destiel_ff | Unsorted

Telegram-канал destiel_ff - Destiel

219

If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041

Subscribe to a channel

Destiel

زین-کاملا مشخصه دین. من به کستیل کمک میکنم تا نگهبان های طبقه سوم رو بیهوش کنیم و بعدش هم کستیل پشت در اتاق وایمیسته تا اگر خواستن فرار کنن جلوشون رو بگیره یا هر زمانی که نیاز به کمک داشتی وارد عمل بشه.

رنگ از چهره کستیل پرید و با وحشت به دین نگاه کرد. درسته این احتمال وجود داشت که از همدیگه جدا بشن اما اگر اتفاق غیرقابل پیشبینی رخ میداد کستیل نمیدونست باید چیکار بکنه. زین نیم نگاهی به چهره عصبی دین و رنگ پریده کستیل انداخت و باتردید پرسید:
مشکلی وجود داره؟

دین تلاش کرد خشمش رو کنترل کنه و جواب داد:
من فکر میکردم تو قراره پشت در اتاق وایسی نه کستیل. نقشه مون همین بود زین.

زین متعجب گفت:
و گاهی اوقات نقشه ها عوض میشن. این توی شغل ما کاملا طبیعیه. حتی نمیدونم برای چی داریم درباره اش بحث میکنیم.

وقتی سکوت معنادار دین و کستیل رو دید، ابروهاش با سردرگمی بالا رفت و نامطمئن از افکار داخل سرش گفت:
وایسا ببینم، کستیل آموزش دیده است مگه نه؟

سکوت دین جوابش رو داد. زین درلحظه از عصبانیت منفجر شد و گفت:
خدای من دین، چی با خودت فکر کردی؟ اگر اتفاقی بیوفته چی؟ اگر لازم باشه تا از خودش دفاع کنه چی؟ اصلا به اینها فکر کردی؟ نکنه انتظار داشتی تمام شب مثل پرستارهای بچه کنارش باشی و ازش محافظت کنی؟ اوه خدای من این اصلا خوب نیست، اصلا خوب نیست.
و کلافه دستی به موهاش کشید.

دین-من چه میدونستم لحظه آخر نقشه عوض میشه؟ ببخشید که هیچکس دیگه ای حاضر نبود برای این ماموریت کمکم کنه.
متقابلا با لحن عصبی گفت و به زین چپ چپ نگاه کرد.

زین-باید بدونی که حواسشون بهم هست. اونها شک کردن دین اما اگر تا الان کاری نکردن به خاطر اینه که مدرکی ندارن. گرچه تونستم رئیس رو طرف خودم داشته باشم اما میتونم ببینم که حتی اون هم بهم اعتماد نداره و فقط منتظر یه اشتباه هرچند کوچیک از طرف منه. برای همین نمیتونم توی طول شب کمکت کنم. من منتظر میمونم تا عملیات شروع بشه و بعد خودم رو بهت میرسونم اما تا قبل از اون نمیتونم توی مهمونی نباشم. مطمئنم همین الان هم دارن دنبالم میگردن. میدونم نقشه این بود که باهات بیام اما همه چیز اینجا بهم ریخته. الان یک هفته است که تمام حرکاتم رو دنبال میکنن بعد تو... اصلا میدونی من توی این چندروز چی کشیدم؟ من توی ایمیل هم گفته بودم که بهم شک کردن. فرمانده میخواست عملیات رو زودتر شروع کنه اما به خاطر مهمونی دست نگهداشت چون اون قراردادی که قراره امشب امضا بشه مهمه دین، خیلی هم مهمه. پس همونطور که من چندین ماهه دارم خطر میکنم، همونطور که فرمانده و باقی اعضای تیم اون بیرون دارن جون خودشون رو به خطر میندازن، تو و کستیل هم باید همینکارو بکنید وگرنه هیچکدوم از نقشه هامون درست پیش نمیشه و هیچی دستمون رو نمیگیره.

دین دستهاش رو بی هدف توی هوا تکون داد و گفت:
خیله خوب خیله خوب فهمیدم انقدر داد نزن الان یکی صدات رو میشنوه.

زین نفس عمیقی کشید تا شاید بتونه خشمش رو کنترل کنه. نگاه عمیقی به دین انداخت. اون مرد عوض شده بود و این کاملا مشخص بود. توی این چند ماه گذشته شایعات زیادی درباره دین شنیده بود اما هیچکدومشون رو باور نکرده بود اما الان... الان که اون رو از نزدیک میدید متوجه میشد که بخشی از اون شایعات حقیقت دارن.

برای چند دقیقه سکوت سنگینی اتاق رو دربرگرفت تا اینکه بالاخره دین پرسید:
درباره قرارداد چی میدونی؟

زین شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
نمیدونم. من فقط یه مشت شایعات بی اساس شنیدم که منطقی هم نبودن. فقط میدونم دلیل اینکه امشب دور هم جمع شدن اینه که یکی از آزمایش هاشون به نتیجه رسیده.

دین-چه آزمایشی؟

زین مکث کوتاهی کرد و بعد با تردید جواب داد:
یه سری چیزها شنیدم درباره یه تراشه که توی مغز جاسازی میکنن، همینطور یه سری آزمایشات دیگه. نمیدونم دین هیچکدوم اینها منطقی نیست، من حتی شک دارم چیزهایی که شنیدم حقیقت داشته باشن. اما چیزی که من رو نگران کرده اینه که حتما یک دلیل بزرگ برای جمع شدن تمام رئسای مافیا وجود داره، و اون دلیل حتما فراتر از یک قرارداد ساده است.

دین که به نقطه نامعلومی پشت سر زین خیره شده بود، درحالی که هرلحظه بیشتر و بیشتر عصبی میشد گفت:
هیچکدوم اینها منطقی نیست، هیچکدومشون.

زین-بهتره الان بیخیال فکر کردن درباره اش بشیم. توی جلسه امشب اطلاعات بیشتری به دستمون میرسه و بعدش میتونیم درباره اش حرف بزنیم. برای الان باید هرچه زودتر بری دین، داره دیر میشه.

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد تا افکار توی سرش رو دور بریزه و نیم نگاهی به کستیل انداخت. لبخند محوی بهش زد و درحالی که بهش نزدیک میشد گفت:
نگران نباش کس، هیچ اتفاقی نمیوفته. حرفهایی که توی ماشین بهت زدم رو فراموش نکن. میدونم الان ترسیدی ولی میتونی به زین اعتماد کنی. اون مراقبته.

Читать полностью…

Destiel

کستیل-اما اونها مجرمن. من باز هم متوجه نمیشم دین.
و سعی کرد به گردن دین که بی وقفه تکون میخورد و اطراف رو نگاه میکرد بی توجهی کنه. این حرکتش داشت اعصابش رو خورد میکرد و دلش میخواست گردنش رو بشکنه.

دین-حقیقتا من هم نمیدونم که برای چی آزاد میشن ولی... به هرحال همونطور که گفتم پروسه اش همینه. درسته غیرمنطقی و همچنین غیرقانونیه ولی این عوضیا نه تنها پول دارن بلکه شهرت هم دارن، میتونن هرکاری بکنن.

ابروهای کستیل درهم شد و دوباره به خواننده موردعلاقه اش با حسرت نگاه کرد. با اینکه از اونجا بودنش راضی نبود ولی موافق اینکه بتونه انقدر راحت از مجازات فرار کنه هم نبود.

درحالی که کستیل همچنان درباره شرایط موجود غرغر میکرد و هرچند ثانیه یک بار با دیدن آدم های عجیب و غریب شوکه میشد و حواس دین رو پرت میکرد -البته که از یه جایی به بعد مامور بیچاره فقط تظاهر میکرد که حرفهای کستیل رو میفهمه چون فکرش جای دیگه ای بود- با دیدن فرد آشنایی در فاصله نسبتا نزدیکی، لبخند محوی زد. حالا که در چند قدمیش ایستاده بود متوجه میشد که چقدر دلتنگش بوده. اطرافش پراز آدم بود که با هر جمله اش با صدای بلند میخندیدن و زن ها و مردها به سختی تلاش میکردن تا توجه اش رو جلب کنن اما شکست میخوردن. برای دقایق کوتاهی به اون مرد خیره شد تا بتونه توجه اش رو جلب کنه. با وجود جمعیتی که اطرافش بود نزدیک شدن بهش چندان عاقلانه به نظر نمیرسید. بالاخره مرد سنگینی نگاهش رو حس کرد و متقابلا بهش نگاه کرد. دین لبخندی زد و از سینی روبه روش جامی برداشت و کمی بالا بردش اما قبل از اینکه به لبش نزدیکش کنه، دوباره روی سینی دیگه ای قرارش داد. مرد نگاهش رو از دین گرفت و خطاب به جمعیت اطرافش عذرخواهی کوتاهی کرد و ازشون فاصله گرفت و به سمت نزدیک ترین راهرو رفت. دین کنار گوش کستیل گفت:
باهام بیا.

کستیل که تا اون زمان بی وقفه درحال غرغر کردن بود ناگهان ساکت شد و بدون اینکه مخالفتی بکنه همراه با دین قدم هاش رو تند کرد. وقتی از بین جمعیت عبور میکردن، به خاطر اینکه از دین جدا نشه، بازوش رو محکم تر گرفت و ناخودآگاه ناخون های کوتاهش رو توی بازوی دین فرو کرد. دین بدون توجه به درد بازوش، کستیل رو همراه خودش کشید و وارد راهرو موردنظر شدن. انتهای راهرو، مرد آشنایی ایستاده بود که با دیدن دین و همراهش، بدون اینکه واکنشی نشون بده به راهش ادامه داد. راهروهای متعددی رو پشت سر گذاشتن و کستیل هرلحظه سردرگم تر میشد. اون عمارت لعنتی انقدر بزرگ بود که کستیل شک داشت راه برگشتشون رو بتونن پیدا کنن. بالاخره مرد توی راهرویی متوقف شد و در اتاقی رو باز کرد و وارد اتاق شد. دین تا زمانی که وارد اتاق نشدن اجازه نداد کستیل برای ثانیه ای ازش فاصله بگیره اما به محض ورودشون به اتاق، بعداز اینکه از قفل شدن در مطمئن شد، بازوش رو از دست کستیل بیرون کشید و به سمت مردی که وسط اتاق ایستاده بود رفت. لبخند گنده ای روی لبهاش نقش بست و دستاش رو باز کرد تا مرد رو به آغوش بکشه. مرد درحالی که آغوشش رو جواب میداد خنده ای کرد و گفت:
متاسفانه باید اعتراف کنم که دل منم برات تنگ شده بود.
و فشاری به کمر دین وارد کرد و ازش فاصله گرفت.

-کار ناتالیه مگه نه؟ برای لحظه ای نشناختمت. از اول مهمونی مثل دیوونه ها به آدم ها خیره میشدم تا بتونم پیدات کنم. کم کم داشتم ناامید میشدم. با خودم فکر کردم شاید نقشه عوض شده و نتونستید بهم خبر بدید.

دین-اوه نه فقط... فقط طول کشید تا از سازمان خارج بشیم.

مرد به ساعت مچیش نیم نگاهی انداخت و گفت:
خوب باید بگم که زمان زیادی ندارید. تا جلسه فقط یک ساعت و نیم مونده.

ابروهای دین درهم شد و گفت:
اما تو گفته بودی که جلسه ساعت 11 شروع میشه زین.

زین-قرار همین بود اما لحظه آخر تایم جلسه رو تغییر دادن و الان ساعت 10 شروع میشه.

دین سری تکون داد و زین نیم نگاهی به کستیل انداخت.
زین-فکر میکردم همکارت یکی از بچه های خودمون باشه. این کیه دیگه؟

چهره کستیل درهم شد. اصلا از لحن مرد خوشش نیومده بود. دین بی تفاوت جواب داد:
فقط یه دوست که قبول کرد توی این ماموریت کمکم کنه.

زین به سمت کمد گوشه اتاق رفت و درحالی که درش رو باز میکرد پرسید:
برای چی دیمن باهات نیومد؟
و روی زانوهاش نشست. در نگاه اول، تنها یک کمد معمولی به نظر میرسید که انواع لباس ها با برندهای مختلف داخلش آویزون بود اما وقتی که مرد تخته چوبی کف کمد رو با چند ضربه آروم جدا کرد، ابروهای کستیل بالا پرید و به دین که انگار تعجب نکرده بود نیم نگاهی انداخت. زیر تخته، یک چمدان بزرگ قرار داشت که بعداز باز شدنش، انواع اسلحه ها به چشم خوردن. کمی به دین نزدیک شد و درحالی که تلاش میکرد مردی که فهمیده بود اسمش زینه صداش رو نشنوه گفت:

Читать полностью…

Destiel

کستیل چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و دستبند توی دستش رو باز کرد و توی پاکت روبه روش انداخت. گوشواره های نگینی رو از گوش هاش دراورد و وقتی دستهاش به سمت چوکر دور گردنش رفت، مرد با همون لحن خشن سابق گفت:
برای حفظ امنیتتون در طول شب، میتونید اون رو نگهدارید.

کستیل پوزخندی زد و تنها گوشواره هارو داخل پاکت انداخت. مثل دین، دست های مرد از گردن کستیل شروع کردن و بعداز لمس سینه و پهلوها و شکمش، به سمت پایین تر رفتن. قبل از اینکه دستش از رون های کستیل پیشروی کنه، دین با عصبانیتی کنترل نشده گفت:
بهتره حواست باشه دستهات کجا میرن.
و مرد بعداز مکث کوتاهی، ترجیح داد تهدید آقای پاول رو جدی بگیره. به هرحال، همین چند دقیقه پیش به خاطر لمس بین پاهای یک اسلیو مشت محکمی به شکمش برخورد کرده بود و دلش نمیخواست اون خاطره تلخ دوباره تکرار بشه. بعداز اینکه کف کفش های کستیل و گوش ها و چشم هاش رو بررسی کرد، بدون اینکه انگشت هاش رو داخل دهان اون پسر فرو ببره، تنها نگاه سرسری به داخل دهانش کرد و عقب کشید.

بالاخره بازرسی بدنی تموم شد. زن لبخندی زد و خطاب به دین گفت:
خوب، امیدوارم لحظات خوبی داشته باشید. اگر هراتفاقی داخل مهمونی افتاد که باعث شد شما آزرده خاطر بشید لطفا به نگهبان های اونجا اعلام کنید تا درلحظه به مشکلتون رسیدگی بشه.
و به راه پله هایی که در انتهای سالن بود و به در بزرگی منتهی میشد اشاره کرد.

کستیل در ابتدا با قدم های سنگین و آروم به سمت دین رفت اما وقتی که مطمئن شد اون زن و مرد دیگه نگاهشون نمیکنن، قدم هاش رو تند کرد و خودش رو باسرعت به دین چسبوند.
کستیل-خدای من، چقدر عجیب و ترسناک بود.

دین خنده کوتاهی کرد. دستش رو بالا برد و موهای روی پیشونی کستیل رو کنار زد که البته دوباره موها به حالت سابق خودشون برگشتن.
دین-قراره شاهد عجیب تر و ترسناک تراز اینا باشی.

لب های کستیل آویزون شدن و سرش رو به شونه دین تکیه داد. با اینکه دین خودش رو خونسرد و بی تفاوت نشون میداد ولی لرزش دستش به کستیل میفهموند که اون مرد هم مثل خودش استرس داره. و نمیدونست به خاطرش باید نگران باشه یا بترسه.

هرچقدر تعداد پله هایی که بالا میرفتن بیشتر و بیشتر میشد، طول راه پله هم افزایش پیدا میکرد. قبل از اینکه پله ها به پایان برسه، درهای روبه روشون باز شد و صدای موسیقی دلنوازی گوش هاشون رو نوازش کرد. وقتی از در عبور کردن، بالاخره خودشون رو بالای سالن مهمونی یافتن. با اینکه موسیقی درحال پخش، دلنواز بود اما تصویری که دین و کستیل دیدن غیرقابل تحمل بود. مهمونی داخل بزرگترین سالن عمارت برگزار شده بود و مهمون های زیادی داخل سالن به چشم نمیخوردن. دین مطمئن بود که تعداد مهمون ها به صد و پنجاه نفر هم نمیرسه و این کمی خیالش رو راحت کرد. زن ها و مردها جای جای سالن ایستاده یا نشسته بودن و چیزی که باعث شد دین عصبی بخنده، دیدن برده هایی بود که در عجیب ترین حالت ممکن کنار صاحب هاشون بودن. گروه نوازنده ای که بالای استیج درحال نواختن موسیقی بود باعث شده بود که تحمل همهمه مهمان ها آسون تر بشه. پیشخدمت هایی که گاه حتی کاملا برهنه بودن بین جمعیت راه میرفتن و انواع نوشیدنی ها و خوراکی هارو سرو میکردن، و حتی براشون مهم نبود که توی این مسیر چندتا دست لمسشون میکنه. و بدتراز همه اینها، قفسه های دایره ای شکلی بودن که دورتادور سالن چیده شده بودن و داخلش پسرها و دخترهای نوجوان و جوان به صورت برهنه و نیمه برهنه به چشم میخورد. افرادی دور قفسه ها ایستاده بودن و انگار که درحال تماشای یک اثر هنری هستن باهمدیگه صحبت میکردن و قیمت های روی قفسه هارو ارزیابی میکردن. ترس و وحشت اون بچه های بیچاره به قدری زیاد بود که دین حتی نیاز به عینک یا لنز برای دیدنش نداشت.

برای دقایق کوتاهی، هردوی اونها سرجاشون خشکشون زده بود و از بالا به فضای عجیب مهمونی چشم دوخته بودن. دین انتظار چنین وضعیتی رو داشت ولی حالا که تنها چند قدم با اون سالن فاصله داشت، متوجه میشد که همه چیز از تصوراتش وحشتناک ترن. و شاید اگر صدای لطیفی اونهارو به خودشون نمیورد تا ساعت ها همونجا با دهانی باز می ایستادن. نگاه هردو به پسر جوانی که لبخندی به لب داشت چرخید.
-میتونم کتتون رو داشته باشم؟
و دین دلش میخواست که در اون لحظه یه مشت توی صورت پسر بکوبه و بیخیال تمام نقشه هاشون بشه و همین الان دستور شروع عملیات رو صادر کنه اما با اینحال جلوی خودش رو به سختی گرفت و سعی کرد به تصویر بزرگتر نگاه کنه.

کستیل لبخند خشکی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. پسر پشت کستیل ایستاد و بهش کمک کرد تا کتش رو دربیاره و بعداز اینکه کت رو داخل کاور مخصوص قرار داد، ازشون دور شد. سرما به تن کستیل نفوذ کرد و دستهاش رو روی بازوهاش گذاشت. وقتی نگاه دین رو روی خودش احساس کرد، عصبی خندید و گفت:

Читать полностью…

Destiel

درهمون لحظه، دین جلوی عمارت زیبا و چشمگیری ماشین رو متوقف کرد و دیگه نتونست مکالمه رو ادامه بده. درحالی که نگاهش رو از عمارت میگرفت و کم کم داشت به فکر عینک آفتابی میوفتاد -با اینکه اون عمارت زیبا بود ولی نورهای طلایی که ازش ساطع میشدن سردردش رو تشدید و چشم هاش رو تبدیل به دوتا کاسه خون کرده بودن- پنجره سمت خودش رو تا نصفه پایین و دعوتنامه رو به دست مردی که کنار ماشین ایستاده بود داد. مرد در سکوت دعوتنامه رو باز کرد و بارکد بزرگ روش رو با تبلت اسکن کرد. به محض اینکه تبلت صدایی داد، مرد با احترام خم شد و دعوتنامه رو به دین برگردوند. به نگهبان ها که تنها چهار نفر بودن اشاره ای کرد و بعداز چند ثانیه در عمارت به صورت اتوماتیک باز شد. چرخ های ماشین از روی سنگفرش عبور کردند و بعداز دور زدن فواره بزرگی، روبه روی عمارت توقف کردن. دین در سکوت به دورتادور عمارت نگاه کرد. هرچند قدم یک نگهبان مسلح ایستاده بود و گردن هاشون به اطراف میچرخید. حتی اگر افرادش از در اصلی عمارت عبور میکردن باز هم گیر نگهبان ها میوفتادن و این وقتشون رو به اندازه ای میگرفت که افراد داخل مهمونی بتونن فرار کنن. البته که دین به چندتا مهمون بی ارزش که تنها جرمشون خرید غیرقانونی برده و اعضای بدن بود اهمیتی نمیداد اما اگر آدم هایی که مهم تر بودن متوجه عملیات اف بی آی میشدن به راحتی میتونستن از هزاران راه مخفی اون عمارت فرار کنن و دستگیر نشن، و این دلیل نگرانی دین بود. با اینکه مدرک کافی برای دستگیری اون باند داشتن اما با اینحال دین احساس میکرد که امشب افراد خیلی خیلی مهم تری توی اون مهمونی و جلسه مخفی حضور دارن. به هرحال، امیدوار بود که مامور مخفیشون راهی برای ورود پنهانی و بی سروصدای افرادشون به عمارت داشته باشه.

کستیل-قرار نیست پیاده بشیم؟
پرسید و دین رو از افکارش بیرون کشید. لبخندی بهش زد و گفت:
فکر کنم تا حالا توی این مهمونی ها نبودی کستیل. تو نباید پیاده بشی تا زمانی که نگهبان های جلوی در اصلی به نگهبان های اینجا خبر بدن که ما فقط مهمون های ساده ایم و مشکلی برای ورودمون نیست. بعد خودشون میان و در ماشین رو برامون باز میکنن.

کستیل-اوه، چقدر حساسن.

دین-خوب این احتمال وجود داره که ما به صورت غیرقانونی وارد شده باشیم و نگهبان های جلوی در رو کشته باشیم برای همین انقدر حساسن. به هرحال سرزنششون نمیکنم. همه که مثل اف بی آی نیستن که توی روز روشن یه تک تیرانداز به یکی از مامورهاشون شلیک کنه و هیچ کس هم بازخواست نشه.

کستیل به لحن پراز طعنه دین خندید و در همون زمان، دو مرد با سرعت از پله های عمارت پایین اومدن و به سمت ماشین رفتن. دو در ماشین همزمان باز شد و مردی که سمت دین ایستاده بود تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
عذرخواهم که معطل شدید آقای پاول.

دین توجه ای بهش نکرد و بعداز نیم نگاهی به کستیل، بهش اشاره کرد که پیاده بشه و خودش هم از ماشین خارج شد. درحالی که لبه های کتش رو مرتب میکرد به سمت کستیل رفت. با اینکه خونسرد و آروم به نظر میرسید ولی چشمهاش با استرس همه جارو بررسی میکردن. کنار کستیل ایستاد و بازوش رو به سمتش گرفت. کستیل باسرعت بازوش رو گرفت و تازه تونست نفس عمیقی بکشه. طوری که نگهبان های جلوی پله ها نگاهش میکردن ترسونده بودتش و حالا که دین کنارش ایستاده بود خیالش راحت شده بود. البته که میدونست دین سوپرمن نیست که بتونه درمقابل تمام اون نگهبان های مسلح ازش دفاع کنه ولی بودن اون مرد کنارش آرامش عجیبی بهش میداد.

دوشادوش هم به سمت پله ها رفتن و کستیل درحالی که پله هارو یکی یکی بالا میرفت سرش رو کنار گوش دین برد و زمزمه کرد:
یه طوری وایسادن که انگار یه نفر چوب توی کونشون فرو کرده.

دین تک خنده ای کرد و درحالی که سعی میکرد به نگهبان ها نگاه نکنه انگشت های دستش رو روی لب هاش کشید تا خنده اش دیده نشه.
دین-باورم نمیشه که توی این شرایط به همچین چیزی فکر میکنی.
به آرومی کنار گوش کستیل گفت و اون پسر درحالی که چشم هاش رو میچرخوند طلبکار زمزمه کرد:
اگر بخوان بکشنمون نمیتونیم کاری بکنیم پس ترجیح میدم به جاش تا لحظه آخر مزخرف بگم و بخندم. به هرحال استرس هم دارم و اگر حرف نزنم و چرت و پرت نگم سکته میکنم.
و اینبار دین نتونست جلوی خنده اش رو بگیره.

کستیل با لبخند محوی به نیم رخ دین خیره شد و ناخودآگاه حلقه دستش رو دور بازوی دین تنگ تر کرد. از دین مطمئن بود، میدونست که با تمام توانش ازش مراقبت میکنه اما نگرانیش به خاطر موضوع دیگه ای بود، موضوعی که مهم نبود چقدر برای دین توضیح میداد، اون مرد هیچوقت درک نمیکرد.

Читать полностью…

Destiel

فرمانده متعجب نگاهش کرد و پرسید:
و پرونده چی؟

دین-دیمن نمیتونه بدون من از پسش بربیاد، و حتی اگر هم تواناییش رو داشته باشه، من نمیخوام اینکارو بکنه. باید مطمئن باشم که اگر هرزمانی مردم، تو میدونی که باید چیکار کنی. و پرونده... فکر نمیکنم بعداز مرگ من ارزشی داشته باشه. فقط میتونیم امیدوار باشیم که شاید درآینده یک نفر این شجاعت رو به خودش بده تا دوباره پرونده رو باز کنه. تا اون زمان، بهتره همه چیز با مرگ من دفن بشه.

فرمانده بی حالت به پسر جوان نگاه کرد و گفت:
گاهی اوقات انقدر کسشعر میگی که دلم میخواد خودم بکشمت.
و بدون اینکه دیگه منتظر کلمه ای از جانب دین بمونه، ویلچرو به سمت دیگه سالن حرکت داد.

با ایستادن کسی کنارش، نگاهش رو از پیرمرد گرفت و به کستیل که با لبخند مهربونی نگاهش میکرد، داد.
کستیل-دیدم باهم صحبت میکنید، نمیخواستم مزاحمتون بشم.
و با کنجکاوی اضافه کرد:
به نظر ناراحت میومد. چی بهش گفتی؟

دین از روی صندلی بلند شد و گفت:
فقط یک مکالمه عادی بود. فرمانده سینگر عادت داره همه چیزو پیچیده کنه. بریم؟

کستیل سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. به دین نزدیک شد و بازوش رو گرفت.
کستیل-خوب، فکر میکنم از همین الان باید تمرین کنیم ددی.
با شیطنت کلمه آخرو به زبون اورد و ابروهاش رو تند تند بالا انداخت.

دین که ناخودآگاه محو صورت کستیل شده بود پرسید:
صورتت داره برق میزنه یا من توهم زدم؟

کستیل شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
نه هنوز باعث نشدم عقلت رو از دست بدی مامور وینچستر. یه آیتم اضافه بود که ناتالی لحظه آخر به زیر چشم هام اضافه کرد. تعجب کردم که متوجه شدی.

دین پوزخندی زد و طوری که کستیل صداش رو نشنوه زمزمه کرد:
خوب وقتی روی صورت تویه سخته بهش توجهی نکرد.
و با اینکه دلش میخواست تا محل ماموریت بدویه ولی به آرومی قدم برداشت تا کستیل ازش عقب نمونه.

وارد پارکینگ بزرگ سازمان شدن. با اینکه به نظر کستیل اون ساختمون پراز آدم بود ولی کمتراز ده تا ماشین توی پارکینگ به چشم میخورد. نگاه کنجکاوش رو دورتادور پارکینگ گردوند اما خبری از ماشین دین نبود. دین به آرومی به قسمت موردنظرش قدم برداشت و کستیل درحالی که حاضر نبود حتی لحظه ای بازوش رو رها کنه به ماشینی که جلوی دیدش رو گرفته بود خیره شد و درحالی که چشمهاش برق میزدن با التماس گفت:
خواهش میکنم بگو قراره با اون بریم.
و به دوج چلنجر اشاره کرد و با چهره ای مظلوم به دین نگاه کرد انگار که دین نمیدونست پشت اون نقاب چه شیطانی وجود داره.

خنده کوتاهی کرد و درحالی که سعی میکرد لحنش ملایم باشه تا کمتر دل پسر کنارش رو بشکونه صادقانه گفت:
خوب اون انتخاب اولم بود ولی...
ریموت توی دستش رو فشار داد و با روشن شدن چراغ های کادیلاک CT5-V بلک وینگ نگاه کستیل به سمت دیگه پارکت چرخید.
دین-اون بیبی خیلی وسوسه انگیز به نظر میرسید.

کستیل در سکوت روبه روی ماشین ایستاد و برای چند ثانیه با دقت نگاهش کرد. دین در ماشین رو باز کرد و منتظر واکنشی از سمت پسر بود. به خودش قول داد که اگر کستیل از ماشین خوشش نیومد برگرده به سازمان و ریموت دوج چلنجر رو بگیره. به هرحال برای اون چندان فرق نمیکرد که با چه ماشینی برن و تنها چیزی که میخواست رسیدن به محل مهمونی در کمترین زمان ممکن بود. بالاخره کستیل ابروهاش رو بالا داد و با لحن جدی گفت:
میدونی دین، این دفعه دومه که سلیقه ات رو تحسین میکنم.

دین لبخند پراز رضایتی زد و پرسید:
و دفعه اول کی بود؟
با اینکه کودکانه بود ولی از اینکه کستیل سلیقه اش رو پسندیده بود خوشحال شده بود.

کستیل نیشخندی زد و قبل از اینکه سوار ماشین بشه جواب داد:
وقتی من رو به عنوان دوستت انتخاب کردی.

نگاه دین درلحظه عوض شد و درحالی که به جای خالی کستیل خیره شده بود زمزمه کرد:
دوست؟
و حتی متوجه نشد که کستیل در ماشین رو محکم بست و بلافاصله از داخل ماشین با صدای بلند عذرخواهی کرد. آره، اونها دقیقا شبیه دوتا دوست به نظر میرسیدن، مگه نه؟

سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و بعداز اینکه نفس عمیقی کشید سوار ماشین شد. به کستیل که با ذوق و شوق کودکانه ای به همه جا دست میزد نیم نگاهی انداخت و بعداز اینکه لبخند محوی زد، ماشین رو به حرکت دراورد. از پارکینگ خارج شدن و ماشین توی خیابون اصلی سرعت گرفت. دین لوکیشن مهمونی رو داخل مسیریاب وارد کرد و بعداز اینکه نزدیک ترین مسیرو انتخاب کرد در سکوت به روبه روش خیره شد. چشم های تارش به سختی تابلوهای توی خیابون رو میدید و حتی یک بار شک کرد که آیا چیزی که دیده بود یک آدم با لباس های مشکی بود یا یک پلاستیک زباله. زیرلب به دکتر کوپر لعنت فرستاد. اون پیرمرد بی اعصاب لنزهارو به دستش نرسونده بود و وقتی که دین به سراغش رفته بود هم ذره ای ناراحت به نظر نمیرسید.

Читать полностью…

Destiel

و شاید اگر دیمن با تعجب به شونه اش نمیکوبید حتی تا ساعت های بعد به خودش نمیومد.

دین نگاهش رو هول شده از کستیل گرفت و مشکوک به آدم هایی که توی اتاق بودن نگاه کرد. خوشبختانه حواس کسی بهش نبود و متوجه نگاه خیره خجالت آورش نشده بودن، برای اولین بار احساس خوش شانسی میکرد. دست عرق کرده اش رو روی گردنش کشید و معذب به کستیل که با خنده نگاهش میکرد گفت:
خوب شدی... درواقع عالی شدی.

کستیل به دختر کنارش چشمکی زد و گفت:
بهت که گفتم ناتالی، کارت عالیه. میبینی که حتی مامور وینچستر هم تایید کرد.

دیمن با کنجکاوی به صورت دین نگاه دقیقی انداخت. دور دین گشت و از زاویه های مختلف صورتش رو بررسی کرد. دین کم کم داشت نگران میشد و احساس میکرد شاید اتفاق ناگواری برای صورتش افتاده.
دین-حالت خوبه؟ چرا اینطوری میکنی؟ نکنه دسته بیلی چیزی توی دماغمه؟

دیمن که هرلحظه چهره اش متعجب تر میشد گفت:
عجیبه که فهمید دینی. با اینکه این همه سال دوستتم ولی حتی منم نشناخته بودمت.

کستیل ابرویی بالا انداخت و نگاه عجیبی به دیمن انداخت.
کستیل-اگر توام چشم هاش رو خیلی خوب میشناختی مطمئنا در نگاه اول متوجه میشدی که دینه.

گردن دیمن به آرومی به سمت کستیل چرخید و با وحشت نگاهش کرد. سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و با صدای لرزونی گفت:
از این وضعیت خوشم نمیاد. نه، اصلا از این وضعیت خوشم نمیاد.
و درحالی که دستهاش رو بی هدف توی هوا تکون میداد به سمت در اتاق رفت. به قدری توی افکار ترسناکش غرق شده بود که حتی متوجه نشد شونه اش به چارچوب در برخورد کرد. دین و کستیل؟ بدنش لرزید و ادای عوق زدن رو دراورد. هیچوقت فکرشو نمیکرد که یه روزی دین و کستیل رو چیزی فراتر از دوست ببینه و الان... بهتر بود درباره اش فکر نکنه چون داشت دیوونه میشد. البته که بعداز چند دقیقه تازه یادش اومد باید با دین یک گفتگوی جدی داشته باشه. اون عوضی چیزی رو ازش پنهان کرده بود؟

دین که از رفتار دیمن متعجب شده بود -البته اون مرد همیشه مثل دیوونه ها رفتار میکرد- درحالی که نگاهش بی اراده به سمت کمر برهنه کستیل برخورد میکرد پرسید:
فکر نمیکنی لباسش خیلی باز باشه؟
و تلاش کرد لحنش خونسرد باشه. البته که کستیل ابروهاش رو بالا انداخت و با نیشخند نگاهش کرد. اون عوضی...
به خاطر نگاه کستیل دستپاچه گلوش رو صاف کرد و درحالی که خودش رو بی تفاوت نشون میداد سریع اضافه کرد:
البته من دخالتی نمیکنم فقط... فقط فکر میکنم پشت لباس خیلی بازه.

ناتالی پشت کستیل ایستاد و درحالی که با دقت به لباسش نگاه میکرد شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
به نظر من لباس خیلی خوبی برای مهمونیه. البته هنوز یه آیتم رو بهش اضافه نکردم اما باقی لباس عالیه.

کستیل نیشخندی زد و با شیطنت گفت:
به نظر منم لباس عالیه اما به هرحال نظر هیچکس به جز ددی مهم نیست، مگه نه؟
و دین درحالی که میخواست روی صندلی بشینه، با شنیدن اون کلمه عجیب نزدیک بود همراه با صندلی روی زمین بیوفته که البته خودش رو کنترل کرد و خاطره خنده داره دیگه ای به جا نزاشت.

توی ذهنش خودش رو برای درخواست اون نقش عجیب و غریب سرزنش کرد. زمانی که اینکارو کرده بود به قدری درمونده شده بود که بدون فکر به آینده تنها درخواستش رو با کستیل درمیون گذاشته بود و الان تازه متوجه میشد که چه اشتباه بزرگی کرده. نمیدونست باقی شب قراره چطوری بگذره اما هرثانیه ذهنش بهش تشر میزد که باید حواسش به ماموریت باشه، اما البته که نمیتونست جلوی قلبش رو برای دوباره نگاه کردن به کستیل بگیره.

ناتالی به سمت میز کارش رفت و از داخل کشو، گردنبند عجیبی بیرون کشید و گفت:
فکر میکنم این چوکر دیگه استایلت رو کامل کنه.
و دین تا زمانی که گردنبند -که متوجه شده بود اسمش چوکره، دنیا داشت به کجا میرفت- رو روی گردن کستیل ندید، متوجه عمق فاجعه نشد. چوکر کاملا ساده و به رنگ مشکی بود و در نگاه اول چیز عجیبی درباره اش وجود نداشت ولی وقتی کلمه واضح روی چوکر رو خوند دست و پاش بی حس شدن "daddy".

دین دستپاچه پرسید:
اون واقعا لازمه؟

ناتالی بی توجه به صورت عرق کرده و قرمز دین جواب داد:
معلومه که آره. طبق عکسهایی که مامور مخفی شما از استایل مهمون ها برام فرستاد، همه اونهایی که ارباب دارن یه چوکر این شکلی دور گردنشونه. اگر این چوکر دور گردنشون نباشه به معنی اینه که برای فروش هستن. به علاوه، شما دارید جای خطرناکی میرید و این چوکر نشون میده که کستیل ارباب داره پس درنتیجه کسی نزدیکش نمیشه. البته به نظرم بهتره تنهاش نزاری چون تضمین نمیکنم کسی تلاش نکنه توجه اش رو جلب کنه.
با سادگی توضیح میداد و اصلا متوجه نگاه های معنادار دین و کستیل به همدیگه نبود. اون دختر بیچاره فکر میکرد دلیل این سوالهای دین به خاطر نگرانیش برای امنیت کستیل بود.

Читать полностью…

Destiel

کستیل-خوب اون بارها اینکارو کرده و با اینکه تلاش کردیم مجابش کنیم تا کار درست رو انجام بده ولی باز هم به اینکه حالش خوبه اصرار میکنه. دین اون یک آدم بالغه؛ و به هرحال، من هم تا جایی میتونم خلاف خواسته برادرم عمل کنم.

با سوالی که به ذهنش رسید گردنش رو کج کرد و باتردید پرسید:
اون به تو هم آسیب زده؟

کستیل خنده تلخی کرد و سرش رو به آرومی تکون داد. دلش نمیخواست درباره اتفاقاتی که بین اون و برادرش در گذشته افتاده صحبت کنه. حتی با یادآوری اون روزها هم سردرد میگرفت. دیمن همینطوری بود و کسی هم نمیتونست تغییرش بده. وقتی احساس میکرد چیزی خلاف میلش پیش میره، به بدترین نوع ممکن واکنش نشون میداد و براش هم مهم نبود که به چه کسی آسیب میزنه. و دیگه از دست کستیل کاری ساخته نبود، اون مرد به قدری بیچاره بود که دیگه توان سروکله زدن با برادرش رو نداشت.
کستیل-خوب میتونم بگم که فقط به تو آسیب نزده.
و به دست آسیب دیده دین اشاره کرد.

دین دستش رو پشت گردن کستیل برد تا از نگاه مرد دور بمونه و دستپاچه خندید.
دین-منظورت چیه؟ این فقط کار چندتا سارق عوضی بود.

کستیل ناگهان ایستاد و حرکات موزون بدن هاشون متوقف شد. دست شکسته دین رو از پشت گردنش برداشت و بعداز اینکه بهش نگاه کرد، روی قفسه سینه اش گذاشت. گردنش رو کج کرد و لبخند محوی به چهره مات دین زد.
کستیل- باید این رو بدونی که تو نمیتونی به کسی کمک کنی که دلش نمیخواد بهش کمک بشه. هرچه زودتر این حقیقت رو بپذیری، زندگی در کنار دیمن آسون تر و راحت تر میشه.

دین که تحت تاثیر اتمسفر بینشون قرار گرفته بود، با چشم های براق به کستیل نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:
من نمیتونم با کسی زندگی کنم که امکان داره هرلحظه بهم آسیب بزرگی بزنه و حتی به یاد نیاره که چیکار کرده.

کستیل-پس رهاش کن دین، رهاش کن و برو.
این رو گفت و از دین جدا شد. به آسمون پرستاره نگاه کرد و لبخند محوی زد.
کستیل-چه شب خوبیه مگه نه؟

دین که انگار تازه از خواب بیدار شده خنده ساختگی کرد و بی هدف سرش رو تکون داد.
دین-آره، شب خوبیه.

کستیل که هنوز نگاهش رو از آسمون نگرفته بود گفت:
من برادرم رو دوست دارم دین، و دلم نمیخواد کاری کنم که ناراحتش کنه اما گاهی اوقات انجام کار درست خیلی سخت و طاقت فرساست.

دین که متوجه نبود این حرفها چه ربطی به موضوع بحثشون داره فقط مثل آدم های خنگ به کستیل نگاه کرد. کستیل خنده ای به حالت چهره دین کرد و ناگهان بهش نزدیک شد. دستهاش بازوهای دین رو لمس کردن و بوسه نرمی روی پیشونیش کاشت. بدون توجه به شوک دین، سرش رو کنار گوشش برد و با صدای آرومی که فقط پسر بشنوه گفت:
اگر حق انتخاب داشتم...
و جمله اش رو ادامه نداد و از پسر فاصله گرفت.

درحالی که به سمت خونه قدم برمیداشت با لحنی که اصلا به چند ثانیه قبل شباهت نداشت گفت:
بهتره بری بخوابی. شبت بخیر دین.
و بدون اینکه دیگه به اون پسر نگاه کنه وارد خونه شد.

دین سردرگم به در بسته نگاه کرد. رفتار امشب کستیل خیلی عجیب بود و دین نمیدونست باید چه برداشتی بکنه. تنها چیزی که میدونست این بود که چند دقیقه قبل افکار ترسناکی توی ذهنش داشت، افکاری که هرلحظه بیشتر وحشت زده اش میکردن.

پایان فلش بک

Читать полностью…

Destiel

کستیل-اصلا بیا درباره خودمون صحبت کنیم. درواقع یک خبر خیلی خوب دارم.
کاملا مشخص بود که درتلاش برای تغییر بحثه و این حتی دین رو گیج تر کرد. اولین باری بود که کستیل رو اینطوری میدید و از اینکه دلیلش رو نمیدونست ناراضی بود. با اینحال چهره مشتاقی به خودش گرفت تا اون مرد رو ناراحت نکنه و منتظر نگاهش کرد.
کستیل-آخر هفته من به نیویورک برمیگردم.

دین درلحظه مکالمه عجیب چند دقیقه پیششون رو فراموش کرد و با هیجان از جا پرید. دستاش رو ناباور جلوی دهنش گرفت و درحالی که به شدت احساساتی شده بود گفت:
خدای من، واقعا؟ کس من... خدایا خیلی خوشحالم. این یعنی میتونم به زودی ببینمت.

کستیل لبخند عمیقی زد که ردیف دندونهاش رو نشون داد و گفت:
خیلی دلم برات تنگ شده. بی صبرانه منتظرم که بغلت کنم. این چند هفته بدون تو خیلی سخت بود.

دین که بدون دلیل بغض کرده بود سرش رو به نشونه موافقت تکون داد. اون هم هفته های سختی رو گذرونده بود و دلش برای کستیل تنگ شده بود و خوشحال بود که احساسشون متقابله. میدونست به محضی که کستیل برگرده تا ساعتها ازش جدا نمیشه و تمام صورتش رو غرق بوسه میکنه تا شاید دلتنگیش رفع بشه. با فکری که به ذهنش رسید، اشک هاش رو عقب زد و پرسید:
اما پروژه تون چی؟

کستیل که دوباره حالت چهره اش تغییر کرده بود شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
تیمم بهش رسیدگی میکنه و من فقط از دور به کارهاشون نظارت میکنم.

دین با نگرانی گفت:
کس، اگر به خاطر من اینکارو میکنی باید بدونی که من مشکلی ندارم چند هفته دیرتر داشته باشمت. درسته که دلم برات تنگ شده و روزها بدون تو سخت میگذره ولی من راضی نیستم به خاطر من پروژه رو رها کنی.

کستیل سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
همه اش به خاطر تو نیست. باید برگردم چون...
باتردید به دین نگاه کرد. نمیدونست صحبت درباره اش درسته یا نه. دلش نمیخواست اون پسر رو یاد چیزی بندازه.

دین-چون؟
گفت و منتظر نگاهش کرد. به خاطر کنجکاوی چشم هاش گرد شده بود.

کستیل آهی کشید و تصمیم گرفت پنهانش نکنه. دستی به گردنش کشید و ادامه داد:
چون وکیل سالواتوره ها باهام تماس گرفت و گفت که باید هرچه زودتر پیشش برم و درباره ارث صحبت کنیم. زمانی که بابا مرد، طبق وصیتنامه ارثش به لیلی رسید و بعداز مرگ دیمن هم طبق وصیتنامه ارثش باز به لیلی رسید. حالا که لیلی مرده... فکر میکنم تمام ارث اعضای خانواده ام قراره به من برسه.

دین-و قراره قبولش کنی؟
توی دلش به تمام خدایان دعا میکرد که کستیل جواب منفی بوده. یک نفرین جهنمی روی اون خانواده بود و دین نگران بود که میراثشون هم نفرین شده باشه. دلش نمیخواست اون نفرین دوباره وارد زندگیش بشه.

کستیل صادقانه جواب داد:
نمیدونم. فکر میکنم بهتر باشه اول حرفهای وکیل رو بشنوم و اگر لیلی توی وصیتنامه اش ارث رو برای من گذاشته بود اون موقع درباره اش تصمیم بگیرم.

دین تند تند سری تکون داد. آره، بهتر بود اول وصیتنامه رو باز کنن و بعد درباره اش تصمیم بگیرن. اصلا شاید لیلی تمام ارثش رو به خیریه بخشیده باشه چون بارها درباره اش صحبت کرده بود.

با تقه ای که به در خورد، نگاه کستیل به سمت ناتاشا که وارد اتاق شده بود چرخید.
ناتاشا-کس، بهتره هرچه زودتر بیای. جودی یه چیزی پیدا کرده.

کستیل باعجله از روی صندلی بلند شد و خطاب به دین گفت:
عزیزم من باید برم. فردا باهات تماس میگیرم. دوست دارم.
و ویدیوکال همون لحظه به پایان رسید.

دین بی حالت به صفحه رنگارنگ لپتاپ چشم دوخت. فکر وصیتنامه و واکنش کستیل به بحث دیمن آزارش میداد. وقتی که دین درباره مشکلات دیمن با کستیل سوال پرسید، اون مرد رنگش پرید و مشخص بود که داره چیزی رو پنهان میکنه. اما چی؟ در گذشته چه اتفاقی افتاده که کستیل انقدر ازش فراریه؟

فلش بک

روی تاب نشسته بود و پاهاش رو تند تند تکون میداد. از این تاب خوشش میومد چون اون رو یاد کودکیش مینداخت، زمانی که تنها دلخوشیش پارک رفتن و تاب بازی بود. ارتفاع تاب زیاد بود و حتی یک آدم دو متری هم وقتی روش مینشست بازهم پاهاش از زمین فاصله داشتن. و دین برای اینکه تاب رو تکون بده مجبور بود پاهاش رو بالا و پایین ببره تا به اون سرعت دلخواهش برسه. درحالی که به این حرکت بچگانه اش میخندید، یاد روزهایی افتاد که پدر و مادرش پشت تاب می ایستادن و تکونش میدادن و اون با هیجان فریاد میکشید "بالاتر، بالاتر،بالاتر" و البته که هیچوقت به اون سرعت دلخواهش نرسید. اون زمان فکر میکرد اگر پدرومادرش کمی بیشتر تاب رو تکون بدن میتونه به قدری بالا بره تا تکه ای از ابرهای سفید آسمون رو توی مشتش بگیره و بررسی کنه که آیا به همون اندازه که میگن نرم هستن یا نه. الان که بهش فکر میکرد خنده اش میگرفت اما با این حال کودک درونش مشتاقانه میخواست که دوباره اون فانتزی رو امتحان کنه.

Читать полностью…

Destiel

دکتر جانسون-حتی با اینکه از جنونش مطلع شدی؟ حتی با اینکه میدونستی جنونش خطرسازه؟

دین سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با ضعف گفت:
میخواستم تغییرش بدم. میخواستم بهش کمک کنم که حالش بهتر بشه.

دکتر جانسون-ولی نتونستی اینکارو بکنی درسته؟ با اینکه سعیت رو کردی ولی نتونستی دیمن رو عوض کنی. فکر میکردی این توانایی رو داری که روان دیمن رو درمان کنی ولی با اینحال شکست خوردی.

دین کلافه سرش رو توی دستهاش گرفت و به نقطه نامعلومی خیره شد. کلمات بی اراده از دهانش خارج میشدن و انگار که بیشتر با خودش حرف میزد.
دین-نه، توی اینکار موفق نبودم. خیلی سعی کردم که بهش نشون بدم اون آدم بدی نیست ولی... ولی فکر میکنم دیمن خودش این رو انتخاب کرده بود.

دکتر جانسون-خودش انتخاب کرده بود آدم بدی باشه؟ حتی با اینکه میدونی در گذشته آسیب هایی دیده بود ولی فکر میکنی خودش این انتخاب رو کرده؟ به نظرت راه چاره ای داشت؟

دین با لحن محکمی جواب داد:
همیشه یک راه چاره هست دکتر جانسون. فقط باید پیداش کنی.

دکتر جانسون سری تکون داد و گفت:
پس توام یک راه چاره داشتی اما به جاش تصمیم گرفتی پیش دیمن بمونی، یک راه چاره داشتی ولی تصمیم گرفتی اون رو به قتل برسونی.

با جمله دکتر جانسون، دین لال شد. به اون زن نگاه بدی انداخت. چرا باهاش طوری رفتار میکرد که انگار همه اینها تقصیر اونه؟ چرا طوری رفتار میکرد که انگار نمیفهمه دین چی میگه؟
دین-من پیشش موندم چون دوستش داشتم، و کشت... کشتمش چون ازش متنفر بودم.
طوری نفس نفس میزد انگار چندین مایل رو بی وقفه دویده. نه، دکتر جانسون حق نداشت اینکارو باهاش بکنه، حق نداشت اون رو مقصر بدونه. دین فقط لطف های دیمن رو جبران کرده بود، اون مرد بارها بهش آسیب زده بود و دین بالاخره به خودش این جرات رو داد تا متقابلا بهش آسیب بزنه. صدایی توی ذهنش فریاد کشید:
ولی اگر میرفتی هیچکدوم از این آسیب هارو نمیدیدی.
و دین سریعا صدای توی ذهنش رو خفه کرد. قرار نبود قبولش کنه.

دکتر جانسون دفترچه اش رو بست و همراه با مدادش داخل کشوی میز گذاشت. درحالی که کشو رو قفل میکرد با لحن خونسردی گفت:
آدمها موجودات جالبی هستن. اونها میتونن بار هزاران تروما رو به دوش بکشن، هزاران بار شکست بخورن و ترس و وحشت هاشون رو تحمل کنن، و بالاخره یک روز، به جای اینکه تصمیم بگیرن همه چیزو درست کنن، صبرشون تموم بشه و دست به جنایت های وحشتناک بزنن؛ چون "همیشه یک راه چاره هست، فقط باید پیداش کنی" اینو خودت گفتی مگه نه؟

از روی مبل بلند شد. زمان جلسه به پایان رسیده بود و باید بیمار دیگه ای رو ملاقات میکرد. قبل از اینکه قدمی برداره، دین با عجله از جاش پرید و با عصبانیت گفت:
حق نداری الان بری. باید وایسی و بزاری از خودم دفاع کنم، باید بزاری اثبات کنم.

دکتر جانسون خنده کوتاهی کرد و به دین نزدیک شد. دستش رو روی بازوی لرزان بیمارش گذاشت و با صدای آرومی گفت:
دین، اینجا دادگاه نیست که بخوای از خودت دفاع کنی یا چیزی رو اثبات کنی. و من فقط یک روانشناس ساده ام که قراره بهت کمک کنم نه چیز دیگه ای. تو میتونی به من دروغ بگی، به دوست پسرت و خانواده و دوستات دروغ بگی، میتونی توی دادگاه بایستی و دروغ بگی، اینها برای من مهم نیست؛ تنها چیزی که برای من مهمه اینه که به خودت دروغ نگی. به خودت دروغ نگو دین وگرنه نمیتونی ازش بگذری. تنها راهی که میتونی باهاش کنار بیای اینه که با خودت روراست باشی، اشتباهاتت رو بپذیری، و به زندگیت ادامه بدی وگرنه تا آخر عمرت فقط به دنبال دفاع از خودت و اثبات خودتی.
و نگاه پرآرامشی روانه اون پسر کرد و بعداز جدا شدن ازش، از اتاق خارج شد و اون پسر رو با افکارش تنها گذاشت.

تا دقایق طولانی بعداز رفتن دکتر جانسون، دین همونجا خشکش زده بود و به جای خالیش نگاه میکرد. ترس عمیقی وجودش رو دربرگرفته بود، ترس از اینکه ممکنه حرفهای دکتر جانسون حقیقت داشته باشه؟ ممکنه که دین...

****

خمیازه گندشو توی دستش پنهان کرد و با چشم های نیمه باز و اشکی به مرد روی صفحه لپتاپ چشم دوخت. کستیل با حرص کلمات رو تند تند پشت سرهم میچید و دستهاش رو بی هدف توی هوا تکون میداد، چشم هاش رو ریز کرده بود و از شدت حرص نمیتونست کونش رو یک جا ثابت نگهداره. حرکات کستیل اون رو به خنده وامیداشت و دلش میخواست قهقه بزنه اما به قدری خسته بود که به لبخند کوچیکی اکتفا کرد اما با اینحال به مرد خیره شده بود و حاضر نبود ثانیه ای رو از دست بده، به هرحال خیلی کم پیش میومد که کستیل انقدر حرصی بشه.
کستیل-و بعد لوکاس به من گفت که من همیشه بهشون ضدحال میزنم و اصلا پایه کارهای باحالشون نیستم. مگه بیرون رفتن و با آدما لاس زدن کار باحالیه؟ یا حتی بار رفتن و مست کردن؟ من فقط میخوام هرچه زودتر این کیس رو بررسی کنیم و برگردیم خونه اما اونها هیچ کمکی بهم نمیکنن. البته به غیراز ناتاشا.

Читать полностью…

Destiel

قفسه سینه دیمن تند تند بالا و پایین میشد. خشم ناگهانیش با دیدن حالت ترسیده دین از بین رفت و قدمی به عقب برداشت. بدنش میلرزید و سرمای کشنده ای رو از درون احساس میکرد. چشم هاش سرتاپای دین رو از نظر گذروند. در حالت عادی، باید از دیدن پسر روبه روش هیجان زده میشد و لبخند گشادی روی لبهاش نقش میبست اما حالا که از این فاصله به کبودی های روی گردن و بازو و دست آسیب دیده دین نگاه میکرد بدنش سست شده بود و تنها چیزی که دراون لحظه از اعماق قلبش میخواست یک مرگ سریع بود. البته که میدونست با وجود تمام آسیب هایی که به پسر مقابلش زده لیاقت یک مرگ سریع و ناگهانی رو نداره ولی تقصیر خودش نبود، اون میترسید.

تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد و ناگهان به دین نزدیک شد و انگشت هاش رو روی کبودی های گردنش کشید. به همون سرعت دوباره از دین فاصله گرفت و سردرگم دور خودش چرخید.
دیمن-من چیکار کردم؟ خدای... من... غلطی... یا عی... دین...
کلمات نامفهومی زمزمه میکرد و ذهن دین به قدری قفل کرده بود که نمیتونست بفهمه چی میگه.

دیمن ناگهان ایستاد. بیشترین فاصله ممکن رو با دین رعایت کرد و درحالی که مردمک چشمهاش میلرزید گفت:
ببخشید. غلط کردم. منو ببخش. من بدون تو میمیرم. تنهام نزار... تنهام نزار... تنهام نزار...
جمله آخرش رو فریاد کشید و دوباره به سمت دین حمله کرد. دین رو میون بازوهاش گیر انداخت و درحالی که اینبار مشتش رو به اپن میکوبید و توجه ای به زخمی شدن دستش نمیکرد فریاد زد:
حق نداری تنهام بزاری. حق نداری بری. پاهاتو میشکنم... نه نه... اصلا میکشمت... حق نداری بری. من دوست دا... خدایا من دوست دارم. دین من عاشقتم.

دین همچنان مثل یک سنگ ایستاده بود و به نقطه ای خیره شده بود. به قدری شوکه شده بود که مغزش فرمان هیچ حرکتی رو صادر نمیکرد. اولین باری بود که چنین حالتی رو از دیمن میدید و نمیدونست باید چیکار کنه. اون که نرفته بود، اونکه دیمن رو رها نکرده بود پس دقیقا مشکل اون لعنتی چی بود؟ چرا مثل دیوونه ها رفتار میکرد؟ چرا علاقه داشت دین رو تا سر حد مرگ بترسونه؟ اینا براش بازی بود؟ اینکه باعث وحشت دین بشه براش بازی بود؟

دیمن گردنش رو محکم خاروند و سپس دستهاش رو دو طرف صورت دین گذاشت و گردنش رو به سمت خودش چرخوند.
دیمن-بهم نگاه کن. بهم نگاه کن عزیزم. چرا بهم نگاه نمیکنی؟
با صدای ترسیده و آرومی شروع کرد و به فریاد دوباره اش ختم شد.
دیمن-حق نداری نگاهت رو ازم بگیری. سرم داد بزن، کتکم بزن، هرچی دلت میخواد به سمتم پرت کن ولی نگاهتو ازم نگیر. هیچوقت نگاهت رو ازم نگیر.
با لحن ضعیف و شکسته ای ادامه داد:
زندگی من توی چشم های تو خلاصه میشه دین، من رو از زندگیم محروم نکن.

بالاخره با صدای شکستن بغض دیمن، مغز دین فرمان داد و نگاهش رو به اون مرد که دوباره ازش فاصله گرفته بود و گریه میکرد و مشت خونیش رو گاز میگرفت داد. دیمن بهش خیره شده بود ولی انگار ذهنش جای دیگه ای بود. مردمک چشمهاش دو دو میزدن. ناگهان شروع کرد به خاروندن بازوهاش. سفت و سخت بازوهای لختش رو میخاروند طوری که دین به وضوح دید با هربار کشیده شدن ناخون های کوتاه دیمن به پوستش، جاش قرمز میشه و بعد هم خون جاری میشه. اون داشت به خودش آسیب میزد؟ میخواست خودش رو تنبیه کنه؟

بالاخره سد مقاومتی دین شکسته شد و قطره های اشک روی گونه هاش سرازیر شد. به دیمن که همچنان ناخون هاش رو روی بازوها و گردنش میکشید و بعد انگشتهاش رو توی موهاش فرو میکرد و موهاش رو میکند خیره شده بود و هرلحظه مطمئن تر میشد که اون مرد عقلش رو از دست داده. با اینکه حاضر نبود کنار دیمن باشه اما راضی به آسیب دیدنش نبود. با قدم های آرومی به سمتش رفت و دست سالمش رو بالا برد و جلوی دیمن گرفت. با لحن نرمی گفت:
دیمن آروم باش. من هنوز اینجام. نمیفهمم درباره چی...

دیمن ناگهان به سمتش یورش برد و صورتش رو در فاصله کمی از صورت دین قرار داد و فریاد کشید:
نه تو اینجا نیستی. تو رفتی. قول داده بودی نری اما... اما... لعنت بهت چرا رفتی؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ ببخشید... ببخشید... من... تقصیر... بابا... چرا...

دین دیگه از رفتارهای جنون آمیز دیمن نگران شده بود. اون داشت چی میگفت؟ درباره چی حرف میزد؟ دین که نرفته بود. اون هنوز توی اون خونه و پیش دیمن بود پس مرد چی میگفت؟

دست سالمش رو بالا برد و روی گردن دیمن گذاشت. تلاش کرد حواس اون مرد رو به خودش جلب کنه و از تکون خوردن های بی وقفه سرش جلوگیری کنه.
دین-هی... هی... من اینجام. دیمن من دقیقا همین جام. بهم نگاه کن، من ترکت نکردم.
با هق هق گفت و سعی کرد دیمن رو از توهمش خارج کنه. کم کم داشت میترسید و اگر دیمن به این کارهاش ادامه میداد باید با کسی تماس میگرفت.

Читать полностью…

Destiel

اتفاقا تا جایی که به یاد داشت لیلی همیشه دیمن رو انتخاب میکرد و بارها شاهد بود که به خاطر دیمن، کستیل رو تحقیر میکنه. اما با همه اینها کستیل عاشق خانواده اش بود و حاضر بود به خاطرشون هرکاری بکنه. اون حتی حاضر شده بود که دین رو توی یک زیرزمین زندانی کنه فقط به خاطر اینکه مادرش آرامش داشته باشه. ناخودآگاه حس بدی بهش داشت. دکتر جانسون درست میگفت، این ساده نیست که از برادر خودت متنفر باشی حتی اگر اون برادر از خون خودت نباشه پس برای چی دیمن انقدر از کستیل متنفر بود؟ ممکن بود اتفاقی در گذشته افتاده باشه که دین ازش خبر نداره؟

به خاطر افکارش سردرد گرفته بود و هرلحظه چهره اش سردرگم تر میشد تا اینکه دکتر جانسون با سوالی که پرسید اون رو به خودش اورد.
دکتر جانسون-هیچوقت سعی کردی که دلیلش رو بفهمی؟

دین-معلومه که آره ولی هربار که ازش میپرسیدم میگفت که فقط یه سری مشکلات کوچیک باهم دارن. البته مطمئنا مشکلاتشون کوچیک نبوده چون هیچکس به خاطر مشکلات کوچیک از برادرش متنفر نمیشه.

دکتر جانسون-و کستیل چی؟ اون هم از دیمن متنفر بود؟

دین باعجله جواب داد:
خدای من، معلومه که نه. کستیل واقعا دیمن رو دوست داشت. وقتی که دیمن... میدونی... وقتی اون اتفاق افتاد کستیل نابود شد. بارها شاهد بودم که کستیل تلاش میکرد رابطه بین خودش و دیمن رو درست کنه ولی دیمن خیلی لجباز بود.

دکتر جانسون حرکتی به گردنش داد تا خستگیش رو برطرف کنه و پرسید:
اگر دیمن انقدر از برادرش متنفر بوده، پس چرا بهش اصرار میکردی تا با برادرش ارتباط داشته باشه؟

دین شونه ای بالا انداخت و درحالی که با قفل پنجره بازی میکرد جواب داد:
فقط... فقط نمیخواستم دیمن و برادرش از هم جدا باشن. من خودم یک برادر دارم دکتر جانسون؛ و با وجود تمام اختلافاتمون هنوز هم همدیگه رو دوست داریم و از هم حمایت میکنیم. نمیخواستم دیمن تنها باشه و این عشق و حمایت ازش دریغ بشه.

دکتر جانسون-هیچوقت به این فکر کردی که باید به تصمیم دیمن احترام میزاشتی و توی مسئله ای که بهت مربوط نبوده دخالتی نمیکردی؟
بعداز پرسیدن سوالش دین تا ثانیه های طولانی خنثی بهش نگاه کرد. اون زن الان بهش گفته بود که داشته توی مسائل بین نامزدش و برادرش دخالت میکرده؟ خیله خوب باشه دین خودش هم قبول داشت ولی حداقل دکتر جانسون میتونست با لحن نرم تری بهش بگه نه با این صراحت و بی رحمی.
دین-میدونم که اشتباه کردم. باید از کنارش میگذشتم و اجازه میدادم که خودشون برای رابطه شون تصمیم بگیرن ولی... همونطور که گفتم دلم نمیخواست دیمن تنها باشه. اون همه رو از خودش رنجونده بود و تنها من و مادرش رو داشت، دلم میخواست کستیل هم درکنارش باشه.

دکتر جانسون دوباره توی دفترچه اش نکته ای یادداشت کرد و نیم نگاهی به ساعت انداخت. هنوز زمان داشتن و به نظر میرسید که دین هم چندان خسته نیست و میتونه ادامه بده. برعکس دو جلسه قبل که معذب بود و ثانیه شماری میکرد تا از اون خونه فرار کنه، در این جلسه راحت تر و خونسردتر بود و به خودش اجازه میداد تا افکار و احساساتش رو بدون سانسور بیان کنه. میتونست ببینه که اون پسر هم از موقعیتش خسته شده و عاجزانه میخواد یک زندگی نرمال داشته باشه.
دکتر جانسون-خوب، بعدش چه اتفاقی افتاد؟

دین کمی فکر کرد تا آخرین خاطره ای که تعریف کرده رو به یاد بیاره و سپس نفس عمیقی کشید و دوباره به باغچه چشم دوخت. احساس میکرد وقتی به جایی غیراز چشمهای دکتر جانسون نگاه میکنه بهتر میتونه خاطراتش رو مرور کنه.
دین-وقتی به خونه برگشتیم، برای دو هفته مادرم پیشم بود تا مراقبم باشه و هرچیزی که نیاز دارم رو فراهم کنه. آسیب جدی دیده بودم و حتی به سختی از روی تخت بلند میشدم. توی اون زمان من و دیمن نرمال رفتار میکردیم تا مادرم بهمون شک نکنه اما با اینحال دیمن میدونست که من هنوز نبخشیدمش. بعداز دو هفته دیگه نیازی به مادرم نداشتم و میتونستم از پس کارهای ساده بربیام بنابراین مادرم به کانزاس برگشت. وقتی با دیمن تنها شدم به خودش جرات داد تا تلاش کنه رابطه مون رو درست کنه اما من حاضر نبودم صداش رو بشنوم یا حتی ببینمش. خودم رو توی اتاق زندانی میکردم و فقط وقتهایی از اتاق بیرون میرفتم که دیمن خونه نبود. میتونستم ببینم هربار که نادیده اش میگرفتم غمگین و آزرده میشد اما با اینحال انقدری ازش عصبی بودم که اهمیتی ندم. تا اینکه بالاخره یک روز صبر دیمن تموم شد، و عجیب ترین حالتش رو دیدم.

فلش بک

چشم هاش رو به سختی باز کرد و خمیازه گنده ای کشید. حوصله نداشت سرش رو تکون بده و چشم هاش محدوده مشخصی رو از نظر گذروند تا اینکه نگاهش به ساعت دیجیتال روی میز افتاد. ساعت ده رو نشون میداد و به دین یادآوری کرد که از زمانی که از دانشگاه مرخصی گرفته تنبل و خوابالو شده. نمیدونست بعداز اینکه دوباره به دانشگاه برگرده چطوری میخواد صبح زود از خواب بیدار بشه. برای اولین بار توی زندگیش از شغلش متنفر شده بود.

Читать полностью…

Destiel

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و با یادآوری اون روزها اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بست.
دین-من بعداز سه روز بهوش اومدم. پلیس ورود همه رو به اتاقم ممنوع کرده بود و فقط دکترها و پرستارها اجازه ورود داشتن. وقتی که بالاخره بهوش اومدم بیمارستان گزارش میده و یک بازرس برای دیدنم میاد. و میدونستم که باید میگفتم، قبل از اینکه سرزنشم کنی باید بدونی که میدونستم باید میگفتم ولی... ولی...
کلافه انگشتاش رو توی موهاش فرو کرد و وقتی که به کف دستش نگاه کرد چند تار مو دید. با دقت هر تار رو از دستش جدا کرد و روی فضای باقی مونده از لبه پنجره انداخت. جرات نداشت به دکتر جانسون نگاه کنه اما با نفس عمیقی که اون زن کشید متوجه شد اگر انقدر پایبند به اخلاقیات نبود همون لحظه دین رو از پنجره به بیرون پرت میکرد.

دکتر جانسون-دین، اون بهت آسیب فیزیکی وارد کرد و نزدیک بود تورو بکشه ولی با اینحال چیزی به پلیس نگفتی. چرا؟

دین شونه ای بالا انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
حتی اگر برات توضیح بدم هم درکم نمیکنی.

دکتر جانسون دفترچه و مدادش رو روی میز رها کرد و کمی به جلو خم شد. موهاش روی پیشونیش ریخت اما توجهی نکرد و درحالی که با دقت به دین خیره شده بود اون پسر رو به چالش کشید.
دکتر جانسون-امتحانم کن.

دین آهی کشید و زیرچشمی به اون زن نگاه کرد. حالت بدن دکتر جانسون نشون دهنده تمرکزش برای فهمیدن قصد دین بود. برای همین درباره خاطراتش با کسی حرف نمیزد، نمیخواست آدمهارو ناامید کنه. با انگشتاش روی رون پاش ضرب گرفت و سعی کرد افکاری که اون زمان در سر داشت رو برای دکتر جانسون توضیح بده، افکاری که در اون زمان حداقل برای خودش منطقی بودن ولی الان که دوباره بررسیشون میکرد متوجه میشد که چه کار احمقانه ای کرده.
دین-چون اون دیمن بود.
با ضعف گفت و قطره اشکی روی گونه اش لغزید. میدونست که جمله کوتاهش قانع کننده نیست اما چطوری میتونست افکارش رو بیان کنه؟گاهی اوقات کلمات نمیتونن برای بیان احساسات و افکارت کافی باشن.

دکتر جانسون سرش رو پایین انداخت و صورتش بیشتر توی حجم موهاش پنهان شد. دین نمیدونست که توی سر اون زن چه افکاری هست اما میتونست احساس کنه که دکتر جانسون ازش ناامید شده. کی حاضر بود به خاطر عشق چنین حماقت بزرگی بکنه؟ مطمئنا هیچکس انقدر احمق نبود، البته به غیراز دین.

دکتر جانسون مکث طولانی کرد و بعد ناگهان به حالت سابق برگشت. دفترچه و مدادش رو برداشت و به مبل تکیه داد. با چهره خونسردی به دین نگاه کرد و گفت:
بیشتر توضیح بده.

دین تا چند ثانیه متعجب از تغییر حالت دکتر جانسون بود تا اینکه بالاخره به خودش اومد و سرش رو تکون محکمی داد. اون زن چطوری میتونست انقدر راحت احساساتش رو کنترل کنه؟ دین توانایی انجام اینکارو نداشت. نفس عمیقی کشید و رد اشک رو از روی صورتش پاک کرد و دوباره نگاهش رو به باغچه داد. از ذهنش گذشت که شاید بعداز گذشت چند جلسه دیگه بتونه از دکتر جانسون درخواست کنه که باقی جلساتشون توی حیاط پشتی برگزار بشه، البته اگر جرات مطرح کردن درخواستش رو پیدا میکرد.
دین-میدونی دیمن... اون گاهی اوقات طوری نگاهم میکرد که انگار یک خدام، طوری نوازشم میکرد که انگار خیلی باارزشم، وقتی توی گوشم جملات عاشقانه زمزمه میکرد حس میکردم که تک به تک کلماتش واقعین. این یه حقیقته که دیمن عاشق من بود و من هم متقابلا عاشقش بودم. برای همین... توی اون لحظه... منظورم لحظه ای که توی بیمارستان بازرس به اتاقم اومده بود... تمام لحظات خوبی که با دیمن داشتم از جلوی چشمهام گذشت. چطور میتونستم شاهد این باشم که دستگیرش میکنن؟ چطور میتونستم توی زندان ببینمش؟
و به دکتر جانسون نگاه کرد تا ببینه آیا حرفهاش اون زن رو تحت تاثیر قرار دادن یا نه اما از اون چهره خونسرد نتونست افکار و احساساتش رو بفهمه.

دکتر جانسون-پس چون عاشقش بودی تصمیم گرفتی که رهاش نکنی. انتظار داشتی بعدش چه اتفاقی بیوفته دین؟

دین بی درنگ جواب داد:
انتظار داشتم تغییر کنه. انتظار داشتم همونطور که من به خاطر رابطه مون فداکاری کردم اون هم همینکارو بکنه ولی...
آهی کشید و با پوزخند تلخی ادامه داد:
هردومون میدونیم که آخرش چطوری تموم شد. دیمن حاضر نبود به خاطر من تغییر کنه بلکه میخواست من رو تغییر بده. گاهی اوقات فکر میکنم که موفق هم شد.
جمله آخرش رو زمزمه کرد اما با اینحال دکتر جانسون صداش رو شنید و پرسید:
منظورت چیه که تونسته تغییرت بده؟

دین-به من نگاه کنید دکتر جانسون و بعد دوباره سوالتون رو بپرسید. به نظر شما موفق نشده؟ من دیگه نمیتونم بنویسم یا نقاشی کنم، هربار که قلم به دست میگیرم تنها یک صفحه سیاه پس زمینه ذهنمه. فقط کافیه یک نفر فریاد بکشه تا مغزم به جای اون فرد، دیمن رو تصور کنه و فکر کنم که هنوز توی همون خونه نفرین شده ام. نمیتونم با آدم ها صحبت کنم و هربار که توی جامعه میرم ترس و وحشت تمام وجودم رو پر میکنه.

Читать полностью…

Destiel

باکی-اگر واقعا دایی کیانو قاتل باشه، تو چیکار میکنی؟

کستیل-هرکاری که تو بخوای.

جوابش باکی رو متعجب کرد. سرش رو کج کرد و به چشمای آبی کستیل خیره شد.
-منظورت چیه؟ یعنی اگر ازت بخوام می بخشیش؟

کستیل-آره اینکارو میکنم. گرچه پرونده اش خیلی سنگینه و فقط بخشش من مهم نیست. اون خیلی های دیگه رو هم کشته.

باکی سرش رو تکون داد و دوباره به سقف خیره شد.
-ببین الان توی چه شرایطی هستیم. واقعا چی شد که به اینجا رسیدیم؟ هیچوقت فکرش رو نمیکردم زندگیم تغییری به این بزرگی بکنه.

کستیل خنده تلخی کرد و زمزمه کرد:
متاسفم، همه چیز تقصیر منه.

ضربه نسبتا محکمی به سر کستیل کوبید و غرش کرد:
خفه شو، هیچی تقصیر تو نیست ابله.

کستیل خنده ای کرد و خودش رو محکمتر به اون پسر چسبوند.
باکی-قراره آخر هفته بریم انگلستان.

این خبر به قدری شوکه کننده بود که باعث شد کستیل روی تخت بشینه و متعجب به باکی نگاه کنه.
-منظورت چیه؟ با کی میخوای بری؟

باکی-با استیو. اون برای یکی از ماموریت هاش میخواد به انگلستان بره و قرار شد منم باهاش برم.

کستیل-با استیو؟ تو نمیتونی بهش اعتماد کنی باکی. اون مرد خیلی عوضیه.

باکی اخماش رو توی هم کشید و تشر زد:
درباره اش اینجوری حرف نزن، اون عوضی نیست.
حتی خودش هم از جمله ای که گفته بود متعجب شد.

کستیل-واو حالا ازش دفاع میکنی. میدونی که اون تورو گروگان گرفته؟

باکی آهی کشید و به چشمای کستیل نگاه کرد.
-میدونم فقط اون واقعا آدم بدی نیست. شاید باورت نشه ولی یک قلب توی سینه اش داره.
و با یادآوری روزی که براش پیتزا سفارش داده بود خندید.

کستیل که متعجب به دوستش نگاه میکرد گفت:
احساس میکنم تغییر کردی.

باکی-خوب من الان توی خونه یک آدم غریبه ام و خانواده ام حتی به خودشون زحمت ندادن دنبالم بگردن پس آره، تغییر کردم.
و نیشخند تلخی زد.

سری تکون داد و دوباره دراز کشید و سرش رو روی شونه باکی گذاشت.
-همه چیز تموم میشه باشه؟ بهت قول میدم.

باکی-بهتره خونه ات رو برام آماده کنی چون بعداز اینکه از اینجا خارج بشم، دیگه به خونه پدرومادرم برنمیگردم. از همون اول هم میدونستم که آنچنان دوستم ندارن ولی با خودم گفتم شاید چیزی تغییر کنه و براشون مهم بشم.

کستیل-اصلا پدرومادرت رو درک نمیکنم. چرا دوست ندارن؟ معمولا پدرومادرها بچه هاشون رو دوست دارن.

باکی پوزخندی زد و زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه جواب کستیل رو داد:
چون من یک حرومزاده ام.
و چونه اش رو روی موهای کستیل گذاشت و تلاش کرد قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین چکید رو بهترین دوستش نبینه.

Читать полностью…

Destiel

دین شونه هاش رو بالا انداخت و ترجیح داد چیزی نگه.
اون واقعا ناراحت نبود، شاید روز قبل کمی دلخور شده بود ولی وقتی توی تنهاییش فکر کرد به این نتیجه رسید که این رفتارهای کستیل تقصیر خودشه.
کستیل-میخوام بدونی که من انقدرام آدم بیشعوری نیستم و وقتی کار اشتباهی انجام میدم یا حرف اشتباهی میزنم مسئولیتش رو قبول میکنم و معذرت خواهی میکنم.

دین-واقعا مشکلی نیست، تو داری به خودت سخت میگیری. من متوجه ام که شاید ازم خوشت نیاد، خوب قرار نیست همه از من خوششون بیاد یا باهام حال کنن یا...

کستیل میون حرفش پرید و ناگهان گفت:
نه من ازت خوشم میاد.

دین متعجب نگاهش کرد و این باعث شد کستیل لبش رو با استرس گاز بگیره و توی ذهنش سری از تاسف تکون بده. گند زده بود و میخواست خودش رو خفه کنه.
-منظورم اینه تو آدم خوبی هستی و من مثل یک دوست ازت خوشم میاد.

دین آهانی گفت و معذب نگاهش رو از اون پسر گرفت.
این جملات کمی براش عجیب بودن مخصوصا چون از زبون کستیل شنیده بود.

هردو ترجیح دادن ادامه راه رو توی سکوت بگذرونن.
متوجه شده بودن که بعداز شبی که باهم گذرونده بودن، کمی شرایط بینشون تغییر کرده بود.

بعداز هفده دقیقه، ماشین رو روبه روی خونه استیو متوقف کرد.
از پنجره به نمای خونه نگاه کرد. تا به حال خونه استیو رو ندیده بود و حقیقتا انتظار همچین چیزی رو نداشت.
از اون مرد مارک پوش، انتظار یک خونه شیک و زیبا رو داشت نه یک خونه خونه به این اندازه معمولی.

همراه با کستیل از ماشین خارج شد. به سمت خونه رفتند و دین زنگ در رو به صدا دراورد.
بعداز چند ثانیه، صدای جروبحثی از پشت در به گوششون خورد.

باکی-بزار درو باز کنم تا حداقل ویوی روبه روی خونه ات رو ببینم. تو چرا نسبت به همه چیز مشکوکی؟

استیو-یعنی میخوای باور کنم تا به حال از پنجره بیرون رو نگاه نکردی؟

باکی-معلومه که نه. مگه من مثل تو فضولم؟

دین و کستیل با چشمای گرد شده بهم نگاه کردن. انتظار این حجم از صمیمت رو نداشتن.
دین این تصور رو داشت که استیو اون پسر رو توی اتاق زندانی کرده و حتی غذاش رو از زیر در بهش میده.

در خونه باز شد و استیو و باکی میون چهارچوب در ظاهر شدن.
باکی با دیدن بهترین دوستش، لبخند خوشحالی زد و آغوشش رو باز کرد.
-بیا بغلم که دلم برات تنگ شده.

کستیل لباش رو آویزون کرد و خودش رو محکم توی اون آغوش پرتاب کرد.
-نمیدونی چقدر بدون تو سخت میگذره.

باکی هق هق فیکی کرد و گفت:
زندگی بدون من برای همه سخته.

کستیل ضربه نرمی به گردنش زد و گفت:
خفه شو.
و محکمتر به خودش فشارش داد.

دین و استیو با پوکرترین حالت ممکن، به رفتارهای مسخره اون دو نفر نگاه میکردن.
استیو-ببخشید من باید برم و بالا بیارم. مراقبشون باش.
و وارد خونه شد تا بیشتر از این شاهد اون صحنه مشمئزکننده نباشه.

دین دستاش رو توی جیبش فرو کرد و سرش رو پایین انداخت و ترجیح داد کمی فضای خصوصی بهشون بده.

بعداز چند دقیقه، کستیل از آغوش باکی بیرون اومد.
باکی با دیدن دین، لبخندی زد و گفت:
سلام مامور وینچستر.

متعجب سرش رو بالا اورد و به اون پسر که کمی موهاش بلند شده بود، نگاه کرد. زیرلب زمزمه کرد:
سلام.
انتظار اون لبخند و لحن گرم رو نداشت. هرچی باشه اون باعث شده بود باکی توی اون خونه زندانی بشه. شاید هم اصلا از این موضوع خبر نداشت.

دین-بهتره برید داخل.
و سرتاسر خیابون رو از زیرنظر گذروند. چیز مشکوکی به چشم نمیخورد، به نظر همه چیز روبه راه بود.

کستیل و باکی وارد خونه شدن و دین پشت سرشون رفت. زمانی که در رو بست، احساس امنیت تمام وجودش رو گرفت.

داخل سالن، استیو روی مبلی نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود.
باکی از همون لحظه اول، دست کستیل رو گرفت و به سمت اتاقی رفتن.
دین درک میکرد اونها بخوان تنها باشن پس روی مبل کنار استیو نشست.
-یه چیزی مشکوکه استیو.

استیو نگاهش رو از اون نقطه گرفت و بی حال به دین خیره شد.
-چی مشکوکه؟

دین-دوشب قبل، من خونه کستیل بودم ولی...

میون حرفش پرید و با نیشخند پرسید:
خونه کستیل چیکار میکردی؟

چشم غره ای بهش رفت و توجه ای به سوالش نکرد.
-ولی هیچکس اونجا نبود. امروز که دنبال کستیل رفته بودم باز هم کسی رو ندیدم. این مشکوک نیست؟

استیو شونه هاش رو بالا انداخت و مردد پرسید:
برای چی باید مشکوک باشه؟

دین-من انتظار داشتم فردی مث کیانو ریورز برای کستیل مامور گذاشته باشه اما همچین کاری نکرده. این به نظرت عجیب نیست؟

استیو-شاید ما اون رو خیلی دست بالا گرفتیم.

دین-نه من مطمئنم اون باهوش تر از این حرفاست.
و به مبل تکیه داد و به روبه روش خیره شد.

برای دقایقی، استیو توی فکر فرو رفت. تلاش میکرد به این نتیجه برسه که آیا این یک موضوع مهمه یا نه. برای اون، ریورز یک آدم باهوش نبود، اون مرد فقط پول داشت و میتونست هرکاری که میخواد رو با پولش بکنه ولی هوش، اون یک موضوع جداگانه بود.

Читать полностью…

Destiel

از حرفایی که میشنید متعجب شده بود.
اون تا همین دیشب فکر میکرد که توی این دنیا تنهاست و برای کسی مهم نیست ولی انگار امروز تمام آدم ها تصمیم گرفته بودن تا خلافش رو بهش ثابت کنن.

چنگالش رو توی بشقاب انداخت و دست تام رو میون دستاش گرفت. فشار کمی به دستش وارد کرد و لبخند اطمینان بخشی زد.
-دیمن خیلی خوش شانس که تورو داره. اینو بهت نگفتم ولی واقعا خوشحالم بالخره باهمید.

تام لبخندش رو جواب داد و چشماش رو به نشونه تشکر بهم فشرد.
با صدای دیمن هردو نگاهشون رو به اون مرد که تنها با یک باکسر به سمتشون میومد دوختن.
-قهوه منو آماده کردی؟

دین چشماش رو توی حدقه چرخوند و پرخاش کرد:
هیکلت هیچ زیبایی نداره دیمن. بهتره لباس بپوشی.

دیمن روی صندلی نشست و درحالی که پاش رو روی پای دیگه اش مینداخت نیشخندی زد.
-تو داخل خونه منی. اگر از این شرایط ناراضی، میتونی گورتو گم کنی.

انگشت فاکش رو بهش نشون داد و نون تست رو برداشت تا کمی کره بادوم زمینی روش بماله.
-دهنت رو ببند. صدات آزارم میده.

دیمن-تاکید میکنم، میتونی از خونه ام گمشی بیرون.

دین توجه ای بهش نکرد و خطاب به تام گفت:
چطوری اینو تحمل میکنی؟ خدای من اون واقعا رواعصابه.

دیمن با حرص لگدی به ساق پای دین زد و غرید:
خفه شو.

ناله ای از درد کرد و گفت:
ازت متنفرم دیمن. کاش دیروز گلوله به قلبت میخورد و دیگه مجبور نبودم تحمل کنم.

دیمن نیشخندی زد.
-تو واقعا بدشانسی دین چون من هنوز زندم و قراره تا آخر عمرم روی اعصابت راه برم.

با تاسف به اون دوتا مامور که مثل بچه های کوچیک باهم بحث میکردن نگاه کرد و آهی کشید.
اگر حرفایی که توی اتاق بینشون ردوبدل شده بود رو نشنیده بود، الان باور میکرد که اونها از هم متنفرن و به اجبار همدیگه رو تحمل میکنن.

نگاهش رو ازشون گرفت و ترجیح داد توی سکوت برای خودش قهوه درست کنه.
اون دوتا هم میتونستن به جای قهوه، دیکشو بخورن.

بعداز چند دقیقه، دین از روی صندلی بلند شد و گفت:
خوب من دیگه میرم.

دیمن نگاه بدی بهش انداخت و چشم غره ای بهش رفت.
-ازم ناراحت شدی؟

دین-آره دیگه ازت خوشم نمیاد، خدافظ.
و بدون توجه به انگشت فاک دیمن، از خونه خارج شد.

درحالی که سوار ماشینش میشد، گوشیش رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و با استیو تماس گرفت.
بعداز چند بوق، صدای خسته استیو داخل گوشش پیچید.
-میدونی چیه؟ اگر روح نبودم همین الان به خاطر مزاحمت های تو و دوستات ازتون شکایت میکردم. کی میخوای بفهمید ازتون خوشم نمیاد و نمیخوام صداتونو بشنوم؟

دین-خفه شو. کارت داشتم وگرنه باهات تماس نمیگرفتم.

استیو-تو همیشه با من کار داری. دست از سرم بردار.

توجه ای به حرفش نکرد و گفت:
کستیل میخواد باکی رو ببینه.

استیو-انتظار داری چیکار کنم؟ براش فرش قرمز پهن کنم؟

دین-چقدر کسشعر میگی استیو. فردا صبح میارمش. آدرس رو برام تکست کن.

استیو-کارت تموم شد؟ حالا با قطع کردنت منو خوشحال کن.

کمی فکر کرد و سوالی که توی ذهنش به وجود اومده بود رو پرسید:
منظورت از مزاحمت های منو دوستام چی بود؟ مگه به غیراز من کس دیگه ای باهات تماس گرفته؟

برای چند ثانیه، تنها صدای نفس های استیو رو میشنید ولی بالخره اون مرد بدون جواب دادن به سوالش تماس رو قطع کرد.

نسبت به استیو مشکوک شده بود و این داشت آزارش میداد. هنوز هم اسم اون مرد توی لیست مظنونین بود و دین فرصت نکرده بود تا درباره این موضوع باهاش حرف بزنه.

چشماش رو توی حدقه چرخوند و گوشیش رو روی صندلی کنارش پرت کرد. با خودش فکر کرد برای امروز به مغزش استراحت بده و فردا که میخواد به دیدن استیو بره، باهاش درباره همه چیز حرف بزنه.

بعداز چند ثانیه، صدای تکست گوشیش اومد و خبر از پیام استیو داد. توجه ای نکرد و ماشینش رو روشن کرد تا به سمت خونه اش حرکت کنه.

****

زنگ رو فشرد و منتظر باز شدن در موند. بعداز چند دقیقه، در باز شد و دین با پوکرترین حالت ممکن، میان چهارچوب در ایستاد.
-میتونی دستت رو از روی زنگ برداری.

بانی لبخندی بهش زد و انگشتش رو از روی زنگ برنداشت.

با خونسردی به چهارچوب در تکیه داد و دست به سینه بهش خیره شد تا بالخره خودش خسته بشه.

بعداز چند دقیقه، بانی اجازه داد زنگ بیچاره استراحت کنه و خطاب به دین گفت:
دفعه دیگه در رو دیر باز نکنی.
و بهش تنه ای زد و وارد خونه شد.

پوفی کشید و بعد از بستن در، پشت سر اون دختر رفت.
بانی وسط سالن ایستاد و با احساس حضور دین پشت سرش، ناگهان به سمت اون مرد برگشت و اسلحه اش رو به سمتش گرفت.

دین شوکه قدمی به عقب برداشت و به کلتی که دقیقا روبه روی صورتش بود خیره شد.
-چه غلطی میکنی؟

بانی-بهت گفته بودم اگر اتفاقی براش بیوفته زنده ات نمیزارم.

لازم نبود زیاد فکر کنه تا بفهمه درباره کی حرف میزنه. همه چیز کاملا مشخص بود.

دین-میخوای بهم شلیک کنی بان بان؟

Читать полностью…

Destiel

و من فکر میکردم مامورهای اف بی آی احمق تراز این حرفان.
دین خنثی نگاهش کرد و کستیل با خنده ادامه داد:
البته به غیراز تو دین. تو تنها فرد باهوش اون سازمانی.

دین چشم غره ای بهش رفت و نگاهش رو به همکارش داد که با جدیت درحال پیدا کردن اسلحه موردنظرش بود و گفت:
ترجیح دادم دیمن توی سازمان بمونه و از دور حواسش به همه چیز باشه. به هرحال دوست پسرش تازه از ماموریت برگشته و دیمن نمیتونه سرشو از توی کون دوست پسرش بیرون بکشه.

زین که انگار غافلگیر شده بود برای لحظه ای حواسش پرت شد و گفت:
وایسا ببینم، مگه دیمن دوست پسر داره؟ اون که همیشه من و تورو مسخره میکرد و بهمون میگفت فگوت.

دین خندید و جواب داد:
اوه توی این چند ماهی که نبودی خیلی چیزها عوض شده مرد.

زین که کارش تموم شده بود، از روی پارکت بلند شد و به سمت دین و کستیل رفت. درحالی که میخندید گفت:
پس الان نوبت من و تویه تا انتقاممون رو ازش بگیریم.
و کلت Smith & Wesson Military & Police رو به دست دین داد و پرسید:
چطوره؟

دین کمی توی دستش بالا و پایینش کرد و درحالی که با دقت نگاهش میکرد سری تکون داد و گفت:
فکر میکنم خوب باشه.

زین که انگار چندان نظر دین براش مهم نبود گفت:
و برای دوستت...
کلت CZ.۷۵ رو به سمت کستیل گرفت و درحالی که نگاهش میکرد ادامه داد:
یکی از موردعلاقه های خودمه. بهتره مراقبش باشی. و فکر نکن که جمله ات رو نشنیدم، اتفاقا ماموری که کنارته جزو احمق تریناست که خودش رو با دولت درانداخته.
و قبل از اینکه دین فرصت کنه دهانش رو به نشونه اعتراض باز کنه با لحن عصبی گفت:
فقط خفه شو دین. میدونی چندبار دلم میخواست بیخیال این ماموریت بشم و برگردم به سازمان تا یه مشت توی صورتت بکوبم؟ فرمانده راست میگفت که حماقت تو بی حد و اندازه است. باید همون زمانی که با راجرز همکاری میکردی این رو میفهمیدم ولی با خودم گفتم "هی، دین اون مامور باهوشه است، میدونه داره چیکار میکنه" ولی مثل اینکه اشتباه کردم.

چهره دین درهم شد و سرش رو پایین انداخت. خودش میدونست چه اشتباهی کرده و اینکه همه اطرافیانش سرزنشش میکردن حالش رو بهتر نمیکرد.

زین آهی کشید و گفت:
پس همه اینا به خاطر راجرزه آره؟ داری اینکارو میکنی تا انتقامشو بگیری.

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
نه زین، فقط به خاطر استیو نیست. منظورم اینه مطمئنا بخشیش به خاطر اونه ولی نه همه اش.

کستیل که تا اون لحظه خودش رو با کلت توی دستش سرگرم کرده بود، با شنیدن لحن غمگین دین نگاهش رو بهش داد و بازوش رو لمس کرد. حتی با اینکه چندین هفته گذشته بود ولی هنوز هم دین با شنیدن اسم استیو بهم میریخت.

زین با ترحم سری تکون داد و ازشون فاصله گرفت. به سمت کمد رفت و درحالی که اسلحه ای رو برای خودش انتخاب میکرد گفت:
دوربین های داخل عمارت هک شدن و یک فیلم معمولی رو بارها و بارها نشون میدن پس نگران دیده شدنتون نباشید، البته بیاید امیدوار باشیم که متوجه نشن وگرنه هیچکدوممون زنده نمیمونیم. جلسه ساعت ده توی آخرین اتاق سمت راست طبقه سه شروع میشه. حواست باشه که اون قرارداد مهم ترین مدرکه دین پس به هر طریقی که شده باید گیرش بیاری.

دین-توی اون اتاق چه خبره؟

زین شونه ای بالا انداخت و درحالی که هرچیزی که به نظرش ضروری بود رو داخل یک کیف کوچک قرار میداد جواب داد:
نمیدونم. اون اتاق بیشتر برای جلسات استفاده میشه ولی با اینحال هیچکس به غیراز خوده رئیس وارد اون اتاق نمیشه برای همین باید انتظار هرچیزی رو داشته باشی. اگر احیانا وارد اتاق شدی و چندنفر ریختن سرت نه تعجب کنی و نه کمک منو بخوای.
جمله آخرش رو با نیشخند گفت اما دین میدونست که اون مرد فقط قصد ترسوندنش رو داره برای همین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و بی تفاوت سرش رو تکون داد.

دین-به این فکر کردی که من چطوری باید به اون اتاق برسم؟ مطمئنا الان طبقه سه پراز نگهبانه.

زین-اوه میتونی از طریق راه مخفی بری.
و به دیوار پشت سر دین اشاره کرد و ادامه داد:
این عمارت خیلی قدیمیه و راه های مخفی زیادی داره. بیشتریاش رو بستن و فقط یکی دو تارو باز گذاشتن که اون هم برای استفاده کارکنانه. من توی این چند ماه تمام راه های مخفی رو امتحان کردم و یکیشون دقیقا میرسه به اتاقی که جلسه امشب داخلش برگزار میشه. البته شاید توی پیدا کردنش به مشکل بخوری برای همین بهت پیشنهاد میکنم همین الان بری.

دین سری تکون داد و گفت:
نگران نباش. من و کستیل به یه طریقی پیداش میکنیم.

زین تند تند گفت:
اما کستیل نمیتونه باهات بیاد.
و خطاب به کستیل ادامه داد:
چقدر اسمت عجیبه. خانواده ات خیلی مذهبین نه؟

قبل از اینکه کستیل جوابش رو بده دین با اخم های درهم پرسید:
منظورت چیه که نمیتونه باهام بیاد؟

Читать полностью…

Destiel

نگام نکن. باورم نمیشه تا قبل از اینکه وارد این مهمونی بشیم از لباسم خوشم میومد و الان احساس میکنم شبیه فاحشه هام.

دین با ترحم سرش رو چندین بار تکون داد و نگاهش رو ازش گرفت. کستیل دوباره بازوش رو میون دستهاش گرفت تا شاید کمی گرما رو احساس کنه، و البته که هرگونه فرصتی برای دور شدن دین ازش رو بگیره. وقتی دین به سمت پله های سمت راست رفت، کستیل ذره ای از جاش تکون نخورد و اون مرد مجبور شد دوباره به جای سابقش برگرده.
کستیل-از پله های سمت چپ میریم.

دین عجیب نگاهش کرد و با لحنی خنثی پرسید:
چرا؟

کستیل-چون من میگم. همیشه از چپ بیشتر خوشم میومد تا راست. بعدم مگه نمیدونی که آدم های چپ دست شانس میارن.

دین-چه ربطی به آدم های چپ دست داره؟ ما میخوایم از پله ها پایین بریم کستیل.

کستیل-طبق این نظریه حتما اگر از سمت چپ بریم بیشتر شانس میاریم.

دین که میدونست این چرندیات کستیل به خاطر استرس و اضطرابشه تنها سری تکون داد و ناچار همراه با کستیل به سمت چپ رفت تا از پله ها پایین برن.
دین-من فکر میکردم فقط وقتی که مستی زیاد چرت و پرت میگی ولی الان متوجه شدم که وقتی اضطراب داری هم همینطوری هستی.
و زمانی که کستیل بازوش رو نیشگون گرفت ترجیح داد دهنش رو ببنده.

وقتی به انتهای پله ها رسیدن، کستیل ناگهان سرجاش متوقف شد و با چشم های گردی گفت:
خدای من، این دیگه چیه؟

دین که سعی میکرد خونسرد باشه به سمتی که کستیل نگاه میکرد چشم دوخت و با دیدن دختری که روی زانوها و دستاش راه میرفت و قلاده دور گردنش دست پیرمردی بود لبخند ساختگی زد و طوری که فقط کستیل بشنوه گفت:
خواهش میکنم نرمال باش.

کستیل با حرص گفت:
چطور میتونم نرمال باشم وقتی...
و در همون زمان اون پیرمرد و دختر همراهش از کنارشون گذر کردن و کستیل بلافاصله ساکت شد.

دین با دلسوزی به کستیل نگاه کرد. پیشخدمتی که از کنارشون گذر میکرد رو برای ثانیه ای متوقف کرد و لیوان نوشیدنی رو از روی سینی برداشت. جرعه ای از نوشیدنی خورد تا مایع داخل لیوان رو تشخیص بده و بعداز اینکه متوجه شد تنها مشروبه اون رو به دست کستیل داد.
دین-با اینکه مخالف اینم که امشب نوشیدنی بخوری ولی میتونی این یکی رو داشته باشی. شاید اینطوری کمتر از دیدن اتفاقات اینجا شوکه بشی.

کستیل یک نفس تمام مایع داخل لیوان رو سر کشید و درحالی که چهره اش درهم شده بود لیوان خالی رو روی سینی یکی از پیشخدمت ها گذاشت. درحالی که از شدت استرس ناخون های دستش رو توی بازوی دین فرو میکرد و کنارش قدم برمیداشت تا اون مرد بتونه شرایط رو ارزیابی کنه، ناگهان ایستاد و اینبار از شدت شوک دهانش باز موند. دین نگاهش کرد تا دلیل توقف دوباره اش رو بفهمه و با دیدن چهره کستیل خنده اش گرفت. انگشت هاش رو روی چونه اش گذاشت و بهش کمک کرد تا دهانش رو ببنده و پرسید:
اینبار چی توجهت رو جلب کرده همکار عزیز؟

کستیل با چهره ای مات نگاهش کرد و جواب داد:
اون مرد مو بلنده که روی مبل نشسته رو نگاه کن.

دین به جایی که کستیل نامحسوس اشاره میکرد نگاه کرد و با دیدن مرد لاغر اندامی که موهای مشکی فرش دور شونه هاش ریخته شده بود ابروش بالا رفت.
دین-و...
منتظر به کستیل چشم دوخت تا منظورش رو توضیح بده.

کستیل که حالا چهره اش خنثی شده بود گفت:
اون برودی آزبورنه، دین. خدای من فقط بهم نگو که نمیشناسیش.

دین گناهکارانه سرش رو به چپ و راست تکون داد. کستیل با حرص گفت:
اون خواننده راکه دین. تو اصلا موزیک گوش میدی؟

دین شونه ای بالا انداخت و تند تند جواب داد:
معلومه که گوش میدم فقط برام مهم نیست که قیافه خواننده چه شکلیه. ببخشید که یک نوجوون 15 ساله نیستم که عکس خواننده هارو به دیوار اتاقم بچسبونم.

کستیل آهی کشید و ترجیح داد با دین بحث نکنه. همینطوریش هم عصبی بود و دلش نمیخواست رفتار تندی از خودش نشون بده. دین که عذاب وجدان گرفته بود گفت:
من متوجه نمیشم چرا از دیدن برودی... حالا فامیلیش هرچی که هست شوکه شدی. باور کن توی ماموریت هایی بوده که آدم های خیلی خیلی معروف تری رو دیدم ولی... به هرحال چون آدم های معروفی هستن دلیل نمیشه که خوب هم باشن.

کستیل درحالی که حتی لحظه ای نگاهش رو از برودی آزبورن نمیگرفت با چهره ای غمگین گفت:
اما اون خواننده موردعلاقمه. دلم نمیخواد دستگیر بشه.

دین خنده ای کرد و دستش رو دور شونه های کستیل حلقه کرد.
دین-اوه کستیل عزیزم، مطمئن باش حتی اگر دستگیر هم بشه به سرعت آزادش میکنن پس لازم نیست نگرانش باشی. کاملا مطمئنم که اون دقیقا آخر همین هفته درحالی که کاملا آزاد و خوشحاله یک موزیک جدید میده بیرون.

کستیل-برای چی آزادش میکنن؟
کنجکاو پرسید و به دین نگاه کرد.

دین-خوب... پروسه اش همینه. همونطور که گفتم دفعات زیادی بوده که آدم های معروفی رو دستگیر کردیم ولی فرداش بلافاصله آزاد شدن. توی تمام دوران شغلیم به یاد نمیارم که یک سلبریتی رو دستگیر کرده باشیم و اون دادگاهی بشه.

Читать полностью…

Destiel

قبل از اینکه به ورودی عمارت برسن، پیشخدمت هایی که با فرم قرمز و سفید روبه روی در ایستاده بودن تعظیم کوتاهی کردن و بعداز گرفتن دستگیره های بزرگ و طلایی رنگ، در رو به آرومی باز کردن. ابروهای دین بالا پرید و نیشخندی زد. هیچوقت از چنین تشریفات مزخرف و حال بهم زنی خوشش نمیومد. اون سادگی رو بیشتر میپسندید، توی سادگی صداقتی بود که توی هیچ تشریفاتی ندیده بود. و البته که با فکر به اینکه صاحب اون عمارت از چه راهی چنین ثروتی رو به دست اورده باعث میشد که حتی از پا گذاشتن به اون عمارت وحشت داشته باشه.

از درهای عمارت که عبور کردن، صدای پاشنه های بلندی سکوت رو بهم زد. زنی با کت و دامن خاکستری با لبخند بهشون نزدیک شد. روبه روشون ایستاد و درحالی که موهای مشکیش رو پشت گوش هاش مینداخت با لحن مودبانه ای گفت:
خوش اومدید. باید اعلام کنم که طبق قوانین مهمونی باید بازرسی بدنی انجام بشه و وسایل جانبی که به نظر میزبان ضروری نیستن و همچنین ممکنه باعث آزردگی شما در طول مهمونی بشن به اتاق برده بشه. البته بهتون این اطمینان رو میدم که بعداز پایان مهمونی، تمام وسایل شما در پاکتی بهتون تحویل داده میشه. امیدوارم مشکلی با این قانون مهمونی وجود نداشته باشه.

دین بدون هیچ احساسی توی چهره اش به زن خیره شد و درحالی که چندان تلاش نمیکرد تا مودب باشه گفت:
فکر نمیکنم اگر مشکلی هم وجود داشته باشه برای میزبان مهم باشه پس... راحت باشید. همونطور که گفتید این قانونه و باید از قانون پیروی کنیم مگه نه؟
و زن به راحتی طعنه توی کلام دین رو متوجه شد و گوشه لبش به تمسخر بالا رفت.

زن به مرد قد بلند و عضلانی که با فاصله ازشون ایستاده بود اشاره کرد و اون مرد با قدم های سنگین به سمت دین رفت. روبه روی دین ایستاد و با اینکه قدش بلندتراز دین بود اما حاضر نشد تا سرش رو بالا بیاره و تنها مردمک چشم هاش رو حرکت داد و به چهره خشن مرد خیره شد. مرد بدون توجه به نگاه سرد و ترسناک دین، دستهاش رو روی گردنش گذاشت و آروم دستهاش رو پایین و پایین تر برد و تمام بدن دین رو لمس کرد. گوشی موبایل و کیف پولی که متعلق به دین نبود و برای ماموریت امشب بهش داده شده بود رو از جیب شلوارش بیرون کشید و داخل پاکتی گذاشت. وقتی دستهاش رون های دین رو لمس کرد و به سمت داخل پاهاش حرکت کرد دین احساس کرد که داره بهش تجاوز میشه اما با اینحال حالت چهره اش تغییری نکرد. بعداز اینکه میان پاهای دین رو بررسی کرد، خطاب بهش با لحن خشن و زمختی گفت:
لطفا پاهاتون رو به نوبت بالا بیارید.
و کف هردو کفش دین رو با دقت از نظر گذروند و وقتی که مطمئن شد فقط یک جفت کفش ساده برند هستن ایستاد. مرد گردن دین رو به چپ و سپس راست چرخوند و داخل گوش هاش رو با دقت نگاه کرد و سپس انگشت اشاره دو دستش رو زیر چشم های دین گذاشت و برای اینکه به چشم های سبز مهمان روبه روش نگاه کنه تا از نبود لنز مطمئن بشه کمی خم شد. اگر دین رو تکه تکه میکردن هم حاضر نبود گردنش رو بالا بگیره تا کار مرد راحت تر بشه، هیچوقت حس خوبی به اونهایی که ازش قد بلندتر بودن نداشت گرچه حتی سمی هم با وجود اینکه چندین سال ازش کوچکتر بود اما قد دین تنها به شونه هاش میرسید. برای لحظه ای مردمک چشم هاش لرزید و دوباره غم به قلبش سرازیر شد. دلش نمیخواست که توی این موقعیت به یاد سم بیوفته ولی قد بلند مرد روبه روش و همچنین موهای تا روی شونه هاش ناخودآگاه ذهن دین رو به سمت سمی کشوند.
مرد-لطفا دهانتون رو باز کنید.
و وقتی دین بدون ذره ای مقاومت دهانش رو باز کرد، مرد که دستکش پلاستیکی رو به دست کرده بود دو انگشتش رو داخل دهان دین فرو کرد و توی سرتاسر دهانش چرخوند. بعداز اینکه کارش تموم شد، دستکش مشکی رو از دستش خارج کرد و توی سطل زباله نزدیکش انداخت.
مرد-لطفا ساعتتون رو تحویل بدید.
و پاکت رو روبه روی دین گرفت و منتظر موند تا مهمان بی حوصله اشون ساعت گرون قیمتش رو از دور مچ دستش باز کنه و داخل پاکت بندازه.

بعداز اینکه مرد ازش فاصله گرفت، دین نیشخندی زد و خطاب به زن که با فاصله کمی کنارشون ایستاده بود گفت:
شاید بهتر باشه موهام رو هم بررسی کنید. به هرحال امکان داره چیزی اونجا جاساز کرده باشم.

زن که از نگاهش مشخص بود از این مهمان سرکش و بی ادب خوشش نیومده لبخند ساختگی زد و گفت:
خوب ما امیدوارم اینکارو نکردید باشید، و به هرحال دلمون نمیخواد مدل موی جذاب شما خراب بشه آقای پاول.
با لحنی طعنه آمیز گفت طوری که دین متوجه نشد به مدل موهاش توهین شده یا نه.

مرد به سمت کستیل رفت و بعداز اینکه سرسری آنالیزش کرد گفت:
اجازه ندارید هرگونه گوشواره، گردنبند یا دستنبد با خودتون حمل کنید.

Читать полностью…

Destiel

اگر مجبور میشد از اسلحه اش استفاده کنه چی؟ اگر اشتباهی مرتکب میشد و به بی گناهی آسیب میرسوند چی؟ اضطراب ماموریت همین طوری هم از پا درش اورده بود و حالا که مجبور بود با دیدی تار به ماموریت بره حالت تهوع گرفته بود. نگاهش به دستی که روی فرمون بود افتاد؛ لرزش خفیفی داشت و دین مجبور شد فرمون رو محکم تر بگیره تا لرزشش از بین بره یا حداقل کمتر معلوم باشه. دلش نمیخواست کستیل متوجه لرزش دستهاش بشه چون درحال حاضر اون پسر خودش به خاطر اضطراب زیادش سرجاش بی وقفه تکون میخورد و هرچند دقیقه یک بار نفس عمیق میکشید. تمام امید کستیل به این بود که دین میدونه داره چیکار میکنه اما آیا واقعا دین میدونست؟
با پیچیدن صدای کستیل توی ماشین، حواسش پرت شد و افکارش به سرعت ناپدید شدن.
کستیل-فرانسیس پاول؟

نگاه دین به سمت دعوتنامه که میون دستهای کستیل بود چرخید و با طلبکاری گفت:
آره. مشکلش چیه؟

کستیل با تمسخر نگاهش کرد و جواب داد:
خوب نام خانوادگیش که مشکلی نداره ولی اسمش... فرانسیس، دین؟ شوخی میکنی درسته؟

دین سریع از خودش دفاع کرد و درحالی که دعوتنامه رو از میون دستهای کستیل بیرون میکشید گفت:
هی اینطوری نبود که حق انتخاب داشته باشم. اونها فقط این آیدی رو بهم دادن و هیچ گزینه دیگه ای هم وجود نداشت.

کستیل سری از تاسف تکون داد. به نظرش اون اسم خیلی مزخرف و خنده دار بود.
کستیل-اسم خودم رو ندیدم.

دین-خوب اون دعوتنامه برای منه و از اونجایی که تو همراه منی پس نیازی به دعوتنامه جداگونه نداشتی. فکر میکنم همون کستیل خیلی هم خوب باشه ولی از اونجایی که دلم نمیخواد اسم واقعیت رو بدونن پس میتونی یک اسم برای خودت انتخاب کنی.

کستیل با هیجان از جا پرید و تند تند گفت:
میشا میشا. همیشه از این اسم خوشم میومد.

دین نیشخندی زد و مثل خوده کستیل با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
میشا؟ و بعد فرانسیس رو مسخره میکنی.

کستیل چشم غره ای بهش رفت و گفت:
هی میشا خیلی هم اسم خوبیه.
و ضربه ای به بازوی دین کوبید.

دین خنده اش رو کنترل کرد تا دوباره کتک نخوره و گفت:
هرچی تو بگی کس.
و البته که این باعث نشد که کستیل دوباره ضربه ای به بازوش نزنه و با سوءظن نگاهش نکنه. بهتره اون مرد درحال مسخره کردنش نباشه.

هرچقدر به لوکیشن مهمونی نزدیک تر میشدن، ضربان قلب دین بالاتر میرفت. با اینکه سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده -محض رضای خدا اونها داشتن به یک ماموریت میرفتن و حتی معلوم نبود که چه سرنوشتی در انتظارشونه- اما لرزش دستهاش و تکون خوردن بی وقفه پاش اضطرابش رو به وضوح نشون میداد. و دقیقا در همین لحظه که دین نیاز به یک حواس پرتی داشت، کستیل تصمیم گرفته بود دهنشو ببنده و از پنجره بیرون رو نگاه کنه. البته اون پسرو سرزنش نمیکرد چون درک میکرد اگر از شدت ترس و وحشت حرف زدن رو فراموش کرده باشه.

تصمیم گرفت خودش مکالمه ای رو شروع کنه. بعداز اینکه نیم نگاهی به کستیل انداخت، با چهره جدی و اخم کمرنگی روی پیشونی به روبه روش خیره شد.
دین-باید این رو بدونی که جای هیچ نگرانی نیست...
و وقتی سنگینی نگاه کستیل رو روی خودش احساس کرد، مکث کوتاهی کرد و درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد ادامه داد:
نه، این یه دروغ بزرگه و من نمیتونم صادق نباشم. جایی که داریم میریم خطرناکه و مطمئنم همین الان هم این رو میدونی. اینکه ترسیده باشی هیچ ایرادی نداره، درواقع اگر نترسیده باشی خیلی عجیبه اما باید بدونی که... که من مراقبتم. هراتفاقی هم که بیوفته من اجازه نمیدم تو آسیبی ببینی. حتی اگر شرایطی پیش بیاد که در کنارت نباشم باز هم حواسم بهت هست و تمام تلاشم رو میکنم تا خودم رو بهت برسونم. اینهارو گفتم چون... چون دلم نمیخواد حتی ثانیه ای این فکر به ذهنت خطور کنه که مراقبت نیستم. مطمئن باش حتی اگر نگاهت نکنم هم باز تمام فکرم پراز تویه.

دقایقی طول کشید تا کستیل واکنشی نشون بده. به نقطه ای روی شیشه جلوی ماشین خیره شد و هر ثانیه چهره اش بیشتر و بیشتر توی هم میرفت. نفس عمیقی کشید و درحالی که لب پایینش رو گاز میگرفت با صدای ضعیفی گفت:
بهم قول بده.

دین-بهت قول میدم.
و از گوشه چشم به کستیل که ناگهان خنده عجیبی روی صورتش نقش بست نگاه کرد.

کستیل سرش رو به چپ و راست تکون داد و درحالی که اون خنده هرلحظه عجیب و عجیب تر میشد گفت:
هربار که یه قولی میدم، یه نفر همیشه کنار گوشم میگه که هیچوقت اینکارو نکنم، که هیچوقت قولی ندم چون... چون قول ها برای شکستنن.
خنده از روی صورتش محو شد و به نیم رخ دین نگاه کرد. لبخند محوی زد و ادامه داد:
اما با اینحال من باورت میکنم دین حتی اگر قولت رو بشکنی.
و دین میتونست احساس کنه که کستیل درباره امشب حرف نمیزنه.

Читать полностью…

Destiel

دین که دیگه داشت گریه اش میگرفت سرش رو میون دستاش حبس کرد و با بیچارگی زمزمه کرد:
از این وضعیت متنفرم.
و اشک های خیالی روی گونه اش رو با سرانگشت پاک کرد. باکی کجا بود تا این حجم از ابتذال رو ببینه؟

باعجله از روی صندلی بلند شد. بدون اینکه به کستیل نگاه کنه -که البته کار سختی بود چون تازه داشت متوجه میشد کنترل چشم هاش رو نداره- به سمت در اتاق رفت و با صدای ضعیفی گفت:
چند دقیقه دیگه توی سالن اصلی باش.
و از اتاق خارج شد. پاپیون دور گردنش جلوی نفسش رو گرفته بود و قفسه سینه اش به سختی بالا و پایین میشد. دستش رو به دیوار تکیه داد. خیلی خوشحال بود که کسی اون رو نمیشناسه و به راحتی میتونه مثل بیچاره ها به نظر برسه. نگاهش رو به سقف دوخت و با فرد خیالی صحبت کرد:
نکنه توی زندگی قبلیم هیتلر بودم که این حجم از بدبختی رو توی این زندگیم باید تحمل کنم؟
و تا زمانی که پاهاش یاری نکردن، همونجا ایستاد و مثل دیوونه ها با خودش حرف زد. دیگه تمومه، بعداز ماموریت امشب استعفا میده تا توی یک جزیره خالی از سکنه زندگی کنه و از هرکسی -مخصوصا کستیل- دور بشه.

وقتی وارد سالن اصلی شد، اونجارو ساکت تراز هرزمان دیگه ای دید. اضطراب وحشتناکی توی سالن حکمفرما بود و این هیچ کمکی به حال دین نمیکرد. روی نزدیک ترین صندلی نشست و آرنج هاش رو به زانوهاش تکیه داد. سرش رو پایین انداخت و پاشنه کفشش رو با ریتم منظمی به زمین کوبید. اینکه تیمش توی محل ماموریت بودن و خودش هنوز توی اون سازمان لعنتی گیر افتاده بود عصبیش میکرد، باید اونجا میبود تا حواسش به افرادش باشه. کلافه به ساعتش نیم نگاهی انداخت و با اینکه دلش میخواست انگشتهاش رو توی موهاش فرو کنه اما جلوی خودش رو گرفت تا موهاش بهم نریزه. با صدای چرخ های آشنایی، نگاهش رو از زمین گرفت و به فرمانده که ویلچرش رو کنار صندلیش قرار داده بود نگاه کرد. مثل همیشه چهره اش خونسرد و جدی بود. چطوری اون پیرمرد توی هر شرایطی میتونست احساساتش رو کنترل کنه؟ واقعا کنجکاو بود تا بدونه.
فرمانده-حالت خوبه؟

دین نیشخندی زد و گفت:
مثل اینکه فقط دیمن نتونست من رو بشناسه. کم کم دارم نسبت به وفاداریش شک میکنم.

فرمانده نیم نگاهی بهش انداخت و بی خیال گفت:
فقط یک نفر توی این سازمانه که چهره اش برای من ناآشناست، و از اونجایی که میدونستم قراره گریم کنی حدس زدم که باید خودت باشی. ولی درباره وفاداری دیمن، باید هم شک کنی. اون پسر جدیدا خیلی با مامور کویل میچرخه و این داره من رو نگران میکنه. چه افکاری توی سرشون هست؟

دین شونه ای بالا انداخت. پاهاش رو دراز کرد و درحالی که کمی قوز کرده بود به همکارانش که بی وقفه درحال حرکت بودن نگاه کرد.
دین-حتی من هم نمیدونم. خیلی وقته که دیمن باهام صحبت نمیکنه.

فرمانده-سرزنشش نمیکنم. جدیدا خیلی بی حوصله و بداخلاق شدی.

دین چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
خوب من حالم خوبه، ممنون که پرسیدی رابرت.
و با این جمله اش به پیرمرد فهموند که هرچه زودتر تنهاش بزاره.

فرمانده سینگر نیشخندی زد و گفت:
همونطور که گفتم، بی حوصله و بداخلاق.

دین آهی کشید و نگاهش رو به سقف دوخت. درحالی که چشمهاش یاری نمیکردن تا دقیقا خطوط روی سقف رو ببینه گفت:
اگر توام مثل من خودت رو توی دردسر مینداختی طوری که تمام دولت از دستت عصبانی باشن و حتی ندونی که میتونی به کسی اعتماد کنی یا نه، خوب اون موقع توام بی حوصله و بداخلاق میشدی.

فرمانده ضربه آرومی به بازوش زد و غرغر کرد:
من که بهت گفته بودم ولی تو گوش نکردی. خدای من دین، بعضی وقت ها تبدیل به لجبازترین آدمی میشی که توی زندگیم میشناسم.

دین بی تفاوت نگاهش کرد. چندان براش مهم نبود که فرمانده سینگر یا هرکس دیگه ای چه چیزی درباره اش فکر میکنه.
دین-کاری که ازت خواسته بودم رو انجام دادی؟

فرمانده سینگر کوتاه سرش رو تکون داد و درحالی که به اطرافش نگاه میکرد تا کسی نزدیکشون نباشه گفت:
میدونی، باید درباره اش با دیمن و تام صحبت کنی. این درباره اونهاست. اگر قبول نکنن چی؟

دین-قراره شرایطی پیش بیاد که در گذشته هیچوقت باهاش مواجه نشدیم. و دیمن... درسته احمقه ولی توی چنین شرایطی، میدونم که راه درست رو انتخاب میکنه.

فرمانده-و تام؟ اون پسر چی؟ انتخابش مهم نیست؟

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و صادقانه جواب داد:
اگر دیمن رو دوست داره نه، مهم نیست.

فرمانده آهی کشید و گفت:
امیدوارم از این طوفان جون سالم به در ببریم.

دین سری تکون داد. اون هم امیدوار بود ولی هرچقدر که بیشتر پیش میرفت، بیشتر متوجه میشد که به زودی قراره ناامید بشن.

فرمانده سینگر ویلچرو به حرکت دراورد اما قبل از اینکه فاصله اش با دین زیاد بشه، اون پسر صداش زد:
رابرت؟

فرمانده این لحن رو خیلی خوب میشناخت، و ازش متنفر بود. منتظر به دین نگاه کرد تا حرفش رو بزنه، درواقع وصیتش رو بکنه.
دین-اگر امشب برنگشتم باید نقشه مون رو عملی کنی.

Читать полностью…

Destiel

#part65
#My_favorite_sin

خودش رو برای آخرین بار توی آینه آنالیز کرد تا مطمئن بشه همه چیز کامله. گریمی که روی صورتش کار شده بود چهره اش رو متفاوت کرده بود و مطمئن بود اگر کسی ببینتش اون رو تشخیص نمیده؛ البته در عین حال گریم سبکی بود و دین رو اذیت نمیکرد انگار که پوست صورت خودشه. کت و شلوار مشکی خوش دوختش کاملا فیت تنش بود و با اینکه کروات رو ترجیح میداد اما برای اولین بار توی زندگیش از پاپیون استفاده کرده بود، که البته جذاب ترش کرده بود. راضی از کار ناتالی و تیمش، از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق گریم رفت تا همراه با کستیل از سازمان خارج بشن و به لوکیشن مهمونی برن. تیمش از چندساعت گذشته توی محل مهمونی مستقر شده بود و طبق آخرین خبری که به دستش رسیده بود همه چیز آماده و سرجای خودش بود. فقط امیدوار بود که این ساعت های باقی مونده از شب بدون هیچ دردسری بگذرن چون اصلا تحمل یک اتفاق ناگوار دیگه رو نداشت.

قبل از اینکه به اتاق موردنظرش برسه، دیمن رو داخل راهرو دید که بدون توجه به کسی کاغذهای توی دستش رو بادقت مطالعه میکرد. دین طبق عادت همیشه جلوش رو گرفت و با خنده گفت:
میبینم بالاخره بیخیال خرگوش کوچولوت شدی.
لحنش تمسخرآمیز بود و نیشخندش عمیق تر شد. از زمانی که دیمن جلوی دین به تام لقب "خرگوش کوچولو" رو داده بود تا الان بارها مورد تمسخر دین قرار گرفته بود. البته که دین مطمئن بود بالاخره یک روز صبر دیمن تموم میشه و یه بلایی سرش میاره تا دیگه مسخره اش نکنه اما با اینحال از اذیت کردن دیمن و خرگوش کوچولوش لذت میبرد.

دیمن سرجاش متوقف شد و مشکوک به مرد روبه روش نگاه کرد. سرتاپاش رو با ابروی بالا رفته آنالیز کرد و با لحن بدی پرسید:
میشناسمتون؟

دین ناباورانه خندید و با هیجان گفت:
خدای من، هرلحظه بهتر و بهتر میشه. واقعا خوشحالم که درحال حاضر هیچکس منو نمیشناسه چون الان میتونم هرکاری که دلم میخواد انجام بدم و نگران وجه اجتماعیم نباشم.

دیمن برای ثانیه هایی خنثی نگاهش کرد تا اینکه با یادآوری ماموریت اون روز دین با هیجان گفت:
خدای من دین، واقعا نشناختمت پسر.
و بهش نزدیک شد و با ذوق پرسید:
میتونم به صورتت دست بزنم؟
و دستش رو بالا برد و انگشتش رو توی گونه دین فرو کرد.

دین خنثی نگاهش کرد و بعداز اینکه به پشت دستش ضربه محکمی زد گفت:
دست خر کوتاه. گریمم رو بهم نریز. گرچه ناتالی بهم گفت که گریمم به سادگی پاک نمیشه ولی نمیتونم ریسک کنم.

دیمن با لب های آویزون دستش رو عقب کشید و مظلوم به دین نگاه کرد. دلش میخواست بدون دلیل به صورت دین دست بزنه. اون هیچوقت نیاز به گریم برای ماموریت هاشون نداشت برای همین احساس میکرد عقده ای شده.

دین با دیدن چهره مظلوم دیمن آهی کشید و اینبار خودش صورتش رو جلو برد تا دیمن پوستش رو لمس کنه.
دین-فقط برای چند ثانیه. و دفعه دیگه هم از این چهره مظلومت استفاده نکن عوضی. من که میدونم تو از مظلومیت هیچ بویی نبردی.

دیمن که نقشه اش گرفته بود نیشش باز شد و انگشتش رو توی جای جای صورت دین فرو کرد. باورش نمیشد، انگار صورت خوده دین بود درصورتی که میدونست صورتش نیست.
دیمن-خیلی باحاله. قول بده دفعه بعد من رو باخودت ببری تا منم گریم کنم.

دین سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
اگر بچه خوبی باشی و مشقاتو بنویسی میبرمت.
و به چهره بی حالت دیمن خندید اما وقتی که اون مرد دستش رو پایین برد و دیکش رو سفت و سخت گرفت، خنده از روی لبهاش محو شد و نفسش برید. درحالی که خم شده بود و سعی میکرد دیک بیچاره اش رو نجات بده با لحن دردناکی گفت:
عوضی بهت اجازه دادم صورتمو انگشت کنی نه دیکمو.
و اینبار دیمن داشت بهش میخندید. مرتیکه کینه ای.

وقتی دیمن دیکش رو ول کرد، دین چند دقیقه توی همون موقعیت موند تا دردش از بین بره و بعداز چشم غره وحشتناکی به دیمن، به سمت اتاق گریم رفت. وقتی درو باز کرد و وارد اتاق شد، با دیدن فردی که فاصله نسبتا کمی باهاش داشت خشکش زد. پسر مقابلش جلوی آینه ایستاده بود و روی لبهاش دست میکشید تا رنگ قرمزش رو مات تر کنه. با ورود دین به اتاق، نگاهش از توی آینه به چهره شوکه دین چرخید. با لبخند به سمتش برگشت و پرسید:
چطور شدم؟

کمی از موهاش روی پیشونیش ریخته بود و چشم هاش با وجود سرمه درشت تر شده بود. لب های صورتیش حالا رنگ قرمز به خودشون گرفته بودن و دین حاضر بود قسم بخوره که گونه هاش برجسته شده بودن. اما از همه اینها مهم تر، لباسی بود که به تن داشت. شلوار مشکی براقی که هرچه پایین تر میرفت گشادتر میشد و لباسی هم جنسش که قسمت شونه هاش با تور پوشیده شده بود و ترقوه هاش رو به نمایش میزاشت، و بخش خیره کننده ماجرا، پشت لباس بود که کاملا باز بود و تنها با تور نازکی ابتدا و انتهاش بهم متصل شده بود. زمان از دست دین در رفته بود و نمیدونست چند دقیقه است که با گردنی کج و لبهایی نیمه باز بهش خیره شده و حتی پلک نمیزنه.

Читать полностью…

Destiel

با پرشی که ناگهان گرفت، صدای فریادش توی گلو حبس شد و شوکه به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن کستیل که با نیشخند نگاهش میکرد، شونه ای بالا انداخت و خندید.
کستیل-داری ازش لذت میبری آقای وینچستر، میتونم توی صورتت ببینم.

دین درحالی که سعی میکرد حقیقت رو انکار کنه سرش رو به چپ و راست تکون داد اما لبخندش خلاف این رو به کستیل ثابت میکردن. دوباره با کف دست تکون محکمی به تاب داد و وقتی که به اندازه کافی بالا رفت، بالاخره متوقف شد و روبه روی تاب با فاصله ایستاد. منتظر موند تا سرعت تاب کم و کمتر بشه تا اینکه بالاخره ایستاد و کستیل حالا میتونست چهره خندان دین رو به وضوح ببینه.
دین-ساعت دو صبحه و تو هنوز نخوابیدی.

کستیل شونه ای بالا انداخت و درحالی که با نوک کفشش به سنگ های زیر پاش ضربه میزد گفت:
فکر میکنم هردوی ما افکار ناراحت کننده ای در سر داریم که اجازه خواب رو بهمون نمیده.

دین لبخند تلخی زد و پرسید:
توام همینطور؟
و وقتی کستیل با تکون سر تایید کرد با همدردی نگاهش کرد.

کستیل سعی کرد بحث رو عوض کنه و گفت:
میتونم ببینم که به این حیاط علاقه مند شدی. البته سرزنشت نمیکنم چون خودم هم از اینجا خوشم میاد. دومین مکان موردعلاقه ام توی این خونه است.

دین-و اولیش کجاست؟

کستیل نیشخند شیطونی زد و جواب داد:
آشپزخونه.
و درحالی که به خنده دین خیره شده بود ادامه داد:
تا حالا به این فکر کردی که آشپزخونه چقدر توی روحیه ما آدم ها تاثیر میزاره؟ مخصوصا اگر یک نفر باشه تا برات غذا درست کنه.

دین که با کستیل هم نظر بود سرش رو تند تند تکون داد. به خاطر خنده های بی وقفه اشک توی چشمهاش جمع شده بود. توی همین چند دقیقه کوتاه، کستیل حقیقی ترین لبخند اون ماه رو به صورتش اورده بود و به خاطرش ممنون بود.

کستیل-خوب تعریف کن. چه افکاری باعث شدن تا دین وینچستر ترجیح بده که این موقع شب رو صرف تاب بازی کنه درصورتی که هردومون میدونیم سرگرمی های بهتری هم وجود داره.
و به گونه های رنگ گرفته دین خندید.

چهره اش رو از مرد مقابلش پنهان کرد. از شبی که توی اتاق دیمن سروصداهای عجیبی کرده بودن و صدای ناله های دین تمام خونه رو پر کرده بود، محض رضای خدا اونها فکر میکردن که تنهان، تا همین الان کستیل از هیچ فرصتی برای اذیت کردن دین دریغ نمیکرد. انگار که تماشای گونه های قرمز اون پسر تبدیل به یکی از سرگرمی هاش شده بود.
دین-خوب... فقط میخواستم از هوای به این خوبی استفاده کنم.

کستیل دستی به چونه اش کشید و درحالی که متفکر به نقطه نامعلومی خیره شده بود گفت:
و بهترین جا برای قایم شدن از دست دیمنه چون اتاق دیمن به حیاط پشتی هیچ دیدی نداره.

لبخند از روی لبهای دین محو شد و درحالی که از نگاه مچ گیرانه کستیل فرار میکرد گفت:
فکر کنم خودت دلیلش رو فهمیدی.

کستیل لبخند مهربونی بهش زد. به پسر نزدیک شد و دستش رو دراز کرد. نگاه متعجب دین از دست کستیل به چشم های آبیش رسید و با گردنی کج از پایین نگاهش کرد.
کستیل-تمام شب توی مهمونی میخواستم ازت درخواست کنم که باهام برقصی ولی از اونجایی که میدونستم دیمن از درخواستم خوشحال نمیشه منصرف شدم. اما حالا که اون اینجا نیست درسته؟

دین-درسته.
زمزمه کرد و بعداز گاز گرفتن لبش، دستش رو توی دست کستیل گذاشت. با کمک اون مرد از روی تاب پایین پرید و با همراهیش جایی زیر نور ماه ایستاد. کستیل دست دیگه اش رو روی کمر دین گذاشت و اون پسر رو به خودش نزدیک تر کرد. وقتی که دین انگشتهای شکسته اش رو روی شونه اش گذاشت، نگاه کستیل برای لحظه ای غمگین شد.

به چشم های سبز مقابلش نگاه کرد و با صدایی که به خاطر فاصله کمشون پایین اومده بود گفت:
میدونی که میتونی باهام صحبت کنی.
و بدون موزیک، ریتم خاصی به بدن هاشون داد.

درحالی که چندان مطمئن نبود کستیل گزینه مناسبی برای دردودل کردن باشه، آهی کشید و گفت:
من نمیدونستم به دیمن حمله عصبی دست میده. هیچکدومتون بهش اشاره ای نکرده بودید.

اخم های کستیل درهم شد و با ناراحتی گفت:
پس بالاخره دیدیش. خیلی تعجب کردم که انقدر دیر جنونش رو بهت نشون داده. اعتراف میکنم این فکر به سرم زد که شاید واقعا تغییرش دادی.
و باطعنه نیشخندی زد.

دین با دلخوری گفت:
چرا بهم نگفتی کستیل؟ من باید میدونستم.

کستیل شونه ای بالا انداخت. اینبار اون بود که از نگاه دین فرار میکرد.
کستیل-دیمن... خوب اون خوشش نمیاد که درباره جنونش صحبت کنیم. این رو مثل یک نقطه ضعف بزرگ میدونه و فکر میکنم ازش میترسه. و به هرحال، موضوع دلپذیری نیست که صحبت دربارش آسون باشه.

دین با ناباوری نگاهش کرد و گفت:
کستیل، اون باید تحت درمان قرار بگیره. باورم نمیشه که این سالها هیچکاری برای درمانش نکردید.

کستیل-فکر میکنی تلاش نکردیم؟ دیمن علاقه ای به درمان نداره و ما هم نمیتونیم مجبورش کنیم که اینکارو انجام بده.

دین-اگر به کسی صدمه بزنه چی؟

Читать полностью…

Destiel

اون دختر جدیدا خیلی بی حوصله است و حالت های عجیبی داره. واقعا نگرانشم.
جمله آخرش رو با ناراحتی گفت و دین اخم کمرنگی کرد و کمی نگران شد.
دین-مشکلی براش به وجود اومده؟

کستیل شونه ای بالا انداخت و درحالی که به در اتاقش نگاه میکرد تا از بسته بودنش مطمئن بشه، با صدای آرومی که دین به سختی میشنید جواب داد:
یه چیزهایی شنیدم درباره اینکه ممکنه یک بیماری جدی داشته باشه. البته خودش چیزی نگفته اما جودی غیرمستقیم بهش اشاره کرد.

دین که دیگه جدا نگران شده بود روی مبل جابه جا شد و گفت:
خدای من، این خیلی بده. الان حالش خوبه؟ باید باهاش صحبت کنی، درسته که متخصص نیستیم ولی میتونیم از لحاظ روانی کمکش کنیم.

کستیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
درست میگی ولی... نت از اون آدمایی نیست که علاقه به صحبت کردن درباره مشکلاتش داشته باشه. ترجیح میده تنهایی از پسشون بربیاد. و به هرحال، تا زمانی که خودش آمادگی نداشته باشه نمیتونم مجبورش کنم تا باهام صحبت کنه.

دین متوجه منظور کستیل میشد. درست نبود که اون دختر رو مجبور کنن تا افکارش رو باهاشون درمیون بزاره حالا هرچقدر هم نگرانش باشن. دهنش رو باز کرد تا چندتا پیشنهاد برای برخورد مناسب با ناتاشا بده اما با باز شدن در اتاق کستیل، اون مرد گردنش رو چرخوند و خطاب به کسی که دین نمیتونست ببینه فریاد کشید:
بهت گفتم من جایی نمیام و ترجیح میدم تحقیقاتم رو ادامه بدم. حالا برو بیرون.

دین صدای لوکاس رو تشخیص داد که با لحن مظلومانه ای -البته دین کاملا مطمئن بود اون لحن ساختگیه- گفت:
من فقط با خودم فکر کردم که درست نیست با یک پیرمرد تند برخورد کنم و میخواستم ازت عذرخواهی کنم اما اصلا لیاقتش رو نداری آقای کالینز، متاسفم برات.
و در به همون سرعتی که باز شده بود، بسته شد.

کستیل با بیچارگی به دین نگاه کرد و غرغر کرد:
و الان من اون آدم عوضی هستم. خدای من، لوکاس همیشه سفرهامون رو پیچیده میکنه. تصمیم گرفتم بعداز این پروژه اخراجش کنم.
لحنش تهدیدآمیز بود و به نقطه نامعلومی چشم غره رفت.

دین کوتاه خندید و یادآوری کرد:
تو نمیتونی اون رو اخراج کنی چون اگر اینکارو بکنی جودی هم همراهش میره و بعدش هم ناتاشا ازت عصبی میشه و دیگه باهات حرف نمیزنه.

کستیل کمی به حرفای دین فکر کرد و بعداز اینکه از صحتشون مطمئن شد، آهی کشید و پیشونیش رو به کیبورد لپتاپ تکیه داد.
کستیل-من بالاخره از دست لوکاس دیوونه میشم، اینو مطمئنم.

دوباره نگاهش رو به دین دوخت و درحالی که روی صندلیش راحت تر مینشست پرسید:
خوب، جلسه امروزت چطور بود؟

هربار که درباره جلساتشون صحبت میکردن دین کمی معذب میشد. با اینکه میدونست کستیل هیچوقت قضاوتش نمیکنه ولی مغزش بهش هشدار میداد که اون مرد رو چندان درجریان پروسه درمانش نزاره. دلیل منطقی برای پنهان کاریش نداشت و ترجیح میداد خودش رو با این فکر که دلش نمیخواد کستیل نگرانش بشه گول بزنه.
دین-آممم فکر میکنم جلسه امروز خیلی خوب بود. تونستم خاطرات بیشتری تعریف کنم و درباره موضوعات مختلفی صحبت کردیم. دکتر جانسون... فکر میکنم میدونه داره چیکار میکنه گرچه گاهی اوقات خلافش بهم ثابت میشه.

کستیل-عزیزم من مطمئنم اون میدونه داره چیکار میکنه فقط باید بهش اعتماد کنی. منظورم اینه که این شغلشه. فکر نمیکنم جای نگرانی وجود داشته باشه.
با مهربونی گفت و لبخند پرآرامشی به دین زد. از دست خودش عصبی بود که توی این زمان پیش معشوقه اش نبود. اون پسر بیشتراز هروقت دیگه ای بهش نیاز داشت و کستیل به راحتی تنهاش گذاشته بود.

دین خنده ساختگی کرد و درحالی که گردنش رو عصبی می خاروند گفت:
اتفاقا توی جلسه امروز دکتر جانسون ازم پرسید که دلیل مشکل دیمن با تو چی بوده، و من متوجه شدم که هیچوقت نفهمیدم. واقعا عجیبه که دیمن با تو مشکلی داشته چون تو بهترین برادری هستی که یک نفر میتونه داشته باشه.

چهره کستیل درلحظه تغییر کرد. با غم به نقطه نامعلومی خیره شد و بی هدف سرش رو تکون داد. مکث کوتاهی کرد و درحالی که لبش رو از داخل گاز میگرفت گفت:
مطمئنم دلیل منطقی داشته.
و دین رو کنجکاوتر کرد. این جمله کستیل چه معنی میتونست داشته باشه؟
دین-منظورت اینه که... تو دلیل دیمن رو میدونی؟

دین به وضوح هول شدن کستیل رو دید. اون مرد خنده ساختگی کرد و درحالی که باسنش رو جابه جا میکرد سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و باعجله جواب داد:
نه نه نه نه. دیمن هیچوقت با من درباره اش صحبت نکرد ولی فکر میکنم که دلیل منطقی داشته.
اون مرد همین چند ثانیه قبل جمله "مطمئنم دلیل منطقی داشته" رو نگفته بود؟ پس چرا الان اصلاحش کرد به جمله "فکر میکنم دلیل منطقی داشته"؟

Читать полностью…

Destiel

اما ناگهان دیمن از حرکت ایستاد و به دین خیره شد. یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه، زمانش از دست دین در رفته بود فقط میدونست که اونجا ایستاده و متقابلا به دیمن خیره شده. ناگهان انگار که دیمن به خودش اومده باشه، نفس بلندی کشید و با سردرگمی به دین نگاه کرد.
دیمن-دین... تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
و با نگرانی بازوش رو لمس کرد.
دیمن-تو باید استراحت کنی عزیزم. برای چی اومدی آشپزخونه؟ هنوز زوده که از خواب بیدار بشی. برگرد به تخت و بخواب.

با دیدن دست های خونیش اخم هاش درهم شد و با گیجی زمزمه کرد:
چه بلایی سر دستام اومده؟
و مشتش رو چندبار بازوبسته کرد و هربار به خاطر درد اخمش پررنگتر میشد.

دین بهتش زده بود. نمیفهمید چه اتفاقی درجریانه و مغزش انگار قفل کرده بود. دیمن بی حواس به ساعتش نگاه کرد و با چشم های گرد شده گفت:
خدای من، کار امروزم رو از دست دادم. اندرسون مواخذه ام میکنه.
و از کنار دین گذشت و باعجله به سمت سالن رفت.

قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشه، دین به خودش اومد و باتعجب پرسید:
دیمن؟ حالت خوبه؟

دیمن مکثی کرد و به چشم های سبز پسر نگاه کرد. حالت چهره اش معمولی بود و لبخند کمرنگی به لب داشت.
دیمن-معلومه که حالم خوبه عزیزم. مشکلی وجود داره؟

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و با تردید گفت:
چند دقیقه پیش... تو... فکر میکردی من رفتم.

دیمن متعجب نگاهش کرد. انگار که به یک دیوونه نگاه میکنه.
دیمن-درباره چی حرف میزنی؟ برای چی باید چنین فکری کنم وقتی روبه روم ایستادی؟
خنده کوتاهی کرد و ادامه داد:
ازت ممنونم که بیدارم کردی. دیشب توی آشپزخونه مشروب میخوردم و خوابم برد. دیگه تکرار نمیکنم. واقعا ببخشید.
و قبل از اینکه دین واکنشی نشون بده با استرس به ساعتش نگاه کرد و گفت:
عزیزم من باید برم دانشگاه. بعدا باهم حرف میزنیم اوکی؟ میدونم هنوز نبخشیدیم و انتظاری هم ندارم ولی بهتره حرف بزنیم. صحبت نکردن درباره اش چیزی رو درست نمیکنه. حالا هم برو و بخواب. بدنت به استراحت نیاز داره.
و دستی برای دین تکون داد و از جلوی چشمهای دین ناپدید شد.

دین-اما دستات...
و حتی نتونست جمله اش رو تموم کنه. احمقانه بود که نگران دستهای اون مرد بود؟ با اینکه به دین آسیب جدی زده بود ولی اون پسر نمیخواست دیمن دردی داشته باشه.

برای دقایق بعدی، دین همونجا ایستاده بود و به جای خالی دیمن نگاه میکرد. تحلیل اتفاقاتی که افتاده بود سخت بود و حتی مغزش هم داشت جیغ میکشید. دیمن طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و تمام چند دقیقه گذشته یک کابوس وحشتناک بوده. یه چیزی این وسط درست نبود. انگار که دیمن هیچی رو به خاطر نداشت. دین گیج تراز این نمیشد. سوالهای مختلفی ذهنش رو پر کرده بودن و احساس میکرد اگر به جواب نرسه دیوونه میشه. کلافه روی صندلی نشست و به آشفته بازاری که توی آشپزخونه به وجود اومده بود نگاه کرد. دیمن آخرش به جنون میرسوندش، مطمئن بود.

پایان فلش بک

دین-اون اولین باری بود که با جنونش روبه رو شدم. تا قبل از اون روز هیچوقت ازش این رفتارهای عجیب رو ندیده بودم.
بالاخره از حیاط پشتی دل کند و از روی لبه پنجره بلند شد. روبه روی دکتر جانسون روی مبل نشست و درحالی که انگار هنوز هم اتفاق اون روزو هضم نکرده ادامه داد:
طوری رفتار میکرد که انگار من رو نمیبینه، انگار که یک توهمم. حتی با اینکه لمسم میکرد ولی باز هم طوری نگاهم میکرد انگار که... انگار که من فرسنگ ها ازش فاصله دارم. و بعدش... منظورم زمانی که آروم شد، طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. اولش فکر میکردم که انکار میکنه ولی بعداز اینکه چندین بار این اتفاق افتاد متوجه شدم که وقتی به چنین جنونی میرسه هیچی رو متوجه نمیشه. این حالتش بیشتراز اینکه برام عجیب باشه ترسناک بود. گاهی با خودم فکر میکردم اگر اتفاقی بینمون بیوفته چی؟ مثلا سعی کنه من رو بکشه ولی خودش متوجه نباشه چی؟ اون یک خطر بود، و من مثل احمق ها کنار اون خطر موندم.

دکتر جانسون-و شبی که بهت آسیب زد، اون شب هم همینطوری شده بود؟

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و جواب داد:
فکر نمیکنم چون متوجه بود که داره بهم آسیب میزنه و تازه بعدش هم همه چیزو به یاد داشت.

دکتر جانسون کوتاه سرش رو تکون داد و مکثی کرد. از بالای عینکش به دین خیره شد و با لحن عجیبی پرسید:
بعداز اون روز، برای چی کنارش موندی دین؟ برای چی همون لحظه وسایلت رو جمع نکردی و تا اونجایی که میتونستی ازش فاصله نگرفتی؟

دین نگاهش رو به فرش زیرپاش داد. درحالی که نقش و نگار فرش رو از نظر میگذروند به جواب فکر کرد. سوال ساده ای بود اما چرا دین احساس میکرد جواب پیچیده ای داره؟
دین-کنارش موندم چون دوستش داشتم.
با اینکه فکر میکرد جوابش رو با لحن قاطع و مطمئنی داده ولی دکتر جانسون متوجه لرزش و تردید صداش شد. اون پسر واقعا نمیفهمید که داره خودش رو گول میزنه؟

Читать полностью…

Destiel

چشم های پف کرده اش رو با دست سالمش مالوند و روی تخت نشست. مغزش بدون هیچ دلیلی بهش دستور میداد که به نقطه نامعلومی خیره بشه و تا زمانی که اشک از چشم هاش سرازیر نشد دست از کارش نکشید.

از اونجایی که ساعت ده بود و مطمئنا دیمن خونه نبود، از روی تخت بلند شد و درحالی که شلوارش رو بالا میکشید با شونه های افتاده به سمت در رفت. نیم نگاه پراز حسرتی به تخت انداخت و قفل درو باز کرد تا از اتاق خارج بشه. با صدای پراز التماس معده اش، دستی به شکم دردناکش کشید و از راهرو و سالن گذشت و وارد آشپزخونه شد. چشم های خمارش با دیدن مردی که در گوشه آشپزخونه روی سرامیک های سرد نشسته بود گرد شد. اطرافش بطری های خالی آبجو افتاده بود و وقتی که دیمن سرش رو با سستی بالا اورد و به دین نگاه کرد، چشم های قرمز و رگ گردن برآمده اش دین رو وحشت زده کرد. اینکه دین خونه بود به اندازه کافی ترسناک بود چه برسه به اینکه مست هم باشه.

ترجیح داد توجه ای بهش نکنه و بعداز خفه کردن معده اش به اتاقش برگرده. هنوز آمادگی شروع یک مکالمه با دیمن رو نداشت و از اونجایی که اون مرد مست بود مطمئنا تا چند دقیقه دیگه به دین آویزون میشد و خودش رو لوس میکرد. دین حاضر بود توی یک وان پراز اسید دراز بکشه ولی دیمن لمسش نکنه.

از داخل یخچال بطری شیر رو برداشت و درحالی که باقی مانده محتویات داخلش رو سر میکشید به این فکر کرد که باید هرچه زودتر با دانشگاه تماس بگیره و برای برگشت به کارش اعلام آمادگی کنه. زخم های صورتش بهبود پیدا کرده بودن و تنها زخم های روی بدنش بودن که اونهارو میتونست با لباس بپوشونه. به انگشت های شکسته اش نیم نگاهی انداخت و به دنبال پیدا کردن دروغ قابل باوری بود. اگر میگفت که تصادف کرده یا دستش لای در گیر کرده که کسی بهش شک نمیکرد درسته؟

بطری رو از لب هاش فاصله داد و قطره های باقی مونده روی چونه اش سرازیر شد. آشغال توی دستش رو داخل سطل زباله انداخت و حوله آبی رنگی رو برداشت و روی لب ها و چونه اش کشید. به حوله که لکه های سفیدی روش به چشم میخورد نیم نگاهی انداخت و بدون اینکه اهمیتی به تمیزی بده دوباره توی قفسه برگردوندش، به هرحال میتونست بشورتش تا دوباره مثل روز اولش تمیز بشه، یا شاید هم نه، هیچکس با استفاده از حوله کثیف نمرده بود.

تصمیم گرفت دوباره به سمت یخچال بره تا چیزی برای خوردن پیدا کنه اما قبل از اینکه قدمی برداره دستهایی دور کمرش حلقه شدن و از حرکات اضافه اش جلوگیری کردن. وحشت زده از جا پرید و گردنش رو چرخوند تا مردی که پشت سرش بود رو ببینه. بدون لحظه ای تعلل، تند تند تکون خورد تا دستهای دیمن رو از دور کمرش باز کنه و با حرص و عصبانیت گفت:
ولم کن... میگم ولم کن...
به سختی تلاش میکرد صداش رو کنترل کنه تا تبدیل به فریاد نشه و دندونهاش رو محکم بهم میفشرد. رعشه ای به بدنش افتاده بود و صدای جیغی توی سرش تکرار میشد. صدای جیغ خودش بود؟ نمیدونست؛ فقط میدونست که دلش نمیخواد دیمن بهش دست بزنه.

دیمن پیشونیش رو به کتف دین چسبوند و با التماس گفت:
فقط چند دقیقه، خواهش میکنم.

تا چند هفته پیش، اگر دیمن اینطوری بهش میچسبید و با چنین لحن مظلوم و بی پناهی التماسش میکرد و طوری رفتار میکرد که انگار تمام زندگیش توی وجود پسر خلاصه شده، دین سریع رام میشد و اجازه میداد توی آغوش دیمن بمونه ولی درحال حاضر به خاطر لمس شدنش توسط مرد حالت تهوع بهش دست داده بود. نمیتونست افکارش رو کنترل کنه. آخرین باری که دیمن انقدر بهش نزدیک شده بود دین درد زیادی کشیده بود و حتی هنوز هم صدای شکستن استخون انگشت هاش توی گوش هاش میپچید.

دیمن-خواهش میکنم دین... من... من...
سعی میکرد توضیح بده ولی انگار گوش های دین کر شده بود و تنها فریادهای دیمن توی ذهنش پژواک میشد. بدون وقفه تکون میخورد و درتلاش بود خودش رو آزاد کنه. چطوری ممکن بود که یک زمانی آغوش دیمن آرومش میکرد و الان باعث ترس و وحشتش بود؟ احساس میکرد با هر لمس دیمن کرم هایی به بدنش سرایت میکنن و به آرومی روی پوستش حرکت میکنن. بدنش کثیف شده بود و باید هرچه زودتر به حمام میرفت تا اون کرم هارو از روی بدنش بشوره بنابراین با شدت بیشتری خودش رو تکون داد و بالاخره فریاد زد:
ولم کن عوضی. بهم دست نزن. ازت متنفرم. بهم دست نزن.

ناگهان دیمن کمرش رو رها کرد و به جاش بازوش رو گرفت. پسر رو محکم به اپن پشت سرش کوبوند و با کف دست به سنگ سفت و سرد اپن کوبید و توی فاصله کمی از صورت دین فریاد کشید:
دهنت رو ببند. خفه شو، خفه شو، خفه شو.

صدای بلندش به قدری ترسناک بود که دیمن خشکش زد و بی حرکت ایستاد. کمرش به خاطر برخورد با اپن درد گرفته بود و اشک توی چشمهاش حلقه زد. جرات نداشت به چشم های برزخی دیمن نگاه کنه و تنها به نقطه ای پشت سر مرد چشم دوخته بود. صداش رو گم کرده بود و حتی پلک هم نمیزد.

Читать полностью…

Destiel

محض رضای خدا من حتی نمیتونم تلفن رو بردارم و غذا سفارش بدم بدون اینکه به تته پته بیوفتم. حتی نمیتونم یک رابطه سالم داشته باشم. هربار که کستیل بهم نزدیک میشه خاطرات گذشته از جلوی چشمام رد میشه و به جای کستیل، دیمن رو میبینم؛ بدنم میلرزه و زمان رو گم میکنم و مثل دیوونه ها فقط فریاد میکشم و گریه میکنم. اون عوضی کاری با من کرد که حتی بعداز مرگشم همونطوری باشم که خودش میخواد، نتونم به هیچکس نزدیک بشم و حتی از خونه هم با استرس و ترس خارج بشم.
با حرص و عصبانیت گفت و مثل بچه ها دست به سینه و طلبکار به آسمون آبی چشم غره رفت. انگار که دیمن بین ابرها بود و میتونست این حرکت دین رو ببینه.

دکتر جانسون با ابروهای بالا پریده پرسید:
کستیل؟ منظورت برادر دیمنه؟

دین بیخیال سری به نشونه تایید تکون داد اما با یادآوری اینکه هنوز به دکتر جانسون درباره رابطه اش با کستیل چیزی نگفته درلحظه خشکش زد. توی ذهنش به صورتش سیلی محکمی زد و درحالی که خودش رو سرزنش میکرد لبخند ساختگی به دکتر جانسون که همچنان با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد زد. تصمیم داشت ماجرای رابطه اش با کستیل رو توی جلسات دیگه و آروم آروم بگه تا دکتر جانسون اشتباه برداشت نکنه اما انقدر عصبی شده بود که بدون هیچ قصدی اسم کستیل از دهنش در رفت.
دین-خیله خوب قبل از اینکه قضاوتم کنی باید بگم که رابطه من و کستیل خیلی بعدتراز مرگ دیمن اتفاق افتاد. منظورم زمانی که از زندان آزاد شدم و طبق قراردادی که خانواده ام با کستیل امضا کرده بودن باید به مدت یک سال توی خونه سالواتوره ها زندگی میکردم تا لیلی به روش خودش من رو آزار بده که البته موفق نشد. توی اون چندماه اونقدری حالم بد بود که اصلا متوجه کارهای لیلی نبودم. یه جورایی کستیل من رو به زندگی برگردوند میدونی؟
تند تند توضیح میداد و متوجه نبود که هرلحظه بیشتر گند میزنه و زمانی این رو فهمید که دکتر جانسون با تعجب گفت:
پس کستیل و خانواده ات یک قرارداد امضا کردن که تو برای یک سال توی خونه شون زندگی کنی تا لیلی با آزار دادنت با مرگ دیمن کنار بیاد، و بعد تو عاشقش شدی.
طوری جملاتش رو آروم و با مکث بیان میکرد که انگار هرلحظه بیشتر و بیشتر به احمق بودن دین ایمان میاره، یا حداقل این چیزی بود که دین فکر میکرد.

دین صورتش رو توی دستهاش پنهان کرد و از سر بیچارگی ناله کرد. چرا نمیتونست دهنش رو ببنده؟ احساس میکرد که توی همین چند دقیقه به اندازه کل زندگی دکتر جانسون بهش شوک وارد کرده.

دکتر جانسون-دین اینها هیچکدوم منطقی به نظر نمیرسن.

دین-منطقین اگر توی شرایط من میبودی.
با لجبازی غرغر کرد و ترجیح داد نگاهش رو از اون زن بگیره. احساس میکرد دکتر جانسون داره تمام تصمیمات این یک سال و نیم اخیر زندگیش رو مسخره میکنه.

دکتر جانسون با ناباوری سرش رو به چپ و راست تکون داد. انگار که یه رمان عاشقانه آبکی میخوند اما با اینحال نمیتونست کتاب رو ببنده و توی سطل آشغال بندازه چون دلش میخواست پایان داستان رو بدونه. توی دفترچه چیزی یادداشت کرد و دین درحالی که کمی گردنش رو کج میکرد تا شاید از اون فاصله بتونه یادداشت دکتر رو بخونه گفت:
لطفا بگو که ننوشتی بیمار مبتلا به استکهلم سندرومه.

دکتر جانسون خنده کوتاهی کرد و گفت:
دقیقا همین رو نوشتم.
و با اینکه شوخی میکرد اما دین جدی گرفت و ضربه ای به پیشونیش کوبید. عالی شد، همین رو کم داشت.

دکتر جانسون عینکش رو برداشت و درحالی که گوشه چشمهاش رو ماساژ میداد گفت:
طبق گفته های تو، دیمن با برادرش مشکل داشته و این رو از زمان آشناییتون بارها بهت گفته. آیا دلیلش رو فهمیدی؟

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و جواب داد:
نه. گرچه فکر میکنم دلیلی نداشت چون کستیل... خوب اون مرد خوبیه. از همون اول که دیدمش متوجه شدم که با اعضای اون خانواده فرق داره.
و با یادآوری کستیل لبخند محوی زد که از نگاه دکتر جانسون دور نموند.
دکتر جانسون-و این رو میگی چون دوستش داری؟

دین باشدت سرش رو تکون داد و درحالی که بی هدف دستش رو توی هوا تکون میداد سعی کرد از کستیل دفاع کنه.
دین-نه، معلومه که نه. تو اون رو نمیشناسی. کستیل اون آدمی که همیشه سعی میکنه کار درست رو انجام بده، مهربونه و دلش نمیخواد به کسی آسیبی برسونه، و شرایط بقیه رو درک میکنه و هیچوقت کسی رو قضاوت نمیکنه.

دکتر جانسون-اگر کستیل چنین فرد پرفکتیه، پس برای چی دیمن ازش متنفر بود؟به هرحال، کستیل برادرش بوده و اونها سالهای زیادی رو باهمدیگه گذروندن پس حتما باید دلیلی وجود داشته باشه.

دین به نقطه نامعلومی توی آسمون خیره شد و به فکر فرو رفت. اون هم هیچوقت دلیل نفرت دیمن رو متوجه نشد. اینطوری نبود که کستیل موفق تراز دیمن باشه یا پدرومادرشون -تا اونجایی که دین میدونه- اون مرد رو بیشتراز پسر خودشون دوست داشته باشن.

Читать полностью…

Destiel

ناگهان دیمن از جا پرید. بدون اینکه دوباره به دین نگاه کنه به سمت در حیاط پشتی که توی آشپزخونه بود دوید. دین متوجه نشد که دیمن کجا رفت چون توان حرکت دادن سرش رو نداشت اما وقتی صدای بازوبسته شدن در حیاط پشتی رو شنید توی ذهنش با صدای بلند خندید. اون ترسو فرار کرده بود، دین رو همینطوری رها کرده بود و فرار کرده بود. تلاش کرد خنده توی سرش رو روی لبهاش بیاره اما به محض اینکه لب هاش از هم فاصله گرفتن خون با شدت بیرون ریخت و به سختی سرفه کرد. ریه هاش میسوخت و پلک هاش سنگین شده بودن و برای ذره ای خواب التماس میکردن. صدای بلندی توی ذهنش فریاد کشید
"نه، نباید بخوابی، بیدار بمون دین، خواهش میکنم بیدار بمون"
صدا براش آشنا بود. صدای نرم و لطیفی که برای سالها با لالایی هاش به خواب میرفت حالا توی ذهنش تکرار میشد و بهش یادآوری میکرد که نباید بخوابه.
"اما من خسته ام مامان"
و بدون توجه به صدای توی سرش، پلکهاش روی هم افتاد و بالاخره تسلیم خواب شد.
"اگر همه اش کابوس باشه چی؟"

پایان فلش بک

-میتونم پنجره رو باز کنم؟
با صدای ضعیفی گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه، پنجره رو هول داد و با برخورد هوای خنک به صورتش گردنش رو کج کرد و چشم هاش رو بست. احساس خفگی میکرد، انگار خاطره ای که به زبون اورده بود درست همین چند دقیقه پیش اتفاق افتاده و هنوز توی زندان دیمن گیر کرده و هیچ راه فراری نداره. اما البته که این درست نبود، دین راه فرار داشت اما خودش تصمیم گرفت تا بمونه.

دکتر جانسون نگاهش رو از روی پسر جوان نگرفت. سومین جلسه ای بود که دین به اون خونه میومد و هربار هم لبه همون پنجره مینشست و به حیاط پشتی خیره میشد. گاهی اوقات انقدر توی افکارش غرق میشد که تا زمانی که دکتر جانسون بازوش رو لمس نمیکرد به خودش نمیومد. خاطرات آزارش میدادن و یادآوری دوبارشون به وضوح پسر جوان رو شکسته تراز قبل میکرد. دکتر جانسون کور نبود، میتونست فشاری که روی دین بود رو ببینه، اینکه هربار لرزش بدنش بیشتر میشد و نگاهش غمگین تراز قبل میشد. گودی زیر چشم هاش خبر از بیداری های شبانه اش داشت، و پف صورتش خبر از گریه های بی وقفه اش.

با سکوتش بهش اجازه داد تا خودش رو جمع و جور کنه. هربار که دین بیشتر پیش میرفت و خاطره جدیدی رو به تصویر میکشید، انرژی بدنش به وضوح کمتر میشد و برای سرپا نگهداشتن خودش به دیوار تکیه میداد. و حتی با اینکه سکوت بینشون گاهی بیشتراز حد معمول طول میکشید ولی باز هم دکتر جانسون واکنشی نشون نمیداد و به اون پسر اجازه میداد تا خودش برای حرف زدن پیشقدم بشه. نمیخواست به دین این احساس دست بده که منتظر پایان داستانه حتی با اینکه کنجکاو بود تا بدونه که چه اتفاقاتی باعث میشه شخصیتی مثل دین دست به چنین جنایتی بزنه.

دین نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهش رو از باغچه حیاط پشتی برداره گفت:
رابرت همسایه ما بود. پیرمرد خوبی بود و چندین بار مارو به صرف شام دعوت کرده بود. خانواده آرومی بودن و همه همسایه ها دوستشون داشتن برعکس ما که گاهی صدای دعواهامون آرامش رو از همسایه ها میگرفت. رابرت بارها غیرمستقیم بهم گفته بود که اگر هرزمانی مشکلی پیش اومد میتونم باهاش تماس بگیرم یا به خونه اش برم. میدونست که توی نیویورک تنهام و به غیراز دیمن کس دیگه ای رو ندارم. اون شب وقتی که صدای جیغ رو شنیده بود باعجله به سمت خونه ما اومده بود. زمانی که هیچکس در خونه رو باز نمیکنه بیشتر نگران میشه و با پلیس تماس میگیره و براشون توضیح میده که از داخل خونه ما صدای جیغ اومده و پلیس هم قفل درو میشکنه و وارد خونه میشه. من رو تنها پیدا میکنن که روی زمین بیهوش افتادم و بعد بلافاصله به بیمارستان منتقلم میکنن. دکترها میگفتن که اگر دیرتر پیدام میکردن شاید... شاید شانسی برام وجود نداشت.

دکتر جانسون-و دیمن چی؟

دین پوزخند تلخی زد و جواب داد:
دیمن... وقتی پلیس از رابرت و بقیه همسایه ها سوال میپرسه اونها درباره اختلافات ما و دعواهای گاه و بیگاهمون به پلیس میگن. بنابراین با دیمن تماس میگیرن و وقتی که جواب داد، بهش میگن که باید به ایستگاه پلیس بیاد. پلیس ازش بازجویی میکنه که کجا بوده و چه اتفاقی افتاده اما دیمن بهشون میگه که تمام شب رو خونه مادرش بوده و از من خبری نداره. مطمئنا پلیس از لیلی هم بازجویی میکنه و اون زن هم تمام حرف های پسرش رو تایید میکنه. از اونجایی که توی اون محله از چندتا خونه سرقت شده بود و پلیس هم هیچ مدرکی برای گناهکار بودن دیمن نداشت پس فکر میکنن که چندتا سارق به خونه حمله کردن و اون بلارو سرم اوردن. و بعدش دیمن به راحتی آزاد میشه و به بیمارستان میاد تا نقش یک دوست پسر مهربون و نگران رو بازی کنه.

دکتر جانسون اخم کمرنگی کرد و پرسید:
و خودت هم اصل ماجرارو برای پلیس توضیح ندادی؟

Читать полностью…

Destiel

دین-مردی که این همه آدم رو کشته و تونسته فرار کنه مطمئنا باهوشه استیو.
به راحتی ذهن مرد کنارش رو خوند و به نیم رخش خیره شد.

استیو-اگر کس دیگه ای قتل هارو انجام داده باشه به این معنی که اون باهوش نیست بلکه قاتل باهوشه.

دین-ما هنوز مطمئن نیستیم ریورز قاتل نیست. به علاوه حتی اگر اون قتلهارو انجام نداده، پس کی اینکارو کرده؟ البته من نظرم روی جیسه ولی مطمئن نیستم.

استیو اخماش رو توی هم کشید و پرسید:
جیس؟ اون کیه؟

دین-همون پسری که نزدیک بود من و بانی رو بکشه. تیم اطلاعات نتونست هیچ ردی ازش پیدا کنه، انگار اصلا وجود خارجی نداره.

استیو سری به نشونه فهمیدن تکون داد.
-چه شکلیه؟

دین شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد:
پوست سفید، موهای روشن و چشمای دو رنگ. حقیقتا چشماش خیلی عجیبه. دفعه اولی که چشماش رو دیدم واقعا بهش حسادت کردم.

بدون توجه به چرت و پرتای دین گفت:
برای همین تیمت نتونسته پیداش کنه.

باتعجب به مرد کنارش نگاه کرد و پرسید:
منظورت چیه؟

استیو-جیس هروندل، اون یک روحه. یکی از چشماش قهوه ای و آبی مگه نه؟

دین سرش رو به نشونه تایید چندبار تکون داد.
استیو پوزخندی زد و گفت:
آخ اون عوضی، ازش خوشم نمیاد.

دین-تو از هیچکس خوشت نمیاد.

استیو-اشتباه نکن، من به آدم ها هیچ احساسی ندارم ولی جیس، از اون خوشم نمیاد.

دین کنجکاو پرسید:
برای چی؟

استیو نگاهش رو دزدید. اگر میخواست دلیل نفرتش رو از اون مرد به زبون بیاره، باید خاطرات گذشته اش رو یادآوری میکرد.
-همینطوری.

با تمام تلاشی که میکرد تا ذهنش رو بسته نگهداره، ولی باز هم به گذشته پرتاب شد.

فلش بک

-میدونی خیلی عوضی هستی مگه نه؟

پسر مقابلش خنده بلندی کرد و درحالی که کمی خم شده بود و دلش رو گرفته بود گفت:
خفه شو.
و با صدای بلندتری خندید.

استیو انگشت فاکش رو بالا برد و به اون پسر نشون داد و باعث شد جیس بلندتر بخنده.
جیس-این تقصیر من نیست که تو همیشه در مقابل من بازنده ای پسر.

استیو-تو همیشه تقلب میکنی لعنتی وگرنه من میتونم ببرم.
لحن پراز حرصش باعث شد جیس دوباره بخنده و به سمتش بره.
دستش رو دور گردنش حلقه کرد و اون پسر رو به خودش چسبوند.
-اگر تقلب نکنم که برنده نمیشم. تو خیلی شرافتمندانه میجنگی استیو، توی کار ما شرافت معنایی نداره.

جوابی نداد. میدونست هرچقدر هم تلاش کنه باز هم نمیتونه طرز تفکر اون پسر رو تغییر بده. موضوع رو عوض کرد و پرسید:
امشب پایه ای دوباره از اینجا فرار کنیم؟

چشمای جیس برق زد و با ذوق جواب داد:
معلومه که پایه ام. امشب بریم شهربازی؟ من دو ماهه که دارم پول میدزدم تا بتونیم بریم اونجا.

استیو لبخند خوشحالی زد و پیشنهاد جیس رو قبول کرد.
برای دوتا پسر هفده ساله، شاید شهربازی بچگانه به نظر بیاد ولی برای اونهایی که تا به حال تنها چندتا خیابون و مغازه رو دیده بودن، شهربازی خیلی هیجان انگیز به نظر میرسید.

استیو-پول دزدیدی؟ از کی؟

جیس شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
مگه مهمه؟ از یک آدم عوضی تر از خودم. نگران نباش گیر نمیوفتیم.

استیو سری تکون داد و دستش رو متقابلا دور گردن پسر کنارش حلقه کرد.
-پس بزن بریم رفیق.

هیچوقت فکرش رو نمیکرد که کسی که بهش خیانت کنه، بهترین دوستش توی اون جهنم باشه.

پایان فلش بک

****

روی تخت دراز کشیده بودن و به چهره همدیگه خیره شده بودن. کستیل هیچوقت فکرش رو نمیکرد که روزی دلتنگ اجزای چهره اون پسر بشه. همیشه این تصور رو داشت که روزی باکی از خونه پدرومادرش بیرون میاد و اون دوتا تا ابد باهم زندگی میکنن ولی الان به نقطه ای رسیده بودن که تنها با اجازه افراد دیگه ای میتونستن همدیگه رو ببینن، و این خیلی دلتنگش کرده بود.

دستش رو دور شونه های پسر حلقه کرد و پرسید:
اذیتت که نمیکنه؟

باکی-حقیقتا من اذیتش میکنم. روزای اول خیلی جدی بود ولی الان باهم دوستیم، البته فکر کنم.
و لبخند شیطنت آمیزی زد.

کستیل-دلم براش میسوزه، تو یک هیولایی که اون گیرت افتاده.
و نیشخندی زد.

باکی اخم ساختگی کرد و مشتی به شکم کستیل کوبید.
کستیل آخی گفت و با لب های آویزون به باکی نگاه کرد.
-دردم گرفت.

چشماش رو توی حدقه چرخوند و غرغر کرد:
تو که هنوز لوسی.
و دستاش رو باز کرد و اون پسر لوس رو به آغوشش دعوت کرد.

کستیل سرش رو روی شونه باکی گذاشت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد.
-دلم برات تنگ شده بود.

باکی-ما که هر روز باهم حرف میزنیم.

کستیل-آره ولی دوست دارم مثل قدیم همیشه پیش هم باشیم.

باکی بوسه ای روی موهای نرم پسر زد. اونم دلتنگ دوست به شدت لوسش بود ولی هرکاری که الان میکرد به خاطر خود کستیل بود.
-تو که فکر نمیکنی دایی کیانو قاتل باشه کستیل؟

کستیل شونه هاش رو بالا انداخت و جواب داد:
نمیدونم برای همین یک مامور بیرون از این اتاقه. باور کن اگر میدونستم الان تو اینجا نبودی.

Читать полностью…

Destiel

بانی پوزخندی زد و خونسرد جواب داد:
شاید اینکارو کردم. کی میدونه چه کارهایی ازم برمیاد.

دین-پس شلیک کن. باور کن بهم لطف میکنی.

بانی-بهتره دهنتو ببندی و وسوسه ام نکنی تا ماشه رو بکشم. تو قرار بود ازش مراقبت کنی. میدونی چه حسی پیدا کردم وقتی بهم خبر دادی اون گلوله خورده؟

دین با خشم فریاد زد:
فکر کردی من خوشحال شدم؟ فکر کردی برای من مهم نبود؟ تو اونجا نبودی بانی.

بانی-درسته من اونجا نبودم چون اگر بودم اون اتفاق برای دیمن نمی افتاد. من بهت اعتماد کردم دین.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد خشمش رو کنترل کنه.
میدونست با فریاد زدن مشکل بینشون حل نمیشه پس با صدای آروم و پراز آرامشی گفت:
میدونم الان عصبی هستی، باور کن درکت میکنم بانی. ولی بهتره اون اسلحه لعنتی رو از جلوی صورتم کنار بکشی و سعی کنیم مثل دوتا آدم متمدن باهم حرف بزنیم.

بانی اسلحه اس رو پایین برد و با خونسردی گفت:
باشه، بیا حرف بزنیم. تو مراقبش نبودی. اگر گلوله به بازوش نمیخورد چی؟ اگر صدمه جدی میدید چی؟

دین-قرار نبود اون کار احمقانه رو انجام بده. من اگر میدونستم این قصد رو داره جلوش رو میگرفتم. ولی میدونی چیه بانی؟ برای یک لحظه خوشحال شدم. برای یک لحظه احساس کردم برای کسی مهمم و یه نفر حاضره هرکاری برام انجام بده. چرا همیشه من و تو باید مراقب دیگران باشیم؟ این مسئولیت ما نیست. دیمن یک آدم بالغه. اون میتونه تصمیم بگیره که دوست داره خطر کنه یا نه. من و تو داریم این حق رو ازش میگیریم و سعی میکنیم مثل یک بچه از تمام خطرات دور نگهش داریم.

بانی-من نگرانشم. تو اینو درک میکنی درسته؟ بیشتراز هر کسی توی این دنیا من رو درک میکنی. تو میدونی چه احساسی داره برادرت رو از دست بدی دین، من نمیخوام این اتفاق برام بیوفته. من نمیخوام روزی به خودم بیام و ببینم از دستش دادم. من میترسم دین، خیلی میترسم.

در تمام کلماتش، عشق به برادرش مشخص بود ولی چهره اش همچنان سرد و بی روح بود.
اگر دین نمیشناختش، حرفاش رو باور نمیکرد ولی میدونست اون دختر هیچوقت احساساتش رو توی چهره اش نشون نمیده.
-بیشتراز چیزی که فکر کنی از دست دادم، پدرومادرم رو، برادرم رو، پدربزرگم رو. نمیزارم اتفاقی برای دیمن بیوفته بانی، من به غیراز اون کسی رو توی این دنیا ندارم.

آهی کشید و کلافه روی مبل نشست. اسلحه اش رو روی میز رها کرد و صورتش رو میون دستاش حبس کرد.
-نمیدونم چیکار کنم. همش با خودم فکر میکنم اگر گلوله به نقطه حساسی میخورد چی؟ تو چطوری تحمل کردی دین؟ چطوری مرگ برادرت رو دیدی و هنوز زنده ای؟ چطوری این همه آدم رو از دست دادی ولی همچنان داری زندگی میکنی؟

متقابلا روی مبل نشست و به نقطه ای خیره شد.
-فقط جسمم زنده موند.
و پوزخند تلخی زد.

بانی به نیم رخم دین نگاه کرد. اون مرد خیلی شکسته به نظر میرسید. انگار تمام سنگینی اون دنیا روی شونه های اون مرد بود و این کمرش رو خم کرده بود. از اون پسر شاد و پرانرژی که میشناخت، تبدیل به مرد شکسته ای شده بود که موهای کنار شقیقه اش به سفیدی میزد و کنار چشماش چروک های بسیاری افتاده بود.

دستش رو روی شونه دین گذاشت و کوتاه فشارش داد.
میخواست بهش این اطمینان رو بده که براش هست، همیشه براش هست.

****

نیم نگاهی به چهره اش توی آینه انداخت و بعداز اینکه مطمئن شد ظاهرش مرتبه از در پشتی ساختمون خارج شد.
قبل از اینکه به سمت ماشین دین بره، مشکوک اطراف رو نگاه کرد و با ندیدن هیچ مورد مشکوکی، با سرعت به طرف ماشین پرواز کرد و روی صندلی جا گرفت.
خوشحال از اینکه شیشه های ماشین دودی و لازم نیست برای دیده نشدن خم بشه گفت:
-اگر آدرس رو تکست میکردی خودم میرفتم.

دین که متعجب به رفتارهای عجیبش نگاه میکرد گفت:
مدتی بود که میخواستم استیو رو ببینم ولی فرصتش پیش نمیومد. وقتی بهت قول دادم که پیش باکی ببرمت تصمیم گرفتم خودم هم بیام تا با استیو ملاقاتی داشته باشم.

کستیل سری تکون داد و نیم نگاهی به چهره دین انداخت.
بعداز مکالمه ای که روز قبل داشتن، احساس میکرد در کنار اون مرد معذبه. حرف های خوبی بهش نزده بود و میدونست که دلش رو شکسته.
ناگهان به حرف اومد و گفت:
برای چیزایی که دیروز گفتم متاسفم.

بی تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
دیروزم بهت گفتم، من عادت دارم.

کستیل با ناله گفت:
خواهش میکنم این جمله رو نگو. عذاب وجدانم رو بیشتر میکنی.

دین-منظورت چیه؟ من این حرف رو میزنم که این اطمینان رو بهت بدم که ناراحت نشدم.

غرغر کرد:
امکان نداره ناراحت نشده باشی. اگر کسی این حرفارو به خودم میزد من نه تنها ناراحت میشدم بلکه یک مشت به صورتش میزدم.

Читать полностью…

Destiel

با ضربه دیگه ای که به سرش خورد، حرفش ناتموم موند.
کمی گردنش رو کج کرد و به تام که طلبکار بهش نگاه میکرد خیره شد.
نیشخندی زد و گفت:
تو از این ناراحتی که من مزاحم خواب عاشقانتون شدم.

تام چشم غره ای بهش رفت و روی تخت دراز کشید. سرش رو روی پاهای دیمن گذاشت و گردنش رو کج کرد تا به چهره دین که نزدیک صورتش بود نگاه کنه.
-حالت خوبه؟ چشمات قرمزه.

دین لبخندی زد و با اطمینان گفت:
خوبم، نگرانم نباش.

تام لبخندش رو جواب داد و دستش رو محبت آمیز روی موهاش کشید.

دیمن که با اخم ناشی از حسادت به اون دوتا نگاه میکرد اعتراض آمیز گفت:
هی فکر کنم من گلوله خوردم.
و با دلخوری نگاهش رو از اون دو نفر گرفت و به نقطه نامعلومی خیره شد.

تام خنده بلندی کرد و دست دیمن رو گرفت. بوسه ای روی پشت دستش زد و گفت:
برات صبحونه درست میکنم.
و از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد.

نگاهش رو به دوست دلخورش سوق داد و لبخند محوی به این رفتاراش زد.
-میدونی که دیروز خیلی ترسیدم درسته؟

دیمن-برای چی ترسیدی؟
و باتعجب نگاهش کرد.

دین-دلیلش واضحه. ترسیدم از دستت بدم دیمن.

لبخندی زد و کمی به سمت دین خم شد. کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و زیرلب هومی کشید.
-تب هم نداری پس چرا از این حرفای عجیب میزنی؟

دین تک خنده ای کرد و دست دیمن رو با شدت پس زد.
-گمشو، لیاقت محبتم رو نداری.

متقابلا خندید و ضربه آرومی با انگشتش به پیشونی دین زد.
-من حالم خوبه. میدونم دیروز شرایط سختی رو گذروندی، درواقع مدتی که زندگیت تغییرات خیلی بزرگی کرده و این باعث شده کمی ناراحت و غمگین باشی ولی اینو بدون مهم نیست چه اتفاقی بیوفته، من همیشه پیش توام و هیچوقت تنهات نمیزارم.

اشک هایی که توی چشماش جمع شده بود در تضاد با لبخندش بود.
دیمن با حیرت دستاش رو دور صورت دین گذاشت و مجبورش کرد توی چشماش نگاه کنه.
-هی داری گریه میکنی؟

دست های دیمن رو پس زد و روی تخت، پشت به دیمن، نشست. دستش رو روی صورتش کشید و آثار چند قطره اشکی که روی گونه هاش ریخته شده بود رو پاک کرد.
-نه گریه نمیکنم فقط... ففط سرم درد میکنه.

دیمن-میدونی که نمیتونی به من دروغ بگی، من تورو بهتراز خودم میشناسم.
و دین نمیدونست تا به حال کسی جمله ای به این زیبایی بهش گفته بوده یا نه.

بغضش رو قورت داد و تلاش کرد لبخند بزنه. به دیمن نگاه کرد و انگشت فاکش رو به سمتش گرفت.
-خواهش میکنم دهنت رو ببند. این حرفات خیلی عجیبه.

دیمن-میدونی که مشکل من و تو همینه درسته؟ ما باهم دوستیم، شاید فراتر از دوتا دوست باشیم ولی هیچوقت حرفامون رو بهم دیگه نمیزنیم. من نمیخوام تورو ناراحت کنم و توام نمیخوای منو ناراحت کنی. ولی دوستی فقط این نیست که توی لحظات خوش پیش همدیگه باشیم، دوستی واقعی اینه که توی سختی ها شونه به شونه هم بایستیم و بجنگیم. اینو بدون تا ابد کنارت ایستادم و برات میجنگم دین.

سرش رو بی هدف تکون داد و لبخند حقیقی زد.
-نمیدونی چقدر نیاز داشتم این حرفارو بشنوم دیمن.

دستش رو روی شونه بهترین دوستش گذاشت و فشار کوچکی بهش وارد کرد.
-من همیشه برات هستم.

با صدای تقه ای که به در خورد، هردو نگاهشون رو از هم گرفتن و به تام که میون چهارچوب در ایستاده بود و با لبخند نگاهشون میکرد، چشم دوختن.
-صبحونه حاضره.

دیمن-من حتی دوش هم نگرفتم. شما برید من چند دقیقه دیگه بهتون ملحق میشم.
و از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس رفت.

دین همراه با تام از اتاق خارج شد و وارد آشپزخونه شدند.
با دیدن محتوای روی میز، یادش اومد که از دو شب پیش چیزی نخورده و شکم بیچاره اش برای ذره ای غذا التماس میکنه.
روی صندلی نشست و کمی بیکن توی دهنش گذاشت.
بدون اینکه نگاهش رو از بشقابش بگیره، خطاب به تام گفت:
-اتفاقی افتاده؟
سنگینی نگاه اون پسر رو واضح احساس میکرد و این باعث میشد کمی معذب بشه.

تام سرش رو به نشونه "نه" تکون داد ولی بعداز کمی فکر کردن متوجه شد این چندان هم درست نیست پس روی صندلی روبه روی دین نشست. درحالی که به طرز خوردن دین دقت میکرد حرفای توی دلش رو به زبون اورد.
-باید ازت عذرخواهی کنم. دیشب که... دیشب که بهم گفتی چه اتفاقی برای دیمن افتاده، برای چند ثانیه با خودم گفتم کاش دیمن خودش رو جلوی گلوله ای که باید به تو میخورد نمینداخت. قسم میخورم فقط چند ثانیه این فکرو کردم و بعدش یادم اومد که تو کی هستی و چه جایگاهی توی زندگی من داری. میدونم تو فقط دیمن رو دوست خودت میدونی و من در بهترین حالت دوست پسر بهترین دوستتم و در بدترین حالت یک کارآموز حرابکار، ولی تو دوست منی و من نمیخوام اتفاق بدی برات بیوفته. دیشب فقط ترسیده بودم و نمیتونستم افکارم رو کنترل کنم پس... پس متاسفم.

Читать полностью…
Subscribe to a channel