشه، من از طریق راهروهای مخفی عمارت به اتاقی رسیدم که جلسه در اونجا تشکیل میشد. زیاد وقت نداشتم چون ساعت یازده عملیات شروع میشد و مامورهای ما برای دستگیری افراد وارد عمارت میشدن. همه چیز درست پیش میرفت تا اینکه دقیقا ساعت یازده، صدای شلیک گلوله عمارت رو پر کرد. صاحب عمارت، جکسون مک دونالد به همکارهاش گفت که از طریق راهروهای عمارت فرار کنن ولی اونها نمیدونستن که من منتظرشونم. پس وقتی در باز شد، اونها انتظار مردی با اسلحه توی دست رو نداشتن. بهشون گفتم که یک گوشه بایستن. قرار بود افراد تیمم باسرعت به سمت اتاق بیان و اونهارو دستگیر کنن ولی به دلایلی کمی طول کشید تا این اتفاق بیوفته. سباستین اندرسون... سباستین اندرسون بهم حمله کرد. سرزنشش نمیکنم چون همه مجرم هایی که توی زندگیم دیدم برای فرار از دست قانون چنین کاری میکنن. بهش هشدار دادم که تکون نخوره اما اون هربار بهم حمله میکرد و من فقط برای اینکه بترسونمش مجبور شدم به پاش شلیک کنم. اما اوضاع بهتر نشد و اون با وجود گلوله توی پاش همچنان بهم حمله میکرد. من اونجا تنها بودم و نمیتونستم همزمان حواسم به همه افراد داخل اون اتاق باشه، مخصوصا با وجود حملاتی که بهم میشد. فقط یادمه که تنها چیزی که به ذهنم رسید رو انجام دادم، اسلحه رو بالا بردم و شلیک کردم. برنامه ای برای شلیک گلوله به پیشونیش نداشتم فقط... فقط درلحظه عمل کردم. به غیراز جکسون مک دونالد که ازش مدارک کافی داشتیم، باقی اونها میتونستن فرار کنن و دیگه نتونیم پیداشون کنیم پس باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب میکردم، و من ترجیح دادم گزینه بد رو انتخاب کنم.

وقتی سکوت کرد، گلوش خشک شده بود. تکرار اون مزخرفات کار راحتی نبود. لرزش دستهاش بیشتر شده بود و گاهی توی حرف هاش به لکنت میوفتاد. کی گفته دروغ گفتن آسونه؟ پس چرا دین احساس میکنه داره خونی که از سباستین سرازیر شده بود رو سر میکشه؟ حالت تهوع بهش دست داده بود و دلش میخواست همون لحظه خودش رو به توالت برسونه و بالا بیاره، تمام دروغ هایی که این مدت گفته بود، تمام خاطراتی که از اون شب به یاد داشت، تمام حرف هایی که توی این مدت شنیده بود.

دفو-عالیجناب، میتونم از آقای وینچستر چندتا سوال بپرسم؟

قاضی-اجازه میدم.

دفو به سمت جایگاه رفت و روبه روی دین ایستاد. نگاهی که بهش انداخت باعث شد لرزش نامحسوسی از بدن دین عبور کنه، نه به خاطر اینکه ترسیده باشه، بلکه چون اون نگاه بهش میگفت که داره دروغ میگه.
دفو-آقای وینچستر، شما گفتید که در ابتدا مجبور شدید به پای آقای اندرسون شلیک کنید درسته؟

دین به آرومی سری تکون داد.
دین-فکر میکنم پزشکی قانونی هم این رو تایید کرده باشه.

دفو-بله، من گزارش پزشکی قانونی رو دارم.
و از توی پوشه داخل دستش برگه ای بیرون کشید و روی میز قاضی گذاشت. قاضی گزارش رو با دقت ولی سرسری خوند و سپس به دست نگهبانی داد تا برگه رو به هیئت منصفه بده.

دین زیرلب غرغر کرد:
پس مرض داری که میپرسی.

قاضی-شما ادامه بدید.

دفو-اگر در نظر بگیریم که ایشون به شما حمله کرده، البته که من شاهدهایی دارم که این حرف شما رو نقض میکنن، فکر نمیکنم شما توانایی مبارزه با ایشون رو نداشته باشید. هرچی باشه شما مامور دین وینچستر افسانه ای هستید، کسی که هیچکس از پسش برنمیاد.

دین-من هم نگفتم که نمیتونستم از پس آقای اندرسون بربیام، من گفتم شرایط اونجا طوری بود که من مجبور شدم برای جلوگیری از فرار باقی مجرم ها به آقای اندرسون شلیک کنم، و اینکارو هم کردم. نکنه حرف هام رو به زبان دیگه ای میزنم که فهمش انقدر برای شما سخته؟

دفو با خونسردی گفت:
این جرائمی که میگید هنوز ثابت نشده.

ناتاشا از روی صندلی بلند شد و گفت:
اعتراض دارم جناب قاضی، جرائم هنوز ثابت نشدن چون مسئول مربوطه پرونده که موکل بنده هستن توی بازداشت به سر میبردن.

قاضی-اعتراض وارده. آقای دفو فقط در رابطه با قتل آقای اندرسون صحبت کنید نه چیز دیگه ای.

Читать полностью…

Destiel

از لحاظ آماری، نمیتونم از تمام اون گلوله ها جاخالی بدم، چون اولا داخل فیلم نیستیم و من هم شخصیت اصلی نیستم که گلوله بهم نخوره و دوما با شناختی که از شانس خودم دارم حتی اگر یک گلوله شلیک بشه راست میره تو کون من؛ و حتی اگر شلیک نکنن، باز هم نمیتونم از پس بیشتر از ده نفر بربیام، نکنه فکر کردی اولکساندر اوسیکم؟ از همه اینا هم که بگذریم، حتی اگر بتونم از پسشون بربیام، که نمیتونم، خبر به تیمم میرسه و اونها هم وارد این مبارزه میشن که چیزی نیست که من بخوام چون بعدش تمام اونها به خاطر سرپیچی از قانون دستگیر میشن.
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
دیدی؟ باید اینکارو بکنم.
و زیرلب زمزمه کرد:
به علاوه، وقتشه از فرار کردن دست بردارم.

جیمز دهان باز شده از تعجبش رو بست و گفت:
الان متوجه میشم چطوری تبدیل به دین وینچستر افسانه ای شدی.

دین ابروهاش رو با شیطنت بالا داد و خندید. اینکه جیمز انقدر راحت تحت تاثیرش قرار میگرفت براش جالب بود.

دین-ولی ازت ممنونم که اینهارو بهم گفتی جیمز. اگر زندان نرفتم و زنده موندم، این لطفت رو جبران میکنم.

جیمز-تو زندان نرو و زنده بمون، لطف من خودش جبران میشه.
و باعث شد دین با صدای بلند بخنده. اون مرد واقعا سرگرم کننده بود.

جیمز-توی پارکینگ منتظرتن. متاسفم ولی نمیتونم توی جلسه دادگاهت شرکت کنم. توانایی تحمل این حجم از استرس رو ندارم.

دین سری تکون داد و لبخندی زد. ضربه ای به شونه مرد کوبید و به سمت آسانسور رفت. قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه، جیمز با صدای بلندی خطاب به دین گفت:
اگر آزاد شدی قهوه مهمون من.

دین-شاید یه روز دیگه.
زیرلب زمزمه کرد و دستی برای جیمز تکون داد. اگر آزاد میشد قرار نبود اون روز رو با کس دیگه ای غیراز کستیل بگذرونه. دلتنگیش ثانیه به ثانیه بیشتر میشد و اگر نمیتونست هرچه زودتر کستیل رو ببینه مطمئنا دیوونه میشد. با اینکه نمیخواست اعتراف کنه ولی دلش میخواست دوباره اون پسر رو توی آغوشش داشته باشه. فقط اگر دوباره میدیدش...

به محض خروج از آسانسور، با فاینز مواجه شد که کنار ون مشکی ایستاده بود.
فاینز-جیمز کجاست؟

دین-تصمیم گرفت توی جلسه دادگاه نباشه.

فاینز-منم همینطور. فکر میکنم سروکله زدن با ویلم به اندازه کافی برات سخت باشه، دلم نمیخواد سخت ترش کنم.

دین خنده ای کرد. قبل از اینکه سوار ون بشه، بازوش توسط فاینز گرفته شد. سرش رو نزدیک گوش دین کرد و با صدای آرومی گفت:
باید بدونی که...

دین-میدونم، مشکلی نیست، میدونم.

فاینز بازوش رو رها کرد و نفسش رو با شدت بیرون داد. پس درست حدس زده بود، جیمز همه چیز رو فهمیده بود و به مامور روبه روش گفته بود.
فاینز-امیدوارم من رو ببخشه. تمام این سالها مثل یک پدر مراقبش بودم، دلم نمیخواد...
و جمله اش رو ناتموم گذاشت.

دین-جیمز مهربون تر از اونه که کسی رو نبخشه. براش توضیح بده، لیاقتش این نیست که احمق فرض بشه.
و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از فاینز باشه، سوار ون شد و بین دوتا نگهبان نشست. روبه روش سه تا نگهبان بودن و روی صندلی های جلو دوتا نگهبان دیگه هم نشسته بودن. مطمئن بود که اینها کارهای دفویه و درواقع براش خنده دار بود. اینکه انقدر دشمن بزرگی میدیدنش و ازش میترسیدن احساس خوبی بهش میداد. تمام زندگیش همین رو میخواست، کابوسی باشه برای تمام اونهایی که با زندگی مردم بی گناه بازی میکنن، و براش مهم نبود که توی این راه چه چیزهایی رو باید قربانی میکرد، اون هیچوقت تسلیم نمیشد.

****

با سری پایین افتاده و دستهایی داخل جیب شلوارش وارد سالن دادگاه شد. به قدری ذهنش شلوغ بود که متوجه از بین رفتن همهمه افراد داخل سالن نشد. قدم های آرومی برمیداشت و به آینده اش فکر میکرد. پس همین بود؟ قرار بود چندسال از زندگیش رو توی زندان بگذرونه و دیگه هیچوقت نتونه به کارش برگرده؟ بعداز اینکه از زندان آزاد شد چیکار کنه؟ خوب از شغل مکانیکی خوشش میومد، همینطور چوب بری، اونقدری پول داشت تا بتونه یک کارگاه برای خودش بزنه. شاید اصلا تصمیم به ادامه تحصیل میگرفت. رشته های مختلفی بودن که دین دوستشون داشت مثل ادبیات انگلیسی، باستان شناسی، تاریخ، و حتی علوم ماوراالطبیعه. اینکه چندتا مدرک دانشگاهی دیگه داشته باشه ایده خوبی به نظر میرسید. میتونست همزمان با دانشگاه کار هم بکنه اینطوری وقتش پر میشد و کمتر به روزهای از دسته رفته فکر میکرد. ولی با وجود تمام اینها، وقتی از زندان آزاد میشد، چه کسی منتظرش بود؟ آیا دوستانش حاضر بودن همچنان کنارش باشن؟ آیا کستیل برای سالها صبر میکرد تا با دین زندگی جدیدی رو شروع کنه؟ اصلا کسی اون رو به یاد میورد یا قرار بود فراموش بشه؟ ناخودآگاه حس پوچی بهش دست داد و بدون توجه به اینکه کجاست سرجاش خشکش زد.

Читать полностью…

Destiel

جیمز دقایقی رو صبر کرد تا دین حرفی بزنه ولی وقتی سکوتش طولانی شد، سری تکون داد و آهی کشید. کلافه دستی به گردنش کشید و با لحن مظلومی زمزمه کرد:
پس تمام این مدت طرف آدم اشتباهی بودم.
و با پایین افتادن سر دین متوجه شد که صداش رو شنیده.

جیمز-ما با شاهدها صحبت کردیم و همشون برعلیه تو شهادت دادن و قراره توی دادگاه حضور پیدا کنن. با وجود شاهدها آقای دفو میتونه دادگاه رو ببره و تو برای چندین سال به زندان میری. ببین دین، واقعا امیدوارم یه چیزی برای دفاع از خودت داشته باشی، هرچیزی، وگرنه دادگاه رو میبازی و دیگه کسی نمیتونه کاری کنه.
نفس عمیقی کشید تا احساساتش رو کنترل کنه و ادامه داد:
نمیدونم دقیقا ماجرا چیه و برای چی داری اینکارها رو میکنی ولی میدونم یه اتفاقاتی داره میوفته که از کنترلمون خارجه. و میدونم که مربوط به پرونده امنیتیه.

اخم کمرنگی روی پیشونی دین نقش بست و با لحن مشکوکی پرسید:
از کجا میدونی به پرونده امنیتی ربط داره؟

جیمز شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
فهمیدنش چندان سخت نبود. تو با رسانه ای کردن اون مدارک توجه خیلی هارو به خودت جلب کردی، آدم هایی که حاضرن هرکاری بکنن تا تو نتونی این پرونده رو به اتمام برسونی. درسته در جریان همه چیز نیستم ولی میدونم این دولت اونقدرها هم بی گناه نیست، هیچ دولتی نیست؛ ولی با اینحال، چهارشب پیش یه اتفاقی افتاد که باعث شد شکم بیشتر بشه.

فلش بک

درحالی که برای پیدا کردن دفترکار موقت فاینز از هرکسی که سرراهش میدید کمک میخواست، سردرگم راهروهای پیچ در پیچ طبقه دوم سازمان رو با قدم های تندی طی کرد. از ذهنش گذشت که چرا این سازمان انقدر عحیب و غریبه؟ چرا هیچی سرجای خودش نیست؟ البته به نظر میرسید که مسیریابی فقط برای خودش سخت باشه چون بقیه گم نمیشدن. از اونجایی که اون از یه سازمان نسبتا کوچیک میومد که فقط دو طبقه بود و راهروهای زیادی هم نداشت پس گم شدن توی همچین جای بزرگی طبیعی به نظر میرسید. به غیراز معماری مزخرفی که داشت، آدم های داخلش هم طبیعی نبودن. از وقتی به این سازمان اومده بود با کنجکاوی همه طبقه هارو بررسی کرده بود و سعی کرده بود چندتا دوست پیدا کنه ولی همه طوری نگاهش میکردن و باهاش صحبت میکردن انگار مجرمی چیزیه، پس تصمیم گرفت دیگه کنجکاوی نکنه و سرش توی کارش خودش باشه، که البته واقعا تصمیم سختی بود چون اگر چندتا دوست جدید پیدا نمیکرد افسرده میشد.

بالاخره بعداز پرس و جوهای فراوان، دفترکار فاینز رو پیدا کرد. با خوشحالی به سمت دفترکار همکارش پرواز کرد و امیدوار بود بعداز دادن پرونده بهش، اجازه بده برای استراحت به هتل برگرده. شاید توی لابی هتل میتونست دوست های بیشتری پیدا کنه.

مشتش رو بالا برد تا تقه ای به در بکوبه اما با صدای نسبتا بلندی که از داخل اتاق اومد، دستش رو پایین برد و کنجکاو گوشش رو به در چسبوند. درسته فضولی کار خوبی نبود ولی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
دفو-فکر میکنی متوجه نشدم که با من چندان همکاری نمیکنی؟ رالف نمیدونم چی توی ذهنته ولی بهتره دست برداری. هردومون میدونیم اگر اونها احساس خطر کنن به هیچکدوممون رحم نمیکنن.

فاینز-من فقط دارم میگم درحالت عادی شهادت چندتا مجرم به دردمون نمیخوره. حتی اگر دین وینچستر به زندان بره، بعداز اثبات جرم شاهدین میتونه اعتراض بزنه و آزاد بشه. اگر مدارک دیگه ای داری من قبولشون میکنم ولی نمیتونیم فقط به شهادت اونها اکتفا کنیم. اگر دادگاه رو برنده نشیم من توی دردسر میوفتم نه تو.

دفو-رالف ما مدرک دیگه ای نداریم، تنها چیزی که داریم شهادت همین مجرماست. میدونم اگر دادگاه رو نبریم چه اتفاقی میوفته ولی چاره ای نداریم. به علاوه، هردومون خوب میدونیم که وینچستر بدون هیچ دلیلی اندرسون رو به قتل رسونده.

فاینز-من مسئول اصلی پرونده وینچستر هستم یا نه؟
سکوت کوتاهی شکل گرفت تا اینکه فاینز با صدای بلندتری گفت:
جواب من رو بده ویلم.

دفو-آره تو مسئول اصلی پرونده ای.

فاینز-پس به نظر من مدارک کافی برای اثبات جرم وینچستر وجود نداره. به نظر من اون داره حقیقت رو میگه و از خودش دفاع کرده، نه بیشتر و نه کمتر پس نمیتونم چشمم رو روی حقیقت ببندم و پرونده رو بفرستم دادگاه.

دفو-خودت میدونی که اگر پرونده رو نفرستی دادگاه چه اتفاقی میوفته.

فاینز-چه اتفاقی میوفته؟ رئیس های تو میخواستن دین وینچستر رو از پرونده امنیتی دور نگهدارن که موفق شدن، اون برای چندین روز زندانی بوده. دیگه نمیتونم کاری انجام بدم ویلم. من نمیفهمم تو و رئسای تو از من چی میخواین.

دفو-رالف ما چاره ای نداریم...

Читать полностью…

Destiel

#my_favorite_sin
#part68

نمیدونست چند دقیقه است به کت و شلوار روی جالباسی خیره شده. گذر زمان رو احساس نمیکرد، مثل تمام این ده روز گذشته. نمیدونست به خاطر سکوت اتاقه یا تنهایی که گریبانش رو گرفته بود ولی هربار که به خودش میومد متوجه میشد ساعت ها به یک گوشه خیره شده و چشم هاش میسوزه. سرگرم کردن خودش کار سختی به نظر میرسید. برای سالها تنها سرگرمیش کار بی وقفه بود، حتی براش مهم نبود که شب ها رو توی محل کارش به صبح برسونه و هرچند روز یک بار به خونه اش بره. بارها بهانه اورده بود که دلیل خونه نرفتنش دور بودن محل زندگیش از سازمانه ولی خودش خوب میدونست که این فقط یک دروغ احمقانه است، اون از تنهایی متنفر بود. هربار که تنها میشد، افکار ترسناکی به ذهنش هجوم میوردن، افکاری که سالها تلاش کرده بود دور نگهشون داره، افکاری که مثل زهر تمام ذهن و قلبش رو مسموم میکردن و دین پادزهری به غیراز کار تمام وقت سراغ نداشت.

نمیدونست ترس از تنهایی از کجا شروع شده، شاید از روزی که از مدرسه برگشت و خونه رو خالی دید، با فکر به اینکه "حتما برای خرید به فروشگاه رفتن" تا شب صبر کرد، وقتی بالاخره در خونه باز شد به جای خانواده اش، پدربزرگ ساموئل وارد شد و بهش خبر مرگ پدرش رو داد. چندین ساعت تنهایی رو تحمل کرد تا درآخر چنین خبر غم انگیزی بشنوه، خبری که باعث شد زودتر از سنش بزرگ بشه. یا شاید از روزی شروع شد که مادرش مرد و دین احساس میکرد نمیتونه بی تابی های سمی رو تحمل کنه پس برای هفته ها اون رو به خونه پدربزرگ ساموئل فرستاد، بعداز چند هفته به قدری تنهایی بهش فشار اورد که ترجیح داد دوباره سمی به خونه برگرده، سروکله زدن با بی تابی های برادرش آسون تراز سروکله زدن با تنهایی به نظر میرسید. و بعدش هم سمی رفت، و تنهایی اون ابدی شد. پس فقط دوتا راه جلوش داشت؛ راه آسون که شامل کار 24/7 میشد و راه سخت که شامل افکار ترسناک میشد؛ و مطمئنا اونقدر احمق نبود که راه سخت رو انتخاب کنه پس برای سالها خودش رو توی کار غرق کرد طوری که بعداز مدتی تحمل تنهایی براش طاقت فرسا شد. پس آره، اون از تنهایی متنفر بود، و توی این ده روز، اون بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی میکرد.

توی روزهای اول به غیراز زمان های بازجویی، گهگاهی جیمز بهش سر میزد و ساعتی از تنهاییش رو پر میکرد ولی بعداز مدتی اون هم دیگه نیومد، که البته دین سرزنشش نمیکرد، اون چندان آدم خوش صحبتی نبود اما با اینحال کمی باعث ناامیدیش شد. اونقدری از تنهایی متنفر بود که حاضر بود با هرکسی معاشرت کنه.

دقیقا نمیدونست اون بیرون چه اتفاقی داره میوفته اما با شناختی که از شانسش داشت همه چیز درحال بدتر شدن بود. زندگی دین توی همین چیزها خلاصه میشد؛ شانس بد، شکست های متعدد، تلاش های زیاد و به نتیجه نرسیدن، تجربه مرگ آدم هایی که دوستشون داره، و متاسفانه همچنان زنده موندن و شاهد روز به روز بدتر شدن زندگیش.
دین-زندگی که میگفتن اینه؟ چقدر مزخرفه.
زیرلب زمزمه کرد و بالاخره تصمیم گرفت از روی تخت بلند بشه.

کت و شلوار مشکی رو از کاور بیرون کشید. با اینکه دلش نمیخواست جلوی دوربین مداربسته لباس هاش رو عوض کنه ولی بی حوصله تر از اون بود که تا سرویس بهداشتی بره. با کلافگی دستی به موهای بهم ریخته اش کشید. نمیدونست ظاهرش چطور به نظر میرسه چون توی اون اتاق لعنتی یک آینه کوچیک هم وجود نداشت. فقط میتونست امیدوار باشه چهره اش شبیه آدم هایی نباشه که سکس خشن داشتن.

بعداز اینکه آماده شد، دوباره روی تخت نشست و به دیوار روبه روش خیره شد. دیگه امیدی به اتفاق خوبی نداشت و گذاشته بود زندگی به هر مسیری که دلش میخواد ببرتش. با اینکه به این عقیده بود که گاهی اوقات در برابر اتفاقات بد زندگی باید صبور بود ولی میدونست که داره خودش رو گول میزنه و در حقیقت هیچ غلطی نمیتونه بکنه. تنها ناراحتیش این بود که اون عوضی ها بهش اجازه نداده بودن تا دوستانش رو ببینه. اگر قرار بود برای باقی عمرش توی زندان باشه حداقل میتونست این چند روز آخر رو با دوستانش بگذرونه اما اونها حتی اجازه ندادن با کسی تماس بگیره. هر سوالی هم که ازشون میپرسید با جمله رو اعصاب "درجریان قرارتون میدیم" روبه رو میشد. حتی با اینکه از لحاظ قانونی میتونست وکیل داشته باشه ولی هربار یک بهانه ای میوردن و اجازه نمیدادن با وکیلش تماس بگیره. بعداز اینکه دیگه برای بازجویی نیومدن، دین حدس زد که تحقیقاتشون تموم شده و از اونجایی که هنوز زندانی بود پس نتیجه خوبی نداشت تا اینکه امروز صبح همون نگهبان همیشگی به اتاقش اومد و کاور کت و شلوار رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت امروز دادگاهشه و باید آماده بشه. و دین انقدر خسته بود که حتی به اینکه باید از قبل تاریخ دادگاه رو بهش اعلام میکردن هم اعتراضی نکرد. به هرحال که کسی به حرفهاش گوش نمیکرد.

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

عزیزم من تازه پارتها رو خوندم، مثل اینکه همیشه عالی بودند ،😍😍😍
وای عجیبه که من بیشتر به تام شک دارم تا هنری 🤔🤔

Читать полностью…

Destiel

در آرامش بخوابی پسر قشنگم😔

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

سلااام سلااااام
چه خوشحال شدم که دیدم پارت گذاشتی
خیلی چسبید یه پارت طولانی و خفن
راستش این نبود دین و به بن بست خوردن پرونده های سران مافیا و باز نشدن فلش و پنهان کاری دین واقعا ناراحت کنندست اما خط داستانیِ معرکه‌ایه
لایه لایه بودن و عمیق بودن ماجرا ها و شخصیت ها فوق العاده ست
هربار نیازه بگم خیلی قلمتو دوست دارم
قبلاً mfs مورد علاقه ام بود ولی الان چشم بصیرتم به این یکی باز شده 😂
دارم از این چند ماجرا بودن داستان لذت میبرم برا خودم
چقد چسبید
وای ممنون ازت
میدانم سرت رفته‌ تو زندگی ولی خیلی ممنون که همچنان می‌نویسی
دمتگرمه 💙🫂

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

دیمن و تام به مرحله ماچ و بوسه و سکس و خوابیدن کنار هم رسیدن ولی دین و کس طفلک 😭😭💔😂🥲🥲

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

چون پارت های طولانی میذاری من تو دو سه سری میخونم و دو سه سری نظر میدم 😂😭 چون سنم بالا رفته نیمتونم همه رو یکجا بخونم مثلا بخشیش رو فردا میخونم 🫠

Читать полностью…

Destiel

وایی آرههه
فکر کنم فیلم speak no evil رو میگی (اگر اسمش رو درست یادم باشه)
از جذابیت جیمز پدرسگ که بگذریم، فیلمش واقعا منو هیجان زده کرد
تمام فیلم از شدت هیجان اینکه الان یه اتفاقی میوفته گذروندم به پایانش که نزدیک شده بودم از شدت استرس بالا پایین میپریدم
من خودم از فیلمش واقعا خوشم اومد چون استرس بهم داد😂

Читать полностью…

Destiel

واییی خوشحالمممم چریک شیپ میکنی😍😂
اون زمانی که برای اولین بار ایکس من نگاه میکردم خوب سنم پایین بود بچه بودم اصلا این چیزها به ذهنم نمیرسید
اینبار که ریواچ کردم متوجه شدم چشمام رو روی چه چیزی بسته بودم😂

Читать полностью…

Destiel

اینو میگم صرفا برای کسانی که دلشون میخواد بنویسن یا همین الان دارن مینویسن
من یه اشتباهی سر همه فف هام کردم که همشون رو بداهه پیش رفتم یعنی فقط یه چارچوب اصلی برای داستان داشتم و براساس همون پیش رفتم برای همین هرکدوم از کارهام رو که نگاه میکنم یه عالمه باگ میبینم که بعضی هاشون باگ های وحشتناکین
سر mfs هم این اشتباه رو کردم ولی بعداز چند پارت تصمیم گرفتم اشتباهم رو درست کنم
چیزی که خیلی بهم کمک کرد این بود که یه دفتر برداشتم و تمام اطلاعات شخصیت هارو توش نوشتم حتی کوچکترین اطلاعات رو یا مثلا تمام نکات پرونده امنیتی رو نوشتم یا تمام سوالاتی که از اول فف ایجاد شده بود رو نوشتم تا پاسخشون رو بدم
برای ژانر جنایی (حالا من خودم رو اصلا نویسنده نمیدونم که بخوام ژانر برای نوشته هام درنظر بگیرم) نمیشه بداهه پیش رفت یا مثلا ژانر روان شناختی که درباره بیماری هایی مثل چند شخصیتی و اسکیزوفرنی و اینجور چیزا باشه
اشتباه من رو انجام ندید
من الان فف های قبلیم رو که میخونم (یا حتی همین پارت های اول mfs رو که میخونم) متوجه باگ های وحشتناکی میشم که روح و روانم رو آزار میده
البته هنوزم با وجود تمام تلاش هام بازم میترسم یه جایی سوتی بدم یا یه جایی دیگه داستان خیلی غیرمنطقی باشه
درکل دارم سعی میکنم باگ های داستان رو به حداقل برسونم
برای فف آخرم میخوام یه چیزی باشه که چند سال آینده که چشمم بهش خورد چشم هام گرد نشن و شک نکنم که آیا اون زمان شیشه مصرف میکردم یا نه
آره خودمم با پارت های طولانی موافق ترم
ممنون از نظرت عزیزدلم💋

Читать полностью…

Destiel

ممنونم عزیزم🤭
*وقتی بالش رو به دندون میگیرد و از خوشحالی جیغ میکشدددددد

Читать полностью…

Destiel

بزار درباره کراش وحشتناکم روی جیمز مک آووی صحبت نکنم😂
وایی منم دقیقا شهریور ایکس من رو ریواچ کردم برای همین اوردمش تو فف😂
فرنچایزی پراز کراش به به
قربونت بشم😍💋

Читать полностью…

Destiel

دفو-اتفاقا میخوام درباره آقای اندرسون صحبت کنم. آقای وینچستر، شما بر این باورید که آقای اندرسون با آقای مک دونالد همکاری میکردن؟

دین-هرکسی که اون شب توی اون عمارت بوده میدونسته که اون مهمونی به چه علتی برگزار شده پس بله، به عقیده من ایشون با آقای مک دونالد همکاری میکردن و حتی بدتر، ایشون آقای مک دونالد رو رهبری میکردن.

دفو-و این رو میگید چون مدرکی دارید؟

دین-نه هنوز مدرکی ندارم. اگر این سیرکی که شروعش کردید به پایان برسه میتونم برگردم سرکارم و مطمئنا همه جرائم رو ثابت کنم.

دفو-پس تا زمانی که شما مدرکی پیدا نکردید، آقای سباستین اندرسون یک شهرونده ساده است که توی مهمونی دوستش شرکت کرده. فکر نمیکنم توی قانون نوشته شده باشه که شما حق دارید به شهروندان ساده شلیک کنید اون هم به خاطر یک شک احمقانه.

دین میخواست یک جواب دندان شکن بهش بده اما وقتی ناتاشا بهش اخم کرد، دهنش رو بست و به اجبار گفت:
بله توی قانون چنین چیزی نوشته نشده.

دفو-پس آقای اندرسون یک شهرونده ساده بوده که طبق اظهارات شاهدها حتی به شما حمله هم نکرده اما با این حال شما نه تنها یک بار، بلکه دوبار بهش شلیک کردید. شما قصد کشتن آقای اندرسون رو داشتید نه دفاع از خودتون یا ماموریت.

دین-دلم میخواد بگم این شاهدهایی که دربارشون صحبت میکنید یه مشت مجرمن که در نظر من شهادتشون معتبر نیست ولی از اونجایی که به حرفهای من توجهی نمیکنید پس ترجیح میدم نگم.
و چشم غره ای به دفو رفت.

قاضی-اینکه شهادت کی معتبره رو من و هئیت منصفه تعیین میکنیم آقای وینچستر نه شما.

دین-من که چیزی نگفتم.

چشم های ناتاشا گرد شده بود. دین حتما دیوونه شده که با قاضی کل کل میکنه. دلش میخواست گوش دین رو بگیره و از توی جایگاه بیرون بیارتش ولی میدونست که اینکارش خلاف اخلاق حرفه ایه.

دفو-برای من سواله، آیا شما توی موقعیت های این چنینی بودید؟

دین-معلومه که بودم. من مامور اف بی آی هستم، توی موقعیت های بدتری بودم.

دفو-پس این کار شماست که در لحظه شرایط رو مدیریت کنید و روش بی خطر رو انتخاب کنید.

دین-هیچ روش بی خطری وجود نداره...
و قبل از اینکه دفو دوباره حرفی بزنه ادامه داد:
اما بعضی از روش ها نسبت به باقی اونها خطر کمتری دارن.

دفو-ولی شما تصمیم گرفتید روشی رو انتخاب کنید که خطر بیشتری داشت، یعنی شلیک مستقیم به پیشونی که همونطور که همه میدونیم باعث مرگ شخص میشه.

دین که دیگه کلافه شده بود با لحنی که سعی میکرد خشمش رو پنهان کنه گفت:
من توی بازجویی ها بهتون گفتم، باز هم میگم، و حاضرم هزاربار دیگه هم بگم، شما توی موقعیت من نبودید. من نمیتونستم ریسک کنم و اجازه بدم ماموریتی که سرش همه چیزمون رو گذاشته بودیم به خطر بیوفته.
دفو وسط حرفش پرید و گفت:
منظورتون...
اما دین اجازه نداد حرفش رو ادامه بده و با صدایی که ناخودآگاه بالا رفته بود ادامه داد:
وقتی شما درباره مدیریت موقعیت صحبت میکنید باید این رو درنظر بگیرید که من اون لحظه باید بین یک ماموریت بزرگ و جون یک نفر، ماموریت رو انتخاب کنم. این شغل منه که مطمئن بشم هر ماموریتی که میرم به درستی انجام میشه. من نمیتونستم اجازه بدم مجرمین راحت فرار کنن چون در این صورت همین خود شما من رو سرزنش میکردید که گذاشتم این اتفاق بیوفته. با وجود اون ماموریت لعنتی، جون صدها نفر نجات پیدا کرد. هیچ میدونید که همکاران من، اون شب، چندتا پسر و دختر جوون که از لحاظ جسمی و روانی آسیب شدیدی دیده بودن رو نجات دادن؟ هیچ میدونید که توی انباری های جکسون مک دونالد چند نفر دیگه رو پیدا کردن که توی شرایط بدی بودن؟ دختر و پسرهای شش تا بیست و دو سال که مجبور شدیم همه اونهارو توی بیمارستان بستری کنیم چون بعضی هاشون به قدری آسیب جسمی دیده بودن که حتی نمیتونستن روی پاهای خودشون بایستن. دختر و پسرهایی که استخوان هاشون شکسته بود، بهشون تجاوز شده بود، زخم های متعددی روی بدنشون به وجود اومده بود، و برای مدت نامعلومی گرسنگی و تشنگی رو تحمل کرده بودن. من حاضر بودم همه چیز رو تحمل کنم اگر فقط... فقط میتونستم یکی از اون بچه هارو نجات بدم. پس آره، من حتی اگر برگردم به اون شب باز هم اینکارو میکنم چون شغل ما نجات جون آدم های بی گناهه نه مجرمین.

دفو که تا اون لحظه به درسکوت دین خیره شده بود، ناخودآگاه لبخندی زد و گفت:
من دیگه سوالی ندارم.
و به سمت صندلیش رفت و نشست.

دین دستهاش رو به میز روبه روش تکیه داد و سرش رو پایین انداخت. با صدای بلندی نفس میکشید و احساس میکرد اگر یک قدم برداره روی زمین میوفته. وقتی بطری آبی جلوی دیدش رو گرفت، بطری رو برداشت و مقداری آب نوشید. خنکی آب، آتش درونش رو خاموش کرد و تازه متوجه شد توی دادگاه و جلوی قاضی و هیئت منصفه فریاد کشیده. با صدای آرومی گفت:
عذرخواهی میکنم. کنترلم رو از دست دادم.

ناتاشا از روی صندلی بلند شد و گفت:
عالیجناب، اگر اجازه بدید من هم سوالاتی دارم.

Читать полностью…

Destiel

ارزشش رو داره؟ عدالت خواهی و نوع دوستی ارزشش رو داره که برای سالها به زندان بره و تمام آینده اش از بین بره؟ ارزشش رو داره که آدم های مهم زندگیش رو از دست بده؟ شاید بهتر بود مثل فرمانده چشم هاش رو روی حقیقت میبست و به زندگی ساده اش ادامه میداد، زندگی که شاید پایانش مشخص نبود ولی اونقدری غم انگیز نبود که الان، توی سالن دادگاه، درحالی که همچنان سرش پایینه، یه جا خشکش بزنه و حس پوچی تمام وجودش رو دربر بگیره.

وقتی بازوش کشیده شد، انگار از بلندی به پایین سقوط کرد. حسش مثل کابوسی بود که همیشه میدید، روی پرتگاه ایستاده، اطرافش آدم های بی صورتی بودن که صداشون رو توی ذهنش میشنید "بپر، وقتشه که بپری، اگر بپری آزاد میشی، دلت نمیخواد پرواز رو تجربه کنی..."، و بالاخره یک قدم به جلو میزاره و بعد... بعدش رو به یاد نداره. هربار بعداز پریدن با وحشت از خواب بیدار میشه و قلبش با شدت خودش رو به سینه میکوبه؛ و هیچوقت نه آزادی رو تجربه میکنه و نه پرواز رو.

به انگشت های ظریفی که بازوش رو گرفته بودن نگاه کرد و بعد سرش رو بالا اورد. درلحظه صداهای اطرافش بلند شدن و تازه متوجه ناتاشا، دیمن، بانی و زین شد. سه نفر از اونها با نگرانی نگاهش میکردن ولی دیمن... چرا انقدر نگاهش سرد بود؟

بعداز چشم تو چشم شدن با دین، سرش رو پایین انداخت. دلش نمیخواست ببینتش، حتی اینکه توی اون دادگاه شرکت کرده بود فقط به خاطر دوستی چندین سالشون بود. و البته که خوب میدونست برای پرونده به دین نیاز دارن وگرنه دلخوری هاش اونقدری بزرگ بودن که دلش نمیخواست مدتی دین رو ببینه.

ناتاشا-دین حالت خوبه؟

دین به سختی نگاهش رو از دیمن گرفت و سری تکون داد.
دین-آره فقط... فقط ذهنم درگیر بود. تو اینجا چیکار میکنی؟

ناتاشا-چندروز پیش دیمن باهام تماس گرفت و گفت چه اتفاقی برات افتاده. چندباری اومدم سازمان تا ببینمت ولی بهم اجازه ندادن. بین خودمون بمونه این یارو...
و با سر به دفو که کمی دورتر ازشون ایستاده بود و با فرد غریبه ای صحبت میکرد اشاره کرد و ادامه داد:
خیلی عوضیه.

دین-دفو؟ آره هست. منم چندبار خواستم باهات تماس بگیرم ولی نزاشت.

ناتاشا-دین اگر بلایی سرت اوردن، مثلا تهدیدت کنن یا حتی شکنجه ات کنن باید بهم بگی.

دین-نه اونقدر هم احمق نیستن. به علاوه، انقدر مدرک دارن که بتونن دادگاه رو برنده بشن پس نیازی به شکنجه کردنم نبود.

زین نیشخندی زد و گفت:
خوب شانس اوردی که شکنجه ات نکردن. منظورم اینه که اونها ازت متنفرن ولی دوستهای خودت الان دلشون میخواد پوستت رو بکنن.
و با ابرو به دیمن و بانی اشاره کرد.

دین-آره از چهره شون مشخصه. مخصوصا دیمن.

دیمن-اسم منو نیار عوضی.
و پشتش رو به دین کرد و ازشون فاصله گرفت.

دین با لحن عصبی پرسید:
دقیقا چه مرگشه؟

بانی هم با لحنی مشابه جواب داد:
فقط خفه شو خوب؟ اصلا نمیدونی توی این مدت چقدر دهنمون سرویس شد و همه اش هم به خاطر خریت های تو بود.

قبل از اینکه دین جوابش رو بده، ناتاشا باعجله گفت:
همتون بشینید سرجاتون، قاضی داره وارد میشه.
و بازوی دین رو گرفت و به سمت ردیف جلو بردش.

وقتی قاضی وارد شد، همه به احترامش ایستادش. قاضی با خونسردی به سمت جایگاهش رفت و بعداز نشستن، با صدای بلند و محکمی گفت:
لطفا بشینید.

دین که تا اون زمان به سختی ایستاده بود، بیحال روی صندلی نشست و پاش رو روی پای دیگه اش انداخت. سعی میکرد خونسرد باشه ولی خشم و غمی که درلحظه وجودش رو گرفته بود چهره اش رو سفت و سخت کرده بود.

قاضی ویلسون پرونده روبه روش رو باز کرد و با صدای بلند و محکمی گفت:
امروز پرونده به شماره 16378 رو بررسی میکنیم. آقای دین وینچستر، متولد 24 ژانویه 1994، صادره از کانزاس به اتهام قتل آقای سباستین اندرسون، متولد 4 اکتبر 1999، صادره از سن دیگو، در تاریخ 23 اکتبر 2024 حدود ساعت یازده شب در لس آنجلس در دادگاه حضور پیدا کردن. قبل از شروع دادگاه، خطاب به هیئت منصفه اعلام میکنم که آقای دین وینچستر مامور اف بی آی هستن. البته که نیازی به گفتن من نیست چون کمتر کسی درحال حاضر ایشون رو نمیشناسه.

نگاه های افراد داخل سالن اونقدری برای دین سنگین بود که ترجیح داد سرش رو پایین بندازه. فکر به اینکه اونها مثل یک مجرم نگاهش میکردن آتش خشمش رو بیشتر میکرد اما در همون حال، قلبش رو هم به درد میورد.

قاضی-از آقای دین وینچستر تقاضا میکنم که به جایگاه بیان و خلاصه ای از اتفاقاتی که در اون شب افتاده رو توضیح بدن.

ناتاشا به سمت دین خم شد و کنار گوشش گفت:
همون حرف هایی رو بزن که تا به الان زدی. نگران چیزی هم نباش.

دین با ابروی بالا رفته ای نگاهش کرد. منظورش چی بود که نگران چیزی نباشه؟ اون تو یک قدمی زندان بود و ناتاشا ازش میخواست نگران نباشه؟
دین-اوه باشه، نگران پاره شدن کونم نیستم.
با حرص طوری که تنها دختر بشنوه گفت و از روی صندلی بلند شد. توی جایگاه ایستاد و به قاضی نگاه کرد.

Читать полностью…

Destiel

فاینز-تمومش کن، حق نداری دوباره اون مزخرفات رو به زبون بیاری. من خسته شدم. از همون اول هم شما مجبورم کردید این پرونده رو باز کنم. در نظر من هیچ جرمی صورت نگرفته بود ولی شما تهدیدم کردید که باید اینکارو بکنم. دیگه بیشتر از این نمیتونم ویلم. میدونی هربار به وینچستر نگاه میکنم چی میبینم؟ یه مامور حرفه ای که برای عدالت مبارزه میکنه و این چیزی که کشورمون بهش نیاز داره. تو نمیتونی فقط به خاطر اینکه چند نفر ازت خواستن وینچستر رو دادگاهی کنی من رو هم وارد این بازی کثیف کنی. برای سالها تلاش کردم درست زندگی کنم و از وقتی تو وارد زندگیم شدی همه چیز بهم ریخته. هربار تهدیدم میکنی که اگر کاری که میخوای رو انجام ندم...
جمله اش رو ناتموم گذاشت و سکوت کرد.

دفو-من تورو تهدید نمیکنم رالف، تو دوست منی. اونها تورو تهدید میکنن. فکر میکنی برای چی انتخابت کردن؟ اونها میدونستن تو آدم درستی هستی و اونها نیاز داشتن تا یک نفر مثل تو کارشون رو انجام بده. و بیا فراموش نکنیم که اونها میدونن دخترت و خانواده اش کجا زندگی میکنن.

فاینز-دوباره همون تهدید همیشگی. گاهی اوقات فکر میکنم که زندگی دخترم و خانواده اش ارزش این رو داره که جون این همه آدم رو به خطر بندازم یا نه. و هیچوقت به جواب درست نمیرسم چون یک پدرم که عاشق خانوادشه.

دفو-رالف، چرا نمیفهمی هرکاری که من میکنم فقط برای حفظ منافع کشوره؟

فاینز-نه، برای حفظ منافع کشور نیست، برای حفظ منافع یه عده است که اون بالا نشستن و به خودشون اجازه میدن هرکاری که دلشون میخواد با این مردم بکنن. من دیگه نمیخوام کمکت کنم ویلم، تا اینجا هم پا روی خیلی از آرمان هام گذاشتم.

دفو-اگر اینکارو نکنی نمیتونم امنیت خانواده ات رو تامین کنم.

فاینز-و باز هم برگشتیم سر پله اول. من بهت میگم نمیخوام اینکارو کنم و تو خانواده ام رو تهدید میکنی. قرار نیست هیچوقت تموم بشه مگه نه؟ قرار نیست دیگه آزادم بزارید.

دفو-دیگه برام مهم نیست چی فکر میکنی. این کار باید انجام بشه و اگر تو انجامش ندی نمیدونم چه اتفاقی برای خانواده ات میوفته. دین وینچستر باید به زندان بره، اونها براش برنامه دارن، و تو یا کمکشون میکنی یا حذفت میکنن. انتخابش با تویه.

وقتی سکوت اتاق رو دربرگرفت، جیمز ترسیده قدمی به عقب برداشت و از در فاصله گرفت. از همون ابتدا متوجه شده بود یه چیزی اشتباهه ولی فکر نمیکرد چنین اتفاق بزرگی درجریان باشه. نمیتونست بیشتر از این اونجا بمونه، هرلحظه امکان داشت فاینز یا دفو در رو باز کنن و اون رو ببینن پس راهی که رفته بود رو با سرعت برگشت. وقتی به دفترکار خودش رسید، نفسش به سختی بالا میومد. اونها میخواستن چه بلایی سر دین بیارن؟

پایان فلش بک

دین-آره معماری این ساختمون خیلی مزخرفه. اگر باعث میشه اعتماد به نفست بالا بره باید بگم که گاهی اوقات حتی خودم هم گم میشم، و من چند ساله اینجا کار میکنم.

جیمز خنثی نگاهش کرد و گفت:
از تمام حرفهام همین رو متوجه شدی؟ اونها میخوان تو به زندان بری تا بتونن بدون دردسر بکشنت. اگر خارج از زندان به قتل برسی اوضاع خیلی بدتر میشه، منظورم اینه مردم متوجه میشن تمام این مدت حق با تو بوده و دوباره هرج و مرج میشه. بهترین راه برای کشتنت اینه که توی زندان اتفاق بیوفته، مردم فکر میکنن یه قاتل تورو کشته، محض رضای خدا اونجا زندانه، هرجور آدمی توش پیدا میشه، و مطمئنا پراز آدماییه که از مامورهای اف بی آی متنفرن.

دین خنده ای به نگرانی جیمز کرد و جواب داد:
نه جیمز، همه حرفات رو فهمیدم ولی هیچی دیگه باعث تعجبم نمیشه. به علاوه، الان کاری نمیتونم بکنم پس ترجیح میدم فقط تماشا کنم که چه اتفاقی قراره بیوفته.

جیمز که از خونسردی دین کلافه شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت:
قبلا شنیده بودم که عادت داری اطرافیانت رو دیوونه کنی ولی باور نمیکردم، الان متوجه شدم چقدر احمق بودم.

دین ضربه ای به پیشونی جیمز کوبید و گفت:
نه تو احمق نیستی فقط زیادی خوشبینی. ازم انتظار داری چیکار کنم؟ یا باید توی جلسه دادگاه شرکت کنم، که چون برای دفاع از خودم مدرکی ندارم مجرم شناخته میشم و به زندان میوفتم؛ یا باید همین الان فرار کنم، که اونم کار منطقی به نظر نمیرسه.

جیمز-به نظر من منطقیه؟
سوالی گفت و به دین خیره شد. فرار کردن بهتراز به زندان افتادن نبود؟ اینطوری میتونست برای خودش وقت بخره.

دین خنده ای کرد و گفت:
اینجا فرق بین من و تو معلوم میشه. به اطرافت نگاه کن جیمز، این ساختمون پراز دوربین مداربسته است. اگر من الان سعی کنم فرار کنم اونها به راحتی میتونن دادگاه رو ببرن، منظورم اینه که در نظر هیئت منصفه یه آدم بی گناه فرار نمیکنه. به علاوه اینکه با شناختی که از دفو دارم همین الان بیشتر از ده ها نگهبان توی ساختمون حضور دارن و منتظرن من کوچکترین حرکتی بکنم تا بهم شلیک کنن.

Читать полностью…

Destiel

با باز شدن در، نگاه خسته اش به سمت فاینز کشیده شد.
فاینز-وقتشه که بریم.
گفت و بلافاصله نگاهش رو دزدید و باعث شد ابروهای دین بالا بپره، البته که چندان براش مهم نبود.

بدون حرفی از روی تخت بلند شد و همراه فاینز از اتاق خارج شد. با اینکه انتظار داشت دوباره چندتا نگهبان دورش حلقه بزنن ولی به غیراز خودش و مرد کنارش کس دیگه ای توی راهرو نبود.
دین-عجیبه که نگهبانی رو اطراف خودم نمیبینم. مشخصه که آقای دفو خیلی پر مشغله بوده که یادش رفته برام نگهبان بزاره.

فاینز لبخند بی حوصله ای زد و گفت:
اتفاقا آقای دفو بهم گفت که حتما چندتا نگهبان برات بزارم ولی از اونجایی که فکر میکنم یکم بیش از اندازه داره بهت سخت میگیره تصمیم گرفتم اینکارو نکنم.

دین-یکم؟ اون داره حسابی بهم سخت میگیره. اگر ازم بزرگتر نبود این سوءتفاهم برام پیش میومد که شاید باباشم ولی خودم خبر ندارم.
جمله آخر رو با نیشخند گفت و باعث شد فاینز با صدای بلند بخنده. چطوری میتونست توی چنین شرایطی شوخی بکنه.

دین-درواقع تعجب کردم که آقای دفو رو نمیبینم. چی شده این لحظه رو برای عذاب دادن من از دست داده؟

فاینز-داره خودش رو آماده میکنه تا توی دادگاه عذابت بده.
لحن ناراحتش باعث شد ابروهای دین بالا بپره. از عذاب کشیدن دین ناراحت شده بود؟ با اینکه توی این مدت چندان همکاری با دفو نکرده بود ولی جلوش رو هم نگرفته بود. حتی اگر دفو تصمیم میگرفت دین رو شکنجه کنه هم این اجازه رو بهش میداد پس این ناراحتیش کمی عجیب بود.

با دیدن جیمز که به آرومی به سمتشون میومد، دین لبخندی زد. با اینکه در ابتدای ملاقاتش با جیمز اون رو فردی عجیب و غیرعادی میدونست و احساس بدی بهش داشت اما بعداز مدتی متوجه شد که جیمز دقیقا برخلاف تصوراتشه. اون پر انرژی، مهربون، دلسوز و حمایتگر بود؛ دقیقا مشخصات یک دوست خوب.

وقتی جیمز بهشون رسید، با لحن سردی خطاب به فاینز پرسید:
آقای فاینز، اجازه میدید من آقای وینچستر رو تا ون انتقال همراهی کنم؟

فاینز آهی کشید و با چهره غمگینی به جیمز خیره شد. تغییر رفتار جیمز توی چهار روز گذشته به قدری آشکار بود که باعث شد فاینز شک کنه که شاید اون پسر چیزی میدونه، و وقتی جیمز دیگه تلاشی برای دفاع از دین نکرد شکش به یقین تبدیل شد.
فاینز-مشکلی نیست جیمز. من جای ون منتظرتون میمونم. فقط حواستون به ساعت باشه.
و بلافاصله توی پیچ و خم راهرو ناپدید شد.

دین نگاهش رو از جای خالی فاینز به چهره جیمز داد و با لحن مشکوکی پرسید:
اتفاقی افتاده؟

جیمز با خونسردی جواب داد:
نه آقای وینچستر، اتفاقی نیوفتاده. چرا چنین فکری کردید؟

دین با ابروهای بالا رفته به جیمز خیره شد. فکر میکرد اونقدری با هم صمیمی شده باشن که لحنشون رسمی نباشه. با فکری که به ذهنش رسید، سردرگم پشت گردنش رو خاروند و گفت:
از اونجایی که خودم همیشه توهم توطئه دارم پس باید بهت بگم اگر نگران میکروفون هستی که توی راهروهای سازمان اصلا میکروفونی نیست. فقط چندتا دوربین مداربسته توی سالن ها و راهروهای اصلی کار گذاشتن.

جیمز لبخندی زد و با همون چهره خونسرد سابق گفت:
خوب شد که گفتی چون من دقیقا استرس همین رو داشتم.

دین هم متقابلا لبخندی زد و گفت:
خواهش میکنم. حالا چی شده که داری این مسخره بازیارو درمیاری؟

لبخند از روی لبهای جیمز پاک شد. با ناراحتی سرتاپای دین رو از نظر گذروند و با صدای آرومی گفت:
امیدوارم منظورم رو اشتباه متوجه نشی فقط... فقط یه چیزایی به گوشم رسیده که باعث شده کمی به حرفات شک کنم. میدونم که بهم اعتماد نداری ولی باید جواب سوالم رو بفهمم.
و قبل از اینکه دین فرصت کنه درباره حرف های عجیب جیمز سوالی بپرسه تند تند ادامه داد:
فقط اگر قراره بهم دروغ بگی پس خواهش میکنم چیزی نگو چون اینطوری فکر میکنم احمق فرضم کردی و اصلا از این فکر خوشم نمیاد. به اندازه کافی توی این مدت احمق فرض شدم.

دین که همچنان نمیدونست جیمز درباره چی صحبت میکنه گفت:
خوب سوالت رو بپرس و اگر بتونم حقیقت رو بهت میگم.

جیمز با قدردانی نگاهش کرد. اینکه به حرفش احترام میزاشت حالش رو بهتر کرده بود.
جیمز-تو واقعا برای دفاع از خودت اندرسون رو به قتل رسوندی؟

دین حاضر بود قسم بخوره نگاه جیمز پراز التماس بود، التماس اینکه جوابش مثبت باشه و از قصد اندرسون رو نکشته باشه، التماس اینکه توی این مدت حقیقت رو گفته باشه نه دروغ. لبش رو گاز گرفت و ترجیح داد سکوت کنه. سکوتش به معنی جواب منفی بود درسته؟ پس بهترین کار همین بود. با وجود اون التماس توی چشم هاش ترجیح میداد دروغ نگه. به علاوه، دلش میخواست یک نفر حقیقت رو بدونه، خسته شده بود از اینکه تنهایی بار این گناه رو به دوش میکشید.

Читать полностью…

Destiel

خوشحالم دوستش داشتی💋
تام؟ اونم گزینه خوبیه

Читать полностью…

Destiel

یادمه سیزده چهارده سالم بود که با وان دایرکشن آشنا شدم
و خدایا اون اوایل ازشون بدم میومد
نه اینکه با خوده پسرا مشکلی داشته باشم ولی یه نفر بود که دایرکشنر بود و چون از اون بدم میومد پس از وان دایرکشن هم بدم میومد
کم کم از سر کنجکاوی شروع کردم به گوش کردن به آهنگ هاشون، اخبارشون رو دنبال میکردم، پوستراشون رو جمع میکردم، هرجایی میشستم ناخودآگاه درباره شون حرف میزدم، خانواده و اطرافیانمو دیوونه کردم انقدر آهنگ هاشونو پلی میکردم
به جایی رسیدم که به خاطرشون با هیترا دعوا میکردم و در مقابل توی میتینگ دایرکشنرا شرکت میکردم و توی میتینگ ها با بچه ها آهنگ های وان دایرکشن رو میخوندم و رقصاشونو انجام میدادم
با شیپ ها آشنا شدم و تبدیل شدم به یه لری و زیام بلیور، با هم فندومی ها تئوری هارو دنبال میکردم و اف بی آی بازی درمیوردم😅
تا اینکه زین از بند رفت و من برای روزها گریه کردم
از این بدتر نمیشد مگه نه؟ ولی بعدش بند هم به استراحت رفت و من هفته ها افسرده بودم
ولی با همه اینها همچنان تک تک پسرهارو دوست داشتم و براشون فن گرلی کردم، و امید داشتم که یک روزی دوباره هممون دور هم جمع میشیم و به خونه برمیگردیم

سالها گذشت و اون دختر بچه با پنج تا پسر بزرگ شد
دیگه زندگی جدی شده بود، کار و درس و مسئولیت های حال و آینده و حتی گذشته، کشمکش های روزانه و حق خواهی و جنگیدن برای چیزی که میخوام باشم
به خودم اومدم و دیدم سرم خیلی شلوغ شده، که بعضی روزها حتی بیشتر از نیم ساعت هم وقت خالی ندارم
ولی توی تمام این مدت باز هم من دختر کوچولوی همون پنج تا پسر بودم
این دفعه فرق کرده بود
اونها هم مثل من بزرگ شده بودن، زندگی جداگانه خودشون رو داشتن، آلبوم ها و تورهای خودشون رو داشتن، و من مثل همیشه اونجا بودم تا ازشون حمایت کنم و با هربار دیدنشون از اعماق قلبم خوشحال بشم
آره، من سرم شلوغ بود ولی این پنج تا پسر جز الویت های زندگیم بودن که هرروز باید حداقل یه آهنگ ازشون گوش میکردم یا یه ویدیو ازشون میدیدم و اخبارشون رو چک میکردم
با تمام علاقه ام به این پنج تا جوجه که تبدیل به خروس شدن، از همون اول هم لیام و لویی رو یه جور دیگه دوست داشتم
من خودم آدم شکسته ای بودم که خیلی چیزها رو از دست داده بودم، و لیام و لویی بهم یاد دادن که با وجود تمام شکست ها و غم های زندگیم چطوری روی پاهام بایستم و ادامه بدم
از یه جایی به بعد هروقت که احساسات منفی به سراغم میومدن و منو له میکردن، جملات مثبت لیام و لویی رو به یاد میوردم و به زندگی دوباره ادامه میدادم
و همیشه با خودم میگفتم درسته زندگیم سخته ولی من حداقل لیام و لویی رو دارم
ولی الان دیگه لیام رو هم ندارم

لیام عزیزم
از دیشب تا الان کار من فقط گریه کردنه
سنگینی که روی قلبم احساس میکنم طوری که انگار عزیزترین فرد زندگیم رو از دست دادم و من نمیدونم باید چیکار کنم تا خودم رو آروم کنم
اصلا راهی برای آروم شدن هست؟ اصلا میتونم دوباره مثل گذشته بخندم؟ اصلا میتونم فراموشت کنم؟
وقتی خبر رو شنیدم انکارش کردم
همش با خودم میگفتم بیخیال بابا دوباره داریم دلقک میشیم
و دلم میخواست واقعا اینطور باشه ولی نشد و تو واقعا از پیشمون رفتی
نمیدونم باید ناراحت باشم از اینکه رفتی و دیگه نمیتونم خنده های زیبات رو ببینم یا خوشحال باشم از اینکه الان در آرامشی و دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه
فقط میدونم که وقتی خبر رفتنت رو شنیدم، کودک درونم جیغ کشید و بعدش همراه با تو راهی سفری شد که دیگه راه برگشتی نداره
مراقبش باش باشه؟ تو تنها کسی هستی که اون داره
باید بدونی که دوست دارم
و مطمئنا اگر روزی پسری داشته باشم، نام تو رو خواهد داشت اما اینبار اجازه نمیدم کسی اذیتش کنه
شبت بخیر عزیزم، خوب بخوابی🖤

Читать полностью…

Destiel

سلام سلاممممممممم
قربونت برم😘
اصلا دین یه روز نباشه تمام کشور هم به میریزه این است قدرت وینچستررررر😎
البته ناراحتی دیمن خیلی غمگینم کرد این بچه حقش این نیست🥲
فدات بشم آخه🥹
ها میبینی توروخدا سنم و زندگیم جدی شد ولی خودم هنوز جدی نشدم🥲😂
ماچ بهت💋

Читать полностью…

Destiel

اونها که خیلی وقته رو کارن😂
دین و کس همچنان باکره😎😂

Читать полностью…

Destiel

عزیزدلمممممممم😍
همین که وقت میزاری و میخونی خیلی خوشحالم میکنه قشنگم😍💋

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

جیمز عالیه😭
/channel/destiel_ff/20746

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

فیلم جدیدشم که اومده😭😭😭
/channel/destiel_ff/20738

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

/channel/destiel_ff/20738
Cherik forever😂👍

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

برا پارت ها هم بگم که واقعا داستان غیر قابل حدس زدن شده پیچشایی که میدی واقعا عالی و حرفه ایه جوری که آدم مشتاق میشه بخونه با اینکه داستان طولانی شده ولی اصلا از جذابیتش کم نشده
تازه اینکه پارت طولانی میدی به نظرم خیلی بهتره

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

وای که به خدا هر دفعه آپ میکنی من اینجوریم فف مورد علاقه ام اومد 😍😍😍
خر ذوق میشم ، خر ذوقا😌🙃

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

چرا اکس من رو میریزی تو ماستا😭😂
وای خیلی ذوق کردم جیمز رو اوردی تو داستان مخصوصا که چند وقت پیش دوباره اکس من رو ریواچ کرده بودم الان سوپرایز شدم😂
و مثل همیشه دمت گرم بابت پارت جدید خیلی وقت بود فاصله گرفته بودم از سوپرنچرال ❤️

Читать полностью…
Subscribe to a channel