draboutorab | Unsorted

Telegram-канал draboutorab - مخ نویس

3443

گپی در مورد مغز ، تکامل و انسان Rezaaboutorab55@yahoo.com

Subscribe to a channel

مخ نویس

در فضیلت گیاهخواری(قسمت سوم)

حتی اگر اخلاق را هم کنار بگذاریم از نظر اقتصادی و عقلی هم گوشت خواری به صرفه و عاقلانه نیست.
شاید باور نکنید ولی آبی که برای پروار کردن یک گاو در طول عمرش مصرف میشود آنقدر زیادست که با آن میتوان یک ناو جنگی را شناور کرد.
برای تولید نیم‌کیلو‌گوشت به آبی پنجاه برابر بیشتر از آبی که برای تولید نیم‌کیلو‌گندم لازمست نیاز داریم.
نیمی از جنگلهای استوایی فقط بخاطر تولید گوشت از میان رفته اند.
یک گوساله برای اینکه تبدیل به ۴۵۰ کیلو پروتئین شود باید ده هزار کیلو‌پروتئین مصرف کند یعنی بازدهی کمتر از ۵ درصد!
ما با کاشتن لوبیا و سویا با صرف انرژی و آب به مراتب کمتری ، پروتئین بسیار بیشتری میتوانیم تولید کنیم.
اگر آمریکایی ها فقط ده درصد‌مصرف گوشتشان را کاهش دهند ۶۰ میلیون آدم از مرگ‌ناشی از گرسنگی در دنیا نجات پیدا خواهند کرد.
می پرسید پس چطور این به عقل اقتصاددانها نرسیده و هنوز تولید گوشت به صرفه است دلیلش ساده است: وجود نفت!
فقط نفت و کود شیمیایی که از نفت ساخته میشود میتواند صنعت تولید گوشت را سرپا نگه دارد البته به قیمت بریدن درختهای جنگل و تبدیل آنهابه مزرعه یونجه و ته کشیدن آبهای زیرزمینی.
در قدیم اصلا ممکن نبود بتوانیم برای اینهمه گاو و مرغ غذا تولید کنیم.
با تمام شدن نفت و سفره های زیر زمینی و ته کشیدن جنگلهایی که بشود آنها را به مزرعه تبدیل کرد خود به خود ادامه چنین رژیم غذایی و تولید میلیاردها حیوان خوراکی غیر ممکن خواهد شد‌.
علاوه بر به صرفه نبودن ، گوشتخواری برای سلامتی ما هم نه واجبست نه مفید!
اگر فکر میکنید با گیاه خواری بیمار و ضعیف و کم خون خواهید شد در اشتباهید.
به جز ویتامین ب۱۲ که میتوان آن را به آسانی با خوردن قرص یا سالی چند عدد تخم مرغ جبران‌کرد هیچ ماده ای در گوشت نیست که در گیاهان وجود نداشته باشد.
برای موفقیت در هیچ کاری نیاز به خوردن گوشت ندارید.
گاندی، تولستوی ،داوینچی و موری رز قهرمان شنای المپیک در تمام‌عمرشان لب به هیچ‌گوشتی نزدند.
در مطالعه ای که در افراد بالای صدسال در مجارستان انجام شد عمده آنها‌گیاهخوار بودند.
بر خلاف تصویری که رسانه ها از جهان به ما نشان میدهند مردم دنیا سال به سال دل نازک تر و رحیم تر شده اند.
تا همین ۵۰ سال پیش بچه های شرور محله با تیرکمان گنجشک شکار میکردند و به سیخ می کشیدند و هیچکس به آنها چیزی نمیگفت ولی امروزه حتی خوردن یا خریدن‌گوشت شکار یا پوشیدن لباسی که از پوست شکار باشد کاری غیر اخلاقی محسوب میشود.
مطمئنم دنیا به درجه ای از نازک نارنجی بودن خواهد رسید که نوه ها و حداکثر نتیجه های ما داستان بی رحمی هایی که ما با گاوها و مرغها و ماهی ها می کردیم را در کتابهایشان به عنوان جنایتهای عصر حجری خواهند نوشت و از آنها فیلمهای ترسناک خواهندساخت.
ما آدمها درحالی به گرگ ها و شیرها، وحشی میگوییم و خود را گونه ای مهربان میدانیم که در حال انجام بزرگترین‌کشتار تاریخ در هر روز و هرساعت هستیم.
ما میکشیم‌چون‌گوشت را دوست داریم درحالی که بدون آن هم زنده می مانیم ولی گرگ‌ها و شیرها فقط چون مجبورند می کشند.
بعضی ها ممکنست استدلال کنند ما با خوردن گاوها و مرغها به آنها لطف میکنیم چون اگر ما نبودیم اصلا آنها بوجود نمی آمدند ولی آیا به وجود آوردن آنها برای زندگی که فقط باید در آن شکنجه بشوند نفعی برایشان دارد؟
امروزه خوردن‌گوشتِ شکار بی رحمانه به نظر میرسد ولی وقتی گوشتخواریم در واقع داریم به شخص دیگری پول میدهیم تا او به جای ما حیوانی را برایمان بکشد و واقعا این چه فرقی با شکار کردن دارد؟
امروزه قوانینی در حمایت از حیوانات وضع شده که فقط کمی از آلام آنها کم میکند مثل قانون بزرگ کردن قفس مرغها یا اسطبل گاوها یا قانون بی هوش کردن حیوانات قبل از سلاخی! ولی تا زمانی که افرادی مثل من به هر قیمتی حاضرند گوشت بخورند این داستان ادامه خواهد داشت.
متاسفانه ما به مزه گوشت بدن حیوانات عادت کرده ایم و عادات غذایی ما برایمان عزیزتر از حدی هستند که به راحتی بتوانیم‌ آنها را کنار بگذاریم ولی هنوز امیدهای زیادی وجود دارد.
گوشت مصنوعی!
به نظرم اگر کسی بتواند گوشتی مصنوعی تولید کند که آنقدر مزه اش خوب باشد که آدمها را از خوردن حیوانات بی نیاز کند باید به او بزرگترین جایزه ی صلح را اهدا کرد چیزی هزار برابر جایزه صلح نوبل!
جایزه صلح با حیوانات.
امیدوارم روزی بتوانم بر وسوسه خوردن جسد حیواناتی که مثل من درد می کشند غلبه کنم.
من‌به احترام گیاه خواران و وگانها کلاهم را از سر بر می دارم و آرزو میکنم بتوانم روزی چون آنها شوم‌ یا لااقل با اختراع گوشت مصنوعی از ننگ خوردن حیوانات خلاص شوم.
سالهاست به مامیگویند شما اشرف مخلوقات هستید و نباید چون حیوانها زندگی کنید ولی ما آدمها وقتی میتوانیم به آدم بودنمان افتخار کنیم که بتوانیم بدون کشتن دیگران زندگی کنیم.
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

در فضیلت گیاه خواری( بخش اول)

همین اول اعتراف کنم که من عاشق گوشتم و فکر نمیکنم هیچ وقت بتوانم عادت گوشتخواری ام را ترک کنم.
تا چندی پیش وقتی کسی میگفت گیاهخوارست من نگاهی به او میکردم و برحالش تاسف می خوردم و با خودم فکر میکردم اینجور آدمها یا حس چشایی و سلیقه غذایی خرابی دارند یا می خواهند کاری کنند که مردم فکر کنند تافته جدابافته ای هستند ولی بعد از خواندن کتاب پیتر سینگر یعنی "آزادی حیوانات" ذهنم چنان تغییر کرد که با اینکه هنوز عادت گوشتخواری را نتوانسته ام رها کنم ولی از آن پس با شرمندگی و عذاب وجدان گوشت میخورم.
سالهاپیش متوجه شدم یکی از عزیزان و خوبان روزگار تصمیم گرفته گیاهخوار شود و وقتی دلیلش را پرسیدم با توجه به سلوک اخلاقی اش از یکی از بزرگان نقل قولی کرد که میگفت ما نباید شکم خود را تبدیل به قبرستان حیوانات کنیم. گرچه آن حرف در دل سنگ من کمی اثر کرد ولی هیچ چیز مثل شرحی که سینگر از نحوه تولید گوشت میدهد نتوانست اینچنین حسم به گوشتخواری را تغییر دهد.
قبل از خواندن بقیه داستان به شما هشدار میدهم که شنیدن‌ قصه ای که میخواهم برایتان تعریف کنم ممکنست حسابی حالتان را بگیرد و کبابتان را کوفتتان کند ولی مطمئنم این یکی از مهمترین قصه هاییست که باید بشنوید.
صدسال پیش خوردن مرغ مگر در مراسمی خاص نه تنها مرسوم نبود بلکه ممکن هم نبود.
تولید مرغ محدود بود به مرغ و خروس هایی که آدمها در عرض چندسال در باغچه شان بزرگ میکردند و در مناسبتهای خاصی اگر دلشان می آمد سر میبریدند.
اصلا مغازه های مرغ فروشی به شکل امروزی وجود نداشت.
در صدسال پیش اگر در یک روز کل مرغهایی که در حیاطهاو مزرعه های ایران زندگی میکردند را هم سر میبریدند کفاف مصرف یک روز جوجه کباب ما آدمهای این دوره و زمانه را نمیداد.
در دنیای جدید سالانه فقط در آمریکا ۵ میلیارد مرغ خورده میشود.
خب میپرسید مشکل کجاست؟
آیا میدانید تولید چند میلیارد مرغ چگونه ممکن میشود؟
مرغهای گوشتی از همان زمان که سر از تخم در می آورند در بزرگترین و متعفن ترین شکنجه گاه تاریخ ،زندگی نکبت بارشان را شروع میکنند، زندگی یی که به جای ۵ سال فقط در ۴۰ روز به طرز فجیعی به پایان میرسد.
در مرغداری ها جوجه ها آنقدر در هم چپیده نگه داری میشوند که حتی نمیتوانند بالهایشان را از هم باز کنند آنها در تمام عمر در فضایی به اندازه یک کاغذ A4 زندگی میکنند.
زیر پایشان مدفوع آنچنان متعفنیست که پاهایشان تاول میزند و ریه هایشان می سوزد.
جوجه ها از شدت کلافگی دائم همدیگر را نوک میزنند پس مرغداران نوکشان را با دستگاهی که مثل گوتین داغ است میچینند.
نوک عضو بسیارحساسیست و درد نوکچینی درست مانند اینست که لب شما را با قیچی داغی ببرند و مجبورتان کنند با همان لب مرتب غذا بخورید.
چراغهای مرغداری تقریبا دائم روشن هستند تا جوجه ها نتوانند بخوابند و دائم بخورند.
جوجه ها در عرض ۴۰ روز به اندازه چندسال وزن می گیرند و این وزن چون بیش از تحمل پاهای نحیفشانست اغلب در روزهای آخر در آن آشفته بازار میشکنند.
از مرغها که بگذریم وضع گاوها هم بهتر نیست.
اگر فکر میکنید گوشتی که میخورید گوشت گاوهاییست که در مراتع و مزارع سالها ول میگردند و ماما میکنند و علف تازه نوش جان میکنند کاملا در اشتباهید چون این جور گاوها یک درصد گوشتی که شما میخورید را هم نمیتوانند تامین کنند.
گاوداری صنعتی یکی از بزرگترین شکنجه گاه های تاریخ برای حیوانات هستند.
گوساله ها بعد از تولد از مادرشان جدا میشوند و برای هفته ها ، مادر و فرزند ناله میکنند و ضجه می زنند.
از همان اول عادت مکیدن را از گوساله ها میگیرند و به جای شیر مادر ،کنسانتره ای از شیر خشک و مواد مقوی به آنها میدهند تا چندماهه چاق چله شوند و آماده سلاخی شوند.
رژیم غذایی گوساله ها را عمدا کم آهن می کنند تا گوشتشان صورتی تر و گران تر شود.
علف تازه هم ممنوعست چون گوشت را پر رنگ و ارزان میکند و این کارها به قیمت یک عمر ضعف و بی حالی گوساله زبان بسته تمام میشود.
در دامداریهای صنعتی فضا آنقدر تنگست که گوساله حتی نمیتواند در اسطبلش دور بزند.
آنها را بیرون‌نمیبرند چون راه رفتن آنها باعث میشود کالری بسوزانند و عضله هاشان سفت شود و لطافت گوشتشان کم شود پس با زنجیر آنها را میبندند تا تولید گوشتشان هرچه بیشتر به صرفه باشد.
به آنها آب خالی نمیدهند و مخصوصا آنها را تشنه نگه میدارند تامجبور شوند بیشتر و بیشتر غذایی که شبیه سوپ است بخورند و زودتر وزن بگیرند.
گوساله ها بعد از چندماه درحالی زندگی وحشتناکشان را به پایان میبرند که رنگ هیچ مرتع و علف تازه ای را ندیده اند و از پستان هیچ مادری شیر نخورده اند.
حالا نوبت سلاخیست.
آویزان شدن از پا و قطع سر حتی وقتی قبلش با شوک برقی، گاو بی حس شود قطعا دردآورست چه برسد به اینکه حتما بخواهیم با روشهای ذبح سنتی حیوان را زجرکش کنیم.

ادامه دارد
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

خجالت بکش

روز عاشوراست!
و من آنکالم.
تا به حال چنین عاشورایی ندیده بودم.
پرنده در خیابان پر نمیزند و به جز پرچمهای سیاهی که کار شهرداریست انگار هیچ خبری از عاشورا نیست.
یاد سالهای پیش میفتم که در هر کوی و برزنی دیگی به پا بود و دست همه ی مردم چند ظرف یک بار مصرف پر از قیمه امام حسینی بود.
با این خلوتی ،خیلی زودتر از همیشه به بیمارستان میرسم و ماشین را در پارکینگ بیمارستان پارک میکنم.
صدای ضجه ی سوزناکی که از حیاط بیمارستان تا پارکینک میرسد دلم را چنگ میزند صدای مردی است که فریاد میزند:
خجالت بکش!
گرچه این روزها صدای گریه و شیون شنیدن و بر سر کوفتن دیگر برای ما عادی شده است ولی نفهمیدم داستان این "خجالت بکش" چه بود.
حدس زدم لابد دارد بر سر یکی از همکاران بیچاره پزشکمان، داد میزند و چه دیواری کوتاه تر از پزشک و کادر درمان!
آنهایی که بخاطر چنین افتضاحی که کم از جنایت ندارد باید جواب پس بدهند بدون هیچ خجالتی دارند راست راست راه میروند و منتظر پست بعدی شان در دولت جدید هستند آنوقت کادر درمانی که با دست خالی به جنگ اژدها فرستاده شده باید هر روز بین آی سی و یو و پزشکی قانونی در رفت و آمد باشد.
از پله ها بالا میروم‌ جلوی درِ بخش مرد جا افتاده ای هق هق کنان به سر و صورتش میزند.
وارد بخش کرونا میشوم مشاوره هایم را انجام میدهم‌ ،دو نفر سردرد شدید دارند و یکی سرگیجه دارد و دیگری یک خانم آلزایمریست که بعد از کرونا خیلی اوضاع ذهنی اش به هم ریخته است یک نفر تشنج کرده است.
داخل هر اتاق آنقدر تخت چیده اند که برای رسیدن به تخت مورد نظر باید از لابلای چند تخت رد شد و اوضاع بخش ها بی شباهت به فیلمهای آخرالزمانی نیست.
به محض خارج شدن چند نفر از همراهان بیماران دوره ام میکنند که آیا مریض آنها را هم دیده ام و دکتر عفونی هستم یانه؟ توضیح میدهم فقط مشاور مغز و اعصابم و از حال ریه و کرونای عزیزانشان خبری ندارم و ناامیدشان میکنم و از دور و برم پراکنده میشوند و باز هم باید منتظر بمانند.
همه بخش ها را از پایین تا طبقه ششم سر میزنم.
نوبت آی سی یو کروناست تا وارد میشوم یکی از مریض ها کد میخورد و پرستارها سراسیمه مشغول احیا میشوند یکی از آنها میگوید از دیشب این سومی ست که کد میخورد و آهی میکشد.
پرستارها کلافه هستند و مرتب باید پشت تلفن درباره تک تک بیماران جواب پس بدهند.
اکسیژنش چندست؟
هنوز زیر دستگاهست؟
از دیروز بهترست‌؟
بدترین قسمت بیماران کرونایی اینست که از زمان بستری تا روز آخر،ارتباطشان با عزیزانشان کاملا قطع میشود و این بی ملاقاتی دست کمی از احساس خفگی که بابت خود کرونا می کنند ندارد و از آن طرف وضع آنهایی که چشم به راه دیدن عزیزشان و شنیدن صدای آنها هستند هم به همان بدیست.
بعد از چندساعت کارم تمام میشود.
از در حیاط به سمت پارکینگ راه می افتم و هنوز آن صدا را میشنوم :
خجالت بکش!
خجالت بکش!

مرد جاافتاده ایست لباس سیاه به تن دارد.ضجه می زند.به چهره اش از دور نگاه میکنم جای مهر بر پیشانی دارد‌.
فریاد میزند:
زری منو ازم گرفتی
خدایا
خجالت بکش!
خدایا خجالت بکش!
بس نیست اینهمه آدمکشی؟
خدایا خجالت بکش!
زری عزیزمو ازم گرفتی!
من به جای تو دارم خجالت میکشم
خدایا خجالت بکش!

کجایی خدا! که آنهایی که باید خجالت بکشند پشتت پنهان شده اند و لابد مشغول عزاداری هستند در راه رضای خدا!

/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

فرویدیّت( قسمت دوم)

بعد از ظهور نازیسم در اروپا فروید یهودی وشاگردانش که آنها هم عمدتا یهودی بودندفراری شدند.
فروید در لندن درگذشت ولی شاگردانش دسته‌جمعی به آمریکا مهاجرت کردندو در نتیجه روانپزشکی آمریکا به‌مدت ۵۰سال در قبضهٔ روانکاوان فرویدی باقی‌ماند.
روانپزشکی خرجش را کاملا از پزشکی جدا کرد و تبدیل به مذهبی با باورهاو حواشی عجیب شد.روانکاوان آنچنان مدعی شده‌بودند که دیگر هدفشان نه فقط نجات بیماران روانی، بلکه رهایی بشریت بود.
روانکاوی‌شدن و از اسرار خصوصی و زیرشکمی با روانکاو خودحرف‌زدن تبدیل به مد روشنفکری شده‌بود.‌
روانکاوان،جلد مجلات وبرنامه‌های تلوزیونی را قبضه کرده بودند و پزشکان با بهت وحیرت به آنها نگاه می‌کردند.
نورولوژیست‌ها،با پیشرفت پاتولوژی وتصویربرداری، هر روز اسرار تازه‌ای از مغز کشف می‌کردند،درحالی‌که روانپزشک‌ها فقط درگیر ناخودآگاه وحرف‌زدن دربارهٔ اعضای خصوصی مردم بودند،بدون اینکه هیچ دستاورد درمانی داشته باشند.
درحالی‌که روانکاوان ساعتها روی صندلی راحتشان می‌نشستند و از پولدارها می‌خواستند دربارهٔ میلشان در کودکی به پدرومادرشان صحبت کنند،کار همهٔ اسکیزوفرن‌ها به زنجیر و تیمارستان می‌کشید و افسرده‌‌ها در گوشه‌ای دق می‌کردند.
روانپزشکی بیمارانش را به کلی فراموش کرده بود.
جدا از شکست در درمان حتی در زمینهٔ تشخیص هم روانپزشکی هیچ پیشرفتی نکرده بود.
در سال ۱۹۴۹ سه روانپزشک برجسته به‌طور جداگانه با ۳۳ بیمار مصاحبه کردندو فقط در ۲۰درصد موارد تشخیصشان مشترک بود(تصور کنید این تشخیص ۲۰درصدی در سرطان یک بیمار اتفاق بیفتد.)
ضربهٔ بعدی را روزنهان به روانپزشکی آمریکا وارد کرد. او از سی آدم سالم خواست به ۱۲ تیمارستان مراجعه کنند و اظهار کنندصداهایی می‌شنوند و بعد از بستری بگویند صداهابرطرف شده و رفتارطبیعی داشته باشند،همهٔ آنها تشخیص اسکیزوفرنی گرفتند و ماههادر تیمارستان نگه داشته‌شدند.
مقالهٔ روزنهان در مجلهٔ ساینس منتشرشد و روانپزشکان را تحقیر کرد.
کم‌کم انتقاداتی که به روانکاوی می‌شد تبدیل به خشم و نفرت شد‌و جنبش ضدروانکاوی کل آمریکا را فرا گرفت.
کاربه‌جایی رسید که می‌گفتند بیماریهای روانی،بیماری نیست بلکه فقط نوع دیگری از زیست است و روانپزشکی شبه‌علم است.
طرفداران این جنبش دائما راهپیمایی می‌کردند و خواستار تعطیلی تیمارستانها و آزادکردن دیوانگان از غل‌وزنجیر بودند.دولت‌ها هم بدشان نمی‌آمد از شر هزینه‌های کمرشکن تیمارستان‌هایی که ازآنها بیماری شفا نمی‌یافت،خلاص شوند.هیپی‌ها به تیمارستان‌ها حمله می‌کردند و به‌زعم خودشان آدمهارا از بندوزنجیر روانکاوان آزاد می‌کردند. خیابانهای آمریکا پر شده‌بود از اسکیزوفرن‌هایی که جایی برای خواب نداشتند.
روانپزشکی بی‌دفاع و سرگردان و تنها مانده بود و بابت فاصله‌ای که از پزشکی گرفته بود بدون حمایت جامعهٔ پزشکی در گوشهٔ رینگ گیر افتاده بود.
کم‌کم روانپزشکان فهمیدند باید به اصل خودشان یعنی پزشکی باز گردند و به روشهای تجربی احترام بگذارند و این‌چنین بودکه DSM3 یعنی کلید تشخیصی بیماریهای روانپزشکی جدی گرفته شد.
روانکاوان که هنوز دست بالا را داشتند به شدت مقاومت می‌کردند.آنها مانند کشیشانی که از انجیل دفاع می‌کنند،دائم تکرار می‌کردند که باید به سنت‌های فرویدی احترام گذاشت. ولی روانپزشکی به زحمت حرفش را به کرسی نشاند و به الگوریتم‌های تشخیصی سروسامانی داد تا کم‌کم نوبت درمان رسید.
وقتی به‌عنوان اولین دارو، لارگاکتیل و سپس ایمیپرامین و بعد لیتیوم کشف شد کاخ بلند فرویدیت که روی هوا بنا شده بود ناگهان فروریخت.
قدیمی‌ها هنوز مقاومت می‌کردند و به عنوان آخرین تیر ترکش می‌گفتند اول روانکاوی بعد دارو! شروع دارودرمانی در بخشهای روانپزشکی بیشتر با فشار رزیدنت‌های روانپزشکی شروع شد تا نظر اساتید.
در عرض چندسال تیمارستانها خالی شدند.
حالا باید فرویدیها به سوالات مهمی جواب می‌دادند:
اگر افسردگی به دلیل خشم از والدین در کودکی است چرا با ایمی‌پرامین بهتر می‌شود؟چرا شیدایی با لیتیوم بهتر می‌شود؟
و در آخر روانپزشکی به آغوش پزشکی بازگشت و با مغز آشتی کرد.
امروزه با کمک تصویربرداری پیشرفته می‌دانیم در اسکیزوفرنها ناقل عصبی گلوتامات در هیپوکامپ کم می‌شود.امروزه اسکیزوفرنها درمان می‌شوند و لازم نیست به زنجیر کشیده بشوند.
می‌دانیم در افسردگی ناحیهٔ برودمان ۲۵ مغز بیش فعالست و بادرمان به‌حالت عادی بر می‌گردد.امروز با مطالعهٔ تجربی می‌دانیم، گروه درمانی، مغز افراد وسواسی را تغییر می‌دهد‌.اخیرا در پژوهشی در هاروارد خانواده‌ای افسرده که مشکلی دریک آنزیم مربوط به گلیسین داشتند بامصرف گلیسین درمان شدند.
امروزه روانپزشکی از هرزمان دیگری سربلندترست و پارهٔ تن پزشکی وخواهر دوقولوی عصب‌شناسی‌ست.
احتمالا روزی DSM را نه فقط براساس علائم بالینی بلکه براساس ژنها و تصاویر fmriاز نو خواهند نوشت.
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

📚 معرفی تازه‌های نشر

🔶 اطلاعات کتاب‌شناسی:

مخنویس
یادداشت‌های یک پزشک اعصاب دربارۀ جهانِ انسان
نویسنده: رضا ابوتراب
تعداد صفحه: ۳۵۲/ قیمت: ۸۵۰۰۰ تومان
خرید مستقیم در تلگرام، با تخفیف ویژه:
@kargadanpubBot

#نشر_کرگدن
#معرفی_تازه‌های_نشر
#مخنویس
#رضا_ابوتراب
#جهان_ذهنی_انسان
#عصب‌شناسی
#تکامل

Читать полностью…

مخ نویس

مجموعه: گوناگون
نویسنده: رضا ابوتراب

اطلاعات کتاب‌شناختی
شابک: 0-99-6420-622-978
تعداد صفحه: 352
قیمت پشت جلد: 85000 تومان
قیمت پس از تخفیف: 72250 تومان
قطع: رقعی
سال انتشار: 1400

Читать полностью…

مخ نویس

مخنویس کتاب شد


پس از دوسال کش و قوس فراوان و درحالی که کم کم داشتیم کاملا ناامید میشدیم بالاخره مجوز چاپ کتاب مخنویس را با تلاش انتشارات کرگدن بخصوص دکتر شیخ رضایی عزیز از ارشاد گرفتیم و کتاب چاپ شد و از هفته آینده توزیع خواهد شد.
کتاب را از میان همان پستهایی که در مخنویس در این چندسال نوشته ام(منهای دوسال اخیر که کتاب در ارشاد خاک می خورد) انتخاب و مطالب مرتبط به هم را در دوازده فصل برایتان جمع و جور کرده ام.
کتاب مخنویس مثل بقیه کتابها نیست و میشود آن را از اول به آخر خواند یا اصلا فالش را گرفت و از وسط باز کرد.
مطمئن نیستم ولی فکر کنم خوب کتابی شده باشد و البته هیچ ماستبندی نمیگوید ماست من ترشست و اگر هم ترش بود به شیرینی خودتان ببخشید و امیدوارم نوش جانتان باشد.
برای تهیه کتاب از هفته آینده میتوانید به کتابفروشی های سراسر کشور مراجعه کنید و اگر وقتش را ندارید می توانید از طریق ربات انتشارات کرگدن در تلگرام کتاب را از طریق پست و با تخفیف ویژه دریافت کنید


آدرس ربات:
@kargadanpubBot

Читать полностью…

مخ نویس

در فضیلت روانپریشی
قسمت سوم "جنون"

چرا بعد از یک میلیون سال که از تکامل انسان میگذرد، انتخاب طبیعی ،هنوز ژنهای مسئول جنون را از مخزن ژنی ما حذف نکرده است؟
روانپریش ها به ندرت بچه دارمیشوند ولی هنوز ۲ تا ۵درصد مردم به اسکیزوفرنی و شیدایی و اوتیسم مبتلا هستند و افراد زیادی به فرمهای خفیف تر این بیماریها مبتلا هستتد.
این بیماریها به شدت ارثی هستند.اگر فامیل نزدیکتان چنین بیماریهایی داشته باشد احتمال اینکه شما هم مبتلا شوید ده برابر و اگر قل همسانتان اسکیزوفرن باشد احتمال اینکه شما هم مبتلا باشید ۴۳ برابر میانگین جامعه ست ولی با این حال و با توجه به پیشرفت در علم ژنتیک، هنوز ژنهای کاملا مشخصی که مسئول این بیماریها باشند پیدا نشده اند.
راندولف نسه نویسنده کتاب دلایل خوب برای احساسات بد،در توضیح این مسئله، برپایه نظریه تکامل، تئوری طرح میکند.
تا به حال به این فکر کرده اید که چرا گنجشک ها به جای۴تخم۲۰تخم نمیگذارند؟چون آنها دقیقا به تعدادی تخم میگذارند که درآن تعداد،احتمال زنده ماندن جوجه ها حداکثر میشود.
یا به این فکر کنید چرا بال پرنده هااز دو متر بلندتر نشده است مگر هرچه بال بلندتر باشد پرنده بهتر پرواز نخواهد کرد؟
جواب اینست اگر بال از یک حد مشخصی بلندتر باشد باعث دردسر پرنده میشود و به کوه و درخت میخورد و او را به کشتن میدهد.
منظور اینکه خیلی خصوصیات و جهشهای ژنی مفید که برای یک کار مفید انتخاب شده اند اگر فقط کمی از آنور بام بیفتند به دردسری خطرناک تبدیل میشوند.
احتمالا در مورد روانپریشی هم چنین منطقی حاکمست.
در واقع شاید همان ژنهایی که زمانی به دلیل مفید بودنشان انتخاب شده اند فقط با کمی از آنور بام افتادن( با مکانیسم هایی مثل اثرمحیط یا تغییر نقش پذیری ژن یا..)از طریق دیگری باعث دردسرهایی مثل اسکیزوفرنی یا اوتیسم و دوقطبی میشوند.
در بیماری شیدایی ژنهایی که متهم به بروز بیماری هستند همان ژنهایی اند که اگر از آنور بام نیفتند در بسیاری از مردم باعث تلاش های بلند پروازانه و دستاوردهای بسیار بزرگ میشود.
کمی شیدایی نه فقط باعث موفقیت ، خوب شعر گفتن ، پرتلاش بودن ،خوش صحبت بودن، و بامزه و خوش محضر بودن میشود بلکه میتواند پیدا کردن جفت را هم ساده تر کند.
همین چندوقت پیش مرد محترمی به من مراجعه کرد که از بیخوابی شکایت داشت و به تازگی از زنش جدا شده بود او یک مرد بسیار موفق و پرتلاش بود و می گفت سالهاست بیش از ۴ ساعت نمیخوابد.
او چند شرکت مهم را مدیریت میکرد و حقوق نجومی می گرفت.
وقتی بیشتر با او در مورد طلاقش صحبت کردم متوجه شدم مهمترین علتی که خانمش دیگر نتوانسته او را تحمل کند میل جنسی شدید او و انرژی بیش از حدش بوده و به قول خودش شاید خانمش بخاطر همین چیزها فرار کرده است.
او یک شیدای(دوقطبی)تیپیک ولی موفق بود که سالها با افتخار کار کرده بود و خواهد کرد.
آمار اندکی که از شیوع بیماریهای خُلقی داریم فقط نوک کوه یخیست که بیشتر آن زیر آبست.
ژنهای اوتیسم هم اگر از آنور بام نیفتند و اوتیسم نشوند ،می توانند باعث خَلق ریاضی دانان یا مخترعین خلاق (والبته گوشه گیر با اخلاقهایی عجیب و غریب) بسیار موفقی بشوند.
اوتیسم احتمالا محصول زیادی مردانه شدن ژنهاست پس ژنهایش میتواند باعث بهتر شدن تفکر انتزاعی مثل هوش ریاضی شود درواقع همان ژنهایی که در ۹۹ درصد موارد باعث خلاق شدن و بهبود تفکر ریاضی در حاملینش میشود در یک درصد موارد باعث اوتیسمی ناتوان کننده خواهد شد.
ژنهای دخیل در اسکیزوفرنی هم که بر عکس اوتیسم حاصل غلبه ژنهای مادری هستند توسط انتخاب طبیعی برای اثر مثبتشان روی توانایی گفتاری انتخاب شده اند ولی با افتادن از آنور بام باعث اسکیزوفرنی میشوند.
میگویند درتاریخ بعضی از اسکیزوفرنهای خفیف با اعتقادات راسخشان، تبدیل به رهبرانی کاریزماتیک شده اند.
جولیان جینز نویسنده کتاب ساختار خودآگاهی معتقدست اصلا تا همین چند هزار سال پیش ،بیشتر مردم شبه اسکیزوفرن بوده اند و بت پرستی و حرف زدن با بتها یا خدایان یونانی در ایلیاد و هومر، فقط از ذهنهایی اسکیزوفرن بر می آید.
حتی در مورد آلزایمر هم تئوری وجود دارد که ژنهایی که در پیری باعث رسوب آمیلوئید وآلزایمر میشوند همانهایی هستند که در نوجوانی به کار هرس سیناپسی می آیند.
این تئوری از لب بام افتادن،توضیح میدهد چرا با اینکه این بیماریها اینقدر شیوع ارثی دارند هنوز ژنهایشان کشف نشده است‌ و چرا انتخاب طبیعی نخواسته این ژنها را از دی ان ای ما پاک کند؟
راندولف نسه،شاهد جالبی برای مدعایش می آورد.
او می‌گوید که متوجه شده در بین نزدیکان کسانی که به شکل ویژه ای خلاق هستند شیوع بیماریهای روانی به طور معناداری بالاترست.
پس شاید به قول قدما همه چیز ازجمله جنون هم حکمتی دارد.
حتی اگر جنون برای خودِ مجانین چیزی جز دردسر نداشته باشد ژنهای جنون‌برای خیلی ها میتواند یک برگ برنده باشد
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

در فضیلت روانپریشی
قسمت دوم "افسردگی"
بخش دوم

رنج و افسردگی چه کمکی به بقای ژنهای ما میکند؟
بخشی از نفعی که ما از افسردگی میبریم مثل نفعیست که از درد میبریم.
بیماران دیابتی که دچار نوروپاتی میشوند دردی در پاهایشان احساس نمیکنند و بی دردی باعث زخمهای خطرناکی در پاهای آنها میشود.
اگر اشتباه کنیم و شکست بخوریم ولی هیچ خاطره غمناکی از آن شکست نداشته باشیم تا ابد یک بازنده خواهیم ماند پس افسردگی خاطره ی شلاقیست که قرارست ما را از اشتباهی دوباره نجات دهد.
ولی داستان منافع افسردگی پیچیده تر از اینهاست.
در یک تحقیق ، موشهایی که فلوکستین خورده بودند را داخل استخری رها کردند و تلاش آنها برای غرق نشدن را با موشهایی که فلوکستین نخورده بودند مقایسه کردند.
موشهای فلوکستینی بیشتر دست و پا میزدند و کمتر غرق میشدند که این یعنی فلوکستین با بالا بردن خلق به بقای موش ها کمک میکرد سپس آزمایش را کمی تغییر دادند و دوز فلوکستین را دوبرابر کردند با اینکه موشها بیشتر دست و پا میزدند ولی احتمال غرق شدنشان حتی از آنها که فلوکستین نخورده بودند هم بیشترشد.‌چون وقتی موشها بیش از حد دست و پا میزدند زودتر خسته میشدند و غرق می شدند درحالی که موشهای کمی بی خیال با خوابیدن روی آب و حفظ انرژیشان نجات پیدا می کردند.
وقتی دچار مصیبتی میشویم افسردگی باعث میشود انرژی خود را برای روز مبادا ذخیره کنیم بخصوص اگر در صدهزار سال پیش زندگی می کردیم.
افسردگی به شما برای بقا همان قدر کمک می کند که اضطراب و ترس برای فرار از خطر.
وقتی یک روز صبح با سرماخوردگی از خواب بیدار میشوید و احساس میکنید حوصله ندارید سر کار بروید این افسردگی و بی حوصلگی برای بدنتان مفیدست و می تواتد انرژی شما را برای مبارزه با عفونتی که گرفتارش شده اید ذخیره کند.
هر زمان میزان کالری که از هر فعالیتی بدست می آورید از انرژی که صرف آن کار می کنید کمتر باشد بهترست کنج خانه کز کنید و منتظر فرصت بعدی باشید.
وقتی سرمایه ها خوابیده و کرکره ی مغازه ها پایین است شاید افسردگی و هیچ کاری نکردن روش مطمئنتری باشد تا سرمایه گذاری و شروع کار جدید و بدبخت شدن و از دست دادن همان اندک سرمایه قبلی!
افسردگی در شرایطی که صرفه با آنست چیز به درد بخوریست.
راستش گاهی به این فکر میکنم که مبادا فلوکستینی که به خیلی از کاسبهای افسرده ای که علت افسردگی شان اوضاع ناامید کننده بازار بوده داده ام باعث شده باشد بی جهت دل به دریا زده باشند و ورشکست شده باشند.
در واقع مشکل ما پزشکان اینست که در درمان افسردگی به جای درک منشا اصلی مجبوریم فقط علامتها را درمان کنیم.
امروزه اگر کسی با ذات الریه به ما مراجعه کند هیچوقت او را با داروی ضد سرفه مرخص نمی کنیم بلکه حتما از خلط او نمونه می گیریم و آنتی بیوتیک مناسب را تجویز می کنیم درحالی که در افسردگی،ما فقط علامتهای افسردگی را درمان میکنیم نه علتش را!
جداول dsm4جداولی هستند که یک دانشجوی سال اول پزشکی هم میتواند به راحتی با نگاه به آنها نوع دقیق اختلال روانی افراد را تعیین کند.اگر ۳ تا از ۵ علامت فلان بیماری روانی را داشته باشید تشخیص شما افسردگی ماژور یا دوقطبی ست و باید درمان‌شوید.
تا سالها روانپزشکها به درمان سوگواران در زمان سوگ اصرار میکردند و معتقد بودند کسی که عزیزش را ازدست داده چون کرایتریای افسردگی را در جداول روانپزشکی پر میکند باید دارو بخورد تا مثل کسی بشود که انگار اتفاقی برایش نیفتاده است.البته این دیدگاه بعدا تصحیح شد و معلوم شد سوگواری برای روان ما مفیدست خب شاید روزی معلوم شود افسردگی هم در بعضی موارد مفیدست.
سالهاست پزشکان گویی عهد کرده اند هیچ آدم افسرده ای در عالم را بدون درمان رها نکنند درحالی که بسیاری از بزرگترین پیشرفت های بشر مدیون آدمهاییست که سالها در افسردگی زندگی کرده و حتی بخاطر آن خودکشی کرده اند.
بسیاری از نویسندگان بزرگ و مصلحان تاریخ بیشتر عمر خود را در عزلت افسردگی، به تفکر و یافتن راهی برای کاهش آلام بشر گذرانده اند.
اصلا خیلی ها معتقدند افسرده ها ستون فقرات یک جامعه سالم و اخلاقی را میسازند و بار اصلاح اخلاقیات جامعه بشری بر دوش نحیف افسردگان ست. همانهایی که از رنج دیگران گریسته اند و به دنبال ساختن دنیایی بهتر و کاهش آلام‌بشر رفته اند.
میگویند مهمترین اتفاقی که جامعه آمریکا را آماده لغو برده داری کرد انتشار کتاب کلبه عمو تم بود. کتابی که میلیونها نفر را وادار کرد به حال برده ها بگریند.
نکند ما پزشکان خیلی بیش از حدی که لازم است با افسردگی دشمنی میکنیم؟
نکند افسردگی نرمال تر و مفید تر و ناگزیرتر از چیزی باشد که ما فکر میکنیم.
اصلا اگر افسردگی اینقدر مضر و بی فایده بود چرا در انتخاب طبیعی، از ژنهای ما حذف نشد؟
چه حکمت دیگری در افسرده زیستن وجود دارد؟

ادامه دارد...
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

در فضیلت روانپریشی
( قسمت اول : ترس)

سالهاست برای ما ایرانی ها اضطراب چیز عجیبی نیست.
اخیرا کم پیش می آید که از بیماری بپرسم آیا مضطرب نیستی و جوابی به طعنه نگیرم که : مگر اوضاع را نمیبینی؟
تورم، بیکاری ، گرانی، بی ثباتی، تحریم..
ولی سوال این است که اگر ایران را با همه ی بهانه هایش کنار بگذاریم چرا ۴۰ درصد مردم کشوری مثل سوییس که در آن همه چیز گل و بلبلست هم در دوره ای از عمرشان از مشکلی روانی رنج میبرند؟
در بسیاری از بیماران با مشکلات اضطرابی حتی اگر کل تاریخ زندگی شان را هم شخم بزنید در آن هیچ دلیلی برای اضطراب پیدا نخواهید کرد.
آدمهایی مبتلا به بیماری پانیک یا هراس میشوند که معمولا هیچ تهدید ترسناکی در زندگی شان وجود ندارد.
چرا ما آدمها اینقدر مستعد اضطراب و افسردگی هستیم در حالی که سال به سال( البته نه در ایران) بهانه های افسردگی و اضطراب در دنیا کمتر و کمتر شده است.
تا همین صدسال پیش ممکن بود صبح از خواب بلند شوید، ببینید خانمانتان را اشغال کرده اند و زن و بچه تان را بَرده و کنیز کرده اند و طناب دار بی دلیل دور گردنتان است یا آبله شایع شده و ممکنست تمام ده بچه ای که با زحمت بزرگ‌شان کردید در عرض یک هفته تلف شوند.
ولی حالا که عمر متوسط بشر به بالای ۷۰ سال رسیده و بچه ها بی دلیل تلف نمیشوند و کسی به راحتی نمیتواند شما را از خانه و شهرتان بیرون کند و غذا به اندازه کافی و انواع بیمه ها وجود دارد پس چرا باز هم هنوز اضطراب داریم؟
یکی از سرکوفت هایی که به آدمهای مبتلا به مشکلات روانی زده میشود همین است که آخه مگه تو در زندگی چه کم داری؟
ما افسرده ایم اضطراب داریم حتی وقتی که هیچ مشکلی وجود ندارد و وقتی که هیچ اتفاق ناجوری در کودکی ما نیفتاده است، چون اینگونه تکامل پیدا کرده ایم و چون ژنهای ما از ترس و رنج کشیدن ما در جهت تکثیر خود سود میبرند ومتاسفانه برای ژنهای ما پشیزی اهمیت ندارد که ما رنج بکشیم.
می پرسید چطور ممکن است رنج کشیدن ،ترسیدن، گریه کردن به بقای ما کمک کند؟
جوابهای زیادی وجود دارد.
روان و جسم ما آدمها در مدت چند میلیون سال طوری تکامل پیدا کرده که بعد از شنیدن یک خش خش ساده به جای اینکه بی خیال شود برعکس بترسد، از جا بپرد، قلبش تند بزند ، آماده فرار شود.
ما طوری درست شده ایم که از ۱۰۰۰بار صدای خش خش ساده ۹۹۹ بارش را به اشتباه بترسیم و فرار کنیم تا در آن یکباری که ببری در کمین ماست موفق به نجات جانمان شویم.
ما میلیونها سال مجبور بودیم از همه چیز بترسیم و فرار کنیم و این رمز بقای ما بوده است ولی ۵۰ سالست که دیگر هیچ شیری قرارنیست در کمینمان باشد و تقریبا هیچ خش خشی قرار نیست خطرناک باشد ولی این ۵۰ سال برای تغییر آن یک میلیون سال کافی نیست.
یکی از شواهدی که نشان میدهد بیشتر ترسهای ما منشا تکاملی و اجدادی دارد اینست که هیچ یک از فوبیاهای ما مربوط به اشیای دنیای مدرن نیست.
مثلا ما فوبیا از تفنگ یا ماشین یا چاقو نداریم ولی از مار ، عنکبوت ، شیر و ارتفاع میترسیم و درباره آنها از کودکی خوابهای وحشتناکی میبینیم بااینکه در دنیایی که امروز در آن زندگی میکنیم بیشترین علت مرگ ما همین تفنگ و چاقو و تصادف با ماشین است نه خورده شدن توسط شیر یا نیش مار و عنکبوت و سقوط از کوه.
اجدادی که بی خیال صدای خش خش شدند توسط شیرها خورده شدند یا مارها نیششان زدند و بنابراین ژنهای بی خیالی از خزانه ی ژنهای ما حذف شدند.
در یک مطالعه مقایسه ای بر روی میزان ترس از ارتفاع بین افرادی که در کودکی سابقه حوادث خطرناک مثل سقوط از ارتفاع را داشتند با آنهایی که چنین سابقه ای نداشتند ، انجام شد.
فقط ۲ درصد آنهایی که در کودکی از ارتفاع افتاده بودند در بزرگسالی ترس از ارتفاع داشتند درحالیکه این مقدار برای گروه بدون سابقه افتادن ،۴ برابر بود. علت این نبود که آنهایی که از ارتفاع افتاده بودند ترسشان ریخته بود بلکه علت این بود که کسانی که ژن ترس از ارتفاع را ندارند همیشه بیشتر از ارتفاع می افتند.
آدمهای نترس هیچوقت در اکثریت نیستند چون بیشترشان قهرمانانه در جنگها میمیرند بیشتر از ارتفاع سقوط میکنند یا بیشتر یک سیاستمدار شجاع میشوند و ترور میشوند.
زندگی بدون ترس و اضطراب، زیباتر بود ولی بدون شک کوتاه تر هم بود.
اضطراب و ترس مانند صدای دزدگیر ماشینمان است وقتی گربه ای روی کاپوتش میپرد ،بی جهت از خواب ناز بیدارمان میکند ولی بهاییست که ما برای مبارزه با دزدی که قرارست ماشین نازنینمان را بدزدد ،باید بپردازیم.
ترس و اضطراب هزینه ی تکاملی کوچکی است برای نجات چیزی به بزرگی جان ما!
پس اگر دچار اضطراب و پانیک هستید به جای سرزنش کردن خودتان میتوانید اینطور به ماجرا نگاه کنید که سیستم هشدار تکاملی شما زیادی خوب کار میکند.
داستان افسردگی چیست
چرا طوری تکامل پیدا کرده ایم که اینهمه مستعد افسردگی باشیم؟
غم چه سودی دارد؟

ادامه دارد..

/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

حس ششم بلکه هم بیشتر

مدتی پیش پادکستی در مورد نابینایان گوش میدادم که درآن یکی از نابینایان خاطره ای تعریف کردکه عجیب بود.میگفت تا۶ سالگی همراه بقیه بچه ها در کوچه ول می گشته و فوتبال بازی میکرده و اصلا نمیدانسته با دیگران فرق دارد تا اینکه به سنِ مدرسه میرسد و به او میگویند نمیتوانی همان مدرسه ای بروی که بچه محلهایت می روند و تازه آن زمان می فهمد که با بقیه فرق دارد.
اگر کسی از کودکی چشمی برای دیدن نداشته باشد ناحیه پس سری او که در حالت عادی ایمپالس های بینایی را سر و سامان میدهد میتواند به حسهای دیگر مثل لامسه یا شنوایی عصب قرض دهد.
فرد نابینایی که خط بریل یاد گرفته در واقع با نوک انگشتانش کلمات را میبیند و اینکار را باسیمکشی عصبی در ناحیه پس سری انجام می دهد.
وقتی خواب میبینیم ناحیه پس سری ما به شدت فعال میشود ولی نابینایان مادرزاد به جای خواب دیدن ،خوابها را میشنوند و لمس میکنند، البته همان ناحیه پس سری این کار را انجام میدهد.
هر حسی در مغز قلمرویی برای خودش دارد.
با صدمه و حذف هر حسی، قلمروی آن حس در مغز، بیکار نمیماند و به اشغال حسهای همسایه در می آید.مثلا بعد از قطع دست راست،ناحیه حسی کورتکس آن دست به اشغال پا و صورت همان سمت در می آید.
پس نقشه مغز براساس نوع ورودی های حسی ساخته میشود و کورتکس بینایی و شنوایی و لامسه و بویایی و چشایی از بدو تولد تخصصی آن حس نیستند بلکه با الگو سازی به تدریج، تخصصی میشوند یعنی اصلا اینطور نیست که کورتکس پس سری، نورونهایی خاص برای درک بینایی داشته باشد.
اگر ورودی های مغر موشها را در دوره جنینی دستکاری کنیم و ورودی های عصب چشمش را به کورتکس گیجگاهی اش پیوند بزنیم آن موش با گیجگاهش خواهد دید.
هرقسمتی از کورتکس مغز آمادگی دارد برای هر حسی، الگویی بسازد و معنایی پیدا کند.
هر جایی از کورتکس مغز،هر جرقه و ایمپالسی را ،بدون‌ توجه به اینکه آنها را از چه حسگری و از چه ورودی، دریافت کرده است، تفسیر می کند.
مغز بعضی نابینایان، یاد می‌گیرد مثل خفاشها با فرستادن صوت و تحلیل بازتاب آن ،دیوارها و موانع روبرویش را تشخیص دهد.
هیچوقت عکس مغز آن استاد دانشگاهی را فراموش نمیکنم که ۹۰ درصدش پُر از آب و فقط ده درصدش کورتکس بود و با این ده درصد بدون هیچ مشکلی زندگی می کرد یا آن نوزادی را که بعد از برداشتن کامل یک نیمکره ی مغزش،زندگی نرمالی داشت.
اینها همه نشانه هاییست ازینکه مغز از اول لوح نوشته شده ای نیست بلکه با حسهایی که از محیط دریافت میکند یاد میگیرد که چگونه مغزی باید باشد.
حالا سوال اصلی!
حالا که مغز اینقدر انعطاف پذیری دارد
آیا میتوان حس جدیدی را به حواس پنجگانه اضافه کرد.
ناشنوایانی که بخاطر خرابی حلزونشان کر شده اند بعد از نصب حلزون مصنوعی برای ماهها صداهای گوشخراشی می شنوند ولی به تدریج مغزشان یاد میگیرد که ایمپالسهای حلزون مصنوعی را الگو سازی کند و آن جرقه ها را به شکل آوا تفسیر کند.
در کاشت تراشه های بینایی در چشم افراد نابینا که اخیرا شروع شده هم ایمپالسها اول به شکل جرقه ها و نورهای بدشکل هستند ولی به تدریج واضح میشوند و مغز کم کم این جرقه ها را به شکل یک تصویر،تفسیر میکند.
پس اگر مغزی که تا به حال نشنیده و ندیده با یک‌سنسور مناسب میتواند شنیدن و دیدن را یاد بگیرد چرا نتواند حسهای دیگر را با سنسورهای مناسب یاد بگیرد و عصبکشی کند؟
مثلا پرنده های مهاجر،سنسور مغناطیسی دارند و با آن جهت ها را تشخیص میدهند.
چرا ما نتوانیم یک قطب نما یا اصلا بهتر از آن یک جی پی اس را به مغزمان وصل کنیم و جهت ها را به جای نگاه کردن به نقشه از اعماق مغزمان، حس کنیم؟
یا چرا باید مارها سنسور حرارتی در شب داشته باشند و ما نداشته باشیم؟
یا چرا یک سنسور کمکی بویایی به مغزمان وصل نکنیم تا بتوانیم مثل سگها همه را از روی بویشان بشناسیم؟
یا چرا کاری نکنیم که فرکانسهای خیلی پایین یا بالاتر را بشنویم و مثل حیوانات قبل از وقوع زلزله صدایش را بشنویم؟
اصلا چرا نتوانیم مغزمان را به بازار بورس وصل کنیم و قیمتها را حس کنیم یا اگر در سی سی یو کار میکنیم ،نوار قلب بیماران را به جای نگاه کردن،حس کنیم؟
اینکارها اصلا آنطور که فکر میکنید تخیلی نیست.
اگر حس انگشتان ما میتوانند با تمرین، کار خواندن حروف بریل را انجام دهند چرا نشود مثلا حس مغناطیسی را با وصل کردن یک قطب نما و تحریک ناحیه ای از پوست در مغز عصبکشی کرد؟
شاید روزی برسد که شرکتهای بیو تکنولوژی روی اضافه کردن آپشنهایی به حسهای پنج گانه ما سرمایه گذاری کنند شاید روزی برسد که مجبور باشیم تصمیم بگیریم که آیا باید روی بچه هایمان‌ آپشنهایی مثل جی پی اس، بویایی سگ یا سنسور زلزله یا ماشین حساب،نصب کنیم یا نه؟
شاید بعد ازین مادرها به جای پُز نمره بچه هایشان ،پز آپشنهایی را بدهند که روی آنها نصب کرده اند و این شاید آغاز بزرگترین نابرابریها در گونه ی انسان باشد
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

در فضیلتِ«نمی‌دانم»

چرا ایران عقب ماند و غرب پیش‌رفت؟
انقلاب۵۷ ایران چرا اتفاق افتاد؟
شماجواب‌تان چیست؟
کدامیک ازشما خواهیدگفت:
نمی‌دانم؟
تابه‌حال‌ کارشناسی رادیده‌اید که درپاسخ به پرسشی، بگوید: نمی‌دانم؟
داستان این نیست که آدم‌ها بابت غرور یا توهم‌ِ فرزانگی درهمه‌چیز اظهارنظر می‌کنند بلکه مسئله این‌ست‌ که ما طوری ساخته‌شده‌ایم که فرضیه‌بافی وعلت‌تراشی دربارهٔ یک اتفاق برایمان راحت‌تر وقابل‌تحمل‌تر از پذیرشِ بی‌علتی یاندانستن است.
ندانستن هیچ‌وقت برای ماعادی نمی‌شود.
دیفالت ما براساس همه‌چیز دانی‌ست.
وقتی دلار بالامی‌رود، باید زحمت زیادی بکشیم‌ تا فرضیه ای برای این گران شدن ،نبافیم حتی اگر هیچ چیزی از علم اقتصاد ندانیم.
برخلاف تصور، علت‌تراشی وفرضیه‌بافی، نه یک عمل آگاهانه بلکه عملی ناخودآگاه است وهیچ‌چیز سخت‌تر از تغییرِ آگاهانهٔ آنچه بی‌اراده درحال انجام‌ست، نیست. درست مثل وقتیکه بخواهید در رانندگی به کلاچ وگاز وترمز فکرکنید‌.
هرچند در طبیعت، بسیاری از امور به‌صورت شانسی و اتفاقی پیش‌می‌آید، ما معتاد به علت‌تراشی هستیم و مغزما نمی‌تواند قبول کند که یک اتفاق، ممکن است علت مشخصی نداشته باشد.
به این تحقیق توجه کنید!
وقتی از آدم‌ها درآمریکا پرسیدند: به نظرتان سالانه چندنفر ازسرطان ریه می‌میرند؟ آنها به‌طور میانگین جواب دادند: نیم‌میلیون. ولی وقتی پرسیدند: به‌نظرتان مصرف سیگار، باعث مرگ سالانهٔ چندنفر براثر سرطان ریه میشود؟ مردم تخمین‌شان را دوبرابر کردند و گفتند: یک میلیون. کاملا مشخص است که در بررسی یک موضوع واحد، تعداد مرگ به علت سرطان ریه در عموم مردم، حتما بیش از آمار مرگ سرطان ریه در فقط سیگاری‌هاست. ولی مغز ما وقتی به چیزی علتش را هم‌اضافه کنیم خیلی راحت‌تر آن را می‌پذیرد و آن را محتمل‌تر می‌داند.
در یک مسابقه فوتبال فقط کافی‌ست در دقیقهٔ نود توپی یک سانتی‌متر آن‌طرف‌تر برود و گل شود تا مفسران بابت برتری مربی تیم برنده هزاران دلیل بتراشند.
ما حتی دلیلی مزخرف را به بی‌علتی و «نمی‌دانم» ترجیح می‌دهیم.
مثلا ترجیح می‌دهیم بگوییم انقلاب۵۷ فقط یک علت داشت.
ما تشنهٔ قاعده درست‌کردن و ساده‌کردن چیزهای پیچیده‌ایم چون هرچه اطلاعات را فشرده‌تر و ساده‌تر کنیم راحت‌تر می‌توانیم‌ آنها را در مغزمان بچپانیم.
ما برای اتفاقات، قصه‌ها و فرمول‌های ساده ای می‌سازیم تا از پیچیدگی وبی‌نظمی دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم خلاص شویم.
جالب اینکه بیشتر این دلیل‌تراشی و فرمول‌سازی‌ها، به‌صورت ناخودآگاه، توسط نیمکرهٔ چپ مغز انجام می‌شود.
در آزمایشاتی که روی افرادی که به عللی نیمکرهٔ چپ و راستشان هیچ اتصالی به هم ندارد انجام شده، وقتی از نیمکرهٔ چپ آنها بخواهید بخندند و بعد از آنها بپرسید چرا خندیدید؟ آنها شروع به دلیل‌تراشی می‌کنند. مثلا می‌گویند به آن تابلوی گوشهٔ اتاق خندیدم! ولی اگر این آزمایش را با نیمکرهٔ راست آنها تکرار کنید خواهند گفت: نمی‌دانم!
ظاهرا به‌جز نیمکرهٔ چپ‌، دوپامین هم نقش مهمی در فرضیه‌بافی و دلیل‌تراشی دارد. اخیراً یک فرد پارکینسونی بعد از درمان با داروهای ضدپارکینسون که کارشان افزایش دوپامین است از دکترش شکایت کرده که داروها باعث شده او قمارباز شود و زندگی‌اش را ببازد. در واقع دوپامین همان‌طور که حرکات را روان می‌کند باعث روان‌شدن و ساده‌گرفتن پیچیدگی‌ها هم می‌شود. دوپامین آدم‌ها را عاشق و خرافاتی می‌کند. آن مرد با مصرف دوپامین دچار الگوسازی و تفسیر بیش از حد دربارهٔ تاس‌ها و ورق‌هایی شد که در کازینو انتظارش را می‌کشیدند. او هربار مطمئن بود اینبار به هزار دلیل چرند حتما برنده خواهدشد.
آدم‌ها سال‌ها در قرعه‌کشی‌هایی شرکت می‌کنند که شانس برنده‌شدنشان کمتر از سقوط یک شهاب‌سنگ است، چون مغز هربار به آنها می‌گوید: به فلان دلیل اینبار حتما برنده‌ای!
شرکت‌های بیمه هم سال‌هاست با سوء استفاده از فهم غلط و اشتباه محاسباتی ما دربارهٔ شانس وقوع فاجعه‌هایی که خیلی نادرند، جیب ما را خالی میکنند.
بعد از ۱۱سپتامبر شرکت‌های بیمه، کلی پول از بیمه کردن مردم در برابر حوادث تروریستی به جیب زدند حوادثی که دیگر هیچ‌وقت رخ نخواهند داد.
چقدر باید احمق باشیم که از ترس برخورد هواپیمای دیگری به برج‌مان سالها حق بیمه بدهیم.
رسانه‌ها یکی دیگر از کاسبانی هستند که از عشق مغز ما به علیت و عدم فهم درست احتمال، نان می‌خورند.
مثلا وقتی حکومتی ساقط میشود لشکر کارناشناسانشان همه باهم‌ آنچنان برای این سقوط دلیلی محکم و ساده می‌تراشند که همه متقاعد می‌شوند فقط همان یک دلیل در عالم وجود دارد یا خیلی از تحصیل‌کرده‌های ما می‌گویند همهٔ بدبختی‌های ما فقط یک علت دارد و آن، ایرانی بودن یا مذهب ماست و چه دلیلی راحت‌تر و دم دست تر از اینها؟
کاش می‌توانستیم وقتی کسی از ما سوال سختی می‌پرسد نیمکرهٔ چپمان را تعطیل کنیم و بدون خجالت فقط بگوییم نمی‌دانم.
t.me/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

دنیای زنانهٔ‌زنانه

بگذارید بحثم را باقصه بامزه‌ای شروع کنم.
چندسال پیش، از مرد سبیل‌‌کلفتی خواستم جورابهایش را دربیاورد تا نوارعصب بگیرم. دست‌دست کرد و بوی پایش را بهانه آورد و آخر سر که باخجالت جورابهایش را کند،دیدم ناخن پاهای پر از مویش لاک دارد.گفت کارِ دختر کوچکش است.
این قصه چه حسی به شماداد؟
اینکه مردی ناخنهایش را لاک بزندچه حسی دارد؟
حتما میگویید چه سبیلوی خجالتی باحالی!
ولی اگر کار دخترش نبودچه؟
چرامردها نبایدلاک بزنند؟
مدتی‌ست مشغول توئیترگَردی‌ام. خوبی‌اش اینست که میشود فهمید در مغز پسرهاودخترهای دهه۸۰ چه می‌گذرد.
برای فضولی خیلی ازین بچه‌هارا فالو میکنم.
چندوقت پیش پسری عکس دستهای لاک‌زده‌اش را گذاشته بود و نوشته بود قشنگه؟
اگر مثل من متولد دهه۵۰ باشید لابد چندشتان خواهدشد یا خواهیدگفت عجب دنیایی شده ولی کامنت‌های زیر آن دستِ لاک‌زده، اصلاچیزی نبودکه منِ دهه پنجاهی انتظارش را داشتم.
کامنت‌ها پُر بود از به‌به و چه‌چه دخترهاوپسرهای همسن‌وسالش!
چه اتفاقی داردمی‌افتد؟
بگذاریدکمی، مثلاصدسال به عقب برگردیم.
به عکسهای پدرِپدربزرگهای‌تان نگاه کنید!چه فرقهایی با عکسهای خانوادگی امروزما دارند؟
مردها همیشه جدی و کمی اخمو هستند. تقریبانمی‌توانیم هیچ عکسی با لبخند ملیح و بدون ریش‌وسبیل پیداکنیم.
حالا کمی عقب‌تر برویم،مثلا به چندهزارسال قبل! روی دیوارهای تخت‌جمشید پر است از مردانی قوی‌هیکل با ریشهاوسبیلهای از بناگوش دررفته سوار بر اسب، باشمشیرهایی آماده برای ریختن خون دشمنان!
حالا دوباره به ۱۴۰۰ برگردید و به لاکهای آن آقاپسر فکر کنید!
به این فکر کنید که تعداد عمل‌های زیبایی در آقایان آنقدر زیاد شده که دارد به خانمها میرسد.
بوتاکس‌کردن در بین آقایان بابت از بین بردن چین‌وچروک‌های صورت، دیگر تابو نیست.
کمی به عقب برگردیم.سیصدسال پیش در انگلستان، مرگ ناشی از نزاع خیابانی در بین اشراف‌زادگان ۲۵درصد بوده‌است یعنی از هر ۴ اشراف‌زاده یک نفر به قتل می‌رسیده.
حالابه آمار مرگ ناشی از قتل در قرن بیستم توجه کنید.حتی با احتساب جنگهای جهانی اول و دوم و بمب اتم هیروشیما یک در هزار بوده و امروزه یک در ده‌هزار!
چه چیزی عوض شده است؟
حتی باوجود ادامهٔ جنگ در گوشه‌کنار دنیا تقریباهیچ انسان نرمالی حاضر نیست از فاصلهٔ نزدیک مثلا با شمشیر، دشمنش را هم به قتل برساند درحالیکه تا همین چندصدسال پیش جنگیدن و کشتن و بریدن سرِ دشمن و کافر، و حتی اشغال‌ سرزمین و خانمانِ همسایه، افتخار بود‌.
تا همین صدسال پیش مهمترین شعار و افتخار حاکمان حمله و غارت و اشغال و اسیر کردن مردم همسایه‌هایشان بود ولی امروزه هیچ سیاستمداری جرات ندارد در شعار انتخاباتی‌اش حرفی از جنگ و خشونت بزند.
چه اتفاقی برای ما آدمها افتاده است؟
خشونتِ ما همزمان با کاهشِ حجم ریش و سبیلهایمان کاسته شده‌است.
مردها بینی‌هایشان را عمل می‌کنند و موهای تنشان را لیزر میکنند و زنها چندین عمل زیبایی می‌کنند.
میخواهم در یک جمله جواب این سوال رابدهم وامیدوارم مرد باشید و بهتان بر نخورد!
دیگر در دنیای مدرن مردانه بودن امتیاز نیست.
در دنیایی که دیگر زور بازو شرط نیست و خشونت و غیرت و تعصب و سلطه‌طلبی جواب نمی‌دهد.در دنیایی که با درست فکرکردن می‌شود موفق شد، معلوم‌است که مانند هزارسال پیش، مردانگی مهمترین امتیاز موفقیت نخواهد بود.
در یک مطالعهٔ چهره‌پژوهی، تفاوت ابعاد و فرم اجزای چهره در زنان و مردان را مشخص کردند و طبق آن مشخصات، تصویر میانگینی از یک چهرهٔ زنانه و یک چهرهٔ مردانه ترتیب دادند.سپس متوجه شدند هرچه با دستکاری کامپیوتری، چهرهٔ یک زن را به نسبت آن چهره میانگینِ زنانه، زنانه‌تر کنند،چهره جدید از لحاظ زیبایی امتیاز بیشتری ازطرف رای‌دهندگان پژوهش میگیرد.
همین آزمایش را با چهره مردان انجام دادند و متوجه شدند هرچه چهره‌ ی مرد را به سمت مردانه‌شدن تغییر دهند نمره‌ی زیبایی کمتری میگیرد و هرچه به فرم زنانه نزدیک میشود جذاب‌تر به نظر میرسد.
شاید ده هزارسال پیش مردی که قد دو متر و شانه فراخ و ابروهایی پرپشت و چانه‌ای برجسته و مردانه داشت شانس بیشتری برای بقا و مراقبت از فرزندانش داشت ولی امروز آن مرد دو متری را فقط برای عملگی یا بسکتبال استخدام می‌کنند درحالیکه همان پسر لاک زده ممکن‌ست با مهارتش در فضای مجازی بتواند خرج چند خانواده را دربیاورد.
امروزه زنها نه لازم دارند مردانی راانتخاب کنند که مردانه‌تر باشند و نه خودشان برای موفقیت لازمست از زنانگی‌شان کم کنند.
این یعنی دنیا به سمت زنانه شدن میرود‌ و بجای اینکه زنها مردانه شوند مردها زنانه تر میشوند.
شاید حق با آنهایی باشد که معتقدند آنچه مارا زن یا مرد میکند بیش ازآنکه مربوط به کروموزوم yیا x یا هورمونها باشد مربوط به محیط و کلیشه هاییست که در آن بزرگ میشویم.
شاید خوشتان نیاید ولی احتمالا مردهایی از نوادگان‌مان بی‌خجالت لاک خواهند زد.
@draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

مغز ما هیچوقت نگران پرخوری نیست اما همواره نگرانست ما گشنه بمانیم.
رفتار مغز در مورد غذا یکی دیگر از چیزهایی است که از تکامل آن سرچشمه می گیرد.
در طول میلیونها سال تکامل که منجر به مغز امروزی انسان شد، بسیار بعیدست که پُرخوری موجب مرگ عده ی زیادی شده باشد.
در عوض انسانهای موفق آنهایی بودند که هنگام فراوانی می توانستند حریصانه بخورند.در مواقع کمبود منابع غذایی کسانی که گروه گروه می مردند آنهایی بودند که نتوانسته بودند در هنگام فراوانی حریصانه بخورند.
تاریخ تکامل مغز به ما سرنخ هایی می دهد که چرا ما قند ، چربی،نمک را اینقدر دوست داریم.سه چیز کمیاب و مفید برای زنده‌ماندن.
پس جای تعجب نیست که چرا رژیم‌گرفتن اینقدر برای آدمها سخت است.
رژیم‌گرفتن یعنی جنگ با ژنهای چند میلیون ساله!
در دنیای امروز که پُر از غذا و قند و نمک و چربی شده است ما مجبوریم با مغزی مدارا کنیم که میلیونها سال برای محیطی قحطی زده تکامل پیدا کرده است.

Читать полностью…

مخ نویس

سنگی به سیاهی شک

ما عاشق باورهایمان هستیم نه چون عمری برای رسیدن به آنها زحمت کشیده‌ایم بلکه چون هیچ کاری سخت‌تر از تغییر باورها نیست.
ما اول باور می‌کنیم، بعد برایش دلیل می‌تراشیم و سیناپس می‌سازیم، اصلا اگر اینگونه نبود مطمئنا اینهمه باورهای مختلف در دنیا باقی نمیماند و جنگ هفتاد و دو ملت راه نمی‌افتاد.
ما مسلمان و مسیحی می‌شویم و می‌مانیم چون برای مغز ما، باورهای اجدادی و توجیه و دلیل‌تراشی برای درستی آنها، راحت‌تر از هرباور دیگری‌ست.
امروزه که از هر طرف سنگی به سیاهی شک در چشمه‌ی باورهایمان پرتاب می‌شود، مجبوریم برای اینکه باورهایمان را حتی نصفه و نیمه حفظ کنیم دلیل‌های بهتری بتراشیم.
امروزه برای مسیحی‌ای که در قلب اروپا زندگی می‌کند توجیه باوری مثل پدر- پسر- روح‌القدس سخت‌تر از گذشته شده‌است.در مسلمانی هم کار به جایی رسیده که بعضی ها، وحی را با خواب قاطی میکنند و معجون غریبی از آن می سازند فقط به این خاطر که برای طرفدارانشان توجیه های بهتری جور کنند.
این داستان در روزگار مدرن، نه فقط برای باورهای دینی بلکه برای همه باورهایمان اتفاق افتاده است ولی ما آدمها خیلی بیش از اینها، عاشق باورهایمان هستیم که بخواهیم بابت کمبود شواهد، از آنها دست برداریم.
مثل عاشقی که با شنیدن اینکه معشوق تو زشتست، دست از عاشقی نمی‌کشد،ما هم به این راحتی دست از باورهایی که عاشقشان هستیم برنخواهیم داشت.
دنیا به‌سرعت عوض می‌شود ولی باورهای ما نمیتوانند با همان سرعت تغییر کنند، پس مجبوریم به‌جای عوض کردن باورهایمان، شواهد آبرومندانه‌تری، چاشنی آنها کنیم.
دوستی دارم که علی‌رغم تحصیلات بالایی که دارد به‌شدت از امور غیبی دفاع می‌کند و تنها دلیلی که برای این باورش دارد خوابیست که سالها پیش دیده و صبحش تعبیر شده‌است.
او در خواب دیده که بنزین ماشینش تمام شده و در فلان خیابان مانده‌است وفردا صبحش همین اتفاق برایش افتاده است.
لابد می‌گویید اتفاق کمی نیست و برای ایمان به امور غیبی چندان هم توجیه بدی نیست ولی واقعیت این است که ما هشت میلیارد آدمیم که همگی برای حدود شصت سال، هرشب، دهها خواب می‌بینیم، یعنی صدها میلیارد خواب!
حالا آیا از نظر آمار و احتمال ممکن نیست از میان این صدها میلیارد خوابی که تعبیر نمی‌شوند چند میلیون خواب هم تعبیر شوند؟
آیا اگر هرهفته خواب ببینید پدربزرگ‌پیر و بیمارتان فوت شده و یکسال بعد ازین خوابها، یک روز خبر فوتش را بدهند اتفاق خیلی عجیبی افتاده است؟
مساله اینجاست که اگر صدهزاربار خواب ما تعبیر نشود ما فقط با آن یکباری که تعبیر شده کار داریم.
دوست من احتمالا اغلب تا آخرین قطره‌ی باک بنزینش تمام نمی‌شد بنزین نمی‌زد و شاید روز قبلش با دیدن درجه‌ی بنزین ماشین برای لحظه‌ای به این فکر کرده که یادم باشد تا وسط خیابان نمانده‌ام بنزین بزنم و آن شب بابت نگرانی‌ای که در ناخودآگاهش باقی مانده بوده، خواب تمام شدن بنزینش را دیده‌است.
حالا آیا اینکه فردا صبح واقعا بنزینش تمام‌ شده را باید نشانه‌ای غیبی تلقی کند؟
تا حرف خواب است بگذارید یکی از تعبیر خواب‌های فروید را که به این بحث بی‌ارتباط نیست برایتان‌نقل کنم. فردی خواب می‌بیند که در کوران انقلاب فرانسه، گیر افتاده و به‌شدت مشغول مبارزه است و با تمام شخصیت‌های انقلاب در حال بحث و جدل است و بالاخره در یک پروسه‌ی طولانی محاکمه شده و به اعدام با گیوتین محکوم می‌شود. وقتی تیغ گیوتین به گردنش می‌رسد از خواب می‌پرد و می‌بیند چوب پرده روی گلویش افتاده‌است. فروید می‌گوید قصه این است که مغز او تمام داستان خواب را بعد از افتادن چوب پرده روی گلویش از آخر به اول ساخته است و این توانایی در مغز اصلا چیز عجیبی نیست.
ازخواب که بگذریم‌ یک نمونه ازین قبیل دلیل تراشی‌ها، سالها ذهن خود من را هم درگیر کرده بود.
من برای سالها مطمئن بودم تله‌پاتی وجود دارد فقط به این سبب که روزی پیاده از جایی عبور می‌کردم، ناگهان به یاد کسی افتادم‌ و این فکر از ذهنم گذشت که اگر او جلوی من سبز شود چه می‌شود؟ ناگهان دیدم کسی که از دور در حال رسیدن به من است واقعا همان فلانی است.
این اتفاق سالها از ذهن من پاک نمیشد تا اینکه دیدم فروید توجیه جالبی برای چنین اتفاقاتی که اصلا نادر نیست و برای خودش هم افتاده، دارد.
فروید میگوید خیلی از اوقات چشم ما تصاویر کسانی راکه در دوردست میبیند را قبل از اینکه وارد خودآگاه ما شود میشناسد و فرایندی که در ناخودآگاه ما برای تحلیل آن تصویر شکل میگیرد همان فکریست که سبب میشود قبل از دیدن آگاهانه‌ی فلانی به یاد فلانی بیفتیم و بعداز اینکه ناگهان این دیدن، آگاهانه شد، شوکه شویم، تازه در نظربگیرید این احتمال که یکبار در عمرتان بعد از فکر کردن به کسی ناگهان او را ببینید یا به شما زنگ بزند اصلا احتمال کمی نیست.
غرض اینکه اگر فقط بابت دیدن یک خواب یا وقوع یک اتفاق، به باوری باور دارید، کمی شک کنید.
@draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

در فضیلت گیاهخواری(قسمت دوم)

شاید اگر مجبور بودیم حیواناتی که میخواهیم بخوریم را خودمان ذبح‌کنیم اینقدر راحت گوشت نمیخوردیم.
مردم گوشتها را در بسته های شیک و بدون‌خون میخرند و دلشان نمیخواهد به این فکر کنند که این‌گوشت،جسد یک حیوان سلاخی شده است.
لابد میدانید وگانها علاوه بر اینکه گوشت نمیخورند تخم مرغ و شیر و فراورده هایش را هم نمیخورند و لابد میپرسید در تخم مرغ و شیر و پنیر نخوردن دیگر چه حکمتیست؟
جوجه های تخمگذار وقتی سر از تخم در می آورند اول غربال میشوند مرغها را به داخل قفس می اندازند و جوجه خروسها را بلافاصله داخل آسیابهایی میریزند که زنده زنده آنها را ریزریز میکند و پودر آنها به عنوان غذای مقوی به خورد خواهرانشان داده میشود.
وضع این خواهران هم تعریفی ندارد چندسال درقفسهایی به حبس ابد محکومند که در آن حتی نمیتوانند بچرخند و بالشان را باز کنند.
کف قفسها شیبدارست تاتخم هایشان قِل بخورند و از زیر میله ی قفس ها به روی تسمه نقاله های اوتوماتیک بیفتند و این شیب باعث میشود مرغها هیچ وقت در عمرشان نتوانند راحت روی زمین قفس بایستند یا لم دهند.
تولید شیر در ابعاد صنعتی هم بدون بی رحمی ممکن نیست و نباید آن‌نقاشی روی جعبه های شیر که گاو خندانی با پستانهای پر از شیر در یک مزرعه سبز را نشان میدهد باور کنید.
گاوهای شیری برای اینکه شیرشان قطع نشود دائم باید باردار شوند و البته درد این روشهای بارداری زورکی چیزی از شکنجه کم ندارد.
گوساله ها به محض تولد از مادرهایشان جدا میشوند تا بعد از پروار شدن سلاخی شوند.
گاوها هر چندماه یکبار آبستن میشوند و چرخه بچه دار شدن وگرفتن بچه از گاو های بیچاره تا ۵ سال دائم‌ تکرار میشود.
وقتی شیر گاو کم شد و دیگر برای شیردهی رمقی برایش نماند گاو راهی سلاخ خانه میشود بدون اینکه در عمرش یک قطره از اینهمه شیر را به بچه هایش داده باشد.
چه کسی میتواند بگوید غریزه مادری در گاوها خیلی کمتر از آدمهاست؟
اگر در جایی از دنیا زنانی در زندانهایی مخوف نگه داشته میشدند و هر سال به آنها تجاوز میشد و باردار میشدند و بچه هایشان را بخاطر گوشتشان به زور از آنها جدا میکردند و شیر آنها را به زور می دوشیدند و میفروختند و بعد از اینکه شیرشان کم میشد آنها را میکشتند و از آنها سوسیس درست می کردند چه شعرها و داستانهای سوزناکی درباره شان می گفتیم؟
حتما خیلی از شما می‌گویید:
ولی ما با گاوها و مرغ ها و ماهی ها فرق داریم.
سینگر می گوید این "ما فرق داریم" دقیقا همان استدلال دویست سال پیش موافقان برده داریست.
ما سفیدپوستان با سیاهان فرق داریم و واقعا فرق داریم همان طور که مردها با زنها فرق دارند و اینشتین و امثال او هم با بقیه آدمهای معمولی فرق میکنند ولی امروزه هیچکس نمیگوید چون پوست سیاهان فرق دارد، باید بردگی کنند یا چون مغز اینشتین با بقیه فرق دارد باید ارباب دیگران باشد.
حیوانات هم باما فرق دارند ولی آیا این یعنی باید به وحشیانه ترین شکل در تمام عمرشان توسط ما شکنجه و سلاخی شوند چون ما همبرگر و کباب و ماست و تخم مرغ را دوست داریم؟
پیتر سینگر میگوید ما آدمها بعد از خلاصی از نژاد پرستی و مردسالاری باید به این گونه پرستی و آدم سالاری هم‌خاتمه دهیم.
ما به گونه خودمان فقط چون متفاوت از حیوانات دیگرست حق میدهیم هر کاری خواست با گونه های دیگر بکند و البته تفکر اشرف مخلوقات پنداری هم در این داستان بی تاثیر نیست.
استدلال دیگر گونه پرستان اینست که می گویند حیوانات اصلا آگاه نیستند.
ولی از کجا میدانید گاو بودن چگونه بودنیست و از کجا میدانیدآنها از وجود خودشان آگاه نیستند؟
آیا یک نوزادانسان یا یک انسان به شدت عقب مانده آگاه تر از یک گاو ده ساله ی دنیادیده است؟
ما میدانیم گاوها عاشق گوساله هایشان هستند میدانیم نوک مرغها پر از عصبهاییست که چیدنش درد وحشتناکی دارد میدانیم وقتی گوش سگها را میبرند آنها زجر می کشند ،می دانیم آزمایشات ما روی میمونها و موشها دست کمی از شکنجه ندارد ولی فقط با گفتن اینکه آنها که انسان نیستند خودمان را به فراموشی میزنیم چون با این کار میتوانیم به خوردن گوشت و بهره کشی از آنها ادامه دهیم.
ما ترجیح میدهیم به جای اینکه بگوییم گوشت گوساله ۶ ماهه ای که روی مادرش را ندیده میخوریم ، بگوییم همبرگر زغالی یا هات داگ یا کباب برگ می خوریم.
طبق برآورد سازمان ملل سالانه ۶۰ میلیارد جاندار مهره دار در سال توسط ما آدمها خورده میشوند و این یعنی هر یک از ما آدمها در هر سال مسئول مرگ و شکنجه ی حداقل ۹ حیوان (جوجه و گوساله و گوسفند و مرغ و ماهی) هستیم.
حیوانات هم درد می کشند چون مثل ما و گاهی بیشتر از ما عصب برای حس کردن درد دارند آنها هم مثل ما بچه هایشان را دوست دارند و بخاطر از دست دادن آنها ناله میکنند و زجر می کشند.اگر موجودی رنج بکشد نادیده گرفتن رنج او چه توجیه اخلاقی میتواند داشته باشد؟
ادامه دارد..
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

"پزشکی" آزادیست!

تا قبل از اینکه پزشک شوم ،شاید خجالتی ترین آدمِ رویِ زمین‌ بودم.
اگر تعداد کسانی که قرار بود برایشان‌ صحبت کنم بیش از سه نفر میشدند قلبم از سینه بالا و بالا و بالاتر می آمد و از دهنم بیرون میزد.
اگر وسط خیابان‌،کسی از من سوالی می کرد سرخ و سفید میشدم‌ و به تته پته می افتادم.
شاید در کل دوازده سال تحصیلم‌ در مدرسه ، حتی دوبار هم دستم را برای سوال پرسیدن از معلم ها، بلند نکردم چون میدانستم‌ به محض سوال کردن، همه کلاس ،به من نگاه خواهند کرد.
من هیچوقت تبدیل به آدم پررویی نشدم ولی آنقدر عوض شدم که فکر میکنم اینهمه تغییر باید ارتباطی با پزشک شدنم داشته باشد.
البته همه‌ ما با گذر زمان تغییر می کنیم‌ ولی انگار پزشکی میتواند آدمها را چون خمیر، بکوبد و از اول شکل دهد.
از دخترهایی که با دیدن خون غش میکنند، جراحان شجاعی بسازد که از فواره ی خون هم نترسند و از خجالتی ترین آدمها، پزشکانی بسازد که راحت از یک حاج آقای ۸۰ ساله در مورد میل جنسی اش سوال کنند و به یک خانم وقتی شوهرش کنارش نشسته در مورد خصوصی ترین مسائلش مشورت بدهند.
انگار پزشک شدن فقط یک شغل و مهارت ‌و تخصص نیست، بلکه یک تغییرست.
هیچ پزشکی نمیتواند خودش را با زمانی که هنوز پزشک نبوده مقایسه کند.
اصلا منظورم بّه بَه و چَه چَه کردن از پزشکی نیست و نمیخواهم برای خودم و همکارانم نوشابه باز کنم ولی واقعا پزشک بودن با هر شغل دیگری فرق میکند و البته مساله ربطی به ما پزشکان ندارد بلکه مربوط به سرشت طبابتست و این "دیگر شدن" به جز پزشکان شامل بیماران هم میشود.
اینکه یک حرفه،شاغلانش را تغییر دهد البته نباید عجیب باشد و لابد هر شغلی داستانهای خودش را دارد ولی فکر میکنم اگر سال آخر دبیرستان رشته ام را از ریاضی به تجربی تغییر نداده بودم الان آدم دیگری بودم.
"پزشکی" کشور مرموزیست که فقط وقتی پزشک یا بیمار باشید میتوانید از مرزهای آن رد شوید و البته امن ترین کشور دنیاست.
در این کشور اگر بیمارید میتوانید به همه چیز اعتراف کنید به روابط نامشروع،به مصرف مواد،به دیوانگی و حتی به قتل! اگر پزشک هستید،سینه ی شما پر از رازهای مگو از آدمهایی ست که هیچ دستگاه اطلاعاتی ای از آن خبر ندارد‌.
آدمها در این کشور، بی داغ و درفش به راحتی به چیزهایی اعتراف می کنند که شاید حاضر نباشند زیر شکنجه پیش هیچ بازجویی به آن اعتراف کنند.
بیماران به محض دیدن پزشک، شرم و حیا را کنار میگذارند، انگار دارند با عزیزترین کس که نه، بالاتر از آن، با خودشان حرف میزنند.
از حاج آقای هشتادساله آبرومندی که فکرش را نمیکنید به چیزی به جز آن‌دنیایش فکر کند، فقط کافیست بپرسید تا بگوید چه تعداد ویاگرا مصرف می کند.
در این‌کشور آدمها،بدون زور و قانون همه دستورات را اجرا میکنند.
حاج خانمی که وقتی وارد مطب میشود فقط نوک دماغش پیداست و در تمام عمر،هیچ نامحرمی پای بدون جورابش را ندیده برای گرفتن نوار عصب پاچه های شلوارش را تا هرکجا که دستور دهید بالا میزند.
داستان ،فقط ترس از مرگ و بیماری نیست، داستان این است که پزشک بودن مثل هیچ بودنِ دیگری نیست.
مردم فکر می کنند پزشکها جور دیگری هستند و واقعا حق دارند.
ما پزشکها همان آدمهای معمولی و مثل من خجالتی سابقی هستیم که وقتی پزشک میشویم هیچوقت به زمانی که پزشک نبودیم باز نمیگردیم.
در این کشور،همه قوانین عوض میشوند هم برای پزشک،هم بیمار!
هیچ یک از قوانین دنیا در مطب پزشک حاکم نیست شما اگر دیکتاتورترین آدم روی زمین هم باشید وقتی روبروی پزشک می نشینید ،بایداز دستورش اطاعت کنید حتی اگر آن دستور ،خوردن تلخ ترین شربت یا شیاف کردن باشد.
خیلی از بیماران وقتی وارد مطب میشوند ناخودآگاه،روسریشان را از سر بر میدارند،انگار سوارِ هواپیمایی هستند که از مرز کشوری با قانونِ حجاب اجباری گذشته است.
آدمها از رازهایی با ما پزشکان می گویند که گاهی مجازاتش مرگ است.
پسری را به یاد می آورم که دختری را دوقلو حامله کرده بود و آن دختر،شوهر پیری داشت و پسر ساده دل فکر میکرد آن مردی که هرروز دختر را به کلاس زبان می آورده ، پدرش بوده و حتی عزم‌کرده بود به خواستگاری زن شوهردار برود و روبروی من نشسته بود و برای سناریوی فرارشان با من مشورت میکرد در حالی که مجازات کاری که کرده بود در این ینگه دنیا اعدام بود ولی او همه چیز را به من گفت فقط به این خاطر که پزشک بودم.
در این کشور،حتی عقاید هم زوری ندارند میشود روزه و نماز و حج را تعطیل کرد. مثلا در همین داستانِ کرونا به اشاره ی پزشکان (و تازه نه با زور و تهدید فقط با اشاره و توصیه) درِمساجد و کلیساهایی بسته شد که هزارسال حتی تیر و توپ‌ و تانک هم نتوانسته بود تعطیلشان کند.
در کشورِطبابت، هیچکس، مجازات یا سرزنش نمیشود،هیچ رازی افشا نمیشود و هیچ شرم و خط قرمزی وجود ندارد.
در یک کلام انگار، این کشور، آزادترین کشور دنیاست.

پزشکی آزادیست!

@draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

ما هم‌ مردمانیم

چندی پیش رفیقی جانی که سالها هم‌سفره بودیم، در ماجرایی با من چنان نارفیقی کرد که هنوز هم باور نکرده‌ام. وقتی به او گفتم: «چطور توانستی با منی که سالها رفیقت بودم چنین کنی؟» بعد از آسمان‌وریسمان بافتن، همه‌ی حرفش را در یک جمله زد و گفت: «من هیچوقت کاری که حتی درصدی به‌صلاحم (بخوانید به نفعم) نباشد نمی‌کنم و بابت رفاقت، هیچ کلاهی سرم نمی‌رود.»
بعد از عمری رفاقت، چون احتمال می‌داد(آن‌هم به اشتباه) که کاری ممکن‌ست کمی برایش ضرر و کمی برای من نفع داشته باشد، قید رفاقت را زد، چون فکر می‌کرد هرجا سود مطلق وجود دارد عقل ومنطق هم همانجا ایستاده است.
بزرگترین اشتباه رفیق من وخیلی‌های دیگر که فکر می‌کنند زرنگ و عاقل هستند این باور است که خوبی‌کردن، همان ضررکردن‌ست و رفاقت همان حماقت.
این آدمها فقط قانون و حق و حقوق را می‌فهمند و هر خوبی و گذشتِ خارج از این چارچوب، برایشان چیزی جز زیان‌وحماقت نیست.
سالهاست، همان‌هایی که قانون تنازع بقا را کشف کرده‌اند، فهمیده‌اند که داستان خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست، اما آدمهایی چون رفیق من با استناد به همین قانونی که از کتاب زیست‌شناسی عقب‌مانده‌ی دبیرستان به‌یاد دارند فکر می‌کنند روابط انسانها در حد همان" نخوری خورده می‌شوی "ست که فهمیده‌اند.
بعد از انتشار کتاب مخنویس، خیلی از استادان و سرورانم درباره‌ی مطالب کتاب، به‌خصوص فصل اول یعنی"خوبی" به‌حق مرا سوال‌پیچ کردند.
اینکه چرا طبیعت، حتی در دنیای مدرن، هنوز خوبی را انتخاب می‌کند، موضوع مهمی‌ست که سعی کرده‌ام در کتاب مخنویس برای آنها پاسخ هایی پیدا کنم.
مطمئنم فهم اینکه خوبی‌کردن حتی با برداشت مدرن از جهان، هنوز عاقلانه است برای تک‌تک ما آدمها سرنوشت‌ساز خواهد بود، به‌خصوص در ایرانِ روزگار ما که بیش از هر زمانی این جمله ورد زبان‌هاست که اگر کوچکترین فداکاری و رحمی کنی کلاهت پس معرکه خواهدبود.
روزگاری‌ست که هیچکس محبتی بی‌دلیل را نه از کسی باور می‌کند، نه قبول.
از اوضاع زمانه و وضع اقتصادی و رسم دروغگویی دولتی که بگذریم، به نظرم دلیل مهمتری هم برای این انحطاط اخلاقی ما در کار است. اینکه بیشترمان خوبی کردن را عاقلانه نمی‌دانیم.
به‌خلاف این روزگار که بیشتر آدمها فکر می‌کنند لوطی‌بودن کار احمق‌هاست،پیش از این، مردم به لوطی‌گری خودشان افتخار می‌کردند.
از پدرم شنیدم که پدربزرگم وقتی بارِ کشتی‌هایش غرق شد و آه در بساط نداشت، رفیقی خانه‌اش را تیغه کشید و نصفش را به نام او زد ؛ ولی امروزه همه مواظبند که زیادی لوطی نباشند. حتی راستگو بودن که زمانی برای خودش افتخاری بود، امروزه در جامعه‌ی عجیب‌وغریب ما تبدیل به ضدارزش شده‌است و همه می‌خواهند وانمود کنند از بقیه هفت‌خط‌تر و کلک‌ترند.
در این روزگار اگر کسی لب به سیگار و الکل نزده باشد بهترست این را از بقیه مخفی کند و به زبان نیاورد.
در جامعه‌ای که اکثر افراد، دیگر به چیزهایی که قبلا مانعی برای بدی‌کردن بود مثل مکافات عمل باور ندارند، حرف‌زدن از اخلاقی زیستن، بدون اینکه شواهد علمی برایش بیاورید خیلی قانع کننده نیست.
برای مردمی که تکامل را به تنازع بقا و قانون جنگل می‌شناسند و بر این گمانند که هرکه نامردتر باشد حتما موفق‌ترست، شرح اینکه خوبی، طبیعی و مفیدست بی‌تاثیر نیست.
در آن ور دنیا همان مردمانی که تکامل و ژن را کشف کرده‌اند، هر روز بیشتر بر طبل خوبی‌کردن و لوطی‌گری می‌کوبند، چون فهمیده‌اند معمولا در طبیعت آنچه بی‌کارکرد است نمی‌ماند و در خوبی‌کردن و بخشش به دیگران، لابد منفعتی‌ست که در طبیعت و در نهاد ما مانده‌است‌.
آدم‌های آن‌ور دنیا بدون آویزان‌شدن به چیزهایی که نمی‌شود آنها را دید و با ریاوتزویر به مراتب کمتری، روزبه‌روز ، بیشتر و بیشتر به سمت خوبی‌ها می‌روند و بعد از رفع فقر در کشورهای خودشان، مشغول نجات کودکان آفریقایی شده‌اند؛ درحالی‌که حتی تحصیل‌کرده‌ترین آدمهای اینجا، عقلشان درباره‌ی خوبی‌کردن فقط تا آنجا قد می‌دهد که حتی یک‌درصدِ آبهایی که از دستشان می‌چکد در لیوان رفیقشان نریزد، مگر اینکه برایشان سودی بیش از آن چندقطره داشته باشد.
در ممالکی که خود، قانون تنازع بقا را مطرح کرده بودند، هر روز تعدادبیشتری از آدمها فقط بابتِ رحم به حیوانات، دست از گوشت‌خواری برمی‌دارند و در اینجا هنوز برای سگ‌کشی جایزه می‌دهند.
دلیل این انحطاط گرچه اعتقاد به قانون نفهمیده‌ی تنازع بقا نیست ولی لااقل برای خیلی‌ها که با حساب‌وکتاب، خوبی و بخشش را تعطیل کرده‌اند توجیه بسیار خوبی برای خوبی نکردن‌ست.
امیدوارم برای آنهایی که خیال‌می‌کنند خوب‌بودن کار بی‌عقل‌هاست و هنوز نمی‌دانند چرا طبیعت،خوبی را با این شکوه و جاودانگی به‌وجود آورده و حفظ کرده و می‌کند، خواندن فصل اول کتاب مخنویس پرفایده باشد.

کریمان جان فدای دوست‌کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم

/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

فرویدیّت

پسرهادر ناخودآگاهشان می‌خواهندپدر رابکشند و بامادرشان باشند(عقدهٔ اُدیپ)
دخترها همین حس رابه پدرشان دارند(عقده الکترا)
پسرهامی‌ترسندبابت مجازات حس ادیپ،آلت تناسلی‌شان را ازدست‌بدهند(اضطراب اخته‌شدن)
آنهایی که نظم‌وترتیب وخست ولجاجت دارند درمرحلهٔ احتباس مقعدی دوران‌کودکی گیرافتاده‌اند.
آنهاکه بیش‌ازاندازه غذا و الکل ومواد مخدر مصرف می‌کنند درکودکی ازشیر مادر ‌محروم مانده‌اند ودر مرحلهٔ دهانی گیرکرده‌اند.
افکارخودکشی نتیجهٔ خشم دوران کودکی نسبت به مادروپدراست.
افسردگی به‌دلیل اینکه فردمی‌خواهد خودش رامجازات کندقبل از اینکه مادر افکارپلیدش را بفهمد و او را مجازات کند رخ می‌دهد.
بایدباروانکاوی،اسرارناخودآگاه آدمها را آشکار کردتا از روان‌نژندی نجات پیداکنیم.
اینهانمونه‌هایی ازنظریات فرویدو پیروانش درصدسال اخیرست.
هیچکس نمی‌تواند در بزرگی وخلاقیت فرویدشک کند.
نظریات وتعبیرخواب‌هایش آنقدر زیباست که مو را بر تن آدم سیخ می‌کند.
نظریهٔ ناخودآگاهش گره‌های زیادی ازاسرار ذهن ما باز کرده‌است ولی تابه‌حال فکرکرده‌اید مثلا نظریهٔ اُدیپ ازکجا آمده‌است وچه پشتوانه‌ی تجربی دارد؟
چرافروید همه‌ی روان آدمی را درزیر شکم‌ اومی‌دید؟
چرا امیال جنسی در نظریه‌های فروید تا این حد برجسته بودند؟چرا مثلا نیروی خشم یاحسد یاقدرت یااشتهاجایی درنظریات فروید ندارند؟
فروید در زمانه‌ای بالید که نظریهٔ تکامل تمامی بنیان‌های تفکر بشر را به لرزه انداخته‌بود.
درچنین زمانه‌ای فروید استدلال می‌کرد چون امیال جنسی حیاتی‌ترین عامل تولیدمثل و در نتیجه فرگشتند پس مهمترین میل داروینی هم هستند وچون به اقتضای تمدن مجبوریم آنها را سرکوب کنیم باید دربرابر میلیونها سال انتخاب طبیعی بایستیم و باشدیدترین تعارض‌های روانی مواجه شویم.
نظریات فروید زیبا و منطقی به‌نظر می‌رسند ولی آیاهرنظر منطقی، درست‌وعلمی هم هست؟
فروید در صدها صفحه فقط به معرفی بیماری به اسم دورا می‌پردازد و از او برای اثبات نظراتش سند می‌آورد.
دورا مرتب حمله‌های سرفه وبندآمدن صدا دارد.
پدر دورا دوستی داشته به نام آقای «ک» که مزاحم دورای نوجوان می‌شده و از طرفی پدر دورا باهمسر آقای «ک» رابطه‌ای عاشقانه داشته‌است. وقتی دورا به پدرش می‌گوید آقای «ک» مزاحمش می‌شود،پدر حرفش را باور نمی‌کند و دورا فکر می‌کند پدرش دارد اورا به رابطه با آقای «ک» تشویق می‌کند تا خودش سرگرم زن او باشد. تا اینجای کار احساس خفگی دورا می‌تواند یک اختلال تبدیلی باشد ولی فرویدمعتقدست که دورا سکوتش را تبدیل به سرفه و گنگ شدن کرده تا میل‌جنسی‌اش به پدر راکه در ناخودآگاهش وجود داشته مخفی کند و گفتن همین مطلب به دورا باعث می‌شود دورا دیگر پیش فروید برنگردد.
فروید هیچوقت هیچ آزمایشی روی بچه‌ها و بررسی دوران مقعدی یا دهانی یا عقدهٔ ادیپ انجام نداد و پیروانش هم در ۵۰ سالی که روانپزشکی را قبضه کرده بودند لازم ندیدند برای اثبات درستی این نظریات آزمونی انجام دهند( راستی چطور می‌شود عقده اُدیپ را در یک مطالعه تجربی بررسی کرد؟) ولی اگر روانکاوی به درستی آنها شک می‌کرد چون مرتدی کفرگو از انجمن روانکاوی اخراج می‌شد.
فروید، ادلر را که از بنیانگذاران جنبش روانکاوی بود اخراج کرد فقط چون گفت پرخاشگری هم به اندازهٔ میل‌جنسی در تعارضات ناخودآگاه مهم است.
یونگ را هم‌ که در ابتدا به‌عنوان ولیعهدش انتخاب کرده بود فقط چون سعی کرد اهمیت تعارضات جنسی را تقلیل دهد و روی ناخودآگاه جمعی متمرکز شود اخراج و تکفیر کرد.
دکتر جفری لیبرمن که زمانی رییس انجمن روانپزشکی آمریکا بوده در کتاب دکترهای اعصاب تعریف می‌کند که برای نیم‌قرن اگر می‌خواستید در آمریکا روانپزشک شوید باید ایمان بی‌چون‌وچرایتان به نظریات فروید را اثبات می‌کردید انگار برای اینکه بتوانید فیزیکدان شوید باید تعهد خودتان را به نظریهٔ نسبیت آینشتین اثبات کنید.
نظریهٔ فروید دیگر یک نظریه علمی نبود آیینی بود با پیروانی سینه‌چاک!
روانکاوی،درمان همهٔ روانپریشی‌ها بود نه چون با یک مطالعه دوسوکور اثر درمانی‌اش اثبات شده بود بلکه فقط چون فروید گفته بود.
همهٔ مشکلات روانی، ناشی از تعارضات ناخودآگاه و تمایلات سرکوب شدهٔ جنسی بود نه چیز دیگر.
اصلا انگار چیزی به اسم مغز در روانپزشکی وجود نداشت.
فرویدیت نیم‌قرن به هیچ سوالی جواب نداد و حاضر نشد برای اثبات نظریات فروید، تن به هیچ آزمایش تجربی بدهد چون به فروید ایمان داشت و البته فقط و فقط هم ایمان نبود.
فروید و روانکاوی باعث شده بود روانشناسان به جای کار در تیمارستانها و زنجیر کردن دیوانه‌ها، مطب خصوصی بزنند و با تاجران پولدار و خانمهای شیک روی مبلشان ساعتها لم بدهند و دربارهٔ خاطرات کودکی‌شان گپ بزنند و پول بگیرند.نظریه‌ای که در زمانی بزرگترین حرف علمی روزگار به نظر میرسیدکشیشانی پیدا کرده بود که بجای اعتراف گیری، روانکاوی می‌کردند.

ادامه دارد
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

دیروز یکی از دوستان خبر داد که یک نفر پستهای مخنویست را به اسم خودش در اینستاگرامش کپی میکند و لایکش را میبرد.
با اینکه اصلا اهل اینستاگرام و لایک و کامنت بازی نیستم ولی تصمیم گرفتم ازین به بعد مطالب مخنویس رو در اینستاگرام هم منتشر کنم
شاید اینطوری برای کسانی که حوصله باز کردن فیلترشکن ندارند هم بهتر باشد‌‌.
آدرس اینستاگرامم:
Dr_reza_aboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

تشکر از شما بابت خرید مستقیم کتاب‌های نشر کرگدن

📌 در سفارش‌های بالای ۱۰۰ هزار تومان، هزینه ارسال با پست در تهران و دیگر شهرها به عهده نشر کرگدن است.

📌 در سفارش‌های زیر ۱۰۰ هزار تومان، هزینه ارسال پستی در تهران و دیگر شهرها ۱۰ هزار تومان است که باید به جمع قیمت کتاب‌ها اضافه شود.

📌 چنانچه خریداران ساکن تهران مایل به دریافت کتاب‌ها با پیک باشند، هزینه پیک، فارغ از قیمت کتاب‌های سفارش داده‌شده، برعهده خریدار است.

برای سفارش کتاب، ابتدا با استفاده از دکمه‌ *کتاب‌ها* در منوی اصلی این ربات به بخش اختصاصی هر کتاب بروید. در این بخش تصویر جلد کتاب، اطلاعات کتاب‌شناختی، قیمت تخفیفی، و وضعیت موجودی کتاب برای شما ارسال می‌شود.

📌 توجه داشته باشید تنها کتاب‌هایی را در فهرست سفارش خود قرار دهید که موجودی دارند. نشر کرگدن مسئولیتی در قبال سفارش کتاب‌های ناموجود یا در دست انتشار ندارد.

پس از انتخاب کتاب‌هایی که قصد خرید آنها را دارید، جمع قیمت تخفیفی آنها را به علاوه ده هزار تومان هزینه پست به کارت شماره
۵۰۴۷ ۰۶۱۰ ۴۹۶۷ ۱۶۶۸
در بانک شهر (به نام حسین شیخ‌رضایی) واریز کنید.

پس از واریز، اطلاعات زیر را برای ادمین کانال و ربات نشر کرگدن ارسال کنید:

☘ تصویر فیش واریزی
☘ نام و تعداد کتاب‌های موردنظر
☘نام، آدرس، تلفن و کدپستی گیرنده.

نشانی ادمین کانال و ربات نشر کرگدن:

@kargadanadmin

در اولین فرصت به شما پاسخ داده و کتاب‌ها برایتان ارسال می‌شود.

Читать полностью…

مخ نویس

یک خاطره

مردی حدودا سی ساله بود
سر و وضع مرتبی داشت
تا وارد مطب شد فورا گفت:
دکتر! من هیچ مشکلی ندارم! برادرم من را به زور پیش شما فرستاده و گفته از مغزت عکس بگیر و میگوید من دیوانه شده ام.
من فقط یک نامه از شما می خواهم‌ که به او بنویسید من سالم و عاقلم.
پرسیدم : برادرت چرا فکر کرده شما دیوانه شده ای؟
گفت: چون امسال خمسم را داده ام میگوید خُل شده ای!
خب مسلمانم باید خمس بدهم دیگر!
یعنی هرکس خمس بدهد دیوانه شده؟

خنده ام گرفته بود..
ولی خیلی ها باید گریه کنند و از خجالت سرشان را پائین بیندازند و از غصه دق کنند.
در مملکتی که سالهاست تخته گاز درباره خمس و زکات تبلیغ میشود خمس دادن تبدیل به نشانه ای از جنون شده است.
فکر نمیکنم اگر مسلمانی در دیار کفر، خمسش را بدهد مثل اینجا به عقلش شک کنند!
او را پیش همکار روانپزشکم فرستادم
حق با برادرش بود.

/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

در فضیلت روانپریشی
قسمت دوم "افسردگی"
بخش سوم

حیوانی که در جنگ بر سر جایگاه شکست میخورد، وقتی میفهمد زورش به قلدر گروه نمیرسد دمش را کولش گذاشته و سرش را پایین می‌اندازد و زوزه‌کشان خودش را جمع‌و‌جور کرده و پشت به بقیه، گوشه‌ای کز میکند تا نشان‌دهد تسلیم‌ست، شایدکه قلدر گروه دست از سرش برداشته وجانش را ببخشد.
این سربه‌زیری و زوزه‌کشی و کزکردن،شما را به‌یاد چه حالتی می‌اندازد؟
در واقع حالت تسلیم و خمودگی که در افسردگی وجوددارد باقیماندهٔ همان تسلیمی‌ست که بعد از قبول شکست در حیوانات دیده میشود.
ژست افسردگی و تسلیم کمک میکند از شر اعضای قویتر و زورگوی گروه در امان بمانیم.
بهترین راه برای به‌رحم‌آوردن دل کسی‌که میخواهد به شما صدمه بزند چیست؟
به گریه‌کردن دقت کنید! دل سنگ را هم به رحم می‌آورد و حتی دشمنانتان را مجبور میکند به شما کمک کنند.
آدمها از همان نوزادی گریه‌کردن را خوب بلدند. نوزاد اگر گریه‌نکند گرسنه میماند بابت همین نوزادانی که بیشتر گریه میکنند و ما فکر میکنیم کولیک دارند، چاقتر و سالمترند. نوزادان با گریه‌های وقت‌وبی‌وقتشان به ما کلک میزنند تا بیشتر به آنها توجه کنیم.
حتی افسردگی پس از زایمان مادران هم روشی برای جلب کمک در نگهداری از فرزندی‌ست که بزرگ کردنش به تنهایی بسیار سخت خواهد بود.
روانشناسی تکاملی حتی برای خودکشی هم توجیه‌های خوبی دارد.
میپرسید چطور ممکن‌ست ژنی حاملش را به خودکشی تشویق کند؟اگر بدانید که بیشتر خودکشیها برای جلب کمک دوستان نزدیک‌ست و اغلب موفقیت‌آمیز نیست آن‌وقت باور خواهید کرد که خودکشی هم منافعی دارد.
حتی خودکشی موفقیت‌آمیز هم در کسی که امیدی به تولیدمثل و تکثیر ژنهایش ندارد میتواند منابع غذایی را برای ژنهای خویشاوندان نزدیکش آزاد کند.
در واقع ژنی که امیدی به آینده ندارد خودکشی میکند تا ژنهای مشابه و پرامیدتر شانس بقای بیشتری داشته باشند.
البته بابت نگاه تکاملی به افسردگی باید به دوران و شیوه‌ای که انسان در آن زندگی میکند هم توجه کنیم. احتمالا زندگی مدرن یکی از بزرگترین مقصرین این افسردگی فراگیرست.
انسان‌شناسانی که سالها با قبایلی در آمازون زندگی کردند، متوجه شدند اعضای قبیله فقط وقتی افسرده می‌شوند که بیمار باشند یا دندانشان درد کند یا چیزی برای خوردن پیدا نکنند یا عزیزی را از دست بدهند.
درحالیکه در دنیای مدرن ما با شکم‌هایی سیر و بدنهایی سالم، بدون هیچ دلیل موجهی دائم افسرده‌ایم.
چه ارتباطی بین زندگی مدرن و افسردگی وجود دارد؟
ظاهرا اینجا هم پای امید در میان‌ست. در زندگی قبیله‌ای موفقیت در یک شکار خوب باعث شادی میشود و تا شکار بعدی خُلق افراد به تنظیم قبلی برمیگردد.
آدمها نباید بعد از یک شکار حسابی تا ماههاخوشحال بمانند چون آن‌وقت انگیزه‌ای برای شکار بعدی ندارند و ممکن‌ست از گرسنگی بمیرند.
در قبیله‌ها داستان رسیدن به آرزوهاخیلی پیچیده نبود چون تمام خواسته‌هایی که افراد قبیله داشتند محدود به چیزهایی بود که به‌راحتی به آن میرسیدند مثل شکار بعدی با پرتاب موفق یک نیزه!
ولی ما در دنیای مدرن هرروز چیزهایی را می‌بینیم و داشتنش را آرزو می‌کنیم که هیچ‌وقت به آنها نخواهیم رسید.ما هیچ‌وقت به خانه‌ای که کیم کارداشیان در آن زندگی می‌کند یا امیدهای مسخره‌ای که سریال دان‌تون‌ابی در دل ما روشن میکند نمی‌رسیم یا رنج‌وسختی برآورده کردن این آرزوها بسیار بیشتر از سختی پرتاب یک‌نیزه به سمت شکار است. این رنجی‌ست که شاید سالها طول بکشد.
ما بابت سوارشدن ماشین پورشه (ژنهای خوب به کنار) باید عمری دست‌وپا بزنیم، در آخر هم فقط دو روز بعد از رسیدن به حاصل دست‌رنج‌مان ترموستات خُلقمان به تنظیم اولیه برخواهدگشت، درحالیکه اگر مثل یک آمازونی اصلا ندانیم ماشینی وجود دارد میتوانیم با شکار یک ماهی بزرگ، با رنجی به مراتب کمتر،به شادی بیشتر و سریعتری برسیم.
جالب اینکه اخیرا گزارش شده افسردگی بی‌دلیل، در بسیاری از قبایل آمازون رو به افزایش‌ست و علتش ظاهرا آشنایی آنهابا این واقعیتست که جاهایی خیلی بهتر از جنگلهای آمازون هم برای زندگی وجوددارد.
پس حالا که افسردگی اینقدر با خواسته‌هاو انتظارات ما ارتباط دارد آیا بهتر نیست به جای زیادکردن دوز فلوکستین‌مان به دنبال کم‌کردن آرزوهایمان باشیم؟
مثلا شاید بهترست هیچ امیدی به اصلاح وضع موجود نداشته باشیم و مثل آمازونی‌ها فکر کنیم در عالم هیچ‌جایی بهتر از آمازون وجود ندارد تا بیجهت افسرده نشویم، اصلا اینترنت ملی به همین درد می‌خورد!
امید، برادر غم‌ست پس اگر در ایران زندگی میکنیم بهترست امیدی نداشته باشیم تا غمی نداشته باشیم.
یا به نشانهٔ تسلیم‌ دُممان را رو‌ی کولمان بگذاریم و از کشوری که برایمان ساخته‌اند فرار کنیم و خودکشی هم بدفکری نیست!
سالهاست مسئولان با صد زبان به ما میگویند امیدی به اصلاح آنها نداشته باشیم و تازه میفهمیم همه اینها بخاطر خودمان بوده است

/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

در فضیلت روانپریشی
قسمت دوم "افسردگی"
بخش اول

چرا با اینکه زندگی ما در عصر جدید بسیار بهتر شده و همه چیز برای لذت و شادی بیشتر ما مهیاست، اینهمه آدمِ افسرده بین ما وجود دارد؟
چرا آمار افسردگی در سالهایی که دنیا هرسال جای بهتر و بهتری برای زندگی کردن شده ،کمتر و کمتر نشده است؟
(به جز ایران ما که جزو دنیا نیست)
افسردگی در آمریکا سالانه ۲۱۰ میلیارد دلار هزینه روی دست آمریکایی ها میگذارد که این هزینه ۴ برابر هزینه ی مواد غذایی مصرف شده در آمریکاست.
سالهاست گرسنگی کشیدن را فراموش کرده ایم، عمر متوسط ما به بالای ۷۵ سال رسیده و انواع و اقسام ابزار لذت و شادی برایمان مهیاست ولی باز هم به شدت مستعد غمگین شدن هستیم تا حدی که گاهی بخاطر هیچ و پوچ می خواهیم خودمان را بکشیم و از دست زندگی یی خلاص شویم که صد سال پیش اجداد ما که هیچ، بزرگترین پادشاهان هم ،خوابش را نمی دیدند.
چرا ما طوری ساخته شده ایم که حتی در بهشت هم بیش از حدی که برایمان تعیین شده شاد نباشیم؟
انگار خُلق ما با ترموستاتی کار میکند که در بهشت هم هیچوقت نمی تواند بیش از مدت کوتاهی روی درجه ی شادی باقی بماند و در اولین فرصت باید به تنظیم همیشگی خود باز گردد تنظیمی که شاید از صدهزارسال پیش تا امروز فقط با کمی بالا و پایین ثابت مانده است.
شاید روزی که در کنکور پزشکی قبول شدم شادترین روز زندگی من بود و فکر میکردم این شادی آنقدر زیادست که لااقل ذره ای از آن تا ابد در وجودم خواهد ماند ولی عمر این شادیِ بسیار، بسیار کم، شاید کمتر از دو روز بود.
ما در تمام عمر رنج میکشیم تا به چیزهایی برسیم که فکر میکنیم با رسیدن به آنها خیلی خوشحال تر خواهیم شد و فقط مدت کوتاهی بعد از رسیدن به آرزوهایمان، شادیِ زیادِ کوتاهمان به سرعت ناپدید میشود و تا وقتی به دنبال رسیدن به بهانه ای دیگر برای شادی بزرگتری نباشیم خُلقمان بالا نخواهد رفت.
میگویند چیزی که خُلقتان را بالا میبرد نه رسیدن به خواسته هایتان، بلکه میزان سرعت پیشرفت به سمت آنهاست.
میگویند بزرگترین شادی ،خیالِ رسیدن به شادیست.
ما سالها رنج‌میکشیم برای فقط چندروز شادی!
شاید بودا راست میگفت که " خواستن " و" امید " علت اصلی رنجهای ما هستند.
انگار رنج و شادی پره های آسیابی هستند که همیشه باید به نوبت بالا و پایین بروند و وقتی یکی بایستد لاجرم دیگری هم خواهد ایستاد.
برای رسیدن به شادی ،رنج میکشید و تا به شادی میرسید رنجی نو از راه میرسد.
چرا رسیدن به شادی ابدی غیر ممکن است؟
چرا مدیرعاملان بزرگترین شرکت های دنیا و موفقترین آدمهای روی زمین، مشتریان پر و پا قرص فلوکستین هستند؟
نویسنده کتاب دلایل خوب برای احساسات بد "راندولف نسه" که یک روانپزشکست میگوید فهمیده مهمترین علتی که باعث میشود بعضی از موفق ترین آدمهای آمریکا با وجود دستاوردهای بسیار بزرگی که در طول عمرشان داشتند باز هم جزو مشتریانش باشند و احساس بدبختی و بیچارگی کنند، نرسیدن به خواسته های بلندپروازانه شان نیست، بلکه مشکل آنها رسیدن به جاییست که از آنجا به بعد فقط آرزوهایی برایشان باقی می ماند که آنقدربزرگ هستند که امید به برآورده کردن آنها مثل برنده شدن در بلیط بخت آزمایی، نامحتمل است.
تا وقتی امیدی برای رسیدن به آرزویی هست چرخه رنج و زحمت برای رسیدن به شادی و آرزو ، خواهد چرخید ولی اگر امید و آرزویی نباشد آنوقت نه رنجی خواهیم کشید نه به شادی خواهیم رسید.
در مطالعه روی زنانی که مشکل ناباروری داشتند مشخص شد که این زنان هرسال که از بچه دار نشدن‌شان میگذشت افسرده و افسرده تر میشدند و وقتی با شروع یائسگی همه ی امیدهای آنها کاملا ناامید می شد، ناگهان، افسردگی هم در آنها ناپدید میشد.
انگار آن چیزی که آنها را رنج میداد نه بچه دار نشدن ،بلکه آرزو و امیدِ بچه دارشدن بود.
"امید" است که شمارا مجبور میکند برای رسیدن به آرزوهایتان رنج بکشید و در طلب شادی رسیدن‌به خط پایان، با لذت رکاب بزنید وقتی امیدی نیست نه شادی یی در کارخواهد بود و نه غمی!
و همه این بازیها را ژنها سرِ ما در می آورند.آنها طوری ما را برنامه ریزی کرده اند که عمری رنج بکشیم برای رسیدن به شادی یی، که فقط چند روز بیشتر دوام نمی آورد و دوباره با تحمل رنج بعدی به دنبال شادی بعدی باشیم.
بودا بدون اینکه چیزی از مغز بداند فهمیده بود که رنج و غم، موتورحرکت زندگی بشرند.
ژنهای ما طوری ما را برنامه ریزی کرده اند که بخاطر ذره ای شادی، مجبور باشیم کوهی از غم را به دوش بکشیم و این گرچه به نفع خود ما نیست ولی به نفع بقای ژنهای ماست.
ما هیچ وقت نمیتوانیم تا ابد شاد بمانیم عمر شادی کوتاهست و هیچ شادی یی بدون رنج کشیدن،حاصل نمیشود حتی در بهشت.
بهای شادی، غم است.
حالا نوبت پاسخ به این سوالست:
رنج و افسردگی چه کمکی به بقای ژنهای ما میکند؟
ژنهای ما چه نفعی از رنج کشیدن و افسردگی ما میبرند؟
ادامه دارد...
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

‍ نورولوژیستها از من خواستند زنی را معاینه کنم که سه ماه بود دست راستش فلج شده بود.آنها حدس میزدند مشکلش باید روانی باشد.
وقتی بیمار را دیدم دست راستش را بی حس روی پایش گذاشته بود و در معاینه فقط کمی شانه راستش را بالا می برد ولی دست و انگشتان دست راستش هیچ حرکتی نداشت.
از او پرسیدم آیا اخیرا فشار روانی خاصی به او وارد شده؟
گفت: نه غیر از اینکه دستم فلج شده و هیچ کاری نمیتوانم بکنم چیز دیگه ای نبوده.
وقتی از او درباره همسرش پرسیدم پاسخ داد:
مثل همیشه. اونم یک مَرده، خودتون میدونین منظورم چیه.
او حاضر نشد جزئیات بیشتری در مورد همسرش اضافه کند اما در لفافه اشاره کرد که او مرد زنباره ای ست و به مشکل دست او اهمیتی نمی دهد.
زن تقریبا بلافاصله اضافه کرد: اما من اومدم اینجا که برای درمان دستم کمک بگیرم نه اینکه راجع به شوهرم حرف بزنم.
زمانی که جلسه تقریبا بی ثمر رو به پایان بود از او پرسیدم:
اگر دستتون به صورت معجزه آسایی ناگهان خوب میشد اول از همه با اون چه کار می کردید؟
او پیش چشمهای حیرت زده من دست راستش را تا شانه بالا آورد و دوباره پایین انداخت و گفت:
گمونم اول از همه یک چاقو توی پشت شوهرم فرو می کردم!
گفتم:دستتون رو بالا آوردین؟
گفت: نه من دستم فلجه

Читать полностью…

مخ نویس

خواستن و نتوانستن

ده راز موفقیت!
چگونه میلیاردر شویم؟
میشل اوباما بودن!
کتابفروشی ها پُرند از کتابهایی که به شما می گویند:
خواستن توانستن است و فقط کافیست آستینها را بالا بزنید.
مردم زندگی نامه افراد موفق را می جورند تا رمز موفقیت آنها را پیدا کنند.
بیل گیتس عادت داشت،زود از خواب بیدار شود و دانشگاه را رها کرد.. ولی چرا میلیونها نفر مثل بیل گیتس با همان هوش و پشتکار،با اینکه مثل او دانشگاه را رها کردند و زود از خواب بیدار شدند یک صدهزارم او هم پولدار نشدند.
ما عادت داریم تاریخ را از آخر به اول بخوانیم و البته فقط تاریخِ برنده هارا، بدون اینکه میلیاردها بازنده را به حساب بیاوریم.
این نوع نتیجه گیری های گذشته نگر درست همان چیزیست که باعث شد تا مدتی محققان فکر کنند مصرف چای باعث دیابت میشود درحالی که داستان فقط مربوط به قندی بود که با چای مصرف میشد و بیچاره چای تقصیری نداشت.
ما همانقدر که در تحلیل گذشته اشتباه می کنیم در پیشبینی آینده هم علیل و ناتوانیم.
ما فکر میکنیم اگر میتوانیم سیل و طوفان و باد و باران را ازچند روز قبل پیشبینی کنیم لابد میتوانیم بگوییم یکسال بعد در ایران چه اتفاقی خواهد افتاد یا فلان پسر نابغه مدرسه،ده سال بعد چه رتبه ای در کنکور خواهد آورد یا فلان بچه ی عضو تیم فوتبال نونهالان در آینده تبدیل به مسی زمان خواهد شد یا نه!
ولی واقعیت اینست که ما در پیشبینی خیلی بدتر از چیزی هستیم که تصور میکنیم و البته همینطور در خواستن و توانستن!
به اتفاقاتی که در ۵۰ سال اخیر افتاده نگاه کنید!
کدامیک از هزاران کارشناسی که ازین راه نان میخورند توانستند فقط یکی از اتفاقات مهم این ۵۰ سال را پیشبینی کنند؟
تا یکسال قبل از انقلاب ایران هیچ کارشناسی حتی خواب انقلاب را نمیدید.
داستان فروپاشی شوروی هم همینطور بود.
بیل گیتس وقتی دانشگاه را رها کرد هیچکس فکرش را هم نمیکرد که چندسال بعد او تبدیل به پولدارترین آدم دنیاشود.
اصلا به همین کرونا نگاه کنید!
کدام ویروسشناسی تصورش را میکرد که دنیا،دو سال گرفتار یک ویروس سرماخوردگی شود.
ما فکر می کنیم حالا که از خیلی چیزها سر در آورده ایم میتوانیم با نگاه به گذشته و تکیه به علم ،از آینده هم سر دربیاوریم.
می گویند ممکن است بر اثر بال زدن پروانه ای در هند،یکسال بعد طوفانی در آمریکا ایجاد شود و ظاهرا بیشتر اتفاقات روزگار از همین جنس است پس هیچوقت پیش بینی به اصطلاح کارشناسانی که برای پیشبینی پول میگیرند و آینده را میفروشند را نباید جدی گرفت.
زمانی که اولین کامپیوتر ساخته شد سازنده اش هیچوقت فکر نمیکرد روزی از آن اختراعش ،دختر کوچک من برای فرستادن فیلم رقصش به مادربزرگ استفاده کند.
ما اسباب بازی می سازیم و بعضی ازین اسباب بازیها جهان را دگرگون می کنند و بعضی دورانداخته می شوند.
خواستن اغلب توانستن نیست بخصوص اگر چیز نادری مثل بیل گیتس شدن باشد.
ما اگر باهوش باشیم ، پشتکار داشته باشیم، درست زندگی کنیم به احتمال زیاد، زندگی خوبی خواهیم داشت ولی برای بیل گیتس یا اینشتین شدن باید به اندازه کسی که از بین میلیونها نفر،بلیط بخت آزمایی چند میلیون دلاری برنده میشود،خوش شانس باشیم.ما با تحلیل گذشته ی بیل گیتس نمیتوانیم‌ در آینده میلیونها بیل گیتس تولید کنیم چون خواستن ،بیل گیتس شدن نیست.
مشکل اینجاست که پیشرفت های علمی اخیر،ما را مسحور علم کرده است،ما طوفانها را چند روز قبل از وقوع پیشبینی می کنیم ولی به این فکر نمیکنیم که علت اصلی آن طوفان شاید بال زدن یکسال پیشِ پروانه ای در آن طرف عالم باشد.
پیشبینی آینده ی تاریخ حتی از پیشبینی طوفانهای ناشی از بال زدن یک پروانه هم سخت تر است.
اگر از زبان بزرگترین کارشناس، شنیدید یکسال بعد در ایران فلان اتفاق می افتد یا بیست سال دیگر رباتها ما را به بردگی می کشند، لبخند بزنید و بشنوید و باور نکنید.
اما چرا با وجود اینهمه پیشبینی غلط، باز هم‌ پای حرفهای کارشناسانی مینشینیم که بهتر از راننده تاکسی ها نمیتوانند پیشبینی کنند؟
علت اینست که مغز ما دراصل یک دستگاه گمانه زنی و پیشبینی ست.
اگر به آن یارو مشت بزنم مشت میخورم؟
همین تواناییست که باعث شده برخلاف حیوانات به جای اینکه ژنهایمان را به دست تقدیر بسپاریم و با مرگ غربالشان کنیم،سرِ تکامل،کلاه بگذاریم و با پیشبینی آینده ،سرنوشتمان را در اختیار بگیریم،مثل کاری که با ساخت واکسن‌کردیم.
ولی مشکل اینجاست که ما آدمها با میل بی پایانمان به پیشبینی فکر می‌کنیم میتوانیم سالها و قرنها بعد را هم با تکیه به گذشته پیشبینی کنیم.
ما شیفته کارشناسانیم بخصوص متخصصان آینده!حتی اگر به ما ثابت شود چنین علم و تخصصی اصلا وجود ندارد.
ما عاشق جمله ی "خواستن توانستن است" هستیم حتی اگرشانس توانستن ما در حد صفر باشد.
به قول سعدی

گویند بکوش تا بیابی
می‌کوشم و بخت یاورم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

قوی سیاه ایران ما

"من در تمام‌ سالهایی که در دریا بودم هرگز حادثه ای نداشتم که ارزش گفتن داشته باشد من هرگز شکستن کشتی ای را ندیدم و هرگز در وضعیتی گرفتار نشدم که بشود اسمش را فاجعه گذاشت "

فکر می کنید جملات بالا،حرفهای چه کسی ست؟
یک‌ ناخدای ماهر که همه ی کشتیهایش را به سلامت به مقصد رسانده و الان روی مبل راحتی اش لم داده و دارد از حقوق بازنشستگی اش لذت میبرد؟
نخیر!
این صحبتهای ای. جی.اسمیت ناخدای تایتانیک است قبل از اینکه کشتی اش غرق شود.
ناخدایی که در بزرگترین و وحشتناکترین حادثه ی دریایی قرن، بازیگر نقش اول بود.
او سالها ناخدا بود و در عمرش هیچ اتفاق ترسناکی برایش نیفتاده بود تا روز آخر عمرش که هر بلای عجیبی که خوابش را هم‌ نمیدید برسرش آمد ناگهان‌یک‌کوه یخ جلوی کشتی چند میلیون دلاری اش سبز شد و بزرگترین تراژدی قرن را رقم زد.
یک عمر،همه چیز خوب و منظم و پیشبینی پذیر بود تا چندساعت آخر عمرِ ناخدایی اش.
خودتان را جای ناخدا بگذارید و به بُهت او در آن لحظات آخر، فکر کنید!
برای اینکه بفهمید چقدر دنیا عجیبست لازم نیست حتما ناخدای تایتانیک باشید
اصلاخودتان را جای یک گوسفند بگذارید!
چوپانها از همان روز اول تولد حسابی مواظبتان هستند هر روز شما را به دشت می برند تا علف تازه و خوشمزه بخورید مراقبند تا گرگها شما را نخورند، تابستانها پشمتان را میزنند تا خنک شوید و خب اگر گوسفند باشید یک عمر به چه چیزی فکر میکنید؟
عجب چوپانهای مهربانی!
چقدر زندگی خوبست!
من چه گوسفند خوشبختی هستم!
هزاران روزست که مفت و مجانی به من غذا میدهند و به من‌ میرسند و با این تجربه چندساله از زندگی گوسفندی مطمئنم، امکان ندارد چیز بدی در زندگی من اتفاق بیفتد؟
اگر گوسفند باشید تا چند دقیقه آخری که به شما آب میدهند تا بعد سرتان را ببرند، لحظه ای در خوشبختی خود و عالی بودن همه چیزدنیا، شک نخواهید کرد.
نسیم طالب در کتاب فوق العاده اش" قوی سیاه" سعی دارد بگوید ما آدمها در پیشبینی آینده دست کمی از گوسفندهایمان نداریم.
درست در همان زمانی که فکر می کنیم همه چیز از قبل مشخص و قابل پیشبینی و مثل روز، روشن است ناگهان یک کوه یخ،جلوی کشتی ما سبز میشود یا در لحظه آخر ، می فهمیم ،سالها محبت و مهربانی حضرت چوپان با ما ،فقط بخاطر به سیخ کشیدن گوشتمان بوده است.
قصد سیاسی کردن داستان را ندارم ولی اگر از آنهایی هستید که فکر می کنید میتوانید به راحتی همه چیز را درباره آینده ایران پیشبینی کنید(چه پیشبینی خوب چه بد)، یاد ناخدای تایتانیک و زندگی یک گوسفند بیفتید و بعد دوباره و دوباره فکر کنید.
شاید مسئولین عزیرتر از جان ما فکر می کنند برای آینده(البته نه آینده ما بلکه آینده خودشان) فکر همه چیز را کرده اند و مثلا در انتخابات اخیر یقین دارند همه چیز طبق برنامه پیش خواهد رفت و ما مردم هم فکر می کنیم دَر بر همان پاشنه همیشگی خواهد چرخید و آب از آب تکان نخواهد خورد ولی به قول نسیم طالب هیچکس تا قبل از کشف استرالیا فکر نمیکرد قوها می توانند سیاه هم باشند.
نسیم طالب لبنانی الاصل در کتابش تعریف می کند که تا قبل از جنگ داخلی لبنان یعنی در دو هزار سالی که لبنان تاریخ دارد همیشه لبنان مثالی بود برای زندگی صلح آمیز ادیان و اقوام و نژادهای مختلف و اگر به کسی می گفتند نه در قرن اول یا دهم بلکه در قرن بیست و یکم که همه ی دنیا به سمت صلح رفته، ناگهان در لبنان جنگ هفتاد و دو ملت شروع می شود و همسایه به جان همسایه می افتد و مسیحی ها و سنی ها و شیعه ها و دروزی ها در ساختمانهای دو طرف خیابان با مسلسل به هم شلیک میکنند و زن و بچه هم را به رگبار می بندند و این جنگ احمقانه ده سال طول می کشد و لبنان با خاک یکسان میشود، همه به شما می خندیدند‌.
نسیم طالبِ مسیحی که پدربزرگش در آغاز جنگ داخلی ،وزیر کشور لبنان بوده می گوید پدر بزرگش همان قدر آینده لبنان را غلط پیشبینی می کرد که راننده ی بی سواد پدربزرگش، با این تفاوت که پدربزرگش چون وزیر کشور بوده فکر میکرده پیشبینی هایش درست از آب درخواهد آمد و آخرش میگفته مطمئنست که فلان طور میشود ولی راننده ی پدربزرگش بعد از هر پیشبینی می گفته البته فقط خدا می داند چه خواهد شد.
اگر به ایران خودمان هم نگاه کنیم درست است که هیچکس نمیداند چه خوابی برایش دیده اند و کدام خواب تعبیر خواهد شد ولی آن روزی که ناگهان سر و کله ی قوی سیاه ایران ما از یکی از کوچه پس کوچه هایی که هیچکس خوابش را ندیده پیدا شود، آنوقت خیلی ها انگشت به دهان خواهند ماند که عجب! فکرش را هم‌نمی کردیم.
قوهای سیاه همه پیشبینی ها را بر هم‌ میزنند.
آنها هم ممکنست گره هایی را باز کنند که تا پیش ازین با دندان هم باز نشده بودند و هم میتوانند از دل بهشتی خرم، جهنمی سوزان خلق کنند.
امیدوارم قوی سیاه ما اینبار در کارِ باز کردن‌گره هایی باشد که سالهاست نتوانسته ایم با هیچ دندانی بازش کنیم.
/channel/draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

انتخاب بین بد و بدتر

ما هر روز درحال انتخاب کردن هستیم. اصلا زندگی یعنی انتخاب کردن.
این را بخرم یا نه؟
بفروشم یا نه؟
قبول کنم یا نه؟
همه‌ٔ ما می‌دانیم که انتخاب‌های ما براساس سود و زیان ماست ولی داستان به همین سادگی نیست. بیشتر انتخاب‌های ما، هم سودمندند و هم زیانبار. حالا سوال این است که مغز ما در این موارد چطور سود و زیان یک کار را محاسبه می‌کند و انتخابی را نهایی می‌کند؟
بگذارید داستان را با یک مثال برایتان روشن کنم.
فکر کنید به شما هزار دلار می‌دهند و شما می‌توانید یکی از این دو را انتخاب کنید:
۱) سکه بیندازید و اگر شیر آمد همهٔ هزار دلار مال خودتان باشد ولی اگر خط آمد تمامش را پس بدهید. این یعنی احتمال ۵۰ درصدیِ برد یا باخت کامل‌.

۲) بدون سکه انداختن نیمی از مبلغ را بردارید و خداحافظی کنید.
لابد شما هم مثل بیشتر آدم‌ها ۵۰۰ دلارِ قطعی را انتخاب می‌کنید؛ ولی چرا؟
دانیل کانمن در کتاب فوق‌العاده‌اش "تفکر کند و سریع" نظریه‌ای را مطرح می‌کند که حرف اصلی‌اش این است: آدم‌ها خیلی بیش از اینکه عاشق برد باشند از باخت متنفرند.
ما اول می‌خواهیم نبازیم، بعد به برنده شدن اهمیت می‌دهیم.
وقتی دو تیم فوتبال تا دقیقهٔ ۹۰، یک‌یک مساوی هستند، خیلی احتمال کمتری وجود دارد که برای برد دست به خطر بزنند. هیچکدام‌ خودشان را به آب و آتش نمی‌زنند، چون باختِ بر اثر بی‌احتیاطی، خیلی بدتر از نبردن است.
این قصهٔ تمام زندگی ماست.
وقتی می‌خواهیم‌ تصمیمی بگیریم باخت‌ها همیشه نیرویی قوی‌تر از بُردهای ما هستند.
ما هیچ‌وقت به اندازه‌ای که از باخت‌هایمان متنفریم، بردهایمان را دوست نداریم.
شبکه‌های خبری همیشه دنبال خبرهای بد هستند چون بدی‌ها خیلی بیشتر از خوبی‌ها مردم را جلب می‌کنند.
نه فقط ما آدم‌ها بلکه تمام موجودات، حتی اگر میکروسکوپی باشند، خیلی بیشتر به بدی‌ها و تهدیدها توجه می‌کنند تا خوبی‌ها و فرصت‌ها، چون یک لحظه نادیده گرفتن خطرِ دشمن باعث مرگ و تمام‌شدن شانس بقای ژن‌های شما خواهد شد، درحالی‌که یک غذای لذیذ فقط چند روز بیشتر شما را سیر نگه می‌دارد.
همین خاصیت ماست که باعث می‌شود محافظه‌کاری و حفظ وضع موجود تبدیل به مهم‌ترین راهبرد زندگی ما شود.
ما ترجیح می‌دهیم وضع موجود را قبول کنیم تا برای رسیدن به وضعی بهتر ریسک کنیم؛ چون نگرانی از بدتر شدن اوضاع، در ما قوی‌تراز امید به بهتر شدن اوضاع است.
همین تمایل ما به حفظ وضع موجود است که باعث می‌شود کنار زدن آنهایی که از قبل بر سرکارند سخت شود.
رییس‌جمهورها به‌ندرت یک دوره‌ای می‌شوند، چون بیشتر مردم برای تعویض حاکمان ریسک نمی‌کنند،حتی اگر احتمال بیشتری بدهند که با تغییر آنها وضعشان بهتر خواهد شد.
در طبیعت هم در دعوای تصاحب قلمرو، تقریبا همیشه کسی برنده است که قبلا صاحب آن قلمرو بوده ،چون حفظ قلمرو و جلوگیری از باخت در حیوان صاحب قلمرو، انگیزهٔ بیشتری برای جنگیدن ایجاد می‌کند تا تمایل به برد در حیوانی که می‌خواهد قلمروی جدیدی را صاحب شود.
در زندگی شخصی هم ما خیلی بیش از اینکه به خوبی‌های آدمها اهمیت دهیم به بدی‌هایشان اهمیت می‌دهیم. طبق یک اصلِ سرانگشتی، زندگی زناشویی وقتی می‌تواند موفق باشد که اتفاق‌های خوبش ۵ برابر بدی‌هایش باشد.
ما وقتی با دوستی اختلاف پیدا می‌کنیم هیچ‌وقت به خوبی‌ها و لحظات خوبی که با هم داشته‌ایم فکر نمی‌کنیم و اغلب یک بدی مساویست با پایان عمری دوستی.
حاکمان هم همیشه ازین شکایت دارند که مردم فقط بدی هایشان را میبینند.
ما با نیروی بیشتری به سمتی میرویم که از باختن پرهیز کنیم تا اینکه به بُرد دست یابیم و اجتناب از باخت اغلب به معنی حفظ وضع موجودست.
ولی حالا به این مثال توجه کنید.
فرض کنید به شما هزار دلار می‌دهند و میگویند دو انتخاب دارید:
۱) گذشتن از ۹۰۰ دلار و راضی شدن به ۱۰۰ دلار باقی‌مانده و
۲) شرکت در قرعه‌کشی‌ای که احتمال ۹۰ درصد باخت تمام مبلغ یا ده درصد برد همهٔ آن را دارید.
حتما شما هم مثل اکثر آدمها دومی را انتخاب میکنید.
چه چیزی فرق کرده است؟ تفاوت در این است که وقتی آدمها را مجبور می‌کنید بین دو باخت، یکی را انتخاب کنند، آنها شروع به خطر کردن می‌کنند.
انتخاب بین بد و بدتر آدمها را مجبور می‌کند که پا بر روی ذات محافظه‌کارشان بگذارند و از خیر ثبات و حفظ شرایط کنونی بگذرند.
وقتی از مردم بخواهید بین گوشت نخوردن و مرغ خوردن و خطرکردن انتخاب کنندمیتوانند مرغ خوردن را انتخاب کنند، ولی اگر از آنها بخواهید بین گوشت نخوردن، مرغ نخوردن، خانه نداشتن، بیکار شدن، واکسن نزدن، سگ زرد و شغال و خطر کردن، انتخاب کنند آنوقت است که خطر کردن را انتخاب می‌کنند.
حاکمان عاقل همیشه کاری میکنند که مردم بجای انتخابِ تغییر و سعی برای برد و بهترشدن اوضاع، بابتِ ترس از باخت، وضع کنونی را انتخاب کنند؛ ولی وای به روزی که بردِ هرچند نامحتمل، بهتر از باخت‌هایی باشد که قرارست ابدی باشند.
@draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

چرا شما میتوانید از کسی برای شکستن پای خود شکایت کنید اما برای شکستن قلب خود نه؟
قانون، آسیب های هیجانی را از آسیبهای جسمی بی اهمیت تر تلقی میکند و مستوجب مجازات کمتری می داند در حالی که آسیب هیجانی می تواند عمر شما را با کوتاه کردن تلومرهای انتهای کروموزومهایتان کوتاه تر کند.
@draboutorab

Читать полностью…

مخ نویس

هیچ تصمیمی نمی تواند از تاثیر عواطف کاملا مصون بماند.
به لحاظ زیست شناختی غیر ممکن است هیچ قاضی تحت تاثیر عواطفش قرار نگیرد مگر دچار آسیب مغزی باشد.
تصمیم گیری بر مسند قضاوت بدون تاثیر پذیری از عواطف افسانه ای بیش نیست.
گروهی از دانشمندان علوم سیاسی ۸ میلیون کلمه گفته شده طی سی سال توسط اعضای دادگاه هنگام استدلال های شفاهی را بررسی کردند. آنها دریافتند که فقط با بازشماری کلمات قضات در زمان دادگاه می توان بازنده را پیشگویی کرد.
@draboutorab

Читать полностью…
Subscribe to a channel