If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041
عجیب ترین مهمونی عمرشون رو تجربه کردن ولی بازرسی بدنیشون واقعا عذاب آور بود 😩😩 من خیلی بدم میاد که یکی به بدنم دست بزنه
ولی عصبانیت دین از اینکه اون یارو داشت زیادی کستیل رو لمس میکرد رو دوست داشتم😌😌
هی هی اسم میشا خیلیم از فرانسیس بهتره جناب آقای دین نبینم اسم میشا رو مسخره کنیا😂😂
وای واکنش دیمن وقتی فهمید یه حس هایی بین دین و کس هست مرتیکه دیگه چرا عوق میزنی 😂 شاید لباس کس کمی باز باشه ولی فقط نظر ددی مهم بود هوووم😏کس شیطون شده ها🤣 این بچه خیلی آروم بود 😂
دین کستیل رو تو اون لباس و آرایش دید و هیچ کاری بجز زل زدن بهش نکرد؟ آفزین پسرم واقعا آفرین 😐😩
وای وای پااااارت اونم طولانی 😍
من خیلی نوکرتم خیلی چاکریم واقعا بعد از امتحانات خوندن یه پارت خوشگل از فف مورد علاقه ات میچسبه الان میخوام فقط بغلو بوست کنم 🫂😘
خیلی خیلی هم خسته نباشی عشقم فکر کنم دانشجویی پس امیدوارم همه استادا بهت نمره عالی بدن ❤️💋🔥
شت کس با اون میکاپ چقدر خوردنی و کردنی شده بود
حبیبی بیا پیش خودم اصلا دین کیه؟
بیا پیشم عشقم خودم بهت رسیدگی میکنم 👁👄👁🍑🔥💦🥵
دیگه باید یه ارتش درست کنیم به دین حمله کنیم
خیلی بچه مو داره اذیت میکنه
نمیشد به یه چیز دیگه فکر کنی؟
مثلا به این فکر میکردی حتما فائزه داره بین یه عالمه پول قلت میزنه برای همین خبری ازش نیست😂
دین سری تکون داد و بازوی پسر رو نوازش کرد. درحالی که چندان از جوابی که میخواست بده مطمئن نبود ولی گفت:
خوبم هنری، درواقع عالیم.
هنری لبخند غمگینی زد و گفت:
درسته که من خیلی خنگم مامور وینچستر ولی تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی.
و به دین نزدیک شد و بوسه ای روی گونه اش کاشت.
هنری-به تیم کمک میکنم.
و به آرومی ازش فاصله گرفت تا اون مرد رو به تنهایی خودش برگردونه.
دین نفس بلندی کشید و دستش رو روی گردنش گذاشت. حالا که ماموریت تموم شده بود میتونست به خونه برگرده و ساعت ها بخوابه. به سمت کستیل که با چشم هایی قرمز از دور نگاهش میکرد رفت. ریموت ماشین رو بهش نشون داد و گفت:
خیلی خسته ای. بهتره بریم خونه. یادت باشه که قول دادی امشب من فیلم انتخاب کنم.
و دستش رو جلو برد تا بازوی اون پسر رو بگیره و بهش کمک کنه.
کستیل بدون اینکه به دین اجازه بده بهش دست بزنه از روی پله ها بلند شد. درحالی که ملحفه رو بیشتر دور خودش میپیچید به سمت ماشین رفت و سوار شد و منتظر دین موند. دیگه تحمل اون عمارت لعنتی رو نداشت و دلش میخواست هرچه زودتر به خونه کوچیک خودش برگرده.
وقتی ماشین باسرعت وارد خیابون اصلی شد، کستیل درحالی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد گفت:
دیگه هیچوقت... هیچوقت ازم نخواه که باهات به ماموریت بیام.
دین نیم نگاهی بهش انداخت و دستش رو جلو برد تا دست کستیل رو بگیره اما اون پسر دستش رو از روی پاش برداشت و زیر ملحفه پنهان کرد. برای الان دلش نمیخواست اون مرد بهش دست بزنه.
وقتی به همون محله همیشگی رسیدن، کستیل بدون حرفی از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمانش رفت و با اینکه توی دلش دعا میکرد که دین دنبالش نیاد ولی اون مرد ماشین رو خاموش کرد و با قدم های آرومی پشت سرش رفت.
دستهای لرزون کستیل در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد و با اینکه دلش نمیخواست دین رو ببینه ولی درو باز گذاشت. ملحفه رو از روی شونه هاش به زمین انداخت و به سمت آشپزخونه رفت. شیر آب رو باز کرد و دستهای خونیش رو زیر آب گرفت. درحالی که سعی میکرد خون های خشک شده روی دستهاش رو پاک کنه به صدای قدم های دین گوش سپرد. قدم ها نزدیک و نزدیک تر شدن تا اینکه کنارش متوقف شدن.
دین-اونطوری پاک نمیشه.
و دستهاش رو جلو برد تا دستهای کستیل رو بگیره اما اون پسر با خشم دستهاش رو عقب کشید. نگاه بدی به دین انداخت و گفت:
برای چی هنوز اینجایی؟ تو که به چیزی که میخواستی رسیدی، ماموریت همونطوری که میخواستی به پایان رسید و تو دین وینچستر میتونی فردا برگردی به سازمان و همه مثل یک قهرمان نگاهت کنن پس برای چی هنوز اینجایی؟ برگرد خونه ات دین. الان واقعا نمیخوام ببینمت.
دین با ناراحتی نگاهش کرد و بهش نزدیک شد.
دین-هی هی، اینطوری نباش. میدونم که امشب شاهد اتفاقات بدی بودی ولی کستیل تو چاره ای نداشتی جز کشتن اون نگهبان ها. نباید به خاطرش خودت رو سرزنش کنی. اگر تو اونهارو نمیکشتی اونها اینکارو میکردن.
و سعی کرد بازوهاش رو بگیره اما کستیل با لجبازی عقب رفت و اجازه نداد دین لمسش کنه.
ناخودآگاه خندید و گفت:
چقدر تو احمقی؟ فکر میکنی من به اون نگهبان ها اهمیت میدم؟ نه دین نه، من به حرفایی که شنیدم اهمیت میدم. حرفهای اون سباستین عوضی از ذهنم بیرون نمیره. اونها میخوان تورو بکشن و تو هیچی به من نگفتی و طوری رفتار کردی که همه چیز خوب و عالیه.
دین که تازه متوجه دلیل رفتارهای کستیل شده بود، دستهاش رو دو طرف بدنش انداخت و با غم نگاهش کرد. چی میتونست بگه؟ کستیل حق داشت. اون موضوع خیلی مهمی رو ازش پنهان کرده بود.
کستیل که انگار تازه متوجه شده بود که حرفهای سنگین روی قلبش رو نمیتونه تحمل کنه ادامه داد:
نکنه با خودت فکر کردی که تو میمیری و من بعدش به ادامه زندگیم میرسم طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و دین وینچستری توی زندگیم نبوده؟ اصلا به من فکر کردی؟ تو... تو... اصلا من برات مهمم؟
با بغض گفت و با لجبازی قطره اشک روی گونه اش رو پاک کرد.
دین سرش رو پایین انداخت و با صدای ضعیفی جواب داد:
آره برام مهمی.
کستیل سرش رو به چپ و راست تکون داد و باطعنه گفت:
نه دین من برات مهم نیستم. هیچی و هیچکس برات مهم نیست. تو فقط به این پرونده لعنتی فکر میکنی و فقط دستگیر کردن کیانو ریوز برات مهمه. لعنت بهت تو حتی به استیو هم که مرده اهمیت میدی ولی به من نه. مرده ها ارزششون برای تو خیلی بیشتراز زنده هاست.
دین تند تند سرش رو تکون داد و گفت:
نه کستیل، قسم میخورم که تو برام مهمی. تو... تو...
کستیل پوزخندی به لکنت دین زد و گفت:
من چی؟ برات مهمم؟ پس بهم ثابتش کن. بهم ثابت کن همونطور که من...
مکث کوتاهی کرد و برای ثانیه ای به کت مشکی دین خیره شد تا اینکه بالاخره به خودش جرات داد و به چشمهاش نگاه کرد و با لحن آرومی ادامه داد:
همونطور که من دوست دارم توام دوستم داری.
دین نیم نگاهی به سباستین که با پوزخند نگاهش میکرد انداخت و به سمت لئوی پیر خم شد و کنار گوشش گفت:
برای من مهم نیست که شما یا هرکس دیگه ای دارید چیکار میکنید آقای سالواتوره. من فقط یک نفرو میخوام، و مطمئنم شما هم دلتون میخواد اون آدم پشت میله های زندان بیوفته.
لئو خنده بلندی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. اینبار با صدایی که براش مهم نبود بقیه هم بشنون گفت:
من همیشه معتقد بودم که مامورهای اف بی آی احمقن آقای وینچستر، و شما الان این رو تایید کردید.
و درحالی که همچنان میخندید مثل خوده دین سرش رو کنار گوشش برد و زمزمه کرد:
من نمیخوام اون دستگیر بشه، من میخوام بمیره.
دین نفس عمیقی کشید و کلافه دستی به صورتش کشید. خطاب به لئوی پیر که منتظر نگاهش میکرد با اجبار و سختی گفت:
میتونم اینکارو بکنم.
و وقتی ابروهای بالا رفته لئو رو دید با خشم سرکوب شده ای ادامه داد:
بهتون قول میدم.
لبخند پراز رضایتی روی لبهای لئو نقش بست و از روی صندلی بلند شد. عصاش رو به زمین کوبید و با لحن معمولی گفت:
در اولین فرصت به عمارتم بیا. و یادت نره که درباره هویتت به افرادم دروغ نگی چون اگر با هر هویتی به غیراز دین وینچستر وارد اون عمارت بشی، نه تنها فرصت ملاقات با من رو از دست میدی بلکه مطمئن میشم دیگه طلوع خورشید رو نبینی.
و با اقتدار همیشگیش به سمت راه مخفی رفت و تنها بوی عطر گرون قیمتش رو به جا گذاشت.
کستیل باتعجب به دین نگاه کرد و گفت:
داری چه غلطی میکنی؟ چرا گذاشتی بره؟
دین جوابی نداد و از روی صندلی بلند شد. به گوشیش نگاه کرد و با دیدن ساعت با عصبانیت زمزمه کرد:
برای چی انقدر دیر کردن؟
کستیل فریاد کشید:
باتوام جواب من رو بده.
دین بهش نگاه کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. الان وقت سوال پرسیدن نبود. با شنیدن صدای بی حوصله سباستین، نگاه هردوشون به سمت اون مرد زخمی کشیده شد.
سباستین-اوه خدای من، دیگه کم کم داره حالم بهم میخوره. واقعا فکر کردی آدم باهوشی هستی وینچستر؟
دین با نفرت نگاهش کرد و گفت:
خوب الان من اینجام پس... فکر میکنم آره، آدم باهوشی هستم.
سباستین پوزخندی زد و درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
نه دین، تو اتفاقا احمق ترین آدمی هستی که توی تمام زندگیم دیدم. و هرکسی که دیرتر این حقیقت رو بپذیره، اتفاقات بدتری براش میوفته. مثل دوستت... اسمش چی بود؟ استیو راجرز.
دین با خشم اسلحه اش رو به سمت سباستین گرفت و گفت:
فقط خفه شو. تو هیچی درباره استیو نمیدونی.
سباستین خنده ای کرد و گفت:
واقعا نمیدونم؟ اتفاقا من تنها کسی هستم که همه چیزو درباره استیو میدونم، رویاهاش رو، ترسهاش رو. میدونی اون واقعا بهت اعتماد داشت دین، اون تورو مثل دوستش میدید و حاضر بود هرکاری برات بکنه اما تو چیکار کردی؟ اوه، تو اون رو نابود کردی.
با لحن مسخره ای گفت و وقتی که دین باعصبانیت به جلو قدم برداشت و اسلحه رو روی پیشونیش گذاشت، پوزخند کثیفی زد.
دین-آرزو داری که زودتر بمیری مگه نه؟ با کمال میل آرزوت رو برآورده میکنم.
کستیل باسرعت به سمت دین رفت و بازوش رو گرفت.
کستیل-چیکار میکنی دین؟ ولش کن. نزار با ذهنت بازی کنه.
سباستین بدون توجه به کستیل گفت:
اما تو بهتراز هرکسی این رو میدونی مگه نه؟ تو خوب میدونی که باعث تمام بدبختی های استیوی. توی اعماق قلبت به این باور داری که تو باید جای استیو میبودی، که تو باید برای زنده موندن دست و پا میزدی.
دین با صدای بلندی فریاد کشید:
دهنت رو ببند. خفه شو... خفه شو.
و اسلحه رو به پیشونیش فشار داد. انگشتش روی ماشه بود و تمام سلول های بدنش فریاد میکشیدن که ماشه رو فشار بده و صدای نفرین شده سباستین رو برای همیشه خفه کنه.
سباستین که تازه سرگرم شده بود گفت:
تو نمیتونی منو بکشی دین، این رو خودت خوب میدونی. تو نیاز داری تا یک نفرو به خاطر اتفاقی که برای استیو افتاد سرزنش کنی و چه کسی بهتراز من و کیانو؟ اما حتی خودت هم خوب میدونی که تنها مقصر تمام این ماجراها فقط و فقط تویی. تو پای استیو رو به پرونده باز کردی، تو باعث شدی که اون برای اولین بار توی این سالهای اخیر گاردش رو پایین بیاره و خودش رو نشون بده تا بتونه ازت محافظت بکنه، اون به عمارت کیانو اومد و تو جلوش رو نگرفتی با اینکه میدونستی قرار نیست هیچوقت از اونجا بیرون بیاد. تو به قدری ترسو بودی که حاضر شدی همه رو به خاطر بندازی اما خودت از لونه ات خارج نشی، استیو، بانی، دیمن... و کستیل.
دین خنده هیستریکی کرد و دستاش رو روی سرش گذاشت. دور خودش چرخید و گفت:
اینارو میگی چون حتی خودت هم میدونی که آخر داستانت نزدیکه.
کستیل-اما اگر کسی رو کشتم چی؟ اگر اتفاقی افتاد که مجبور شدم اینکارو بکنم چی؟
زین دهانش رو بست و درحالی که چونه اش رو می خاروند با تردید جواب داد:
خوب... خوب نمیدونم. حتما دین اجازه اش رو از فرمانده گرفته ولی ترجیحا اینکارو نکن. به علاوه، توی ماموریت های این چنینی برای سازمان مهم نیست که چند نفر میمیرن و توسط چه کسی کشته میشن چون ممکنه خودشون اینکارو بکنن. حتما توی فیلم ها دیدی که گاهی طرف خودش رو میکشه تا اطلاعاتی رو لو نده پس دقیقا نمیتونیم مطمئن باشیم که چه اتفاقی افتاده بنابراین سازمان چندان پیگیری نمیکنه. ولی همونطور که گفتم ترجیحا اینکارو نکن چون شاید اینطوری برای دین دردسری درست بشه.
کستیل سری به نشونه تایید تکون داد و لبخند ساختگی زد.
کستیل-خوب من دلم نمیخواد برای دین دردسر درست کنم پس به نصیحتت گوش میدم زین.
زین دستی به شونه اش کوبید و گفت:
فقط درسته که گفتم اگر درگیری پیش اومد دخالت نکن ولی اگر دیدی خیلی دارم کتک میخورم... خوب خوشحال میشم کمکم کنی.
و لبخند گشادی زد.
درهمون زمان، آسانسور با حرکتی ایستاد. زین چشمکی به کستیل زد و بعداز باز شدن در آسانسور، قدم به راهرو گذاشت. گردن نگهبان ها درلحظه به سمتش برگشت و مشکوک به اون و کستیل نگاه کردن. زین لبخندی بهشون زد و نزدیکشون شد. به اولین نگهبان که رسید، ضربه ای به شونه اش زد و پرسید:
همه چیز خوبه؟ مشکلی که وجود نداره؟
نگهبان که همچنان مشکوک نگاهش میکرد سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
خیر قربان مشکلی وجود نداره.
زین نیشخندی زد و گفت:
خوب اشتباه میکنی چون من خوده مشکلم.
و بلافاصله اسلحه اش رو بیرون کشید و محکم به پشت گردن نگهبان کوبید.
درعرض چند ثانیه، همه نگهبان ها به سمتش حمله کردن. زین پاش رو بالا برد و توی شکم نزدیک ترینشون کوبید و با آرنجش به گیجگاه نگهبان کنارش ضربه زد. دستاش رو دور گردن نگهبانی که اسلحه اش رو بالا برده بود تا بهش شلیک کنه حلقه کرد و با پیشونیش محکم به صورتش زد. سرش رو باشدت تکون داد تا حواس خودش رو که به خاطر ضربه از دست داده بود دوباره برگردونه و جلوی مشتی که به سمت صورتش میومد رو گرفت. عرق کرده بود و نفس نفس میزد ولی با اینحال حواسش به کستیل که گوشه ای ایستاده بود و با دهانی باز نگاهشون میکرد بود تا احیانا نگهبانی بهش حمله نکنه.
کستیل درحالی که پوست لبش رو میکند به زین که سعی میکرد نگهبان هارو بیهوش کنه خیره شده بود. از ذهنش گذشت که شاید باید بره کمکش کنه ولی خوب اون خودش گفته بود که دخالتی نکنه پس به دیوار پشت سرش تکیه داد و زیرلب زین رو تشویق کرد. زین مبارز حرفه ای بود و با اینکه چندباری مشت و لگد خورد اما با اینحال تسلیم نشد. زمانی که تنها دو نفر باقی مونده بودن، زین با برخورد انتهای اسلحه به شکمش، بالاخره از پا دراومد و روی زمین افتاد. کستیل از جاش پرید و به زین نگاه کرد که درتلاش بود تا از روی زمین بلند بشه اما نگهبان با نوک کفشش محکم به قفسه سینه اش کوبید و دوباره روی زمین انداختش. کستیل با قدم های آروم به سمت زین رفت. نگهبان ها فراموشش کرده بودن و حتی متوجه نزدیک شدنش هم نشدن. مجسمه سنگینی که گوشه ای از راهرو روی میز بود رو برداشت و به نگهبان ها نزدیک شد. قبل از اینکه متوجه اش بشن، مجسمه رو به سر هردوشون کوبید و با چشم هایی گرد افتادنشون روی زمین رو تماشا کرد.
کستیل-خدای من... خدای من...
تند تند گفت و بعداز اینکه مجسمه رو روی زمین گذاشت، روی هوا صلیب کشید.
کستیل-باورم نمیشه اینکارو کردم.
زین به سختی از روی زمین بلند شد و گفت:
خوب جون من رو نجات دادی، از این زاویه بهش نگاه کن.
و از شدت درد ناله ای کرد و شکمش رو گرفت.
کستیل طلبکار نگاهش کرد و گفت:
هیچوقت اینکارم رو فراموش نکن. تو بهم دین سنگینی داری.
زین چشم غره ای بهش رفت و درحالی که سعی میکرد از زمان نهایت استفاده رو بکنه گفت:
خفه شو و کمکم کن تا توی اتاق بندازمشون.
و از پاهای نزدیک ترین نگهبان گرفت و به سمت اتاق موردنظرش کشیدش.
بعداز چند دقیقه، همه نگهبان ها گوشه اتاق افتاده بودن و دست و پاشون با طنابی که زین از قبل داخل اتاق گذاشته بود بسته شده بود. زین و کستیل از اتاق خارج شدن و زین درحالی که در اتاق رو با شاه کلیدی قفل میکرد گفت:
فکر نمیکنم حالا حالاها بهوش بیان ولی اگر احیانا سروصدایی کردن یا تلاش کردن در اتاق رو باز کنن بهم خبر بده و سعی کن جلوشون رو بگیری.
کستیل سری تکون داد و با حرص گفت:
دستوراتت دیگه دارن زیاد میشن. فکر کردی من کیم زین؟
زین نیشخندی زد و جواب داد:
تو خودت خواستی توی این ماموریت باشی. و یادت نره هرکاری که ما داریم میکنیم فقط و فقط به خاطر کمک به دینه.
کستیل خنثی نگاهش کرد و زیرلب زمزمه کرد:
حالا قراره همه چیز رو به دین بچسبونه.
لئو به وضوح توی خودش رفت و حالت چهره اش تغییر کرد اما سریع به وضعیت قبل برگشت و تنها سری تکون داد. از شنیدن خبر ناراحت نشده بود بلکه تمام فکرش سمت بچه هاش بود. همه کشور میدونستن که دیمن با دین وینچستر همکاری میکنه پس اگر رئیس میخواست دین رو به کام مرگ بکشونه، دیمن هم شانسی نداشت.
آلیسا که دیگه حوصله اش سر رفته بود گفت:
احساس میکنم از اصل ماجرا دور شدیم. کی به دین وینچستر اهمیت میده؟ به هرحال چه اعدامش بکنن یا نه، رئیس یه راهی برای پاک کردن اسمش از روی زمین پیدا میکنه. بهم بگو آقای اندرسون، این تراشه دقیقا چطوری کار میکنه؟
سباستین نیشخندی زد و جواب داد:
خوب باید بهتون بگم که طی یک عمل جراحی این تراشه روی مغز فرد کار گذاشته میشه و بعداز یک دوره هفت روزه، فرد بالاخره بهوش میاد و دیگه هیچ چیزی به یاد نداره و ذهنش خالیه، و فقط میدونه که باید از چه کسی دستور بگیره. تراشه از طریق یک نرم افزار اطلاعات جدید رو دریافت میکنه، مثل اینکه چه کسی رئیسشه، باید چه ماموریتی رو انجام بده و غیره. توی آزمایشاتی که انجام دادیم کیس موردنظر فقط از طریق نرم افزار بدنش کار میکرد -برای مثال دستش تکون میخورد- درصورتی که حتی بهوش هم نبود.
آلیسا درحالی که هرلحظه خوشحال تر میشد گفت:
خدای من، این واقعا عالیه. اینطوری مطمئن میشیم که دیگه از دستوراتمون سرپیچی نمیکنن. رئیس یک نابغه است.
سباستین پوزخندی زد و درحالی که به آلیسا نگاه عجیبی مینداخت گفت:
اوه آلیسا، مطمئنم رئیس خیلی خوشحاله که تورو درکنارش داره.
آلیسا محترمانه سرش رو برای سباستین خم کرد و پوزخند اون مرد که عمیق تر شد رو ندید. کیدن نیم نگاهی به آلیسا انداخت. چطور میتونست انقدر احمق باشه؟ اون همیشه آلیسا رو به خاطر هوش بالاش تحسین میکرد ولی وقتی پای رئیس به میون میومد، اون زن مثل یک احمق رفتار میکرد.
ناگهان با شنیدن صدای متعدد شلیک گلوله و بعداز اون جیغ و فریاد، نگاه همشون به سمت در چرخید. جکسون از جاش پرید و به سرعت به سمت پنجره گوشه اتاق رفت و از بالا به حیاط عمارتش نگاه کرد. نگهبان ها درتلاش برای ورود به عمارت بودن ولی تمام ورودی ها بسته شده بود. صدای شلیک از داخل عمارت میومد و سروصدای مهمون ها هرلحظه بلندتر میشد.
همشون از روی صندلی هاشون بلند شده بودن و با خشم و عصبانیت به جکسون نگاه میکردن تنها لئوی پیر بود که همچنان روی صندلیش نشسته بود و انگار که تعجب نکرده بود به افراد حاضر توی اتاق نگاه میکرد. رنگ از چهره کیدن پریده بود و درحالی که می لرزید به جکسون خیره شده بود. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
دین به ساعت گوشیش نگاه کرد. ساعت یازده و پانزده دقیقه بود و این نشون دهنده شروع عملیات بود. متوجه نشده بود که چطوری زمان گذشته بود و فکر میکرد تنها چند دقیقه از ساعت ده گذشته باشه.
سباستین با عصبانیت گفت:
جکسون، تو به رئیس قول دادی که هیچ مشکلی امشب پیش نمیاد. چه خبر شده؟
جکسون سرش رو به چپ و راست تکون داد و تند تند جواب داد:
نمیدونم. برای الان باید از عمارت خارج بشیم.
تریستن به سمت در رفت اما قبل از اینکه در رو باز کنه جکسون با صدای نسبتا بلندی گفت:
از اونجا نرو احمق. باید از راه های مخفی بریم.
تریستن سرش رو تند تند تکون داد. هول کرده بود و نمیدونست داره چیکار میکنه. جکسون به سمت قفسه گوشه اتاق رفت و تلاش کرد اون رو به سمت خودش بکشه. خطاب به سباستین گفت:
آقای اندرسون اول شما برید.
سباستین فلش رو از لپتاپ بیرون کشید و به سمت قفسه رفت. به محض اینکه قفسه به اندازه ای باز شد که یک فرد بالغ بتونه ازش عبور کنه، صدای شلیک گلوله فضای اتاق رو پر کرد و باعث شد همه سرجاشون خشکشون بزنه. نفس توی سینه ها حبس شد و به سباستین که ناله بلندی کرد و به عقب افتاد خیره شدن. بازوی سباستین پراز خون شد و سعی کرد خودش رو به سمت عقب بکشه تا از سایه ای که داخل اتاق مخفی بود فاصله بگیره. آلیسا جیغ بلندی کشید و به سرعت به سمت سباستین رفت. کنارش نشست و بازوی زخمیش رو نگاه کرد و سعی کرد با دستهاش جلوی خونریزی رو بگیره. با صدای قدم هایی، نگاهش به سمت بالا کشیده شد و با دیدن فرد غریبه ای که وارد اتاق شد با صدای بلندی فریاد کشید:
تو دیگه کدوم خری هستی؟
دین درحالی که اسلحه اش رو بالا گرفته بود و به افراد حاضر توی اتاق نگاه میکرد، بدون توجه به آلیسا گفت:
همتون برید اون گوشه. فقط کافیه یک حرکت اضافی ازتون سر بزنه تا دوباره شلیک کنم.
خطاب به آلیسا ادامه داد:
این عوضی رو هم با خودت ببر.
و با نوک کفشش به ساق پای سباستین که هنوز روی زمین بود ضربه زد.
در برای آخرین بار باز شد و مردی که دین عکسش رو بارها و بارها دیده بود وارد اتاق شد. جکسون مک دونالد، مرد 45 ساله ای که برای دو دهه تمام پسرها و دخترهای جوان و نوجوان رو جذب میکرد یا میدزدید و نه تنها در امریکا بلکه در کشورهای دیگه به عنوان برده جنسی خرید و فروش میکرد، و البته که این تنها جرمش نبود، اگر هرکدوم از برده ها به فروش نمیرفتن بدون هیچ رحمی اونهارو میکشت و اعضای بدنشون رو -به غیراز چشم ها- میفروخت. اون مرد به قدری بی رحم و بی احساس بود که -طبق گفته زین- یک کلکسیون از چشم های قربانی هاش رو توی اتاق شخصیش نگهداری میکرد.
پشت سر جکسون مک دونالد، مرد جوانی وارد شد که باعث شد زانوهای دین شل بشه. برای ثانیه ای به سقف چشم دوخت و خطاب به فرد خیالی زمزمه کرد:
خدایا، من وقتی گفتم "امشب از این بدتر نمیشه" فقط داشتم افکارم رو بیان میکردم، به چالش دعوتت نکردم که میخوای بهم نشون بدی نه از این بدتر هم میشه.
مرد جوان با غرور همیشگیش، بدون توجه به آدم هایی که به احترام جایگاهش بلند شده بودن -به غیراز لئو سالواتوره- به سمت میز رفت و روی صندلی نشست. جکسون مک دونالد هم در کنارش نشست و حالا همه صندلی ها پر بودن.
مرد جوان برای دقایق کوتاهی به آدم هایی که ایستاده بودن با پوزخند نگاه کرد و درآخر نگاهش روی لئو سالواتوره پیر متوقف شد.
سباستین-میتونید بشینید.
به جلو خم شد و با لبخند ساختگی گفت:
آقای سالواتوره، تماس باهاتون غیرممکنه.
لئو مستقیم نگاهش کرد و با لحن خونسرد همیشگیش گفت:
من فقط تماس های رئیس رو جواب میدم، نه معاونش.
و چهره ناراحتی به خودش گرفت و با طعنه ادامه داد:
اوه عذرخواهم جناب اندرسون، برای لحظه ای یادم رفت که شما فقط یک معاون ساده نیستید.
لبخند از روی لبهای سباستین محو شد و با نفرت بهش خیره شد. نگاهش خطرناک بود و باعث ترس حضار شده بود گرچه لئوی پیر همچنان به اون پسر بی توجه بود.
جکسون گلوش رو صاف کرد و درحالی که تلاش میکرد جو متشنج رو آروم کنه گفت:
همونطور که همتون میدونید، امشب به دستور رئیس دور هم جمع شدیم.
لئو-و چرا رئیس خودش اینجا نیست؟
سباستین-چون رئیس کارهای مهم تری از صحبت کردن با چندتا احمق داره آقای سالواتوره.
با لحن توهین آمیزی گفت و خوشحال از اینکه حال مرد رو گرفته لبخند زد اما با شنیدن جمله بعدی لئو، دوباره لبخند از روی لبهاش محو شد.
لئو-سوالی که به وجود میاد اینه که پس برای چی وقتش رو با شما میگذرونه آقای اندرسون؟ به هرحال همونطور که خودتون گفتید رئیس کارهای مهم تری از گذراندن وقت با چندتا احمق داره.
و با تحقیر به سرتاپای سباستین اندرسون نگاه کرد.
نفس همه برای ثانیه ای حبس شد. حتی دین هم فراموش کرد نفس کشیدن چطوریه. با اینکه لئو سالواتوره رو هیچوقت ملاقات نکرده بود ولی چیزهای زیادی درباره اش شنیده بود. اون پیرمرد به قدری بی تفاوت بود که حتی وقتی بچه هاش به اف بی آی ملحق شدن به کسی فرصت نداد از این نقطه ضعفش سوءاستفاده کنه و اطلاعاتش رو دستکاری کرد تا هیچ اثری از فرزندانش توی پرونده اش نباشه. دین میدونست که لئوی پیر با کیانو ریوز در ارتباطه و این براش خیلی عجیب بود چون تنها کسی که توانایی رقابت با ریوز رو داشت فقط و فقط لئوی پیر بود. با اینکه ریوز آدم خطرناکی بود ولی باز هم به پای لئو سالواتوره نمیرسید. تنها دلیلی که امروز لئو در جایگاه ریوز نبود، بی تفاوتی چشمگیر مرد نسبت به سیاست بود، و اینکه لئو متنفر بود پشت سایه ها پنهان بشه. همونطور که همه توی سازمان درباره اینکه پدر دوقلوهای سالواتوره مجرمه میدونستن ولی هیچکس جرات انجام کاری رو نداشت.
سباستین بعداز سکوت طولانی خنده ای کرد و گفت:
بهتره وقتمون رو با حرف های بی اهمیت تلف نکنیم.
و فلشی که دستش بود رو به لپتاپ روبه روش متصل کرد. لپتاپ روشن شد و همزمان با اون، لپتاپ های دیگه به ترتیب روشن شدن. فایل های مختلفی روی صفحه لپتاپ نقش بست و سباستین درحالی که با استفاده از لپتاپ اصلی باقی لپتاپ هارو هدایت میکرد گفت:
چهارسال پیش، همونطور که امشب اینجا جمع شدید، درباره آزمایشی صحبت کردید که این آزمایش بالاخره بعداز چهار سال نتیجه داده، و ما برای همین اینجاییم.
تریستن به جلو خم شد و با حیرت گفت:
پس شایعات درست بودن؟ آزمایشات به نتیجه رسیده.
سباستین سری تکون داد و گفت:
خوشبختانه آره. آخرین کیسی که روش آزمایشات رو انجام دادیم موفق بیرون اومد.
آلیسا با اخم پرسید:
پس اون روح موفق شد؟
سباستین-البته ولی هنوز تراشه رو توی مغزش جاسازی نکردیم اون هم چون رئیس باهاش کار داره اما به زودی این اتفاق هم میوفته، و اون موقع دقیقا تبدیل به چیزی میشه که براش تعلیم دیده، یک دسگ وحشی دست آموز که فقط از یک نفر دستور میگیره.
کیدن که به جلو خم شده بود و سردرگم به جمله های معاون رئیس فکر میکرد گفت:
ولی من متوجه نمیشم که برای چی باید منابعمون رو برای این آزمایش هدر بدیم.
چراغ قوه رو داخل راهرویی که انتهاش دیده نمیشد چرخوند و جلوی تک تک درهارو بادقت نگاه کرد تا اون خط سبز رنگی که زین بهش اشاره کرده بود رو پیدا کنه. بعداز ده دقیقه، با دیدن خط قرمزی که جلوی یکی از درها به صورت شلخته کشیده شده بود، ابروهاش درهم رفت.
دین-نکنه زین گفته قرمز و من دارم اشتباه میکنم؟
کمی به ذهنش فشار اورد و با یادآوری اینکه زین رنگ قرمز رو نمیتونه ببینه، خنثی به نقطه ای خیره شد. باید در اولین فرصت درباره این کوررنگی با زین صحبت میکرد چون کم کم داشت براشون مشکل ساز میشد.
دستگیره رو فشرد که صدای بدی از خودش تولید کرد و وارد اتاق کوچکی شد. به قدری توی اتاق وسایل اضافه و به دردنخور گذاشته بودن که دین به سختی جایی میون اونها پیدا کرد. درحالی که از کیفی که زین بهش داده بود موبایلش رو درمیورد، از بین قفسه های سمت راستش به داخل اتاق موردنظرش نگاه کرد. تنها یک میز دایره ای شکل همراه با چند صندلی دورتادورش وسط اتاق بود و جلوی هر صندلی، یک لپتاپ قرار داشت. دین به صفحه گوشی نگاه کرد و با دیدن ساعت که پانزده دقیقه به ده رو نشون میداد، نفس عمیقی کشید و طی یک حرکت احمقانه، دستهاش رو روی قفسه گذاشت و قفسه رو هول داد. قفسه با صدای گوش خراشی کمی عقب رفت و دین درحالی که نفسش رو حبس میکرد از گوشه قفسه به داخل اتاق رفت. باسرعت به سمت میز رفت و تک تک لپتاپ هارو امتحان کرد اما همه اونها خاموش بودن. دستش رو روی سرش گذاشت و درحالی که فکر میکرد کدوم یکی از اونها لپتاپ اصلیه، با شنیدن صدای قدم هایی از پشت در اتاق، باعجله به سمت نزدیک ترین لپتاپ رفت و تراشه کوچکی که از کیف بیرون اورده بود رو به زیر لپتاپ و میکروفون همراهش هم زیر میز چسبوند. با قدم های تندی به سمت قفسه ها برگشت و درزمانی که از قفسه عبور کرد و اون رو به سمت خودش کشید تا به جای قبلیش برگرده، در اتاق باز شد. دین نفس حبس شده اش رو با شدت بیرون داد که گردوخاک های روی قفسه توی هوا پخش شد و به سختی جلوی سرفه اش رو گرفت.
درابتدا، صدای پاشنه های بلند کفشی سکوت اتاق رو بهم زد. زن قد بلندی که موهای بلوندش رو بالا بسته بود و کت و شلوار خوش دوختی به تن داشت، قدم به اتاق گذاشت و پشت سرش مرد خوش استایلی که حالت چهره اش بی حوصله بود وارد اتاق شد. کلاه تریلبی مشکیش رو از سر برداشت و خطاب به زن گفت:
بهت گفته باشم، امشب یک وقت تلف کنیه.
زن خنده ای کرد و گفت:
اوه تریستن، برای تو همه جلسات وقت تلف کنیه.
تریستن شونه ای بالا انداخت و درحالی که صندلی رو برای زن عقب میکشید گفت:
نمیتونی سرزنشم کنی. توی تمام این جلسات فقط یک مشت حرف مزخرف ردوبدل میشه. من حتی متوجه نمیشم که برای چی مستقل کار نمیکنیم تا با این آدم های احمق ارتباطی نداشته باشیم.
زن با پوزخند به تریستن نگاه کرد و گفت:
بهت پیشنهاد میکنم مراقب حرفات باشی. به هرحال، قبل از تو آدم های زیادی بودن که میخواستن مستقل کار کنن... و رئیس همشون رو از سر راهش برداشت.
تریستن-پس فکر میکنی برای چی هنوز اینجام؟
و با ابروهای بالا رفته به زن نگاه کرد.
زن درحالی که می نشست، به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
به جای غر زدن بشین تریستن. یادت نره که تو امشب اینجایی چون رئیس مستقیما درخواست تشکیل این جلسه رو کرده بنابراین مطمئنم این فقط یک جلسه معمولی نیست.
تریستن با چهره ای ناراضی روی صندلی نشست و قبل از اینکه دوباره فرصت غرغر کردن رو پیدا کنه، دوباره در اتاق باز شد و مرد جوانی که کمتراز بیست و پنج سال به نظر میرسید وارد شد. عینک طبی گردش رو روی بینیش بالا داد و با دیدن زن مقابلش، به وضوح دست و پاش رو گم کرد. تلاش کرد موهای بهم ریخته اش رو مرتب کنه و لبخندی روی لبهاش نقش بست.
مرد-خوشحالم که دوباره میبینمتون خانم آلیسا.
آلیسا لبخند گرمی بهش زد و به صندلی کنارش اشاره کرد.
آلیسا-من هم همینطور کیدن عزیزم. بیا و کنار من بشین.
کیدن درحالی که روی صندلی می نشست خطاب به تریستن که بی تفاوت نگاهش میکرد سری تکون داد که البته برای اون مرد چندان اهمیت نداشت. هیچوقت از اون پسر خوشش نمیومد. احساس میکرد که اگر مشکلی به وجود بیاد کیدن اولین کسی که تسلیم میشه، و اون از آدم های ضعیف متنفر بود.
آلیسا-به نظر خسته میای.
خطاب به کیدن گفت و به چشم های قرمزش اشاره کرد. کیدن همیشه شلخته اما خوش پوش به نظر میرسید ولی امشب تنها یک هودی مشکی ساده و شلوار جین همرنگش به تن کرده بود و مشخص بود که به اجبار توی اون جلسه شرکت کرده.
کیدن با خجالت نگاهش رو از آلیسای زیبا گرفت و گفت:
چند شبه که نمیتونم بخوابم.
آلیسا-و فکر میکنی دلیلش چیه؟
زین زودتر از اتاق خارج شد و کستیل هم پشت سرش رفت. همونطور که اون مرد بهش گفته بود با کمترین فاصله درکنارش قدم برمیداشت. دلش نمیخواست با وجود تمام مشکلاتی که روبه روشونه، یک مشکل دیگه هم اضافه کنه و زین رو توی دردسر بندازه. وقتی دوباره وارد سالن مهمونی شدن، ناخودآگاه به زین نزدیک تر شد. حالا که دین درکنارش نبود احساس امنیت نمیکرد اما با اینحال تلاش میکرد ترس و وحشتش رو پنهان کنه. برعکس خودش، زین کاملا خونسرد قدم برمیداشت و گاهی اوقات می ایستاد و با فردی که به سمتش اومده بود صحبت میکرد و کستیل درسکوت پشت سرش قایم میشد و فقط به مکالمه گاها عجیبشون گوش می سپرد. با نزدیک شدن زنی، ناخودآگاه زین تغییر رفتار داد و با احترام زیادی به زن تعظیم کوتاهی کرد.
زین-از دیدن دوباره تون خیلی خوشحالم خانم ماکیلا. انتظار نداشتم که امشب ببینمتون.
ماکیلا درحالی که دستش رو به سمت زین دراز میکرد گفت:
من هم همینطور الایس عزیز. در ابتدا علاقه ای به شرکت در مهمونی امشب نداشتم ولی وقتی به این فکر کردم که تو هم اینجایی... فقط با خودم گفتم که نمیتونم از دیدن چهره به این زیبایی خودم رو محروم کنم.
و با لبخند پراز علاقه ای به زین که دستش رو به نرمی گرفته بود و روی پشت دستش بوسه لطیفی می کاشت خیره شد.
زین-اوه خانم ماکیلا، شما همیشه به من لطف دارید.
ماکیلا-میدونی که هیچوقت از کسی تعریف نمیکنم مگر اینکه ارزشش رو داشته باشه.
و درحالی که گردنش رو کج میکرد به سرتاپای کستیل نگاه دقیقی انداخت و ادامه داد:
البته کمی ناامید شدم که میبینم همراه داری. دلم میخواست اون فرد خودم باشم.
زین-خوب میتونم بهتون این اطمینان رو بدم که...
برای ثانیه ای گردنش به سمت کستیل چرخید و با چشم های ریزشده نگاهش کرد و بعد ادامه داد:
لوویس عزیز فقط برای چند دقیقه با منه. درواقع اون اسلیو یکی از دوستان منه که برای مدتی به بیرون از عمارت رفته و به زودی برمیگرده.
ماکیلا که انگار از شنیدن این خبر خوشحال شده بود گفت:
پس هنوز شانسم رو از دست ندادم. گرچه مطمئنم برای لوویس عزیز هیچ مشکلی پیش نمیاد که تو باقی شب رو همراه من باشی، به هرحال اون چوکر دور گردنش داره.
زین لبخند محوی زد و درحالی که کمی هول کرده بود سرفه ساختگی کرد و گفت:
متاسفانه باید پیشنهادتون رو رد کنم، حداقل تا اومدن دوستم چون لوویس انگلیسی بلد نیست و دلم نمیخواد مشکلی در طول شب براش پیش بیاد. اما بهتون قول میدم که هرموقع دوستم برگشت، پیش شما میام و باقی شب رو درکنار شما میگذرونم.
ماکیلا لبخند ناراحتی زد و درحالی که سرش رو بی وقفه تکون میداد گفت:
همیشه مسئولیت پذیریت رو تحسین میکردم. پس من منتظرم الایس عزیزم، و سعی کن دیر نکنی.
زین دوباره براش تعظیم کوتاهی کرد و ماکیلا بعداز فشردن بازوش ازشون فاصله گرفت. کستیل به زین نزدیک شد و کنار گوشش گفت:
من انگلیسی بلد نیستم؟ بهونه بهتری پیدا نکردی؟
زین چشم غره ای بهش رفت و باحرص گفت:
ببخشید که وقت برای بهونه پیدا کردن نداشتم. حالا ترجیحا توی طول شب صحبت نکن تا دروغمون لو نره.
کستیل چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و درحالی که پشت سر زین قدم برمیداشت گفت:
دروغمون نه، دروغ تو.
زین برای لحظه ای بهش نگاه بدی انداخت و غرغر کرد:
همینجا بمون. خدای من توام دقیقا مثل دین لجبازی.
و از پله های استیج بالا رفت.
پشت میکروفون ایستاد و بعد از اینکه به نوازنده ها اشاره کرد تا دست از نواختن بردارن، چند ضربه به میکروفون زد تا حواس مهمون هارو به خودش معطوف کنه. چند ثانیه صبر کرد و وقتی که مطمئن شد همه نگاه ها به سمتشه با لبخند گفت:
مهمونی عالی ایه اینطور فکر نمیکنید؟
و همه مهمون ها به نشونه تایید لیوان هاشون رو بالا بردن. زین ابروهاش رو بالا انداخت و با همون لبخند جذابش ادامه داد:
پس بیاید عالی ترش کنیم. مطمئنم همتون مثل من منتظر بخش باحالش هستید. هیچ مهمونی بدون رقص نمیشه مگه نه؟
و دستش رو بالا برد و توی هوا اشاره ای کرد. در همون لحظه، چراغ های توی سالن خاموش شد و تنها نورهای آبی و سبز کمرنگی فضارو پر کرد. موسیقی تندی پخش شد و پرده های مشکی پشت سر گروه نوازنده ها کنار رفت و رقصنده های برهنه ای روی استیج اومدن. مهمون ها هیجان زده جیغ کشیدن و فریاد زدن و درعرض چند ثانیه بیشتر مهمون ها وسط سالن ایستاده بودن و همراه با موسیقی تند بدن هاشون رو تکون میدادن و باقی اونها به استیج نزدیک شدن و به رقصنده های جذاب نگاه کردن. و برای کستیل این سوال پیش اومد که کجای این بخش از مهمونی باحاله.
زین درحالی که گردنش رو همراه با ریتم موسیقی تکون میداد کنار کستیل ایستاد. از سینی یکی از پیشخدمت ها لیوانی برداشت و درحالی که آروم آروم ازش مینوشید گفت:
اینکه چراغ ها خاموش باشه بهتره. اینطوری کسی منو نمیشناسه و مجبور نیستم هر پنج دقیقه با یک آدم عوضی صحبت کنم.
کستیل که درکش میکرد سری تکون داد و پرسید:
الان چی؟
دیمن منم وقتی دوتا از دوستام باهم وارد رابطه میشن😂
این بچه پاک بود آفتاب مهتاب ندیده بود ولی عشق اومد و افتاد مشکلها😂
خیلی هم طولانی بود خدا شاهده دستمو حس نمیکنم😂
خوش به حالت که امتحانات تموم شده مال من تازه شروع شده😭
داداش این حرفا چیه؟ پشم لا خایه هاتیم نزن این حرفارو شرمندمون نکن
ولی بغل و بوست رو پذیرام😍
خدا از دهنت بشنوه ایشالله که استادا شل میکنن🥲
کردنی رو باهات موافقم🗿
والا به خدا
اون دین فقط اذیتش میکنه بیاد پیش خودمون میپرستیمش🤌🥹
/channel/destiel_ff/20527
عه زبونتو گاز بگیر (شترق سیلی به صورت) 👋
دین میدونست که کستیل دوستش داره و فقط به خاطر اون حاضر شده توی ماموریتی به این خطرناکی شرکت کنه اما... اما آیا دین هم دوستش داشت؟
شما خیلی بیخود میکنین دوسش نداشته باشی غلط میکنییییی بذار آستین ها بزنم بالا آماده نبرد بشم 😡😡😡
نگاه دین درلحظه عوض شد. بهت زده به کستیل که در ضعیف ترین حالت ممکن روبه روش ایستاده بود نگاه کرد. میدونست... میدونست که کستیل دوستش داره. تمام این بازی هایی که توی این یک هفته اخیر راه انداخته بود فقط به خاطر یک دلیل بی ارزش نبود. دین میدونست که کستیل دوستش داره و فقط به خاطر اون حاضر شده توی ماموریتی به این خطرناکی شرکت کنه اما... اما آیا دین هم دوستش داشت؟
کستیل خنده بی صدایی کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد. به دین پشت کرد و دوباره دستهاش رو زیر شیر آب گرفت تا خون رو پاک کنه. باید میدونست که دین دوستش نداره و حتی اگر هم اینطور بود، اون مرد ترسوتر از اینه که بهش اقرار کنه. دین همیشه فرار میکرد، اون از عشق فرار میکرد چون توی اعماق قلبش خودش رو سزاوار عشق نمیدونست. اون مامور احمق...
با حلقه شدن انگشتهایی دور بازوش، خواست دوباره خودش رو عقب بکشه اما دین با لجبازی انگشت هاش رو تنگ تر کرد و کستیل رو به سمت خودش برگردوند. برای ثانیه هایی به چشم های آبیش خیره شد تا اینکه بالاخره تمام شجاعتش رو جمع کرد و کستیل رو به سمت خودش کشید. دین خیلی خسته بود، خسته از اینکه با حسی که توی یک هفته اخیر توی قلبش به وجود اومده بود بجنگه، یا شاید توی ماه های اخیر، یا شاید هم از همون ابتدای ملاقاتشون. چشمهاش رو بست تا واکنش کستیل رو نبینه و سرش رو پایین برد، و اینبار خودش برای بوسیدن لبهای پسر پیشقدم شد.
سباستین با صدای بلند خندید و با تمسخر گفت:
آخر داستانم؟ اوه دین تو خیلی ساده ای. حتی اگر من رو دستگیر کنی هم تنها چند ساعت زمان میبره تا آزادشم و به خونه برگردم اما تو چی؟ تو حتی اگر بتونی از اینجا فرار کنی، باز هم آخر و عاقبتت به مرگ ختم میشه. خودت هم خوب میدونی که اونها صندلی الکتریکی رو برات آماده کردن، درواقع پیشنهاد خودم بود. اول میخواستن دارت بزنن اما این مرگ خیلی آسونی میشد و تو لیاقتش رو نداشتی. چه حسی داره دین؟ چه حسی داره که آدم خوبی باشی اما مثل یک مجرم دفنت کنن؟ بدون هیچ تشریفاتی، هیچ مراسم ختمی، هیچ سوگواری؛ فقط یک قبر بی نام و نشون توی قبرستونی که مخصوص بزرگترین مجرمای تاریخه.
کستیل بهت زده به حرف های سباستین گوش میکرد. چشمهاش گرد شده بود و بدنش لرزش خفیفی داشت. ناخودآگاه دستش دور بازوی دین شل شد و افتاد. دیگه تلاش نمیکرد جلوش رو بگیره تا آسیبی به مرد عوضی روبه روشون نزنه؛ برعکس، الان تنها چیزی که میخواست مرگ سباستین بود.
دین چشم هاش رو بست و بغض بزرگ توی گلوش رو فروخورد. با شنیدن صداهای آشنایی از راهرو، گردنش رو کج کرد. تیمش به اتاق نزدیک میشدن و دین خوشحال از اینکه به زودی سباستین اندرسون دستگیر میشه، قدم های تیمش رو میشمرد.
سباستین-اوه دین، تو همه آدم هایی که دوستشون داشتی رو ناامید کردی، حتی اون رو. یادته مگه نه؟ مطمئنا یادته، دین تو حتی سمی رو هم ناامید کردی.
صداهای اطرافش به خاموشی رفت، زمان دیگه حرکتی نکرد، چهره هایی که توی ذهنش نقش بسته بودن به آرومی محو شدن، و آتش توی قلبش که سعی میکرد خاموشش کنه شعله ورتر شد. چشم هاش رو باز کرد. با نگاه سردی به سباستین که همچنان میخندید خیره شد. اسلحه اش رو بالا برد و نشونه گرفت، و صدای شلیک برای آخرین بار توی اون عمارت نفرین شده پیچید.
تلاش های دین بی نتیجه موند.
درحالی که به ماشین تکیه داده بود و جرعه جرعه از بطری شرابی که از توی سالن مهمونی دزدیده بود مینوشید، به کستیل که روی پله های عمارت نشسته بود و ملحفه ای دور خودش پیچیده بود نگاه میکرد. تعداد کشته ها و زخمی ها زیاد نبود اما دین میدونست که برای همون تعداد کم هم باید جواب پس بده. تیم پزشکی باسرعت حرکت میکردن و افراد زخمی رو بدون توجه به اینکه چه کسی هستن به داخل آمبولانس ها منتقل میکردن. از اعضای تیم خودش کسی آسیب چندانی ندیده بود به غیراز زین که توی درگیری ها مچ دستش صدمه دیده بود و حالا به گردنش آویزون بود. با اینکه همه چیز طبق خواسته دین پیش رفته بود اما... اما یه چیزی درست نبود. اون احساس بدی داشت، از خودش متنفر بود که جون یک آدم رو گرفته. درسته که سباستین لیاقت مرگ رو داشت اما دین این اجازه رو نداشت که خودش اون رو محاکمه کنه و حکمش رو هم اجرا کنه. دین مگه کی بود که چنین کاری رو انجام بده؟ حالا چه فرقی با سباستین و آدم هایی مثل اون داشت؟
با حضور کسی کنارش، گردنش رو کمی کج کرد. زین به ماشین تکیه داد و با دست سالمش به سختی پاکت سیگاری از جیبش بیرون کشید. پاکت رو تکون داد و نخی رو میون لبهاش گذاشت. بعداز روشن کردن سیگار، درحالی که دودش رو توی هوا آزاد میکرد گفت:
پس سباستین اندرسون بهت حمله کرد که کشتیش.
دین سری به نشونه تایید تکون داد. معلومه که نمیتونه اعتراف کنه سباستین رو فقط به خاطر چندتا جمله کشته وگرنه زودتراز موعود به زندان میوفتاد.
زین-خوب بیا امیدوار باشیم که افراد حاضر توی اون اتاق هم حرف هات رو تایید کنن.
دین خنثی نگاهش کرد و پرسید:
منظورت اینه که شما حرف های چندتا مجرم رو قبول میکنید ولی حرفهای من رو نه؟
زین جواب داد:
بیخیال مرد، خودت میدونی که روالش چطوریه. درسته که مجرمن ولی باز هم شهروند آمریکا محسوب میشن و حق و حقوقی دارن.
دین-و وقتی من میگم قانون این کشور بی قانونیه به فرمانده برمیخوره.
زین خنده ای کرد و گفت:
به هرحال اتفاقی که افتاده. نمیتونم بگم از مرگ اون عوضی ناراحت شدم. توام انقدر سخت نگیر. میدونم از اتفاقی که افتاده ناراحتی ولی این تقصیر تو نیست دین، تو فقط کارت رو انجام دادی.
دین پوزخند تلخی زد و گفت:
اوه ترسم از اینه که مقصر همه چیز من باشم.
زین نیم نگاهی بهش انداخت. دست سالمش رو روی شونه دین گذاشت و آروم فشردش. میدونست با چه افکار ترسناکی داره دست و پنجه نرم میکنه اما نمیتونست کاری براش انجام بده. دین هیچوقت از اون دسته آدم هایی نبود که کمک دیگران رو بپذیره.
بعداز اینکه زین تنهاش گذاشت، به فاصله چند دقیقه، جسمی باسرعت توی بغلش رفت. دین متعجب به موهایی که جلوی صورتش بودن نگاه کرد و پرسید:
تو اینجا چیکار میکنی؟
هنری محکم فشارش داد و جواب داد:
نگرانت بودم. نمیتونستم توی سازمان بمونم.
دین لبخند محوی زد و برادرانه دستی به موهای قهوه ای پسر کشید.
دین-تو انقدر منو دوست داشتی و من نمیدونستم؟
هنری ازش فاصله گرفت و با نگرانی نگاهش کرد.
هنری-حالت خوبه دین؟
زین دستی به کت و شلوارش که خاکی شده بود کشید و درحالی که موهاش رو مرتب میکرد گفت:
خوب من دیگه میرم. هنوز 40 دقیقه به شروع عملیات مونده. حتما حواست به دین باشه ولی اگر شرایطی پیش اومد که توی دردسر افتاد... خوب ترجیحا فرار کن چون اگر دین نتونه به تنهایی از پس اون عوضیا بربیاد توام نمیتونی کار چندانی بکنی.
کستیل-میدونی که نمیتونم اینکارو بکنم.
زین شونه ای بالا انداخت و با شیطنت گفت:
خودت ضرر میکنی نه من.
و دستی برای کستیل تکون داد و به سمت آسانسور رفت. از ذهن کستیل گذشت که برای چی انقدر اون مرد خوشحال به نظر میرسه. مطمئنا ده ماه توی یک عمارت زندانی بودن دیوونه اش کرده بود.
با یادآوری موضوعی با صدایی که سعی میکرد آروم نگهش داره گفت:
زین، بهم نگفتی توی کدوم اتاق جلسه برگزار میشه.
زین با صدای آرومی جوابش رو داد که کستیل تنها چند کلمه اش رو متوجه شد.
زین-باید... آخر... سمت... اتاق... در بزرگ... باش...
و کستیل شوکه به جای خالیش خیره شد. اون دقیقا چی گفت؟
سری از تاسف تکون داد و به راهرویی که انتهاش مشخص نبود نگاه کرد. سعی کرد حرفایی که زین به دین گفته بود رو به یاد بیاره اما ذهنش کمکی نمیکرد. آهی کشید و با قدم های آرومی طول راهرو رو طی کرد. پشت هر اتاق می ایستاد و گوشش رو به در میچسبوند تا شاید صدای کسی رو بشنوه ولی همه اتاق ها خالی بودن. به انتهای راهرو که رسید، با یک دو راهی مواجه شد. چشم هاش رو برای ثانیه ای روی هم گذاشت و زین رو نفرین کرد. اون احمق اگر آدرس درست رو بهش میگفت الان اینطوری سردرگم نمیشد. با فکر به اینکه بهتره بره سمت چپ چون براش شانس میاره قدمی به جلو گذاشت اما با دیدن سه نفر که توی راهروی سمت راست ایستاده بودن و با صدای آرومی با هم صحبت میکردن، ترسیده خودش رو عقب کشید و پشت دیوار پنهان شد. به اون سه نگهبان که با خستگی روی زمین نشسته بودن و با اسلحه های توی دستشون بازی میکردن خیره شد.
نگهبان اول-چقدر دیگه قراره اینجا بمونیم؟ این مهمونی اصلا تمومی داره؟
نگهبان دوم-پاهام درد گرفته. دلم میخواد برگردم خوابگاه و فقط بخوابم.
نگهبان اول-ولی من دلم میخواد بریم توی مهمونی. منظورم اینه که پراز مشروب مجانیه.
نگهبان سوم-هردوتون خفه شید. مثل اینکه یادتون رفته ما برای چی اینجاییم؟ یک وظیفه ای رو بهمون سپردن و اون مست کردن نیست.
نگهبان اول-حرف زدن درباره اش که جرم نیست. تو واقعا ضدحالی.
کستیل نفس عمیقی کشید و دستهاش رو مشت کرد. با وجود اون نگهبان ها متوجه شده بود که اتاق موردنظرش توی راهروی سمت راسته بنابراین باید به هر طریقی که شده بود خودش رو به پشت در اتاق میرسوند. چشم هاش رو بست و زیرلب زمزمه کرد:
فقط به خاطر دینه ها؟
و درحالی که فکر میکرد چطوری باید اون نگهبان هارو از سر راه برداره، چشم هاش رو باز کرد.
پایان فلش بک
درحالی که می لنگید باسرعت به سمت دین رفت و توی چند قدمیش ایستاد.
کستیل-نمیدونستم تو کدوم اتاقی.
با صدای ضعیفی گفت و دین به وضوح حلقه زدن اشک توی چشمهاش رو دید.
دین-چه اتفاقی برات افتاده؟
با نگرانی پرسید و به خون خشک شده روی دستهاش خیره شد.
کستیل قدمی عقب برداشت و دستهاش رو بهم کشید تا شاید بتونه رد خون رو پاک کنه. با لحن غمگینی گفت:
نگران نباش. خون من نیست.
و این جمله حتی حال دین رو بدتر کرد. کستیل به تنهایی با چه شرایطی دست و پنجه نرم کرده بود؟
با احساس اینکه کسی داره تکون میخوره، نگاهش به داخل اتاق برگشت و تهدیدآمیز فریاد زد:
بهتون گفتم تکون نخورید عوضیا.
و بدون اینکه نگاهش رو از جکسون که سرجاش خشکش زده بود بگیره خطاب به کستیل گفت:
بیا توی اتاق. باید مراقبشون باشی. من یه کاری باید انجام بدم.
با ورود کستیل به اتاق، همه وحشت کردن. دستهای خونی اون پسر باعث ترسشون شده بود. کستیل نگاهش رو به تک تک افراد حاضر توی اتاق داد تا اینکه برای چند ثانیه روی چهره سباستین متوقف شد اما بلافاصله نگاهش رو گرفت. سباستین درحالی که رنگ صورتش پریده بود و لبهاش خشک شده بود، پوزخندی زد و گردنش رو کج کرد. مامورهای اف بی آی واقعا احمق بودن.
دین خطاب به کستیل با لحن جدی گفت:
اگر تکون خوردن بهشون شلیک میکنی.
و کستیل بعداز مکث کوتاهی سرش رو به نشونه تایید تکون داد و اسلحه اش رو بالا برد.
دین به سمت لئو رفت و صندلی کنارش رو عقب کشید. روبه پیرمرد نشست و با صدای آرومی که فقط لئو بشنوه گفت:
حتما بانی بهتون گفته که درخواست ملاقات باهاتون رو دارم.
لئو سرش رو به نشونه تایید تکون داد و دین ادامه داد:
باید درباره موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
لئو-و من الان اینجام.
دین به افراد حاضر توی اتاق که تلاش میکردن صداشون رو بشنون نیم نگاهی انداخت و گفت:
الان شرایطش وجود نداره. باید تنها باهاتون صحبت کنم.
لئو درحالی که سرتاپاش رو بررسی میکرد گفت:
یک دلیل بهم بده تا بهت اعتماد کنم آقای وینچستر.
تریستن دستهاش رو بالا برد و درحالی که تلاش میکرد دین رو آروم کنه گفت:
باشه باشه هرچی تو بگی فقط دوباره شلیک نکن ممکنه کسی رو بکشی.
و به دین که با شنیدن این جمله ناخودآگاه با صدای بلند خندید با ترس نگاه کرد.
دین-آره، شما حرومزاده ها خیلی به جون آدم ها اهمیت میدید. حرف نزن فقط کاری که گفتم رو بکن.
تریستن و جکسون به سرعت به سمتی که دین اشاره کرده بود رفتن و آلیسا هم بعداز اینکه به سباستین کمک کرد تا بلند بشه بهشون پیوست. کیدن درحالی که بدنش میلرزید و توانایی تکون خوردن نداشت فقط به مرد غریبه روبه روش خیره شده بود. وقتی نگاه دین به سمتش چرخید، نفسش حبس شد و قطره اشکی روی گونه اش لغزید.
دین-مگه نشنیدی چی گفتم؟ تکون بخور عوضی.
کیدن با صدای بلند دین از جاش پرید و مثل بچه ها با صدای بلند گریه کرد. دین لبخند عجیبی زد. از اینکه باعث وحشتشون شده بود لذت میبرد.
با صدایی که توی اتاق پیچید، نگاه خیره اش رو از کیدن گرفت و به لئوی پیر داد.
لئو-تمومش کن مرد جوان، به چیزی که میخواستی رسیدی پس فقط تمومش کن.
دین درلحظه تمام حس قدرتش پر کشید. با چهره ای غمگین به پیرمرد که همچنان نشسته بود نگاه کرد و گفت:
نمیدونم چرا اما انتظار نداشتم اینجا ببینمتون آقای سالواتوره.
لئو سری تکون داد و گفت:
منم همینطور آقای وینچستر.
آلیسا که بیشتراز این متعجب نمیشد دوباره فریاد کشید:
اون وینچستره؟
ولی دین و لئوی پیر بهش توجهی نکردن.
دین با ابروهای بالا رفته گفت:
منو شناختید.
لئو پوزخندی زد و درحالی که به سباستین زخمی نگاه میکرد گفت:
اون ریوز احمق تنها کسی نیست که توی سازمان جاسوس داره آقای وینچستر. فکر کردی من بچه هام رو بدون محافظ میزارم اون هم با وجود این همه دشمن؟
و با سر به آدم هایی که گوشه اتاق توی خودشون جمع شده بودن اشاره کرد.
دین نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. فهمیدن اینکه دوتا جاسوس توی سازمان بودن اصلا حالش رو خوب نمیکرد. ناخودآگاه ذهنش به سمت دیمن و بانی رفت اما بلافاصله سرش رو تند تند تکون داد. نه، اونها نمیتونستن جاسوس باشن. دین سالها بود که اونهارو میشناخت و میدونست که هیچوقت چنین کاری نمیکنن مخصوصا بانی که از پدرش متنفر بود.
دین درحالی که هنوز اسلحه رو به سمت افراد حاضر توی اتاق گرفته بود، به سمت در رفت و بازش کرد. نیم نگاهی به داخل راهرو انداخت و با دیدن کستیل، برای ثانیه ای همه چیز رو فراموش کرد. اون پسر به دیوار تکیه داده بود و دستهاش خونی بود، لباس هاش پاره شده بود و تند تند نفس میکشید و لرزش بدنش حتی از این فاصله هم مشخص بود. با باز شدن در، نگاهش به سمت دین چرخید و با صدای ضعیفی گفت:
دین.
فلش بک
زین به ساعتش نیم نگاهی انداخت و درحالی که لیوان مشروبش رو روی میز کنارش میزاشت گفت:
وقتشه باید بریم.
و از روی مبل بلند شد. کستیل باسرعت از جاش پرید و پشت سر زین قدم هاش رو تند کرد. با استرس پوست لبش رو کند و توجهی به شوری خون توی دهانش نکرد.
کستیل-خوب الان باید چیکار کنیم؟
با استرس پرسید و به نیم رخ بی تفاوت زین خیره شد. از ذهنش گذشت که این بی تفاوتی زین آخر کار دستشون میده.
زین بدون اینکه توجهی بهش بکنه به سمت آسانسور رفت و دکمه اش رو فشرد. بعداز اینکه در آسانسور باز شد، قدم به اتاقک گذاشتن و زین آیدیش رو روبه روی اسکنر گرفت و دکمه طبقه سوم رو فشرد. وقتی رنگ اسکنر سبز شد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد زین با خونسردی جواب داد:
از اونجایی که قراره درگیری پیش بیاد ولی ترجیحا تو دخالتی نکن چون آموزش ندیدی. بعداز اینکه از شر نگهبان ها خلاص شدیم، باید پشت در اتاق وایسی و حواست به اطرافت باشه و اگر دین بهت نیاز داشت سریعا به کمکش بری. البته لازم نیست نگران باشی چون به خاطر جلسه هیچکس وارد طبقه سوم نمیشه و لازم نیست که فیزیکی کاری انجام بدی. فقط حواست به دین باشه و کمکش کن چون اون بین چندتا آدم بی رحم تنهاست و مطمئنا به کمکت نیاز پیدا میکنه.
بی سیمی که توی جیبش بود رو بیرون کشید و به دست کستیل داد.
زین-اگر احیانا نیاز به کمک داشتی از طریق این بی سیم بهم بگو. سریعا خودم رو بهت میرسونم. فقط باید تا ساعت یازده دووم بیاری و بعدش که عملیات شروع بشه من و یک تیم به طبقه سوم میایم تا رئسا رو دستگیر کنیم. سوالی هست؟
و منتظر به کستیل نگاه کرد.
کستیل درحالی که گردنش رو می خاروند پرسید:
اگر احیانا اتفاقی افتاد که مجبور شدم از خودم دفاع کنم چی؟
زین-خوب در اولین قدم سعی کن شلیک نکنی اما اگر شرایط بد پیش رفت... خوب فکر کنم مشکلی نباشه که اینکارو بکنی فقط به پای طرف یا دستش یا یه جایی که باعث مرگش نشه شلیک کن.
کستیل-و اگر کسی رو کشتم چی؟
و با چهره ای بی حالت به زین نگاه کرد.
زین با دهان باز نگاهش کرد و گفت:
کستیل، من همین الان بهت گفتم که باعث مرگ کسی نشی. فکر میکنم جمله ام کاملا واضح بود.
آلیسا-کاملا ساده است کیدن عزیز. حالا که آزمایشات نتیجه داده، میتونیم با کار گذاشتن تراشه توی مغز افراد اونهارو مجبور کنیم تا تنها از دستورات ما پیروی کنن.
کیدن-و روح ها برای همین هستن. برای چی باید این تراشه رو توی مغزشون جاسازی کنیم وقتی که همین الان هم روح هایی هستن که از دستورات ما پیروی میکنن.
تریستن-حتی روح ها هم پایبند به یه سری اخلاقیات هستن کیدن. درسته که توی این سالها تونستیم خاطراتشون رو پاک کنیم و اونهارو تبدیل به مبارزان حرفه ای کنیم اما اونها همیشه دستورات رو دنبال نمیکنن. برای نمونه، استیو راجرز که همه اینجا میشناسیمش.
آلیسا-استیو راجرز با اینکه یک روح بود اما به قدری جرات پیدا کرده بود که تصمیم گرفت با رئیس مبارزه کنه اما با وجود این تراشه، هیچکس چاره ای به جز پیروی از دستورات رئیسشون رو ندارن. حالتی رو درنظر بگیر که مغزشون خاموش شده و یک نفر با استفاده از اهرم توی مغزشون ، میتونه وادارشون کنه تا دستورات رو انجام بدن.
کیدن نیم نگاهی به افراد حاضر توی اتاق انداخت و با اینکه از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود اما تمام شجاعتش رو جمع کرد و گفت:
اینکه اراده افراد رو ازشون بگیریم مارو تبدیل به آدم های قدرتمندی نمیکنه. من حتی متوجه نمیشم که برای چی انقدر محتاج افرادی هستیم که فقط و فقط دستورات مارو اجرا کنن.
آلیسا که از این حرف ناراحت شده بود دستش رو روی بازوی کیدن گذاشت و گفت:
عزیزم، تو هنوز جوانی و خام. اگر اتفاقاتی که درجریانه برملا بشه، کشور شاهد یک انقلاب خواهد بود. مردم میترسن و شورش میکنن. ما مجبوریم برای آینده برنامه ریزی کنیم.
چشم های کیدن گرد شد و گفت:
پس قضیه همینه؟ شما میخواید یک ارتش بسازید، و نه برای دشمن خارجی بلکه میخواید با استفاده از اون ارتش مردم خودمون رو سرکوب کنید.
لئو برای اولین بار از شروع بحث به حرف اومد و گفت:
همه اینها به خاطر ترسه کیدن.
و با افتخار به اون پسر نگاه کرد. از حرفهاش خوشش اومده بود.
سباستین نگاه ترسناکش رو به لئو دوخت و گفت:
هیچوقت این رو یادتون نره که رئیس از چیزی نمیترسه اما برای حفظ منافع کشور در آینده مجبوریم دست به چنین کاری بزنیم.
لئو چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
منظورت منافعی مثل دزدیدن بچه ها و تبدیلشون به روح یا خرید و فروش برده و قاچاقه؟ ما مافیاییم آقای اندرسون، مافیا. هرچقدر هم که پوسته آدم های خوب رو به تنمون بکشیم باز هم در آخر مافیاییم. و میدونی من از مافیا چی فهمیدم؟ اینکه بالاخره دیر یا زود هممون به زندان میوفتیم، فقط مسئله زمانه.
سباستین با صدای بلند خندید و گفت:
پس موضوع اینه آقای سالواتوره، شما از اتفاقات ترسیدی.
تریستن-با اینکه با حرفهای آقای سالواتوره و کیدن موافق نیستم ولی اگر کسی از اتفاقات این چند ماه اخیر نترسیده باشه احمقه. تمام کشور داره همکاری میکنه تا فسادی که توی دستگاه های دولتی به وجود اوردیم رو برملا کنه. نکنه این پسره... اسمش چی بود؟
و به مغزش فشار اورد تا اسم کسی رو که برای هفته ها تیتر تمام اخبار بود رو به یاد بیاره.
کیدن-دین وینچستر.
با صدای آرومی گفت و کمی توی جاش تکون خورد.
تریستن-همون. هرخری که هست. نکنه اون رو فراموش کردید؟ اون به اطلاعاتی دست پیدا کرده که حتی فکرش رو نمیکردیم لو بره. مطمئنم با این تیمی که تشکیل دادن به اطلاعات بیشتری هم دست پیدا کردن.
لئو-شاید فراموش کردید به همون اندازه که توی این کشور آدم بد هست، آدم خوب هم پیدا میشه.
جکسون-آقای سالواتوره، خیلی اصرار دارید که ما آدم بده ایم. نکنه جبهه تون رو عوض کردید؟
مشکوک گفت و به لئو خیره شد.
لئو-برعکس تو جکسون، من آدم بد بودنم رو پذیرفتم و باهاش هم مشکلی ندارم. بهتره ادای آدم های خوب رو درنیاری.
جکسون اشک های ساختگی رو گونه اش رو پاک کرد و گفت:
اوه به احساساتم صدمه زدی.
لئو-البته اگر احساسی داشته باشی.
سباستین که از بحث به وجود اومده ناراضی بود گفت:
اگر نگران دین وینچسترید باید بهتون بگم که هیچ غلطی نتونسته بکنه و رئیس مطمئن شده که این وضعیت همینطوری باقی بمونه پس نگران نباشید چون دین وینچستر برای ما تهدید نیست.
لئو پوزخندی زد و پرسید:
و از کجا میدونی؟
سباستین-چون همین الان یک جاسوس توی اف بی آیه که داره لحظه به لحظه روند پرونده رو بهم گزارش میده. و باید بهتون بگم که زیادی دین وینچستر رو دست بالا گرفتید. اون هم یک مامور احمق مثل باقی مامورهاست. به زودی براش دادگاه تشکیل میدن و اعدامش میکنن.
لئو با اخم های درهم پرسید:
اعدام؟ برای چی اعدام؟
سباستین-کی اهمیت میده؟ قدرت دست ماست. هرکسی رو که بخوایم میتونیم اعدام کنیم. دین وینچستر هم خودش مقصره که تصمیم گرفته با ما دربیوفته.
کیدن گناهکارانه به میز روبه روش چشم دوخت و پوزخند تلخی زد. اگر دلیل نخوابیدنش رو برای آلیسا توضیح میداد، اون زن بدون هیچ رحمی همینجا زنده زنده دفنش میکرد.
کیدن-فکر میکنم فقط... فقط کمی حالم خوب نیست. ولی به زودی مثل سابق میشم و دیگه مشکلی وجود نخواهد داشت.
به وضوح دروغ گفت و برخلاف آلیسا که دروغش رو باور کرد ولی تریستن با سوءظن نگاهش کرد.
آلیسا-خوب امیدوارم که هرچه زودتر بهتر بشی. من به این ورژن آروم و ساکتت عادت ندارم.
کیدن لبخند محوی بهش زد و دست آلیسا رو به گرمی فشرد.
کیدن-خوب، شما میدونید دلیل این جلسه چیه؟
آلیسا شونه ای بالا انداخت و صادقانه جواب داد:
فکر نمیکنم به غیراز رئیس کس دیگه ای درباره اش بدونه عزیزم.
کیدن با سردرگمی پرسید:
منظورتون اینه که رئیس قراره امشب توی جلسه شرکت کنه؟
تریستن زودتر از آلیسا جواب داد:
احمق نباش کیدن، رئیس هیچوقت اینکارو نمیکنه و به احتمال زیاد مثل همیشه معاونش رو بفرسته. به علاوه فکر میکنم دلیل این جلسه همون پسره باشه...
کمی به ذهنش فشار اورد و بعداز اینکه اسم اون پسر رو به یاد نیورد ادامه داد:
به هرحال، طبق خبرایی که به گوشم رسیده آزمایشات رئیس به نتیجه رسیدن. میگفتن اون پسره خیلی خوب از پس آزمایشات براومده.
کیدن با کنجکاوی پرسید:
منظورت از پسره همون روحه است درسته؟
تریستن نیشخندی زد و به آلیسا نگاه کرد.
تریستن-دقیقا منظورم همونه. آلیسای عزیز حتما اون روح رو به یاد داره. هرچی باشه به خاطر خیانت آلیسا بود که اون روح بالاخره به دام رئیس افتاد.
آلیسا چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و با حسادت واضحی گفت:
رئیس درباره اون روح عوضی خیلی وسواسیت داشت. هیچوقت نفهمیدم برای چی انقدر میخوادش. به هرحال، وقتی که اومد پیشم و ازم درخواست کرد تا اطلاعات غلط به اون پسر بدم با کمال میل اینکارو کردم گرچه یکی از بهترین روح هامو از دست دادم ولی ارزش منفعتی که بهم رسید رو داشت.
تریستن-به هرحال، چه اون روح چه یک روح دیگه. اونها مثل سگ های دست آموز میمونن. مطمئنم میتونی بهتراز اون رو هم پیدا کنی.
کیدن سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
اشتباه میکنی. از اونجایی که من میدونم اون بهترین در نوع خودشه. برای همین رییس انقدر دنبالش بود. میدونست که پتانسیل لازم برای آزمایشات رو داره.
تریستن درحالی که حاضر نبود این موضوع رو بپذیره با تلخی گفت:
اوه مزخرف نگو کیدن. مطمئنا بهتراز اون هم...
قبل از اینکه جمله اش رو به پایان برسونه، دوباره در باز شد و با ورود مرد میانسالی، دهان دین از شدت حیرت باز موند.
لازم نبود حتما به چهره مرد تازه وارد نگاه کنه تا بشناستش. عصای چوبی که طرح یک مار روی تنه اش به چشم میخورد با هر قدم مرد به زمین کوبیده میشد و اون عصا برای دین کاملا آشنا بود. دین ضربه بی صدایی به پیشونیش کوبید و توی ذهنش مرد تازه وارد رو سرزنش کرد. با اینکه اون مرد هم یکی مثل دیگران بود و دین خوشحال میشد که پشت میله های زندان ببینتش اما فکر به دوستانش و نقشه ای که داشت باعث عصبانیتش شده بود. زیرلب زمزمه کرد:
امشب از این بدتر نمیشه.
مرد که با وجود سن نسبتا بالاش همچنان اقتدار و ابهت جوانی رو داشت، بدون اینکه مسیر نگاهش رو عوض کنه به سمت نزدیک ترین صندلی رفت و نشست. عصاش رو به میز تکیه داد و نگاه جدی و سردش به سمت آلیسا که محترمانه سرش رو براش خم کرده بود چرخید.
آلیسا-از دیدن دوباره تون خوشحالم آقای سالواتوره.
لئو سالواتوره پوزخند محوی زد و برای زن سری تکون داد. از دیدن دوباره اش خوشحاله؟ چه دروغی. اون زن از همه کسایی که براش یک تهدید بودن متنفر بود.
کیدن-داشتیم درباره دلیل جلسه امشب صحبت میکردیم. شما چیزی نمیدونید آقا؟
خطاب به پیرمرد گفت و منتظر نگاهش کرد. امید داشت که شاید آقای سالواتوره چیزی بیشتراز خودش و دوستانش بدونه. به هرحال تنها کسی که رئیس بهش اعتماد کامل داشت لئوی پیر بود.
لئو با صدای محکم و رسایی جواب داد:
متاسفانه باید ناامیدتون کنم آقای موریسون. فکر نمیکنم نه من و نه هیچکس دیگه ای دلیل جلسه امشب رو بدونه. رئیس اصرار زیادی داشتن که موضوع این جلسه محرمانه بمونه، و از اونجایی که اطرافمون پراز جاسوسه پس باید خیلی احتیاط کنیم.
کیدن ناامید به آلیسا و تریستن نیم نگاهی انداخت. اگر لئوی پیر چیزی نمیدونست پس کس دیگه ای هم پیدا نمیشد. حالت تهوع بهش دست داده بود. دلش نمیخواست توی اون جلسه باشه. مطمئن بود که دلیل جلسه امشب هرچیزی که باشه، به اندازه ای وحشتناک است که حالش رو بدتراز قبل بکنه. نیم نگاهی به دستش که میلرزید انداخت و برای اینکه کس دیگه ای متوجه اضطرابش نشه، دستش رو زیر میز پنهان کرد. و البته که از نگاه تیز و دقیق لئو سالواتوره دور نموند.
زین به ساعتش نگاه کرد و جواب داد:
خوب هنوز نیم ساعت به شروع جلسه مونده. ساعت ده به طبقه سوم میریم تا نقشه مون رو اجرا کنیم. بیا امیدوار باشیم که دین اتاقی که بهش گفتم رو پیدا کرده باشه.
کستیل-مطمئنم پیدا کرده. اون خیلی باهوشه.
زین لبخند محوی زد و درحالی که به کستیل خیره شده بود گفت:
پس واقعا توی این چند ماهی که نبودم خیلی چیزها عوض شده. دیمن دوست پسر داره که البته خیلی عجیبه چون اون مرد همیشه اصرار داشت که استریته... و دین عاشق شده.
گونه های کستیل قرمز شد که حتی توی اون نور کم هم مشخص بود و تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد.
کستیل-اوه نه، من و دین... ما فقط دوستیم. درواقع دین مامور پرونده قتل برادرمه و ما... فقط دوستیم.
هول کرده بود و نمیدونست که داره چی میگه. به جایی غیراز چشم های زین نگاه کرد و تلاش کرد با باد زدن صورتش از التهاب درونیش کم کنه.
زین خنده ای کرد و گفت:
پس هنوز توی مرحله "ما فقط دوستیم" گیر کردید. امیدوارم هرچه زودتر از این مرحله بگذرید. دین... اون لیاقت خوشحالی رو داره.
کستیل به نیم رخ زین که نگاهش رو ازش گرفته بود تا کمتر معذب بشه و به رقصنده های روی استیج چشم دوخته بود خیره شد و گفت:
فکر کنم تو دین رو خیلی خوب میشناسی. که البته عجیبه چون هیچوقت درباره تو حرفی نزده.
زین شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
من دین رو سالهاست که میشناسم. وقتی کارآموز شدم دین تازه چندماه بود که رسما مامور اف بی آی شده بود. توی سال اول کاریش یک تیم تشکیل داد که من هم جزو همون تیم بودم. با اینکه فقط یک کارآموز ساده بودم اما دین بهم ایمان داشت و فکر میکرد که یک روز مامور بزرگی میشم برای همین تمام تلاشش رو میکرد تا من رو هم توی تجربه های خودش شریک کنه. توی دو سه سال اخیر من همیشه ماموریت بودم برای همین خیلی کم همدیگه رو میدیدیم پس شاید به خاطر همین حرفی از من نزده. و الان هم برای ده ماهه که توی این عمارت خراب شده گیر کردم. حقیقتا خیلی خوشحالم که امشب قراره از اینجا بیرون بزنم. دلم برای اینکه به سازمان برگردم و درکنار دوستانم باشم تنگ شده. و البته که مهم تراز همه دلم برای دراز کشیدن روی تخت خودم تنگ شده.
خنده کوتاهی کرد و ادامه داد:
پس آره من دین رو خیلی خوب میشناسم. گرچه اون تغییر کرده ولی... فکر میکنم هنوز هم همون دین سابق توی وجودش باشه.
کستیل کنجکاو پرسید:
منظورت چیه که تغییر کرده؟
زین-خوب اون همیشه اینطوری نبود کستیل. زمانی دین یکی از بهترین مامورهای اف بی آی بود طوری که هممون مطمئن بودیم به زودی جای فرمانده سینگر رو میگیره. اما امشب که دیدمش متوجه شدم عوض شده. نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده که تبدیل به چنین آدم شکسته و سردرگمی شده.
کستیل با ناراحتی نگاهش رو از زین گرفت و به نقطه نامعلومی دوخت. زین درست میگفت، دین تغییر کرده بود. اون توانایی هاش رو از دست داده بود. دینی که زمانی همه ازش میترسن و یک وحشت توی دل خلافکارها بود، حالا تبدیل به آدمی شده بود که حتی از پس یک ماموریت ساده هم برنمیومد. لحظه ای از ذهنش گذشت که شاید این ضعف دین به خاطر خودش باشه، که شاید اون مقصر باشه اما اگر واقعا چنین بود، کستیل حاضر بود به خاطر دین از خودش بگذره؟ جوابش کاملا مشخص بود، و با اینکه در اعماق وجودش از جواب توی ذهنش خوشحال نبود اما دلش نمیخواست کاری درباره اش انجام بده و نظرش رو عوض کنه. اون این همه تلاش نکرده بود که حالا خودش رو درگیر یک فداکاری مسخره بکنه.
درحالی که به ذهنش فشار میورد تا مسیری که زین گفته بود رو به یاد بیاره، روی پله سی و هفتم توقف کرد. به خاطر سرعتش توی بالا اومدن از پله ها، به سختی نفس میکشید. دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و به در سمت راستش نگاه کرد.
دین-زین... گفته بود... سمت راست دیگه؟
چندان مطمئن نبود و نگاهش بین در سمت راست و در سمت چپ در گردش بود. لعنتی به زین فرستاد. اون عوضی میتونست حرفهاش رو روی یک کاغذ بنویسه تا دین راحت تر اتاق موردنظرش رو پیدا کنه.
دین-بیا به حسمون اعتماد کنیم اوکی؟ من فکر میکنم زین گفت در سمت راست پس همون وری میریم.
با فرد خیالی توی ذهنش صحبت کرد و در سمت راستش رو باز کرد. عنکبوتی که دقیقا روبه روی صورتش بود، ثانیه ای به سمتش چرخید و بعد بلافاصله تارش رو جمع کرد و به سمت بالا رفت. نگاهش همراه با عنکبوت به بالا کشیده شد و وقتی سقف رو دید، آب دهانش رو صدادار قورت داد. روی سقف پراز تار عنکبوت بود و دین فقط دعا میکرد که احیانا یکی از اون عنکبوت ها تصمیم نگیره بهش نزدیک بشه چون همینجا از شدت ترس جیغ میزد.
کستیل سرش رو تند تند تکون داد و بدون اینکه اهمیتی به نفر سوم داخل اون اتاق بده، دستهاش رو دور کمر دین حلقه کرد و پیشونیش رو روی شونه اش گذاشت.
کستیل-بعداز اینکه امشب تموم شد، بریم خونه فیلم ببینیم؟ میتونم پیتزا سفارش بدم.
دین لبخندی زد و درحالی که موهای پسر رو نوازش میکرد گفت:
ایده خیلی خوبی به نظر میرسه. فقط قول بده دوباره star wars رو نگاه نکنیم.
کستیل با لحن مظلومی گفت:
میتونی تو فیلم رو انتخاب کنی، هر فیلمی که دلت میخواد، ترسناک، درام، جنایی، فانتزی.
دین-تو از فیلم های درام متنفری کس.
کستیل-اگر تو بخوای نگاه میکنم.
و خودش رو به دین فشرد. ناخودآگاه بغض کرده بود. احساس کودکی رو داشت که قرار بود از عروسک موردعلاقه اش برای همیشه جدا بشه.
دین بوسه ای روی موهای کستیل کاشت و بدون اینکه نگاهش کنه ازش فاصله گرفت. به سمت زین که در سکوت نگاهشون میکرد رفت و گفت:
کیف رو بهم بده. همه چی داخلش هست؟
زین-هرچیزی که ممکنه نیازت بشه داخلشه. فقط...
مکث کوتاهی کرد و به چشم های قرمز دین خیره شد. لبخند ساختگی زد و ادامه داد:
میدونم که هیچ اتفاقی برات نمیوفته چون محض رضای خدا تو همیشه به یه طریقی مرگ رو دور میزنی ولی... ولی مراقب خودت باش. و خواهش میکنم تا جایی که میتونی از دردسر دوری کن.
دین خنده ای کرد و گفت:
من همیشه از دردسر دوری میکنم ولی متاسفانه دردسر به کون من چسبیده و ولم نمیکنه.
زین هم متقابلا خندید و کیف رو به دست دین داد. به سمت دیواری رفت و بعداز اینکه شمعدانی متصل به دیوار رو به سمت خودش کشید، صدای تیکی اتاق رو پر کرد و دری باز شد. عقب رفت و به دین نگاه کرد که اسلحه رو پشت کمرش میگذاشت و کیف رو دور رون پاش محکم می بست.
زین-حرفایی که میزنم رو یادت نره. وارد یک راهروی تنگ و تاریک میشی، ده قدم میری جلو و بعد به سمت راهروی راستت میری، پنجاه قدم میری جلوتر و وارد دومین راهروی سمت چپت میشی، چندتا پله هست که باید ازشون بالا بری، روی پله سی و هفتم یک در سمت راستت میبینی، از اون در عبور میکنی و بعد وارد یک راهروی دیگه میشی که پراز دره که به اتاق ها راه پیدا میکنه، یکی از اون درها جلوش یک خط سبز پررنگ کشیده شده که به یک اتاق خیلی خیلی کوچیک راه داره که پراز وسیله است، مراقب باش به اون وسیله ها نخوری و سروصدایی ایجاد نکنی و بعد میتونی از لای قفسه های دیوار سمت راستت اتاقی که داخلش جلسه برگزار میشه رو ببینی. اگر شانس بیاری متوجه حضورت نمیشن. و دین، فقط یک ساعت وقت داری و راس ساعت یازده عملیات شروع میشه.
درحالی که تمام حرف های زین رو به خاطر می سپرد به سمت در رفت و بعداز اینکه در اتاق رو بیشتر باز کرد، با ورود گردوخاک به گلوش سرفه خشکی کرد. بدون اینکه به زین نگاه کنه با صدای آرومی که فقط اون مرد بشنوه گفت:
قول بده مراقبش باشی.
زین درسکوت دستی به شونه اش زد و اون رو به طرف در هول داد. هیچوقت قولی رو نمیداد که نمیتونست پاش وایسه. دین آهی کشید و برای آخرین بار به کستیل نگاه کرد. اون پسر با چشم های قرمز بهش خیره شده بود و هرچند ثانیه یک بار آب دهانش رو قورت میداد تا از شکستن بغضش جلوگیری کنه. دین لبخند گنده ای بهش زد و بعداز اینکه دستش رو براش تکون داد، وارد راهرو شد و درو پشت سرش بست، و متوجه نشد که قطره اشک کوچکی روی گونه کستیل سرازیر شد.
بعداز رفتن دین، زین باسرعت به سمت کستیل رفت و گفت:
باید عجله کنیم. اول به مهمونی میریم تا یکم شلوغ کنیم و بعداز اینکه جلسه شروع شد به طبقه سوم میریم. طبق اطلاعات من حدود 15 تا نگهبان توی طبقه سومه و امکان داره بیشتر هم بشه اما لازم نیست نگران باشی. نگهبان هایی که انتخاب کردن خیلی احمقن پس تنها کاری که باید بکنیم اینه که غافلگیرشون کنیم تا اسلحه هارو ازشون بگیریم و بعدش هم توی یکی از اتاق ها دست و پا بسته ولشون کنیم. تا اینجارو متوجه شدی؟
کستیل تا چند ثانیه به چهره زین با چشم های ریز شده خیره شد و بعدش باتردید سرشو تکون داد.
کستیل-فکر کنم متوجه شدم.
زین-خیلی خوبه. درباره بقیه اش هم بعدا صحبت میکنیم پس بزن بریم.
و در اتاق رو باز کرد اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشه ناگهان به سمت کستیل برگشت و بی تفاوت از سرتاپاش رو از نظر گذروند.
زین-فقط... فکر میکنم بهتر باشه که تا هرزمانی که کنارتم ازم جدا نشی. و سعی کن زیاد توی چشم نباشی. درسته که اون چوکر رو دور گردنت داری ولی آدم های توی اون مهمونی چندان به اصول اخلاقی پایبند نیستن.
کستیل خنثی نگاهش کرد و سری به نشونه تایید تکون داد. اگر دین این حرفارو بهش میزد نیشخند گنده ای روی لبهاش شکل میگرفت و ذوق میکرد اما حالا که این حرفهارو از زبون یک نفر دیگه میشنید چندان براش خوشایند نبود.