destiel_ff | Unsorted

Telegram-канал destiel_ff - Destiel

219

If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041

Subscribe to a channel

Destiel

#my_favorite_sin
#part37

برای دقایق طولانی جلوی در ایستاده بود و انگشتش هر چند ثانیه یک بار روی زنگ فشرده میشد اما کسی در رو باز نمیکرد.
کلافه و خسته از منتظر موندنش، کلیدش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و داخل قفل در فرو کرد.

وارد خونه شد و با کنجکاوی به اطرافش نگاه کرد تا اثری از دیمن پیدا کنه.
با فکر به اینکه داخل اتاقشه، وارد راهروی طویلی شد و روبه روی اتاق موردنظر ایستاد.

توی این مورد به دیمن حسادت میکرد. با اینکه فقط یک نفر بود ولی پدرومادرش خونه بزرگی براش گرفته بودن و هر هفته خدمتکاری رو میفرستادن تا تمام خونه رو تمیز کنه. حالا اگر پدرومادر خودش زنده بودن اون رو مجبور میکردن علاوه بر تمیز کردن خونه خودش، خونه اونهارو هم تمیز کنه. زیرلب زمزمه کرد:
-هیچوقت شانس نداشتم.

وارد اتاق نسبتا تاریکی شد. پرده های اتاق ضخیم بودن و اگر گوشه ای از پرده بالا نرفته بود و نور خورشید به داخل نمی تابید، اون اتاق کاملا تاریک بود.
دیمن از نور متنفر بود. هیچوقت دلیلش رو نفهمید ولی اون عادت داشت همیشه توی تاریکی باشه و کارهاش رو توی تاریکی انجام بده.
هیچوقت شبی رو که برای خوشگذرونی توی خونه دیمن مونده بود رو یادش نمیرفت. ساعت سه صبح بود و اون هنوز نتونسته بود بخوابه برای همین تصمیم گرفت به اتاق دیمن بره و اون رو بیدار کنه. زمانی که وارد اتاق شد، به خاطر تاریکی مطلق اتاق هیچ چیز رو نمیتونست ببینه به غیراز دوتا چشم که بهش خیره شده بودن. اون صحنه به قدری ترسناک بود که حتی بعداز اینکه دیمن چراغ هارو روشن کرد و براش آب اورد، باز هم بدنش میلرزید و وحشت زده به اطرافش نگاه میکرد.
به خاطر همین عادت مضخرف دیمن دیگه هیچوقت حاظر نشد خونه اش بمونه و حتی وصیت کرد بعداز مرگش هم جنازه اش رو توی اون خونه نبرن.

با دیدن دوتا جسم که روی تخت بهم چسبیده بودن، ابروهاش بالا پرید.
تام دستش رو دور دیمن حلقه کرده بود و سرش رو روی بازوش گذاشته بود و دیمن طوری اون رو به آغوش کشیده بود که انگار هرلحظه امکان داره اون پسر فرار کنه.

لبخند محوی به خاطر دیدن این صحنه روی لباش نشست اما با فکری که به ذهنش رسید، اون لبخند آروم آروم محو شد.

بی سروصدا از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت. از داخل یخچال بطری آبی رو برداشت و دوباره به اتاق برگشت.
کنار تخت ایستاد و با نیشخند، تمام آب داخل بطری رو روی صورت دیمن و تام ریخت.

هردو شوکه از خواب پریدن. دیمن فریاد بلندی کشید و تام ترسیده به اطراف نگاه کرد و مژه های خیسش رو تند تند بهم زد.
با صدای خنده های بلندی، نگاهشون رو به مردی که کنار تخت ایستاده بود، دادند.

برای ثانیه ای، خشم تمام وجود دیمن رو دربر گرفت و تصمیم داشت دعوای بزرگی با دین راه بندازه. اون از اینکه کسی مزاحم خوابش بشه متنفر بود. عصبی شده بود و تنها چیزی که میتونست آرومش کنه کتک زدن دین بود.
اما با دیدن خنده های عمیق و از ته دل اون مرد، از کارش پشیمون شد.

سر دین به عقب پرت شده بود و با صدای بلندی میخندید.
برای اولین بار توی این سالهای اخیر، خنده اش ساختگی نبود، از روی اجبار نبود، اینبار واقعا خوشحال بود.

دیمن لبخند کمرنگی زد و با لحن سرزنش باری گفت:
کارت اصلا درست نبود. اگر تام اینجا نبود دهنتو سرویس میکردم.
و دستش رو روی صورتش کشید تا خیسیش رو بگیره.

تام با حرص بالش خیسش رو به سمت دین پرتاب کرد و گفت:
اصلا خنده دار نبود دین.
و از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.

دیمن به تاج تخت تکیه داد و در سکوت به دین نگاه کرد و منتظر موند تا خنده هاش تموم بشه.
بعداز چند دقیقه، دین روی تخت نشست و با چشمایی که هنوز خنده توش موج میزد به دیمن نگاه کرد.
دیمن-تموم شد؟

دین نفس عمیقی کشید و گلوش رو نیشگون ریزی گرفت تا دوباره نخنده و سری به نشونه تایید تکون داد.
دیمن-خوبه.
و بالش رو برداشت و به صورت دین کوبید.

دین دوباره خندید و سرش رو روی پای دیمن گذاشت. پاهاش از تخت آویزون بود و مثل بچه ها تکونشون میداد.

نیم نگاهی به دین انداخت و پرسید:
حالت خوبه؟

سرشو چندبار تکون داد و جواب داد:
خوبم، نگرانم نباش. تو حالت چطوره؟ زخمت درد نمیکنه؟

دیمن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
نه درد نمیکنه. منم خوبم نگرانم نباش.
و لبخند پراز محبتی بهش زد ولی با یادآوری موضوعی، ضربه محکمی به شکم دین وارد کرد که باعث شد دین از درد خم بشه و ناله بلندی بکنه.
دیمن-دیشب کدوم قبرستونی بودی؟ من فکر کردم میای پیشم.

دین با اخم جای ضربه رو مالش داد تا از دردش کم بشه و بلافاصله جواب داد:
با خودم گفتم شاید نیاز به تنهایی داشته باشی. به علاوه میدونستم تام میاد پیشت. نمیخواستم مزاحمتون باشم. به هرحال امکان داشت شما بخواید...

Читать полностью…

Destiel

دیمن ناامید سرش رو چندبار به نشونه باشه تکون داد و به آرومی از اتاق و سپس خونه خارج شد.

آهی کشید. اون مرد رو نمیتونست درک کنه.
اون هنوز هم از احساساتش درک درستی نداشت و نمیتونست انقدر باسرعت پیش بره.
اگر هنوز هم دوتا دوست بودن، هیچ مشکلی با ناهار خوردن با دیمن نداشت ولی محض رضای فاک، اونها امشب میخواستن به یک قرار برن و دین باید خودش رو آماده میکرد.

به ساعت دیجیتالی نگاه کرد و تصمیم گرفت بعداز سرویس، از ماسک و اسکراب فریمن مدل polishing استفاده کنه و کمی به پوست صورتش استراحت بده.

به هرحال؛ امشب قرار بود به یک قرار بره و میخواست بهترین چهره اش رو به نمایش بزاره.

****

زمان حال، زیرزمین خونه سالواتوره ها

اون روز رو کاملا واضح یادشه.
دیمن به خونه برگشت و اولین کاری که کرد، به لیلی و کستیل که با کمک هم یک ناهار لذیذ رو درست میکردن تمام ماجرا رو تعریف کرد.

اون روز لیلی خیلی خوشحال شد.
هنوز هم برای کستیل سواله که با وجود اینکه لیلی درباره بیماری دیمن میدونست چرا هیچوقت جلوش رو نگرفت، نه زمانی که دیمن با الینا بود، و نه زمانی که با دین بود.

اون لیلی رو خوب میشناخت. تا قبل از مرگ دیمن، اون یک مادر هرچند عجیب اما مهربان و دلسوز بود. برای همین نمیتونست باور کنه که لیلی زندگی یک فرد بیگناه رو به خاطر خوشحالی پسرش نابود کنه.
هرچند اون هیچوقت نتونست آدم هارو بشناسه.
برعکس برادرش که توی شناختن آدم ها استعداد عجیبی داشت، اون توی این کار لنگ میزد.
نه به خاطر اینکه آدمها عجیبن یا ناشناخته ان. کستیل میتونست با اطمینان کامل بگه که آدم ها همشون مثل هم بودن حتی خودش.
اونها گاهی خودخواه، لجباز و عصبی بودن و گاهی فداکار، مهربان و انسان دوست فقط بستگی به شرایطی داشت که درونش بودن.
ولی با اینحال هیچوقت نتونست آدمهارو درک کنه. به نظر اون، بقیه آدمها وقت خودشون رو با چیزهای بیهوده تلف میکردن و برای رشد کردن تلاشی نمیکردن.
اون نمیدونست خدا وجود داره یا نه، ولی اگر وجود داشت، این رو میدونست که دلیل آفرینش همشون رشد کردن و به کمال رسیدنه ولی آدم ها ترجیح میدادن توی افکاری که از گذشته ها به جا مونده بود زندگی کنن و از تغییر خودشون و دنیا میترسیدن.
اگر کمی رشد میکردن، الان این همه روح آسیب دیده در دنیا نبود.

دفتر خاطرات رو بست و روی میز گذاشت.
آهی کشید و به دین که همچنان بیهوش بود خیره شد.
اون پسری که توی دفترچه خاطرات درباره اش میخوند، با این پسری که روی تخت به خواب رفته بود تفاوت زیادی داشت.
و چقدر این تفاوت دردناک بود.

دلش میخواست الان بره و یک ماسک صورت پیدا کنه و به دست دین بده و التماس کنه که مثل گذشته به خودش برسه.
این یک حقیقت بود که افراد وقتی خودشون رو دوست دارن به ظاهرشون رسیدگی میکنن، ولی روزی که علاقه اشون رو به خودشون از دست بدن، مثل یک مرده حتی براشون مهم نیست که چطوری ظاهر بشن.
و این یعنی مرگ تدریجی.

از روی صندلی بلند شد و به سمت دین رفت. روی تخت کنارش نشست و دستش رو میون دستاش گرفت. با انگشت بزرگش، پوست نرم دین رو نوازش کرد و تصمیم گرفت حرف بزنه. هرچند میدونست دین صداش رو نمیشنوه ولی نیاز داشت تا این بخش از داستانش رو تعریف کنه، بخشی که اون همه کار کرد ولی نتونست اون پسر رو نجات بده.
-اون روز دیمن خیلی خوشحال بود. این خوشحالی رو توی تمام حرکاتش میدیدم. مامان رو بغل میکرد و صورتش رو میبوسید، سربه سر من میزاشت و میخواست با من کشتی بگیره. میدونی ما زیاد از اینکارا نمیکردیم. الان که به گذشته فکر میکنم، متوجه میشم خیلی باهم غریبه بودیم. خیلی سعی میکنم یک خاطره خوب پیدا کنم دین، ولی هیچی نیست، تمامش خاطرات دردناکه.

فلش بک

درحالی که روی صندلیش نشسته بود و داخل دفترچه مربوط به کارش یادداشتی به جا میزاشت، اجازه ورود دیمن به اتاق رو صادر کرد.

دیمن با سرخوشی وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
هی برو، خیلی زود اومدی به اتاقت. میخواستم به یک فنجون قهوه دعوتت کنم.

کستیل لبخند محوی زد و بهش اشاره کرد که بشینه.
دیمن با بیخیالی خودش رو روی مبل پرتاب کرد و به کستیل خیره شد.
این نگاهش رو میشناخت، و میدونست چیز خوبی در انتظارشون نیست.

کستیل-دیمن، من برادرت نیستم. این رو همین الان میگم که فکر نکنی خودم رو مثل برادر بزرگت میبینم و این اجازه رو به خودم میدم تا بهت امر و نهی کنم. من نگرانتم، و نمیخوام دروغ بگم بیشتر از تو نگران دین وینچسترم. من نمیخوام بگم که باهاش قرار نزار یا هرچیزی شبیه این، من میخوام بهت بگم که بهتره حقیقت رو بهش بگی و این حق رو بهش بدی که انتخاب کنه آیا میخواد باهات باشه یا نه.

دیگه از اون خوشحالی چند دقیقه پیش خبری نبود. با نگاه سرد و جدی به برادر بزرگترش خیره شده بود و هرلحظه با خودش فکر میکرد که اگر تک فرزند میبود بهتر بود.
-اگر حقیقت رو بفهمه تنهام میزاره.

Читать полностью…

Destiel

استیو-آنچنان خوشحال نشو. دلیل اینکه میگم باهام بیای اینه که میخوام جلوی چشام باشی تا نتونی فرار کنی. اونجا هم هرجایی بری باهات میام و زیرنظرمی.

باکی که ذره ای این حرف حالش رو خراب نکرده بود سری تکون داد و درحالی که بینیش رو میخاروند گفت:
به هرحال میتونم برم بیرون. این بهترین خبر ممکنه.

با کنجکاوی به استیو خیره شد و پرسید:
ماموریتت چیه؟

استیو-برای چی میخوای بدونی؟

باکی شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد:
دلیل خاصی نداره.

استیو کمی آنالیزش کرد. میتونست بهش اعتماد کنه؟ به هرحال به نظر نمیومد اون پسر خطری براش داشته باشه.
-قراره بوریس جانسون، نخست وزیر بریتانیا به قتل برسه.

Читать полностью…

Destiel

دستاش رو دور کمر تام حلقه کرد و اون پسر رو به آغوش کشید. بوسه طولانی روی موهاش زد و درهمون حال گفت:
میدونم که نگرانمی اما اینو بدون من و تو یک زندگی طولانی و پرفکت پیش رومون داریم و من از دستش نمیدم.

خودش رو به دیمن فشرد و سرش رو توی گردنش پنهان کرد.
-وقتی که دین بهم گفت چه اتفاقی افتاده...
حرفش رو نصفه رها کرد و نفس عمیقی کشید تا بغضش نشکنه.

دیمن لبخند عمیقی زد و زمزمه کرد:
انقدر منو دوست داری و من نمیدونستم؟

فشاری که توسط دستای تام به گردنش وارد شد جواب سوالش رو داد.
انگشتاش رو به نرمی روی پهلوش حرکت داد و گفت:
قبلا توی قلبم، نبودن یه چیزی احساس میشد، انگار یه قسمتی ازش خالی بود. خیلی تلاش کردم تا اون قسمت رو پر کنم. میدونم بچگانه است ولی این تصور رو داشتم که با وجود اون خلاء قلبم کامل نیست. بعداز یه مدتی دیگه بیخیالش شدم. با خودم گفتم همه چیز رو بسپرم به زمان تا شاید قلبم کامل شد. یه روز دستمو گذاشتم رو قلبم، متوجه شدم اون قسمت پر شده. میدونی چه روزی این رو فهمیدم؟

از تام فاصله گرفت و به چشمای منتظرش خیره شد.
-روزی که به خودم اعتراف کردم که دوست دارم. تو اون قسمت خالی قلبم رو پر کردی، تو منو کامل کردی تام. نمیدونم چطوری این اتفاق افتاد فقط... فقط یک روز نگاهت کردم و بعداز اون روز دیگه هیچوقت نتونستم نگاهم رو ازت بگیرم. تو اون نیمه دیگه منی، نیمه ای که کاملم میکنه. پس این رو بدون، مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، مهم نیست به خاطرش مجبور باشم چه کارهایی انجام بدم، من و تو همیشه درکنار هم میمونیم.

تام که با شنیدن اون جملات قلبش کمی آروم گفته بود، لبخندی زد و پرسید:
حتی هنگام مرگ؟

پیشونیش رو به پیشونی پسر مقابلش تکیه داد و متقابلا لبخندی زد.
-حتی هنگام مرگ!

تام-پس هیچوقت تنهام نزار!

دیمن-هیچوقت تنهات نمیزارم!

دقایق طولانی رو در اون موقعیت موندن و از گرمی بدن همدیگه لذت بردن.
بعداز چند دقیقه، با اینکه تمایلی به اینکار نداشتن، از هم فاصله گرفتند.

تام-پس داشتی هری پاتر تماشا میکردی؟

دیمن خنده پراز ذوقی کرد و سرش رو تند تند به نشونه تایید تکون داد.
-آره. میای باهم نگاه کنیم؟ من تا به امروز اجازه ندادم کسی باهام هری پاتر رو نگاه کنه. تو اولین نفری هستی که بهش این پیشنهاد رو میدم. البته باید قوانین رو هم رعایت کنی. حق نداری حرف بزنی یا هرگونه سروصدایی ایجاد کنی، حق نداری فیلم رو متوقف کنی، حق نداری از کنار من تکون بخوری، و حق نداری با گوشیت کار کنی. باور کن اگر این قانون آخری رو رعایت نکنی خودم میکشمت.

تام خنده بلندی کرد. اون مرد گنده زمانی که درباره هری پاتر حرف میزد شبیه پسربچه ها میشد.
دستش رو دور بازوی دیمن حلقه کرد و گفت:
با اینکه هری پاتر رو دیدم ولی پیشنهادت رو قبول میکنم آقای سالواتوره و سعی میکنم قوانینت رو رعایت کنم.

دیمن نیشخندی زد و کمی خم شد.
-باتشکر ازتون آقای هالند.
و تک بوسه ای روی لباش نشوند و باهم به سمت مبل ها حرکت کردن.

****

با احساس اینکه از کمر به پایین فلج شده، چشماش رو باز کرد. خواست کمی پاش رو تکون بده که با سری که روی پاهاش بود و دستایی که دور کمرش حلقه شده بود، مواجه شد.

گیج به اون چهره آشنا نگاه کرد و با یادآوری شب گذشته آهی کشید. به ساعت دیجیتالی روی میز تلویزیون نگاه کرد و با دیدن ساعت کمی هول کرد، یازده و بیست و هشت دقیقه ظهر.

ضربه نسبتا محکمی به پیشونیش کوبید و به خودش لعنت فرستاد. سرکارش نرفته بود و تمام اینها تقصیر ماموری بود که به مظلومانه ترین حالت ممکن به خواب رفته بود و نمیتونست اون رو لعنت کنه.

گوشیش رو به سختی از داخل جیبش بیرون کشید و به تماس ها و پیام های از دست رفته اش نگاه کرد. همکارهاش بارها باهاش تماس گرفته بودن و پیام های مختلفی فرستاده بودن تا از سالم بودنش مطمئن بشن.

اون هیچوقت بدون هماهنگی سرکارش غیبت نمیکرد و این باعث نگرانی همکارهاش شده بود. حقیقتا فکر نمیکرد برای کسی مهم باشه.

گوشیش رو به گوشه ای پرتاب کرد.
دستش رو روی شونه دین گذاشت و آروم تکونش داد.
-دین؟ بیدارشو.

بعداز کمی تکون دادنش، دین با ناراحتی چشماش رو باز کرد. با گیجی روی مبل نشست و به اطرافش نگاه کرد. برای ثانیه ای درک نکرد که کجاست اما با احساس سردرد شدید حاصل از زیاده روی در نوشیدن مشروب همه چیز به یادش اومد.

به کستیل که بدون هیچ احساسی نگاهش میکرد، خیره شد و با ناله گفت:
ببخشید نمیخواستم شب رو اینجا بمونم.

نگاه اون پسر طوری بود که انگار هرلحظه به سمتش هجوم میبره و کتکش میزنه.
کمی ازش فاصله گرفت تا اگر خواست به سمتش حمله کنه بتونه سریع فرار کنه.

کستیل-تو باعث شدی نتونم سرکار برم.

دین-ببخشید.
و خطاکار سرش رو پایین انداخت.

Читать полностью…

Destiel

دین سری به نشونه تایید تکون داد و دیمن به سمت در خونه به راه افتاد. قبل از اینکه از خونه خارج بشه دوباره به دین گفت:
لطفا تماسام رو جواب بده.
و به همون ناگهانی که اومده بود، رفت.

به خاطر سستی که توی زانوهاش احساس میکرد، روی صندلی نشست و کلافه دستی به صورتش کشید.
اینبار اون مرد رو از خودش دور نکرده بود و حتی بهش اجازه داده بود که هرکاری که دلش میخواد انجام بده، و حقیقتا اگر کمی بیشتر بوسه شون طول میکشید اون خودش بود که اون بوسه رو ادامه میداد.
الان که کمی آروم شده بود، و یک گفتگوی پراز آرامش رو با دیمن گذرونده بود، میتونست راحت تر فکر کنه و به این نتیجه رسید که بهتره یک شانس به دیمن بده.
اینطوری نبود که تا به حال رابطه ای نداشته باشه، اون توی دانشگاه با پسری بود که حتی قرار ازدواج هم گذاشته بودن ولی با وجود اتفاقاتی که بینشون افتاده بود ترجیح داد تا رابطه شون رو تموم کنه.
به نظرش بعداز این همه سال مجردی، وقتش بود که با کسی وارد رابطه بشه که دوستش داشته باشه، درسته که از احساس خودش هنوز درکی نداشت ولی میتونست با نگاه متفاوتی به دیمن، از احساساتش آگاه بشه.
نفس عمیقی کشید و دنبال گوشیش گشت، نیاز داشت تا با مادرش صحبت کنه.

Читать полностью…

Destiel

#365days
#part22

با سردرگمی تدریس میکرد. با تمام تلاشی که میکرد تا درسش رو به خوبی بده ولی بازهم حرفای دیمن توی ذهنش بالا و پایین میشد و تمرکز رو ازش گرفته بود.
آهی کشید و نگاهش رو به دانشجوهاش داد تا کلاس اون روز رو تمام کنه. با اینکه فقط سی و هفت دقیقه گذشته بود ولی با اینحال خودش خسته شده بود. هیچوقت فکر نمیکرد از تدریس ادبیات خسته بشه ولی به لطف دیمن سالواتوره این اتفاق افتاده بود.
زبرلب زمزمه کرد:
تو زندگی من رو داغون کردی دیمن.

خطاب به دانشجوهاش با صدای رسایی ادامه داد:
برای امروز بسه. خسته نباشید.

دانشجوها با خوشحالی تشکر کردن و مشغول جمع کردن وسایلشون شدن.

روی صندلیش نشست و گوشیش رو از روی میزش برداشت تا کمی باهاش کار کنه و شاید با مادرش ویدیو کال بگیره.
با روشن کردن وای فای، که مال دانشگاه بود و دین بیشتر دانلودهاش رو از اونجا انجام میداد، نوتیفیکشن سایت دانشگاه براش اومد.
در ثانیه اول فقط خواست پاکش کنه و پیگیرش نشه ولی با دیدن تیتر خبر شوکه روی صندلیش جابه جا شد و با حیرت روی نوتیفکیشن کلیک کرد.
"فیلم استاد دیمن سالواتوره و استاد دین وینچستر درحال دعوا در راهروهای دانشگاه"

میدونست اون سایت صرفا برای خنده و سرگرمی دانشجوهاست و اعتمادی بهش نیست ولی باید مطمئن میشد اون تیتر فیکه و هیچ فیلمی موجود نیست.
پست آخر سایت که بیشترین بازدید رو گرفته بود رو باز کرد و با دیدن فیلم گرفته شده، احساس کرد فشارش پایین افتاد.
با دستای لرزون ویدیوی بی صدا رو باز کرد و با دیدن بحث و جدال خودش و دیمن گوشی از دستش پایین افتاد.

نگاهش رو بالا برد و به دانشجوها که درحال نگاه کردن به چیزی داخل گوشیشون بودن بغضش گرفت. اونها با حیرت صحبت میکردن و به دین نگاه های عجیبی مینداختن.
دیگه نمیتونست جو سنگین اونجارو تحمل کنه پس با عجله از روی صندلیش بلند شد و بعداز برداشتن وسایلش از کلاس و سپس دانشگاه خارج شد.
این دومین آبروریزی اون روز بود و حالا همه مطمئن بودن که چیزی بین اون و دیمن هست، و بدتراز همه امکان اخراج شدن هردوشون بود.

از خیابون دانشگاه به اندازه کافی فاصله گرفته بود که ایستاد و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت. به خاطر دویدن پر سرعتش نفساش به شماره افتاده بود و به سختی نفس میکشید.
همونجا روی زمین نشست و سرش رو میون دستاش گرفت.
حالا باید چیکار میکرد؟ هیچوقت توی شرایط این چنینی نبود و همین بیشتر باعث ترسش بود.

گوشیش رو از جیب شلوارش به سختی بیرون کشید و دوباره وارد سایت دانشگاه شد. وارد کامنت ها شد و بعضی از حرفایی که دانشجوها زده بودن رو خوند.

-فکر نمیکردم واقعا فگوت باشن. منظورم اینه فکر کنم که استاد سالواتوره خیلی بهتر یه دختر رو به فاک بده تا یه پسر رو.

-اوه اونا واقعا باهمن؟ کسی میتونه لبخونی کنه؟

-خدای من گی های کثیف. من فکر میکردم فقط یک شوخیه.

-امیدوارم اخراجشون کنن. ما نمیخوایم دوتا فگوت به ما درس بدن.

-اوه اونا خیلی کیوتن اینطور فکر نمیکنید؟ میتونم برای استاد وینچستر بمیرم.

-این واقعا حرکت نادرستیه. درسته که توی راهروی دانشگاه بودن ولی شما حق نداشتید فیلمی ازشون پخش کنید. شاید اونها دوست نداشته باشن به حریم خصوصیشون تجاوز بشه.

-خوب که چی؟ الان این فیلم برای ما نمره میشه؟ توی امتحان ادبیات و ریاضی از این فیلم سوال میاد؟ چه کارهای بیهوده ای میکنید.

-خیله خوب من میرم با همین ویدیو جق بزنم. استاد وینچستر واقعا یک بیبی بویه.

گوشی از دستش سر خورد و روی زمین افتاد. توجه ای به صدای ناهنجارش نکرد و هق هق آرومی از گلوش خارج شد. میدونست نگاه افراد داخل دانشگاه بهش عوض شده و این پسر حساسی مثل اون رو آزار میداد.
مردمی که از کنارش گذر میکردن باتعجب نگاهش میکردن و زیرلب برای اون داستان های عجیبی میساختن.

بعداز یازده دقیقه، گوشیش رو از روی زمین برداشت و بلند شد و به سمت خونه اش به راه افتاد. کت و شلوار خاکی و چشمای قرمز و گود رفته اش از فاصله چند کیلومتری مشخص میکردن که اون به فاک رفته.

بعداز چند دقیقه به خونه اش رسید. با گیجی کلیدش رو از توی جیبش بیرون کشید و داخل قفل انداخت.
دستی که بازوش رو گرفت و به عقب کشوندش، باعث شد به خودش بیاد و به دیمن خیره بشه.
دیمن-حالت خوبه؟ فهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی وقتی سراغت رو گرفتم گفتن که از دانشگاه خارج شدی.

نگرانی رو میتونست توی تک تک کلماتش احساس کنه ولی حتی اون لحن نگران هم نمیتونست آتش خشمش رو خاموش کنه.
با عصبانیت مشت های نسبتا محکمی به قفسه سینه دیمن کوبید و با فریاد گفت:
همش تقصیر تویه. بهت گفتم برو ولی تو با لجاجت میخواستی باهام حرف بزنی. برای چی اینجا اومدی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا نمیزاری به حال خودم باشم؟

Читать полностью…

Destiel

امروز فهمیدم که چه ترسی رو با خودت حمل میکنی ولی با اینحال بهم اعتماد کردی و اجازه دادی باکی پیش استیو بمونه، یا حداقل به دیمن اعتماد کردی. شاید اون اوایل از ترس بانی از دیمن مراقبت میکردم ولی بعداز مدتی این کار برام تبدیل یک وظیفه شد. توی این ماه های اخیر با خودم میگفتم من که نتونستم کاری برای سمی انجام بدم شاید بتونم مراقب دیمن باشم ولی امروز شکست خوردم.

کستیل که با دقت به حرف های دین گوش میکرد پرسید:
بانی خبردار شد که چه اتفاقی برای دیمن افتاده؟

دین سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
-بانی کنترل عجیبی روی احساساتش داره و همین اون رو یک مامور عالی کرده. امروز متوجه شدم که دلش میخواد یک گلوله توی مغزم خالی کنه ولی داره خودش رو کنترل میکنه.

کستیل-امیدوارم حال دیمن خوب باشه.

دین لبخند تلخی زد و گفت:
گلوله به بازوش برخورد کرده بود پس حالش خوبه.

کستیل-چرا الان اینجایی؟ تو نباید پیش دیمن باشی؟

دین-اون تام و بانی رو داره.

کستیل-دلیل خوبی نیست. اون به تو هم نیاز داره.

لیوانش رو برداشت و تمامش رو نوشید. درحالی که باز هم برای خودش میریخت زهر خندی کرد و گفت:
آره بهم نیاز داره و من از همین میترسم.

کستیل کنجکاو نگاهش کرد و گردنش رو کج کرد. منتظر ادامه حرف دین بود.
-من و دیمن خیلی بهم وابسته ایم، اون بیشتر. از زمانی که باهم آشنا شدیم تا همین امروز همیشه ازم مراقبت میکرد. احساس میکنم...
نفس عمیقی کشید تا بغضش رو کنترل کنه و ادامه داد:
احساس میکنم این آخرین پرونده ای که بهش رسیدگی میکنم. احساس میکنم که قراره بمیرم برای همین نمیخوام دیمن به پای من بسوزه. میخوام روزی که مردم دیمن فقط چندروز ناراحت باشه و بعدش به ادامه زندگیش برسه. اون الان همه چیز داره، یک خانواده که حمایتش میکنن، یک دوست پیر معرکه، و چندتا دوست که بیشتراز من به دردش میخورن. نمیخوام به خاطر من زندگیش بهم بریزه پس تصمیم دارم خودم رو کمرنگتر کنم. اگر امشب پیشش میرفتم همه چیز رو فراموش میکردم و دوباره پیشش میموندم.

با نگرانی به مردی که نصف بطری رو خالی کرده بود نگاه میکرد. میدونست چه دردی رو با خودش به دوش میکشه. این آدم شکسته ای که روبه روش بود، اون مامور اف بی آیی نبود که میشناخت.
-حالت خوبه؟

دین که کمی مست شده بود سرش رو به چپ و راست تکون داد و به مبل تکیه داد. این دفعه بطری رو برداشت، حوصله توی لیوان ریختن نداشت، به هرحال کستیل قرار نبود از اون مشروب بنوشه.
-فکر کنم افسردگی گرفتم.
خنده تلخی کرد که با گریه اش قاطی شد.

نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه. مشروبی که توی رگ هاش بود باعث میشد خود واقعیش رو نشون بده.
-من نباید مشروب بخورم، حداقل نه انقدر وگرنه امکان داره اعتیادم برگرده.

کستیل-پس نخور.

دین-اگر نخورم صداهای توی سرم دیوونه ام میکنن.

کستیل آهی کشید و به سمت دین رفت. کنارش روی مبل نشست و بطری نسبتا خالی رو از بین انگشتای سستش بیرون کشید.
-بس کن دین.

دین درحالی که نمیتونست جلوی گریه کردنش رو بگیره دست کستیل رو گرفت و با لحن عاجزانه ای گفت:
هیچوقت نتونستم کاری کنم. وقتی بابام مرد نتونستم، وقتی مامانم مرد، وقتی سمی مرد، و الان فکر میکنم بی فایده ترین آدم روی کره زمینم. از خودم بیزارم کستیل، از خودم بیزارم.

چشماش رو با درد بست و سعی کرد واکنش منفی نشون نده. دین فشار محکمی به دستش میداد و دردش باعث شده بود بغض کنه. البته هنوز نمیدونست بغضش به خاطر دردی که میکشه یا به خاطر حرفای دینه.
-به من نگاه کن. هی به من نگاه کن.

دین نگاه گیجش رو به کستیل دوخت و منتظر ادامه حرفش موند.
-تو شکستی دین و این هیچ مشکلی نداره. همه ما روزای بدی توی زندگیمون داریم ولی باید ازش بگذریم. غم مثل یک دریاست، اگر بلد نباشی شنا کنی توش غرق میشی پس باید شنا کردن رو یاد بگیری.

دین نگاهش رو از پسر کنارش گرفت و چشماش رو بهم فشرد.
کستیل دست آزادش رو روی گونه دین گذاشت و گفت:
تسلیم شدن خیلی آسونه دین، اصل اینه که بتونی بجنگی.

سر دین رو روی شونه اش گذاشت. به خاطر نزدیکیشون صداش رو پایین اورد و زمزمه کرد:
میخوای برات بخونم؟ وقتی غمگین میشم تنها خوندن کمکم میکنه. البته صدای خوبی ندارم ولی...
و تک خنده ای کرد.

دین با خستگی سرش رو به نشونه آره تکون داد. درحال حاظر از هرچیزی که حواسش رو پرت کنه استقبال میکرد.
کستیل با لحن آرومی آهنگ موردعلاقه اش رو زیر گوشش زمزمه کرد.
-I feel so unsure
احساس دودلی دارم

as I take your hand and lead you to the dance floor
درحالیكه دستت را گرفته و به سمت سكوی رقص هدایتت می‌كنم

as the music dies
وقتی موسیقی پایان می‌یابد

something in your eyes
چیزی در چشمانت

calls to mind a silver screenand all it's sad goodbyes
پرده‌ی سینما و تمام بدرود‌های غمناك آن را یادآوری می‌كند

I'm never gonna dance again
نمی‌خواهم دوباره برقصم

Читать полностью…

Destiel

دین تک خنده ساختگی کرد و زیرلب "آره" ای زمزمه کرد.
بانی-بهتره برم خونه پیشش. به هرحال کاری هم اینجا ندارم. میدونم الان طوری رفتار میکنه که انگار گلوله به قلبش خورده، به هرحال اون یه دراما کویین فاکیه.

دین-آره بهتره بری. تام رو هم با خودت...
با پخش زمین شدن تام، حرفش ناتموم موند و شوکه به پسری که بیهوش روی زمین افتاده بود نگاه کرد.
بانی هم متقابلا به تام نگاه کرد و با خونسردی گفت:
من نمیفهمم چرا اجازه میدن آدم های حساسی مثل تام مامور اف بی آی بشن.

دین چشم غره ای بهش رفت و غرغر کرد:
الان وقت این حرفاست؟ کمک کن ببریمش توی اتاق.

بانی-آه نگرانش نباش. تو خسته ای. برو گزارشت رو بده و بعد برو خونه تا استراحت کنی. منم هروقت تام بهوش اومد باهاش میرم پیش دیمن.

دین با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کرد و راهش رو به سمت اتاقش تغییر داد.

بانی به راحتی تام رو از روی زمین بلند کرد و درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
پسر تو باید یکم بیشتر به خودت برسی، خیلی سبکی.
به هرحال بلند کردن اون پسر لاغر برای بانی کاری نداشت.

دین پشت میزش نشست و کامپیوترش رو روشن کرد. تا زمانی که ویندوز بالا بیاد، کش و قوسی به بدنس داد و چندبار خمیازه طولانی کشید.
امروز بیش از اندازه تحملش استرس داشت و این تبدیل به یک مرده اش میکرد.

میتونست گزارش نویسیش رو به فردا موکول کنه ولی اگر الان اینکارو انجام میداد بعدش میتونست با خیال راحت به خونه بره و فردا رو مرخصی بگیره.
مرخصی هاش زیاد شده بود ولی میدونست فرمانده هیچ مشکلی با این موضوع نداره. تمام این چندسالی که توی این سازمان کار میکرد، هر روز ساعت هفت توی محل کارش حاضر میشد و شب ساعت دوازده به زور تهدید و اجبار دیمن به خونه برمیگشت برای همین کمی تنبلی ایرادی نداشت.

با اینکه بیشتراز هر زمان دیگه ای به خودش استراحت میداد، ولی خسته و کرختی خاصی رو توی وجودش احساس میکرد. حوصله هیچ کاری رو نداشت و صبح ها حتی نمیخواست از خواب بیدار بشه. دیگه حتی علاقه ای به شغلش هم نداشت و سرکار حاضر شدنش یک اجبار بود.
احساس پوچی میکرد و ناامید بود، ناامید از اینکه دیگه قرار نیست چیزی درست بشه یا بتونه حتی پرونده های کوچیک رو حل کنه.
سرش رو روی میز گذاشت و به گوشه ای خیره شد. زیرلب زمزمه کرد:
پس افسردگی که میگن اینه. حالا میفهمم چرا آدم های افسرده خودکشی میکنن.
پوزخندی زد و با بالا اومدن کامپیوترش، که تنها چند ثانیه طول کشید، مشغول نوشتن گزارش ماموریت اون روز شد.

****

کلافه دستی به صورتش کشید و به اطرافش نگاه کرد.
میدونست اینجا اومدنش کار درستی نیست ولی نیاز داشت با کسی حرف بزنه و هیچکس رو به غیراز اون پسر نمیشناخت.

چهل دقیقه ای بود که جلوی در اون آپارتمان کوچیک ایستاده بود. هربار که دستش به سمت زنگ میرفت، حسی جلوش رو میگرفت و اون رو از انجام کارش منصرف میکرد.
حقیقتا از خودش متنفر بود که حتی نمیتونه یک ارتباط ساده رو حفظ کنه و برای صحبت کردن با کسی انقدر ضعیف بود.

بالخره نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد تا افکار غم انگیزش رو دور کنه. کمی شونه هاش رو تکون داد تا دردش برطرف بشه و زنگ رو خیلی ناگهانی فشرد، و البته که بعداز فشردن زنگ، به شدت احساس پشیمونی کرد.

تصمیم گرفت قبل از باز شدن در از اونجا فرار کنه ولی فقط چند ثانیه طول کشید تا در باز بشه و کستیل میان چهارچوب در قرار بگیره.
با دیدن چهره متعجب کستیل خنده مضخرفی کرد و گفت:
منتظر کسی بودی؟ درو خیلی سریع بازی کردی.

هول زده و با استرس جملات رو گفت و بعداز درک حرفش، توی ذهنش سری از تاسف برای خودش تکون داد. آخه این چه حرف مسخره ای بود که به زبون اورد؟

کستیل چشم هاش رو ریز کرد و دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد. اخم هاش رو درهم کشید و با لحن سردی گفت:
برای چی اینجایی؟

دین دستی به گردنش کشید و با لکنت جواب داد:
خوب... خوب من... من کسی رو نداشتم و... منظورم اینه با خودم گفتم... یه مشروب گرفتم و اومدم تا باهات حرف بزنم... یعنی ازت خبر بگیرم و...
حتی خودش نفهمید چی گفت.

کلافه به کستیل نگاه کرد و منتظر واکنشی از طرف اون پسر موند. میدونست که الان در رو با شدت روش میبنده و حتی شاید قبلش کمی ناسزا بهش بگه یا به صورتش سیلی بزنه.
کستیل-خودتم نمیدونی چرا اینجایی مگه نه؟

با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
میدونم نباید اینجا باشم. اگر ریورز منو اینجا ببینه برای تو...

با یادآوری ریورز، کستیل ترسیده به دین نگاه کرد و گفت:
خدای من، ریورز.
و بازوش رو گرفت و باسرعت اون رو داخل آپارتمانش کشید.

دین که شوکه شده بود، از فاصله کمی به چشمای آبی و ترسیده اون پسر خیره شد. درک اتفاقی که افتاده بود براش سخت بود.
کستیل-داری چه غلطی میکنی؟ اگر ریورز تورو اینجا ببینه تمام نقشه هامون بهم میریزه. ببینم تمام مامورای اون سازمان کوفتی مثل تو احمقن؟

Читать полностью…

Destiel

کستیل که با حرکت انگشت دین روی صورتش به خلسه فرو رفته بود زمزمه وار گفت:
من به خاطر تو میجنگم. توی زندگیم هیچکس به اندازه تو برام مهم نبوده و نخواهد بود. درسته کسایی توی زندگیم هستن که از اعماق قلبم دوسشون دارن ولی تو دین کالینز... تو تنها کسی هستی که باعث میشی ضربان قلبم بالا بره، بدنم به لرزه بیوفته و صدایی توی مغزم فریاد بکشه "زندگی بدون اون معنایی نداره". هیچ میدونی وقتی قلب و مغزت باهم به تفاهم برسن که یک نفرو دوست دارن چه اتفاق بزرگیه؟ مغز همیشه در برابر احساسات مخالفت میکنه اما دربرابر عشق من به تو حتی اون هم موافقه.

با خجالت سرش رو توی گردن کستیل پنهان کرد و خنده پراز شوقی کرد.
کستیل-تا وقتی توی زندگیمی من به خاطرت با همه چیز میجنگم پس همیشه پیشم باش. این قلب...
دست دین رو به نرمی گرفت و روی سمت چپ سینه اش قرار داد. زیر گوشش به آرومی زمزمه کرد:
-این قلب به عشق تو میتپه.

نمیدونست در برابر ابراز احساسات اون مرد چی بگه، پس به جای تلف کردن وقت، لباش رو محکم روی لبای کستیل کوبید و احساساتش رو با عمیق بوسیدن اون لبای صورتی به نمایش گذاشت.

با ورود ناگهانی کاترین به داخل اتاق، هول از همدیگه جدا شدن و به اون دختر که با ظاهری شلخته عروسک تدی برش رو بغل کرده بود نگاه کردن.
کاترین-من کابوس دیدم. میتونم امشب پیشتون بخوابم؟

کستیل با خنده به روی تخت ضربه زد و گفت:
بیا شیرین عسلم. من و بابات بدون تو نمیتونیم بخوابیم.

کاترین درحالی که به سمتشون میرفت گفت:
معلومه که نمیتونید بخوابید، وقتی من نیستم شما کارای زشتی باهمدیگه میکنید.

دین با چشم های گرد شده از تعجب به کاترین که میون بازوهای کستیل دراز میکشید نگاه کرد و پرسید:
کی این حرفارو بهت یاد داده؟

با خواب آلودگی زمزمه کرد:
روشنا. اون برام تعریف کرده که تو و بابا کستیل چیکار میکنید. واقعا حرکت زشتیه. شما نباید توی خونه ای که دخترتون هست از اینکارا بکنید.

دین با حیرت به کستیل که با صدای بلند میخندید تشر زد:
نخند کستیل، ما باید یه صحبت جدی با روشنا داشته باشیم. اون داره دخترمون رو منحرف میکنه.

کستیل-به هرحال اون دختر آریو اعتمادیه، ازش انتظار دیگه ای نمیره.

سری از تاسف تکون داد.
نگاهش رو به کستیل که چشماش رو بسته بود و کاترین رو از پشت به آغوش کشیده بود، دوخت.
لبخند محوی روی لباش شکل گرفت و به سمت اونها رفت. دستاش رو دور کمر کاترین و کستیل حلقه کرد و به ویوی زیبای مقابلش چشم دوخت.

چیزی از این زیباتر توی زندگی ندیده بود. دوتا از مهم ترین افراد زندگیش، کنارش به خواب رفته بودن و دین میتونست تا سالها به این صحنه بدون ذره ای خستگی چشم بدوزه و از اعماق قلبش ستایششون کنه.

زمان هایی توی زندگی هست که حسرت نبودن بعضی چیزهارو میخوری، مثل الان که دین حسرت میخورد که چرا توی زندگی مثل فیلما موزیک پخش نمیشه وگرنه الان یک موزیک عاشقانه فرانسوی تمام دنیارو پر کرده بود.

Читать полностью…

Destiel

بعداز چند دقیقه، همه دور میز نشسته بودن و با سروصدا مشغول خوردن شامشون بودن.

به خانواده خوشبختش نگاه کرد و با لبخند مقداری از شراب سفیدش رو نوشید. هفت سال گذشته بود، اگر بخواد دقیق تر بگه، هفت سال و یازده ماه و دو هفته گذشته بود از روزی که توی اون محراب سبز و آبی به زندگی ابدی با کستیل قسم خورده بود.

هفت سالی که هر لحظه اش، برای دین خوشایند بود. همون سال اول، دختر چشم آبی و مو طلایی زیبایی رو به فرزندخوندگی قبول کرده بودن. کاترین سه ماه پیش یازده سالش شده بود و هر روز زیباتر از روز قبل میشد.
کستیل اصرار زیادی کرد تا دختری رو به فرزندخوندگی قبول کنن که چشم های سبزی داشته باشه ولی دین میخواست چشم های آبی کستیل رو همیشه همراه خودش داشته باشه، حتی زمانی که اون مرد دیگه پیششون نبود. و درآخر با یک هفته قهر و اخم کردن دین به خواستش رسید و کاترین رو به سرپرستی گرفتن.

مایکل و آریو، پنج ماه بعد از ازدواج کستیل و دین، باهم ازدواج کردن و این خبر باعث سکته و مرگ مادر آریو شد. این حقیقت که چرا مادربزرگ روشنا سکته قلبی کرد برای همیشه پنهان موند چون آریو نمیخواست دخترش ازش متنفر بشه، اون وابستگی زیادی به مادربزرگش داشت.

دیمن و دیلن، دو سال پیش ازدواج کرده بودن. دیلن مشکلش با خانواده اش حل شد و دوباره ارتباطشون رو با اونها ادامه داد، و همش رو مدیون کرولاین بود که تمام تلاشش رو کرد تا خانواده اش ترک کنند.
دیلن به دانشگاه رفت و در رشته حقوق مدرکش رو گرفت و الان هم جزء بهترین وکیل های کشور بود ولی زندگیش با دیمن بهش اجازه نمیداد به شهرهای دور بره و پرونده های بزرگ رو قبول کنه که این باعث نارضایتیش بود.

گابریل بعداز قبولی در دانشگاه کمبریج، برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت و تصمیم گرفت اونجا زندگی کنه. این تصمیم گابریل همه رو شوکه کرد چون هیچکس انتظار نداشت اون پسر بتونه از سمی جدا بشه. اما دقیقا شیش ماه بعداز رفتن گابریل، سمی تمام تلاشش رو کرد تا برادراش رو راضی کنه و برای تحصیل در یکی از مدارس لندن، امریکارو برای همیشه ترک کرد.
اون موقع بود که همشون فهمیدن موضوع بین گابریل و سمی خیلی جدیه و اونها واقعا تصمیم به یک رابطه دارن.
گرچه کستیل، گابریل رو تهدید کرد که اجازه انجام هیچکاری حتی یک بوسه ساده رو تا قبل از 18 سالگی سمی نداره، محض رضای فاک اون پسر فقط 13 سالش بود و هنوز برای روابط جنسی خیلی زود بود. و به علاوه نمیخواست برادرش به جرم تجاوز به یک پسر زیر 18 سال به زندان بره.

دنیل و آنائل درحال تلاش برای تربیت درست دخترشون بودن که اینکارشون با شکست مواجه شده بود چون روشنا از هیچ راهی برای منحرف کردن آرورای هفت ساله گذشت نمیکرد.

و جک، خوب اون هنوز سینگل بود و حتی به رابطه های یک شبه هم رضایت نمیداد. بعداز نقل مکان دیمن و دیلن به کانزاس، جک هم دنبالشون اومد و تصمیم گرفت یک گلخونه بزرگ درست کنه و به شغل موردعلاقه اش پرداخت.

هیچکس از بانی و رافائل خبردار نبود. آخرین چیزی که دین فهمیده بود، که اون هم اتفاقی از دیلن شنیده بود که دیلن هم از کرولاین خبردار شده بود، این بود که بانی افسردگی شدیدی گرفته و در یکی از تیمارستان های ال ای بستریه.
دین امیدوار بود که حالش خوب شده باشه و زندگی آرومی رو با رافائل شروع کرده باشه، برعکس کستیل اون فکر میکرد که بانی لیاقت خوشبختی رو داره.

سال دوم زندگی مشترکش با کستیل، سه روز تمام از بابی خبردار نشد برای همین به خونه اش رفت و با جسد اون مرد پیر روی تخت مواجه شد که دفترچه خاطراتی رو روی سینه اش گذاشته بود.
اون پیرمرد با قرص خودکشی کرده بود و توی سن 47 سالگی به زندگیش پایان داده بود. دین هیچوقت درباره بابی صحبت نکرد چون حتی یادآوریش باعث میشد قلبش درد بگیره.
بعداز مرگ بابی، بنی برای همیشه از کشور خارج شد و به فرانسه رفت. نه تنها تحمل اون شهر براش سخت بود، بلکه حتی نمیتونست توی اون کشور نفس بکشه.
هردوی اونها وابستگی عجیبی به بابی داشتن و مرگ اون پیرمرد زخم عمیقی روی قلبشون به جا گذاشته بود.
از طریق اون دفترچه به زندگی مرموز بابی پی برده بود. هیچوقت فکرش رو نمیکرد که بابی توی سن 28 سالگی همسر و فرزند شیش ماه اش رو توی آتش سوزی از دست داده باشه و به خاطر پریدن از یک ساختمون چهار طبقه و ناموفق بودن خودکشیش پاهاش رو از دست داده باشه، بابی هیچوقت درباره زندگیش حرف نمیزد.
دین اون دفترچه رو همراه با تابوت بابی به خاک سپرد چون با خوندن اون دفترچه میتونست تصور کنه که چه عشق عمیقی بین بابی و زن زیباش، الن بوده.
احساس میکرد اون دفترچه باید تا زمانی که استخون هاش پودر میشد، همراهش باشه.

با برخورد دست سردی به دستش، از فکر بیرون اومد و به کستیل که با نگرانی نگاهش میکرد چشم دوخت.
کستیل-حالت خوبه؟

دین لبخند کمرنگی زد و دستش رو با اطمینان فشرد و جواب داد:
خوبم فقط داشتم به گذشته فکر میکردم.

Читать полностью…

Destiel

با شیطنت ابروهاش رو چندبار بالا پایین کرد و ادامه داد:
مایکل گفته بهت نگم عمو کستیل. میدونی که چقدر دوست داره اذیتت کنه. به هرحال اون پدر ناتنی منه، نمیتونم باهاش مخالفت کنم.

کستیل آهی کشید و گفت:
تو و مایکل آخر منو میکشید.

آرورا که میخندید به داییش نزدیک شد و مثل همیشه با گرفتن دستش، ازش بالا رفت و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
-سلام دایی. دلم برات تنگ شده بود.

کستیل با پوکرترین حالت چهره گفت:
تو همین دیشب با زور تهدید از خونه ما رفتی.

آرورا-به هرحال دلم برات تنگ شده بود.
و بعد با لحن طلبکاری ادامه داد:
اگر ناراحتی دیگه نیام خونه ات؟

سری از تاسف تکون داد و اون رو به سختی از خودش جدا کرد و روی زمین گذاشت.
-من خوشحال میشم که ببینمت ولی نه هرروز. کم کم باید تورو به فرزندخوندگی بگیرم انقدر که خونه مایی. بچه خونه خودتونم برو و با پدرومادرت آشناشو، شاید ازشون خوشت اومد.

آرورا-آخه عمو مایکل گفته که هرشب بیام پیشت و اجازه ندم با عمو دین تنها باشی.

کستیل با نگاه بیچاره ای به آسمون خیره شد و زیرلب زمزمه کرد:
مایکل جفت پا توی زندگی منه.

روشنا که صداش رو شنیده بود خنده ای کرد و پشت سر کستیل ایستاد. دستاش رو روی کمرش گذاشت و به سمت در هولش داد.
-حالا برو بیرون و بزار ما دخترا تنها باشیم.

بعداز کوبیدن دستاش به همدیگه گفت:
باشه فقط دردسر درست نکنید.

روشنا دوباره انگشت شصتش رو به سمت کستیل گرفت و گفت:
نگران نباش کس. به ما اعتماد کن.

با یادآوری دفعات قبلی که بهشون اعتماد کرده بود، وحشت زده شد و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت:
امیدوارم بدونی که چقدر جمله ات مضخرف بود.

توجه ای به خنده های دخترا نکرد و وارد سالن کوچیکشون شد.
اوایل که به این خونه اسباب کشی کرده بودن، تحمل کوچیکی خونه براش خیلی سخت بود ولی با گذر زمان حتی یادش رفت یه دورانی رو داخل عمارت زندگی میکرده.

با دیدن آریو که گوشه ای نشسته بود و قلیون میکشید، اخماش توی هم رفت و غرغر کرد:
هزار بار بهت گفتم توی خونه من قلیون نکش. هیچ میدونی ضرر قلیون بیشتر برای منه که دودش توی حلقم میره نه تویی که میکشی؟

آریو-خوب تو بیا بکش.

کستیل به اطرافش نگاه کرد و بعداز اینکه مطمئن شد اثری از دخترا نیست، انگشت فاکش رو به آریو نشون داد.

به جک که با نیش باز دنیل رو بغل کرده بود و عملا باهاش لاس میزد چشم دوخت.
-میدونی که دنیل زن داره درسته؟

جک-برام مهم نیست. چشمای آبیش میتونه منو بکشه.
و بوسه ای روی گونه دنیل کاشت.

آنائل ضربه محکمی به گردن جک زد و سعی کرد اون رو از همسرش دور کنه.
-ازش جدا شو. تو آخر بهش تجاوز میکنی.

جک-مطمئن باش خودش برای اینکه به فاکش بدم التماس میکنه.

آنائل-ازت متنفرم جک، ازش دورشو.

جک با خنده دنیل رو بیشتر به آغوش کشید و بوسه های متعددی روی گونه های دنیل به جا گذاشت که باعث شد آنائل جیغ بلندی از روی حرص بکشه.
دنیل با بیخیالی میخندید و به جدال اون دوتا نگاه میکرد. اینکه اون دوتا به خاطرش باهم دعوا میکردن براش لذت بخش بود.

کستیل به طرف دیمن رفت و روی مبل کنارش نشست. حداقل یک نفر توی این جمع بود که میدونست هنوز کمی مغز توی کله اش هست.
-دیلن کجاست؟

دیمن بی حوصله جواب داد:
رفته به دین و مایکل کمک کنه تا میز رو بچینن.

به چهره گرفته بهترین دوستش خیره شد و پرسید:
اتفاقی افتاده؟ به نظر میاد حالت خوب نیست.

دیمن آهی کشید و با ناراحتی گفت:
همون مسئله همیشگی.

کستیل-اگر دیلن بچه نمیخواد نمیتونی اجبارش کنی.

دیمن-من دارم پیر میشم کستیل. میخوام پدر بشم و تفاوت سنیم با بچه ام پنجاه سال فاکی نباشه.

کستیل-دیلن داره توی شغلش به موفقیت میرسه و این طبیعی که بچه نخواد.

دیمن-همین شغلش اون رو ازم دور کرده. اصلا من نمیخوام اون وکیل باشه. وقتی که دانشگاه میرفت یه جور ازم دور بود و الان که سرکار میره یه جور دیگه ازم دوره. یا سرکاره یا وقتی که خونه است تمام فکر و ذهنش پرونده هاشه. واقعا خسته شدم.

کستیل لبخندی به دوستش زد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
-مطمئن باش مشکلتون حل میشه فقط بهش زمان بده.

دیمن که حرفای دوستش به هیچ جاش نبود از روی بی حوصلگی سری تکون داد تا مکالمه شون زودتر تموم بشه. مهم نبود اطرافیان چی میگفتن، اون به هیچ عنوان حق رو به دیلن نمیداد.

کستیل که بی حوصلگی دوستش رو دید، تصمیم گرفت تنهاش بزاره و به آشپزخونه بره. به هرحال اون هیچکاری نمیتونست براش انجام بده.

با دیدن مایکل، به سمتش رفت و ضربه ای به گردنش زد.
-چه خبرا بچ؟

مایکل با دیدن کستیل ذوق زده گفت:
آخ جون اومدی. یک هفته نزده بودمت دلم برات تنگ شده بود.
و ضربه نسبتا محکمی به شکم کستیل کوبید.

این یک اعلام جنگ بود و بعداز چند دقیقه، هردو باهم کشتی میگرفتن و همدیگه رو به در و دیوار میکوبیدن.

Читать полностью…

Destiel

#be_mine
#afterstory

چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. بوی خاک بارون خورده توی مشامش پیچیده بود و باعث لبخندش میشد.
هوا به خاطر بارون صبح کمی سرد شده بود و اون پسر با وجود تیشرت نازکی که به تن داشت، لرزش خفیفی گرفته بود.
با اینکه سردش بود، نمیخواست این غروب زببارو از دست بده و به تماشای خورشیدی که آروم آروم محو میشد توی بالکن اتاق مشترک خودش و کستیل ایستاده بود.

برای لحظه ای که انتظارش رو میکشید، ثانیه شماری میکرد.
لحظه ای که کستیل وارد بالکن میشد و با اخم غرغر میکرد:
دین تو خسته ام کردی. قسم میخورم اگر یک بار دیگه سرما بخوری ازت مراقبت نمیکنم.
و هربار هم قسمش رو زیرپا میزاشت و با اولین عطسه ای که دین میزد، استرس تمام وجودش رو میگرفت و به مدت یک هفته ازش مراقبت میکرد.

دین عاشق این لحظه بود و مهم نبود چندبار اطرافیانش اون رو دیوونه خطاب کنن، اون باز هم توی هوای سرد، روی بالکن می ایستاد تا اون لحظه دوباره تکرار بشه.
و البته که نمیتونست از بازوهای گرمی که از پشت اون رو به آغوش میکشن بگذره.

لبخند پررنگی زد و سرش رو به سر کستیل ،که چونه اش رو روی شونه اش گذاشته بود، تکیه داد.
کستیل-دین تو خسته ام کردی. قسم میخورم اگر یک بار دیگه سرما بخوری ازت مراقبت نمیکنم.

خنده ریزی به غرغر کستیل کرد و گفت:
تو هربار همین رو میگی.

کستیل-و تو هربار باعث میشی قسمم رو زیرپا بزارم. تو یک شیطانی دین کالینز.

مکالمه همیشگیشون باعث شد هردو لبخند عمیقی بزنن.

خودش رو داخل آغوش کستیل بیشتر فرو کرد و پرسید:
هنوز کسی نیومده؟

کستیل سرش رو به نشونه منفی تکون داد و جواب داد:
میدونی که همیشه دیر میکنن.

دین-برام سواله چرا فقط برای خونه ما دیر میکنن.

کستیل-چون بیشعورن، مخصوصا مایکل.

دین سرش رو به طرف کستیل چرخوند و چشم غره ای بهش رفت.
-هی درباره برادر من اینطوری حرف نزن.

کستیل-من درباره اون هرطوری که دلم بخواد حرف میزنم. بعدم دروغ نگفتم که، اون واقعا بیشعوره.
با تخسی غرغر کرد و چشماش رو توی حدقه چرخوند.

دین-تو و مایکل منو پیر میکنید کستیل.

کستیل-به هرحال تو کنار من پیر میشی، از این عاشقانه تر؟
و خنده ای کرد.

دین-من میخوام با تو پیرشم نه به خاطرت.
و ضربه آرومی به بازوش زد. توی آغوشش چرخید و بازوهاش رو دور گردن کستیل حلقه کرد. بوسه نرمی روی لبای صورتی مرد مقابلش کاشت و زمزمه کرد:
کاترین...

جمله اش با صدای جیغ نازکی، ناتموم موند و هردو با هول از هم جدا شدن و به سمت منبع صدا، یورش بردند.
بعداز ثانیه های کوتاهی، داخل اتاق تک دختر دوست داشتنیشون ایستاده بودند و با استرس به کاترین که پشت بهشون ایستاده بود و جیغ میکشید، خیره شده بودند.
دین-کاترین عزیزم، چی شده؟

کستیل-چرا جیغ میزنی؟ دوباره عنکبوت دیدی؟

کاترین با گریه به سمتشون برگشت و با لحن لوسی گفت:
دارم میمیرم.

کستیل که از این ترسیده تر نمیشد با وحشت به سمتش رفت و درحالی که تمام بدنش رو از نظر میگذروند پرسید:
منظورت چیه؟ برای چی داری میمیری؟

کاترین با خجالت سرش رو پایین انداخت. گونه های خیسش رو با آستین هودیش پاک کرد و زمزمه کرد:
از اینجام خون میاد.
و به پایین تنه اش اشاره کرد.

کستیل کمی گیج نگاهش کرد و بعداز ثانیه ای متوجه شد چه اتفاقی افتاده.
تک خنده ای کرد و تن ظریف دخترش رو به آغوش کشید.
-شیرین عسلم، این اتفاقی نیست که باعث ترست بشه.

کاترین-اما من دارم میمیرم.

دین کنارشون ایستاد و دستی به موهای طلایی دخترشون کشید.
دین-تو قرار نیست بمیری، این فقط اتفاقی که برای تمام دخترها میوفته.

کاترین با کنجکاوی به پدرش نگاه کرد و پرسید:
پس قرار نیست بمیرم؟

دین-معلومه که نه.

کستیل اشاره ای به دین کرد تا از اتاق بیرون بره.
دین لبخندی زد و بعداز کاشتن بوسه عمیقی به موهای کاترین، به آرومی از اتاق خارج شد تا به سوپر مارکت نزدیک خونه بره و نوار بهداشتی تهیه کنه.

کاترین رو به آغوش کشید و همراه با اون،  روی تخت نشست. دستش رو دور شونه های دخترش حلقه کرد و با لحن پراز آرامشی گفت:
شیرین عسل، تمام دخترها به سن خاصی که برسن پریود میشن مثل اتفاقی که الان برای تو افتاده. لازم نیست بترسی یا خجالت بکشی.

کاترین نگاه سبزش رو به پدرش دوخت و پرسید:
اما من ترسیدم بابا. خون زیادی ازم رفته. اگر بمیرم چی؟

کستیل خنده ای کرد و موهای بلند دخترش رو بهم ریخت.
-قراره این اتفاق هرماه برات بیوفته پس قرار نیست به خاطرش بمیری.

کاترین-قول میدی؟

انگشت کوچیکش رو میون انگشت کوچیک دخترش قفل کرد و با اطمینان گفت:
قول میدم.

کاترین با کنجکاوی پرسید:
این اتفاق برای توام افتاده بابایی؟ توام پریود شدی؟

Читать полностью…

Destiel

#365days
#part21

تکه ای پنیر جلوی لونه اسکارلت گذاشت و روی تخت نشست.
نگاهش رو به دین دوخت و با پشت دست گونه اش رو آروم نوازش کرد ولی سریع دستش رو عقب کشید. نمیخواست بیدارش کنه گرچه امکان بیدار شدنش با وجود اون همه آرامش بخش امکان نداشت.
درحالی که به زخم های صورتش نگاه میکرد زیرلب زمزمه کرد:
متاسفم. قرار بود در برابر جنون این خانواده ازت مراقبت کنم ولی حالا جنون خودم بهت آسیب زد.

سرش رو با خجالت به طرف دیگه ای چرخوند. حتی نمیتونست به چشمای بسته اون پسر نگاه کنه. این حس رو داشت که لیاقت دیدن چهره اش رو نداره.

نگاهش به دفتری که روی میز بود، افتاد.
از روی تخت بلند شد و دفتر رو برداشت. نگاه سرسری به جلدش انداخت و بازش کرد.

با دیدن خط اولش، کنجاو روی صندلی نشست و بقیه خطوط رو خوند.

****

فلش بک، نه ماه پیش

با سر پایین وارد حیاط دانشگاه شد. علاقه ای به دیدن چهره دیمن نداشت. میدونست که اون مرد منتظرشه ولی نمیخواست با دیدنش تمام فکرای چند روز گذشته دوباره به سرش هجوم بیارن و باعث سردردش شن.

با شنیدن اسمش توسط مرد آشنایی قدم هاش رو تند کرد و به شانس بدش لعنتی فرستاد.
گروهی از دانشجویان که گوشه ای ایستاده بودند، با تعجب نگاهش کردن چ و زمزمه ها شروع شد.

-چرا جواب استاد سالواتوره رو نمیده؟

-با استاد دعواش شده؟

-فکر میکنم باهم به مشکل برخوردن.

-خدای من، نگاه کنید چطوری استاد سالواتوره دنبال استاد وینچستر میدوئه و اون بهش محل نمیده. حاظرم برای کیوتیشون بمیرم.

-بهتره همه دست به دست هم بدیم و مشکلشون رو حل کنیم. من نمیخوام بهم بزنن.

-استاد وینچستر مثل یک بیبی بوی قهر کرده.

صداها روی اعصابش بودن و به شدت آزارش میدادن.
سعی کرد توجه ای بهشون نکنه و هرچه سریعتر به کلاسش برسه.
وارد کلاس که شد، دانشجوها با دیدنش نیشخندی زدن و با صدای بلندی گفتن:
سلام استاد.

گوشی توی دستشون نشون دهنده این بود که تمام دانشگاه از این ماجرا خبردار شدن. لعنتی به گوشی و تکنولوژی فرستاد و به این نتیجه رسید که زمانی که تلفن همراه نبود همه چیز بهتر بود.
آهی کشید و روی صندلیش نشست. این سرعت عمل رو اگر توی درس خوندن داشتن الان همشون نخبه بودن.

صداش رو صاف کرد و گفت:
سلام. برای دانشجوهایی که من رو نمیشناسم باید بگم من دین وینچستر استاد ادبیاتتون هستم. امیدوارم ترم خوبی رو باهم بگذرونیم و همکاری لازم رو باهم داشته باشیم.

دختری که آخر کلاس نشسته بود با شیطنت گفت:
استاد ما همه شمارو میشناسیم. شما توی این دانشگاه به خاطر چشمای سبزتون معروفید.

دین لبخند ساختگی زد و گفت:
خوب خوشحالم که با وجود اینکه یک ترم اینجا تدریس کردم ولی دانشجوها منو میشناسن.

کتاب موردنظرش رو از داخل کشو بیرون کشید و گفت:
بهتره شروع کنیم.

همون دختر سریع پرسید:
میتونم یه سوال بپرسم؟

دین منتظر نگاهش کرد.
دختر-شما واقعا با استاد سالواتوره قرار میزارید؟

دین نفس عمیقی کشید و سری از تاسف تکون داد.
-میتونم اسمتون رو بپرسم؟

دختر-اسم من پاتریشیا آدامزه استاد.

دین لیست کلاسش رو از داخل کشو بیرون کشید و دنبال اسم موردنظر گشت. بعداز ثانیه های کوتاهی گفت:
دو نمره ازتون کم کردم تا این رو بفهمید که نباید توی زندگی شخصی دیگران دخالت کنید. شما برای درس خوندن اینجایید نه چیز دیگه ای.

پاتریشیا که شوکه و متعجب شده بود با صدای لرزونی گفت:
متاسفم.

دین لبخند ساختگی بهش زد و حواسش رو به کتاب روبه روش داد.
-خوب کسی داوطلبه تا از روی کتاب بخونه؟

دانشجوهایی که تا اون موقع حتی زحمت بیرون کشیدن کتاب از داخل کیفشون رو به خودشون نداده بودن، هول شده، سروصدای نسبتا بلندی از خودشون ایجاد کردن تا هرچه زود کتاب رو باز کنن.
با تقه ای که به در خورد، حواس همه به سمت در کلاس پرت شد.

دیمن با اخم همیشگی وارد کلاس شد و بدون توجه به نگاه دانشجوها گفت:
میتونم باهاتون صحبت کنم آقای وینچستر؟

دین نگاهش رو از دیمن گرفت و با اخم پررنگی جواب داد:
من الان کلاس دارم.

دیمن-حرفام خیلی مهمه.

دین-پس تا پایان کلاسم صبر کنید.

دیمن عصبی دستاش رو مشت کرد و درحالی که تلاش میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه گفت:
بهتره باهام بیای قبل از اینکه حرفام رو همینجا بزنم.

تهدیدش جواب داد و دین با کلافگی از روی صندلی بلند شد.
به سمت در رفت و در همون حال خطاب به دانشجوهاش گفت:
چند دقیقه صبر کنید تا برگردم.

همراه با دیمن از کلاس خارج شد. دست به سینه و با اخم به مرد روبه روش چشم دوخت و گفت:
خوب منتظرم.

دیمن با عصبانیت پرسید:
چرا جواب تماسام رو نمیدادی؟

دین با لجبازی گفت:
چون نمیخواستم.

دیمن-از من فرار نکن دین، اینکار عاقبت خوبی نداره.

دین-مثلا میخوای چیکار کنی؟
و با جسارت به چشم های دیمن خیره شد.

Читать полностью…

Destiel

اسلحه اش رو میون انگشتاش گرفت و درحالت آماده باش ایستاد.
به دیمن که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و خودش به سمت در، کنار گروه ضربت رفت.
دستش رو بالا برد و بعداز مکث کوتاهی پایین اورد.
مردی که عضو گروه ضربت بود و لباس مخصوص مشکی رنگی به تن داشت، پاش رو بالا برد و با شدت به در ضربه زد.
در باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد.
دین اولین کسی بود که با سرعت وارد شد و اسلحه اش رو بالا برد.
-اف بی آی. تکون نخور.

شخصی پشت بهشون ایستاده بود و به جسد برعکس شده ای که از سقف آویزان بود و آروم تکون میخورد نگاه میکرد.
-دیر اومدید.

صداش باعث شوکه شدن دین شد.
اسلحه اش رو پایین اورد و به فرد مقابلش نزدیک شد.
-تو...

فرد نقابش رو از روی صورتش برداشت و به سمت دین برگشت.
نور کمرنگی که سالن رو پوشونده بود، صورت زن رو مشخص میکرد. چهره ظریف و زیبایی داشت.

دیمن که شوکه کنار دین ایستاده بود گفت:
دین، به چشماش نگاه کن.

نگاهش رو به چشم های زن انداخت. چشماش سرد و خالی از حس زندگی بود.
زن لبخندی زد و اره توی دستش رو زمین انداخت. دستاش رو بالا برد و پشت گردنش بهم گره زد و روی دو زانوش روی زمین نشست.

دین که تسلیم شدن زن رو دید، دستش رو بالا برد و به گروه ضربت پشت سرش اشاره کرد تا اسلحه هاشون رو پایین بیارن.
به سمت زن قدم برداشت و روبه روش روی یک زانوش نشست.
-کنجکاوم بدونم چرا اینکارو کردی؟

زن پوزخند پررنگی زد و به چشم های دین خیره شد.
-هر گناهی اثری از خودش به جا میزاره.

دین-معنیش چیه؟

زن-11 سال پیش، پنج نفر به دخترم تجاوز کردن. دخترم افسردگی گرفت و بعداز شش ماه خودش رو کشت. قسم خورده بودم تا متجاوزاش رو پیدا کنم و انتقام دخترم رو ازشون بگیرم.

دین-متاسفم برای اتفاقی که برای دخترت افتاد ولی چرا شکایت نکردی؟

زن با نفرت نگاهش کرد و گفت:
چون میخواستم خودم جونشون رو بگیرم. قانون تنها کاری که میکرد انداختنشون پشت میله های زندان بود، من میخواستم زجر بکشن و با درد بمیرن.

چشماش رو بست و سرش رو کمی به عقب خم کرد. لبخند پررنگی زد و گفت:
میدونم الان روحش توی آرامشه، و این تنها چیزی که برام مهمه.

دقایق کوتاهی به چهره زن خیره موند و بعد ایستاد.
درک این حجم از نفرت براش سخت بود، شاید چون هیچوقت جای اون زن نبود.
دستنبدش رو از کمربند مخصوصش بیرون کشید و با صدای آرومی گفت:
شما به جرم قتل پنج نفر بازداشتید. هر حرفی که...

زن میان حرفش پرید و با نیشخند گفت:
واقعا فکر کردی من تسلیم شدم؟ اینو بدون، من هیچوقت به خاطر کشتن پنج تا کثافت زندان نمیرم.

همزمان با بلند شدن زن از روی زمین، گروه ضربت اسلحه هاشونو بالا بردن و به طرف زن نشونه گرفتن و منتظر دستور شلیک موندن.
دین کمی به زن نزدیک شد و گفت:
بهتره قبل از اینکه کس دیگه ای صدمه ببینه تسلیم بشی.

زن درحالی که عقب عقب میرفت گردنش رو کج کرد و گفت:
یک نفر دیگه، فقط یک نفر دیگه باید صدمه ببینه، بعدش همه چیز تموم میشه.

دین ایستاد و متعجب نگاهش کرد.
-منظورت چیه؟

زن نیشخند کثیفی زد و لب زد:
ریورز سلام رسوند.
و با سرعت اسلحه اش رو بیرون کشید و به سمت دین نشونه گرفت.
ثانیه ای بعد، صدای متعدد شلیک گلوله سکوت داخل کارخونه رو شکست.

****

با کلافگی از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت.
صدای متعدد تق تق در، اعصابش رو بهم ریخته بود و اون رو به جنون رسونده بود.
در رو با شدت باز کرد و به پسر مقابلش که با لبخند نگاهش میکرد خیره شد.
-چی میخوای؟

باکی لباش رو آوزیزون کرد و با لحن لوسی گفت:
من گرسنمه.

استیو اخم وحشتناکی کرد و با خشم گفت:
این مشکل من نیست اوکی؟ میتونستی وقتی برات ناهار اوردم خودت رو لوس نکنی و غذات رو بخوری. الان هم برای تنبیه باید تا شام صبر کنی.

باکی پاش رو روی زمین کویید و با اعتراض گفت:
تو صبح منو دعوا کردی.

استیو-چون بدون اجازه وارد اتاقم شدی.

باکی-بهم نگفته بودی حق ندارم وارد اتاقت بشم وگرنه اینکارو انجام نمیدادم.

استیو-حتی اگر از اینکارت بگذرم نمیتونم با این کنار بیام که لپ تاپم رو کوبیدی زمین.

باکی-تو سر من داد زدی و منو ترسوندی. بعدشم من عصبی شدم و دستم خورد و لپ تاپت افتاد زمین.

استیو-دستت خورد؟ تو لپ تاپ رو برداشتی و از قصد کوبیدیش زمین.

باکی-میدونی چیه؟ تو میخوای من رو مقصر جلوه بدی درصورتی که همش تقصیر خودته. تو به من نگفتی که نباید توی اتاقت بیام و بعدشم سر من داد زدی و بعدشم بهم ناهار ندادی...

استیو میون حرفش پرید و جمله اش رو تصحیح کرد.
-درواقع خودت ناهار نخوردی.

باکی با خشم دستش رو بالا برد و روبه روی صورت استیو گرفت.
-ویط حرف من نپر، من الان عصبیم.

استیو آهی کشید و با بیچارگی به باکی نگاه کرد.
-نمیشه مثل روزای اول ازم بترسی؟

Читать полностью…

Destiel

#my_favorite_sin
#part34

وسط اتاق ایستاد و دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد. با نگاهش، سرتاپای پسر روبه روش رو آنالیز کرد و پوزخند کمرنگی روی لباش نقش بست.
-سلام آقای کالینز. از دیدن دوباره تون خوشحالم.
لحن محکم و با اقتدارش لرز کوتاهی به بدن کستیل انداخت.

از روی تخت بلند شد و معذب دستاش رو جلوی بدنش بهم گره زد.
-میدونم که موافقت کردم باهم ملاقات داشته باشیم ولی روشی که منو به اینجا اوردید بی احترامی بود آقای ریورز.

ریورز تک خنده صداداری کرد و سرش رو به نشونه احترام کمی خم کرد.
-من رو ببخشید. شغل من طوری که نمیتونم به کسی اعتماد کنم ولی بهتون قول میدم دیدار بعدی ما طوری باشه که به شما و شخصیتتون بی احترامی نشه.

با کنجکاوی پرسید:
دیدار بعدی؟ قراره باز هم رو ببینیم؟

ریورز-اگر شما بخواید چرا که نه.

کستیل-ملاقات بی دلیل؟ همونطور که شما نمیتونید به کسی اعتماد کنید منم نمیتونم.

قدمی عقب رفت و روی مبل داخل اتاق نشست. پاش رو روی پای دیگش انداخت و آرنجش رو به دسته مبل تکیه داد. با جدیت گفت:
مطمئن باشید ملاقاتمون بی دلیل نخواهد بود.

کستیل که خستگی کمی توی پاهاش احساس میکرد کمی جابه جا شد و سوالی که ذهنش رو پر کرده بود رو پرسید:
برای چی میخواستید من رو ببینید؟

مشتاق به حرکات اون پسر خیره شده بود و تلاش میکرد پلک نزنه تا صحنه ای رو از دست نده. این یک حقیقت بود که از همون اولین باری که کستیل رو دیده بود جذبش شده بود.
من نگران خواهرزادمم. هنوز هم خبری ازش ندارید؟

مشکوک نگاهش کرد. صداش نگران به نظر نمیرسید.
نفس عمیقی کشید و نگاه های خیره اون مرد میانسال رو ایگنور کرد.
سرش رو پایین انداخت و به کفش هاش خیره شد.
-نه. اگر خبری ازش بشه به خانواده اش اطلاع میدم.
روی کلمه "خانواده اش" تاکید کرد. اون مرد باید میفهمید که کستیل علاقه چندانی به ملاقات باهاش نداره.

ازش میترسید و این ترسش به خاطر شناختن اون مرد بود.
وقتی به این فکر میکرد که ریورز برادرش رو به قتل رسونده، علاوه بر ترس، نفرت عمیقی رو توی قلبش احساس میکرد.

چشماش رو ریز کرده بود و با دقت به حالت های پسر مقابلش خیره شده بود.
با اضطراب پاش رو تکون میداد و دستاش رو بهم می مالید و از نگاه مرد روبه روش فرار میکرد.
با اینکه این حرکاتش براش جذاب بود ولی اون رو به شک انداخته بود. اون پسر مطمئنا خبری از جیمز داشت.
-میدونید، آدم های انگشت شماری وجود دارن که برای من مهم باشن. یکی از اون افراد، خواهرزادم جیمزه. فقط این رو میخوام بدونید آقای کالینز، اگر اتفاقی براش بیوفته، مطمئن میشم کسانی که مقصرن تاوانش رو به بدترین شکل ممکن پس بدن.

لحن تهدیدآمیزش باعث شد کستیل تکون کوچکی بخوره و با استرس سرش رو چندبار تند بالا و پایین کنه.
-باکی تنها دوست منه، مطمئن باشید اجازه نمیدم اتفاقی براش بیوفته.
حقیقت رو به زبون اورده بود. اگر هر زمانی احساس میکرد باکی در خطره، تمام نقشه های اف بی آی رو بهم میریخت و اون رو نجات میداد. باکی براش ارزش زیادی داشت و به خاطر برادر مرده اش، جون اون رو به خطر نمینداخت.

ریورز پوزخندی زد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
-میتونم شمارو به یک شام دعوت کنم؟

سوال ناگهانی و دوراز ذهنش کستیل رو متعجب کرد.
من رو؟

ریورز-بله شمارو.

با تردید سری تکون داد و بعداز کمی مکث گفت:
قبول میکنم آقای ریورز ولی دفعه دیگه لطفا بیهوشم نکنید.

ریورز خنده ای کرد و با احترام سرش رو کمی خم کرد.
-قول میدم آقای کالینز. بهتون زمانش رو اعلام میکنم.

از روی مبل بلند شد و به سمت پسر رفت.
سرنگی رو از توی جیب کتش بیرون کشید و به کستیل نشون داد.
-برای رفتنتون باید بیهوشتون کنم. اجازه میدید؟

کستیل-میتونم مخالفت کنم؟

خنده ریورز باعث شد کستیل چشماش رو توی حدقه بچرخونه. به هرحال حق انتخابی نداشت.
بازوی پسر رو گرفت و سوزن سرنگ رو با احتیاط توی پوستش فرو کرد. بهش کمک کرد روی تخت بشینه تا زمانی که بیهوش میشه آسیبی نبینه.
بعداز دقایق کوتاهی، کستیل بیهوش شد و بدن سنگین شده اش روی تخت افتاد.

ریورز به چهره پسر نگاه کرد و لبخند محوی روی لباش شکل گرفت. اون به غیراز چهره اش، شباهت زیادی در رفتارش با ادوارد داشت.

زانوش رو به تخت تکیه داد و روی پسر خم شد. بوسه ای روی گونه اش زد و زیرگوشش زمزمه کرد:
از آشنایی باهات خوشحالم کستیل.

آخرین لبخند رو به جسم بیهوش پسر زد و با قدم های آروم از اتاق خارج شد. به بادیگاردی که کنار در ایستاده بود گفت:
به خونه اش ببریدش. مراقب باشید آسیبی نبینه، هنوز خیلی باهاش کار دارم.
و پوزخند کثیفی روی لباش شکل گرفت.

****

هدفون رو از روی گوشش برداشت و به دیمن که خیره به مانیتور بود، نگاه کرد.
-خوب؟ چی فکر میکنی؟

دیمن-طرز برخوردش مثل بابامه.
و خنده ای کرد.

دین با حرص ضربه محکمی به بازوش کوبید و عصبی گفت:
تو فقط به همین دقت کردی؟

Читать полностью…

Destiel

کستیل-ما این رو نمیدونیم. شاید قبولت کنه دیمن. بیماری تو میتونه درمان بشه و اون پسر میتونه کمکت کنه.

دیمن پوزخندی زد. چرا فکر میکرد امروز میتونه به خوبی تموم بشه؟
-همونطور که گفتی تو برادرم نیستی پس بهتره دخالت نکنی.

از روی مبل بلند شد تا به سرعت اتاق رو ترک کنه که صدای کستیل اون رو متوقف کرد.
-باشه. اگر تو بهش نمیگی من اینکارو میکنم. نمیتونم اجازه بدم اون پسر قربانی بیماری تو بشه.

هیستریک گردنش رو کج کرد و دستاش رو مشت.
نفس های عمیقی کشید تا بتونه خودش رو کنترل کنه و به سمت اون مرد هجوم نبره.
-میخوای بهش چی بگی؟

کستیل-همه چیز رو. درباره بیماریت، درباره الینا.

ناگهان به سمت کستیل حمله کرد و یقه اش رو توی مشتش گرفت. کمی از روی صندلی بلندش کرد و محکم کوبیدش.
با خشم فریاد زد:
من دیوونه نیستم انقدر این جمله لعنتی رو نگو. و الینا، همه چیز تقصیر خودش بود. من دوستش داشتم اما اون...

کستیل که حتی ذره ای نترسیده بود و به این رفتار عادت داشت جمله اش رو قطع کرد و گفت:
اما اون یک انسان بود و حق انتخاب داشت. تو این حق انتخاب رو ازش گرفتی دیمن و میخوای دوباره همینکارو با دین وینچستر بکنی. تا کی میخوای پشت مامان قایم بشی و نقش یک پسر کوچولو رو بازی کنی؟ بزرگ شو. بفهم که قرار نیست همه چیز اونطوری باشه که تو میخوای. الینا تورو نمیخواست ولی تو نتونستی این رو قبول کنی و الان اون کجاست؟ اگر دین قبولت نکنه تو بازهم همون بلارو سرش میاری.

دیمن-دین فرق میکنه. من بهش آسیبی نمیرسونم.

کستیل-شاید این رو ندونی ولی آسیب های روحی بیشتراز آسیب های جسمی دردناکه دیمن.
و با التماس ادامه داد:
خواهش میکنم، اون پسر رو نابود نکن. اون لیاقتش بیشتراز خانواده به فاک رفته ماست.

با خشم یقه اش رو رها کرد و چند قدم به عقب برداشت. سرش رو میون دستاش گرفت و بلند فریاد زد. صداهای مختلفی توی سرش بود و باعث آزارش میشد اما بین همه اون صداها، یکیشون بلندتر از بقیه بود، صدای جیغ، جیغ الینا.

با ناگهان باز شدن در و ورود لیلی به اتاق، کستیل نگاه پراز ترحمش رو از دیمن گرفت و به اون زن داد.
لیلی با سرعت به سمت دیمن رفت و دستاش رو دور بدنش حلقه کرد. سرش رو روی شونه هاش گذاشت و موهاش رو نوازش کرد.
-آروم باش عزیزم، مامان اینجاست.

دیمن نفس های عمیق و صداداری میکشید و این لیلی رو نگرانتر از هر موقع دیگه ای میکرد.
با خشم به کستیل نگاه کرد و پرسید:
چرا همیشه همه چیز رو خراب میکنی؟

با بی رحمی به اون زن نگاه کرد و متقابلا پرسید:
چرا پسر دیوونه ات رو درمان نمیکنی؟

شوکه نگاهش کرد. انتظار این جمله رو ازش نداشت. کستیل هیچوقت به بیماری دیمن اشاره مستقیم نمیکرد و اینبار باعث تعجبش شد.
نفس عمیقی کشید و درحالی که همچنان تلاش میکرد لرزش بدن دیمن رو متوقف کنه گفت:
اگر کاری کنی که دیمن آسیبی ببینه، هیچوقت نمیبخشمت کستیل، هیچوقت.
و هردو از اتاق خارج شدن.

کلافه دستش رو توی موهاش فرو کرد و اونهارو کشید. نمیدونست باید چیکار کنه. نمیدونست باید بین اعضای خانواده اش و دین کدوم رو انتخاب کنه.
یادشه پدرش همیشه میگفت:
به خانواده ات اعتماد کن کستیل، مطمئن باش ناامیدت نمیکنن.

شاید باید اینبارهم همینکارو میکرد. شاید اینبار همه چیز فرق کرده باشه و دین بتونه به دیمن کمک کنه، شاید دیمن قبول کنه درمان بشه.
تصمیم گرفت مدتی رو صبر کنه و اگر اوضاع تغییر نکرد با دین صحبت کنه.
ولی نمیدونست که دقیقا فردای همون روز، برای کشف یک غار ناشناخته باید همراه با تیمش برای مدت طولانی به خارج از کشور میرفت.

پایان فلش بک

Читать полностью…

Destiel

#365days
#part23

غلتی زد و سرش رو روی جای سفتی گذاشت. کمی سرش رو تکون داد و سعی کرد بدون باز کردن چشماش، بفهمه که سرش رو کجا گذاشته. تا جایی که یادش میومد بالشتش سفت نبود.
با شنیدن صدای آشنایی، با ترس از جا پرید و روی تخت نشست.
-صبح بخیر سانشاین.

با چشمای گرد شدخ به اون مرد نگاه کرد و پرسید:
اینجا چیکار میکنی؟ چطوری اومدی تو؟

دیمن از روی تخت بلند شد و کمی بدنش رو کش داد تا خستگی از تنش خارج بشه.
نگاهش رو به دین دوخت و جواب داد:
من از ساعت سه صبح اینجام. باید اعتراف کنم توی خواب خوشگل تری.
و لبخند شیطنت آمیزی زد.

دین-این کارت اصلا درست نبود دیمن. خدای من احساس میکنم توی خونه ام امنیت ندارم.

دیمن-اگر میخوای دوباره یواشکی به خونه ات نیام، در بالکنت رو قفل کن.

دین باتعجب پرسید:
تو از بالکن اومدی؟

دیمن با بیخیالی جواب داد:
آره. میدونی یکم سخت بود از چند طبقه بالا بیام ولی تونستم اینکارو بکنم. این درختی که روبه روی بالکنته بهم کمک زیادی کرد. لطفا یک کلید بهم بده تا انقدر اذیت نشم.

دین پوکر به دیمن نگاه کرد و گفت:
خیلی پرویی. خوشحالم اینو گفتم.

دیمن نیشخندی زد و ابروهاش رو با شیطنت بالا فرستاد.
-به هرحال یک هفته از دانشگاه برات مرخصی گرفتم.

دین شاکی پرسید:
برای چی اینکارو کردی؟

دیمن-طوری رفتار نکن انگار به این مرخصی نیاز نداشتی. من با اندرسون صحبت کردم و هردو به این نتیجه رسیدیم که یک هفته دانشگاه نیای و استراحت کنی تا دانشجوها همه چیز رو فراموش کنن.

دین با کلافگی پرسید:
چطوری قراره فراموش کنن؟

دیمن-اوه نگران نباش. بالخره یک اتفافی میوفته تا همه چیز فراموش بشه.

دین-امیدوارم. فهمیدی چه کسی ویدیو رو پخش کرده؟

دیمن-آره. به طور کاملا اتفاقی داخل کوله اش ماریجوانا پیدا کردن و به مدت دو هفته از دانشگاه تعلیق شده. چه تصادف جالبی مگه نه؟

دین کمی نگاهش کرد و گفت:
لازم نبود اینکارو انجام بدی دیمن. اون فقط یک دانشجوی احمقه.

دیمن باتعجب پرسید:
کی گفته من این کارو کردم؟ چرا بهم تهمت میزنی؟

طوری رفتار میکرد که اگر دین نمیشناختش مطمئن میشد اون اینکارو نکرده.
-دیمن من تورو خوب میشناسم.

دیمن شونه هاش رو بالا انداخت و درحالی که ادکلن روی میز رو برمیداشت و بوش میکرد گفت:
نمیدونم از چی حرف میزنی. به هرحال تصمیم گرفتم از این مرخصیت نهایت استفاده رو بکنی.

دین از روی تخت بلند شد و درحالی که به سمت سرویس میرفت با مسخره گی پرسید:
اوه واقعا؟ چطوری؟

دیمن-باهام به یک قرار بیا.

پاهاش متوقف شد و سرجاش خشک شد.
با حیرت به عقب برگشت و به چهره خونسرد دیمن نگاه کرد.
این جمله به قدری ناگهانی بود که باعث شد برای ثانیه های طولانی مغزش هنگ کنه و درک نکنه دیمن چه چیزی گفته.

بعداز چند ثانیه، به خودش اومد و لبخندی زد.
-جمله ات خیلی دستوری بود. خوشم نیومد.

دیمن آهی کشید و گفت:
باهام به یک قرار میای؟

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
اگر کسی اینطوری ازت درخواست کنه، خودت قبول میکنی؟ اصلا محترمانه نبود.

دیمن خنده ای کرد و زیرلب زمزمه کرد:
تو آخر منو دیوونه میکنی.

محترمانه ایستاد و کمی خم شد.
-میتونم ازتون درخواست کنم با من به یک قرار بیاید آقای وینچستر؟
و با استرس نگاهش کرد.

دین ادای فکر کردن دراورد و بعداز چند دقیقه که دیمن رو به مرز جنون رسوند، بالخره لب گشود و گفت:
درخواستتون رو قبول میکنم آقای سالواتوره.

دیمن نفس عمیقی کشید و با خیالی راحت به دین نگاه کرد.
خوشحالی رو توی وجودش احساس میکرد.
این تصور رو داشت که بالخره میتونه بهش نزدیک بشه و اون رو به خودش جذب کنه.

دیمن-پس قرارمون امشب ساعت هفت؟

دین سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
امشب ساعت هفت.

دیمن دستاش رو بهم کوبید و گفت:
عالیه. به نظرت برای ناهار چی بخوریم؟ میخوای از بیرون سفارش بدیم؟

دین متعجب نگاهش کرد.
-مگه قراره بمونی؟ من فکر کردم میری تا برای شب آماده بشی.

دیمن به ساعت دیجیتال روی میز کنار تخت اشاره کرد و گفت:
هنوز ساعت هشت صبحه دین. تا شب کلی وقت داریم و منم آماده شدنم زیاد طول نمیکشه.

دین نفس عمیقی کشید و سعی کرد براش توضیح بده که باید مثل یک جنتلمن به خونه اش برگرده و ساعت هفت شب همدیگه رو در محل قرار ببینن.
-ببین دیمن، باید بری خونه ات اوکی؟ برعکس تو، من آماده شدنم طول میکشه. برو خونه و لوکیشن محل قرار رو برام بفرست. منم ساعت هفت اونجام و میتونیم باهمدیگه حرف بزنیم.

چشماش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
بیخیال دین، من نمیخوام ازت جداشم. اصلا میتونیم از اینجا باهم بریم سر قرار. به هرحال من لباسام مناسب قرار هست.

وقتی نگاه پوکر دین رو دید، آهی کشید.
سرش رو پایین انداخت و درحالی که با نوک کفشش به زمین ضربه میزد گفت:
خیله خوب، پس همدیگه رو امشب ساعت هفت میبینیم.

دین-یادت نره لوکیشن رو برام بفرستی.

Читать полностью…

Destiel

کستیل آهی کشید و سرش رو با تاسف تکون داد.
از روی مبل بلند شد. ضعفی که به خاطر تکون ندادن طولانی مدت توی پاهاش پیچید باعث شد فحشی زیرلب به دنیا بده و پاهاش رو تکون داد.
-وقتشه که بری.

دین با سرعت از روی مبل بلند شد و گلوش رو صاف کرد.
-ممنونم بابت دیشب و متاسفم که خوابم برد.

کستیل اخمی کرد و با بداخلاقی گغت:
خیله خوب بخشیدمت حالا برو.

قدمی به عقب برداشت و با ناراحتی واضحی به کستیل نگاه کرد.
-میدونم ازم خوشت نمیاد و مزاحمتم ولی حداقل طوری رفتار نکن که از اینکه توی تنهاییم بهت پناه اوردم پشیمون بشم. فکر میکنم لیاقت یکم رفتار خوب دیدن رو دارم.

کستیل-متاسفم که احساساتت رو خدشه دار کردم دین اما توام از اعتماد من سوءاستفاده کردی. فکر کنم حالا باهم بی حساب شدیم.

لبخند تلخی زد و سرش رو چندبار تکون داد.
-به هرحال ممنونم ازت. دیگه مزاحمت نمیشم.
و به سمت در خونه به راه افتاد.

کسنیل که کمی، فقط کمی احساس گناه بهش دست داده بود با بیچارگی گفت:
ببین... متاسفم اوکی؟ فقط یه مدته که زندگیم از روال عادیش خارج شده و به خاطر همین عصبیم. از حرفام و رفتارهام منظوری ندارم.

دین وسط راه متوقف شد و کمی گردنش رو کج کرد.
-میدونم. نگران نباش، من عادت دارم.

با شنیدن این جمله، احساس بدی به کستیل دست داد.
شاید مظلومانه ترین جمله دنیا همین باشه.
"من عادت دارم"

قبل از اینکه چیزی بگه، دین به همون ناگهانی که شب قبل اومده بود، ناپدید شد.
دستش رو توی موهاش کشید و ناله ای از سر بیچارگی کرد.
با اون مرد رفتار نامناسبی داشت و این رو خودش فهمیده بود.

سرش رو چندبار تکون داد تا افکار مزاحم ازش دور بشن و تصمیم گرفت دوش کوتاهی بگیره و لباساش رو عوض کنه تا به سرکارش بره، به هرحال میتونست برای چند ساعت تاخیر بهانه ای بیاره.

****

کتابش رو صفحه زد و بدون توجه به صدای باکی، به دنبال کردن اون خط ها ادامه داد.
اون پسر برای ساعت های طولانی التماسش میکرد تا اون رو به بیرون ببره و اجازه بده کمی هوای آزاد رو استشمام کنه و از دنیا لذت ببره ولی استیو با بی رحمی تمام توجه ای بهش نمیکرد و درواقع اون رو نادیده می گرفت.

باکی-الان مدت طولانی که اینجام و تو نزاشتی از خونه خارج بشم. من پسر رئیس جمهور نیستم که همه بشناسنم و بعداز دیدنم به پلیس اطلاع بدن پس مشکلی پیش نمیاد. تازه حتی شک دارم خانواده ام پرونده گم شدنم رو پیگیری کرده باشن. منظورم اینه من هیچوقت برای اونها مهم نبودم، به هرحال به غیبت طولانی مدتم عادت دارن. خواهش میکنم بزار برم بیرون. درسته توی این خونه و با تو گیر افتادم ولی حق دارم که برم بیرون و با آدمهای دیگه درارتباط باشم. لعنتی من میتونم با همسایه هات آشنا بشم و شاید حتی باهاشون دوست بشم. بزار برم بیرون. خیلی وقته که توی این خونه زندانیم. احساس میکنم دارم افسردگی میگیرم. تو که همش بیرونی یا توی اتاقتی و داری کتابای مضخرفت رو میخونی. من هیچ سرگرمی اینجا ندارم. نه گوشیم رو بهم میدی نه یک لپ تاپ که حداقل فیلم ببینم یا توی شبکه های مجازی بچرخم و از اخبار روز خبردار بشم. لعنتی من الان نمیدونم کی رئیس جمهور کشوره.

استیو با بیخیالی گفت:
جو بایدن رئیس جمهوره، و این رو میدونی چون انتخابات مال قبل از این بود که بزرگترین اشتباه عمرم رو بکنم و بیارمت اینجا.

باکی چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:
فقط یک مثال احمقانه بود. بحث رو عوض نکن. بزار برم بیرون. قول میدم فرار نکنم.

نیم نگاهی بهش انداخت و پرسید:
قرار نیست خفه شی مگه نه؟

باکی با تخسی ابروهاش رو به نشونه نه بالا انداخت و دست به سینه بهش خیره شد.
حیف که قسم خورده بود اون رو پسر رواعصاب رو سالم تحویل بده وگرنه الان زبونش رو از حلقش بیرون میکشید تا دیگه نتونه حرف بزنه.

آهی کشید و کتابش رو بست.
اون رو روی میز گذاشت و بالخره مستقیم به باکی نگاه کرد.
-از اینکه همش خونه ای خسته شدی؟

باکی با مظلومیت واقعی سرش رو بالا و پایین کرد.
اون واقعا از توی خونه موندن خسته شده بود. قبلا هرجایی که دلش میخواست و توی هر زمانی که دلش میخواست میرفت و هرکاری که دلش میخواست انجام میداد. میشه گفت این زندگی خونه نشینی باب میلش نبود.

استیو-پس باهام به انگلستان بیا.

با شنیدن این جمله، حیرت زده نگاهش کرد و فریاد زد:
انگستان؟

استیو-آره. برای یک ماموریت باید برم انگلستان. اگر واقعا حوصله ات سر رفته میتونی باهام بیای.

پیشنهاد وسوسه انگیزی بود. لبش رو گاز گرفت و با چشمای ریز شده به اون مرد نگاه کرد.
-قرار نیست اونجا توی هتل زندانی شم مگه نه؟

استیو-قرار نیست به هتل بریم. یک ویلارو برای چندروز اجاره کردم. و در جواب سوالت باید بگم نه، قرار نیست زندانی بشی.

باکی با خوشحالی بالا و پایین پرید و دست مشت شده اش رو به هوا پرت کرد.
-اینه. بالخره میتونم از این خونه برم بیرون.

Читать полностью…

Destiel

#my_favorite_sin
#part36

با صدای زنگ آپارتمانش، نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به در خیره شد. حوصله بلند شدن نداشت. با اینکه گلوله به جای حساسی نخورده بود، ولی درد زیادی داشت و این درد باعث سستی بدنش شده بود.

از زمانی که به خونه اومده بود، روی مبل نشسته بود و تصمیم گرفته بود برای هزارمین بار فیلم هری پاتر رو تماشا کنه. این عادتش بود که هر ماه حداقل یک بار به تماشای هفت گانه هری پاتر بپردازه. اینبار میخواست امتحان کنه تا شاید بتونه هر هفت قسمت رو پشت سرهم و بدون خوابیدن نگاه کنه، گرچه به خاطر خستگی بدنش غیرممکن به نظر میرسید ولی برای چند روزی که مرخصی گرفته بود کار بهتری برای انجام دادن نداشت.

با صدای دوباره زنگ در، ناله بلندی کرد و فیلم رو متوقف کرد. از روی مبل بلند شد و پاهای ناتوانش رو به سمت در کشید. در رو باز کرد و نگاهش رو به دو چهره آشنای مقابلش دوخت.
-میتونم بپرسم چرا این موقع شب مزاحم استراحتم شدید؟

تام به سرعت به سمتش رفت و با نگرانی سرتاپاش رو از زیرنظر گذروند.
-حالت خوبه؟ صدمه جدی که ندیدی؟

دیمن بی تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت که باعث درد توی ناحیه زخمش شد. چهره اش درهم رفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-حالم خوبه و صدمه جدی ندیدم. نگفتید چرا اینجایید؟

بانی نگاه خیره اش رو از دیمن گرفت و عصبی دستی به صورتش کشید.
-تام خیلی نگرانت بود پس اومدیم وضعیتت رو چک کنیم. اینطور که معلومه حالت خوبه پس بهتره بریم.

تام-من میمونم.

بانی با بی صبری گفت:
بهتره تنهاش بزاریم تام. مطمئنا داره هری پاتر رو تماشا میکنه و خوشش نمیاد وسط فیلمش مزاحمش بشیم.

تام با لجاجت گفت:
من میمونم.

آهی از سر خستگی کشید و گردنش رو کمی مالش داد.
-خیله خوب پس من میرم. اگر چیزی نیاز داشتید بهم خبر بدید.

دیمن که تا اون موقع به مکالمه بینشون گوش میکرد گفت:
باشه بانی. فقط خواهشا به بابا و مامان چیزی نگو چون نمیخوام نگران بشن.

بانی پوزخندی زد و سرش رو به نشونه باشه تکون داد.
پاهاش رو به حرکت دراورد و به آهستگی دور شد.

فشار زیادی روی شونه هاش بود و خبر گلوله خوردن دیمن اعصابش رو بهم ریخته بود. تمام زندگیش رو تلاش کرده بود تا اون پسر لوس اتفاقی براش نیوفته و حالا که آسیب دیده بود، احساس میکرد وظیفه خواهرانه اش رو درست انجام نداده.

با ورود به آسانسور، بدون توجه به برچسب هشدار روی اتاقک که "no smoking " رو اعلام میکرد، نخی از داخل پاکتش بیرون کشید و گوشه لباش گذاشت. بعداز چند ثانیه، بوی تند سیگار تمام اتاقک رو پر کرد و باعث شد بانی اخم کوچیکی روی پیشونیش بنشونه.
گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و با دین تماس گرفت. بعداز چند بوق، صدای گرم دین داخل گوشش پیچید.
-سلام این گوشی دین ونچستره. لطفا پیغام خودتون رو بزارید تا در اولین فرصت باهاتون تماس بگیرم.

صدای غرغر سم رو شنید که با بی حوصلگی می گفت:
محض رضای فاک دین، تو باید یه حرف فان بزنی که مردم رو به خنده بندازه. مگه منشی مخابراتی؟

و صدای دین که با خنده می گفت:
من صدام برای منشی مخابرات بودن زیادی قشنگه. و درضمن مگه من دلقک...

صدای بوقی که توی گوشش پیچید به این نشونه بود که باید پیغامش رو بزاره.
با لحن سرد ولی غمگینی گفت:
فردا برای یک ماموریت به خارج از شهر میرم ولی سعی میکنم زود برگردم. فردا شب به خونه ات میام و بهتره که اونجا باشی چون حرفای مهمی دارم که باید بهت بزنم.
و به پیغامش خاتمه داد.

گوشی رو به داخل جیبش برگردوند و از آسانسور خارج شد. به سمت ماشینش رفت و نگاهی به ساعتش انداخت. باید کسی رو میدید، کسی که از همون اول باید ازش کمک میگرفتن.

دیمن نگاهش رو به تام داد و با لبخند گفت:
من خوبم.
و سعی کرد توی لحنش اطمینان وجود داشته باشه.

تام با تردید پرسید:
مطمئنی که حالت خوبه؟

دیمن-اوه آره. این فقط یک گلوله است و ممکنه برای هر کسی...
با سیلی محکمی که به گونش خورد، حرفش رو ناتمام گذاشت و با حیرت به تام نگاه کرد.

چهره تام از حالت نگران به عصبی تغییر کرد و فریاد کشید:
دیمن فاکینگ سالواتوره، تو یک احمقی و من خوشحالم که این رو بهت اعتراف میکنم. من تمام مدتی که فهمیدم تو گلوله خوردی رو توی نگرانی سپر کردم و الان که اینجا اومدم میبینم داری هری پاتر تماشا میکنی. نمیتونستی بهم خبر بدی که حالت خوبه و نگران نباشم؟ تو اصلا مغز داری یا توی سرت خالیه؟

دیمن بدون توجه به سیلی که خورده بود، که گرچه میدونست به خاطر نگرانی تامه، خندید و گفت:
ببخشید. حق با تویه باید بهت خبر میدادم.

با چشمای ریز شده نگاهش کرد و تهدیدآمیز پرسید:
برای چی میخندی؟

دیمن بلافاصله خنده اش رو خورد و سعی کرد جدی باشه اگرچه با وجود اون کیتن بامزه ای که روبه روش ایستاده بود و حالتاش طوری بود که امکان داره هرآن به طرفش حمله کنه و پنجولش بکشه، جدی بودن کمی براش سخت بود.

Читать полностью…

Destiel

بدون هیچ واکنشی اجازه داد دین هرمقداری که میخواد بهش مشت بزنه تا بتونه خشمش رو تخلیه کنه. بعداز دقایق کوتاهی، دستش رو پشت گردن دینی که خسته شده بود گذاشت و اون رو به آغوش کشید.
دین با صدای بلندی گریه کرد و درحالی که لبه های کت دیمن رو چنگ میزد و اون رو بیشتر به خودش نزدیک میکرد گفت:
اشتباه بود، اینکه از کانزاس خارج شدم اشتباه بود. من اونجا همه چیز داشتم ولی به اینجا اومدم و زندگیم رو خراب کردم.

دیمن با لطافت کمرش رو نوازش کرد و بوسه ای روی موهاش کاشت.
-تو اینجا اومدی تا زندگیت رو بسازی و منم میخوام کمکت کنم. همه چیز توی اون شهر کوچیک خلاصه نمیشه دین.

دین با ترس نگاهش کرد و گفت:
اگر اخراجم کنن چی؟

دیمن با اطمینان نگاهش کرد و اون رو به آرامش دعوت کرد.
-نگران نباش. من با اندرسون صحبت میکنم و براش توضیح میدم که اون فقط یک دعوای کوچیک بین من و تو بوده و دیگه تکرار نمیشه. اجازه نمیدم کارت رو از دست بدی.

دین سری تکون داد و با فهمیدن موقعیتشون، از دیمن فاصله گرفت و گفت:
نگام نکن. اوضاعم خیلی خرابه.

دیمن لبخند پررنگی به بامزه بودن اون پسر زد و دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و اون رو مجبور کرد به چشماش نگاه کنه. درحالی که رد اشکاش رو پاک میکرد گفت:
حتی توی این وضع هم زیبایی دین.

با خجالت از دیمن فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت. اینبار خودش به اون مرد اجازه نزدیک شدن داده بود و اگر میخواست با خودش صادق باشه، توی اعماق قلبش احساس آرامش خاصی میکرد.

دیمن با لحن شیطونی گفت:
خوب آقای لوس، نمیخوای دعوتم کنی خونه ات؟

بدون نگاه کردن بهش، در رو باز کرد و وارد خونه شد. در رو نبست تا اجازه ورود دیمن رو داده باشه.

دیمن با لبخندی که روی لباش جاخوش کرده بود، وارد خونه شد و به اون پسر که سعی میکرد فاصله اش رو باهاش حفظ کنه چشم دوخت. برای هزارمین بار توی مدت آشناییشون، تمام حرکات اون پسر رو تحسین کرد.

روی مبل نشست و منتظر اومدنش موند. با شنیدن صدای دوش آب، نگاهش رو به سمت در اتاق دین چرخوند. گرمای شدیدی رو توی بدنش حس میکرد و با افکار توی سرش به جنگ پرداخت.
"اون تنهاست. میتونی بری به اتاقش و شاید حتی توی حموم بهش ملحق شی. "

سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و کمی به سمت جلو خم شد.
-اینکارو نمیکنم. ارزش اون پسر بیشتراز این حرفاست.

سرش رو میون دستاش گرفت و گوشاش رو پوشوند. سعی میکرد به هرچیزی به غیراز پسری که توی فاصله چند قدمیش بود فکر کنه. میدونست اگر جلوی افکارش رو نگیره نمیتونه تحمل کنه و همین الان کاری رو انجام میده که تا ابد به خاطرش پشیمون میشه.

بعداز هفت دقیقه، دین لباس پوشیده و مرتب از اتاقش خارج شد. به دیمن که کمی کلافه و عصبی بود نگاه کرد و گفت:
چایی میخوری؟ شاید قهوه؟

دیمن لبخند ساختگی زد و جواب داد:
چایی خوبه.

دین سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت. چایی ساز رو به برق زد و منتظر جوش اومدنش شد. تصمیم گرفت مقداری از کیکی که دیروز بدون هیچ مناسبتی خریده بود رو از داخل یخچال بیرون بکشه و همراه با چایی سرو کنه.
زمانی که به عقب برگشت، محکم به جسمی برخورد کرد. درحالی که نوک بینیش رو ماساژ میداد تا دردش کمتر بشه گفت:
اتفاقی افتاده؟ چیزی میخوای؟

دیمن خنده عجیبی کرد و زمزمه کرد:
متاسفم. زیاد پیش نمیرم.
و به سمتش خم شد و لباش رو محکم روی لبای پسر کوبید.

دین شوکه چند قدم به عقب برداشت که دستای دیمن دور کمرش حلقه شد و اجازه دور شدنش رو نداد. نمیتونست حالا که اون پسر رو به دست اورده بود دوباره از دستش بده.
با تشنگی لباش رو میون لباش میکشید و خودش رو بهش فشار میداد. صدایی توی ذهنش میگفت:
قرار نیست زیاد پیش بری. اگر الان مجبور به رابطه اش کنی برای همیشه از دستش میدی.

بعداز چند دقیقه، زمانی که متوجه شد دین نفس کم اورده، لباش رو به سمت گردنش برد و بوسه خیسی به جا گذاشت.
دین بدون هیچ واکنشی ایستاده بود و اجازه داده بود اون مرد هرکاری که دلش میخواد انجام بده. نه اینکه قدرت مخالفت نداشت فقط نمیخواست که اینکارو کنه. اگر میخواست با خودش روراست بشه کمی لذت برده بود و احساس میکرد به این بوسه احتیاج داشت.
دیمن-متاسفم. نمیدونی تا به امروز چقدر خودم رو کنترل کردم. تو حتی با یک راه رفتن ساده هم میتونی منو تحریک کنی.

کمی متعجب شده بود. یعنی تمام روزهایی که با دیمن میگذروند، اون مرد نیازش رو کنترل میکرد؟ با اینکه این یک حرکت کاملا متمدنانه بود ولی بازهم ته دلش احساس خوبی بهش دست داد.

دیمن ازش فاصله گرفت و به چشماش نگاه کرد. چیزی رو نمیتونست از اون چشم ها بخونه. برای دیمن، آدم ها مثل یک کتاب باز بودن ولی دین، اون پسر رو هیچوقت نتونست بفهمه، شاید چون فرشته ای بود که به زمین سقوط کرده بود.
قبل از اینکه دوباره فکرای احمقانه به سرش بزنه، از دین فاصله گرفت و گفت:
فعلا نیا دانشگاه تا با اندرسون صحبت کنم.

Читать полностью…

Destiel

guilty feet have got no rhythm
پاهای گنهكار ریتمی ندارند

though it's easy to pretend
گرچه وانمود كردن آسان است

I know you're not a fool
می‌دانم كه تو احمق نیستی

I should have known better than to cheat a friend
باید به چیزی بهتر از گول زدن یك دوست

and waste a chance that I'd been given
و از دست دادن شانسی كه به من داده شده بود فكر می‌كردم

so I'm never gonna dance again
پس نمی‌خواهم دوباره برقصم

the way I danced with you
آن گونه كه با تو رقصیدم

time can never mendthe careless whisper of a good friend
زمان هیچ‌گاه نمی‌تواندنجوای بی‌احساس دوست خوب را ترمیم كند

to the heart and mindignorance is kind
برای قلب و ذهن بی توجهی مهربانی است

there's no comfort in the truth
راحتی‌ای در حقیقت وجود ندارد

pain is all you'll find
درد تنها چیزی است که یافت می شود

I'm never gonna dance again
دیگر نمی‌خواهم دوباره برقصم

guilty feet have got no rhythm
پاهای گنهكار ریتمی ندارند

though it's easy to pretend
گرچه وانمود كردن آسان است

I know you're not a fool
می‌دانم كه تو احمق نیستی

I should have known better than to cheat a friend
باید به چیزی بهتر از گول زدن یك دوست

and waste a chance that I'd been given
و از دست دادن شانسی كه به من داده شده بود فكر می‌كردم

so I'm never gonna dance again
پس نمی‌خواهم دوباره برقصم

the way I danced with you
آن گونه كه با تو رقصیدم

tonight the music seems so loud
امشب موسیقی بسیار بلند به نظر می‌رسد

I wish that we could lose this crowd
كاش می‌شد از دست این جمعیت رهایی یابیم

maybe it's better this way
شاید اینگونه بهتر باشد

we'd hurt each other with the things we want to say
چون ممكن است با چیزهایی كه می‌خواهیم به یكدیگر بگوییم، یكدیگر را آزار دهیم

we could have been so good together
می‌توانستیم با یكدیگر خیلی خوب باشیم

we could have lived this dance forever
می‌توانستیم این رقص را تا ابد ادامه دهیم

but now who's gonna dance with me
اما حالا چه كسی می خواهد با من برقصد

please stay
لطفاً بمان

I'm never gonna dance again
نمی‌خواهم دوباره برقصم

guilty feet have got no rhythm
پاهای گنهكار ریتمی ندارند

though it's easy to pretend
گرچه وانمود كردن آسان است

I know you're not a fool
می‌دانم كه تو احمق نیستی

I should have known better than to cheat a friend
باید به چیزی بهتر از گول زدن یك دوست

and waste a chance that I'd been given
و از دست دادن شانسی كه به من داده شده بود فكر می‌كردم

so I'm never gonna dance again
پس نمی‌خواهم دوباره برقصم

the way I danced with you
آن گونه كه با تو رقصیدم 

(now that you're gone)
حالا كه تو رفته‌ای

now that you're gone
 حالا كه تو رفته‌ای

(now that you're gone)
حالا كه تو رفته‌ای

what I did's so wrong
کاری که من کردم خیلی بد بود

so wrong
خیلی بد

that you had to leave me alone
كه مجبور بودی (شدی) من را تنها بگذاری

Читать полностью…

Destiel

دین که حتی متوجه حرفای کستیل نشده بود، به تمام اعضای صورت اون پسر با دقت نگاه کرد و جوابی نداد. تقریبا بدناشون بهم چسبیده بودن و میدونست حتی کستیل متوجه این فاصله کمشون نشده.

کستیل که جوابی نگرفت، به دین نگاه کرد و با فهمیدن نزدیکی بیش از اندازه شون، سریع ازش فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت.

دین هم متقابلا به خودش اومد و فاصله بینشون رو بیشتر کرد.
موقعیت خجالت آوری بود و هردو نمیتونستن به چشمای همدیگه نگاه کنن.

دین کلافه گردنش رو خاروند و تلاش کرد افکار منحرفانه اش رو دور کنه. مدت طولانی بود که از روابط جنسی خودش رو دور کرده بود و الان بدنش بی جنبه بازی درمیورد.
با فکر به اینکه دیکش هنوزم کار میکنه، لبخند محوی روی لباش جاخوش کرد، پس افسردگیش اونقدرم شدید نبود.

با صدای کستیل، سرش رو بالا اورد و به اون پسر که گونه هاش سرخ شده بود و به هرجایی به غیراز چشمای دین نگاه میکرد، خیره شد. چرا تا به امروز متوجه شیرین بودن اون پسر نشده بود؟
-بهتره بری. نمیخوام اتفاقی بیوفته که نقشه هامون بهم بریزه. من تازه تونستم به ریورز نزدیک شم و نمیخوام همه چیز خراب بشه.

دین که احساس طردشدگی میکرد بطری مشروب رو بالا برد و درحالی که تکونش میداد گفت:
نظرت چیه بعداز این برم؟

با دیدن چهره پوکر کستیل، آهی کشید و از نقطه ضعف اون پسر استفاده کرد.
-اگر بزاری بعداز تموم کردن این بطری برم، میتونم کاری کنم باکی رو ببینی.

درثانیه ای مودش تغییر کرد و لبخند بزرگی روی لباش نقش بست.
-واقعا میتونی کاری کنی ببینمش؟

دین با اطمینان سرش رو تکون داد و منتظر به کستیل خیره موند. مگه اینکار چقدر سخت بود؟ نهایتش کمی خودش رو برای استیو لوس میکرد یا حتی بهش کون میداد.
لبخند کستیل به آرومی محو شد و آهی از درماندگی کشید.
به چهره پراز التماس اون مرد خیره شد و بعداز چند دقیقه موافقت خودش رو اعلام کرد.
-قبل از ساعت دوازده میری.

دین با خوشحالی سری به نشونه فهمیدن تکون داد و پشت سر کستیل از راهرو عبور کرد و وارد سالن کوچکی شد.
بطری مشروب رو به دست کستیل داد و خودش روی مبل دونفره ای نشست.

به اطرافش با کنجکاوی نگاه میکرد. خونه کوچیک با وسایلای کمی بود. تمام وسایل سالن به یک تلویزیون قدیمی که معلوم بود مدت طولانی روشن نشده و یک دست مبل کهنه خلاصه میشد. میدونست کستیل وضع مالی خوبی نداره. هزینه دانشگاهش خیلی زیاد بود و بیشتر حقوقش رو به اون اختصاص میداد. تا زمانی که برادرش زنده بود، حداقل یک حامی مالی داشت و هزینه دانشگاه رو برادرش پرداخت میکرد ولی بعداز مرگ مایکل، وضعیت کستیل بدتر شد.
کستیل هیچوقت قبول نکرد از اموالی که برادرش به ارث گذاشته بود استفاده کنه، احساس میکرد با وجود دوریشون این کار درستی نیست.

با اومدن کستیل، از فکر بیرون اومد و به اون پسر خیره شد.
با قدم های محکم ولی آرومی به سمت مبل ها اومد و سینی توی دستش، که حاوی بطری مشروب داخل سطلی پراز یخ و دوتا لیوان بود، روی میز گذاشت. روی مبل روبه روی دین نشست و نگاه جدیش رو بهش دوخت.
-خوب میتونی مشروبت رو تموم کنی و بعدش بری.

دین لبخند ساختگی زد و در بطری رو باز کرد. داخل دوتا لیوان رو تا نصفه پر کرد و لیوان خودش رو پراز یخ کرد و منتظر موند تا کمی خنک بشه. درحالی که به ذوب شدن آروم یخ ها خیره شده بود حرفایی که به خاطرشون تا اینجا اومده بود رو به زبون اورد.
-امروز منظورتو فهمیدم. وقتی بهم گفتی به غیراز باکی کسی رو توی دنیا نداری و میترسی از دستش بدی نفهمیدم چی میگی ولی امروز متوجه شدم. توی یک ماموریت دیمن رو با خودم بردم. قبلا اینکارو انجام نمیدادم، نه توی ماموریت های تن به تن که میدونستم خطرناکه ولی این دفعه با خودم بردمش. این رو بهت میگم ولی مثل یک راز پیش خودمون بمونه چون دیمن اگر بفهمه منو میکشه ولی من و بانی باهم قرار گذاشتیم که از دیمن مراقب کنیم و اجازه ندیم آسیب ببینه. اون اوایل قرار بود دیمن و بانی به عنوان پارتنر باهم باشن ولی دیمن اصرار میکرد که با من باشه و منم بعداز یه مدت طولانی اجاره اینکارو دادم.
خنده ای کرد و ادامه داد:
باورت نمیشه بانی چطوری تهدیدم کرد. اسلحه اش رو به طرفم گرفته بود و میگفت اگر هر اتفاقی برای دیمن بیوفته مطمئن میشه من تقاصش رو پس بدم و به بدترین روش ممکن جونم رو میگیره. برای همین قرار گذاشتیم که من مراقبش باشم و تا امروز تمام تلاشم رو کردم ولی...
خنده از روی لباش پاک شد و دوباره چهره اش عاری از هر احساسی شد.
-امروز زنی که دنبالش بودیم به طرفم شلیک کرد و دیمن احمق هم خودش رو سپر من کرد تا آسیبی بهم نرسه. وقتی خون رو دیدم خیلی ترسیدم. فکر میکردم از دستش دادم. احمقانه است ولی توی چند ثانیه تمام خاطراتمون مثل یک فیلم توی سرم پخش شد، تمام خنده ها، شیطنت ها، حمایت ها.

Читать полностью…

Destiel

#my_favorite_sin
#part35

مدت طولانی به جسد روبه روش خیره شده بود و تمام اعضای صورت اون زن رو آنالیز میکرد. یک نفر دیگه قربانی بازی کثیف ریورز شده بود و این بیشتر از هرچیزی اذیتش میکرد.
نفرت توی تمام سلول های بدنش پخش شده بود و چهره اش هیچ احساسی رو نشون نمیداد.
بعضی مواقع به پیشنهاد استیو فکر میکرد، بعضی مواقع فقط میخواست از استیو درخواست کنه تا ریورز رو به قتل برسونه ولی اون هیچوقت خلاف قانون کاری انجام نمیداد. میخواست خودش دستبند رو به دستای اون مرد بزنه و با پوزخند بهش بگه "تو همیشه یک بازنده بودی که برای بقا تلاش میکرد، ولی در آخر اون کسی که برد من بودم".

اون مرد دست به کارهای نابخشودنی زیادی زده بود. به غیراز به قتل رسوندن آدم های بی گناه، اون به بهترین دوستش آسیب زده بود و الان هم باعث مرگ یک زن، هرچند گناهکار، شده بود، و نمیتونست دیمن رو هم فراموش کنه.

نگاهش رو چرخوند و میان شلوغی، دیمن رو درحالی که لبه آمبولانس نشسته بود و پزشکی بازوی خونیش رو پانسمان میکرد، پیدا کرد.
زمانی که زن شلیک کرد، دیمن خودش رو سپر دین کرد و گلوله به بازوش برخورد کرد.
این گلوله قرار نبود اون رو بکشه ولی در اون لحظه دین بیشتراز هر زمان دیگه ای ترسیده بود، نمیخواست تنها کسی که توی زندگیش داشت رو هم از دست بده، الان میتونست منظور کستیل رو بفهمه.

نگاهش رو به دستای خونیش داد و آهی از سر کلافگی کشید.
ملحفه سفید رو روی چهره رنگ پریده زن انداخت و به سمت دیمن قدم برداشت.
کنارش نشست و به بازوی پانسمان شده اش خیره شد.
-حالت خوبه؟

دیمن لبخند خسته ای زد و جواب داد:
فکر کنم دارم میمیرم. بهتره از فرمانده برای من و تام مرخصی بگیری.

دین خنده بی صدا و بی حوصله ای کرد و پرسید:
برای چی برای تام مرخصی بگیرم؟

دیمن-چون اون دوست پسرمه و من بهش نیاز دارم. اگر اون نباشه تو میخوای مراقبم باشی؟

گردنش رو کج کرد و دستش رو روی شونه دیمن گذاشت.
زمزمه کرد:
هیچوقت عوض نشو.

دیمن لبخند پررنگی زد و سرش رو روی شونه دین گذاشت. به برانکاردی که از روبه روش عبور میکرد خیره شد و گفت:
میگیریمش دین، مطمئن باش تقاص تمام کاراش رو پس میده.

دین سری تکون داد و دستش رو دور شونه های دیمن حلقه کرد.
چشماش رو بست و تمام حواسش رو معطوف شنیدن نفس های دیمن کرد. برای الان، هیچ چیز مهم تر از برادرش نبود.

****

همراه با تیمش وارد سازمان شد. تمام تیم پشت سرش قدم برمیداشتن و فرقی با یک ارتش شکست خورده نداشتن. همه خسته بودن و فقط نیاز به یک خواب طولانی داشتن. حتی هنری که کار خاصی انجام نداده بود هم خسته و گرفته بود.
این ماموریت هم مثل تمام ماموریت های دیگه بود ولی نمیدونست چرا تمام انرژیش رو ازش گرفته بود.

با دیدن تام که کلافه و نگران روی خط مستقیم قدم برمیداشت و بانی که با خنده بهش طعنه میزد، برای ثانیه ای چشماش رو بست. توان توضیح دادن نداشت و بیشتراز اون، حوصله گریه های تام و حرف های بانی رو نداشت.

تام با دیدن دین و افرادش، به سمتشون پرواز کرد و با نگاهش تمامشون رو از زیر نظر گذروند. دیمن نبود. چه اتفاقی افتاده؟

سرتاپای دین رو آنالیز کرد و با دیدن دستهای خونیش، رنگ از صورتش پرید.
با ترس و نگرانی به چشمای دین خیره شد و با مظلومیت پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟ دیمن کجاست؟

دین لبخند خسته ولی پراز آرامشی بهش زد و جواب داد:
من خسته ام تام ولی بچه ها برات تعریف میکنن چه اتفاقی افتاده.

بانی که پشت سر تام ایستاده بود با خنده پرسید:
منظورت کدوم بچه هاست؟

دین گیج به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن اینکه همه فرار کرده بودن پوکر شد. میدونست که هیچکس حاضر به توضیح دادن وقایع نیست. توی این مدتی که دیمن و تام باهم قرار میزاشتن، اونها تبدیل به عاشق ترین و بامزه ترین کاپل توی سازمان شده بودن و همه از صمیم قلب براشون خوشحال بودن، و الان هیچکدومشون جرات توضیح اینکه دیمن گلوله خورده رو نداشتن، و البته که از خشم بانی میترسیدن.

آهی کشید و به تام و بانی خیره شد. با لحن آرومی گفت:
ماموریت با موفقیت انجام شد و تونستیم قاتل رو دستگیر کنیم ولی اتفاقی افتاد که از کنترلمون خارج بود. زنی که قتل هارو انجام میداد از طرف ریورز مامور شده بود تا من رو بکشه ولی زمانی که ماشه رو کشید دیمن خودش رو سپر من کرد و گلوله به اون خورد. نگران نباشید حالش خوبه و گلوله فقط به بازوش برخورد کرده بود. اون رو به خونه اش رسوندیم تا استراحت کنه و خودمون به سازمان برگشتیم.

با هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد، پشیمونی رو توی تک تک سلول های بدنش حس میکرد. چهره تام شوکه تر و بهت زده تر میشد و حتی نیشخند از لبای بانی پاک شده بود. دین میتونست رگه هایی از نگرانی رو توی چشمای بانی ببینه ولی اون دختر با لجاجت تلاش میکرد این نگرانی رو توی چهره اش نشون نده.

بانی نفس عمیقی کشید و گفت:
پس بالخره گلوله خورد. براش خوشحالم.

Читать полностью…

Destiel

کستیل با صدای آرومی زمزمه کرد:
چه سالهای دیوونه کننده ای بود. دیگه بهش فکر نکن. الان هممون اینجا، دور میز نشستیم و داریم از باهم بودنمون لذت میبریم.

دین سری به نشونه تایید تکون داد و سعی کرد همراه با جمع باشه. نمیخواست به حال خوب اطرافیانش ضدحال بزنه و اونهارو هم ناراحت کنه.

مهمونی با شیطنت ها و خنده هاشون به پایان رسید و خانواده شون قبل از ساعت 12 به خونه های خودشون برگشتن تا برای یک روز دیگه آماده بشن.

کستیل، جسم غرق در خواب کاترین رو از روی مبل بلند کرد و به اتاقش برد. به آرومی اون رو روی تخت گذاشت و لبخندی به چهره زیبای دخترش زد.
بوسه ای روی پیشونیش کاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
خوب بخوابی شیرین عسلم.

دین که میون چهارچوب در ایستاده بود، با دیدن این صحنه لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:
بهتره بریم و بزاریم بخوابه. امروز خیلی خسته شد.

کستیل که نمیتونست نگاهش رو از چهره دخترش بگیره گفت:
نمیدونم چرا نمیتونم نگاهش نکنم. دلم براش تنگ میشه.

دین شوکه از این حرف، اخم پررنگی کرد و گفت:
هی هی هی، تو به من قول دادی از این حرفا نزنی.

کستیل با شرمندگی گفت:
متاسفم. امشب احساس عجیبی دارم، حس میکنم قراره اتفاقی بیوفته و من تا همیشه ازتون دور بشم. البته این حس جدیدی نیست، هرشب که به تخت میرم این احساس رو دارم و تا سر حد مرگ میترسم. میترسم از اینکه چشمام رو باز کنم ولی شماهارو نبینم.

دین-لطفا شبمون رو خراب نکن.
و هق هق کوتاهی کرد.

کستیل از روی تخت بلند شد و به سمت دین رفت.
اون رو به آغوش کشید و گفت:
گریه نکن. میدونی که اشکات آزارم میده.

دین ضربه ای به شونه کستیل زد و درحالی که سعی میکرد اشکاش رو کنترل کنه گفت:
تو همیشه باعث میشی من گریه کنم.

کستیل نیشخندی زد و زیر گوش دین زمزمه کرد:
مخصوصا وقتی توی سوراخ داغت ضربه میزنم و...

دین ضربه دیگه ای به شونه کستیل کوبید و با حرص گفت:
تو هیچوقت آدم نمیشی.

شونه هاش رو بالا انداخت و با شیطنت گازی از گونه دین گرفت.
دین خنده بلندی کرد که سریع لبش رو گاز گرفت و با استرس به کاترین نگاه کرد. کاترین تکون کوچکی خورد ولی بیدار نشد.

کستیل-بریم بخوابیم؟ من و توام امروز خیلی خسته شدیم.

دین سری به نشونه موافقت تکون داد وبعداز آخرین نگاه به کاترین، همراه با کستیل به سمت اتاق خودشون رفتن.

بعداز عوض کردن لباساشون، روی تخت دراز کشیدن و دین سرش رو روی شونه کستیل گذاشت.

درحالی که موهای نرم دین رو با سر انگشتاش نوازش میکرد گفت:
میدونی که خیلی دوست دارم درسته؟

دین با خستگی اوهومی گفت و با اجبار چشماش رو باز نگهداشت تا بتونه چهره کستیل رو ببینه.
کستیل-هیچوقت این رو فراموش نکن که تمام زندگی من توی این دوتا چشم سبزت خلاصه میشه.

دین لبخندی زد و بوسه عمیقی روی لبای کستیل نشوند.
کستیل با حرص اون رو به آغوشش فشرد و طعم بلوبری لب های اون پسر رو به حافظش سپرد. میدونست که یک روزی قراره دلتنگشون بشه.

بعداز بوسه شون، دین سرش رو روی سینه کستیل گذاشت و درحالی که با پایین تیشرتش بازی میکرد گفت:
نظرت درباره اینکه یک بچه دیگه به سرپرستی بگیریم چیه؟ من نمیخوام کاترین تنها باشه. اون نیاز به یک برادر یا خواهر داره. میخوام مثل من و تو از نعمت داشتن برادر یا خواهر بهرمند بشه. من نظرم روی یک پسره. تو چی فکر میکنی؟

کستیل هومی زبرلب کشید و بعداز کمی مکث گفت:
نظرت درباره اینکه یک رحم اجاره کنیم چیه؟

دین باتعجب نگاهش کرد و گفت:
رحم اجاره ای؟

کستیل-آره خوب میتونیم بچه خودمون رو داشته باشیم.

دین که از این پیشنهاد خوشحال شده بود با ذوق روی شکم کستیل نشست.
-خدای من ما میتونیم یه بچه از خودمون داشته باشیم.
و دستش رو مشت شده جلوی دهنش گذاشت و به لباش فشار داد.

کستیل خنده ای به واکنش دین کرد و خودش رو بالا کشید. دستاش رو دور کمر دین حلقه کرد و بوسه ای روی گونه اش کاشت.
دین لبخند محوی زد و دستاش رو دور گردن مرد روبه روش بهم قفل کرد و به چهره اش خیره شد.
-توی تمام زندگیم انقدر احساس خوشبختی نکرده بودم کستیل. ازت ممنون که پیشمی.

کستیل-حتی با اینکه من دارم میمیرم؟

بوسه ای روی لباش کاشت و پیشونیش رو به پیشونی مرد زندگیش تکیه داد.
-برام سواله، بالخره عشق من واقعی تره یا مال تو؟ بالخره من عاشق ترم یا تو؟

با یادآوری گفتگوشون توی هواپیما، لبخند عمیقی روی لباش شکل گرفت.
-فکر کنم هیچوقت نمیفهمیم.

با انگشتش، گونه مردش رو نوازش کرد و با حرص، به تمام اجزای صورتش نگاه کرد.
به خاطر بیماریش شکسته تر از گذشته شده بود. زبر چشماش گود رفته بود و پوست صورتش تیره تر شده بود. دریای چشماش، اون حس گذشته رو نداشت و خستگی از چهره اش مشخص بود.
-ممنونم که به خاطر ما میجنگی.

Читать полностью…

Destiel

دین که این اتفاق بعداز هفت سال براش طبیعی شده بود، بدون اینکه بهشون توجه ای کنه همراه با دیلن میز رو میچید و همزمان باهاش حرف میزد.
دین-میدونی که حق با دیمنه.

دیلن-آره فقط... فقط برای بچه هنوز آمادگی ندارم.

دین-مشکل چیه؟

دیلن-دارم سعی میکنم جزء وکیل های نامبر وان بشم. میدونی چندتا پرونده از سرتاسر کشور بهم پیشنهاد شده؟ پرونده های مهم و بزرگ اما مجبورم به خاطر دیمن که دوست داره توی کانزاس بمونه قبول نکنم.

دین-هی زندگی توی کانزاس اونقدرام بد نیست.
و خنده ای کرد.

دیلن پوفی کشید و گفت:
میدونی که منظورم این نیست. من فقط دلم برای ال ای تنگ شده. خیلی وقته خانواده ام رو ندیدم.

دین-متوجه ام که چی میگی ولی خودت میدونی که چرا دیمن اصرار کرد تا به اینجا نقل مکان کنید. اون نگران کستیله. آخرین باری که حالش بد شد سه ماه کما بود. اون ترسیده که از دستش بده.

دیلن با ناراحتی به دین نگاه کرد و سوالی که مدت ها توی ذهنش بود رو پرسید:
تو نترسیدی؟ که از دستش بدی؟

دین نفس عمیقی کشید و به کستیل که روی سینه مایکل نشسته بود و با وحشیانه ترین حالت ممکن به صورتش ضربه میزد نگاه کرد.
دقایق کوتاهی مکث کرد و بعد زمزمه وار گفت:
خیلی ترسیدم دیلن ولی این ترسی بود که با دونستنش حاظر شدم با کستیل وارد رابطه بشم و ازدواج کنم. این اتفاق دیر یا زود میوفته. بهت دروغ نمیگم، براش آماده نیستم ولی کاری هم از دستم برنمیاد. هر روز حالش بدتر از روز گذشته میشه و من تنها کاری که میتونم بکنم اینه که تماشا کنم چطوری اعضای بدنش رو بالا میاره. تا همین الان هم دکترا تمام تلاششون رو کردن. من بیشتر از خودم برای کاترین ترسیدم. اگر اتفاقی برای کستیل بیوفته، اون نابود میشه.

دیلن دستش رو روی شونه دین گذاشت و فشار کمی داد.
-نمیتونم درکت کنم چون خیلی شرایط سختیه، فقط میتونم بهت بگم که من کنارت هستم.

دین لبخند پراز قدردانی بهش زد و گفت:
ازت ممنونم.

دیلن لبخندش رو جواب داد و بعداز کمی مکث، با صدای بلند گفت:
شام آماده است.

همه به سرعت وارد آشپزخونه شدن و دور میز نشستن.
کستیل که عرق کرده بود و نفس نفس میزد گفت:
من... من بچه هارو... صدا میکنم.

مایکل نیشخندی زد و با درد از روی زمین بلند شد.
-من دشمنت نیستم کستیل، آرومتر بزن.

کستیل ضربه دیگه ای به گونه مایکل زد و با خوشحالی گفت:
دوباره بردمت.
و از آشپزخونه خارج شد تا به اتاق دخترش بره.

دین کنار مایکل ایستاد و درحالی که دستمال مرطوبی رو به دستش میداد تا خون روی صورتش رو پاک کنه گفت:
ازت ممنونم که میزاری ازت ببره.

نیشخند از روی لبای مایکل پاک شد و با ناراحتی زمزمه کرد:
نمیخوام بفهمه که ضعیف شده. دستاش میلرزن و اون قدرت سابق رو نداره. زود نفس کم میاره و متوجه میشم که هربار میخواد عقب نشینی کنه ولی با لجاجت اینکارو نمیکنه.

دین-نمیتونه زیاد حرکت کنه. مدت طولانی که توی روابط جنسی به مشکل خوردیم چون ریه هاش اجازه نمیدن که فعالیت سنگینی کنه. من مشکلی ندارم ولی اون داره اذیت میشه. خودش متوجه ضعیف شدنش شده و به خاطر همین هرروز افسرده تر از روز قبل میشه.

مایکل آهی کشید و با اخم به سمت میز رفت.
نمیخواست دراینباره حرف برنه چون این مکالمه حتی اون رو هم آزار میداد.

کستیل با ورود به اتاق، با حجم عظیمی از دود مواجه شد و با شدت سرفه کرد.
-چه اتفاقی افتاده؟ چرا اتاق رو دود گرفته؟
و به سمت پنجره رفت و اون رو تا انتها باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه و بتونه کمی نفس بکشه.

روشنا با خونسردی جواب داد:
ملحفه روی تخت کاترین رو آتیش زدیم.

کستیل با چشم های گرد به سه دختر مقابلش نگاه کرد و پرسید:
چرا اینکارو کردید؟

روشنا-چون من از مادربزرگم شنیده بودم که آتیش زدن روتختی خونی دختری که تازه پریود شده خوش شانسی میاره. من باعث خوش شانسی دخترتم کس، بهم مدیونی.

کستیل ضربه ای به پیشونیش کوبید و با حرص گفت:
من آخر تورو میکشم.

روشنا-هیچ غلطی نمیتونی بکنی.

کستیل به دختر روبه روش که دوباره تغییر کانال داده بود و فارسی حرف زده بود نگاه مشکوکی انداخت و گفت:
چی گفتی؟ اگه جرات داری انگلیسی بگو.

روشنا-اگر جرات داشتم که میگفتم.
و زبونش رو برای کستیل دراز کرد و دوباره نیشخندی زد.

توی تمام این سالها، روشنا و پدرش از یاد دادن زبان فارسی به خانواده امریکاییشون خودداری کرده بودن تا هرموقع که دلشون میخواد بهشون فحش بدن و اوناهم چیزی نفهمن.
به هرحال کرم درونشون خیلی فعال بود و نمیتونستن برای این قضیه کاری کنن.

کستیل چشماش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
شام آماده است. و لطفا دفعه بعد خرافات مادربزرگت رو به دخترم انتقال نده.

روشنا دوباره به فارسی گفت:
به تو ربطی نداره.
و زمانی که کستیل بهش چشم غره رفت با خوشحالی خندید. پیاده روی کردن روی مغز اون مرد رو از پدراش یاد گرفته بود.

Читать полностью…

Destiel

کستیل خنده ای کرد و یاد جمله ای که هرموقع عصبی بود آریو بهش میگفت افتاد "باز مغزت پریود شده مستر کالینز".
سرش رو به چپ و راست تکون داد و جواب داد:
نه این اتفاق فقط برای دخترها میوفته شیرین عسلم.

کاترین-یعنی آرورا هم اینطوری شده؟

کستیل شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
نمیدونم شاید تا الان این اتفاق افتاده باشه شاید در سالهای آینده بیوفته. این نرماله شیرین عسل و هر دختری که به سن خاصی برسه پریود میشه.

کاترین که اطلاعات جدیدی کسب کرده بود ذوق زده لبخندی زد.
با ورود دین به اتاق، نگاهش رو از بابا کستیلش گرفت و به بابا دینش داد.

دین بسته ای که توی دستش بود رو تکون داد و گفت:
این نوار بهداشتیه عزیزم. باید ازش استفاده کنی.
و بسته رو به دست کاترین داد.

کاترین-چطوری باید ازش استفاده کنم؟

دین با گیجی گفت:
خوب باید چسب هاش رو بکنی و روی لباس زیرت بزاری. روی بسته طرز استفاده ازش رو نوشته. اگر دوست داری میتونی یک دوش کوتاه بگیری و بعدش از نوار بهداشتی استفاده کنی.
و نیم نگاهی به چهره غرق در خنده کستیل انداخت.
این تقصیر اون نبود که نمیدونست چطوری از نوار بهداشتی استفاده میکنن، به هرحال اون یک مرد بود و هیچوقت قرار نبود با نوار بهداشتی سروکله بزنه.

کاترین از روی تخت بلند شد و بعداز بوسیدن گونه کستیل، به سمت حمام رفت تا حرفای پدرش رو عملی کنه و در همون حال اطلاعات روی بسته رو با دقت میخوند.

بعداز ورودش به حمام، دین خطاب به کستیل گفت:
ممنونم که بهش توضیح دادی.

کستیل از روی تخت بلند شد و دستاش رو دور کمر همسرش حلقه کرد.
-اتفاقی بود که انتظارش رو داشتیم.

دین با ناراحتی گفت:
خودم رو سرزنش میکنم. باید درباره پریودی اطلاعات جمع میکردم تا بتونم براش توضیح بدم که باید چیکار کنه. میدونی من توی خانواده ای زندگی کردم که فقط سه تا برادر بودیم و از آناتومی بدن زنان اطلاعاتی نداشتم. شاید باورت نشه ولی ده سال پیش فهمیدم که زنها پریود میشن.

کستیل با صدای بلندی خندید و چندتا بوسه عمیق روی جای جای صورت دین کاشت.
-خدای من تو خیلی بامزه ای.

دین چشم غره ای بهش رفت و چشماش رو توی حدقه چرخوند و غرغز کرد:
نمیدونم توی اون مدرسه لعنتی چه غلطی میکنن. اینارو باید به بچه ها آموزش بدن.

کستیل-شاید آموزش دادن ولی کاترین مثل همیشه کلاس رو پیچونده یا سر کلاس خواب بوده.

دین-به ما که توضیح ندادن.

کستیل-ما مال دورانی هستیم که پریودی چیز شرم آوری بود، الان سال 2026 دین.

دین با نگرانی گفت:
براش یک کیسه آب گرم آماده میکنم. حتما کمرش خیلی درد میکنه. لطفا کیسه رو روی کمرش بزار.

کستیل لبخندی به مهربونی همسرش زد و بعداز کاشتن بوسه ای روی پیشونیش، دستاش رو از دور کمر دین برداشت تا اون به آشپزخونه بره.

روی تخت نشست و بعداز دقایق طولانی، در حموم باز شد و کاترین همراه با ربدوشامبرش خارج شد.
لبخندی به پدرش زد و گفت:
از نوار بهداشتی استفاده کردم.
جمله اش رو طوری بیان کرد انگار مهم ترین کار تاریخ رو انجام داده.

کستیل خنده ای کرد و به صندلی اشاره کرد و گفت:
حالا بشین تا موهات رو برات ببافم.

کاترین با ذوق روی صندلی نشست و از داخل آینه حرکات پدرش رو زیرنظر گرفت.
کستیل پشتش ایستاد و بعداز خشک کردن موهاش، به آرومی اون تارهای طلایی رو بهم بافت.
کاترین-بابا میتونم یه سوال بپرسم؟

کستیل-حتما عزیزم.

لبش رو گاز گرفت و با ناراحتی گفت:
تو حالت خوب میشه مگه نه؟

دستش از حرکت ایستاد. از داخل آینه نگاهش رو به دخترش دوخت.
کاترین با بغض نگاهش میکرد و هرلحظه ممکن بود با صدای بلند گریه کنه. میدونست اون و دین چه فشاری رو تحمل میکنن، و از اینکه هیچکاری نمیتونست انجام بده متنفر بود.

لبخند کمرنگی زد و درحالی که انجام کارش رو از سر گرفته بود جواب داد:
من همین الان هم حالم خوبه.

هنگامی که کار بافت موهای دختر تموم شد، دستاش رو روی شونه هاش گذاشت و سرش رو کنار سرش نگهداشت.
-من الان هرچیزی که میخوام رو دارم. یه همسر عالی مثل پدرت، یه دختر خوشگل و مهربون مثل تو، و یک خانواده بزرگ و پرجمعیت که میدونم تا ابد به یادمن. من الان حالم خوبه و از این بهتر نمیشم.

کاترین لبخند عمیقی زد و بوسه کوتاهی روی گونه پدرش کاشت.
در همون موقع، در اتاق با شدت باز شد و روشنا و آرورا با خنده وارد شدن.
روشنا-سلام کاترین، سلام کستیل.

کستیل اخم کمرنگی بهش کرد و شونه توی دستش رو به سمت روشنا پرت کرد.
-هزاربار بهت گفتم بهم بگو عمو کستیل. کشمشم دم داره.
و بعد با ذوق گفت:
درست گفتم؟

روشنا که شونه رو روی هوا گرفته بود، انگشت شصتش رو بالا برد و با افتخار گفت:
بهت افتخار میکنم کستیل، ضرب المثل های فارسی رو کم کم داری یاد میگیری.

Читать полностью…

Destiel

دیمن نگاه سردش رو به دین دوخت و گفت:
تو هیچ ایده ای نداری که چه کارهایی ازم برمیاد.
این چندروز بهش سخت گذشته بود. بارها با دین تماس گرفته بود و جلوی در خونه اش رفته بود ولی دین با لجبازی اون رو ایگنور میکرد.
دیمن واقعا تلاش میکرد تا صبور باشه و اجازه نده خشمش کنترلش رو به دست بگیره وگرنه الان اون پسر باهاش اونطوری برخورد نمیکرد.

دین پوزخندی زد و با تلخی گفت:
خوب حرفات تموم شد؟ من باید برگردم به کلاسم.

قبل از اینکه قدمی برداره دیمن با خشم بازوهاش رو گرفت و اون رو محکم به دیوار کوبید.
با صدایی که به سختی کنترلش کرده بود تا بالا نره گفت:
من رو نادیده نگیر لعنتی.

دین هم متقابلا با خشم گفت:
انتظار داری چیکار کنم؟ ازت تشکر کنم که بدون اجازه من رو بوسیدی؟

دیمن-اون فقط یه بوسه فاکی بود چرا مثل بچه های دبیرستانی رفتار میکنی؟

دین ناباور نگاهش کرد و سرش رو به آرومی به چپ و راست تکون داد.
-درست میگی من دارم مثل بچه های دبیرستانی رفتار میکنم حالا هم این بچه دبیرستانی بهت میگه دیگه نمیخوام ببینمت.

دستش رو بالا برد و روی گونه تب دار دین کشید. لبخند تلخی زد و سرش رو میون گردنش فرو برد و نفس عمیقی کشید تا عطر تن اون پسر رو استشمام کنه.
-نمیتونم بزارم بری.

دین بدون اینکه کوچک ترین تکونی بخوره پرسید:
برای چی؟

دیمن-چون دوست دارم.

اعتراف ناگهانی دیمن باعث شوکه شدن دین شد. با حیرت دستش رو بالا برد و روی قفسه سینه دیمن گذاشت و اون رو از خودش جدا کرد. به چشماش خیره شد و زمزمه کرد:
چی گفتی؟

دیمن با شجاعت به دین نگاه کرد و گفت:
بهت گفتم دوست دارم. از همون روز اولی که باهات وقت گذروندم دوست داشتم. میخواستم توی یک موقعیت مناسب ازت درخواست کنم که باهام سر قرار بیای ولی اون بوسه همه چیز رو خراب کرد. اصلا نمیخواستم ببوسمت ولی نتونستم خودم رو کنترل کنم، اون شب خیلی زیبا شده بودی.

دویدن خون به گونه هاش رو احساس کرد و سرش رو با خجالت پایین انداخت. طاقت نگاه ستایشگر اون مرد رو نداشت.
دیمن-من... من حرفام رو زدم. همه چیز دیگه به تو بستگی داره. ازت میخوام باهام سر قرار بیای. اگر... اگر قبول کردی بهم تکست بده.
و با سرعت ازش فاصله گرفت و توی پیچ و خم راهرو گم شد.

قلبش با بی قراری خودش رو به قفسه سینه اش میکوبید و ضربانش هرلحظه افزایش پیدا میکرد. دستش رو روی قلبش گذاشت و کمی مالشش داد.

چشماش رو بست و چندبار نفس عمیق کشید. نمیخواست به دیمن و حرفاش فکر کنه پس به سمت کلاسش رفت و واردش شد، و متوجه کسی که پشت دیوار قایم شده بود و از دور ازشون فیلم میگرفت نشد.

Читать полностью…

Destiel

باکی دستاش رو روی سینه اش بهم گره زد و با ابروی بالا رفته ای نگاهش کرد.
-خودت بهم گفتی اتفاقاتی که پیش اومده رو قبول کنم. خوب منم قبول کردم که قراره برای مدت نامعلومی همخونه تو باشم و این رو بدون که دوتا همخونه از هم نمیترسن.

استیو-تو همخونه من نیستی.

باکی-حالا هرچی، چقدر حرف میزنی استیو، سهمیه ناهار منو بده.
و بازوش رو گرفت و به طرف سالن کشیدش.

استیو روبه روی آشپزخونه متوقف شد و گفت:
ناهارت رو انداختم توی سطل اشغال.

باکی باتعجب نگاهش کرد و پرسید:
برای چی؟

استیو شونه هاش رو بالا انداخت و با بیخیالی جواب داد:
من فکر کردم تو نمیخوای غذا بخوری پس منم انداختمش توی سطل آشغال.

وقتی جوابی از طرف باکی نگرفت، نگاهش رو بهش دوخت و با دیدن چشمای پراز اشکش شوکه شد.
باکی-پس... پس من چی بخورم؟

نگاهش فوق العاده مظلوم شده بود و هرلحظه امکان داشت با صدای بلند گریه کنه.
استیو که هول شده بود با استرس گفت:
هی لازم نیست گریه کنی اوکی؟ من... من الان برات غذا سفارش میدم. چی میخوری؟

باکی گوشه خیس چشمش رو با آستین لباسش پاک کرد و با غم گفت:
من پیتزا میخوام.

استیو به سرعت به سمت تلفن رفت و گفت:
الان برات سفارش میدم.

باکی با صدای ناراحتی گفت:
ممنونم.
و وقتی مطمئن شد استیو نگاهش نمیکنه، چهره اش تغییر کرد و نیشخند شیطانی زد. اون بازیگر ماهری بود و چندباری توی تئاتر دبیرستان نقش آفرینی کرده بود و کارش هم عالی بود.
با برگشتن استیو به سمتش، چهره اش دوباره مظلوم شد و به مرد مقابلش خیره شد.

با استرس گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و به سمت باکی که همچنان با اشک نگاهش میکرد قدم برداشت.
-برات پیتزا سفارش دادم، به زودی میارن.

باکی لبخند کوچیکی زد و با شرم ساختگی سرش رو پایین انداخت و لبه تیشرتش رو به بازی گرفت.
-ممنون.

استیو-تو واقعا میخواستی به خاطر غذا گریه کنی؟

باکی فین فینی کرد و بدون هیچ حرفی با چشم های گرد شده و مظلومش به استیو خیره شد.
استیو کمی توی چشماش نگاه کرد و بعد گفت:
واقعا عجیبه. تا حالا ندیده بودم کسی به خاطر غذا گریه کنه.

کمی به چشمای استیو نگاه کرد و بعد نیشخند پررنگی زد.
-تو که فکر نکردی واقعا به خاطر غذا گریه میکنم؟

نگاه استیو تغییر کرد و با خشم به باکی خیره شد.
-تو منو گول زدی.

باکی شونه هاش رو بالا انداخت و با شیطنت قدمی به عقب برداشت.
-بیخیال من گرسنه بودم و توام نمیخواستی برام پیتزا بگیری.

استیو-بعداز تمام گندایی که امروز زدی واقعا انتظار داشتی برات پیتزا بگیرم؟ میدونی چیه؟ لعنت به من که گول تورو خوردم. لعنت به اون روزی که تورو به خونه خودم اوردم.

باکی-خوب این قضیه برای من که خوب بود. منظورم اینه هر روز غذاهای مجانی میخورم، لازم نیست کاری انجام بدم و میتونم تا هر زمانی که دلم میخواد بخوابم. و در ضمن یه چیز دیگه هم فهمیدم.

استیو با عصبانیت پرسید:
چی فهمیدی؟

باکی-فهمیدم توام قلب داری و نمیتونی تحمل کنی کسی جلوت ناراحت باشه.

نگاه استیو، در ثانیه ای تغییر کرد. با چهره ای سرد و بدون هیچ احساسی به باکی خیره شد و با اخم گفت:
بهتره حد خودتو بدونی. اینکه قراره مدتی رو اینجا باشی دلیل نمیشه هرطوری که دلت میخواد رفتار کنی. از من دور بمون و منم ازت فاصله میگیرم. قرار نیست در پایان این اتفاقات ما باهم دوستای صمیمی بشیم.

کیف پولش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و چند دلار به دست باکی داد.
-اینم برای پیتزات.
و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید.

روی تختش نشست و کلافه دستی به موهاش کشید. از جمله باکی ترسیده بود. نمیخواست درگیر احساساتی بشه که در پایان بهش آسیب برسونن.
توی این مدت، به خودش اجازه داده بود با اون پسر راحت تر برخورد کنه ولی از حد خودش گذشته بود.
تصمیم گرفت کمی جدی تر برخورد کنه و درصورتی که باکی روی اعصابش رفت از چوب بیسبال استفاده کنه.

نفس عمیقی کشید که باعث شد عطر ناآشنایی توی بینیش بپیچه. با یادآوری اون روز صبح لبخند محوی روی لباش نقش بست.
قرار بود زندگیش تغییر زیادی بکنه و اون برای این تغییر آماده نبود.

Читать полностью…

Destiel

دیمن که دردش گرفته بود، آخی گفت و جای ضربه رو مالید.
-مگه باید چیز دیگه ای میفهمیدم؟

دین آهی کشید و سرش رو با تاسف تکون داد.
-نه از تو انتظاری ندارم. تو کلا کسخلی. به هرحال، شک ما نسبت به کیانو ریورز برطرف شد و الان با اطمینان میگیم اون قاتله.

دیمن-برای چی همچین نتیجه ای گرفتی؟

دین-چون آدم های نرمال وقتی میخوان کسی رو ملاقات کنن اون رو بیهوش نمیکنن. این واضحه که نمیخواد کستیل داخل خونه اش رو ببینه. تو واقعا برای چی مامور اف بی آی شدی دیمن؟
و طوری نگاهش کرد که انگار با احمق ترین آدم روی کره خاکی روبه رویه.

دیمن توجه ای به حرفش نکرد و با بی حوصلگی گفت:
پس کستیل راه زیادی در پیش داره. به نظر جلب کردن اعتماد اون مرد قراره سخت باشه.

دین-نه. اون میخواد با کستیل ارتباط برقرار کنه پس بهش اعتماد میکنه، حداقل امیدوارم که این اتفاق بیوفته.

دیمن سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد.
-خوب امروزم با تمام دردسراش تموم شد، من میرم پیش دوست پسرم.
و لبخند پراز شوقی زد.

قبل از اینکه قدمی برداره، هنری با سرعت خودش رو توی اتاق پرت کرد.
دین نگاه پراز خشمش رو روانه پسر بیچاره کرد و غرید:
اون در لعنتی برای در زدنه. چرا همه اطرافیان من بیشعورن؟

هنری درحالی که نفس نفس میزد، بدون توجه به جمله مرد مقابلش گفت:
ویلیام بیکر... اون دزدیده شده.
و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و سعی کرد کنترل نفساش رو به دست بگیره.

دین با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت:
چی؟ چطور این اتفاق افتاد؟

هنری-ماموری که برای ویلیام بیکر گذاشته بودید تماس گرفت. اون گفت که کسی بهش حمله کرده و بیهوشش کرده. وقتی بهوش اومده بارها زنگ عمارت رو زده ولی کسی جواب نداده. دزدکی وارد عمارت شده تا اثری از ویلیام بیکر پیدا کنه، ولی فقط باغبان رو بیهوش پیدا کرده.

دین به سرعت کتش رو از روی صندلیش برداشت و گفت:
تیم رو خبر کنید. به عمارت بیکر میریم.
و خودش با عجله از اتاق خارج شد.

دیمن آهی کشید و زیرلب غرغر کرد:
تمام کائنات دست به دست هم دادن تا نزارن من امروز دوست پسرم رو ببینم.
و با فکر به اینکه از صبح تام رو ندیده لباش آویزون شد.

به هنری نگاه کرد و با تلخی گفت:
بزن بریم پسر.

هنری که از لحن اون مرد متعجب شده بود، سری تکون داد و همراهش از اتاق خارج شد.

بعداز یک ساعت و 47 دقیقه، دین و دیمن همراه با تیم پزشکی و تیم اطلاعات داخل عمارت ویلیام بیکر بودند.
دیمن روی مبل نشسته بود و با خونسردی به دین نگاه میکرد. براش مهم نبود اتفاقی برای ویلیام بیکر بیوفته، تمام فکرش پیش کیتنش بود و لحظه شماری میکرد تا پیش اون برگرده و بتونه دوباره بغلش کنه و لبای صورتیش رو ببوسه.

دین کلافه دستی به موهاش کشید و از باغبان پیر تشکر کرد.
اون پیرمرد با وجود گیج بودنش، جواب تمام سوالاتش رو داده بود ولی با اینحال چیزی دستگیرش نشده بود.

نامه قاتل رو برداشت و کمی زیر و روش کرد.
فقط همون جمله قبلی بود "هر گناهی اثری از خودش به جا میزاره".
این جمله عصبیش میکرد.

با احساس حضور کسی، سرش رو بالا اورد و به آلیس که عینکش رو روی بینیش مرتب میکرد خیره شد.
آلیس-تونستیم گوشیش رو ردیابی کنیم. اون توی یک کارخونه متروکه خارج از شهره.

دین-لوکیشنش رو برام بفرست.

آلیس سری تکون داد و به سمت لپ تاپش رفت.

دین درحالی که عمیقا توی فکر بود به سمت دیمن رفت و به اون مرد بیخیال نگاه کرد.
دیمن-خوب پیداش کردیم.
و لبخند مسخره ای زد.

دین-حدود هفت ساعته که دزدیده شده و ما بیشتر از یک ساعته که تلاش میکنیم تا ردی ازش پیدا کنیم ولی نشد. اولین کاری که کردیم ردیابی گوشیش بود ولی خاموش بود و ما به بن بست خوردیم. برای چی الان گوشیش روشن شده؟

دیمن اخم پررنگی کرد و با جدیت گفت:
این یک تله است.

دین-به احتمال زیاد آره.

دیمن که کمی استرس گرفته بود از روی مبل بلند شد و گفت:
شاید عاقلانه نباشه ما بریم. گروه ضربت رو میفرستین و خودمون از اینجا ماموریت رو مدیریت میکنیم.

دین-و جونشون رو توی خطر بندازم؟ میدونی که اینکارو نمیکنم.
لبخندی به چهره نگران دوستش زد و ادامه داد:
تو میتونی برگردی سازمان ولی من میرم. نگرانم نباش، اتفاقی نمیوفته.
و ازش فاصله گرفت و به سمت تیم اطلاعات رفت تا هماهنگی هارو انجام بده.

دیمن آهی کشید و با خشم گفت:
حرومزاده مادرجنده، فکر کرده میزارم تنها بره. دفعه های قبلی هم گفت نگرانم نباش اتفاقی نمیوفته بعد جسم تیر خورده اش رو توی بیمارستان پیدا میکردم. خدایا چرا دوستای من باید انقدر کسخل باشن آخه؟
و درحالی که زیرلب غرغر میکرد به سمت جایی که دین ایستاده بود رفت.

****

Читать полностью…

Destiel

ابسته اش میشن. خانواده سالواتوره بهم محبت کردن و به خاطر همین نمیتونم کاری انجام بدم که خلاف نظرشون باشه.

کرولاین لبخندی بهش زد و دست کستیل رو میون دستاش گرفت.
-من بهت اعتماد دارم کستیل، میدونم که هیچوقت به کسی آسیبی نمیرسونی ولی خواهش میکنم بیشتر مراقبش باش. اگر بلایی سرش بیاد نمیتونی خودت رو ببخشی.

کستیل سری به نشونه باشه تکون داد و دست کرولاین رو فشار کمی داد.

کرولاین-الان حالش خوبه. بهش مسکن زدم و به خواب رفته. امکان داره تا فردا بخوابه برای همین بهم گفت تا بهت بگم یه تکه پنیر جلوی خونه اسکارلت بزاری تا گرسنه نمونه. امشب پیشش بمون چون امکان داره بیدار بشه و درد داشته باشه. چندتا قرص و پماد همراه با دستورالعملشون روی میزش گذاشتم، هربار که درد یا حالت تهوع داشت بهش بده.

کستیل-ازت ممنونم کر.

کرولاین-من وظیفم رو انجام دادم.
و از روی صندلی بلند شد. بوسه ای به گونه کستیل زد و گفت:
من دیگه میرم، از مامانت میترسم.
خنده ای کرد و از بالکن و سپس خونه خارج شد.

آهی کشید و به دستای خونیش خیره شد. هنوز دستاش رو نشسته بود. شاید نمیخواست اینکارو کنه تا هرثانیه به یاد بیاره چه بلایی سر اون پسر اورده.
نیاز داشت کمی خودش رو آروم کنه پس به سمت اتاقش رفت و بعداز چند دقیقه، صدای وحشتناک خوردن شدن وسایلش توی خونه پیچید.

Читать полностью…
Subscribe to a channel