If I ever write story about my life, don’t be surprised if your name appears billion Tab: @destiel_ff_bnr راه های ارتباطی: @faezehfayyaz80 https://t.me/BiChatBot?start=sc-90115041
مرسی عزیزم
نه دیگه اگر سم باشه خیلی نامردی میشه اونقدرام آدم بی رحمی نیستم😁
ممنون که خوندی عزیزم💋
/channel/destiel_ff/20827
عزیزم سالهاست که تو چنلت هستم قشنگ میدونم هدفت چیه 😂😂❤️😎😎😎
ببین عاشقش شدم😂
نمیدونم چندبار دیدمش هربار هم جالب تر میشه😂
خیلی خوب بود😂
مرسی عزیزم💋
اولا عزیزم مسخره کردن نداره که
هرکی به خاطر مشکل تمرکزت مسخره ات کرد بزن تو دهنش
دوما فقط خدا میدونه😂
دیگه اینو گذاشتم پای خودتون که به کارکترای فف شک کنید یا نه
ولی درکل کارکتر جدید داریم
خودمم متوجه نشدم چندتا از بچه ها گفتن (باتشکر ازشون)
چرا خودمم گیج میشم برای همین توی یه کلاسور کارکترا و داستاناشون رو نوشتم😂
فقط خدا میدونه😂
کستیل بچه ام🥲
دین دیگه از دست رفت😂
باکی نقش منو توی رابطه رفیقام داره😂 همیشه بد موقع میرسیم
درود سلطان
مرسی از تو که خوندیش😍
ها منم منتظر بودم بالاخره بفهمه
چرا میدم ولی این پارت هنوز وقتش نبود😂
دین و دیمن = دوتا دراماکویین😂
تام بچه ام واقعا مظلومه بیچاره گیر دیمن افتاده😂
اونها برگشتن اداره خودشون ولی باز برمیگردن تو فف
فداتشم😍💋
تمرکز روی حرف های کیدن سخت بود. با چشم هایی که به سختی میدید به پسر خیره شد و سعی کرد کلماتش رو هضم کنه. چرا تموم نمیکرد؟ چرا دهنش رو نمیبست؟ با ناتوانی تلاش کرد بازوش رو آزاد کنه و از اون اتاق بیرون بزنه. نیاز به هوای آزاد داشت وگرنه همون لحظه قلبش از کار میوفتاد. دیوارها همچنان بهش فشار میوردن. خودش رو توی آینه پشت سر کیدن دید. انعکاسش داشت میخندید؟ داشت مسخره اش میکرد که تمام این مدت دنبال حقایقی بود که توی اعماق وجودش دلش میخواست ازشون فرار کنه؟
کیدن بدون توجه به حال دین همچنان ادامه داد:
و برای انجام این آزمایشات اون رو زنده میخواست. به هرحال مغز یک آدم مرده چندان به درد نمیخوره. رئیس حاضر نبود راجرز رو از دست بده. راجرز یا خودش تصمیم میگرفت کمکش کنه یا اون رو مجبور میکرد. پس بهترین راه رو انتخاب کرد، انجام آزمایشات روی مغز راجرز.
دین-ولم کن... نمیتونم نفس...
کیدن اجازه نداد دین جمله اش رو کامل کنه. اون مرد به نظر هوشیار نمیومد و باید قبل از اینکه مکالمه شون به پایان برسه همه چیز رو میگفت. و با جمله آخری که به زبون اورد، زانوهای دین شل شدن، آخرین چیزی که به یاد داشت باز شدن در اتاق و فریادهای آشنایی بود.
کیدن-اون زنده است دین، استیو راجرز زنده است.
رئیس هیچوقت نمیتونست به راجرز دست پیدا کنه اگر آلیسا بهش خیانت نمیکرد. بالاخره رئیس اون رو به دست اورد، مردی که برای سالها دنبالش بود.
دین-جالبه. درآخر مردی که برای سالها دنبالش بوده رو به قتل رسونده.
کیدن دوباره خندید. از همون خنده هایی که دین معنیشون رو نمیدونست، از همون خنده هایی که دین رو عصبی میکرد.
کیدن-بعداز خیانت آلیسا، آزمایشات با قدرت بیشتری ادامه پیدا کردن. اونطوری که خبر دارم بلایی نمونده که سر راجرز بیچاره نیورده باشن. بالاخره آزمایشات نتیجه داد و تراشه با موفقیت توی مغز راجرز کار گذاشته شد. اون تراشه تبدیلش کرد به یک سگ دست آموز که بدون اراده خودش از تمام دستورات اطاعت میکرد.
دین-قبل از اینکه ادامه بدی، میخوام بیشتر درباره تراشه بدونم.
هرچقدر بیشتر کیدن حرف میزد، بیشتر گیج میشد. تمام حرف هاش ضد و نقیص بودن و دین همچنان نقش استیو رو درک نکرده بود. یعنی توی تمام این مدت که دین به استیو اعتماد کرده بود، اون کسی بود که برای ریوز کار میکرد؟ ولی اگر اینطوری باشه دلیلی وجود نداره که ریوز اون رو به قتل برسونه. شاید از چیزی خبر نداشت، شاید استیو تونسته بود تراشه رو از مغزش خارج کنه و اینطوری کنترل خودش رو دوباره به دست بگیره، یا شاید هم...
با فکری که به ذهنش رسید چشمهاش سیاهی رفت. اگر تمام این چندسال اخیر یک بازی از طرف ریوز بوده باشه چی؟ اگر تنها دلیلی که استیو به دین نزدیک شده و اعتمادش رو جلب کرده بخشی از نقشه ریوز بوده باشه چی؟ همیشه برای دین جای تعجب بود که چرا استیو حاضر شده بود با یک مامور اف بی آی همکاری کنه. اگر تمام اینها به خاطر تراشه توی مغزش بود چی؟
ولی حتی این هم منطقی به نظر نمیرسید. استیو توی پرونده ریوز خیلی بهشون کمک کرده بود و باعث شده بود اونها به ریوز نزدیک بشن. برای چی ریوز باید خودش رو در خطر قرار بده؟ به علاوه کیدن درباره این یک سال گذشته صحبت میکرد نه بیشتر از اون. یه چیزی اینجا درست نبود، و دین نمیتونست بفهمتش.
کیدن-روزانه میلیاردها دیتای مختلف وارد مغز میشه. دیتاهایی که به ما اجازه میدن دستمون رو تکون بدیم، روی پاهامون بایستیم، راه بریم، مبارزه کنیم، حتی بکشیم. حالا با کمک این تراشه، مغز خاموش میشه و این دیتاهای طبیعی از بین میرن ولی با اینحال مغز همچنان به زنده بودنش ادامه میده. اینجا کار ما شروع میشه. با یک نرم افزار ساده که به تراشه متصله میتونیم دیتاهای مخصوصی رو به مغز وارد کنیم. بدون اون دیتاهای انتخابی ما...
دین جمله اش رو کامل کرد:
مغز خاموش میشه تا زمانی که دوباره دیتایی واردش بشه.
کیدن-درسته. این تراشه ایه که برای چهارسال روش کار کردیم. بهش فکر کن، اگر این تراشه توی مغز هر آدمی قرار بگیره دیگه هیچکس نیست که بتونه برعلیه رئیس کاری انجام بده. همونطور که گفتم، هممون تبدیل به یک سگ دست آموز میشیم که هیچ اراده ای از خودمون نداریم. برای همین دارم بهت کمک میکنم دین. فکر به اینکه یکی از اعضای خانواده ام قربانی چنین چیزی بشن دیوونه ام میکنه. و باورم کن وقتی میگم رئیس اونقدری قدرت داره تا اون تراشه رو توی مغز تک تکمون کار بزاره.
دین کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
من باز هم متوجه نمیشم. منظورت اینه تمام این سالها استیو به دستورات رئیست عمل میکرده بدون اینکه خودش بدونه؟ پرونده قتل های زنجیره ای که من مسئولشم کار استیوه؟ اون قاتلیه که دنبالشم؟
کیدن که کمی عصبی شده بود با لحن تندی جواب داد:
اصلا بهم گوش میکنی؟ درسته که رئیس دنبال راجرز بود ولی اون هیچوقت نمیتونست بهش اعتماد کنه تا زمانی که از وفاداریش مطمئن نمیشد. و با شناختی که هردومون از راجرز داریم اون مرد به هیچکس غیراز خودش وفادار نبود. به علاوه، صرفا استخدام یک قاتل توی نقشه های رئیس نبود چون اون میتونست هرکسی رو داشته باشه، اون راجرز رو برای نقشه بزرگتری میخواست.
نفس عمیقی کشید تا خونسردی خودش رو حفظ کنه. چطوری دین وینچستر رو به عنوان یک آدم باهوش میشناختن وقتی اونقدر خنگ بود تا متوجه منظورش نشه؟
کیدن-اون قاتلی که درباره اش صحبت میکنی، راجرز نبود. من ندیدمش، هیچکس ندیدتش. فقط میدونم که رئیس خیلی بهش اعتماد داره، شاید حتی از سباستین هم بیشتر، و اون حاضره برای پدرش هرکاری انجام بده، هرکاری.
دین ناگهان به سمت جلو خم شد. درحالی که دیگه براش مهم نبود که ظاهرش رو حفظ کنه با چهره شوکه شده ای پرسید:
پدرش؟
نمیتونست جلوی افکارش رو بگیره و تا به خودش اومد چهره خندون باکی توی ذهنش نقش بسته بود. عصبی پاش رو تکون داد. سعی کرد تصویر باکی رو از ذهنش دور کنه ولی نمیتونست. باکی تنها کسی بود که با ریوز نسبت خونی پدر و پسر داشت، زندگی کنار استیو رو به راحتی قبول کرد، تنها کسی که از نقشه هاشون خبر داشت باکی بود، و به آسونی قبول کرده بود تا توی نقشه های دین همکاری کنه. اینها همه یک نشونه بود مگه نه؟ نشونه اینکه به آدم اشتباهی اعتماد کرده بود.
فکر کنم سکس باعث ایجاد اعتماد خیلی قوی میشه.
دین-رئیس؟
درحالی که از مکالمه بینشون خسته شده بود با لحن سوالی پرسید. به هرحال اون برای شنیدن این چرندیات به اینجا نیومده بود، اون نیاز به اطلاعات داشت، اطلاعاتی که فقط کیدن میتونست دراختیارش بزاره. تلاش کرد خودش رو بی خبر نشون بده اما با نیشخندی که پسر زد متوجه شد چندان موفق نشده.
کیدن-آره، رئیس.
با طعنه کلمه "رئیس" رو کشید و اینبار دیگه اثری از پوزخند روی لبهاش نبود.
کیدن-میدونم که میدونی اون کیه. البته من هیچوقت ملاقاتش نکردم، هیچکدوم ما نکردیم. اون فقط به آقای سالواتوره و آلیسا اجازه میداد به دیدنش برن. یه جورایی برای ما مثل یک خدا بود، خدایی که هیچوقت نمیتونستیم ببینیمش.
دین-شاید هم یک شیطان.
نیم نگاهی به آینه توی اتاق انداخت. میتونست حدس بزنه که دیمن با شنیدن نام پدرش حال خوبی نداره. نمیدونست خبر داره که لئوی پیر توی شب ماموریت توی عمارت حضور داشته یا نه ولی امیدوار بود که اگر میدونه حداقل بهش فرصت توضیح بده.
کیدن-آه نه موافق نیستم. مگر غیراز اینه که شیطان مخلوق خداست؟ ما شاید شیطان باشیم ولی هممون توسط رئیس خلق شدیم.
دین-پس رئیس به لئو سالواتوره و آلیسا فاستر اعتماد داره؟
برای فرار از بحث بی مورد بینشون، پرسید و سعی کرد به دیمنی که اون سمت آینه است توجه ای نکنه. اگر میخواست احساسات دوستش رو در اولويت قرار بده نمیتونست به اطلاعات دست پیدا کنه.
کیدن-اشتباه نکن، اون اصلا به آلیسا اعتماد نداره درصورتی که اون زن حاضره زندگیش رو به خاطرش فدا کنه. ولی درباره آقای سالواتوره... خوب اون بحثش جداست. دقیقا نمیدونم ماجرا چیه ولی میدونم که اون دوتا یه گذشته ای با همدیگه دارن، یه چیزی مثل دوست های صمیمی یا حتی بیشتر از اون، مثل دوتا برادر. بعداز مدتی آقای سالواتوره تلاش میکنه از کار فاصله بگیره اما رئیس مخالف این موضوع بوده. اون موقع دلیلش رو نمیدونستم ولی بعداز ملاقات دیمن و بانی سالواتوره متوجه شدم. آقای سالواتوره به خوبی اطلاعات اعضای خانواده اش رو حذف کرده، حتی نمیدونستم ازدواج کرده. خیلی عجیبه مگه نه؟ ماها حاضریم باعث مرگ آدم های زیادی بشیم، برامون مهم نیست چند نفر رو فدا کنیم یا زندگی چند نفر رو نابود کنیم ولی وقتی بحث به خانواده خودمون میرسه، حاضر نیستیم حتی یک قطره خون از دهنشون بچکه.
دین ترجیح داد سکوت کنه. با اینکه دلش نمیخواست درباره لئو سالواتوره صحبت کنن ولی نقش مهمی که اون پیرمرد توی این ماجرا داشت باعث میشد چاره ای به غیراز صحبت درباره اش نداشته باشن. دوباره ذهنش سمت دیمن رفت. الان حالش چطور بود؟ حتما به خاطر اینکه اسم پدرش رو شنیده بهم ریخته. کاش میتونست همین الان بازجویی رو ناتمام رها کنه و کنار دوستش باشه.
کیدن-برای همین میگم که تو چندان فرقی با ما نداری. تو حتی اجازه دادی آقای سالواتوره فرار کنه فقط چون پدر بهترین دوستت بود.
دین گلوش رو صاف کرد و با اطمینان گفت:
این دلیلی نبود که بهش اجازه دادم بره.
کیدن-و دلیلش چی بود؟
وقتی جوابی از سمت دین نگرفت، خنده ای کرد و دست های زنجیر شده اش رو بالا برد.
کیدن-بیخیال دین، من از اینجا چطوری میتونم برعلیه ات کاری انجام بدم؟ اصلا برای چی اینکارو بکنم؟ اگر میخواستم از شرت خلاص شم به نفعت شهادت دروغ نمیدادم. میدونی به خاطر کمکی که بهت کردم چقدر خودم رو توی خطر انداختم؟ اگر دست رئیس بهم برسه منم تبدیل میشم به یکی از همون سوژه های آزمایشگاهیش.
میدونست اعتماد کردن به پسر مقابلش کار عاقلانه ای نیست ولی اون لحظه احساس خطر نمیکرد. شونه ای بالا انداخت و به سادگی جواب سوالش رو داد.
دین-اجازه دادم آقای سالواتوره بره چون اون تنها کسیه که حاضره برای نابودی رئیست کمکم کنه.
ابروهای کیدن بالا پرید. دین برای لحظه ای برق غافلگیری رو توی چشم هاش دید.
کیدن-خودش این رو بهت گفت؟
دین-آره، و من هم ترجیح دادم باورش کنم. میدونی که حق انتخاب زیادی ندارم.
کیدن برای دقایق طولانی به نقطه نامعلومی روی میز خیره شد. دین نمیتونست حدس بزنه که چه چیزی ذهنش رو درگیر کرده. بعداز چند دقیقه، کیدن اینبار با لحن معمولی گفت:
امیدوارم این اشتباه برات پیش نیاد که من فقط میخوام به تو کمک کنم. دین عزیز، من چندان اهمیتی به تو یا پرونده ات نمیدم. منظورم اینه که اگر جلوم جون بدی هم برام مهم نیست ولی دلیل دیگه ای برای اینکارم دارم. دلیلی که فکر میکنم اونقدری قوی هست که آقای سالواتوره هم حاضر شده کمکت کنه.
دین-و اون چیه؟
کیدن نفس عمیقی کشید. وقتش بود درباره موضوع اصلی صحبت کنن. تا الان هم به اندازه کافی وقت کشی کرده بود. فقط نیاز به یک دلیل برای انجام کارش داشت و آقای سالواتوره این دلیل رو بهش داده بود.
دین بی حوصله گفت:
منم به خاطر همین منتظرم. به هرحال، باید اول برم اتاقم رو مرتب کنم و بعدش کیدن موریسون رو ببینم. مثل اینکه خیلی مشتاقه با من صحبت کنه.
رابرت-برام سواله، برای چی تو؟ درسته که مسئول اصلی پرونده تویی و یه جورایی تو این گند رو به وجود اوردی ولی برای چی با زین یا دیمن و بانی صحبت نکرد؟
دین-میخوام همین رو بفهمم.
رابرت متفکرانه سرش رو تکون داد و گفت:
میبینم رابطه ات با دیمن بهم ریخته، که البته چیز جدیدی نیست.
دین-انتظار داره همیشه کارهام رو براش توضیح بدم. واقعا درک این موضوع سخته که گاهی دلم نمیخواد مردم سر از کارم دربیارن.
با عصبانیت گفت و کلافه دستی به صورتش کشید. وقتی ابروهای بالای رفته رابرت رو دید، سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
متاسفم، نمیتونم خودم رو کنترل کنم. یک دقیقه دیمن رو مقصر میدونم و دقیقه بعدی خودم رو.
رابرت آهی کشید و درحالی که سعی میکرد دین رو بیشتر از این عصبی نکنه گفت:
اینکه نمیخوای مردم سر از کارت دربیارن بد نیست دین ولی ما داریم درباره دیمن صحبت میکنیم. یکم قدردان کارهایی که برات انجام داده باش. اون فقط میخواد بهش اعتماد کنی.
دین-میبینم خیلی چیزها میدونی.
نتونست جلوی لحن پراز حرصش رو بگیره.
رابرت-فکر میکنی آدم های این سازمان برای دردودل کردن پیش کی میرن؟
دین-اوه اون آدم لوس...
زیرلب زمزمه کرد و ترجیح داد بیشتر از این چیزی نگه. میدونست که رابرت علاقه زیادی به دیمن داره و اگر از دین جمله توهین آمیزی بشنوه واکنش منفی نشون میده. به هرحال همه دیمن رو دوست داشتن، اون همون مرد بامزه و پرانرژی داخل سازمان بود و همه مشتاق بودن وقتشون رو باهاش بگذرونن. الان که بهش فکر میکرد، دلیل تنفر دیمن به هنری همین بود. هنری از لحاظ اخلاقی دقیقا شبیه دیمن بود و این باعث شده بود حسادتی توی وجود دیمن شکل بگیره چون اون مرد عادت داشت همیشه خودش توی مرکز توجه باشه، و از وقتی که هنری به سازمان اومده بود مجبور شده بود جایگاهش رو تقسیم کنه.
از روی مبل بلند شد و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفت:
اوه راستی، به یک نفر بگو وسایل هام رو برام بیاره چون واقعا نیاز به گوشیم دارم.
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت رابرت باشه در اتاق رو بست.
چهار ساعت بعدی رو صرف مرتب کردن اتاقش و خوندن پرونده هاش کرد. هنری همراه با وسایل هاش و کوهی از پرونده ها به اتاقش اومده بود و بهش کمک میکرد تا بفهمه چه اتفاقاتی در نبودش توی سازمان افتاده. هنری همین بود، به خاطر رابطه صمیمانه اش با افراد سازمان درجریان خیلی چیزها بود و دین هم با حوصله به همه حرف هاش گوش داد. البته که براش مهم نبود آستین از دوست دخترش درخواست ازدواج کرده یا سوفی توی ماه آخر بارداریشه و به جای اینکه مرخصی بگیره استعفاء داده؛ اینها موضوعاتی نبودن که علاقه ای به شنیدنشون داشته باشه ولی باقی حرف هاش کمی به دردبخور بودن. برای مثال اینکه رابرت و اولدمن بارها با فاینز جلسه داشتن و هیچکس درباره موضوع بحتشون چیزی نمیدونه یا بانی و استوارت دوستهای نزدیکی شدن و بیشتر وقتشون رو با همدیگه میگذرونن. با اینکه فکرش درگیر شده بود ولی از طرفی میدونست بانی یا رابرت تا زمانی که نخوان چیزی بهش نمیگن پس منتظر موقعیت مناسب موند.
بعداز تموم شدن کارش، از زین درخواست کرد کیدن موریسون رو به اتاق بازجویی ببره. درحالی که پرونده توی دستش رو با دقت بررسی میکرد، توی راهروهای سازمان قدم برمیداشت. عجله ای برای رسیدن نداشت. برای هفته ها موریسون اونها رو معطل کرده بود و حالا نوبت دین بود. احساس میکرد اون مرد قراره اطلاعات مهمی رو بهش بده، اطلاعاتی که شاید بدون کمک موریسون برای ماه ها باید درباره اش تحقیق میکردن؛ و حالا اون مرد توی اتاق بازجویی بود تا اطلاعاتش رو باهاشون به اشتراک بزاره.
با ورود به راهروی موردنظر، زین رو درحالی که به دیوار تکیه داده بود و با خونسردی سیگار میکشید دید. زین به محض اینکه متوجه حضورش شد، سیگار نیمه سوخته اش رو با دیوار خاموش کرد و روی زمین انداخت.
دین-برای همین فرمانده دلش نمیخواد توی سازمان سیگار بکشی. زین روی همه دیوارها رد سوختگی هست، و توی همه راهروها فیلتر سیگارهات.
زین توجه ای به غرغرهای همیشگی دین نکرد و بی حوصله گفت:
دیمن و تام اومدن سازمان. وقتی دیمن خبردار شد قراره با موریسون صحبت کنی اصرار کرد اون هم حضور داشته باشه.
و قبل از اینکه بیشتر از این غرغرهای دین رو تحمل کنه باعجله اضافه کرد:
البته تونستم راضیش کنم توی اتاق کناری باشه. بهش گفتم شاید موریسون حاضر نشه جلوی اون حرفی بزنه.
دین سری تکون داد. برخلاف تفکر زین، نمیخواست در اینباره غرغر کنه چون دیمن رو میشناخت. اون مرد چنین موقعیتی رو از دست نمیداد. به علاوه، دیمن هم مثل اون مسئول پرونده بود و نمیتونست از حضورش جلوگیری کنه.
من تازه پارت آخر رو خوندم، مثل همیشه عالی بود و قلبی که توی دهنم بود حرفهای کیدئون رو خوندم.
و فک میکنم پسرخوانده ریوز متاسفانه سم کوچولو خودمونه 😢😢😢
کلیپشو دیدم نمیدونم چرا با کل کلاشون یاد mfs افتادم 😅
یه ادیت سرسری بود از سمت من 😔
قبولش بنمایید
/channel/destiel_ff/20822
حالا حالا ها اسمات گیرمون نمیاد 😂😂 باید حسابی بلا سر دین و کس بیاد بعدش آخررر گیرمون میاد😌 میخواد بهمون بچسبه 😎🔥😂🫠😩❤️🔥
اقا یچیز میپرسم توروخدا مسخرم نکنین من مشکل تمرکز دارم وقتی میخونم خوب متوجه نمیشم🤣
الان باکی داره نقش بازی میکنه پیش باباش یا واقعا ویلن شد چون کیدن که دروغ نمیگه که از اینجا به بعد
و قبلا هم وقتی استیو رو داشتن تیکه تیکه میکردن حالش بد شده بود و اینا یکی توضیح بده😭😂
ازت متنفرم من اسمات میخواستم بچ😭😭
ولی جدی خیلی پارت پشم ریزونی بود من که خودم چشام گرد شد لیترالی
بازم مثل همیشه دمت گرم بابت پارت قشنگی که نوشتی
خداروشکرررر متوجه شدی لینک خرابه داشتم با خودم کلنجار میرفتم 😭😭😭😭
یه سوال اینهمه شخصیت جدید میتونی بنویسی گیج نمیشی؟ 🤯 برای ما که خواننده هستیم سخت نیست
ولی نوشتنش باید خیلی سخت باشه😂😭
نمیدونم چرا نمیتونم قبول کنم قتل ها کار باکی بوده باشه 😭😭
و اینکه خب چندین پارته کستیل داره چیزایی رو پنهان میکنه 😔😔
کیدن یهو همه چیو با هم به دین گفت بچه از دست رفت
باکی عزیزم نمیتونستی ۱۰ دیقه دیرتر بیای اینا زارتان زورتان کنن؟
بدون اسمات این دو بشر پوسیدیم
راستی یه درخواست
یه پیام پین کن و لینک پارت اول همه فف هاتو بذار توش خواهشاً
و هشتگ هارو برای فف های قدیمی درست کن اگه میخوای
چون اینجوری خوندن و پیدا کردن قدیمیا سخته
درود بر تو
مرسی بابت این پارت خیلی دوستش داشتم
پسر خونده ریوز... عجب. جالب باید باشه
آخیش راحت شدم دین بالاخره درباره استیو فهمید. داشت سکته میکرد ولی خب فهمید
یه اسمات به ما نمیدی جدی؟
بی حد منتظر برخورد و مکالمه دین و دیمن ام
در ضمن به تام اعتماد دارم و دقیق نمیدونم چرا 😂 جزو آدم خوباست برام
اون تیمی که فرستاده بودن از اداره دیگه ای که کار اینارو کنترل کنن چکار میکنن؟ نیستن دیگه؟
دمت گرم خسته نباشی 💙🙌🏼
سلام سلاطین
اگر فکر کردید حالا حالاها اسمات بهتون میدم باید بگم پس هنوز من روانی رو نشناختید😁
بالاخره دین به فروپاشی روانی رسید😂
باید اعتراف کنم یکم دلم براش سوخت
باقی این پارت نوشته شده بود ولی احساس کردم اگر اینجا پارت رو تموم کنم باحال تر میشه
به هرحال مرض دارم دیگه
و به کارکتر جدید هم سلام کنید، پسرخونده ریوز😍
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید💋
Love you❤️
راه های ارتباطی:
@faezehfayyaz80
/channel/BChatcBot?start=01025c1a04e10b5f05
چشمهاش سیاهی میرفت و پسر مقابلش رو تار میدید، حالت تهوع بهش دست داده بود و دلش میخواست همون لحظه روی زمین خم بشه و تمام اعتمادی که به باکی کرده بود رو بالا بیاره. یه بار یه نفر بهش گفته بود که اون خیلی زود اعتماد میکنه، تا به همین لحظه باور نکرده بود.
کیدن که از دیدن واکنش دین شوکه شده بود، خودش رو به عقب کشید و صدای زنجیر دستهاش توی اتاق بازجویی اکو پیدا کرد. این مرد چه مشکلی داشت؟
کیدن-آره، پسرش. البته پسر واقعیش نیست ولی چندساله که با رئیسه. اون پسر تمام زندگیش رو مدیون پدرخوندشه و به خاطر همین هرکاری براش انجام میده. اینطوری بگم که وفاداریش به رئیس به خاطر تراشه یا هرچیز مسخره دیگه ای نیست بلکه به خاطر علاقه است. رئیس هم خیلی دوستش داره طوری که تمام این سالها پنهانش کرده.
حرف هاش تاثیری توی حال خراب دین نداشت. همچنان به باکی مشکوک بود. همه چیز باهم جور درمیومد.
دین-و اون قاتلیه که من دنبالشم؟ اون پسر همون قاتل سریالیه؟
کیدن که همچنان شوکه بود شونه ای بالا انداخت و اینبار با احتیاط بیشتری جواب داد:
آره همون آدمه. تمام این سالها رئیس اون پسر رو آموزش داده تا برای منافع خودش ازش استفاده کنه. اونطوری که میدونم دلیل اینکه رئیس هیچوقت هویت پسرخونده اش رو افشا نکرده به خاطر اینه که پسرش مثل یک آدم عادی توی جامعه زندگی میکنه.
دین-اگر... اگر پسر واقعیش نیست و پسرخوندشه، از کجا پیداش کرده؟ به نظر نمیاد رئیست علاقه ای به پرورشگاه رفتن و انتخاب یک پسر از بین اونها داشته باشه. هردومون میدونیم که آدم خیری نیست.
کلمات پشت سرهم روی زبونش جاری میشدن و دین کنترلی روشون نداشت. فقط میخواست به یک نتیجه برسه؛ که آیا باید برای دستگیری باکی اقدام کنه یا نه.
کیدن از چهره دین ترسیده بود. چشم هاش قرمز شده بودن و رگ های گردنش باد کرده بودن، دستهاش میلرزید و هرچند ثانیه یک بار گردنش به طور هیستریکی تکون میخورد. اون هنوز بخش جالب ماجرا رو نگفته بود و اون مرد اینطوری بهم ریخته بود. از چی خبر نداشت؟ دین اون پسرخونده رو میشناخت؟
کیدن-فقط میدونم توی تروری که چندسال پیش توی مدرسه اتفاق افتاد پدرومادرش رو از دست میده. اولش قرار بوده اون هم مثل بعضی از بچه هایی که یتیم شدن به سازمان بره و تبدیل به روح بشه ولی رئیس به طریقی باهاش ملاقات میکنه و منصرف میشه پس پیش خودش میبرتش و تا الان ازش مراقبت میکنه.
دین اینبار سرش رو میون دستهاش میگیره و با صدای گرفته ای سوالی رو میپرسه که جوابش رو از قبل میدونه.
دین-کدوم ترور؟
کیدن-همون تروری که توی مدرسه اتفاق افتاد و خیلی از دانش آموزها و خانواده هاشون و کادر مدرسه کشته شدن. اتفاقا چند وقت پیش دوباره رسانه ای شد و مشخص شد ترور کار خوده دولت بوده. فکر کنم اسم مدرسه لیبرتی یا یه همچین چیزی بود.
نفس کشیدن از هر زمان دیگه ای سخت تر به نظر میرسید. به گلوش چنگ زد و از بطری روی میز چند جرعه آب نوشید. درد طاقت فرسایی توی قفسه سینه اش پخش شده بود. تصویری که توی ذهنش نقش بست اجتناب ناپذیر بود، برادرش، سمی. سالها تلاش برای فراموشی اون روز نحس در ثانیه از بین رفت و دین دوباره احساس کرد توی اون مدرسه است، روی زمین نشسته و جسد بی جون برادرش رو به آغوش گرفته، با چهره ای وحشت زده به مردی که تلاش میکنه سمی رو ازش جدا کنه و به آمبولانس ببره خیره شده، دستهاش رو با التماس بالا میبره تا اونها ازش نگیرنش، که اجازه بدن دوباره به آغوش بکشتش و بهش بگه که بدون اون نمیتونه زندگی کنه.
دین-پس پسری که درباره اش صحبت میکنیم، پسرخونده رئیس، یکی از دانش آموزهای اون مدرسه بوده؟
صداش به سختی درمیومد و طعم گس خون رو توی گلوش احساس میکرد. این دیگه چه مصیبتی بود؟ چرا اون روز لعنتی تموم نمیشد؟
کیدن به سادگی جواب داد:
آره.
دین-بقیه حرفامون باشه برای بعد. الان باید چیزی رو بررسی کنم، باید برم.
موندن توی اون اتاق سخت شده بود. دیوارها رو میدید که به سمتش میومدن و سعی داشتن اون رو له کنن. میخواست فریاد بزنه و کمک بخواد ولی حتی نای اونکارو هم نداشت.
از روی صندلی بلند شد. زانوهاش میلرزیدن و هرلحظه امکان داشت روی زمین بیوفته. پس دیمن کدوم گوری بود؟ اگر اینهارو از پشت آینه میدید پس چرا به کمکش نمیومد؟
کیدن باعجله از روی صندلی بلند شد. به خاطر زنجیرها نمیتونست از میز چندان فاصله بگیره ولی به سختی خودش رو به دین رسوند و به بازوش چنگ زد.
کیدن-نه دین باید بهم گوش کنی، هنوز حتی به بخش جالب ماجرا هم نرسیدیم. همونطور که گفتم راجرز آدم با پتانسیلی بود. مغزش ناخودآگاه خودش رو از هر آسیبی درمان میکرد پس بهترین گزینه برای آزمایشات بود.
کیدن-صادقانه بگم، من انتظار نداشتم آزمایشات موفق بشن. اگر به خاطر خیانت آلیسا به راجرز نبود اون مرد توی تله نمیوفتاد و نگرانی هم برای من وجود نداشت. تمام سوژه های آزمایشگاهی که تا قبل از راجرز روشون کار میکردن بعداز مدتی مغزشون از کار میوفتاد و میمردن. اونها نیاز به یک نفر با پتانسیل بالا داشتن تا هر آزمایشی که دلشون میخواست روش انجام بدن و متوجه بشن اشتباه کارشون کجاست، و راجرز اون آدم بود.
دین که گیج شده بود دستش رو بالا برد تا کیدن بیشتر از این ادامه نده و گفت:
من متوجه نمیشم. چه زمانی روی استیو آزمایش انجام دادن؟ من برای چندین سال استیو رو میشناختم پس میدونم که توی این چند سال اخیر تحت هیچ آزمایشی نبوده، حداقل نه توی این چهار سال.
کیدن بی دلیل خنده ای کرد، شاید برای دین بی دلیل بود، ولی تا چند ثانیه همینطوری میخندید. خنده هاش دین رو عصبی کرده بودن و دلش میخواست همون لحظه بهش حمله کنه و مجبورش کنه همه چیز رو بدون بازی بهش بگه. شاید کیدن فرصت داشت ولی دین فرصتش رو به اتمام بود. ولی با اینحال، مجبور کردن یک رئیس مافیا کاری از پیش نمیبرد پس اعصابش رو کنترل کرد و خونسرد به پسر مقابلش خیره شد. البته که نمیدونست چقدر دیگه میتونه جلوی خشم خودش رو بگیره.
کیدن-چهار سال پیش آزمایشات شروع شد. همونطور که گفتم، امید چندانی برای موفقیتش نداشتم. همه سوژه ها یکی یکی کشته میشدن و ما به هیچ موفقیتی نرسیدیم پس من به این فکر افتادم که شاید تمام تلاش هامون بی نتیجه است. بیشتر از یک سال پیش، خبر به گوشم رسید که راجرز در تلاش برای دستگیری رئیسه. راجرز رو میشناختم، خیلی از کارهام رو خودش انجام داده بود، و البته که پول خوبی هم در قبالش دریافت کرده بود. روح های آمریکایی... اونها به چیزی غیراز پول اهمیت نمیدن. تلاش های راجرز برای دستگیری رئیس برام جالب بود. رئیس هم این رو میدونست، و اونجا متوجه موضوع جالبی شدم، اینکه رئیس برای چندین سال دنبال راجرز بوده تا اون رو توی دستگاه خودش بیاره. برای رئیس، راجرز تبدیل به یک وسواس شده بود. اون عوضی خیلی راحت ناپدید میشد و هیچکس نمیتونست پیداش کنه. تنها راه ارتباطی که باهاش داشتیم یک ایمیل بود و چندتا اطلاعات ساده از قبل از 18 سالگیش ولی بعداز اون، دیگه چیزی نبود.
از بطری آبی که روی میز بود جرعه ای نوشید. گلوش خشک شده بود و هنوز حرف های زیادی برای گفتن وجود داشت.
دین-فکر میکردم استیو چاره ای به غیراز انجام دستورات نداره.
کیدن خنده ای کرد و گفت:
اوه اینطوری بهت گفته بود؟ البته دروغ هم نگفته. تا 25 سالگیش خودش رو برده سازمان میدونست، هر دستوری که بهش میدادن انجام میداد و تحت کنترل بود تا اینکه بعداز 25 سالگیش ناگهان ناپدید شد. هیچکس نمیدونست اون کجاست و چیکار میکنه. همونطور که گفتم تنها راه ارتباطی که از خودش به جا گذاشته بود یک ایمیل بود. از اون موقع به بعد، فقط کیس هایی رو قبول میکرد که دلش میخواست. اگر کسی رو میکشت فقط به خاطر این بود که خودش میخواست اینکارو انجام بده، اگر جایی رو منفجر میکرد چون صلاح رو توی اینکار میدید، اگر کسی رو شکنجه میکرد چون ازش لذت میبرد. هیچوقت به این شک نکردی که اگر همچنان توی دستگاه دولت بود رئیس به راحتی میتونست بهش دست پیدا کنه؟ اگر همچنان برای ما کار میکرد هیچوقت برعلیه مون نمیشد؟
دین با ضعف سرش رو به چپ و راست تکون داد. با اینکه دلش نمیخواست حرف های کیدن رو باور کنه ولی همه چیز منطقی به نظر میرسید. اما خوده استیو بهش گفته بود مگه نه؟ گفته بود که هیچوقت بهش دروغی نگفته. اون باورش کرده بود، بهش اعتماد کرده بود.
کیدن-راجرز از کنترل خارج شده بود. از گوشه و کنار بهم خبر رسیده بود که در تلاش برای نابودی همه ماست ولی چندان موفق نبود. برای نابود کردن مار، باید سرش رو قطع کنی و حتی راجرز هم نمیدونست سر مار به چه کسی ختم میشه. گاهی اوقات توی کارهامون اختلال ایجاد میکرد، مثلا محموله هامون ناپدید یا منفجر میشدن، افرادمون کشته میشدن، دشمنامون فرار میکردن. اون تبدیل به یک مشکل شده بود ولی هرچقدر بیشتر میگذشت، رئیس بیشتر شیفته اش میشد. برای من مثل یک بازی بود. دلم میخواست بدونم انتهای مبارزه بین یکی از قدرتمندترین آدم های توی امریکا با قدرتمندترین روح امریکایی چه پایانی داره.
دین-اگر استیو دشمن شما بود پس چطور آلیسا فاستر بهش خیانت کرد؟
کیدن-دقیقا نمیدونم چه رابطه ای بین آلیسا و راجرز وجود داشت. اینطوری که خبر دارم، بعداز اینکه راجرز از سازمان خارج شد تنها با آلیسا درارتباط بود. با اینکه آلیسا از راجرز خوشش نمیومد اما بین اونها اعتمادی درجریان بود. این اعتماد از بین هم نمیرفت اگر راجرز از حد خودش نمیگذشت و تصمیم به نابود کردن رئیس نمیگرفت. راجرز از آلیسا برای نقشه هاش کمک گرفت اما این رو نمیدونست که آلیسا حاضره تمام دنیا رو فدا کنه ولی اتفاقی برای رئیس نیوفته.
بعداز جدا شدن از زین، وارد اتاق بازجویی شد. بدون اینکه به موریسون حتی نیم نگاهی کنه، پرونده رو روی میز انداخت و روی صندلی نشست. نفس عمیقی کشید و بالاخره خودش رو راضی کرد تا به مجرم روبه روش خیره بشه. خسته به نظر میرسید ولی با اینحال اون پوزخند همیشگی روی صورتش بود. دین از همون شب ماموریت متوجه شده بود که کیدن تفکری متفاوت از باقی همکارانش داره اما با اینحال حاضر نبود جلوی مامور روبه روش خودش رو ابراز کنه.
برای دقایقی، هردو درحال آنالیز کردن همدیگه بودن. دین درتلاش برای خوندن ذهن پسر مقابلش بود ولی کیدن... خوب هیچکس نمیدونست اون لحظه چه افکاری در سر داره. وقتی سکوت بینشون کمی طولانی شد، بالاخره دین با لحن جدی مکالمه رو آغاز کرد.
دین-آقای موریسون، ما مستقیما با همدیگه آشنا نشدیم. من مامور دین وینچستر از اف بی آی هستم. البته فکر میکنم خودتون این رو خوب میدونید.
کیدن پوزخند محوی زد و بی حوصله گفت:
میشه از این تشریفات بگذریم؟ من واقعا حال و حوصله اش رو ندارم.
دست های زنجیر شده اش رو بالا برد و ادامه داد:
وقتی برای روزها توی چنین شرایطی گیر بیوفتی متوجه میشی تشریفات اونقدرها هم مهم نیستن. البته که خودت خیلی خوب این رو میدونی.
جمله آخرش رو با طعنه گفت و نیشخند کوتاهی زد.
دین سری تکون داد و کمی به جلو خم شد، دستهاش رو روی میز بهم قفل کرد و گفت:
اگر اینطوری میخوای مشکلی نیست. اصرار داشتی با من صحبت کنی. نمیدونم چه حرفی میخوای بزنی که نتونستی به مامور مالیک بگی.
کیدن دستی به ته ریشش کشید و گفت:
الایس، اون رو با این اسم میشناسم.
دین-درسته، الایس.
کیدن-عصبی میشه وقتی الایس صداش میزنم ولی این یه جورایی جالبه مگه نه؟ نمیدونم برای چی در برابر این حقیقت که من اون رو با شخصیت دیگه ای میشناسم مقاومت میکنه. شاید برای شما مامور زین مالیکی باشه که برای اجرای عدالت مبارزه میکنه ولی برای من همیشه الایسی باقی میمونه که توی خیلی از جرم ها کمکمون کرده. این رفتارهاش حداقل من رو که حسابی سرگرم میکنه.
دین-خوب زین اخلاق های خاص خودش رو داره. فکر میکنم به خاطر آسیایی بودنش باشه.
کیدن-برات تعریف کرد تا الان چندبار تهدیدم کرده؟ من اگر جای تو بودم سعی میکردم دوستم رو کنترل کنم.
خنده ای کرد و نگاهش رو به آینه اتاق بازجویی داد. میدونست زین داره نگاهش میکنه.
کیدن-ولی فکر نمیکنم به خاطر آسیایی بودنش باشه. چون میدونی یک چیزی رو که توی این مدت یاد گرفتم اینه که نمیتونی با جرم و جنایت سروکار داشته باشی ولی درآخر خودت تبدیل به یک مجرم نشی. البته باز هم این رو خودت خوب میدونی مامور وینچستر عزیز.
فهمیدن اینکه کیدن درباره چی صحبت میکنه چندان سخت نبود. نگاهش درلحظه تغییر کرد و اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بست. به صندلی تکیه داد و قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه، کیدن نگاهش رو از آینه گرفت و به دین داد.
کیدن-به هرحال، خواهش میکنم.
دین منتظر نگاهش کرد تا جمله اش رو ادامه بده. البته منظورش رو متوجه شده بود ولی گاهی اوقات لازمه که دهنت رو ببندی تا توضیحات بیشتری بشنوی.
کیدن-به خاطر اینکه توی دادگاه به نفعت شهادت دروغ دادم. البته اینطوری نیست که حق انتخابی هم داشته باشم. وقتی یه اسلحه روی سر مادرته خوب... حق انتخاب مثل یک شوخی مسخره به نظر میرسه. به هرحال همه ما مثل مامور دین وینچستر افسانه ای حاضر نیستیم همه افراد زندگیمون رو فدا کنیم.
پلک دین عصبی پرید اما با اینحال خودش رو آروم نشون داد. اجازه نمیداد پسر مقابلش کنترل احساساتش رو به دست بگیره. اگر میخواست ملاقاتشون رو تبدیل به یک زمین بازی کنه... خوب دین بازیکن حرفه ای بود.
دین-آره، ازت ممنونم. البته این چیزی رو حل نمیکنه چون به عنوان یک مجرم هنوز باهات مشکل دارم. امیدوارم فکر نکنی بهت مدیونم.
کیدن خنده ای کرد و سرش رو با تاسف به چپ و راست تکون داد. کیدن-اوه خدای من.
درحالی که حسابی سرگرم شده بود پرسید:
میدونی فرق من و تو چیه آقای وینچستر؟
دین-فکر میکنم مهم ترینش این باشه که تو یک مجرمی اما من نه.
کیدن-اشتباهت همینجاست. فرق من و تو اینه که من قبول کردم یک مجرمم ولی تو از این واقعیت فرار میکنی.
دین-اینکه من اینور میز بازجویی با دستهای آزاد نشستم باعث میشه این صرفا توهم تو باشه نه واقعیت.
کیدن نیشخندی زد و خودش رو به جلو خم کرد. درحالی که به چشم های دین خیره شده بود گفت:
خواهش میکنم دین. میتونم دین صدات کنم؟ البته مهم نیست چون من و تو با اینکه چندان همدیگه رو ندیدیم ولی احساس میکنم خیلی صمیمی هستیم. به هرحال، چی داشتم میگفتم؟ آها. یادت نره اون شب منم توی اون اتاق بودم. دیدم که برای کشیدن ماشه تردید نکردی. البته اشتباه برداشت نکن چون واقعا ازت ممنونم. هیچوقت از سباستین خوشم نمیومد. همه ما تلاش کردیم تا به جایگاهمون برسیم ولی اون حرومزاده صرف معشوقه رئیس بودن راحت کنترل همه چیز رو به دست گرفت.
انتظار هرچیزی رو داشت به غیراز اتفاقی که درحال وقوع بود. انتظار داشت فرمانده سرزنشش کنه که دو روز تمام بدون اجازه مرخصی گرفته، انتظار داشت با دیمن دعوای دیگه ای داشته باشه یا حتی اعضای تیم امنیتی اون رو یک فرد بی مسئولیت خطاب کنن ولی مطمئنا انتظار اینو نداشت که وارد سازمان بشه و تمام دوستان و همکارانش اطرافش رو بگیرن و با خوشحالی بازگشتش به سازمان رو تبریک بگن. گاهی اوقات زندگی طبق انتظارات دین پیش نمیرفت، البته بیشتر اوقات.
به سختی هنری و ناتالی رو که از بازوهاش آویزون شده بودن از خودش جدا کرد تا بتونه نفس بکشه. خیلی ناگهانی اطرافش شلوغ شده بود و دین حتی فرصت نکرده بود موقعیت رو تحلیل کنه. لبخندی به ذوق کودکانه دوستان و همکارانش زد و گفت:
ازتون ممنونم. فکر نمیکردم حضورم چندان مهم باشه.
جکسون ضربه آرومی به کمرش کوبید و گفت:
همه ما نگرانت بودیم و اگر آزادت نمیکردن مطمئنا یک نقشه برای فرار از زندان برات میکشیدیم.
زین-من حتی داشتم نقشه زندان رو روی کمرم تتو میکردم که خداروشکر آزاد شدی.
آلیس-اوه خدای من، خواهش میکنم تتوی دیگه ای نزن. بدنت رو با دفتر نقاشی اشتباه گرفتی؟
زین-به تو چه، بدن خودمه. مگه من بهت میگم موهاتو رنگ نکن؟
دیمن رو نمیدید. نمیدونست هنوز سرکار نیومده یا ترجیح داده از دین فاصله بگیره. از دو روز قبل که توی دادگاه بحث کردن تا الان دیگه ندیده بودش، و باید اعتراف میکرد که دلش تنگ شده بود. عادت داشت همیشه دیمن رو اطرافش ببینه و نبودنش کمی باعث دلخوریش شده بود. موافق بود که اون هم توی بحثشون تقصیر داشت ولی دلش نمیخواست اون بحث پایانی برای دوستیشون باشه. صادقانه، توی زندگیش همیشه به دیمن احتیاج داشت.
وقتی اطرافش خلوت شد، زین کنارش ایستاد و طبق عادت همیشه نخ سیگاری روشن کرد. درحالی که دودش رو توی هوا فوت میکرد گفت:
هنوز نیومده سازمان. به فرمانده گفته کمی دیرتر میاد چون قراره دوست پسرش هم باهاش باشه.
بدون اینکه دین سوالی بپرسه گفت. نیشخندی زد و ادامه داد:
بی صبرانه منتظرم تام رو ببینم. باید بهش تبریک بگم که بعداز یک سال کراش داشتن روی دیمن بالاخره موفق شده مخش رو بزنه.
دین به سمت دفترکار فرمانده قدم برداشت و گفت:
"خرگوش کوچولو"، این چیزی که دیمن صداش میزنه. من جای تو بودم با این لقب جفتشون رو آزار میدادم.
زین اون کلمه رو توی ذهنش حک کرد. مطمئنا از هیچ راهی برای اذیت کردن دیمن و تام دریغ نمیکرد.
به آرومی کنار همدیگه قدم میزدن و دین به راهروهای اون طبقه نگاه میکرد. عجیب بود که حتی برای اون راهروها هم احساس دلتنگی میکرد. بی صبرانه منتظر بود روی صندلی اتاقش بشینه و دوباره خودش رو درگیر پرونده هاش کنه. لبخند تلخی زد. قبل از پرونده ریوز، زندگی خیلی آسون تر به نظر میرسید.
دین-درباره من چیزی نگفته؟
بدون اینکه اشاره مستقیمی بکنه سوالش رو پرسید.
زین شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
نه، حداقل به من چیزی نگفته. روزی که بحث کردید خیلی عصبی بود، حتی روزهای قبلش، ولی بعداز روز دادگاه بیشتر ناراحت بود تا عصبانی. حقیقتا من هم جرات نکردم چیزی بپرسم. میدونی که، ورژن غمگین دیمن چیزی نیست که بهش عادت داشته باشم.
دین آهی کشید و درحالی که سعی میکرد توی صداش نشونه ای از ناراحتیش نباشه گفت:
خوب بهش حق میدم. من توانایی بالایی توی ناامید کردن آدم ها دارم.
جلوی اتاق فرمانده ایستادن. زین ضربه آرومی به شونه اش کوبید و گفت:
بیخیال رفیق، شاید احمق و لجباز و دردسرساز و کله خراب و عوضی باشی ولی مطمئنا هیچوقت کسی رو ناامید نکردی. تو دقیقا همون کسی هستی که ما بهش نیاز داریم فقط هنوز خودت نمیدونی، شاید میدونی و راهت رو گم کردی. به هرحال، مطمئنم همه توی این سازمان افتخار میکنن که با مامور دین وینچستر افسانه ای همکارن.
و چشمکی بهش زد و زمانی که فرمانده از داخل اتاق فریاد کشید که تا به امروز صدبار به زین گفته توی سازمان سیگار نکشه، ترجیح داد فرار کنه. اون پیرمرد پشت در اتاقش هم چشم داشت؟
مکث کوتاهی کرد و بعد وارد اتاق شد. رابرت با دیدنش لبخند پدرانه ای زد اما با جمله دین چهره اش خنثی شد.
دین-سلام رابرت. خوشحالم دوباره میبینمت. لطفا بلند نشو.
رابرت-اگر میتونستم بلندشم که تو الان زنده نبودی.
با تهدید گفت و چشم غره ای بهش رفت.
دین نیشخندی زد و روی مبل نشست. دستی به گردنش کشید و گفت:
خوب خبرهای بد رو بگو.
رابرت-خبر بدی وجود نداره. تو که رفع اتهام شدی و الان اینجایی، پرونده ها هم دارن روند خودشون رو طی میکنن.
دین-و فلش؟
رابرت-بچه ها دارن تلاششون رو میکنن دین.
دین ناامید گفت:
میدونم. همه ما داریم تلاشمون رو میکنیم فقط چندان خوش شانس نیستیم.
رابرت لبخندی زد و گفت:
مطمئنم بعداز تمام این دردسرهایی که کشیدیم بالاخره موفق میشیم. درسته که سخته ولی غیرممکن نیست.