#126
صدای سوت مانند جای خودش را به سکوت داده بود، با این حال سکوت زیاد ادامه پیدا نکرد.
صداهای مبهمی اطراف او را احاطه کردند، ولی از فهمیدن یک کلمه آن نیز عاجز بود.
نمیدانست چقدر زمان گذشته بود که حس کرد دستی بر روی پیشانی گذاشته شد و صدای زنانه ای گفت: بدنش گرمه، مطمئنی علائمی از تسخیر شدگی نداره؟
سکوت برای چند لحظه برقرار شد، سپس صدایی آشنا گفت: یه نگاهی بهش بنداز، کسی که تسخیر شده میتونه اینقدر راحت بخوابه؟
ادیا میخواست بگوید: من تسخیر نشدم، فقط کل شب رو نخوابیدم.
ولی حتی نتوانست از جایش تکان بخورد.
زنی که دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود، با عصبانیت نفسش را بیرون داد: باورم نمیشه وقتمون رو برای یه انسان ضعیفی که غش کرده هدر داده باشیم.
سکوت ناهنجاری برقرار شد، صدای آشنا با خونسردی بیشتری نسبت به زن دیگر گفت: باز هم نمیتونیم مطمئن باشیم، مهم نیست که بقیه چقدر فکر کنن که اتفاق خاصی نیفتاده ولی ما میدونیم که با چیزی بزرگتر از تصورمون رو به رو هستیم. تا اون زمانی که این مسائل تموم بشن،باید روی مراسم امروز تمرکز کنیم؛ ملکه قراره شخصا سخنرانی کنه تا آشوب توی قصر رو مهار کنه.
زن دیگر که به نظر می آمد خشمش کمی فروکش کرده باشد، گفت: باشه، با این دختره چیکار کنم؟
- وقتی بیدار شد،معاینه ش کن و بفرستش سر کارش.
ادیا صدای قدم هایی را شنید که از او دور می شدند.
ادیا به پلک هایش فشار آورد تا باز شوند، باریکه ی نور چشمانش را اذیت می کرد، ولی لجوجانه او پلک هایش را بهم زد.
زن با لحن عادی گفت: بلاخره بیدار شدی.
ادیا موفق شد چشمانش را کامل باز کند و زنی که تا چند لحظه پیش از اینکه وقتش را بخاطر یک انسان ضعیف هدر داده بود خشمگین شده بود، دید.
زن فربه ای بود و صورت سرخی داشت، اما فرم و پارچه ی لباسش نشان میداد که یک خدمتکار ساده نیست.
جایی که ادیا را آورده بودند، به نظر می آمد نوعی درمانگاه باشد، چون پر از تخت های جفت جفت بود.
زن فربه پرسید: چی شد که غش کردی؟
ادیا یکدفعه نیم خیز شد که سرش گیج رفت. یک دستش را روی لبه ی تخت گذاشت و وزنش را روی آن انداخت، با لحنی عادی گفت: کل شب نخوابیده بودم.
زن موشکافانه نگاه غیر دوستانه ای به او کرد و ادامه داد: مشکل تغذیه یا خواب داری؟ اخیرا خواب های آشفته یا صداهای عجیب می شنوی یا حتی چیز غیرعادی هست که دیده باشی؟
ادیا با تردید به او نگاه کرد، اگر به او واقعیت را می گفت، محال بود از آن جا بیرون برود.
ادیا لبخندی زد و گفت: نه، همونطور که گفتم کل شب رو نخوابیدم و حسابی خسته بودم.
قیافه ی زن طوری بود که ظاهرا یک کلمه از حرفای ادیا را باور نکرده بود و این به ترس درون ادیا می افزود.
در کمال تعجب، زن سری تکان داد و گفت: باشه، پس اگه حس می کنی حالت خوبه، برگرد سر کارت.
ادیا کمی بهت زده بود، ولی سریع خودش را جمع و جور کرد از تخت پایین پرید.
زمانی که به سمت در درمانگاه می رفت، با خودش گفت: کار ها میتونن منتظر بمونن، من کار مهم تری دارم.
@dokhmalablog
#123
آن شب هیچ کس پس از خبر خودکشی مدونا، به خواب نرفته بود.
همه روی تخت هایشان نشسته یا دراز کشیده بودند و با همدیگر پچ پچ میکردند. حتی امشب برخلاف شب های دیگر، نگهبانان عبوس و تندخو با فریاد و خشونت از آنها نخواسته بودند تا خفه خون بگیرند و بخوابند.
گویا همه منتظر بودند بقیه هم مثل مدونا تسخیر شوند و دست به خودکشی بزنند؛ خودکشی جادوگران اینقدر در این قصر غیرعادی بود؟
ادیا روی تختش نشسته بود و دستانش را در هم قلاب کرده بود. ذهنش آنقدر مغشوش بود که انگار تعداد زیادی قرص آرامبخش خورده باشد.
کسی آرام کنار او روی تخت نشست. ادیا بدون اینکه سرش را بلند کند، از زیر مژه هایش به او نگاهی انداخت، سیلویا با چهره ای نگران به او نگاه می کرد، یعنی چهره ی ادیا آنقدر ناراحت بود که توجه ش را به خودش جلب کرده بود؟
وقتی ادیا واکنشی نشان نداد، سیلویا پرسید: مدونا رو می شناختی هلنا؟
ادیا سرش را به علامت نفی تکان داد.
سیلویا از روی تعجب شانه هایش را تکان داد: فکر می کردم با هم صمیمین، چون خیلی ناراحت به نظر میای.
ادیا لبانش را خیس کرد و سعی کرد لحنش را بی تفاوت نشان دهد: نه، من فقط دو بار اونو دیده بودم.
ادیا نگاهی اطراف انداخت و برای اینکه سیلویا سوال بیشتری نپرسد، گفت: خودکشی ساحره ها موضوع غیر معمولیه؟ چون امشب همه بیدارن.
سیلویا سر جایش کمی جا به جا شد و نزدیک تر آمد: نه، شرط می بندم مرگ اون یه ذره هم اهمیتی نداره، همه نگران خودکشی بر اثر تسخیر شدنش هستن.
ادیا کمی جا خورد. سیلویا اضافه کرد:
تسخیر شدن چیزی نیست که همینطوری اینجا اتفاق بیفته چون شرایط خاصی داره، مدونا یک جادوگر بوده نه یک انسان معمولی و این موارد معمولا توسط ساحره های ارشد راحت درمان میشن.
سیلویا مکثی کرد و آرام گفت: ولی حتی جادوگرای ارشد هم نتونستن کاری کنن، شنیدم که قدرت تسخیر شدگی اونقدر بالا بوده که مدونا خودش را با جادوی خودش کشته.
ادیا لرزش تمام اندام های داخلی بدنش را حس کرد.
نگاهش را به دستان در هم قلاب شده اش دوخت تا سیلویا به رفتارش مشکوک نشود.
در همان حال ادیا پرسید: چرا فکر میکنن کس دیگه ای هم قراره تسخیر بشه؟
سیلویا برخلاف صورت گرفته اش، به نظر می آمد از بحث لذت می برد، او گفت: چیزی که اینقدر قدرتمند بوده که یک ساحره رو از پا دربیاره، حتما قربانی های بیشتری هم در کاره. اما موضوع اینه که شورای ملکه نگرانن تسخیرها گروه فراطبیعی ها رو در بر بگیره، وگرنه انسان ها هیچ وقت مهم نبودن و نخواهند بود.
@dokhmalablog
دوستان تاریخ پخش زنده به روز پنجشنبه این ساعت موکول شد، به این خاطر که رمان یکم پیش بره و دوستان بتونن سوالات بیشتری بپرسن. ❤️ در ضمن پارت جدید امشبه
Читать полностью…دوستان عزیزم، سوالات و ابهاماتتون راجع به رمان رو میتونید واسم توی گروه، ایدی خودم یا ناشناس بفرستید.
@parinaz14
سوالاتتون میتونه درباره ی شخصیت ها و... باشه ولی درخواست اسپویل نکنید:)
سلام عزیزای دلم؛ بچه ها حقیقتش من نمیدونم این طرح صیانت قراره به کجاها کشیده بشه. من خودم قصد داشتم بعد از قصر متروکه توی کانالم که بیشتر از 7 ساله که دارمش، باز رمان بنویسم.
اما نمیدونم این اتفاق میفته یا نه. فقط خواستم بگم که من ناچاراً یه کانال مشابه توی ایتا با همون نام @dokhmalablog ساختم تا مطالب رو هر چی زودتر اونجا انتقال بدم که اگه خدایی نکرده دسترسی به برنامه های تلگرام و اینستاگرام و... قطع شد گمم نکنید و بتونید پیدام کنید.
دوستتون دارم💋❤️
لینک ایتا:
https://eitaa.com/dokhmalablog
🔴یه خبر خوب برای طرفداران قصر متروکه خون آشام 🔮
جلد اول رمان قراره در نیمه اول سال 1401 چاپ شه و بنا بر توصیه ناشر نمیتونم رمان رو توی کانال ادامه بدم.
نسخه رمان ویرایش شده شبیه رمانی که توی چنل هست نیست و خیلی فرق داره و خیلی جزئیات بهش اضافه شده.
به احتمال زیاد فایلای رمان موجود در اینترنت کانال ها پاک نشن.
از اینکه صبورانه در کنار ما بودید ممنونم😘 برای اطلاعات بیشتر فرایند چاپ لطفا توی کانال عضو بمونید❤️
@dokhmalablog
#120
ادیا روی تخت خوابگاه دراز کشیده بود.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و همه به جز او خوابیده بودند.
آنقدر فکرش مشغول بود که هر چه غلت می خورد باز هم خوابش نمی برد.
نگاهش را به سقف سفید خوابگاه دوخت.
اگر گولدرا موفق می شد ببر سیاه را آزاد کند چه اتفاقی می افتاد؟
ادیا زیاد مطمئن نبود اما میدانست افراد زیادی می مردند.
نمی توانست درخواست گولدرا را رد کند. باید راه دیگری برای متوقف کردنش پیدا میکرد حتی اگر لازم می شد خودش دنبال ببر سیاه می رفت.
رنگ سقف از سفید به سیاه تغییر کرد، سیاه.
ادیا به اطرافش نگاه کرد، او دیگر در خوابگاه نبود...در راهرو زندان بود.
در حالی که ایستاده بود وحشت زده به اطرافش نگاه کرد.
دقیقا رو به روی سلولی ایستاده بود که آن مرد زندانی رو دیده بود.
سلول خالی اما در آن باز بود، ادیا از سرما می لرزید و حتی نمی توانست درست فکر کند که چرا اینجا بود. قدمی به عقب برداشت که به چیزی برخورد کرد،به پشت سرش نگاه کرد و مرد زندانی را دید که وحشت زده به او نگاه می کرد.
ادیا بلند جیغ کشید، مرد انگشتش را روی لباش گذاشت و گفت: ساکت ! شیطان اینجاست.
ادیا با چشمانی که از ترس گرد شده بودند،پرسید: کجا؟
مرد با صورت مات و دهان آویزان به او زل زد طوری که آب دهانش شروع به ریختن کرد؛ ادیا از ترس عقب گرد کرد.
ناگهان مرد غرش حیوانی کرد و به سمت او حمله ور شد و محکم به او برخورد کرد، ادیا قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد داخل سلول پرت شد و محکم زمین خورد.
درحالی که دستانش را برای دفاع از خودش بالا آورده بود، منتظر بود تا مرد زندانی باز به او حمله کند، اما وقتی سرش را بالا آورد او همچنان روی زمین افتاده بود ولی دیگر در زندان نبود.
کمی طول کشید تا متوجه شود در سالن
اجتماعات جادوگران است. سعی کرد از جایش بلند شود ولی بدنش کوفته تر از آن بود که این کار را بکند.
از گوشه چشمش متوجه جسم نحیفی شد که روی یکی از صندلی ها نشسته بود. به او نگاه کرد و مدونا را دید که با صورتی رنگ پریده در خودش فرو رفته بود.
ادیا با عدم اطمینان گفت:مدونا؟
مدونا واکنشی نشان نداد. ادیا با صدای بلندتری پرسید:چرا اینجایی؟ من چطور اینجا اومدم؟
مدونا به سکوتش ادامه داد؛ ادیا حس کرد که سوالات اشتباهی می پرسد.
به زحمت از جایش بلند شد و با اضطرابی آشکار گفت: چطوری جلوشو بگیریم؟
بلاخره مدونا به او نگاه کرد، ادیا که از این توجه دلگرم شده بود، ادامه داد: منظورم همون ببر سیاهه.
مدونا کمی مکث کرد، سپس به سمت در گوشه ی سالن اشاره کرد که همیشه قفل بود و هیچ کس اجازه ورود به آن را نداشت.
ادیا به در نگاه کرد، ناگهان کسی به در کوبید. ضربه های ممتد و محکم طوری که هر آن ممکن بود در از جایش کنده شود، ادیا شروع به جیغ کشیدن کرد.
@dokhmalablog
سلام خدمت دوستان عزیزم؛
قراره هفته ی دیگه یه لایو زنده صوتی توی کانال قصر متروکه خون آشام برگزار کنم که توی اون به سوالات شما راجع به رمان، شخصیت ها و غیره پاسخ داده میشه و حتی میتونید با هماهنگی قبلی مستقیما توی لایو با من صحبت کنید و انتقادات و پیشنهاداتتون رو با من در اشتراک بزارید.
🔴برای ارسال سوالات، انتقادات و پیشنهاداتتون برای لایو میتونید به آیدی @parinaz14 بفرستینشون.
🔵 سوالاتتون رو توی گروه نقد و بررسی بفرستید.
🟢 سوالاتتون رو به طور ناشناس بفرستید.
🟣جهت صحبت با نویسنده در لایو هم میتونین اینطوری هماهنگ کنید.
زمان دقیق لایو متعاقبا اعلام میشه با تشکر💋😘❤️
@dokhmalablog
#118
ادیا با دستان لرزانش در را با کلید باز کرد و داخل سالن رفت، وقتی در را بست اجازه داد تا اشک هایش سرازیر شوند.
روی اولین صندلی که در دسترس بود نشست و سرش را میان دو دستانش گرفت.
قبل از اینکه گریه هایش شدت بگیرد، در محکم باز شد و به دیوار کوبیده شد.
ادیا سرش را با تعجب بلند کرد و جولین را که از شدت عصبانیت بر خود می لرزید، را در آستانه در دید.
قبل از اینکه خشم ادیا شدت بگیرد، بی مقدمه گفت: تو اینجا چه غلطی میکنی جولین؟
جولین بدون اینکه تلاشی برای آرام بودن بکند، در را محکم کوبید و قفل کرد.
ادیا مثل تیری که رها شده باشد، از جایش پرید و درحالی که به طرف جولین می رفت با صدای کلافه ای داد زد:
بخاطر خدا داری چه غلطی میکنی میخوای همه بیان اینجا؟
سر ادیا از شدت عصبانیت داغ شده بود، اما عصبانیتی که جولین الان داشت را قبلا ندیده بود.
جولین درحالی که دندان هایش را روی هم می سابید، شمرده شمرده گفت: تو واقعا فکر کردی من گرگینه ها رو فرستادم که تو رو بکشن؟
ادیا بی توجه گفت: قبل از اینکه کسی بیاد از اینجا برو.
ناگهان جولین بازوهای ادیا را گرفت و غرید: منو عصبانی تر نکن.
ادیا با خشم ابروانش را بالا برد و گفت: اگه عصبانیت کنم چیکار میکنی؟ منو میکشی؟ یا سعی میکنی با حرفات منو تحقیر کنی و بهم آسیب بزنی؟
ادیا دست چپ جولین را از روی بازویش برداشت و در حالی که به انگشترش اشاره می کرد، ادامه داد: یا اینکه میخوای با قصه ی عاشقانه ی تو و نامزدت منو سورپرایز کنی؟
جولین چشمانش را از عصبانیت روی هم فشرد و گفت : هیچ قصه ی عاشقانه ای در کار نیست!
ادیا اشاره کرد : پس این حلقه چیه؟
- این هیچی نیست!
ادیا کنترلش را از دست داد: یعنی چی هیچی نیست؟!
- من باید با مادلین نامزد میکردم!
ادیا مات و مبهوت سر جایش ایستاد، پس از کمی مکث با ناباوری پرسید: تو با مادلین نامزد کردی؟
جولین که عصبانیتش فروکش کرده بود، گفت:من باید این کارو می کردم چون می خواستم از تو محافظت کنم من..
قبل از اینکه جولین جمله اش را تمام کند، دست ادیا بالا آمد و به صورت جولین سیلی زد.
سیلی اش آنقدر محکم بود که صورت جولین به یک طرف خم شد.
ادیا فریاد زد: تو زمانی که من به تو احتیاج داشتم و دوستت داشتم منو ترک کردی و وقتی من برای زنده موندن می جنگیدم تو با مادلین نامزد کردی و بعد به من میگی که برای محافظت از من بوده؟ تو یه بزدل عوضی هستی جولین!
جولین سرش را بلند کرد و به ادیا زل زد.
قبل از اینکه ادیا به خودش بیاید، جولین دستش را پشت گردنش گذاشت و او را جلو کشید و لبانش را برای چند لحظه ی طولانی بوسید.
@dokhmalablog
بیاید توی گروه نقد و بررسی قصر متروکه خون آشام 😍😈 که جاتون حسابی خالیه!
/channel/+VUT3chevtmRanlD2
#125
هر کاری که میکنی فقط نخواب!
شاید ادیا این جمله را بیش از هزار بار در طول شب تکرار کرده بود.
هر دفعه که چشمانش بسته می شدند، صورت مدونا جلوی چشمانش می آمد و صداهایی می شنید که آزارش می دادند.
همین دلایل کافی بود تا کل شب با خودش بجنگد تا چشمانش بسته نشوند.
او روزهای بدتر از این را تجربه کرده بود، اما هیچ وقت اینقدر عذاب وجدان نداشت، هیچ وقت باعث مرگ کسی نشده بود.
ادیا همیشه فکر میکرد که در برابر حوادث قوی تر از بقیه است، ولی اینجا دنیایی نبود که بدترین خطر آن دزدی، تهدید جانی و تجاوز باشد. اینجا فراتر از هر ترس و خطری بود که دنیای انسانی می توانست داشته باشد. اینجا جایی بود که همه ی ترس ها شکل و شمایل داشتند، خطرها واقعی و ترسناک بودند و افسانه هایی که سالیان طولانی توسط نسل ها بازگو می شد، همگی واقعیت داشتند.
واقعیت این بود که هیچ کس نمی توانست اینجا قوی باشد، حتی خودش.
ادیا به نورگیر های خوابگاه نگاه کرد.
هوا بیرون روشن شده بود و بلاخره موفق شده بود که کل شب بیدار بماند.
با این حال هنوز کسی از جایش بلند نشده بود.
ادیا که از شدت خستگی و بیخوابی تمرکز نداشت، تلو تلو کنان از تختش پایین آمد و از خوابگاه بیرون رفت.
وقتی به در خروجی رسید، قلاب در را دو بار کوبید.
چند لحظه بعد در نیمه باز شد و ادیا هیکل درشت نگهبان را پشت در دید.
نگهبان با چهره ای خشن به او نگاه کرد.
ادیا گفت: من باید به سالن اجتماعات جادوگران برم.
نگهبان با استهزا به او نگاه کرد و با لحن بی ادبانه ای گفت : هیچ کس فعلا اجازه بیرون رفتن نداره، برگرد داخل!
سپس بدون اینکه منتظر جواب او شود، در را به روی او بست.
ادیا که ماتش برده بود، از روی عصبانیت لب هایش را محکم روی هم فشرد.
سپس با قدم های بلند به خوابگاه برگشت؛ به نظر می آمد که دختران بیشتری بیدار شده باشند.
ادیا به سمت تخت خالی اش رفت، شش فوت فاصله مانده بود که صدای سوت مانندی کل سرش را فرا گرفت و تا به خودش آمده بود، نقش بر زمین شده بود.
@dokhmalablog
#124
ادیا نفسش را حبس کرد و پرسید:
اگه گروه فراطبیعی تسخیر بشن، چه اتفاقی می افته؟
سیلویا گفت: مطمئن نیستم چون تا حالا اینجا پیش نیومده، منظورم از زمان حاکمیت ملکه س.
او اضافه کرد: ولی اگه اونا تسخیر بشن، شاید اوایل متوجه این موضوع نشن؛ اما به مرور به رفتار های عجیب و حتی ترسناک رو میارن و در آخر هم جنون میگیرن، ولی موضوع اینه که این نوع تسخیرها هدفمندن.
ادیا با سردرگمی پرسید: یعنی چی که هدفمندن؟
سیلویا با لحن دلهره آوری گفت: یعنی اون شخص يا چیز اهداف شیطانی داره.
در آخر سیلویا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: شاید هم موضوع با اون دختر ساحره تموم شده باشه و تسخیر دیگه هم در کار نباشه،آخه میدونی ساحره ها عاشق کارهای خطرناکن و همیشه خودشونو توی دردسر با چنین چیزایی میندازن.
ادیا با اینکه میدانست این یک دروغی بیش نبود، تأیید کرد: آره.
سیلویا خمیازه ای کشید و معترضانه گفت: من درک نمی کنم که چرا هممون باید بیدار بمونیم، تازه فردا هم مراسم فوت اون ساحره س و حتما یه عالمه کار برای انجام دادن داریم.
سیلویا بلند شد، کش و قوسی به خودش داد و بدون هیچ حرف دیگری به سمت تختش رفت.
ادیا که حتی خداحافظی هم نکرده بود، در سکوت رفتنش را تماشا کرد.
اتفاقی که برای مدونا افتاده بود، بی شک وحشتناک بود.
او حتی نمی توانست به کسی بگوید که مدونا را در خواب دیده است، چون حتی دیگر مطمئن نبود که خوابی در کار بوده باشد.
پلک های ادیا سنگین شده بودند، اما او نباید می خوابید. وقتی کابوس های وحشتناک میدید، دیگر نمی توانست بیدار شود.
هنوز صدای بم مردانه توی گوشش بود:
درشب بیدار می مانم و میخزم، تا فقط تو رو وقتی خوابیدی نگاه کنم.
او به وضوح تنش را درون خودش حس می کرد.
لجوجانه کمرش را صاف کرد و سعی کرد کم پلک بزند، او نباید نمی خوابید.
@dokhmalablog
#122
ادیا در تاریکی غرق شده بود و بدنش آنقدر سنگین بود که آن را حس نمی کرد.
صدای جیغ هنوز توی گوشش بود، ولی به تدریج صداهای دیگری می شنید.
صداها که اول مبهم بودند، کم کم واضح می شدند.
ادیا توانست صدای همهمه و قدم زدن را از میان صداها تشخیص دهد.
به نظر می آمد فشار تاریکی لحظه به لحظه کمتر می شد، تا جایی که بلاخره توانست چشمانش را باز کند.
ذهنش اطلاعات را دیر پردازش کرد، ولی بلاخره متوجه شد که بقیه دخترها نیز بیدار شده اند.
برای لحظه ای فکر کرد شاید آنها صدای جیغش را شنیده اند، اما کسی به او توجهی نمی کرد ، همه ی نگاه ها سمت در ورودی خوابگاه بود.
در خوابگاه به طور بی سابقه ای در آن وقت شب باز بود و تعدادی از دختران خوابگاه اطراف آن جمع شده بودند، در آن میان صدای جدی زنی را شنید که مشغول صحبت کردن بود.
ادیا حس خوبی به این قضیه نداشت.
به سختی از جایش بلند شد و تلو تلو کنان به سمت نزدیک ترین دختری که دید رفت و پرسید: چی شده؟
دختر با پریشان حالی نگاه کوتاهی به او انداخت و درحالی که نگاهش را به ورودی می دوخت، گفت: دختری که توی درمانگاه بود خودکشی کرده.
نفس ادیا درون سینه ای حبس شد.
دختر بدون اینکه منتظر سؤال دیگری باشد، ادامه داد: میگن تسخیر شده بوده، الانم مرده.
ادیا جوشش اشک را در چشمانش حس کرد،اشک هایش را پس زد و به طرف تجمع دختران رفت.
وقتی به اندازه ی کافی جلو رفت، صدای زن را واضح شنید.
با وجود اینکه زن سعی می کرد جدیتش را حفظ کند، باز هم رگه های از اضطراب در آن دیده می شد.
- متاسفانه یکی از دانش آموخته های جادوگری ما در درمانگاه دست به خودکشی زد، همونطور که می دونید اون این اواخر شرایط سختی رو داشت و متاسفانه دختر قوی ما نتونست باهاش مبارزه کنه،با این حال تحقیقات درباره ی عمدی یا غیر عمدی بودن این حادثه ادامه داره.
زن درنگ کرد و با جدیت بیشتری گفت:
از همه ی شما میخوام که حواستون جمع باشه و اگه کسی رفتار مشابهی به مدونای عزیزمون داشت، حتما به ما خبر بده.
بدن ادیا که از حمله عصبی می لرزید، بی اختیار اشک هایش سرازیر شدند.
او نباید مدونا را تنها می گذاشت. ادیا دختری که هیچ وقت به هیچ کس آسیب نزده بود، با سهل انگاری اش باعث مرگ یک نفر شده بود.
@dokhmalablog
#121
مدونا با چشمان گشاد شده اش به در نگاه کرد. هر کسی که پشت در بود، برایش مهم نبود که قرار است در با لوله هایش از جا کنده شود.
ادیا هراسان به طرف مدونا دوید و سعی کرد او را از جایش بلند کند، اما مدونا سرجایش ماند.
ادیا سر او داد زد: ما باید از اینجا بریم بیرون زود باش!
صدای مهيبی از سمت در آمد و در کسری از ثانیه در با صدای بلندی روی زمین افتاد.
ادیا به طور غریزی شانه های مدونا را گرفت و با خودش روی زمین انداخت.
صداها مثل زدن کلید به یکباره قطع شدند.
ادیا سرش را بلند کرد و به در افتاده نگاه کرد. پشت در، هیچ چیز جز تاریکی نبود.
وقتی سکوت ادامه پیدا کرد، ادیا با آرام ترین صدای ممکن گفت : کجا رفت؟
مدونا دست ادیا رو گرفت و با ترس گفت: ما وقت نداریم، گوش کن! ببر سیاه داره آزاد میشه من اینو دیدم! تو کلید این کاری!
ادیا با گیجی به او نگاه کرد، سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: نه من هیچ وقت این کارو نمي کنم.
مدونا با اصرار گفت: چه این کارو انجام بدی یا نه، طرفداران شیطان این کارو انجام میدن؛بخاطر قدرت، طمع، شرارت و نابودی همه. اینجا سرزمین کابوس مرگ نیست و مهم نیست چقدر فکر میکنن که میتونن شیطانو کنترل کنن، واقعیت اینه اینجا پر از بدی و کارهای شرورانه س و همین باعث شده روز به روز شیطان قوی تر بشه،اما من دیدم که تو میتونی جلوی مرگ و نابودی بگیری، اگه کسی قراره این کارو بکنه اون تویی!
ادیا متوجه منظور مدونا نمی شد ولی نگران بود هر آن یک موجود شیطانی از تاریکی بیرون بیاید.
ادیا سعی کرد او را آرام کند: نگران نباش ما راجع بهش صحبت می کنیم اما ما باید از اینجا بریم بیرون، باشه؟
به نظر می آمد مدونا دچار حمله عصبی شده باشد، چون زیر لب گفت: تو متوجه نیستی، من وقتی برام نمونده.
ادیا دستی روی شانه ی مدونا کشید و اطمینان داد: همه چیز درست میشه.
سپس با احتیاط از جایش بلند شد و به در نزدیک شد.
روی پشت در خراشیدگی های پنجه مانندی دیده میشد، به گونه ای که آهن را به طرز غیر قابل باوری دریده بود.
ادیا ناباورانه گفت: این دیگه چیه؟
به سمت مدونا برگشت تا واکنش او را نیز ببیند اما مدونا آن جا نبود.
- بیا اینجا.
صدای مدونا از فضای تاریکی که زمانی در آنجا قرار داشت، می آمد.
ادیا سرجایش ماند؛ او حس می کرد ترس تمام بدنش را در می گیرد.
ادیا مکث کرد سپس آزمایشی گفت: مدونا کجا رفتی؟
سکوت برقرار شد، صدای مدونا دوباره گفت: بیا اینجا.
صدای مدونا طبیعی نبود، اشتیاق خاصی داشت.
ادیا به وضوح متوجه شد صدا متعلق به مدونا نیست، از روی غریزه یک قدم عقب رفت.
صدای خنده بم و آرام یک مرد به گوش رسید، ناگهان صدای مردانه با کشیدگی خاصی گفت:
At night
I stay up and creep
(در شب بیدار می مانم و می خزم)
صدا مکثی کرد سپس با حالتی عجیب ادامه داد:
just to sit and
watch you sleep
( فقط بشینم و تو رو وقتی خوابیدی نگاه کنم)
بدن ادیا یخ کرد، این شعر او را یاد افسانه ی هیولاهای زیر تخت می انداخت که وقتی بچه بود حس می کرد شب ها به او نگاه میکنند، ادیا قدم دیگری عقب رفت.
صدای جیغ وحشت زده مدونا بلند شد، ادیا هراسان به سمت تاریکی دوید اما حس کرد سیاهی چشمانش را در برمیگیرد، تا جایی که دیگر چیزی ندید.
@dokhmalablog
بیاید توی گروه نقد و بررسی قصر متروکه خون آشام 😍😈 که جاتون حسابی خالیه!
/channel/+VUT3chevtmRanlD2
عزیزای دلم، روزانه من پیام های زیادی دریافت میکنم که میپرسید رمان رو ادامه میدین یا نه. بله ادامه میدم ولی همونطور که بهتون گفتم جلد اول نیمه اول سال میره واسه چاپ. تا چاپ نشه من نمیتونم رمانو ادامه بدم. وقتی چاپ شد توی کانال قرارش میدم تا شما بخونید بعدهم حذفش میکنم! از صبوری و لطفی که بهم در تمام این مدت داشتید بی نهایت سپاسگذارم ❤️💋
Читать полностью…سلام, Mary هستم
با در2دل می تونی برای من بدون نام و نشون پیام بفرستی. اگر حرفی، نقدی، در۲دلی داری که نمی تونی مستقیم بهم بگی الان وقت گفتنشه.
روی لینک زیر کلیک کن و هرچی دوست داری برام بنویس، پیغامت بدون نام بدست من می رسه.
👈👈 💌 ارسال پیام ناشناس به Mary 💌
خودتم اگر بخوای می تونی پیغام ناشناس بگیری، شایدم همین الان چند تا پیغام منتظر داشته باشی!😋
/channel/dar2delkon
#dar2del #در۲دل
#119
ادیا خشکش زده بود و چند لحظه ای طول کشید تا به خودش بیاید. دستانش را بالا آورد و جولین را به زور هل داد.
در حالی که به عقب تلو تلو میخورد، با عصبانیت گفت: برو بیرون.
جولین خجالت زده گفت: من معذرت میخوام، لطفا به حرفام گوش کن...
- قبل از اینکه کاری کنم که هر دومون رو به کشتن بده از اینجا برو بیرون!
او این را در حالی گفت که بدنش از شدت عصبانیت به لرزه درآمده بود.
وقتی جولین از جایش تکان نخورد، ادیا عصبی سرش را تکان داد و به سمت در رفت، در حالی که با قفل در گلاویز شده بود، صدای جولین را می شنید که صدایش می زد.
ادیا در را باز کرد و بدون اینکه به جولین نگاه کند، سرجایش ایستاد.
جولین مکثی کرد، سپس در سکوت از آنجا بیرون رفت.
ادیا بدون درنگ در را بست و به آن تکیه داد.
همیشه قرار بود زندگی اش این گونه پیش برود؟ چرا کسانی که عاشقانه دوستشان می داشت بیشتر باعث آزارش می شدند؟ کی همه ی کابوس هایش تمام می شدند و او آرامش می یافت؟
کسی در زد، ادیا که دیگر نمی توانست اعصابش را کنترل کند، در را باز کرد و در همان حال گفت: بهت گفتم از اینجا...
برخلاف انتظارش جولین نبود، گولدرا پشت در ایستاده بود و با خونسردی به او نگاه می کرد.
زبان ادیا بند آمده بود، اما خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و از سر راه کنار رفت.
گولدرا داخل آمد و کل سالن را پایید و گفت: هنوز وسایل رو آماده نکردی؟
ادیا در را بست و آرام جواب داد: الان آماده میکنم.
او مثل همیشه شروع به چیدن وسایل و کتابها را روی میز ها کرد، ولی گولدرا همچنان سر جایش ایستاده بود و به او نگاه می کرد.
ادیا نگران بود که گولدرا جولین را دیده باشد و نگرانی اش کاملا به جا بود.
گولدرا بالاخره سکوتش را شکست و پرسید: اون پسر گرگینه اینجا بود؟
ادیا دست از کار کشید و در حالی که به گولدرا نگاه می کرد، ساکت ماند.
گولدرا سرش را تکان داد و به اطراف نگاه کرد: البته که اینجا بوده میتونم وجودش رو حس کنم، به نظر میاد همدیگه رو می شناسین.
گولدرا نزدیک تر آمد و نگاهش را مستقیم به او دوخت و گفت: به زودی قراره یه جلسه ی مهم بین گرگینه ها و اعضای عالی رتبه قصر به همراه ملکه برگزار بشه. بهتره بگم قراره بررسی کنن که گرگینه ها کدوم قوانین و و تعهداتشون رو زیر پا گذاشتن و از اونجا که تو تنها سوژه ی زنده هستی یه جور مهره هستی که میتونه باعث صلح یا دشمنی این دو نژاد بشه. پس بیا به این فکر کنیم که اگه اثبات بشه تو این گرگینه ها رو میشناسی یا با یکی از اون ها ارتباطی داری چقدر میتونه اوضاع بهم بریزه؟
قلب ادیا تند تند می زد ولی صورتش بی احساس بود.
گولدرا دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: ولی این موضوع امروز ما نیست و ما قرار نیست اینطوری فکر کنیم درسته؟ تا جایی که من می دونم قرار بود که تو به من جوابی بدی، تو میدونی که ما وقت زیادی برای تلف کردن نداریم.
ادیا حس کرد که اشک در چشمانش جمع شده است، اما خوبی اش این بود که صدایش هنوز محکم بود. به صورت خونسرد گولدرا نگاه کرد و گفت: با درخواستت موافقت می کنم، من کمکت میکنم تا شیطان رو آزاد کنی.
@dokhmalablog