destiel_ff | Unsorted

Telegram-канал destiel_ff - Destiel

219

If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041

Subscribe to a channel

Destiel

دین-فکر میکنم بهتر باشه اینکارو انجام بدی. برای دفعات اولی که به اون عمارت میری هیچ کار مشکوکی انجام نده، فکر کن رفتی مهمونی یا هرچیزی شبیه این. نباید اجازه بدیم بهت مشکوک بشه. هرموقع لازم بود کاری انجام بدی خودم بهت خبر میدم. درحال حاضر نیاز داریم اعتمادش رو جلب کنی. فقط حدالامکان من رو توی لیست تماس های اضطراریت قرار بده و هروقت احساس کردی خطری تهدیدت میکنه باهام تماس بگیر. اینطوری میتونم به کمکت بیام.
جمله آخرش رو با نگرانی گفت و عصبی پاش رو تکون داد. حتی فکر به اینکه اتفاقی برای باکی بیوفته دیوونه اش میکرد.

باکی با ناراحتی گفت:
فکر نمیکنم بهم آسیبی بزنه، از اونجایی که من پسرشم.

دین-اگر یک آدم عادی بود مطمئنا اینکارو نمیکرد ولی فراموش نکن که پدرت یک آدم دیوونه است و واقعا به هیچکس اهمیت نمیده.
با بی رحمی گفت و متوجه نشد قلب باکی رو به درد اورده. به هرحال نمیتونست جلوی نفرتش رو بگیره. حتی گاهی اوقات یادش میرفت باکی با اون حرومزاده نسبتی داره.

باکی با چهره ای درهم سری به نشونه تایید تکون داد. از بازی که راه انداخته بود خوشش نمیومد ولی چاره ای نداشت. باید بین دوستانش و پدرش یکی رو انتخاب میکرد، و اون نمیتونست خودش رو راضی کنه تا قاتل استیو رو انتخاب کنه. شاید اگر پدرش استیو رو به قتل نمیرسوند باکی بعداز مدتی میبخشیدش و توی نقشه های دین همکاری نمیکرد ولی الان نفرتی رو توی قلبش احساس میکرد، نفرتی که با مرگ استیو شروع شده بود و هر روزی که از نبودنش میگذشت بیشتر رشد میکرد. با اینکه توی اعماق قلبش هنوز هم پدرش رو دوست داشت ولی مدت ها بود که خودش رو راضی کرده بود تا انتقام استیو رو بگیره.

با سوال دین، نگاهش رو به کستیل که همچنان توی آشپزخونه بود دوخت.
دین-نمیخوای بهش بگی؟

آهی کشید و با ناراحتی جواب داد:
دلم میخواد بهش بگم ولی... ولی نمیخوام اون رو هم درگیر مشکلات خودم کنم. به اندازه کافی به خاطر همه چیز تحت فشاره. به علاوه، احساس میکنم آمادگی این رو ندارم که بهش حقیقت رابطه خودم و کیانو رو بگم، میترسم قضاوتم کنه.

دین-میدونی که شخصیتش اینطوری نیست. کستیل چندان اهل قضاوت دیگران نیست، مخصوصا آدم هایی که بهشون علاقه داره.

باکی تنها شونه ای بالا انداخت. نمیدونست چطوری منظورش رو توضیح بده. مطمئنا کستیل آدمی نبود که قضاوتش کنه ولی اگر اینکارو میکرد چی؟ اگر باکی توی چشمهاش نگاه میکرد و قضاوت رو میدید چی؟ به هرحال، همه مثل استیو و دین توانایی درک حقیقت رو نداشتن. درواقع اگر باکی میتونست به گذشته برگرده مطمئنا به استیو و دین هم حقیقت رو نمیگفت چون اون از این موضوع شرمگین بود. اینکه حرومزاده باشی حقیقتی دردناک بود، و اینکه حرومزاده ای حاصل رابطه برادر و خواهر باشی حتی دردناک تر. باکی اگر تواناییش رو داشت حتی خودش هم این حقیقت رو از زندگیش پاک میکرد پس گفتنش به دیگران چندان آسون نبود.

دوباره روی مبل سابق نشست و خطاب به کستیل با صدای بلندی گفت:
من الان اون آب رو قبول میکنم.

کستیل دست خالی به هال برگشت. درحالی که روی دورترین مبل از باکی و دین مینشست با لجبازی گفت:
آخرین باری که چک کردم پاهات هنوز کار میکردن پس خودت برو آب بردار.

باکی خنده بیخیالی کرد. دلخوری پسر رو درک میکرد. اگر خودش بود تا الان تک تک موهای کستیل رو به خاطر پنهان کاریش کنده بود. برای از بین بردن جو سنگین بینشون، با یادآوری پیتزایی که مطمئنا تا الان سرد شده بود پرسید:
بچه ها، terrifier 3 رو دیدید؟

کستیل با یادآوری اون فیلم ناله ای کرد و با بیچارگی گفت:
خدای من باکی، خواهش میکنم.

دین که به خاطر واکنش کستیل کنجکاو شده بود گفت:
من حتی 1 و 2 شم ندیدم. موضوعش چی هست؟

باکی نیشخندی زد و جواب داد:
خوب موضوعش ترسناکه.
و ابروهاش رو با شیطنت چندباری بالا انداخت.
باکی-حالا که قراره پیتزا بخوریم پس بیاید فیلمش رو نگاه کنیم. حسابی قراره خوش بگذره.

دین با شنیدن لحن شیطانی باکی متوجه شد واقعیت قراره خلاف گفته اش پیش بره ولی قبل از اینکه مخالفت خودش رو ابراز کنه، باکی تلویزیون رو روشن کرد و با هیجان فیلم رو پلی کرد.

بعداز شروع فیلم، دین باسرعت متوجه شد که قرار نیست فیلمی معمولی تماشا کنه. فقط چند دقیقه گذشته بود و همین حالا هم حالت تهوع بهش دست داده بود. هرچقدر فیلم جلوتر میرفت بدتر میشد و دین حتی نمیتونست به پیتزای روی میز نگاه کنه. تنها کسی که با بیخیالی غذاش رو میخورد باکی بود. حتی کستیل هم که با این فیلم آشناییت داشت فقط تونست یک اسلایس پیتزا بخوره. بعداز گذشت سی دقیقه از فیلم، دین متوجه حقیقت وحشتناکی درباره باکی شد. مطمئنا هیچکس نمیتونست از تماشای چنین فیلمی لذت ببره مگر یک بیمار روانی، و دین همون لحظه قسم خورد که دیگه سربه سر باکی نمیزاره چون محض رضای خدا، دلش نمیخواست با وحشیانه ترین روش ممکن به قتل برسه.

****

Читать полностью…

Destiel

اون تشنه دونستن افکار و احساسات مرد کنارش بود، شاید اینطوری به همدیگه نزدیک تر میشدن و کستیل میتونست کنترل دین رو به دست بگیره تا دیگه شاهد افکار و احساسات آزاردهنده اش نباشه.

برای کمک به دین تا حواسش رو از افکار پریشونش پرت کنه، سرش رو جلو برد و لب هاش رو به نرمی روی لبهای دین گذاشت. نمیدونست تاثیری داره یا نه ولی تا زمانی که انجامش نمیداد مطمئن نمیشد. دین به همون نرمی بوسه اش رو پاسخ داد. آرامشی که به تک تک سلول هاش سرازیر شد باعث شد دستش رو بالا ببره و روی گردن کستیل بزاره. به طرز عجیبی ذهنش آروم گرفته بود، دیگه به چیزی به غیراز بوسیدن پسر مقابلش فکر نمیکرد، انگار که تو اون لحظه دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداشت، توی دنیا فقط خودش بود و پسرش.

وقتی کستیل خودش رو جلوتر کشید، بوسه اشون از ریتم آرومش خارج شد. دست پسر بالا رفت و انگشتهاش رو داخل موهای دین فرو کرد. نفس های تند مرد مقابلش باعث شد متوجه بشه که اون هم مثل خودش خواهان ادامه دادنه پس کمی باسنش از مبل فاصله گرفت و بعداز اینکه دستهای دین زیر پیرهنش رفتن و پوست نرمش رو به آرومی نوازش کردن، به خودش اجازه داد تا روی پاهای مرد بشینه. دستش به آرومی سینه بی قرار دین رو لمس کرد و وقتی مرد چنگ محکمی به پهلوش زد، غافلگیر شده ناله آرومی از میون لبهاش فرار کرد. دین لبهاش رو جدا کرد و تا روی گردنش کشوند و از خودش رد خیسی به جا گذاشت. پوست گردنش رو میون دندوناش گرفت و نتونست جلوی خودش رو برای گاز گرفتن و گذاشتن رد پررنگی بگیره و با لذت به صدای ناله کستیل گوش داد.

دکمه های پیرهن سفید کستیل یکی یکی باز شدن و پیرهن تا روی بازوهاش عقب کشیده شد. دین کمی به جلو خم شد تا کنترل بهتری روی پسر داشته باشه و بعداز گاز گرفتن ترقوه اش و گذاشتن ردهای مختلفی جای جای بالاتنه اش، زبونش رو روی نوک سینه اش کشید. کستیل ناخودآگاه به موهای دین چنگ زد و سرش رو بیشتر به سینه اش فشرد. با بی قراری روی ران های دین خودش رو جلوتر کشید و با برخورد عضوهای برآمده شون، هردو ناله آرومی کردن. نمیدونست برای اتفاقی که میخواست بیوفته آمادگی لازم رو داره یا نه ولی در اون لحظه براش مهم نبود، فقط دلش میخواست تا آخر عمرش توی اون بازوها حبس و توسط مرد لمس بشه.

برای لحظه ای دین احساس کرد نمیتونه درست نفس بکشه. مدت طولانی بود که از هرگونه رابطه جنسی دور بود و الان که توی این موقعیت بود مغزش درست کار نمیکرد و دلش میخواست هرچه زودتر به چیزی که تمام سلول های بدنش التماسشو میکردن برسه. صدای نفس های تندشون توی خونه میپیچید و دین تصمیم گرفت همون لحظه کستیل رو بلند کنه و به اتاق خوابش ببره، چندان اخلاقی به نظر نمیرسید که دفعه اولشون روی مبل باشه اما قبل از اینکه تصمیمش رو عملی کنه، صدای زنگ در هردوشون رو از جا پروند.

دین کمی صبر کرد تا شاید مزاحم پشت در ناامید بشه تا اونها بتونن به ادامه کارشون برسن ولی وقتی صدای زنگ دوباره و دوباره توی خونه پیچید، انگار که فرد پشت در تصمیم به برگشتن نداره، دست کستیل از موهای دین بیرون اومد و از روی پاهاش بلند شد. دین عصبی از اتفاقی که افتاده بود، بدون اینکه به کستیل نگاه کنه به سمت در رفت. قبل از اینکه در رو باز کنه به این فکر کرد که آخرین بار اسلحه اش رو کجای خونه جاساز کرده. با دیدن پسر پشت در، آه عمیقی کشید و پیشونیش رو به در تکیه داد.
دین-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
خنثی پرسید و چشم هاش رو برای ثانیه ای بست. حالا که اومده بود دیگه نمیرفت پس سعی کرد هیجان چند دقیقه پیش رو از خودش دور کنه.

باکی نگاهی به موهای بهم ریخته و صورت عرق کرده دین انداخت و با ابروهایی که بالا رفته بود جواب داد:
خوب کستیل بهم خبر داد که بالاخره برگشتی خونه پس ولخرجی کردم و شام خریدم.
و به جعبه پیتزای توی دستش اشاره کرد.

دین نمیدونست دقیقا باید چه واکنشی نشون بده. با اینکه باکی توی بدترین موقعیت رسیده بود ولی از طرفی دلش نمیخواست حالا که اون پسر تا اینجا اومده بهش غر بزنه و رفتار تندی از خودش نشون بده، مخصوصا چون باکی به خاطر اون تا اینجا اومده بود. با اجبار از میون چارچوب در فاصله گرفت تا پسر وارد خونه بشه. میدونست کستیل اونجاست پس دنبال بهترین دوستش گشت. با دیدن پسر، دلیل موهای بهم ریخته و صورت عرق کرده دین رو فهمید. کستیل مظلومانه روی مبل نشسته بود، گونه هاش قرمز بودن و دکمه های پیرهنش به طرز احمقانه ای نامرتب بسته شده بود.

باکی درلحظه نیشخند شیطانی زد. بعداز گذاشتن جعبه پیتزا روی میز، کنار کستیل نشست و درحالی که به صورت ساختگی بو میکشید گفت:
بوی شهوت و میل به کارهای گناه خونه رو پر کرده. میبینم وسط کارتون رسیدم.

گونه های کستیل بیشتر رنگ گرفتن و سرش رو توی پیرهنش فرو کرد. دین که توی اون لحظه به خجالت کشیدن اهمیت نمیداد با لحن عصبی گفت:
درواقع مزاحممون شدی.

Читать полностью…

Destiel

روی مبل کنار کستیل نشست و درحالی که خمیازه میکشید پرسید:
توی این مدت چیکار میکردی؟

کستیل با نگاه عاقل اندر سفیهی بهش خیره شد.
کستیل-نمیدونم، خودت چی فکر میکنی؟

دین مکثی کرد و بعد تازه متوجه اطرافش شد و ابروهاش بالا پریدن. مطمئن بود قبل از اینکه به اتاق بره خونه اش به این تمیزی نبود.
دین-تو خونه ام رو تمیز کردی؟

به خاطر سوال احمقانه دین سری از تاسف تکون داد و در جواب گفت:
نه ارواح اینکارو کردن. این چه سوال مسخره ایه که میپرسی؟
و با طلبکاری نگاهش کرد.

دین دوباره خمیازه ای کشید و سرش رو به شونه کستیل تکیه داد.
دین-سرزنشم نکن، هنوز خوابم میاد.

کستیل-تو واقعا باید خجالت بکشی. خونه ات خیلی کثیف بود و بوی گند همه جارو برداشته بود.

دین با لحن مظلومی گفت:
خوب یک ماه خونه نیومده بودم. تقصیر من چیه؟

کستیل آهی کشید و ترجیح داد سکوت کنه. اگر آرامش خودش رو حفظ نمیکرد با حرف هاش باعث ناراحتی دین میشد، و مطمئنا این رو نمیخواست.

دین-به هرحال ممنونم.
و بوسه ای روی سرشونه کستیل کاشت و روی مبل کمی به جلو خم شد. اگر بیشتر از چند دقیقه به شونه پسر تکیه میداد دوباره خوابش میبرد.

کستیل اخم کمرنگی کرد و درحالی که از سوالش مطمئن نبود با تردید پرسید:
دین برادرت چطور آدمی بود؟

دین از سوال کستیل کمی گیج شد. برای چی این سوال رو پرسیده بود؟ درسته که اونها قدم جدیدی توی رابطه شون برداشته بودن اما این سوال خیلی عجیب و دور از انتظار بود. با اینحال چون جواب دادن به سوالش بی ضرر به نظر میرسید گفت:
خوب اون مثل همه برادرهای کوچیک تر بود. همیشه نیازمند توجه و حمایت اعضای خانواده بود و جان و مری خیلی مراقبش بودن. حتی بعداز مرگ اونها وظیفه مراقب از سمی روی دوش من و ساموئل افتاد. همه اینها باعث شد یکم لوس بشه. وقتی که نوجوون شد کارهای عجیب و غریبی میکرد و مثل همه نوجوون ها فکر میکرد هیچکس درکش نمیکنه و زندگیش خیلی سخته و من اون آزادی کافی رو بهش نمیدم و از اینجور چیزها. برای همین هم خیلی دردسر درست میکرد، هرکاری میکرد تا مرکز توجه باشه.

کستیل با شک پرسید:
منظورت از کارهای عجیب و غریب چیه؟

دین که متوجه لحن کستیل نشده بود به سادگی جواب داد:
مثلا زیاد دعوا میکرد و با آیدی های تقلبی توی کلاب میرفت و مشروب میخورد و سیگار و ماریجوانا میکشید. میدونی همون کارهای احمقانه ای که هر پسری توی این سن فکر میکنه انجام دادنش باحاله.

کستیل-شخصیت عجیبی داشته.
منظوردار گفت ولی باز هم دین متوجه نشد. اونقدری توی خاطراتش غرق شده بود که نتونه روی جملات کستیل تمرکز کنه.

دین-البته فکر نکن آدم بدی بود. سم خیلی مهربون بود و هیچوقت به کسی آسیب نمیزد، البته به غیراز اونهایی که اذیتش میکردن. اون درس خون بود و همیشه نمره های بالایی میگرفت و توی تیم فوتبال مدرسه شون عضو بود و برای برنامه های مدرسه شون گیتار میزد. خیلی پرتلاش بود و برای آینده اش برنامه داشت. همیشه فکر میکردم دلش میخواد در آینده فوتبال رو ادامه بده اما مشخص شد که توی تمام این مدت عاشق حقوق بوده. با اینکه دلش میخواست مثل همه هم سن و سالهاش پول خرج کنه ولی چون شرایط مالی نامناسبمون رو میدونست به غیراز مواقع ضروری درخواست پول نمیکرد. اون واقعا پسر خوبی بود فقط گاهی اوقات لجبازی میکرد و نسبت به یک موضوعی واکنش غیرمنطقی نشون میداد. ولی خودت هم خوب میدونی دیگه، همه پسرها توی نوجوونی این شکلین.

کستیل با شنیدن اون حرف ها مطمئن شد دین چیزی از قلدری های برادرش نمیدونه و ترجیح داد اشاره ای هم بهش نکنه. خوشحال بود که اون فیلم ها و عکس هارو از کامپیوتر سم پاک کرده بود. فکر به اینکه دین با دیدن اونها آزرده بشه عذابش میداد.
کستیل-آره، مثل همه نوجوون های دیگه بود.
با صدای آرومی گفت و دین با شنیدن تاییدش لبخندی زد. اون معتقد نبود که برادرش فرشته است ولی با اینحال آدم بدی هم نبود.

برای عوض کردن موضوع بحثشون گفت:
قرار بود فیلم نگاه کنیم. انتخاب کردی؟
و با یادآوری چیزی باعجله اضافه کرد:
فقط بگم اگر قراره دوباره star wars رو نگاه کنیم من ترجیح میدم برم زندان.

کستیل چشم غره ای بهش رفت و گفت:
استرس نگیر. یه فیلم دیگه نگاه میکنیم، شاید جنایی.

دین که با شنیدن اون خبر خوشحال شده بود گفت:
خوبه، خیلی خوبه. با فیلم جنایی بهتر میتونم کنار بیام.

کستیل-مطمئنی؟ آخرین باری که فیلم جنایی نگاه کردیم انقدر حرص خوردی که نزدیک بود سکته کنی.
و با یادآوری اون شب خنده ای کرد. دین خیلی فیلم هارو جدی میگرفت.

دین در دفاع از خودش اخمی کرد و گفت:
چون پلیسه احمق بود. هرکسی همون اول فیلم متوجه میشد قاتل کیه ولی اون پلیس کودن تا آخر فیلم نفهمید.
حتی با یادآوری اون فیلم احساس میکرد دوباره داره کنترل اعصابش رو از دست میده.

Читать полностью…

Destiel

#my_favorite_sin
#part69

بعداز در اوردن کفش هاش، پشت سر کستیل وارد هال شد. چندان براش مهم نبود با کفش وارد خونه بشه ولی در اون لحظه نمیتونست بیشتر از اون حصار کفش هارو تحمل کنه. با اینکه برای خونه اش احساس دلتنگی نمیکرد، بعداز مرگ سمی هیچوقت چنین احساسی رو تجربه نکرده بود، ولی بی صبرانه منتظر بود روی تخت خودش دراز بکشه و ساعتی رو استراحت کنه. درسته تخت خودش تفاوتی با تخت بازداشتگاه نداشت ولی فکر به اینکه اون تخت فقط و فقط متعلق به خودشه و هیچکس به غیراز خودش اجازه دراز کشیدن روش رو نداره کمی احساس خوبی بهش میداد.

بدون توجه به کستیل که وسط هال خشکش زده بود و با چشم های گرد شده به اطرافش نگاه میکرد، درحالی که گردن دردناکش رو ماساژ میداد با خستگی گفت:
من میرم دوش بگیرم و بعدش هم چند ساعتی میخوابم. اگر گرسنه ات شد روی یخچال چندتا شماره رستوران و فست فود هست، یه چیزی برای خودت سفارش بده. یه کارت بانکی و مقداری پول نقد هم توی کشوی میز تلفنه، از اونها استفاده کن.

کستیل که تازه به خودش اومده بود، با چهره ای خنثی به دین که وارد اتاقش میشد چشم غره ای رفت. میدونست اون مرد زمان کمی رو توی خونه اش میگذرونه ولی چیزی که به چشم میدید کمی عصبیش کرده بود. اگر وقت نداشت خونه اش رو تمیز کنه پس حداقل میتونست یک خدمتکار استخدام کنه تا خونه اش تبدیل به چنین فاجعه ای نشه. نکنه حقوق اف بی آی نمیتونست چنین هزینه ای رو پرداخت کنه؟

روی وسایل خاک نشسته بود و لباس های کثیف کف خونه و روی مبل ها افتاده بود، روی میز جلوی تلویزیون جعبه های خالی پیتزا و بطری های کوکا به جا مونده بود، گلدون ها خشک شده بودن و مشخص بود چندین ماهه کسی بهشون رسیدگی نکرده. آشپزخونه حتی بدتر بود. بوی بدی اون فضای نسبتا کوچک رو پر کرده بود و کستیل با کنجکاوی دنبال منشا اون بوی عجیب و غریب گشت. وقتی در یخچال رو باز کرد با سبزیجات پلاسیده و میوه های گندیده و گوشت های فاسد روبه رو شد، و حتی نمیخواست درباره کوهی از ظرف های کثیف توی سینک ظرفشویی صحبت کنه. برای اون خونه قشنگ از اعماق قلب احساس ناراحتی میکرد. کستیل اونقدرها آدم تمیزی نبود ولی حداقل همه وسایل توی خونه اش نظم داشتن و مطمئن میشد که هرروز آشغال ها رو بیرون ببره اما دین دقیقا برخلاف کستیل بود. اون حتی دستمال کاغذی های استفاده شده رو کف آشپزخونه انداخته بود و به خودش زحمت نداده بود حداقل داخل سطل زباله بندازه.

بدون اینکه حتی به ناهار فکر کنه، کتش رو دراورد و روی جالباسی راهرو آویزون کرد، کرواتش رو باز کرد و آستین هاش رو بالا زد. شاید دین میتونست توی این وضعیت زندگی کنه ولی مطمئنا کستیل نمیتونست باقی روزش رو توی اون آشغالدونی بگذرونه. تصمیم گرفت فقط هال و آشپزخونه رو تمیز کنه و به اتاق ها دست نزنه. به هرحال دلش نمیخواست با باکسرهای کثیف دین روبه رو بشه و تا مدت ها کابوس ببینه. جعبه های پیتزا و بطری های خالی کوکا رو توی پلاستیک زباله بزرگی که برداشته بود انداخت، گلدون های خشک بیچاره رو که دیگه امیدی به زنده بودنشون نداشت هم به آشغال ها اضافه کرد، لباس های کثیف رو جمع کرد و توی لباسشویی انداخت تا بعداز شسته شدنشون توی بالکن پهنشون کنه، مبل هایی که به رنگ مشکی براق بودن رو دستمال کشید تا لکه هاش از بین بره، میزها و مجسمه ها و تابلوهای روی دیوار رو گردگیری کرد و پارکت رو جارو کشید. فقط هال رو تمیز کرده بود و همین الان هم دو ساعت گذشته بود. درحالی که از شدت خستگی دلش میخواست به اتاق دین بره و سرش فریاد بکشه، وارد آشپزخونه شد و تمام محتویات داخل یخچال رو مستقیم داخل پلاستیک زباله ریخت، ظرف های کثیف رو توی ماشین ظرفشویی گذاشت و اونهارو با صبر و حوصله خشک کرد و توی کمدها جاساز کرد، میز غذاخوری رو مرتب کرد و در آخر چهار پلاستیک زباله بزرگ رو به سختی همراه خودش کشوند و اونهارو توی سطل آشغال کوچه پرتاب کرد. حالا که خونه مرتب شده بود احساس بهتری داشت. حتی فکر کردن به اینکه توی اون بهم ریختگی غذا بخوره باعث حالت تهوع اش میشد.

وقتی به ساعت نگاه کرد، چشم هاش گرد شدن و زیرلب ناسزایی به دین گفت. ساعت 4:38 دقیقه عصر بود و کستیل به شدت احساس گرسنگی و خستگی میکرد. برخلاف انتظارش، تمیز کردن آشپزخونه خیلی طول کشیده بود. طبق آدرسی که دین داده بود، شماره رستوران ایتالیایی رو پیدا کرد و یک استیک فلورانسی همراه با نان فوکاچیا سفارش داد. با اینکه صورتحسابش گرون دراومده بود ولی به عنوان دستمزد بابت تمیز کردن خونه از کارت بانکی دین استفاده کرد و برای خالی کردن حرصش چند اسکناس انعام به پیک رستوران داد، و اصلا هم به خاطرش شرمنده نبود.

Читать полностью…

Destiel

سلام سلام
فدات بشم که😍
ممنون که وقت گذاشتی و خوندی😍

Читать полностью…

Destiel

سلام عزیزدلم
ممنونمممممم😍
قربونت برم که💋

Читать полностью…

Destiel

سلام عزیزم
خوشحالم که دوستش داشتی😍
صادقانه دین رد داده
به جایی توی زندگیش رسیده که دیگه نمیدونه باید چیکار کنه چون هرکاری که میکنه یه عواقبی داره و الان خیلی خسته تراز اونه که بخواد منطقی فکر کنه
دین زندگی خودش رو تموم شده میدونه و برای همین هم دست به هرکار احمقانه ای میزنه
به اونجایی توی زندگیش رسیده که نمیدونه تمام این تلاشهاش ارزش اتفاقاتی که براش افتاده رو داره یا نه
تنها دلیل اینکه هنوز به زندگی وصله کستیله که حالا توی پارت های بعد درباره اش بیشتر صحبت میشه
گاهی اوقات مجبوری شهادت دروغ بدی چون میدونی که حق با کسیه که داری به نفعش شهادت میدی ولی قوانین یا شرایط و اینا باعث این دروغ میشه
متاسفانه این موضوع حقیقتیه که نمیتونیم ازش فرار کنیم
قربونت بشم
ممنون که خوندی💋

Читать полностью…

Destiel

توم عروسیه الان😍
فدات بشم مرسی که😍💋

Читать полностью…

Destiel

واقعااا خوب بودددد؟😍
مرسییی عزیزمممم😍
خیلییی خوشحالم کردی😍😭
ممنونم که خوندی😍💋

Читать полностью…

Destiel

سلام
من تمام تلاشم رو کردم این پارت فضاسازی درستی داشته باشه و همینطور منطقی پیش بره
امیدوارم موفق شده باشم و دوستش داشته باشید

مراقب خودتون باشید❤️

راه های ارتباطی:
@faezehfayyaz80

/channel/BChatcBot?start=670da24371863

Читать полностью…

Destiel

دیمن-روش های وحشتناک مثل کشتن یه آدم و تلاش برای از بین بردن مدارک؟ نه دین، تو اون آدم نیستی. دیگه نمیشناسمت. برادر من هیچوقت حاضر نمیشد یک نفر رو به قتل برسونه حتی اگر اون آدم لیاقتش رو داشته باشه.

دین که دیگه تحمل شنیدن این مزخرفات رو نداشت دست روی نقطه ضعف دیمن گذاشت.
دین-تو هنوز فکر میکنی میتونی جای سمی رو برای من پر کنی؟ نه دیمن، تو هیچوقت نمیتونی برادر من باشی پس انقدر این کلمه رو به کار نبر.

تا حالا چندبار این جمله رو از دین شنیده بود؟ تا حالا چندبار بهش گفته بود که هیچوقت نمیتونه مثل یک برادر بهش نگاه کنه؟ تعداد دفعات از دستش در رفته بود ولی باز هم با شنیدنش قفسه سینه اش درد گرفت و قلبش برای ثانیه ای از حرکت ایستاد. به سختی نفس کشید و درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
بانی راست میگفت، تمام این سالها تلاش کردم اعتمادت رو جلب کنم، سعی کردم مثل یک برادر کنارت باشم، درسته تو دین وینچستر افسانه ای هستی و من ضعیف تراز این بودم که بتونن ازت محافظت کنم ولی قسم میخورم تلاشم رو کردم.
مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه دیگه حاضر بشه به دین نگاه کنه ادامه داد:
آدم ها اشتباه میکنن، منم اشتباه کردم اون روز توی دانشگاه به سمتت اومدم. تو همه چیز رو خراب کردی، هممون رو توی خطر انداختی. هیچوقت انقدر ازت بدم نیومده بود.

قبل از اینکه دین فرصت پیدا کنه حرفی بزنه، دیمن به سرعت توی جمعیت ناپدید شد. دین شک داشت زمان اعلام رای دادگاه ببینتش. کلافه دستی به صورت کشید و به زین که به جای خالی دیمن خیره شده بود نگاه کرد.
زین-بهش سخت نگیر. اون هفته مزخرفی رو گذرونده. حتی شرط میبندم نتونسته درست بخوابه.

دین-اون یک هفته است نتونسته بخوابه، من سالهاست که نمیتونم بخوابم.

زین-اتفاقا قیافه ات خیلی داغون شده. یه مدتی رو مرخصی بگیر. نمیفهمم چرا انقدر اصرار داری خودت رو نابود کنی. راه های بهتری هم برای خودکشی هست.
آهی کشید و با اینکه برای زدن حرفش تردید داشت گفت:
صادقانه، منم با دیمن موافقم. تو خیلی تغییر کردی، همون شب توی عمارت متوجه این تغییر شدم. نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده ولی همون دین سابق نیستی. فکر میکنم سالها مبارزه با جرم و جنایت، باعث شده خودت هم کم کم مثل مجرم ها فکر کنی.

دین پوزخندی زد. با اینکه زین همیشه دیگران رو قضاوت میکرد، و این رفتاری نبود که دین خوشش بیاد، ولی توی این مورد باهاش موافق بود.
دین-یه بار استیو بهم گفت چقدر دلش میخواسته یک زندگی معمولی داشته باشه، کنار خانواده اش بزرگ بشه، دانشگاه بره، یک کار دولتی پیدا کنه، ازدواج کنه و بچه دار بشه. دلش میخواست دغدغه اش فقط این باشه که چه آینده ای انتظار فرزندانش رو میکشه. الان متوجه منظورش میشم. الان میفهمم که حتی منم همین رو میخوام ولی دیگه دیر شده. تفاوت من با استیو اینه که اون بدون اراده پا توی این مسیر گذاشت ولی من با دستهای خودم زندگیم رو نابود کردم. مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، پایانش برای من خوب نیست. فکر میکنی اینهارو نمیدونم؟ از اون شب تا الان، ثانیه ای نشده خودم رو سرزنش نکنم، نتونستم بخوابم چون هربار چشمام رو میبستم چهره غرق در خون اندرسون رو میدیدم. من خیلی وقته از خودم متنفرم زین، اینکه دیگران هم همین حس رو بهم داشته باشن شوکه ام نمیکنه.

وقتی به خودش اومد که زین رفته بود، سی دقیقه گذشته بود و درهای دادگاه دوباره باز شده بود. قاضی کاغذهای توی دستش رو مرتب کرد و با صدای بلند و محکمی گفت:
رای دادگاه رو اعلام میکنم. طبق این رای، آقای دین وینچستر متولد 24 ژانویه 1994، صادره از کانزاس، از هر اتهامی مبرا است. ایشون دیگه در بازداشت نیستن و میتونن به کارشون برگردن. ختم جلسه رو اعلام میکنم.

با اشاره قاضی، به سمتش رفت و روبه روش ایستاد. قاضی با تاسف گفت:
از اطرافیانم شنیده بودم که تو آدم پردردسری هستی، الان مطمئن شدم. امیدوارم دیگه اینجا نبینمت. سعی کن یکم زندگی آرومی داشته باشی. در آخر، هیچکس قرار نیست زحماتت رو به یاد بیاره. تو توی زباله دان تاریخ دفن میشی، مثل هرکس دیگه ای.

وقتی از دادگاه خارج شد، کستیل رو در چند قدمیش دید. پسر به سمتش رفت و با اینکه دلش میخواست بازوش رو بگیره ولی خودش رو کنترل کرد. توی عموم بودن و فکر به اینکه رابطه اش با دین براش ایجاد دردسر کنه تنش رو میلرزوند.
کستیل-برنامه ات چیه؟

دین-دلم میخواد چندساعت هیچکاری نکنم.

کستیل-پس بیا بریم خونه. میتونیم غذا سفارش بدیم و فیلم ببینیم.

دین لبخندی زد و گفت:
ایده خوبی به نظر میرسه ولی این دفعه بریم خونه من. چندتا کار دارم که باید انجام بدم.

Читать полностью…

Destiel

اینکه در آخرین ماموریتش مجبور شده دوباره تصمیمی بگیره که باعث شب نخوابی هاش بشه چیز جدیدی نیست، این شغلشه و اون خیلی وقته یاد گرفته چطوری باهاش کنار بیاد اما ناگهان عده ای پیدا میشن و با وجود اینکه هیچوقت در موقعیت اون نبودن قضاوتش میکنن و با تشکیل پرونده ای علیه اش اون رو مجرم میخونن. من نمیدونم سباستین اندرسون مجرم بوده یا نه، من مامور اف بی آی نیستم، ولی این رو میدونم که موکل من هیچوقت از روی قصد آسیبی به دیگران نزده. دیگه حرفی برای گفتن ندارم، تصمیمش با خودتونه.
و با احترام سرش رو خم کرد و روی صندلیش نشست.

برای دقایق کوتاهی سکوت سنگینی سالن دادگاه رو دربرگرفت تا اینکه بالاخره قاضی گفت:
تا سی دقیقه دیگه رای دادگاه رو اعلام میکنم.

دین باعجله از روی صندلی بلند شد، با اینکه قسمتی از ذهنش درگیر دوستانش بود، خودش رو به کستیل رسوند و مچ دستش رو گرفت. کستیل با چشم هایی گرد شده با استرس به اطرافش نگاه کرد و طوری که فقط دین بشنوه گفت:
دین چیکار میکنی؟ اونها دارن نگاه میکنن.

دین که چندان این موضوع براش اهمیت نداشت، شونه ای بالا انداخت و وارد اولین اتاق خالی شد. کستیل انتظار هرچیزی رو داشت، فریادهای دین به خاطر حضور پسر توی دادگاه، پرسیدن درباره اینکه چه اتفاقی افتاده و چطوری سر از اونجا دراورده، حتی سرزنش شدن به خاطر دروغ هایی که گفته، اما با حلقه شدن دست دین دور کمرش و لبهای گرمی که به لبهاش چسبید، مغزش توانایی کار کردن رو از دست داد.

بعداز بوسه کوتاهی، دین به چشم های شوکه کستیل نگاه کرد و دستی به موهای پسر کشید. لبخند پراز آرامشی زد و گفت:
دلم برات تنگ شده بود.

کستیل-دلت... برای... من... تنگ... شده... بود؟
با تردید بین کلماتش فاصله داد و چشم هاش رو ریز کرد.

دین خنده ای کرد و با همون لحن کستیل جواب داد:
آره... دلم... برات... تنگ... شده... بود.
و نوازش موهای پسر رو ادامه داد.

کستیل برای ثانیه ای خنثی نگاهش کرد. قبل از اینکه توی این اتاق و بین بازوهای دین حبس بشه تصمیم داشت به گوشش سیلی بزنه و به خاطر دروغ هایی که گفته سرش فریاد بکشه ولی دین همه نقشه هاش رو بهم ریخت. پس دستاش رو دور گردن دین حلقه کرد، دوباره لبهاشون رو بهم چسبوند و وقتی دین همراهیش کرد لبخند محوی روی لبهاش نقش بست. ناگهان ازش فاصله گرفت و گفت:
این دلتنگی و بوسه ات به خاطر کاری که برات کردم نیست درسته؟ منظورم اینه که خودم دلم میخواست به خاطرت شهادت دروغ بدم و تو بهم مدیون نیستی.

دین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
تا حالا بهت گفتم چقدر حرف میزنی.
و دوباره پسر رو بوسید.

کستیل هیجان زده خودش رو تکون آرومی داد. حالا که اون مرد تصمیم گرفته بود اینطوری ببوستش مطمئنا جلوش رو نمیگرفت.

با باز شدن ناگهانی در، دین و کستیل باسرعت از همدیگه فاصله گرفتن و به مرد تازه وارد نگاه کردن. زین نیشخندی زد و گفت:
دنبالت میگشتیم دین. فکر میکنم ما بیشتر از تو استرس داریم.

دین چشم غره ای بهش رفت و درحالی که اطراف لبش رو پاک میکرد گفت:
اون در برای زدنه زین.

زین بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
کون تو هم برای پاره شدنه اگر تا چند دقیقه دیگه خودتو به دیمن نشون ندی.

دین کلافه دستی به گردنش کشید و درحالی که کستیل رو به بیرون از اتاق هدایت میکرد گفت:
اصلا آمادگی صحبت با دیمن رو ندارم. مشخصه ازم عصبانیه.

کستیل نیم نگاهی به زین انداخت و با تردید گفت:
فکر کنم عصبانی برای یه لحظه شه.

زین هم در ادامه جمله کستیل گفت:
درواقع دلش میخواد دفنت کنه ولی خوب من و بانی جلوش رو گرفتیم. باید ازمون ممنون باشی.

با نزدیک شدن به دیمن، احساس حالت تهوع دوباره برگشت. طوری که با چشم های خالی نگاهش میکرد دین رو دستپاچه کرد. وقتی روبه روی دیمن ایستاد، سعی کرد با مظلومیت نگاهش کنه ولی لبخند عصبی که روی لبهاش شکل گرفته بود برنامه اش رو خراب کرد.

کستیل گلوش رو صاف کرد و گفت:
خوب ما تنهاتون میزاریم.
و با ابرو به زین اشاره کرد تا از اون دوتا فاصله بگیرن.

زین-تو میتونی بری ولی من نمیام. عمرا این موقعیت رو از دست بدم.

کستیل سری از تاسف تکون داد و با قدم های آرومی ازشون فاصله گرفت. دلش میخواست بمونه و شاهد دعوای اون دوتا باشه ولی احساس میکرد اینکارش تجاوز به حریم خصوصی دوتا دوسته.

دیمن در سکوت به چهره دین خیره شده بود و منتظر بود اون مکالمه رو شروع کنه. دلش میخواست بدونه اون عوضی چه حرفی برای گفتن داره اون هم بعداز اینکه همشون رو توی دردسر انداخته بود. دین دستی به گردنش کشید و مهم ترین سوالی که توی ذهنش بود رو پرسید:
چطوری کیدن موریسون حاضر شد با ما همکاری کنه؟

زین ناخودآگاه خندید و سری از تاسف تکون داد. دین واقعا احمق بود. این چه سوال ابلهانه ای بود که میپرسید اون هم وقتی که دیمن اینطوری بهش خیره شده بود.

Читать полностью…

Destiel

کستیل-خوب من خانواده ام رو از دست داده بودم و دین هم همینطور. ما فقط میدونستیم چه احساسی داره که آدم ها انتظار دارن از مرگ خانواده مون به سادگی بگذریم درصورتی که این امکان پذیر نبود. این احساس متقابل باعث شد ساعت های زیادی رو درباره از دست داده هامون صحبت کنیم.

ناتاشا-وقتی دین ازت درخواست کرد تا کمکش کنی، نترسیده بودی؟

کستیل-چرا ولی... ولی به دین اعتماد داشتم. اجازه نمیداد اتفاقی برام بیوفته.

ناتاشا-و توی طول شب، حداقل زمانی که با دین بودی، اون مراقبت بود؟

کستیل سری تکون داد و با لبخند گفت:
اون حتی به بقیه همکارانش سپرده بود تا مراقبم باشن.

ناتاشا-وقتی وارد اتاق شدید و دین رو درحال درگیری دیدید، اولین واکنشتون چی بود؟

کستیل-به سمت دین رفتم تا کمکش کنم ولی همون لحظه فریاد کشید حواسم به دیگران باشه.

ناتاشا-و اینکارو کردی چون...

کستیل-معلومه، چون دین ازم خواسته بود. میدونستم که ماموریت چقدر براش مهمه و دلش نمیخواد چیزی خراب بشه پس حواسم رو به بقیه افراد داخل اتاق دادم. اسلحه ام رو به سمتشون گرفتم تا حرکت اضافه ای نکنن ولی درعین حال حواسم به دین بود چون اگر آسیب جدی میدید من نمیدونستم باید چیکار کنم. منظورم اینه که تعداد اونها بیشتر بود و من مطمئنا از پسشون برنمیومدم و اینطوری شاید فرار میکردن، چیزی که دین از قبل بهم گفته بود نباید اتفاق بیوفته.

ناتاشا-دیگه سوالی ندارم.
و لبخندی به کستیل زد. اون پسر واقعا شجاع بود.

کستیل با اجازه قاضی از جایگاه پایین اومد. با قدم های لرزون به سمت نزدیک ترین صندلی رفت و نشست. نگاهش بلافاصله به سمت دین برگشت. توی چشم های اون مرد، عذاب وجدان دیده میشد.

قاضی-آقای وینچستر، برای چی درباره حضور آقای کالینز در شب 23 اکتبر چیزی نگفتید؟

دین بدون اینکه نگاهش رو از کستیل بگیره با لحن ناراحتی جواب داد:
دلم نمیخواست توی دردسر بیوفته. من با بردنش به ماموریت باعث آزارش شدم، اون شب شاهد اتفاقاتی بود که روانش رو بهم ریخت. مجبور شدم برای ساعت ها کنارش باشم چون گریه میکرد و ترسیده بود. نمیخواستم دوباره اذیتش کنم.

قاضی کلافه دستی به چشم هاش کشید و گفت:
اگر میخواید رای دادگاه عادلانه باشه پس خواهش میکنم دیگه چیزی رو پنهان نکنید. شما مامور اف بی آی هستید آقای وینچستر، نباید اجازه بدید احساساتتون لطمه ای به حقیقت بزنه.

نگاه دین درلحظه تغییر کرد. سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی عذرخواهی کرد. حقیقت؟ هرچیزی که در اون دادگاه گفته میشد خلاف حقیقت بود. دیگه نمیدونست چقدر میتونه تحمل کنه. دلش میخواست همون لحظه بلند بشه و به کاری که کرده اعتراف کنه. اون یک نفر رو کشته بود، حتی اینکه اون یک نفر حرومزاده ای مثل سباستین بود هم حالش رو خوب نمیکرد.

با صدای بلند ناتاشا، دین از جا پرید و به اون دختر نگاه کرد.
ناتاشا-عالیجناب، یک نفر دیگه هم هست که در شب 23 اکتبر، توی مهمونی حضور داشته.
و چشمکی به چهره شوکه دین زد. میتونست از همون ابتدا بهش بگه که درصد برنده شدنشون توی این دادگاه خیلی بالایه ولی احساس میکرد باید کمی تنبیه اش کنه، اون مرد باعث رنجش همه دوستان مشترکشون شده بود.

قاضی-پس منتظر چی هستید؟

زین از روی صندلی بلند شد و به سمت همون در قبلی رفت. نگاه دین قفل در شده بود و منتظر شاهد جدید بود. اتفاقات مختلفی که توی اون روز تحمل کرده بود مغزش رو خسته کرده بود و دیگه نمیتونست حدس بزنه چه کسی پشت اون دره. با ورود پسر جوانی به سالن دادگاه، چشم های دین گرد شد و شوکه به جلو خم شد. اون اینجا چیکار میکرد؟

پسر توی جایگاه ایستاد و زین محض احتیاط از کنارش تکون نخورد. دیمن هم توی حالت دفاعی قرار گرفت تا اگر اتفاق غیرقابل پیشبینی افتاد جلوش رو بگیره. درهرصورت هنوز هم به اون پسر اعتماد نداشتن.

نگاه دین به سمت دفو کشیده شد. حتی اون هم تعجب کرده بود و درحالی که خشکش زده بود به پسر تازه وارد نگاه میکرد. انتظار این رو نداشت، نباید این اتفاق میوفتاد. اونها برگه برندشون رو برای لحظه آخر نگهداشتن.

قاضی-خودتون رو معرفی کنید و بگید چه نسبتی با آقای وینچستر دارید.

کیدن-من کیدن موریسون هستم، و هیچ نسبتی با اون عوضی ندارم.
با لحن خونسردی گفت و باعث شد قاضی اخم کنه.

قاضی-سوالم رو طور دیگه ای میپرسم، شما چه ارتباطی با پرونده قتل آقای سباستین اندرسون دارید؟

کیدن-من توی مهمونی بودم، دقیقا توی همون اتاق. درواقع، آقای وینچستر و همکارانشون من و دوستانم رو دستگیر کردن.

همهمه ای توی دادگاه شکل گرفت. قاضی که گیج شده بود، با چکش چند ضربه به میز کوبید و با صدای بلندی گفت:
نظم دادگاه رو بهم نریزید. خواهش میکنم نظم دادگاه رو حفظ کنید.
به سختی سروصداهارو خاموش کرد و نگاهش رو به کیدن دوخت.
قاضی-دارید میگید که شما همکار آقای مک دونالد بودید و شب 23 اکتبر دستگیر شدید؟

کیدن-بله، من و جکسون همکار بودیم.

Читать полностью…

Destiel

اولین کاری که کردم گرفتن نبض آقای اندرسون بود ولی متاسفانه دیر رسیده بودیم پس به اعضای تیمم اعلام کردم که برای دستگیری مجرمین و بردن جسد به سردخونه اقدام کنن. بعداز اون به سمت دین رفتم تا حالش رو بررسی کنم و بپرسم چه اتفاقی افتاده. دین عصبی و کلافه بود، فریاد میکشید که نمیخواست چنین اتفاقی بیوفته، که اگر سباستین اندرسون به هشدارهاش گوش میکرد مجبور نمیشد بهش شلیک کنه.

قاضی-به یاد دارید که آقای وینچستر دقیقا چه جمله ای گفتن؟

زین سرش رو پایین انداخت و گفت:
"اگر اون حرومزاده سرجاش وایمیستاد و بهم حمله نمیکرد مجبور نمیشدم ماشه رو بکشم".

قاضی-مدرکی برای این ادعاتون دارید؟

زین-به غیراز من افراد دیگه ای هم توی اون اتاق بودن. از اونجایی که دیر به اتاق رسیدم، برای فهمیدن حقیقت با شاهدین صحبت کردم. درحال حاضر شاهدین بیرون سالن دادگاه منتظر اجازه شما برای ورود هستن.

قاضی سری تکون داد و گفت:
اجازه اش رو صادر میکنم.

در زمانی که زین از توی جایگاه پایین میومد، دیمن به سمت اتاق گوشه سالن رفت. دین سرش رو به ناتاشا نزدیک کرد و کنار گوشش گفت:
نمیخوام جلوی کاری که دارید انجام میدید رو بگیرم ولی از اونجایی که من خودم نقش اصلی این داستانم باید بگم که کاملا مطمئنم این اتفاقاتی که زین تعریف کرده نیوفتاده. دارید چه غلطی میکنید؟ برای چی زین دروغ گفت؟

ناتاشا-فکر میکنی فقط خودت میتونی دروغ بگی؟

دین خنثی نگاهش کرد. این جواب سوالش نبود.
ناتاشا آهی کشید و گفت:
دین بزار صادقانه بهت بگم، تو گند زدی. ما مجبور شدیم برای جلوگیری از زندان رفتن تو داستان خودمون رو درست کنیم. از اونجایی که به عقلت رسیده بود تا قتل سباستین اندرسون رو گردن نگیری، ما هم همون مسیر رو ادامه دادیم. این کاریه که داریم میکنیم، و وقتی بهت میگم بچه ها از دستت عصبین دروغ نمیگم. ترجیحا سعی کن این لحن تند و طلبکارت رو تموم کنی وگرنه بهت قول نمیدم از اینجا سالم بیرون بری.

دین-از اونجایی که مشخصه دیمن به خونم تشنه است پس تهدیدت رو جدی میگیرم.
و به صندلیش تکیه داد و منتظر ادامه سیرک موند.

بعداز چند دقیقه، در اتاق باز شد و دیمن همراه با پسر جوانی وارد سالن دادگاه شد. دین با دیدنش، برای لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد. با دلتنگی به پسری که دیمن کنار گوشش صحبت میکرد خیره شد. انتظار دیدنش رو نداشت. اون تمام تلاشش رو کرده بود تا درباره حضور کستیل چیزی نگه اما اینجا بودن پسر نشون دهنده شکستش بود. با اینکه دلش میخواست همون لحظه از روی صندلی بلند بشه و به سمت کستیل پرواز کنه، با عصبانیت رون هاش رو بهم فشرد و خطاب به ناتاشا پرسید:
برای چی پای اونو به این ماجرا باز کردید؟

ناتاشا-خفه شو دین. وضعیتت به قدری خراب بود که ما مجبور شدیم از هر کمکی استفاده کنیم. به علاوه، ما مجبورش نکردیم، فقط ازش درخواست کمک کردیم و اون با کمال میل قبول کرد. به دیمن گفته بود برای تو هرکاری میکنه.
گفت و لبخند مشکوکی به دین زد. از همون ابتدای ورود پسر به سالن دادگاه متوجه نگاه دین شده بود و حدس اینکه اون دوتا فراتر از دوست هستن سخت نبود.

وقتی کستیل با استرس توی جایگاه ایستاد، دورتادور سالن دادگاه رو از نظر گذروند و نگاهش روی دین متوقف شد. ناخودآگاه بغض توی گلوش نقش بست. اگر اونجا نبودن، همین الان به سمت مرد میرفت و برای ساعت ها از آغوشش جدا نمیشد. با اینکه عادت به دوری از دین داشت ولی وقتی دیمن درباره شرایط مرد براش توضیح داد، ترس از دست دادن دین تمام وجودش رو گرفت و اون بدون لحظه ای تعلل درخواست کمک دیمن رو قبول کرد. اجازه نمیداد دین به زندان بره، اون هنوز به اندازه کافی نداشتش.

قاضی-لطفا دستتون رو روی کتاب بزارید و سوگند بخورید که تنها حقیقت رو میگید و به غیراز حقیقت چیزی نمیگید.

کستیل نگاه از دین گرفت و به کتاب روبه روش داد. دستش رو باتردید روی کتاب گذاشت و با صدای آرومی گفت:
سوگند میخورم که تنها حقیقت رو بگم و غیراز حقیقت چیز دیگه ای نگم.
اینکه کف دستش میسوخت طبیعی بود؟ باعجله دستش رو از روی کتاب برداشت و به کف دستش خیره شد. کمی قرمز شده بود و احساس میکرد اگر زمان بیشتری دستش رو روی کتاب نگهداره دستش آتیش میگیره.

قاضی-خودتون رو معرفی کنید و بگید چه نسبتی با آقای وینچستر دارید.

کستیل-من... اسم من کستیل کالینزه. آقای وینچستر مسئول پرونده قتل برادر من هستن که بعدها به خاطر شرایط نسبتا یکسانی که داشتیم ارتباطمون نزدیک تر شد.

قاضی-در شب 23 اکتبر، شما توی عمارت حضور داشتید؟

کستیل-بله جناب قاضی.

قاضی-لطفا ادامه بدید.

کستیل-چندروز قبل از شب ماموریت، دین از من درخواست کمک کرد. اون نیاز به یک همکار داشت و به نظرش من مناسب ترین گزینه بودم پس من هم قبول کردم. اواسط شب من و آقای مالیک از دین جدا شدیم. دین باید از راهروهای مخفی به اتاق میرفت و من هم قرار بود بعداز ساعت ده برای پشتیبانی بهش ملحق بشم.

Читать полностью…

Destiel

ما ترسیده بودیم و نمیدونستیم باید چیکار کنیم تا اینکه جکسون گفت بهتره از راهروهای مخفی عمارت فرار کنیم. قبل از اینکه بتونیم تصمیممون رو عملی کنیم، در مخفی باز شد و صدای شلیک گلوله اینبار از نزدیک به گوشمون رسید. سباستین با درد روی زمین افتاد و من با اینکه شوکه شده بودم ولی باسرعت به سمتش رفتم. در ابتدا مردی وارد اتاق شد که نمیشناختم. بهمون گفت گوشه اتاق بایستیم و حرکتی نکنیم تا اینکه بعداز چند دقیقه مشخص شد اون مرد همون مامور دین وینچستره. سباستین بعداز اینکه هویت مرد ناشناس رو تشخیص داد، نتونست جلوی خودس رو بگیره و اون رو تحقیر و سرزنش کرد. وینچستر هم نتونست سکوت کنه و بحثی بینشون شکل گرفت. همه ما میدونستیم که سباستین آدم مغرور و عصبی بود، اون هیچوقت به کسی اجازه نمیداد شخصیتش رو زیرسوال ببره پس جلوش رو نگرفتیم. به هرحال، اون خیلی حرف میزد، مگه نه آقای وینچستر؟ اون هیچوقت خفه نمیشد.
و نگاهش رو به چهره خونسرد دین دوخت.

اگر اون زن فکر کرده بود با یادآوری اون شب میتونه باعث آزارش بشه، خوب درست فکر میکرد چون در همون زمان دین از درون درحال فروپاشی بود. با اینکه چهره اش نشون نمیداد اما دستی که به قلبش چنگ انداخته بود و محکم فشارش میداد رو احساس میکرد.

قاضی-لطفا با متهم صحبت نکنید.

آلیسا بدون اینکه نگاهش رو از دین بگیره، پوزخندی زد و ادامه داد:
بحث بینشون طولانی شد و دیگه هردوشون داشتن فریاد میزدن. دین هرکاری میکرد تا دهن سباستین رو ببنده اما نتونست پس راه ساده تر رو انتخاب کرد، اسلحه اش رو بالا برد و به پیشونی سباستین شلیک کرد. طولی نکشید که سباستین روی زمین افتاد. کنارش نشستم و سعی کردم نبضش رو پیدا کنم ولی اون مرده بود، دین وینچستر کشته بودش. تمام حقیقت همین بود. نمیدونم وینچستر چی گفته ولی اون عوضی بدون هیچ دلیلی سباستین رو به قتل رسوند، و حتی از کارش پشیمون هم نیست.

دین با صدای آرومی که فقط ناتاشا و دیمن و زین بشنون گفت:
درواقع تمام حقیقت این نبود. خیلی اتفاقات دیگه ای هم این وسط افتاد که آلیسا حذفشون کرد. واقعا جالبه.
خبر داشت که آلیسا وفاداری بی قید و شرطی به ریوز داره ولی اینکه لئو سالواتوره رو از داستانش حذف کرده میتونست فقط نشون دهنده یک چیز باشه، ترس.

ناتاشا بدون توجه به دین، از روی صندلی بلند شد و پرسید:
عالیجناب میتونم از شاهد چندتا سوال بپرسم؟

قاضی سری به نشونه تایید تکون داد و ناتاشا به سمت آلیسا رفت. وقتی روبه روش ایستاد، متوجه شد هم قد هستن و اینطوری راحت تر میتونست به چشم هاش نگاه کنه. با خونسردی لبخندی زد و گفت:
خانم فاستر میتونم ازتون دلیل شرکت توی مهمونی آقای مک دونالد رو بپرسم؟

آلیسا-من به درخواست جکسون توی اون مهمونی شرکت کردم، همونطور که گفتم.

ناتاشا-و باقی دوستانتون چی؟ اونها هم به درخواست آقای مک دونالد توی اون مهمونی شرکت کردن؟

آلیسا-درسته.

ناتاشا-دلیل اینکه اون شب دور هم جمع شدید چی بود؟

آلیسا-فقط یک مهمونی ساده بود. ما همیشه سعی میکنیم در سال چندباری همدیگه رو ببینیم و زمانی رو باهم بگذرونیم. فکر میکنم این کاری باشه که دوست ها انجام میدن.

ناتاشا خنده کوتاهی کرد و گفت:
درست میگید. پس شما میدونستید که اون شب، درحالی که شما و دوستانتون توی طبقه سوم بودید، توی طبقه اول و سالن اصلی عمارت چه مهمونی برگزار شده بود؟

آلیسا پوزخند محوی زد و بدون اینکه خونسردیش رو از دست بده جواب داد:
من فقط میدونستم یک مهمونیه. تا قبل از اینکه مامورهای اف بی آی به عمارت حمله کنن ماهیت مهمونی رو نمیدونستم.

ناتاشا-پس شما نمیدونستید که دوستتون، آقای جکسون مک دونالد، رئیس باند خرید و فروش برده در داخل کشور و همچنین در خارج از کشوره؟

آلیسا-خیر نمیدونستم.

ناتاشا لبخندی زد و با لحن شرمنده ای گفت:
اوه متاسفم، فکر کردم گفتید باهمدیگه دوست هستید.

آلیسا نیشخندی زد و پرسید:
شما از همه رازهای دوستانتون خبر دارید خانم؟
و به دین نیم نگاهی انداخت.

ناتاشا بدون اینکه خودش رو ببازه، شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
نه از همه رازهاشون خبر ندارم ولی مطمئنا تا امروز هم به خاطر همکاری با رئیس یک باند دستگیر نشدم. البته اتهامات شما بیشتر از همکاری با آقای جکسون مک دونالده، درسته؟

آلیسا-اینها فقط چندتا اتهام بی پایه و اساسه. هنوز چیزی ثابت نشده.

ناتاشا-بله درسته، چیزی ثابت نشده چون ماموری که مسئول پرونده شماست در بازداشت بودن. پس شما میگید که درجریان کارهای آقای مک دونالد نبودید؟ شما نمیدونستید که ایشون دارن چیکار میکنن و ماهیت مهمونی هایی که میگرفتن چی بوده؟

آلیسا با اعتماد به نفس جواب داد:
بله همین رو میگم.

Читать полностью…

Destiel

باکی توجه ای بهش نکرد و سرش رو روی شونه کستیل گذاشت. با مظلومیتی ساختگی پرسید:
کس، تو منو دوست داری؟

کستیل بدون اینکه نگاهش کنه با صدای آرومی جواب داد:
این چه سوالیه؟ معلومه که دوست دارم.

باکی با همون لحن مظلوم گفت:
پس چرا هیچوقت به خاطر من دکمه های پیرهنت رو اشتباه نبستی؟ مگه من چه فرقی با دین دارم؟

کستیل با شنیدن این حرف، سریع به جلوی پیرهنش نگاه کرد و با دیدن وضعیت دکمه هاش بیشتراز قبل خجالت کشید. دلش میخواست همون لحظه از روی زمین محو بشه. باکی رو هول داد و باعجله دکمه هاش رو درست کرد. باکی حالا شخصیت شیطانیش رو نشون میداد و با صدای بلند میخندید.

دین که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود، بعداز اینکه آب سردی به صورتش زد و کمی صبر کرد تا حالش بهتر بشه، بطری های کوکا رو برداشت و به هال برگشت. ضربه ناگهانی به گردن باکی زد و گفت:
اذیتش نکن موش عوضی.

باکی که چندان تحت تاثیر قرار نگرفته بود انگشت وسطش رو به دین نشون داد و یکی از بطری هارو برداشت. درحالی که پاهاش رو روی میز مقابلش قرار میداد گفت:
به هرحال، قرار نیست عذرخواهی کنم.

کستیل-ازت انتظار هم نداریم.
و چشم غره ای بهش رفت اما با یادآوری موضوعی باعجله گفت:
تعجب میکنم که اینجا اومدی. تو بهم گفتی امروز با کسی قرار ملاقات داری.

باکی سرفه ساختگی کرد و درحالی که تلاش میکرد خودش رو آروم نشون بده با لبخند گفت:
اوه چرا با کسی قرار ملاقات داشتم ولی از اونجایی که دلم میخواست دین رو ببینم پس زودتر از رستوران اومدم بیرون. کستیل عزیزم، میشه یه لیوان آب برام بیاری؟

کستیل خنثی نگاهش کرد و با دلخوری از روی مبل بلند شد. سری از تاسف تکون داد و گفت:
باکی من تورو خیلی خوب میشناسم پس دفعه دیگه صادقانه بهم بگو مزاحمتونم و من میرم. هرموقع صحبتتون تموم شد بهم بگید تا برگردم.

باکی که متوجه شد چندان توی پنهان کاری موفق نبوده، با ناراحتی گفت:
البته من واقعا تشنمه و خوشحال میشم اگر بهم لطف کنی و یه لیوان آب بیاری، فقط عجله نکن دوست عزیزم.

کستیل چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و بدون اینکه سعی کنه عذاب وجدان باکی رو از بین ببره، وارد آشپزخونه شد. به طرز ابلهانه ای امیدوار بود بتونه صداشون رو بشنوه ولی وقتی باکی روی دسته مبل دین نشست و نزدیک گوشش با صدای آرومی صحبت کرد، امیدش به سرعت از بین رفت. از اینکه اون دوتا مسائل خصوصی بینشون داشتن متنفر بود ولی ته قلبش میدونست که به خاطر وجه مشترک بینشون باهم خیلی صمیمین، وجه مشترکی به نام استیو راجرز. و به هرحال دلش نمیخواست حریم شخصی اونهارو زیرسوال ببره حتی اگر قرار بود کنجکاویش آزارش بده.

دین نگاه عصبی به باکی که خیلی بهش نزدیک بود انداخت و گفت:
باکی خجالت نکش، بیا تو بغل من بشین.

باکی خنده کوتاهی کرد و درحالی که به آشپزخونه نیم نگاهی می انداخت تا از نبود کستیل مطمئن بشه گفت:
خفه شو. امروز تونستم راضیش کنم بهم اجازه رفت و آمد به خونه اش رو بده.

دین با لحن بی حوصله ای گفت:
خیلی خوبه، واقعا خوشحال شدم ولی این موضوع چه ربطی به من داره؟

باکی متعجب نگاهش کرد و جواب داد:
فکر میکردم برات مهم باشه، از اونجایی که شاید بتونم اطلاعات مهمی رو بهت برسونم.

دین-اطلاعات مهم از دوست پسرت؟
با چشم های گرد شده پرسید و وقتی باکی با حرص نیشگونی از بازوش گرفت زیرلب ناسزایی گفت.
باکی-واقعا احمقی. منظورم کیانویه. آخه مگه من دوست پسر دارم؟

دین-خوب منظورت رو واضح بگو.
ابروش بالا پرید و با کنجکاوی پرسید:
حالا چطوری راضیش کردی؟

باکی-براش بهونه اوردم که جدیدا وقتی توی خونه استیو تنهام قلبم درد میگیره و نمیتونم نفس بکشم. اون هم دلش برام سوخت و بهم گفت خوشحال میشه برم عمارتش زندگی کنم. البته که من بهش گفتم هنوز آمادگی زندگی باهاش رو ندارم ولی برای اینکه به هم نزدیک تر بشیم میتونم چندباری به عمارتش برم.

دین که عمیقا توی فکر فرو رفته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود، درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
اون سالها فرصت داشت تا تورو به عمارتش دعوت کنه ولی هیچوقت اینکارو نکرده بود. این موضوع مشکوکه باکی. نمیتونم قصدش رو بفهمم.

باکی-فکر نمیکنم قصدی داشته باشه چون وقتی بهم پیشنهاد داد کاملا صادق به نظر میرسید. اون از آخرین باری که شاهد حال بد من بود خیلی ترسیده. شاید واقعا میخواد یه رابطه پدر و پسری بینمون شکل بگیره، یه دونه از اون واقعی هاش.

دین-توی عمارتی که منشا جرم هاشه و میدونه تو نمیتونی جلوی کنجکاویت رو بگیری؟ من که شک دارم. شاید میخواد یه بازی باهات شروع کنه یا وفاداریت رو بسنجه. در هرصورت مطمئنم قصد شومی پشت این پیشنهاد عجیب و غریبش هست. ناسلامتی داریم درباره ریوز صحبت میکنیم.

باکی نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و درحالی که کلافه شده بود پرسید:
الان چیکار کنم؟

Читать полностью…

Destiel

کستیل-خیله خوب آروم باش، بیا یکم کوکا بخور.
و بطری رو به دست دین داد. دین با دیدن عشق زندگیش با ذوق کمی از کوکا نوشید. اون عوضی ها کنار غذاش فقط آب خالی میدادن. مگه چند سالش بود؟ 5؟ تعجب نمیکرد اگر بهش شیر یا آب میوه میدادن.

کستیل با لحن پراز سرزنشی گفت:
دین تو خیلی کوکا میخوری. میدونی که برات ضرر داره درسته؟ باید کمترش کنی.

دین-بیخیال، اگر کوکا و قهوه نخورم مجبورم الکل بخورم، و باور کن دلت نمیخواد ورژن معتاد من رو ببینی.

کستیل کنجکاو نگاهش کرد. همیشه دوست داشت درباره اعتیاد دین بیشتر بدونه و الان که اون مرد بهش اشاره کرده بود موقعیت مناسبی به نظر میرسید.
کستیل-دین، دلیل اعتیادت به الکل چی بود؟
و وقتی نگاه عاقل اندر سفیه دین رو روی خودش دید بلافاصله اضافه کرد:
متاسفم، سوال احمقانه ای بود چون میدونم بعداز مرگ برادرت به الکل اعتیاد پیدا کردی ولی... ولی دلم میخواد بدونم برای چی اینکارو کردی.

حواسش رو به بطری خالی توی دستش داد. انگشت هاش رو بهم فشرد و تلاش کرد بطری رو مچاله کنه. مشکلی نداشت که درباره گذشته صحبت کنه ولی صحبت درباره اشتباهاتش چیزی بود که دین همیشه ازش فرار میکرد. اون اشتباهات زیادی داشت، و هرچقدر که سنش بالاتر میرفت به این اشتباهات اضافه میشد، اما هیچوقت صحبت درباره اش آسون نبود. اعتیادش دقیقا یکی از همون اشتباهاتی بود که صحبت درباره اش رو بی فایده و سخت میدونست. بهش افتخار نمیکرد، به هیچکدوم از اشتباهاتش افتخار نمیکرد.

دین-خوب... فکر میکردم حلش میکنه، میدونی تمام اون دردها و دلتنگی ها؛ ولی اینکارو نکرد. اوایل فقط چندروز مستی بود. برای فرار از واقعیت از خواب بیدار میشدم و اونقدر مشروب میخوردم تا هوشیاریم رو از دست بدم و دوباره بخوابم اما بعداز مدتی تبدیل به یک عادت مزخرف شد. دیگه نمیتونستم دست از نوشیدن بردارم. سعی میکردم هوشیاری خودم رو حفظ کنم ولی تمام بدنم التماس میکرد برای مستی روزهای گذشته. باور کن تلاش کردم جلوی خودم رو بگیرم ولی... فکر میکنم یه جایی توی اعماق وجودم دلم نمیخواست اینکارو بکنم. و به همین سادگی اعتیاد پیدا کردم. چیزهای زیادی از اون روزها یادم نمیاد. دیمن خیلی کمکم کرد. اون برای ماه ها زندگی خودش رو رها کرد و پیش من اومد. به لطف اون چندباری ترک کردم ولی کافی بود تا یک ساعت تنهام بزاره و دوباره شروع کنم به نوشیدن. من همیشه دیمن رو ناامید کردم، هنوز هم اینکارو میکنم.
جمله آخر رو زمزمه کرد و بالاخره بطری مچاله شده رو روی پارکت رها کرد. بعضی از انگشت هاش زخمی شده بودن ولی اونقدری نبود که نگرانشون بشه، البته که مدت طولانی بود نگران خودش نمیشد.

کستیل-چطوری برای همیشه ترک کردی؟
درحالی پرسید که متوجه انگشت های زخمی مرد کنارش نشد. دین هم بلافاصله دستش رو مشت کرد و ترجیح داد پسر رو نگران نکنه.

با یادآوری اون روزها، ناخودآگاه خنده ای کرد و جواب داد:
آخرین بار دیمن خیلی ازم عصبانی شد. دعوای بینمون شدت گرفت و به خاطر ضعیف بودنم نتونستم جلوی کتک هاش رو بگیرم. بعدش منو توی اتاق خودم زندانی کرد و در روز فقط دو بار به دیدنم میومد تا بهم غذا بده. دیمن به یکی از هم دانشگاهی هامون که دنبال موضوع برای پایان نامه اش میگشت پیشنهاد داد که من رو درمان کنه و اون هم قبول کرد. هر هفته یک جلسه با جان داشتم. دو ماهی طول کشید تا بتونم به روتین سابق زندگیم برگردم ولی با اینحال هنوز هم میل شدیدی به الکل داشتم پس جلساتم با جان رو ادامه دادم.

کستیل با تعجب گفت:
ولی دین من بارها دیدم که تو مشروب میخوری. معنیش اینه که کامل درمان شدی درسته؟

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و با نگاه شرمگینی جواب داد:
متاسفم که ناامیدت میکنم ولی فکر نمیکنم هیچ راه درمان دائمی برای اعتیاد وجود داشته باشه. هربار که الکل مصرف میکنم، حتی توی مقدار کم، روز بعدش به دیدن جان میرم تا بتونم خودم رو سر عقل نگهدارم. بعدش هم برای روزها خودم رو توی سازمان حبس میکنم و حواسم رو به پرونده ها میدم تا به الکل فکر نکنم. البته راه کنترل کردنش رو پیدا کردم، فکر میکنم راه سالمتری هم هست، من دیگه به الکل اعتیاد ندارم ولی به جاش به کار بی وقفه اعتیاد دارم. همین الان هم به خاطر صحبت درباره الکل ذهنم بهم ریخته و دلم میخواد از توی آشپزخونه یکی از اون بطری های مشروبم رو بردارم و برای باقی زندگیم مغزم رو خاموش کنم ولی دارم جلوی خودم رو میگیرم تا اینکارو نکنم.

کستیل-متاسفم.
تنها همین به ذهنش رسید تا بگه. نمیدونست که دین چه شرایطی رو داره از سر میگذرونه و فکر به اینکه ذهنش رو بهم ریخته عذابش میداد. البته که تقصیر اون نبود، دین هیچوقت چیزی درباره این موضوع بهش نگفته بود و اگر کستیل درباره اش سوال نمیپرسید باز هم راضی به گفتن نمیشد. با اینکه دلش نمیخواست اون روزهای تلخ رو به دین یادآوری کنه ولی با اینحال نمیتونست جلوی حرص و طمع خودش برای بیشتر شناختن دین رو بگیره.

Читать полностью…

Destiel

بعداز تحویل گرفتن غذا، به فکرش رسید که غذاش رو با دین شریک بشه. اینطوری نبود که اون مرد لیاقتش رو داشته باشه چون توی تمام ساعت های گذشته اون کسی که بی وقفه کار کرده بود کستیل بیچاره بود ولی با اینحال علاقه ای به تنها غذا خوردن نداشت. پشت در اتاقش ایستاد و تقه ای به در کوبید. چند ثانیه صبر کرد و وقتی خبری نشد، به آرومی و بدون سروصدا در رو باز کرد. دین روی تختش به خواب عمیقی فرو رفته بود و حتی متوجه حضور کستیل نشد. بالای سرش ایستاد و به چهره اش خیره شد. موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بودن و دهانش کمی باز بود. به سختی نفس میکشید و هر چند ثانیه یک بار کلمات نامعلومی رو زمزمه میکرد و تکون های ناآرومی میخورد. برای لحظه ای، عذاب وجدان تنها چیزی بود که کستیل احساس میکرد. دین بیچاره حتی توی خواب هم آرامش نداشت و این از اخم روی پیشونیش و حرکات عصبیش مشخص بود. ترجیح داد بدون اینکه بیدارش کنه از اتاق خارج بشه. به هرحال خوابیدن با وجود کابوس ها بهتراز نخوابیدن بود، مخصوصا برای دینی که زیر چشمهاش گود افتاده و سیاه شده بود. اون نیاز به خواب داشت، حالا چه با کابوس چه بدون اون.

بعداز خوردن نیمی از غذاش، باقی اون رو توی یخچال گذاشت و بطری کوکایی برداشت. تصمیم گرفت حالا که فرصتش رو داره بیشتر توی خونه دین سرک بکشه، به هرحال از اون موقعیت های همیشگی نبود. به اولین جایی که کنجکاو دیدنش بود رفت، اتاق برادر دین. به یاد داشت که یک بار به اون اتاق اومده بود و چند دقیقه ای رو با دین صحبت کرده بود اما اون شب به خاطر شرایط روانی باکی توجه ای به اتاق نکرد.

مثل اتاق هر نوجوون دیگه ای، دیوارها پراز پوسترهای عجیب و غریب از گروه های راک و تیم های فوتبال بود. کلکسیونی از اکشن فیگورهایی که کستیل هیچ ایده ای درباره شون نداشت روی قفسه های گوشه اتاق بود. گیتار مشکی رنگ و چند توپ فوتبال کنار تخت افتاده بودن و کامپیوتر قدیمی روی میز بود. روی صندلی نشست و کامپیوتر رو روشن کرد. در کمال تعجب، کامپیوتر بدون رمز بود و تونست به راحتی وارد بشه. توی پوشه های خصوصی جستجو کرد و عکس های مختلفی از دین در زمان کودکی و نوجوونی و حتی اوایل جوونیش پیدا کرد. بیشتر عکس ها دو نفره یا چند نفره بودن ولی میون اونها چندتا عکس تکی هم پیدا کرد و بلافاصله به گوشی خودش انتقال داد. میتونست چندتا از اون عکس هارو برای خودش چاپ کنه و توی آلبوم شخصیش نگهداره. البته که قرار نبود هیچوقت اونهارو به دین نشون بده چون دلش نمیخواست به خاطر دزدی به این کوچکی سرزنش بشه.

وقتی وارد پوشه های خصوصی تر شد، با دیدن عکس و فیلم هایی از سم و دوستانش ابروهاش بالا پرید. توی عکس و فیلم ها، پسرها و دخترهای مختلفی با صورت های زخمی حضور داشتن. حدس اینکه اونها قربانی قلدری های تیم فوتبال مدرسه بودن چندان سخت نبود. با تماشای بعضی از عکس ها و فیلم ها چهره اش درهم میشد. توی یکی از اونها، عنکبوت بزرگی روی صورت دختری گذاشته بودن و دختر تلاش میکرد جیغ نکشه؛ توی بعدی، سر پسر بیچاره ای رو توی توالت فرو کرده بودن و پسر برای نفس کشیدن دست و پا میزد. از بیشتر عکس ها و فیلم ها به سرعت گذر کرد، توانایی تماشا کردنشون رو نداشت. اونها فقط چندتا بچه بودن که هیچکس بهشون کمک نکرد. بالاخره روی یک فیلم توقف کرد. پسر نسبتا چاقی که صورتش زخمی و پراز خون بود، با طناب روی صندلی بسته شده بود. سم و دوستهاش موهاش رو به رنگ نارنجی دراورده بودن و با صدای بلند بهش میخندیدن. حتی کستیل هم لحظه ای لبخند روی لبهاش نقش بست. اون پسر بیچاره با اون رنگ مو واقعا شبیه احمق ها شده بود. با اینکه پسر التماس میکرد تا دست از سرش بردارن اما اونها توجهی نمیکردن و کستیل حاضر بود قسم بخوره حتی بیشتر لذت میبردن. کستیل دیگه تحمل شنیدن التماس های اون پسر رو نداشت پس با کلافگی فیلم رو قطع کرد و تمام فایل های اون پوشه رو پاک کرد. نمیدونست دین اونهارو دیده یا نه اما آرزو میکرد ندیده باشه. دلش میخواست سم تا همیشه همون فرشته کوچولو توی ذهن برادرش باشه نه این هیولای کوچکی که کستیل الان شاهدش بود. کامپیوتر رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد. تحمل اون اتاق واقعا سخت شده بود.

ساعت شش عصر بالاخره دین از اتاقش خارج شد. صورتش به خاطر خواب زیاد پوف کرده بود و چشم هاش قرمز شده بودن. با دیدن کستیل روی مبل خونه اش، برای چند دقیقه بهش خیره شد. به کل فراموش کرده بود اون پسر رو به خونه اش دعوت کرده. به تمام مشکلاتش فراموشی هم اضافه شد.
دین-متاسفم که تا الان خوابیدم.
و بی حوصله با آستین لباسش صورتش رو خشک کرد. هنوز هم خوابش میومد اما دوباره به تخت رفتن رو درست نمیدونست. به علاوه چندتا کار داشت که باید انجام میداد، باید همه چیز رو از اول بررسی میکرد، شاید اینطوری بعضی چیزها مشخص میشد.

کستیل لبخند مهربونی زد و گفت:
مشکلی نیست عزیزم، خیلی خسته بودی.

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

پشمام ریخت خیلی خفن بود این واسه ادامه ش نمیتونم صبر کنم😍

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

سلام سلااام
پارت‌ها عالی بودن مثل همیشه و ممنونم که پارت گذاشتی واقعا بهش نیاز داشتم 😭💘✨
بوس به دستات
همه چی خوب بود مخصوصا توصیف صحنه، مکان و خلاصه همه چیییی دستت طلاا

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

سلام عزیزم
خیلی ممنونم که پارت گذاشتی
خسته نباشی ❤️❤️

من دارم mfs رو از اول میخونم و الان وسطاشم و هنوز این پارتو نخوندم ولی مطمئنم خیلی عالیه
بوس بوس ❤️

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

سلام
خیلی دوسش داشتم
مرسی که پارت گذاشتی
الان فکر کردن اکثر شخصیت هارو درک میکنم غیر از دین. خوب نمی‌فهمم تو کله‌اش چه میگذره
مخش جا به جا شده. از یه جایی شاید واقعا بخشی از دین تاریک شده.
از طرفی هنوزم سخت بود براش دروغ گفتن و به نجات خودش انقدری اهمیت نمیداد.
اینکه سرنوشتش رو پذیرفت خیلی ناراحت کننده بود
رفیقاش با اینکه میخواستن سر به تنش نباشه نجاتش دادن. دوباره. و اینکه با حقیقت نمیشد دادگاه رو برد خیلی به جا بود.
وقتی دین تبرئه شد یه نفس راحت کشیدم ولی همه چیز هنوزم شکسته‌ست.
قشنگ بود دمت گرم 🙌🏼💙

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

پشماااااااام عجب پارتی بوووود
وای اینو باید فیلم کنن
اون تیکه ای که دین حرف نیزد همش یاد سکانس دادگاه پانیشر میوفتادم خیلی خوب بووووود
دمت گرم واقعا فوق‌العاده ای تو

Читать полностью…

Destiel

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏

وااااای خدایا اصن نمیدونی چی نوشتی به خدا 😶
ماهه ماه 🤌🤤
عجب دادگاهه عالیی ، منطقی تر از این نمیتونست پیش بره 😌
واقعا خسته نباشی و ممنون برای همچین پارت توپی🙏😘🔥❤️

Читать полностью…

Destiel

با فکر به اینکه به خونه دین بره هیجان زده سری تکون داد. توی این مدت دوستیشون دفعات خیلی کمی به خونه اش رفته بود و الان دلش میخواست دوباره اونجارو ببینه.
کستیل-امیدوارم نخوای دوباره خودت رو توی دردسر بندازی.
و به سمت تاکسی کنار خیابون رفت و دین رو همراه خودش کشوند. آرزو کرد که ای کاش میتونست همیشه همینکارو کنه، که بدون مقاومت دین رو همه جا دنبال خودش بکشونه، اون موقع مطمئن میشد که باقی زندگی اون مرد در آرامش سپری بشه.

Читать полностью…

Destiel

دیمن-این تنها سوالیه که ذهنت رو درگیر کرده؟
با تردید پرسید و با چشم های ریز شده طلبکار نگاهش کرد.

دین که هول شده بود باعجله جواب داد:
خوب سوالهای دیگه ای هم دارم ولی این در اولویت بود.

زین برای اینکه دین بیشتر گند نزنه و دیمن رو عصبی تراز چیزی که هست نکنه گفت:
به قول بانی، مجبور شدیم یکم دستهامون رو کثیف کنیم.

دین-و این یعنی چی؟

زین شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
طبق قرارمون، فرمانده برای خانواده موریسون یک خونه امن پیدا کرد. سه روز پیش ما اعضای خانواده اش رو به خونه امن منتقل کردیم و بعد... در دفاع از خودم باید بگم که این ایده بانی بود ولی مجبور شدم یک اسلحه روی سر مادرش بزارم و فیلم بگیرم. وقتی فیلم رو به کیدن نشون دادیم حاضر شد کمکمون کنه. البته کلی فریاد کشید و اگر بانی جلوش رو نمیگرفت الان زنده نبودم.

دین-ازش بازجویی کردید؟ به همه چیز اعتراف کرده؟

زین سری به چپ و راست تکون داد و در جواب گفت:
از اونجایی که از من و بانی و دیمن عصبانیه بهمون گفت فقط با تو صحبت میکنه. البته فکر کنم دلیل دیگه ای هم داشته باشه آخه گفت وینچستر عمق فاجعه ای که داره اتفاق میوفته رو درک نمیکنه مگر اینکه بهش بگم دقیقا چه اتفاقی برای راجرز افتاده.

چهره دین درهم رفت. مگه چه اتفاقی برای استیو افتاده بود؟ مطمئنا دلش نمیخواست درباره نحوه مرگ دوستش بدونه. از فکرش گذشت که اگر کیدن بهش بگه که استیو با درد مرده چی؟ اون موقع دین میتونست دوام بیاره و عقلش رو از دست نده؟ اما نه، شاید موضوع این نبود چون صحبت کردن درباره مرگ استیو ربطی به عمق فاجعه ای که کیدن درباره اش میگفت نداشت.

دین با لحن عصبی گفت:
شما احمقی چیزی هستید؟ اگر لج میکرد و دیگه حاضر به همکاری نمیشد چی؟ درحال حاضر اون تنها سرنخ ماست.

زین-آروم باش داداش. کیدن بهمون گفت که خودش میخواست همه چیز رو اعتراف کنه. فکر کنم یه ربطی به امنیت خانواده اش داره. ما فقط مجبور شدیم برای شهادت دروغ تهدیدش کنیم. البته بهمون گفت که تاوان اینکارمون رو میدیم ولی درحال حاضر همکاری با ما بهتراز دشمنیه.

دین-بیاید امیدوار باشیم تصمیمش عوض نشه چون دراون صورت زنده تون نمیزارم.

دیمن که از بحث به وجود اومده خسته شده بود با لحن سردی پرسید:
این تنها چیزیه که برات مهمه؟

دین-اینکه دلم نمیخواد تنها سرنخمون رو از دست بدیم؟ آره خوب برام مهمه.

دیمن پوزخندی زد و خطاب به زین گفت:
من بهتون گفتم صحبت با دین اشتباهه ولی تو و بانی اصرار داشتید مشکلاتمون رو حل کنیم. تحویل بگیر، این کلا به هیچ جاش نیست که ما چه شرایطی رو از سر گذروندیم.

دین با طعنه پرسید:
و چه شرایطی رو از سر گذروندید؟

دیمن هم متقابلا با طعنه جواب داد:
اینکه مجبور شدیم دروغ بگیم تا تو رو از زندان نجات بدیم. واقعا عجیبه، تو همیشه بر این عقیده بودی که جای مجرم ها توی زندانه ولی الان خودت آزادی.

دین ناگهان فریاد کشید:
من مجرم نیستم.
و قدمی به جلو برداشت تا اگر دوباره اون کلمه ممنوعه رو تکرار کرد مشتی به صورتش بکوبه. نباید اینطوری رفتار میکرد، نباید بهش میگفت مجرم، دیمن بهتراز هرکسی میدونست که دین چقدر از این کلمه متنفره.

دیمن هم تهدیدآمیز قدمی به جلو برداشت و درحالی که دندونهاش رو بهم فشار میداد گفت:
طوری رفتار نکن انگار بی گناهی. ما همه چیز رو میدونیم.

دین-همون لحظه که توی دادگاه دیدمتون متوجه شدم همه چیز رو میدونید.

دیمن-پس باید بدونی که چه کارهای وحشتناکی انجام دادیم تا توی عوضی به زندان نیوفتی.

دین-الان انتظار تشکر داری؟ باشه دیمن، ازتون ممنونم که کونمو نجات دادید، دوباره.

زین وسط دیمن و دین ایستاد و درحالی که خنده اش گرفته بود گفت:
بچه ها ما خیلی وقته از دوره غارنشینی عبور کردیم پس نظرتون چیه که مثل آدم های متمدن مکالمه رو پیش ببریم.

دین-داری لذت میبری مگه نه؟

زین-از دعوای تو و دیمن؟ آره. من همیشه دلم میخواست شما باهم دعوا کنید و من آشتیتون بدم.

دیمن-زیاد تلاش نکن زین، قرار نیست این عوضی رو ببخشم.

دین آهی کشید و دوباره فاصله اش رو با دیمن حفظ کرد. سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و خطاب به دیمن گفت:
الان مشکلت چیه؟ من اعتراف میکنم که اشتباه کردم و عذرخواهی میکنم که شما مجبور شدید به خاطر نجات من دستهاتون رو کثیف کنید، اگر این چیزی که دلت میخواد بشنوی.

دیمن گردنش رو کج کرد و با دقت به چشم های دین خیره شد. توی اون چشم ها صدها حس مختلف بود ولی پشیمونی جز اونها نبود. چطوری انقدر بیخیال بود؟
دیمن-چه بلایی به سرت اومده؟ چه اتفاقی برای دین وینچستری که همیشه کار درست رو میکرد افتاده؟

دین-هنوز هم همون آدمم. من دارم کار درست رو میکنم ولی به قول خودتون مجبورم از یه سری روش های وحشتناک استفاده کنم.

Читать полностью…

Destiel

قاضی-دقت داشته باشید چه کلماتی رو انتخاب میکنید. هر حرفی که بزنید ممکنه در دادگاه های بعدی برعلیه تون استفاده بشه. شما اقرار میکنید که با آقای جکسون مک دونالد، رئیس باند خرید و فروش برده همکاری می کنید؟

کیدن مکث کوتاهی کرد و در جواب گفت:
نه، من دارم اقرار میکنم که من، کیدن موریسون، رئیس باند قاچاق لوازم الکترونیکی به کشورهای دیگه و مسئول حذف اطلاعات ضد تیم هستم. من هیچ ربطی به خرید و فروش برده ندارم. گرچه بارها شده که برای ارسال محموله ها باهمدیگه همکاری میکردیم. اینکه بتونیم کالاها رو با یک یا دو محموله بفرستیم سود بیشتری برامون داشت.

قاضی-آدم ها کالا نیستن آقای موریسون.

کیدن-درنظر شما بله ولی در نظر من و همکارانم، اونها هیچ فرقی با یک چاقوی ساده آشپزخونه ندارن.

قاضی دستی به صورتش کشید و سعی کرد تعجب توی نگاهش رو پنهان کنه. باورش نمیشد چنین اتفاقی توی دادگاهش افتاده باشه.
قاضی-اینها توی دادگاه دیگه ای بررسی میشه. تمام حرف های آقای موریسون صورتجلسه شده و برای مسئول مربوطه ارسال میشه. آقای موریسون، درباره شب 23 اکتبر بگید.

کیدن-جکسون به همه ما ایمیلی درباره یک جلسه کاری مهم داد. سباستین دستور داده بود همه ما باید در جلسه حضور داشته باشیم. اینکه موضوع جلسه درباره چی بود چیزی نیست که به شما مربوط باشه و منم ترجیح میدم به غیراز دین وینچستر با کس دیگه ای درباره اش صحبت نکنم. اواسط جلسه بود که صدای شلیک گلوله اومد. به پیشنهاد جکسون قرار شد از راهروهای مخفی فرار کنیم ولی قبل از اینکار، در مخفی باز شد و مرد غریبه ای با اسلحه وارد شد. بهمون هشدار داد از جامون تکون نخوریم ولی سباستین احمق تر از این حرفا بود و به مرد غریبه حمله کرد. حتی گلوله ای که به پاش خورد هم نتونست جلوش رو بگیره و بارها و بارها کارش رو تکرار کرد. خیلی شوکه شده بودم، از یک طرف صدای گلوله هایی که از باغ و طبقات دیگه عمارت میومد، از طرفی صحنه ای که جلوم اتفاق میوفتاد و من نمیتونستم کاری انجام بدم. البته آلیسا میخواست به کمک سباستین بره ولی تریستن جلوش رو گرفت. درسته که اون زمان نمیدونستیم مرد مقابلمون کیه ولی نوع مبارزه اش مشخص میکرد که مثل سباستین حرفه ایه. در همون زمان در باز شد و پسر جوونی وارد اتاق شد. دین سرش فریاد کشید که حواسش به ما باشه، پسر هم اسلحه اش رو به سمت ما گرفت. درگیری بین سباستین و وینچستر بالا گرفته بود و شاید اگر هرکدوممون دخالت میکردیم به جای سباستین توی قبرستون بودیم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، صدای گلوله برای دفعه دوم توی اتاق پیچید و سباستین با یک گلوله توی پیشونی روی زمین افتاد. وینچستر وحشت کرده بود، فریاد میکشید و دور خودش میچرخید. من فقط گوشه ای ایستاده بودم و میلرزیدم. درسته که باعث مرگ خیلی ها شدم ولی هیچوقت شاهد مرگ کسی نبودم.

قاضی که تند تند چیزی یادداشت میکرد پرسید:
متوجه هستید که شما در همین لحظه شهادت خانم آلیسا فاستر و آقای تریستن رابینسون رو نقض کردید؟

کیدن-بله.

قاضی-و دلیلتون برای اینکار چیه؟

کیدن-خستگی هم دلیل محسوب میشه؟ من از همون اول نمیخواستم به اینجا برسم. فکر میکردم با یه مقدار کار خلاف میتونم آینده خانواده ام رو تامین کنم اما به خودم اومدم و دیدم تا گردن توی کثافت فرو رفتم. اشتباه نکنید، گفتن حقیقت یا وینچستر یا جون مردم عادی برام مهم نیست، تنها چیزی که برام مهمه خانوادمه. از زمانی که دستگیر شدم نگاهشون بهم فرق کرده.
جمله آخرش رو با لحن غمگینی گفت.

قاضی مکث کوتاهی کرد و سپس گفت:
آقای دفو و خانم رومانوف، اگر حرف دیگه ای مونده میشنویم.

ناتاشا از روی صندلی بلند شد. وسط سالن ایستاد و با لحن محکمی گفت:
عالیجناب، هیئت منصفه محترم، شاید تا قبل از امروز دین وینچستر رو فقط در اخبار و روزنامه ها دیده باشید ولی در جلسه امروز اون رو بهتر شناختید. دین وینچستر، مردی که با بالاترین نمره از دانشگاه فارغ التحصیل شد، بالاترین درصد رو در آزمون اف بی آی به دست اورد، در دوران کارآموزی بیشترین موفقیت در حل پرونده ها رو داشت، و در زمانی که رسما مامور اف بی آی شد با تلاش و کوشش بسیار خودش رو به همه ثابت کرد. اما این فقط بخش کوچکی از زندگی دین وینچستر محسوب میشه، چون مردی که من از زمان دانشگاه میشناسم، برای سالها با شجاعت بسیار مجرمین رو دستگیر کرده، هیچوقت از دردسرهای شغلش فرار نکرده، و با اینکه بارها به جانش سوءقصد شده، قضاوت شده، شاهد مرگ دوستان و همکارانش بوده، تسلیم نشده و باز هم به کارش ادامه داده. با اینکه همیشه تلاش کرده کار درست رو انجام بده ولی گاهی اوقات مجبور شده دست به کارهایی بزنه که برای سالها وجدانش رو آزار میدادن.

Читать полностью…

Destiel

وقتی به اتاق رسیدم، دین...
نگاهش رو به دیمن دوخت و آب دهانش رو به سختی قورت داد. نمیدونست میتونه اینکارو انجام بده یا نه. اون مشکلی برای دروغ گفتن نداشت ولی چشم های زیادی که روش زوم بودن باعث شده بود هول بشه. وقتی دیمن به نشونه اطمینان چشم هاش رو به آرومی باز و بسته کرد، کستیل نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس بیشتری حرف هایی که از قبل با دیمن تمرین کرده بودن رو گفت:
دین با کسی درگیر شده بود. مرد رو نمیشناختم ولی چندان تعجب برانگیز نبود چون من هیچکس رو توی اون مهمونی نمیشناختم. طبق غریزه، اول به سمت دین رفتم تا کمکش کنم ولی اون سرم فریاد کشید تا حواسم به بقیه افراد داخل اتاق باشه. مردی که بهش حمله کرده بود، با اینکه پاش خونریزی داشت و لنگ میزد ولی برای آسیب زدن به دین متوقف نمیشد. دین سعی میکرد کنترلش کنه و اون رو به عقب هول بده اما مرد بهش اجازه نمیداد. بالاخره دین اسلحه اش رو بالا برد، چندبار با فریاد به مرد هشدار داد که اگر از جاش تکون بخوره بهش شلیک میکنه ولی اون مرد انگار صدای دین رو نمیشنید، دیوونه شده بود و پشت سرهم به دین حمله میکرد. اتفاقات خیلی پشت سرهم افتادن، فقط متوجه شدم که صدای شلیک گلوله توی اتاق پیچید و بعد مرد روی زمین افتاد. وحشت کرده بودم، این چیزی نیست که من هرروز شاهدش باشم، فقط شوکه به دین نگاه میکردم. درابتدا دین خشکش زد و با گردنی کج به جسد خیره شده بود. زنی که توی اون اتاق بود به سمت جسد رفت و سر دین فریاد کشید که اون قاتله و سباستین رو به قتل رسونده. دین کنترلش رو از دست داد و فریاد کشید که اگر مرد هشدارش رو جدی میگرفت اینکارو نمیکرد، داد میزد که نمیخواست بکشتش. بعدش آقای مالیک اومد، واقعا ازش ممنونم چون من دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم. دین حواس خودش رو از دست داده بود و در موقعیتی نبود تا درست فکر کنه.

قاضی که تحت تاثیر بغض توی صدای پسر جوان قرار گرفته بود، به نگبهان اشاره کرد تا بطری آبی به دستش بده. کستیل به آرومی تشکر کرد و جرعه ای از آب نوشید.

دفو-جناب قاضی، چندتا سوال از آقای کالینز دارم.
وقتی قاضی به نشونه تایید سرش رو تکون داد، از روی صندلی بلند شد و روبه روی کستیل ایستاد. به چهره مظلوم پسر نگاه کرد و پرسید:
آقای کالینز، شما یکی از ماموران دولتی هستید؟

کستیل-نه من... من فقط دانشجوی رشته عکاسی هستم و درحال حاضر توی یک کافی شاپ کار میکنم.

دفو-پس شما آموزش های لازم برای دفاع از خودتون یاد ندارید؟

کستیل-اینطوری نیست که چیزی یاد نداشته باشم. من توی محله ناامنی زندگی میکنم که اتفاقات وحشتناکی اونجا میوفته و از اونجایی که برادرم هم به قتل رسیده پس مجبور شدم برای دفاع از خودم تیراندازی رو یاد بگیرم.

دفو-فقط کار با اسلحه رو یاد دارید؟ در مبارزات تن به تن چطوری هستید؟

کستیل سردرگم جواب داد:
سوالتون رو متوجه نمیشم. خوب... خوب من از باشگاه داخل دانشگاه استفاده میکنم.

دفو-بزارید ساده تر بپرسم. اگر الان یک نفر بهتون حمله کنه و شما اسلحه نداشته باشید چیکار میکنید؟

کستیل-من... من درحالت عادی با خودم اسلحه حمل نمیکنم برای همین بیشتر مواقع اسلحه توی خونه است. درجواب سوالتون باید بگم که شاید اگر یک نفر باشه بتونم از پسش بربیام ولی بیشتراز یک نفر رو نمیدونم.

دفو-پس شما میتونستید به آقای وینچستر کمک کنید تا آقای اندرسون رو دور کنن درسته؟

کستیل-همونطور که گفتم دین واضح بهم گفت حواسم به...

دفو-آقای کالینز جواب سوال من بله یا خیره نه چیزی بیشتر.

کستیل مکث کوتاهی کرد و جواب داد:
بله میتونستم.

دفو-ولی با اینحال اینکارو نکردید. اجازه دادید دوستتون به تنهایی با آقای اندرسون مبارزه کنن.

کستیل-اینطوری نبود که چاره ای...

دفو-به علاوه اینکه من متوجه نمیشم برای چی با وجود همکاران بی شماری که آقای وینچستر داشتن، از یک دانشجوی رشته عکاسی که شغل ساده ای توی کافی شاپ دارن درخواست کمک کردن.

کستیل با لحن تندی گفت:
هی شغل ساده ای نیست.

دفو لبخندی زد و گفت:
سوال دیگه ای ندارم.

کستیل تا چند ثانیه به چهره دفو خیره شد. نگاهش خنثی بود اما با اینحال دستهاش میلرزید. ناخودآگاه لبخند محوی زد اما وقتی ناتاشا روبه روش ایستاد، لبخند از روی لبهاش پاک شد.

دختر لبخند مهربونی بهش زد و گفت:
آقای کالینز، شما گفتید که به واسطه پرونده قتل برادرتون با آقای وینچستر آشنا شدید؟

کستیل سرش رو پایین انداخت. با یادآوری برادرش قلب بیچاره اش با سرعت بیشتری تپید. هربار که تلاش میکرد مایکل رو فراموش کنه، اتفاقی میوفتاد تا دوباره خاطراتش رو به یاد بیاره، خاطراتی که تنها ذهنش رو مسموم میکردن.
کستیل-بله. دین مسئول پرونده برادر منه.

ناتاشا-و این باعث شد باهمدیگه صمیمی بشید؟

کستیل-یه جورایی. ما همدیگه رو درک میکردیم.

ناتاشا-لطفا بیشتر توضیح بدید.

Читать полностью…

Destiel

ناتاشا-خیلی عجیبه چون مامور مخفی که برای ده ماه توی عمارت آقای مک دونالد حضور داشتن این حرف شمارو نقض میکنن. به گفته ایشون شما به قدری با آقای مک دونالد صمیمی بودید که در هفته چندین بار به دیدن ایشون میرفتید یا ایشون به دیدن شما میومدن و برای ساعت ها جلساتی رو پشت درهای بسته برگزار میکردید.

دفو از روی صندلی بلند شد و گفت:
اعتراض دارم، این حرفهایی که خانم رومانوف میزنن مربوط به پرونده دیگه ایه نه پرونده قتل آقای سباستین اندرسون. ایشون دارن حواس دادگاه رو پرت میکنن.

قاضی با چکش ضربه ای به میز زد و گفت:
اعتراض وارده.

ناتاشا لبخندی زد و گفت:
به هرحال از صمیم قلب امیدوارم که این اتهامات بی پایه و اساس باشن چون به هرحال اگر شما واقعا مجرم باشید خیلی عاقلانه نیست که شهادت یک مجرم رو معتبر دونست. دیگه سوالی ندارم جناب قاضی.

آلیسا با نگاه خطرناکی به ناتاشا که دوباره روی صندلیش نشسته بود خیره شد. فکر میکرد فقط دین یک درد توی کونه ولی مثل اینکه تمام دوستهاش هم مثل خودش بودن. با سنگینی نگاه کسی، چشم هاش رو به دین دوخت. اون مامور هم با نگاه خطرناکی بهش خیره شده بود. آلیسا از چالشی که توی چشم های دین بود خوشش اومد، انگار میگفت به خودت جرات بده تا نزدیک دوستام بشی و اون موقع متوجه میشی که فقط خودت توانایی نابود کردن دشمنانت رو نداری. البته که آلیسا چالش رو پذیرفت.

بعداز اینکه آلیسا از جایگاه پایین اومد، تریستن جایگزینش شد. برعکس آلیسا، تریستن کمی تردید داشت و کلافه به نظر میرسید. سعی میکرد با دین ارتباط چشمی برخورد نکنه و فقط به قاضی نگاه میکرد. دین چندان به حرف هاش گوش نکرد چون اون هم دقیقا حرف های آلیسا رو تکرار کرد، یعنی حقیقت.

بعداز تموم شدن حرفهاش، قاضی گونه اش رو خاروند و گفت:
خانم رومانوف، اگر ادله دیگه ای برای بی گناهی موکلتون دارید وقتشه که ارائه بدید. درغیر این صورت جلسه به پایان میرسه و بعداز سی دقیقه رای دادگاه رو اعلام میکنم.

ناتاشا از روی صندلی بلند شد. لبخند خونسردی زد و گفت:
عالیجناب، اگر اجازه بدید میخوام شاهدهایی که مثل خانم آلیسا فاستر و آقای تریستن رابینسون در صحنه حضور داشتن رو به جایگاه بیارم.

قاضی-با درخواستتون موافقت میشه.

دین با ابروهای بالا رفته به ناتاشا نگاه کرد که به سمت زین رفت و در گوشش چیزی گفت. زین به آرومی سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد و توی جایگاه ایستاد. دین نگاه سردرگمش رو بین ناتاشا و زین چرخوند ولی اون دوتا بهش توجه ای نمیکردن پس سرش رو چرخوند و به دیمن نگاه کرد. امیدوار بود اون چیزی بهش بگه اما دیمن برای چند ثانیه با نگاه سردی بهش خیره شد و بعد روش رو برگردوند. دیمنی که قهر میکرد کابوس دین بود. حتی نمیدونست چه غلطی کرده که دیمن اینطوری رفتار میکنه. اگر به خاطر دروغ هاش ناراحته که به نظر خود دین چندان مهم نبود، حداقل نه در شرایط این چنینی.

زین قبل از اینکه قاضی درباره سوگند حرفی بزنه، دستش رو روی کتاب انجیل گذاشت و گفت:
سوگند میخورم که حقیقت رو بگم و غیراز حقیقت چیزی نگم.

قاضی-درابتدا خودتون رو معرفی کنید و بگید چه ارتباطی با متهم دارید.

زین-من زین مالیک هستم، مامور اف بی آی. چندین ساله که با دین همکارم. من اون مامور مخفی هستم که به مدت ده ماه توی عمارت جکسون مک دونالد حضور داشتم و مدارک جرائم ایشون رو پیدا کردم.

قاضی سری تکون داد و گفت:
ادامه بدید.

زین نفس عمیقی کشید و با لحن خونسردی گفت:
شایعاتی به گوشم رسیده بود که شب مهمونی، جلسه ای بین رئسای مافیا برگزار میشه و در اون درباره قرارداد جدیدی صحبت میکنن. به سازمان اطلاع دادم و به فرمانده سینگر گفتم که شاید این جلسه به نفعمون باشه اما تنهایی نمیتونم کاری انجام بدم و نیاز به یک تیم دارم. فرمانده موافقت کرد که مورداعتمادترین مامور سازمان رو برای کمک بهم بفرسته و بعداز تموم شدن ماموریت، تیم عملیات برای دستگیری جکسون مک دونالد و تمام افراد داخل مهمونی به عمارت وارد بشن. شب ماموریت، من اون کسی بودم که به دین و تیم عملیات کمک کردم تا بدون سروصدا وارد عمارت بشن. اواسط شب، من از دین جدا شدم، قرار بود که به مهمونی برگردم و شرایط اونجارو کنترل کنم. طبق نقشه، ساعت یازده عملیات شروع شد. قرار بود بعداز شروع عملیات، من خودم رو به دین برسونم ولی مشکلاتی به وجود اومد که باعث شد دیرتر برم. توی طبقه سوم بودم و سعی میکردم از سد نگهبان های عمارت عبور کنم که صدای شلیک گلوله رو از اتاق شنیدم. دیگه نمیتونستم بیشتر از این وقت رو تلف کنم چون نگران دین و مهم تراز اون ماموریت بودم پس باسرعت وارد اتاق شدم. دین کمی زخمی بود، زخم هاش چندان مهم به نظر نمیرسیدن، نفس نفس میزد و مشخص بود که حال مناسبی نداره، بی وقفه راه میرفت و هذیون میگفت. روی زمین جسد آقای اندرسون غرق در خون افتاده بود و کنارش خانم فاستر نشسته بود.

Читать полностью…

Destiel

دین لبخندی به دختر زد. اون عوضی واقعا باهوش بود. تونسته بود توجه هیئت منصفه رو به خودش جلب کنه و ادعای دفو در رابطه با بی گناه بودن سباستین رو به چالش بکشه.

قاضی دستی به صورتش کشید و گفت:
آقای وینچستر شما بشینید. آقای دفو اگر مدرک دیگه ای دارید وقتشه ارائه بدید.

دین باسرعت به سمت صندلیش رفت و نشست. سرش رو به عقب کج کرد و خطاب به بانی با صدای آرومی گفت:
یک بلیط برای سن دیگو بگیر و برو اونجا. اول برو به ایستگاه پلیسی که توی صحنه جرم قتل اندرسون حضور داشتن و بعدش هم به پزشکی قانونی که جسد اندرسون رو کالبدشکافی کرده. دونفرو باید پیدا کنی، یکی مسئول اصلی پرونده قتل اندرسون و یکی هم پزشک مربوطه پرونده که مرگ اندرسون رو تایید کرده. پرونده اندرسون توی اتاقم، کشوی دوم، کنار پرونده باقی مقتولینه. مراقب خودت باش.

بانی با چشم های ریزشده کمی به دین نگاه کرد و بعداز اینکه متوجه منظورش شد چشم هاش گرد شدن و باسرعت از روی صندلی بلند شد و از سالن دادگاه بیرون زد. دیمن باحیرت دستش رو جلوی دهانش گرفت. چرا تا الان به فکرشون نرسیده بود اینکارو بکنن. سباستین اندرسون تنها مقتولی بود که بعدها مشخص شد زنده است و اونها به کلی این موضوع رو فراموش کرده بودن، اینکه تنها کسی که به اندرسون کمک کرده تا مرگ خودش رو جعل کنه ریوزه.

ناتاشا که متعجب به اونها نگاه میکرد پرسید:
اتفاقی افتاده؟

دین لبخندی بهش زد و سرش رو جلو برد، گونه دختر رو محکم بوسید و جواب داد:
تو، دوست عزیزم، همین الان کمک بزرگی بهم کردی. متاسفم که توی دانشگاه بهت قلدری میکردم و میگفتم خنگی، امیدوارم من رو ببخشی.

ناتاشا که همچنان متوجه نشده بود چه کار مهمی انجام داده، جای لبهای دین رو از روی گونه اش پاک کرد و با تردید گفت:
باشه، هرچی تو بگی.
و بعداز مکث کوتاهی ادامه داد:
البته که به خاطر قلدری های توی دانشگاه نمیبخشمت عوضی. من به خاطر تو اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم.

دین نیشخندی زد.
دین-بیخیال، مهم اینه که بعداز دانشگاه تو تنها وکیلی بودی که من حاضر شدم قبولش کنم.

ناتاشا-چاره دیگه ای نداشتی، هیچکس به غیراز من ازت خوشش نمیومد.
با خنده گفت چون حتی خودش هم میدونست چقدر دروغش بزرگه.

دین توجه ای به حرفش نکرد و نگاهش رو به رو به رو داد. در زمانی که اونها مشغول صحبت کردن بودن، دفو به اتاق گوشه سالن دادگاه رفته بود و همراه با شاهدهاش برگشت. نگاه پراز نفرت آلیسا دورتادور سالن گشت و بالاخره روی دین متوقف شد. میتونست از چشم هاش بخونه که اگر موقعیتش رو داشت همون لحظه به دین حمله میکرد و انتقام مرگ سباستین و بهم خوردن نقشه هاشون رو میگرفت ولی نه دستبند دستش و نه مکانی که داخلش حضور داشت اجازه اینکارو نمیدادن. اما توی نگاهش یه قول بود، قولی که میگفت به زودی انتقامش رو میگیره. اون تونسته بود استیو راجرز رو حذف کنه، دین وینچستر که فقط یک شوخی بچگانه بود. حتی دلیل اونجا بودنش هم به خاطر اون مامور احمق نبود بلکه به خاطر اشتباهات خودش بود وگرنه دین هیچوقت نمیتونست بهش برسه.

دفو وسط سالن ایستاد و گفت:
جناب قاضی، اعضای محترم هیئت منصفه، طبق شواهدی که به دست ما رسیده، آقای وینچستر برخلاف ادعاشون، بدون دلیل آقای اندرسون رو به قتل رسوندن. طبق اعترافات آقای وینچستر که همه شما شاهدش بودید، ایشون درصدد دفاع از خودشون بودن درصورتی که شاهدهایی که در محل حضور داشتن تمام گفته های ایشون رو نقض میکنن. خانم آلیسا فاستر، آقای تریستن رابینسون و آقای جکسون مک دونالد که شاهد ماجرا بودن، حرف هایی برخلاف ادعای آقای وینچستر بیان کردن. متاسفانه آقای مک دونالد نتونستن توی جلسه دادگاه حضور داشته باشن ولی اظهاراتشون رو به صورت کتبی در اختیار دادگاه قرار میدم.

از پوشه کاغذی بیرون کشید و روی میز قاضی گذاشت. قاضی نگاه سرسری بهش انداخت و گفت:
ترجیح میدم درابتدا اظهارات شاهدینی که حضور دارن رو بشنویم.

دفو به آلیسا اشاره کرد تا توی جایگاه بایسته. آلیسا با همون غرور همیشگیش، درحالی که با هر قدمش موهای بلوندش توی هوا تاب میخورد، به سمت جایگاه رفت.

قاضی-لطفا روی انجیل دست بزارید و سوگند بخورید که تنها حقیقت رو میگید و غیراز حقیقت چیزی نمیگید.

آلیسا دستش رو روی کتاب گذاشت و با صدای محکم و جدی گفت:
سوگند میخورم که تنها حقیقت رو بگم و چیزی غیراز حقیقت نگم.

قاضی سری تکون داد و گفت:
ادامه بدید.

آلیسا-به درخواست جکسون قرار شد توی مهمونی که برگزار کرده بود شرکت کنم. من و جکسون سالها دوست هم بودیم و اینکه توی مهمونی هاش حضور داشته باشم چیز عجیبی نبود. گرچه بیشتر مواقع یک اتاقی رو درنظر میگرفتیم تا به دور از هیاهوی مهمون ها بتونیم ساعتی رو کنار هم باشیم. اون شب هم مثل باقی مهمونی ها، توی اتاق نشسته بودیم و درباره موضوعات همیشگی صحبت میکردیم که ناگهان از داخل باغ و عمارت صدای شلیک گلوله اومد.

Читать полностью…
Subscribe to a channel