dllbarrrr | Unsorted

Telegram-канал dllbarrrr - رمان دلبرکوچیک....

2120

فصل اول: دلبر کوچک فصل دوم: دلبرانه رمان دوم: ارباب خشن و هات من👀👅 رمان سوم: هوس شیطان💦🔥

Subscribe to a channel

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part200

دستش روی گودی کمرم نشست.
آروم نوازشم می‌کرد و حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.
فکر کنم اینجوری راحت تر می‌بود، برای کسی که حرف‌هایی رو زده بود که آزارش می‌داد و به غیرت مردونه‌ش برمی‌خورد و قلبش رو هدف می‌گرفت.
حرکات دستش آروم شد و دستش بند بازوم شد.

-نمیای تو بغلم؟
لبخند کوچیکی زدم.
-چرا که نه؟ من از خدامه!
توی گلو خندیدم.
توی بغلش خزیدم، روی سرم رو بوسید و موهام رو بویید.
دستم رو توی دست های مردونه‌ش قفل کردم. آخه بهتر از این لحظه چی میتونست باشه؟ آرامش الانم رو به وجود گرم شایان مدیون بودم.
باانگشت شصتش دستم رو نوازش می‌کرد.
-تو فقط مال منی!
تو دلم انگار هزار تا کارخونه قند سازی آب میشد.
روی سینه‌ش رو بوسیدم و لب زدم.
-مال خودتم.
مکثی کردم و ادامه دادم.
-شمام تمام و کمال مال خودمی!
به خودش فشردتم.
-مال همیم.
وای که دلم آب شد.
دلم می‌خواست از خوشحالی عر بزنم.
وای که وجود شایان چقدر قشنگ بود.
برای ادامه‌ی زندگی بهش نیاز داشتم، به شایان انقدری دلبسته شده بودم که فکر بدون اون بودن عذابم می‌داد.
-شروع کنم؟
دستش رو محکم تر گرفتم.
-آره، بگو

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part198

خودم این هارو می‌دونستم.
چرا اجازه ندادن؟ مگه همه چیز پول بود؟!
کامران هم پولداره ولی انسانیت نداره.
نفس عمیقی کشیدم.

-خب می‌گفتی.
سری تکون داد و شروع کرد.
-مادرم عقد بابام میشه چون خونوادش میفهمن که اگه جلوی اونم بگیرن مثل دختر بزرگشون میره و خونواده رو ترد میکنه.
نفسی تازه می‌کنه.
-بابام سه ماه بعد ازدواج فوت می‌کنه.
وسط حرفش پریدم.
-خدا بیامرزه.
-ممنون و همچنین پدر و مادر خودتو
تشکری کردم.
-خب می‌گفتم. خیلی یهویی بابابزرگ توی آستانه‌ی ورشکستگی بوده، وقتی ورشکست میشه کامران میاد و میگه...
به اینجای حرفش که رسید دست هاش مشت میشن.
نفسش عمیق و داغ میشه و تپش قلبش بالا میره.
-میگه در ازای نجات دادن مال و منالشون، مادرم رو به عقد خودش دربیاره.
سکوت کرد.
با صدای آرومی لب زدم.
-خب؟
-مادرم که تنها چند هفته از فوت شوهرش میگذره رو به‌زور شوهرش میدن برای نجات ثروتشون!
دستم رو نوازش وار روی سینه‌ش کشیدم.
حس می‌کردم حرف زدن واسش سخته، حق داشت خب!
درمورد مرگ باباش واسم گفت.
الان شایان پسرخالمه؟

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part196

آرنجش رو روی رونش گذاشت و به رو به رو خیره شد.
دسته‌ی کیفم رو محکم فشردم.
اوف به حرف بیا.
بالاخره لب ازهم باز کرد.

-می‌دونی ربط گردنبد و اسم مامانت کنار اسم الهام چی بود؟
واه باز سؤال میپرسه؟ حرصی شده بودم اما به روی مبارکم نیاوردم با صدای آرومی لب زدم.
-اگه می‌دونستم ازت میپرسیدم؟
بدون نگاه کردن بهم گفت:
-از تو چیزی بعید نیست.
لبخند زورکی زدم که با دیدن سکوتم ادامه داد.
-مامان تو و مامان من خواهرن!
یک دفعه به سمت برگشتم جوری برگشتم که صدای قولنج های گردنم رو به وضوح می‌شنیدم.
-چی؟ داری چی میگی؟ متوجهی چه حرفی میزنی؟
قیافش خونسرد بود و جدی و نشونه ای از شوخی توش دیده میشد.
-خب یه حرفی بزن، مادرامون چه ربطی بهم دارن؟ شاید اون گردنبد اتفاقی بوده!
پوزخندی زد.
-زور نزن بچه، قرار شد واقعیتو بهت بگم، مگه دنبالش نیستی؟ پس چرا انکارش میکنی هوم؟
لبم رو با زبونم خیس کردم.
اه الان چی بگم؟
ممکن نیست مامانم خواهر داشته باشه.
به خودم تشر زدم، اون خونواده داره. خونواده ای که می‌خواستن مانع رسیدن به عشقش بشه!
نفس عمیقی کشیدم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_422 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_420 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part193

ابرویی بالا انداخت.
توی چشم هام خیره بود انگار که سعی داشت صداقت کلامم رو از چشم هام بخونه.
آب دهنم رو قورت دادم.
از اینکه یه نفر بهم خیره بشه اذیتم می‌کرد.

-چیه نگام می‌کنی؟
چشم از صورتم گرفت.
-اون نامه رو بی اجازه خوندی؟
لبم رو گزیدم و چشمم رو پایین انداختم.
به خشکی شانس!
یعنی فهمیده؟
برای اینکه یک دستی نخورم گفتم:
-چی؟ چه نامه ای؟!
شایان پوزخندی زد.
-فکر می‌کنی تو خونه ای که کامران هست بدون شنود و دوربین توی اتاقم زندگی می‌کنم؟
-یعنی چی؟
تند تند پلک می‌زدم، متعجب شده بودم.
تو دردسر افتادی دختره‌ی خنگ چرا اینجوری شد آخه؟
-یعنی اینکه دیدم چجوری فضولی کردی و نامه رو برداشتی خوندیش.
سرم رو پایین انداختم.
روی نگاه کردن بهش رو نداشتم.
چرا انقدر حواس پرتم آخه؟!
-قصد بدی نداشتم!
پوزخندی زد.
-فکر می‌کنی اگه شک می‌کردم که قصدت بده الان زنده بودی؟ هوم؟ اگه یه درصد بهت شک داشتم الان نفس نمی‌کشیدی سارینا.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part191

دستم رو کشید که توی بغلش پرت شدم.
دستش رو شونه‌م نشست و خدانکنه ای زمزمه کرد.
نفسم رو بیرون دادم و لب زدم.

-نمی‌خوای شروع کنی؟
به چشم‌های منتظرم خیره شد.
-چیو شروع کنم؟
داشت سر به سرم میذاشت کلافه‌م میکرد.
زهرمارو شروع کن.
حناق بگیری الهی.
پوف کلافه ای کشیدم.
-هیچی بابا هیچییی
تقریبا داد زدم.
بازیش گرفته بود، اما نمی‌دونست که من همبازی عجول و رو مخیم.
آخه زهرمار داری پسر خوب؟ من رو مسخره خودت کردی؟
آروم خندید و دست‌هاش رو روی نیمکت گذاشت و بهش تکیه زد.
نفسم رو عمیق بیرون دادم.
گل بگیرن زبونتو.
خب به حرف بیا‌!
دیگه اصراری نمی‌کردم چون هرچقدر مشتاق تر به نظر می‌اومدم بیشتر جون به لبم می‌کرد.
مثل خودش، درحالی که سعی داشتم خونسردیم‌ رو حفظ کنم به نیمکت تکیه زدم.
کنجکاو بهم نگاه کرد.
حالا حتما می‌گه‌ تاالان از فضولی دق می‌کرد و الان کاملا خونسرده انگار نه انگار اتفاقی افتاده!
هه فکر می‌کرد نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part189

چشم ریز کردم، اول قول داده بعد میخواد زیر قولش بزنه؟
خواستم بهش حمله ور بشم اما پشیمون شدم.
نگاهم رو به نیم رخش دوختم.

-باشه ببخشید دیگه هیچی نمیگم!
دنده رو عوض کرد و به حرکت افتاد.
-حالا شد.
پوف کلافه ای کشیدم.
دوست داشتم تک تک موهاش رو بکشم، اه چقدر رو مخی شده بود.
آدم رو مخِ جذاب!
چشم از نیم رخش کشیدم.
-بذار یه آهنگ خوب.
به خیابون خیره بودم که صدای آهنگ شاد توی فضای ماشین پخش شد:
-میریزمش این شهرو به پات آخ دلم میره برات
اینجوری نخندی نمیشه نه بخند بهت میاد
جان جان تو فقط لب تر کن قربان
آره مثه رویایی برام شدی لالایی برام
میبینمت آرومی باهام دیگه هیچی نمیخوام
جان جان دارم عاشق تر میشم هر آن
آخه دیوونتمو زدی دلمو بردی دمت گرم
زده به سرم تو رو ببرم شمال و برنگردم
کمه کمه کم یه شبو با هم زیر نور ماه تو ساحل
بگی به همه عاشقمی ماله خوده خوده خودمی
"یوسف‌زمانی-شب موهات"
عاشق آهنگ های یوسف زمانی بود.
صداش آرامش محض بود.
زمانی که به اهنگ هاش گوش میسپردم حس خوبی بهم منتقل میشد.
جوری نبود که وارد غم و ناراحتیم کنه.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part187

دستی به شکمم کشیدم.
حس نمیکردم انقدر خوشمزه باشن.
شایان دور لبش رو پاک کرد.

-نوش جونت
توی گلو خندید.
-فدات نوش جون خودتم.
-مرسی
مردمک چشمم رو روی صورتش بالا و پایین کردم.
-نریم؟
-عجله‌ت چیه؟
لبم رو روی هم فشردم، چرا خودش رو به کوچه‌ی علی چپ میزد؟
باحرص لب زدم.
-گفتی حقایقو بهم میگی!
چشمش رو روی هم بست.
-نگفتم عجله نکن؟
به جون گوشه‌ی لبم افتادم.
-خب نمیتونم خونسرد باشم.
-چرا؟
سکوت کردن اشتباه بود پس خودم رو جلو کشیدم.
-شاید اتفاقی باشه ولی اسم مامانمو رو یه تیکه سنگ دیدم!
ابرویی بالا انداخت.
-خب مگه فقط اسم مامانت الهه‌ست؟
لپم رو باد کردم.
-از کجا میدونی اسمش الهه‌ست؟
پوزخندی زد.
-از اونجایی که سنگو دیدم.
اخم کوچولویی روی پیشونیم نشست.
-اونوقت چجوری حدس زدی که الهه اسم مامانمه نه الهام؟

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part185

بدون گفتن چیز دیگه ای سکوت کردم.
بهتر بود ساکت باشم.
حرف اضافی ممکن بود همون چیزهایی هم که قراره بگه رو از دست بدم.
جرعه ای از آب پرتقال رو نوشیدم.
اممم خوشمزه بود و ارگانیک.
هرکسی با جفتش حرف میزد و مشغول غذا خوردن بود و من دعا میکردم که خدایا غذام خوشمزه باشه شکر خوردم که سرخود انتخاب کردم.

-گشنمه.
نگاهی به قیافه‌ی تخس شایان انداختم.
-منم گشنمه.
لبم رو به دندون گرفتم.
-تو خیلی جذابی سارینا.
دستش زو جلو کشید و دستم رو محکم گرفت.
-کی از کامران جدا میشی که بتونم مال خودم بکنمت؟
به چشمم نگاه کرد.
-حتی این دیدار ها عذابم می‌دن، من به درک؛ ولی دلم نمیخواد تو وارد گناه بشی.
دستم رو نوازش کرد.
-نمی‌خوام به گناه آلوده شی.
منم متقابلا دستش رو گرفتم.
-کنار تو بودن به هرچیزی تو دنیا می ارزه. همین که کنارت باشم واسم کافیه.
-خیلی می‌خوامت کوچولو.
لبخند کوچولویی زدم.
-منم می‌خوامت گنده بک!
بااین حرفم آروم خندید.
-اوه، گنده بک؟
ابرویی بالا انداختم.
-‌خب وقتی به من بگی کوچولو یعنی تو گنده بکی دیگه!
نچ نچی کرد و دستم رو رها کرد.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part183

با حرف من سری تکون داد، گارسون دو پیک شراب آورد، به شراب قرمز خوش‌رنگی که جلوی روم بود خیره شدم.
یعنی چه طمعیه؟
تا به حال لب به شراب نزده بودم. خدا رحم کنه مست نشم.
دو دل به لیوان‌های شراب خیره شدم. شایان توی گلو خندید.

-چیه اینجوری نگاشون می‌کنی؟
لبم روگزیدم.
-هیچی، خوشرنگه
ابرویی بالا انداخت و چشمش رو ریز کرد.
-همین؟
سرم رو تکون دادم.
نگاهم رو بالا آوردم و به چشم های خوش رنگش که بهم خیره بود، نگاه کردم.
-خب، تاحالا نخوردم میترسم تلخ باشه کنف بشم.
-تاحدودی تلخه، اگه می‌خوای نخور هوم؟
با خنده سرم رو تکون دادم.
-پس آب‌پرتقال یا آب میخوام!
-باشه بانو شما جون بخواه.
لبخند خجولی زدم.
-مرسی
شایان مردی رو صدا زد و گفت:
-آب پرتقال بیارید لطفا، همسرم شراب نمی‌خوره.
-حتما چشم، لطفا از روی منو هم غذا سفارش بدین.
با گفتن همسرم دلم آب شد‌ وای به من گفت همسرم.
از ذوق همسرم گفتنش تو پوست خودم نمی‌گنجیدم.
نفهمیدم گارسون کی رفت.
-چیزی انتخاب کن سفارش بدیم.
سری تکون دادم و منو رو توی دستم گرفتم...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part181

جلوی یه رستوران لوکس و لاکچری ایستاد.
خوب شد تیپ خوبی زدم وگرنه اینجا کنف شدم.
ماشین رو خاموش کرد و از ماشین پیاده شد، ماشین رو دور زد و جلوی در سمت من ایستاد.
خم شد و در رو باز کرد، دستش رو جلوم قرار داد و لب زد.

-بفرمایید مادمازل زیبا‌!
لبخند کوچولویی روی لبم نشوندم.
ای‌خدا چقدر حرف هاش به دل می‌شینن، یعنی این حرف هارو به کسی گفته؟
اخم هام رو بهم نزدیک کردم، بازم خر شدم؟ خب گفته باشه!
گذشته مال خودش، آینده و حالش مال منه.
-چیشد اخم کردی؟
لبخندی روی لبم جا دادم و دستم رو توی دستش گذاشتم.
-هیچی، به این فکر می‌کردم کاش زودتر آشنا میشدیم.
دستم رو فشرد، درحالی که از ماشین پیاده میشدم لب زد.
-دیر بهتر از هرگزه، اینو یادت باشه.
شونه به شونه اش ایستادم و دستم رو توی بازواش فرو بردم و بهش آویزون شدم.
با به یاد آوردن آرزوی نچسب بازواش رو فشردم لب زدم‌.
-راستی چه‌خبر از آرزو؟
ابرویی بالا انداخت.
-آرزو؟! خبری ندارم بانوی من.
سری تکون دادم که گفت:
-چرا یهو به فکرش افتادی؟
شونه ای بالا انداختم.
-نمی‌دونم، یهو گفتم بپرسم.
حلقه‌ی بازوش رو مقداری تنگ کرد.
-یهو؟ یعنی اصلا بهش فکر نکردی؟ خیلی یهویی اسمش اومد تو ذهنت؟
-نه خب دلیلی نداره بهش فکر کنم، الانم خیلی یهویی بود.
به گفتن "درسته" اکتفا کرد.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part179

در رو باز کرد و از در خارج شدم.
نگاهم رو توی خیابون چرخوندم.
با دیدن ماشین شایان دستی براش تکون دادم و به طرف دیگه خیابون رفتم.
خنگ نتونست بیاد جلو در؟ انگار که می‌خوایم دزدکی بریم!
در رو باز کردم و سوار شدم.
به طرفم برگشت، با دیدنم یک ثانیه مکث کرد و سوت بلندی کشید.

-اووف به به عجب جیگری!
دستی به موهام کشیدم.
-از اول بودم.
تک خنده ای کرد.
-بله بانوی من، جیگر بودی جیگر تر شدی.
پرعشوه خندیدم.
درحالی که دنده رو عوض می‌کرد ضبط ماشین رو روشن کرد که بااین کارش آهنگ توی ماشین پیچید:
-دلم گیره کمینم شو
چقدر سنگی
منو مسخره کردی و تو هر یک روز
دو روز قهری
سرم داد نزن عشق من
از شور درش نیار دیگه

نفس عمیقی کشیدم، حقا که آهنگ غمگین تاثیر بدی روی روح و روان آرم میذاره!

زبونم لال ولی حرفات یه بوهای بدی میده
دلم از صبر دلم تنگه
الله وکیلی داغونم
نباشی نمیشه باشم
نمیتونم نمیتونم
سرم درد میکنه واست نگاه کن دردسر اینه
منو دنیا زده عشقم بیا و تو نزن دیگه
مامان من خوشم امشب
مامان با اون خوشه حالم
چقدر بی اون غم انگیزه
این جمله ی دوست دارم

"مجید علی‌پور دلم گیره"

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part177

سنگ رو برگردوندم و به پشتش نگاه کردم.
با دیدن اسم "الهه" و "الهام" ابروهام بالا پریدن.
واه، اسم مامانم اینجا چیه؟ البته که کلی آدم هستن اسمشون الهه باشه.
لبم رو روی هم فشردم.
پس چرا گردنبند اونجا بود؟
چه‌خبره؟
نکنه... نکنه مامانم ربطی به این خونواده داشته باشه.
نه بابا، چه ربطی داشته باشه؟ همه چیز اتفاقیه.
از این گردنبندها زیادن و تنها اسم مامان من الهه نیست!
نفس عمیقی کشیدم.
بااین حرف ها خودم رو راضی کردم، اما چیزی ته دلم ناراضی بود.
با رنگ خوردن گوشیم دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم و به گوشیم نگاه کردم.
شماره‌ی ناشناس بود.
کنجکاو اتصال رو زدم.
کی میتونست باشه؟

-بانوی من!
باصدای شایان ابروهام بالا پریدن. شماره‌م رو چجوری داره؟
چشم توی حدقه چرخوندم.
-شایان؟ شمارمو چجوری داری؟
-جای جانم گفتنته؟
تک خنده ای کردم.
-کنجکاو شدم خب!
-جون فدای کنجکاویت
لبخند کوچولویی روی لبم نشوندم. هیچی جز شایان نمیتونست حال منو خوب کنه.
-خدانکنه.
-راستی نهار بریم بیرون؟
به آسمون نگاه کردم.
-نمی‌دونم والا، الان که وقت نهاره!
آروم خندید.
-خب بانو الان میام دنبالت‌.
-آهان باشه خب، مشکلی ندارم بیا
-چشم، خودتو آماده کن.
زیر لب باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردیم.
به سمت خونه دویدم تا خودم رو آماده کنم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part175

صبحونه‌م رو توی آرامش خوردم.
ظرف هارو جمع کردم و ظرف‌های کثیف شده رو توی ماشین ظرف‌شویی گذاشتم و به نشیمن برگشتم.
آسیه اینجا نبود و میشد حدس زد که طبقه بالاس‌.
دستی به شکمم کشیدم، چقدر خوردم.
داشتم می‌ترکیدم بخدا.
با صدای زنگ تلفن از جام بلند شدم.
تلفن بی‌سیمی رو بلند کردم و روی مبل کناری نششتم.

-بله؟
صدای کامران توی گوشم پیچید.
-به به عروسک بیدار شدی؟
از اینکه بهم می‌گفت عروسک بدم می‌اومد، حس می‌کردم دارم بازیچه میشم.
-آره، چیشد زنگ زدی؟
-هیچی عزیزم خواستم حالتو بپرسم.
آهانی گفتم.
-امروز جایی کار داری؟
چشم توی حدقه چدخوندم. الان می می‌گفتم؟ بگم با شایان میرم بیرون؟
به پشتی مبل تکیه زدم.
بذار واقعیتو بگم، اینجوری بهتره.
-راستش دیشب برای اینکه شایان باهام احساس راحتی کنه و این تنفر از بین بره گفتم بریم کافه‌ای جایی.
-اوهوم، شایان هم گفت.
نفس راحتی کشیدم. خوب شد دروغ نگفتم وگرنه به کاف می‌رفتیم.
بالاخره به حرف اومدم.
-توچی؟
صداش رو صاف کرد.
-امروز تو شرکت کار زیادی دارم نمی‌تونم بیام.
آخیش چه شرکت عاقلی!
توی دلم خندیدم.
صدام رو دپ کردم.
-اه کاش می‌بودی
-حالا وقت زیاده.
دست زیر چونه م گذاشتم.
-آره، خب کاری نداری؟
-نه عزیزم مواظب خودت باش.
چشمم رو توی خونه چرخوندم.
-توهم، خداحافظ.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part199

پوف کلافه ای کشیدم.
باورش برام سخت بود.
یعنی من خونواده دارم؟ خاله و پسرخاله دارم؟ مامان بزرگ و بابابزرگ چی؟ اونا زنده‌ن؟ سعی کردم از این فکرها دست بردارم و به شایانی گوش بدم که سخت ترین چیزهارو برام بازگو می‌کرد.

-باهم ازدواج میکنن، خب منم به دنیا میام اما همه فکر می‌کردن من بچه کامرانم. حتی خودِ کامران! مامانم بخاطر اینکه اذیتمون نکنه واقعیت رو نگفته بود و خودم هم چند ماهه واقعیت رو فهمیدم.
تک ابرویی بالا انداختم.
-یعنی پسر خالمی؟
آروم خندید و سرم رو روی سینه‌ش فشرد.
-انگاری، دوست نداری؟
عطر تنش رو نفس کشیدم.
-کی پسرخاله جذاب نمی‌خواد که من دومیش باشم‌؟
آروم خندید و روی سرم رو بوسید.
-بقیشو بگم؟
روی سینه‌ش خطوط و اشکال نامفهومی کشیدم.
-فعلا استراحت کنیم، نیم ساعت دیگه شروع کن.
به خودش فشردم.
انگار برای این حرفم آمادگی داشته.
-نظر خوبیه.
لبخند کوچولویی زدم.
از آغوشش در اومدم و کش و قوسی به بدن مبارکم دادم.
خیره بهم نگاه میکرد از نگاهاش که بهم میشد لذت می‌بردم.
دوست داشتم ساعت ها بهم خیره بشه و من از نگاه هاش لذت ببرم.
کاش می‌دونست در چه حدی دلم رو زیر و رو کرده.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part197

سرم رو توی دستم گرفته بودم.
هضم این‌که مادر من و مادر شایان باهم خواهرن سخت بود و آزار دهنده.
چشمم رو محکم روی هم فشردم.
سرم افتضاح درد می‌کرد، یعنی بقیه‌ی حقایق همین‌جور دردآور هستن؟

-ادامه نمی‌دی.
دستم رو کشید و به خودش تکیه‌م داد.
-اینجوری بهتره
لبخندی زدم، دستم رو روی سینه‌ش گذاشتم و بهش گوش سپردم.
-سعی می‌کنم با جزئیات بگم، پس گوش کن؛ حله؟!
باشه‌ی آرومی گفتم.
وقتی فهمید بهش گوش می‌دم شروع کرد.
-خب مادر تو و مادر من...
مکث کوتاهی کرد.
حس کردم دستش لرزید، صداش گرفته شد و نفسش کشدار شدن.
با صدای بم و گرفته ای ادامه داد.
-عاشق دونفر شدن.
ابرویی بالا انداختم.
سکوت رو ترجیح دادم پس ساکت موندم.
-چون از قشر مرفهی بودن، نمی‌تونستن به کسایی که دوسشون دارن برسن.
هنوز لرز توی صداش اذیتم می‌کرد، دست هاش که روی شونه م حلقه بود می‌لرزید.
نفس عمیقی کشید.
-خب اونا هرکاری کردن و نتونستن خونواده رو راضی کنن تااینکه مامانت همراه بابات فرار می‌کنن.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part195

دستی به صورتم کشیدم.
پوف کلافه ای کشیدم، سعی داشتم خودم رو از فکرش بیرون بکشم و به روی خودم نیارم.
به روبه روام خیره شدم و با ناخون هام بازی می‌کردم.

-خب دیگه، سؤال نپرسیدن عیب نیست ندانستن عیب است.
آروم خندید
-شما که راست میگی بانوـ
حالا که به این زودیا نمیگه باید دلی از عزا درمیاوردم.
-خب پاشو یه چیز بیار بخوریم.
تکیه اش رو از نیمکت گرفت.
-چی می‌خوری؟
دست‌هام رو بهم مالیدم.
-اوم، پشمک!
آروم خندید.
-پشمک؟ اوکی.
بهم نگاهی انداخت.
-خودتم میای؟
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-نچ، ناموسا حس ندارم.
درحالی که بلند میشد باشه ای گفت.
-مواظب خودت باش تا میام.
-باشه توهم.
ازم جدا شد.
توی فکر بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم تا سر و کله‌ش پیدا شد.
نگاهم کرد، پشمک رو جلوی صورتم گذاشت.
-بخورش تا بگم.
سری تکون دادم و به پشمک حمله ور شدم.
بعد از تموم کردنش به طرفش برگشتم.
-خب، بگو!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_421 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part194

از ترس قالب تهی کردم.
نکنه خلافکاره؟
وای چرا این حرف رو زد؟
متوجه ترس توی نگاهم شد، نزدیک بود خودم رو خیس کنم.
نگاه برزخی و تهدید وارش، حرف های دوپهلو زدنش.
به زمین گرم بخوری کامران الهی!

-وقتی انقد میترسی چرا فضولی می‌کنی؟
لبم رو با زبونم خیس کردم.
-کنجکاویم زیاده خب.
تک خنده ای کرد.
-نچ نچ، دلیل میشه خودتو بندازی تو چاه؟
حس کردم صداش نرم تر شده بود.
سعی کردم به صدای جذابش لبخند بزنم.
لبم رو گزیدم.
-کنجکاویه دیگه!
آدمو دیونه میکنه.
تک خنده ای کرد.
- این دیونه کردنا به ضررته.
حالا لحنش دوستانه بود یا تهدید می‌کرد؟
‌-این حرفت مثبته یا منفی؟
پا روی پا انداخت.
-خودت چی فکر می‌کنی؟
شونه ای بالا انداختم، خب اگه می‌دونستم ازت میپرسیدم جناب؟
-اگه می‌دونستم این سؤالو میکردم؟
دستی به گردنش کشید.
-خب بانو درحالی که باوجود خوندن نامه بازم پاپیچم شدی ممکنه الکی الکی سؤال بپرسی.
آروم خندیدم.
معلوم بود ازم عصبی نیست.
شایدهم بود و به روم نمیاورد!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part192

هنوز من رو نشناخته بود.
فکر می‌کرد مثل دخترهای اطرافش وا میدم و اجازه میدم حرصیم کنه.‌
نیم نگاهی بهش انداختم، بدون توجه به من به روبه رواش خیره شد.
توی یک حرکت ناگهانی شروع به حرف زدن کرد.

-خونواده مادریت و پدریت کجان؟
دستم رو توی هم قفل کردم، یعنی چی؟ اومده بود من رو بازخواست کنه؟ چرا از من سؤال می‌پرسه؟ اه!
-چرا؟ اینجوری می‌خوای جواب بدی؟!
به پایین خم شد.
-سؤالامو جواب بده تا سؤالاتو بگیری!
اخم ریزی میون صورتم جا خوش کرد.
-تو نگفتی بیام که ازم بازجویی کنی آقا شایان.
نگاهش رو بهم دوخت.
-میشه یه بار لجبازی نکنی؟
دستم رو توی آغوشم گرفتم.
-چی؟ لجبازی؟ من کِی باهات لجبازی کردم؟
-کِی لجبازی نکردی؟!
لبم رو روی هم فشردم.
-وقت گل نی!
روم رو ازش گرفتم.
-جواب میدی یانه؟
سکوت کردم که بازم گفت:
-داری پشیمونم می‌کنی که می‌خواستم واقعیت هارو بدونی.
پوف کلافه ای کشیدم.
نگفتن این چیزها به ضرر خودم بود پس گفتم:
-بابام توی یتیم خونه بوده، مامانمم بخاطر بابام خونوادش رو ترک کرده. چون از یه خونواده پولدار بودن و اجازه نمی‌دادن مامانم با بابام ازدواج کنه!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part190

داشت میروند و من توی کنجکاوی عمیقی فرو رفته بودم.
چرا حرفی نمیزد؟
تو مغزم کلی چیز گذر می‌کرد، قصدش از این سکوت چی بود؟
پوف کلافه ای کشیدم کناری پارک کرد.

-پیاده شو
سری تکون دادم.
من رو به پارک آورده بود، اینجا می‌خواست واقعیت رو بگه؟
نکنه می‌خواد یه گوشه دخلمو بیاره!
افکار مزاحم و احمقانه‌م رو پس زدم و از ماشین پیاده شدم.
شایان هم همراه من پیاده شد.
باهم به سمت داخل پارک رفتیم.
-هنوز نمی‌خوای بگی؟
خونسرد دست توی جیبش انداخت و جواب داد:
-میذاری بشینیم؟
سری به معنی آره تکون دادم.
روی نیمکتی نشست و من هم کنارش نشستم.
دست زیر چونه‌ام گذاشتم.
-خب، میشنوم.
تک خنده ای کرد.
-چند بار بگم عجول نباش؟ هوم؟
به نشونه‌ی اعتراض پام رو زمین کوبیدم.
-اه بگو دیگه، دارم میترکم.
آروم خندید.
-از فضولی؟
ابروهام رو بالا دادم.
-نچ، کنجکاوی
-فرقشون باهم چیه؟
شونه ای بالا انداختم و با شیطنت لب زدم.
-دیگه دیگه، خب دیگه بگو ببینم.
بخدا دارم از کنجکاوی سکته می‌کنم

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part188

عاقل اندر سفیه بهم نگاه کرد.
دستی روی صورتش کشید.
دستی برای یه گارسون بلند کرد و صداش زد.
با اومدن گارسون بهش نگاه کرد و گفت:

-صورت حسابو میارین؟
-چشم
زیاد نگذشته بود که چند نفر اومدن و میز رو توی کسری از ثانیه جمع کردن..گارسون قبلی همراه با کاغذی اومد و جلوی شایان گذاشت.
-بفرمایید آقا
شایان با دیدن چند تا تراول از جیبش درآورد و روی کاغذ گذاشت و انعامی هم به گارسون تقدیم کرد.
من و شایان هردو بلند شدیم
-ممنون آقا روزتون بخیر
-ممنون از شما
باهم برخلاف زمان وردمون بافاصله قدم برداشتیم.
گاهی گذشته آدم رو دلسرد میکنه.
گاهی ندونستن واقعیت یه مانع میشه.
همین گذشته و حقایق برای این ثانیه فاصله گذاشت.
نه حرفی زده شد نه من از حرف های شیرینش سرخ و سفید شدم.
حتی موقع سوار شدن مثل یه جنتلمن واقعی در رو برام باز نکرد، حتی نگفت بانوی من.
بی صدا توی ماشین نشست.
منم در رو باز کردم و سوار شدم.
-چرا سکوت کردی؟
ماشین رو روشن کرد.
-میخوای چی بگم؟ هوم؟
بدون اینکه چیزی بگم ادامه داد:
-دارم پشیمون میشم که بعضی چیزارو بهت بگم!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part186

لبخند روی لب هاش بود، به صندلس تکیه زده بود.
دروغ چرا؟ وقتی می‌خندید جذابتر از قبل می‌شد.
نفس عمیقی کشیدم.
کی این غذای لعنتیو میارن؟
توی صندلی جا به جا شدم.
تره ای از موهام که بیرون زده بود رو چنگ زدم و توی روسریم فرو بردم.

-وای روده کوچیکه بزرگه رو خورد، کی میارن.
خودش هم از من گشنه تر بود.
-الان میان
حرف گوش کن سری تکون دادم.
بااومدن گارسون، به همراه غذا چشمم برق زد.
آخ جون غذا اومد.
دلم می‌خواست جیغ بزنم.
وقتی غذاهارو روی میز میچیدن چشمم برق زد.
ایول به این سلیقه‌ی ناب و قشنگم.
عجب قیافه و بویی داشتن.
معلوم بود که خوشمزه‌ست.
-چیزی نیاز ندارید؟
بدون توجه بهشون، عین ندید بدید ها به غذا خیره بودیم.
-نه خیلی ممنون.
-نوش جونتون.
شایان تشکری کرد و گارسون ها همه رفتن و تنهامون گذاشتن.
چنگال رو برداشت روبه من لب زد.
-شروع کنیم خانوم کوچولو؟
چشمم برق زد.
-آره شروع کنیم.
هردو باهم شروع به خوردن کردیم.
آخیش چه خوشمزه بود.
سالاد روسی، بخاطر اینکه پر از کالباس و سس ماینوز بود عجیب خوشمزه بود.
درکل غذاها خوشمزه بودن و سیر شدم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part184

منو رو با آرامش باز کردم.
حقیقتش باخوندن اسم غذاها مخم گوزید.
حتی نمی‌تونستم درست بخونمشون.
تصمیم گرفتم با توجه به عکس‌هاشون انتخاب کنم اینجوری خیلی بهتر بود.
چشم روی غذا ها می‌چرخوندم ماشاالله یکی از یکی بهتر و خوشمزه تر.
با دیدن یکی از غذاها که ظاهرش خوشمزه بود و تلفظش آسونتر بود روبه شایان گفتم:

-چیکن پارمزان انتخاب کردم.
-منم راویولی گوشت و اسفناج.
چشم توی حدقه چرخوندم و باشه ای گفتم.
بااومدن گارسون سکوت کردم. آب پرتقال رو روی میز گذاشت که شایان سفارش هارو گرفت.
-ها راستی؟
-بله آقا؟
درحالی که به منو دست میزد گفت:
-سالاد روسی هم می‌خوایم.
-الان سفارشتونو میاریم.
شایان تشکری کرد.
توی این افکار بودم که مبادا غذا بدمزه باشه؟
وای از خرچنگ و سوسک درست نشده باشن؟ آی ننه چه غلطی کردم.
-تو فکری سارینا
لبخند دست پاچه ای زدم.
-نه بابا.
-باشه.
دستم رو توی هم گره زدم و زیر چونه‌م گذاشتم.
-خب نمی‌خوای الان حرفی بزنی؟
ابرویی بالاانداخت.
-نچ بعدا

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part182

انگشت‌هام رو به بازواش بند کردم.
اینکه کنارش بودم حال خوبی بود.
در توسط خدمه‌ی جلوی در باز شد و تعظیم کوتاهی کرد و "خوش آمد" آرومی نثارمون کردن.
وارد رستوران شدیم.
اوه مای گاد.
داخلش از بیرون جذاب تر بود.
همه جا می‌درخشید و آهنگ لایت و آرومی پخش شده بود.
کارکن رستوران به طرفمون اومد.

-سلام خوش اومدید، بفرمایید لطفا.
سری تکون دادیم و به دنبالش رفتیم.
کنار میزی که روبه پنجره بود ایستاد.
-اینجا میز شماست‌!
سری تکون دادیم و تشکری کردیم.
شایان یکی از صندلی هارو بیرون کشید و گفت‌:
-بشین بانوی زیبا
باخنده تشکری کردم و نشستم.
اونم مقابلم نشستم.
یکی از کارکن ها به طرفمون اومدن.
-شراب، ودکا یا ویسکی بیارم؟
شایان نگاهش رو به من دوخت و چشمش رو ریز کرد.
درحالی که دستمال روی میز رو دستکاری می‌کردم روبه مرد گفتم:
-شراب لطفا.
شایان نگاهش رو ازم گرفت.
-هردو شراب می‌خوریم.
-چشم الان میارم.
با رفتنش روبه شایان گفتم:
-وای اینجا عالیه شایان.
-جدا؟
با هیجان سری تکون دادم که گفت:
-پس زود به زود میارمت.
-اما ممکنه کامران شک کنه.
پوزخندی زد.
-نکنه میخوای همیشگی باشه؟
هول زده به معنی "نه" سری تکون دادم و گفتم:
-به هیچ‌وجه.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part180

این آهنگ حال دلم رو بد کرده بود.
یه اهنگ، ممکنه توی بهترین لحظه‌ی عمرت اذیتت کنه یا خوشحال‌ترت کنه.
نفس عمیقی کشیدم.
کلافه دستم رو به سمت ضبط دراز کردم و خاموشش کردم.
به نیم‌رخ شایان خیره شدم و لب زدم.

-وای این چه آهنگیه!
دلم گرفت اه.
شایان تک خنده ای کرد.
-الهی فدای دلت
لبم رو گزیدم.
-این آهنگارو گوش میدی عبوس میشی!
درحالی که حواسش به رانندگی بود لپم رو کشید.
-بچه تورو میبینم عبوسیم میریزه
تک خنده ای کردم.
-مگه پشمه که بریزه؟
ابرویی بالا انداخت.
-مگه فقط پشم میریزه؟
مردد بهش نگاه کردم و گفتم:
-بلهه
به خشتکش اشاره ای کرد و باخنده لب زد.
-آب هم میریزه ها
لبم رو گزیدم و پرویی نثارش کردم.
-چیه مگه دروغ میگم فسقل؟
شونه ای بالا انداختم.
‌-نمیدونم والا. کِی بریم نهار؟ گشنمه.
توی گلو خندید.
-الان میریم رستوران دلبرک
لبخند خجولی زدم.
هر صفاتی که بهم میداد دلم رو می‌لرزوند.
کاش می‌دونست چه بلایی داره سرم میاره...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part178

مانتوی مدل شومیزم رو تنم کردم و روسریم رو روی سرم انداختم.
کیفم رو توی دستم گرفتم.
آرایش ملایمی که کرده بودم چهره‌م رو جوون تر نشون می‌داد، عین دخترهای هجده ساله و این برای منِ بیست و سه ساله خیلی باحال بود.
تک خنده ای کردم نگاهم رو از آینه گرفتم.
با صدای زنگ گوشیم دستم رو توی کیفم فرو بردم، اسم شایان روی صحفه‌ی گوشی نمایان شد.
اتصال رو زدم.

-الو سلام، کجایی؟
صدای آروم و بمش به گوشم رسید.
-بیرونم، بپر پایین.
آروم خندیدم.
-باشه الان میام
نگاه اجمالی به خودم انداختم.
اوم بد نشده بودم، میشد گفت قابلیت دل بردنو داشتم.
بوسی برای خودم فرستادم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین رفتم.
با دیدن آسیه که درحال جارو زدن بود به سمتش برگشتم.
-آسیه جون هیچکدوممون نهار نیستیم.
-باشه خانوم جون، خوش بگذره خدا به همراهتون.
لبخندی نثارش کردم و گفتم:
-مرسی، فعلا خدافظ.
جارو رو توی دستش فشرد.
-خداحافظ خانوم
کیفم رو محکم گرفتم، از خونه خارج شدم.
یکی از نگهبان ها با دیدن به سمتم اومد.
-جایی میرید خانم؟
-بله
-بفرمایید
در رو باز کرد و از در خارج شدم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part176

گوشی رو سر جاش گذاشتم.
امروز یاد گرفتم همیشه باید صادق بود در هر شرایطی!
تک خنده ای کردم.
از جام بلند شدم، یکم تو حیاط می‌گشتم حوصلمم سر می‌رفت.
تو خونه بودن اذیتم می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم.
از خونه خارج شدم، باغ اینجا می‌ارزید به خودِ خونه!
توی باغ جز چند تا نگهبان دیگه کسی نبود، به سگ سیاه که قلاده‌ش رو بسته بودن نگاه می‌کردم.
عجیب ترسناک بود، جوری که از زمان ورودم به این خونه تخم نکردم نزدیکش بشم.
عزمم روجزم کردم و به سمتش قدم برداشتم.
همین که به سمتش رفتم به طرفم حمله ور شد و پارس کردن هاش شروع شدن.
دندونای بزرگی داشت که آب ازشون می‌چکید.
درحالی که قلبم تند تند می‌زد بهش نگاه می‌کردم وای که چقدر زشت و بد ترکیب بود.
یکی از نگهبانا به سمتم اومد.

-خانم اتفاقی افتاده؟‌
با ترس سرم رو تکون دادم.
-نه همه چیز اوکیه، ممنون
-باشه کاری داشتید بهمون بگید.
سری تکون دادم و تشکر کردم.
دور تا دور باغ رو گشتم.
نگاهم به جای صخره مانندی افتاد.
شبیه صخره بود یا غار رو نمی‌دونم.
کنجکاو بودم که اونجا چه خبره؟ نگاهی به اطراف انداختم کسی حواسش به من نبود.
به طرف مکانی که مشکوکم کرده بود رفتم.
اونجارو بررسی کردم.
همه جاشو نگاه کردم.
چشمم به تکه سنگی افتاده، یه سنگ که صاف بود.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part174

چشم هام رو باز کردم و خودم رو کشیدم.
آخیش خستگی از تنم رفت!
دستی توی موهام فرو بردم، توهم گره خورده بودن. اوف حالا کی حس شونه کردن داره.
با قیافه‌ی زاری از روی تخت بلند شدم. آخرش بخاطر این تنبلی و بی‌حوصلگی میزدم موهام رو کوتاه می‌کردم. از شونه زدن موهای گره خورده به‌شدت بیزار بودم.

-خانوم؟ خانوم بیدارین؟
چشم توی اتاق چرخوندم. آسیه بانو بازم هوس صدا زدنم رو کرده!
-جام آسیه بانو؟ بیدارم
-باشه خانوم، صبحونه رو بیارم تو اتاق؟
درحالی که از روی تخت بلند ‌می‌شدم گفتم:
-نه، الان میام آشپزخونه چیزی می‌خورم زحمت نکش ممنون.
درحالی که بلند بلند حرف میزد تا صداش رو بشنوم گفت:‌
-باشه خانوم هرطور راحتین.
کش و قوسی به خودم دادم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم.
بعد از انجام کارهای مربوطه از سرویس خارج شدم.
به قیافه‌م توی آینه نگاه کردم؛ خب خوب بودم و مشکلی نداشتم. رژلب قهوه ای رو روی لبم کشیدم و قری به گردنم دادم.
بعد از صاف کردن رو تختی از اتاق خارج شدم.
فکر کنم شایان و کامران خونه نبودن و من تنها بودم، تنهای تنها!
از پله ها پایین رفتم.
آسیه مشغول گردگیری بود.
به آخرین پله که رسیدم گفتم:
-خسته نباشی!
-ممنون
دست از کارش کشید که گفتم:
-کجا میری؟
-صبحونتونو آماده کنم.
لبخندی به روش زدم.
-نه عزیزم خودم آماده می‌کنم تو به کارت برس.
خواست اعتراضی کنه که حلوش رو گرفتم و قانعش کردم. خودم به آشپرخونه رفتم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم.

Читать полностью…
Subscribe to a channel