If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041
های های
یه پارت جذاب از فف موردعلاقم 🥹
چه شدههه ✨✨
این پارت، خیلی خوب بود
مخصوصا اینکه توی این پارت از دیدگاه کستیل هم صحبت شد
و احساساتش خیلی خوب منتقل شدن
و با اینکه میدونه خانوادش زندگی دین رو خراب کردن ولی خب باز دلش واسشون تنگ میشه 🥹🥹🥹🥹
ولی اون لیلی دیوث، ما پولتو نمیخوایم
داغون کردی بچه هامو 🚶🏼♀🚶🏼♀
ولی واقعا کنجکاوم بین دیمن و کستیل چی شده
بگوووووو 😩😩😩
خسته نباشی گلکم
اوه مای جیزز پارت جدید😍
یعنی واکنشم هر دفعه که تو پارت میزاری یه جوریه که انگار دنیا رو بهم دادن 😁😋
و فقط همین باید بگم که حتی یک درصد هم فکر نمیکردم لیلی چیزی بخواد به دین بده فکر میکردم دوباره یه شکنجه دیگه براش آماده کرده 😅
این تصمیمش باعث شد بفهمم که این زنیکه بدبخت اونقدرا هم روانی نبوده 😏
خییلی خییییلی ممنون برای پارت 😘🔥❤️
سلام سلاطین😎
درباره این پارت فقط میخوام بگم که همه درباره شرایط دین صحبت میکنن ولی هیچکس درباره کستیل صحبت نمیکنه
فکر میکنم کستیل بیشترین آسیب رو بین کارکترهای فف خورده ولی به خاطر شخصیت قویش کمتر کسی درباره اش حرفی میزنه
یه جورایی این احساس رو دارم که کستیل دقیقا شبیه آدم های اطرافمونه
هرکسی که بیشتر درباره غم ها و دردهاش صحبت کنه بیشتر دیده میشه
و اون آدمی که هیچوقت درباره مشکلاتش با دیگران صحبت نمیکنه برای کسی مهم نیست و مردم فکر میکنن که هیچ غم و دردی نداره
به قول ونگوگ "من فکر میکردم بدون کلمات هم فهمیده میشم"
نظر یادتون نره😉
لاو یو💙💚
------------------------------
راه های ارتباطی:
@faezehfayyaz80
/channel/BiChatBot?start=sc-90115041
دین گردنش رو کج کرد و به پنجره چشم دوخت. جملات کستیل پراز درد و غم بودن و دین ناگهان به یاد اورد که اون هیچوقت به کستیل اجازه نداد که سرش رو روی شونه اش بزاره و برای از دست دادن برادر و مادرش سوگواری کنه. دین به قدری درگیر مشکلات خودش بود که یادش رفت کستیل هم آسیب دیده. دین فقط نامزدی رو از دست داد که روانی بود، و زنی رو از دست داد که چندان علاقه ای بهش نداشت؛ اما کستیل... اون همه زندگیش رو از دست داد. و چقدر این مرد قوی بود که با وجود همه این سختی ها همچنان دین رو به آغوش میکشید و دوستش داشت با اینکه برادرش رو به قتل رسونده بود و با فاصله انداختن بین کستیل و مادرش، باعث خودکشی و مرگ اون زن شده بود.
به نیم رخ کستیل که در سکوت به روبه روش خیره شده بود و توی نگاهش هیچ احساسی خونده نمیشد چشم دوخت. خودش رو جلو کشید و پیشونیش رو به شونه مرد چسبوند. کستیل که انگار تازه فرصت حرف زدن پیدا کرده باشه گفت:
میدونی فقط... فقط این حس رو دارم که... میدونم نباید به زبون بیارمش... دین من واقعا متاسفم اما...
و درحالی که تلاش میکرد منظورش رو برسونه از نگاه کردن به چشم های معشوقه اش خودداری کرد.
دین بوسه ای روی گردن کستیل کاشت و جمله اش رو کامل کرد:
اما دلت براشون تنگ شده.
کستیل نفس عمیقی کشید و با عذاب وجدان سرش رو به نشونه تایید تکون داد. با لحن درمونده ای گفت:
متاسفم دین، میدونم نباید این حس رو داشته باشم. خانواده من زندگی تورو نابود کردن اما من دلم براشون تنگ شده. این دیگه چه بازی مسخره ایه که دنیا باهامون میکنه؟
دستش رو روی دست لرزون کستیل گذاشت و درحالی که به نرمی پوستش رو نوازش میکرد گفت:
شاید جنس غم من و تو با هم فرق داشته باشه کستیل، اما این هیچی از اهمیتش کم نمیکنه. من و تو هردو این حق رو داریم که برای از دست رفته هامون سوگواری کنیم، آدم هایی که از دست رفتن، آرزوها، امیدها، زندگی ها.
کستیل کلافه دستی به صورتش کشید و سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه. دلش نمیخواست بیشتراز این باعث آزار دین بشه و فکرش رو درگیر گذشته ها بکنه.
کستیل-تو... دین وینچستر... تو تنها چیزی در این دنیا هستی که باعث میشه من هنوز هم شوق تجربه یک روز جدید رو داشته باشم.
دین لبخند محوی زد و بوسه ای روی شونه کستیل کاشت و خودش رو به مرد چسبوند. اینکه کستیل درباره افکارش باهاش صحبت کرده بود حالش رو خوب میکرد ولی از طرفی هم خودش رو سرزنش میکرد که تمام این مدت به غم ها و دردهای کستیل بی توجهی کرده.
وقتی به مقصد رسیدن، دین به ساختمون روبه روش نگاه کرد و پرسید:
همینجاست؟
کستیل درحالی که آدرس روی کاغذ رو دقیق میخوند، سری تکون داد و جواب داد:
اینجا که اینطور نوشته. باهام میای؟
و منتظر به پسر نگاه کرد.
دین لبخند عمیقی زد و جواب داد:
قرار نیست تنهات بزارم آقای کالینز.
و خم شد و بوسه ای روی لبهای مرد به جا گذاشت.
وقتی وارد دفترکار وکیل اسمیث شدن، دین ناخودآگاه به کستیل بیشتر چسبید. وکیل سالواتوره ها با دیدن دو مرد جوان، از روی صندلیش بلند شد و به سمت اونها رفت. مرد قد متوسطی داشت، موهای سفید و چروک های روی صورتش خبر از سن بالاش میدادن و کمی قوز کرده بود، عینک طبی مشکی روی بینیش بود و از بالای عینک به مهمون هاش نگاه میکرد. دست های لرزونش رو جلو برد و دست دراز شده کستیل رو گرفت.
کستیل-اقای اسمیث، از دیدن دوباره تون خوشحالم.
آقای اسمیث لبخند پدرانه ای زد و گفت:
متاسفانه باید بگم که من از دیدن دوباره ات خوشحال نیستم آقای کالینز، چون هربار که هم رو میبینیم یکی از اعضای خانواده ات از این دنیا رفته.
و بعداز مشاهده لبخند غمگین کستیل، دستی به شونه اش کوبید و ادامه داد:
متاسفم پسرم. یکی از مشکلات پیر شدن اینه که ناخودآگاه رک تر صحبت میکنی.
کستیل تنها سری تکون داد و به دین اشاره کرد.
کستیل-و ایشون هم...
آقای اسمیث میون جمله کستیل پرید و گفت:
آقای وینچستر، نشناختنون غیرممکنه چون برای ماه ها تیتر اول همه اخبار بودید. از دیدنتون خوشحالم. لطفا بشینید.
و بدون توجه به معذب شدن دین، به مبل های مشکی اشاره کرد و خودش دوباره به سمت میز کارش رفت. از روی میز پاکتی رو برداشت و روبه روی مهمون هاش نشست.
پاکت رو بالا گرفت تا کستیل و دین اون رو به وضوح ببینن و گفت:
حدود دو هفته قبل از مرگ خانم سالواتوره، ایشون نیمه شب گیج و سردرگم به خونه من اومد و درخواست کرد تا هرچه سریع تر من رو ببینه. البته که این کار ناگهانیش باعث ترس و وحشت خانواده من شد اما من درباره عدم تعادل روانی خانم سالواتوره میدونستم پس قبول کردم تا ایشون رو ببینم. خانم سالواتوره این پاکت رو به من داد و تاکید کرد که این پاکت یک ماه پس از مراسم خاکسپاری و در برابر شما دوتا باز بشه.
کستیل چونه دین رو گرفت و مجبورش کرد توی چشمهاش نگاه کنه. لبخند مهربونی به اون چشم های اشکی زد و گفت:
عزیزم من اینجام. دیگه به هیچکس اجازه نمیدم که اذیتت کنه. فقط باید بهم اعتماد کنی.
و میتونست بهش اعتماد کنه؟ جوابش پیچیده بود اما دین دلش نمیخواست که کستیل رو بیشتراز این برنجونه.
دین-فقط به خاطر تو میام کس. و بهتره قولت رو یادت باشه وگرنه تا یک ساعت نادیده ات میگیرم.
کستیل خنده ای کرد و گفت:
فکر نمیکنی یک ساعت برای تنبیه بدقولی یک نفر کم باشه؟
دین-اگر اون آدم بدقول تو باشی، خوب میتونم بگم که زمان زیادی هم هست.
و گردنش رو کج کرد و لبخندی به کستیل زد.
کستیل بوسه ای کف دست دین گذاشت و گفت:
فکر کنم بهتره بریم بخوابیم. لباسها میتونن تا فردا صبر کنن.
دین-و قرار نیست دوش بگیری؟
وقتی کستیل با ناله سرش رو به عقب خم کرد خنده ای کرد و گفت:
تنبل نباش آقای کالینز. اگر دوش نگیری اجازه نمیدم کنارم بخوابی. میدونی که روی بوی بدن آدم ها حساسم. پس اول دوش بگیر و تا اون موقع هم من لباسهات رو توی ماشین لباسشویی انداختم.
کستیل-اوه ببخشید تقصیر منه، یادم رفته بود که بارداری.
و خنده ای کرد و از روی پارکت بلند شد. درحالی که خمیازه میکشید به سمت اتاق مشترکشون رفت و با صدای بلندی گفت:
دیر نکنی وگرنه میخوابم.
دین سری تکون داد و وقتی که مطمئن شد صدای آب از داخل حمام میاد، با رضایت و سرعت بیشتری کارهاش رو انجام داد. تمام لباسها رو داخل ماشین لباسشویی انداخت و تصمیم گرفت هروقت از خواب بیدار شد ماشین لباسشویی رو روشن کنه.
به سمت اتاق رفت و بعداز اینکه در رو باز کرد، با کستیلی روبه رو شد که با موهای خیس روی تخت دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بود. لبهای دین آویزون شدن و بعداز خاموش کردن چراغ ها با ناراحتی به سمت تخت رفت. روی تخت دراز کشید و به چهره کستیل خیره شد. انگشتش رو بالا برد و روی پلک های کستیل کشید تا شاید بیدار بشه و کمی باهم صحبت کنن. دلش نمیخواست حالا که بعداز سه هفته کنار خودش دارتش انقدر کم صداش رو بشنوه.
وقتی تلاش هاش رو بی نتیجه دید، با دلخوری به کستیل چشم غره ای رفت و روی کمرش دراز کشید و به سقف خیره شد. شاید اگر مدت طولانی اینکارو میکرد بالاخره چشمهاش خسته میشد و به خواب میرفت. با اینکه تا همین یک ساعت پیش چشمهاش به سختی باز بودن اما الان خواب از سرش پریده بود. شاید اگر روان سالمی داشت میتونست از امشب نهایت استفاده رو ببره اما خودش هم میدونست که به محض نزدیک شدن کستیل بهش، دوباره حالش بد میشه و اون مرد رو میترسونه. آهی کشید و چشم هاش رو بست. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دستی دور کمرش حلقه شد و دین رو به سمت خودش کشوند. دین خنده کوتاهی کرد و بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه گفت:
پس بیدار بودی.
کستیل-مگه میتونم بخوابم وقتی که تو کنارمی؟ واقعا یک دردسر بزرگی وینچستر میدونستی؟ وقتی که کنارم نیستی به خاطر دلتنگیم نمیتونم بخوابم، وقتی هم که کنارمی به خاطر حضورت.
دین-از حرفات باید اینطور نتیجه بگیرم که سه هفته تمام نخوابیدی؟
کستیل-نه خوب، مطمئنا خوابیدم.
دین چشم هاش رو باز کرد و گردنش رو کج کرد. ابروش رو بالا انداخت و با لحن مچ گیرانه ای گفت:
پس دیگه بهم دروغ هم میگی؟ اولش گفتی که به خاطر دلتنگیت نتونستی بخوابی و بعدش جمله قبلی خودت رو تکذیب کردی.
کستیل لبخند محوی زد و درحالی که گونه اش رو به بالش میکشید تا از خنکیش لذت ببره گفت:
اگر نمیخوابیدم پس چطور میتونستم تورو کنار خودم داشته باشم؟ هربار که چشم هام رو روی هم میزاشتم فقط میخواستم که توی رویاهام دوباره کنارت باشم و بغلت کنم.
و خمیازه کوتاهی کشید و با لحن خواب آلودی ادامه داد:
هیچ زمانی رو به یاد نمیارم که چنین رویاهای شیرینی داشته باشم. از این به بعد، هروقت که به خاطر کارم مجبور شدم ازت فاصله بگیرم اینجوری صدات میزنم "رویای شیرین من".
دین نمیتونست جلوی لبخند عمیقش رو بگیره. دستش رو بالا برد و درحالی که گونه کستیل رو نوازش میکرد بوسه ای روی لبهاش کاشت. کستیل خسته تراز این بود که بوسه رو جواب بده و فقط حلقه دستش رو دور کمر دین تنگ تر کرد. پیشونیش رو به پیشونی دین چسبوند و درحالی که نفس های آرومی میکشید گفت:
بخواب دین، فردا روز طولانی در پیش داریم.
و دین میدونست که بعداز سه هفته بیخوابی، حالا میتونه بدون هیچ کابوسی بخوابه چون کستیل اونجا بود تا تمام احساسات بد رو ازش دور کنه.
****
آخرین تکه بیکن رو توی دهنش گذاشت و تند تند میز صبحانه رو جمع کرد. از آشپزخونه خارج شد و کستیل رو جلوی خونه اسکارلت دید که تکه ای پنیر داخل ظرف کوچک غذاش میزاشت و ظرف آبش رو با آب تازه پر میکرد.
کستیل-بریم؟
دین جلوی آینه برای آخرین بار سرتاپاش رو برانداز کرد و وقتی که مطمئن شد استایلش مرتبه، سری تکون داد و پشت سر کستیل از خونه خارج شد.
کستیل-خدای من، احساس میکنم دکتر جانسون کلی من رو قضاوت کرده. حتما با خودش میگه "برادر دیمن از فرصت سوءاستفاده کرده و خودش رو به دین تحمیل کرده".
با تمسخر گفت و باقی مونده پیتزایی که توی یخچال بود رو بیرون کشید تا گرمش کنه.
دین-معلومه که اینجوری فکر نمیکنه. منظورم اینه که اون یک روانشناسه و هیچوقت آدم هارو قضاوت نمیکنه اما درباره رابطه تو و دیمن خیلی کنجکاو شده بود.
و با دقت به کستیل خیره شد. دلش نمیخواست توی اولین شبی که مرد برگشته این موضوع رو مطرح کنه اما از دوشنبه تا به الان ذهنش درگیر شده بود و نمیتونست درباره اش فکر نکنه.
وقفه ای توی کار کستیل افتاد اما سریعا به خودش اومد و گفت:
نمیتونم سرزنشش کنم. حتما باید جالب باشه که درباره رابطه یک آدم دیوونه با یک آدم دیوونه دیگه بدونی.
دین-اولا، تو دیوونه نیستی. دوما، دکتر جانسون فقط میخواست بدونه که چرا انقدر باهم مشکل داشتید. البته من براش توضیح دادم که تو هیچ مشکلی با دیمن نداشتی و این دیمن بود که... خوب مثل همیشه دیمن بازی درمیورد.
به آرومی توضیح داد و به کستیل که به خاطر خنده شونه هاش تکون میخورد متعجب نگاه کرد. کجای حرفش خنده دار بود؟
کستیل-به هرحال به اون چندان ربطی نداره درسته؟ منظورم اینه که اون باید درباره تو بشنوه نه درباره رابطه من با برادر مرده ام.
دین بدون اینکه لحظه ای فکر کنه جواب داد:
درواقع بهش ربط داره از اونجایی که برادر مرده ات زندگی من رو نابود کرده.
کستیل ظرف پیتزارو روی میز گذاشت و خونسرد به دین نگاه کرد.
کستیل-الان داری من رو به چیزی متهم میکنی؟ چون من واقعا حرفهای غیرمستقیم رو متوجه نمیشم و اگر منظوری داری باید مستقیم بهم بگی.
دین برای ثانیه ای چشم هاش رو بهم فشرد و بعد سعی کرد گندی که زده رو جمع کنه. این چه جمله چرتی بود که گفت؟
دین-نه من تورو به چیزی متهم نمیکنم فقط طبق اطلاعاتی که دارم بیماری های روانی افراد به خاطر اعضای خانوادشونه. فقط منظورم این بود که...
و سریعا ساکت شد. به کستیل که با ابروهای بالا رفته بهش خیره شده بود زیرچشمی نگاه کرد و به اپن تکیه داد.
دین-دوباره گند زدم.
و صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد.
کستیل لبخندی زد و گفت:
نه دوباره گند نزدی دین. تو درست میگی. منشا بیماری های روانی افراد خانواده هاشونن. اما موضوعی که هست اینه که اول و آخرش این ماییم که تصمیم میگیریم میخوایم چه کسی باشیم و اعمالمون چی باشه. منم توی همون خانواده بزرگ شدم ولی تصمیم گرفتم اجازه ندم که رفتارهای سمی خانواده ام روم تاثیر بزارن. گرچه که چندان موفق نشدم چون به هرحال چه بخوایم چه نخوایم ما بازتابی از رفتارهای خانواده مونیم ولی حداقل سعی کردم که آدم بهتری باشم. دیمن اینطوری نبود، اون حتی تلاشی هم برای خوب بودن نمیکرد پس من به غیراز دیمن کس دیگه ای رو سرزنش نمیکنم چون در آخر اون بود که تصمیم گرفت آدم بده داستان باشه.
دین دستهاش رو پایین برد و گفت:
این درست نیست. دیمن تلاش میکرد ولی هیچوقت تلاشش کافی نبود.
گوشه لب کستیل بالا رفت و به نقطه ای روی اپن خیره شد. با صدایی آروم گفت:
اصلا خوشم نمیاد وقتی درباره کسی صحبت میکنی که قبلا باهاش رابطه داشتی و برادر من هم بوده، مخصوصا وقتی سعی داری ازش دفاع کنی.
چشم های دین گرد شد و باعجله گفت:
من از دیمن دفاع نمیکنم من...
کستیل ناگهان نگاهش رو بالا برد و با لبخندی که روی لبهاش بود میون جمله دین پرید و گفت:
خدای من، با اینکه توی هواپیما شام خوردم ولی دارم از گرسنگی میمیرم. تو چی دین؟ توام گرسنه ای یا نه؟ میتونم لطف کنم و از پیتزام کمی بهت بدم.
و موضوع بحث رو تغییر داد.
دین با چشمانی غمگین نگاهش کرد. دلش نمیخواست مکالمه شون به اینجا کشیده بشه. اون فقط حس خوبی درباره تمام این ماجرا نداشت و اینکه کستیل هم به وضوح چیزهایی رو ازش پنهان میکرد فقط بیشتر آزارش میداد. حرفهای دکتر جانسون رو به یاد اورد. شاید درست میگفت و رابطه دیمن و کستیل بهش مربوط نبود و حق دخالت نداشت. به هرحال خودش هم چندان خوشحال نمیشد وقتی کسی توی رابطه اش با سمی دخالت میکنه. اما به سرعت از ذهنش گذشت که اگر کستیل توی بیماری دیمن نقش بزرگی داشته باشه چی؟ اگر تمام اتفاقاتی که دین از سر گذرونده، تمام اون خاطرات بد مقصر اصلیش کستیل باشه چی؟
سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و خنده کوتاهی کرد. این نمیتونست درست باشه چون همونطور که به دکتر جانسون هم گفته بود کستیل مرد خوبی بود و همیشه سعی میکرد کار درست رو انجام بده، مهربونه و دلش نمیخواد به کسی آسیبی برسونه. صدایی توی سرش گفت:
تو خیلی خوب کستیل رو میشناسی پس حتی فکر کردن به چنین چیزی هم گناهه دین.
و صدای دیگه ای گفت:
ما فکر میکردیم دیمن رو هم خیلی خوب میشناسه ولی اینطوری نبود.
صدای اول-اما اون کستیله. باید بهش اعتماد کنیم.
اوه پس تو دلت میخواد که روی دست من بشینی؟ نمیتونم بگم به خاطرش ناراحتم.
و خودش هم به مبل تکیه داد و به تلویزیون نگاه کرد.
برعکس چند دقیقه پیش که به خاطر خستگی نمیتونست چشمهاش رو باز نگهداره، الان با اشتیاق به تلویزیون خیره شده بود و گاهی نگاهش به سمت اسکارلت کشیده میشد که چطوری با دقت به تلویزیون نگاه میکرد. دین دلش میخواست اینطور فکر کنه که اسکارلت همراه باهاش داره انیمیشن رو نگاه میکنه و کاملا هم خوشحال به نظر میرسید.
بیست دقیقه ای گذشته بود و اونها محو موش سرآشپز و ماجراجویی هاش بودن و گاهی اوقات دین نکته ای درباره انیمیشن رو با جدیت برای اسکارلت توضیح میداد، که ناگهان زنگ خونه به صدا دراومد. دین متعجب گردنش رو کج کرد و به راهرو نگاه کرد. با فکر به اینکه شاید کرولاین باشه، اسکارلت رو داخل خونه اش گذاشت. توی این چند روزی که تنها بود، خونه نسبتا بزرگی برای اسکارلت ساخته بود و با انواع وسایل کوچک و کاربردی پر کرده بود تا هر زمان که کرولاین به خونشون میاد اسکارلت رو به جای قفس، داخل اون خونه بزاره.
به سمت در رفت و از چشمی بیرون رو نگاه کرد اما به غیراز چراغ های روشن چیز دیگه ای ندید. با فکر به اینکه شاید کسی اشتباهی زنگ خونه رو زده تصمیم گرفت برگرده تا همراه با اسکارلت ادامه انیمیشنش رو تماشا کنه اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که دوباره زنگ در به صدا دراومد. دین اینبار ترسید. به در نگاه وحشت زده ای انداخت و دوباره از چشمی بیرون رو نگاه کرد اما باز هم کسی رو ندید. نفس هاش تند شده بودن و نمیدونست باید چیکار کنه. اگر به پلیس زنگ میزد و میگفت یه دیوونه زنگ در خونه اش رو میزنه که بهش نمیخندیدن؟ دین مطمئن بود که هیچکس این موقع شب به خونه اش نمیاد چون توی نیویورک به غیراز کستیل و کرولاین کس دیگه ای رو نداشت؛ و از اونجایی که کستیل فردا بلیط هواپیما داشت و کرولاین هم همیشه جلوی چشمی در اداهای بامزه درمیورد پس مطمئن بود که اونها نیستن.
نفس عمیقی کشید و ترجیح داد در رو باز کنه تا توی راهرو رو ببینه. شاید یکی از همسایه ها به کمکش احتیاج داشت گرچه توی این مدت دین همسایه ای ندیده بود انگار که باقی واحدهای اون ساختمون خالی بودن و این حتی همه چیز رو ترسناک تر میکرد. اگر یکی از همسایه هاش یه آدم دیوونه باشه چی؟ اگر نگهبان ساختمون که همیشه عجیب نگاهش میکرد اومده بود تا بهش آسیب برسونه چی؟
در رو باز کرد که به خاطر زنجیر تنها چند میلی متر باز شد و از لای در به راهرو نگاه کرد. چند ثانیه صبر کرد اما کسی رو ندید. تصمیم گرفت دوباره در رو ببنده که ناگهان دسته گل بزرگی جلوی چشمهاش رو پوشوند و از پشت دسته گل، صدای آشنایی گوشهاش رو پر کرد:
مطمئن باش قاتل نیستم.
و خنده ای که دین برای شنیدنش از این فاصله کوتاه لحظه شماری میکرد.
دین-خدای من، کس.
و باعجله و به سختی زنجیر رو باز کرد، دسته گل رو کنار زد و خودش رو توی آغوش مرد مقابلش انداخت.
دین-تو بهم گفته بودی که فردا میای.
کستیل با یک دست کمرش رو فشار داد و با لبخند عمیقی گفت:
خوب با خودم گفتم چرا تا فردا صبر کنم؟ پس اولین بلیط رو گرفتم و برگشتم خونه چون دیگه تحمل دوری ازت رو نداشتم.
دین از کستیل فاصله گرفت و درحالی که با اشتیاق به تمام اجزای صورت مرد نگاه میکرد، خندید و دسته گل رو گرفت. بینیش رو داخل رزهای قرمز هلندی فرو کرد و بعداز اینکه چندبار نفس های عمیق کشید، با حیرت گفت:
تا به حال این تعداد رز قرمز رو کنار هم ندیده بودم. چندتا شاخه است؟
کستیل با چهره ای ناراضی جواب داد:
200 تا. خودم دونه دونه شمردم و مطمئن شدم که 200 تا باشه. گرچه هنوز هم فکر میکنم که کمن. من به گلفروش گفتم 500 شاخه میخوام اما اون بهم گفت که ساعت دو صبحه و 500 تا شاخه نداره. اون کارش فروختن گله و حتی 500 تا شاخه رز هم نداره. یادم باشه دیگه هیچوقت ازش خرید نکنم.
دین خنده ای کرد و گفت:
کستیل کالینز، فقط تو میتونی ساعت دو صبح بری گلفروشی و از اینکه 500 شاخه رز نداره شکایت کنی. همین الان هم میتونم تصور کنم که چه مکالمه خنده داری بین تو و گلفروش اتفاق افتاده.
و همراه با دسته گل وارد خونه شد.
کستیل چمدون هاش رو همراه با خودش کشید و گوشه ای از خونه رها کرد. فردا میتونست چمدون هارو باز کنه و وسایلش رو دربیاره. برای الان فقط دلش میخواست دین رو در آغوش بگیره. به تلویزیون روشن نیم نگاهی انداخت و ابروهاش بالا پرید.
کستیل-نمیدونم از اینکه ساعت سه و نیم صبح بیداری تعجب کنم یا از اینکه داری انیمیشن میبینی.
دین گلدون شیشه ای رو برداشت و درحالی که با احتیاط هر شاخه رز رو داخلش قرار میداد گفت:
خفه شو. میخواستم انیمیشن راتاتویی رو به اسکارلت نشون بدم. خدا رو چه دیدی، شاید یاد گرفت آشپزی کنه.
کستیل خنده ای کرد و درحالی که نگاهش دورتادور خونه میچرخید گفت:
سوءاستفاده گر. خوب اون موش زشت کجاست؟ باورم نمیشه اما دلم براش تنگ شده.
به این نکته دقت نکرده بودم
نه
الان که فکرشو میکنم تریاک و چایی نباتم چیزی رو حل نمیکنه باید هروئین بکشم
از وقتی انتخاب واحد شروع شده هرچقدر سایت رو رفرش میکردم هیچ واحد ارائه شده ای نمیدیدم و برای همین توانایی انتخاب واحد هم نداشتم
تا اینکه امروز عصبی شدم با آموزش دانشگاه تماس گرفتم و اون هم گفت که برای رشته شما به خاطر اینکه امتحاناتون با انتخاب واحد تداخل داشته مدیر گروه خودش انتخاب واحد کرده فقط باید بیاید یه امضا بزنید😐
من شهریه دادم، من باید درس بخونم بعد یه نفر دیگه برام انتخاب واحد کرده
حالا به آموزش میگم خوب حداقل واحدهای ارائه شده و برنامه کلاسی رو برام باز کن که شاید خواستم درسی رو حذف کنم یا اصلا با یه استاد دیگه بردارم
بهم میگه خانم سیستم ها قطعه😳
مگه بانکه که سیستم ها قطعه؟ اصلا چجوری اینجوری میشه؟
حالا هرچقدر از صبح با مدیر گروه تماس میگیرم جواب نمیده
حاجی داری چه غلطی میکنی با زندگیت؟ تو وظیفت پاسخگویی به دانشجویه
اصلا مگه میشه؟ مگه داریم؟
همینطوریش دانشگاه آزاد خانه خره بعد دانشگاه ما از اون خانه خر، خانه خرتره
من واقعا دیگه نمیکشم
فکر کنم وقتشه تریاک و چایی نبات از توی کمد دربیارم
پشمام الان امتحانات تموم شدن؟😐😐😐
/channel/destiel_ff/20597
نه
میدونه که واقعا بهش علاقه قلبی دارم و این حرفام بی منظوره و صرفا به خاطر قلب پاک و بی ریاشه
اصلا بعضی از این استادا خیلی گوگولین
البته این استادمون رو من واقعا عاشقشم و مریدشم
طوری که اگر بگه توی آتیش بپر بدون هیچ سوالی اینکارو میکنم
واقعا شخصیت بزرگی داره و مرد خیلی خوبیه
هیچی بابا بدبخت پشماش ریخت
یه چند ثانیه شوکه نگام کرد بعدم دستاشو برد بالا گفت لطفا به من مواد بدهید😂
هی هم ازم فاصله میگرفت میگفت تو مشکوکی میترسم بهم تجاوز کنی😂
خیلی آدم باجنبه و باحالیه
فرض کن توی راهرو سعی میکرد برگه های امتحانی رو توی سطل زباله فرو کنه که متاسفانه متوجه دوربین های مداربسته شد و منصرف شد😂
باورم نمیشه امروز کاملا خونسرد و جدی به استادم گفتم استاد لطفا بعداز امتحان صبر کنید یه کار شخصی دارم
و بعداز امتحان رفتم روبه روش وایستادم و کاملا جدی تر گفتم استاد شما خیلی گوگولی مگولی هستید حیف که تو دانشگاهیم وگرنه لپتونو میکشیدم
پشمای استاد و رفیقام همشون ریخت
من رو مواد بودم مواد رو من بود اصلا متوجه نشدم ماجرا چیه😂
ناموسن خیلی گوگولی مگولی اگر بهش نمیگفتم تا آخر عمر رو دلم میموند
لیست فف های چنل:
فف اول (love or revenge):
هشتگ نداره
لینک پارت اول
/channel/destiel_ff/5
فف دوم:
#عشق_تو_تنها_چیزیه_که_دارم
لینک پارت اول
/channel/destiel_ff/970
فف سوم:
#be_mine
لینک پارت اول
/channel/destiel_ff/1240
فف چهارم:
#forbidden_love
لینک پارت اول
/channel/destiel_ff/10825
فف پنجم:
#Home
لینک پارت اول
/channel/destiel_ff/13686
فف ششم:
#My_favorite_sin
لینک پارت اول
/channel/destiel_ff/14673
فف هفتم:
#365days
لینک پارت اول
/channel/destiel_ff/15421
نکته: اگر میخواید که فف ای رو تازه شروع کنید یا دوباره بخونید، به نظر من از هشتگ استفاده کنید چون من بعضی از فف هام رو باهم آپ کردم ولی با اینحال لینک پارت اول هر فف رو گذاشتم تا راحت تر بهشون دسترسی داشته باشید
دین نیم نگاهی به کستیل انداخت و درحالی که از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود گفت:
حدود سه ماه از مراسم خاکسپاری خانم سالواتوره میگذره. فکر نمی کنید خیلی دیر اقدام کردید؟
آقای اسمیث از بالای عینکش به دین نگاه کرد و با لبخند جواب داد:
من بارها با آقای کالینز تماس گرفتم ولی ایشون جواب تماس هام رو ندادن، و تماس با شما هم تقریبا غیرممکن بود.
و نگاه هردو به سمت کستیل که سرش رو پایین انداخته بود و با نخی روی دسته مبل بازی میکرد چرخید.
کستیل-فقط آمادگی اینو نداشتم که درباره وصیت نامه لیلی چیزی بشنوم.
با صدای آرومی گفت و از ارتباط چشمی با دین و وکیل اسمیث خودداری کرد.
آقای اسمیث-و من هم سرزنشت نمیکنم پسرم. به هرحال، حالا که اینجایید موقعیت مناسبیه تا پاکت رو باز کنیم و من متن وصیت نامه رو براتون قرائت کنم.
کستیل-میتونم بپرسم که برای چی لیلی تاکید داشته که یک ماه بعداز مراسم خاکسپاریش این پاکت باز بشه؟
آقای اسمیث آهی کشید و بعداز مکث کوتاهی جواب داد:
ایشون درباره متن وصیت نامه مطمئن نبود. نمیدونم درجریان هستی یا نه ولی مادرت هر چند هفته یک بار وصیت نامه اش رو تغییر میداد. فکر کنم فقط مطمئن نبود که چه کسی لایق این همه ارثه.
کستیل-پس دارید میگید که لیلی دو هفته قبل از مرگش فکر میکرده که من لایق این همه ارثم؟
دین-و دقیقا نقش من توی این ماجرا چیه؟ لیلی از من متنفر بود برای چی باید بخواد که من اینجا حضور داشته باشم؟
آقای اسمیث دستش رو به نشونه آرامش جلوی دین و کستیل تکون داد و گفت:
عجول نباشید. ما هنوز چیزی درباره متن وصیت نامه نمیدونیم. حتی امکان داره ارثی به تو نرسیده باشه کستیل. و درباره تو آقای وینچستر... حتی من هم تعجب کردم وقتی اسمت رو اورد اما مطمئنم یک دلیلی برای اینکارش داشته.
دین زیرلب زمزمه کرد:
آره، دلیلش آزار دادن منه.
و توی دلش به لیلی چشم غره ای رفت. احساس میکرد با اومدن به اینجا فقط داره روحش رو هدر میده.
آقای اسمیث-ادامه بدیم؟
و وقتی دین و کستیل واکنشی نشون ندادن با کاتر کوچکی پاکت رو برید و محتویات داخلش رو روی میز مقابلش گذاشت. یک کاغذ که روش نوشته شده بود وصیت نامه، و یک پاکت نامه مهر و موم شده. آقای اسمیث در ابتدا وصیت نامه رو برداشت و بعداز باز کردنش با صدای بلند خوند:
"اینجانب لیلی سالواتوره، متولد 3 اکتبر 1973، در سلامت کامل روانی و با آگاهی از اعمال خود، نیمی از اموالم را برای تنها فرزندم، کستیل کالینز-سالواتوره گذاشته با این امید که روزی من را به خاطر تمام اشتباهاتم ببخشد. همچنین از تنها فرزند خود درخواست دارم خانه ای که برای سالها من، استیون سالواتوره و دو فرزندمان در آن زندگی کرده ایم را به فروش رسانده با این امید که از نفرین آن در امان بماند و تمام خاطرات آن خانه و ساکنینش را به فراموشی بسپارد. برای آخرین درخواستم از او میخواهم که همانگونه که من به او زندگی دوباره ای بخشیدم، او نیز به کودکی همانند خود زندگی دوباره ای ببخشد با این قول که از اشتباهات من و پدرش درس گرفته و آنها را تکرار نکند.
همچنین، پاکت نامه ای وجود دارد که متعلق به آقای دین وینچستر است. از او عاجزانه تقاضا دارم که در ابتدا نامه را در تنهایی کامل خود خوانده و سپس درباره وصیت من تصمیم بگیرد. من، لیلی سالواتوره، در سلامت کامل روانی و با آگاهی از اعمال خود، نیمه دیگه اموالم را برای دوست عزیزم دین وینچستر به جا میگذارم و امیدوارم که در ازای تمام آسیب هایی که من و خانواده ام مسبب آن بودیم، این هدیه کوچک را قبول کند.
لیلی سالواتوره، تاریخ 19 دسامبر 2022، امضا و اثر انگشت"
وقتی داخل ماشین نشستن، کستیل لبخند عمیقی زد و فرمون ماشینش رو به آرومی نوازش کرد. با لحن هیجان زده ای گفت:
دلم برات تنگ شده بود ماشین عزیزم.
دین چشم غره ای بهش رفت و گفت:
خفه شو و حرکت کن.
و زیرلب اداش رو دراورد که کستیل رو به خنده انداخت.
ماشین با سرعت از پارکینگ خارج شد و بعداز واردن کردن لوکیشن داخل مسیریاب، مرد با خونسردی به جاده خیره شد. دین نیم نگاهی به کستیل که آدامس توی دهنش رو با سروصدا باد میکرد و میترکوند انداخت و با حرص ضربه محکمی به شونه اش زد.
دین-چطوری وقتی من انقدر استرس دارم تو آرومی عوضی؟
کستیل که به خاطر ضربه دردش گرفته بود با چهره ای درهم به دین نگاه کرد و گفت:
آخه برای چی استرس داری؟ قرار نیست که وکیل سالواتوره ها کتکمون بزنه. میریم داخل دفترش، اون وصیت نامه رو برای ما میخونه و بعدش هم از اونجا بیرون میزنیم و تصمیم میگیریم با باقی روزمون چیکار بکنیم. هیچ چیزی این وسط وجود نداره که تو بخوای به خاطرش استرس داشته باشی.
دین که حرارت بدنش بالا رفته بود، پنجره رو پایین داد و انگشتهاش رو از پنجره بیرون برد تا شاید کمی حرارت بدنش پایین بیاد و درحالی که سرش رو تند تند به چپ و راست تکون میداد گفت:
از این وضیت خوشم نمیاد، از این وضعیت خوشم نمیاد، از این وضعیت خوشم...
کستیل با خنده میون حرفش پرید و گفت:
میدونی که همون دفعه اول شنیدم چی گفتی و لازم نیست هی تکرارش کنی؟
دین چپ چپ نگاهش کرد و با طلبکاری گفت:
تنها چیزی که الان میخوام اینه که فقط بزنمت کستیل. تو داری من رو مجبور میکنی که بیام و ازم انتظار داری که با خونسردی به متن وصیت نامه اش گوش کنم، که هردومون میدونیم قراره آزاردهنده باشه، اما باید بهت بگم که من واقعا دلم نمیخواد اینکارو انجام بدم و دوباره میگم تا توی مغزت حک بشه "از این وضعیت خوشم نمیاد"، درواقع از این وضعیت متنفرم.
کستیل آهی کشید و بعداز مکث طولانی گفت:
دین، اگر واقعا دلت نمیخواد که بیای، من درک میکنم و میتونی توی ماشین منتظرم بمونی تا برگردم اما ازت میخوام که کمی هم به من فکر کنی. لیلی سالواتوره با وجود تمام کارهای بدی که انجام داده، برای سالها از من مراقبت کرده و نقش یک مادر رو برای من داشته، و تنها چیزی که من میخوام اینه که بعداز خودکشیش که مقصرش من بودم حداقل به وصیت نامه اش درست عمل کنم.
لب های دین آویزون شد و با ناراحتی به کستیل نگاه کرد.
دین-تو مقصر خودکشیش نبودی. باید از سرزنش کردن خودت دست بکشی کستیل.
کستیل لبخند غمگینی زد و گفت:
تو این رو میگی فقط به خاطر اینکه دوستم داری و از لیلی متنفری. دین من مادرم رو رها کردم. وقتی که به یک نفر نیاز داشتم که کنارم باشه، اون به یتیم خونه اومد و با اینکه میتونست مثل صدها والدینی که میومدن و من رو انتخاب نمیکردن، بره و پشت سرشو نگاه نکنه، اما تصمیم گرفت من رو انتخاب کنه و در کنارم بمونه. و بعد من چیکار کردم؟ زمانی که بهم نیاز داشت اون رو از خودم دور کردم. و هردومون میدونیم که بعدش چه اتفاقی افتاد. گاهی اوقات فکر میکنم که خودکشی لیلی به این خاطر نبود که خسته شده بود و میخواست زندگیش رو تموم کنه، بلکه به این خاطر بود که من رو تنبیه کنه.
دین دستش رو روی گردن کستیل گذاشت و درحالی که به آرومی و با لطافت نوازشش میکرد گفت:
تنبیه بزرگ و سختی بوده، باعث شده زندگیش تموم بشه.
کستیل خنده ای کرد و سرش رو بی هدف تکون داد.
کستیل-آره لیلی... اون همیشه تنبیه های عجیبی رو انتخاب میکرد. هیچوقت یادم نمیره که به خاطر اینکه با یکی از همکلاسی هام دعوا کردم من رو به زیرزمین انداخت و تا سه روز بهم آب و غذا نداد. بعداز سه روز اومد به زیرزمین، و منی که حتی جون نداشتم چشمام رو باز کنم رو به آغوش گرفت و به اتاقم برد، بدنم رو تمیز کرد، لباس هام رو عوض کرد، بهم آب و غذا داد، و برای یک هفته طوری ازم مراقبت کرد که انگار فقط سرما خوردم.
ناگهان خنده از روی صورتش محو شد و با چهره ای غمگین به خیابون خیره شد و ادامه داد:
خیلی عجیبه که بعداز مرگ آدم هایی که دوستشون داریم، حتی خاطرات بدی که به جا گذاشتن هم انقدر با ارزش میشن و تو دیگه نمیتونی به هیچ خاطره خوبی فکر کنی. فکر میکنم این مکانیزم دفاعیه مغزه. مغز سعی میکنه تا خاطرات بد رو به یاد بیاره تا شاید اینطوری تحمل مرگ اون آدم برامون آسون تر بشه چون اگر به خاطرات خوبمون فکر کنیم...
مکثی کرد و درحالی که تلاش میکرد جلوی شکستن بغض توی گلوش رو بگیره به سختی ادامه داد:
میمیریم. اون درد و غمی که بعداز مرگشون برامون به جا میزارن با یادآوری خاطرات خوبشون هزاران برابر میشه و بعدش... بعدش جونمون رو میگیره.
صدای دوم-آخرین باری که به کسی اعتماد کردیم چندان خوب پیش نرفت و یک جسد روی دستمون باقی موند پس...
و دین کلافه دستش رو روی صورتش کشید. نمیدونست باید به کدوم صدا گوش بده.
با صدای کستیل از جا پرید و به اون مرد که با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد گناهکارانه خیره شد.
کستیل-مطمئنی گرسنه نیستی؟
دین لبخند ساختگی زد و هول شده جواب داد:
نه من گرسنه نیستم. ترجیح میدم برم و چمدونهات رو خالی کنم. همه لباس هارو بندازم توی ماشین لباسشویی؟
کستیل لبخند مهربونی زد و گفت:
عزیزم مجبور نیستی اینکارو بکنی.
دین سری تکون داد و گفت:
میدونم فقط... خودم میخوام اینکارو انجام بدم.
کستیل-پس لطفا قبلش جیب های لباس هام رو نگاه کن تا احیانا کاغذ مهمی توشون نباشه. تو بهترینی.
و دو انگشتش رو به لباش چسبوند و بوسه ای روی هوا برای دین فرستاد.
دین خنده ای کرد و به سمت چمدونها رفت. اونهارو باز کرد و لباس هارو بیرون کشید و جیب هاشون رو با دقت گشت. درسکوت کار میکرد و گاهی اوقات نیم نگاهی به کستیل که دهنش تکون میخورد و به نقطه نامعلومی خیره شده بود و توی افکارش غرق بود می انداخت. میدونست که حرفهاش تاثیر عمیقی روی کستیل گذاشتن اما دین فقط نمیتونست جلوی بروز افکارش رو بگیره. حتی زمانی که با دیمن هم بود همین مشکل رو داشت. بدون اینکه فکر بکنه دهنش رو باز میکرد و حرفی رو میزد که اون مرد رو عصبی و خشمگین میکرد. اون زمان فکر میکرد که دیمن زیادی واکنش نشون میده ولی الان متوجه میشد که حرفهاش گاهی آزاردهنده ان. کاش فقط میتونست دهنش رو ببنده و هر مزخرفی رو به زبون نیاره.
با لمس کاغذی داخل جیب شلوار کستیل، اون رو بیرون کشید و روش رو با دقت خوند. فقط یک آدرس نوشته شده بود و این کمی کنجکاوش کرد.
دین-کس، این آدرس کیه؟
پرسید و به کستیل که چشمهاش رو ریز کرده بود تا شاید بتونه از اون فاصله نوشته روی کاغذ رو بخونه نگاه کرد.
کستیل با یادآوری موضوعی کوتاه جواب داد:
اوه اون آدرس دفترکار وکیل سالواتوره هاست.
دین که تازه این موضوع رو به یادآورده بود گفت:
درباره اش چیز زیادی نگفتی.
کستیل شونه ای بالا انداخت و گفت:
چون چیز زیادی نمیدونم. فقط باهام تماس گرفت و گفت هرچه زودتر به دفتر کارش برم تا درباره وصیت نامه لیلی باهم صحبت کنیم و آدرسش رو داد. شاید فردا برم پیشش.
دین-مطمئنی میخوای اینکارو بکنی؟ منظورم اینه که... چندان حس خوبی نداره که ارث سالواتوره هارو قبول کنی. البته درنظر من اگر خودت میخوای قبول کنی مشکلی نیست.
جمله آخرش رو تند تند گفت تا سوءتفاهمی به وجود نیاد.
کستیل خنده ای کرد و درحالی که ظرف های کثیف رو داخل ماشین ظرفشویی قرار میداد گفت:
تو خیلی فکر میکنی دین، گاهی اوقات واقعا نگرانت میشم. عزیزم هنوز چیزی معلوم نیست. شاید لیلی برای من ارثی نزاشته باشه و همه اش رو به خیریه داده باشه. خودت که بارها شاهد بودی که درباره چنین موضوعی حرف میزد.
دین-آره درست میگی.
با صدای آرومی تایید کرد و کاغذ رو داخل وسایل کستیل انداخت.
کستیل بهش نزدیک شد و کنارش نشست. درحالی که به چهره متمرکزش خیره شده بود و زیبایی پسر مقابلش رو ستایش میکرد، دستش رو بالا برد و با موهای شلخته دین بازی کرد.
کستیل-میدونی، توام باید باهام بیای.
گردن دین ناگهان چرخید و شوکه به کستیل خیره شد. با لکنت پرسید:
چرا... چرا منم با... باید بیام؟
کستیل شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
نمیدونم ولی وکیل اسمیث گفت که توام باید حضور داشته باشی. میخواست باهات تماس بگیره ولی بهش گفتم که خودم باهات صحبت میکنم.
اضطراب وحشتناکی بدن دین رو به لرزه دراورد. درحالی که سرش رو تند تند به چپ و راست تکون میداد گفت:
نه... نه نه نه. من قرار نیست بیام. قرار نیست بیام و به لیلی اجازه بدم که دوباره آزارم بده.
کستیل آهی کشید و دستش رو نوازش وار روی بازوی دین کشید.
کستیل-میدونم که چه فکری توی سرته ولی ما درباره اش مطمئن نیستیم دین.
دین-مطمئن نیستیم؟ خدای من کس ما داریم درباره لیلی دیوونه سالواتوره صحبت میکنیم نه یک آدم عادی.
با عصبانیت گفت و به اخم های درهم مرد توجهی نکرد.
کستیل مکث کوتاهی کرد و درحالی که سعی میکرد شرایط رو کنترل کنه با آرامش گفت:
درست نیست که درباره یک آدم مرده اینطوری حرف بزنی. و به هرحال مگه قراره چیکار کنه؟ مطمئن باش هرلحظه ای که احساس کنم داری اذیت میشی جلسه رو تمومش میکنم.
دین با چشم های قرمز به سقف خیره شد. آهی کشید و درحالی که سرش رو بی هدف تکون میداد با صدای آرومی گفت:
باورم نمیشه حتی بعداز مرگش هم دست از سرم برنمیداره. هیچکدومشون دست از سرم برنمیدارن. احساس میکنم تا ابد قراره با روح هاشون زندگی کنم و هرروز همه چیز بدتر بشه.
دین به خونه ای که روی یکی از میزهای گوشه هال بود اشاره کرد و توضیح داد:
فکر کردم کرولاین پشت دره برای همین گذاشتمش توی خونه اش.
کستیل-واو، باورم نمیشه برای یک موش خونه درست کردی. میدونی که بیشتر مردم از موش میترسن؟
با ناباوری گفت و به سمت خونه اسکارلت رفت و درش رو باز کرد. موش بیرون اومد و درحالی که دست کستیل رو بو میکشید بهش اجازه داد تا با دست دیگه اش نوازشش کنه.
کستیل-خوب اسکارلت، بابا بالاخره برگشت خونه.
دین چشم غره ای بهش رفت و گفت:
تازه همراه با کرولاین فرستادمش پیش دامپزشک تا کامل معاینه بشه. خبر خوب اینه که هیچ مشکلی نداره و کاملا سالمه و خبر بد اینه که... متاسفانه اضافه وزن داره. دکترش گفت که باید کمتر بهش غذا بدم و مجبورش کنم بیشتر فعالیت کنه.
کستیل-حتما بردن اسکارلت به کلینیک خیلی خنده دار بوده.
دین با یادآوری اون روز با هیجان تعریف کرد:
باورت نمیشه کستیل، کرولاین قفس اسکارلت رو دور از خودش نگه داشته بود و حاضر نبود حتی یک لحظه به خودش نزدیکش کنه. وقتی از کلینیک برگشت قفس رو باسرعت بهم داد و وحشت زده گفت تمام مدتی که با اسکارلت توی ماشین تنها بوده این توهم رو داشته که اسکارلت از قفس بیرون اومده و داره زیرپاهاش راه میره. انقدر ترسیده بود که نزدیک بود تصادف کنه.
با صدای بلند خندید و ادامه داد:
البته توی این مدت رابطه شون بهتر شده. حتی یک بار هم کرولاین اسکارلت رو نوازش کرد.
کستیل-امیدوارم اسکارلت گازش نگرفته باشه.
دین با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و کستیل با دیدن واکنشش دیگه نتونست جلوی خنده اش رو بگیره. خطاب به اسکارلت گفت:
موش بد. تو نباید دست یک خانوم رو گاز بگیری. این دور از ادبه.
و با انگشتش ضربه آرومی به دم اسکارلت زد و سری از تاسف تکون داد. حتما کرولاین خیلی ترسیده. حیف که اونجا نبود تا ساعتها به ترسش بخنده.
از اسکارلت فاصله گرفت و به سمت دین رفت. از پشت بغلش کرد و درحالی که به دستهاش نگاه میکرد که چطور با ظرافت گلها رو داخل گلدون شیشه ای میزاره سرش رو توی گردنش فرو کرد و عطر بدنش رو به مشام کشید.
کستیل-اووووم، عطر بدنت با یک عطر دیگه مخلوط شده. بگو ببینم نکنه داری بهم خیانت میکنی؟ اون هم با صاحب این پیرهن.
دین خنده ای کرد و جواب داد:
خوب با خودم فکر کردم که تو به یک سفر کاری رفتی و من میتونم منتظرت نمونم پس با صاحب پیرهن روی هم ریختم و الان هم ازش باردارم.
کستیل- پس صاحب این پیرهن باید منتظر یه ورژن کوچولو از دین وینچستر باشه.
و با مسخرگی دستش رو روی شکم دین گذاشت اما با احساس کردن فرو رفتگی های شکم و پهلوهاش، خنده روی لبهاش خشک شد. حاضر بود قسم بخوره که قبل از رفتنش دین کمی تپل تر بود و حالا کاملا لاغر شده بود. به خاطر پیرهن گشاد تنش در ابتدا متوجه این موضوع نشده بود و حالا احساس بدی بهش دست داده بود. وقتی جلوی در دین از آغوشش جدا شد و تونست چهره اش رو ببینه، به وضوح گودی زیر چشم هاش و زخم های روی صورت و گردنش رو دید اما ترجیح داد سکوت کنه و الان حتی نمیدونست سکوت دوباره اش درسته یا نه.
دین که موفق شد تمام 200 شاخه رو داخل گلدون قرار بده، گردنش رو کج کرد و به کستیل نگاه کرد.
دین- چی شد ساکت شدی؟ انتظار داشتم بیشتر درباره بچه توی شکمم حرف بزنی. میدونی مثلا بگی عزیزم صاحب این پیرهن رو ترک کن چون من میتونم پدر بهتری برای بچه ات باشم.
و دوباره خندید.
برای چند ثانیه به اون لبهای رنگ پریده و خشک خیره شد و بعد به اجبار لبخندی زد. ترجیح داد دوباره سکوت کنه. دلش نمیخواست الان که بعداز سه هفته همدیگه رو دیدن درباره مشکلاتشون صحبت کنه. فردا و فرداهای زیادی فرصت داشت تا اینکارو بکنه اما برای الان فقط ترجیح میداد لبخندهای دین رو ستایش کنه.
کستیل-اوه بچه یکی دیگه رو بزرگ کنم؟ نه ممنون من خودم بچه دارم.
و به اسکارلت که با سختی خودش رو به اپن رسونده بود و روی پاهاش ایستاده بود تا بتونه عطر گلهارو بو بکشه اشاره کرد.
از دین فاصله گرفت و درحالی که توی یخچال سرک میکشید پرسید:
دیگه چه خبر؟
دین به کستیل که بطری آب رو به دهنش چسبونده بود و با صدا جرعه جرعه آب رو قورت میداد چشم غره ای رفت و جواب داد:
اولا وقتی آب میخوری انقدر سروصدا نکن. دوما... خوب، منتظر بودم بیای خونه تا بهت بگم که من درباره رابطه ام با تو به دکتر جانسون گفتم.
آب توی گلوی کستیل پرید و درحالی که سرفه میکرد با چشم های اشکی به دین خیره شد.
کستیل-چقدر سریع همه چیز رو براش تعریف کردی و به این بخش از ماجرا رسیدی.
دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و به سادگی گفت:
خوب اینطوری نبود که همه اتفاقات رو براش تعریف کرده باشم. منظورم اینه که فقط سه جلسه گذشته و من به زمان بیشتری برای حرف زدن نیاز دارم. درباره رابطه خودم و تو هم... از دهنم پرید.
#365days
#part54
پلک های خسته اش رو با کف دست مالید و با چشمانی خمار دوباره به تلویزیون خیره شد. سردرد لحظه ای رهاش نمیکرد و پلک هاش هر چند ثانیه یک بار با التماس روی هم میوفتادن اما با لجبازی از به خواب رفتنشون جلوگیری میکرد. هیچ ایده ای نداشت که تلویزیون چه برنامه ای نشون میده و فقط روشنش کرده بود تا نور و صداش اجازه خوابیدن رو بهش نده. با اینکه خیلی خسته بود اما ترجیح میداد بیدار بمونه چون از کابوس هایی که توی این سه هفته گذشته دوباره شروع شده بود وحشت داشت. کابوس هایی که هربار واقعی تر میشد و دیگه مرز بین واقعیت و خواب رو از بین برده بود. در گذشته تنها روانش مورد حمله کابوس هاش قرار میگرفت اما توی این سه هفته بعداز هربار بیدار شدن زخم هایی روی سطح بدنش به چشم میخورد که دین رو وحشت زده کرده بود. اینطوری نبود که فکر کنه غریبه ای به خونه اش میاد و توی خواب اون رو آزار میده، اگر اینطوری بود که چندان ترسناک به نظر نمیرسید، اما دین میدونست که زمانی که خوابه تنها کسی که بهش آسیب میزنه خودشه. البته که چند روزی بود که این آسیب ها توی بیداری هم رخ میداد. هربار بدون اینکه متوجه بشه بدنش رو انقدر می خاروند که تمام بدنش پراز زخم های کوچک و بزرگ شده بود و دین نگران بود که به واسطه این زخم ها بیماری جدی بگیره.
برخلاف گفته های اطرافیانش، از زمانی که درمانش رو شروع کرده بود حالش بدتر شده بود. قبل از این سه هفته، تمام افکارش رو توی صندوقچه ای توی ذهنش گذاشته بود و در صندوقچه رو به چندین روش مختلف قفل کرده بود اما توی این سه هفته مجبور شده بود تا در اون صندوقچه رو باز کنه و تک به تک خاطراتش رو بارها و بارها به یاد بیاره و تحلیل کنه. دکتر جانسون اون رو به این کار تشویق میکرد و اعتقاد داشت که هرچقدر بیشتر به خاطراتش فکر کنه راحت تر میتونه باهاشون کنار بیاد اما اون روانشناس متوجه نمیشد که دین نمیخواد با خاطراتش کنار بیاد، اون فقط میخواد تمام خاطرات چه خوب و چه بدی که با دیمن داره رو فراموش کنه تا شاید دوباره بتونه زندگیش رو بدون ترس و اضطراب ادامه بده.
کوسن مبل رو میون پاهاش گذاشت و بینیش رو داخل پیرهنش فرو کرد و نفس های عمیقی کشید. توی این سه هفته لباسهاش دست نخورده داخل کمد بودن و فقط لباسهای کستیل رو میپوشید. البته که لباسها براش گشاد بودن و احساس میکرد توی این سه هفته اخیر هم گشادتر شدن. به سختی چیزی میخورد و فقط زمان هایی که کرولاین به دیدنش میرفت به خاطر اینکه نشون بده حالش خوبه غذاهایی که دختر اورده بود رو میخورد. گرچه بعدش به سرویس پناه میبرد و تمام محتویات معده اش رو توی توالت بالا میورد. عالی شد، به تمام مشکلات جسمیش بیماری گاستروپارزی هم اضافه شده بود، از این بهتر نمیشه.
گردنش رو تکون داد تا در موقعیت راحت تری قرار بگیره و سعی کرد با چشم های تارش به صفحه تلویزیون نگاه کنه اما سرگیجش اجازه تمرکز نمیداد. به ساعت دیجیتال روی میز نیم نگاهی انداخت و لبخند محوی زد. فردا کستیل به خونه برمیگشت و دین برای دیدنش لحظه شماری میکرد. دلش براش تنگ شده بود و کم کم عطر بدن کستیل هم داشت از روی لباسهاش میرفت.
با احساس حرکت چیزی روی پاش، گردنش رو کج کرد و با دیدن اون موش زشت که به آرومی از روی بدنش بالا میرفت لبخند کوتاهی زد.
دین-اوه اسکارلت، بیا اینجا.
و موش رو با دستش گرفت و روی قفسه سینه اش گذاشت. اسکارلت روی پاهاش ایستاد و درحالی که با دستهای کوچکش بینیش رو می مالید سرش رو به سمت دست دین که گردنش رو نوازش میکرد خم کرد. دین درحالی که به چشم های ریز اسکارلت خیره شده بود با جدیت گفت:
میدونی من اشتباه کردم که اسمت رو اسکارلت گذاشتم. از اونجایی که عاشق انیمیشن راتاتویی ام پس باید اسمت رو رمی میزاشتم. تو انیمیشن راتاتویی رو دیدی؟
و حاضر بود قسم بخوره که اون موش سرش رو به چپ و راست تکون داد و جواب منفی داد.
دین-اوه پس باید حتما ببینیش. فکر کنم الان موقعیت خوبیه که کنار همدیگه انیمیشن ببینیم. ساعت سه صبحه و هردومون بیداریم پس بیا از بیدار بودنمون نهایت استفاده رو بکنیم.
روی کاناپه نشست و اسکارلت رو روی شونه اش گذاشت. درحالی که توی تلویزیون دنبال انیمیشن موردنظرش میگشت به خاطر اینکه اسکارلت سرش رو توی گوشش فرو میکرد میخندید. گردنش رو کج کرد و با لحن پراز خنده ای گفت:
نکن، غلغلکم میاد.
روی انیمیشن کلیک کرد و وقتی که شروع شد، یکی از کوسن هارو روی مبل گذاشت و اسکارلت رو روی کوسن قرار داد. به تلویزیون اشاره کرد و گفت:
خوب اسکارلت، بیا تماشاش کنیم.
اسکارلت گردنش رو کج کرد و درحالی که بینیش تند تند تکون میخورد، از روی کوسن حرکت کرد و خودش رو دوباره به دین رسوند. روی کف دست دین نشست و درحالی که باسنش رو تکون میداد تا راحت تر باشه به تلویزیون خیره شد. دین خنده ای کرد و گفت:
ما یازدهم امتحانامون تموم شد
یازدهم هم انتخاب واحد شروع شد😂
یعنی نزاشتن یه روز حداقل بگذره
واقعا دانشگاه آزاد عجیبه😐
ولی خوب تا 23 ام کلاسام شروع نمیشه خداروشکرررررر
یکم میتونم نفس بکشم
بالاخره از امتحانا زنده دراومدم
خدا شاهده تا شروع ترم جدید یه جوری میخوابم که مرده تو قبر نخوابیده باشه
آزاد شدم خوشحالم ننه
ایشالله آزادی قسمت همه
/channel/destiel_ff/20592
وای عالی بود 😂😂😂 استادتون چیزی نگفت؟
واااای منم میخاستم اینکارو با یکی از استادام بکنممم خیلی گوگولی و مهربون بود😭😭😭
/channel/destiel_ff/20592
السو ودف فاک واکنشش چی بودددد(با حزئیات لطفا)
/channel/destiel_ff/20587
جوووون به لیدی های هانتر و لیدی انجل😂❤️🔥