If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041
از اونجایی که به قتل رسوندن من کار سختی نیست پس چرا هنوز زنده ام؟ شاید هم فقط میخواد حواس من رو پرت کنه. میدونه که درباره قتل اون دوتا تحقیق میکنم. شاید میخواد من رو به سن دیگو بکشونه؟ جایی که اینبار جسد واقعی سباستین توی قبرستونش دفن شده، شاید میخواد من رو هم توی همون قبرستون دفن کنه. البته نقشه احمقانه ای به نظر میرسه چون مطمئنا خودم شخصا به سن دیگو نمیرم، شاید باید نگران بانی باشم؟
درحالی که تند تند افکارش رو با صدای بلند میگفت و یادداشت میکرد، گوشیش رو برداشت و برای بانی پیامی با مضمون اینکه بهتره مراقب خودش باشه ارسال کرد. برخلاف تصورش که اون زن الان خوابه، بلافاصله پیامی ازش دریافت کرد که با طعنه نوشته بود:
بانی"چشم ارباب، اگر شما دستور صادر نمیکردید من اصلا از خودم مراقبت نمیکردم و مستقیما خودم رو توی دردسر مینداختم. این دستور شما به من یادآوری کرد که باید کونم رو سفت بچسبم."
و بعد انگار که هنوز هم آروم نشده توی پیام کوتاه دیگه ای با لحن بی ادبانه ای ادامه داد:
بانی"تو بهتره نگران کون خودت باشی که ریوز دنبالشه تا یک سکس خشن رو باهات تجربه کنه مرتیکه احمق."
با فکر به سکس با ریوز، درحالی که مورمورش شده بود نوشت:
دین"شاید ریوز بتونه من رو شکنجه کنه یا حتی به قتل برسونه ولی مطمئنا نمیتونه به کون من دست بزنه. من این اجازه رو بهش نمیدم و تا آخرین توانم از کونم دفاع میکنم."
و بعداز خوندن آخرین پیام بانی، درحالی که چهره اش خنثی شده بود گوشیش رو روی ملافه پرتاب کرد.
بانی"همین الانشم کونت گذاشته فقط خودت حالیت نیست کسخل."
"مهم ترین سوالی که توی این مدت برام به وجود اومده، اینه که چرا اطرافیانم انقدر خشن باهام رفتار میکنن؟ منظورم اینه درسته همیشه توی دردسر میندازمشون و گاهی اوقات کارهایی میکنم که اونها دلشون میخواد خودشون رو بکشن ولی با این حال این حجم از خشونت علیه من عادلانه نیست. من فقط یک مرد ساده ام که توی ابتدای دهه سی زندگیش همیشه دچار بدشانسی شده، تقصیر خودم نیست که انقدر بدبختم آخه."
به عنوان دردودل گوشه دفترچه اش یادداشت کرد و بعد سعی کرد حواسش رو از اطرافیانش پرت کنه و به پرونده فکر کنه.
دیروز بعداز صحبت با بانی، با هماهنگی فرمانده اسم ویلیام اتکینس رو توی لیست تحت تعقیب ها وارد کرد. برخلاف تمام تلاش هاشون، دوباره پرونده قتل بازرس اسمیت و دکتر جونز رسانه ای شده بود. درسته که نمیتونستن جلوی این موضوع رو بگیرن چون دو قتلی که اتفاق افتاده بود نه تنها تیتر اول اخبار ایالت سن دیگو شده بود، بلکه حتی ایالت های دیگه هم درباره اش صحبت کرده بودن. دین میدونست مقصر کیه، مطمئن بود که طبق معمول همیشه یک خبرنگار فضول با سرک کشیدن توی گزارش پزشکی قانونی متوجه شده بود که اون دوتا قتل ارتباطی به پرونده دین داره، و متاسفانه دوباره جلوی سازمان پراز خبرنگار شده بود. به همین دلیل رابرت امروز صبح باهاش تماس گرفت و با لحن تهدیدآمیزی گفت حداقل اون روز رو توی خونه بمونه چون حوصله دردسر جدیدی رو نداشت. دین واقعا خوشحال بود که اون خبرنگارهای عوضی هنوز آدرس خونه اش رو نمیدونستن.
تقه ای که به در اتاق خورد باعث شد از جا بپره و به پسری که با ظرف پراز پاپ کورن وارد اتاق میشد نگاه کنه. حالت چهره اش لبخندی روی لبهای کستیل به وجود اورد، خودکارش میون لبهاش بود و با چشم های گرد شده سرتاپای پسر رو برانداز میکرد. کستیل کم کم داشت به این رفتارهای دین عادت میکرد. هربار که توی خونه اش میدیدش، تعجب میکرد و برای چند ثانیه توی شوک فرو میرفت.
ظرف پاپ کورن رو روی میز گذاشت و روی تخت خزید، لپتاپ رو از روی پاهای دین برداشت و مثل بچه ها روی مرد دراز کشید طوری که سرش روی سینه دین بود و دستهاش دور کمرش حلقه. با غرغر پرسید:
کارت تموم نشد؟
از چندساعت پیش که به خونه دین اومده بود تا همین لحظه توجه ای که میخواست رو نگرفته بود و الان فرقی با یک بچه بهانه گیر نداشت.
دین که از شوک دراومده بود، لبخندی زد و متقابلا دستهاش رو دور کستیل حلقه کرد. بوسه ای روی موهاش کاشت و گفت:
معذرت میخوام. گاهی اوقات یادم میره توی خونه ای. من رو ببخش، سالهاست که خودم توی این خونه تنهام و الان هربار یادم میره کس دیگه ای غیراز من هم اینجاست.
با لحن متاسفی گفت و کستیل که اون لحظه دلش نمیخواست دین رو درک کنه فقط اخم هاش رو درهم کشید.
دین-سریالت تموم شد؟
کستیل سرش به نشونه تایید بالا و پایین کرد و با ناراحتی گفت:
تو اصلا به من توجه نمیکنی. دلم میخواد تمام وسایلات رو آتیش بزنم.
حرف دلش رو زد و لب هاش آویزون شدن. از وقتی که شب هارو خونه دین میگذروند، اون مرد بعداز برگشتن به خونه مستقیما به اتاق مهمان میرفت. گاهی اوقات صدای فریادش تمام خونه رو میلرزوند و گاهی اوقات سکوت کرکننده ای برای ساعت ها به خونه حکمفرما میشد.
بانی-بعداز اینکه از خونه دکتر جونز بیرون زدم مستقیم رفتم خونه بازرس اسمیت و وارد خونه اش شدم. اون بیچاره هم به سرنوشت دکتر جونز دچار شده. جسدش رو توی اتاق خوابش پیدا کردم. هردوشون دیروز به قتل رسیدن.
دین گوشی رو توی دستش فشرد و درحالی که دندوناش رو بهم فشار میداد گفت:
لعنت بهش، باز هم دیر رسیدیم.
بانی اینبار با صدای آرومی گفت:
دین، این تمام ماجرا نیست.
دین-به غیراز فرار کردن رئیس پلیس و به قتل رسیدن دو نفر به خاطر بی عرضگی من دیگه چه اتفاقی افتاده؟
با لحن عصبی طعنه زد و منتظر شنیدن خبرهای بد بعدی موند. چرا توی زندگیش هیچی درست پیش نمیرفت؟
بانی که ساعت های سختی رو گذرونده بود، بدون توجه به لحن طعنه آمیز دین با خستگی گفت:
نتیجه پزشکی قانونی اجساد به دستم رسیده دین.
با فکری که به ذهنش رسید، از دیوار فاصله گرفت و به تمام خدایان التماس کرد تا اون چیزی که توی ذهنش بود اتفاق نیوفتاده باشه اما با جمله بعدی که بانی گفت، با عصبانیت گوشی رو از گوشش فاصله داد و محکم توی دیوار کوبید.
بانی-توی خون هردوشون زهر hemlock پیدا شده.
قبل از اینکه زین زیپ شلوارش رو باز کنه ازش فاصله گرفت و سعی کرد شکلات های توی دهنش رو قورت بده. سخت بود ولی غیرممکن به نظر نمیرسید. دهنش صداهای عجیبی میداد و روی اعصاب دیمن میرفت. نگاه بدی بهش انداخت. چطوری میتونست یک لحظه از زندگی ناامید باشه ولی ثانیه بعد طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟ واقعا دیوونه بود. درحالی که سعی میکرد به صداهای عجیب و غریبی که از سمت دین میومد بی توجه باشه، با لحن کلافه ای گفت:
از این وضعیت خوشم نمیاد. دستمون پره ولی مدرکی نداریم.
دین که بالاخره موفق شده بود شکلات هارو قورت بده گفت:
برای همین فعلا باید بزاریم زمان بگذره چون غلط دیگه ای نمیتونیم بکنیم. برای الان، زین تو جای من رو توی پرونده امنیتی میگیری. دیمن همه چیز رو برات توضیح میده. سعی کنید درباره فلش یا اطلاعاتی که موریسون بهمون داده چیزی نگید. فعلا سرشون رو گرم کنید و غیبت من رو هم توجیه کنید.
دیمن-مثلا چی بگیم؟
زین خنده بیحالی کرد و جواب داد:
میگیم دین بالاخره عقلش رو از دست داده و توی بیمارستان روانی بستری شده. البته دروغ هم نگفتیم چون دین واقعا عقلش رو از دست داده فقط هنوز توی بیمارستان روانی بستری نشده.
دیمن-دین نه تنها خودش دیوونه است بلکه داره مارو هم دیوونه میکنه.
دین با لحن پراز اعتراضی گفت:
چتونه شما علیه من شورش کردید؟ اگر خیلی ناراحتید برگردم بازداشتگاه.
فرمانده که دیگه کلافه شده بود با مشت روی میز کوبید و با صدای بلندی گفت:
یه ذره دیگه ادامه بدید هرسه تاتون رو میفرستم بازداشتگاه.
البته که واکنش تندش چندان تاثیری روی سه نفر روبه روش نداشت.
زین-خوب مشخص شد من و دیمن باید چه کاری انجام بدیم، بانی هم که فرستادی ماموریت. خودتون قراره چه کاری انجام بدید ارباب؟
دین نیشخندی زد و در جواب گفت:
منم استراحت میکنم دیگه. خودتون که دیدید دیروز حالم بد بود.
زین-دیروز حالت بد بود چه ربطی به امروز داره؟
دین-چیه ناراحتی؟ خودت بهم گفتی مرخصی بگیرم.
زین-اون قبل از این بود که پشت سرهم دستور صادر کنید ارباب.
دین خنده کوتاهی کرد و وقتی چهره جهنمی رابرت و دیمن رو دید سعی کرد کمی جدی باشه. زین دوباره برگشته بود و داشت تاثیر بدی روش میزاشت. در گذشته، اون و زین و دیمن یک تیم میشدن و باقی افراد داخل سازمان رو اذیت میکردن ولی الان دیمن از تیمشون خارج شده بود و فقط خودشون دوتا مونده بودن.
دین-منم دنبال اطلاعات مربوط به بازماندگان مدرسه لیبرتی میگردم. اگر همونطوری که موریسون گفته قاتلی که دنبالشیم از بازمانده ها باشه پس شاید بتونیم یه چیز به دردبخور پیدا کنیم.
فرمانده نیم نگاه سریعی با دیمن ردوبدل کرد و خطاب به دین گفت:
مطمئنی میتونی اینکارو انجام بدی؟ اگر نمیتونی درکت میکنیم.
دین آهی کشید و درحالی که سعی میکرد سنگینی غم قلبش رو نادیده بگیره گفت:
نه مشکلی ندارم. به هرحال، من تنها کسیم که باید اینکارو انجام بدم. از وقتی پای حادثه مدرسه لیبرتی به این پرونده باز شد میدونستم من باید اینکارو انجام بدم. به علاوه خیلی چیزها برامون مشخص شده و وقتش نیست که عقب نشینی کنم.
دیمن درحالی که گردنش رو ماساژ میداد گفت:
به هرحال اگر کمک خواستی ما اینجاییم، میتونی رومون حساب کنی.
دین لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:
میدونم.
فرمانده برای عوض کردن موضوع بحثشون پرسید:
از بانی خبری دارید؟
به امید اینکه یکیشون از بانی خبر داشته باشه در سکوت به همدیگه نگاه کردن. زین که نسبت به بقیه شون بیخیال تر بود گفت:
خوب بانی خواهر دیمنه پس اون باید ازش خبر داشته باشه.
دیمن-از روزی که دین فرستادش ماموریت دیگه ازش خبری ندارم. میدونید که خوشش نمیاد کسی مزاحم کارش بشه برای همین تمام راه های ارتباطی رو بسته.
دین-تا زمانی که خودش نخواد نمیتونیم باهاش ارتباط بگیریم پس به نظرم بهتره بیخیالش بشیم.
دیمن با وجود نگرانیش سری به نشونه تایید تکون داد. به هرحال اگر هر تلاشی میکردن باز هم به در بسته میخوردن چون بانی تا زمانی که خودش نخواد باهاشون ارتباط نمیگیره.
دین که احساس میکرد جلسه اون روزشون به پایان رسیده، از روی مبل بلند شد و درحالی که دستش رو برای دوستانش تکون میداد گفت:
پس من میرم تا با آلیس صحبت کنم. بعدا میبینمتون.
و با سرعت از اتاق فرمانده بیرون رفت. وقت برای تلف کردن نداشت و از اونجایی که نزدیک پایان ساعت کاری بود باید هرچه زودتر با آلیس صحبت میکرد چون اون دختر باید سریعا به خون امن میرفت.
صندلی رو روی زمین کشید و صدای ناهنجارش باعث شد همکارانش با چهره ای خنثی نگاهش کنن. البته که دین توجه ای بهشون نکرد و بعداز اینکه صندلی رو کنار میز آلیس گذاشت، نشست و خودش رو تا حد ممکن به دختر نزدیک کرد.
آلیس به صورت نسبتا نزدیک دین با دقت خیره شد و گفت:
به نظر سالم میای. پس برای چی دیروز دیمن سازمان رو روی سرش گذاشته بود؟
دیمن آهی کشید و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد. بالاخره باور کرده بود که قرار نیست از اون ارتفاع سقوط کنه پس دستش رو از بازوی دین جدا کرد و با ناراحتی گفت:
به خاطر چیزهایی که شنیدی متاسفم.
دین-من دارم میگم با تام موافقم بعد تو عذرخواهی میکنی مرتیکه؟
با چهره ای خنثی پرسید و وقتی دیمن خندید چشم غره ای بهش رفت.
با صدای آرومی که فقط مرد کنارش بشنوه گفت:
تمام این سال ها سعی کردم تورو از خودت نجات بدم، زمانی که سمی مرد، زمانی که ساموئل مرد، زمانی که دوستامون رو از دست دادیم، حتی زمانی که فکر کردیم استیو مرده؛ اما شکست خوردم. تو یک نمونه بد برای شهرت منی.
با اینکه دین کوتاه خندید اما غمی که توی نگاهش بود دیمن رو عذاب میداد پس به آسمون نگاه کرد و ادامه داد:
تو و بانی همیشه مراقب بودید تا اتفاقی برام نیوفته، و قبل از اینکه مزخرف بگی باید بدونی که همون چندسال پیش فهمیدم که تو و بانی چه قراری باهم گذاشتید و به خاطر همین حاضر شدی من رو به عنوان پارتنرت انتخاب کنی، و درسته که اونقدری قوی نیستم تا در برابر خطرات ازتون محافظت کنم ولی تلاش کردم تا از احساساتتون نجاتتون بدم. پس آره، شما هوای من رو دارید و من هم هوای شمارو، حالا به روش های مختلف.
دین لبخندی زد و مثل دیمن با صدای آرومی گفت:
خوب ممنونم، البته احتمالا تام منو میکشه ولی باید بدونی خوشحالم که برادری مثل تو دارم.
جو آروم بینشون از بین رفت وقتی که دیمن نیشگونی از بازوی دین گرفت و با حرص گفت:
ببین حرومزاده، اگر یک بار دیگه حرفت رو عوض کنی و بهم بگی که منو مثل یک برادر نمیبینی تیکه تیکه ات میکنم. جدی میگم دین، واقعا اینکارو میکنم.
دین خودش رو جابه جا کرد و از مرد کنارش فاصله گرفت. در همون حال سرش رو تند تند به نشونه تایید تکون داد و گفت:
قسم میخورم دیگه این جمله مسخره رو نمیگم. فقط خودت میدونی که وقتی عصبانی میشم چرت و پرت از دهنم خارج میشه وگرنه واقعا منظوری ندارم.
دیمن چشم غره ای بهش رفت و طلبکار گفت:
منم همینطور.
به خاطر حرف هایی که توی دادگاه زده بود به شیوه مخصوص خودش عذرخواهی کرد. به هرحال اونقدری مغرور بود که مستقیما اینکارو نکنه.
دین-تو همیشه حقیقت رو میگی، فقط گاهی اوقات کلماتت رو خیلی بی رحمانه انتخاب میکنی. منظورم اینه که تو درست میگفتی که من همیشه معتقد بودم مجرمین باید توی زندان باشن ولی الان خودم آزادم و روی لبه پشت بوم سازمان اف بی آی نشستم و با تو صحبت میکنم ولی میتونی این رو با لحن نرم تری بگی.
دیمن ناله ای از سر بیچارگی کرد و گفت:
دین تو مجرم نیستی فقط مجبور شدی اینکارو بکنی. کستیل برام توضیح داد که اندرسون چه حرف هایی بهت زده. حتی اگر منم بودم یه گلوله تو مغزش شلیک میکردم تا دهنش رو ببنده.
با یادآوری اندرسون چهره اش درهم شد. هرچیزی که اون رو به یاد ریوز مینداخت عصبیش میکرد.
دین-اینکه سباستین تحقیرم کرد دلیل خوبی برای به قتل رسوندنش نیست. تمام این مدت تلاش کردم این حقیقت رو کتمان کنم ولی... ولی حالا قبولش کردم. با اینحال چاره ای ندارم تا به سمت جلو حرکت کنم. اول باید ریوز رو دستگیر کنم و بعدش میتونم به گناهان خودم فکر کنم.
چشم های دیمن گرد شدن و متعجب گفت:
فقط نگو که قراره اعتراف کنی.
دین شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
کی میدونه؟ درسته که ما آدم ها همیشه فکر میکنیم میتونیم آینده مون رو کنترل کنیم ولی این فقط یک توهم بچگانه است. گاهی اوقات مسیر زندگیمون به سمتی میره که حتی خودمون هم شوکه میشیم. از خودمون میپرسیم "این من بودم که اینکارو کردم؟"، "من واقعا این تصمیم رو گرفتم؟" و هزاران چیز دیگه. پس واقعا نمیدونم دیمن، شاید اعتراف کردم شاید هم نه.
دیمن نگاه ناباورش رو از مرد کنارش گرفت و به نقطه نامعلومی داد. از ذهنش گذشت، حتی با گذشت چندین سال دوستی باز هم نتونسته بود شخصیت دین رو کامل بشناسه. اون مرد غیرقابل پیشبینی بود. گاهی اوقات کارهایی انجام میداد که حتی به ذهن دیمن خطور هم نمیکرد و گاهی اوقات از انجام کارهایی سرباز میزد که در حالت عادی جز روتین روزانه اش محسوب میشد. شخصیت دین در همین چیزها خلاصه میشد، و هربار دیمن رو میترسوند. مثل چندروز پیش که با اصرار سعی میکرد از زندان رفتنش جلوگیری کنه ولی الان درباره اعتراف کردن صحبت میکرد. با وجود این شخصیت دین، قرار بود چه اتفاقاتی در آینده بیوفته؟ مسیر زندگیشون به کدوم سمت کشیده میشد؟
****
بعداز دقایق طولانی صحبت، درحالی که گلوش خشک شده بود، از بطری آب جرعه ای نوشید و روی صندلی نشست.
دیمن-این تمام اطلاعاتی بود که تا امروز به دست اوردیم. خوب، نظری ندارید؟
و قطرات آب سرازیر شده از گوشه لبش رو با آستین پیرهنش پاک کرد.
زین درحالی که به عکس استیو خیره شده بود جواب داد:
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که بی صبرانه منتظرم استیو راجرز رو از نزدیک ملاقات کنم. اون خیلی خفنه.
تا کی قرار بود دین رو ببخشه؟ تا کی قرار بود تسلیم خاطراتشون بشه؟ تا کی میتونست این وابستگی که به مرد کنارش داره رو تحمل کنه؟ با اینکه اعتراف بهش سخت بود ولی حضور دین توی زندگیش تنها درد و زجر بود. یه جورایی همیشه همه چیز درباره دین بود و دیمن خسته شده بود از اینکه احساساتش داره نادیده گرفته میشه.
دین-از زین شنیدم که کل سازمان رو روی سرت گذاشتی.
با لحن معمولی گفت و لبخند محوی زد. قرار نبود دیمن رو قضاوت کنه چون شاید اگر خودش بود هم همینکارو میکرد.
دیمن-واقعا عقلم رو از دست داده بودم. شاید اگر فرمانده جلوم رو نمیگرفت یه بلایی سر خودم و هرکسی که سر راهم بود میوردم.
با یادآوری دوباره کارهای روز قبلش، با پریشونی گفت و کلافه دستی به موهاش کشید. به خاطر کارهای احمقانه اش همه رو نگران خودش کرده بود و حتی تام رو رنجونده بود. با یادآوری مکالمه اون روز صبحش با تام کمی به جلو خم شد و نفس عمیقی کشید.
"دیمن-تام عزیزم، من حتی متوجه نمیشم که چرا انقدر عصبانی هستی. درسته کارم احمقانه بود ولی تو منو میشناسی، گاهی اوقات کارهای احمقانه ازم سر میزنه و اصلا شوکه کننده نیست.
تام آهی کشید و با چهره پراز سرزنشی به دیمن خیره شد. میدونست گفتن اون حرف ها فایده ای نداره ولی دیگه نمیتونست این رفتارهای بچگانه دیمن رو تحمل کنه.
تام-عصبانیم چون هرلحظه از رابطه مون باید نگران این باشم که دین چه تاثیری روی رفتارهات میزاره.
دیمن خنده ناباورانه ای کرد و پرسید:
چه ربطی به دین داره؟
تام دست به سینه بهش خیره شد و با لحن طلبکاری جواب داد:
نمیدونم دیمن، خودت چه فکری میکنی؟ هربار که دین اعصابت رو بهم میریزه من باید تاوانش رو پس بدم. دین توی دردسر میوفته، تو انقدر عصبی میشی که حتی حواست به من نیست؛ حال دین بد میشه، تو انقدر بهم میریزی که حتی یادت میره یک نفر منتظرته. توی این چند هفته به وضوح شاهد این بودم که دین چقدر توی حالت تاثیر داره. اگر حال دین خوب باشه پس توام خوب و پرانرژی هستی، اگر حال دین بد باشه تو کلافه و عصبی هستی و به من بی توجهی میکنی.
دیمن که احساس میکرد به خاطر مکالمه بینشون امکان داره هرلحظه بهش حمله عصبی دست بده با لحن درمونده ای گفت:
خودت خوب میدونی که داری مزخرف میگی. مهم نیست توی چه شرایطی باشم همیشه تو اولین نفری هستی که فکر و قلبم رو درگیر کرده.
تام با لحن عصبی گفت:
اوه واقعا؟ دیروز که سازمان رو بهم ریختی و هرکی جلوی راهت میومد رو تهدید میکردی یا با دیگران دعوا میکردی لحظه ای به من فکر کردی؟ به این فکر کردی که اگر به خاطر دیوونه بازیات توی دردسر جدی میوفتادی اون موقع من باید چیکار میکردم؟ تو دیگه یک مرد آزاد نیستی دیمن که هرکاری دلت میخواد انجام بدی، تو به من تعهد داری.
دیمن صورتش رو میون دستهاش پنهان کرد و با لحن خسته ای که ناشی از شب بیداریش بود گفت:
پس الان مشکلت دینه.
تام-نه مشکلم دین نیست، مشکلم اینه که هیچکس توی دنیا برات مهم تر از دین نیست. تو حاضری هر فداکاری برای دین بکنی بدون توجه به اینکه عواقبش رو من باید تحمل کنم، تو حاضری پا روی تمام آرمان هات بزاری فقط چون دین توی دردسر افتاده. مشکلم اینه که من هیچوقت اولویت اول تو نبودم. مشکلم اینه که تو فکر میکنی تنها مسئولیتت مراقبت از دینه درصورتی که من هم بهت احتیاج دارم. من هم نیاز دارم تو کارهای احمقانه ای برام انجام بدی اما تو تا همین الانش همه کارهای احمقانه رو برای دین انجام دادی و دیگه برای من جایی نمونده.
احساس گناه وجدان دیمن رو آزار میداد. هیچوقت فکرشو نمیکرد به خاطر دوستیش با دین اینطوری قضاوت بشه. آره دیمن همیشه مراقب دین بود اما فقط به خاطر اینکه دین زندگی سختی داشت و دردسرهارو به خودش جلب میکرد. با جمله بعدی که شنید، با چهره شکسته ای به تام که بدون توجه به حال دیمن از اتاق خارج میشد خیره شد. رفت و قطره اشکی که به خاطر جمله اش روی گونه دیمن سرازیر شد رو ندید.
تام-شاید وقتشه که بین دین و من یکی رو انتخاب کنی. "
دین از سکوت طولانی مدت دیمن استفاده کرد و با لبخندی گفت:
خوب باید اعتراف کنم وقتی زین درباره دیوونه بازیات گفت خوشحال شدم. فکر میکردم دیگه برات مهم نیستم.
و قبل از اینکه دیمن سرزنشش کنه با عجله ادامه داد:
البته میدونم فکرم بچگانه بود ولی... ولی فقط حس خوبی داشت. فکر به اینکه همیشه یک نفر هست که حتی زمانی که باهم اختلاف داریم باز هم مراقبم باشه باعث شد قلبم گرم بشه. ممنونم.
دیمن ناخودآگاه به نیم رخ دین خیره شد. سنگینی رو روی قلبش احساس میکرد و دلش میخواست مثل بچه ها گریه کنه. همه میدونستن برخلاف ظاهر به تخممش، آدم حساسیه و با کوچکترین اتفاقی سریع بهم میریزه. با اینکه همیشه انتظار اتفاقات عجیب و غریب رو داشت ولی فقط کافی بود کوچکترین چیزی طبق برنامه پیش نره تا وجودش پراز نگرانی بشه و رفتارهای عصبی از خودش نشون بده.
دوباره روی صندلی نشست و تصمیم گرفت کمی توی تنهایی استراحت کنه و سیگار بکشه ولی با ندیدن پاکت سیگارش روی میز خنده عصبی کرد. خدا لعنتت کنه دین.
****
از اونجایی که چندان علاقه ای به سیگار نداشت و توی زندگیش دفعات کمی حاضر به سیگار کشیدن شده بود، پس دقیقا آخرین باری که سیگار کشیده بود رو به یاد داشت. روز تعطیل بود و از صبح سمی از اتاقش خارج نشده بود. از اونجایی که برادرش عادت داشت بیشتر زمانش رو توی اتاقش بگذرونه پس دین هم مثل روزهای گذشته از تختش جدا شده بود و روتین هر روزه اش رو میگذروند که شامل ورزش کردن، دوش گرفتن، درس خوندن و غذا درست کردن بود. ساعت سه بعداز ظهر بود که دین بدون اینکه زحمتی برای صدا زدن سمی به خودش بده به سمت اتاقش رفت. به هرحال صدای موزیکش اونقدری بلند بود که صدای برادر بزرگترش رو نشنوه. وقتی به پشت در اتاق رسید، با احساس بوی ناخوشایندی اخم هاش رو در هم کشید. این بو خیلی براش آشنا بود و همین باعث شد بدون اجازه در رو باز کنه و به سمی که دود رو توی ریه اش حبس کرد و باقیمونده سیگار رو زیر تخت انداخت طلبکار خیره شد.
سم به خاطر فشاری که به ریه اش وارد شده بود سرفه کوتاهی کرد و کمی دود از دهانش خارج شد. با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و ترجیح داد به چهره پراز سرزنش برادرش نگاه نکنه.
دین-واقعا فکر میکردی میتونی تا ابد سیگار کشیدنت رو مخفی کنی؟ خدای من سم، تو ورزشکاری نباید سیگار بکشی.
برخلاف همیشه که سم با طلبکاری صداش رو بلند میکرد و دین رو مقصر همه چیز میدونست، اینبار سکوت کرد و خجالت زده چونه اش رو توی هودیش فرو کرد. اون روز حال مناسبی نداشت و برای همین توی اتاقش سیگار کشیده بود وگرنه در حالت عادی اینکارو نمیکرد چون دلش نمیخواست دین متوجه بشه ولی توی همین بار اول دستش رو شده بود.
دین وقتی سکوت مظلومانه سمی رو دید، سری از تاسف تکون داد. از اونجایی که متوجه اشتباهش شده بود همینقدر سرزنش کافی بود. با فکری که به ذهنش رسید، لبخند محوی گوشه لبهاش نقش بست و به سمت تخت رفت. کنار سمی نشست و دستش رو دراز کرد. سم که متوجه منظورش نشده بود، منتظر به دستش خیره شد تا اینکه بالاخره دین گفت:
پاکت سیگارت... بدش به من.
از زیر بالش پاکت سیگارش رو بیرون کشید و کف دست دین گذاشت. برخلاف انتظارش که الان پاکت سیگارش مچاله میشه و توی سطل زباله انداخته میشه، دین دو نخ ازش بیرون کشید. یک نخ رو به سم داد و نخ دیگه رو میون لبهای خودش گذاشت. بعداز روشن کردن سیگار خودش و سمی، فندک رو روی ملحفه ها پرتاب کرد و پوک عمیقی به سیگار زد. لبخندش عمیق تر شد و گفت:
دلم براش تنگ شده بود.
و به دودی که از دهانش خارج میشد نگاه کرد.
سم که از این حرکت برادرش شوکه شده بود، بدون اینکه به سیگارش لب بزنه به دین خیره شد. برای اولین بار توی زندگیش، دین به جای اینکه بهش سرکوفت بزنه و سرش فریاد بکشه باهاش همراه شده بود.
سم-نکنه آخرالزمان شده و من نمیدونم؟
دین-من که سوارکاری ندیدم.
سم-پس حتما تسخیر شدی. از اونجایی که کشیشی نمیشناسم و از این ورژنت هم خوشم میاد پس باید با شیطان درونت کنار بیای.
درحالی که به خاطر خونسردی دین آرامش بهش تزریق شده بود، با خنده گفت و مثل برادرش به تاج تخت تکیه داد.
دین-ساموئل از سیگار متنفره. هیچوقت یادم نمیره وقتی برای اولین بار سیگار کشیدم، قبل از اینکه برگردم خونه کلی به خودم ادکلن زدم. وقتی ساموئل من رو دید سری از تاسف تکون داد و گفت...
صداش رو مثل پدربزرگ ساموئل کلفت کرد و ادامه داد:
"خیلی تابلویی بدبخت".
سم با صدای بلند خندید و دین با یادآوری خاطراتش لبخندی زد.
سم-دیگه سیگار نکشیدی؟
دین-خوب چندباری امتحان کردم ولی واقعا ازش خوشم نمیومد. منظورم اینه که دهنت بوی بد میگیره و تمام لباس هات بوی سیگار میده، برای چی دلم بخواد ازش استفاده کنم.
سم لبخند تلخی زد و گفت:
گاهی اوقات آرومت میکنه.
نیم نگاهی به چهره غمگین برادرش انداخت. دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و به خودش نزدیک ترش کرد و به آغوش کشیدش. موهای بلند سم گونه اش رو قلقلک میداد و باعث لبخندش میشد.
دین-آدم ها آرامش رو توی چیزهای مختلفی میبینن؛ یکی توی سیگار، یکی توی مشروب، یکی توی مواد. من؟ من آرامش رو توی اعضای خانواده ام دیدم. هربار نیاز به آرامش داشتم به چهره اعضای خانواده ام نگاه کردم و بعدش همه احساسات بد از بین رفت و دیگه خبری ازشون نبود.
سم-منظورت اینه من آرومت میکنم؟
با مظلومیت پرسید و بی صبرانه منتظر جواب برادرش موند.
دین-درحال حاضر تو تنها کسی هستی که آرومم میکنه.
سم لبخند عمیقی زد و سیگار نصفه نیمه اش رو توی جاسیگاری خاموش کرد. دستهاش رو دور کمر برادرش حلقه کرد و مثل بچه ها خودش رو بهش فشرد. بعداز مکث طولانی، ناگهان گفت:
فکر میکنم بغل شدن من رو آروم میکنه.
دین-پس از این به بعد هروقت نیاز به آرامش داشتی بغلت میکنم.
دین-خوبم.
صداش حتی برای خودش هم غریبه بود، گرفته و خش دار. هر کلمه ای که میگفت طعم خون رو توی گلوش احساس میکرد. برای لحظه ای حالت تهوع بهش دست داد اما بلافاصله جلوش رو گرفت. برخلاف چیزی که گفته بود، حتی ذره ای به حال خوب نزدیک نبود. اما با اینحال فایده دروغ گفتن چیه اگر نتونی از توضیح دادن حالت اجتناب کنی؟
توی اتاق دکتر کوپر بود و به غیراز خودش و زین کس دیگه ای به چشم نمیخورد. انتظار دیدن چهره آشناتری رو داشت ولی با اینحال همونطور که قبلا هم بهش فکر کرده بود، زندگی بیشتر اوقات طبق انتظارات اون پیش نمیرفت.
دین-چه اتفاقی افتاد؟
و اینبار لیوان آبی که زین به سمتش گرفته بود رو قبول کرد، واقعا بهش نیاز داشت.
زین جوابی نداد و به جاش با خستگی روی صندلی نشست. از پاکت سیگارش نخی بیرون کشید و بین لبهاش گذاشت، روشنش کرد و پوک عمیقی زد و به دودی که از دهانش بیرون میومد خیره شد. روز سختی رو گذرونده بود و حوصله صحبت درباره اش رو نداشت. ساعت های اولی که کنار تخت دین نشسته بود، به قدری عصبانی بود که فقط منتظر بود دین بهوش بیاد و سرش فریاد بکشه و سرزنشش کنه اما الان تنها احساسی که داشت خستگی بود. دلش میخواست به خونه اش برگرده و برای روزهای طولانی استراحت کنه. هنوز در عجب بود از اینکه چطوری همه چیز تغییر کرده بود. الان که بهش فکر میکرد، شاید زندگی توی عمارت مک دونالد بهتراز وضعیت الانش بود.
دین که جوابی نگرفته بود، چشم های گود افتاده اش رو به زین دوخت و با دیدن وضعیتش شوکه شد. کبودی بزرگی روی گونه اش دیده میشد، چندتا دکمه اول پیرهن خونیش کنده شده بودن و خراش هایی روی گردن و سینه اش به چشم میخورد.
دین-چه بلایی سر تو اومده؟
زین از سر درماندگی آهی کشید و سریع تر به سیگارش پوک زد. نمیتونست از توضیح دادن فرار کنه، با شناختی که از دین داشت این اجازه رو بهش نمیداد.
زین-بلایی به اسم دیمن.
فیلتر سیگارش رو با میز دکتر کوپر خاموش کرد و روی زمین انداخت. نخ دیگه ای روشن کرد و اینبار با خونسردی عجیبی توضیح داد:
وقتی توی اتاق بازجویی حالت بد شد، دیمن دیوونه شد. تلاش میکرد بیاد پیشت ولی از اونجایی که به اطلاعات موریسون احتیاج داشتیم سعی کردم جلوش رو بگیرم. اون هم عقلش رو از دست داد و بهم حمله کرد. کمی باهم درگیر شدیم و بعدش منو پس زد و بالاخره پیشت اومد. خودش تنهایی تا اتاق دکتر کوپر اوردت. انقدر دیوونه بازی دراورد و توی کار دکتر کوپر اختلال ایجاد کرد که تصمیم گرفتیم از اتاق بیرونش کنیم ولی مقاومت کرد و نتیجه مقاومتش بیشتر کتک خوردن من بود. آخرشم دکتر کوپر با اسلحه تهدیدش کرد تا حاضر شد از اتاق بیرون بره.
دین با ناباوری خنده ای کرد. دیمن واقعا دیوونه شده بود. تعجب میکرد که الان توی اتاق نمیبینتش.
دین-دکتر کوپر دیمن رو تهدید کرده که بهش شلیک میکنه؟ چه شجاع.
زین خنثی نگاهش کرد و جواب داد:
نه، دکتر کوپر دیمن رو تهدید کرد که اگر از اتاق بیرون نره یه شلیک به مغز تو میکنه و بعدش هم خودش شخصا یه مراسم خاکسپاری برات میگیره.
وقتی چشمهای گرد دین رو دید، سرش رو به چپ و راست تکون داد و در دفاع از خودش و دکتر کوپر گفت:
تو که اون موقع بیهوش بودی و ندیدی دیمن چطوری دیوونه شده بود. حتی بعداز اینکه از اتاق بیرونش کردیم باز رفته بود سراغ موریسون تا کتکش بزنه ولی نگهبان ها جلوش رو گرفتن. فرمانده هم دستور داد امشب بندازنش بازداشتگاه تا بیشتر از این دردسر درست نکنه. باید ازت عذرخواهی کنم دین، من همیشه فکر میکردم تو دردسرسازی ولی الان متوجه شدم اشتباه میکردم.
دین بی حوصله خندید و گفت:
با اینکه فرمانده تصمیم درستی گرفته اما تو خیلی عوضی هستی که نزاشتی دیمن بیاد پیشم.
زین سرش رو به عقب هول داد و چشمهاش رو بست. سردرد آزارش میداد و داروهایی که دکتر کوپر بهش داده بودن نه تنها به سردردش کمکی نکردن بلکه فقط خواب آلودش کرده بودن.
زین-میخواستم بدونم موریسون چرا اصرار داشت با تو صحبت کنه، و فهمیدم.
با یادآوری مکالمه اش با کیدن، حالت تهوعش بیشتر شد. به پنجره بسته اتاق نگاه کرد، نیاز به هوای آزاد داشت اما خسته تر از اون بود که از روی تخت بلند بشه و به سمت پنجره بره.
دین-میخواست بهم بگه که استیو هنوز زنده است. میدونست اگر حقیقت رو درباره استیو بفهمم به سادگی از ریوز نمیگذرم.
بغضی که توی گلوش شکل گرفت و به سختی قورت داد. حتی با فکر به روزهایی که استیو گذرونده بود باعث میشد عقلش رو از دست بده. نفرتی که از ریوز توی قلبش بود بیشتر شده بود و دلش میخواست فقط یک گلوله توی مغز اون حرومزاده شلیک کنه. تنها چیزی که جلوش رو میگرفت این باور بود که اگر ریوز بمیره هنوز هم کسایی هستن تا راهش رو ادامه بدن پس باید این مشکل رو از ریشه حل میکرد.
زین-باید مطمئن بشم کنترلت رو دست احساساتت نمیدی دین.
و به مشت مرد نیم نگاهی انداخت. مشتش رو طوری بهم فشار میاد که باعث شده بود رنگ دستش تغییر کنه.
مرسی عزیزم
نه دیگه اگر سم باشه خیلی نامردی میشه اونقدرام آدم بی رحمی نیستم😁
ممنون که خوندی عزیزم💋
/channel/destiel_ff/20827
عزیزم سالهاست که تو چنلت هستم قشنگ میدونم هدفت چیه 😂😂❤️😎😎😎
ببین عاشقش شدم😂
نمیدونم چندبار دیدمش هربار هم جالب تر میشه😂
خیلی خوب بود😂
مرسی عزیزم💋
اولا عزیزم مسخره کردن نداره که
هرکی به خاطر مشکل تمرکزت مسخره ات کرد بزن تو دهنش
دوما فقط خدا میدونه😂
دیگه اینو گذاشتم پای خودتون که به کارکترای فف شک کنید یا نه
ولی درکل کارکتر جدید داریم
خودمم متوجه نشدم چندتا از بچه ها گفتن (باتشکر ازشون)
چرا خودمم گیج میشم برای همین توی یه کلاسور کارکترا و داستاناشون رو نوشتم😂
فقط خدا میدونه😂
کستیل بچه ام🥲
دین دیگه از دست رفت😂
باکی نقش منو توی رابطه رفیقام داره😂 همیشه بد موقع میرسیم
#my_favorite_sin
#part71
ساعت ها کار بی وقفه با لپتاپ باعث شده بود از چشم هاش اشک سرازیر بشه. تعداد دستمال کاغذی هایی که برای پاک کردن صورتش استفاده کرده بود دقیقه به دقیقه بیشتر میشد و در کنار گوشی و گزارش های مختلف و دفترچه یادداشتش، دستمال کاغذی های مچاله هم به چشم میخورد. البته که شلوغی اطرافش چندان براش مهم نبود. همیشه بر این عقیده بود که آدم ها یا میتونن کارشون رو کامل و بی نقص انجام بدن یا محیط کارشون رو مرتب و تمیز نگهدارن، هردوتاش باهم امکان پذیر نبود.
عینکی که به لطف دکتر کوپر از دو روز پیش استفاده میکرد رو روی چشم هاش مرتب کرد و ایمیل جدیدی رو باز کرد و با دقت اون رو خوند. از صبح تا الان، بانی اطلاعات مقتولین و گزارش پزشکی قانونی رو براش فرستاده بود، به علاوه اطلاعات رئیس پلیس و لیست رشوه هایی که از 7 نوامبر 2017 تا چند روز پیش توسط اون گرفته شده بود.
"اولین رشوه ای که رئیس پلیس گرفته بود برای تاریخ مرگ جعلی اندرسون بود، که این دوتا فرضیه رو به ذهنم میاره:
1-شاید اتفاقی افتاده بود که رئیس پلیس ناگهان تصمیم گرفته رشوه رو قبول کنه چون با وجود سابقه کاری که اون مرد از سال 2010 به عنوان رئیس پلیس توی اداره داشته، هیچ رشوه ای قبول نکرده تا سال 2017 و بعداز اون. حتی زمانی که یک بازرس ساده بوده هم هیچ رشوه ای قبول نکرده. حداقل ما اطلاعاتی درباره اش نداریم.
2-شاید رشوه هایی که قبل از پرونده اندرسون بهش پیشنهاد میشده چندان ارزش بالایی نداشتن. مطمئنا آدم ها به خاطر هزار دلار حاضر نمیشن مرگ کسی رو جعل کنن ولی برای پونصد هزار دلار... خوب آدم هایی رو میشناسم که حاضرن به خاطر این مقدار پول روحشون رو به شیطان بفروشن.
با وجود این فرضیه ها، درک میکنم که چرا رئیس پلیس بعداز سالها زندگی شرافتمندانه تصمیم گرفته تا رشوه قبول کنه ولی مبلغ رشوه هایی که از سال 2017 تا چند روز پیش قبول میکرده کمتر از پنجاه هزار دلار بوده. اینکه ریوز حاضر شده برای جعل کردن مرگ اندرسون پونصد هزار دلار رشوه بده نشون دهنده دو فرضیه بود:
1-تنها موردی که اونقدر ارزش داشته تا چنین مبلغ بالایی براش هزینه بشه فقط و فقط معشوقه اش بوده (چقدر بد چون من اون رو کشتم) و باقی موارد از ارزش پایینی برخوردار بودن و به همون اندازه مبلغ رشوه هم پایین اومده.
2-تنها رشوه ای که ریوز به رئیس پلیس داده برای جعل کردن مرگ اندرسون بوده، و باقی رشوه ها هیچ ارتباطی به اون حرومزاده ندارن."
توی دفترچه یادداشت نسبتا کوچکش موارد مهمی که به ذهنش میرسید رو یادداشت میکرد. درحالی که به گزارش پزشکی قانونی نگاه میکرد، ناخودآگاه واژه hemlock رو نوشت و دورش دایره بزرگی کشید.
"مطمئنا قاتل با دستور ریوز بازرس نووا اسمیت و دکتر جیکوب جونز رو به قتل رسونده، فهمیدن این موضوع چندان سخت نبود ولی سوال هایی برام به وجود اومده:
1-چرا الان؟ اینکه اون دوتارو بعداز هفت سال به قتل رسونده چندان منطقی نیست، میتونست همون سال 2017 اینکارو انجام بده و مطمئن بشه که هیچکس متوجه زنده بودن اندرسون نمیشه (دوباره باید بگم که البته من اون رو کشتم). چرا هفت سال صبر کرده؟ فکر نمیکرده کسی متوجه نقشه اش بشه؟ یا شاید هم میدونسته که حتی اگر کسی متوجه نقشه اش بشه باز هم نمیتونن چیزی رو ثابت کنن (حرومزاده خودشیفته)؟ اما اگر کسی نمیتونسته چیزی رو ثابت کنه پس چرا اونهارو الان کشته (دلم میخواد فکر کنم که از من ترسیده)؟
2-چرا فقط بازرس نووا اسمیت و دکتر جیکوب جونز به قتل رسیدن درصورتی که رئیس پلیس ویلیام اتکینس بیشتر از اون دوتا توی جعل کردن مرگ اندرسون نقش داشته؟ درسته به قتل رسوندن بازرس اسمیت و دکتر جونز منطقیه اما اگر من بودم اول سراغ رئیس پلیس میرفتم. از اونجایی که ریوز حتی تونسته بود استیو رو پیدا کنه پس پیدا کردن یک آدم احمق مثل ویلیام اتکینس که حتی رشوه گرفتنش هم آشکار بوده چندان سخت نیست.
3-واقعا ریوز دستور قتل اون دو رو صادر کرده؟ اگر قاتل مثل استیو یک روح امریکایی باشه پس هرکسی میتونه اون رو استخدام کنه تا قتل هارو انجام بده، شاید یک نفر مثل رئیس پلیس عزیزمون. زنده بودنش دلیلی برای این فرضیه نیست؟
و 4-اگر فرض کنیم ریوز دستور قتل هارو صادر کرده، باز هم به نظر درست نمیاد. اون همیشه کسایی رو به قتل رسونده که بهش نزدیک شده بودن اما بازرس اسمیت و دکتر جونز حتی اون رو نمیشناختن. دلیل این قتل ها چی بوده؟ آیا ارتباطی بین ریوز و مقتولین وجود داشته؟ یا شاید ریوز میخواسته نشون بده که دوباره به بازی برگشته؟"
دین-اگر بخوام صادق باشم، اگر من هم معشوقه ام به قتل میرسید اونقدری عصبی میشدم که بخوام انتقامش رو از قاتلش بگیرم اما اگر میخواست اینکارو بکنه باید سراغ من میومد. اینکه سعی کنه من رو دادگاهی کنه و توی زندان بندازه یا حتی باعث اعدامم بشه برای آدم روانی مثل اون خیلی ساده به نظر میاد.
دین با صدای آرومی که فقط آلیس بشنوه جواب داد:
میدونی که دوست پسرم زیادی حساسه.
به قدری جدی جمله اش رو گفت که اگر آلیس نمیشناختش شاید به رابطه بین اون دوتا شک میکرد.
آلیس-خواهشا دفعه دیگه جلوی دوست پسر روانیت رو بگیر. دیروز خیلی وحشتناک بود. نمیتونستیم کنترلش کنیم.
دین-باشه بهش فکر میکنم.
بیخیال گفت و با لحن جدی ادامه داد:
آلیس درجریان ترور چند سال پیش توی یکی از مدرسه های ال ای هستی؟
آلیس-همون تروری که چند ماه پیش مشخص شد کار دولت بوده؟
وقتی دین سرش رو به نشونه تایید تکون داد، عینکش رو روی چشمهاش مرتب کرد و گفت:
آره هستم. چی شده؟
دین-ازت لیست تمام بازمانده های اون ترور رو میخوام. حتی میخوام بدونم بعداز اون حادثه چه اتفاقی براشون افتاد و درحال حاضر دارن چیکار میکنن. موضوع مهمیه پس نباید حتی یک نفر رو جا بندازی.
آلیس درحالی که متفکر به نقطه ای خیره شده بود گفت:
کار سختی نیست ولی از اونجایی که ممکنه لیست طولانی باشه و توام میگی نباید کسی رو جا بندازم پس چند روز فرصت میخوام.
دین-سعی کن زودتر انجامش بدی. بیشتر روی دانش آموزها تمرکز کن، مخصوصا اونهایی که والدینشون رو توی اون حادثه از دست دادن.
آلیس با لحن جدی گفت:
بله قربان.
با صدای زنگ گوشی، حواسش از آلیس و مکالمه شون پرت شد و به گوشیش نگاه کرد. با دیدن اسم بانی از روی صندلی بلند شد و خودش رو با سرعت به راهروی خلوتی رسوند. گوشی رو به گوشش نزدیک کرد و گفت:
سلام بان بان. میبینم هنوز زنده ای.
بانی بی توجه به شیطنت توی کلام دین، با لحن جدی گفت:
سه روز پیش رفتم اداره پلیسی که پرونده قتل سباستین اندرسون رو بررسی میکرد. مسئول پرونده بازرسی به نام نووا اسمیت بود که دقیقا دو هفته بعداز پیدا شدن جسد اندرسون استعفا داده.
دین-برای چی استعفا داده؟
بانی-خفه شو و بزار حرفمو تموم کنم. شماره اش رو گرفتم ولی هرچقدر باهاش تماس گرفتم جواب نداد پس تصمیم گرفتم یه سری به خونه اش بزنم اما خونه نبود. دوباره برگشتم به اداره پلیس و سعی کردم از طریق همکاراش به نتیجه ای برسم ولی اونها چیزی نمیدونستن. حتی پیش رئیس پلیس هم رفتم ولی مرتیکه بعداز اینکه فهمید به خاطر بازرس اسمیت اونجام حاضر نشد درباره اش صحبت کنه. به هرحال دیگه دیروقت بود پس رفتم جلوی خونه اسمیت تا شاید بتونم ببینمش ولی تمام شب رو خونه نیومد. دو روز پیش رفتم پزشکی قانونی و دکتری که گواهی فوت اندرسون رو امضا کرده بود رو پیدا کردم. اون چیزی بهم نگفت و طوری رفتار کرد که انگار از چیزی خبر نداره پس من حساب بانکیش رو چک کردم. دقیقا 12 ساعت بعداز اینکه گواهی رو امضا کرده مبلغ صدهزار دلار به حسابش واریز شده.
دین-پس بهت دروغ گفته.
بانی-خوب به بد کسی دروغ گفته. صبر کردم و وقتی داشت به خونه اش برمیگشت توی یه خیابون خلوت جلوی ماشینش رو گرفتم و با روش های خودم چیزهایی که میخواستم رو فهمیدم. بعداز اینکه جسد به پزشکی قانونی منتقل میشه، یک مرد باهاش تماس میگیره و بهش میگه درصورتی که گواهی فوت اندرسون رو امضا کنه صدهزار دلار بهش پول میده. اون هم قبول میکنه و اینطوری گواهی جعلی رو صادر میکنه.
دین-یه حسی بهم میگه اون کسی که با دکتر تماس گرفته رئیس پلیس بوده. حساب بانکی اسمیت رو چک کردی؟ برای اون هم پولی واریز شده؟
بانی-حساب بانکیش رو چک کردم ولی هیچ واریزی پیدا نکردم. اون آدمیه که هر ماه فقط حقوقش به حسابش واریز میشه و بیشتر از اون پولی به حسابش نیومده.
دین-این استعفاش رو توجیح میکنه. پس همه چیز زیر سر رئیس پلیسه؟ دوباره رفتی سراغش؟
بانی-آره رفتم ولی اون عوضی برای چند روز مرخصی گرفته و به جاش معاونش رو گذاشته. با معاونش هم صحبت کردم ولی چیزی نمیدونست. حساب بانکی رئیس پلیس رو چک کردم و متوجه شدم توی تاریخ مرگ اندرسون مبلغ پونصد هزار دلار به حسابش واریز شده ولی فقط این نیست، توی تاریخ های متفاوت دیگه باز هم مبالغ بالایی به حسابش واریز شده. جمع این مبالغ خیلی زیاد میشه.
دین به دیوار تکیه داد و با لحن کلافه ای گفت:
اون عوضی قرار نیست از مرخصی برگرده. همین الان لیست رشوه هایی که گرفته رو برام ارسال کن. باید قبل از اینکه از کشور خارج بشه دستگیرش کنیم.
بانی باعجله گفت:
دین، بهم گوش کن، این تمام ماجرا نیست. دیشب تصمیم گرفتم به خونه دکتر جیکوب جونز برم تا درباره رشوه ای که گرفته صحبت کنیم و متقاعدش کنم تا علیه رئیس پلیس شهادت بده اما هرچقدر در زدم درو باز نکرد پس من هم در خونه اش رو شکستم و وارد شدم، و با جسد دکتر جونز روبه رو شدم.
دین ناامید به نقطه نامعلومی خیره شد. دوباره اتفاق افتاده بود، یک نفر دیگه به قتل رسیده بود و مقصرش دین بود. با صدای گرفته ای گفت:
و بازرس اسمیت؟ تونستی اون رو ببینی؟
فرمانده چشم غره ای بهش رفت و گفت:
یکم جدی باش.
زین-اما اون واقعا خفنه. منظورم اینه چند نفرو میشناسی که بتونن انقدر راحت خودشون رو پنهان کنن و برعلیه یکی از قوی ترین افراد توی امریکا اعلام جنگ کنن؟ نیاز به خایه های خیلی گنده ای داره.
دین که به خاطر مثال چندش زین میخندید، گفت:
باید بهت یادآوری کنم، این آدمی که درباره اش صحبت میکنی الان توی زیرزمین عمارت ریوز روی تخت افتاده و فرقی با یک آدم مرده نداره.
زین-باز هم چیزی از سکسی بودنش کم نمیکنه. فکر میکنید میتونم با استفاده از اون تراشه مجبورش کنم باهام قرار بزاره؟
و مشتش رو زیر چونه اش گذاشت و عاشقانه به چهره جدی استیو توی عکس لبخند زد.
دین با یادآوری باکی قهقه ای زد و گفت:
یه نفرو میشناسم که اگر این حرفات رو بشنوه زنده ات نمیزاره.
زین-منظورت اینه رقیب عشقی دارم؟
دین سرش رو به نشونه تایید تکون داد و در جواب گفت:
از اون رقیب عشقیای ساده هم نیست. طرفو ندیدیش. هیکلش مثل مارک هنریه. تمام بدنش پراز زخمه و گوش هاش چندبار شکسته. میگن از اون آدمای خطرناکه و تا حالا چند نفرو به خاطر استیو کشته. با یه مشتش من و تو و هرکسی که توی سازمانه رو میفرسته اون دنیا.
چهره باکی توی ذهن دیمن نقش بست و شروع به خندیدن کرد. شک داشت اون پسر بیچاره بتونه یک موش رو بکشه چه برسه به یک آدم.
زین درحالی که نگاهش رو از عکس استیو میگرفت با لحن پراز اکراهی گفت:
حالا که بهش فکر میکنم چندان از راجرز خوشم نمیاد. آخه کدوم آدم عاقلی خودش رو با ریوز در میندازه؟ مطمئنا از لحاظ مغزی مشکل داره.
فرمانده که تا اون لحظه با چهره ای خنثی به سه تا احمق روبه روش نگاه میکرد خطاب به دین گفت:
دیدی؟ حتی زین هم متوجه شد تو از لحاظ مغزی مشکل داری که خودت رو با ریوز در انداختی.
دین که اصلا با ضایع شدنش مشکلی نداشت به خندیدن ادامه داد. باکی باید ازش ممنون میبود که یکی از رقیب های عشقیش رو حذف کرده بود.
فرمانده-اگر چرندیاتتون تموم شد، نقشه تون چیه؟
بی حوصله گفت و درحالی که چشمش رو می مالید منتظر شنیدن نظرات فوق احمقانه اون سه تا موند.
دین سعی کرد جدی باشه تا جلسه شون رو هرچه زودتر تموم کنن اما نمیتونست جلوی لبخند احمقانه اش رو بگیره.
دین-فکر میکنم بهتر باشه فعلا کاری نکنیم. درسته ما کیدن موریسون رو به عنوان شاهد داریم ولی به مدارک فلش هم نیاز داریم. بدون اون مدارک به غیراز موریسون هیچ راهی برای اثبات جرائم ریوز نداریم.
فرمانده-منظورت اینه تو ترجیح میدی کاری نکنی و به جاش راجرز بیشتر زجر بکشه؟ فکر میکردم اون دوست پسرته.
دین چشم غره ای به طعنه توی کلام فرمانده رفت و گفت:
اگر فکر میکنی که من نقشه پنهانی دارم باید بگم سخت در اشتباهی. جرائم ریوز به قدری بزرگ هستن که بدون مدرک معتبر نمیتونیم ثابتشون کنیم پس باید صبر کنیم تا فلش رمزگشایی بشه و بعد اقدام کنیم برای همین نگران نباش، قرار نیست کاری کنم.
فرمانده-هروقت بهم میگی نگران نباشم تمام تن و بدنم میلرزه.
دیمن-تا زمانی که فلش رمزگشایی بشه، دین، فکر میکنی موریسون میتونه اطلاعات بیشتری بهمون بده؟
دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و در جواب گفت:
اون همه چیز رو گفته. تنها کاری که میتونیم بکنیم دادگاهی کردن خودش به خاطر جرائمیه که بهشون اعتراف کرده.
فرمانده-پس بیاید همینکارو بکنیم. دین پرونده موریسون رو به دادگاه بفرست، حتما توی دادگاه حضور داشته باش و به خاطر کمک هاش توی مجازاتش تخفیف بگیر.
زین-بقیه ما باید چیکار کنیم؟ من هنوز باید درباره هنری آدامز تحقیق کنم؟ اون پسر به نظر هیچ کاره میاد. به علاوه من تمام پرونده های کارآموزهارو بررسی کردم و هیچی پیدا نکردم.
با بی حوصلگی غرغر کرد. خسته شده بود از اینکه تمام این چند هفته گذشته رو صرف جاسوسی اون پسر کرده بود. دلش هیجان میخواست.
فرمانده-نه بهتره بیخیال اون موضوع بشی. هنری رو به حال خودش بزار، فکر نمیکنم از پرونده کارآموزها به جایی برسیم. دین با مامور اولدمن صحبت کردی؟
دین که از شکلات های روی میز یک مشت برداشته بود و با دقت دونه دونه بازشون میکرد و توی دهنش جاشون میداد با سختی جواب داد:
هنوز فرصتش رو پیدا نکردم ولی سعی میکنم توی همین هفته باهاش صحبت کنم.
و درحالی که دهانش پراز شکلات بود خطاب به دیمن گفت:
دیمن نگاه کن چقدر شکلات توی دهنم جا میشه.
دیمن با چهره ای خنثی نگاهش کرد و گفت:
قبل از اینکه یه چیز دیگه تو دهنت کنم اونهارو توف کن بیرون، مرتیکه چندش.
زین با شیطنت انگشتهاش رو نرم به گونه دین کشید و گفت:
این نشون دهنده اینه که دهنت برای چیزهای دیگه ای هم جا داره. میخوای زیپمو بکشم پایین؟
و توی این چندساعتی که از مکالمه اش با تام میگذشت، متوجه شده بود بیشتر نگرانی ها و عصبانیت هاش به خاطر دین بوده. حالا که بهش فکر میکرد، زندگی قبل از دین خیلی آسون تر به نظر میرسید.
وقتی دین بهش نیم نگاهی انداخت و لبخند عمیقی زد، با عذاب وجدان از پاکت سیگار بینشون نخی برداشت و بعداز روشن کردنش پوک عمیقی بهش زد. اون حتی به خاطر دین سیگارو ترک کرده بود. صدایی توی ذهنش بهش تشر زد.
-تمومش کن دیمن. درسته تو به خاطر دین فداکاری های زیادی کردی ولی دین هم برای تو همینکارو میکنه. شما دوتا دوست ساده نیستید، اون برادریه که تو همیشه توی زندگیت بهش احتیاج داشتی.
صدای دیگه ای در جواب صدای قبلی گفت:
اما زندگی دیمن فقط توی دین خلاصه نمیشه، اون تام و خانواده اش رو داره، و تعداد زیادی دوست دیگه.
سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد تا اون مکالمه مزخرف بیشتر از این ادامه پیدا نکنه و خطاب به دین گفت:
من حتی متوجه نمیشم که چرا حالت بده. توی پرونده پیشرفت کردیم و استیو هم زنده است. اینها باید خوشحالت کنه.
دین با یادآوری استیو، دوباره غم روی چهره اش سایه انداخت و با صدای گرفته ای گفت:
میدونم باید خوشحال باشم ولی... ولی هربار به این فکر میکنم که توی این چند ماه چقدر آسیب دیده بهم میریزم. با وجود اون آزمایشات فکر نمیکنم چیزی از استیو قدیمی باقی مونده باشه. حتی نمیدونم اگر پیداش کنیم و تراشه رو از مغزش خارج کنیم زنده میمونه یا نه. اگر دوباره از دستش بدم چی؟ اصلا به باکی چی بگم؟
حال دین رو درک میکرد. اون هم به استیو و شرایطش توی این چند ماه فکر کرده بود ولی نگران چیز دیگه ای بود. اگر ریوز از استیو در برابر دین استفاده میکرد، اون موقع دین چه واکنشی داشت؟ حاضر بود از استیو بگذره تا ریوز رو دستگیر کنه یا به خاطر استیو تمام پرونده رو توی خطر مینداخت؟ مکث کوتاهی کرد و گفت:
به نظرم بهتره به جیمز چیزی نگی.
دین-باکی. از اسم جیمز متنفره.
دیمن چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و بی حوصله گفت:
خوب به نظرم بهتره به باکی چیزی نگی. اگر بفهمه استیو توی زیرزمین عمارت داییشه دست به دیوونه بازی میزنه. اصلا حوصله دردسر جدید ندارم.
دین با عذاب وجدان نیم نگاهی به دیمن انداخت. میدونست توی این مدت دردسرهای زیادی براش ایجاد کرده و با حرف هایی که توی دادگاه بهش زده بود هم دلش رو شکسته. شاید باید درباره اش صحبت میکرد، شاید باید بهش نشون میداد که بهش اعتماد داره.
دین-میدونی... میخواستم بهت بگم، درباره همه چیز. کستیل، اتفاقاتی که توی ماموریت افتاد، سباستین، میکروفون. باور کن میخواستم همه چیز رو بهت بگم.
دیمن-ولی اینکارو نکردی.
با لحن سردی گفت و اخم هاش رو درهم کشید.
دیمن-تو حتی درباره پدرم بهم نگفتی. من باید درباره اش میدونستم.
با لحن تندی گفت:
بهت نگفتم چون نمیخواستم...
نفس عمیقی کشید تا خونسردی خودش رو حفظ کنه و ادامه داد:
فقط نمیخواستم ذهنت رو درگیر کنم. حتی فکرشم نمیکردم به خاطر مرگ سباستین این همه اتفاق بیوفته وگرنه انتخاب هام رو تغییر میدادم چون نمیخواستم تورو اذیت کنم.
دلش نمیخواست مکالمه بینشون به بحث جدیدی کشیده بشه. مدتی بود که هر صحبتشون به جدالی ختم میشد و جملات آزار دهنده ای بینشون ردوبدل میشد. برای الان واقعا خسته و بی انرژی بود.
دیمن زمزمه وار گفت:
ولی باید به انتخاب من هم احترام میزاشتی.
دین که جمله مرد کنارش رو نشنیده بود، خنده عصبی کرد. درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
میدونی مشکل چیه؟ مشکل اینه که تو هربار خودت رو درگیر من میکنی و من نمیخوام دیگه اینکارو بکنی. بین ما تو تنها کسی هستی که همه چیز داری، یک خواهر خوب، چندتا دوست عالی، و یک دوست پسر فوق العاده. تو یک زندگی پیش روت داری و من عصبی میشم از اینکه هربار به خاطر من اون زندگی رو به خطر میندازی. درسته من و بانی از رویاهامون دوریم ولی تو خیلی بهش نزدیکی. پس خواهش میکنم فقط تمومش کن. دلم نمیخواد یه روزی به خودت بیای و متوجه بشی تمام چیزهای خوب زندگیت رو از دست دادی اون هم به خاطر من. همین الان هم معلوم نیست فردا زنده باشم یا نه.
جمله آخرش رو با صدای پایینی گفت و شک داشت دیمن شنیده باشه.
دیمن-این جملات خیلی آشنا به نظر میان.
گفت و با ابروهای بالا رفته به دین نگاه کرد. حدس اینکه درباره چی صحبت میکنه اصلا سخت نبود.
دین از ارتباط چشمی بینشون جلوگیری کرد و درحالی که پاهاش رو مثل بچه ها توی هوا تکون میداد شونه ای بالا انداخت و با لحن بی گناهی گفت:
میخواستم ببینمت... از اونجایی که دیشب کلی دیوونه بازی دراوردی... و صدای تو و تام خیلی بلنده، مخصوصا صدای تام. دقت کردی وقتی عصبی میشه نمیتونه ولوم صداش رو کنترل کنه؟
حتی نمیتونست داره چه مزخرفی میگه.
چندروز بعداز اون خاطره، دین برای آخرین بار جسم نیمه جون برادرش رو به آغوش کشید و برای همیشه از دستش داد. از اون روز به بعد هیچوقت دوباره سیگار نکشید و هربار بوی سیگار به مشامش میرسید اون خاطره به ذهنش هجوم میورد و بهمش میریخت. حتی دیمن هم به خاطر حساسیت دین سیگار رو ترک کرد، تنها کسی که هیچوقت مشکلی با سیگار کشیدنش نداشت استیو بود.
دین-خدای من استیو.
سرش رو پایین انداخت و هجوم دوباره اشک رو توی چشم هاش احساس کرد. با لجبازی جلوی سرازیر شدن اشکش رو گرفت. چند نفر توی زندگیش بودن که با یادآوریشون ضعیف میشد و دلش میخواست با صدای بلند هق هق کنه؟ تعدادشون زیاد بود، اونقدر زیاد که گاهی اوقات اون ها رو فراموش میکرد. وقتی درد بیشتر از تحمل آدمی میشه، مغز برای محافظت از خودش ترجیح میده فراموش کنه.
با شنیدن صدای باز و بسته شدن در از پشت سرش، خودش رو جمع و جور کرد و پوکی به سیگارش زد. به سرعت صدای قدم ها رو شناخت و از اونجایی که نمیدونست باید چی بگه صبر کرد تا مرد پشت سرش شروع کننده مکالمه باشه.
دیمن لبه پشت بوم ایستاد و درحالی که از اون بالا به پایین نگاه میکرد تا ارتفاع سازمان رو اندازه بگیره پرسید:
تصمیم گرفتی خودکشی کنی؟
دین-میدونم در نظرت آدم احمقیم ولی باور کن اونقدرا هم احمق نیستم.
دیمن خنده ای کرد و درحالی که به خاطر وحشت توی رگ هاش بدنش خشک شده بود، به سختی پاش رو بالا اورد و مثل دین لبه پشت بوم نشست. باسرعت به بازوی دین چنگ زد و درحالی که سعی میکرد ترسش توی صداش مشخص نباشه گفت:
فقط مراقب باش نیوفتم. دلم نمیخواد دلیل مرگم سقوط از ارتفاع باشه.
دین که درجریان ترس دیمن از ارتفاع بود، خنده ای کرد و اجازه داد بازوش در حصار انگشت های دیمن فشرده بشه. دیمن با احساس اینکه داره بازوی دین رو خرد میکنه گفت:
متاسفم، دارم سعی میکنم بازوت رو فشار ندم ولی نمیتونم.
دین-مشکلی ندارم. فقط اگر رد انگشتات روی بازوم بمونه یه عکس میگیرم و برای تام میفرستم و بهش میگم سکس خشن داشتیم.
با نیشخند گفت و وقتی دیمن با حرص بازوش رو محکم تر فشرد ناله دردناکی کرد.
دیمن-اینکارو بکن و بعدش عملی بهت نشون میدم سکس خشن چطوریه.
دین-اوکی متوجه شدم دهنم رو میبندم.
و سعی کرد بازوی بیچاره اش رو از دسترس دیمن دور کنه.
دیمن که همچنان نگاهش به ارتفاع بود، دست از فشردن بازوی دین برداشت و درحالی که خودش رو به مرد نزدیک تر میکرد گفت:
به علاوه حتی اگر اینکارو بکنی تام باورت نمیکنه چون میدونه من اصلا حاضر نیستم تورو بکنم.
دین نیشخندی زد و گفت:
دروغ خوبیه. هیچوقت یادم نمیره دفعه اولی که توی دانشگاه سمتم اومدی باهام لاس زدی. اگر باهم دوست نمیشدیم مطمئنم تا الان چندبار خوابیده بودیم.
دیمن با یادآوری اون روزها خنده بلندی کرد. دین درست میگفت. اولین باری که دیده بودتش ازش خوشش اومد پس به سمتش رفت و کاملا حرفه ای باهاش لاس زد. اگر بعداز مدتی نگاهش به دین تغییر نمیکرد و اون رو مثل یک دوست نمیدید مطمئن بود که رابطه ای رو باهاش شروع میکرد.
دیمن-باید اعتراف کنم دفعه اولی که دیدمت به بانی گفتم "من مخ اینو میزنم".
دین-من هم باید اعتراف کنم اگر یکم بیشتر تلاش میکردی شاید راضی میشدم.
دیمن متعجب نگاهش کرد و ناباورانه تک خنده ای کرد.
دیمن-راست میگی؟
دین صادقانه جواب داد:
آره. منظورم اینه تو فقط چندبار باهام لاس زدی و بعدش دیگه هیچ کاری نکردی و ترجیح دادی باهم دوست باشیم پس منم به تصمیمت احترام گذاشتم.
دیمن ضربه آرومی به پیشونیش کوبید و درحالی که با تاسف سرش رو تکون میداد گفت:
خدای من، اگر بیشتر تلاش میکردم الان همه چیز فرق کرده بود.
دین هم متقابلا سری تکون داد و گفت:
البته خوشحالم اینکارو نکردی چون رابطه الانمون رو ترجیح میدم.
دیمن-منم همینطور. البته با همدیگه کنار هم نمیومدیم چون جفتمون تاپیم.
دین بدون فکر کردن جواب داد:
خوب میتونستیم نوبتیش کنیم.
دیمن-یعنی تو حاضری باتم باشی؟
با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. دین چندثانیه به چهره دیمن خیره شد و بعد با لحن خنثی ای جواب داد:
نه.
و باعث شد دیمن با حالت چهره "میدونستم" بخنده.
سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد. با اینکه سعی میکردن طوری رفتار کنن که انگار اتفاقی نیوفتاده ولی هردوی اونها در کنار همدیگه معذب بودن و به ندرت حاضر میشدن به چشم های همدیگه نگاه کنن. دیمن میدونست که زین تا الان درباره دیوونه بازی هاش به دین گفته ولی احساس میکرد نگرانی هاش چیزی رو بینشون تغییر نداده. اون تلاش کرده بود، تمام شب گذشته که توی بازداشتگاه بود به سختی تلاش کرده بود دین رو ببخشه ولی هربار با به یاد آوردن جملات پراز زهری که دین خطاب بهش گفته بود غمگین میشد. برخلاف خواسته قلبیش، میدونست که بالاخره از این شرایط هم عبور میکنن و تبدیل به همون دوستهای سابق میشن و این عصبیش میکرد.
دین پوزخندی زد و گفت:
حتی اگر اجازه بدم احساساتم کنترلم کنن، مگه اصلا میتونم کاری کنم؟ من چند ماه درگیر این پرونده ام و هربار که فکر میکنم به ریوز عوضی نزدیک شدم، اون حرومزاده غافلگیرم میکنه. فکر میکنم از این لذت میبره که هرچقدر هم که تلاش کنم در آخر همیشه ازش عقبم.
زین-تو فقط امکاناتی که اون داره رو نداری. ریوز به راحتی میتونه هرکاری دلش بخواد انجام بده چون چندنفر حمایتش میکنن ولی تو نمیتونی اینکارو بکنی پس باید با عقلمون جلو بریم. من فقط نگران اینم که تو توی احساس تنفر و انتقامت غرق بشی. میدونی که چی میگن "اون کسی که دنبال انتقامه باید یادش باشه که دوتا قبر بکنه".
دین-میدونم زین، باور کن همه اینهارو میدونم.
با کلافگی گفت و نگاه عصبیش رو به نقطه نامعلومی داد. فکر میکرد با کی صحبت میکنه؟ یه نوجوون 15 ساله؟
زین با ناامیدی آهی کشید. سرتاپای دین رو آنالیز کرد و با لحن معمولی گفت:
میدونم که میدونی ولی باید نگرانیم رو درک کنی. تو خیلی تغییر کردی، اون دینی نیستی که من میشناختم.
دین با لحن پراز طعنه ای گفت:
اوه آره تغییر کردم، ولی توام تغییر کردی. میخوای باور کنم نمیتونستی از پس دیمن بربیای؟
زین با یادآوری چند ساعت پیش، چهره اش درهم شد. دست لرزونش رو به سختی به لبهاش نزدیک کرد و پوک عمیقی به سیگار زد. شاید ظاهرش خونسرد به نظر میرسید ولی درونش شکسته بود. دوتا از انگشتهاش رو به شقیقه دردناکش فشرد و اینبار با لحن غمگینی گفت:
چرا، میتونستم از پس دیمن بربیام، منظورم اینه که من پیش خودت آموزش دیدم پس میتونم از پس احمقی مثل دیمن بربیام ولی...
نفس عمیقی کشید و درحالی که صحبت درباره اش سخت به نظر میرسید ادامه داد:
باید اعتراف کنم، هربار که به ماموریت میرم و مثل یک مجرم رفتار میکنم، زندگی خیلی آسون تر به نظر میرسه، لذت بیشتری میبرم. نمیدونم چه بلایی داره سرم میاد ولی... ولی فقط منتظرم تا دوباره به ماموریت برم. اینطوری احساس میکنم... احساس میکنم بیشتر شبیه خودمم. وقتی دیگران رو تهدید میکنم یا کتکشون میزنم بیشتر احساس زنده بودن میکنم. و به خاطر این از خودم متنفرم. من حتی روی سر یک زن بی گناه اسلحه گذاشتم تا فقط موریسون رو تهدید کنم کاری که دلم میخواد رو انجام بده.
دین-فکر میکردم این ایده بانی باشه.
زین-و من با کمال میل ایده اش رو پذیرفتم و انجامش دادم. اون لحظه فقط به این فکر میکردم که چقدر از شنیدن التماس های اون زن لذت میبرم، که چقدر ترس توی نگاهش بهم احساس قدرت میده، به این فکر میکردم که هیچوقت قرار نیست فراموشم کنه، مردی رو که روی سرش اسلحه گذاشت.
سیگار تموم شده اش رو بدون اینکه خاموش کنه روی زمین انداخت و درحالی که لرزش بدنش شدیدتر شده بود نخ دیگه ای رو جایگزین کرد. نمیتونست جلوی سیگار کشیدنش رو بگیره، تنها چیزی بود که میتونست احساساتش رو کنترل کنه.
زین-پس آره، به دیمن اجازه دادم کتکم بزنه چون میخواستم احساس معمولی بودن کنم.
دین با ناباوری به سر پایین افتاده زین خیره شده بود. هیچوقت فکر نمیکرد اون مرد چنین افکاری توی سرش داشته باشه. اون زین رو میشناخت، شاید بهتر از خیلی های دیگه ولی این قسمت از شخصیتش رو هیچوقت ندیده بود. ناخودآگاه یاد خودش افتاد، زمانی که سباستین با گلوله ای توی پیشونیش رو زمین افتاد احساس قدرت کرد، اون لذت برده بود. شخصیت آدم ها دلیلی برای جنایت هایی که دربرابرشون انجام بدی نیست، برای همین قانون رو به وجود اوردن چون اگر ترس از مجازات نباشه، همه آدم ها یک هیولای درون دارن که توی زمان مناسب نشونش میدن.
زین-اینهارو گفتم تا بدونی فقط تو نیستی که روزهای سختی رو میگذرونه. هیچکس واقعا حالش خوب نیست دین، فقط ظاهرمون رو حفظ میکنیم چون میدونیم اگر خود واقعیمون رو نشون بدیم برای همیشه تنها میمونیم.
زین سیگار نصفه نیمه اش رو با کف کفشش خاموش کرد و روی زمین انداخت. برای فرار از نگاه دین، از روی صندلی بلند شد و با صدای آرومی گفت:
میرم دکتر کوپر رو صدا بزنم. همینجا بمون.
وقتی از اتاق خارج میشد، سنگینی نگاه دین رو همچنان احساس میکرد. میدونست بیان کردن افکارش احمقانه است ولی نیاز داشت با کسی صحبت کنه، نه اینکه انتظار کمک داشته باشه بلکه فقط حرف های زیادی بود که روی قلبش سنگینی میکردن و باید بار روی شونه هاش رو کمتر میکرد. دنبال دکتر کوپر گشتن بیشتر از چیزی که فکر میکرد طول کشید. اون پیرمرد قرار بود قهوه بخره تا هردوی اونها انرژی از دست رفتشون رو دوباره به دست بیارن ولی هنوز برنگشته بود. از اونجایی که ساعت پنج صبح بود، تعداد کمی از افراد داخل سازمان حضور داشتن، از همه اونها سراغ دکتر کوپر رو گرفت و بعداز به نتیجه نرسیدن، تصمیم گرفت به اتاق برگرده. وقتی وارد اتاق شد، با جای خالی دین مواجه شد. انتظار نداشت اون مرد به حرفش گوش کنه و توی اتاق بمونه پس واکنش خاصی نشون نداد.
#my_favorite_sin
#part70
"دوباره توی همون مکان آشنا بود. انتهای پرتگاه روبه روش دیده نمیشد و اگر یک قدم دیگه به جلو برمیداشت سقوط میکرد. میدونست دوباره توی کابوس همیشگیش گیر کرده، که اگر یک قدم برداره از خواب میپره. گاهی اوقات جزئیات کابوسش فرق میکرد ولی همیشه یک نتیجه داشت، اون پریدن رو انتخاب میکرد. نمیدونست اگر سقوط رو انتخاب نکنه از خواب بیدار میشه یا برای همیشه توی اون کابوس گیر میکنه.
به پشت سرش نگاه کرد. مثل دفعات گذشته، آدم هایی با کت و شلوار مشکی ایستاده بودن که هاله خاکستری چهره شون رو پوشونده بود. بی وقفه جملاتی رو زمزمه میکردن که بیشترشون رو متوجه نمیشد ولی همون تعداد کمی رو که میشنید باعث میشد سقوط رو بهترین گزینه بدونه.
-اگر بپری میتونی پرواز کنی. نمیخوای بدونی پرواز کردن چه احساسی داره؟
-زندگیت چیزی غیراز درد و رنج نبود، چرا میخوای ادامه اش بدی؟
-تو فقط یک دردسر بزرگی دین، اگر نباشی بقیه خوشحال ترن. دلت نمیخواد دیمن خوشحال باشه؟
-به گذشته نگاه کن. مرگ تمام اونها تقصیر تو بود.
-چطوری انتظار داری کسی دوست داشته باشه وقتی از خودت متنفری؟
-تا کی میخوای به خودت دروغ بگی؟ تو از سمی خسته شده بودی، بعداز مرگش تونستی طعم آزادی رو بچشی.
-همیشه بقیه رو ناامید میکنی.
-به خودت نگاه کن، تو رقت انگیزی.
دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت، سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و درحالی که دندون هاش رو بهم فشار میداد با صدای گرفته ای گفت:
خفه شید، دهنتون رو ببندید.
ولی صداها متوقف نشدن. انگار حتی اگر گوش هاش رو میکند باز هم اون صداهارو میشنید.
-کافیه یک قدم برداری تا دوباره خانواده ات رو ببینی، کافیه یک قدم برداری تا همه سختی هات تموم بشه، کافیه یک قدم برداری تا درد و رنجت برای همیشه به پایان برسه.
-بپر، و بعد میتونی پرواز کنی؛ بپر، و بعد میتونی آزاد بشی.
-دین؟
با صدای آشنایی که شنید، چشم هاش باز شدن، دستهاش کنار بدنش فرود اومدن و با ناباوری به مردی که با ظاهری ژولیده و لباسهای پاره ایستاده بود خیره شد. به دور گردن و مچ دستها و پاهاش زنجیری متصل بود که ابتداش توی تاریکی گم میشد. صورتش پراز اشک بود و هق هق میکرد. قدمی به جلو برداشت ولی زنجیرها باعث شدن دوباره به جای قبلیش برگرده. دستهاش رو بالا برد و زنجیرها رو به دین نشون داد.
استیو-تو اینکارو کردی. اگر... اگر ازم کمک نمیخواستی من الان اینجا نبودم. تو میدونستی... میدونستی یک زندگی عادی میخوام ولی ازم گرفتیش. حتی الان هم نه میزاری زندگی کنم نه میزاری بمیرم.
سرش رو با وحشت به دو طرف تکون داد. میخواست فریاد بکشه ولی صداش درنمیومد. تقصیر اون نبود، هیچکدوم اینها تقصیر اون نبود، اون نمیخواست اینطوری بشه. اون سمی رو دوست داشت و برای مرگش سوگواری کرد، تلاش کرد انتقام مرگ استیو رو بگیره، دلش میخواست دیمن خوشحال باشه حتی اگر مجبور بود رهاش کنه.
نمیدونست لرزش بدنش به خاطر سرماست یا حرفهایی که شنیده بود. آدم های بدون چهره اون رو با انگشت نشون میدادن و درحالی که همچنان جملات نامفهومی میگفتن با صدای بلند میخندیدن. صدای خنده هاشون دین رو آزار میداد. چرا تمومش نمیکردن؟
برای فرار از اون موقعیت، بدون اینکه یادش باشه پشت سرش پرتگاهه، قدمی به عقب گذاشت، زیر پاش خالی شد و برای نجات خودش به طناب نامرئی چنگ انداخت. هوای اطرافش شکافته شدن و اون هرلحظه بیشتر و بیشتر در اعماق پرتگاه فرو رفت. آخرین چیزی که به یاد داشت، آدم های بدون چهره ای بودن که از لبه پرتگاه نگاهش میکردن و همچنان میخندیدن."
درحالی که نفس نفس میزد روی تخت نشست. دستش رو روی قلبش که محکم خودش رو به قفسه سینه اش میکوبید گذاشت و سعی کرد هوای اطرافش رو ببلعه. هنوز احساس میکرد لب اون پرتگاه ایستاده، صداهارو به وضوح توی سرش میشنید و وقتی به مردی که کنار تخت ایستاد و لیوان آبی به سمتش گرفت نگاه کرد، نتونست چهره اش رو ببینه، انگار اون آدم های بدون چهره تا اینجا باهاش اومده بودن.
وحشت زده دست مرد رو پس زد و لیوان آب روی زمین افتاد و صدای شکستنش مثل سیلی دین رو به خودش اورد. چشم هاش رو چندبار بازوبسته کرد تا تاری دیدش برطرف بشه و تونست مردی که با نگرانی نگاهش میکرد رو تشخیص بده.
زین-حالت خوبه؟
برای چندساعت منتظر بهوش اومدن مرد روی تخت بود، برای چندساعت پشت سرهم سیگار کشیده بود و خودش رو سرزنش کرده بود؛ و بالاخره زمانی که انتظار به سر رسید و دین بهوش اومد، وحشت زده بهش نگاه کرد و مثل دیوونه ها زیرلب با خودش زمزمه های نامفهومی کرد.
رعشه کوتاهی از بدن دین گذر کرد و بالاخره تونست نفس عمیقی بکشه.
من تازه پارت آخر رو خوندم، مثل همیشه عالی بود و قلبی که توی دهنم بود حرفهای کیدئون رو خوندم.
و فک میکنم پسرخوانده ریوز متاسفانه سم کوچولو خودمونه 😢😢😢
کلیپشو دیدم نمیدونم چرا با کل کلاشون یاد mfs افتادم 😅
یه ادیت سرسری بود از سمت من 😔
قبولش بنمایید
/channel/destiel_ff/20822
حالا حالا ها اسمات گیرمون نمیاد 😂😂 باید حسابی بلا سر دین و کس بیاد بعدش آخررر گیرمون میاد😌 میخواد بهمون بچسبه 😎🔥😂🫠😩❤️🔥
اقا یچیز میپرسم توروخدا مسخرم نکنین من مشکل تمرکز دارم وقتی میخونم خوب متوجه نمیشم🤣
الان باکی داره نقش بازی میکنه پیش باباش یا واقعا ویلن شد چون کیدن که دروغ نمیگه که از اینجا به بعد
و قبلا هم وقتی استیو رو داشتن تیکه تیکه میکردن حالش بد شده بود و اینا یکی توضیح بده😭😂
ازت متنفرم من اسمات میخواستم بچ😭😭
ولی جدی خیلی پارت پشم ریزونی بود من که خودم چشام گرد شد لیترالی
بازم مثل همیشه دمت گرم بابت پارت قشنگی که نوشتی
خداروشکرررر متوجه شدی لینک خرابه داشتم با خودم کلنجار میرفتم 😭😭😭😭
یه سوال اینهمه شخصیت جدید میتونی بنویسی گیج نمیشی؟ 🤯 برای ما که خواننده هستیم سخت نیست
ولی نوشتنش باید خیلی سخت باشه😂😭
نمیدونم چرا نمیتونم قبول کنم قتل ها کار باکی بوده باشه 😭😭
و اینکه خب چندین پارته کستیل داره چیزایی رو پنهان میکنه 😔😔
کیدن یهو همه چیو با هم به دین گفت بچه از دست رفت
باکی عزیزم نمیتونستی ۱۰ دیقه دیرتر بیای اینا زارتان زورتان کنن؟
بدون اسمات این دو بشر پوسیدیم