یه کتابخونه بود تو روستامون روزای فرد با دخترا میرفتیم توش پینگپونگ بازی میکردیم روزای زوج برای پسرا بود. اسم کتابخونه رو داشت ما سالن ورزشش کرده بودیم. سهشنبه مشغول بازی بودیم در کتابخونه رو زدن. مریم بود، دیوونهی محلمون. بچهها گذاشتن بیاد داخل. کار اصلیشون به جای بازی کردن تبدیل شد به سربسر گذاشتن این بیچاره. مریمم تیک عصبیش گفتن دوتا جمله بود: من خل، تو خاری(من دیوونه، تو سالمی)! دومیش یادم نیست. از بس اذیتش کردن میگفت: بس کنید قسم میداد ولش کنن. دوبارم زد تو سر خودش. بچهها طرز حرف زدنش رو دیدن تعجب کردن اون رو به حال خودش گذاشتن. بعد نیم ساعت همون تیک عصبیش رو شروع کرد، من خل، تو خاری! دوستام خوشحال شدن گفتن: خدا رو شکر همه چی عادی شده. میدونی چرا همه چی عادی شده بود؟ چون وقتی بهت برچسب دیوونه بودن بزنن راه برگشت نداری دوست دارن مثل دیوونهها حرف بزنی و مثل دیوونهها برخورد کنی. وقتیم مثل خودشون حرف بزنی میگن شرایط عادی نیست. مردم به یکی نمیگن دیوونه چون دیوونست، میگن دیوونه چون دوست دارن دیوونه باشه تا با سربسر گذاشتنش حس برتر بودن بهشون دست بده.
کتاب📚نوه ی جناب سرهنگ
#سجاد_صابر
@doumn
پسر ببین، به این میگن گلولهی انفجاری وقتی وارد بدن آدم میشه بعد سه ثانیه منفجر میشه. تو جنگ استفاده کردنش رو ممنوع کردن. به این فکر کن یه گلوله رفته تو تنت، دردش رو احساس میکنی شروع میکنی به شمردن، تو ثانیه اول کل زندگیت از بچگی تا الان میاد جلوی چشمات. بنگ! شلیک دوم. تو ثانیه دوم عزیزایی که از دست میدی رو میبینی. بنگ! شلیک سوم . به ثانیه سوم نمیرسه همین الان سه تا گلوله تو بدنت داری یکیش تو تنت دوتا تو مغزت تو همین الانشم مُردی. دلیل ممنوع کردنش میدونی چی بود؟ جنگ هم برای خودش قاعده و قانون داره. تو میتونی با یه شلیک سعی کنی یه انسان رو بکشی ولی نباید امیدش رو از بین ببری.
کتاب📚نوه ی جناب سرهنگ
#سجاد_صابر
@doumn
فراموشی نعمت بزرگیه ولی این که حافظت رو از دست بدی از اونم بهتره. غذایی که همیشه سفارش میدادی، لباسی که همیشه به تن میکردی یا آدمایی که عاشقشون بودی رو به یاد نمیاری حتی خودتم فراموش کردی نمیدونی کی هستی. مثل این میمونه که یه ساختمون رو دونه به دونه آجراش رو بچینی، وسایلی که دوست داری رو سر جاشون قرار بدی و کلیدش رو به آدمایی بدی که اعتماد داری بهشون بعد تو یه روز یه زلزله بیاد کل خونه خراب بشه و کلیداش هیچ دری رو باز نکنن. باید دوباره شروع کنی به ساختنش چون آدم نمیتونه بدون یه سقف بالای سرش به زندگی کردن ادامه بده. ولی این که اون خونه شبیه خونهی قبلی باشه و آدمایی که کلیدش رو بهشون میدی همونا باشن بستگی به خودت داره!
#سجاد_صابر
کتاب📚نوهی جناب سرهنگ
@doumn
و میان من و او
اینک این دشت بزرگ
اینک این کوه بلند
اینک این راه دراز ...
#هوشنگ_ابتهاج
@doumn
همه این روزای آخر و تقویم جدید و ترافیک با بوی خرید قشنگن ولی باور کن تا وقتی که دلمون نخنده همه عیدا الکین.
#مریم_یعقوبی
@doumn
کاش امسال برای تولدم یه دستگاه گرامافون کادو بگیرم ولی خب نمیدونم کی قراره همچین چیزی رو برام بخره. چشمام رو میبندم و تو ذهنم صفحهی بزرگ میچرخه و ریتم آهنگ گل پامچال تو سرم پخشه. به قول رعنا حتی تو ذهنم هم آهنگای شاد جایی ندارن. هر وقت که خواستههام رو از بابا میخوام به جاش باید خدا رو شکر کنم که تنمون سالمه. یادم باشه قبل از خواب یه تقدیر بلند و بالا برای سلامتیمون از خدا بکنم. شبا هوس نداشتههام بیشتر به سرم میزنه و مثل یه کرم دور مغزم میپیچه. ور دلش میشینم
+ بابا من گرامافون میخوام.
چشمش به تلویزیونه، برای هزارمین بار میپرسه: اون چیه دیگه؟
+ یه چیز طلایی رنگ، شبیه شیپور بزرگ که سیدیهای گنده توش میذارن. میخنده: خب دستگاه سیدی داریم، اصلا تو گوشیت آهنگ گوش کن.
یواش میگم: اما اون کیفش بیشتره.
دستشو دور گردنم میندازه: تو که گراچیچی نداشتی پس بیخودی خیالاتی نشو. همین که تنمون سالمه کیفش بیشتره. یعنی نمیشه هم سالم باشیم و هم گرامافون داشته باشیم؟
چند شب بعد بابا با سیدی گل پامچال میاد خونه اما من نمیخوام چشمام به جای خالی شیپور بزرگ قشنگم عادت کنه.
#مریم_یعقوبی
@doumn
عشق یه انرژی مثبت از طرف کسیه که هیچ ربطی به معیارای عقلت نداره.
#مریم_یعقوبی
@doumn
گاهی وقتا زندگی واقعی با بوی بد جورابای تو کفش مونده و رگای بنفش واریس ساق پا و چربیهای آویزون بدن و جوشای سر سیاه و موهای چرب، خودش رو نشون میده. ترازو و سرنگای پر از ژل رو کنار بذارید. عشق با واقعیت قشنگتره.
#مریم_یعقوبی
@doumn
آخرای سال همیشه چند دست لباس تو قفسه کنار چرخ خیاطی خاک میخوره، شبیه بچههایی که دم مدرسه منتظر پدر و مادراشونن. صاحب این پارچهها زیر خاکن و دیگه بهشون نیازی هم ندارن. زندگی همینه! با کاراش غافلگیرت میکنه، برای همین هم ارزش بعضی چیزا کم و زیاد میشن؛ مثل لباسای چشم به راه تو خیاط خونه که هیچ وقت قوارهی تن خریدارشون نمیشن.
#مریم_یعقوبی
@doumn
بچه که بودم آخر هر هفته میرفتیم خونشون، از اون خونههای قدیمی نبود بیشتر به خونههای الان شباهت داشت. ولی وقتی که بچه باشی مهم نیست خونه کاه گل باشه یا با ستونهای آهنی همین که یکی باشه نازت رو بخره برات میشه بهترین جای دنیا، کسی رو میشناسی بیشتر از اقاجون و عزیز آدم نازش رو بخره! پشت خونشون یه باغ داشتن .باغ نارنج! وقتی تو فصلا نوبت به بهار میرسید بهارهها رو درختا گل میبستن و بعد از یه مدتی به زمین میافتادن، قشنگترین سقوط دنیا برای من و داداشم بود. اون یه سبد میگرفت منم تو دامنم بهاره رو جمع میکردم. تا یک هفته نمیذاشتم کسی اون لباسا رو از تنم دربیاره بوی بهار نارنج همه جا همراهم بود. آقا جون بهم میگفت: اسمت رو باید بهار میذاشتیم چند بار به مامانم گفتم من رو بهار صدا کنید ولی گوشش بدهکار نبود تا ازدواج کردم مهریم یه باغ نارنج بود. برام درختا رو کاشت بعد چند سال که بزرگ شدن بوی بهار نارنج تا هفت فرسخی باغ میومد. از زیر زبون عزیزم حرف کشید که چقدر اسم بهار رو دوست دارم یه روز که تو دامنم داشتم بهار نارنج جمع میکردم، صدام زد بهار! دستام شل شد بهارهها ریختن، تو چشماش زل زدم. نیازی نبود بغلش کنم نگاه کردن به چشمایی که من رو بهار میدید کافی بود. یه عمر باهاش زندگی کردم تا اون لحظه نمیدونستم این همه براش با ارزشم. همش میگفت آدم عاشق مثل آدم برفی میمونه وسط تابستون. تا دوسال قبل که برای نجات دادن من خودش رفت زیر ماشین نمیدونستم اون آدم برفی منم .
کتاب📚نوه ی جناب سرهنگ
#سجاد_صابر
@doumn
وقتی بهم زل میزنی و موقع صدا زدن اسمم سین صدات میزنه، دلم میخواد از همهی عشق توی سرم بهت بگم ولی نباید به روی خودم بیارم.
#مریم_یعقوبی
@doumn
پاهایم
از تخت درازتر شدهاند
دستهایم
حتی به لامپ میرسند
صدای موسیقیام
از تمام دیوارهای آجری رد میشود
زل میزنم
به عکس سرخپوستها در کامپیوتر
و با تو قهوه مینوشم
مثل کریستف کلمبی
که اتاقش را
از سرزمینهای ناشناخته بیشتر دوست دارد
#سید_مهدی_موسوی
@doumn
#حال_و_هوای_امروز
- وقتی یه نفر چشمش به شکوفههای درخته، زودتر جوونه میزنه.
+ تا حالا نشنیدم!
- مثلا وقتی خیره به چشمامی، لبام گل میدن.
#مریم_یعقوبی
@doumn
از بازار تا خونه انگار دو جفت چشم مراقبمن. کیسهی سنگین خرید رو توی سینک میذارم و لباسام رو عوض میکنم. نوتیف گوشیم بلند میشه: یه وقتایی شاید بوی نا بگیرم اما یادت نره هر آدمی یه بسته بندی قشنگ داره. من برا اون جلد ظاهرت نه، برای همه بداخلاقیات دوستت دارم. یه تن ماهی تو آشغالای دیشب مونده، روی بسته بندیش نوشته قبل از مصرف بیست دقیقه جوشانده شود. مگه چی تو این قوطیای حلبیه که به ماهی تازه ترجیح میدیم؟ کل آشپزخونه بوی مرگ میده اما عاشق سبزی پلو با ماهیه. سر و دمشون رو میزنم. یه لحظه چهرهش رو تصور میکنم، یاد همه کم حرفیاش میوفتم که چاقو از دستم سر میخوره و انگشتم رو میبرم. هیچ وقت برای شروع دیر نیست، با همون حال گوشیم رو برمیدارم: یه وقتایی نیازی به جلد نیست، من همون وقتا دوستت دارم.
#مریم_یعقوبی
@doumn
نصف مشکلات زندگیمون به خاطر کسایی هست که دوستشون داریم و نصف مشکلات کسایی که دوستمون دارن به خاطر ماست.
کتاب📚نوه ی جناب سرهنگ
#سجاد_صابر
@doumn
داستان: #خیابان_اصلی_کرانچی
پارت ۲
سر چهارراه دوم از تاکسی پیاده میشه و گوشاش از سرما قرمزن. دستم رو تو جیبم مشت میکنم. کیف دستیم رو میگیره و میگه: دستاتو بذار تو جیبت.
همون طور که از دهنم بخار میزنه: آخه سگ تو این هوا بیرون میاد؟
با خنده میگه: دلم برات تنگ شده بود.
یه چیزایی تو زندگی ثابتن، یعنی همیشه هستن مثل دل تنگی، ممکنه وسط مراسم عروسی خرت رو بگیره یا همین لبو فروشه که انگار قسم خورده همین جا بمونه. یه ظرف لبو میخرم که تو این سرما بخوره. به ته خیابون که میرسیم، جلوی یه سوپر مارکت کوچیک میخ کوب میشه، بیحرف، میره تو و با یه کرانچی برمیگرده! به علامت سوالای توی چشمام میگه: بذار تو کیفت، تو خونه بخور. وقتی کرانچی میخوره گوشه لباش قرمز میشه با این که تند نیست اما حساسیت داره. تا وقتی که سر کوچهمون برسیم از بازی فوتبال این هفتهش تعریف میکنه و این که فردا باید کفش ورزشی بخره. سرکوچه برای خداحافظی دستامو میگیره و میگه: دستات با دستکشای پشمی هم نرم و گرمه. هنوزم دستام از سردی هوا زبر میشه و علاجش یه نرم کنندهست. بعد این همه مدت پوست آبی کرانچی هم سالم مونده، چقدر خوبه که پلاستیک خیلی دیر تجزیه میشه. کاش تنت پلاستیکی بود. کنارش یه لاک یاسیه، یادمه که هول هولکی میزدم و سرقرار میرفتم. خب اینا رو که باید دور بریزم. یه کیف قهوهای چرم مونده که اسمش کیف اسناده. همه نامهها و عکسایی که چاپ کردم این تو جمع شدن و دوتا کتاب که یادمه یکیش رو چند باری خوندم و ازش فقط یه جمله یادمه: " نصف مشکلات زندگیمون به خاطر کسایی هست که دوستشون داریم و نصف مشکلات کسایی که دوستمون دارن به خاطر ماست." وقتی این جمله رو برام خوند گفت مشکلم تویی. ساکت موندم که گفت از اون مشکل قشنگا. یادم نیست بعدش چی گفتم. این کیف رو باید نگه دارم. دلم میخواد پوست کرانچی و لاک خشک رو هم توی کیف بذارم. صدای باز شدن در پارکینگ یه تکونی بهم میده کیف اسناد رو پشت دیگ میذارم و بابا با یه ظرف خالی لبو روبهرومه، میدونه که از لبو متنفرم.
#مریم_یعقوبی
@doumn
#حال_و_هوای_امشب
- به آهنگ اسمت از زبون کسی که عاشقشی، دقت کردی؟
+ تا وقتی صداش هست، چرا غرق کلمات!
#مریم_یعقوبی
@doumn