dllbarrrr | Unsorted

Telegram-канал dllbarrrr - رمان دلبرکوچیک....

2120

فصل اول: دلبر کوچک فصل دوم: دلبرانه رمان دوم: ارباب خشن و هات من👀👅 رمان سوم: هوس شیطان💦🔥

Subscribe to a channel

رمان دلبرکوچیک....

/channel/TimeFarmCryptoBot?start=AJrGqhVv88kcVx1k

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

/channel/hamsTer_kombat_bot/start?startapp=kentId6103002117

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#رمان_جدید_طغیانگر
پارتای جدید بالاتر

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت40


جلوی در اتاقیم که یهو داد میزنه:

- فاطمه چای نبات و قرص بیار، من میخوام بالا سرش بمونم.

وارد اتاق میشیم و روی تخت درازکشم میکنه.

تا سرم به بالشت میرسه، چشم‌هام بسته میشن اما خوابم نمیبره.

متوجه میشم که طیبه پایین پاهام میشینه و صندل‌هامو از پام درمیاره.

بعدش روسریم رو باز میکنه و با یه دستمال دوباره پیشونیم رو پاک میکنه.

صدای در اتاق میاد و از لای پلک‌هام فاطمه رو میبینم.

یادمه که میشینم و قرص با چای نبات میخورم، ولی یادم نمیاد چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کنیم.

یادمه که طیبه موهام رو دو طرفه می‌بافه اما یادم نمیاد من ازش خواستم یا به خواست خودش این کار رو انجام میده.

یادمه که خاتون وارد اتاقم میشه و حالم رو میپرسه اما یادم نمیاد چه جوابی بهش میدم.

یادمه که دوباره درازکشم میکنن و برای خاتون یه صندلی میذارن.

یادمه که خاتون تسبیح به دست بالای سرم میشینه، دستش روی پیشونی نم‌دارم میذاره و شروع به دعا خوندن میکنه، اما یادم نمیاد چه دعایی میخونه‌.

یادمه که آرامش به وجودم تزریق میشه...

یادمه که بعد از مدت‌ها به خواب خیلی عمیق فرو میرم و یادمه که خواب عزیزترینم رو میبینم.

خواب عشقم رو، خواب قلبم رو.

تو تصورات و خیالات من هیچوقت بدون سیگار نیست...

حتی هیچوقت چهره‌اش به سمت من نیست...

همیشه پشت به من در حال سیگار کشیدنه و فقط مکان‌هاست که عوض میشن.

من این رو یه نشونه میدونم...

نشونه این که تا ابد پشت به من میمونه، عشقم رو نمیبینه و من این علاقه رو به گور میبرم...


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت38


- عمران خااان؟ همین عمران خانی که سرش رو بلند نمیکنه ببینه کی جلوشه و دوست دختر؟ خودش هم حامله کردن طرف؟

- بابا همین اینایی که سرشون پایینه و ادا خوب‌ها رو میان از همه بدترن! من شهر رفتم دیدم، باز دوبار پسربازی کردم یا دوست و رفیق زیاد دارم و میدونم... فکر کردی عمران پسر پیامبره به هیچ دختری دست نزنه اونم تو خارج؟

کمر صاف میکنم و به عارفه و طیبه که دشمنی‌ها رو کنار گذاشتن و دارن غیبت میکنن میگم:

- هزارتا کار داریم دخترا، به کارتون برسید. دوست دختر عمران خان حامله باشه چه فرقی به حال ما میکنه؟

نمیدونم توی این زندگی وقتی که شانس رو پخش می‌کردن، من کجا بودم!

امروز ارسلان خان بهمون گفت اتاقمون رو به طبقه پایین منتقل کنیم چون دیگه سکینه بانو اینجا نمیمونه و به من نیازی نیست‌.

البته به عنوان خدمه سکینه بانو، وگرنه نود درصد کارها رو من انجام می‌دادم!

امروز صبح عمران خان بعد سه روز اینجا موندن، به روستای پدری رفته و قراره اردلان خان به خونه شهری بره و با سکینه بانو اونجا بمونه.

با خستگی روی صندلی میشینم و ناله میکنم.

خستگی چندروز روی دوشم سنگینی میکنه و نمیدونم چرا نمیتونم درست غذا بخورم یا درست بخوابم.

از گشنگی دل ضعفه شدید گرفتم اما تا غذا میخورم یا تو گلوم گیر میکنه یا حالت تهوع میگیرم.

موقع خوابیدن هم به شدت مغزم بیداره، طوری که همه چیز رو متوجه میشم و انگار فقط چشم‌هامو بستم.

به حدی رسیدم که دست بهم بزنن میشینم زار میزنم.

حتی درس‌هایی که شب‌ها بهم توضیح داده میشه یادم نمیمونه و نمیدونم چرا کلافه‌ام‌.

طیبه به سمتم میاد و سرم رو بغل میکنه.

- رنگ به رو نداری، میخوای بریم خونه سلامت یا به خان بگم...

- نه! تو این اوضاع به خان چی بگی؟! خوب میشم.

با شالش قطره‌های عرق رو پیشونیم رو پاک میکنه و..


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت36


واقعیت اینه که من خودم به شدت خسته‌ام و به زور روی پاهام بندم، ولی دلم نیومد کار به بقیه بسپرم.

درسته که قرار بود عارفه بشوره و طیبه میگفت نباید بشوریم تا خان دعواش کنه و ادب بشه، اما من خوابم نمی‌بره اگه اینجا رو به این وضع بذارم و برم.

برای این که حوصله‌ام سر نره، زیرلب شروع به خوندن آوازهای محلی میکنم.

نمیدونم چقدر وقت میگذره، اما وقتی که دارم قاشق چنگال‌ها رو آب میکشم، صدای اردلان خان از پشت سرم باعث میشه تو جام بپرم و هین بکشم.

- کارت تموم نشد؟ ساعت دو شبه!

دست خیسم رو روی قلبم میذارم و به عقب میچرخم، آرنجش رو روی اپن تکیه‌گاه خودش کرده و وزنش رو انداخته روی دستش.

- ترسوندمت!

حرفش حالت سوالی نداره و انگار خودش داره به خودش خبر میده که من رو ترسونده.

حس می‌کنم نگاهش یه جوریه... انگار که از ترسیدن من خوشحال شده.

ایشون، برخلاف ارسلان خان عجیب و غریب به نظر میاد.

- ب... بله خانزاده... عذر میخوام متوجه اومدنتون نشدم.

سوالش رو تکرار میکنه:

- کارت تموم نشد؟

جوری که با دقت نگاهم میکنه، باعث میشه دست و پام رو گم کنم.

- چ... چرا... داره تموم میشه.

- لکنت داری؟

- نه!

قبل این که بپرسه پس چرا موقع حرف زدن زبونت میگیره، پیش دستی میکنم و میپرسم:

- چیزی نیاز دارید؟

جوری نگاهم میکنه که بفهمم مقصودم رو فهمیده، این که دلم نمیخواست توضیح بدم چرا زبونم میگیره.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت10





خیره نگاهم کرد و کم کم چشماش با حالت عجیبی سمت شکمم رفت و گفت:

_ کسی دیگه ای هم اینجا هست؟

اینهمه راه اومده بوداینو بهم بگه ؟ خب از تلفن سیار اطلاع میداد ...

دنبالش راه افتادم و سمت بالا رفتیم ... خاله ملک طبقه بالا نشسته بود و به محض دیدن من نگاهشو داد ارسلان و گفت:

_مواظبش باش خان ، یکم ناخوشه ...

خان کنار در اتاق ایستاد و دستشو گذاشت روی در تا باز شه و با سر اشاره به داخل کرد و گفت:

_برو تو ترانه

به ملک مامان نگاه کردم و آروم رو به خان گفتم:

_چشم

داخل اتاق شدم و چشمم مجذوب بزرگیش شد ...
۴ برابر سوییتی بود که با دخترا اجاره کرده بودیم ...

چه تخت و دم و دستگاهی ...
خوشبحال نامزد خان
چقدر بین ادم هات تفاوت میزاری خدا

در بسته شد و شونه های من از جا پرید ...
سمت ارسلان خان برگشتم که با دیدن نگاهم با سر به تخت اشاره کرد و گفت برو دراز بکش ...

چشمام از حدقه نزدیک بود در بیاد ، چیکار کنمم؟؟؟

_از چی میترسی ، برو دراز بکش میخوام معاینه ات کنم .

از خجالت سرخ شدم ...
قدمی عقب گذاشتم و با سری پایین زمزمه کردم :

_خان کاری باهام داشتید که ....

مچ دستم تو دست های بزرگ و داغش قفل شد و سمت تخت کشیده شدم ...

#ادامه_دارد...
┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
  
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#طغیــانگــــر⚘
#پارت8





مامان ملک سری تکون داد و گفت:

_دارم بهت هشدار میدم واسه روز مبادات ، بترس از انتقام فلک انقدر بی خیر نباش ...

معصومه پوزخندی زد و بروبابایی گفت و رفت توی آشپزخونه ...

معصومه دختر ملک مامان بود ولی همیشه به من حسادت بیخودی میکرد ...

شایدم اگه پدر و مادر منم به یه دختر دیگه انقدر بها میدادن زورم میگرفت و حسادت میکردم ...

بی اختیار دست ملک مامانو گرفتم بوسیدم و گفتم :

_ عیب ندار ملک مامان خوبم من ... یکم بشینم بهتر میشم بوی غذاها خورد توی دماغم دلم مالش رفت بهتر شم میام ...

خاله ملک شوکه و ریز بینانه نگاهم کرد و گفت:

_بوی غذا ؟؟ مگه نمیگی مسمومیت بوده؟؟

با اطمینان سرمو بالا پایین کردم و گفتم:

_آره آره مسمومیته فقط . خوب میشم الان ...

ملک مامان کمک کرد بشینم روی صندلی
و با من من گفت:

_اون قضیه ... گفتی لک میبینی ، ممکنه کیست داشته باشی که ماهانه نشدی ، رفتی دکتر یا پشت گوش انداختی ؟؟

وسط لبمو گزیدم و با خجالت گفتم :

_هنوز وقت نکردم ملک مامان ...

ملک مامان وا رفت ... رنگش مثل گچ سفید شد و بی حال زیر لب گفت:

_وقت نکردی؟ یعنی هنوز نرفتی دکتر زنان؟

سرمو پایین انداختم و نچی گفتم ...
چند لحظه سکوت شد که ملک مامان سرمو نوازش کرد و گفت :

_یاالله خودت هوامونو داشته باش.
من برم بگم یکی از دخترا برات چایی نبات درست کنه بخوری سر حال بیای ، خودمم برم بالا ارسلان خان خیلی وقته صدام کرده برم ببینم چیکار داره باهام ...

┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#طغیــانگــــر⚘
#پارت6





رحمان بابا از ماشین پیاده شد و داد زد:

_ندو بابا میخوری زمین ...

رسیدم با ماشین و با هول گفتم :

_سلام رحمان بابا ببخشید یکم ناخوش بودم از ساعت غافل شدم ...

در ماشینو باز کردمو نشستم بغل راننده . رحمان بابا هم نشست پشت فرمون و با نگرانی گفت:

_چرا بابا؟؟ میخوای ببرمت بیمارستان؟؟

_ الان حالم خوبه خداراشکر ...اگه دیدم ادامه داره یه فکری میکنم

رحمان بابا سری تکون داد و گفت:

_کمک خواستی روی من حساب کن باباجان ... انشالله که بهتر باشی

لبخندی زدم و تشکری کردم ..
رسیدیم به ویلا ... در که باز شد قلبم به تکاپو افتاد ...

چه خبرههه ...

_اینهمه کارگر رحمان بابا واسه یه نامزدیه ؟؟

خندید و سری تکون داد :
_خانومو که میشناسی بابا چقدر خان رو میخواد ...
سنگ تموم گذاشته براش ...

ماشین ایستاد و با تعجب پیاده شدم ...
ملک مامان همون موقع از در پشتی اشپزخونه که به باغ باز میشد اومد بیرون و داد زد :

_عه ترانه کی اومدی؟
بدو بیا کلی کار داریم دختر ایستادی چیو نگاه میکنی ...

لبمو گزیدم و با دو سمت آشپزخونه رفتم ...

به محض ورودم بوی مخلوطی از غذاها توی دماغم پیچید

دماغمو چین دادم و حالم زیرو رو شد ...

چیزی از توی معده ام وول خورد و اومد سمت دهنم

┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت4




گفتم :
_نه قربونت حالم برگشت اصن این تخم مرغه رو خوردم انگار شفا پیدا کردم ... راننده اشون میاد دنبالم ...

پروانه افتاد به سرفه و مهسا با تعجب برگشت سمت من :

_راننده اشون؟ از کی تا حالا ران....

مقنعه امو سرم کشیدم و کوله امو برداشتم و میون حرفش گفتم:

_محترم خانوم درسته زبونش تیزه اما دل مهربونی داره ، دیروز دیده بوده حالم ناخوشه به ملک مامان گفته بود به رحمان بابا بگه فردا بیاد دنبالم اما مرخصی نمیدم  ... اوه ساعت ۸ شد من رفتم بچه ها ...

بی توجه به نگاه های متعجبشون کفشامو تند پام کردم و از خونه اومدم بیرون ...

  رحمان بابا سر کوچه تو ماشین منتظرم نشسته بود ... اینجاها از بس خیابونا تنگ بود نمیشد ماشین بیاره داخل ..

دستمو به نشونه ی سلام تکون دادم و دویدم سمت ماشین تا بیشتر از این دیر نشده ..

زیر دلم کمی درد گرفت اما توجهی نکردم ...

دقیقا حدودای یکماه و نیم پیش بود که مهمونیِ فوق تخصص ارسلان خان رو گرفتن و شبش از شدت خستگی خودم هم متوجه نشدم چطور توی یکی از اتاقای ویلا خوابم برده بود و صبحش با درد بدی که بین پاهام ذوق ذوق میکرد و خون ریزی کمی از خواب بیدار شدم

از خجالت روم نمیشد از اتاق بیرون برم اصلا نمیدونستم میدونن من اینجام یانه

اینکه چطور سر از اون اتاقِ مهمون درآوردم هنوزم برام جای سوال داره

گیج و سردرگم به اطراف نگاه میکردم و دنبال راه چاره میگشتم که ملک مامان با چهره ی ناراحت و غمگینی با یه سینی که توی دستش بود بیهوا اومد تو اتاق و با دیدن من که بیدار شده بودم و وحشت زده ام لبخندی زورکی زد و گفت:

_ بیدار شدی دردت تو سینه ام ... چرا صدام نکردی ؟

تعجب کرده بودم ...

_ملک مامان فکر کنم حواسم نبوده دیشب اینجا خوابم برده ...خانوم بفهمه پوستم کنده است ...

دستامو گرفتم جلوی صورتم و با خجالت گفتم:

_ فکر کنم ماهیانه شدم هم بین پاهام درد میکنه هم یکم تخت کثیف شده ... چه خوب شد اومدین ، به دادم برسین . حالا چیکار کنم؟؟

چهره ی مامان ملک درهم رفت و با غصه گفت :

_خدا خودت عاقبتومونو به خیر و خوشی کن ... عیب نداره دختر نازم دست تو نبوده که خودم تمییز میکنمش ... پاشو برات یکم صبحونه اوردم بخوری جون بگیری ...

┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#طغیــانگــــر⚘
#پارت2





بازوی مهسا رو گرفتم و با بی حالی و بی رمقی نالیدم:

_میشه یه چیز شیرین قربون دستت برام بیاری؟ قندم حس میکنم افتاده ...

مهسا دستمو گرفت برد سمت تشک های هنوز پهن و گفت:

_ اره الان صبحونه میارم بخوری شاید ضعف کردی ...

_ ماهم از اون غذا خوردیم چیزیمون نشد که ...

مهسا برگشت سمت پروانه و متفکر گفت:

_ راست میگه ماهم خوردیم ...
اگه ایراد داشت ماهم مریض میشدیم دیگه ...
دیروز که رفتی خونه ی این کله گنده ها چیزی نخوردی مسموم شده باشی؟؟

صورتمو چین دادم و همزمان با دولا نشستم روی تشک گفتم:

_ نه بابا اه مهمون داشتن واسه خاطرشون خاویار درست کرده بودن با نمیدونم دو تا چیز عجق وجق دیگه ، من که لب نزدم اتفاقا اونجا هم تا نگاهم به غذاها خورد حالم بد شد از خجالت قد در قد آب شدم ...

کامل نشستم و مهسا دستمو ول کرد و رفت سمت یخچال کوچیکی که سمت دیگه ی اتاق بود ...

ما سه تا دانشجو بودیم که یه اتاق مشترک اجاره کرده بودیم تا راحتتتر باشیم ...

از بین بچه ها فقط من بودم که از بهزیستی میومدم و خودم مجبور بودم برای نظافت به صورت پاره وقت تو یه خونه ی ایونی بالاشهر برم تا بتونم خرج و مخارجمو تامین کنم ...

شاید درس خوندن و کار کردن با هم سخت باشه ، اما مگه راه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟

_ از بس خری ، خجالت چیو کشیدی خب حالت بد شده دیگه این یه اتفاقیه برا هر کسی ممکنه بیفته ...

مهسا همونطور که نیمرو رو هم میزد گفت:

_پاشو بیا کمک پروانه دیرمون شد ، اخه کی اول صبحی تخمه میخوره که تو نشستی میخوری شاسگول؟ دلت درد میگیره

پروانه از جا پاشد و موهاشو با کش بست و گفت :

_تو جوش منو نخور معده ام عادت داره ، ترانه مهموناشون کیا بودن ؟؟

┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

پی دی اف کامله رمان به همراه عکس شخصیتاش: جدال عشق و انتقام...
⁦♥️⁩ نویسنده: معصومه محمودی ⁦♥️⁩

@eshgh_sang_dele_man

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🔴🔴🔴دعوت به همکاری

✅بیا و آینده ات رو بساز💪💪

✅با معجزه‌ی اینترنت زندگیتو متحول کن👊🌺

✅با همین گوشی تو دستت مجازی کار کن و درآمد کسب کن👍🌺

✅کاری پاره وقت یا تمام وقت، مناسب تمام افراد جامعه، بدون محدودیت سنی، بسیار مناسب دانشجویان،. خانم های خانه دار و افرادی که نیاز به شغل دوم دارن😊

🔴🔴جهت استخدام به آیدی زیر پیام بده😊
@kasb_daramd_balaa

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🔴🔴🔴دعوت به همکاری

✅بیا و آینده ات رو بساز💪💪

✅با معجزه‌ی اینترنت زندگیتو متحول کن👊🌺

✅با همین گوشی تو دستت مجازی کار کن و درآمد کسب کن👍🌺

✅کاری پاره وقت یا تمام وقت، مناسب تمام افراد جامعه، بدون محدودیت سنی، بسیار مناسب دانشجویان،. خانم های خانه دار و افرادی که نیاز به شغل دوم دارن😊

🔴🔴جهت استخدام به آیدی زیر پیام بده😊
@kasb_daramd_balaa

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#قیمت_رزو کانالا  #تبلیغ لینکه #کانالتون
#گذاشتن #بنراز #طرف #خودمون رایگان❤️😘

#دو روزه پست اخر: 45

#یه روزه پست آخر: 35

#نصفه روزه پست آخر: 30

#یه روزه #پست آزاد: 25

#نصفه روزه #پست آزاد: 20
#ایدی_ادمین
@Admiiineeee
ساعتی:
#5هزار

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

بازی جدید تردید با جمع کردن سکه و امتیاز بالا بعد به مدت میتونین به قیمت دلار جدید بفروشین سریع شروع کنین به بازی کردن و تا میتونین سکه جمع کنین عسلا

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

/channel/+XIZcHfGHSh85Yjlk

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

شروع رمان_جدید #خزان_عشق🧡💛
هات_جذاب_عاشقانه_اربابی
پارتای جدید بالاتر😍🤩

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت39


با شالش قطره‌های عرق رو پیشونیم رو پاک میکنه و میگه:

- صورتت یخ زده اما پر از عرقه. به خدا حالت طبیعی نیست، اگه مجرد نبودی میگفتم وای به حالت حامله‌ای.

صدای ارسلان خان که میاد، بشگونی از شکم طیبه میگیرم و کبود شده از خجالت، دست‌هامو روی صورتم میذارم.

- کی حامله‌ست؟!

- کسی حامله نیست خان، حال پینار بده.

کاش طیبه حرف نزنه... کاش طیبه حرف نزنه...

- پینار دخت؟

پینار دخت به فدات که وقتی صدام میکنی قلبم پودر میشه.

- دوره مخصوصته؟

با فهمیدن منظورش دیگه شک ندارم با رنگ ماهیتابه جدید خاتون فرقی نمیکنم‌.

طیبه که به بازوم میکوبه یه « نه » خیلی آروم زمزمه میکنم، طوری که خودم به زور میشنومش‌.

خدا منو بکشه، کاش زمین دهن باز کنه برم توش...

همین مونده خان پیگیر عادت ماهانه من بشه! خاک بر سرم.

- چای نبات و مسکن بخور و امروز رو استراحت کن.

دهن باز میکنم برای اعتراض کردن که پیش دستی می‌کنه:

- حرف اضافه‌ ممنوع.

بعد هم از در پشتی آشپزخونه خارج میشه.

طیبه دست میندازه زیر بازوم و حین این که مجبورم میکنه از جام بلند بشم میگه:

- بیا بریم اتاق، دارو و چای نبات هم برات میارم.

- نباید به خان می‌گفتی، الان یه عالمه کار داریم وقت تو رخت خواب رفتن نیست.

- میشه بهم بگی دقیقا چه کاری داریم؟ تا جایی که من خبر دارم نه مناسب خاصی هست که بگم جشن داریم نه مهمون خاصی داریم، اردلان خان هم که صاحبخونه‌اند! دو روز استراحت کنی ما لنگ نمیمونیم که.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت37


جوابی جز « چون جوری که بهم نگاه می‌کنید باعث میشه دست و پام و کلمات رو گم کنم » نداشتم و این جمله مایه آبروریزی بود.

- چیزی میخوام که اینجام!

- امر کنید.

- یک ورق ژلوفن میخوام و یک لیوان آب.

به سمت کابینت داروها میرم، خداروشکر که ژلوفن رو میشناسم.

بعد برداشتن ورق ژلوفن‌ها، یه لیوان بلند برمیدارم و اول توش یخ میریزم بعد پر از آبش میکنم.

از شکلات‌هایی که پوسته بنفش دارن و مورد علاقه ارسلان خان هستن، گوشه سینی کوچولویی که حاوی لیوان آب و ژلوفنه میذارم و به سمت اردلان خان میرم.

سینی رو کنار دستش روی اپن میذارم و چند قدم عقب میرم که میگه:

- متشکرم خانم جوان.

گونه‌هام سرخ میشن و سرم پایین میوفته اما نمیتونم جلوی لبخند کوچیکم رو بگیرم.

دست میندازه به سینی و میخواد بره، ولی متوقف میشه و برمیگرده.

- راستی... سوپ‌ها رو کی درست کرده بود؟

با اظطراب نگاهش میکنم و لبم رو از داخل میجوئم.

- م... من درست ک... کرده بودم. ایرادی د... داشت؟

- نه، خیلی هم خوشمزه بودن به خصوص سوپ سفید... پس اگه این طوره، دوباره متشکرم خانم جوان.

- نوش جان.

مثل این که اردلان خان از برادرش خوش زبون‌تره!

البته این ارتباط مستقیمی با کمتر بودن مسئولیت‌های اردلان خان و وقت استراحت بیشترشون داره.

بیچاره خان که با این حجم از مسئولیت، یه هم زبون نداره.

***

- شنیدی میگن عمران خان دوست دختر داره و شکمش بالا اومده؟


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت35


فکر نمیکردم روز خوشحال کننده‌ام تبدیل به یه روز بد بشه.

و فکر نمیکنم تا اخر عمرم دلم بخواد آرایش کنم.

موهام رو جمع میکنم تا مثل ظهر خطایی ازم سر نزنه و قبل از این که فاطمه به طرف عمران خان بره، من میرم.

نه من به کسی نگاه میکنم و نه نگاه کسی رو حس میکنم.

از علاقه ارسلان‌خان به سوپ سفید مطمئن بودم، اما از عمران خان هیچی نمیدونستم، برای همین میپرسم:

- سوپ سفید میل دارید یا گشنیز؟

فقط دو ثانیه نگاهم میکنه اما نگاه من به میزه.

- گشنیز.

هرسری که از عمران خان برای طبع غذایی‌ش سوال میپرسم، نگاه ارسلان خان برای چند ثانیه روم سنگینی میکنه.

اول متوجه نمیشم چرا، اما بعد یادم میوفته ظهر بدون کوچکترین سوالی هر غذایی رو همون مدلی که دوست داشت جلوش چیده بودم... حتی دوغش رو!

امیدوار بودم بد برداشت نکنه!

اگه یهو به سرش میزد ازم بپرسه « چرا طبع غذایی من رو حفظی اما برای عمران رو نه؟ » چی باید بگم؟

فکر کن پینار، فکر کن پینار.

آهان... میتونم بهش بگم « من داخل خونه شما دارم زندگی میکنم اما عمران خان رو تازه چند ساعته دیدم ».

همش بی فایده‌ست، اگه یه همچین سوالی ازم پرسیده بشه همون لحظه اول قلبم از تپش می‌ایسته.

بعد چیدن میز به آشپزخونه برمیگردیم و من شروع به شستن ظرف‌ها میکنم تا تلنبار نشن.

تا شستن قابلمه‌‌ها و خورده ریزه‌ها تموم میشه، دخترا میز رو جمع میکنن و بقیه ظرف‌ها رو میارن.

فاطمه معده درد داره و به اتاقش میره، طیب هم خستگی از سر و روش میباره برای همین نمیذارم کمکم کنه.

درس رو برای امشب تعطیل میکنیم و طیبه به اتاقمون میره.

چراغ اکثر جاها خاموش میشه و من میمونم با خودم.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت9





سری تکون دادم و با نگاهم بدرقه اش کردم ...

دستم رو روی معده ام فشار دادم و روی دسته ی مبل خم شدم ...

سما از آشپزخونه با یه لیوان چایی نبات بیرون اومد و با یه لبخند نگران اومد سمتم و گفت:

_خوبی تران؟ به خدا دستم بند بود خیلی کار سرمون ریخته امروز , نشد بیام دنبالت ...

سرمو از روی دسته مبل بلند کردم. آهی کشیدم و لیوانو ازش گرفتم و گفتم:

_عیب نداره عزیزم تو ببخش حالم جا بیاد میام کمکتون ...

_میخوای بمونم کمکت کنم؟

_از جونت سیر شدی؟ برو الان ملک مامان میاد بارمون میکنه بیکار نشستیم ...

_بدتر از اون محترم خانومه بفهمه ما بیکارییم یک لحظه ، کن فیکونمون میکنه. از صبح پدرمون در اومده . الانم رفته آرایشگ...

صدای قدم های محکم و پرصلابتی از روی پله ها حرف سما رو قطع کرد ...

ما دقیقا تو فضای خالیه زیر پله ها بودیم  و روبه روی آشپزخونه ،  داخل آشپزخونه به فضای پشت باغ میخورد ولی طوری نبود که به بیرون از سالن دید داشته باشه ...

سما هول زده داخل آشپزخونه دوید و من فقط تونستم از روی صندلی بلند شم .

قلبم توی دهنم میکوبید انگار که خطای بزرگی مرتکب شده باشم ، اولین قدمو که سمت آشپزخونه برداشتم صدای ارسلان خان خون رو توی رگهام منجمد کرد :

_کجا ؟؟

با زل زدگی نگاهش کردم و خودکار گفتم:
_س...سلام .. من یکم .. حالم ..

سری تکون داد و گفت :

_الان که خوبی؟
_بله بهترم ...

_خیلی خب میتونی تا اتاقم بیای؟ کارت دارم ...

با تعجب گفتم:
_من بیام خان؟


┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#طغیــانگــــر⚘
#پارت7






چشمام گرد شد و جلوی دهنمو گرفتم و دویدم سمت دستشوییه سالن...

به محض رفتن تو دستشویی تمام صبحونه امو معده ام پس زد و عوق های بلندی زدم ...

بدنم لرز گرفته بود و چشمام پر اشک شد ه بود ..

ملک مامان که دنبالم اومده بود با استرش و هول در میزد و می گفت :

_خدامرگم بده درو باز کن ببینم چت شد یهو ... خدا به دادمان برسه باز کن دختر من جواب به اون بچه چی بدم آخه ...

کدوم بچه؟؟ چه جوابی ؟؟ وسط حال ناخوشم این سوالا اومد توی ذهنم و وول خورد ...

توی این گیرو دار صدای بلند ارسلان خان اومد که ملک مامان رو صدا میکرد ..

ملک مامان درو باز کوبید و گفت:

_ترانه مادر

_الان ... الان میام ...

صورتمو شستم و قفل درو باز کردم ...

حالم مثل حال صبح بود و دقیقا همونقدر احساس ضعف و گشنه گی میکردم ولی حالم هم از خوردن همه چی بهم میخورد  ...

ملک مامان تا رنگ و رومو دید زد روی گونه اش و گفت:

_ وای بر من ... این چه سر و ریختیه؟؟
تو مگه چیزی نخوردی و اومدی ؟

چشمام یکم تار میدید . دستمو گرفتم به ستون در و ملک مامان داد زد :

_معصومه ... معصومهه بیا کمک ...

_مسمومیته مامان ملک از دیروز اینطوری شدم ... یکم معده ام بهم ریخته بزرگش میکنین به خدا

معصومه از آشپزخونه اومد بیرون . نگاهی به من کرد و پشت چشمی نازک کرد و گفت :

_کارم داشتی مامان؟

_بیا به این دختر کمک کنیم بشینه رو اون صندلی بیا دختر ، جون نداره راه بره ...

معصومه چشماشو گرد کرد و گفت:

_من؟؟؟ من کمک کنم ؟؟؟

┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
  
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#طغیــانگــــر⚘
#پارت5





با چشمای گرد شده ملک مامانو نگاه میکردم ، با منه؟ چرا مثل همیشه سرم داد نزد که چرا حواسم نبوده؟؟

ملافه ی ساتن رو کنار زدم و و توی سینی رو نگاه کردم ...
صبحونه پر از مواد مغذی بود به همراه یه کاسه کاچی ...

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

_ ملک مامان فکر کنم اشتباهیه اینا مال من نیستا ...

ملک مامان نشست کنارم روی تخت و دستشو با آه کشید روی موهای بلندم و گفت:

_همش مال خودته دور سرت برم ... بخور جون بگیری خون ریزی داشتی ...

_شما از کجا فهمیدین من اینجام ؟؟

ملک مامان دستپاچه شد ، نگاهشو از من گرفت و گفت:

_صبح خان مثل اینکه اینجا کار داشته دیده بوده توی خواب از درد ناله میکنی به من گفت منم حدس زدم شاید وقت ماهانه ات بوده ...

لبمو گزیدم و سر به زیر گفتم :

_وای چقدر زشت شد !
حالا هر موقع خانو ببینم از خجالت آب میشم ...
اگه خواستگارم که گفتین بهم دیروز اومده ، الان اینجا بود میگفت چقدر این دختر شلخته و بی حیاس

دست ملک مامان رو سرم از حرکت ایستاد ...
سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم که به یه نقطه رو زمین زل زده بود .

دستمو رو پاش گذاشتم که تو همون حالت گفت :

_ردشون کردم مادر .. اونا به دردتو نمیخوردن اقبال تو جای دیگه ای جاخوش کرده بوده

مثل ماست وا رفتم ...
یعنی بازم تا فهمیدن بی پدر و مادرم دمشونو گذاشتن رو کولشونو فرار کردن؟؟؟

یادمه خودمو به زور نگه داشتم و بعد که رفتم خونه یه دل سیر با دخترا گریه کردیم ...

حدود دو هفته است که گاهی اوقات لک های ریزی میبینم .. گاهی هم هوس چیزایی به سرم میزنه خودم شاخ در میارم و پوزخندی به دل سرخوشم میزنم ...

خودم حس میکنم کیست دارم ، چون نه اون روز ماهانه شدم و نه روز های بعدش  تا به الان

اما نه وقتشو دارم نه پولشو که برم دکتر ،
باید یه پس انداز اساسی برای اینکار بکنم  ....

┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
  
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#طغیــانگــــر⚘
#پارت3





سمت ظرف شور کوچیکی که بغل یخچال بود رفت و سفره رو از توی کابینت در اورد و گفتم:

_خانواده ی نامزد ارسلان خان ...

پروانه با شوق برگشت سمتم و گفت:

_چه شکلیه این نامزدش ؟ از این عملیاس ؟؟ حتما مثل خود ارسلان اینا مایه دار و اصل و نسب دارن

مهسا زیر گازو خاموش کرد و با دستیگره لبه ی تابه رو گرفت و گفت :

_ دیرمون شد حالا هی فک بزن ...
بنداز اون سفره رو دو لقمه برسیم بخوریم مگه فضولی اخه کی بوده کی نبوده ؟ هر خری بوده باشه ....

پروانه لباشو تاب داد و من با خنده گفتم :

_ ما جرئت نداریم اونجا نگاه مستقیم کنیم به ارسلان خان بعد این ورپریده میگه ارسلان ایناااا .. انگار پسرخاله اشه

سفره انداخته شد و به محض قرار گرفتن تابه روی دستگیره ، مثل این گشنه ها یه تکه نون زدم تو تخم مرغ و با ولع خوردم ...

اونقدر خوشمزه بود و بهم چسبید که تو عمرم همچین چیزیو تجربه نکرده بودم ..

مهسا مشکوک نگاهم کرد و گفت :

_چرا مث زنای ویاردار شدی ! تران ... با کسی هستی ؟ کار دست خودت ندی .. !

دهنم از جنبیدن ایستاد ... با پروانه پوقی زدیم زیر خنده ....

مهسا همیشه فانتزی فکر میکرد ولی عاقلانه عمل میکرد .. این خصوصیت گیج کننده و خاصی بود که داشت و من از این اخلاقش خوشم میومد ..‌

_من با کی ام که خودم خبر ندارم ...
حتما هوا حامله ام کرده
چرت نگو اول صبحی بابا مسموم شده بودم یا از ضعفه از بس سرمون شلوغ بود این هفته برای کارای نامزدی ، گفتم که دیروزم نتونستم چیزی بخورم شاید برای اونه ..

پروانه دنبال حرف مهسارو گرفت و همزمان با دهن پر گفت :

_ کسی که مسمومه یه لقمه ام نمیتونه بخوره چه برسه به اینجوری خوردن ..

پوزخندی زدم و گفتم :

_بیخیال کی عاشق من میشه که بخوام حامله ام بشم ازش ... من امروز دانشگاه نمیام باید برم خونه ی حقانی فرا امروز مهمونیه نامزدیه انگاری میخوان رسمیش کنن گفتن منم باشم برای کمک ...

_ با این حالت چطوری میری ؟ تو که دیروز حالت خوب نبود میخواستی مرخصی بگیری ...

لبخند غمگینی زدم و گفتم:

_ملک مامان هم همینو به محترم خانوم گفت اما اون نذاشتو گفت حقوق نمیدیم که مرخصی باشه اونم زمانی که اوج کاره و کمک دست میخوایم ...

مهسا دستشو گذاشت روی پام و با لحن غمگینی گفت:

_میخوای حداقل آژانس خبر کنم؟

نفس عمیقی کشیدم تا بیشتر از این با ریختن اشکم حقیر نشم جلوی بچه ها و پاشدم رفتم سمت لباسامو ...


┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
  
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#طغیــانگــــر⚘
#پارت1

از درد و سوزش جیغی زدم و از خواب پریدم ...

عرق نمناکی روی بدنم مثل همیشه نشسته بود . نگاهی به بچه ها کردم که خواب بودن . ساعت ۷:۰۵ دقیقه بود .

بی رمق و با تن کوفته و داغ کرده ای پاشدم و سمت آشپزخونه رفتم که معده ام زیر و رو شد و چیزی تا گلوم بالا اومد .

دویدم سمت دستشویی و درو باز کردم . وارد دستشویی که شدم از پشت قفلش کردم و تمام اسید معده ام رو پس زدم .

بازم خواب تکراری شب های این چند هفته ولی امروز با حالت تهوع صبحگاهی دیگه قوز بالاقوز شد .

خسته عق دیگه ای زدم و ته مونده ی جونم رو هم بالا آوردم ...

دقیقا از دوهفته بعد از همون روزی که صبحش با خون ریزی و درد بین پاهام توی عمارت بیدار شدم و یادم نمیومد شب قبلش چه اتفاقی افتاده ، این خوابا ول کنم نیستن و شدن کابوس شب و روزم  ...!

حتی یادمه ملک مامان ، آشپز عمارت که ارج و قرب بیشتری نسبت به یک آشپز معمولی توی عمارت داره برام به دستور خان کاچی آورده بود توی اتاق ...

توی همون حالت خمیده منتظر بودم تا شکمم باز پیچ بخوره که مهسا با مشت های محکم به در کوبید و جیغ زد:

_ بیا بیرون دیگه ترانه دو ساعته داری چه غلطی میکنی ؟؟

چشمامو محکم بستم و نفس عمیقی از دهنم کشیدم که معده ام خودش رو گرفت و باز حالت تهوع بهم دست داد ...

خم شدم توی روشویی و بازم آب سبز معده ...

_تران داری بالا میاری؟؟؟ چته تو هی صدا بالا اوردن میاد؟؟ حالت بده؟ درو باز کن ببینم ....

_ اَههههه ول کن دیگه توام دوساعته پشت در دخیل بسی ... بزا کارشو بکنه دیگه مسخره ...

_حالش خوب نیست مشنگ نمیشنوی صداشو؟ دختره مُرد تو اینجا ...

پروانه صداشو انداخت رو سرشو داد زد :

_ ترانه هووووی ...  بیا بیرون دیگه عنتر دوساعته رفتی اون تو چه گوهی میخوری ؟؟؟

شیر آبو باز کردم و دست و صورتمو شستم ...
نگاهی به خودم توی آیینه ی بالای روشویی انداختم .
رنگم مثل زردچوبه زرد شده بود و دستام میلرزید ...

قفل درو چرخوندم و دروباز کردم .
مهسا دست به سینه جلوی دستشویی ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد اما به محض دیدن رنگ و روم چشماش گشاد شد و گفت:

_ یا خدا این چه حالیه دیگه ؟ چرا این ریختی شدی تو؟

پروانه که اون طرف اتاق نشسته بود و حین تخمه شکستن با گوشی ور میرفت کنجکاو نگاهشو کشید بالا و با دیدن حال نزار من چشماش گرد شد:

_ عه این که انگار از قبر بلند شده ... داره پس میفته ...

اب دهنمو قورت دادم و دستمو روی معده ام فشار دادم ...

_ احساس تهوع دارم هر چی بالا میارم فقط اسید معده امه ...
فک کنم غذای این دانشگاه اشغال بود خوردم اینطوری شدم ...
شایدم به خاطر اینه که الان تقریبا دوماهه عقب انداختم نمیدونم ...

┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐

└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

برای کسب در آمد فوری :😍👌👍👇
اگه یه کار فوق العاده و مطمعن میخوای که بشینی تو خونه و با وقت گذاشتن روزی چند ساعت کلی در آمد داشته باشی 😍اونم با گوشیت به عنوان شغل دوم و کمک خرج یا حتی شغل اولت ماهانه چند ملیون کسب در آمد کنی به ایدی زیر پیام بده
یه راهه راحت و کاملا مطعمن👌👍
خودمم برای کار پیام دادم و الان یه ماهی میشه مشغلول به کار شدم
کاری که من انتخاب کردم روزانه بهم درآمد میدن
چون ازش مطمعن بودم برای شمام آیدیشون گذاشتم
این فرصت از دست ندین 👌
اگه مدرسه یا دانشگاه میرین یا حتی اجازه ندارین بیرون کار کنین بهتره کار انلاین داشته باشین😊😘
@kasb_daramd_balaa

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خودمم برای کار پیام دادم و الان یه ماهی میشه مشغلول به کار شدم
کاری که من انتخاب کردم روزانه بهم درآمد میدن
چون ازش مطمعن بودم برای شمام آیدیشون گذاشتم👍👌

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

برای کسب در آمد فوری و بالا مطالعه کنین:😍👌👍👇
یه کار فوق العاده و مطمعن میخوای؟!
که بشینی تو خونه و با وقت گذاشتن روزی چند ساعت کلی در آمد داشته باشی 😍اونم با گوشیت به عنوان شغل دوم و کمک خرج یا حتی شغل اولت ماهانه چند ملیون کسب در آمد کنی به دایرکتم پیام بده
یه راهه راحت و کاملا مطعمن👌👍
حتی میتونی چند تا کار و باهم از گزینه هایی که در پست درج شده انتخاب کنی و هم زمان انجام بدی...
این فرصت و از دست ندین 👌
اگه مدرسه میری یا اجازه نداری بیرون کار کنی یا حتی شغل ثابت با درامد پایین داری بهتره کار انلاین رو شروع کنی😊😘
با اضافه کاری یا وقت گذاشتن بیشتر در آمدت خیلی بیشترم میشه
@kasb_daramd_balaa

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

شروع رمان_جدید #زخم
هات_خشن_ارباب برده ای
پارتای جدید🚫💦

Читать полностью…
Subscribe to a channel