dllbarrrr | Unsorted

Telegram-канал dllbarrrr - رمان دلبرکوچیک....

2120

فصل اول: دلبر کوچک فصل دوم: دلبرانه رمان دوم: ارباب خشن و هات من👀👅 رمان سوم: هوس شیطان💦🔥

Subscribe to a channel

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part225

توی آرامش و سکوت غذامون رو خوردیم.
توی این فکر بودم که بیرون میریم یا خونه میمیونیم؟
اه باید الان آرزوی نحس رو تحمل می‌کردم، دختره نچسب زشت.
مقدار برنج باقی مونده توی ظرف رو با قاشق توی دهنم گذاشتم.

-خب شایان تصمیمت چیه؟
تصمیم و زهرمار! دیگه نریم.
شایان به صندلیش تکیه داد.
-واقعا خسته‌م.
خواستم کمی خوشحال شم که با حرف بعدیش لب و لوچه‌م آویزون شد.
-ولی آرزو هرکسی نیست و بخاطرش هرکاری انجام میدم، بگو میایم
از حرفی که زد واقعا حرص میخوردم.
یعنی چی واسش هرکاری میکنه؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی آخه مگه میشد؟ چرا همچین چیزی گفت؟
دستم توسط کامران گرم شد.
نگاهم رو بهش دوختم و منتظر بهش خیره شدم.
-توچی عزیزم، میای؟
چشم توی حدقه چرخوندم.
-نچ، شما برین من و آسیه جون خونه می‌مونیم.
کامران خودش رو جلو کشید.
-تو نری منم نمیرم، درعوضش آسیه رو میفرستم.
این خواب سکس واسم دیده بود.
برای اینکه تن به رابطه ندم، هول زده و با عجله زمزمه کردم.
-‌راستش من ترجیح میدم امشب بیام، هوایی بخوریم!
سری تکون داد و روی دستم رو بوسید.
-هرجور مایلی خانوم.
با عشوه خندیدم، یک لحظه برگشتم که با چشم غره‌ی شایان روبه روشدم، اهمیتی ندادم و سرم رو برگردندم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part223

موهام رو روی شونه‌م آزادانه ول کردم.
نگاهم رو برای بار آخر به آینه دوختم و عقب گرد کردم.
خب اوکی شده بودم.
از در اتاق خارج شدم، راه پله ها رو آروم و خرامان خرامان پایین رفتم.
شایان و کامران روی کاناپه ولو شده بودن، کامران با دیدنم سوت بلند بالا کشید، ای بمیری مرد چرا سوت میکشی آخه!

-اوه خانم خانما اومدن!
لبخند زوری به روش زدم.
-بله.
شایان بی حرف بهم خیره شد.
کامران کمی جمع تر نشست و بهم اشاره زد.
-بیا پیش خودم عزیزم.
پشت چشمی نازک کردم، اه کاش میشد بتونم پیشش نشینم.
اه نچسب!
میخوام تنها بتمرگم نه کنار توعه لندهور!
نفسم رو پرصدا بیرون دادم.
-خب تنها میشینم.
شایان بهم نگاه کرد.
-چرا پیش بابام نمیشینی؟ مثلا زنشی!
وا رفته بهش نگاه کردم، داشت میگفت برم ور دلش؟
سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم.
کامران نفس آسوده ای کشید که با لبخند کج روی لبم به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
نمیدونم چرا شایان اینکارو کرد ولی مطمئن بودم که به ضررمون نیست.
-امروز چته سارینا؟ حالت خوبه؟ مریض شدی؟
زبونتو گاز بگیر، چه مریض شدنی؟
لبخندی کج و کوله ای روی صورتم نشوندم.
-نه عزیزم، من عالیم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part221

نگاهم به اتاق شایان گره خورد.
نه!
الان نه، الان تنها استراحت می‌خواستم و بس.
وارد اتاقم شدم، توی اتاق چرخ زدم.

-دنیا خیلی زیباست، خیلی!
قهقه ای به حرفم زدم. دنیا کجاش زیباست؟ اینکه شایان پسرخالمه؟ یااینکه کامران خلافکاره؟
مغزم نبض می‌زد.
چشمم دو دو می‌کرد.
به طرف حموم رفتم. آب گرم حالم رو بهتر می‌کرد، این کوفتگی بدنم و مشغله‌ی فکریم تنها با حموم مداوا میشد و بس!
خودم رو توی حموم چپوندم، حس وان نداشتم پس زیر دوش خودم رو گربه شور کردم.
حوله رو تنم کردم، بدون پوشیدن لباس و خشک کردن موی سرم روی تخت ولو شدم و پتو رو روی خودم انداختم و مدتی نگذشت که به خواب رفتم.

*
*
*

‌-سارینا؟
با نوازش های دستی چشمم رو باز کردم، زهرمار و سارینا!
دوباره صداش بلند شد.
-پاشو عزیزم.
با تجزیه و تحلیل کردن صداش فهمیدم که کامرانه!
چشم باز کردم و عین صاعقه خورده ها بلند شدم.
ترسیده بودم، وهم داشتم از اینکه کامران الان کارم رو یکسره کنه.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part219

شایان نیم نگاهی بهم انداخت.
با دیدن صورت نگرانم لبخند دلگرم کننده ای نثارم کرد و با تردید از عمارت خارج شد.
خدایا خودت آخر و عاقبتمون رو بخیر کن.
نفس عمیقی کشیدم، الان چیکار می‌کردم؟
مثل سگ میترسیدم.
از اینکه به دست کامران بمیرم وهم داشتم.
آخه چرا پیشنهادشو قبول کردم؟
وای اون یه خلافکار بود.
خلافکارها به آسونی آدم میکشن.
اگه بفهمه من و شایان عاشق همیم، قطعا آخرمون مرگ بود.
چشمم رو روی هم بستم.
نه!
نمی‌خواستم شایانِ من صدمه ببینه.
نمی‌خواستم جاییش خراش بیفته.
چرا زندگی هیچوقت برباب میل نیست؟
یعنی همه تو مشکلات غرقن؟ چجوری با یه خلافکار بخوابم؟ با چه جرأتی باهاش حرف بزنم؟
یعنی کامران هم مثل خلافکار داخل فیلم هاست؟ واقعیت رو از چشمم می‌خونه؟
نصف شب گردنم رو نزنه!
من رو نکشه بعد جنازه‌م رو غذای کوسه ها کنه!
به خودم لرزیدم.
وای نمی‌خواستم بمیرم.
سعی کردم بیخیال افکار پوچم بشم اما واقعا نمی‌تونستم.
دستم رو توی آغوشم گرفتم و توی حیاط قدم زدم.
نکنه کسیو اینجا کشته و زیرپای من جسدشو دفن کرده باشه؟
یعنی قاچای دختر هم میکنه؟ شنیدم خلافکارا قاچاق دختر می‌کنن، نکنه منم قاچاق کنه بفرسته ور دل عربا؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم، امکان نداشت نمیتونه کاری باهام بکنه چون شایان پشتم بود ولی اگه شایان بیخیالم بشه چی؟

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part217

بدنم می‌لرزید و تپش قلب گرفته بودم.
ماشین رو دور زد و سوار شد، سویچ رو به ماشین زد و استارتی زد.
دنده رو عوض کرد، دستم رو روی دستش گذاشتم که نگاهم کرد و بهم خیره شد.

-کاش میشد بدزدمت مال خودم بکنمت.
لب گزیدم.
-خب بدزد، من که از خدامه!
مردونه خندید.
-اوه، پس موافقی دزدیده بشه.
با عشوه خندیدم و لب زدم.
-آره
ماشین رو به حرکت درآورد.
-اونم به وقتش.
ابرویی بالا می‌ندازم.
-اوه مادر! پس به امیداون روز‌!
به روم لبخند می‌زنه.
صدای ضبط روتا آخر بالا می‌بره.
"- در لعل لبت قند و عسل کرده ای پنهان 
دیوانه ی دردانه ی دیوانه پسندان
دیوانه شدم بس که تو دل میبری ای یار 
از گوشه ی چشم تو غزل می چکد انگار
یک شهر شده دلداده موهای بلندت
جذاب ترین جاذبه شهر شده خندت
انقدر نخند ناز نکن تاب ندارم
از ترس همین دلبریات خواب ندارم
من عاشق اینم عشقو با تو ببینم 
زیباتر از این چیست در قلب تو بنشینم
ویران شده ام تا با دست تو بنا شم 
من عاشق اینم مست روی تو باشم"
«مهدی اسدی طاها-من عاشق اینم»

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_428 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_426 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part213

هیچ گوهی نمیخوره رو با غیظ گفت و حرص کلامش آشکار بود.
وقتی به اینکه اسم یه خلافکار توی شناسناممه فکر میکردم، باعث میشد کرک و پرم بریزه.

-از هیچکس نترس‌، خودم کنارتم.
توی بغلش خزیدم.
-من جز تو کسیو ندارم، ولم نکنی. فقط به تو اعتماد دارم، نابودم نکنی. من تنها تورو می‌خوام، وجودتو ازم نگیری!
دستش رودور کمرم حلقه کرد و سفت به آغوشم کشید.
‌روی سرم رو بوسید و موهام رو بوکشید.
-همیشه و درهرحالی کنار همیم!
لبم رو از هیجان گزیدم.
-کاش می‌تونستم بدون اینکا دردسری واست ایجاد شه تورو از دست کامران نجات بدم.
برای اینکه اذیت نشه و خودش رو اذیت نکنه لب زدم.
-جایی که توهم هستی واسم کم از بهشت نداره!
حرفم به مزاقش خوش اومده بود و با گفتن این جمله صورتم رو بوسه بارون کرد.
هر ثانیه نگاهم می‌کرد و از ته دل من رو بوسید و من از این کار و برخوردش غرق در لذت میشدم.
-توله‌؟
دستم رو روی سینه اش گ گذاشتم که گفتم؟
-‌‌جونم‌‌؟
صدای بمش باعث شد لبخند به لبم بیاد.
-خیلی میخوامت.
عین خری که بهش تیتاپ دادن ذوق کردم.
-منم خیلی میخوامت!
به خودش فشردتم‌، جوری که حس می‌کردم الاناست که له بشم.
#هوس_شیطان
#part214

از گردنش آویزون شده بودم و خودم رو لوس می‌کردم.
بینیم رو به سینه‌ش مالیدم.
آروم خندید.

-چیکار میکنی وروجک؟
تک خنده ای کردم و ازش جدا شدم.
-بینیمو بهت میمالم.
دستش رو پشت گردنم فشرد.
-توله سگ، دلمو بدتر میبری!
لب گزیدم.
‌-خوب میکنم اینجوری کسی کلید ورود روپیدا نمیکنه.
از روی پاش بلند شدم.
وضعم رودرست کردم، اونم بلند شد.
داخل شورتم خیس بود وبهشتم نبض میزد، به شدت شایان رومی‌خواستم.
دستی به چشمم کشیدم.
دستم رو توی دستش محکم گرفت.
-دلت می‌خواد کجا بری؟
-خونه. خسته‌م.
‌از سرتاپا بهم خیره بود.
-آدم هوس میکنه بذارتت رو کولش و فرار کنه.
ریز خندیدم که ادامه داد.
-‌ولی حیف که سنگینی!
ضربه ای به سینه‌ش وارد کردم.
-‌واه کجام سنگینه؟ از پر کاه سبک ترم!
ریز خندید.
-توکه راست میگی هندونه
نیشم تا بناگوش وا شد.
-چه میگویی ای خیار من؟
سینه‌م رو توی مشت هاش گرفت.
-من فدای این دوتا گیلاس خوشمزه!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part211

لبم رو به دندون گرفتم.
حرفشم تحریکم می‌کرد.
مردونگیش رو زیرم حس می‌کردم و لذت می‌بردم. چقدر وجود یک نفر می‌تونست ایده‌آل باشه!
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بینی‌م رو به بینیش چسبوندم.

-می‌دونی که خیلی دوستت دارم؟
تک ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
-چقدر؟
لبم رو بازبونم تر کردم.
دست هام میون موهام سر خورد.
-انقدی که اندازه نداره.
توی گلو خندید. نوک بینیم رو بوسید.
-خیلی زیاد عاشقتم.
دستم رو نوازش‌وار روی گردنش تاب دادم.
-وظیفته!
کمرم رو میون دست هاش فشرد.
-این زبونتو نداشتی چیکار می‌کردی؟
در اثر دردی که توی کمرم به وجود اومد خم شدم.
-آخ، زبون تورو قرض می‌گرفتم.
گردنم رو بوسید.
-بچه پررو!
شونه‌اش رو آروم گزیدم.
-مگه چیه؟ مال خودمه!
باسنم رو فشرد و نفس عمیقی کشید.
-کمکم می‌کنی؟
روی پاش صاف ایستادم.
-کمک؟ چه کمکی؟
-خب، می‌کنی یانه؟
لبم رو بهم فشردم.
-خب، اول بگو چیکار کنم، بعد منم قول میدم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part209

توی سکوت بهم خیره بود.
هربار بااین شک و تهدیدات ماتحتم می‌سوخت و سکوت می‌کردم.
درحالی که به چشم هام خیره بود باشه ای گفت.

-دمت گرمه.
سرم رو به طرف سینه‌ش برد و لب زد.
-استراحت کن.
منم با کمال میل سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم و توی بغلش ولو شدم، آخه دختره‌ی گنده؛ اینکارا چیه؟
دستش روی موهام نشست و شروع به نوازش کردنم، کرد.
-مامانت کجاس؟ میتونم ببینمش؟
-همینجا!
یک‌هو ازش جدا شدم و با ذدق گفتم:
-پس میتونم ببینمش؟
جفت ابروش رو بالا داد.
-فعلا نه، چون ممکنه به کامران لو بره
-آهان، حله.
باسنم رو فشرد.
-دیگه با کامران نخواب.
شیطون ابروم رو بالا دادم.
-‌باکی بخوابم؟
-من!
لب گزیدم، با شایان؟
با فکر به رابطه هاش بهشتم نبض زد و خیس شد.
همون لحظه چشم هام خمار شد و برق شهوت توی چشمم معلوم بود.
-از خدامه!
دلم می‌خواد یه بار باهات بخوابم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part207

خاک بر سرم که بازهم ریدم.
اونم خیلی شیک و مجلسی!
خودم رو به کوچه‌ی معروف علی چپ زدم و پام رو تکون دادم.
خب کنجکاو شدم!
درحالی که به روبه رو خیره بودم لب زدم.

-خب ببخشید، ادامه بفرما.
نیم نگاهی بهم انداخت و شروع کرد، بیچاره امروز جون به لبش کردم.
-خب می‌گفتم؛ پلیس اومد پیشم. کامران توی کار خلاف بود، قاچاق و اینا.
چشمم اندازه استکان گنده شد، چیییی قاچاق؟
-قا... قاچاق؟! نکنه قاچاق دخترر؟
تک خنده ای کرد.
-اینبارو یکی میزنم تو دهنت خفه شی، قاچاق دختر نه، فیلم زیاد میبینی؟
چشم توی حدقه چرخوندم، خب چیکار کنم؟ حرفم میاد یهو، بگم نیاد؟!
-پس قاچاق چی؟ اوووف تا دلت بخواد، حجم بالا بیشتر باب میلمه!
بچه پرویی نثارم کرد و لب زد.
-تو غلط کردی حجم بالا ببینی.
تکه ای از موهاش رو گرفتم و کشیدم.
-ذهن منحرفان را باکی نیست، مگه فقط اونا حجم بالان؟
کمرم رو فشرد و مجبورم کرد روی پاش بشینم.
دستم رو دور گردنش انداختم و به صورتش خیره شدم.
-اینجوری می‌خوای بگی؟
ابرویی بالا انداخت.
-پس چجوری بگم که وسطش جفتک نندازی؟
لب برچیدم.
-می‌خوای اینجوری جلو جفتک انداختنم رو بگیری؟
آروم خندید.
-با یه فشار آدم میشی و سکوت می‌کنی.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part205

با بهت بهش خیره شدم.
انتظار این کار رو ازش نداشتم، لکنت گرفته بودم و هضمش برام خیلی سخت بود.
دستم رو به گونه‌م گرفته بودم و شایان برزخی بهم نگاه می‌کرد.
درحالی که پره‌های بینیش باز و بسته میشد خشمگین گفت:

-تو فکر می‌کنی درمورد مادرم و گذشتش میتونم الاجیف بهم ببافم؟
عصبی بهم نگاه کرد.
-چه فکری درموردم کردی هااان؟ من بی غیرتم؟
دستی توی موهاش فرو برد.
عجیب دیونه شده بود، پوف کلافه ای کشیدم.
یعنی اشتباه کردم؟ اه لعنت به من!
-من همچین چیزی نگفتم.
عصبی بود و صداش از عصبانیت می‌لرزید.
-فهمیدی چی گفتی؟ همم؟ آخه حرفام چیزی بودن که یه آدم بتونه درموردش دروغ ببافه!
جلو رفتم و دقیقا روبه رواش ایستادم.
به قلبم اشاره کردم.
-میفهمی تو چی گفتی؟ داری قلبم و احساساتم رو به بازی میگیری!
چشمم رو روی هم بستم، قطره اشکی از چشمم پایین چکید.
-من غیرتتو هدف گرفتم و توهم احساسات و عواطفمو!
دستم رو گرفت.
-الان وقت لج بازی نیست.
نفس عمیقی کشید، نمیتونست معذرت خواهی کنه؟!
-هردو اشتباه کردیم.
اوه عجباااا پس به اشتباهاتش پی میبره!
-باید کنار هم باشیم، بخاطر خودمون نه! بلکه بخاطر خونوادمون.
لبم رو به دندون گرفتم.
-بشین همه چیزایی که میدونم رو بدون کم و کاست واست تعریف میکنم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_424 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part204

چی رو ثابت می‌کردم؟
مگه حس و عاشق بودن ماستیه که دور دهن مشخص باشه؟
اخم ریزی روی صورتم ایجاد شد.
لعنت بهت عشق و عاشقی.
دستی توی موهام فرو بردم.

-عشق ثابت کردنیه؟
پوزخندی زد.
-وقتی طرف مقابل مشکوکه آره!
درحالی که از جام بلند میشدم زمزمه کردم.
-رابطه ای که یه نفر توش شک داره همون بهتر وجود نداشته باشه!
پا روی پا انداخت.
-پس بخاطر مادرت و پدرت کمکم کن.
ابرویی بالا انداختم، پدر و مادرم؟!
به طرفش برگشتم.
-حق نداری اسم اونارو روی زبونت بیاری.
اخمی کرد و دست هاش رو توی بغلش جمع کرد.
-بشین سر جات سارینا!
دست به کمر شدم.
-چرت بشینم؟ مگه تو کی هستی؟ چرا به من دستور میدی؟
یک هو عصبی شدم و باصدای عصبی لب زدم.
-از کجا معلوم همه چیز دروغ نیست؟! شاید کامران داره حقیقتو میگه و تو دروغگو باشی.
چشم هاش تا حد ممکن باز شد. باعصبانیت از جاش بلند شد.
-اگه خیلی به اون اعتماد داری هری گمشو پیش اون!
پوف کلافه ای کشیدم.
-میرم، حداقل مثل تو نیست!
یک مین از حرفم نگذشته بود که طرف چپ صورتم داغ شد و سوخت.
با تعجب سر کج شده در اثر سیلی‌م رو به سمتش برگردوندم.
-تو... تو چه غلطی کردی؟

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part202

اینبار این من بودم که سکوت کردم.
سختم بود، سرطان رحم داشته و رحمش رو برداشتن برای یه زن می‌تونه مرگ تدریجی باشه.
زنانگیش از بین رفته.
دیگه بچه ای نخواهد داشت.
زبونم رو روی لبم کشیدم که شروع به حرف زدن کرد.

-وقتی که مادرم رحمش رو درآوردن بابام به این بهونه طلاقش داد و منم با مادرم به آمریکا رفتیم. کارم رو اونجا توسعه دادم.
ابرویی بالا انداختم.
کاش میشد میون حرفش بپرم و بگم خب دیگه، زود باش حرفتو بزن.
-فعلا همینا کافین.
بهت زده از آغوشش خارج شدم.
-اه شایان بقیشم بگو.
درحالی که به چشم هام خیره شده بود گفت:
-از کجا اعتماد کنم بین خودمون می‌مونه؟
اخم گنده ای روی پیشونیم نشوندم.
-منظورت چیه؟!
مردمک چشمش روی صورتم بالا و پایین میشد.
-یعنی نفهمیدی؟
جلو رفتم و درحالی که روبه رواش بودم، فیس تو فیس بودیم لب زدم.
-نچ، تو بگو من بفهمم.
دستش رو روی کمرم گذاشت.
-از کجا معلوم با کامران یکی نباشین؟
پوزخندی زدم.
-اگه اینجوریه که باید منم به تو شک کنم.
در مقابلم اخمی کرد.
فکر می‌کنه فقط خودش می‌تونه مشکوک بشه؟

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part224

خوبه ای گفت و دیگه بهم گیری نداد.
کنار کامران بودن، برخلاف قبلا حس جالبی بهم نمی‌داد، یه ندایی ته قلبم گفت "سارینا، کی بهت حس جالبی میداد؟ از وقتی که زنش شدی بهش بی‌حسی فقط وقتی اینو فهمیدی که عاشق شدی!"
با صدای آسیه بهش خیره شدم.

-شام آمادس قربان!
کامران از جاش بلند شد.
-پاشین شام بخوریم، امشب آرزو میاد هممون باهم میریم دور دور.
شایان تک ابرویی بالا انداخت.
-مگه باهاش حرف میزنی؟
کامران درحالی که به طرف آشپزخونه میرفت لب زد.
-بیا شاممونو بخوریم، میگم!
کلافه بلند شد منم بلند شدم.
باصدای آرومی که فقط خودمون بشنویم گفت:
-یه روزم تاوان پس میده.
باهم هردو به طرف آشپزخونه رفتیم.
روبه روی همدیگه، کنار صندلی کامران نشستیم.
-خب، آرزو امروز بهم زنگ زد
شایان کاسه‌ش رو توی دستش گرفت.
-خب؟
کامران درحالی که سالاد رو داخل دهنش فرو میبرد لب زد.
-خب، گفت خجالت میکشه بهت زنگ بزنه.
شایان که از تکه تکه حرف زدن کامران کلافه شده بود گفت:
-خب بگو بابا، کلافم کردی. چرا خجالت؟!
کامران تک خنده ای کرد.
-آخه زنگ زده بودی برین بیرون نتونسته بود. گفت من بهت بگم باهم بریم بیرون.
شایان ابرویی بالا داد و دیگه چیزی نگفت.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part222

گیج و منگ به صورتش خیره بودم.
دهنش تکون می‌خورد اما چیزی نمیشنیدم. نگاهش هیز روی بدنم میچرخید اما اهمیت نمی‌دادم.
تنها از این آدم می‌ترسیدم.

-این... اینجا چیکار می‌کنی؟
تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد، دست رو پای برهنه ام گذاشت.
‌-عزیزم اتاق هردومونه، چرا لباساتو نپوشیدی؟
دستشم روی موهام کشید، با هر لمس دستش اذیت میشدم.
‌-موهاتم خشک نکردی!
بی‌حرف خیره‌ش بودم، خشک می‌کردم چی بشه خب؟ مثلا مریض میشدم؟ خب بدرک! من الانم اگه نمردم بخاطر خوبیه خداس وگرنه هرکسی جام بود الان سکته‌ی کامل رو کرده بود.
-سارینا تو فکر چی هستی؟
از عالم هپروت خارج شدم.
-ها؟ بامنی؟
مشکوک بهم نگاه کرد.
-آره باتوام، چت شده امروز؟
دستم رو توی هوا تکون دادم.
-من؟ چیزیم نشده!
ابرویی بالا انداخت.
-مطمئن باشم؟
سری تکون دادم.
-آره مطمئن باش!
دستش رو از روی رونم برداشت، لمس شدن از طرف اونو نمی‌خواستم. آرامش می‌خواستم و بس!
درحالی که از جاش بلند پیشد روبهم لب زد.
-من میرم، توهم بیا کم کم وقت شام میشه
سری تکون دادم و به باشه آرومی اکتفا کردم.
کامران از در خارج شد و من هم از جام بلند شدم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part220

با حرص پهلوام رو فشردم.
کسی نمیتونست بهم ضربه ای بزنه.
من خدام رو داشتم، شایانم رو داشتم و من خودم رو دارم!
کامران یا هر نره‌ خر دیگه ای نمیتونست آسیبی به من برسونه.
نفس عمیقی کشیدم و وارد عمارت شدم.
آسیه به طرفم اومد.

-سلام خانوم، خوش اومدید!
با دیدن آسیه رنگ از رخم پرید.
یعنی آسیه هم خلافکاره؟ بهت زده و ترسیده خیره‌ش بودم.
اگه آسیه خلافکار باشه چه غلطی بکنم؟
بینیم رو بالا دادم که صدای آسیه بلند شد.
-خانوم اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه؟
مردمک چشمم رو توی صورتش چرخوندم.
ضربه ای به گونه‌ش زد.
-یاخدا خانوم عین گچ سفید شدین!
به خودم اومدم.
سعی کردم بدون اینکه دستم بلرزه دستش روبگیرم که خوشبختانه موفق شدم و دوستانه دستش رو گرفتم.
دستش روآروم فشردم.
-سلام، من حالم خوبه آسیه جون، چیزی نشده!
با آرامش و آسودگی خاطر نفسش روبیرون داد و خوش امد گفت:
- خوش اومدین، لباستونو بدین من ببرم.
دست روی شونه اش گذاشت.
-نه عزیزم ممنون، خودم بالا میرم درمیارم تو زحمت نکشه
سر پایین انداخت.
-خیلی ممنون خانوم.
لبخندی به روش زدم، خدایا آسیه خلافکار باشه خودکشی می‌کنما
نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part218

جلوی عمارت ایستاد.
دلم نمی‌خواست پیاده بشم، نمی‌خواستم با کامران روبه رو بشم.
کامران خلافکار بود!
پوف کلافه ای کشیدم.

-چرا وایسادی؟
چشم روی هم بستم.
-نمی‌خوام با کامران روبه رو بشم شایان!
نگاهش رو بهم دوخت.
-خیلی زود همه چیز تموم میشه، باشه؟
سری تکون دادم، یعنی کی تموم میشد؟
با تامل و دو دلی در ماشین رو باز کردم.
شایان هم همراه من از ماشین پیاده شد.
دستم رو بند کیفم کردم و به سمت شایان رفتم.
-چرا ماشینو داخل نبردی؟
به ماشین نگاه کرد.
-یه جاهایی کار دارم لیدی!
تک ابرویی بالا انداختم و باشه ای گفتم.
-نپرسیدی کجا می‌خوام برم؟
لبم روگزیدم.
-اگه می‌خواستی بهت میگفتم.
در بازشد، وارد حیاط عمارت شدیم، باخنده نگاهش رو به صورتم دوخت.
-یعنی باور کنم داری کنجکاویاتو کنار میذاری؟؟
سری تکون دادم.
-بله آقا.
به عمارت خیره شد.
-میرم اداره.
به مسیر نگاهش چشم ددختم.
-چرا؟
-نمی‌دونم، دیروز احضار شدم!
-آهان.
-اوم کاری نداری؟
-نه، خداحافظ.
-خداحافظ

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part216

از روی پاش بلند شدم.
اونم از روی نیمکت بلند شد، کش و قوسی به بدنش داد و نفسش رو پرصدا بیرون داد.
دستش رو دور شونه‌م حلقه کرد و لب زد.

-بریم!
لبخند کوچیکی روی لبم نشوندم.
-برویم.
لپم رو کشید و هردو باهم از پارک خارج شدیم، ریموت ماشین رو زد.
در رو برام باز کرد.
-بفرمایید بانو‌!
لبخندی زدم.
-ممنونم سرورم!
توی گلو خندید، اخ که فدای خندیدنت.
چیشد اینجوری عاشقش شدم؟
یهو این عشق از کجا سر در آورد؟!
-کجایی بانوی من؟
از فکر خارج شدم.
-ها؟ چیشده؟
لپم رو نوازش کرد و به روم خندید.
-تو باغ نبودی بچه.
زبونی براش دراوردم.
-تو فکر جذابیت شما بودم.
موهام رو که توی صورتم پخش شده بود کنار زد.
-سوار شو وگرنه سالم نمیذارمتا.
از لحن پر از شیطنتش خندیدم.
-جون تو فقط سالمم نذار.
لبش رو فشرد و هوسناک بهم نگاه کرد.
آروم خندید و فورا سوار ماشین شدم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_427 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part215

دستش رو برداشت و فکر کنم ادامه می‌دادیم انواع و اقسام میوه رو بهم دیگه نسبت میدادیم.
روی پاش تکون نامحسوسی خوردم که باعث شد مردونگیش بین چاک بهشتم بره.
چشم هاش رو بست و آه غلیظی زمزمه کرد.

-می‌دونستی توله ای؟
شونه ای بالا انداختم.
-هوس انگیزم!
کمرم رو فشرد و روی مردونگیش فشارم داد.
-نه، تو فقط واسه‌ی من باید هوس انگیز باشی.
نه تنها دردم نیومد، بلکه لذت تو تموم وجودم پخش شد.
-توهم فقط واسه من اینجوری راست کن!
تک خنده ای کرد و با چشم های خمار شده به سینه‌م خیره شد.
-چشم بانوی من، سالار فقط واسه تو قد علم می‌کنه!
لبم رو گزیدم.
اینکه می‌تونستم شهوتیش کنم حس لذت رو توی وجودم چند برابر می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم.
به اطراف پارک خلوت نگاه کردم.
-کسی نیاد؟
ابروش رو بالا داد.
-نچ کسی نمیاد.
بهش نزدیک شدم.
-نریم خونه؟
چشم هاش رو تنگ کرد.
-دلت واسه خونه تنگ شده؟
عاقل اندر سفیه بهش خیره شدم.
-نه، فقط اینجوری ممکنه شک کنه.
آهانی گفت.
-اوکی بریم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part212

کنجکاو بودم که چه کمکی از منِ بی‌نوا می‌خواد؟!
نکنه چیزی بخواد نتونم انجان بدم؟
نفسش رو عمیق بیرون داد.
نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
موهام رو کنار زد.

-رو کردن دست کامران!
چه خنگ بود این شایان.
خب من از خدامه اون زشتو دستش رو بشه و بتونم از دستش نجات پیدا کنم!
آروم خندیدم.
-من از خدامه از دستش خلاص شم، به تو کمک نمیکنم بلکه بااینکار به خودم لطف کردم.
لبش یه لبخند کشیده شد.
-آفرین، خوشم اومد.
با ذوق خندیدم.
وای که چقدر مست تایید شدن از طرف شایان بودم.
-من چیکار کنم شایان؟
چشمهاش رو تنگ کرد.
-باید رنز و مکان گاو صندوق رو بفهمی!
-اما چجوری؟
با انگشتش شکمم رو نوازش کرد.
-باید زیرک و گوش به زنگ باشی.
مثل سایه دنبالش باش، خودتو بهش بچسبون. اینارم من بگم؟
بااکراه رو ازش گرفتم.
-خب‌، مثلا که این مداراکی که میگی پیدا شدن، آخرش که چی؟
نفس لرزونم رو بیرون دادم.
-کامران باهوشه و اونجور که میگی خلافکاره، شاید به راحتی بیاد و کارمون رو یک‌سره کنه!
-نترس هیچ گوهی نمیتونه بخوره

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part210

شهوت رو میشد توی چشم هاش خوند.
دستش رو پایین بود و روی نازم نشست.
از روی شلوار بهشتم رو فشرد که گردنش رو گرفتم و به سمتش خم شدم.
صدای ناله‌م رو کنار گوشش خالی کردم. جوری که صدام توی گوشش بود و گرمای نفسم داخل گردن و گوشش می‌پیچید.

-توله نکن.
تک خنده ای کردم، عین مست‌ها. منم مست بودم اما مست وجودش‌!
-خب دلم می‌خواد.
اخی گفت و توی یک حرکت ناگهانی دستش رو توی شلوارم فرو برد.
دستش روی بهشتم نشست.
-اوف کلوچه من خیس شده!
لب گزیدم.
با گرمای دستش و حرکت دستش توی بهشتم نای حرف زدن رو ازم گرفته بود.
حرکت دستش تند میشد و بیحال تر میشدم. کنار گوشش باصدای آرومی آه و ناله می‌کردم.
یک دفعه به خودن لرزیدم، انگار که از یه تپه افتاده باشم.
نفس نفس می‌زدیم.
لبم رو به دندون گرفتم.
دست خیس شده از آبم رو بیرون اورد و مقابل چشم های پر از شهوتم لیسش زد و با صدای بم و جذابش لب زد.
-اممم شهد بهشتت خوشمزه‌س!
با وجود ارگاسم شدنم، هنوز بهشتم نبض می‌زد.
مردونگی شایان هم بلند شده بود.
دستم رو روی مردونگی سفتش گذاشتم.
-چه بزرگه!
پچ پچ وار لب زد.
-امم، یه تنه جرت می‌ده.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part208

راست می‌گفت.
کاملا تحت سلطه‌ش بودم.
کج نگاش می‌کردم کارم زار بود.
زبونی براش درآوردم و روی پاش جابه جا شدم.
دستی به ته ریشش کشیدم.

-شروع می‌کنی؟
سری تکون داد.
-خب، یکی از خلافکارای کله گنده‌ست. اومدن که کمکشون کنم، الان هم همراه پلیس سعی داریم مدرکی از کامران به‌دست بیاریم و تنها کسی که می‌تونه توی گاو صندوقش سرک بکشه تویی!
بی حرف بهش خیره شدم.
کمرم رو فشار داد که گفتم:
-آخ چته وحشی؟ حرفی نزدم که!
کلافه رو ازم برگردند.
-چون حرفی نزدی فشردم کمر مبارکتو
-خب من چیکار کنم؟ وقتی همه جا دوربینه!
توی گلو خندید.
-اونم بهت می‌گم.
-خب الان به خاطر رو شدن دست کامران اینجام، اینکه هم انتقاممو گرفته باشم و هم برای جامعه مفید باشم.
بااین حرفش پقی زدم زیر خنده.
-بابا پسرخاله تو همینجوریشم مفیدی!
دستش رو توی موهام فرو برد.
-خودم کنارتم، سارینا اشتباه نکنی، چون همیشه حواسم بهت هست!
اخمی کردم.
-اینجوری ناراحتم نکن، چه بخوای چه نخوای بهم گفتی. اگه کنارتو باشم سکوت می‌کنم و کمکت میکنم. اگرم عوضی و آدم فروش باشم هرچیزیم بگی بلزم کار خودمو میکنم‌، پس بااین حرفا ناراحتم نکن.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part206

لپم رو گزیدم.
درحالی که خیره نگاهش می‌کردم سری تکون دادم و کنارش نشستم.
کنار لبش رو خاروند و چشم ریز کرده گفت:

-تا بحث فضولیت میشه میشینی!
لبم رو جلو دادم، پس چی؟ بیخیال واقعیت میشدم؟
تکیه‌م رو به نیمکت زدم.
-پس چی؟ خودمو از فهمیدن گذشته محروم کنم پسرخاله؟!
دست روی زانوش گذاشت و آروم خندید.
-نچ محروم نکن دختر خاله!
دختر خاله رو عین لحنی که من پسرخاله گفته بودم گفت.
چشم توی حدقه چرخوندم.
-می‌خوای دقم بدی؟!
تنها بهم نگاه کرد.
دستم رو توی آغوشم گرفتم و تخس لب زدم.
-اوکی اگه می‌خوای بی دختر خاله بشی حله دقم بده سکته کنم.
دستش روی لبم نشست.
-هیس خدانکنه.
به چشم هاش نگاه کردم، کثافط جذاب!
دستش روبرداشت.
-خب من یه شرکت ساخت و ساز دارم. چند ماه پیش پلیسا اومدن پیشم.
ابرویی بالا انداختم.
پلیس؟ چرا؟
سؤال ذهنم رو ازش پرسیدم.
-پلیس واسه چی؟ نکنه کار خلافی؟ ای داد بی داد پسرخالم مجرمه!
از بی‌وقفه فک زدنم خسته شد که اعتراض کرد:
-چرا نمیذاری حرفمو بزنم؟

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_425 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_423 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part203

پوزخندی به صورت اخموش زدم.
بهم بی اعتماد بود؟ من چجوری به کسی که می‌پرستمش پا بزنم؟ چجوری بیخیالش میشدم؟
آخه مگه می‌تونستم؟
به عقب برگشتم و دستش رو از روی کمرم برداشت. از جام بلند شدم.

-بریم دیگه.
دستم رو گرفت و روی نیمکت نشوندم.
-‌بشین قهر نکن.
بااکراه دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
بااخم لب زدم.
-نخیر!
پوزخندی زدم.
-چرا قهر نکنم؟ هوم؟
به صورتش نگاه کردم.
-من چرا از پشت بهت خنجر بزنم؟ اصلا به فرض مثال من آدم بدیم، یعنی میتونم علیه خواهر مامانم توطئه بچینم؟ منو چی فرض کردی؟
سرم رو پایین انداختم.
-آخه... من... من...
مکث کوتاهی کردم و خیره به چشم های منتظرش لب زدم.
-آخه من اون همه عاشقتم، میتونم با کامران دست به یکی بشم؟
جلو تر اومد.
-عاشقمی؟
-ثابت کن!
ابرویی بالا انداختم. وقتی بهم شک داشت حسم مثل قبل می‌مونه؟ شک دارم.
رابطه ای که شک توش موج بزنه، رابطه میشه؟ معلومه که نه!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part201

لش توی بغلش بودم.
هوا به بدن و صورتمون می‌خورد و لذت وصف ناشدنی رو بهمون هدیه می‌داد.
سکوت کرده بودم تا خودش شروع کنه، شاید براش سخت بوده یا هرچی.
صداش رو صاف کرد و درحالی که سفت و محکم در آغوشم گرفته بود شروع کرد:

-سالها گذشت بزرگتر شده بودم، هرروز بلند میشدم با صورت کبود شده‌ی مامان روبه رو میشدم ولی منو قانع می‌کرد که به جایی خورده. تااینکه به هجده سالگی رسیدم. اونموقع بود که شاهد جنگ و دعوا ها بودم.
فشاری به شونه‌م وارد کرد که دردم گرفت. از درد لبم رو بهم فشردم.
-هرروز مامانم رو کتک می‌زد. میرفتم بینشون و بابارو از مامان جدا می‌کردم. دیگه کارم شده بود محافظت از مامان، تااینکه مامانم مریض شد.
سکوت کرد، سکوت طولانیش باعث شد به حرف بیام.
-چه مریضی‌ای؟
-سرطان.
ابرویی بالا انداختم.
الهی بمیرم، حتما سختشون بوده، هم شایان هم مادرش که خاله‌م بود.
نمی‌دونستم سؤال پرسیدن دوباره درست بود یانه اما بازهم پرسیدم.
-سرطان؟ چه سرطانی؟
پوف کلافه ای کشید.
-رحم
اه چه بد.
-خب الان خوبه؟
-آره، بردمش آمریکا. اونجا رحمش رو درآوردن و وضعیتش بهتر شد و خب، حالش کاملا خوب شد خطر تهدیدش می‌کنه اما سرطان از بین رفت.

Читать полностью…
Subscribe to a channel