dllbarrrr | Unsorted

Telegram-канал dllbarrrr - رمان دلبرکوچیک....

2120

فصل اول: دلبر کوچک فصل دوم: دلبرانه رمان دوم: ارباب خشن و هات من👀👅 رمان سوم: هوس شیطان💦🔥

Subscribe to a channel

رمان دلبرکوچیک....

فصل جدید همستر شروع شده بازی کنین بچها😍

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

ایردراپهایی ک تا 10 مهرماه لیست میخواد بشه
musk empire
/channel/muskempire_bot/game?startapp=hero1244115347


Catizen
/channel/catizenbot/gameapp?startapp=r_3_23188604


Lost_dogs
/channel/lost_dogs_bot/lodoapp?startapp=ref-u_1244115347__s_577856


Hamster
/channel/hamster_kombAt_bot/start?startapp=kentId1244115347


Major
/channel/major/start?startapp=1244115347


Rocky_rabbit
/channel/rocky_rabbit_bot/play?startapp=frId1244115347

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

t.me/muskempire_bot/game?startapp=hero6103002117
🔥با من بازی کن، استارتاپت رو رشد بده.

💸 +۵ هزار سکه به عنوان اولین هدیه‌ت
💵 +۲۵ هزار سکه اگر تلگرام پرمیوم داری

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

اموزش، اخبار، لینک و کد همه ی برنامه هارو اگه زودتر از همه جا میخوای جویین شو تو این کانال👌👇: تپ اسواپ، راکی رابیت، همستر، نات کویین، تایم فارم و...

هنوز لیست نشدن پس فرصتو از دست نده رفیق🙊😉بزن رو لینکاشون و سکه جمع کن...

/channel/geerdaabb
/channel/geerdaabb

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#رمان_جدید_طغیانگر
پارتای جدید بالاتر

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت18





دست چپ خان از کمرم بالاتر اومد و پشت گردنم قرار گرفت و دست راستش پشت کمرم بود ...

هوا کم اورده بودم و نمیتونستم درست نفس بکشم ‌.

به محض اینکه خواستم عقب بکشم صدای در اتاق و پشت بندش صدای محترم خانوم توی اتاق پیچید ...

با چشمای گرد شده از ترس محکم خودمو از بین دستای خان بیرون کشیدم

همونطور که نفس نفس میزدم با صورت گُر گرفته با عجز به خان نگاه کردم ...

_ارسلان همه اون پایین معطل آماده شدن توان ...!
کجا موندی ؟

دستامو روی گونه هام گذاشتم و نالیدم:

_خان کمک کنین کجا قایم بشم؟

ارسلان خان تکیه اشو از روی سنگهای روشویی برداشت و آروم تر از من گفت:

_اومدی اینجا کمک من ..لازم نیست بترسی ...

اومد جلو و چونه امو بین انگشتاش گرفت .سرمو سمت نگاهش رو به بالا گرفت و با تاکید گفت:

_هر اتفاقی اینجا افتاد نباید به هیج عنوان ... دارم تاکید میکنم به هیچ عنوان بخواد تو رو قدمی از این خونه دور بکنه ... اون فکرای بیخودی که ممکنه با بیرون رفتن من از اینجا به مغز کوچیکت هجوم بیاره رو هم میندازی دور ...

خان بی توجه به صورت مبهوتم سمت در دستشویی رفت و وارد اتاق شد ...

وا رفته همونجا به جای خالیش زُل زدم ...
این دیگه چه کاری بود ما کردیم؟؟

برای چی اجازه دادم مثل یه دختره دم دستی منو بغل بگیره و ببوسه؟؟

چرا جلوشو نگرفتم ؟؟
فکر کرده با بوسیدن من از روی هوا و هوس من فکرای دیگه ای پیش خودم میکنم و خیالبافی میکنم؟؟؟

با بغض زدم توی سرم و گفتم:

_خاک تو سر دست و پای شلت کنن یعنی اگه باهات میخوابیدم میخواستی مث ماست همراهیش کنی ؟؟
اصن روت میشه دیگه اینجا کار کنی و تو چشمای خان زل بزنی ؟؟


واییی
با فکر به دریا وا رفتم...
درسته ازش خوشم نمیومد و به ما به چشم کنیزاش نگاه میکرد اما من با نامزدش یه جورایی بهش خیانت کردم ...

من نمیخواستم که خان کرد .. اون جلو اومد و مث وحشی ها لبامو بوسید ....
وای من خجالت میکشم برم بیرون ...

لب پایینمو بین انگشتام گرفتم فشردم  و همزمان گفتم:

_اصن تقصیر اون عطرش بود مث ماده بیهوشی عقلو از سرم پروند ...
این دیگه چرا انقدر ورم کرده؟؟

رفتم جلو و از توی آیینه ی بالای روشویی خیره شدم به لبم ...
این دیگه چیه ؟؟ چرا انقدر باد کرده؟؟؟

#ادامه_دارد...






┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت16





سرمو با تعجب بلند کردم و به خان نگاه کردمو گفتم:

_ چقدر تند میزنه خان ...

نگاه نافذشو از چشم راستم داد به چشم چپم و با مکث زمزمه کرد:

_از هیجانه ... امروز جزء مهم ترین روز های زندگیمه ....!

یعنی انقدر از داشتن دریا خوشحاله ؟؟
خوش به حال دریا ...

چقدر لذت بخشه که کسی مثل ارسلان خان اینطور بی تاب ادم باشه و قلبش از هیجان به دست آوردنش اینطور بکوبه ..

ناخواسته حسادتی عمیق توی قلبم ریشه دووند و مثل پیچک قلبمو بهم فشرد ...

اخمام درهم رفت و دهنم تلخ شد ...
من نباید به چیز های ممنوعه فکر میکردم ...

زندگی برای من حد و مرزی انتخاب کرده بود و من پامو فراتر نمیذاشتم ..

من اینو به خودم قول داده بودم که همیشه به هرچی که سر راهم قرار بگیره و توی طالعم باشه قانع باشم ...

شاید یه روزی شجاعت تلاش برای بدست آوردن بیشتر از حقم رو بدست میاوردم ...

آهی کشیدم و دستمو آروم روی قلب خان حرکت دادم ...

همونطوری که توی بهزیستی تو دوره های کمک اولیه بهمون آموزش دادن ...

انقدر غرق کارم شدم که اصلا یادم رفت کجام و برای چه کاری اومدم

وقتی به خودم اومدم که هرم داغی از هوا ، داشت پوست سرم رو میسوزوند ...

دست های داغی دو طرف پهلوهام رو گرفته بودن و تقرییا به بدن خان چسبیده بودم ...

دستم از حرکت ایستاد .سرمو آهسته و باتردید بالا آوردم که صورتم تو فاصله ی چند سانتیمتری از صورت خان قرار گرفت ...

#ادامه_دارد...
┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت14




خان سرش رو از زیر ملافه بیرون اورد و بدون نگاه کردن به من از روی تخت بلند شد و گفت:

_کمکت کنم شلوارتو بپوشی؟؟ اگه درد داری ..!

درد که یکم داشتم اما توجهی نکردم . ا نقدر این روی خان متعجبم کرده بود که آروم روی تخت نشستم و با من من گفتم:

_ خودم میتونم ، من ... من کیست دارم؟؟ لازمه آزمایش برم یا قرصی چیزی بخورم؟؟ دوستم میگفت اگر کیست باشه باید جراحی کنی ...!

خان بی توجه به من سمت دستشویی رفت و همزمان با بلند شدن من از روی تخت با تاکید گفت :

_هیچ کدوم لازم نیست !
هورمونات بهم ریخته ... اونم به خاطر ماهانه نشدنته ..

با تعجب به هیکل درشت خان از پشت نگاه کردم ...

از کجا فهمید من ماهانه نشدم؟
یعنی با یه معاینه ی ساده این همه اطلاعات میشه فهمید؟؟

_ممکنه اشتها زیاد داشته باشی یا گاهی هوس چیزی بکنی که عادیه ..!

بی اختیار صدامو بلند کردمو و با شور و هیجان از کشف مهمی که کردم ،گفتم: 

_وایییی آرههه یه مدته هی هوس چیزایی میکنم که اصلا تو عمرم انقدر دوستشون نداشتما ولی نمیدونم چرا هی دلم مالش میره و بهونه میگیره ...

صدای افتادن چیزی از داخل دستشویی اومد ، با هول شلوارمو کامل بالا کشیدم و مانتومو مرتب کردمو سمت دستشویی دویدم ...

ارسلان خان دستشو به سنگ کنار روشویی گرفته بود و سرش پایین بود ...

_حالتون خوبه؟ زمین خوردین؟؟

گردنش قرمز شده بود و رگ پیشونیش نبض میزد ...

نگاهم که سمت دستش رفت جا خوردم ...

اونقدر محکم شیر روشویی رو توی مشت دستش فشار میداد که تک به تک رگهای روی ساعد دستش برجسته شده بود ...


#ادامه_دارد...
┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت12





ترانه تو که پول نداری بری دکتر بزار مجانی یه دکتر معاینه ات کنه دیگه ...

دراز کشیدم و منتظر بهش نگاه کردم کا ملافه ی تخت رو روم کشید و گفت:

_تا دستامو میشورم شلوار و لباس زیرتو در بیار ....

رفت سمت مستر اتاق و منه مات و مبهوتِ خوابیده رو تخت رو ندید ...

به سقف اتاق خیره شدم و جا خوردم ...
این آینه ها چیه رو سقف ...

به خودم خیره شدم با اون مانتو و شلوار و مقنعه ای که مخصوص دانشگاه رفتنم بود ...

من چند دست لباس بیشتر نداشتم و اکثر اوقات این ست لباس رو میپوشیدم که اینم در حال رنگ و رو رفتن بود.

یعنی الان باید شلوارمو در بیارم؟؟ تازه با لباس زیرم؟؟

این دیگه چه مصیبتی بود خداااا آخه کی اینجوری جلوی صاحب کارش شده که من بشم؟؟

وای روزای بعدو بگو هر چی خانو ببینم از خجالت فرو میرم توی زمین ...

_خودم دست به کار بشم؟

با هول جست زدم از روی تخت که خان ببشتر هول کرد و با صدای نیمه بلندی گفت :

_آروممم ... یواش چه خبره ... خم نشو روی شکمت ... پاشو قشنگ دربیار اونطوری به شکمت فشار میاد .. نچ نه اونطوری بابا خفه شد اون بی پدر اون تو ...

کلافه و عاصی شده سرمو بلند کردم و با اخم نگاهمو به خان دوحتم ...

تو چشماش نگرانی موج میزد ...
_کی خفه میشه کجا ؟؟

_چی؟

مقنعمو که شلخته وار جلو اومده بود کشیدم عقب و گفتم:

_گفتین خفه شد اون تو! منظورتون من بودم؟؟

خان اخم سنگینی کرد و تهدیدوارانه گفت:

_حواست هست داری با کی اینطوری طلبکارانه حرف میزنی؟

#ادامه_دارد


┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت_48


از فشار گریه دهنم باز نمیشد برای حرف زدن.

به زور فاطمه و طیبه از روی زمین بلند میشم و فقط میبینم که خان عارفه رو کشون کشون میبره.

نه میفهمم اردلان خان کجا میره نه میفهمم ترنم بانو چه میکنه!

روی صندلی میشینم و آب خنکی که خاتون بهم میده رو سر میکشم.

فاطمه میزنه پس کله‌ی طیبه و میگه:

- کدوم تخم سگی بود دیشب گفت کسی نفهمه؟ این بود معنی حرفت؟ الان تا ده بالایی میفهمن چی شده!

صدای جیغ‌های بلند عارفه میاد و طیله هق میزنه:

- به خدا نمیخواستم اینطوری بشه.

فاطمه دوباره میزنه پس کله‌اش و میگه:

- رفتی رسما تو روی یارو گفتی میگن داداشت بی‌شرفی کرده، چه انتظاری داشتی؟ بگه اوه نه خانم محترم اینطوری نیست؟ الان میزنه دک و دهن عارفه رو پاره میکنه.

این بار خاتون میزنه پس کله فاطمه و میگه:

- اولا تمیز حرف بزن، دوما سزای کسی که غیبت کنه همینه! حقتونه شما سه‌تام از کون آویزون کنه یاد بگیرید قضاوت نکنید.

میون اشک و آه و گریه، حرفی میزنم که دل خودم خون میشه اما فاطمه و خاتون بهش میخندن.

- خاتون منه بدبخت‌و که از کون آویزون کنه، همه چربیام از دهنم میزنه بیرون!

خاتون دستش رو جلو دهنش میگیره و فاطمه لب میگزه.

یه لیوان دیگه آب برای خودم پر میکنم و سعی میکنم دست و پام رو جمع کنم.

حین قورت دادن آب، خان وارد آشپزخونه میشه که آب توی گلوم میپره و فاطمه به کمرم می‌کوبه.

هممون با ترس و لرز نگاهش می‌کنیم، روی سینه پیرهنش چند قطره خون ریخته و کمربندش توی دستشه.

چندتا از دکمه‌هاش بازن و موهاش ژولیده‌ست.

اخم‌هاش به شدت تو همن و با نگاهش آدم میکشه.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت_46


دلم طاقت نمیاره و سریع زانو میزنم تا طیبه رو بغل کنم.

خان فریادی میکشه که باعث میشه پنجره‌های خونه بلرزه:

- وایستا سر جات.

بین زمین و هوا خشک میشم و با چشم‌های گرد بهش نگاه می‌کنم.

رگ گردنش و پیشونی‌اش بیرون زده و صورتش رو به کبودی میره.

دوباره سر طیبه داد میزنه:

- کدومشون این حرف رو زده؟

سریع میفهمم طیبه چه حماقتی کرده!

رفته و حرف عارفه رو کف دست خان گذاشته...

یهو خان با تمام وجودش داد میزنه:

- گفتم کدومشون همچین گهی خورده؟ لال شدی؟

از ترس توی جام سیخ وایمیستم، از گوشه چشم نگاهی به عارفه که نزدیک بود خودش رو خیس کنه میندازم و دست خودم نیست که توی دلم بهش فحش میدم.

طیبه جوابی جز گریه کردن نداره و خاتون جرات نمیکنه بپرسه چی شده!

برخلاف ما، اردلان خان جلو میاد و میگه:

- آروم باش داداش.

- چجوری آروم باشم؟ دارن به شرافت تو توهین میکنن تو رو زیر سوال میبرن چجوری آروم باشم؟

سریع میچرخم که برم داخل آشپزخونه و برای خان آب بیارم، ولی بازوم از عقب کشیده میشه و چند ثانیه بعد دردی بدی تو باسنم میپیچه.

- چرا داری فرار میکنی؟ پس تو همچین غلطی کردی؟ گه گنده‌تر از هیکلت میخوری؟

بلافاصله بغضم میشکنه و قطره‌های اشک گلوله گلوله بیرون میریزن.

دستش بالا میره که تو خودم جمع میشم و با نفس تنگی و گریه میگم:
- ن... ن... ن ب... ب... به خدا... خا... خان م... من میخوا... .


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت_44


از اونجایی که قبل بیدار شدن من داشت با فاطمه حرف میزد، اون متقابلا می‌پرسه:

- کدوم ماجرا؟

- این که اردلان خان به یه دختره غربتی تجاوز کرده دیگه!

سیخ تو جام میشینم و با صدای کنترل نشده‌ای، حیغ میزنم:

- چی؟

- صدات رو بیار پایین دتر، الان خاتون میاد پرتمون میکنه بیرون!

- خان چیکار کرده؟!

- خان نه! اردلان خان! عارفه رد شدنی حرف‌های برادرانه‌شون رو میشنوه و زبونم لال... انگار اردلان خان اعتراف به تجاوز کرده.

هین میکشم و به صورتم می‌کوبم.

- این امکان نداره که!

فاطمه با لحن تلخی میگه:

- همه چیز از همه کس ممکنه، انقدر خوش بین نباش پینار!

- اخه اون یه مرد تحصیل کرده‌ست، چطور ممکنه... .

- پینار! مگه به تحصیلاته؟ همین ترنم بانو ترم دو وکالت بوده که با خان ازدواج کرده، شعور داره؟ نه. پس تحصیلات شعور نمیاره.

لبم رو محکم میگزم و برای بار دوم تو جام ولو میشم.

انقدر از شنیدن چیزی که شنیدم، شوکه‌ام که برای چند ثانیه نفس کشیدن یادم میره.

تصویر اردلان خان و هم صحبتیِ چند شب قبلمون یادم میاد‌...

اگه نگاه سنگینش رو فاکتور بگیریم، واقعا مرد خوبیه و ... خدای من!

- ولی من یه حسی بهم میگه عارفه یک کلاغ چهل کلاغ کرده.

سرم رو بلند میکنم و به طیبه که این حرف رو زده نگاه می‌کنم.

- عارفه یه روده راست تو شکمش نیست، یه چیزیه مثل همون زیور! اگه اردلان خان رو الکی قضاوت کنیم چی؟ سر حرف عارفه گوزو باید بریم جهنم.

همزمان با فاطمه «نمیدونم»ی زمزمه کردیم.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت42


- مثل هیلی‌ئه!

ابروهای ارسلان بالا میپره و با تعجب میپرسه:

- مثل کی؟!

- هیلی! یه دوست دختر داشتم این اواخر. تازه از یه رابطه دو سه ساله بیرون اومده بود و بدجور *خل شده بود، مثل ترنم اما غرق تو گوشی! من و رفیقاش به زور بیرون می‌بردیمش، هرسری هم یه جوری یه دعوا راه مینداخت که مجبور بشم زودتر ببرمش خونه. تا خودش رابطه نمیخواست نمیذاشت بهش دست بزنم، کلا یه چیز نابودی بود!

تیکه میندازه:

- باهاش وحشی شدی و در مقابل داد و بیدادهاش بلند داد زدی و مواقعی که نمیذاشت بهش دست بزنی بهش تجاوز کردی، یا گوشی و چیزای مورد علاقه‌شو آتیش زدی؟

اردلان پوزخند شیطانی‌ای رو لب‌هاش میشینه و میگه:

- نه! یه رفیق داشت، اسمش فیبی بود. با اون ریختم رو هم.

سرش رو تاسف تکون میده و میگه:

- به لاشی بازیاش افتخار هم میکنه.

- باید یاد میگرفت تا از فکر اکسش درنیومده نره سراغ کس دیگه.

ناگه متوجه منظور اردلان از گفتن این جریان میشه‌...

اردلان داره غیر مستقیم میگه ترنم قبل از اون، با کسی توی رابطه بوده و احتمالا هنوز هم تو فکر اونه که... .

سرش رو تکون میده و فکر احمقانه توی سرش رو پس میزنه.

- پدرش از پاک بودن گذشته‌ی ترنم به من اطمینان داده.

- مگه پسربازی و رل بازی رو پدرش کرده که در جریان باشه؟

- باز هم من فکر نمیکنم همچین چیزی باشه.

اردلان چونه نمیزنه و شونه بالا میندازه.

چند ثانیه سکوت میشه و دوباره اردلانه که نمیتونه ساکت بمونه:

- میگم داداش... عاشقش شدی؟

ارسلان پوزخندی میزنه و میگه:

- مگه فرصتی داده که عاشقش بشم؟


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

/channel/onus_tap_tap_tap_bot?start=1726391043891
Join me, earn ONX free together:
💰 1,000,000 ONX Coin free by Tap & Earn.
🏆 $10,000 reward for the leaders.

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

Join the game with Bump by MMpro Trust and Tonkeeper! Start earning real money! Collect points, redeem for valuable pre-IPO assets, or sell for money. Plus, earn 10% of all points your friends collect. Don't miss out on this opportunity to become a co-owner of major companies.

Click the link to get started: /channel/MMproBump_bot?start=ref_6103002117

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

/channel/hAmster_kombat_bot/start?startapp=kentId6103002117

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

بازی خفن و جدید ایلان ماسک برای جمع کردن سکه و پروفیت عجله کنین
خیلی برنامه خوب و معتبریه تیک آبی ام داره

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

ساعت هاتون رو کوک کنید !

فردا ساعت ۹/۵ بعد از ظهر به وقت ایران مهلت استخراج داگز تموم میشه

ازین ساعات پایانی نهایت استفاده رو ببرید

/channel/dogshouse_bot/join?startapp=SLziKWKgRnK-PL2TYrjEEw

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

t.me/muskempire_bot/game?startapp=hero6103002117
🔥با من بازی کن، استارتاپت رو رشد بده.

💸 +۵ هزار سکه به عنوان اولین هدیه‌ت
💵 +۲۵ هزار سکه اگر تلگرام پرمیوم داری

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

شروع رمان_جدید #خزان_عشق🧡💛
هات_جذاب_عاشقانه_اربابی
پارتای جدید بالاتر😍🤩

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت17





زیر نگاه گرم و داغ ارسلان خان درحال ذوب شدن بودمو بوی عطرش تازه انگار زیر دماغم پیچید ...

ناخودآگاه دم عمیقی گرفتم و بی اختیار خومو جلوتر کشیومو سرمو داخل گردن خان فرو بردمو بینیمو به گردنش چسبوندم ...

چقدر بوی عطرش خوب بود .. چطور تا حالا متوجه نشده بودم؟؟

پهلوهام توی دستای خان فشرده شد و منو بیشتر به بدنش نزدیک کرد و فشرد ...

نوک بینیمو روی گردن خان حرکت میدادمو تند تند نفس های عمیق میکشیدم ...

دست خودم نبود و مثل معتادی که بعد از مدت ها خماری و نئشه گی به خواسته اش رسیده با هول و ولا بو رو نفس میکشیدم و هر لحظه بیشتر حریص میشدم

سرمو بلند کردم تا از خان اسم این عطرو سوال کنم که قلبم استپ کرد و نفسم توی سینه ام گره خورد ...

تخم چشمام از شدت زل زدگی کم مونده بود بزنه بیرون ...

ناباور و مات و مبهوت به خط عمیق اخم هاش و پشت پلک های بسته اش خیره بودم .

هنور مغزم تجزیه و تحلیل اینکه چه اتفاقی داره میفته رو نکرده بود ..

صدای کوبش قلبم انقدر بلند بود که مطمئن بودم اون هم صداشو میشنید ..

دستم هنوز روی قلب خان بود و داشت زیر دستم شورش میکرد .. انگار که بخواد پوست قفسه ی سینه اش رو بشکافه و بیرون بیاد ...

لبهام که با مکش قوی تر توی دهنش فرو رفتن پیرهنشو چنگ زدم و چشمامو محکم بهم فشردم

دستهاش از پهلوم به پشت کمرم حرکت کردن و محکم بین سینه ی ستبر و گرمش  و دستهای قدرتمندش حبس شدم .

من هیچ تجربه ای نداشتم و بی حرکت ، مسخِ حرکات پر عطش و با مهارت خان بودم ...

شوک این اتفاق به قدری بود که حتی اینکه تا چند ساعت دیگه این مرد قرار بود با دختر دیگه ای نامزد بشه هم از گوشه ی ذهنم خطور نمیکرد...!

#ادامه_دارد...






┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت15





سرشو بلند کرد . با چهره ی پریشون و چشمایی که سفیدیش مثل خون قرمز شده بود از داخل آیینه به من که پشت سرش بودم نگاه کرد و گفت:

_ چ...چی هوس کرده بودی؟

آب دهنم رو قورت دادم و گیج و مبهوت به مرد عصبی و آشفته ی روبه روم نگاه میکردم ...

چرا یهو انقدر حالش عوض شد؟؟
چیز بدی گفته بودم من؟؟

_ من نگران حال شمام خان ، میشه برم ملک مامانو صدا بزنم؟؟

آه عمیقی کشیدو چشماشو محکم بهم فشار داد ، سری تکون داد و دستوری و پر جذبه گفت :

_ از این به بعد هوس چیزی رو کردی به رحمان بابا بگو اون برات میخره ، باشه؟

حال عجیبی تموم وجودمو احاطه کرد ...

چند حس تعجب ، شگفتی و حال خوب با هم به قلبم هجوم اوردن ‌...

منِ محبت ندیده ، بی جنبه بودم و با هر حرکت یا حرف مبحت آمیزی حتی به دروغ ، تا عرش سیر میکردم ...

اونقدر این محبت کلامی که حمایت پشتش نشسته بود قلبم رو گرم کرد که با شرم و خجالت و شور و شوق لبخند زدم و بی اختیار گفتم:

_ممنون که انقدر هوامونو دارین خان ..!
این چند سال همه جوره منو خیلی حمایت کردین و ...

برگشت سمتم .
دست راستشو خیلی ملموس روی قلبش دروانی حرکت میداد .

بهم نگاه کرد ، به بیرون اشاره کرد و گفت:

_زبون نریز برو کت و شلوار منو بیار  ...

نگاهم زوم روی دستش که رو قلبش حرکت میکرد بود ...

دست خودم نبود که قلبم بی قراری شد و با نگرانی گفتم:

_قلبتون درد میکنه خان ؟ میخواین من ماساژش بدم دردش شاید کم شه؟؟

از پشت نشسته بود لبه ی سنگهای روشویی و پاهاشو از هم باز کرده بود ...

باکنجکاوی و حس خاصی توی چشماش گفت:

_مگه بلدی ؟؟

وسط لبمو گزیدم و با هیجان سرمو بالاپایین کردم که ابروهاش بالا رفتن و با تحسینی که توی چشماش موج میزد گفت:

_بیا اینجا ببینم وروجک چیکار بلدی بکنی برای این قلبِ ناکوک ما ...

لبخند نامطمئنی زدم و جلو رفتم ...

بین دو تا پاهاش ایستادم و خان دستشو از روی قلبش برداشت و من دستمو گذاشتم روی سینه اش درست روی قلبش ...

سرمو با تعجب بلند کردم و ...

#ادامه_دارد...
┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃
#طغیــانگــــر⚘
#پارت13





اخمامو توی هم کشیدم و لبمو گزیدم ...
داشتم ارسلان خان رو سوال جواب میکردم؟؟ اونم با این لحن؟؟

_دراز بکش ببینم ... زود

آروم با لرز و ترس دراز کشیدم و نگاهمو به صورتش دوختم ...

صورتش اخم کرده بود ولی عصبانیت توی نگاهش نبود بلکه بیشتر نگرانِ چیزی بود ...

وای حتما میترسه الان من اینجا با این وضعیت خوابیدم روی تخت یه موقع نامزدش سر برسه ....

هیعع ..!
دستمو گذاشتم روی دهنم و تازه ادن موقع متوجه شدم دارو ندارم توی دیدِ خان قرار گرفته ....

_پاهاتو باز کن خودتم انقدر سفت نگیر ...
باز کن میگم ... باز تر

_اخه دیگه از این بازتر نمیتونم ...

سرش رو بالا گرفت و چند لحظه خیره ام شد ...
آب دهنمو قورت دادم و با صورتی قرمز شده نگاهمو دزدیدم که گفت:

_شُل نگیری دردت میاد ... دوست داری درد بکشی همینطوری خودتو سفت بگیر !

تو آیننه های سقف نگاه کردم ...
با دیدن اون صحنه چیزی توی دلم لرزید و حس کردم گرمای فوق العاده زیادی توی بدنم پخش شد که ناخودآگاه با حرکت بعدیِ دست خان آهی کشیدم ...

از خجالت و شرم تمام بدنم عرق کرده بود ...
 
با درد بدی که بین پاهام پیچید صورتم درهم شد :

_آخ ... آیی درد داره ...

_یکم دیگه تحمل کن عزیزم الان تموم میشه ...

چی ؟؟ با من بود؟؟ گفت عزیزم؟؟ منّ؟
شاید از دهنش در رفته ترانه چقدر بی جنبه ای ؟؟؟

سن پدرتو داره حالا یه عزیزم بهت گفتا ...
همیچنم نیست بابا بدبخت فقط سی و پنج سالشه ..
حالا هر چی بی جنبه ...

توی همین حال و هوا بودم که حرکت و گرمای چیزیو بین پاهام حس کردم ...

هینی کشیدم و پاهامو جمع کردم که خان جلوی بسته شدن پاهامو گرفت ...

بلافاصله اون گرما از بین رفت و در عوض سردی حاصل از برخورد هوا به اون رطوبت بین پاهام جایگزینش شد ...

#ادامه_دارد...
:



┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
 
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

#طغیــانگــــر⚘
#پارت11






از خجالت و ترس گریه ام گرفت :
_نه تو روخدا خوبِ خوب شدم ... بزارین برم پایین کمک کنم ...

خان با یه دست کمرمو گرفت و با جدیت گفت:
_ترانه داری اعصابمو خورد میکنی ... مگه نباید هر چی گفتم گوش کنی ؟؟ میخوام معاینه ات کنم نمیخوام بخورمت که ...

با چشمای اشکی به لبهاش نگاه میکردم ...

چه بوی خوبی میداد وای خدا ...
دلم میخواست دماغمو بچسبونم به سینه اش و فقط دم عمیق بکشم ...

نگاه خمار شدمو سمت چشماش دادمو با گنگی گفتم :
_فردا .. فردا میرم دکتر ... قول میدم

ابروی راستشو بالا داد و بی توجه به حرفم با شکاکی و ریز بینی که توی چشماش بود گفت:
_از بوی ادکلنم خوشت اومده ؟؟

با هول و دستپاچگی خودمو عقب کشیدم و گفتم:
_نه نه ببخشید یعنی چیزه اون خب یه لحظه یه بوی خوبی اومد ...

_بخواب رو تخت ترانه ...

سرمو بالا انداختم و گفتم:
_نمیخوابم ...

خان دستی به گردنش کشید و خندید:
_نمیخوابی؟ خدایا رحم کن بهم
بخواب بچه یه معاینه اس بخواب تا نخوابوندمت ..

لب برچیدم و گفتم:
_خان چرا اصرار میکنی؟ راحت نیستم خجالت میکشم میرم پیشِ ...عه ... عه

خان کمرمو گرفت   خوابوندم روی تخت . با هول و شگفتی خواستم بلند شم که عصبی با یه داد گفت :
_پاشدی نشدیا .. پاشی اخراجت میکنم ...

چی ؟ اخراج؟ اما من به کارم احتیاج داشتم ....

#ادامه_دارد...
┌┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┐
  
└┈┈⋆⋅⋅┈┈┈✰┈┈┈⋅⋅⋆┈┈┘

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت_47


- ن... ن... ن ب... ب... به خدا... خا... خان م... من میخوا... ستم... ب... براتون... آ... آ... آب بیارم.

- تو غلط کردی که خواستی آب بیاری! منصور...

اردلان خان میپره وسط حرفش و میگه:

- داداش چه حرفی؟ مگه بخاطر من نیست؟ لاقل بگو چی شده!

خان دستش رو به طرفم میگیره و میگه:

- این نمک به حروم برگشته گفته تو به یه دختره تجاوز کردی! الان میدمش دست منصور جوری فلکش کنه و بفرستتش خونه باباش که همه یاد بگیرن پشت خانزاده‌ها گه خوری ممنوعه.

اردلان خان شوکه نگاهم میکنه و من تموم تنم میلرزه، هم از نگاه ناباور اردلان خان هم از حرف‌های خان و الفاظی که برای من به کار برد.

خاتون میگه:

- این امکان نداره!

اما بی توجه بهش خان دوباره اسم منصور رو فریاد میزنه.

طیبه بالاخره دهن باز می‌کنه و میگه:

- نه خان... پینار اهل این حرفا نیست... ع... ع... عارفه گفته.

بعد سرش رو پایین میندازه و با دست‌هاش صورتش رو پنهون می‌کنه.

عارفه اول آماده فرار میشه، اما بعد محکم سرجاش وایمیسته و حق به جانب داد میزنه:

- دروغگوی کثیف، میخوای گناه دوستت رو بندازی گردن من؟

فاطمه- کثیف تویی! خانزاده به خدا منم شاهدم که داشت این حرفا رو میزد، می‌گفت وقتی تو اتاق نشیمن نشسته بودید حرفاتون رو شنیده.

عارفه جیغ میزنه دروغ نگو و خاتون میگه:

- پینار هیچوقت فالگوش نمی‌ایسته و اگه چیزی هم بشنوه به کسی نمیگه، ولی تو مثل زیور بی‌چشم و رویی و دستی که کمکت کرده رو گاز میگیری.

با تموم شدن حرف خاتون، خان به سمت عارفه خیز میگیره و عارفه با جیغ بلندی فرار میکنه.

بعدش رو نمیبینم چی میشه، چون توی جای گرم و نرم فرو میرم و صدای طیبه زیر گوشم میپیچه.

- خراب کردم پینار خراب کردم.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت_45


اشک تو چشم‌هام جمع میشه.

نمیدونم چرا اصلا نمیتونم این حرف رو قبول و هضم کنم!

جدا از اون ارسلان خان مرد با شرافتیه و خشونت با زن خط قرمزش، این‌و چندین بار ثابت کرده...

امکان نداره اردلان خان حرفی از تجاوز بزنه و ارسلان خان چشم روی برادری‌شون نبنده!

آب دماغم رو بالا میکشم و فکرم رو به زبون میارم.

طیبه کلافه و تقریبا عصبی شروع به تکون دادن خودش میکنه و میگه:

- بیاین بهش فکر نکنیم، هرچقدر بیشتر بهش فکر کنیم بیشتر قضاوت می‌کنیم.

فاطمه پی حرف طیبه رو گرفت و ادامه داد:

- تازه به ما ربطی نداره! بگیرید بخوابید.

سکوت حاکم میشه ولی از مدل نفس کشیدن‌مون معلومه که خواب باهامون قهره.

با من یکی که باید هم قهر باشه! چندین ساعت رو پی در پی خواب بودم و انتظار دارم دوباره بخوابم!

یهو طیبه میگه:

- بچه‌ها اگه به گوش خان برسه، خیلی بد میشه. حتی اگه خاتون بفهمه سکته میکنه، پس این بین خودمون بمونه.

هر سه بهم قول میدیم اما تنها کسی که بهش عمل نمیکنه، کسیه که تقاضای اون قول رو کرده!

بعد از ناهار بود و عمارت توی سکوت غوطه‌ور، که یهو صدای جیغ‌های طیبه بلند میشه.

- خان غلط هاکردمی ته رحم هاکن.
( خان غلط کردیم، خان تو رو خدا رحم کنید. )

همه‌مون وحشت زده آشپزخونه رو ترک می‌کنیم و به بالای پله‌ها زل می‌زنیم.

خان در حالی که از بازوی طیبه گرفته و اونو پشت سر خودش میکشه، خشمگین از پله‌ها پایین میاد و طیبه رو به طرف ما پرت میکنه‌.

طیبه روی زانو‌هاش روی زمین میوفته و جیغ پر از دردش باعث میشه اردلان خان از کتابخونه بیرون بیاد و ترنم بانو سر پله‌ها وایسته.


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت_43
#پینار


حس میکنم صدای پچ پچ میاد و ناخوداگاه باعث بیداریم میشه.

خمیازه بلند بالایی میکشم و کش و قوسی به بدن خشک شده‌ام میدم.

- بیدار شدی؟

هینی میکشم و تو جام میپرم.

بخاطر تاریکی اتاق متوجه حضور طیبه نشده بودم.

چراغ کوچولوی کنار تختش روشن میشه و با خنده میگه:

- ببخشید ترسوندمت.

دوباره خمیازه میکشم و میپرسم:

- چرا بیداری؟

- امروز یه چیزی فهمیدم که نمیذاره خوابم ببره.

- چی؟

- عارفه خان رو دوست داره!

صدایی از پایین تخت میاد که میگه:

- البته عارفه همه رو دوست داره.

بلند میشم و به پایین تخت نگاه میکنم که با فاطمه روبرو میشم.

خیلی شیک و با آرامش برای خودش جا پهن کرده و طاق باز دراز کشیده.

- تو اینجا چیکار میکنی؟

- داشتم با طیبه غیبت میکردم.

- غیبت کی؟

- همه رو بهشتی کردیم.

- من چند ساعته خوابیدم؟

- از ساعت دو ظهر خوابی، فکر میکنم الان حدود سه شبه.

باز هم احساس خواب‌آلودگی داشتم و دلم میخواست بخوابم.

برای همین پخش تخت میشم و دیگه حرفی نمیزنم.

یهو طیبه میگه:

- به نظرت واقعیت داره؟


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خزانِ عشق🧡🍂
#پارت41
#راوی


- رابطه‌تون بهتر نشده؟

آهی میکشه و سرش رو به پشتی مبل فشار میده.

- بهتر سهله، بدتر هم شده.

- مشکلش چیه؟

- نمیدونم! هرکاری براش میکنم که یکم بهتر بشه، مثل آب تو هاون کوبیدن میمونه! کدوم شوهری زنش رو با دست خودش می‌فرسته مهمونی؟ می‌فرسته خرید؟ می‌فرسته رفیق بازی؟

- هیچ شوهری...

- دیگه داره برام بی‌غیرتی میاره اردلان! مادر خودش میگه زیادی داری لی‌لی به لالاش میذاری، یکم خشن باش باهاش! ولی با خودم میگم زنمه داریم باهم زندگی میکنیم، خشن باشم دودش به چشم خودم میره... .

اردلان حرفش رو قطع میکنه.

- ولی مهربون بودنت هم دودش به چشم خودت میره! ۳۳ سالته و وارث نداری، ۳۴ که بشی عمه جار میندازه ارسلان مردونگی برای حامله کردن زنش نداره.

ته دلش میدونه که حق با اردلانه، همونطور که دو سال پیش به هر کسی میرسید میگفت ارسلان یه مشکل جنسی داره که زن نمیگیره.

- میگی چیکار کنم؟

- یکم وحشی باش. داد و بیداد که کرد بلندتر داد بزن، اگه خواست نده به زور ... ، بردار همه کتاب‌هاشو آتیش بزن که تموم توجهش به تو باشه.

ابروهاش از این همه خشونت توی برادرش بالا میپره و میگه:

- یادم باشه بابل که رفتیم، ببرمت پیش یه روانشناس! با این وضع اخلاقیت فقط دختری که مازوخیسم داشته باشه عاشقت میشه.

- تو نگران زندگی عشقی من نباش، دخترا عاشق پسرای بدن!

بین‌شون سکوت میشه و در حالی که هرکدوم توی فکر خودشون غرق شدن، آبجویی که عمران قاچاقی آورده رو مزه مزه میکنن.

- گفتی روانشناس... تا حالا به این فکر کردی ترنم رو یه سر ببری اونجا؟

- آره... جیغ و داد راه انداخت که مگه من روانیم؟

- مثل هیلی‌ئه!


...🧡🍂

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

بچها اینم یه مدل دیگه از اون بالایی ک براتون گذاشتم هر پنج ساعت یه ملیون سکه میده بهتون
اینم قراره لیست بشه و کلی ارزش داره از همستر و بقیه با ارزش تره
اینم شروع کنین👌👌خیلی عالیه

Читать полностью…

رمان دلبرکوچیک....

خبر منتشر شده
💰⚡️ سرعت رشد بالای تایم فارم ، ۹ میلیون نفر در دو هفته  ‼️

🚀❤️‍🔥ما به 9 میلیون کاربر رسیده ایم!  ممنون از همه شما که همراه ما هستید. امروز منتظر خبرهای هیجان انگیز باشید. بهترین ها هنوز در راه اند!

ارز اصلی و لیست شده ی این ایردراپ بشدت قیمت بالای داره و این یعنی قیمت توکن ایردراپ تایم فارم میتونه خیلی بالا باشه پس همین الان شروع
کن

Читать полностью…
Subscribe to a channel