#زخم21
به آنی ضربان قلبم رفت رو هزار، تمام تنم یخ کرد. و حتی به دستام به لرزش افتاد.
م...من چرا لخت بودم؟! لعنتی اصلا زمان و مکانمو گم کردم یه لحظه.
دست دراز کردم و تا خواستم ایکون تماس رو بزنم قطع شد.لعنتی..لعنتییی...
نشستم رو تخت و داشتم تند تند تو مخاطبا میگشتم که خودم بهش زنگ بزنم که دوباره شروع کرد زنگ خوردن.
اینبار دیگه سریعتر آیکون تماس رو زدم و گذلشتم کنار گوشم...
_الو
_کجا بودی؟
_همینجا.. اتاق
_دیر برداشتی
_قطع شد تا بردارم...
چند ثانیه سکوت کرد که خودم با دوبه شکی از اینکه چی بگم و اصلا حرف بزنم یا نه، گفتم: الو.. آقا...
_بگو
و الان نمیدونستم که اصلا چی باید بگم. همینجور سکوت کرده بودم که گفت: خوبی؟
_بله...
_چی تنته؟
با حرفش نگاهی به تن لختم کردم و لب زدم:هیچی
_تو چی گفتی؟ مگه لباسایی که گذاشتم برات رو ندیدی؟ رو تختت...
با حرفش نگاهم رفت سمت تخت و... لباسا.. لباسا من پرتشون کرده بودم.
دور اتاق و نگاه کردم و لباسای پخش و پلارو کنار دیوار دیدم. از نبودنش ناراحت بودم و عصبی که لباسارو پخش کرده بودم و بی اهمیت به تختم پناه برده بودم...
_صدای منو نمیشنوی یا زبونت از کار افتاده؟
با حرفش از فکر اومدم بیرون و لب زدم: دیدم..
_دیدی و تنت نکردی؟
نمیدونستم چی باید بگم فقط آروم گفتم: ببخشید
_کافی نیست
با تعجب گفتم: چی؟!
_عذر خواهیت کافی نیست
هنگ کرده بودم، نمیدونستم چی باید بگم. الان باید چکار میکردم. من نمیدونستم...نمیدونستم باید چی بگم یا اصلا باید دهنمو ببندم و حرفی نزنم یا نه؟
_احمق
با حرفش بیشتر دست و پامو گم کردم انگار. این مرد انگار از راه دور هم منو میدید و میفهمید. با ترس از اینکه کارم درسته یا نه لب باز کردم و با صدای ضعیفی که شک داشتم بشنوه شروع کردم توضیح دادن...
_م..من از حموم اومدم شما نبودین. صداتون کردم.گشتم.. نبودین.. من.. عصبی بودم.. ی..یعنی..
سکوت کردم. اینبار نه از اینکه نمیدونستم چی بگم، از اینکه بغض کرده بودم. حس تنهایی شدیدی داشتم و نیاز به اون مرد که تازه داشت حس پناه داشتن رو تو دلم جوونه میزد.
_ گوشی رو قطع کن و رو تخت دراز بکش. دوساعتی طول میکشه تا برسم. چشماتو ببند تا برسم..
_با خوشحالی و تعجب گفتم: میاین؟! الان؟!
بدون اینکه دیگه حتی جوابی بهم بده قطع کرد. گیج و گنگ به گوشی تو دستم نگاه میکردم. واقعا داره میاد؟! ب...بخاطر من؟؟ م..من مهم بودم براش که...
آره آره مینا.. اره تو برای یه نفر مهمی که تنهاییتو میخواد پر کنه.. اون داره میاد.
اشکم راه گرفت رو صورتم. هول و خوشحال پاشدم. نمیدونستم باید چکار کنم. به عمرم اینجور دستپاچه نشده بودم. رفتم جلوی آینه که با دیدن تن لختم دوییدم سمت لباسام. برشون داشتم تا بپوشم که...
گفت قطع کنم و دراز بکشم. اون نگفت لباسمو بپوشم. الان باید چکار میکردم؟ بپوشم عصبانی میشه از اینکه به حرفی که زد دقیق گوش ندادم. ولی گفته بود لباسا رو بعد از حموم تنم کنم.
به شدت گیج شده بودم و اصلا نمیدونستم باید چه غلطی کنم. حوله رو دورم گرفتم و رفتم توهال و شروع کردم راه رفتن. چشمم به ساعت بود و در. نمیخواستم اینبار پشت در بمونه...
اینقدر راه رفتم که خسته و وارفته پشت در وروددی نشستم و اینقدر به تیک تیک ساعت نگاه کردم گوش دادم که همونجا به خواب رفتم...
#زخم19
لعنتی کجا رفت؟ یعنی خراب کرده بودم؟ بدجور به دلهره افتادم. نمیخواستم بره. بعد از سالها تو قعر تنهایی و دردی که تنها داشتم به خودم میپیچیدم و زجه های روز و شبم، یه نفر منو فهمیده بود... یه نفر از جنس دردام پیدا کرده بودم و هرگز نمیخواستم از دستش بدم.
سراسیمه از رو تخت بلند شدم و همونجور عریان پا تند کردم بیرون ببینم کجا رفت.
بی هوا داشتم میرفتم سمت در ورودی که با صدای فریادش یه قدمی در وایستادم و برگشتم سمتش...
_کجااااا؟؟؟
_نرفتی؟!
اومد جلوم و از بازوم گرفت تو دستش و دنبال خودش کشیدم. رفت تو اشپزخونه و نشست رو صندلی و منو جلوی خودش نگه داشت.
_ابله... داشتی با این وضع کجا میرفتی هان؟
با حرفش تازه به خودم اومدم و وضعیتم و موقعیتم یادم اومد که با خجالت دستمو گذاشتم جلوم.
با اخم مچ دستمو گرفتم و دستمو با تشر کنار زد...
_بهت اجازه دادم خودتو بپوشونی؟
_نه
_پس یبار دیگه انجامش بدی عاقبتش رو میبینی. قانون اول : اول شخص خطابم نمیکنی. همیشه فعل جمع...
با حرفش یادم اومد من اصلا اسمشو نمیدونم.. باید چی صداش میکردم؟ مرد غریبه؟
انگار ذهنمو خوند که گفت: آقا صدام میکنی... اسمم هیراد ولی فقط مواقعی که اجازه بدم میتونی اسممو صدا کنی.
با گفتن اسمش تو ذهنم شروع کردم زمزمه کردنش... هیراد..هیراد... جذاب بود و خاص. اهنگ خاصی داشت...
_حواست به من باشه مینا
_بله..ببخشید..
بلند شد و گفت: تو خونه آیینه قدی داری؟
آیینه قدی؟! آره داشتم... تو حموم یه آیینه قدی داشتم..
_تو حموم
_نشونم بده
همراه هم رفتیم سمت حموم. درو باز کردم که گفت: برو داخل
داشتم دمپایی پام میکردم که گفت: درش بیار.. تو همینجوری برو..
رفتم داخل و خودشم دمپایی رو پاش کرد و همراهم اومد. رو بروی آیینه ایستاده بودیم. اون هیکل متناسب و قد بلند و لباسایی شیک و مرتب. پیرهن مردونه ایی تقریبا جذب که سر آستیناشو تا حدی بالا زده بود و دستایی مردونه و جذاب و شلواری مردونه. در کل تیپی جذاب...
و من... من لخت با موهای زائد شرمگاهم که بدجور تحقیر امیز بود. ناخودآگاه سعی میکردم تو خودم فرو برم.
_سعی کن طوری برگردی که باس*نت رو تو آیینه ببینی
کاری که گفت رو کردم. خط هایی قرمز از ضربه ی کمربند رو سفیدی پوستم خودنمایی میکرد.
دستشو اورد سمت باس*نم و آروم با انگشتش نوازش وارانه کشید رو خط ها... سرش رو نزدیک گوشم کرد طوری که لبهاش با هربار حرف زدن به نرمه ی گوشم میخورد...
_اینها مهریه از بودن تو برای من... اینها مهر مالکیت منه.. از دلواپسی های من برای تو...از مهر من برای تو... از بودن تو برای من... دوسشون داری؟ حست رو بگو
دوسشون داشتم؟! من بارها برای آروم کردن روان آسیب دیده ام خودزنی کرده بودم. دردایی که بهم لذت میداد ولی هیچوقت این مدل رو تجربه نکرده بودم. مالکیت کسی رو روی خودم تجربه نکرده بودم. دردی که کسی دیگه بهم داده باشه رو تجربه نکرده بودم. البته اون هیولا رو کلا اگه فاکتور میگرفتم. دنیایی که این مرد داشت بهم نشون میداد رو انگار سالهاااا تشنه اش بودم و داشت ذره ذره سیرابم میکرد.
لب باز کردم و شروع کردم گفتن....
_دوسشون دارم..این...این درد رو.. این..ح..حس.. خاص ...یه...یه جوریه
خودش رو به آیینه موند و منو چرخوند سمت خودش. الان کامل پشتم به آیینه بود. منو تو آغوشش کشید و با دست دیگه اش شروع کرد نوازش باس*نم... سرمای محیط حموم و دست داغش که رو جای ضربه های کمربند میکشید تضادی تو وجودم ایجاد کرده بود.
_بگو... ادامه بده...کامل
_نمیشناسمش.. حسیه که تجربش نکردم ولی تشنه اش بودم... لذت...ترس... دلهره..هیجان... ارامش...آشوب..
دستش همینجور نوازش وار رفت لای باس*نم. انگار خوب میدونست باید چکار کنه. این مرد یه حالت جادوگونه داشت که حتی با نگاهش مسخم میکرد...
_و از اینکه تحت سلطه ی منی لذت میبری؟
تمام حواسم به دستش بود که داشت لای چاک باس*نم میچرخوندش و با انگشتش مق*عدم رو لمس میکرد...
با فشار انگشتش تو جام تکونی خوردم. تمام تنم از این لمس نبض گرفته بود...
_جواب...
_م...من..اره..لذت داره... میخوامش...
انگشتش رو آروم آروم شروع کرد فرو کردن. که بیشتر چسبیدم بهش..
_هیششش.. تمام اختیار تو از منه.این بدن، فکر، ذهن، رویاهات... همه اش تحت سلطه ی کیه؟
_ش...شما...
_درسته...
شروع کرد بوسیدن و با انگشتش ادامه دادن. چنان حس عجیبی بود برام که همونجا تو بغلش با همون کار ار*ضا شدم و کرخت و بیحال...
دستشو برداشت و بوسه ایی رو پیشونیم زد...
_دوش بگیر. برات حوله و لباس میذارم
بدون هیچ حرف دیگه ایی از حموم رفت بیرون و مات به جای خالیش نگاه کردم...
#زخم17
با انزجار کنارش زدم و همینجور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم...
_میشه لطف کنی بری؟ من قصد خودکشی ندارم تا وقتی تو کنارم نباشی... برو دیرت نشده بود مگه؟
بی توجه بهش که دنبالم اومده بود بشقابی برداشتم و یکم غذا از رو گاز کشیدم و نشستم پشت میز...
_آب از موهات چکه میکنه... تنتو حداقل خشک کن...
_برو...
_با پدرت مو نمیزنی...یه ادم احمق که همه چیو تباه افکار پوکش کرد.... کیف و مانتوشو برداشت و رفت سمت در.
صدای محکم کوبیدن در و بعدش سکوت...
و ایکاش با افکار پوکش زنده بود. شروع کردم خوردن... بغض تو گلوم چنگ مینداخت و من لجوجانه سعی داشتم با غذا خوردن اون بغض هم بخورم.
تمومش کردم و لیوان آبی رو یسره سر کشیدم. به خواب نیاز داشتم. خسته بودم... خیلی خسته...
کلاه حوله تن پوش رو انداختم رو سرم و خودمو انداختم رو تختم. چشم بستم و عوض خواب، فکر به اون مرد اومد تو ذهنم...
اون مرد؟! چرا اسمش رو نمیدونستم؟ از کی اون مرد صداش میزدم؟ یه غریبه که حتی اسمی هم ازش نمیدونستم راه پیدا کرده بود به حریمم.
البته خصوصیترین حریمم... اسمش چی بود؟ باید چی صداش میزدم؟ چرا من حتی اسم دکترمم نمیدونستم؟ اصلا قرار بود جلسه های درمانم از کی شروع بشه؟ رابطه چی؟
اینقدر فکر کردم و کردم و کردم تا نفهمیدم کی و چطور به خواب رفتم.
غرق خواب بودم که با صدای گرومپ گرومپ کوبیده شدن چیزی گیج لای پلکمو کمی باز کردم.
اصلا حوصله و حتی توان پاشدن نداشتم. دوباره چشم بستم و تا خواستم بخوابم اینبار به شدت بیشتری صدای کوبیدن میومد..
هوشیار شدم و با ترس پاشدم. یه نفر رسما داشت درو از جا در میاورد!!
این کی بود؟!
با ترس پاشدم رفتم سمت در...
_کی هسییی؟ چیههه؟
_باز کن این در لامصبو احمق
خودش بود؟! اومده بود اینجا؟!
گیج و گنگ قدم قدم رفتم سمت درو بازش کردم. که باز کردن همانا و سیلی تو گوشم خوابیدن همانا...
چنان سیلی به گوشم زد که تا چند ثانیه صدای زنگ بود که تو گوشم میپیچید. و من مات و گنگ دست گذاشتم رو جای سیلی و فقط نگا میکردم
اومد داخل و درو بست. حقیقتا ازش ترسیده بودم که قدم عقب گذاشتم...
_سرجات وایسا وگرنه بدتر میشه...
با حکمش میخ زمین شدم. ولی میترسیدم.. ترس که نه وحشت کرده بودم و چشمامو بسته بودم. صدای پاشو میشنیدم که داره نزدیک و نزدیکتر میشه...
گرمای نفس هاشو درست جلوی صورتم حس میکردم...
_چشماتو باز کن
میترسیدم...میترسیدممم..
لمس دستش کنار صورتم باعث شد ناخودآگاه با وحشت چشم باز کنم.
_قرص خوردی؟
_ن...ن...ه..
_چرا درو باز نکردی؟ تلفن خونه... گوشیت... زنگ در... مشت و لگدم به در...
_خ...خواب بودم.. ب..بخدا... ن...شنیدم...
_خواب سنگینی بود.. تاوان داره... این طرز خوابیده بودی؟
نگاهی به خودم کردم.. بند حوله ی تن پوشم باز شده بود و لختیه تنم نمایان... خواستم دو طرف حوله رو بهم ببندم که مچ دستمو گرفت و زیر گوشم لب زد: تو اتاق بدون این حوله رو به دیوار میمونی تا بیام...
_م..
_بدون حرف..بعد از اروم شدن خشمم حرف میزنیم.... درباره ی چیزی که تجربه کردی.. برو...
#پارت83
امیر حسین نیشخندی زد و گفت:
- نه اون هیچ وقت نمیفهمه هیچ وقت هیچکس من رو باور نمیکنه......
من احمق نباید پشت اون ماشین میشستم خدا لعنتم کنه.
هق هقی کرد و با درد ادامه داد:
- من فقط میخواستم
چند دقیقه آروم از کنار خیابون برم اما بعدش جو گرفتم و سرعت رو بالا بردم.
با درد دستش رو دور سرش گذاشت و گفت:
- هنوز صدای جیغ
اون زن توی گوشمه، من نمیتونم تا آخر عمر با این درد زندگی کنم.
خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم که نزنم زیر گریه و فضا رو بد تر نکنم.
- کاش اعدامم میکردن اون مرد حق داره، حق داره بخدا اون زنش رو از دست داده همهاش تقصیر منه من!
مامان با بغض گفت:
- تو همینجوریشم حبس ابد خوردی دیگه عذاب وجدان نداشته باش، سهل انگاری کردی جوانی کردی
ولی خواهش میکنم اینجوری نکن که دل منه مادر رو داری خون میکنی.
با درد و شرمندگی گفت:
- من شرمندتونم بخدا شرمندهام من بچه بدی بود آجی
به اون خدایی که اون بالاست تا آخر عمرم شرمندتم،
بابا بخدا شرمندهام من باعث شدم که قلبت مریض بشه و سکته کنی به خاطر من داری خونه رو ول میکنی
و میری خونه ایی که عاشق حیاطش و بوی خاک نم خوردهاش هستی.
تعجب نمیکردم چون مامان اینا قبل از من اومده بودن
و قطعاً یه سری از خبر ها رو بهش داده بودن که میدونست.
واقعاً ناراحت بود که امیرحسین اینجوری جوانیش پر پر شده بود،
امیرحسین هروقت که ناراحت بود خودش رو پرو نشون میداد تا مامان بابا باور کنن که حالش خوبه.
#پارت81
مامان گفت:
- پسرم این حرف رو نزن تو حق داشتی، بالاخره وقتی که دوستات اینجوری بودن
تو هم دلت خواست و این کار رو کردی از روی جوانیت بود،
عزیز دل مادر گریه نکن که جیگرم رو خون میکنی،
شاید شاهین ندونه اما ما که خانوادهات هستیم خوب میدونیم که از قصد این کار رو نکردی.
داداش یا این حرف مامان گفت:
- نه همهاش تقصیر منه آجی بخاطر من اینجوری شد من اون رو بدبخت کردم.
به سمتش برگشتم و گفتم:
- نه داداش این حرف رو نزن من اونجا خیلی خوشبختم و نیاز نیست که نگران من باشی.
با این حرفم لبخند تلخی زد و گفت:
- من احمق نیستم
میدونم که اون بی همه چیز داره شکنجهات میکنه پریسای مظلوم داداش.
با این حرفش تعجبم دوچندان شد و گفتم:
- داداش تو هم میدونی که من پریسام؟
با ناراحتی گفت:
- آره شاید مامان بابا بهم نگفته بودن اما من که میدونم
پریماه هیچ وقت این فداکاری رو در حق من نمیکنه و
تنها کسی که مجبور به انجام این کار میشه تویی الانم که داری اشک میریزی نشون میده
که پریسایی نه پریماه چون اون هیچ وقت گریه نمیکرد
که اگه هم میکرد تگی خلوت بود که یک موقعه به غرورش بر نخوره.
با این حرفش سکوت بعدی حکم فرما شد که خود امیرحسین نیشخندی زد گفت:
- با اون پسره رفته؟ همون که ولگرد محل معروف بود؟
وقتی جوابی نگرفت دستاش رو مشت کرد و ادامه داد:
- آره من میدونم که الان نباید هیچ حرفی بزنم آره من یه قاتلم
سلام برای دریافت فایل کامل به ایدی زیر پیام بدین
#هوس_شیطان
#پارت399
چشم های غمگینش و صورت خیسش دشمنش رو هم به رحم میآورد چه برسه به من عاشق رو!
چشمم رو بستم.
حس کردم چقدر با ریش جذابتره.
قیافهاش رو جاافتاده میکرد.
لب هاش لرزید و ادامه داد.
-به کلبه رفتم... چیزی از کلبه نمونده بود جز چند تا چوب سوخته!
انگشت شصت و اشارهاش رو روی چشمش فشرد و چندتا سرفه ی خشک کرد.
ترسیده خواستم بلند شم اما با دردی که توی رحمم به وجود اومد چشمم رو بستم.
نفس زنان و با درد خیرهاشون بودم.
بی بی جون از جاش بلند شد و با بغض وصدای گرفته ای گفت:
-صبر کن واست آب بیارم پسرم.
دوست شایان دستش رو روی شونه اش گذاشت.
-حالت خوبه پسر؟
شایان هقی زد.
-هفت ماه پیش مردم!
یه مرده هیچوقت خوب نیست.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
شایان چی میگفت؟
اونم من رو میخواست؟
اونم عاشقم بود؟
خدای من!
اگه اینجوری باشه چطوری خودم رو ببخشم؟
اشک هام تند تند پایین میاومدن.
اگه یک درصدهم احتمال این وجود داشت که شایان بی خطا بوده چطور من رو قبول میکرد؟ اصلا اجازه میداد سمتش برم؟!
#هوس_شیطان
#پارت397
سری تکون دادم و به سختی خودم رو داخل اتاق انداختم.
قلبم تند تند میزد.
نفسم بزور بالا میاومد و عرق سرد از کمرم پایین اومد.
چشمم رو روی هم بستم.
صدای پایی رو شنیدم، یعنی وارد خونه شدن؟!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدای هق هقم بلند نشه
-خوش اومدین مادر.
صدای شایان بلند شد.
-ممنون بی بی
صداش دلم رو آروم کرد.
لگدی زدن که فهمیدم این جوجوهام پدرشونو میخوان.
صدای کنجکاو بی بی بلند شد.
-سارینارو چرا نیاوردی؟
جوری سؤالش رو پرسیده بود که حتی منم به خودم شک کردم که واقعا بی بی من رو میبینه یانه، چه برسه به شایان!
چند ثانیه سکوت شد، دلم میخواست بدونم شایان چی میگه.
صدای لرزون و بغض زدهی شایان باعث شد پاهام شل بشه.
-اونو از دست دادم، سارینام رو از دست دادم.
هقی زد.
-بچمو زنمو از دست دادم بی بی.
صداش دل هرکسی رو آب میکرد.
نفس زنان خودم رو به دیوار بند کردم.
اشک هام راه خودشون رو پیش گرفتند.
سعی کردم هق نزنم.
ساکت شو سارینا
شایدم این یه بازی جدیده.
حتما بازی جدیدشونه.
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت33
پوزخندی میزنه و ادامه میده:
- بذارید خیالتون رو راحت کنم، اون دوتا تو آمریکا انقدر داف و بلوند دیدن که دیگه شماها به چشم نیاین!
میخوام به این فکر کنم داف یعنی چی، اما با اشاره و حرف ترنم بانو فکرم مختل و قلبم به چند تیکه تبدیل میشه.
- به خصوص توی چاقال که به پای دخترای ایرانی هم نمیرسی چه برسه خارجی!
اشک به چشمهام حمله و بغض خفهام میکنه.
با خجالت دستهام بهم گره میخورن و سرم رو پایین میندازم که چند قطره اشک از چشمهام میچکه.
- و توی پشمک! لازم نیست پروپاچه سیاه سوختهات رو بریزی بیرون! جمع کنید این قیافههای مسخرهتون رو.
بعدش هم میچرخه و بیرون میره.
طیبه سریع بغلم میکنه و میگه:
- ولش کن، عقده داره، دروغ میگه، تو خیلی هم زیبایی.
عارفه که حرصی شده، از اون طرف میگه:
- کجا دروغ میگه؟ راست میگه دیگه، این خپل به پای ... .
فاطمه حرفش رو قطع میکنه.
- یادت نره که بهت گفت « توی پشمک لازم نیست پروپاچه سیاه سوختهات رو بریزی بیرون »... اول هسته خودت رو تف کن بعد.
- دختره ... عقدهای! فکر کرده زن خان شده کوسه شکار کرده که به خودش حق این رو میده با ما اینطوری حرف بزنه.
- همش لب و دهن و ادعایی عارفه! تو که جرات داری جلو خودش این حرفها رو بزن.
عارفه پاکوبان و حرصی از اشپزخونه بیرون میره.
دماغم رو بالا میکشم و گوشه لبم رو میجوئم.
دلم ضعف میره اما دیگه میلی به غذا ندارم.
طیبه میگه:
- به خدا تو خیلیم خوبی، توروخدا گریه نکن پینار.
...🧡🍂
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت31
تموم مدت سعی میکنم اصلا نگاهم بهش نخوره چون دست و پام رو گم میکنم.
ولی موقعی که خم میشم تا بشقاب رو بذارم، موهام میریزه روی دستی که برای برداشتن شیشه آبلیمو دراز شده.
قبل از این که دستم بلرزه، بشقاب رو روی میز میذارم و با سرعت عقب میرم.
اول به طیبه فحش میدم که گفت موهات رو باز بذار بعد به خودم که به حرفش گوش دادم.
اتفاق چند روز پیش هم یادم میوفته و عرق سرد رو تیغه کمرم میشینه، خاک بر سرت پینار... خاک.
از شدت خجالت سرم رو پایین میندازم و دستهام رو بهم میپیچم و بهم فشارشون میدم تا از استرسم کم بشه.
چقدر بد خراب کردم! واقعا خاک بر سرم.
با تموم شدن غذا کشیدن برای بقیه، مرخصمون میکنه و من رسما به طرف آشپزخونه پرواز میکنم.
نکنه فکر کنه میخوام توجهش رو جلب کنم؟
درسته دوستش دارم اما من که نمیخوام باعث از هم پاچیدن زندگیش با زنش بشم...
زنش... ترنم بانو کجاست؟
سرم رو بلند میکنم و میپرسم:
- بچهها، ترنم بانو کجاست؟
- ایناها.
به جایی که طیبه اشاره کرد نگاه کردم و مغزم سوت کشید.
ترنم بانو یه پیرهن عروسکی آبی رنگ پوشیده و کمر باریکش رو به رخ میکشید.
موهاش رو لخت و شلاقی کرده و آرایش فوق العاده و نسبتا زیادی رو صورتش بود.
خرمان خرمان به سمت سالن غذاخوری رفت و من پرسیدم:
- بچهها برای ترنم بانو قاشق بشقاب و... بردین؟
عارفه گفت:
- نه پس آدم حسابش نکردیم که بیاد برینه تو اعصابمون.
...🧡🍂
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت30
اخرین نمکدون رو که روی میز میذارم، ارسلان خان وارد سالن میشه و من دیدش میزنم.
شلوار لی روشنش رو با پیرهن مردونه سرمهایش ست کرده و آستینهاشو تا زده.
لرزش قلبم رو که حس میکنم، سرم رو پایین میندازم اما نمیتونم توی دلم قربون صدقهاش نرم.
جلوتر میاد و میز رو چک میکنه، بعد خودش راس میز میشینه و منتظر بقیه میمونه.
آقا اردلان و عمران خان در حالی که دو طرف خاتون رو گرفتن، وارد سالن میشن و روی لبهای همشون طرح لبخند هست.
هر چهارتامون، نزدیک میز و کنار هم میایستیم تا اگه چیزی لازم بود کمک کنیم.
پسرا پشت میز که میشینن، خاتون میخواد براشون غذا بکشه اما ارسلان خان نمیذاره و میگه:
- خودت هم بشین خاتون، دخترا غذا میکشن.
خاتون به حرفش گوش میده و ارسلان خان سرش رو میچرخونه و به ما نگاه میکنه.
عارفه به سمت عمران خان میره، فاطمه به سمت خاتون و طیبه به سمت اردلان خان.
این یعنی من باید برای ارسلان خان غذا بکشم... نفسهام بهم گره میخورن و دست خودم نیست که لب میگزم.
- زود باش پینار دخت! گرسنمه.
پینار دخت به فدات...
خفه شو احمقی نثار خودم میکنم و جلو میرم.
حین این که براش سوپ میکشم، نفسم رو حبس میکنم و مستقیم به کاسه سوپ نگاه میکنم، چون ارسلان خان بهم زل زده و تک تک حرکاتم رو رصد میکنه.
تمام تلاشم رو میکنم تا دستهام نلرزن و خرابکاری نکنم.
سوپ رو که جلوش میذارم، بشقابش رو برمیدارم و از هر غذا یکم براش میذارم... میدونم که دوست داره همه رو باهم قاطی کنه و بخوره.
توی لیوانش هم از دوغ گرمادیده میریزم چون از طعم دوغهای سنتی بدش میاد و میگه که گازدارن.
...🧡🍂
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت28
عسلی چشمهام به خاطر لباسی که پوشیدم به شدت برق میزنن و مژههام به خاطر ریملی که طیبه زده، خیلی زیاد دیده میشن.
اگه لاغر بودم، میتونستم با چهارتا پلک محکم پرواز کنم.
دور از چشم طیب ماتیکم رو کمرنگ کردم، با این حجم گوشتی لبهام خیلی زشته همچین ماتیکی بزنم.
میخوام روسری سرم کنم اما طیب بهم یه شال مشکی میده و میگه با ساحلی، روسری جور درنمیاد.
خودش هم یه شال بنفش سرش میکنه و بعد پوشیدن صندلهای مخصوص، از اتاق بیرون میریم.
وارد آشپزخونه که میشیم تازه میفهمم منظور طیبه از «بریم پایین میفهمی کی زیاده روی کرده» چی بوده!
عارفه یه دامن از روی زانو پوشیده و بولیز قرمز، چشمهاش رو تا جایی که میتونست سیاه کرده و همرنگ من ماتیک زده اما از مال من خیلی خیلی پررنگتر!
داره میره عروسی؟!
درسته که ارسلان خان اجازه داده هرکس با هرپوششی که راحته تو عمارت بچرخه ولی در این حد...
با تعجب نگاهم رو به سمت فاطمه میچرخونم که انگار نقطه مقابل عارفه ست!
یه شلوار گشاد مشکی پوشیده و یه پیرهن طوسی که از شلوارش هم گشادتره، برخلاف ما فقط یه ریمل و رژلب صورتی زده.
از شخصیت فاطمه خوشم میاد! از حق خودش دفاع میکنه و حرف زور تو کتش نمیره، به نظر کسی هم تو کاراش اهمیت نمیده.
کاش من هم میتونستم مثل اون باشم...
خاتون وارد آشپزخونه میشه و با رضایت نگاهمون میکنه.
- خیلی خوشگل شدین دخترای من.
ازش متشکر میشیم و شروع به چیدن میز توی سالن غذاخوری میکنیم.
مشغول تزئین کردن میز بودم که یهو صدای جیغ و شیون خاتون بلند میشه.
من و فاطمه همه چیز رو ول میکنیم و با سرعت به سمت صدا میدوئیم و با احساسیترین صحنه ممکن روبرو میشیم.
...🧡🍂
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت25
خجالت کل وجودم رو در برمیگیره و تا میخوام بگم نه تو اول برو، بشکنی میزنه و میگه:
- فهمیدم چیکار کنیم! من میرم توی اتاق مهمان دوش میگیرم.
نگاه تشکرآمیزم رو که میبینه، برام بوسی میفرسته و بعد برداشتن لباسهاش بیرون میره.
تمام تلاشم رو میکنم کارهام رو با سرعت انجام بدم.
شب قبل، طیبه بعد از تمرین موهام رو به شش هفت قسمت تقسیم کرده و بافته بود.
بافتهام رو باز نمیکنم و موهام رو همونطوری میشورم.
فقط وقت میکنم به دستها و گردنم لیف بکشم و خداروشکر که وقتی خونه بودم، دستهامو اصلاح کرده بودم.
کارم که تموم میشه موهام رو حوله پیچ میکنم و بعد خشک کردن بدنم از حموم بیرون میرم.
لباس ساحلی مشکی و بلندی که خواهرم برای تولدم خریده بود رو میپوشم و بخاطر لختی بازوهام با یه پیراهن زرد با طرحهای سیاه ستش میکنم.
در حال باز کردن حوله موهامم که در باز میشه و طیبه میاد داخل.
وقتی میبینم ساحلی بادمجونی و پیرهن زرد پوشیده، با تعجب میخندم و بهش میگم:
- ست شدیم که!
نگاهی به لباسهام میکنه و اون هم به خنده میوفته.
- خوب کاری کردی بافت موهات رو باز نکردی، الان برات سشوار میکشم و بعدش موهاتو باز میکنم که فرفری بشی.
از توی یه کشو یه سشوار برمیداره و منو مینشونه روی تخت. ازش میپرسم:
- اینو از کجا آوردی؟
- خواهرم وقتی رفته بود شهر برام خریده.
بعد روشنش کرد و مشغول خشک کردن موهام شد.
حدود ده دقیقه بعد موهام رو باز کرد که موجهای فرفری دورم رو گرفتن.
عاشق موی فرم و هیچ چیزی به اندازه فرفری شدن من رو خوشحال نمیکنه.
...🧡🍂
#زخم22
غرق خواب بودم که گرمای دستی رو دور کمرم حس کردم. اینقدر خسته و بیحال بودم که دلم نمیخواست چشمامو باز کنم و تو همون حالت خواب موندم.
وقتی گذاشتم رو تخت تازه انگار مغزم روشن شد و با هول چشم باز کردم. اومده بود.. اومده بود..
سریع پاشدم نشستم و گفتم: اومدین
بی توجه به حرفم،کتش رو از تنش در اورد و دوتا دگمه ی اول بولیز مردونه اش رو باز کرد. سر آستیناشو باز کرد و آستینشو تا زد و اومد رو تخت. یکمی خودمو کنار کشیدم و با تعجب نگاش کردم که ببینم میخواد چکار کنه.
به تاج تخت تکیه زد و دست به سینه شد و پاهاشو دراز کرد و با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت: خب،میشنوم..
کاملا برگشتم سمتش و چهار زانو نشستم و گفتم: خب... خب چی بگم؟
_بیا از اشتباهاتت شروع کنیم چطوره؟
گیج نگاهش کردم که ادامه داد...
_لباسایی که گذاشتم تنت نکردی، چیزی که میخواستی رو نگفتی...
_چیزی که میخواستم؟!!
تای ابروشو بالا داد و گفت: این دختر چرا پرخاش کرد؟ چرا گریه کرد؟ چرا لج کرد و لباسارو تنش نکرد؟
ازش رو برگردوندم و زیر لب گفتم:هیچی
هنوز کامل کلمه رو نگفته بودم که با دادی که زد تو جام پریدم از ترس...
_به من نگاه کنننن...
برگشتم سمتش و با خشونتی که از چشماش میبارید گفت: اون حوله رو از تنت در میاری چهار دست و پا میری پایین تخت میشینی. تو لیاقت آدم بودن رو نداری...
_م...من..
_خفه..زود..
بغض کرده بودم.من بهش نیاز داشتم. من.. من فقط میخواستم منو درآغوش بگیره و بهم حس بودنش رو بده. ولی حالا.. نمیدونم من خراب کرده بودم یا اون داشت خراب میکرد.
با بغض کاری که گفت کردم. حوله رو از تنم در اوردم و رفتم پایین تخت چهار دست و پا نشستم. سرامیک سخت و سرد کف اتاق اذیتم میکرد. ولی نمیخواستم کم بیارم. حتی نمیخواستم قطره ایی اشک بریزم...
_سینه هات رو به زمین بچسبون و باس*نت رو بده بالا..
خوب میدونست چطور تحقیرم کنه. کاری که گفت کردم و سرمو انداختنم پایین. حرارت نگاه خیره اش رو خوب حس میکردم و تنم از این تحقیر شدن گُر گرفته بود. نتونستم طاقت بیارم و اشک داغم راه گرفت رو صورتم. همینجور که سرم پایین بود صداشو دوباره شنیدم...
_بیا جلوتر.. کاملا چسبیده به تخت. به موازای تخت بشین
آروم رفتم جلو و جوری که گفت نشستم. ولی سعی داشتم صورتمو پنهان کنم که اشکمو نبینه. نمیخواستم ضعیف در نظرش جلوه کنم.
چسبیدم به تخت و به همون پوز*یشن موندم که دست گرمش رو روی باس*نم حس کردم..
شروع کرد به باس*نم دست کشیدن. گردیه باس*نم و لای باس*نم و ... داشت با روح و جسمم بازی میکرد...
_دختر خوبی نبودی.. نافرمانی رو نمیپذیرم... میدونی اشتباه کردی؟ میدونی اجازه نداری روتو از صاحبت برگردونی؟
لعنتی... لعنتی... بغض داشت خفه ام میکرد. تمام سعیمو کردم خودمو جمع و جور کنم و لب زدم: بله..
دستشو از رو باس*نم برداشت و دست گذاشت زیر چونه ام و سرمو بالا گرفت...
_بغض؟
با سئوالش سد اشکم شکست و قطره قطره راه گرفت..
_منو میخواستی؟ حضورمو؟ آغوشمو
سر تکون دادم که گفت: درست جواب بده...
_بله...میخواستم..من...من ف..فقط...
بغض لعنتی نمیذاشت حرف بزنم..
خم شد سمتم و همینجور که دستش زیر چونه ام بود پیشونیم رو بوسید و گفت: بیا اینجا..
به تاج تخت تکیه زد و آغوشش رو باز کرد. چقدر لازمش داشتم..
_اجازه دارم؟!
_بیا...
با تاییدش پاشدم و بی توجه به هیچ چیزی خودمو تو آغوشش جای دادم و جنین وار تو خودم جمع شدم. یه دستشو رو باسنم گذاشت و با دست دیگش تن نحیفمو تو حصار خودش گرفت...
_هیششش... من هستم...همیشه هستم... مالک تو..درد و درمان تو... چشماتو ببند مینا... به یکی از روزهای تاریکت فکر کن... به چیزی که باعث شد درد بشه درمانت.. تصورش کن...
با ترس لب زدم: ن...نه..نه..م..ن..
حصار دستشو دورم تنگ تر کردو گفت: هیشش... چشماتو ببند و تصورش کن... زود باش...
#زخم20
دوباره چرخیدم و پشتمو کردم به آیینه جوری که بتونم باس*نمو ببینم.
خیره شدم به ردهای باقی مونده. با انگشتم به تقلید از اون کشیدم رو ردها و زمزمه کردم(مهری از مالکیت اون... من...مال اونم.. جسمم..روحم...)
هیچوقت لذت جن*سی رو نچشیده بودم و حتی فکرم سمتش نرفته بود. از باقیمونده ی اون کابوسهای بچگیم چیزی جز نفرت و فرار از جنس مخالف نداشتم ولی این مرد تمام معادلاتمو بهم ریخته بود انگار...
لای باس*نمو باز کردم و نگاهی به خودم کردم. من چرا حتی از برخورد دستش با ممنوعه هام جری نمیشدم؟! چطور مسخم میکرد؟! چقدر حس عجیب و جذابی بود. درست عین یه آهن ربا با شدت زیادی منو سمت خودش میکشید.
شیر آب رو باز کردم و رفتم زیر آب. طبق عادت همیشگیم آب سرد برای آزار خودم با ریختن آب رو سرم کشیدم کنار و رفتم تو فکر. دیگه چه نیازی به اینکار وقتی یه نفر از جنس خودمو دارم که حال عجیبمو میفهمه. من خودمو سپرده بودم به اون.
دست بردم سمت شیر آب گرم و بازش کردم. رفتم زیر آب و چشمامو بستم. برخورد اب گرم با پوست بدنم حس رخوت داشت. سرمو گرفتم بالا و چشیدم طعم جدید از زندگی رو.
اون مرد داشت همه چیزو تغییر میداد انگار...
شروع کردم شستن خودم. شامپو بدن و دست کشیدن به تنم و زخمایی که حس درد داشتن هنوز. به لای پام که رسیدم و موهای زائد بدنم یاد حرفش افتادم..( بی اجازه حق نداری شیو کنی)
ناخودآگاه از حس مالکیتش که تو جمله اش بود لبخند رو لبم اومد و حس خوب.
خودمو شستم و حوله گرفتم دورم و از حموم اومدم بیرون. سر چرخوندم تا ببینمش ولی نبود!
_آقا... آقا کجایین؟
جوابی نشنیدم. شاید تو اتاق بود. رفتم سمت اتاقم. در نیمه باز بود. آروم درو هول دادم و رفتم داخل. نبود. چشمم خورد به لباسام که رو تخت گذاشته بود برام.
پس خودش کجاس؟ تمام خونه رو گشتم ولی انگار رفته بود. بغض کرده بودم لجم گرفته بود. عصبی بودم.
رفتم تو اتاق و با همون حوله و تنی خیس و موهایی که آب چکه میکرد ازش نشستم رو تخت که با برخورد باسنم با تشک تخت آخی گفتم و بیشتر عصبی شدم.
لباسایی که برام گذاشته بود رو بدون اینکه نگاه کنم با خشم گرفتم و پرت کردم سمت دیوار.
نمیخواستم گریه کنم ولی چشام میسوخت. نباید میرفت..اون نباید میرفت...
خودمو کشیدم رو تخت و جنین وار تو خودم جمع شدم. من گریه نمیکنم. گریه نمیکنم..گریه نمیکنم.. به درک که رفت. مینا تو به هیچ احدی نیاز نداری... به هیچ احدی...
چشامو بستم و سعی کردم بخوابم ولی نمیشد. چهره ی اون کثافت میومد جلوی چشمام. بچگی و تن لختم میومد جلو چشمام...هق هق هام میومد جلو چشمام...
دلم میخواست یه بلایی سر خودم بیارم. داشتم دیونه میشدم. حالتهام انگار به اوج خودش رسیدا بود. هرچقد اینور اونور کردم نشد حتی لحظه ایی اروم بگیرم.
پاشدم و با خشم حوله رو از خودم جدا کردم و با تن لخت دور اتاق سراسیمه شروع کردم به گشتن.
فکرم کار نمیکرد. اصلا نمیدونستم میخوام چکار کنم. بغض داشتم ..خشم داشتم..اضطراب و دلهره.. سراسیمه..داغون... دستام میلرزید و فکرم اصلا متمرکز نبود. همینجور که دور خودم میچرخیدم صدای زنگ گوشیم نگاهمو چرخوند سمت صدا...
الان اصلا تایمی نبود بخوام صدای مادرم رو بشنوم. اون اخرین کسی بود که حتی شاید تحمل میکردم شنیدن صداشو.
داشتم رو برمیگردوندم که یه لحظه تو فکرم خطور کرد که شاید اون مرد باشه.. اسمش چی بود؟ آقا... بهم گفته بود آقا صداش کنم. ولی اسمش یادم نمیومد چرا...
گردن کشیدم سمت گوشی که... آقا!!! اسمی که رو صفحه افتاده بود.
#زخم18
یه حالی بود. استرس زیاد و یه حسی شاید مثل هیجان.
قلبم تند تند میکوبید و عرق از گودی کمرم راه گرفته بود.
همینجور که رو بهش بودم و نگاهش میکردم قدم به قدم رفتم عقب... برگشتم و رفتم تو اتاقم.
در رو باز گذاشتم. نمیدونم چرا.. شاید چون میخواستم حضورشو حس کنم یا...یا شایدم میخواستم بشنومش یا ببینم... نمیدونم... یه کار غیر ارادی و ناخودآگاه...
دست انداختم به حوله و از تنم درش آوردم و انداختمش رو تخت.
و حالا کاملااا لخت تو اتاق بودم و منتظرش!
رفتم جلوی آیینه قدیم و نگاهی به خودم انداختم. تن سفید و هیکلی کاملا متناسب و قلمی.
موهای زائد رو به*شتم بدجور دهن کجی میکرد به این سفیدی تنم.
دست پیش بردم و جلوم گذاشتم. فکر تو سرم شروع کرد حرف زدم...(حس حقارت از این وضع جلوی اون آدم. حتی موهای زائدمم نزده بودم و این بیشتر تحقیر آمیز میکرد شرایطمو...)
و در کمال حیرت من داشتم لذت میبردم!!
منی که قربانی تجاوز یه همجنس اون ادم بودم از بچگی، حالا ...حالا چطور از این ادم نمیترسیدم؟
چطور حتی لای پام داشت خیس میشد؟؟! من چم شده بود؟! یعنی واقعا دیونه بودم!!
تو افکار خودم بودم که با شنیدن صداش از ترس تو جام پریدم و برگشتم سمت در...
_یادمه گفته بودم رو به دیوار بمونی نه رو به آیینه..
سرتاپامو نگاهی کرد و با حالت خاصی زوم بهش*تم شد. موهای زائد مشکی لعنتی مگه میشد تو چشم نیاد...
تا خواستم دستمو بذارم جلوم انگار فهمید که با خشم غرید: دستتو از رو پشمات بردار...
با خجالت گوشت داخل لبمو کشیدم زیر دندونم.
قدمی برداشت و اومد جلو. همینجور نگاهش به همون نقطه بود و من تو اوج حقارت داشتم داغ میشدم!!
بهم که رسید دست پیش آورد و با انگشتش خیلی تمسخر آمیز موهای بهش*تمو اینور اونوری کرد و گفت: خوبه... نمیخوام اینا زده بشه تا وقتی من اجازه ندادم...الانم رو به دیوار وایسا تا کارمو انجام بدم...
نمیدونستم میخواد چکار کنه و منظورش چیه ولی هرچی که بود مطمئن بودم من نباید بپرسم. اون خودش باید بهم میگفت. این قانون بازی رو خوب یاد گرفته بودم...
رو به دیوار وایسادم که گفت: به کمرت قوس بده.با*سنت عقب.. سر سینه هات جلو. دستات رو دیوار، پاهات هم کمی باز...
طوری که توضیح داد وایسادم...
_خوبه... حالا میشمری و از جات تکون نمیخوری... بعد از هر شماره تشکر میکنی..میگی ممنون آقا...
و دوباره با صدای آرومتری و شمرده شمرده زیر گوشم لب زد: از... جات... تکون ... نمیخوری
با ترس و وحشت رو به دیوار بودم و نمیدونستم قراره چکار کنه که با ضربه ی محکم اول کمربند با باس*ن لختم جیغم به هوا رفت و کمی سمت دیوار رفتم...
_زود باش مینا...
به خودم اومدم و با بغض لب زدم: یک... ممنون آقا...
ضربه ی دوم... سوم...چهار... و در نهایت ده ضربه و ده بار تشکر کردن از درد و تحقیری که بهم داد...
اشک میریختم و منتظر ضربه ی بعدی که دست انداخت زیر زانو و کمرم و بلندم کرد و تو آغوشش بردم سمت تخت.همینجور که تو بغلش بودم نشست رو تخت و منو نشوند رو پاش.
عطر تلخش چقدر جذاب بود... و آغوشش چقدر حس خاصی داشت.
رو سرمو بوسید و مشغول نوازش کردنم شد...
_هیشش...تموم شد دخترک ... درد تموم شد و نوازش شروع...چند ساعت پشت در بودم و نگران. بابت هر ضربه به در و هر نگرانی باید درد میکشیدی.. باید حس میکردی دلواپسی منو...
_ب...ببخشید... من نمیدونستم امروز قراره...
نذاشت حرفم تموم شه. رو سرمو بوسید و گفت: قرار یعنی هر وقت من بخوام. لزومی نمیبینم هماهنگ کنم. تو اختیارت دست منه، مگه غیر از اینه؟
نگاهش کردم و لب زدم: نه
_خوبه...
_الان خوبی؟ آرومی؟
_ب..بله...
_خوبه...حالا بهم بگو چه حسی داشتی؟
نگاه ازش دزدیدم و بیشتر تو آغوشش خودمو جمع کردم و گفتم: خوب
_همراه با لذت؟
همینجور که سعی داشتم نگاهمو بهش ندوزم بازم با صدای آرومتری لب زدم:نمیدونم..
ناگهان دستشو برد لای پام که پاهامو با خجالت جفت کردم و به لباسش چنگی زدم...
با خشم و جدیت گفت: بازش کن...
به هر حال دختر بودم و میترسیدم..با این وجود کمی پاهامو باز کردم که دست پیش برد درست وسط واژنمو دستی کشید و اورد بالا...
_اینا نشون میده لذت هم بردی. چطور میگی نمیدونی؟؟
ترشحات وا*ژنم رو دستش بدجور دهن کجی میکرد...
_ب..بخشی..د..
خوابوندم رو تخت و بدون کلمه ایی حرف زدن از اتاق رفت بیرون... با دلهره نیم خیز شدم.
ی..یعنی رفت؟؟ عصبانی شد از اینکه حقیقت رو نگفتم؟ نمیخواستم بره.. نباید میرفت.. م...من فقط خجالت کشیده بودم که بفهمه من از این تحقیرا و دردا ارض*ا شدم ....
#پارت84
بعد از یک صحبت طولانی با امیرحسین دوباره اون رو به آغوش کشیدیم
و از زندان خارج شدیم و اون رو توی زندان تنها گذاشتیم.
داداش عزیزم توی جوانی بدبخت شد میدونستم که الان داره زجر میکشه
و هر لحظه عذاب وجدان داره مطمئن بودم که الانم غذای خوبی نمیخوره
و این غذایی که الان براش بردیم همشون رو به هم سلولی هاش میده.
اون موقعه های وقتی ناراحت مید بابا باش غذا میورد
پرو پرو غذا رو میگرفت و شروع میکرد به، بهبه و
چهچه اما بعدش غذا رو میورد و به من میداد و خودش چیزی نمیخورد.
وقتی که عاشق اون دختره بود و دختره پسش میزد خیلی سعی میکرد
که خودش رو جلوی مامان بابا قوی نشون بده اما من شاهد ناراحتیاش بودم شاهد گریه هاش بودم.
امیرحسین پسر بدی نبود فقط یکم زیادی سرش باد داشت
و عصبی بود و آخرشم همین بدبختش کرد، به شدت براش افسوس میخوردم و ناراحت بودم
نمیتونستم که خودم رو بزارم جای اون و کمی درکش کنم چون شرایط خیلی سختی بود.
به همراه مامان و بابا به خونه برگشتيم بغض داشتم و هر لحظه ممکن بود بزنم زیر گریه اما نه باید
خودم رو کنترل میکرد و کمتر مامان رو اذیت و ناراحت میکردم.
- میشه من برم سمت اتاقم؟
مامان سری به نشونه آره تکون داد و گفت:
- پس منم غذا رو بار بزارم.
با ناراحتی گفتم:
- نه راستش مامان....
بابا که روی مبل نشسته بود وسط حرفم پرید و گفت:
- نکنه بیشتر از این بهت اجازه نداده؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم مامان بالاخره بغض ترکید و با صدای لرزونی گفت:
- یعنی همین؟
#پارت82
امیرحسین دستی به موهاش کشید و گفت:
- شاهین چجوری رضایت داد؟ خودش خواست که پریسا رو عقد کنه؟
مامان لبش رو گاز گرفت و گفت:
- شاهین نمیدونه که پریسا هنوز پریساس.
امیرحسین متعجب نگاه کرد که مامان ادامه داد:
- والا وقتی که شاهین این شرط رو گذاشت
اومدم خونه و موضوع رو گفتم که پریماه قبول کرد و خواست
باهاش ازدواج کنه و گفت که از این خونه خسته شده ما هم که دیدم پریماه از پس
خودش بر میاد گفتیم خب بهتر اون که کاری بدی نمیخواد انجام بده
میخواد به رسم پیامبر دخترمون رو خواستگاری کنه و خوشبختش کنه.
امیرحسین عصبی گفت:
- یعنی از پشت بهمون خنجر زد اون دختر؟
مامان سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
- والا چی بگم مادر، روز عروسی گذاشت و رفت پریسا هم
این فداکاری رو در حقت کرد و این کار رو انجام داد برای همین شاهین فکر میکنه که
پریسا هنوز پریماس اما اینطور نیست.
امیرحسین سری به نشونه تأسف تکون داد.
- ما هم دیدیم که خیلی عصبیه و حکم دادگاه تو نزدیکه
و اگه بهش بگیم ممکنه بزنه زیر همه چیز و اینجوری ممکنه بزنه
زیر همه چیز و انگار نه انگار که کاری کردیم، البته پریماه و پریسا فرقی باهم ندارن.
با این حرف مامان ناراحت شدم اما به روی خودم نیوردم.
- اون مرده کی بود؟ آها شاهین میدونه که قتل از روی عمد نبوده؟
مامان ناراحت گفت:
- عزیزم اونم داغ دیدهاس به زودی درک میکنه الان داغ زن و بچا جوانشو دیده
امیر حسین نیشخندی زد و گفت:
- نه اون هیچ وقت نمیفهمه هیچ وقت هیچکس من رو باور نمیکنه......
#هوس_شیطان
#پارت400
فکرم درگیر و حالم خراب بود.
بی بی گریون لیوان رو به دست شایان داد.
شایان آب رو یک نفس نوشید و نفسی تازه کرد.
چرا حس میکردم بار سنگینی روی دوششه؟
دستی به صورت خیسش کشید و گفت:
-اونروز خاکسترشون بهم هدیه داده شد!
لبش رو روی هم فشرد و ادامه داد.
-من، همون روز جسد خونین مادرم رو، پناهم رو، همه کسم رو پیدا کردم بی بی!
هقی زد.
-میفهمی؟
تنها بودم بی بی!
عشقم رو، بچه ام رو، مادرم رو توی یه روز از دست دادم.
محکم مشت به قلبش زد.
-این وامونده داره میترکه.
دارم میسوزم. میسوزم و میسازم.
هق های مردونه اش کل اتاق رو پر کرد.
حال من هم چندان خوب نبود، آشفته بودم و سرگردون.
مادرش رو از دست داد؟
غمش رو درک کردم.
من چیکار کردم؟
چی به سر عشقم و زندگیم آوردم.
صدای پر بغض و گریهاش رو شنیدم.
-مامانم غرق خون بود.
جسدش تو دستم بود.
دست های لرزونش رو بلند کرد.
-باهمین دستا عزیزام رو خاک کردم بی بی!
بی بی طاقت نیاورد محکم زد زیر گریه.
مدام باخودش تکرار میکرد.
-الهی بمیرم واست الهی بمیرم واست پسرم.
گریه میکرد، هق میزد و به پاش میکوبید.
به سختی پاشدم.
باید خودم رو نشونش میدادم.
این دوری و عذاب کافی بود!
#هوس_شیطان
#پارت398
سکوت توی خونه حاکم فرما بود.
انقدر تند تند نفس میکشیدم که میترسیدم مبادا کسی صدام رو بشنوه.
دستم رو روی شکمم گذاشتم.
حالم خوب نبود.
نه خودم خوب بودم نه بچه هام!
بازهم بیتاب بودن و این حس میکردم.
زیر لب زمزمه کردم.
-میدونم با صدای باباتون بی تاب شدین، منم بیتابم. بیتاب عطرش، آغوشش همه چیزش!
اشک هام راه خودشونو گرفتن.
بی بی متعجب گفت:
-یعنی چی پسرم؟
شایان میون هق های مردونهاش شروع کرد.
-بی بی من و سارینا قرار بود بچه دار بشیم.
یه روز... یه روز کامران بهم زنگ زد، میشناسیش که؟!
بی بی گفت:
-آره حرفش رو زدی قبلا!
صدای پوزخند شایان رو شنیدم.
-بهم... بهم زنگ زد گفت کارم داره!
لبم رو گزیدم.
داشت چی میگفت؟ مگه خودشون نقشهاش رو نکشیده بودند؟
شایان با بغضی که قلبم رو ازهم میشکافت شروع کرد.
-منِ احمق رفتم. رفتم و وقتی باخبر شدم که کلبه آتیش... آتیش گرفته بود.
بی بی میفهمی؟ زنم و بچم خاکستر شدن.
هق هق های مردونه اش امانم رو برید و با اشک روی زمین نشستم.
خودم رو جلو کشیدم و باچشم های اشکی به مرد روبه روام خیره شدم.
نه!
این مرد شایان من نبود!
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت34
با بغض لب میزنم:
- نه، حق با بانوعه. من... من چاقم و کسی دوستم ند... نداره.
- من دوستت دارم.
فاطمه تاییدش میکنه:
- منم همینطور، به علاوه این که اون فقط تو رو تحقیر نکرد و فکر کرد ما میخواییم خانزادهها رو...
انگشتهای اشاره و وسطش رو چسبوند بهم و خم و راست کرد:
- ... مخ کنیم!
( وقتی این حرکت زده میشه یعنی گوینده به حرفی که داره میزنه باور نداره یا به نظرش مسخره میاد. )
تصویر ارسلان خان که جلوی چشمهام نقش میبنده، اشکهای بیشتر از چشمم بیرون میریزن.
- بیخیال، پینار! خودت رو قوی کن. مثل من و طیب، ما ککمون نگزید ولی تو نشستی داری گریه میکنی. هرکسی یه شکله، من رو ببین کلا دوتا استخون و روکشم که آرزومه یکم چاق بشم اما وقتی یکی بهم میگه استخون یا اسکلت یا لاغر ناراحت نمیشم.
دماغم رو بالا میکشم و میگم:
- تو کلا نظر کسی رو حساب نمیکنی، خوش به حالت، کاش منم مثل تو بودم.
- دیگه هیچوقت این رو نگو چون من یه روزگار سگی به جون کشیدم که خود سگ نکشیده.
آهی میکشه و از آشپزخونه بیرون میره.
طیبه دستمال کاغذی میاره و شونهام رو فشار میده:
- پاشو که کم کم باید شام درست کنیم.
***
سر و کله عارفه تا اخر شب پیدا نشد، نگرانشم چون اون دختر سر به هوا، زبون دراز و بیکلهست! ممکنه خودش رو تو دردسر انداخته باشه.
میز شام رو سهتایی میچینیم.
من کل آرایشم رو پاک کردم ولی طیبه سیاهیهاشو کمرنگتر کرد.
...🧡🍂
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت32
طیبه با تاسف سرش رو تکون میده و زیرلب میگه:
- این بشر آدم نمیشه.
لبم رو میگزم و یاد چند دقیقه پیش میوفتم.
یعنی موقعی که دستش خورد به موهام، نگاهم کرد؟
یعنی دید آرایش کردم؟ یعنی فهمید ... .
فقط امیدوارم فکر نکنه من قصد بدی دارم و دختر بدیم، من خونه خراب کن نیستم... .
***
آخرین ظرف رو هم پاک کردم و سر جاش گذاشتم.
کم کم باید برای شام اقدام میکردیم.
به طرف غذاهایی که از ناهار مونده بود میرم و تا میخوام یکم غذا بکشم، ترنم بانو دست به سینه وارد میشه.
همه به احترامش وایمیستن و ترنم بانو میگه:
- این چه وضعشه؟
نگاه هممون به دور خودمون و آشپزخونه میپیچه اما چیزی پیدا نمیکنیم.
با تعجب نگاهش میکنیم، جوری که انگار با چندتا احمق طرفه به لباسهامون اشاره میکنه و دوباره میگه:
- این چه وضعشه؟
فاطمه میپرسه:
- مگه چشه بانو؟
- خفه! من سوال میپرسم شما جواب میدین، حله؟ الان بهم بگین... این چه وضعیه؟
این بار طیبه میگه:
- خب بانوجان ما که نمیدونیم مشکلمون کجاست.
- مشکل همین چیتان پیتان کردنتونه! فکر کردین خارج از حالت عادی لباس بپوشین و دو قلم لوازم آرایشی بمالین به خودتون، میتونین مخ دوتا خانزاده خارج رفته رو بزنید؟
پوزخندی میزنه و ادامه میده:
- بذارید خیالتون رو راحت کنم... .
...🧡🍂
#توجه
بچها به دلیل صحنه های زیاد رمانا ممکنه کانال فیلتر شه باز شروع کردن به فیلتر کانالا
اونایی ک دوستدارن رمانارو از دست ندن و پارتای خیلی جلوتر چند رمان و هر رمانه تازه ای ک میزاریم رو بخونن عضو کانال vipبشن
قیمت ورود به کاناله vip #میشه25هزارتومن
هر کی میخواد #زودتررماناروتموم کنه پولو به شماره کارتی ک ادمین میده واریز کنه
کد شارژم میتونین بدین #ایرانسل
هر رمانی ک بزاریم اینجا پارتای خیلی جلوترشو تو کاناله vip قرار میدیم برای کسایی که عجله دارن!
پس لف ندین عشقا...❤️
پیوی ادمین:
@Admiiineeee
پارتای جلویه 👇👌
#ارباب خشن و هات من به همراه پی دی اف تو کانال vip گذاشته شده
#هوس شیطان تو #وی_ای_پی #تمومه_شده_پارت_پایانی_رو_گذاشتیم
#رمان #بخاطرخواهرم #پارت103 ام تو کانال وی ای پی
#رمان جدید #خزان_عشق تا #پارت70 در کانال وی ای پی
#رمان_جدید #زخم تا #پارت40درکانال وی ای پی
#پنج_رمان با پارتای خیلی #جلوتر_توکانالvipدیگه_چی_میخوای؟!😍😎
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت29
مردی که خاتون رو تو بغلش گرفته ارسلان خانه، عکسش رو داخل یکی از اتاقهای طبقه سوم دیدم.
خاتون محکم بغلش کرده و روی سینهاش گریه میکنه،اون هم تند تند سرش رو میبوسه و میگه:
- بیمومه جانه مار، برمه نکن ته فدا بوم.
( اومدم دایه، گریه نکن قربونت برم )
خاتون دست میندازه به گردن ارسلان خان و سرش رو پایین میاره تا صورتش رو ببوسه.
- جانه مار ته فدا بوه مه قشنگه ریکا شسه مردی بیه.
( دایه به قربون قد و بالات مردی شدی برای خودت )
- ما رو هم تحویل بگیر حلیمه خاتون!
نگاهم به مردی که مثل ارسلان خان قد بلند و هیکلیه و این حرف رو زده میوفته، احتمالا عمران خان ایشون هستن.
برخلاف برادرای خانزاده که بورن، ایشون چشم ابرو مشکی و زاغن.
ارسلان خان به شوخی میگه:
- والا من که حسودیم شد! این همه مدت منو اینطوری بغل نکرده که این ور پریده رو بغل کرد.
اردلان خان جواب میده:
- تو بیست و چهار ساعته جلوشی! ما رو بعد سه سال داره میبینه.
لبم رو میگزم تا نخندم.
خاتون از آغوش اردلان خان بیرون میاد و به سمت عمران خان میره که عمران براش خم میشه و روبوسی میکنن.
خاتون با عشق بغلش میکنه اما دیگه گریه نمیکنه و میگه.
فاطمه بهم نزدیک میشه و در گوشم میگه:
- خداروشکر اوضاع امن و امانه، بیا بریم کار میز رو تموم کنیم.
با این که دلم نمیاد عشق ورزیدن خاتون به کسانی که مثل پسرشن رو از دست بدم، میچرخم و به سمت سالن غذاخوری برمیگردم.
اما میشنوم که خاتون میگه:
- ناهار آمادهست، بیاین بچههام بیاین.
و اردلان خان با خنده جواب میده:
- خاتون نرسیده میخوای چاق و چلهمون کنیهااا..
...🧡🍂
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت26
- موهات هنوز یکم نم دارن، بهنظرم جمعشون نکن.
حرفش رو قبول میکنم و میخوام روسری سرم کنم که متوقفم میکنه.
- پس آرایش چی میشه؟
- چی میشه؟
نمیدونم چرا با تاسف نگاهم میکنه و میگه:
- بشین سرجات یکم سرخاب سفیدابت کنم.
- نه... زشته!
- زشت عمهته! رو حرف من حرف نزن.
با یه کیف کوچولو به سمتم میاد و اول از همه دستی به صورتم میکشه، یهو متعجب میشه و سرش رو جلوتر میاره با دقت به پوستم نگاه میکنه.
از واکنشش نگران میشم و میپرسم:
- طیبه! چیشده؟
- باورم نمیشه! پوستت مثل پوست یه بچهاس! چقدر لطیفی!
- قلبم وایستاد طیب، اخه این چه کاریه؟
کمر صاف کرد و گفت:
- دلم نمیاد به این پوست دست بزنم خب! فقط برات مرطوبکننده و یه کوچولو پنکک میزنم.
- پنکک چیه؟
از اون کیف کوچولو یه جعبه گردالی سفید رنگ درآورد و درش رو باز کرد، داخل پودرای کرمی رنگ بود.
- پنکک اینه... این اگه پوستت جوش یا مثلا سیاهی داشته باشه روش رو میپوشونه، البته درستش اینه کرم بزنم برات ولی پوستت حیفه!
من که سر نیاورم چی میگه، میذارم هرکاری میکنه بکنه. دوست ندارم امروز که همه خوشحالن، ناراحتش کنم.
بعد کارای اولیهای که گفت، یه پودر دیگه درمیاره و پشت پلکم رو طلایی میکنه. بعدش هم یه چیز دراز و صورتی رنگ درمیاره و به مژههام میزنه.
- چقدر مژههام سنگین شد!
...🧡🍂
خزانِ عشق🧡🍂
#پارت24
به عشقِ خوشحال کردنش، تمام تواناییم رو به کار میگیرم.
یکی از نگهبانها رو میفرستم شیر و خامه بگیره چون میخوام سوپ سفید و سوپ گشنیز درست کنم.
فاطمه مسئولیت تمیز کردن غاز و مرغها رو گردن میگیره و طیبه شروع میکنه به دسر درست کردن.
عارفه رو میفرستیم سر گردگیری و خاتون با عشق شروع به پخت و پز میکنه.
خاتون همه رو مثل بچههاش دوست داره، اردلان خان و ارسلان خان و عمران خان رو بیشتر...
یه طورایی مثل دایه اونها میمونه، ۳۳ سال پیش سکینه بانو و خاتون همزمان حامله میشن، سکینه بانو کم شیر بوده و مادر عمران خان اصلا شیر نداشته...
دست بر قضا بچه حلیمه خاتون هم مرده به دنیا میاد و این میشه که به خانزادهها شیر میده.
دوسال بعدش هم دوباره سکینه بانو و خاتون همزمان حامله میشن که حاصلشون میشه اقا اردلان و زهرا خانوم.
نمیدونم به چه دلیلی اما هم خاتون به آقا اردلان شیر میده هم سکینه بانو به زهرا خانوم! بعد زهرا هم زینب به دنیا میاد و مرحوم میشه.
همه این اطلاعات رو طیبه حین همزدن آرد و تخم مرغ بهم میده و کوچکترین توجهی به غر زدنهای خاتون نمیکنه.
طی چهار ساعت، دو نوع سوپ، سه نوع غذا، چهار نوع دسر و دو نوع دوغ درست میکنیم.
خاتون بهمون میگه:
- قبل اومدن خانزادهها، برید دوش بگیرید و لباس عوض کنید. لباسهای متین بپوشید و اگه وسایل سرخاب سفیداب دارید بمالید به خودتون، یه وقت نگن خدمه ارسلان خان مثل روح میمونه.
در حالی که هممون سمت اتاقهامون روونه میشیم، فاطمه غر میزنه:
- چرا باید برادر کوچکتر خان و دوست صمیمیش درباره خدمهاش فکر کنن و نظر بدن؟
کسی به سوالش جواب نمیده و محل بهش نمیذاره.
وارد اتاق که میشیم، طیبه میگه:
- وقت نداریم! باید دوتایی دوش بگیریم.
...🧡🍂