dllbarrrr | Unsorted

Telegram-канал dllbarrrr - رمان دلبرکوچیک....

2120

فصل اول: دلبر کوچک فصل دوم: دلبرانه رمان دوم: ارباب خشن و هات من👀👅 رمان سوم: هوس شیطان💦🔥

Subscribe to a channel

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت23


بعدش هم من جویای احوال سکینه بانو شده بودم و بهم گفت که رفته خونه دایی‌اش.

به طیبه هم گفته بود وقتی که میره سکینه بانو رو برگردونه، لوازم تحریر میخره و میاره.

از اونجایی که بعد از دوازده شب همه میرفتن و میخوابیدن، من و طیبه تصمیم گرفتیم به محض تحویل گرفتن لوازم تحریر از خان، هر شب تا ساعت دو تمرین کنیم و بعد بخوابیم.

چند روزی به طرز عجیبی خبری نبود و از مهمونی که خان میگفت خبری نشد، تا این که امروز خان با خوشحالی و استرس داخل آشپزخونه اومد.

مستقیم به سمت حلیمه خاتون که روی صندلی نشسته بود رفت و جلوش زانو زد، که حلیمه خاتون زد تو صورتش و گفت:

- این چه کاریه خان؟

اما خان بی‌توجه به خجالت و معذب بودن حلیمه خاتون، دست‌هاشو گرفت و گفت:

- مشتلوق بده خاتون! عزیز کرده‌هات دارن میان!

خاتون مبهوت شد و پرسید:

- چی؟ کی؟

- عزیز کرده‌هات... شیر خورده‌هات... اردلان و عمران امروز رسیدن ایران!

یهو حلیمه خاتون زد زیر گریه و شروع کرد به زبون محلی قربون صدقه رفتن.

هممون با تعجب به این صحنه نگاه میکردیم که ارسلان خان گفت:

- زود تند سریع... برای ناهار امروز غاز و مرغ بریون کنید، برای شب اردک و ماهی... سوپ درست کنید و دسر و هرچیزی که بلدید! کم کاری کنید اخراجید... د یالا.

هیجان ارسلان خان به ما هم سرایت کرد و هممون شروع به کار کردیم.

عشق و علاقه ارسلان خان نسبت به اون دو نفری که اسم برد، از چشم‌هاش معلومه.

اردلارن و عمران... خوش به حالشون که ارسلان خان انقدر دوسشون داره...

زمان زیادی از اینجور خوشحالی کردن ارسلان خان میگذشت.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت21


چون توی خیالم اون مال منه و توی زندگیم اون فقط اربابمه، برای همین یک لحظه یادم میره واقعیت چیه...

- حواسم پرت میشه خب.

چندتا پله‌ی رفته رو برمیگرده و می‌ره توی آشپزخونه.

با یادآوری تصمیمی که گرفته بودم، پشت سرش راه میوفتم و صداش میکنم.

به سمتم میچرخه و جانمی نثارم میکنه.

- میگم که...

- جان؟

- میگم که... میخوام که... یعنی قصد دارم...

- بابا دست بجنبون پینار، اگه پسر بودی فکر میکردم میخوای ازم خواستگاری کنی. چیشده؟ چی میخوای؟ قصد چی؟

خون به گونه‌هام میدوئه و سرم رو پایین میندازم، نفس عمیقی میکشم و تند تند میگم:

- چون غیر از خان و بانو، تو تنها کسی هستی که درس خوندی و سواد داری، میخوام... میخوام اگه برات ممکنه به م... منم یاد بدی.

انگار که با مشت کوبیدی تو صورتش، شوکه میشه و میگه:

- چی یاد بدم؟

- خوندن و نوشتن و یکم ریاضی... اندازه‌ای که میدونی به دردم میخوره. میشه این لطف رو در حقم بکنی؟

صورتش از تعجب به خوشحالی تغییر حالت میده و با ذوق خاصی بغلم میکنه.

- وای دختر نمیدونی چقدر خوشحالم کردی، معلومه که یادت میدم.

- و... واقعا؟

- معلومه که آره! وقتی میرم پیش خان، ازش خواهش میکنم شهر رفتنی برات دفتر و خودکار و اینجور چیزا بخره. وای پینار اگه بهم دنیا میدادی انقدر خوشحالم نمیکردی.

از بغلش بیرون میام و با تعجب میپرسم:

- انقدر دوست داشتی من سواد داشته باشم؟

گونه‌هاش رنگ میگیره و نگاه ازم می‌دزده.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#پارت395

جلوی خونه‌ی بی بی جون ایستادیم.
دستم می‌لرزید.
بدنم بی‌رمق و قلبم سفت و سخت به قفسه‌ی سینه‌ام کوبیده میشد.
از حالت افتضاحم فاصله گرفتم و آروم در رو زدم. در همون حین امیر گفت:

-شایان، ممکنه از دیدن من ناراحت بشه ها
توی گلو خندیدم و لب زدم.
-نه، بی بی زن مهربونیه از این اخلاقا نداره.
آهی کشیدم و ادامه دادم.
-همراه سارینا هم اومدم.
دستش روی شونه ام نشست.
در باز شد و قامت خمیده ی بی بی جلوی چشمم جون گرفت.
نگاهش رو بالا آورد، از اومونم تعجب نکرده بود. حس می‌کردم نوعی ترس، خوشحالس و اضطراب توی نگاهشه!
نمی‌دونم چرا، اما حس می‌کردم چیزی رو داره ازم مخفی می‌کنه.
بی توجه به افکار درونم زبونی به لبم کشیدم.
-سلام بی بی، خوبی؟ پذیرای مهمون هستی یا مزاحمیم؟
بی بی فورا لبخندی زد و تند تند سرش رو تکون داد.
-سلام پسرم، به خوبی شما.
چرا که نه؟ بفرمایید تو
سرم رو تکون دادم.
خودم رو خم کردم و همراه امیر وارد شدیم، چون ارتفاع در کم بود مجبور بودیم خم شیم بعد وارد شیم.
دستی توی موهام کشیدم.
-ایشون کیه پسرم؟
نگاهم رو به امیر دوختم.
-دوستم امیر!
بی بی به اونم خوش آمد کرد و دعوتمون کرد داخل.
هردو باهم داخل خونه شدیم.
خونه تغییری نکرده بود.
همونجور بود، مثل قبل!
نشستم، تکیه‌ام رو به پشتی دادم و نفس عمیقی کشیدم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#پارت393

کتم رو تنم کردم.
به ریشم نگاه کردم توی این هفت ماه بلند شده بود.
حس زدنش رو نداشتم.
عضله هایی که چندین سال روشون کار کردم خودنمایی می‌کردن اما مثل قبلا نه!
شاید الان بهتر از قبل بود.
باصدای امیر ابرویی بالا انداختم.
از روزی که چاقو خوردم اینجا زندگی می‌کنه، شاید میشد گفت بهترین دوستم شده.

-کجا به سلامتی شازده
باخنده به طرفش برگشتم.
-دارم می‌رم روستا.
سوتی کشید و روی کاناپه ولو شد.
-واسه همین خوشحالی؟
تک خنده ای کردم، تلخ بود اما نه به تلخی گذشته!
امیدی ته دلم بود.
نمی‌دونم از کجا و چجوری.
اما امید داشتم همه چیز درست بشه.
نفس عمیقی کشیدم.
-جایی که سارینارو به وجد می‌آورد‌، واسه من کم از بهشت نیست!
پوزخندی زدم.
-جاهایی که مربوط به اون باشن حالمو خوب می‌کنه.
امیر دستش رو زیر سرش گذاشت.
-من که امروز مرخصیم، باهات بیام؟!
کنجکاو شدم این روستا رو ببینم.
شونه ای بالا انداختم.
-اگه دلت خواست بیا!
از رو کاناپه پایین پرید.
-معلومه که دلم می‌خواد.
نیم مین دیگه آماده‌ام!
سری تکون دادم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#پارت390

بااخم بهم نگاه کرد.
دروغ چرا، از داشتن همچین آدمی کنارم خوشحال بودم. نفس عمیقی کشیدم.
چشم های ریز شده‌اش رو بهم دوخت.

-کجا می‌خوای بری؟
کوسن مبل رو زیر سرم جابه جا کردم.
-روستا!
ابروهاش رو بالا انداخت.
-روستا؟! نمیدونستم روستای مادری هم داری!
پوزخندی زدم.
-نه بابا‌، یه روستاس که سارینا بهش علاقه داشت!
رنگ نگاهش تغییر کرد.
-اوه متاسفم.
نفس عمیقی کشیدم.
-تاحالا عاشق شدی؟
پوزخندی زد، از روی مبل بلند شد.
-کیو دیدی عاشق نبوده باشه؟
دستی توی موهام فرو بردم.
-نمی‌دونم، تعریف می‌کنی؟
دستش رو توی جیب گرمکنش فرو برد.
-همکارم بود. برخلاف شغلی که داشتیم، شیطون بود و دلبر!
هیچوقت نتونستم بهش اعتراف کنم، از پس زده شدن می‌ترسیدم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-گذشت و گذشت، توی یه عملیات گلوله به مغزش خورد.
پوزخندی زد، متعجب زمزمه کردم.
-مرد؟
سری تکون داد.
-یه جورایی، اون هنوز تو کماست!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت79




اما بی توجه شروع کرد به ادامه دادن:
- اون آبروی ما رو توی محل برد و الان

همه میگن دخترش وقتی نشون شده سپر حاج محسن بوده رفته

و با یک پول دار ازدواج کرده و به عشقش خیانت کرده.

مامان سرش رو به نشونه تأیید حرف بابا تکون داد و گفت:

- راستی دخترم بهت گفته بودم که ما داریم اسباب کشی میکنیم؟

متعجب گفتم:
- اسباب کشی؟ اسباب کشی برای چی؟ ما توی اون خونه کلی

خاطره داریم، درسته که قدیمی شده و نم زده شده

اما بازم خونه‌ایی که پر از خاطره‌اس، الانم که امیرحسین ماشین رو تبدیل قراضه

کرده بابا با کدوم پول میخواد خونه بخره؟ قیمت خونه ها سر به فلک کشیده.

مامان گفت:
- عزیزم پیش خونه هست یه خونه دیگه رهن یا اجاره میکنیم،

امسال هم خونه رو اجاره نکردیم اونم که از خداش بود هرسال هی بهونه میورد که نمیدونم

از خونه بلند شین میخوام دوباره اجاره بدم نمی‌دونم تعمیر داره و از این حرفا.

اما من کل بچگیم رو اینجا زندگی کرده بودم و کلی

خاطرات خوب و بد داشتم دوست داشتم که چند سال آینده دستم

بچه‌ام بگیرم و بیام بگم که من اینجا زندگی کردم و اینجا خونه مامان بزرگته اما...

اونجا کامران بود من می‌خواستم به بهونه دیدن مامان بابا برم پیش

کامران، لبم رو به دندون گرفتم تا نزنم زیر گریه، هیجی به مامان بابا نگفتم

اما از ته دلم ناراحت شده بودم من اون خونه رو خیلی دوست داشتم.

حتماً بابا یه چی میدونست که اونجا نبودم دیگه احتمالاً همسایه های فضول

باز پشت سرش حرف میزدن و میگفتن که دخترت بی آبرو شده و یه عالمه

حرف های خاله زنکی دیگه از اون ور هم پریماه پیداش نبود.

مامان با ناراحتی گفت:
- چیه دخترم داری به خونه فکر میکنی؟

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت77



به سمت بابا برگشتم که گفت:
- تو خوبی پریسا؟

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- بابا تو میدونی که من پریسا هستم و پریماه نیستم؟

لبخند زد و گفت:
- آره این دل رحمی فقط از تو بر میاد پریسا، حتی اگه مادرت

هم بهم نمی‌گفت من دختر هام رو میشناسم میدونستم

که پریماه یه کاری میکنه مثل همیشه اما تو فداکاری کردی و امیرحسین رو به ما بخشیدی،

آه دختر بابا که بخاطر ما خوشی از زندگیت ندیدی.

با این حرفش دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
- این حرف رو نزن بابا

اگه باز هم برمیگشتم به اون زمان من باز هم همین تصميم رو می‌گرفتم.

به همراه مامان بابا تاکسی گرفتیم نمیخواستم که با تاکسی بریم که مامان بابا خرج کنن اما شماره

آقا مصطفی رو نداشتم باید حتماً یادم باشه شمارش رو توی گوشیم سیو کنم.

به زندان که رسیدم توی اتاق انتظار نشستیم که بابا دستم رو گرفت و فشار داد.

- میدونم که حالت خوب نیست و شاهین حالا حالاها ول کنت نيست.

با این حرفش لبخند ظاهری زدم و گفتم:
- نه بابا چرا اینجوری میگی؟ شاهین خیلی مرد خوبیه

، تازشم چجوری میتونم توی اون عمارت بزرگ حالم بد باشه؟

با این حرفم ناراحت شد و گفت:
- دخترم این حرف رو نزن من دخترم

رو خوب میشناسم تو هیچ وقت پول برات توی اولویت نبوده،

اگه پریماه بود آره اون براش مهمه اون عاشق پوله......

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت75



از بغل بابا بیرون اومدم پدر و مادرم به شدت شکسته شده بودن

بابت همه چیز، زندان شدن امیرحسین فرار پریماه و ازدواج من.

با تعجب به لباس ها بیرونی که پوشیده بودن نگاه کردم و گفتم:

- جایی قرار بود برین؟ ببخشید اگه بد موقعه و بدون اطلاع اومدم.

مامان لبخندی زد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.

- نه دخترم این چه حرفیه اندازه یه دنیا خوشحالم کردی

قربونت برم، شاهین واقعاً آدم دل رحمیه که گذاشت بیای اینجا.

با این حرف مامان زیر لب گفتم:
- آره جون دل عمه‌اش و اون سلطان‌.

- چی؟

لبخندی زدم و به مامان ساده باورم گفتم:
- آره واقعاً شاهین مرد خیلی خوبیه.

با این حرفم شیرینی رو به سمت بابا گرفت که بابا فهمید باید تنهامون بزاره و رفت داخل.

- اون شاهین اذیتت نمیکنه که؟ کتکت نمیزنه؟ چرا اینقدر لاغر شدی و رنگت زرد شده؟

لبخند تلخی زدم و برای دلخوش کرده مادر پیرم گفتم:

- نه شاهین خیلی مرد خوبیه، الانم که گذاشت بیام اینجا اون خیلی مهربونه، رژیم گرفته بودم.

تک خنده‌ای زد ضربه‌ایی به کمرم زد.

- دختر آخه تو چی داری که بخوای آبش کنی شدی پوست استخوان.

عه کش داری گفتم که مامان لبخندی زد و همراه‌ام اومد داخل خونه، خونه هنوز هم همون خونه بود

اما انگار موجی از غم داخلش رد میشد و حس و هوای قبلی رو نداشت.
- ما هم جایی نمی‌رفتیم امروز روز ملاقات بود...

بغض کرد و ادامه حرفش رو نگفت منم از بغض مامان بغض گلوم رو گرفت.

- بازم گریه مامان؟

اشک هایی که تازه از چشماش جاری شد رو با دستش پاک کرد و گفت:
- نه دیگه قول میدم که گریه نکنم......

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم16


خوشحال بودم از اینکه بلاخره به پناهگاه امن خودم برمیگشتم. جاییکه فقط مال من بود.

من بودم و دنیای خودم... من بودم و تنهایی هام.. من بودم و خنده و گریه هام... من بودم و من...

و چه خوب بود که اون دیو لعنتی حتی یبارم پاشو اینجا نذاشته بود. هه... مثلا به نشونه ی اعتراض.‌و این اعتراض شیرین ترین اعتراض دنیا بود...

_مینا بیا داخل دیگه چرا باز رفتی تو هپروت؟

لبخندی زدم و رفتم داخل و درو بستم. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی قرمه سبزی همه جا پیچیده بود. بوی زندگی...

_کارگر گرفتم خونه رو تمیز کرده. همه چیزو برق انداخته هرچند تمیز بود فقط گردو خاک از نبودن کسی تو خونه بود بیشتر. غذا هم به نسیم خانوم سپردم درست کنه برات رو گازه فک کنم. بنظرم برو یه دوش بگیر اول... من غذارو داغ میکنم تا بیای

رفتم سمت آشپزخونه و همینجور با ولع بو کشیدم و سر قابلمه رو برداشتم. چه روزاییکه در حسرت همچین صحنه هایی بودم و دریغ...

همیشه در پی خالی کردن عقده های نداریش تو این مزون و اون مزون و آرایشگاهها بود و من زیر دست و پای کابوس زندگیم روزهای روشن کودکیم سیاه و سیاه تر میشد.

_دختر میگم برو حموم اول من گرمشون میکنم تا بیای... مینا شرط دکتر برای ترخیصتو که یادته؟

همینجور که پشتم بهش بود دست کشیدم زیر چشمم و نم اشکو پاک کردم و زیر لب گفتم: اوهوم...

_مینا لطفا عمل کن... داروهات سر وقت.. اسیب زدن ممنوع... جلسه های درمانیت هم منظم پیگیری میکنی... اوکی؟

برگشتم و گفتم: میدونم..باشه.. میرم دوش بگیرم گشنمه.گرمشون کن

لخت زیر دوش وایساده بودم و به اون مرد فکر میکردم.‌... به اینکه قراره چی بشه و رابطه چطور پیش بره!! 

حرفای آخرش قبل از ترخیصم از آسایشگاه رو خوب یادمه...( بدون اجازه ی من حق آب خوردن نداری. زندگیت کاملا طبق چیزی که من میگم. خوردن.. خوابیدن... پوشیدن... تمام جزئیات... خصوصی ترین چیزهات با کنترل منه... اوایل سخته شاید تا قوانین رو یاد بگیری... و تو میشی تحت سلطه ی من... سلطه گری که درد میده و درمان...)

درد میده و درمان... درد میده و درمان...

زیر دوش چشمامو بسته بودم و به یادش دستمو از رو گردنم تا روی سر سینه هام کشیدم. یعنی قرار بود تمام خصوصی ترین قسمتهای بدنمم تحت کنترلش باشه؟

کشیدن دستم رو بدنم رو ادامه دادم و از سر سینه هام کشیدم تا شکمم ..نافم... لای پام و در نهایت شرمگاهم...

سخت نیست مینا... تو قبلا هم جلوش لخت بودی...ولی اون بهت دست درازی نکرد.

نه نکرد. فقط... فقط تحقیر بود و درد... چیزی که من میخواستم.از فردا شروع میشد...


_مینااا بیا بیرون دیگه مگه گشنت نبود؟ من باید برم دیره نوبت دارم... بیااا

با صداش از خلسه ام بیرون اومدم..لعنتی لعنتییی... کاش خفه میشدی و برلی همیشه گورتو گم میکردی.‌ با عصبانیت شرمگاهمو تو مشتم گرفته بودم و فشار میدادم.  چقدر دلم میخواست برای همیشه حذفشون کنم.

دوباره تقه به درد...

_مینا... داری چکار میکنی باز کن این درو ببینم.. مینا... دختره ی احمق با توام...

مثلا نگرانم بود؟! صداش میخی بود که تو سرم فرو میرفت.  دوش آبو بستم و حوله تن پوش تنم کردم و درو باز کردم که نصفه نیمه هول خورد به سمتم....

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم14

من نمیخواستم برم خونه... اونجا نه... من خودم خونه داشتم و انگار اون از خونه ی خودم خبر نداشت.

تنها کاری که تونسته بودم انجام بدم برای نجات خودم از اونهمه درد و شکنجه همین مستقل شدنم بود. با تمام سرمایه ایی که از پدرم برام مونده بود یه آپارتمان کوچیک تو یه جای نه چندان پایین شهر خریده بودم. که اونم البته حدود ۳ سالی طول کشید تا بتونم حرفمو به کرسی بنشونم.

البته اون شکنجه ها برای دوران کودکیم بود و هرچی بزرگتر میشدم بهتر یاد میگرفتم چطور ازش فاصله بگیرم و تا جایی رسیده بودم که هیچ ارتباطی مسالمت آمیزی هم بینمون نبود دیگه و همه اینو از زاویه ی ناپدری و موضع گیری من نسبت به اون مرد میدیدن و هیچکس حقیقت رو نمیدونست.

ولی تمام این راههای مقابله و نجات دادنم در نهایت نتونسته بود روح داغون شده ام رو ترمیم کنه و به جایی رسیده بودم که کابوسها همیشگی بود و روح آسیب دیده ام فریاد میکشید تا از راهی آرومش کنم و تنها راه برام همین آسیب رسوندن و درد زدن به خودم بود که اصلا هم یادم نمیومد از کی و کجا و چطور شروعش کردع بودم و چطور پی برده بودم که نه تنها آرومم میکنه بلکه بهم لذتی خلسه وار میده....

با شنیدن صدای باز شدن در از فکر و خیال خودم بیرون اومدم و سراسیمه و هراسون از تخت اومدم پایین و رفتم سمتش...

_ن...نرو.. نروو...

با تعجب برگشت سمتم. درو بست و همینجور تکیه زده به در بسته صبر کرد تا حرف بزنم...

نگاهمو انداختم پایین که چشمم به پاهای برهنه ام افتاد. خنکی سرامیک کف اتاق خنکی بهم منتقل میکرد که برام خوشایند بود...

به یکباره حس خوشایند به درد تبدیل شد و صدای آخم دراومد...

_درد داره؟

با تعجب سر بلند کردم و نگاهش کردم که فشار کفششو روی پاهام بیشتر کرد. حس میکردم پاهام زیر فشار کفشش داره له میشه....

از زور درد خم شدم که با تحکم گفت:اگه نمیخوای انگشتای پات له بشه، پاشو وایستا...

ترسیده بودم. واضح بود اصلا شوخی نداره. به هر زوری بود دستمو به پاهاش گرفتم و بلند شدم.

_خوبه... حالا حرفتو بزن

اشکم رو صورتم راه گرفته بود. چطور انتظار داشت با این درد حواسمو جمع کنم و حرف بزنم؟! انگار فهمید که فشارپاشو کم کرد ولی هنوز  کفشش رو پام بود و برش نداشته بود.

_زود باش مینا...

_م..من نمیرم خونه...

جمله ام که تموم شد تو دهنی بود که رو لبام فرود اومد....

_بار آخرت باشه با این لحن خودمختار با من حرف میزنی... دفعه ی بعد چیز خوبی در انتظارت نیست مینا... فهمیدی؟

_ب...بله ببخشید.. من فقط..

_بگو

_من خونه ی جدا دارم..م.من پیش خانوادم زندگی نمیکنم..

_تنها؟

_بله...

_کابوس هات...مشکلی که داری... وقتاییکه حالت بد میشه؟!!

و اینبار با بغض از زندگی نحسم گفتم: همشون به تنها بودن ترجیح میدم...

خیره بهم رفت تو فکر. من به هیچ عنوان به اون خونه ی وحشت دوران بچگیم بر نمیگشتم. اگر این چیزی بود که بهم حکم میکرد همه چیزو بهم میزدم هرچقدر هم که مشتاق بودنش کنارم بودم و هرچقدررر هم که روانمو آروم میکرد و جذب اون چیزی شده بودم که فقط اون داشت بهم میدادش....

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم12


خم شد و آروم و با حس خاصی روی چشمام رو بوسید.

با کاری که کرد میخ شدم. روح از تنم رفت. هنگ تر از هر زمان دیگه ایی بودم.

شروع کرد در اوردن شلوارم. چنان با بوسه اش فکرم محو شده بود که اصلا توجه نکردم داره چکار میکنه...

دست برد پشت کمرم و قفل سوتینمم باز کرد و و در نهایت شو*رتمم دراورد و همه رو انداخت رو تخت.

_لباسات تو کمده؟

اصلا نمیفهمیدم چی میگه. هنوز مسخ همون بوسه بودم. گرمایی که از چشمام سرتاسر وجودمو گرفته بود...

خودش رفت سمت کمد و با یه دست لباس برگشت و شروع کرد تنم کردن. با آرامش و جزء به جزء...

کارش که تموم شد تمام ملحفه و پتو و لباسامو جمع کرد. تشک خوشخواب رو برگردوند.

چرا داشت اینکارارو میکرد؟ قصدش کمک کردن بهم بود یا..یا.. یه..یه چیزاییش شبیه به اون بود.. همون کابوس.. همون... ه..همون که..

تو گیرو دار فکرای خودم بودم که دست داغشو روی پوست کمرم حس کردم و با وحشت خودمو کشیدم کنار...

_ب...به من ن..نز..دیک.. ن...شو.. ن..نیا...نیا.. ولم کن.. م..من..

_هیش..به من نگاه کن.. مینا..مینا...

هیچی نمیشنیدم جز صدای نحس تو بچگیمو که میگفت دختر خوبی باش باید کارمو بکنم..باید کارمو بکنم... سایه ی سیاهش که ازم دور نمیشد و میدونستم میخواد اذیتم کنه...

جیغ میکشیدم و موهامو چنگ میزدم..نمیخواستم بیاد جلو ولی هر لحظه تاریکیه سایه روم بیشتر و بیشتر میشد. حس خفگی بهم دست داده بود انگار...

آغوشی منو تو خودش کشید و گرمای بوسه هایی روی سرم و نوازش هایی که سعی داشت آرومم کنه.

از ترس اون سایه ی شوم بیشتر و بیشتر  خودمو تو اون آغوش فرو کردم...

_ک...کمکم...کن.. میخواد اذ..اذیتم کنه... کمکم کن... کمکم..کن.. قایمم کن..تورو خدا..من..منو قایم کن...

_تو بغل من گم شدی.. پیدات نمیکنن. هیچ کس.. چشماتو ببند و فقط به صدای قلب من گوش کن. اینجوری هیچ کس نمیتونه بهت نزدیک بشه.. گوش کن. با ریتم صدای قلب من نفس بکش تا جادوش رو ببینی.. بجنب مینا..بجنب..

کاری که گفت رو کردم و سعی کردم گوش تیز کنم به صدای قلبش.‌فقط اون سایه ی لعنتی محو بشه...

بلندم کردو بردم سمت تخت. سفت چسبیده بودم بهش. حتی نمیخواستم لحظه ایی سر از سینه اش بلند کنم.‌ نشست رو تخت و منم همینجور گم شده تو آغوشش..

اینقدر نوازشم کرد و بوسه و صدای تپش قلبش و گرمای آغوشش که کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم10

مسخ شده خیره شده بودم بهش. فارغ از زمان و مکان... انگار هاله ایی دورمو گرفته بود و فقط چشمای اون بود که واضح میدیدم. ریتم نفس های اون بود که واضح میشنیدم.

اوی مطلق...

_چرا خودتو خیس کردی؟

سرخ شدن گونه هام رو از حرارت زیاد حس میکردم. و یه حس تازه ی دیگه.. یه چیز لذتبخشی که نمیدونستم چیه...


انگشتشو زیر چونه ام گذاشت و با فشار آرومی سرمو بالاتر گرفت. قدم تا زیر شونه اش بود و نگاهم از پایین به بالا...

_همینطور که اختیار ادرارت رو نداری اختیار زبونت هم نداری؟ هوم؟

_خ...خواب بد دیدم...

دستشو از زیر چونه ام برداشت و با تای ابروی بالا داده گفت:پس حرف زدن بلدی؟!!چه خوابی؟

با یادآوری خوابم، البته بهتره بگم کابوس لعنتی، چشمامو بستم و بهم فشردم که صدای بمش زیر گوشم اکو شد و دستش که زیر کش شلوارم درست جای کمر، شروع کرد دست کشیدن به پوست شکمم...

_خواب بد نباید باعث بشه خودتو خیس کنی خانوم کوچولو... الان باید چطور تمیزت کنیم هوم؟

انگشتش که رو  پوست شکمم درست زیر کمر شلوار چرخ میخورد تمام هوش و حواسمو برده بود. من متنفر بودم از اینکه یکی دستش بهم بخوره و حالا نمیدونم چرا نمیتونستم پسش بزنم... داد بزنم که بهم دست نزنه.. چرا مسخ شده بودم؟؟!!

_باید به خدمه بگم بیان تمیزت کنن...

با حرفش سرمو پایین اوردم و نگاهی به وضعیت شلوارم انداختم. کسی میومد تمیزم میکرد؟ این برام مرگ بود... م..من نمیخواستم این وضعیت تحقیر آمیزمو کسی ببینه.. م...من...

_مینا... مینا...

با صدا زدن اسمم نگامو میخ نگاهش کردم..

_مشتتو از موهات باز کن..زود..

مشتمو؟!!  م..من داشتم به موهام چنگ میزدم؟ چرا متوجه نشدم؟! من چم شده؟ میترسیدم.. از اینکه اختیارم تو دست خودمم نبود میترسیدم...

اشکم راه گرفت که صورتمو با دستاش قاب کرد..

_به من نگاه کن.. همین حالا...

با چشمای اشکی نگاهش کردم... از پشت پرده ی اشک تار میدیدمش....

_تموم شد... تو در اختیار منی درسته؟

خیره نگاهش میکردم که با صدای کمی بلند تر و خشن تر گفت: درسته مینا؟

_ب..بله...

_خوبه... پس هرکاری میگم انجام بده. همین الان همه ی لباساتو در میاری و میندازی رو تخت...

ازم فاصله گرفت و منتظر نگاهم کرد. هنگ کرده بودم از حرفش.. یعنی چی لخت بشم؟! ج..جلوی اون؟! تو آسایشگاه و اتاقم که هرآن احتمال داشت یکی بیاد داخل؟! اصلا اگه درم قفل کرده باشه، دوربین چی؟ اون دوربین کوفتی همیشه کنج اتاقم بود چی؟؟ از من چی میخواست؟؟؟!!!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم9


شروع کردم تقلاهای شدیدتر و جیغ کشیدن که با سیلی محکمی که به گوشم خورد به یکباره همه جا روشن شد...

نفس نفس میزدم و عین بید میلرزیدم. داشتن چه بلایی سرم میاوردن؟ چرا من؟ چرا من؟؟

نگاه لزونم میخ نگاهش بود...

دستاش قاب صورتم شد و لبهاش شروع کرد به تکون خوردن...

_آروم باش.. همش کابوسی بود که توش گیر افتاده بودی. الان هیچی واسه ترسیدن وجود نداره تا وقتی من کنارتم. با نفس های من نفس بکش. همراه من... شروع کن...

و من مطیعانه دم و بازدمم رو همراهش کردم...


حالا دیگه آروم شده بودم و نفس هام منظم. همینجور خیره نگاهش میکردم که از تختم فاصله گرفت و دست به سینه با ژست خاصی رفت عقب.

متعجب و کنجکاو نگاهمو میخش کرده بودم که ببینم میخواد چکار کنه..

حالت دستوری گفت:از تخت بیا پایین


به شدت تمایل به مطیع بودنش داشتم.مغزم منو سمت انجام دستوراتش میکشید انگار. پتو رو کنار زدم بیام پایین که..

چشمامو از بیچارگی بستم و محکم ملحفه رو تو مشتم گرفته بودم. دلم میخواست زمین و زمان بهم بریزه. دلم میخواست همین الان اتاق تو تاریکی مطلق فرو بره... محو بشم..  یا هرچیزی که بتونم این حقارتو بپوشونمش..

همینجور تو تاریکی پشت پلکهای بسته ام بودم که دستای گرمشو رو مشت دستم حس کردم و بیشتر و بیشتر تو خودم فرو رفتم.

نفسهای داغش زیر گوشم و شنیدن صدای راز آلود و خاصش...

_کاری که گفتم انجام ندادی؟ مطیع نبودی؟ و این یعنی این قانون رو نمیخوای...

ناخودآگاه به آنی چشم باز کردم و گفتم: نه...

حالا نگاهم درست مقابل نگاهش بود.نگاهی گرم و آروم ولی خاص و محکم...

_چی نه؟ کامل بگو..

_میخوام...

_کامل..

_این قوانین رو... این قوانین رو میخوام.. رابطه ایی که گفته بودین...

_نافرمانی کردی

_نه..م..من..آخه...

بی توجه به شرمم بی هوا پتو رو از روم زد کنار و  گفت: من قانون توام... شرمت...حقارتت... دردت... آرامشت.. همه چیزو من تعیین میکنم.. اینه اساس این رابطه ایی که تو میخوایش...

سر بلند کردم و نگاهش کردم. یجوری شده بودم. هم حس تحقیر شدن از اینکه فهمیده خودموخیس کردم وهم حس عجیب دیگه ایی که وقتایی که به خودم درد میدادم حسش میکردم. یجور کرختی.. یه..یه جور حس گرم شدن و ارامش اون گرما...

ولی چندین برابر بیشتر از چیزی که تو تنهایی خودم تجربه اش میکردم!!

_حالا بیا پایین..

کاری که گفت رو انجام دادم و با سرپایین افتاده از تخت اومدم پایین.

خیسی بزرگ رو شلوارم و سرمایی که از وزیدن باد به پام میخورد، هر لحظه بیشتر و بیشتر این تحقیر رو بهم یاداوردی میکرد.

اگه...اگه کسی درو باز میکردو وضعیتمو میدید چی؟ من..من نمیخواستم همه ببینن و..

ناخودآگاه نگاهم چرخید سمت در که، سر بلند کردن همانا و از ضرب دست سیلی که به گوشم خورد برق از چشمام پریدن همانا....

به آنی اشک نشست تو چشمام و بغض چنگ زد به گلوم...

کی اینقدر نزدیکم اومده بود من نفهمیده بودم؟ چرا بهم سیلی زد؟ چی شد؟!

با آرامش انگشت اشاره اش رو آورد بالا و گفت: قانون اول،اجازه ی ترس از هیچ چیز و هیچ کسی رو جز من نداری... همونجور که تو مطیع منی، من حفظت میکنم از هرچیزی... اعتماد... اعتماد کامل و سپردگی مطلق خودت به من... مطلق دختر کوچولو... مطلق...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم7

عین یه مار که دور طعمه اش میپیچه ،دست انداخت دور کمرم و از زمین بلندم کردو همراه خودش بردم سمت مبل...

_وقتی دختر خوبی نباشی تنبیه میشی.. میدونی که بابا دوستت داره و برای تربیت شدن دختر کوچولوش وقت میذاره...

نشست رو مبل و منو گذاشت رو پاش و شروع کرد در آوردن لباسام. متنفر بودم.. نمیخواستم.. این ضعف مقابلش رو نمیخواستم. زورم نمیرسید.. فقط گریه بود و هق زدن..

تمام و کمال لختم کردو دست کثافتشو گذاشت لای پام و شروع کرد ور رفتن با خصوصی ترین نقطه های بدنم...

_چرا دختر خوبی نمیشی تا نخوام تنبیهت کنم بابا.. ببین دارم به نانازت دست میزنم چجوری خوشش اومده و خیس شده. این یعنی نانازتم دوست داره ولی تو دختر بدی میشی و نمیذاری بابا کارشو کنه.

نازمو تو مشتش گرفت و همینجور که فشار میداد و من از دردش به خودم میپیچیدم و التماسش رو میکردم که ولم کنه، رنگ نگاهش تغییر کرد و با حالت ترسناکی شروع کرد حرف زدن... خود شیطان بود در قالب انسانی...

_ درسته تو دختر واقعی من نیسی ولی من برات وقت میذارم و تو باید حرف گوش بدی..بایدد مینا... باید...

مشتشو باز کرد و به آنی سیلی محکمی به وسط پام زد که صدای جیغ و گریه ام به آسمون رسید. ولی چرا هیچ کسی به کمکم نمیومد؟ چرا من همیشه تنها بودم؟

دستم لای پام بود و هق هق گریه ام از درد بلند بود که دستشو دراز کرد و آرنجمو گرفت و کشیدم جلو که شروع کردم التماس کردن... وحشی شده بود و ارزش میترسیدم... میلرزیدم و از وحشت به لکنت افتاده بودم..

_ب..بخشید.. غلط..ک..کردم...تو..تورو خ..دا با...بایی.. ن... نکن... بب..خشید.. گوش میدم..گوش م..میدم...

بی توجه به التماسام منو از شکم خوابوند رو پاش و شروع کرد با دستش و با تمام قدرت به باس*نم سیلی زدن.. چنان محکم و پر قدرت که صدای ضربه هاش تو هال میپیچید و پوست باس*نم داغ شده بود از سیلی های پی در پی اش...

_دختر بد باید درد بکشه..بابا همیشه حواسش هست. اینو یاد بگیر که همیشه از بابا حرف شنوی داشته باشی مینا..همیشه...

بعد از اینکه کلی زد و عقده هاشو خالی کرد، همینجور که لخت کامل به شکم رو پاهاش خوابونده بودم، سرشو خم کرد کنار گوشم و همچنان که با دستش نوازش وار میکشید رو باس*نم و گاهی دست میبرد لای چاک باس*نم گفت: دختر خوبی شدی خانوم کوچولو؟

از ترس و هق هق کنان گفتم: آ..آره..بب.خشید..

_خوبه... حالا خودتو شل کن بابا کارش تموم بشه..

و تا بخوام بفهمم چی میخود بشه انگشتش بود که فرو کرد تو مق*عدم و من از درد فقط به خودم میپیچیدم و با دستای کوچیکم پاهاشو از روی التماس یا شایدم پناه بردن به تنها کسی که بود فشار میدادم... و نفهمیدم بین اونهمه درد و رنج و حقارت چی شد که...

_مینا!! جیش کردی؟؟ دختر کوچولویه خربکار...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت_429 ارباب خشن و هات من🔞

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت22


- راستش‌رو بخوای رویای من ادامه تحصیل دادن و معلم شدن بود ولی پدرم گفت یا شوهر یا کار...

آهی کشید و ادامه داد:

- خواستگاری که اون موقع داشتم آقاعباس بود.

هین کشیدن و دست روی دهن گذاشتنم دست خودم نبود...

در حیا نداشتن آقاعباس که شک نیست، اما پدر طیبه انقدر سنگدل و پول دوسته که حاضره طیبه رو به اون مرد بده؟

آوازه زن بازه بودن آقاعباس حتی تا روستاهای اطراف پیچیده، با وجود سه زن و دختر نوجوانی که صیغه کرده بود به چند بچه تجاوز کرد و ارسلان خان تا سر حد مرگ کتکش زد...

یک بار از روستا بیرونش کرده بودن و با التماس‌های خانواده‌اش و تعهد کتبی به ارسلان خان برگشت و حالا طیبه بهم میگه پدرش قصد داشت به عقد اون درش بیاره؟

برای مظلومیت طیب، اشک تو چشم‌هام جمع میشه و این بار منم که بغلش میکنم.

- بمیرم برات طیب... عیبی نداره عیبی نداره الان که کار میکنی و نون میبری خونه دیگه کاریت نداره... کاریت... کاریت داشته باشه به خان میگیم... باشه؟ خان... خان نمیذاره پدرت همچین کاری کنه.

طیبه شونه‌هامو میگیره و تکونم میده.

- پینار به خدا تموم شد، عباس بیخیال شد، به خدا هیچکس نمیخواد منو بگیره دیگه... هیچکس سمت خدمه ارسلان خان نمیاد.

یه قطره اشک از چشمم میچکه که طیبه پاکش میکنه و میگه:

- با درخواستت از من خیلی خوشحالم کردی پینار، ازت ممنونم.

- نه ... من ازت ممنونم!

***

چند روزی از تصمیمی که با طیبه گرفتم میگذشت.

طیبه پیش خان رفت و ازش خواست اتاقش رو عوض کنه و از شانس، خان بهش گفت بیاد طبقه بالا توی اتاق من.

شب هم اعلام کرد عادله و فاطمه باید هم اتاقی بشن چون دوست نداره کسی اتاق تک داشته باشه.

فاطمه میگفت احتمالا خان نمیخواد بهمون رو بده وگرنه تا قبل اون تنهایی اتاق داشتیم.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#پارت396

#سارینا

روی تخت چوبیِ حیاط نشسته بودم و به آسمون خیره بودم.
شکمم درد می‌کرد.
بچه ام توی بدنم بی قراری می‌کرد و بالگد هایی که نثار رحمم می‌کرد اذیت می‌شدم.
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.

-چرا بی تابی می‌کنین؟
مامان بد بهتون توجه می‌کنه؟
من که دوستتون دارم.
چرا این‌جوری اذیت می‌کنین؟
لبم رو گزیدم با صدای در، دمپایی پلاستیکی سبز رنگ رو پام کردم و لنگ لنگان، با دستی که بخاطر فشار دوقلوها پشت کمرم انداخته بودن به سمت در رفتم.
خواستم چیزی بگم که صدای مردی توجهم رو جلب کرد.
-شایان، ممکنه از دیدن من ناراحت بشه ها
باشنیدن اسم شایان چشمم پر از آب شد و قلبم تند تند زد.
دلتنگی، ترس، شک و شائبه حس هایی بود که توی وجودم جوونه زدن.
صدای خنده ی آشنایی توی گوشم زنگ خورد.
نامرد من رو سوزوند الان می‌خنده!
-نه، بی بی زن مهربونیه از این اخلاقا نداره.
پوزخندی زدم آره برعکس شما قاتل هاست.
اشک از چشمم روونه شد.
با دلی تنگ خودم رو به در چسبوندم.
یکم دیگه حرف بزن شایان.
صدای آه کشیدنش‌ توی مغزم اکو شد.
-همراه سارینا هم اومدم.
لبم رو گزیدم. بی بی لنگ لنگون اومد و بهم گفت برم داخل.
شاید اگه نمیرسید الان می‌رفتم بیرون و خودم رو توی آغوشش می‌انداختم!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#پارت394

نفس عمیقی کشیدم.
کاش سارینا اینجا بود، اگه زنده بود الان شکمش بالا زده بود.
تلخ خندیدم.
کاش هایی وجود داره که آدم رو از بین می‌بره!...


جلوی روستا ایستادم.
اینجا یادآور روزهایی بود سارینارو داشتم.
نفسم رو بیرون دادم.
امیر ابرویی بالا انداخت.
-برو جلو خب!
دستم رو روی فرمان گذاشتم.
-اینحا ورود ماشین ممنوعه!
به روستا خیره شد.
-بابا خفن!
اینجارو از کجا پیدا کردی؟
تک خنده ای کردم.
-کلبه رو درست کردم برای روزایی که تنهام.
با اسم کلبه، بغض لعنتی میون گلوم جا خوش کرد.
-اینجا رو دیدم.
خیلی قشنگه، مردمای خون گرمی داره.
با به یادآوردن بی‌بی، چشمم رو به روستا دوختم.
-یه زن اینجاست ماه!
مهربون و خوب. خیلی زن خوب و خون‌گرمیه.
امیر ضربه ای روی داشبورد زد.
-دلم خواست اینجا زندگی کنم.
دستم روی دسته‌ی ماشین نشست.
-حالا کجاشو دیدی؟ پیدا شو فیض ببر!
باخنده پیاده شد، غمی روی دلم سنگینی می‌کرد اما سعی کردم به روی خودم نیارم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#پارت392

نفس عمیقی کشیدم.
فکر کردن به اون روزها دردم رو تازه می‌کرد اما نیاز داشتم به سبک شدن.
نیاز داشتم به حرف زدن.
دستم رو توی موهام فرو بردم و ادامه دادم.

-اون شب بدون فکر به عواقب کارم، دست سارینا رو گرفتم و بردمش.
وارد کلبه شدیم. حالمون خوب بود.
دست مشت شده ام رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم هقم رو خفه کنم.
نفس لرزونم رو بیرون دادم

-اون روز... فهمیدیم سارینا بارداره.
میون گریه خندیدم
-بچمون تو شکم کوچولوش بود. کامران بهم زنگ زد. سارینا نمی‌خواست برم انگار به دلش افتاده بود...
دستم رو جلوی صورتم گرفتم، امیر کنارم نشست و لب زد.
-هیچکاری و هیچ اتفاقی بی حکمت نیست مرد!
ببین، روزی باختی و روزی برنده ای.
یه روز زمستونته و روزی بهار!
همیشه یه جور نمیمونه، سعی کن خودتو وقف بدی.
نفسی کشید و بعد مکث کوتاهی ادامه داد.
-بسته هرچقدر عذاب کشیدی.
کافیت نیست؟ هفت ماه گذشته اما تو هنوز همون مرد خمیده ای هستی که خبر قتل عزیزات رو بهمون گفتی.
می‌دونم سخته اما بنظرت اونا این حالتو دوست دارن؟
تنها تونستم سری تکون بدم.
حرفی نزدم. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت80



سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که گفت:
- عزیزم اونجا خیلی پشت سرمون حرف میزنن ما

واقعاً تحمل این حرفا رو نداریم یک عمر با آبرو زندگی کردم و

الان توی این سن فقط آرامش می‌خوایم، الان هرجا میریم میگن که دختراش بی آبرو هستن

و یکیشون که با یه پولدار ازدواج کرد و به عشقش خیانت کرد

و اون یکی هم که پیداش نیست معلوم نیست فرار کرده یا چی.

نفسی گرفت و ادامه داد:
- اون ماجرا دختری که امیرحسین دوست داشت و براش قمه کشیده بود رو که همه میدونن همون

که بابا دختره اومد و کل شیشه و پنجره رو پایین اورد،

اونجا دیگه برای ما آبرویی نمونده دخترم، میدونم

که حاضر نیستی از خاطرات کودکیت دست بکشی

اما دخترم آب یک جا بمونه میگنده وقتشه که ما هم از این خونه دل بکنیم و بریم.

بغض کرده بهش نگاه کردم که دستش به صورتم کشید و بوسی به گونه‌‌ام زد.

- ما که فقط دو نفر بیشتر نیستیم یه خونه کوچیک تر میگیریم،

دیگه باید شرایط کنار بیایم، خونه‌‌ایی که اندازه‌ پولمون باشه.

با اومدن امیرحسین مامان سکوت کرد و همه از سر جامون بلند شدیم،

داداش شیطونم الان تبدیل به پیرمردی افسرده شده بود

، پشیمونی، ناراحتی و نگرانی همه حس هایی بود که از توی چشمای قهوه‌ایی رنگش میشد خوند.

سرش رو پایین انداخته بود که بابا گفت:
- پسرم سرت

رو بالا بگیر تو کاری نکردی که الان بخوای ازش خجالت بکشی.

امیر در حالی که سرش رو به طرفین تکون میداد با بغض گفت:

- نه من همیشه مایه ننگ بودم همیشه اذیتتون کردم و

باعث خجالتتون شدم حقم بود که به این سرنوشت دچار بشم.

نتونست بیشتر تحمل کنه و زد زیر گریه که باع ثشد مامان بابا هم بزنن زیر گریه.

برای فایل کامل هوس شیطان و این رمان پیام بدین

سلام برای دریافت فایل کامل به ایدی زیر پیام بدین

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت78




اگه پریماه بود آره اون براش مهمه اون عاشق پوله......

نفسی گرفت و ادامه داد:
- اگه پریماه بود نگران نبودم چون اون زیر بار حرف زور نمیره

اما تو اینجوری نیستی مظلوم و ساکتی میدونم که خیلی داری اذیت میشی، من

مثل مامانت زود باور نیستم از ظاهرت معلومه دخترم.

حرفی نداشتم برای زدن بابا سنی ازش گذشته بود و سرد و گرم چشیده روزگار بود

و میفهمید که دارم دروغ میگم دستم رو شده بود.

نه چیزی گفتم که بیشتر ازم ناراحت شن نه حرفاشون رو تأیید کردم

که نگرانشون کنم، خب سنی ازشون گذشته بود و می‌دونستن که من نرفتم

اونجا برای خوردن و خوابیدن من به عنوان یک خون بس رفته بودم.

مامان اون یکی دستم رو گرفت که بابا گفت:
- افسوس!

ای کاش پریماه اون کار رو نمی‌کرد، اون خودش گفته بود

که راضی به این ازدواجه و بخاطر پول می‌خواد ازدواج کنه.

مامان با ناراحتی گفت:
- خیلی خب اکبر بیشتر از این خودت رو ناراحت نکن

مگه دکتر نگفت ناراحتی مثل سمه برات؟ ولش کن

بزار هرکاری که می‌خواد انجام بده، انجام بده اون دیگه یک دختر عاقل و بالغه.

بابا با این حرفش اخماش رو توی هم کشید و گفت:

- یعنی چی؟ اون دیگه دختره من نیست، من دختری به اسم پریماه ندارم،

پریسا تو دیگه حق نداری که اون رو خواهر خودت بدونی اون رسماً با....

این کارش به ما از پشت خنجر زد و توی شرایط سخت ولمون کرد.

دستش رو فشار دادم تا بس کنه نباید بیشتر از این خودش رو ناراحت می‌کرد برای قلبش ضرر داشت.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت76



اشک هایی که تازه از چشماش جاری شد رو با دستش پاک کرد و گفت:
- نه دیگه قول میدم که گریه نکنم.....

پسرم زنده‌اس و تو جون برادرت رو نجات دادی مهم نیست که دوماه

زندان بمونه یا تا آخر عمر مهم اینکه زنده‌اس و نفس میکشه،

ماهم داشتیم میرفتیم ملاقاتی میدونی که امیرحسین ملاقاتی نداره بخاطر

حبس ابدش اما شاهین این اجازه رو داده دستش درد نکنه.

با این حرفش از ته دل خوشحال شدم شاید شاهین

با من خیلی رفتار بدی داشت اما بخاطر اینکه برای

مادر و پدرم یک مقدار خیلی کمی هم ارزش قائل شده بود ازش ممنون بودم.

- خیلی خب پس من میام تا بهم بریم.

نگاه‌ام به کیسه برنج انداختم و گفتم:
- اینا چین برنج میبری؟

با این حرفم زد زیر خنده و گفت:
- نه دخترکم میدونی که پلاستیک خیلی زود پاره میشه، منم مجبور شدم

بزارم توی کیسه برنج، چند خوراکی و شیرینی و از چیزاست میبرم برای امیرحسین،

میدونی که معده‌اش درد میکنه و به غذا های اونجا عادت نداره منم براش غذا درست کردم.

با این حرفش لبخندی زدم و به شیرینی ها اشاره کردم.

- پس حالا که داریم میریم شیرینی ها رو هم برای امیر ببریم میدونی که اون عاشق شیرینیه.

با این حرفم خنده‌ایی کردم و سرم رو خم کرد و بوسه‌ایی روی پیشونی‌ام زد و توی آغوشش گرفتم.

- ممنونم دخترم ممنونم بابت فداکاری هات

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#پارت74




شیشه ماشین رو پایین کشید و صدام زد به سمتش برگشتم که جعبه شیرینی به دستم داد.

- من اینا رو قبل از اینکه بیام دنبالتون گرفتم حالا که می‌خواین.....

برین پیش مامانتون بهتره که دستتون خالی نباشه.

لبخندی زدم و گفتم:
- واقعاً نمیدونم چجوری باید تشکر کنم من خندن اونقدری

ذوق و شوق داشتم که به کل شیرینی رو فراموش کرده بودم.

به سمت خونه رفتم در حیاط باز بود اما آیفون رو زدم

که چند دقطقه بعد برداشته شد و صدای هیجان زده مامان اومد.

- وای پریسا دخترم بالاخره اومدی؟

صدای خش خشی اومد و بعد مامان گفت:
- اکبر! اکبر بیا ببین دخترمون اومده، اکبر!

آیفون گذاشته شد و صدای دمپایی اومد و بعدش در به کل باز شد و صورت خوشحال و خیس مامان نمایان شد،

سریع توی آغوشش کشيدم که با یک دخترم بغلش کردم

چون شیرینی ها دستم بود نمی‌تونستم توی بغلم بکشمش.

بابا اومد و گفت:
- خوش اومدی دخترک بابا!

از بغل مامان در اومدم و شیرینی رو به دستش دادم

به سمت بابا پرواز کردم و محکم بغلش کردم، من عاشق بابام بودم، خیلی خوشحال بودم که

حالش بهتر شده بود و دیگه لکنت نداشت اون موقعه که

بخاطر امیرحسین سکته کرده بود لکنت گرفته بود اما الان به کل برطرف شده بود.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم15

کفشاشو از رو پام برداشت و چند تار از موهام که روی صورتم افتاده بود رو با سر انگشتش زد کنار و گفت: صحبت میکنیم. فعلا برو رو تخت و به چیزی فکر نکن...

خیره بهش لب زدم: نمیخوای؟

_دیگه اول شخص خطابم نکن. فعل هات جمع باشه.. دوباره تکرار کن حرفتو اینبار درست...

_نمیخواین؟

_چی رو؟

_منو.. این...این رابطه که گفتین... که...

_صحبت میکنیم. الان رو تخت...

از اینکه جواب واضحی بهم نمیداد لجم گرفته بود. دلم میخواست فریاد بزنم و بگم جوابمو بده ولی مطمئنا اینجوری کارو خرابتر میکردم. پس مطیعانه کاری که گفت رو انجام دادم.

و اون بدون حرف و نگاهی درو باز کردو رفت و منو تو برزخ بلاتکلیفی گذاشت.

جنین وار رو به پنجره تو خودم جمع شدم و با فکر به اون مرد کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم.

نمیدونم چه ساعتی از روز بود که چشم باز کردم. چرخیدم و دور و برم رو نگاه کردم. تنها بودم و خبری نبود. خیلی تشنه ام بود. بلند شدم و از تخت اومدم پایین و خواستم دمپاییام رو بپوشم که....

اینا از کجا اومده بود؟! من همچین دمپایی نداشتم. هیچوقت هم یادم نمیاد مادرم اینقدر تو فکر من بوده باشه که وسیله ایی برام خریده باشه.

برشون داشتم و کنجکاو نگاهشون کردم. یه جفت دمپایی مخمل قرمز. چقد هم قشنگ بود. پوشیدمشون و با دیدن پاهای سفیدم تو اون قرمز مخملی لبخند رو لبم اومد. چقد پاهامو قشنگ کرده بود.

پام کردم و از اتاق زدم بیرون. رفتم سمت پرستار و پرسیدم مادرم اومده بود، که گفتن خبری نبوده و کسی نیومده ملاقاتم.

بیخیال شدم و رفتم سمت حیات. چه اهمیتی داشت اصلا این دمپایی ها از کجا اومده. واسه هرکی هم بود خودش بلاخره میومد دنبالشون.

هوا یکم سوز داشت و دم غروب بود. نشستم رو نیمکت زیر درخت بید و خیره شدم به آسمون.

چه روزهای قشنگی از عمرم به سیاهی و سردی و تنهایی گذشت. روزهایی که من با حسرت به شوق بچه های تو پارک نگاه میکردم که تاب میخوردن و قهقهه میزدن و من همیشه سعی داشتم تو هاله ی چادری از جنس نامرئی کننده پنهون بشم.

دوست داشتم دیده نشم و نگاه ها روم نباشه.

چه حسرت ها که رو دلم نمونده بود. حسرت پوشیدن دامن کوتاه چین دار که باهاش برقصم و بچرخم و تاب بخورم تو دنیای رنگیه خودم. حسرت عروسکهای رنگ و وارنگم که براشون مادر باشم و تو عالم خیالم شوهری از جنس زلال خودم داشته باشم و محبت رو ذره ذره بفهمم و معنی کنم.

ولی زندگیم به تباهی رفت.. روز به روز بیشتر و بیشتر... عین یه چاهی که ته نداشت و من همینطور داشتم سقوط میکردم...

تو عالم خودم بودم که سر انگشتی زیر چشمم کشیده شد که با وحشت سرمو کشیدم عقب و راست نشستم...

_هیشش...نترس منم. اومدم قرصاتو بدم دیدم تو اتاق نیستی بچه ها گفتن تو حیاط نشستی. بیا بریم داخل سرده

_میخوام اینجا باشم. بعد میرم میخورم قرص رو..

_خوبی؟

سر تکون دادم که گفت: گریه میکردی. میشه دستاتو نشونم بدی؟

با حرفش بار غم رو دلم سنگینی کرد. حتما فکر کرده بود باز بلایی سر خودم آوردم.نگاهمو ازش گرفتم و رو چرخوندم. همینجور که دست میکشیدم زیر صورتم با بغض لب زدم: کاری نکردم...

_میدونم عزیزم. فقط یه نگاه ساده اس... اجازه میدی؟

من دیوونه بودم؟ از اینکه درد روحمو به درد جسم منتقل میکردم تا زخم و فشار روحمو کمتر کنم دیونه بودم؟

دستشو اورد جلو و با آرامش گفت:مینا جان میشه دستاتو بذاری تو دستم؟

بدون حرفی با فشار یه چیز بزرگ که تو گلوم چنگ میزد و سینه ایی پر درد دستامو گذاشتم تو دستش که آستین لباسمو یکمی زد بالا و پشت و روی دستمو نگاه کرد.

نگاهم چرخید به دستام... جای زخم و سوختگی ها دهن کجی میکرد بهم. اینا هرکدوم جای سالها زخم روحم بود.

بلند شد و همینجور که دستم تو دستش بود گفت: بیا بریم هم قرصتو بخور هم یه خبر خوب واست دارم.

_چه خبری؟

_پاشو دختر خوب اینجا سرده. بیا بریم داخل تا بهت بگم.. بیا...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم13

با حس لمس چیزی رو مژه هام از خواب بیدار شدن ولی نایی برای باز کردن چشمام نداشتم.

خسته بودم و حس کوبیدگی داشتم. تمام تنم کرخت بود. نمیخواستم بیدار شم و دلم میخواست روزها و ساعتها بخوابم.

_چرا نمیخوای چشم باز کنی؟

توهمون حالت کرختی با شنیدن صداش و حرفی که زد هنگ کردم. چطور منو حس میکرد؟ چطور دقیقا تو لحظه بیداری منو و حتی فکر منو خوند؟؟!! چطور همش کنارم بود؟

_تو سرت چی میگذره مینا؟ پر از سئوال؟ میخوای به جواباش برسی؟؟

آروم چشمامو باز کردم و خیره شدم به اون دوتا چشم مشکی مرموز... این مرد واقعا روانپزشک بود؟ حس میکردم یه قدرت ماورایی داره.. یه چیزی که عادی نیست و منو دنبال خودش داره میکشونه.

_بودنم اذیتت میکنه؟

اذیتم میکرد؟؟؟

مغزم انگار فلش بک زد به عقب..وقتی که ترسیده بودم منو تو آغوش کشید..ساعتها نوازش کردنش تا بخواب برم..نگاهش.. حس امنیت میداد..‌ و حتی.. حتی حکم دادنش ارضا میکرد حس درد پذیری منو...

آره... این قدرتی بود که منو هزار برابر سمتش میکشید..‌ یه آدم از جنس همون کابوس تمام زندگیم ولی با یه حس خنک.. یه جور آروم کردن..  یه جور ترس لذتبخش از بودن.اینکه درد میده ولی برای لذت من و کنترلی که منو حل میکنه تو قدرت خودش...

_منتظر جوابم...نشنیدی؟

تمام جملاتش حالت حاکمانه و قدرت داشت و من چرا از این حالت ارامش میگرفتم و لذت خاصی رو حس میکردم؟!

_نه

کلمه نه تموم شده، نشده با پشت دست زد تو دهنم... دستمو گذاشتم رو لبام و با بغض و گیج نگاهش کردم که با جدیت و اخم گفت :چی نه؟ از این به بعد حرف میپرسم کامل و درست جواب میدی... وگرنه تنبیه میشی....

همینجور با بغض نگاهش میکردم که...

_دستات پایین... پایینننن...

بلافاصله با ترس دستمو آوردم پایین و شروع کردم حرف زدن..

_نه بودنتون اذیتم نمیکنه..

_حست چیه؟

_ترس و ارامش، درد و تحقیر و...

_تحقیر و چی؟

نگاهمو ازش دزدیدم و سر انداختم پایین که با دردی که لای موهام پیچید آخم بلند شد...

دستش چنگ زده بود لای موهام و سرمو آورد بالا و تو صورتم با آرامش ولی تحکم لب زد: اجازه نداری بدون حکم من نگاهتو بدزدی... تحقیرو چی؟

_ل...لذت...

_آره لذت... درد و تحقیری که لذتبخشه و روح و روانت رو آروم میکنه... مازوخیسم... درد پذیر...سلطه پذیر... ولی تو چهارچوب قوانینی که حفظ بشی... میخوایش؟

_م...من نمیدونم اینا چیه؟ این حسا... م...من فقط..ف..فقط...

_تو فقط از دردی که بعد از هر شوک عصبی، کابوس، بعد از هر تنش، به خودت میدی لدت میبری و آروم میشی..

_درسته

_ولی رابطه ی دردپذیر و درد دهنده...رابطه ی سلطه گر و سلطه پذیر دنیایی بزرگتره.. و شاید لذت و آرامشی فراتر.. بدون صدمه.. با قانون  مسئولیت حفظ سلامت روح و روان و جسم سلطه پذیر توسط سلطه گر...

_میخوام... این دنیا رو میخوام


همینجور که موهام تو چنگش بود سرمو با موهام کشید به جلوتر و لبهاشو رو لبهام گذاشت و بعد از بوسه ی آروم و کوتاهی به دندون گرفت و چنان به خوش چسبوندم که صدام و واکنشم رو خفه کرد کلا. اشکی از درد رو صورتم راه گرفت...

سر عقب برد و با انگشت رو لبهای سرخم از گازی که زده بود و زوق زوق میکرد کشید....

_نافرمانی ببینم بد میبینی...سعی کن همیشه مطیع باشی.. یه مدت دیگه میری خونه و درمانت رو با جلسه هایی تو خونه شما و تو خونه ی من و گهگاهی مطبم ادامه میدیم...

با شنیدن جمله ایی که میگفت باید برم خونه به یکباره گوشام شروع کرد سوت کشیدن...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم11

همینجور گنگ داشتم نگاهش میکردم که صندلی گوشه ی تختم رو با صدا کشید وسط اتاق و با ژست خاصی نشست روش.

با اینکارش نگران برگشتم سمت در که با صدای خونسردی گفت: به در نگاه نکن...

_ا...اگه...کسی...

_وقتی به خودت آسیب میزدی تا روحتو آروم کنی و به رخوت برسی به این فکر میکردی که شاید کسی بیاد..کسی ببینه... زخم ها بمونه و ...؟

با حرفی که زد رفتم تو فکر. نه واقعا...اصلا به هیچ چیزی فکر نمیکردم جز آروم کردن خودم. عین یه آدم تشنه که نیاز شدیدی به آب داره...

_دلت چی میخواد الان؟؟

_چی؟!

_الان..همین حالا..چی میخوای؟ میخوای برم؟ میخوای بخوابی؟ میخوای یه آرامبخش بهت بدم؟ میخوای مادرت کنارت باشه؟ چی میخوای ؟


ناخودآگاه دستمو آوردم بالا و به انگشتم نگاه کردم. چسب زخم روش بود... یادم نیست کی بهش چسب زدم... با حواس پرتی به دور و برم نگاه کردم. کابوس لعنتی... کابوس های لعنتی.. اون حیوون، تو خواب و بیداریم کابوس بود..

مامان میگفت میخواد ببرتمون مسافرت؟! مارو؟ بلیط...گفت بلیط گرفته..ک..کیش. او..اون..اونجا..

گوشه ی اتاق بود. تو خودش کز کرده بود داشت هق هق میکرد. لخت بود...لباساش..پس لباساش کو؟ دور اتاقو نگاه کردم. پس.. پس اون کثافت لباساشو کجا انداخته بود؟ صدای گریه ی اون دختر تو گوشم میپیچید. هق میزد، میلرزید.. چند قدم رفتم سمتش..خودشو خیس کرده بود؟! زیرش خیس بود..

چرا پس لباساش نبود؟ لعنتی لعنتی...

با یه حرکت بولیزمو از تنم درآوردم و رفتم سمتش و خواستم لباسمو بپیچم دورش که...

پس کو!!؟؟ کجا رفت؟! داشت میلرزید، همینجا بود....

_هیشش... آروم باش... ببین منو..به من نگاه کن مینا.. به من...

آشفته بودم و دستپاچه.. با هول و ترس به دور اتاق نگاه میکردم. شاید ترسیده بود و رفته بود زیر تخت.. فکرمو به زبون آوردم...

_حتما رفته زیر تخت.. ترسیده...تورو دیده ترسیده.. بیا کمکش کنیم. اذیتش کردن

_هیشش.. من نمیذارم.. کمکش میکنم. باید به حرفم گوش بده..

_باشه ..بیا...بیا بگو.. حتما گوش میده بیا...

دستشو گرفتمو ازش خواستم به اون بچه کمک کنه. صورتمو قاب گرفت و گفت: پس گوش کن. به حرفم گوش کن دختر کوچولو.. بیا لباساتو عوض کنم. خودتو خیس کردی... بیا...

اشک گرمم بود که از چشمم راه گرفت. دستمو گرفت و بلندم کرد. بردم کنار همون صندلی و تو گوشم گفت: از امروز به بعد تو دختر کوچولویه منی و من میگم باید چکار کنی و چکار نکنی... و تو حق هیچ مخالفتی نداری. متوجه شدی مینا؟

میخواستم... بودنشو به هرقیمتی میخواستم... انگار تنها نور توی دنیای ظلماتم بود..

سرتکون دادم که با لحن خشن تری گفت: نشنیدم...

_بله...

_باید بگی چشم آقا..

گنگ نگاهش کردم که با اخمای درهم گفت: زود باش مینا...وگرنه...

_چ...چشم آقا...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم10

مسخ شده خیره شده بودم بهش. فارغ از زمان و مکان... انگار هاله ایی دورمو گرفته بود و فقط چشمای اون بود که واضح میدیدم. ریتم نفس های اون بود که واضح میشنیدم.

اوی مطلق...

_چرا خودتو خیس کردی؟

سرخ شدن گونه هام رو از حرارت زیاد حس میکردم. و یه حس تازه ی دیگه.. یه چیز لذتبخشی که نمیدونستم چیه...


انگشتشو زیر چونه ام گذاشت و با فشار آرومی سرمو بالاتر گرفت. قدم تا زیر شونه اش بود و نگاهم از پایین به بالا...

_همینطور که اختیار ادرارت رو نداری اختیار زبونت هم نداری؟ هوم؟

_خ...خواب بد دیدم...

دستشو از زیر چونه ام برداشت و با تای ابروی بالا داده گفت:پس حرف زدن بلدی؟!!چه خوابی؟

با یادآوری خوابم، البته بهتره بگم کابوس لعنتی، چشمامو بستم و بهم فشردم که صدای بمش زیر گوشم اکو شد و دستش که زیر کش شلوارم درست جای کمر، شروع کرد دست کشیدن به پوست شکمم...

_خواب بد نباید باعث بشه خودتو خیس کنی خانوم کوچولو... الان باید چطور تمیزت کنیم هوم؟

انگشتش که رو  پوست شکمم درست زیر کمر شلوار چرخ میخورد تمام هوش و حواسمو برده بود. من متنفر بودم از اینکه یکی دستش بهم بخوره و حالا نمیدونم چرا نمیتونستم پسش بزنم... داد بزنم که بهم دست نزنه.. چرا مسخ شده بودم؟؟!!

_باید به خدمه بگم بیان تمیزت کنن...

با حرفش سرمو پایین اوردم و نگاهی به وضعیت شلوارم انداختم. کسی میومد تمیزم میکرد؟ این برام مرگ بود... م..من نمیخواستم این وضعیت تحقیر آمیزمو کسی ببینه.. م...من...

_مینا... مینا...

با صدا زدن اسمم نگامو میخ نگاهش کردم..

_مشتتو از موهات باز کن..زود..

مشتمو؟!!  م..من داشتم به موهام چنگ میزدم؟ چرا متوجه نشدم؟! من چم شده؟ میترسیدم.. از اینکه اختیارم تو دست خودمم نبود میترسیدم...

اشکم راه گرفت که صورتمو با دستاش قاب کرد..

_به من نگاه کن.. همین حالا...

با چشمای اشکی نگاهش کردم... از پشت پرده ی اشک تار میدیدمش....

_تموم شد... تو در اختیار منی درسته؟

خیره نگاهش میکردم که با صدای کمی بلند تر و خشن تر گفت: درسته مینا؟

_ب..بله...

_خوبه... پس هرکاری میگم انجام بده. همین الان همه ی لباساتو در میاری و میندازی رو تخت...

ازم فاصله گرفت و منتظر نگاهم کرد. هنگ کرده بودم از حرفش.. یعنی چی لخت بشم؟! ج..جلوی اون؟! تو آسایشگاه و اتاقم که هرآن احتمال داشت یکی بیاد داخل؟! اصلا اگه درم قفل کرده باشه، دوربین چی؟ اون دوربین کوفتی همیشه کنج اتاقم بود چی؟؟ از من چی میخواست؟؟؟!!!

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم8


_مینا...مینااا...میناااااا..با توامم.. مینااا.. دکترر.. دکتر کمکککک..  کمککک..

فقط یه صدا تو گوشم زنگ میزد..(دختر کوچولوئه خرابکار... دختر کوچولوئه خرابکار...خرابکار...)


و سوزش سوزنی تو دستم و صداهای گنگ و مبهم دورم. و آخرین تصویر چهره ی همون دکتر و آرامش نگاهش و جمله ایی که تو گوشم لب زد: هیشش... فقط چشماتو ببند و بخواب. همه ی تصویرای بد میرن.. تا بیدار شی منتظرت میمونم..بخواب...

دلم نمیخواست بخوابم. نمیدونم چرا حتی نگاه کردن به این مرد بهم آرامش تزریق میکرد.

پوست سرم میسوخت و زوق زوق میکرد. مگه سرم به کجا خورده بود؟؟ ولی دردش خوب بود. دوست داشتم درد رو.. آرامشم بود... درد... درد...

لجوجانه سعی داشتم چشمامو باز نگه دارم و نگاهش کنم، ولی هر لحظه پلکام سنگین و سنگین تر میشد و در نهایت من بودم که مغلوب شدم و اسیر دست خواب...

صدای پاهاش میومد.

نه.. نه این نمیتونه واقعی باشه. من دارم توهم میزنم.. این یه توهمه... خوابه... کابوسه.. واقعی نیست.

ولی صدا نزدیک و نزدیکتر میشد. چرا هرچی سعی داشتم چشمامو باز کنم نمیتونستم!! لعنتی اینا چی بهم تزریق کرده بودن؟ م...من یادمه.. یادمه که گفت مواظبمه تا بخوابم... پ...پس این صدای پا چیه...

داشتم از ترس قالب تهی میکردم. چرا چشمام باز نمیشد؟ چرا نمیشد...‌چکارم کرده بودن. جیغ میکشیدم ولی کسی اهمیت نمیداد.

صدای پیچ پچ هاشون رو میشنیدم. ص..صدای اون هم بود... و...ولی اون که..  اون قرار نبود اذیتم کنه... ا.اون.. میترسم...میترسممم.. همشون باهم میخواستن اذیتم کنن...

شروع کردم تقلاهای شدید تر و جیغ کشیدن که...

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#زخم6


اصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط زنگ و آهنگ صداش بود که تو گوشم میپیچید تو اون سکوت.

حس سبکی خاصی داشتم. دلم اون صدا رو میخواست.. آروم بودم و برخلاف همه شبها بدون فکر.

اینقد تو بهر اون زنگ آهنگ صدا بودم که نفهمیدم کی و چطور بخواب رفتم. یه خواب راحت و عمیق. مدتها بود که بدون آرامبخش همچین خوابی رو تجربه نکرده بودم.

نمیدونم چه ساعتی از روز بود که گیج و خمار خواب بیدار شدم ولی بسکه خمار بودم نای باز کردن چشمام رو نداشتم.

به گوشم صدای پچ پچ میومد.‌ کرخت بودم و بیحال. با حس لمس دستی روی انگشتم و حس درد خفیفی که از لمس انگشتی که زخمش کرده بودم، هوشیار شدم.

اومده بود بهم سر بزنه؟؟

با یه شوق اینکه خودشه چشم باز کردم. و..ولی با دیدن چهره ی اشنایی که هیچ میلی به دیدنش نداشتم دستمو کشیدم عقب و زیر پتو مخفیش کردم...

_بازم به خودت آسیب زدی؟ دختر تا کی میخوای ادامه بدی؟ ببین وضعتو! ببین کجایی... الان تو با این سن و این امکانات و خانواده ایی که داری باید اینجا باشی؟ به خودت بیا دخترم... مینا به خودت بیا... تا تو نخوای و به خودت کمک نکنی هیچی درست نمیشه...

از چی داشت حرف میزد؟؟ تا به خودم کمک نکنم چیزی درست نمیشه؟! کمک؟ به خودم کمک کنم؟ اون اصلا چه میدونست؟ اون چه میدونست ویرونی های من از کجاست؟ چه میدونست از همهمه ی صداهای تو مغز من که واسه آرامش دعوت به دردم میکردن؟ چه میدونست این دردا واسه کمک کردن به خودمه که آروم بشم.. که صداهای تو مغزم اروم بشن.‌ که حس لذت تو وجودم پخش بشه...

_مینا...‌ مینا با توام خوابی؟

با صدا کردنش از فکر اومدم بیرون و نگاهمو دوختم بهش. چرا اصلا حوصلشو نداشتم؟ همه این حس رو به مادراشون داشتن یا فقط من اینجوری بودم؟

فقط نگاهش میکردم. بدون هیچ حرفی. مگه اصلا ما حرف مشترکی هم باهم داشتیم؟!

_یه چیزی بگو.. قرار یه سفر چیدیم به کیش. تمام کاراشم بابا کرده. بلیط هواپیما و رزرو بهترین هتل..‌کلی خوش گذرونی و تفریح.. چطوره؟ کلی حالت قراره خوب شه عزیزم...

رعشه به تنم افتاد. م...من... من نمیخواستم.. نه... مسافرت... صداها شروع کردن تو سرم چرخ خورد.... صدا میومد.. صدای گریه... داشت گریه میکرد. اون دختر کوچولو داشت گریه میکرد. کم کم صداها برام واضح تر شدن...

_نکن.. نمیخوام.. اذیتم نکن..میخوام برم پیش مامان..

_باز داری دختر بدی میشی؟ مگه قرار نشد من و تو بریم خوش گذرونی؟ اول دختر خوشگلمو بوس کنم بعدش میریم کلی خرید...هرچی خواستی میخریم..

_نمیخ..وام.. نکن..بابا... نکن..

با اخم نگاهم کرد.. مثل هربار که اعتراض میکردم. ولی اینبار بدتر شده بودم. به هرقیمتی میخواستم از دستش فرار کنم و نذارم بهم دست بزنه.‌ دوسش نداشتم . من این بابا رو دوس نداشتم. بی توجه به اخمش از رو مبل بلند شدم و پا گذاشتم به فرار. میخواستم برم از این جهنم.

یه قدمی دستگیره ی در بودم و به امید رهایی دست دراز کرده بودم برای باز کردن که دستش عین مادر پیچیده شد دور کمرم و تو زمین و آسمون بلندم کرد....

دست و پا زدم تا مقاومت کنم ولی کاش مثل دفعات قبل مطیع میبودم.. کاش به فکر نجات خودم و فرار از دستش نمیافتادم و چند ساعت شکنجه ی روحی رو تحمل میکردم....

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#هوس_شیطان
#part226

حس رفتن نداشتم، اما مجبوری خودم رو آماده کرده بودم و جلوی در ایستاده بودم.
دلشوره داشتم، شایان به دنبال آرزو رفته بود. نمی‌دونستم الان چیکار می‌کنه؟ نیم ساعتی بود که نیومدن، نکنه... نکنه باهم رابطه داشته باشن؟!
پوف کلافه ای کشیدم که صدای کامران بلند شد.

-عشقم یه زنگ به شایان میزنی ببینی کجان؟
کلافه بودم، یعنی چی؟
آب دهنم رو پرصدا قورت دادم.
-چرا خودت زنگ نمیزنی؟
صداش آروم تر شد.
-دستم گرفته، میزنی؟
-باشه.
گوشیم رو از توی کیفم درمی آوردم که کامران گفت:
-ممنون بگو زود بیان!
باشه ای گفتم و زنگ زدم.
چند تا بوق خورد ولی کسی جواب نداد، بعد ششمین بوق جواب داد.
برخلاف انتظارم صدای شهوتناک آرزو توی گوشم چرخید.
-الووو سلاام.
به صحفه‌ی گوشی نگاه کردم، شماره‌ی شایان بود، چرا آرزو جواب میداد؟ اونم بااین لحن!
صدای گرفته‌م بلند شد.
-سلام، شایان نیست؟
صدای ناله‌ی آرزو بلند شد. نفس نفس میزد.
-شایان؟ اینج... آه شایان آروم!
باصداهایی که میشنیدم ترسیدم.
سکس میکنن؟
این صداها... صدای سکس بود!

Читать полностью…
Subscribe to a channel