destiel_ff | Unsorted

Telegram-канал destiel_ff - Destiel

219

If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041

Subscribe to a channel

Destiel

از اون موقع به بعد سرم رو با کار گرم کردم، زیاد خونه نمیومدم و همیشه توی سفرهای پژوهشی بودم، حتی گاهی اوقات ترجیح میدادم توی محل کارم بخوابم ولی به خونه برنگردم. همه اینها به خاطر لیلی و دیمن بود که روز به روز حالشون بدتر میشد و دلم نمیخواست شاهدش باشم. تا اینکه الینا وارد زندگی دیمن شد...

سیگار بعدی که از توی پاکت بیرون کشید باعث شد دین دستش رو روی رونش بزاره و با ناراحتی بگه:
کس خواهش میکنم، خیلی کشیدی.

کستیل توجه ای بهش نکرد و ادامه داد:
اول برای دیمن خوشحال بودم که عشق رو داره تجربه میکنه. فکر میکردم این عشق باعث میشه حالش بهتر بشه اما هرچقدر بیشتر میگذشت بیشتر متوجه میشدم که الینا چه آسیب بزرگی داره میبینه. چون با خودم فکر میکردم جنون دیمن تقصیر منه پس وظیفه منه که از الینا محافظت کنم. بارها بهش گفتم از دیمن فاصله بگیره، سعی کردم شرایط دیمن رو براش توضیح بدم ولی الینا بهم گوش نکرد. نمیدونم چه اتفاقاتی بینشون افتاد اما بالاخره یک روز صبر الینا تموم شد و از دیمن جدا شد. نمیدونم الینا واقعا خودکشی کرد یا دیمن بلایی سرش اورد ولی میدونم که هرکدومش هم که باشه مقصرش منم. چندسالی گذشت، هیچکدوممون درباره اتفاقاتی که افتاده بود صحبت نمیکردیم، همه چیز توی آرامش ساختگی میگذشت تا اینکه تو وارد زندگی دیمن شدی. من سفر بودم که دیمن درباره تو بهم گفت پس تمام تلاشم رو کردم تا هرچه زودتر برگردم خونه و با تو صحبت کنم. نمیتونستم اجازه بدم اتفاقی که برای الینا افتاد برای توام بیوفته اما توام مثل اون دختر به حرف های من گوش نکردی و به رابطه ات با دیمن ادامه دادی. اوایل فکر میکردم به خاطر عذاب وجدانم مراقبتم، بعدش فکر کردم که میخوام مثل یک برادر بزرگتر ازت محافظت کنم، و بعدش متوجه شدم که چقدر اشتباه میکردم چون تو تبدیل به یک چیز بیشتر شده بودی، خیلی بیشتر.

چهره دین تغییر کرده بود و با حیرت به کستیل نگاه میکرد. به سختی روی تخت نشست و درحالی که تلاش میکرد با مرد کنارش ارتباط چشمی برقرار کنه گفت:
داری درباره چی حرف میزنی؟

کستیل دوباره نادیده اش گرفت و با صدای گرفته ای ادامه داد:
دیمن میدونست برای همین خیلی تلاش کرد تا من و تو حتی ثانیه ای کنار همدیگه نباشیم ولی بعضی وقت ها که حواسش نبود میومدم سمتت تا فقط برای چند دقیقه کنار خودم داشته باشمت. وقتی متوجه شدم که دیمن به خاطر اینکه اطرافتم چقدر اذیتت میکنه تصمیم گرفتم به خاطر محافظت از تو دوباره دور بشم پس برای چندین ماه رفتم سفر و برنگشتم.

دین به یاد میورد، روزهایی که با کستیل تماس میگرفت تا حالش رو بپرسه اون مرد حتی جوابش رو هم نمیداد و مستقیم میرفت روی پیغامگیر. وقتی هم که به خونه برمیگشت، برعکس گذشته بهش توجه ای نمیکرد. دین خیلی تلاش کرد تا بفهمه چه اشتباهی کرده که کستیل حتی به سختی باهاش چند کلمه صحبت میکنه ولی به هیچ نتیجه ای نرسید. بعداز چندین بار تلاش هم تصمیم گرفت بیخیال موضوع بشه چون هربار که یک قدم بهش نزدیک میشد کستیل هزاران قدم ازش فاصله میگرفت. تمام اون مدت دین فقط یک جواب میخواست، که مگه چیکار کرده بود که سزاوار چنین رفتاریه. و بعدش اون اتفاق افتاد، اتفاقی که همه چیز رو عوض کرد.

کستیل-مامان به دیمن و تو اصرار کرده بود تولد من رو توی خونه شما بگیرن، از همون اولش هم میدونستم ایده بدیه و به مامان التماس کردم که فقط بیخیال یک تولد مسخره بشه اما اون هیچ توجه ای به خواسته ام نکرد. همه چیز آروم بود تا زمانی که پلیس باهام تماس گرفت و گفت هرچه زودتر خودم رو به خونه شما برسونم، و اونجا دیدمش دین، اونجا برادرم رو دیدم که روی برانکارد بود، بعدش هم توی سردخونه دیدمش، و بعدش هم توی کلیسا قبل از اینکه دفنش کنن.

بالاخره راضی شد تا به دین نگاه کنه و با صدایی که انگار از ته چاه درمیورد گفت:
اون شب متوجه شدم که همه اش تقصیر من بود دین، هر اتفاقی که برای اون خانواده یا الینا یا تو افتاد تقصیر من بود. نمیخواستم قبولش کنم، خیلی تلاش کردم تا یک دلیل حتی کوچیک پیدا کنم که من مقصر همه چیز نبودم اما نشد. وقتی لیلی مرد با خودم گفتم دیگه همه چیز تموم شد، حالا وقتشه که خودم و اونهارو ببخشم و همه چیز رو فراموش کنم اما نتونستم. کنار تو بودن باعث شد از همه اون ماجراها فاصله بگیرم، تونستم کمی... فقط کمی همه چیز رو از یاد ببرم اما زمانی که نامه لیلی رو خوندی... دوباره برگشتم به همون احساس عذاب وجدان لعنتی که برای بیشتراز 18 سال تحملش میکردم.

دستی به صورت خیس از اشکش کشید و با لحن درمونده ای گفت:
پس آره دین، به نظرم اومد که شاید امشب موقعیت مناسبی برای دادن اون حلقه بهت نباشه چون شاید تو تونسته باشی نقش من رو توی این داستان فراموش کنی ولی خودم نمیتونم اینکارو بکنم.

دین بازوی کستیل رو به آرومی نوازش کرد و با لحن غمگینی گفت:
کس، من نقش تورو توی این داستان فراموش نکردم، من فقط باهاش کنار اومدم.

Читать полностью…

Destiel

کمی جابه جا شد و بدون فکر کردن کاری که درنظرش درست بود رو انجام داد، لبهاش رو دور عضو مرد حلقه کرد و بدون تعلل سرش رو بالا و پایین کرد. کستیل که از این کارش شوکه شده بود ناله ای از گلوش خارج شد و دستش رو توی موهای دین فرو کرد. دین از پایین به چهره مرد نگاه کرد، چشم هاش رو بسته بود و لب پایینیش رو محکم گاز میگرفت طوری که دین یه لحظه نگران شد که الان لبش زخم بشه. وقتی به اندازه کافی گذشت، عضو مرد رو از دهنش بیرون کشید. شلوار و باکسرش رو کامل از پاش دراورد و روی زمین انداخت اما همزمان با افتادن شلوار روی زمین، جعبه کوچکی هم روی زمین افتاد که توجه دین رو به خودش جلب کرد. اون جعبه چی بود؟ نکنه...
دین-کس، اون جعبه چیه؟

کستیل نیم نگاهی به جعبه انداخت و توی ذهنش سیلی به صورت خودش کوبید. حالا اون جعبه رو چطور توجیه میکرد؟ گردن دین رو گرفت و به سمت خودش کشیدش. به چشم های حواس پرت پسر نگاه کرد و با لبخند گفت:
بیا فعلا درباره اش حرفی نزنیم.
و برای ساکت کردن دین لبهاش رو محکم روی لبهاش کوبید و پسر رو بوسید.

دین با هیجان خنده ای روی لبهای کستیل کرد و درحالی که دیگه نمیتونست بیشتر از این صبر کنه عضو مرد رو گرفت و روی سوراخ خودش تنظیمش کرد.
کستیل-دین تو هنوز آماده...
بدون توجه به چرندیات کستیل، خودش رو پایین کشید و وقتی سوراخش پر شد، چشم هاش از شدت درد گرد شدن و برای اینکه فریاد نزنه دستش رو گاز گرفت. کستیل که طاقت دیدن صحنه مقابلش رو نداشت چشم هاش رو بهم فشرد و با استرس گفت:
عیبی نداره داد بزنی.

دین با چشمهای خیس از اشک بهش نگاه کرد و از ذهنش گذشت که کستیل واقعا احمقه. به جای اینکه سعی کنه دردش رو کمتر کنه چشم هاش رو بسته بود و بی هدف دستهاش رو توی هوا تکون میداد. موقعیتشون خیلی خنده دار بود ولی دین توان خندیدن نداشت پس فقط سری از تاسف تکون داد و گفت:
فکر میکردم آمادگیش رو دارم ولی نداشتم. توام به جای این دراما کویین بازیا سعی کن دردمو کم کنی عوضی.

کستیل که تازه به خودش اومده بود، به سمت پسر خم شد اما به خاطر حرکت کردنش دین ناله بلندی کرد و با صورت درهم گفت:
آخخخ کستیل تکون نخور درد میگیره.

کستیل با استرس به چهره پراز درد پسر نگاه کرد و توی ذهنش خودش رو سرزنش کرد که باعث این حال دینه. سراسیمه پرسید:
خوب باید چیکار کنم؟

دین آهی کشید و دستش رو روی قفسه سینه مرد گذاشت و سرجای قبلیش برگردوندش. از میون دندون های بهم چفت شده اش گفت:
فقط هیچکاری نکن. خودم حلش میکنم.
و کستیل مظلومانه سرش رو به نشونه تایید تکون داد و به چهره دین خیره شد. نمیدونست چرا ولی با دیدن صورت عرق کرده و چشم های خیس پسر، درحالی که لبش رو گاز میگرفت و سعی میکرد موقعیت خودش رو روی عضو کستیل تنظیم کنه، حتی بیشتر تحریک میشد. از ذهنش گذشت "بیخیال کس، الان موقع فکر کردن به این چیزها نیست احمق" برای همین نگاهش رو به نقطه نامعلومی داد و منتظر حرکتی از سمت دین موند.

دین که بالاخره احساس میکرد دردش کمتر شده، خودش رو به آرومی تکون داد و با اینکه هنوز هم مقداری درد داشت ولی از حرکت نایستاد و به آرومی بالا و پایین شد. کستیل که به خاطر درد دین به خودش جرات ایجاد هیچگونه صدایی رو نمیداد تنها لبش رو گاز گرفت و به دین اجازه داد تا هرکاری که دلش میخواد انجام بده چون مغز اون هیچ فرمانی درباره موقعیتی که داخلش بودن نمیداد. زمانی که حرکت برای دین راحت تر شد، باسرعت خودش رو تکون داد و برای لحظه ای از ذهنش گذشت که چقدر دلش برای این حس تنگ شده. به کستیل نیم نگاهی انداخت و با حرص گفت:
نکنه قراره نقش دیلدوم رو بازی کنی؟ یه کاری بکن.

کستیل باشه ای گفت و کمی به مغزش فشار اورد تا بفهمه توی اون موقعیت باید چیکار کنه اما توی اون لحظه تمرکز کردن براش سخت بود پس فقط فکری که به ذهنش رسید رو انجام داد، به سمت دین خم شد و درحالی که پوست گردنش رو به بازی میگرفت دستش رو روی عضو پسر گذاشت و تکونش داد. دین ناله بلندی به خاطر پوزیشنشون کرد و با کلمات شلخته ای گفت:
خدای من... من کامل... کاملا پرم.
و خودش رو باسرعت بیشتری تکون داد و باسنش رو محکم به رون های کستیل میکوبید.

اتاق با صدای تخت و برخورد بدن هاشون پر شده بود و دین امیدوار بود که همسایه طبقه پایینشون این صداهارو نشنیده باشه، البته اگر همسایه ای داشته باشن.

با حرکت ناگهانی کستیل، برای ثانیه ای حواسش پرت شد و دردی داخل سوراخش احساس کرد و به اون مرد که جاشون رو باهم عوض کرده بود خیره شد. کستیل که احساس میکرد دیگه کم کم داره عقلش رو از دست میده، توی سوراخ دین محکم ضربه میزد و توی گردن پسر نفس های عمیقی میکشید اما با اینحال عضو دین رو رها نکرد و باسرعت بیشتری دستش رو تکون داد.

Читать полностью…

Destiel

دین از روی صندلی بلند شد و به سمت اسپیکر رفت، موزیکی که از قبل انتخاب کرده بود رو پلی کرد و منتظر به کستیل نگاه کرد تا بهش محلق بشه.

دست های کستیل دور کمرش حلقه شد و پسر رو به خودش چسبوند، به چشم هاش نگاه کرد و وقتی که دین دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد، لبخند کجی روی لبهاش نقش بست. با ریتم آروم موزیک، پسر بین دستاش رو تکون داد و دین هم به سرعت باهاش هماهنگ شد. گونه اش رو به شونه کستیل تکیه داد و درحالی که به آرومی تکون میخوردن زمزمه کرد:
چی شد که اینطوری شد؟
و ذهنش به سمت این چهارماه اخیر رفت.

چهار ماه گذشته بود از زمانی که دین روز به روز حالش بهتر میشد و کستیل بدتر. روزهای اول، دین همه رفتارهای کستیل رو به پای خستگی مرد از کارش و فشارهای مختلف روی شونه هاش میزاشت اما هرچقدر بیشتر گذشت، بیشتر متوجه شد که کستیل اون آدم سابق نیست. شاید شروعش از همون شبی بود که از کستیل خواست خود واقعیش باشه، که اگر دلش میخواد داد بزنه یا دین رو سرزنش کنه؛ و مثل اینکه کستیل به حرفش گوش کرد چون تمام این چهار ماه با طعنه ها و ریشخندهای مرد گذشته بود. منکر تلاش های مرد برای بهتر کردن حالش نمیشد چون به همون اندازه که از کستیل زخم خورده بود، به همون اندازه هم تلاش کرده بود تا دین ترس هاش رو کنار بزاره و حالش بهتر بشه، شاید حتی بیشتر از اون. اما برای دینی که مسیر طولانی رو گذرونده بود و حالا دنبال آرامش بود این رفتارهای جدید کستیل طاقت فرسا بود. شب های زیادی دعواشون میشد و ساعت های زیادی از همدیگه فاصله میگیرفتن، کستیل ساعت کاریش رو بیشتر کرده بود و ترجیح میداد کمتر به خونه برگرده و دین با لجاجت درباره اش حرفی نمیزد انگار که مرد درنظرش نامرئیه؛ و همه این رفتارهای بچگانه منجر به این شد که از همدیگه دورتر و دورتر بشن. البته که دین این موضوع رو به هیچکس نگفته بود چون اگر اطرافیانش یک درصد فکر میکردن که کستیل برای روان یا جان دین خطری داره از همدیگه جداشون میکردن، و دین با وجود همه رفتارهای کستیل اونقدری دوستش داشت که دلش نخواد چنین اتفاقی بیوفته. گاهی اوقات با خودش فکر میکرد که تاریخ همیشه تکرار میشه مخصوصا برای اونهایی که هیچی ازش یاد نگرفتن. البته که این تکرار شدن تاریخ نبود چون کستیل، دیمن نبود. کستیل دقیقا برخلاف برادرش بود. بیشتر مواقع شروع کننده دعواها دین بود و تموم کنندشون کستیل، هر اتفاقی هم که میوفتاد هیچوقت از پسر دور نمیشد و شب هارو کنار همدیگه میگذروندن، به همون سادگی که باهم قهر میکردن به همون سادگی آشتی میکردن، هیچوقت سر دین داد نمیزد مگر زمانی که طاقتش تموم میشد و هیچوقت موقع دعوا حرکت اضافه ای نمیکرد تا دین احساس ناامنی نکنه، زمانی که توی جمعی بودن دقیقا مثل دوتا معشوقه رفتار میکردن حتی اگر قبلش دعوای بزرگی کرده باشن، اگر دین گریه میکرد یا بهش حمله عصبی دست میداد کستیل همه چیز رو فراموش میکرد و فقط تلاش میکرد حال دین بهتر بشه حتی اگر مجبور میشد برای ساعت های طولانی ازش فاصله بگیره؛ و همه این تفاوت ها باعث شده بود تا دین دلش نخواد مرد رو از خودش جدا کنه چون توی اعماق قلبش میدونست که حق با کستیله. به اندازه کافی دین اذیتش کرده بود.

کستیل که صداش رو شنیده بود با لبخند تلخی پرسید:
منظورت خودمونه؟

دین به آرومی سری تکون داد و خودش رو بیشتر به کستیل چسبوند. مرد آهی کشید و درحالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت:
فکر میکنم زمانش رسیده تا یه حقیقتی رو بهت بگم دین، حقیقتی که خودم هم به سختی قبولش کردم. آدم ها برخلاف چیزی که نشون میدن قوی و شجاع نیستن بلکه خیلی ترسو و ضعیفن. اونها نقاب قوی بودن رو روی صورت هاشون میزنن چون چاره ای ندارن اما در اعماق قلبشون خیلی خوب میدونن که چقدر ضعیفن تا اینکه بالاخره یک روز ضعیف بودن خودشون رو قبول میکنن و تصمیم میگیرن دیگه نقابی به چهره نزنن.

دین به چشم های کستیل نگاه کرد و سردرگم گفت:
اما این جواب سوالم نبود.

کستیل لبخند غمگینی زد و گفت:
بود دین، بود. تو مثل همه آدم ها نقاب قوی بودن به چهره ات زدی و دیمن بهت یادآوری کرد که چقدر ضعیفی، من نقاب قوی بودن به چهره ام زده بودم و تو بهم یادآوری کردی که چقدر ضعیفم. میبینی؟ حقیقت اینه که ما هممون ضعیفیم عزیزدلم، و هرکاری که توی زندگیمون میکنیم بازتابی از ضعفمونه، و دیوونه میشیم چون از این ضعیف بودنمون متنفریم.

دستش رو بالا برد و روی گونه دین گذاشت. با سر انگشتش به نرمی گونه اش رو نوازش کرد و گفت:
عزیزم، من برای سالها نقاب قوی بودن رو به چهره ام زدم و وقتی که تصمیم گرفتم این نقاب رو بردارم، تو و همه اطرافیانم رو آزرده کردم. باید بدونی که من تلاشم رو کردم اما نتونستم بیشتر از این تحملش کنم. اگر حالت رو بهتر میکنه خوب... این کستیل واقعیه، یه آدم عصبی و کم تحمل که گاهی اوقات دلش میخواد همه چیز رو رها کنه و ناپدید بشه اما اینکارو نمیکنه چون...

Читать полностью…

Destiel

دین از آغوش کستیل بیرون اومد و با لبخند گفت:
منتظرت میمونم تا دوش بگیری.

کستیل ناله بلندی کرد و یقه پیرهنش رو بو کرد و با غرغر گفت:
من که بوی عرق نمیدم.

دین-درسته که بوی عرق نمیدی ولی همه آلودگی های بیرون رو با خودت اوردی توی خونه پس باید دوش بگیری و لباسهات رو عوض کنی.
و قبل از اینکه کستیل فرصت دوباره غرغر کردن رو پیدا کنه دستش رو بالا برد و با لحن جدی جمله قبلیش رو تکرار کرد:
منتظرت میمونم تا دوش بگیری.

کستیل این چهره دین رو میشناخت. وقتی این چهره رو به خودش میگرفت حتی خدا هم نمیتونست نظرش رو عوض کنه. با لبهای آویزون به سمت اتاق رفت و با غرغر گفت:
اما من دلم میخواد کنار دوست پسرم باشم. یعنی چی که برو دوش بگیر؟ این جمله خیلی توهین آمیزه. من دیگه تحمل این حجم از توهین رو ندارم.
و با بستن در اتاق صدای خنده های شیرین دین هم قطع شد.

بعداز دوش کوتاهی که گرفت، با عجله موهاش رو خشک کرد و لباس پوشید. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، نگاهش به کشوی میز کارش افتاد که مدتی بود قفلش کرده بود. کمی فکر کرد و بعد با تردید به سمت کشو رفت و با کلید کوچکی که زیر میز قایمش کرده بود، قفل کشو رو باز کرد. جعبه مخملی آبی رنگ رو از داخل کشو برداشت و روی صندلی نشست. جعبه کوچک رو باز کرد و به حلقه های ستی که داخل جعبه به زیبایی می درخشیدند با دقت نگاه کرد. نمیدونست چرا اما احساس میکرد که امشب زمان مناسبی برای انجام این کاره، که اگر امشب شهامت انجام این کار رو نداشته باشه دیگه هم شهامتش رو پیدا نمیکنه، که بالاخره باید به دین بفهمونه که اونقدری دوستش داره که دلش میخواد تا آخر دنیا کنار همدیگه باشن. آره، تا آخر دنیا. حتی وقتی این زندگیشون تموم بشه، توی دنیای پس از مرگ، حتی اگر خدا و تمام هستی مقابلشون بایسته باز هم دین رو کنار خودش میخواد. اون پسر به کستیل تعلق داشت، به آسونی به دستش نیورده بود که بخواد به آسونی از دستش بده. تصمیمش رو گرفته بود پس جعبه رو توی جیب شلوارش گذاشت و با استرسی که تمام وجودش رو دربرگرفته بود از اتاق خارج شد تا به معشوقه دوست داشتنیش بپیونده.

دین منتظر روی صندلی نشسته بود و درحالی که شراب مینوشید به لپتاپش که با فاصله روی مبل افتاده بود نگاه میکرد. قلبش فریاد میکشید که همین الان به سمت لپتاپ بره و ایمیلی رو که دو هفته پیش نوشته بود رو ارسال کنه اما مغزش آلارم وحشت میداد و اجازه حرکت رو ازش گرفته بود. دلش میخواست با یک نفر درباره اون ایمیل صحبت کنه تا شاید بالاخره به یک نتیجه ای برسه، یا ایمیل رو ارسال کنه یا حذفش کنه و دیگه هم به انجام چنین کاری فکر نکنه اما نمیتونست فرد موردنظرش رو پیدا کنه. مطمئنا دکتر جانسون یا کستیل یا کرولاین یا هرکدوم از اعضای خانواده اش اون رو به این کار تشویق میکردن اما این دقیقا مشکل دین بود. اون نمیخواست جملات مسخره ای مثل "اوه دین من مطمئنم تو از پسش برمیای" یا "دین برای اینکه حالت بهتر باشه باید این قدم رو برداری" یا هر مزخرفات دیگه ای رو بشنوه چون حقیقتا ازشون خسته شده بود. توی تمام این ماه های گذشته همه آدم های زندگیش همین جمله های تکراری رو بهش گفته بودن و خوب میدونست که تا زمانی که خودش نخواد به هیچکدوم از اون حرف ها کوچکترین توجه ای نمیکنه. چرا؟ چون جدیدا احساس میکرد آدم های اطرافش با چشم ترحم و دلسوزی نگاهش میکنن و اون فقط نیاز داشت تا یک نفر رو پیدا کنه تا صادقانه نظرش رو بیان کنه اما هیچکس نبود. حتی چندباری به سرش زده بود با دوستهای قدیمیش که سالها بود ازشون خبر نداشت تماس بگیره و تمام این یک سال و نیم اخیر رو تعریف کنه تا اونها با لحنی بی رحمانه فکری که برای دو هفته خواب رو ازش گرفته بود رو سرکوب کنن. مشکل اینجا بود که اون میون دو جمله "من اونقدری قوی هستم که اینکارو انجام بدم" و "من ضعیف تر از اونیم که بخوام اینکارو انجام بدم" گیر کرده بود.

با صدای باز شدن در، نگاهش به سمت کستیل چرخید. مرد درحالی که تلاش میکرد استرسش رو نادیده بگیره لبخندی به دین زد و وارد آشپزخونه شد.
کستیل-میدونستم این بوی خوب از خونه ماست.

دین چندبار بینیش رو تکون داد و هوا رو بو کشید تا منظور کستیل رو متوجه بشه ولی به خاطر اینکه تمام مدت توی اون خونه بود نتونست بوی غذا رو بفهمه. کستیل خنده ای به حالت چهره دین کرد و درحالی که گونه اش رو میکشید گفت:
شبیه اسکارلت شدی.
و به اون موش که روی بالش خیلی خیلی کوچکی که دین براش درست کرده بود نشسته بود نگاه کرد.

روی صندلی نشست و اسکارلت رو برداشت و روی شونه اش گذاشت تا اون موش طبق عادت همیشگیش دستهاش رو بالا ببره و سعی در کشیدن موهای مرد داشته باشه.
دین-درکت نمیکنم که چرا انقدر دوست داری موهات رو بکشه.
و لیوان خودش و کستیل رو پراز شراب کرد و دستهاش رو زیر چونه اش بهم چفت کرد و به مرد خیره شد.

کستیل شونه ای بالا انداخت و صادقانه گفت:
از تلاش کردنش خوشم میاد.

Читать полностью…

Destiel

کرولاین که حتی بیشتر شرمنده شده بود گفت:
اما اینطوری که نمیشه. من خسارت زیادی به ماشینتون وارد کردم و درسته که قصدی نداشتم اما از لحاظ اخلاقی موظفم تا خسارتش رو پرداخت کنم.

مرد لبخند جذابی زد و گفت:
خوب حالا که انقدر اصرار میکنید...
دستش رو داخل جیب کتش فرو برد و کاغذی بیرون کشید و به سمت کرولاین گرفت.
مرد-شاید بتونیم امشب موقعی که داریم شام میخوریم درباره این موضوع صحبت کنیم، البته اگر شما علاقه داشته باشید.

کرولاین که تازه متوجه منظور مرد شده بود برای چند ثانیه بهت زده به دست دراز شده اش نگاه کرد تا اینکه بالاخره با شنیدن صدای خنده دین به خودش اومد. به اون پسر عوضی چشم غره ای توی دلش رفت و کاغذ رو از دست مرد گرفت.
کرولاین-پس من باهاتون تماس میگرم آقای...
و به کاغذ نگاه کرد تا اسم مرد مقابلش رو بفهمه اما اون مرد زودتر گفت:
کلاوس... کلاوس مایکلسون. از آشنایی با شما خوشبختم خانم.
و با اینکه اسم کرولاین رو نپرسیده بود اما اون دختر هول شده گفت:
کرولاین فوربز.
و وقتی متوجه شد چه حرکت احمقانه ای کرده لبش رو گاز گرفت و دوباره هول شده گفت:
اسمممه.

مرد خنده دیگه ای کرد و گفت:
خوب اسمتون هم مثل خودتون زیباست خانم فوربز. به امید دیدار.
و بعداز تکون دادن سرش برای پسری که همچنان داشت میخندید، به سمت ماشینش رفت و سوار شد.

بعداز رفتن مرد، کرولاین به دین نگاه کرد و با حرص گفت:
فقط خفه شو و سوار ماشین شو قبل از اینکه همینجا ولت کنم.

دین که تلاش میکرد خنده اش رو کنترل کنه تا دختر رو بیشتر از این عصبی نکنه سوار ماشین شد. لحظه شماری میکرد تا هرچه زودتر کستیل رو ببینه و اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کنه. توی ذهنش اسم کلاوس و کرولاین رو کنار هم قرار داد و به این نتیجه رسید که حتی اسمشون هم به همدیگه میاد. نمیدونست چرا اما به طرز عجیبی هیجان زده شده بود و هرچند ثانیه یک بار به نیم رخ خجالت زده کرولاین نگاه میکرد. سالها از مرگ استفن گذشته بود و بالاخره وقت این رسیده بود تا کرولاین یک رابطه دیگه رو شروع کنه، و حتی دین هم متوجه شده بود که کلاوس مایکلسون توجه کرولاین رو به خودش جلب کرده چون کرولاین همیشه در برابر پیشنهادهای این چنینی واکنش منفی نشون میداد و اگر کستیل و دین جلوش رو نمیگرفتن فرد مقابلش رو کتک میزد اما در برابر کلاوس مایکلسون تنها واکنشی که نشون داد قرمز شدن گونه هاش و دستپاچه شدنش بود. حالا که دین بهش فکر میکرد شاید این شانس رو داشتن تا سفر پیش روشون شش نفره باشه اما با وجود همه اینها، خوب اون یک داستان دیگه است.

****
دختر مو بلوند با ناله از روی زمین بلند شد و کمر دردناکش رو کش و قوس داد. نگاه چپ چپی به دین که با لبخند محوی روی لبهاش درحال چیدن میز بود انداخت و با حرص گفت:
میدونی که خیلی عوضی هستی درسته؟ تمام کارهای سخت رو من انجام دادم و تو با خیال راحت درحال درست کردن غذا و چیدن میز بودی.

دین خنده کوتاهی کرد و گفت:
تو خودت داوطلب شدی تا بهم کمک کنی پس انقدر غر نزن. به علاوه به خاطر حضور تو من همخونه عزیزم رو توی خونه اش گذاشتم و اجازه ندادم برای ساعتها بیرون بیاد پس قبل از اینکه اسکارلت رو از خونه اش بیرون بیارم دهنت رو ببند.

کرولاین به اسکارلت که گوشه خونه اش دراز کشیده بود و به نظر میرسید که خوابیده نگاه پراز وحشتی انداخت. اگر دین اون موش زشت رو از خونه اش بیرون میورد کرولاین در عرض یک ثانیه ناپدید میشد. از اونجایی که قدرت دست دین بود، خودش رو به آرامش دعوت کرد تا با پشت دست توی دهن دوست عوضیش نزنه. دستمالی که دور سرش پیچیده بود تا موهاش رو جمع کنه رو باز کرد و موهای بلندش روی شونه هاش ریخت. دستی توی موهای بهم ریخته اش کشید و بعداز نگاه کردن به ساعت گفت:
به لطف تو من مجبورم با یک چهره داغون سر قرارم با آقای مایکلسون برم.

دین نیشخندی زد و با شیطنت گفت:
پس واقعا میخوای بری سر قرار. کلاوس مایکلسون واقعا خوش شانسه که دعوتش رو قبول کردی به جای اینکه با مشت توی صورتش بکوبی.

گونه های کرولاین به سرعت رنگ گرفت و کیفش رو از روی مبل برداشت. درحالی که از نگاه به چشم های دین فرار میکرد گفت:
خوب من رفتم دیگه. توام کارهاتو زودتر تموم کن و برو به خودت برس چون مطمئنا کستیل حاضر نیست کسی رو بکنه که بوی عرق میده.
و درحالی که به حالت چهره دین میخندید از خونه خارج شد تا به سمت محل قرارش با آقای مایکلسون بره. حتی با فکر به شام خوردن با اون مرد هیجان زده میشد.

دین چندبار یقه تیشرتش رو بو کشید تا مطمئن بشه که کرولاین تنها برای دراوردن حرصش چنین حرفی زده چون همیشه حواسش بود که بوی عرق نده و از اینکه چنین اتفاقی بیوفته وحشت داشت. چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و بعداز اینکه مطمئن شد همه کارهارو انجام داده، به سمت اتاق خواب مشترکشون رفت تا طبق گفته کرولاین به خودش برسه.

Читать полностью…

Destiel

دین نگاه عاقل اندر سفیه ای به کرولاین انداخت و با طعنه جواب داد:
نمیدونم بلوندی، شاید به خاطر این باشه که یک نفر توی اون خونه خودکشی کرده و پسر صاحب خونه هم به قتل رسیده، و تازه اینها به غیراز جنونیه که اون خانواده درگیرش بودن.

کرولاین چشم غره ای به لحن طعنه آمیز دین رفت و گفت:
چقدر خرافاتی. حالا درباره خودکشی لیلی حرفی ندارم اما دیمن که توی اون خونه به قتل نرسیده پس چه ربطی داره؟

دین شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
مثل اینکه برای مردم مهمه. به هرحال، کس تسلیم نشده و همچنان داره تلاش میکنه. حتی حاضر شده خونه رو با قیمت پایین تری بفروشه ولی هنوز موفق نشده.

کرولاین-من مطمئنم میتونه خونه رو بفروشه فقط...
نیم نگاه نامطمئنی به نیم رخ دین انداخت و باتردید ادامه داد:
فقط احساس میکنم نمیخواد اینکارو کنه.

دین بی هدف سرش رو تکون داد و بعداز مکث کوتاهی گفت:
خودمم به این موضوع فکر کردم ولی جرات نکردم درباره اش سوالی بپرسم. به علاوه حتی اگر نخواد خونه رو بفروشه... خوب نمیگم بهش حق میدم ولی از طرفی هم نمیتونم سرزنشش کنم. نمیدونم خبر داری یا نه ولی چند هفته اول بیشتر وقتش رو توی خونه سالواتوره ها میگذروند. خودش میگفت میخواد با خاطراتش خدافظی کنه و وسایل شخصی رو برداره ولی هردومون میدونیم که به اون خونه زیادی وابسته است چون اولین مکانی بود که میتونست به عنوان یک خونه واقعی ازش یاد کنه.

چهره کرولاین درهم شد و با انزجار گفت:
امیدوارم هیچکدوم از اون وسایل شخصی رو توی خونه تون نیورده باشه.

دین سرش رو به چپ و راست تکون داد و درحالی که به چهره و لحن کرولاین میخندید گفت:
نه خیالت راحت باشه. یه انباری اجاره کرده و همه وسایل رو اونجا گذاشته. بعضی از وسایل هم مال خودش بودن که اونهارو منتقل کرد به دفتر کارش.

کرولاین که خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و زیرلب خداروشکر کرد. نیم نگاه شیطونی به دین انداخت و با لحن عجیبی پرسید:
همه چیز بین شما دوتا خوب پیش میره؟

دین که منظور کرولاین رو فهمیده بود، گونه هاش به سرعت رنگ گرفتن و با صدای آرومی گفت:
گاهی اوقات از این اخلاق کستیل متنفر میشم که همه چیز رو به تو میگه.

کرولاین در دفاع از بهترین دوستش بلافاصله گفت:
نمیتونی سرزنشش کنی. منظورم اینه که اون نمیتونه بیاد و درباره مشکلش با تو صحبت کنه پس به جاش با من صحبت میکنه که تنها گزینه در دسترسشم. بعدم تو خودت ناراحت نمیشی اگر کستیل صادقانه بهت بگه که داره از این شرایط رنج میبره اون هم وقتی که مقصر این شرایط برادر خودش بوده؟

دین آهی کشید و کلافه دستش رو توی موهاش کشید و جواب داد:
صادقانه بخوام بگم، نمیدونم ولی باز هم ترجیح میدم که بیاد و درباره مشکلش با خودم صحبت کنه. بعدم من دارم تمام تلاشم رو میکنم تا حالم بهتر بشه.

کرولاین نیم نگاهی به دین انداخت و درحالی که میدونست این حرفش پسر کنارش رو آزرده میکنه گفت:
اما دین، تو ماه هاست که داری تلاش میکنی حالت بهتر بشه، و داری موفق هم میشی که واقعا باعث خوشحالیمه، اما به طریقی تمام این ماه ها تنها کسی که مجبور بود این شرایط رو تحمل و کنترل بکنه کستیل بود. باید بهش حق بدی که از شرایط خسته بشه و تصمیم بگیره با من درباره اش صحبت کنه. البته من بارها بهش گفتم که بهتره چند جلسه با دکتر جانسون داشته باشه ولی قبول نمیکنه. نمیدونم چی رو داره ازم پنهان میکنه ولی متوجه عذاب وجدانش شدم.
جمله آخر رو با سوءظن گفت و تمام حالت های این چند ماه اخیر کستیل رو توی ذهنش بررسی کرد. با اینکه کستیل یک مرد بالغ بود که توی زندگیش با خیلی از مشکلات مواجه شده بود و تونسته بود از اونها بگذره ولی باز هم کرولاین نمیتونست جلوی نگرانیش رو بگیره.

دین خودش رو سردرگم نشون داد انگار که متوجه منظور کرولاین نشده. به هرحال حتی اگر خودش هم جای کستیل بود شاید هیچوقت حاضر نمیشد درباره کاری که کرده با کسی صحبت کنه همونطور که به معشوقه اش هم چیزی نگفت و بعدها دین توی نامه لیلی درباره اش خوند. البته که میدونست کستیل نمیتونه تا ابد از این حس عذاب وجدانش فرار کنه و بالاخره یک روز مجبوره باهاش مواجه بشه اما تاریخ اون روز مشخص نبود ولی دین مطمئن بود که حتی اون موقع هم کستیل رو تنها نمیزاره و کمکش میکنه تا شاید بتونه خودش رو ببخشه، همونطور که دین بخشیدش، اون فقط یه بچه بود.

دین-خوب اگر حالت رو بهتر میکنه پس باید بهت بگم که امشب میخوایم تا آخرش پیش بریم.
اینو درحالی گفت که حتی دلش نمیخواست تا آخر عمرش به چشمهای دختر کنارش نگاه کنه.

البته که دروغ نمیگفت. بعداز چندین ماه جلسات درمانی که با دکتر جانسون گذرونده بود، اون زن توی آخرین جلسه اشون بهش گفت که دیگه زمانش رسیده تا آخرش پیش برن. چهار ماه از زمانی که دکتر جانسون درمان رو به صورت جدی آغاز کرده بود میگذشت و دین روز به روز حالش بهتر میشد.

Читать полностью…

Destiel

#365days
#part56

نیویورک، چهار ماه بعد

درحالی که با دقت به قفسه ها نگاه میکرد تا کالای موردنظرش رو پیدا کنه با تفکر گفت:
فکر میکنم به خاطر فشار کاری باشه.
و با لحن دلسوزانه ای ادامه داد:
بلوندی تو همه وقتت رو توی بیمارستان میگذرونی و هرلحظه داری استرس و اضطراب شدیدی رو تحمل میکنی.

کرولاین که بیشتر وزنش رو روی چرخ خرید انداخته بود و با یک پا خودش رو تکون میداد، بدون توجه به اینکه صدای ناهنجار چرخ خرید بقیه مشتری های اون فروشگاه رو اذیت میکنه، با غرغر گفت:
میگی چیکار کنم؟ الان بهترین موقعیت برای منه تا توی کارم پیشرفت کنم و بتونم به عنوان یک دکتر خوب شناخته بشم. و به هرحال، دلم نمیخواد یه روزی یه نفر به بچه اش بگه "عزیزم مامانت رو از دست دادیم چون دکتر بیمارستان به جای درمان مردم، تصمیم گرفت به روان خودش اهمیت بده".
میدونست اون پسر چشم سبز فقط نگرانشه و دلش نمیخواد دوستش بیشتر از این خودش رو فراموش کنه ولی نمیتونست لحن تندش رو کنترل کنه. مدتی بود که عصبی شده بود و در برابر هر رفتار یا حرفی که باب میلش نبود واکنش شدیدی نشون میداد و بلافاصله هم پشیمون میشد. نیم نگاهی به دین انداخت تا مطمئن بشه که ازش ناراحت نشده و وقتی چیزی توی چشمهاش ندید خیالش راحت شد.

دین لبخندی زد و با لحن مهربونی گفت:
میدونی که هیچکس به خاطر اینکه به خودت اهمیت بدی سرزنشت نمیکنه. آبی یا خاکستری؟
و حوله های توی دستش رو جلوی چشم های کرولاین گرفت و تکون داد تا توجه اون دختر رو جلب کنه.

کرولاین دست مشت شده اش رو زیر چونه اش گذاشت و بعداز ثانیه ای تفکر جواب داد:
اگر برای آشپزخونه میخوای خاکستری، اگر برای سرویس بهداشتی میخوای آبی.

دین-خوب من برای هردو میخوام پس...
و حوله هارو داخل چرخ خرید انداخت و باعث شد کرولاین با غرغر کمی جابه جا بشه.

کرولاین-حالا بعداز سی دقیقه چرت و پرت گفتن نتیجه ای هم به ذهنت رسید؟

دین که موضوع بحث رو فراموش کرده بود باعجله جواب داد:
اوه آره. فکر میکنم اگر رنگ دیگه ای به غیراز رنگ موهات بزنی بهتر باشه. اینطوری هم یک رنگ جدید رو امتحان کردی و هم توی روحیه ات تاثیر مثبتی میزاره. یه رنگی مثل قهوه ای روشن ولی نه اونقدرا روشن.

کرولاین که تلاش میکرد موهاش رو با رنگ موردنظر دین تصور کنه گفت:
به نظرم خوب میشه. پس هرموقع خواستم برم سالن بهت خبر میدم تا باهام بیای چون احساس میکنم اگر خودم بخوام یه رنگی رو انتخاب کنم گند میزنم.

دین کوتاه سرش رو تکون داد و به سمت قفسه بعدی رفت تا ادویه های موردنظرش رو برداره. از اونجایی که فردا تولد کستیل بود، دین تصمیم گرفته بود تا برای تولد مردش یک سوپرایز کوچیک دو نفره بگیره و برای همین صبح زود با کرولاین تماس گرفت تا برای خریدن وسایل موردنظرش به کمکش بیاد. کرولاین، همونطور که ازش انتظار میرفت، هیجان زده قبول کرده بود و الان بیشتراز سی دقیقه بود که توی فروشگاه راه میرفتن و دین با صبر و حوصله به غرغرهای دختر درباره اینکه بعضی از موهاش سفید شده گوش میکرد. خوشحال بود که کرولاین همراهش اومده و مجبور نیست تا تنهایی این پروسه حوصله سربر رو طی کنه حتی اگر همراهش همش درحال غرغر کردن باشه.

وقتی مطمئن شد که همه چیزهایی که میخواست رو برداشته، اعلام کرد که خریدش تموم شده و همراه با کرولاین به طرف صندوق رفتن. صف خلوت بود و فقط چهار نفر روبه روشون بودن پس تصمیم گرفت تا زمانی که نوبتشون میشه درباره پیشنهاد توی ذهنش با کرولاین صحبت کنه.
دین-خوب من و کستیل برای یک سفر برنامه ریزی کردیم. به نظر کستیل حالا که حالم خیلی بهتر شده میتونیم به سفر بریم و کمی خوش بگذرونیم. هنوز مقصدمون معلوم نیست ولی شاید بریم وگاس. اگر دلت بخواد میتونی بیای. البته فقط من و کستیل نیستیم و برادرم و نامزدش هم میان. قرار بود یک سفر دو نفره باشه ولی وقتی جسیکا درباره اش فهمید خیلی هیجان زده شد و غیرمستقیم گفت که دلش میخواد باهامون بیاد پس من و کس هم تصمیم گرفتیم دعوتشون کنیم. نظرت چیه؟

کرولاین که انگار پیشنهاد بی شرمانه ای بهش دادن، گونه هاش بلافاصله رنگ گرفت و با خجالت گفت:
واقعا نمیدونم. به نظر میرسه سفرتون خانوادگی باشه.
و توی دلش دعا کرد که دین باز هم بهش اصرار کنه. جدا از اینکه چندسالی بود که از شهر خارج نشده بود و فکر میکرد این سفر میتونه بهش کمک کنه، اون عاشق وگاس بود و دلش میخواست اون شهر رو ببینه.

دین چشم غره ای بهش رفت و انگار که دختر عجیب ترین جمله ممکن رو به زبون اورده، گفت:
بلوندی توام عضوی از خانواده مایی و خوشحال میشیم که کنارمون باشی.

درحالی که از نگاه سرزنشگر دین فرار میکرد باتردید پرسید:
مطمئنی که برادرت و همسرش مشکلی با حضور من ندارن؟

Читать полностью…

Destiel

باشه به یادگار از اولین باری که رسما خاله شدم😍

Читать полностью…

Destiel

دین به چشم های آبی مرد نگاه کرد و بوسه ای روی خط فکش کاشت.
دین-تنها چیزی که میخواستم شنیدن حرفهایی بود که میدونستم برای مدت ها روی قلبت سنگینی میکنه. من دلم نمیخواد به خاطر روان خودم روان تورو نابود کنم کستیل. پس دفعه دیگه، قبل از اینکه یک دعوای احمقانه رو شروع کنم، خودت بیا پیشم و باهام حرف بزن. تنها چیزی که ازت میخوام همینه کس. و به علاوه باید از یه چیزی مطمئن میشدم.

کستیل-از چی؟

دین لبخند محوی زد و صورتش رو توی قفسه سینه کستیل پنهان کرد. به جای جمله "اینکه شبیه دیمن نیستی" جمله عاقلانه تری رو انتخاب کرد.
دین-اینکه دوستم داری.
اون واقعا از کستیل ممنون بود که ندونسته کابوسش رو تموم کرد.

متقابلا دستهاش رو دور کمر دین حلقه کرد و پسر رو به خودش فشرد. آرزو کرد که کاش میتونست دین رو توی وجودش حل کنه تا دیگه هیچ وقت ترسی بابت از دست دادنش نداشته باشه. مکث کوتاهی کرد و با تردید گفت:
دلم میخواد نامه رو باز کنی دین، دلم میخواد حداقل یک شانس دوباره به لیلی بدی تا شاید تونست بخششت رو به دست بیاره. من اونجا بودم وقتی... وقتی استیون اذیتش میکرد و هیچکاری نتونستم براش انجام بدم. من کارهای لیلی رو توجیه نمیکنم فقط... فقط ازت میخوام یه شانس دوباره بهش بدی تا شاید روحش به آرامش برسه اما باید بدونی که هیچ فشاری روت نیست، تو میتونی انتخاب کنی که نامه رو باز کنی یا نه، ارثش رو قبول کنی یا نه، و این قرار نیست هیچ تاثیری توی عشق من بهت داشته باشه چون من سالواتوره هارو همراه با زندگی قبلیم دفن کردم، و دیگه بهشون اجازه نمیدم که زندگیم رو کنترل کنن.

دین سرش رو به آرومی تکون داد. حالا که حرف های کستیل رو شنیده بود، احساس میکرد راحت تر میتونه تصمیم بگیره.
دین-فکر کنم وقتشه که ازش بگذرم.
با شک و تردید گفت و بدون توضیح اضافه ای، درحالی که کستیل رو توی هاله ای از ابهام تنها میزاشت، به سمت اتاق خواب مشترکشون رفت.

چند ساعت بعدی رو روی صندلی نشسته بود و به نامه توی دستش خیره شده بود. کستیل چندین بار تا پشت در اتاق اومد و بدون اینکه در رو باز کنه و خلوت پسر رو از بین ببره فقط ازش حالش رو پرسید و دوباره تنهاش گذاشت. و دین هربار جملات کوتاهی مثل "حالم خوبه"، "نگرانم نباش"، "هنوز زنده ام-این یکی رو با لحن شیطنت آمیزی میگفت-" و... رو به زبون میورد تا فقط خیال مرد رو راحت کنه.

بالاخره، ساعت یازده و بیست و هفت دقیقه شب، تصمیم خودش رو گرفت. نامه رو باز کرد و توی سکوت شب و زیر نور آباژور، با دقت کلمه به کلمه حرف های لیلی رو خوند. در آخر، قطره های اشک تمام صورت دین و کاغذ رو خیس کرده بود. برای دین دقایقی طول کشید تا چیزی که خونده بود رو هضم کنه. حالا دیگه احساس نفرت نداشت بلکه دلش میسوخت برای خانواده خوشبختی که به خاطر یک حادثه دردناک همه چیزشون رو از دست داده بودن.

وقتی دین با چهره ای خنثی اما چشم هایی پراز احساس، از اتاق خارج شد، کستیل از گوشه راهرو بلند شد و مردد به نامه توی دستش نگاه کرد. بدون توجه به مرد، از کنارش گذشت و وارد آشپزخونه شد، روبه روی گاز ایستاد و بزرگترین شعله اش رو روشن کرد، کاغذ رو روی شعله آتش انداخت و منتظر ایستاد تا چیزی به غیراز خاکستر باقی نمونه. چیزهایی که توی اون نامه نوشته شده بود باید تا ابد مثل یک راز میموند، رازی که سالواتوره ها برای سالهای طولانی حفظش کرده بودن که البته کاش اینکارو نمیکردن اما زنده کردنش دیگه به هیچکس کمکی نمیکرد، سه نفر از اعضای اون خانواده مرده بودن، و مردی که زنده بود هم معشوقه دین بود. حالا که خیلی چیزهارو فهمیده بود، ناخودآگاه به آرامش عجیبی دست پیدا کرده بود. گردنش رو کج کرد و خطاب به کستیل که به اپن تکیه داده بود و مظلومانه تماشاش میکرد گفت:
فکر کنم همتون رو بخشیدم.

دست های کستیل از پشت دور کمرش حلقه شد و چونه اش رو روی شونه دین گذاشت. درحالی که با چشم های قرمز به خاکسترها چشم دوخته بود با صدای گرفته ای گفت:
امیدوارم هرچیزی که توی اون نامه نوشته شده بود تاثیری روی احساست به من نزاره.
فهمیدن اینکه دین میدونه چندان سخت نبود.

دست هاش رو روی دستهای کستیل گذاشت و درحالی که بهش تکیه میداد گفت:
تو فقط بچه بودی کس.

درلحظه اشک ها صورتش رو خیس کردن و درحالی که شونه هاش به آرومی تکون میخورد با لکنت گفت:
من رهاش کردم. من دیمن رو رها کردم. این تقصیر... همه چیز تقصیر... الینا...
و صورتش رو توی گردن دین فرو کرد و با صدای بلند هق هق کرد.

دین دستش رو توی موهای کستیل فرو کرد و به آرومی نوازشش کرد. میدونست که امشب به خاطر فشارهای زیادی که روی اون مرد بوده سردردهاش دوباره شروع میشه اما دین اونجا بود تا مراقبش باشه و کمکش کنه. مهم نیست که توی اون نامه چی نوشته شده بود یا اصلا توی گذشته کستیل چه کاری انجام داده، اون زندگی دیگه تموم شده بود، و دین همیشه برای معشوقه اش اونجا بود.

Читать полностью…

Destiel

-خدای من انقدر همه چیز رو دراماتیک نکن. کستیل دوست پسرشه و وظیفشه که به حرف های دین گوش بده.

+ولی وظیفه دین نیست که برای یک بار هم که شده با حرف های ناراحت کننده اون مرد رو نرنجونه؟ اینطوری رابطه یک طرفه نمیشه؟

دوباره صداهای توی سرش درحال جروبحث با همدیگه بودن و این به دین اصلا کمکی نمیکرد. دستش رو روی سرش گذاشت و زیرلب با حرص زمزمه کرد:
جفتتون خفه شید. هرکاری دلم بخواد میکنم.

+اوه دین معلومه که هرکاری که دلت بخواد میکنی. درواقع همین خریتت باعث شده که توی چنین شرایطی قرار بگیری.

-و باز هم تو شروع کردی به سرزنش کردن دین درباره اینکه آب و هوا بده (یعنی بابت هرچیزی دین رو سرزنش میکنی). واقعا کارت عالیه.

+بهتراز توام که چشمهات رو روی حقایق بستی احمق عوض...

دین که دیگه کلافه شده بود صداهای توی سرش رو خفه کرد و خطاب به کستیل با طعنه پرسید:
تصمیم نداری چیزی بگی؟

وقفه ای توی کار کستیل افتاد ولی بلافاصله خودش رو دوباره مشغول کرد و طوری که انگار متوجه منظور دین نشده جواب داد:
نمیدونم باید چی بگم.
و خنده  کوتاهی کرد.

دین که از خنده کستیل عصبی تر شده بود با پرخاش گفت:
شاید باید درباره این صحبت کنی که صبح بدون اینکه بهت بگم از خونه بیرون زدم و حتی به تماس هات هم جواب ندادم و وقتی هم که برگشتم واقعا اوضاعم داغون بود.

کستیل نیم نگاه مهربونی بهش انداخت و گفت:
عزیزم تو گفتی که رفته بودی پیش دکتر جانسون و هیچ مشکلی دراینباره وجود نداره. من درک میکنم که گاهی اوقات نیاز داری تا با دکترت صحبت کنی و شاید یهو ساعت چهار یا پنج صبح از خونه بیرون بزنی ولی همونطور که صبح هم بهت گفتم خواهشا حداقل یک پیام کوچیک بهم بده تا نگرانت نشم. و البته من متوجه نمیشم چرا با ماشین نرفتی چون من کلیدهارو دقیقا روی میز داخل راهرو گذاشته بودم، پس دفعه بعد از ماشین استفاده کن.

درحالی که با هرکلمه کستیل، پیشونیش رو آروم به میز میکوبید گفت:
خدای من دوباره شروع شد. دوباره مزخرفاتت شروع شد و من نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم.
ناگهان متوقف شد و باسرعت سرش رو بالا گرفت و مشکوک به کستیل نگاه کرد.
دین-شاید هم اصلا دوستم نداری. آره این منطقی تره. منظورم اینه که شاید به خاطر تمام بلاهایی که خانواده دیوونه ات سرم اوردن عذاب وجدان داری و سعی میکنی با کنار من موندن این عذاب وجدان رو برطرف کنی.

کستیل انتظار چنین حرف هایی رو نداشت. این از سر خوردن بشقاب از میون انگشتهاش و خیره شدنش به دین مشخص بود. بشقاب بعداز برخورد به سینک، روی زمین افتاد و به چندین تکه نامساوی تقسیم شد. صدای شکستنش حتی اسکارلت رو هم از جا پروند اما کستیل انگار که صدا رو نشنیده فقط به چهره پراز استرس دین نگاه میکرد. دقایق کوتاهی در همون حالت موند تا اینکه بالاخره به خودش اومد. خم شد و درحالی که تکه های شکسته بشقاب رو داخل پاکتی میزاشت گفت:
متوجه منظورت نمیشم. اتفاقی افتاده؟ از من ناراحتی؟

دین عصبی پوست لبش رو کند و جواب داد:
معلومه که ازت ناراحتم. چرا اینطوری رفتار میکنی؟ من صبح از خونه بیرون زدم و برای ساعت ها نادیده ات گرفتم و وقتی برگشتم تویی که با نگرانی به سمتم اومدی تا بغلم کنی رو پس زدم اما تو به جای اینکه عصبی یا ناراحت بشی فقط چرندیاتی مثل "اوه دین خواهش میکنم دفعه دیگه بهم خبر بده که کجا میری"، "عزیزم من درک میکنم که گاهی نیاز به تنهایی داشته باشی"، "لازم نیست نگران من باشی من میتونم چندساعت یا حتی چندروز ازت فاصله بگیرم اگر این چیزیه که ازم میخوای" و ده ها جمله کسشعر دیگه بهم گفتی.

کستیل که تلاش میکرد دین رو به آرامش دعوت کنه و همزمان از خودش هم دفاع کنه گفت:
ولی من اون حرف هارو واقعی زدم عسلم. میدونم که آدم ها گاهی دلشون میخواد تنها باشن یا از همه چیز و همه کس فاصله بگیرن پس مشکلی نیست اگر...

دین از جاش پرید و بدون اینکه به کستیل اجازه بده جمله اش رو تموم کنه با خشم فریاد کشید:
برای یک بار هم که شده دهنت رو ببند و فقط بهم گوش کن. گاهی اوقات این احساس بهم دست میده که با یک رواشناس کوفتی وارد رابطه شدم.

کستیل طبق خواسته دین سکوت کرد و با ناراحتی نگاهش کرد. پسر نفس های بلندی میکشید و بازوها و گردنش رو بی وقفه میخاروند. دلش میخواست به سمت دین بره و اون رو به آغوش بکشه تا دیگه به خودش آسیب نزنه ولی در اون لحظه احساس میکرد اگر اینکارو انجام بده پسر طور دیگه ای برداشت میکنه.

دین اینبار با صدای آرومی گفت:
میدونی چه حس گندی داره؟ اینکه هربار کاری میکنی احساس کنم کافی نیستم؟ هربار که ازت انتظار داشتم بدون توجه به شرایطم بغلم کنی یا ببوسیم تو فقط ازم فاصله گرفتی. منظورم این نیست که ازت ممنون نیستم، خدایا ازت ممنونم که درکم میکنی و سعی میکنی شرایط رو برام بهتر کنی ولی هربار این فکر به ذهنم میرسه که تو من رو یه آدم دیوونه میبینی که حتی میترسی بهم دست بزنی.

Читать полностью…

Destiel

دین برای چند ثانیه بهت زده به چهره همچنان خونسرد دکتر جانسون خیره شد تا اینکه گردنش رو به آرومی چرخوند و به حیاط پشتی چشم دوخت. سرش رو به چپ و راست تکون داد و با تردید جواب داد:
نمیدو... نمیدونم. شاید... شاید هردوش.

دکتر جانسون-تا وقتی با خودت صادق نباشی چیزی درست نمیشه دین.
و در سکوت به بیمارش فرصت داد تا با افکار و احساساتش کنار بیاد و خودخواسته به زبونشون بیاره.

بعداز کشمکش طولانی مغز و قلبش، با صدای گرفته ای گفت:
فکر کنم بیشتر وجودم انتظار داشت تا کستیل درباره نامه بهم کمک کنه یا حداقل بگه که هر تصمیمی بگیرم بهم احترام میزاره اما با سکوتش من رو به شک انداخت که شاید انتظار داره تا به وصیت مادرش عمل کنم ولی نمیتونه این رو به زبون بیاره. اگر به وصیت لیلی عمل نکنم چی؟ اگر تصمیم بگیرم که نامه اش رو نخونده بسوزونم و حتی یک دلار از اموالش رو قبول نکنم چی؟ اون موقع کستیل چه واکنشی در برابر من خواهد داشت؟ از این موضوع به سادگی میگذره یا هیچوقت من رو نمیبخشه که به آخرین خواسته مادرش قبل از مرگ بی توجهی کردم؟ اینطوری من رو یه آدم کینه ای و خودخواه میبینه؟

دکتر جانسون-شاید هم نیاز داری تا اون تورو مجبور به کاری کنه که دلت میخواد انجام بدی ولی در عین حال ازش وحشت داری.

دین با سردرگمی نگاهش کرد و با اخم های درهم گفت:
منظورت رو واضح بگو.

دکتر جانسون-تو دلت میخواد نامه لیلی رو باز کنی و بفهمی که آخرین کلماتش به تو چی بوده ولی در عین حال از اینکار وحشت داری چون امکان داره چیزی توی اون نامه نوشته شده باشه که تو آمادگی خوندنش رو نداشته باشی پس به یک نفر نیاز داری تا تورو مجبور کنه بدون فکر به عواقب احتمالی نامه رو باز کنی. برای همین هم کستیل رو سرزنش میکنی چون اون هیچوقت تورو مجبور به کاری نمیکنه درصورتی که درحال حاضر به این اجبار خیلی نیاز داری.

دین خنده عصبی کرد و با تندی گفت:
حرفات احمقانه است. اگر دلم بخواد نامه رو باز کنم، خوب اینکارو میکنم و اگر هم دلم نخواد... به کستیل یا اجبار نیازی ندارم.

دکتر جانسون که انگار جمله اول دین رو نشنیده یا اگر هم شنیده چندان براش اهمیتی نداشته، با خونسردی و لبخند محوی گفت:
هردومون خوب میدونیم باز کردن اون نامه نیاز به چیزهای بیشتری از یه کاتر داره دین. باز کردن اون نامه نیاز به این داره که تو شجاعت از دست رفته ات رو دوباره به دست بیاری و به بخشیدن لیلی یا حتی دیمن فکر کنی. اگر تصمیم بگیری که با عواقبش روبه رو بشی، اون موقع نامه رو باز میکنی، متن نامه رو میخونی و بعدش شاید گذشته رو ببخشی یا حداقل یک شانس برای بخشش بهش بدی؛ کاری که اصلا دلت نمیخواد انجام بدی.

دین انگشت های لزونش رو روی گردن عرق کرده اش کشید و با تلخی گفت:
فکر میکنم حق داشته باشم اگر دلم نخواد گذشته رو ببخشم.

دکتر جانسون-معلومه که این حق رو داری تا آدم هایی که بهت آسیب زدن رو ببخشی یا نه ولی نبخشیدنشون باعث نمیشه که حال تو بهتر بشه دین.

دین دیگه کلافه شده بود. دمای اتاق هرلحظه بالاتر میرفت و دلش میخواست اون خونه لعنتی رو ترک کنه. پیش دکتر جانسون اومده بود تا حالش بهتر بشه اما اون زن بی رحم تراز همیشه اون رو توی فشار قرار داده بود و با همون چهره خونسرد همیشگیش به واکنش هاش چشم دوخته بود انگار که دین یک سوژه آزمایشگاهی یا همچین چیزیه.
دین-خوب الان باید چیکار کنم؟
پرسید و طلبکار به دکتر جانسون نگاه کرد.

دکتر جانسون-فکر نمیکنی بهتره این سوال رو از کستیل بپرسی؟ از ابتدای گفتگومون این رو مشخص کردی که نظر اون مرد خیلی برات مهمه.

دین تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد و دست به سینه به دیوار تکیه داد. با لجبازی بچگانه ای گفت:
دلم نمیخواد من مکالمه رو شروع کنم. لیلی مادر اونه پس کستیل باید شروع کننده چنین مکالمه عذاب آوری باشه.

دکتر جانسون-اما اون کسی که نیاز به کمک داره تویی نه کستیل. هیچ ایرادی نداره که بخوای نظرش رو درباره نامه بپرسی.

دین کلافه انگشت هاش رو با ریتم نامنظمی روی پنجره کوبید و سکوت کرد. دلش نمیخواست درباره افکارش صحبت کنه چون میدونست همین الان هم دکتر جانسون ذهنش رو خونده و از قصد چنین بحثی رو شروع کرده پس با لب های آویزون به انگشت های رقصانش روی پنجره چشم دوخته بود و ترجیح داد به چیزی که اون زن میخواد اعتراف نکنه.

وقتی سکوت دین طولانی شد، دکتر جانسون نفس عمیقی کشید و درحالی که توی دفترچه اش چیزی رو یادداشت میکرد پرسید:
میخوای بدونی همین الان چه چیزی توی دفترچه ام نوشتم؟

دین با کنجکاوی نیم نگاهی به دفترچه انداخت و درحالی که از تماس چشمی با دکتر جانسون خودداری میکرد سرش رو به چپ و راست تکون داد. همیشه دلش میخواست بدونه دکتر جانسون چی درباره اش مینویسه و چه دیدگاهی نسبت بهش داره ولی میدونست که اون زن هیچوقت درباره اش صحبت نمیکنه پس به خودش زحمت پرسیدن هم نمیداد.

Читать полностью…

Destiel

⛥supernatural Fandom channels⛥


‌ پک استیکر و گیف و از جنسن اکلس/ دین وینچستر
💫☆ @MichaelsVessel‌ ‌ ‌‌‌ ‌
چنلی برای دین وینچستر
🥧☆ @deanwin67

کانال ترجمه فن فیک برای دستیل
🪽☆ @wingeddestiel‌ ‌ ‌‌ ‌
پناه‌گاهی برای شکارچیان شیاطین'
🕯☆ @huntersbunker

وانشات‌های PDF از شیپ دستیل
📔☆ @DestieloneShot

عکس،ادیت،اپدیت و مومنتای جنمیش و دستیل+یک فنفیک در حال ترجمه
🧸☆ @destiel_cockles1

اینجا دنیای جنمیش و کست سوپرنچرال و کلی خبرای دیگه اس💚💙
🌈☆ @jenemishcould

مجمعی برای نویسنده ها!
🖌☆ @writers_assembly

رمز و راز دنیای امگاورس!
🐺☆ @our_omegavers_informing

داستان عشقی دیوانه وار که بابیرحمی های دنیامیجنگد
❤️‍🔥☆ @Deancasforeverr327

من قراره بیشتر باهات آشنا بشم و تو قراره بیشتر منو ببینی...
💘☆ @destiellovers

آنچه ازآن توست بسوی تو بازمیگردد یا پیدات میکند
👑☆ @Kingdomdestiel

میراث وینچستر ها،درده و کستیل قربانی این میراث
❤️‍🩹☆ @Destiel_love

دین و کس آرامش زندگیشون باورود موجودی به هم میخوره
🩸☆ @casdeandestiel

انواعی از ففهای کاکلس و دستیل،اومگاورس کوتاه
🦄☆ @Destielcocklesheart

گاهی خواندن تورو وارد دنیای خیالی میکند،هشت فف دستیلی
📚☆ @Destiel_ff

تو خانواده سلطنتی داری دین،من هیچیت نیستم
🏰☆ @Nilku_fanfiction

چنل آپدیت از میشا کالینز
🩵☆ @MishaCollins_ir

-----------------­✦------------------
@SupernaturalClub :ثبت چنل در لیست

Читать полностью…

Destiel

بالاخره بعداز شش ترم این فرصت پیش اومد که حقوق مدنی 1 رو بردارم
حالا کار ندارم بعداز یک ماه و نیم بلند شدم رفتم سرکلاسش
تنها مورد بامزه کلاسش که باعث شد تصمیم بگیرم از این به بعد جلسات رو شرکت کنم این بود که ترم اولی ها انقدر قشنگ میشستن جزوه مینوشتن و کلی سوال میپرسیدن تا مباحث رو بهتر متوجه بشن حتی قبل از اینکه استاد بیاد هم دور هم جمع شده بودن و جزوه جلسات قبل رو مرور میکردن طوری که یه لحظه نگران شدم که نکنه قراره استاده امتحان بگیره
یاده ترم اول خودم افتادم که با وجود اینکه مجازی بود ولی خیلی دقیق جزوه مینوشتم و هی از استادها سوال میپرسیدم و سر تمام امتحانها با اینکه مجازی بود و تقلب آسون ولی میشستم میخوندم
حالا الان یا جلسات رو نمیرم یا اگر هم میرم کلاس رو بهم میریزم یا هم مغزمو کلا خاموش میکنم و اگر صندلی های عقب نشسته باشم با گوشیم بازی میکنم
اگر اینطوری درنظر بگیریم که همه دانشجوها با علاقه به سمت این رشته میان، سوالی که پیش میاد اینکه چطوری انقدر نسبت بهش بیخیال میشیم؟ مطمئنا من هنوز هم به این رشته علاقه دارم و خیلی دوست دارم یه روزی از طریق این رشته به جایگاهی که دلم میخواد برسم ولی چه اتفاقی افتاد که عقب نشینی کردم و دیگه حوصله کلاس و درس رو ندارم؟
زمانی که رشته شبکه بودم خوب با خودم میگفتم که من کلا از این رشته خوشم نمیاد برای همین هیچ تلاشی هم براش نمیکردم و فقط برای پاس شدن میخوندم و کار میکردم ولی توی این رشته که واقعا رشته موردعلاقمه شروع خیلی خوبی داشتم به شدت دنبال میکردم تمام کتابهای منبع کنکور و آزمون رو خریداری کردم خیلی از کتابهای دیگه رو هم خریداری کردم با جدیت میشستم میخوندم و دنبالش بودم ولی یهو به خودم اومدم و از سال پیش تا الان دیگه درس رو گذاشتم کنار
اوایل با خودم میگفتم خوب به خاطر جو روانی کشوره چون موقع اعتراضات بود و از این حرفا ولی بقیه رو نگاه میکردم میدیدم اونها بعد اعتراضات خودشون رو جمع و جور کردن و به ادامه درسشون رسیدن طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده
برای همین احساس کردم شاید مشکل از منه شاید توانم برای ادامه دادن رو از دست دادم یا دیگه حوصله ندارم به هرحال یه مرگیم هست دیگه
ولی واقعا امیدوارم اگر کسی با علاقه به سمت رشته ای میره هیچوقت هیچوقت توانش رو از دست نده و به راهش ادامه بده چون درحال حاضر بیشترین نیاز رو به افرادی داریم که توی حوزه خودشون تخصص کافی رو دارن نه اینکه یه مشت بی سواد یا یه مشت آدم بی حوصله مثل من وارد حوزه کاری بشیم و به خاطر عدم تخصص قاضی و وکیل سر ملت رو بفرستن بالای دار یا پزشک جون یک بیمار رو بگیره یا مهندس یه ساختمون دوازده طبقه بسازه که به خاطر یه زمین لرزه پنج شیش ریشتری کل ساختمون در عرض یک دقیقه بریزه پایین
به قول ژوله هرچی کشور ما میکشه از اینه که افرادی که تخصص ندارن توی حوزه های مختلف مشغول کارن و افرادی که تخصص دارن بیکار
به هرحال به عنوان یک خواهر بهتون نصیحت میکنم که (البته سگ کی باشم بخوام نصیحتتون کنم من توی زندگی خودم ریدم) ولی اگر شرایطش رو دارید سمت رشته موردعلاقه تون برید، براش تلاش کنید، مثل من حوصله و توانتون رو از دست ندید، وسعت دیدتون رو افزایش بدید، شجاع باشید، صرف اینکه یک نفر طرز تفکرش با شما متفاوته نسبت بهش گارد نگیرید، یاد بگیرید مباحث رو از هم جدا بکنید، و مهم تراز همه شادی و نشاطتتون رو حفظ کنید وگرنه میشید یه فرد افسرده و توی تمام زندگیتون چه شخصی چه اجتماعی چه شغلی و غیره تاثیر منفی میزاره
میدونم سخته خیلی خیلی هم سخته ولی خواهشا مثل نسل های قبل نشید که طرف به خاطر اینکه توی یک دیدگاه مریض رشد کرده و هیچ تلاشی هم برای یادگیری نکرده از زن ها متنفره و ون گشت ارشاد میفرسته توی خیابون و یه مشت بیناموس زن ستیز هم میوفتن به جون دخترها چون که فقط یاد نگرفتن که دیدگاه توی تخمی با دیدگاه من متفاوته پس اون باتوم رو بردار بکن تو کونت نه اینکه بزنی به بدن بچه هامون
یا هم مثل این نسل خودمون نشید که بعضیاشون (فقط و فقط بعضیاشون چون خداروشکر بیشتریا اینطوری نیستن) همش دنبال برنامه کردن و مهمونی رفتن و این کسشعران
عشق و حالتون رو بکنید مهمونی تون رو برید عرق و مشروب و سیگار و قلیونتونم بکشید (فقط مراقب باشید با یک فرد مورداعتماد باشید و درصورتی که رفته بودید فضا پشت فرمون نشینید و حتی تا خونه هم تنها برنگردید)
خلاصه که تمام این گوه هارو خوردم تا فقط همین رو بگم که تمام امید به شماهاست
بار سنگینیه میدونم ولی چاره دیگه ای نداریم
همین الان هم اگر انقلاب بشه و این رژیم بیناموس بره و یه حکومت از همه نظر عالی شکل بگیره باز هم ما با چیزی طرفیم به نام مردم که دیدگاهاشون واقعا مریض گونه و کسشعره

Читать полностью…

Destiel

دقیقا
هیچکس اصلا به حال کستیل توجه ای نکرد
یه جورایی این غمگینم میکنه🥲

Читать полностью…

Destiel

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
واااو نمی‌دونم چی بگم، واقعا از لیلی انتظار همچین کاری رو هم داشتم و هم نداشتم..
فقط منتظرم ببینم تو نامه دین چی نوشته،

Читать полностью…

Destiel

دین ناگهان دستش رو توی موهای کستیل فرو کرد و سرش رو به گردنش فشرد و درحالی که قوسی به کمرش میداد با ناله بلندی اسم کستیل رو چندین بار صدا کرد تا اینکه بالاخره فشار از روش برداشته شد و تاری نگاهش برطرف شد. ناخودآگاه سوراخش رو تنگ تر کرد و کستیل که از دیدن چهره دین موقع ارضا شدن به وجد اومده بود چند ضربه محکم دیگه زد و خودش رو داخل سوراخ پسر خالی کرد.

تا چند دقیقه، هردوشون توی همون موقعیت موندن تا اینکه بالاخره کستیل به آرومی خودش رو بیرون کشید و با عذاب وجدان به سوراخ دین نگاه کرد تا مطمئن بشه هنوز سالمه.
کستیل-حالت خوبه؟ خیلی زیاده روی کردم مگه نه؟

دین چشم غره ای بهش رفت و جواب داد:
انقدر لوس نباش. من که مثل تو دفعه اولم نیست.
و به چهره قرمز شده از خجالت کستیل خندید. این تقصر خوده مرد بود که یه بار بهش گفته بود تا به حال با هیچ پسری رابطه نداشته و دین اولین نفره. به هرحال چندان هم به خاطرش نگران نبود، کم کم کستیل هم متوجه میشد باید دقیقا چیکار کنه.

کستیل به تاج تخت تکیه داد و پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت. نخی رو میون لبهاش گذاشت و درحالی که روشنش میکرد گفت:
ببخشید، نمیخواستم اذیتت کنم.
و با فکر به دردهایی که دین کشیده بود عصبی پوکی به سیگار زد.

دین ناخودآگاه لبخندی زد و بازوی مرد رو نوازش کرد. اینکه کستیل انقدر حواسش بهش بود باعث میشد در عین اینکه خنده اش بگیره، احساس خوبی هم داشته باشه.
دین-فکر کنم جوابم مثبته.

کستیل سردرگم نگاهش کرد و وقتی از نگاه دین متوجه شد که درباره چی حرف میزنه خنده تلخی کرد.
کستیل-میخواستم توی یک موقعیت بهتر اون حلقه رو بهت بدم ولی نشد. با خودم گفتم امشب زمان خوبی برای اینکاره اما...

دین به دود سیگاری که توی هوا پخش شده بود نگاه کرد و برای لحظه ای غمگین شد. چند هفته ای بود که کستیل سیگار کشیدن رو شروع کرده بود و دین هرچقدر تلاش کرد این عادت رو از سرش بندازه نشد. البته که میدونست دلیل سیگار کشیدنش چیه. اولین باری که به خاطر پروسه درمان دین، اون پسر رو ارضا کرده بود، بعداز دوش آب سردی که گرفته بود ساعت دو نیمه شب از خونه خارج شد و ساعت پنج صبح درحالی برگشت که بوی گند سیگار میداد، و از اون روز به بعد کستیل عادت عجیبی به سیگار پیدا کرده بود و کمتر زمانی بود که سیگار میون لبهاش نباشه.
دین-اما...
و منتظر به کستیل نگاه کرد تا حرفش رو ادامه بده.

کستیل نگاهش رو به پنجره دوخت و گفت:
وقتی اون اتفاق افتاد، استیون و لیلی تصمیم گرفتن من رو برگردونن پرورشگاه. همه چیز آماده بود، کاغذبازی ها انجام شده بود و وسایلم رو جمع کرده بودم و همراه با استیون و لیلی از خونه خارج شدیم. فقط چند قدم دیگه مونده بود تا دوباره بشم همون پسربچه یتیمی که بودم ولی... ولی دیمن نزاشت. دستای کوچیکش رو دور کمرم حلقه کرده بود و گریه میکرد که نمیخواد ازم دور بشه. توی ذهن اون من هنوزم همون داداش بزرگش بودم که باهمدیگه بازی میکردیم. استیون و لیلی تصمیم گرفتن یه روز دیگه که دیمن خونه نبود یا خواب بود من رو برگردونن پرورشگاه ولی دیمن به قدری ترسیده بود که حتی شب ها هم کنارم میخوابید و با کوچکترین حرکتم از جا میپرید. کم کم استیون و لیلی منصرف شدن و من دوباره توی همون خونه موندم. به سرعت همه چیز فراموش شد و ما دوباره تبدیل شدیم به یک خانواده خوشبخت شدیم. چندسال که گذشت، نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما ذهن دیمن خاطرات کودکیش رو به یاد اورده بود، و همه چیز دوباره شروع شد. اونجا دیمن دوازده یا سیزده سالش بود، دقیق به یاد نمیارم، ازم متنفر شده بود و دعواهامون شروع شد. خیلی سعی کردم براش توضیح بدم که واقعا دلم نمیخواست اون اتفاق بیوفته، که ترسیده بودم و مغزم کار نمیکرد ولی دیمن گوش نمیداد، حق هم داشت اون فقط یه بچه بود. خیلی تلاش کردیم دیمن تحت درمان قرار بگیره ولی اون مقاومت میکرد، فکر میکرد میخوایم از شرش خلاص شیم. برای چندین ماه اون خونه پراز تشنج های مختلف بود تا اینکه بالاخره استیون طاقت نیورد و دیگه از خواب بیدار نشد. دکترها گفتن توی خواب سکته قلبی کرده. شوک بزرگی به هممون وارد شد و بعداز اون دیگه توی خونه دعوایی نبود فقط همدیگه رو نادیده میگرفتیم. وقتی هجده سالم شد، اولین کاری که کردم این بود که برای دانشگاه به یه شهر دیگه برم تا دیگه توی اون خونه نباشم. لیلی خیلی برام بی تابی میکرد و حتی دیمن هم دلش برام تنگ شده بود اما من فقط دلم نمیخواست به اون خونه برگردم. وقتی دانشگاهم تموم شد به خونه برگشتم ولی همه چی بدتر شده بود، انگار تنها گذاشتن لیلی و دیمن باعث شده بود وضعشون داغون تر بشه. دوباره دعواها شروع شد اما اینبار فراتر از کلمات بود، گاهی که حال دیمن خیلی بد میشد بهم حمله میکرد و من هم جلوش رو نمیگرفتم، منظورم اینه که حقم بود. دعواهای زیادی با دیمن کردم و شب های زیادی رو توی بیمارستان گذروندم تا اینکه بالاخره فهمیدم باید چیکار کنم.

Читать полностью…

Destiel

آهی کشید و با لحن ضعیفی ادامه داد:
چون خوب میدونه هیچ کجای دنیا چشم های به این زیبایی پیدا نمیکنه تا کمی... فقط کمی احساس زنده بودن بهش بده.

نمیدونست با شنیدن این جمله خوشحال بشه یا ناراحت اما ناخودآگاه لبخند عمیقی زد و لبهاش رو به نرمی روی لبهای کستیل گذاشت. بوسه معصومانه شون زیاد طول نکشید و درحالی که هردو نفس نفس میزدن بدن هاشون به هم میپیچید تا اینکه کستیل گازی از لب دین زد و خودش رو عقب کشید. کلافه دستی به موهاش کشید و بدون اینکه به چهره دین نگاه کنه دستهاش رو از دور گردنش باز کرد و قدمی به عقب گذاشت. لبخندی به پسر زد و با لحن خسته ای گفت:
به خاطر تولدم ممنونم. خوشحال شدم که به یادم بودی. شبت بخیر.
و با قدم های کوتاهی به سمت اتاق رفت. انگشتهاش جعبه برآمده توی جیبش رو لمس کرد و برای لحظه ای دلش خواست تا از اون خونه فرار کنه. احساسی که به دین داشت باعت میشد دلش بخواد همون لحظه از پسر درخواست ازدواج کنه ولی دلخوری که نسبت به خودش داشت باعث میشد عقب نشینی کنه. توی این چندماه گذشته معشوقه اش رو خیلی آزار داده بود و براش سوال بود که آیا لیاقت دین رو داره؟ میتونه با تمام مشکلاتی که سد راهشون قرار داشت بجنگه و درهم نشکنه؟ اگر تبدیل به یک دیمن دیگه میشد چی؟ دین راست میگفت، اون خونه و تمام اعضای خانواده اش درگیر جنونی شده بودن که درآخر زندگی همشون رو گرفته بود، و کستیل مطمئن بود که به زودی نوبت خودش میرسه.

فقط چند قدم دیگه با اتاق فاصله داشت که ناگهان شونه اش عقب کشیده شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد. با چشم های گرد شده از تعجب به دینی که گونه هاش قرمز شده بود خیره شد و قبل از اینکه فرصت کنه سوالی بپرسه، دستهای پسر دوباره دور گردنش حلقه شدن و لبهاش رو محکم روی لبهای مردش کوبید. برای چند ثانیه کستیل سرجاش خشکش زده بود و تنها به حرکت لبهای دین روی لبهاش فکر میکرد. اون واقعا دین بود که با نیاز خودش رو به بدن کستیل می مالید و به طور شلخته دکمه های پیرهنش رو باز میکرد؟

زمانی که عضوش توسط دین لمس شد، به خودش اومد و هیجان زده دین رو پس زد. به اون پسر که نفس نفس میزد و لبهاش به خاطر بوسه اشون قرمز و خیس شده بود نگاه کرد و با صدایی گرفته پرسید:
داری چیکار میکنی؟ دین حالت خوبه؟

دین سرش رو تند تند تکون داد و در جواب گفت:
از همیشه بهترم.
و لب پایینش رو گاز گرفت و به چشم های کستیل خیره شد تا شاید بتونه قدم بعدی مرد رو حدس بزنه. اونکه قرار نبود یه سخنرانی بزرگ درباره حال دین انجام بده و به خاطرش به دین نزدیک نشه؟

کستیل گردنش رو کج کرد و سرتاپای دین رو از نظر گذروند. اون پسر به طرز عجیبی میلرزید ولی از اون لرزش های از سر ترس نبود. با انگشتهاش بازی میکرد و با استرس به کستیل نگاه میکرد. مرد دیدش، اون چیزی رو که تمام این مدت منتظرش بود رو توی نگاه دین دید، اجازه. حتی متوجه نشد که چطوری دستش دور کمر دین حلقه شد و اون رو به سمت خودش کشید. این دفعه شروع کننده بوسه خودش بود و درحالی که لب های پسر رو گاز میگرفت و می مکید، از میون چارچوب در گذشتن. کستیل با عجله پیرهنی که همین الان هم دکمه هاش باز بودن رو از تنش بیرون کشید و حتی توجه نکرد که کجای اتاق انداختش. همونطور که عقب عقب میرفتن، پسر رو به میز پشت سرش کوبوند و سرش رو توی گردنش فرو کرد. گازهای عمیقی از گردنش میگرفت و با رضایت مطمئن میشد که رد اون گازها روی گردنش بمونه. دستش رو روی رون دین گذاشت و پاش رو بالا اورد تا راحت تر عضوهاش به همدیگه برخورد کنه و درهمون حال تیشرت دین رو بالا کشید و نوک سینه متورم اش رو گاز گرفت. دستهای دین بی کنترل روی مو و گردن مرد کشیده میشد و صدای ناله اش تمام اتاق رو دربر گرفته بود. برای لحظه ای ازش جدا شد و بازوش رو گرفت و روی تخت پرتابش کرد و باعجله دوباره روش خیمه زد و اینبار لبهاش روی جزء جزء شکم و سینه دین از خودش ردی به جا گذاشت.

دین دیگه خسته شده بود. شاید اگر دفعه اولشون نبود مشکلی با این بوسه ها نداشت ولی برای الان فقط میخواست هرچه زودتر کستیل رو توی خودش حس کنه. دستش رو روی قفسه سینه کستیل گذاشت و جای خودش رو با مرد عوض کرد. روی رون هاش نشست و باعجله دکمه شلوارش رو باز کرد و همراه با باکسرش پایین کشیدش. برای لحظه ای مکثی کرد و چشم هاش رو بست. درسته که از چندروز پیش ذهنش رو برای این اتفاق آماده کرده بود ولی با اینحال احساس میکرد که به زمان بیشتری نیاز داره، فقط چند ثانیه نه بیشتر.
کستیل-حالت خوبه؟ اگر فکر میکنی آمادگیش رو نداری...
اجازه نداد جمله اش رو تموم کنه و باتشر گفت:
خفه شو.
آخرین چیزی که نیاز داشت یه مشت کسشعر از طرف کستیل بود تا اراده اش رو سست کنه. چشم هاش رو باز کرد و به چهره مرد نگاه کرد. آره، اون مردی که روبه روش بود کستیل بود، کسی که بهش اعتماد داشت و میدونست هیچوقت بهش آسیبی نمیزنه، حداقل نه مثل دیمن.

Читать полностью…

Destiel

دین ابروهاش رو بالا انداخت و با لحن پراز شیطنتی پرسید:
راستشو بگو، نکنه کینکش رو داری؟

کستیل خنده ای کرد و درحالی که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
خوب خودم که جواب این سوال رو میدونم ولی تو... فکر میکنم حالا حالاها متوجه نشی.
و توجه ای به چهره درهم دین نکرد. اون پسر خودش خواسته بود تا کستیل باهاش صادق باشه، و گاهی اوقات صداقتش باعث ناراحتی دین میشد.

دین حواسش رو به غذا خوردن کستیل داد. طوری که با اشتها استیک رو برش میداد و توی دهانش میزاشت باعث خنده دین شد.
دین-امروز هم ناهار نخوردی؟

کستیل با مکث کوتاهی سرش رو به چپ و راست تکون داد و باعث شد دین عصبی نگاهش کنه.
دین-اما تو امروز صبحونه نخورده بودی. چند روزه به تغذیه ات اهمیت نمیدی کس.

کستیل-وقتی گرسنه ام بهتر میتونم فکر کنم.

دین-چقدر عجیب.
و با سوءظن نگاهش کرد.

برای فرار از نگاه دین، اشاره ای به بشقاب دست نخورده پسر کرد و پرسید:
تو چرا غذا نمیخوری؟

دین لبخندی زد و جواب داد:
چون ناهارو دیر خوردم. میتونی به خاطرش کرولاین رو سرزنش کنی.

کستیل-کر، اون حالش چطوره؟

دین-حالش خوبه فقط خیلی از دستت عصبانی بود. مثل اینکه چند روزه ازش خبر نگرفتی.

کستیل-کنجکاوم بدونم برای چی من همیشه باید ازش خبر بگیرم؟
خنده طعنه آمیزی کرد و ادامه داد:
البته که چیز جدیدی نیست چون این نقشی بوده که از بچگی داشتم؛ من باید همیشه از اطرافیانم خبر میگرفتم، من باید همه رو درک میکردم، من باید احساساتم رو به عنوان یک مرد کنترل میکردم، من باید حواسم به آدم های اطرافم میبود. شاید از خصوصیات یتیم بودنه، هیچکس واقعا بهت اهمیت نمیده تا حداقل یک خبر کوچیک ازت بگیره یا سعی کنه به خاطر تو حتی از خودش هم بگذره؛ به هرحال، آدمی رو که حتی پدرومادرش نخواستنش چطوری یک نفر دیگه میتونه بخواد؟
جرعه ای از شرابش رو نوشید و با ابروهای بالا رفته گفت:
اگر کرولاین خیلی دلش برام تنگ شده میتونه خودش باهام تماس بگیره یا بهم سر بزنه. آخرین باری که چک کردم هنوز توی همین خونه زندگی میکردم و شماره و محل کارمم تغییری نکرده.

تک تک جملاتش پراز زهر بود و با اینکه میدونست این لحن دین رو آزرده میکنه اما جلوی خودش رو نگرفت. دین گردنش رو کج کرد و تلاش کرد همچنان اون لبخند ساختگی رو روی لبهاش نگهداره.
دین-هنوز خونه فروخته نشده؟

کستیل مکثی کرد و بعد سرش رو به چپ و راست تکون داد. جرات نداشت به چشمهای دین نگاه کنه و از طرفی هم ترجیح میداد اگر میخواد دروغ بگه حداقل به چشمهای معشوقه اش دروغ نگه.

دین-فکر میکنم لیلی راست میگفت که اون خونه نفرین شده است. نه تنها تمام ساکنینش رو دیوونه کرده بلکه حتی فروخته هم نمیشه. فکر میکنم بهتر باشه یه مدتی از اون خونه فاصله بگیری کستیل، به هرحال من دلم نمیخواد با یک دیمن سالواتوره دیگه سروکله بزنم.

ناخودآگاه به خنده افتاد. درحالی که اطراف لبش رو با دستمال پاک میکرد چندبار سرش رو تکون داد و گفت:
فکر میکنم بیشتر از اینکه نگران نفرین اون خونه باشی، باید نگران نفرین دیمن سالواتوره باشی.

(یک توضیحی برای این قسمت بدم:
دین توی جمله اش به این اشاره کرد که خونه سالواتوره ها نفرین شده است چون تمام ساکنینش رو دیوونه کرده و بعد دیوونه بودن دیمن رو به اون خونه ربط داد چون دیمن توی همون خونه زندگی میکرد دیگه، بعد به کستیل دیس میده که توام چون مدتیه وقت زیادی رو توی خونه سالواتوره ها میگذرونی پس مثل دیمن دیوونه شدی، بعدش کستیل هم دیس بک میده و به دین میگه که نباید نگران نفرین خونه باشه بلکه باید نگران نفرین دیمن باشه که منظورش اینه که دیمن تونسته دین رو دیوونه کنه.
این توضیح فقط برای این بود که با خودم گفتم شاید بعضی ها متوجه منظور کستیل و دین نشن)

لبخند از روی لبهای دین پاک شد و با چهره ای خنثی به مرد مقابلش چشم دوخت. واقعا کستیل نمیفهمید که دین چقدر از این رفتارهاش متنفره یا خودش رو به اون راه میزد؟ اما با تمام اینها، دین نمیتونست مرد مقابلش رو سرزنش کنه. خودش هم میدونست که بالاخره یک روزی صبر کستیل تموم میشه. آخه کی میتونست با یک روانی زندگی کنه و خودش سالم بمونه؟ دین که نتونست (اشاره به زندگیش با دیمن).

نفس عمیقی کشید تا کنترل افکارش رو به دست بگیره و به جلو خم شد. غذای کستیل تموم شده بود و اون مرد داشت باقیمونده شرابش رو مینوشید. لبخندی زد و گفت:
از اونجایی که دلم میخواد امشب یک شب رویایی باشه عزیزم، نظرت چیه که باهمدیگه برقصیم؟

به چشم های زیبای مقابلش نگاه کرد و برای لحظه ای دوباره تبدیل به همون کستیل سابق شد. مدتی بود که از چشم های دین بیزار شده بود چون به راحتی میتونستن کنترلش رو به دست بگیرن و اون مرد رو وادار کنن تا دقیقا همون چیزی باشه که دین میخواد. لبخند مهربونی به پسر زد و سری به نشونه تایید تکون داد.

Читать полностью…

Destiel

زمان زیادی تا اومدن کستیل نمونده بود و دین مجبور بود با عجله باقیمونده کارهاش رو انجام بده.

بیست و هفت دقیقه بعد، کستیل خسته از روز شلوغی که داشت، پشت در خونه ایستاد. دستش رو توی جیبش فرو کرد تا کلیدش رو بیرون بکشه اما با یادآوری اینکه امروز صبح نتونسته بود دسته کلیدش رو پیدا کنه آهی کشید و تقه ای به در خونه زد اما با باز شدن در، اخم هاش درهم شد. چرا در خونه باز بود؟ نکنه اتفاقی برای دین افتاده باشه؟ وحشت زده در رو کامل باز کرد و با احتیاط وارد خونه شد. چراغ های خاموش خونه کستیل رو بیشتر ترسوند.
کستیل-دین؟ دین خونه ای؟ چرا در بازه؟
اما جوابی نگرفت. اخمش پررنگتر شد و پا توی هال گذاشت و در همین حین فکر میکرد که چطور خودش رو به اتاق برسونه و اسلحه ای که محض احتیاط خریداری کرده بود رو برداره اما با انفجار چیزی کنار گوشش از جا پرید و شوکه با پسری که کنار ورودی هال قایم شده بود و از ته دل میخندید روبه رو شد.

دین میون خنده اش با خوشحالی گفت:
تولدت مبارک عزیزم.
و چهره کستیل حتی خنثی تر شد. به خاطر تولدش اینطوری ترسونده بودش؟

مرد بیچاره دستش رو روی قلب ضعیفش گذاشت و به دیوار تکیه داد. با صدای بلندی نفس میکشید و ناله های ریزی میکرد. پاهاش توانش رو از دست دادن و روی زمین نشست. دین که با دیدن واکنش کستیل وحشت کرده بود، باسرعت کنار کستیل نشست و با استرس پرسید:
کس؟ کس حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟

کستیل به قفسه سینه اش اشاره کرد و با صدایی که به زور از انتهای گلوش بیرون میومد جواب داد:
قلبم... قلبم درد میکنه.

دین ترسیده دستهاش رو دو طرف گردن کستیل گذاشت و درحالی که نزدیک بود بغضش بترکه گفت:
به خاطر صدای بادکنک بود؟ من... من متاسفم. کس بهم گوش کن، سعی کن نفس های عمیق بکشی تا من با اورژانس تماس بگیرم. باید دراز بکشی... آره باید دراز بکشی تا من... من با اورژانس...
نمیدونست چطوری کلماتش رو ادا میکنه فقط میدونست که اگر اتفاقی برای مرد مقابلش بیوفته دیگه از پا درمیاد.

زمانی که سراسیمه از روی زمین بلند شد تا دنبال گوشیش بگرده، با شنیدن صدای خنده ای، سرجاش خشکش زد و با تردید به سمت کستیل برگشت. کستیل درحالی که میخندید سری از تاسف تکون داد و گفت:
خوب تو که خودت جنبه نداری چرا من رو میترسونی؟ هزاربار بهت گفتم من از صداهای بلند بدم میاد بعد تو برای سوپرایز کردنم کنار گوشم بادکنک میترکونی؟

دین که تازه متوجه بازی مسخره کستیل شده بود، نفسش رو با آه عمیقی بیرون داد و دوباره روی زمین نشست. به کستیل که همچنان میخندید با خشم خیره شد و مشت محکمی به قفسه سینه اش کوبید.
دین-ازت بدم میاد عوضی. برای چی اینطوری منو ترسوندی؟ همین الان چندتا ترومای جدید به روانم وارد کردی.

کستیل که از شدت ضربه دردش گرفته بود گفت:
ببخشید عسلم ولی دلم میخواست اذیتت کنم. بعدم چه اشکالی داره مگه؟ تو منو سوپرایز کردی منم تورو سوپرایز کردم.

دین که دلش میخواست به خاطر منطق مسخره کستیل موهاش رو دونه دونه بکنه مشت دیگه ای به بازوش کوبید و از روی زمین بلند شد و با حالت قهر به سمت اتاق خواب رفت اما قبل از اینکه بتونه زیاد دور بشه، دستهایی دور کمرش حلقه شد و اون رو از پشت به خودش چسبوند.
کستیل-بابا بیخیال یکم جنبه داشته باش فقط یه شوخی ساده بود. دیگه از این غلطا نمیکنم.
و درحالی که تلاش میکرد حرکات عصبی دین رو مهار کنه اون پسر رو توی دستهاش چرخوند و به سمت خودش برگردوند.

به چهره خنثی دین نگاه کرد و ناگهان لبخند از روی لبهاش محو شد. با حیرت به چشم های دین که با آرایش ملایمی پوشیده شده بود خیره نگاه میکرد. تا اون لحظه به خاطر خاموش بودن چراغ ها متوجه اشون نشده بود. دین که از تغییر حالت کستیل تعجب کرده بود با تردید پرسید:
اتفاقی افتاده؟
و تلاش کرد ذهنش رو از خاطرات قدیم دور نگهداره.

کستیل بعداز سکوت طولانی، دستش رو بالا برد و چونه دین رو گرفت تا دقیق تر به چهره پسر زیبایی که توی بغلش بود نگاه کنه و درهمون حال گفت:
خدا وقت زیادی برای آفریدن تو گذاشته دین. فکر میکنم وقتشه که واقعا با اورژانس تماس بگیری چون قلب من آمادگی دیدن این حجم از زیبایی رو نداره.

و ناگهان تمام ناراحتی های دین از بین رفت. پسر با اشتیاق خندید و گردنش رو کمی کج کرد و با عشق به مرد نگاه کرد. کستیل به سمت دین خم شد و لب هاش رو به نرمی روی پلک راستش و سپس پلک چپش گذاشت و درهمون حال خنده ای کرد.
کستیل-من خیلی خوش شانسم که کسی به زیبایی تو وارد زندگیم شده دین وینچستر. نمیدونم اگر تورو توی زندگیم نداشتم آیا اصلا دووم میوردم یا نه.

دین که احساس میکرد روی ابرهاست خودش رو جلو کشید و لبهاشون رو مهمون بوسه معصومانه ای کرد. بعداز مدت کوتاهی، عقب کشید و به مردش نگاه کرد طوری که کستیل احساس کرد به خاطر دلبری های دین قلبش همین الان از سینه اش بیرون میزنه.

Читать полностью…

Destiel

روزهای اول با کمک کستیل و کرولاین، تلاش میکرد بیشتر توی اجتماع باشه و با مردم ارتباط برقرار کنه؛ گرچه واقعا روزهای سختی رو گذرونده بود اما هرچقدر که بیشتر پیش میرفت، بیشتر متوجه میشد که مردم اون رو به یاد ندارن و اون تعداد کمی هم که اون رو میشناختن تنها نگاه های آزاردهنده روانه اش میکردن. بعداز مدتی، دین انرژی بیشتری پیدا کرده بود، میتونست بهتر غذا بخوره و دیگه به خاطر هر اتفاقی مضطرب نمیشد، ذهنش آزادتر شده بود و کمتر به گذشته فکر میکرد؛ و البته که اینها باعث شد نیاز جنسیش هم خودش رو نشون بده و حتی بعضی شب ها خواب های خیس ببینه.

بعداز اینکه با کلی خجالت توی یکی از جلسات درمانیش این موضوع رو مطرح کرد، دکتر جانسون بهش گفت قدم اول اینه که با بدنش احساس راحتی پیدا کنه پس بدون اینکه به کسی بگه، برای چندبار خودارضایی کرد. دفعات اول خیلی سخت بود چون وقتی چشمهاش بسته میشد ناخودآگاه گذشته رو به یاد میورد و وحشت زده تمام نیاز جنسیش از بین میرفت اما با گذشت زمان و کمک های دکتر جانسون، تونست کنترل افکارش رو به دست بگیره و خاطرات منفی رو پشت دیواری سنگی پنهان کنه. هیچوقت روزی رو که برای اولین بار تونست ارضا بشه رو فراموش نمیکرد. ماه های طولانی از آخرین بارش گذشته بود و وقتی تونست بدون فکر به دیمن و هرچیزی مربوط بهش خودش رو رها کنه، به طرز غریبی احساس نرمال بودن کرد. بعداز اون نوبت به این رسید تا با کمک کستیل پیش بره. چندباری که باهم انجامش دادن زیاد پیش نرفتن؛ اوایل کستیل تنها اون رو به آغوش میکشید و بدنش رو غرق بوسه میکرد و سعی میکرد دین امنیت رو میون بازوهاش احساس کنه، بعد از مدتی به خودش جرات داد تا بیشتر پیش بره و به روش های مختلف دین رو ارضا میکرد اما با اینحال هیچوقت خودش کاری نمیکرد و بعداز ارضا کردن دین به حمام میرفت و تا دقایق طولانی زیر دوش آب سرد میموند و وقتی هم بیرون میومد چشم هاش قرمز شده بودن و شب رو توی کاناپه توی سالن میخوابید. دین کلافگی کستیل رو به وضوح متوجه شده بود. اون مرد رفتارهای عصبی از خودش نشون میداد و با اینکه اعتراف نمیکرد اما مشخص بود که چقدر براش سخته که به دین نزدیک باشه اما نتونه کاری انجام بده تا اینکه بالاخره دین احساس کرد حالش بهتر شده و موقعی که کستیل لمسش میکنه هیچ ترسی رو احساس نمیکنه پس این موضوع رو با دکتر جانسون درمیون گذاشت و اون زن هم با لبخند عمیقی که دین رو معذب کرده بود بهش گفت که دیگه آماده است تا یک رابطه عادی داشته باشه پس تصمیم گرفت این موضوع رو امشب درحالی که تولد کستیل رو جشن میگرفتن بهش بگه و امیدوار بود بتونه شب خوبی رو برای مردش رقم بزنه.

البته که نمیتونست درباره این موضوع با کرولاین صحبت کنه. هرچقدر هم که با اون دختر یا هرکس دیگه ای صمیمی باشه باز هم خجالت بهش اجازه نمیداد تا حرفی درباره اش بزنه. البته که دکتر جانسون استثناء بود. حتی همون اوایل هم با کلی خجالت و پنهان کردن صورتش این موضوع رو با دکتر جانسون درمیون گذاشته بود چون میدونست اون تنها کسیه که میتونه بهش کمک کنه تا مشکلش حل بشه.

کرولاین هیجان زده مشتش رو بالا برد و با خوشحالی صورتش رو به سمت دین نزدیک کرد تا شاید بتونه با اون پسر ارتباط چشمی برقرار کنه و گفت:
خدای من، راست میگی؟ پس بالاخره امشب...
و با برخورد ماشین به جسم سختی و پرتاب شدنشون به سمت جلو، جمله اش ناتموم موند.

هردو وحشت زده به ماشین روبه رویی که بهش زده بودن خیره شدن و تا ثانیه های طولانی نتونستن هیچ واکنشی نشون بدن تا اینکه دین بالاخره گفت:
بلوندی، احساس میکنم به غیراز اعصابت چشم هات هم ضعیف شده. آخه مگه کوری ماشین به این گندگی رو نمیبینی؟

کرولاین که نفس های عمیق و صداداری میکشید گفت:
فقط خفه شو. مسیح رو شکر که اتفاقی برامون نیوفتاد.

دین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و به مردی که از ماشین روبه رویی خارج میشد نگاه کرد. اون مرد هم شوکه به نظر میرسید و تا چند ثانیه به آسیبی که به ماشینش خورده بود نگاه میکرد. کرولاین سریع از ماشین خارج شد و به سمت مرد رفت. روبه روش ایستاد و با استرس نگاهش کرد و گفت:
واقعا متاسفم آقا. نمیدونم حواسم کجا بود که چراغ قرمز رو ندیدم و ترمز نکردم. هرچقدر که خسارت ماشینتون بشه پرداخت میکنم.
و به طور غریزی چندبار خم شد تا ناراحتی خودش رو از اتفاق پیش اومده نشون بده.

مرد که همچنان شوکه بود، نگاهش رو به چهره کرولاین دوخت و به دختر مقابلش خیره شد و گردنش رو کمی کج کرد. دین با احساس خطر، از ماشین خارج شد و به مرد چشم دوخت تا درصورت هرگونه رفتار نامناسبی از کرولاین حمایت کنه اما مرد بعداز چند ثانیه، بالاخره خنده کوتاهی کرد و گفت:
اوه نگران نباشید خانم. مطمئنم شما از قصد به ماشین من نزدید بنابراین نیازی به خسارت نیست.

Читать полностью…

Destiel

دین که متوجه شد کم کم دیگه نوبتشونه، تند تند جواب داد:
اوه نگران اونها نباش. جسیکا خیلی دختر خوبیه و مطمئنم زود باهم صمیمی میشید، و سمی هم... خوب اون مثل همه برادرهای کوچیک یکم تو کون نرویه ولی مطمئنم مشکلی به وجود نمیاره.
و همراه با کرولاین به لقبی که به برادرش داده بود خندید.

وقتی روبه روی صندوق ایستادن، دین با لبخند به صندوقدار نگاه کرد و گفت:
سلام ربکا. فکر میکردم امروز شیفت جاستین باشه.

دختر جوان موهای آبیش رو پشت گوشش انداخت و بی حوصله دستش رو زیر چونه اش گذاشت.
ربکا-آره برنامه هم همین بود ولی اون عوضی باهام تماس گرفت و گفت که تمام دیشب مشغول مشروب خوردن بوده و امروز حالش خوب نیست پس من به جاش اومدم.
و با صدای آرومی که فقط خودش شنید با لحن تهدیدآمیزی ادامه داد:
هیچوقت نمیبخشمش.

دین خنده ای به چشم های خواب آلود ربکا کرد. مشخص بود که اون دختر هنوز هم کامل از خواب بیدار نشده و تنها چیزی که میخواد برگشتن به تخت خوابشه.
دین-خوب امیدوارم تصمیم نداشته باشی که بکشیش چون جاستین بیچاره برای مردن خیلی جوونه.

ربکا شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
حتی روش کشتنش رو هم انتخاب کردم. فقط کافیه ببینمش تا بعد...
و جمله اش رو نیمه تموم گذاشت و مشغول حساب کردن خریدهای دین شد.

با شنیدن صدایی نزدیک گوشش، نگاهش رو از چهره ربکا گرفت و به زن مسنی که کنارش ایستاده بود داد.
-پسرجان من تورو جایی دیدم؟ خیلی چهره ات آشنایه.

برای دقیقه ای، لبخند روی لبهای دین خشک شد و دستپاچه به پیرزن نگاه کرد. قبل از اینکه دهنش رو باز کنه و جمله "حتما من رو توی اخبار دیدین چون بیشتر از یک سال پیش نامزدم رو به قتل رسوندم و برای ماه ها توی همه شبکه ها نشونم میدادن" رو به زبون بیاره-اون فقط خیلی هول کرده بود و استرسی که بهش دست داده بود باعث شده بود به طرز ابلهانه ای صادق بشه- ربکا با همون چهره بی حوصله و لحن بی حوصله تر گفت:
خوب حتما توی تلویزیون دیدینش. اون یه بازیگر معروفه.
و دین متوجه نشد که ربکا بهش طعنه زده یا نه.

پیرزن کمی به چهره دین دقت کرد و اون پسر بیچاره رو معذب کرد تا اینکه ناگهان گفت:
اوه آره، الان یادم اومد کجا دیدمت.
و خطاب به زن دیگه ای که تقریبا هم سن خودش به نظر میرسید هیجان زده ادامه داد:
جانت، بیا این پسر رو ببین. همون پسره است توی اون سریال ترسناکه. اسمش چی بود؟

جانت گردنش رو کج کرد و به دین خیره شد تا کارکتر سریالی موردنظر دوستش رو به یاد بیاره و بعد گفت:
آره یادم اومد. اسمش جنسن اکلس یا همچین چیزی بود.

پیرزن با خوشحالی سری تکون داد و بعد انگار که دین رو کامل فراموش کرده باشه باعجله گفت:
اوه جانت زودباش، الان قرعه کشی تلویزیونی شروع میشه.
و پاکت های خرید رو برداشت و همراه با دوستش قدم تند کرد و از فروشگاه خارج شدن.

دین که تا اون لحظه یادش رفته بود چطوری باید نفس بکشه، نفسش رو با آه عمیقی بیرون داد و به کرولاین و ربکا که با ابروهای بالا رفته بهش خیره شده بودن نگاه کرد.
دین-اتفاقی افتاده؟ چرا اونطوری نگام میکنید؟

دخترها بهش توجه ای نکردن و به جاش کرولاین گفت:
راست میگی، واقعا شبیه جنسن اکلسه. چطور تا الان متوجه شباهتشون نشده بودم؟

ربکا شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
حتی منم اون روزهای اول با جنسن اکلس اشتباهش گرفتم ولی وقتی اسم و فامیلش رو توی اینترنت سرچ کردم با مقاله های خیلی جالبی روبه رو شدم.

کرولاین-میدونی دین، تو باید از این شباهت چهره ات به جنسن اکلس سوءاستفاده کنی شاید اینطوری بتونیم کمی پول دربیاریم.

دین که حتی متوجه نمیشد دو دختر درباره چی صحبت میکنن، خنثی بهشون خیره شد و بعد سری از تاسف تکون داد. چندتا از پاکت های خرید رو برداشت و بدون توجه به دخترها از فروشگاه خارج شد. کنار ماشین کرولاین ایستاد و منتظر دختر موند تا بالاخره رضایت داد و همراه با باقی پاکت های خرید به سمتش اومد. با کمک کرولاین، پاکت های خرید رو روی صندلی عقب ماشین گذاشت و بعداز اینکه سوار ماشین شدن، خطاب به کرولاین گفت:
ممنون که امروز باهام اومدی. خریدها خیلی زیاد بودن و نمیتونستم تنهایی انجامش بدم.

کرولاین لبخند مهربونی بهش زد و گفت:
هرزمانی که بخوای.
و ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه دین و کستیل حرکت کرد.

کرولاین-کس برای خونه چیکار کرد؟

دین با یادآوری خونه سالواتوره ها آهی کشید و با نفرت جواب داد:
کس خیلی تلاش میکنه تا خونه رو بفروشه اما انگار واقعا اون خونه نفرین شده است چون هیچ خریداری پیدا نمیشه. چندنفر بودن که از خونه خوششون اومد اما بعداز اینکه تاریخچه خونه رو فهمیدن منصرف شدن.

کرولاین با کنجکاوی پرسید:
مگه تاریخچه خونه چه مشکلی داره؟

Читать полностью…

Destiel

درس امروز:
کارما وجود داره☺️

Читать полностью…

Destiel

سلام
عذرخواهم که دیر شد
متاسفانه از اول سال تا به همین لحظه اصلا روزهای خوبی رو نگذروندم و خودم رو باید خوش شانس بدونم اگر بتونم امسال رو به پایان برسونم

چندتا نکته هست که لازم میدونم بگم
اول اینکه قرار نیست درباره گذشته کستیل و دیمن هیچ صحبتی بکنم یا حتی یک اشاره کوچیک بهش بکنم چون ترجیح میدم کستیل همون آدم خوب توی ذهنتون باقی بمونه
و اینکه چون داستان گذشته کستیل و دیمن براساس واقعیت یکی از نزدیکانمه و زمانی که خودم شنیدمش احساس کردم تمام روحم رو از دست دادم پس دلم نمیخواد برای شما هم به تصویر بکشمش
حتی اگر به قدری بی رحم بودم تا درباره اش بنویسم فف کلا به سمت یک فضای خیلی دارکی میرفت و مجبور بودم خیلی خیلی طولانی ترش کنم پس منصرف شدم
البته اگر دلتون خواست و ایده و نظریه ای درباره اش داشتید خوشحال میشم من رو هم درجریان قرار بدید درغیراین صورت هم که هیچی

نکته بعدی اینکه دو یا سه پارت دیگه بیشتراز #365days نمونده و بعدش تموم میشه
حقیقتا اولش برنامه های دیگه ای براش داشتم ولی تصمیم گرفتم زودتر جمعش کنم

نکته های دیگه ای هم میخواستم بگم ولی یادم رفت پس اگر سوالی داشتید درخدمتم

💙💚

راه های ارتباطی:
@faezehfayyaz80

/channel/BiChatBot?start=sc-90115041

Читать полностью…

Destiel

چرا؟ چون هربار که بهم نزدیک میشی حالم بد میشه ولی تو هیچ تلاشی نمیکنی تا من احساس امنیت کنم. شاید به خیال خودت اینطوری حالم رو بهتر میکنی ولی این هیچ کمکی بهم نمیکنه. اینکه وقتی بهم نزدیک میشی حالم بد میشه به این معنی نیست که نیاز ندارم بغلم کنی و ببوسیم.

کستیل کلافه دستی به گردن عرق کرده اش کشید و بعداز مکث کوتاهی با تردید پرسید:
الان میتونم صحبت کنم؟

دین ناباورانه نگاهش کرد و کستیل جوابش رو گرفت. درحالی که سعی میکرد منطقی فکر کنه گفت:
اگر بهت نزدیک نمیشم به خاطر این نیست که احساس میکنم یه آدم دیوونه ای بلکه به خاطر اینه که میدونم چه شرایطی رو داری میگذرونی و مطمئنم با کمک دکترت هرچه زودتر بهبود پیدا میکنی. من میدونم که دیمن خودش رو بهت تحمیل میکرده و به خاطرش خیلی آسیب دیدی، و من به قدری عاشقتم که دلم نمیخواد اشتباه دیمن رو تکرار کنم.

دین عصبی دستهاش رو توی موهاش فرو کرد و با درموندگی گفت:
خدای من دوباره داری همونکارو میکنی. دوباره داری سعی میکنی اون آدم منطقی و سالم رابطه باشی که باید اون آدم دیوونه رابطه رو تحمل کنه. حاضرم قسم بخورم به خاطر اینکارت به خودت افتخار هم میکنی.

کستیل که حتی نمیفهمید دین چی میخواد، با صدایی که به سختی کنترلش میکرد تا به فریاد تبدیل نشه گفت:
ازم چه انتظاری داری؟ بهم بگو ازم چه انتظاری داری تا من دقیقا همونکارو بکنم.

دین-ازت انتظار دارم برای یک بار هم که شده خودت باشی و حرف های دلت رو بزنی. اگر عصبی هستی سرم داد بزن، اگر ناراحتی مواخذه ام کن، اگر دلت میخواد بغلم کنی خوب این کارو انجام بده.
به سختی خودش رو کنترل کرد تا جمله "اگر دلت میخواد مثل برادرت بهم حمله کنی اینکارو انجام بده" رو به زبون نیاره. درسته که دین این رو نمیخواست ولی دیگه خسته شده بود از اینکه نمیدونست توی ذهن کستیل چی میگذره.

کستیل نفس عمیقی کشید و چندثانیه سکوت کرد. دو دکمه اول پیرهنش رو باز کرد تا شاید از حرارت بدنش کم بشه و خنده های عصبی کرد. اینکه درنظر دین این واکنشش جذاب بود عجیبه؟

کستیل-تو این رو میخوای؟ خیله خوب. من الان عصبیم دین، به شدت هم عصبیم. هربار که نگاهت میکنم یاد گذشته ای میوفتم که تلاش میکنم فراموشش کنم اما تو هیچ کمکی بهم نمیکنی. من دارم سعی میکنم زندگی نرمالم رو پیش ببرم اما تو هربار با غرق شدن توی گذشته کاری میکنی که همه چیز دوباره یادم بیاد. فکر میکنی برای من آسونه؟ فکر میکنی من خوشحال میشم وقتی درباره دیمن یا لیلی صحبت میکنی؟ من میخوام اون بخش از گذشته رو از یاد ببرم و در کنار تو یک زندگی نرمال داشته باشم اما تو این اجازه رو نمیدی. هربار که دلم میخواد بهت دست بزنم باید هزاران فکر بکنم که شاید الان حالت بد بشه، شاید دوباره حمله عصبی بهت دست بده، و فکر میکنی درباره اش صحبت نمیکنم چون نمیخوام؟ نه دین، دلم میخواد درباره اش صحبت کنم ولی چه فایده ای داره وقتی تو حرف های من رو متوجه نمیشی چون به من هیچ اهمیت فاکی نمیدی. چند بار خواستم بغلت کنم ولی تو من رو پس زدی؟ هربار با این واکنشت آسیب دیدم و خورد شدم ولی خودم رو قانع کردم که باید شرایط تخمیت رو درک کنم ولی تو هیچ تلاشی نمیکنی تا شرایط من رو درک کنی. فکر کردی فقط تو توی جهنم لعنتی سالواتوره ها سوختی؟
کنترل صداش رو از دست داد و با فریاد بلندی ادامه داد:
نه دین. تو فقط یک سال توی اون جهنم بودی و من از شیش سالگی تا به الان توی اون جهنمم.

دستش رو روی قلبش گذاشت و درحالی که تند تند نفس میکشید تلاش کرد دردی که به آهستگی توی قلبش پخش میشد و سمت چپ بدنش رو بی حس میکرد نادیده بگیره. قدمی به عقب برداشت و به اپن تکیه داد. نگاهش رو به سرامیک های سفید دوخت و بعداز چند دقیقه، اینبار با صدای گرفته و خش داری گفت:
من جسم و روان تورو توی الویت قرار دادم فقط و فقط به خاطر اینکه برای اولین بار توی زندگیم یک نفر رو از همه چیز و همه کس بیشتر دوست دارم. پس آره، تا زمانی که احساس نکنم از لحاظ روانی پایدار نیستی بهت نزدیک نمیشم، بهت اجازه میدم سرم داد بکشی و من رو مقصر همه چیز بدونی، بهت اجازه میدم من رو پس بزنی و حتی گاهی اوقات با نفرت نگاهم کنی چون... چون به قدری دوست دارم که حاضرم به خاطرت از تمام خواسته های خودم بگذرم. و فکر نکن برام آسونه. خدایا من تمام چیزی که از وقتی عاشقت شدم میخواستم لمس بدنت بود ولی نمیتونم انقدر خودخواه باشم. من دیمن نیستم دین، من نمیتونم به خاطر خواسته های خودم همه رو زیرپاهام له کنم.

دین قطره اشک گوشه چشمش رو با نوک انگشتش گرفت و با لبخند عمیقی به سمت کستیل رفت. دستهاش رو دور کمر مرد حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت. احمقانه بود که حتی نفس های دین توی گردنش هم آرومش میکرد.
دین-فکر میکنم این اولین دعوای زندگی مشترکمون باشه.
و خنده ای کرد و ادامه داد:
باورم نمیشه که به خاطر شنیدن حرف های دلت محبورم باهات دعوا کنم.

کستیل-چی؟

Читать полностью…

Destiel

دکتر جانسون تک خنده ای کرد و جواب سوال خودش رو داد:
نوشتم بیمار دربرابر درمان مقاومت میکنه.

دین خنثی نگاهش کرد و انگار که بزرگترین بی عدالتی در حقش شده با لحن پراز اعتراضی گفت:
هی من دربرابر درمان مقاومت نمیکنم خوب؟ فقط همین الانش هم میدونی که توی ذهنم چی میگذره پس صحبت کردن درباره اش بی فایده است.

دکتر جانسون-من نمیدونم توی ذهن تو چی میگذره دین، و حتی اگر هم بدونم بهتره که خودت به زبونشون بیاری تا از فشاری که روی شونه هات سنگینی میکنه کم بشه.

دین با درموندگی آه عمیقی کشید. در ثانیه چشم هاش پراز اشک شد و درحالی که به آسمون نگاه میکرد تا از ریزش اشک هاش جلوگیری کنه با صدای گرفته و خش داری گفت:
باید اعتراف کنم که ترسیدم. دلم نمیخواد مکالمه ای رو با کستیل شروع کنم که میدونم احتمال داره به دعوا ختم بشه.

دکتر جانسون-ولی توی رابطه های سالم دعوا کاملا طبیعیه. همه زوج ها با هم اختلاف نظراتی دارن که گاهی به دعوا ختم میشه. تو خودت گفتی که یک رابطه سالم با کستیل میخوای.

دین-آره ولی به شرطی که پارتنرت برادر نامزد سابقت نباشه که هرموقع دعواتون میشد بهت حمله میکرد.

دکتر جانسون-پس از این میترسی که کستیل بهت آسیب بزنه.

دین به آرومی سری تکون داد و با صدای ضعیفی گفت:
میترسم... میترسم که از جنون اون خانواده چیزی درون کستیل باشه که تا به حال فرصت ابرازش رو نداشته. دیمن هم همینطوری بود؛ اوایل رابطه مون آدم نرمالی به نظر میرسید ولی با اولین دعوا بهم حمله کرد و به صورتم سیلی زد.

دکتر جانسون-فکر نمیکنی کار درستی نیست که پارتنر الانت رو با پارتنر گذشتت مقایسه کنی؟

دین-خوب اونها برادر بودن و کستیل برای سالها توی همون خونه ای زندگی کرده که دیمن بوده. گاهی اوقات رفتارهایی از خودش نشون میده که فکر میکنم آسیب های روانی که دیده کم از دیمن نداره فقط بلده خودش رو چطوری کنترل کنه.

دکتر جانسون-ولی تو نمیتونی تا ابد از ایجاد دعوا جلوگیری کنی. یک روزی شاید کستیل از شرایط خسته بشه و خودش شروع کننده دعوا باشه. اونجا میخوای چیکار کنی؟

دین نمیدونمی زیرلب زمزمه کرد. تا به حال بهش فکر نکرده بود. اگر یک روزی با کستیل دعوا کنه و مرد بهش حمله کنه دقیقا چیکار میکنه؟ آیا مثل تجربه اش با دیمن، بارها و بارها به کستیل فرصت میده یا بلافاصله ترکش میکنه؟ حالا ترس جدیدی توی سلول به سلول وجودش شکل گرفته بود و مثل یک زهر همه اندام های داخلی بدنش رو میسوزوند و پیش میرفت. با التماس به دکتر جانسون نگاه کرد تا شاید اون زن بهش کمک کنه اما دکتر جانسون فقط لبخند محوی زد و سرش رو با اطمینان برای دین تکون داد. با بیچارگی دستی به صورتش کشید و گفت:
باشه، امشب باهاش صحبت میکنم ولی اگر... اگر اتفاقی افتاد چیکار کنم؟

دکتر جانسون لبخندی زد و جواب داد:
بستگی به تصمیم خودت داره. میتونی دوباره چشم هات رو به روی واقعیت ببندی یا هم میتونی بهم بگی تا بهت کمک کنم ازش شکایت کنی.

قطره اشکی رو گونه اش چکید، و بعداز چند ثانیه، تمام صورتش خیس از اشک هایی بود که دیگه توان حمل کردنشون رو نداشت.

****

گونه اش رو به اپن سرد چسبونده بود و به مرد که با دقت ظرف هارو میشست نگاه میکرد. کستیل بدون توجه به نگاه خیره پسر، زیرلب جملات نامفهومی زمزمه میکرد که البته دین میدونست درباره کارشه. هربار که یه موضوع کاری ذهنش رو درگیر میکرد زیرلب با خودش صحبت میکرد و همه دانسته هاش رو بارها و بارها مرور میکرد تا سر از ماجرا دربیاره. این عادتش برای دین بامزه بود اما چندباری که بهش پیشنهاد داده بود تا افکارش رو باهاش درمیون بزاره، کستیل حرف هایی زده بود که دین هیچ ایده ای درباره شون نداشت و طوری نگاهش کرده بود که انگار مرد دیوونه شده. واقعا دلش نمیخواست دیدگاه باستان شناس هارو به زندگی داشته باشه چون اونها دیگه نمیدونستن که باید چه چیزی رو باور کنن، و به نظر دین این خیلی غم انگیز بود.

دلش میخواست با کستیل صحبت کنه. حرف های امروز دکتر جانسون ذهنش رو درگیر کرده بودن. درسته که در ابتدا ازش عصبی شده بود و دیگه تحمل وراجی هاش رو نداشت ولی هرچقدر بیشتر که فکر میکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که شاید حرف های اون زن درست باشه. پس آره، دلش میخواست با کستیل صحبت کنه نه چون نظرش رو درباره نامه لیلی میخواست، بلکه باید واکنش های عصبیش رو بررسی کنه حتی اگر شجاعت اینکارو نداشته باشه.

+تو نمیتونی الان اینکارو باهاش بکنی. نگاهش کن، اون خودش هم داره زمان سختی رو میگذرونه. خواهش میکنم برای یک بار هم که شده نسبت به کستیل خودخواه نباش.

-این حرفت خیلی مسخره است. کستیل دقیقا اونجا ایستاده و منتظره تا دین باهاش صحبت کنه. اون خودش همیشه به دین میگفت که هرزمانی که نیاز به حرف زدن داشت، کستیل اونجاست تا بهش گوش بده.

+ولی دلیل نمیشه که دین به خاطر افکار و احساسات خودش از کستیل سوءاستفاده کنه و اون رو تحت فشار قرار بده.

Читать полностью…

Destiel

#365days
#part55

در سکوت، به پسر نگاه میکرد و واکنش های عصبیش رو توی دفترچه اش یادداشت میکرد؛ مثل اینکه هرچند دقیقه یک بار ناخنش رو با دندون میکند، پاهاش رو تند تند تکون میاد و کف دست عرق کرده اش رو روی هودیش میکشید، با ناخون های نامرتبش گردن و گونه اش رو میخاروند و ردهای قرمزی به جا میزاشت، دستش رو توی موهاش فرو میکرد و با حرص چندتار رو میکند و روی دستمال کاغذی کنارش قرار میداد -که البته دکتر جانسون ازش ممنون بود که اونهارو روی زمین نمیریزه-، نفس های عمیقی میکشید و با اینکه پنجره تماما باز بود ولی سعی در بیشتر باز کردنش و شاید حتی از جا کندنش رو داشت.

وقتی که احساس کرد دین آمادگی شروع دوباره رو داره پرسید:
فکر میکنی به چه دلیلی لیلی نیمی از ارثش رو برای تو گذاشته؟

دین شونه ای بالا انداخت و درحالی که از ارتباط چشمی جلوگیری میکرد، باتردید و صدای گرفته ای جواب داد:
فکر میکنم... فکر میکنم...
پوست لبش رو با دندون کند و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
دین-هیچ فکری نمیکنم. نمیدونم... واقعا نمیدونم.

دکتر جانسون-قبل از اینکه درباره متن وصیت نامه بدونی، فکر میکردی که لیلی میخواد دوباره آزارت بده. هنوز هم چنین فکری میکنی؟

دین از لیوان آب کنارش جرعه ای نوشید تا صداش صاف بشه و جواب داد:
من مطمئن بودم که قراره دوباره آزارم بده ولی بعداز اینکه وکیل سالواتوره ها متن وصیت نامه رو خوند... دیگه نمیدونم باید چی فکر کنم.

دکتر جانسون-اما به طریقی لیلی باز هم آزارت داده، موافق نیستی؟ اون با به ارث گذاشتن نیمی از اموالش برای تو، به خیال خودش کار درستی کرده و باعث شده کمی حالت بهتر بشه و به بخشیدنش فکر کنی اما جواب نداد. تو الان اینجایی درحالی که ساعت چهار صبح با من تماس گرفتی و التماس کردی که یک جلسه فوری برات بزارم و با اینکه بهت گفته بودم ساعت هفت اینجا باشی، تو از ساعت پنج جلوی خونه ام بودی و بی وقفه راه میوفتی. فکر نمیکنی که اون الان هم باعث آزارت شده؟

دین نگاهش رو به جایی پشت سر دکتر جانسون دوخت و گفت:
پس من رو جلوی خونه ات دیدی. متاسفم ولی نتونستم خودم رو کنترل کنم. همه فکرم سمت نامه لیلی و وصیت نامه عجیب و غریبش بود و حتی وقتی نگاهم به چهره کستیل میوفتاد دوباره و دوباره همه چیز رو به یاد میوردم. ترسیده بودم و فقط دلم میخواست از هر کس و هرچیزی مربوط به سالواتوره ها فرار کنم.

دکتر جانسون-واکنش کستیل چی بود؟

دین خنده تلخی کرد و با عصبانیت جواب داد:
اون هیچ واکنش فاکی نداشت. وقتی از دفتر کار وکیل سالواتوره ها بیرون اومدیم، اون طوری رفتار کرد که انگار هیچ مشکلی وجود نداره. با اینکه شوکه بودم و حوصله نداشتم ولی من رو به رستوران برد و بعد هم هردو باهم به دیدن کرولاین رفتیم و بهانه اش هم این بود که چند هفته است کرولاین رو ندیده و دلش برای اون دختر تنگ شده ولی از همون ابتدا که کرولاین رو دیدم متوجه شدم که کستیل درباره وصیت نامه بهش گفته و هردوشون دارن تلاش میکنن تا حالم بهتر بشه و کمتر به لیلی و اون نامه لعنتی که داخل جیب کت کستیل بود فکر کنم. پس آره اون هیچ واکنشی نداشت.

دکتر جانسون-و این حالت رو بهتر نکرد؟ اینکه کستیل مراقبت بود و ملاحظه ات رو میکرد هیچ تاثیری توی حالت نداشت؟

دین که لحظه به لحظه عصبی تر میشد با صدای کنترل نشده ای پرخاش کرد:
خدای من معلومه که نه. یک رابطه وقتی سالمه که دو طرف از هم انتظاراتی داشته باشن. مثلا من از کستیل انتظار دارم که دوستم داشته باشه و به خاطر من با دنیا بجنگه و از این مزخرفات رمانتیک اما از دیروز هربار که به کستیل نگاه کردم بیشتر متوجه شدم که اون لعنتی هیچ انتظاری از من نداره. اون انتظار نداره که بهش عشق بورزم، انتظار نداره که همه تایمم رو باهاش بگذرونم، انتظار نداره به بوسه هاش جواب بدم، اون حتی انتظار سکس هم نداره. چند هفته از رابطه ما میگذره و از روزی که بهم نزدیک شد و حالم بد شد دیگه حتی وقتی میخواد بغلم کنه هم با احتیاط اینکارو انجام میده و سعی میکنه زیاد نزدیکم نشه. بیشتراز یک سال از مرگ دیمن و سه ماه از مرگ لیلی میگذره ولی تازه دیروز کستیل به خودش جرات داد درباره غم سرکوب شده اش صحبت کنه و توی هرجمله اش هم یک بار عذرخواهی میکرد که داره اینهارو به من میگه و لیاقت من بیشتراز این حرفاست و کسشعرای این چنینی. اون هیچ انتظار فاکی از من نداره و این حال من رو بهتر نمیکنه. تمام دیروز این رو میدیدم که کستیل فشار سنگینی رو داره تحمل میکنه و نگاهش غمگینه اما به جای اینکه درباره اش با من صحبت کنه ترجیح داد سکوت کنه. چرا؟ چون من یک آدم افسرده مضطربم که امکان داره با صحبت درباره سالواتوره ها دچار فشار عصبی بشم.

دکتر جانسون که تند تند توی دفترچه اش چیزی رو یادداشت میکرد پرسید:
انتظار داشتی کستیل درباره احساساتش باهات صحبت کنه یا بهت کمک کنه تا درباره خوندن یا نخوندن نامه لیلی تصمیم بگیری؟

Читать полностью…

Destiel

پس امید به شماهاست که قراره فردا رو بسازید و قراره نسل بعدی رو به وجود بیارید
پدرومادرهای ما که یه گوهی خوردن که ما برای چندین نسل الان داریم تقاصش رو پس میدیم پس حداقل ترین کاری که میتونیم بکنیم اینه که ما کاری نکنیم که بچه های ما و نسل های بعداز ما تقاصش رو پس بدن

Читать полностью…

Destiel

اگر یه چنلی میخواید که بیشتر محتواش از سوپرنچرال باشه 👇👇👇
/channel/yellowoldbrickroad

Читать полностью…

Destiel

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
واقعا این مدت اینقدر همه به فکر دین و مشکلاتش بودن یادشون رفته که کستیل هم همه خانواده رو ازدست داده ، حالا چه خوب چه بد کستیل فقط اونا رو‌ داشته. ولی همه حتی کارولین فقط بدیای اونا رو دیدن و یادشونه

Читать полностью…

Destiel

عزیزم🥹
دله دیگه دست خودش نیست🥲
اشتباهت همینجاست
پول مهمه خیلی هم مهمه😂
آیا قراره بفهمیم که بین دیمن و کستیل چه اتفاقی افتاده؟ نمیدونم
فکر کنم این قسمتشو بزارم به عهده خودتون
ممنون عزیزم💙💚

Читать полностью…
Subscribe to a channel