زبان آدم قسمت آخر
کلمات برخلاف استخوانها فسیلی به جا نمیگذارند ولی شواهدی که پیکرمن از زبان باز کردن آدمها در کتابش ردیف میکند دست کمی از کشفیات فسیلی ندارد.
اجداد مااز درختها پایین آمدند و مجبور شدند بدون اینکه چنگال قوی، پایی سریع یا دندانی تیز و شامه ای قوی داشته باشند در دشتها برای زنده ماندن با شیرها و کفتارها و پلنگ ها رقابت کنند پس راهی جز اتحاد و کمک خواستن از هم نداشتند.
آنها فقط در صورتی زنده می ماندند که میتوانستند به محض پیداکردن غذا یکدیگر را صدا کنند و بصورت گله ای با سر و صدا و پرتاب سنگهای تیزی که ساخته بودند بقیه حیوانات را فراری دهند.
کلمات در اول چیزی در حد نام غذا یا هشدار به هم قبیله ای ها بود و میلیونها سال طول کشید تا کلمه به کلمات و جملات تبدیل شوند.
داستان بزرگ شدن مغز هم به موازات پیچیده شدن زبان رخ داد و چون هرکلمه جدید به نورونهای بیشتری نیاز داشت پس مغز هم بزرگتر شد و در واقع این پیچیده شدن زبان بود که مغز آدم را بزرگ کرد نه عکس آن.
شامپانزه ها زبان باز نکردند و مغزشان بزرگتر نشد چون نیازی به زبان نداشتند.آنها با دستان قوی خود بدون ترس از شیر و کفتار بر درختها فرمانروایی میکردند ولی همین شامپانزه با مغزی کوچکتر و طوطی با مغزی خیلی کوچکتر و ژنتیکی بسیار دورتر از آدم وقتی پای بقا درمیان باشد میتوانند از آدمها کلمه یاد بگیرند.
پس بیش از آنکه برای زبانِ آدم به دنبال ژن یا نورون بگردیم باید به دنبال محیط و نیازی باشیم که باعث زبان بازکردن ما شده است.
اینکه چرا هیچ موجود دیگری در طبیعت به زبان نزدیک هم نشده تنها با کشف ژن زبان پاسخ داده نمیشود بلکه پاسخ احتمالا در اپی ژنتیک است.
اپی ژنتیک اجازه میدهد تغییرات بزرگ در زمان کوتاه با فشار محیط و تغییر بروز همان ژنهای قبلی رخ دهد.
مثلا پستانداران ژنی دارند که باعث عدم تحمل به شیر بعد از پایان کودکی شان میشود.اگر این ژن نبود بچه ها تا ابد میخواستند پستان مادرشان را بمکند
در این صورت هم مادر بخاطر شیر دادن به بچه ای که نمیخواهد چیزدیگری بخورد بیچاره میشد هم بچه های بعدی از گرسنگی تلف میشدند پس طبیعت کاری کرد که بعد از نوزادی شیر هضم نشود ولی همین ژن در بعضی آدمها بعد از کشف دامداری خاموش شد.
در۹۸درصد فنلاندیها که قرنها دامدار بودند این ژن خاموش شده و شیر را در بزرگسالی تحمل میکنند وبرعکس۹۴درصد چینیهای همیشه کشاورز نمیتوانند پس از نوزادی لب به شیر بزنند.
این تغییر نه با جهش ژنی بلکه با تغییر ظهور و بروز اپی ژنتیکی یک ژن رخ داد.قصه بروز متفاوت ژنها اصلا عجیب نیست سلول شبکیه همان کروموزومهای سلول کلیه را دارد،فقط بروز ژنها در این دو سلول فرق میکند.
تبدیل دست به بال پرواز بعد میلیونها سال با روشن شدن ژنهایی رخ داده که برای سالها درطاقچه ژنی خاک میخوردند و نیاز و فشار محیط آنها را روشن کرده و سپس با یک جهش کوچک دیگر،پرواز ممکن شده است.
ما آدمها لابد با کمک بیدارکردن همان ژنهایی زبان باز کردیم که در طوطی و شامپانزه از میلیونها سال قبل وجود داشت.ما به علت نیاز به بقا در بوم نقشی که طبیعت آن را به ما تحمیل کرده بود،زبان باز کردیم و با گفتن اولین کلمه،بدون اینکه بدانیم آخراین راه به کلمات و جملات و نحو و شعر و خط و کتاب ختم خواهد شد سری بالای همه سرها در آوردیم.
نیاز به کلمه،زبان آدم را باز کرد و سپس مفهومی که مغز با کلمات ساخت،پایه ای برای شکلگیری تمدن شد و تمدن، بقای کلمه را تضمین کرد.اگر کودکی راتا سنین بالا دور از تمدن نگه دارید و آن کودک با هیچ زبانی برخورد نداشته باشد او دیگر نمیتواند هیچ زبانی را یاد بگیرد و این یعنی ماشین زبان اگر لازم نباشد و تمدنی در کار نباشد حتی با وجود جعبه ابزار آن یعنی مغز و ژنِ مناسب روشن نخواهد شد.
حالا میتوانیم به این سوالات پاسخ دهیم:
چرا ژن مشخصی برای زبان در آدمها پیدا نشده است و چرا شامپانزه ها در طبیعت با ۹۸ درصد شباهت حتی به زبان نزدیک هم نشده اند؟
چون ژن خاصی واقعا وجود ندارد (ژنfoxp2را جدی نگیرید) آدمها وقتی نیاز پیدا کردند باخاموش و روشن کردن همان ژنهای اجدادی که در طاقچه ژنی خود داشتند زبان باز کردند اصلا کسی چه میداند شاید یکی از ژنهای کرم خاکی که نصف همین ژنهای ما را دارد هم در این کار دخیل باشد.
چرا انسان نماها برای یک میلیون سال با مغزی فقط کمی کوچکتر از ما هیچ تمدنی نداشتند؟چرا نئاندرتالها یا همان غولهای قصه ها با مغز و هیکلی بزرگتر از ما منقرض شدند؟
چون اندازه مغز مهم نیست!
چرا تمدن فقط در پنچ صدم درصد آخر از تاریخ دو میلیون ساله آدم دوپا رشد کرد و بالید؟
چون زبان به تدریج رشد کرد و رشد زبان منجر به رشد مفاهیم و در آخر کشف خط باعث امکان انتقال وسیع اطلاعات در بین انسانهای سراسر زمین شد.
پس شاید ما آدمها بیش از اینکه آدم بودنمان را مدیون مغز بزرگمان باشیم باید از کلمات تشکر کنیم.
/channel/draboutorab
زبان آدم
از کودکی یکی از رویاهایم این بود که زبان حیوانات را بفهمم.
کتاب قصه های کودکی ما هم پٌر بود از حیواناتی که با هم حرف میزدند، شیر به گرگ دستور میداد و روباه سر کلاغ را کلاه میگذاشت و حضرت سلیمان با همه حیوانات حتی مورچه ها حرف میزد.
این خیال تا همین اواخر هم رهایم نمیکرد، فکر میکردم لابد این صداهایی که پرنده ها و سگ ها و شامپانزه ها در می آورند یک جور زبان است و با تحقیقات بیشتر بالاخره روزی زبان حیوانات را کشف خواهیم کرد.
ولی بعد از خواندن کتاب زبان آدم فهمیدم که این صداهایی که حیوانات حتی باهوش ترین آنها در می آورند مطلقا هیچیک از اجزای زبان آدمیزاد را ندارد این صداها یا شکلک ها علامتهای برای هشدار،جلب جفت یا نشانه هایی اجتماعی هستند ولی زبان نیستند.
حیوانات باهوشند ،فکر میکنند،تصمیم میگیرند،عاشق میشوند،محبت میکنند،انتقام میگیرند ولی مطلقا حرف نمیزنند.
نوعی میمون به نام وروت برای هشدار به هم نوعانشان بعد از دیدن عقاب و پلنگ و مار صداهای متفاوتی تولید میکنند.آیا این صداها یعنی این میمونها زبان خودشان را دارند؟
نه به هیچ وجه! ولی چرا؟
صدای هشدار پلنگ به این معناست که سریع به بالای درخت فرار کن!
صدای هشدار مار یعنی زیر پایت را نگاه کن! و صدای هشدار عقاب یعنی از درخت پایین بیا!
آیا اینها جمله و کلمه هستند؟
فرق این صداها با کلمات آدمیزادی چیست؟
صدای هشدار پلنگ فقط وقتی برای میمونها معنا میدهد که پلنگی در همان زمان حال حضور فیزیکی داشته باشد. این صدا برای میمونها وقتی پلنگی آنطرفها نیست معنایی هم ندارد ولی ما آدمها وقتی کلمه پلنگ را میشنویم لزوما فرار نمیکنیم ،ما میتوانیم در مورد پلنگی که ده سال پیش دیدیم یا اصلا به عمرمان ندیدیم داستانسرایی کنیم بدون اینکه پلنگی در آن دور و برها باشد.
زبان وقتی زبان محسوب میشود که کلمه داشته باشد کلماتی که بشود آنها را باهم ترکیب کرد.کلمات فقط در"حال" معنی نمیدهند بلکه در گذشته و در آینده هم معنا دارند.
کلمه بر خلاف صداها و نشانه های حیوانات بدون حضور سوژه آن کلمه هم باز معنا میدهد.
صدای هشدار پلنگ برای میمون تنها علامتیست که به مرکز ترس مغز میمون فرمان میدهد که بالای درخت فرار کند ولی پلنگ برای ما آدمها کلمه ایست که در یک نقطه از مغز ما جداگانه برای خودش سیناپسها و نورونها و دفتر و دستکی دارد که میتوانیم با آن مفاهیم زیادی بسازیم.
میتوانیم بگوییم پلنگ سریعترین حیوان جنگلست یا بگوییم پلنگهای ایرانی جام را برنده شدند بدون اینکه با شنیدن کلمه پلنگ به سرعت بالای درخت فرار کنیم.
نویسنده کتاب دکتر بیکرتون معتقدست همین معجزه کلمه است که راه انسانها را از حیوانات جدا کرده است و موجب شده مفاهیم در ذهن انسانها شکل بگیرند.
کلمات چه صدا دار باشند یا بی صدا و اشاره ای، لنگر فهم ما برای کنار هم گذاشتن و معنادارکردن چیزهاییست که در اطرافمان وجود دارند.
نویسنده کتاب زبان آدم که زبان شناسی برجسته است نمیگوید مفاهیم، کلمات هستند یا نمیشود بدون کلمه فکر کرد، حیوانات هم فکر میکنند ولی چون کلمه ندارند لنگری برای تشکیل مفاهیمی ثابت در مغز که از گذشته تا آینده جاری و ساری باشند نخواهند داشت و همین مسأله است که باعث شده گله های شامپانزه های جنگلی از پنج میلیون سال پیش تاکنون همان گله های شامپانزه جنگلی بمانند.
شامپانزه ها نمیتوانند تمدن بسازند نه چون کودن و خنگند بلکه چون کلمه ندارند ولی چرا در سیر تکامل موجودات فقط آدمها زبان باز کردند؟
آیا اگر به شامپانزه ها یک میلیون سال دیگر وقت دهیم زبان باز خواهند کرد؟
آیا اگر مغز شامپانزه ها بزرگتر شود زبان باز میکنند؟
آیا ما آدمها که فقط در دو درصد ژنهایمان با شامپانزه ها تفاوت داریم ناگهان موتاسیونی پیدا کرده ایم که باعث شده یک تکه از مغزمان تبدیل به مرکز تکلم شود؟
اگر زبان باز کردن ژنی دارد که به تدریج در انسان نماها تکامل پیدا کرده چرا طوطیها ،دلفینها،شیرهای دریایی که به نسبت شامپانزه ها از نظر ژنی خیلی دورتر از ما هستند هم کلمه یاد میگیرند؟
شامپانزه ها بعد از هزاران بار تنبیه و پاداش و موز دادن و ندادن اولین کلمه را البته نه با صدا بلکه با زبان اشاره و کلمه دوم را انگار که چراغی از قبل در مغزشان روشن شده با سی چهل بار و کلمات بعدی را خیلی راحت تر یاد میگیرند.
طوطیهایی وجود دارند که واقعا حرف میزنند مثلا اگر به آنها تخمه دهید میگویند:
نه َمن بادام زمینی میخواهم و اتفاقا برعکس مثلی که وجود دارد فقط طوطی وار کلمات را تکرار نمیکنند.
داستان سگهایی که حرف صاحبشان را میفهمند را هم همه شنیده ایم.
اینها چه معنایی دارد این یعنی حیوانات هم زبان دارند؟
نه!
این یعنی آنها توانایی یادگیری کلماتی که ما آدمها اختراع کرده ایم را با مغزهایی به مراتب کوچکتر دارند.
این به ما چه میگوید؟
نکند اول زبان را اختراع کردیم بعد آدم شدیم؟
ادامه دارد
/channel/draboutorab
دومین نمایشگاه مجازی کتاب تهران
۳ تا ۱۰ بهمن ۱۴۰۰
۲۰ درصد تخفیف، ارسال رایگان
لینک دسترسی به صفحۀ خرید کتاب مُخنویس در نمایشگاه:
https://book.icfi.ir/book/390894/%D9%85%D8%AE%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9?paginatedParams=page%3D7%26size%3D12%26sort%3Dtitle%26exhibitorId%3D367
📍📘📍📌
نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
سوم تا دهم بهمن
۲۰ درصد تخفیف، ارسال رایگان
به نشر کرگدن سر بزنید 🦏
#نشر_کرگدن
#نمایشگاه_کتاب
https://book.icfi.ir
حیوانیت قسمت پنجم
باور به اینکه تکامل احساسات بدون طی مراحل ابتدایی، ناگهان از انسان هموساپینس شروع شده دست کمی از اعتقاد به خلق جهان در پنج روز ندارد.
اگر فرگشت را باور داریم و میپذیریم که دستهای ما حاصل تکامل بالهای ماهیست و نود و هشت درصد ژنهای ما کاملا مشابه شامپانزه هاست، آنوقت نمی توانیم این مسأله را که احساسات ما هم حاصل تکامل تدریجی چندمیلیارد ساله موجودات زنده است و فقط در این چند هزار سال تاریخ پیدایش انسان ایجاد نشده را قبول نداشته باشیم؟
هر احساس و رفتاری در ما آدمها باید رد پایی در بقیه جانوران هم داشته باشد.اگر ما تمیزی را دوست داریم اگر آینده نگریم اگر دلتنگ میشویم لابد باید فسیلی از این رفتارها را هم در حیوانات پیدا کنیم و اگر به حیوانات خوب نگاه کنید جوینده یابنده است.
خیلی ها فکر میکنند حیوانات ذاتا کثیفند ولی مطمئنم همه ما بین بغل کردن یک آدم کارتن خواب که ماهی یکبار حمام نمیرود و یک گربه که هیچوقت حمام نکرده، دومی را انتخاب خواهیم کرد.
داستان چندش از کثیفی چیزی نیست که فقط مخصوص ما آدمها باشد ما فکر میکنیم حیوانات در کثافت غوطه ورند ولی میمونها به موزی که روی تپه ای از فضولات گذاشته شده باشد لب نمیزنند.
تحریک اینسولا در میمونها یعنی همان ناحیه ای از مغز که مسئول ایجاد حس انزجار در انسانست و دقیقا در میمونها هم وجود دارد باعث میشود میمون هرچیزی در دهان دارد را تف کند و چهره اش مثل وقتی شود که چندشش شده است.
فرانس دووال داستان شامپانزه ای را تعریف میکند که با زبان اشاره یاد گرفته بود برای چیزهای چرک،علامت کثیفی را نشان بدهد و وقتی یک میمون به شدت او را آزار داد،او مرتب آن علامت کثیفی را نشان میداد،یعنی آنها هم مثل ما دشمنانشان را کثیف میدانند.
شامپانزه ها وقتی میمونهای پست تر را به قتل میرسانند طوری رفتار میکنند که انگار از آنها چندششان میشود.احساسات در حیوانات فقط محدود به حسهای ساده مثل کثیفی نیست آنها مثل ما حس دلتنگی دارند.
قبلاً داستان شامپانزه دیگری را تعریف کرده ام که بعد از سالها زندگی پیش انسان و یادگیری علایم اشاره، وقتی در طبیعت غریب و تنها رها شد و سالها بعد صاحب قبلی اش برای دیدارش به جنگل آمد و از او حالش را پرسید با زبان اشاره علامت درد را به او نشان داد.
حیوانات مثل ما آینده را پیشبینی میکنند مثلا میمونها در هند میدانند اگر موبایل توریستها را بدزدند آنها حاضرند بخاطرش یک کیف پر از بیسکوییت به آنها بدهند ولی دزدی دمپایی یک بیسکوییت بیشتر نمی ارزد پس دزدی موبایل آینده بهتری دارد.
ما فکر میکنیم سوگواری فقط مال ما آدمهاست ولی حتی رد پای سوگواری را هم میتوان در حیوانات پیدا کرد. شامپانزه ها گاهی روزها کنار جسد عزیزشان میمانند شاید برای اینکه مطمئن شوند واقعا مرده است یا نه؟ دووال قصه مرگ ماما شامپانزه محبوبش را تعریف میکند که در آن شامپانزه ها به نوبت بدنش را تکان میدادند و در گوشش جیغی می کشیدند مراسمی که به بعضی مراسم کفن و دفن ما آدمها هم بی شباهت نیست.اصلا شاید مراسم سوگواری ما آدمها هم با این انگیزه درست شده که از مرگ عزیزان مان مطمئن شویم بخصوص اگر به این توجه کنید که حتی امروزه هم با وجود اینهمه پیشرفت در پزشکی هنوز هم گاهی زنده ها را به اشتباه ،پیش مرده ها، داخل سردخانه میگذارند.
شامپانزه ها اگر بچه ی عزیزشان بمیرد گاهی تا هفته ها جسد متعفنش را با خود به دوش می کشند و دلفین ها هم روزها جنازه فرزندانشان را با خود به این طرف و آنطرف دریا میبرند.
کلاغها گاهی بعد از مرگ جفتشان دق میکنند و میمیرند.فیلها حتی تا سالها بعد،محل استخوان پدر و مادرشان را زیارت میکنند و استخوانهای آنها را به سر و رویشان می مالند.
داستان قدرت و رسیدن به سرکردگی گروه در حیوانات هم آنطورها که ما فکر میکنیم ساده و وحشیانه نیست.اصلا داشتن هیکل گنده یا درنده خویی تضمینی برای رسیدن به قدرت نیست.در شامپانزه ها آنهایی که وحشی و بی رحم و بداخلاقند شانسی برای غلبه بر دیگران و رسیدن به مقامهای بالا ندارند و اگر هم رییس شوند معمولا به سرعت سرنگون میشوند و برخلاف تصور آنکه بیشتر بقیه را تیمار کند شانس بیشتری برای ریاست گروه دارد.
یکی از برچسبهایی که به پیشانی حیوانات میزنیم عدم داشتن خویشتنداری ست.
میگوییم ما آدمها میتوانیم جلوی خودمان را بگیریم و آنها نمیتوانند ولی دووال داستان طوطی به نام گریفن را تعریف میکند که میتوانسته با حرف زدن با خودش و خمیازه کشیدن و پشت کردن به ظرف آفتاب گردان، مدتها خویشتنداری کند تا بادام زمینی مورد علاقه اش را جایزه بگیرد.
شامپانزه ها وقتی فرزندشان دست شامپانزه جوان بازی گوشی میافتد خویشتنداری میکنند و به او لبخند میزنند تا او بلایی سر بچه نیاورد و او را از درخت به پایین پرت نکند ولی به محض گرفتن بچه از او، برسر دزد بچه داد میزنند و کتکش میزنند.
ادامه دارد
/channel/draboutorab
Jan van Hooff visits chimpanzee "Mama", 59 yrs old and very sick. Emotional meeting
https://youtu.be/INa-oOAexno
حیوانیت قسمت دوم
جان گشاید سوی بالا بالها
تن زده اندر زمین چنگالها
از نظر مولانا ،جان یا روح یا ذهن میخواهد ما را به بالا و تعالیٰ برساند ولی تن و پوست و استخوانمان بزرگترین مانع پیشرفت ما هستند.
حتی امروز که مغز و ذهن را به جای روح و جان نشانده ایم باز هم بیشتر ما فکر میکنیم تمام گرفتاریهای ما به گردن جسم حیوانی ماست نه ذهن و مغز انسانی.
فکر میکنیم "مغز " تافته جدا بافته و جزیره ایست که از سایر اعضای بدن اعلام استقلال کرده است و اگر هم ربطی به پوست و گوشت و استخوان و شکم و زیرشکم مان دارد،در نقش فرمانده و پادشاهیست که به آنها دستور و رهنمود میدهد و دامنش از آلودگی با این اجزای حیوانی و خاک بر سری پاک و مبری ست و همه دردسرها و زجرهای ما ناشی از نافرمانی اجزای پست و حیوانی از رهنمودهای مغز انسانیست.
این ذهنیت که برای زندگی و زنده بودن تنها داشتن یک مغز زنده کافیست، تا آنجا پیش رفته که خیلی از میلیاردرها در آنور دنیا اخیرا کلی پول میدهند تا بعد از مرگ فقط مغزشان را فریز کنند به این امید که درآینده بااحیای اطلاعات مغزشان و انتقالش به یک ابَرکامپیوتر جاودانه شوند چون این فکر که ذهن،نیازی به جسم ندارد ریشه در فرهنگی دارد که تن در آن دشمنست.
ولی اشتباه بزرگ این ذهنیت در اینجاست که حتی اگر مغز صرفا یک نرم افزار باشد که نیست ،مجبورست در یک پلتفرم جسمانی اجرا شود نه در خلأ یا داخل یک کامپیوتر!
هیچکس نمیداند بقای ذهن و مغز بدون حضور جسم اصلا ممکن هست یا نه؟ و باز هم کسی نمیداند که بیدار شدنِ دیجیتالی،تنها با یک مغز آپلود شده رویداد خوشایندی خواهد بود یا برعکس کابوسی وحشتناک؟
فکر کنید در دنیایی بیدار شوید بدون دست و پا و چشم و لب و زبان و گوش و آغوش!
عاشق شوید بدون اینکه عشقتان را دیده و در آغوشش گرفته باشید،
بشناسید بدون اینکه چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن داشته باشید.
نه تنها نمیتوان مغز را بدون جسم تصور کرد بلکه حتی تکه تکه و جدا جدا کردن اعضای بدن و مغز هم تنها در یک جسد ممکنست نه در یک انسان زنده!
ارتباط مغز و جسم ما،مثل ارتباط اعضای یک ماشین با هم نیست که مثلا وقتی دینامش خراب شود آن راجداگانه تعمیر یا جایگزین کنیم و دوباره ماشین راه بیفتد بلکه رابطه اعضای بدن و مغز رابطه همه یا هیچ است.
وقتی کبد یا مغز یا قلب ما از کار می افتند ما خراب نمیشویم ، میمیریم.
موجود زنده ماشین نیست مغز هم کامپیوتر نیست.
حالاکه سالهاست مغز ما نماینده بخش انسانی ما و پوست و استخوانمان نماینده بخش حیوانی ما در نظرگرفته میشوند،شایدبرای فهم پیوستگی جسم و ذهن و اصلاح این تفکر دوگانه پنداری هیچ کاری بهتراز شناخت نسبت انسان با حیوان نباشد.
شاید اگر باور کنیم که حیوانات هم همان قدر ذهن دارند که جسم و "حیوان بودن" به معنی دشمنی با عقل و مغز نیست آنوقت بتوانیم نگاه بهتری به انسان داشته باشیم.
اگر درک کنیم که هیجانات و غرایز و احساسات ما پدر جد عقل و منطق ما هستند و پیروی از غریزه و احساس و هیجان مساوی باحماقت نیست آنقدر که حتی رباتها هم با اضافه کردن هیجان باهوشتر میشوند، شاید حیوان بودن را اینهمه دست کم نگیریم.
جسم ما همانقدر به مغز ما وابسته است که مغزما به جسم ما!
و اگر شک دارید به حیوانات نگاه کنید.
هنوز حیوانات مظهر جسم ما هستند و مغز مظهر انسان بودن ما! انگار نه انگار که حیوانات هم مغز دارند فکر میکنند برنامه ریزی میکنند.
مغز فیل سه برابر ما نورون دارد و ژن شامپانزه در ۹۸ درصد ژنها با ما مشترک است ولی باز هم خودمان را تافته جدا بافته ای میدانیم.
ما معتقدیم آدمها عاشق میشوند ولی حیوانات فقط تولید مثل میکنند
،آدمها اراده میکنند ولی حیوانات فقط دستورات غریزه شان را انجام میدهند. ذهن بدون جسم ،مثل شادی و خنده ی صورتی ست که با بوتاکس فلج شده باشد.
ما برای خندیدن ،همدلی،عاشق شدن همان قدر به جسممان نیاز داریم که به مغزمان !
و برای اینکه موجودی بتواند از مغزش سود ببرد نیاز به تن دارد همانطور که احساس بدون تن چیزی کم خواهد داشت بخصوص اگر پای حس کردن دیگران در میان باشد مثلا ما وقتی یک بندباز را میبینیم کل بدنمان گویی در حال راه رفتن روی بندست یا حین تماشای فوتبال گاهی وقتی بازیکن توپ را گل نمیکند ، به جای او ظرف تخمه را شوت میکنیم. رابطه احساسی ما با دیگران،بدون صورت و تن، برای همدردی و ابراز دوستی چیز مهمی کم خواهد داشت شواهدی وجود دارد که توانایی همدلی در آنهایی که به صورتشان بوتاکس میزنند کم میشود انگار وقتی نمیتوانید از غم کسی چهره در هم بکشید دلتان هم کمتر به حال او به رحم خواهد آمد.
مغز بدون جسم چیزی شبیه عشق بدون آغوش یا خنده ی بدون لب یا گریه بدون اشک است.
فرانس دووال در کتابش به ما نشان میدهد که حیوان و انسان و تن و جان دو روی یک سکه هستند.
او داستانش را با آخرین روزهای ماما شامپانزه محبوبش شروع میکند
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
🔴اپیزود جدید آدمیزاد منتشر شد.
🎙 اپیزود۳۸: هنر پیر شدن
من و شما اگر خوششانس باشیم پیر خواهیم شد. چهرهی ما پر چین و چروک خواهد شد، قدمان خمیده خواهد شد و بیماریهای مختلف به سراغمان میآید. اما آیا پیری آنقدر وحشتناک است که خیال میکنیم؟ در این اپیزود رادیو آدمیزاد جنبههای مختلف پیری را در گفتگو با دکتر رضا ابوتراب بررسی میکنیم و از پیری به پردهی آخر زندگی یعنی مرگ خواهیم پرداخت.
تهیهکنندگان: علی مرسلی و صادق روحانی
مهندس صدا: شهاب خوشکار خیری
https://anchor.fm/adamizad/episodes/38-e1bfq24
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎧 میتوانید اپیزودهای منتشر شده آدمیزاد را در اپلیکیشنهای مختلف زیر گوش کنید:
🌐 iTunes
🌐 Castbox
🌐 Google Podcasts
🌐 Pocketcast
🌐 Spotify
🌐 Breakr
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✳️ همینطور برای پیدا کردن آدمیزاد میتوانید فید RSS زیر را در اپلکیشنهای پادگیر وارد کرده یا کلمه آدمیزاد یا adamizad را جستجو کنید.
🌐 https://anchor.fm/s/4104beb0/podcast/rss
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❇️ آدمیزاد پادکستی پزشکی ولی با نگاه از پنجرهی علوم انسانی و اجتماعی به طبابت، بهداشت و درمان، کاری از استودیو ستا است که توسط علی مرسلی، صادق روحانی تهیه و منتشر میشود.
🌐 studioseta.com
❇️تهیه کنندگان: علی مرسلی، صادق روحانی
❇️میهمانان این قسمت: دکتر رضا ابوتراب ، دکتر روناک ابراهیمی
❇️ موسیقی اصلی: گروه پرسونا
@PersonaMusicBand
❇️ کاورآرت: فرزانه نصیری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 اینستاگرام آدمیزاد
🌐 Instagram.com/Adamizadpod
🔴 تلگرام آدمیزاد
🌐 t.me/adamizadpod
🔴 ایمیل آدمیزاد
🌐 Adamizadpod@gmail..com
چرا کوتاه نمی آیند؟
چند روز پیش جای همگی خالی،دربند بودیم.
گشت با آن ون های معروفش درست اول میدان ایستاده بود تا لابد خانمها را ارشاد کند ولی چیزی که جالب بود خالی بودن ون بود.
مردم از چند متر مانده به ون،کمی روسری هایشان را جلو می کشیدند و ارشادی ها هم به چشم غره قناعت می کردند و دوباره کمی دورتر از ون همه چیز به حالت غیر ارشادی خود باز میگشت.
چرا سالها کاری را ادامه می دهند که مطمئن هستند مطلقا اثری ندارد؟
مثالهای دیگرش همین تلگرامی که الان من در حال نوشتن در آن هستم که سالهاست فیلترست و تنها اثر این فیلترینگ،افزایش فروش فیلتر شکن بوده است یا توئیتری که رسماً فیلترست ولی وزیر خارجه در آن توییت میکند یا همین اصرار بر استفاده از انرژی اتمی به هزینه سالها تحریم ،بدون اینکه مطلقا با آن لامپی برای مملکت روشن شود، اینها همه واقعیتهاییست که میدانند و باز هم حاضر نیستند کوتاه بیایند.چرا؟
خانمی را میشناسم که شوهر معتادی با دست بزن دارد که هیچ امیدی به اصلاحش نیست ولی زن بعد چهل سال باز هم حاضر نیست از او جدا شود، چون اگر بعداز چهل سال طلاق بگیرد با خودش خواهد گفت چرا چهل سال پیش طلاق نگرفتم و تحمل این سخت تر از ادامه تحمل زندگی با شوهرش خواهد بود.
شما هرچقدر بیشتر در یک رابطه مزخرف یا شغل به دردنخور بمانید و زجر بکشید کمتر احتمال دارد که از آن خارج شوید.
شما وقتی هزار صفحه از یک رمان چرند را خواندید بعیدست پانصد صفحه آخرش را نخوانده رها کنید.
اگر وقتی ارزش سهامتان نصف شد آن را نفروختید بعیدست که بعد ازیک چهارم شدنش آن را بفروشید چون بعد از تحمل اینهمه ضرر،خیلی دردآورست قبول کنید این سهام هیچ سودی برایتان نخواهد داشت.
سران آلمان چند ماه بعد از اینکه به روسیه حمله کردند و صدهزار نفر از سربازانشان در برف مردند، میدانستند شکست میخورند ولی چطور میتوانستند حتی به خودشان بگویند این صدهزار کشته،بیفایده و نتیجه اشتباه محاسباتی آنها بوده است پس جنگ در روسیه را ادامه دادند و با یک میلیون کشته همگی خودکشی کردند.
شما هرچه در کاری بیشتر هزینه دهید در ادامه آن کار راسخ تر میشوید و ایمانتان به آن کار محکمتر میشود.
اگر میخواهید دار و دسته ای درست کنید که به شما وفادار باشند بهترین راهش اینست که کاری کنید که اعضای گروهتان برای عضو بودن در آن هزینه بدهند مثلا حق عضویت بدهند یا کتک بخورند و زندان بروند و فداکاری کنند.
کلاسهای مجانی هیچوقت نمیگیرد و اغلب داوطلبان،وسط کار،آن را رها میکنند ولی اگر برای کلاسی پول داده باشید حتی اگر گندترین کلاس تاریخ با مزخرف ترین استاد عالم باشد باز هم تا ثانیه آخر در آن شرکت خواهید کرد.
در دوره تحصیلم در پزشکی هیچ یک از همکلاسی هایم انصراف ندادند مگر آنهایی که با سهمیه وارد شده بودند یعنی رنج کنکور را نچشیده بودند.
تورات می گوید اگر میخواهید ایمان مردم قوی تر شود، کاری کنید که آنها در راه دینشان زجر بکشند.
کاهنان از همان قدیم میدانستند که اگر مردم را راضی کنند یکی از گاوهای عزیزشان را برای معبد قربانی کنند آنها سال بعد هم گاو دیگری را قربانی خواهند کرد حتی اگر دعایشان مستجاب نشود چون پشیمان شدن از قربانی کردن یعنی قبول این که گاو عزیزشان را بخاطر هیچ و پوچ به فنا داده اند.
ما وقتی بخاطر کاری هزینه می دهیم حتی اگر آن کار،احمقانه ترین کار عالم هم باشد به سختی می توانیم قبول کنیم آن کار اشتباه بوده است.
برای مادری که فرزندش را در جنگ از دست داده خیلی سختست که باور کند هدف آن جنگ فقط فروش اسلحه بوده است.
بخاطر همینست که هرچه اوضاع افتضاح تر میشود اصرار بر ادامه دادن همان راه افتضاح، بیشتر میشود.
پس شاید حال آنهایی که سالها بر سیاستهای شکست خورده خود اصرار میکنند را باید درک کرد.
واقعا قبول بی فایده بودن چهل سال بگیر و ببند به هدف اصلاح حجاب ، سختترست یا ادامه دادن آن و فحش خوردن از مردم؟ظاهرا دومی!
این قصه فقط مربوط به حکومت نیست مخالفینی هم که هزینه های سنگینی مثل زندان و تبعید می دهند در همان سیکل معیوبی می افتند که دولتیان افتاده اند وقتی برای مخالفت هزینه بیست سال زندان را تحمل کنید خیلی سختست که بپذیرید کسی که با او مبارزه کرده ای ممکنست گاهی هم درست بگوید و به جای سیاهی مطلق ،خاکستری باشد.
زندانی و زندانبان هردو هزینه میدهند و امکان کوتاه آمدن هرروز کمتروکمتر میشود.
شاید بهترین کار این باشد که هردوطرف برای مدتی هیچ هزینه ای نکنند آنوقت شاید کوتاه آمدن راحت تر و کم دردتر شود.
گشتها فقط می آیند که بگویند هنوزهستیم و مردم فقط در دومتری آنها روسری هایشان را سفتتر میکنند و دو متر آن طرفتر شل تر!
کسی چه میداند شاید راهش همین نه جنگ و نه صلحی باشدکه ظاهرامردم انتخاب کرده اند اینکه مردم کمترقهرمان بازی درآورند و به فحش خالی قناعت کنند و دولت هم با زجر و خجالت کمتری، یواشکی کوتاه بیاید.
/channel/draboutorab
امدادهای ذهنی
سال آخر دبیرستان یکی از عجیب ترین سالهای عمرم بود.در عرض چند هفته همه چیز برایم معنای دیگری پیدا کرد. چیزهایی که تا قبل از آن برایم سخت و پیچیده به نظر میرسیدند به طرز عجیبی ساده و آسان شدند.
وقتی درسهای سالهای قبل را برای کنکور مرور میکردم با تعجب میدیدم که چیزهایی که سالهای پیش به نظرم مبهم و پیچیده بودند چقدر آسان بودند.
معدلم که ثلث اول ۱۷ بود ناگهان به بالای۱۹ رسید و از یک بچه متوسط ناگهان به شاگرد ممتاز کلاس تبدیل شدم آنهم فقط در ثلث آخر سال آخر دبیرستان!
همه هاج و واج مانده بودند که این پسره تا قبل ازین کجا بود و چه میکرد؟
مدرسه از من تقدیر کرد و آخر کار هم در میان بهت دیگران پزشکی قبول شدم.
چه اتفاقی افتاده بود؟
آن سالها که هنوز سنگ سیاه شک،چشمه ی زلال باورم را گِل نکرده بود این تغییر را نتیجه امدادهای غیبی میدانستم چون مطمئن بودم علت این تغییر تلاش بیشتر خودم یا تغییر روش درس خواندنم نبوده است و چه توضیحی بهتر از امداد غیبی میتوانست این دو نمره بالارفتن معدلم را توضیح دهد؟
تازه فقط درس و معدل نبود ذهن من اصلا کن فیکون شده بود شعر میگفتم و مینوشتم و شاید باورتان نشود ولی حتی ستاره های آسمان هم از ثلث دوم سال آخر دبیرستان پرنورتر به نظرم می رسیدند.
سالها گذشت و به ذهن جدیدم عادت کردم تا اینکه دستیار نورولوژی شدم و سر و کارم با مغز و نورون افتاد و آن زمان بود که کشف کردم چه چیزی باعث شده ذهن و درواقع زندگی من در یک بزنگاه تاریخی عوض شود.
اگر آن تغییر در ماههای آخر سال کنکور رخ نمیداد مطمئنم پزشکی قبول نمیشدم و این متنی که در حال خواندنش هستید دیگر وجود نداشت.
پنجسالم بود که مادرم متوجه شد بعضی شبها،عجیب و غریب میشوم و صداهای نابهنجاری در می آورم و وقتی در آخر یکی ازین سر و صداها دهنم کف کرد و چشمانم خیره شد درمان صرع برای من از همان پنج سالگی شروع شد.
فنی توئین کاربامازپین فنوباربیتال خوراک صبح و ظهر و شبم بود.
تشنج به خوبی کنترل شد تا جایی که من خاطره چندانی از آن ندارم ولی درمان صرع من دوازده سال ادامه پیدا کرد و با اینکه آخرین تشنج من در شش سالگی رخ داده بود تا سال آخر دبیرستان قرص میخوردم.
پزشکم که بعداً استادم هم شد درست در اواسط سال دوازدهم بالاخره رضایت داد که داروهایم را قطع کند و همه آن امدادهای ذهنی و دو نمره معدل و قبولی درپزشکی حاصل قطع همان چند قرص کوچک بود.
صرع من کاملا درمان شد و ازین جهت مدیون استادم ولی به عنوان یک متخصص مغز و اعصاب با اینکه در استادی پزشکم شکی ندارم وقتی به نحوه درمانم فکر میکنم به نظرم می آید شاید او میتوانست خیلی زودتر تصمیم به قطع داروهایم بگیرد و به این فکر میکنم که اگر چندماه دیرتر داروها را قطع کرده بود چقدر زندگی ام عوض میشد.
ما پزشکان در درمان بیماران مان اغلب اول به بیماری فکر میکنیم و بعد به بیمار! و این شاید نیاز به اصلاح داشته باشد. البته این روند امروزه در حال تغییر و اصلاح است و علاوه بر درمان بیماری،کیفیت زندگی بیمار هم مد نظر قرار می گیرد.
قبلاً هدف اول درمان صرع برای ما نورولوژیستها این بود که تشنج کاملا قطع شود حتی اگر به قیمت ساپرس شدن کامل فعالیتهای مغزی و خنگ شدن و گنگ شدن بیماران مان باشد ولی امروزه همه ما به دنبال داروهای ملایم تر و کوتاه تر کردن مدت درمان هستیم.
قبلاً هدف روماتولوژیست ها از درمان روماتیسم مهار کامل التهاب بود و اینکه کورتن باعث شود یک چهره ی زیبا که میتوانست روزی دلهای زیادی را از راه به در کند تبدیل به چهره ای پف کرده شود دیگر ربطی به پزشک نداشت ولی امروزه درمان روماتیسم با داروهای جدید و ملایم و دوزهای کمتر انجام میشود مگر جان بیمار در خطر باشد.
در درمان سرطان ها هم امروزه به جای فقط زنده نگه داشتن بیمار به کیفیت زندگی او هم توجه میشود.
دیگر ریختن تمام موهای بیمار در زمان شیمی درمانی یک چیز بی اهمیت در درمان بیمار نیست.
من به شخصه با تجربه ای که از دوران درمان صرعم دارم به شدت در درمان بیماران صرعی ام خساست به خرج میدهم و تا حد امکان سعی میکنم درمان را با حداقل دارو شروع کنم و در کمترین زمان به پایان ببرم البته بسیاری از صرع ها برخلاف نوع صرع من نیاز به درمان مادام العمر دارند ولی همان درمان مادام العمر را هم میتوان با حداقل دارو انجام داد.امروز به این فکر میکنم که چرا استاد و پزشک من درمان صرع خفیف مرا درحالی که ده سال کاملا کنترل بود با سه داروی مغزافکن بسیار قوی سالها ادامه داد درحالی که میتوانست چنین صرعی را با یک سوم این درمان کنترل کند؟
ازینها که بگذریم من همیشه به این فکر میکنم که اگر منشی مطب استاد مثل خیلی وقتهای دیگر ،اواسط سال آخر دبیرستان به من وقت نمیداد یا استاد به دلش نمیافتاد قرصم را قطع کند یا برعکس اگر پنج سال زودتر قرصم را قطع میکرد چقدر داستان زندگی ام فرق می کرد.
/channel/draboutorab
در فضیلت برابری(قسمت سوم)
وقتی به این فکر میکنیم که پایین تر از همسایه و همکار و فامیل و همکلاسی مان هستیم،در مغز و جسم ما آژیر خطر و قحطی به صدا در می آید حتی اگر تا خرخره خورده باشیم و ماشین مدل بالا و خانه لاکچری داشته باشیم.
احساس نیاز و کمبود،تنها به نداشتن های ما مربوط نیست بلکه بیشتر به این مربوطست که دیگران چقدر بیشتر از ما دارند و این چرخه ی «کمتر از بقیه دارم و باید به بیشتر از آنها برسم» میتواند تا بی نهایت ادامه پیدا کند و همه را حتی ثروتمندان را از پای در آورد و تنها راه شکستن این سیکل معیوب ، رفتن به سوی برابریست.
امروزه حرف از برابری جنسیتی و نژادی ورد زبان همه است ولی وقتی نوبت به برابری اقتصادی میرسد همه صداها خاموش میشود.
ما آدمها با یک تکه نان با خوبی و خوشی زندگی می کنیم به شرطی که بقیه هم همان یک تکه نان را داشته باشند. درواقع تحمل گرسنگی برای ما راحت تر از تحمل نابرابریست.
ما هزاران سال در قبیله هایی کوچک باهم شکار می کردیم و هیچ امکانی برای ذخیره کردن و ثروتمندتر شدن از بقیه قبیله نداشتیم.
اگر یک ماموت شکار می کردیم باید آن را قبل از اینکه فاسد شود با تمام افراد قبیله تقسیم میکردیم چون نه یخچالی برای نگهداری داشتیم نه بازاری برای فروش.
تا اینکه ده هزار سال پیش کشاورزی و دامداری را آموختیم و از آن به بعد دیگر میتوانستیم گندم اضافه مزرعه مان را ذخیره کنیم و بفروشیم و گوسفندها و گاوها تبدیل به ذخایر گوشتی زنده و متحرکمان شدند.
حالا دیگر بعضی هایمان میتوانستند هزار گوسفند داشته باشند بعضی ها هیچی.
امروزه کار از این حرفها گذشته و تنها صد نفر در دنیا به اندازه سه میلیارد نفر دیگر ثروت دارند و این حجم از نابرابری در هیچ دوره ای از تاریخ حتی بین شاه و رعیت هم وجود نداشته است.
در حالی که دنیا روز به روز ثروتمندتر میشود و هر روز آدمهای بیشتری از زیر خط فقر نجات پیدا می کنند، افزایش همزمان نابرابری باعث میشود رضایت مردم از زندگی شان بیشتر نشود و همان مشکلاتی که با فقر وجود داشته به سبب نابرابری و تداوم احساس فقر ادامه پیدا کند.
امروزه به لطف نظام سرمایه داری حتی بیست درصد فقیر جامعه در رفاه بیشتری از پادشاهان و اربابان هزارسال پیش زندگی می کنند.
سرمایه داری با بزرگ کردن کیک ثروت بدون نیاز به تقسیم عادلانه آن، میلیاردها انسان را از فقر مطلق نجات داده است ولی موفقیت برق آسای سرمایه داری در افزایش ثروت،باعث دامن زدن به نابرابری وحشتناکی شده است که در هیچ مقطعی از تاریخ قابل تصور نبوده است و این نابرابری باعث شده مردم با وجود ثروتمندتر شدن ناراضی تر و ناخشنودتر از قبل شوند.
این نابرابری و احساس فقر ،باعث میشود آدمها حس کنندبه چیزهای بیشتر و بیشتری از قبل نیاز دارند و بنابراین به سمت انتخابهای خطرناک تر و اشتباه تر بروند.
کودکانی که در محیط های نابرابر تر زندگی می کنند جدا از اینکه از لحاظ تعریف ،فقیر باشند یا ثروتمند،کمتر درس می خوانند بیشتر خلاف می کنند و احتمال اتفاقات بد و تصادف و بیماری برایشان بیشترست.
احتمال بیشتری دارد که آنها به گروههای افراطی بپیوندند و عملیات انتحاری انجام دهند.
سوال اصلی اینجاست که چطور میتوان سرمایه داری را با عدالت و برابری، آشتی داد؟ آیا اختلاف درآمد باعث از بین رفتن انگیزه پیشرفت و زمین خوردن نظام سرمایه داری نمیشود؟آیا این همان تقسیم کردن فقر یعنی همان کاری که عملا کمونیست ها انجام میدادند نیست؟
کیث پین در کتاب نردبان شکسته میگوید منظورش از بین بردن نابرابری نیست بلکه منطقی کردن آنست.
او میگوید حمایت از کاهش سطح نابرابری شدید به معنای دفاع از سوسیالیست نیست همانطور که تلاش برای کاهش مصرف الکل به معنی ممنوعیت فروش آن نیست.
در یک تحقیق وقتی از کارگران کارخانه ای پرسیدند فکر میکنید رییستان باید چندبرابر شما حقوق بگیرد به طور متوسط گفتند ده برابر. آنها قبول داشتند رییسشان باید ده برابر آنها حقوق بگیرد ولی نمی توانستند تصور کنند که او سیصد برابر آنها حقوق میگیرد.
مردم می فهمند که معنا ندارد به اندازه رییسشان حقوق بگیرند ولی سطح تحمل نابرابری هم حدی دارد.حتی حیوانات هم نابرابری را تحمل نمیکنند.اگر به یک میمون برای جایزه کاری،خیار دهید میپذیرد و خوشحال میشود ولی اگر به میمون بغلی اش که همان کار را کرده به عنوان جایزه به جای خیار،انگور دهیم که میمونها خیلی بیشتر از خیار،دوست دارند میمون اولی بعد از دیدن این نابرابری خیارش را به سمت شما پرتاب خواهد کرد.
یکی از بزرگترین گرفتاریهای شرکتها، مخفی کردن حقوق کارمندانشان از یکدیگرست.هیچ چیزی بیش از اینکه کارمندی بفهمد از همکار میز بغلی اش حقوق کمتری میگیرد رییسها را به دردسر نمی اندازد.
ولی اگر بشر اینقدر به نابرابری حساس است،چرا یک آمریکایی فقیر،باید به یک میلیاردر مدافع این نابرابری، یعنی ترامپ رای دهد؟
ادامه دارد
/channel/draboutorab
.
در فضیلت برابری
دبستانم مدرسه ای زیر متوسط بود.
کلاس پنجم را در یک اتاق کوچک در پشت بام مدرسه درس خواندم.
صبحگاه من بعد از خط و نشان کشیدن ناظم با صداکردن بچه شیطانها و گذاشتن مداد لایه انگشت آنها و خط کش زدن شروع میشد و زنگ پایان مدرسه چیزی در حد اعلان حکم آزادی از زندان بود.
با این حال من در آن دبستان خیلی خوشحال تر از دوران راهنمایی و دبیرستان غیر انتفاعی ام بودم که از نظر امکانات و رفتار معلمان هیچ ربطی به دبستانم نداشت.
سالها به علت آن فکر کردم و بعد از خواندن کتاب نردبان شکسته دلیلش را پیدا کردم.
کیث پین میگوید آنچه باعث رضایت شما از زندگی میشود امکانات و ثروتی که دارید نیست بلکه حسی ست که نسبت به ثروت و امکانات خود دارید.
مهم نیست که شما چقدر ثروت دارید و چطور زندگی می کنید مهم اینست که چقدر از آن چیزی که دارید راضی هستید و این رضایت یا نارضایتی بیش از هرچیز به این بستگی دارد که خودتان را با چه کسی مقایسه میکنید.
من در آن دبستان بدون اینکه تلاش زیادی کنم همیشه شاگرد اول بودم وضع مالی خانواده من با اینکه از طبقه متوسط بودیم احتمالا بهتر از نود درصد بچه های مدرسه بود.
درحالی که خیلی از بچه ها در آن دوران جنگی سوءتغذیه داشتند مادرم هر روز برای زنگ تفریح،ساندویچی در کیفم میگذاشت که هر روز بر سر اینکه نصفش را به کدام دوست فقیرم بدهم به دردسر می افتادم.
رنو پنج جدیدی که دانشگاه از طریق قرعه کشی به پدرم داده بود بیش از یک پورشه این روزگار در محله میدرخشید.
وقتی دبستان تمام شد اسمم را در مدرسه راهنمایی و سپس دبیرستانی نوشتند که چند زمین بازی و آزمایشگاه و معلم راهنما داشت و هیچ کس نازک تر از گل به من نمی گفت.
من در آن دوران به بچه ای متوسط رو به بالا تبدیل شدم.
دیگر رنوی پدرم رنگی نداشت و فقط من نبودم که در زنگ تفریح ساندویچ گاز میزدم.
من تقریبا هیچ خاطره ی خوبی از این مدارس خوب ندارم و برعکس همه خاطرات خوبم مربوط به دبستانی ست که از همه نظر افتضاح بود.
کیث پین میگوید داستان در مقیاس جهانی هم همینطورست.
میزان رضایت از زندگی و احساس خرسندی از درآمد در بعضی کشورهای فقیر آفریقایی بیش از آمریکای ثروتمند ست چون آفریقایی ها خودشان رابا همسایه هایی مقایسه میکنند که درآمدشان حداکثر چهار برابر آنهاست درحالیکه در آمریکا در آمد یک کارگر ساده ممکنست یک سیصدم مدیرعامل کارخانه باشد.
به همین دلیل رضایت از زندگی در بین قبرکن ها بیش از رضایت شغلی در بین مدیران ارشد بانکیست.
گداها هیچوقت به ثروتمندان حسودی نمی کنند بلکه به گداهایی حسودی می کنند که بتوانند بیشتر گدایی کنند.
تمام مشکلاتی که فقر ایجاد میکند از خود فقر نیست بلکه بیش از خود فقر به علت احساس فقر ناشی از نابرابریست.
فقرا زودتر می میرند،کمتر دانشگاه می روند،بیشتربه زندان می افتند،بیشتر سیگار و الکل مصرف میکنند و معتاد میشوند،بیشتر در زندگی قمار و ریسک می کنند،بیشتر قند و فشار خون بالا میگیرند،نه فقط به علت خود فقر،بلکه به علت احساس فقر و نابرابری.
در کشورهای ثروتمند تقریبا همه مردم آنقدر دارند که خوب بخورند و بپوشند و درس بخوانند و از خدمات بهداشتی استفاده کنند ولی باز هم آنهایی که درآمدشان کمترست یا احساس میکنند کمترست بیشتر بیمار میشوندو زودتر میمیرند.
در بسیاری از کشورها در بیست سال اخیر درآمد سرانه دوبرابر شده ولی هیچ تغییری در احساس رضایت از زندگی،کاهش بزهکاری،افزایش میل به تحصیل، افزایش طول عمر،کاهش مشکلات روانی ایجاد نشده است و فقط در کشورهایی این شاخص ها بهتر شده که در آنها نابرابری فارغ از میزان درآمد کاهش پیدا کرده است چون ما به افزایش ثروتمان عادت می کنیم ولی به نابرابری نه!
به همین علتست که اگر شما در جنوب شهر خانه ای پنجاه متری داشته باشید حس خیلی بهتری از کسی دارید که در زعفرانیه خانه ای صد و پنجاه متری در محله ای دارد که بیشتر همسایه هایش پنت هاوس نشین و پورشه سوارند.
نارضایتی از زندگی و مشکلات قلبی در ثروتمندان آمریکایی که در ۲۰درصد بالای جامعه هستند بیشتر از فقرای۲۰ درصد پایین جامعه ست تنها به این دلیل که نابرابری هرچه به بالای نردبان میرسیم وحشتناکتر میشود، یکدرصد بالای نردبان بیش از نصف مردم دنیا ثروتمندند.
پس نابرابری فقط به ضررفقرا نیست بلکه ثروتمندان را هم به کشتن می دهد.
در واقع بعضی ها معتقدند نابرابری نه یک مشکل اجتماعی و سیاسی بلکه یک مشکل بهداشتیست.
نابرابری آنقدر بر مغز و قلب و روانمان اثر می گذارد که در اداره سلطنتی ملکه که سلسله مراتب شغلی و درآمدی بسیار نابرابرست میتوان از روی رده شغلی افراد میزان بیماریهای قلبی،روانی و حتی عمر آنها را پیش بینی کرد.در یک مطالعه پنجاه ساله هر چه از وزیر به سمت آبدارچی رفتند عمر آدمهای اداره کوتاهتر و قلبشان بیمارتر شد.
ولی چرا ما اینقدر به نابرابری حساسیم حتی بیشتر از فقر؟
ادامه دارد
/channel/draboutorab
تشکر از شما بابت خرید مستقیم کتابهای نشر کرگدن
📌 در سفارشهای بالای ۱۰۰ هزار تومان، هزینه ارسال با پست در تهران و دیگر شهرها به عهده نشر کرگدن است.
📌 در سفارشهای زیر ۱۰۰ هزار تومان، هزینه ارسال پستی در تهران و دیگر شهرها ۱۰ هزار تومان است که باید به جمع قیمت کتابها اضافه شود.
📌 چنانچه خریداران ساکن تهران مایل به دریافت کتابها با پیک باشند، هزینه پیک، فارغ از قیمت کتابهای سفارش دادهشده، برعهده خریدار است.
برای سفارش کتاب، ابتدا با استفاده از دکمه *کتابها* در منوی اصلی این ربات به بخش اختصاصی هر کتاب بروید. در این بخش تصویر جلد کتاب، اطلاعات کتابشناختی، قیمت تخفیفی، و وضعیت موجودی کتاب برای شما ارسال میشود.
📌 توجه داشته باشید تنها کتابهایی را در فهرست سفارش خود قرار دهید که موجودی دارند. نشر کرگدن مسئولیتی در قبال سفارش کتابهای ناموجود یا در دست انتشار ندارد.
پس از انتخاب کتابهایی که قصد خرید آنها را دارید، جمع قیمت تخفیفی آنها را به علاوه ده هزار تومان هزینه پست به کارت شماره
۵۰۴۷ ۰۶۱۰ ۴۹۶۷ ۱۶۶۸
در بانک شهر (به نام حسین شیخرضایی) واریز کنید.
پس از واریز، اطلاعات زیر را برای ادمین کانال و ربات نشر کرگدن ارسال کنید:
☘ تصویر فیش واریزی
☘ نام و تعداد کتابهای موردنظر
☘نام، آدرس، تلفن و کدپستی گیرنده.
نشانی ادمین کانال و ربات نشر کرگدن:
@kargadanadmin
در اولین فرصت به شما پاسخ داده و کتابها برایتان ارسال میشود.
ما ساده لوح نیستیم
مردم احمق
عوام الناس بی شعور
ببینید ترامپ چقدر رای آورد؟!
آیا مردم واقعا ساده لوحند؟
هوگو مرسیه در کتابش نظر دیگری دارد.
همه آدمها در همه دنیا از افکار احمقانه و احمقهای زیادی طرفداری میکنند که حماقت یا دروغ گویی آنها اظهر من الشمس ست ولی واقعیت اینست که آدمها اصلا احمق نیستند.
مرسیه می گوید هرجا دیدید گروهی از کار و باور احمقانه یا احمقی حمایت میکنند بدانید حتما در قبول آن باور یا شخص نفعی دارند حتی اگر حمایتشان کاملا صادقانه باشد.
هیتلر یک جنایتکار خشک مغز بود ولی طرفداران زیادی داشت.
مردم آلمان از هیتلر طرفداری می کردند چون از جنایتها و کشورگشایی هایش نفع میبردند.
تا وقتی چپاول همسایه ها موفق و خوب پیش می رفت آلمانی ها برای پیشوا سر و دست میشکستند و مزخرف بودن نظراتش در مورد یهودیان و نژاد برتر و از بین بردن معلولان را به رویش نمی آوردند ولی به محض شکست در روسیه و خراب شدن اوضاع، همین عاشقان پیشوا ،شروع به جک ساختن و مسخره کردن او کردند البته فقط تا حدی که جراتش را داشتند چون مسخره کردن پیشوا مجازاتش مرگ بود.
براساس مطالعات تاریخی و بررسی اسناد نازی ها تبلیغات گوبلز یا سخنرانی های پر شور هیتلر هیچ اثری روی آلمانی ها وقتی که آلمان در آستانه شکست بود نداشت.
آلمانی ها در زمان پیروزی ترجیح می دادند جنایتهای دولتشان را با حرفهای احمقانه هیتلر مثل نژاد آریایی برای خودشان توجیه کنند.
مصادره اموال یهودیانی که بسیاری از کارخانه ها و ثروت آلمان در اختیارشان بود منفعت بزرگی برای قشر پاپتی آلمان داشت و چه بهتر که این دله دزدی با یک نظریه نژادپرستانه رنگ و بوی علمی و قانونی بگیرد.
هیتلر حرفی را میزد که مردم دوست داشتند بشنوند و جنایتی را انجام میداد که آلمانی ها دوست داشتند انجام دهند ولی مسئولیتش را به گردن هیتلر بیندازند.
دار و دسته ترامپ و آنهایی که به او رای داده اند هم به هیچ وجه آنقدر احمق نبودندکه فکر کنند ترامپ یک قهرمان وطن پرستست بلکه آنها به نفعشان بود که چنین چیزی را باور کنند.
مردمی که نمی خواهند مالیات بدهند یا از خارجی هایی که شغل آنها را اشغال کرده اند یا اوبامای سیاه پوست متنفرند ولی از اعتراف به آن خجالت میکشند ترجیح میدهند با این توجیه که ترامپ وطن پرستست به او رای دهند.
مردم دروغهای ترامپ را چون دروغگوی خوبی بود یا چون احمق بودند باور نکردند آنها چون ترامپ را انتخاب کرده بودند دروغهایش را هم به روی چشمشان گذاشتند و آن دروغها در مورد کلینتون رادر فضای مجازی پخش کردند.اطلاعات دروغی که دار و دسته ترامپ در فیس بوک پخش کردند اثر ناچیزی روی نتایج داشت چون طرفداران ترامپ تصمیمشان را از پیش گرفته بودند.
مردم به آدمهای بد و احمق رای میدهند و بعد برای اینکه بگویند احمق نیستند درباره خوبی هیتلرها و ترامپها آسمان و ریسمان به هم میبافند.
مرسیه که یک محقق علوم شناختی ست می گوید آدمها ناخودآگاه اول تصمیم میگیرند طرفدار چه کسی باشند و چه چیزی را باور کنند و بعد با کمک هم توجیهی آبرومندانه برایش پیدا میکنند.
و این داستان فقط مربوط به سیاست نیست بلکه درباره بیشتر باورهای ما صادق است.
تقریبا همه ما در تمام عمر به همان چیزهایی باور داریم که پدر و مادرمان باور داشته اند.
یک بودایی ممکن نیست بعد از فکر و استدلال به استحاله نان و شراب مسیحیان باور پیدا کند یک آمریکایی هم بعیدست بعد از تفکر ،ناگهان به تناسخ بودایی ها معتقد شود و فکر کند روحش قبلاً در بدن یک قورباغه بوده است.
مردم باورهای پدر و مادر و شهر و قبیله شان را میپذیرند و آنها را توجیه میکنند و با تعصب زیر علمش سینه میزنند چون مخالفت با باورهای جامعه ای که در آن قرارست یک عمر زندگی کنند چیزی جز دردسر برایشان ندارد.
حتی این داستان در مورد بسیاری از نظراتی که روزی علمی محسوب میشدند هم صدق میکند.
فصد خون در بیشتر فرهنگهای دنیا حتی در قبایل دورافتاده تا همین صدسال پیش مهمترین روش درمان تمام بیماریها بود.
پزشکان ، دو لیتر از خون جرج واشنگتن را در حالی که خونریزی داخلی داشت فصد کردند تا مٰرد.
جالینوس با نظریه اخلاط چهارگانه قرنها پزشکی را به بیراهه برد او میگفت برای تعادل دم و سودا و صفرا و بلغم باید دم یا همان خون را فصد کرد.از نظر او درمان همه بیمارها فصد بود اگر سرتان درد میکرد از سرتان فصد کنید اگر پایتان از پا، نه چون فصد اثر داشت بلکه چون به نظر مردمش فصد موثر بود.
جالینوس این نظریه را از خودش درنیاورده بود بلکه اخلاط چهارگانه فقط توجیه کاری بود که مردم در همه اعصار و جهان به هرحال انجام میدادندو هنوز هم دست بردار نیستند.
جالینوس در واقع توجیهی آبرومندانه برای باور غلط مردمش پیدا کرد.
پوپولیستها و پیشواها هم همین کار را میکنند.
نه مردم احمقند نه پوپولیستها
آنها همدستند.
حالا به سرکار آمدن طالبان فکر کنید و قصهُ خودمان.
/channel/draboutorab
زبان آدم قسمت دوم
به این فکر کنید موجودات فضایی خیلی باهوش که اصلا نمیدانند ما آدمها اشرف مخلوقاتیم روزی زمین را کشف کنند و ماموریت آنها بررسی گونه های مختلف حیات در کره ما باشد.
آنها حتما اول از همه به سراغ ما خواهند آمد.لابددر کتابهایشان درباره ما خواهند نوشت: هموساپینس موجودی دو پاست که حرف میزند و بر همه موجودات دیگر زمین حتی آنهایی که صدبرابرش وزن دارند مسلطست و سر و کله اش با چهل و شش کروموزوم از حدود دو میلیون سال پیش بر روی زمین پیدا شده ولی کمتر از بیست هزارسالست که تمدن دارد.
این محققین فضایی اگر کمی جنگلهارا بگردند به شامپانزه هایی بر میخورند که شباهت ظاهری زیادی با آدمها دارند و از نظر ژنی هم تا نود و هشت درصد با انسانها مشابه اند ولی حرف نمیزنند و تمدنی ندارند.حالا خودتان را جای این موجودات فضایی بگذارید!
چه چیزی در این قصه عجیبست؟
اگر ما آدمها فقط در دو درصد ژنهایمان با شامپانزه ها تفاوت داریم و جد مشترکی داریم و به موازات هم تکامل پیدا کرده ایم چرا آنها هنوز روی درخت زندگی میکنند ولی ما روی برج؟
آیا در تاریخ تمدن انسان ،منطقی تر این نبود که یک و نیم میلیون سال پیش آتش کشف شده باشد و یک میلیون سال پیش چرخ و پانصد هزارسال پیش خط و دویست هزار سال پیش کشاورزی و تمدن مدرن شروع شده باشد؟
وقتی آنها متوجه شوند همه پیشرفتهای آدم دومیلیون ساله فقط در ده بیست هزار سال اخیر رخ داده و اجداد ما برای یک میلیون سال تنها چیزی که بلد بودند بسازند سنگهای تیز بوده حتما تعجب خواهند کرد.
حجم جمجمه انسان نماها از یک میلیون سال پیش تقریبا هم اندازه مغز انسانهای امروز بوده است اگر همه چیز،حجم مغزست پس چرا همه پیشرفتها در چندهزارسال اخیر و پیشرفتهای دنیای مدرن در پنج هزارم درصد آخر این دو میلیون سال تاریخ انسان رخ داده است؟
داستان ساده ای که اغلب برای ما تعریف میکنند لالایی ست که اینطوری آغاز میشود:
آدمها کم کم تکامل پیدا کردند و مغزشان بزرگ و بزرگتر شد و باهوش و باهوشتر شدند تا جایی که زبان باز کردند و چرخ و آتش و نیزه و کشاورزی و خط اختراع شد و تمدن امروزی به تدریج ایجاد شد.
ولی همانطور که گفتم نه یک جا بلکه چندجای این قصه میلنگد.
چرا فقط دو درصد تفاوت ژنتیکی ما با شامپانزه ها و کمتر از نیم درصد تفاوت ژنتیکی ما با نئاندرتالها باعث اینهمه تفاوت در ما شد؟
اگر چیزی که باعث تمدن بشر شده حجم مغز اوست چرا این رشد تمدنی با یک مغز مشابه فقط در نیم درصد آخر تاریخ تکامل بشر رخ داده است؟
چرا آدمهای باهوش برای یک میلیون سال درجا زدند و تنها چیزی که عقلشان رسید درست کنند سنگهای تیز بود؟
چرا شامپانزه ها که با ما تکامل پیدا کردند و واقعا هوش بالایی دارند میلیونهاسالست از بالای درخت پایین نیامده اند.
چرا شامپانزه هایی که میتوانند تا صد کلمه زبان اشاره را از آدمها یاد بگیرند در این چند میلیون سال زندگی در زمین هیچ وقت زبانی برای خودشان هرچند ابتدایی اختراع نکردند؟
چرا طوطی ها که ابزار کافی برای تولید صوت حتی به خوبی انسان را دارند هیچوقت در طبیعت با هم حرف نزدند و چرا با مغزهایی به مراتب کوچکتر از ما و با ژنهایی به مراتب دورتر از ما نسبت به شامپانزه ها ،بهتر حرف میزنند؟
چقدر از توانایی حرف زدن در انسان ذاتی و چقدر آن حاصل آموزشست؟
آیا اگر آدمهایی را از کودکی در جنگل رها کنیم بدون اینکه هیچ تماسی با تمدن داشته باشند،آنها زبان خود را اختراع خواهند کرد؟
پاسخ به این سوالات آسان نیست ولی نویسنده کتاب "زبان آدم" پیکرمن تئوری خوبی برای پاسخ به این سوالات دارد.
جواب او در دو کلمه خلاصه میشود
بوم نقش و نیاز.
ما به زبان نیاز داشتیم چون در یک بوم نقش خاص گیر افتاده بودیم.
برای اینکه حرف او را بفهمیم اول باید به سراغ چیزی برویم که اخیرا تبدیل به کلیدی برای حل معماهای تکاملی شده است:
اپی ژنتیک
میدانیم برای تغییرات ژنتیکی که منجر به تغییر مفیدی در یک موجود شود میلیونهاسال آزمون و خطای ژنی لازمست.
اینکه دست تبدیل به بالی شود که بتوان با آن پرواز کرد نیاز به جهشهای اتفاقی دارد که در ابتدا اغلب فقط یک نقص محسوب میشدند.
پس چطور این جهشهای اتفاقی راه خودشان را در تکامل باز کردند؟
اینجاست که اپی ژنتیک بر روی دوش همه نظریه بالا میرود و فریاد میزند: من جواب معماهای شما هستم!
به این فکر کنید که ژنهایی که از کنار هم گذاشتنش کرم خاکی متولد میشود فقط نصف ژنهاییست که از آنها آدم ساخته میشود.
ژنهای کرم خاکی لابلای ژنهای ما چه کاری برایمان میکنند؟امروز هیچ ولی فردا را کسی نمیداند.
طبیعت عادت خوبی دارد،او ژنهایی که قبلاً درست کرده و یک زمانی به دردش خورده را دور نمی اندازد بلکه فقط آنها را برای روز مبادا در طاقچه ژنی اش ذخیره میکند، همان ژنهای دستهای عجیبی که قرارست بعداً بال شوند یا ژنهایی که اگر لازم باشد بعدا زبان باز خواهند کرد
ادامه دارد
/channel/draboutorab
طبابت از راه دور
کرونا در این دوسال خیلی چیزها را آنلاین کرد و طبابت از راه دور را هم جدی کرد.
اوایل من دلم را صابون میزدم که به زودی طبابت آنلاین فراگیر خواهد شد و میتوانم بساطم را از این شهر پُراز دود جمع کنم و گوشه دنجوخرمی برای خودم پیداکنم و از زیر یک درخت توت نسخه دیجیتالی بپیچم و به بهشت دوران کودکی ام بازگردم.
بهشت یا همان حیاط بزرگ خانه کودکی ام در محله فخرآباد تهران که بیست و پنج سال اول عمرم را سبز و خرم کرد و انگار هنوز هم این اندک خرمی ته وجودم را دارم یواشکی از ته جیب آن حیاط کودکی خرج میکنم.
هنوز تمام خوابهایی که آخرش خوب تمام میشوند را در همان حیاط خواب میبینم و کابوسهایم را در جاهای دیگر.
یادش بخیراسفند که میشد با پیکان آبی عموی نازنینم میرفتیم باغ فرید و چندجعبه بنفشه و مینا میخریدم و باغچه را از رنگ پر میکردیم.
خانه ی زیبایمان مثل همه خانه های قدیمی قربانی جامعه کوتاه مدتی شد که در آن هرچیز قدیمی بد است و باید آن را خراب کرد.
خانه نازنینمان را کوبیدند و به جایش ده قفس دلگیر ساختند و درخت انجیر و گل اناری و توری و کاج و آلو و
خرمالویش را سر بریدند و فقط توت سفید آبدارش بود که ته حیاط به زور قانون تراکم شهرداری باقی ماند.
خیال دیدن این توت هنوز هم بعد از بیست سال گاهی به سرم میزند آنقدر که هر چند ماه یکبار بهانه ای جور میکنم و خودم را به ویرانه های حیاط کودکی میرسانم و از لای شیشه های پارکینگ، درخت توت عزیزم را دید میزنم.همین چندماه پیش بود که یکی از همسایه ها به من شک کرد و اول با صدای بلند پرسید شما؟ و اگر خوش شانس نبودم و بچه محل قدیممان نبود به دردسر می افتادم.
حالا انصاف بدهید برای من که بعد از بیست سال از یک درخت توت نمیتوانم دل بکنم چقدر ادامه این زندگی آپارتمانی میتواند آزاردهنده باشد و از آنطرف چقدر بازگشت به بهشت کودکی به کمک طبابت آنلاین هیجان انگیز خواهد بود.
با وجود اینهمه انگیزه،دراین لحظه که دارم این مطلب را مینویسم تقریبا به طور کامل از طبابت آنلاین ناامید شده ام.
ظاهرا نه در ایران بلکه در اروپا هم طبابت آنلاین چیزی در حد فاجعه بوده است.
ولی چرا؟
مگر در مطب چه کاری میکنیم که آنلاین نمیتوانیم انجام دهیم؟خیلی از معاینات ما نورولوژیست ها از طریق دیدن حرکات بیمار امکانپذیرست مثلا دیدن راه رفتن! گرفتن آنلاین شرح حال و بررسی وضع حافظه و روان بیمار هم که مشکلی ندارد ولی چرا نتیجه کار اینقدر بد است؟
چیزی که من فهمیدم اینست که اشکال ویزیت آنلاین در هر دو سر ماجراست یعنی هم پزشک و هم بیمار.
بیمارانی نزدم می آیند که چندین بار ویزیت آنلاین شده اند و اتفاقا تشخیصشان همان بوده که من حضوری تشخیص داده ام ولی آنها حتی یکی از نسخه های پزشک آنلاین را هم انجام نداده اند و وقتی از آنها دلیلش را میپرسم میگویند:
آخه خودم رو که ندیده بود!
و ظاهراً رابطه پزشک و بیمار خیلی پیچیده تر از چیزیست که فکر میکنیم.
انگارلمس و چشم در چشم و همنفس شدن،نیمه پنهان و شاید مهمتر طبابت است.
در این سالها به تجربه فهمیده ام حتی اگر هیچ نیازی به معاینه بیمار نباشد لمس او به هر بهانه ای از جمله گرفتن نبضو فشار خونش باعث می شود بیماران با احتمال بیشتری نسخه شما را اجرا کنند.
بیشترین مشکل طبابت آنلاین احتمالا نه تشخیص اشتباه، بلکه عدم شکل گیری رابطه بین پزشک و بیمارست.
بیماران چطور میتوانند اختیار درمان جسمشان را به پزشکی بسپارند که یکبار هم لمسشان نکردهو با او چشم در چشم نشده است؟
بعضی بیماران میگویند به محض اینکه دست پزشک به آنها میخورد حتی قبل از تهیه نسخه خوب میشود و این داستان به همان رابطه غیر دارویی پزشک و بیمار برمیگردد.
اصلا شاید علت اینکه بعضی بیماران از شکسته بندشان بیشترراضی اند تا اورتوپدشان ،به خاطر همین لمس کردن باشد.
مطب جراحها برخلاف مطب داخلیها پر از شیرینی و گلست درحالی که بیشتردرمانهابا دارو اتفاق می افتد نه دستکاریهای جراحی و احتمالا علتش این است که جراحها بیش از داخلی ها بیمار را لمس میکنند حتی اگر این لمس با چاقوی دردناک جراحی باشد.
از آن طرف قضیه یعنی سمت پزشک هم ویزیت حضوری و غیر حضوری فرقهای زیادی با هم دارند.
گاهی بیماران وقتی چشم در چشم ما میشوند رازهایی را میگویند که آنلاین نمیگویند و اتفاقا کلید حل معمای بیماری آنهاست.
پزشکی جدا از علم نیاز به دیدن و لمس کردن بیمار دارد.
ذهن پزشک بدون کمک جسمش چیزی کم دارد
پزشک مثل کاراگاهیست که برای یافتن آلت جرم بایددرمحل حضور داشته باشد و از زیر زبان متهم به بیماری حرف بکشد.
گاهی فقط با یک بلوف متوجه میشوم گزگز دست بیماراز زمان عاشقی شروع شده و معما بدون ام آر آی حل میشود.
داستان رابطه جسم و ذهن و پزشک و بیمار پیچیده تر ازچیزیست که فکر میکنیم و تا اطلاع ثانوی پزشکان نباید نگران رقابت با دکتررباتها باشند البته فقط تا اطلاع ثانوی!
/channel/draboutorab
اگر علاقمندید میتوانید کتاب مخنویس را از نمایشگاه مجازی کتاب با تخفیف ویژه نمایشگاه تهیه کنید
Читать полностью…حیوانیت قسمت ششم و آخر
ما آدمها وقتی افسرده ایم با خوردن فلوکستین بهتر میشویم و نگاهمان به زندگی عوض میشود، خوش اخلاق تر میشویم و اضطرابمان کم میشود.
از کجا فهمیدیم فلوکستین حالمان را بهتر میکند؟
اول آن را روی موشها امتحان کردیم.
تمام داروهای روانپزشکی که با تغییر در احساسات ما سر و کار دارند با آزمایش روی موشها و میمونها کشف شده اند.
در مغز ما همان ساختمانهای بنیادی و همان نورونها و همان نوروترانسمیتر هایی وجود دارد که در مغز موشها و سایر پستانداران وجود دارد و فلوکستین اول امتحانش را روی احساسات حیوانات پس داد و سپس برای آدمها تجویز شد ولی باز هم باور نمیکنیم که ما ریشه مشترک احساسی با حیوانات داریم.
دارویی که اخلاق ما را عوض میکند اول روی حیوانات تست شده ولی باز هم قبول نداریم ما در رفتارهای اخلاقی ریشه های مشترکی با حیوانات داریم.
اخلاق یک شبه به مغز ما اضافه نشده و شاهدش رفتارهایی چون فداکاری عشق ،دلسوزی ،دلتنگی در حیوانات است.
حیوانات هم مثل ما به درد و رنج همنوعانشان حساسند.موشها وقتی موش دیگری را در حالت زجر و شکنجه میبینند اشتهایشان کور میشود و اول او را نجات میدهند و بعد به سراغ پنیرشان میروند.
حتی برخی رفتارهای اخلاقی متعالی تر مثل حس تبعیض و نابرابری هم در حیوانات ریشه دارد.
دووال تحقیقی را تعریف میکند که در آن به دو میمون برای یک کار جایزه متفاوت و ناعادلانه داده میشد و میمونی که خیار گرفته وقتی میبیند میمون قفس بغلی برای همان کار،انگور خوشمزه گرفته با عصبانیت خیارش را به صورت محقق پرتاب میکند و جیغ میکشد.
حتی در مورد اراده آزاد و خودآگاهی که شاید پیچیده ترین فعالیت مغز باشد هم احتمالا ما آدمها تنها نیستیم.اصلا از کجا بدانیم خفاشها از خفاش بودنشان خبر ندارند؟
دووال معتقدست تمام هیجانات و احساساتی که ما آدمها در خودمان میشناسیم به نحوی در تمام پستانداران وجود دارد و تفاوتها فقط در پیچیدگی ها و جزئیات و نحوه ابراز آنهاست.
آیا اینهمه مثال و شاهد کافی نیست تا ما قبول کنیم حیوانات هم مثل ما احساس دارند؟
مگر نه این است که هر چیزی در طبیعت نتیجه تغییر جزئی و اتفاقی در چیزی قدیمی تر ست.
ما آدمها ناگهان از آسمان بر زمین نیفتاده ایم.
زیست شناسی موجودی که عاشق میشود، تصمیم میگیرد، سیاست ورزی میکند، آینده نگری میکند ،هیچگاه یک شبه بوجود نیامده است.
ما همیشه زیست شناسی خودمان را طوری بزرگ میکنیم که از حیوانات متمایز شویم.
ما طبیعت را بد میکنیم تا خودمان را خوب و منزه و عاقل و مهربان جلوه دهیم.
ما هیجانات و غرایز خود را احمقانه و وحشیانه میدانیم و فکر میکنیم اگر هیجانی تصمیم بگیریم یا از روی غریزه رفتار کنیم باعث آبروریزی ست.
ما فکر میکنیم جسم و ذهن یا غریزه و عقل دو سیاره جدا از هم هستند درحالی که این دو در واقع ابزاری در دستان یک موجود واحد هستند.
داماسیو بیماری را مثال میزند که بعد از صدمه ناحیه بطنی میانی پیشانی دچار اختلال در عاطفه شده بود او کاملا منطقی فکر و استدلال میکرد ولی برای اینکه تصمیم بگیرد چه بخورد یا کجا برود مجبور بود ساعتها استدلال کند.
در واقع احساسات و غرایز ما راههای میانبری هستند که به خردمندی ما سرعت می بخشند.
ما هیجانات را دست کم میگیریم و آنها را حیوانی میشماریم و فکر میکنیم تصمیم درست تصمیمی ست که خالی از احساس باشد در حالی که هیجانات و احساسات جزو لاینفک خردمندی ما هستند.
برای ما تصور اینکه احساسات ما حاصل تکامل احساسات حیوانات ست خجالت آور است.درحالی که هیجانات منبع اصلی شناخت ما از زندگی و محیط اطراف هستند و به زندگی ما معنا میدهند.
هیجانات و احساسات و غرایز ما، میراث مشترک همه موجودات زنده بخصوص پستانداران هستند و ما آدمها حق نداریم فقط بخاطر زبان درازمان همه ی آنها را به نام خودمان سند بزنیم.
شاید دیگر وقت آن رسیده که از درخت اشرف مخلوقاتی مان پایین بیاییم و فروتنی پیشه کنیم و از پرنده عشق و وفاداری به جفت از فیلها سوگواری و از سگ ها وفاداری و معرفت را یاد بگیریم!
بگذارید قصه حیوانیت را با یک شعر تمام کنم، شعری که آن را به نفع حیوان نازنینی مثل سگ ، کمی دستکاری کرده ام .
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی نگذار، ما هم مردمانیم
*اصل شعر : سگی بگذار...
/channel/draboutorab
حیوانیت قسمت چهارم
سعدی میگوید
خور و خواب و خشم و شهوت
شغب است و جهل و ظلمت
حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
آیا واقعا حیوانات هیچ خبری از دنیای انسانها ندارند و همه زندگی آنها خور و خواب و خشم و شهوت است؟
از خوردن شروع کنیم
کدامیک پُرخورتریم ما یا حیوانات؟ اضافه وزن بجز در حیوانات اهلی و دامها، در آنهایی که در طبیعت زندگی میکنند پدیده نادریست.
حیوانات بیشتر عمرشان را در گرسنگی سپری میکنند و فقط وقتی گرسنه باشند شکار میکنند و غذا میخورند در حالی که اغلب ما آدمها بخصوص در دنیای مدرن دائما در حال خوردن هستیم حتی وقتی گرسنه نیستیم،حداقل سه وعده غذا با کلی مخلفات نوش جان میکنیم و بزرگترین مشکل ما نه گرسنگی، بلکه پرخوری و اضافه وزنست.
خواب راحت و طولانی هم تقریبا در طبیعت غیرممکنست حیوانات دائم درحال ترس و اضطرابند چون هرلحظه ممکنست شکار شوند پس اغلب خواب عمیقی ندارند درواقع خواب زیاد مال ما آدمهاست نه حیوانات!
برسیم به شهوت که یکی از برچسبهایی ست که همیشه به پیشانی حیوانات می چسبانیم.
تقریبا تمام حیوانات به جز نخستیان و بعضی پستانداران فقط در فصول خاصی جفتگیری میکنند و در بیشتر طول سال از نظر جنسی خاموشند درحالی که انسان یکی از فعالترین موجودات ازنظر جنسیست.آدمها در تمام طول عمرشان حتی وقتی اسم خودشان را هم یادشان نمی آید از نظر جنسی فعالند.اگر هم مقصود بی پروا بودن حیوانات در عمل جنسی ست باید گفت آنطورها هم که فکر میکنید حیوانات بی شرم و حیا نیستند.اغلب اعمال جنسی در پشت بوته ها و در خلوت انجام میشود اصلا به همین خاطرست که در باغ وحش تولیدمثل خیلی کمتر از طبیعت است.
ما فکر میکنیم حیوانات عاشق نمیشوند و فقط تولید مثل میکنند و وقت و بی وقت درحال جفت گیری اند و فقط ما آدمهای متمدن هستیم که میتوانیم جلوی غریزه و تکانه های شهوانی بی موقع مان را بگیریم در حالی که در حیوانات هم اغلب برای جفتگیری و عشق بازی مقدمه چینی زیادی لازمست آنقدر که گاهی این کار به پیچیدگی خواستگاری و نامزدی ما آدمهاست.بعضی پرنده ها لانه های لاکچری برای جفت هایشان میسازند و میرقصند و آواز میخوانند تا دل معشوق را بدست آورند.اصلا طاووسها به این خاطر در طی تکامل،توانایی پروازشان را از دست دادند که گرفتار رقابت و وسواس هرچه بیشتر زیباتر کردن خود برای به دست آوردن دل جفتشان شدند.
حتی شامپانزه ها،نزدیک ترین فامیلهای ما هم که به بی بندوباری معروفند قبل از معاشقه،روزهای طولانی برای ماده ی مورد علاقه شان غذا هدیه می برند و پشت نرهای قوی تر رقیبشان را میجورند تا بتوانند مخفیانه پشت بوته ها با ماده مورد علاقه شان عشقبازی کنند.
راستش را بخواهید اگر این ده هزارسال اخیر که پایبند تمدن شدیم را کنار بگذاریم احتمالا هموساپینس ساکن جنگل یکی از پراشتهاترین موجودات طبیعت از نظر جنسی بوده و زندگی بی بند و باری داشته است و شاهد این مدعا،حجم زیاد تولید اسپرم و بزرگی حجم بیضه ها نسبت به بدن، در انسانها و شامپانزه ها نسبت به سایر حیواناتست که نشان دهنده فعالیت بیشتر جنسی در آنهاست.
مثلا در گوریلها که فقط در فصول خاصی جفتگیری میکنند بیضه ها کوچک و تعداد اسپرمها کمترست.
اصلا بعضی ها معتقدند همین اعتیاد انسان به سکس و نیاز او به مخ زنی جنس مخالف بوده که باعث بزرگ شدن بی محابای مغز در گونه انسان شده است.خیلی از انسانشناسان معتقدند رشد بسیاری از مظاهر تمدن و فرهنگ و هنر در زمینه رقابت جنسی بوده است آدمها ساز میزدند یا نقاشی میکردند و شعر میگفتند تا نظر معشوق را جلب کنند.
پس اگر قرارست جانوری را بخاطر شهوت زیادش شماتت کنیم ما انسانها در اول لیست قرار خواهیم داشت.
در مورد کنترل خشم البته حیوانات وحشی تفاوت زیادی با آدمها دارند.حتی اگر شامپانزه ای را از کودکی بزرگ کرده باشید نمی توانید بچه کوچکتان را با خیال راحت با او تنها رها کنید. یک شامپانزه وقتی خشمگین شود آنقدر قوی و وحشی میشود که میتواند دست شما را از جا بکند.با این حال حیوانات وحشی اغلب وقتی سیرند دنبال خشونت نیستند.
قصه حیوانات اهلی به کلی متفاوت است.شما میتوانید با خیال راحت کودکتان را به سگ اهلی تان بسپارید و مطمئن باشید حتی اگر کودک بدترین رفتار را با او بکند سگ هیچ وقت او را گاز نخواهد گرفت.شاید بتوان گفت حیوانات اهلی به مراتب بی آزارتر از آدمهای متمدنی هستند که در جنگها میلیونها نفر از همنوعانشان را قتل عام میکنند.اصلا خیلی ها معتقدند مهمترین علت پیشرفت بشر در این ده هزارسال اخیر با توجه به تاریخ هزار ساله پیدایش انسان، اهلی شدنش بوده است که از طریق اعمال مجازات مرگ برای آدمهای خشن و حذف ژنهای خشن اتفاق افتاده است با این حال همین ادم اهلی، سالانه میلیاردها حیوان اهلی را برای خوردنش سر میبرد.
آدمها درحالی شیرها و ببرها را وحشی میدانند که برخلاف آنها میتوانند بدون گوشت زنده بمانند.
ادامه دارد
/channel/draboutorab
حیوانیت قسمت سوم
خیلی از ما آدمهای متمدن از اینکه درباره ی بدنمان حرف بزنیم خجالت میکشیم آنقدر که لباس را نه فقط بخاطر فرار از گرما یا سرما بلکه به این خاطر اختراع کردیم تا بدنمان را پنهان کنیم.
رفیقی دارم که حتی در خانه هم جورابش را در نمی آورد تا کسی پای لختش را نبیند.
ما آدمها هرچقدر بیشتر با تنمان غریبه شدیم و به بهانه تعالی روح و ذهن با جسممان دشمن تر شدیم، بیشتر آن را پوشاندیم و این پوشاندن را به گردن دستورات خدایان انداختیم ولی هر چقدر با تنمان آشنا تر شدیم و سلول به سلول آن را تشریح کردیم، شرم ما از داشتن چنین جسمی کمتر شد و حجابها کنار رفت.
با وجود این هنوز هم فکر میکنیم ذهن و تن دو موجود از سیاره ای جدا هستند.
ما حیوانات بی لباس را مظهر تن میدانیم و فکر میکنیم با انکار و مخفی کردن تن، همه جان و روح و ذهن میشویم، همان طور که مولانا میگوید
باید که جمله جان شوی
تا لایق جانان شوی
ولی اگر باور کنیم که حیوانات که در چشم مامظهر جسمانیت هستند، هم ذهن دارند،آنوقت شاید بتوانیم با تنمان کنار بیاییم.
قدیمی ها بیشتر از ما با حیوانات معاشرت داشتند شاید به همین دلیل بیشتر داستانهایشان مثل کلیله و دمنه داستان حیوانات بود، حیواناتی که مثل آدمها حرف میزنند،عاشق میشوند،شاه و وزیر دارند و حیله گر و مهربان و ظالم و پارسا هستند.
ما امروزه این قصه ها را باور نمیکنیم ولی شاید پدران ما آنهایی که در جنگلهای آفریقا زندگی میکردند واقعا به این قصه ها باور داشتند.
فرانس دووال در کتابش" آخرین آغوش ماما "مثل کلیله و دمنه، قصه های حیوانات را تعریف میکند قصه های واقعی از حیواناتی که بر خلاف تصور ما تنها خور و خواب و خشم و شهوت نیستند بلکه جان و ذهن دارند،فکر میکنند،جبران میکنند و پشیمان میشوند،برنامه ریزی میکنند،سوگواری میکنند و میخندند.
ماما شامپانزه ی محبوب فرانس دووال مادربزرگ پنجاهساله باهوشی ست که همه گله روی او حساب میکنند.
او شامپانزه های جوان و خشمگین و آتشین مزاج را با هم آشتی میدهد.
به ماده های جوان بچه داری یاد میدهد به بچه ی دوستش که شیرش خشک شده شیر میدهد و در آخر وقتی ماما در پنجاه سالگی در بستر مرگ افتاده و به هیچ غذایی لب نمیزند ،دوست قدیمی اش پروفسور وان هوف بعد از بیست سال به دیدنش می آید داستان به اوج میرسد ،ماما وقتی او را میشناسد تمام صورتش را لبخند فرا میگیرد و جیغ می کشد و او را در آغوش میگیرد و گردنش را نوازش میکند و اعتصاب غذایش را می شکند(فیلم این صحنه در کانال موجود است).
دووال قصه شامپانزه دیگری را تعریف میکند که به علت آرتروز نمیتواند راه برود و ماده های جوان با پر کردن دهانشان فواره ای از آب را داخل دهان او میریزند تا تشنه نماند.
دووال میگوید اینکه حیواناتِ زبان بسته نمی توانند احساساتشان را بیان کنند به این معنا نیست که احساساتی ندارند.
به این فکر کنید که اگر زبان نداشتیم چطور میتوانستیم با حالت چهره به کسی حالی کنیم که عاشقش شده ایم.
دووال برخلاف کسانی که معتقدند احساسات بدون زبان معنا ندارد میگوید تمام کاری که زبان انجام میدهد فقط نام گذاری احساساتست نه خلق آنها، همانطور که اگر در زبان فارسی لفظی برای ارگاسم وجود ندارد به معنی وجود نداشتن حس ارگاسم در فارسی زبانان نیست.
دووال میگوید بی زبانی حیوانات باعث میشود مجبور باشیم احساسات حیوانات را حدس بزنیم ولی خوبی اش اینست که شامپانزه ها بر خلاف انسانها نمیتوانند با زبانشان شما را به اشتباه بیندازند و بگویند عاشق شما هستند ولی فقط عاشق موزی باشند که در دست شماست.
دووال میگوید برای ما واضحست که احساساتی مثل همدردی،غرور ،پشیمانی با همان نورونهایی ساخته میشوند که حسی مثل تشنگی و باز هم قبول داریم که ما با حیوانات حس مشترکی مثل تشنگی داریم و هیچوقت نمیگوییم آدمها احساس تشنگی میکنند ولی اسبها فقط نیاز به آب دارند اما باز هم باور نمیکنیم احساساتی چون غم،شادی پشیمانی هم میتواند بین ما و آنها مشترک باشد.
دووال قصه میمونهایی را تعریف میکند که مثل ما یکدیگر را می بوسند،در آغوش میگیرند،و پشت هم را میخارانند.
از شترهایی میگوید که کینه به دل میگیرند و از شامپانزه هایی که انتقام میگیرند.
همین چند روز پیش بی بی سی خبری منتشر کرد که میمونها در هند بعد از اینکه سگها یک بچه میمون را کشتند به انتقام برخاستند و دویست و پنجاه توله سگ را از بالای درخت به پایین پرتاب کرده و به قتل رساندند.
دووال از دلفینها و نهنگهایی میگوید که در ساحل به گل نشسته بودند و بعد از نجات و رسیدن به دریا باز میگردند و به نشانه تشکر با ضربه ای از ناجیانشان تشکر می کنند.
دووال این نظر که فقط مامعنی گذشته و آینده را درک میکنیم و حیوانات فقط در حال زندگی میکنند را رد میکند و از شیرهایی میگوید که مربی دوران کودکی شان را به خاطر می آورند و او را در آغوش میگیرند
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
دکتر برو دکتر!
ما نورولوژیست ها برای تشخیص فراموشی تستی داریم به نام موکا !
این تست آیتمهای متنوعی دارد از قبیل محاسبه ریاضی، تکرار جملات، تشخیص اشکال، کشیدن ساعت،تشخیص زمان و مکان و...ولی مهمترین آیتم آن تست حافظه کوتاه مدت است.
به بیمار پنج کلمه میگوییم و از او میخواهیم آنها رابه خاطر بسپارد و چند دقیقه بعد دوباره آن کلمات را از او میپرسیم.
به خاطر نیاوردن این کلمات یکی از مهمترین علایم آلزایمرست.
اگر بیماری که در ویزیت اول سه تا از پنج کلمه را به خاطر آورده بعد از یکسال درمان، باز هم موفق شود سه کلمه از پنج کلمه را به خاطر بیاورد یعنی بدتر نشده و ما نورولوژیست ها باید از درمانمان راضی باشیم چون توانسته ایم سیر بیماری را کند و زوال حافظه را در همان جایی که بوده متوقف کنیم.
مدتی قبل بیماری داشتم که در تست اول هیچ یک از پنج کلمه را به خاطر نمی آورد، دارویش را شروع کردم و در کمال خوشحالی و تعجب بعد از گذشت یک ماه از شروع دارو متوجه شدم هر پنج کلمه را میتواند به درستی به خاطر بیاورد این داستان در ویزیت های بعدی هم تکرار شد و بیمار هربار با افتخار هر پنج کلمه را به سرعت و اطمینان به خاطر می آورد، با این حال دختر بیمار اصرار داشت که وضع پدرش فرق زیادی نکرده است.
از من اصرار و از او انکار تا اینکه فهمیدم گره ی داستان کجاست.
من و احتمالا بیشتر همکاران نورولوژیستم برای اینکه سختمان است هربار پنج کلمه جدید از ذهنمان دربیاوریم و هم برای اینکه ملاک ثابتی برای ارزیابی همه بیماران با یکدیگر داشته باشیم اغلب از پنج شش کلمه ی ثابت ،برای تست کردن حافظه کوتاه مدت بیمارانمان استفاده می کنیم.
پیرمرد زرنگ قصه ما،دفعه قبل، پس از خارج شدن از مطب ازین که هیچ کدام از آن پنج کلمه را به خاطر نیاورده، خیلی ناراحت شده بود و بنابراین آنها را از دخترش دوباره پرسیده بود و در کاغذی یادداشت کرده بود و هر روز به مدت دوماه آنها را بلند بلند تکرار میکرد تا وقتی نوبت ویزیتش برسد آنها را از بر باشد.من هم که فکر نمیکردم بیمار الزایمری آنقدر زرنگ باشد و از پنج کلمه من یادداشت برداری کند بار بعد و بعد هم همان پنج کلمه تکراری را می پرسیدم که او با ممارست آنها را از حافظه کوتاه مدت مشکل دارش به حافظه بلند مدت بی مشکلش منتقل کرده بود.
داستان خیلی از تحقیقات و تجویزاتی که به نتایج خیره کننده ولی غلط و بی ربط میرسند هم از همین قماش است.
خیلی وقتها خوب شدن بیمار هیچ ربطی به تجویز و تشخیص ما ندارد.
مثلاً چندسال پیش تحقیقی در چین انجام شد و ادعا شد که هوش مصنوعی موفق شده از روی چهره، افراد سابقه دار و خلافکار را از درستکار شناسایی کند آنهم با دقت نود و نه درصد.بعد از اینکه این تحقیق، کلی سر و صدا به پا کرد و کلی فرضیه از آن زائیده شد (مثلاً اینکه خلافکارها نسبت فاصله دو چشمشان فلان طوراست و چانه شان بهمان طور و به طبع آن بعضی ها نتیجه های بزرگتری گرفتند مثل اینکه خلافکار بودن در صورت و سیرت بعضی از آدمهاست و حق با جناب سعدیست که فرموده تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبدست) معلوم شد کل قضیه به علت نوع انتخاب عکس ها بوده است.
در واقع چون عکس خلافکار ها از کارت ملی آنها انتخاب شده بود ولی عکس گروه درستکار را عکاسها گرفته بودند ،لبخند مختصری در چهره ی گروه درستکار بود که هوش مصنوعی آن را تبدیل به ملاکی برای تمایز این دو گروه کرده بود در واقع هوش مصنوعی عکاسها را تشخیص داده بود نه خلافکار ها را!بنابراین همیشه باید به نتایج تحقیقات دانشمندان حتی اگر خیلی هم دانشمند باشند به دیده شک نگاه کنیم بخصوص اگر نتایج زیادی جالب و درخشان باشد.
من هم وقتی دیدم فراموشی بیمار اینقدر خوب به یک قرص جواب داده شک کردم البته کمی دیر!
اینکه بیمار آلزایمری با یک قرص زیر و رو شود چندحالت بیشتر ندارد یا اصلا آلزایمر نداشته یا درست از او تست گرفته نشده است.آن روز وقتی فهمیدم که از آن آقای الزایمری زرنگ رودست خورده ام به او گفتم حالا یکبار دیگر تست می کنم و پنج کلمه جدیدی که فورا به ذهنم آمد را به او گفتم و خواستم که به خاطر بسپارد تلفنم زنگ خورد و جواب اورژانس را دادم و بعد داروهایش را نسخه کردم و منشی داخل شد و سوالی پرسید و نوبت پرسیدن آن پنج کلمه جدید شد هیچکدام را به خاطر نداشت. مچش را گرفته بودم سگرمه هایش حسابی در هم رفت و از من پرسید آن کلمات چه بود؟
متوجه شدم که خودم هم درست آنها را یادم نیست خواستم بحث را عوض کنم ولی ول کن ماجرا نبود اصرار داشت تا آن پنج کلمه جدید را هم جایی بنویسد تا دفعه بعد از بر کند. کلافه شدم و اعتراف کردم که دوتایش را یادم نیست! چشمانش برق زد و گفت پس چرا بخاطر از یاد بردن چندتا کلمه ناقابل به من میگویی فراموشی داری وقتی خودت هم یادت می رود و همانطور که خداحافظی می کرد و لبخند پیروزمندانه ای بر صورت داشت زیر لب گفت دکتر برو دکتر!
/channel/draboutorab
باب اسفنجی!متشکریم!
ما پدر مادرها،دلمان می خواهد نوستالژی ها و علایق ذهنی خودمان را در ذهن بچه هایمان هم به ارث بگذاریم.
اگر مذهبی باشیم دلمان میخواهد آنها هم نماز بخوانند و چادر سرکنند،اگر طرفدار آبی باشیم میخواهیم آنها هم استقلالی باشند،اگر باشجریان حال میکنیم دلمان میخواهد آنها هم عاشق ترانه مرغ سحر باشند،اگر شیفته ی شعر حافظیم دلمان میخواهد بچه هایمان هم الا یا ایهاساقی را از بر باشند.
عاشق این هستیم که در پیری با جوانهایمان بنشینیم و حافظ بخوانیم و شجریان گوش دهیم و مرغ سحر زمزمه کنیم و قربان صدقه مصدق برویم ولی زهی خیال باطل.
یکی ازین خیالهای باطل را من هنوز هم دارم.
مدتهاست برای هر شعری که دخترم از بر می کند به او پول میدهم و با این دست به جیب شدن، سی چهل بیت از اشعاری که دوست دارم را به خیال خودم در مغزش فرو کرده ام ولی در عمل او فقط شعرهایی را زمزمه میکند که خودش دوست دارد و شعرهای حافظ و سعدی عزیز من را به سرعت فراموش می کند.من «اندک اندک جمع مستان میرسند» را در گوشش زمزمه میکنم ولی او «آقامون جنتلمنه ..» رااز بر میشود.
بیشترین جایی که ما و دخترهایمان با هم آهنگ گوش میدهیم داخل ماشین است.من برای اینکه گوش بچه ها با موسیقی کلاسیک آشنا شود لابلای آهنگهای ساقیا هی هی می می و قرش بده سکسی، چند تا شجریان و ناظری جاسازی کرده ام و با وجود غرغرهای آنها آهنگ را رد نمیکنم تا شاید علاقه ای در آنها ایجاد شود.
هربار نوبت به شجریان و ناظری می رسد دخترها همان اعتراضات همیشگی را تکرار میکنند اینکه پس چرا شروع نمیشود و های های و چهچهه ها را مسخره میکنند و دقیقه ای پنج بار می پرسند پس کی تمام میشودو چرا اینقدر آهسته ست و تو رو خدا بزن بعدی!
من البته هنوز میدان را خالی نکرده ام و امیدوارم کارهایم جواب دهد و روزی برسد که آنها هم مثل من شجریان و ناظری زمزمه کنند.
ولی انگار سیم پیچی مغز بچه های ما آنقدر عوض شده که دیگر نمیتوانند از چیزهایی که ما و پدرانمان از آنها لذت میبردیم لذت ببرند.
انگار سیم کشی مغز بچه های ما و حتی اخیرا خود ما دیگر با آهستگی جور در نمی آید.
آهستگی که زمانی یک فضیلت بود و همقافیه با شایستگی بود و نظامی وقتی میخواست از دختران قیصر تعریف کند میگفت
پس پرده ی قیصر آن روزگار
دو دختر بُد اندر جهان نامدار
به بالا و دیدار و آهستگی
به رای و به شرم و به شایستگی
حالا تبدیل به یک عیب و نقص شده است.
(در پرانتز بگویم اصلا شاید مشکل چند صدسال اخیر ایران ما هم فراموش کردن شایسته بودن آهستگیست چون میخواهیم کاری که بقیه به آهستگی در چندصدسال کرده اند تند و انقلابی انجام دهیم)
البته دنیا سالهاست با آهستگی بر سر جنگ افتاده است.
آن زمانها برای گوش دادن به آهنگ ،باید کاست را داخل ضبط می گذاشتیم و حتی عقب و جلو زدن آن هم کار سختی بود ولی بچه های ما با یک کلیک درحالی که رو مبل لم داده اند، به سراغ آهنگ بعدی میروند و بنابراین مهارت گوش دادن به آهنگهای آهسته را ندارند و البته این تغییر در خود من هم ایجاد شده است.قبلا یک آلبوم موسیقی را از اول تا آخر گوش میدادم ولی جدیدا حداکثر یک آهنگ از هرآلبوم را میتوانم با تمرکز تا آخر گوش کنم.حتی این سریع شدن در جریان ذهن را در سلیقه شعری معاصر هم میتوان دید.در روزگار ما،دوبیتی و تک بیتی خیلی بیشتر از قصیده و غزل طرفدار دارد.
ازین افاضات که بگذریم چند روز پیش باز هم در ادامه همان کوشش بیهوده ام برای علاقمند کردن دخترها به موسیقی آهسته و شایسته در ماشین بودم و بعد از چند ساسی مانکن، نوبت به مرغ سحر شجریان رسید و منتظر شروع شدن غرغرهای دخترها بودم که ناگهان دیدم دختر پنج ساله ام شروع به همخوانی با استاد کرده و می خواند مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن! موهای تنم سیخ شد و با خودم گفتم دیدی که در ناامیدی بسی امید است و قربان صدقه مفصلی رفتم و با خودم فکر کردم چه دختر باهوش و خوش ذوقی و چه آهنگی که این دختر پنج ساله با چندبار گوش دادن، آن را از بر کرده است.
در آسمانها سیر میکردم تا اینکه دختر بزرگم آب سرد پاکی را بر سرم ریخت و گفت بهار،این شعر را از کارتون باب اسفنجی یاد گرفته و در یکی از قسمتهایش، اختاپوس،شخصیت عنق کارتون، که عاشق موسیقی کلاسیک است آن را در کنسرتش میخواند و من را از عرش به فرش انداخت.
شاید به جای پول دادن به دخترها،برای حفظ کردن شعر، یا جاسازی مرغ سحر بین« ساقیا مٍی مٍی و آقامون جنتلمنه» در لیست آهنگهای ماشین بهتر این باشد که از دوبلور باب اسنفجی خواهش کنم لابلای دیالوگهایش چند بیت حافظ و سعدی بخواند یا از زبان اختاپوس گل صد برگ و آستان جانان پخش کند.
و البته تا همین جای کار هم بخاطر یاد دادن مرغ سحر استاد شجریان به دخترم مراتب سپاس خود را از دوبلور عزیز باب اسفنجی ،خالق باب اسفنجی، شخص شخیص خود باب اسفنجی شلوار مکعبی و جناب اختاپوس، فریاد میزنم.
/channel/draboutorab
به لطف استاد علی دهباشی این پنجشنبه صبح بخارا به نقد و بررسی کتاب مخنویس اختصاص دارد.
سروران عزیزم دکترحسین شیخ رضایی،دکتر احمد شکرچی ،دکتر سرمد قباد و سرکار خانم نهال محذوف قبول زحمت کردند و در این جلسه کتاب را نقد و بررسی خواهند کرد.
علاقمندان میتوانند از طریق آدرس اینستاگرام بخارا bukharamag
و اینستاگرام انتشارات farhangan.ir
نشست را از ساعت نه و نیم تا یازده صبح همین پنجشنبه دنبال کنند.
مدرن شدن با پای پیاده
سی سال پیش،ایرانیها اگر دانشگاه قبول نمیشدند یا می خواستند از سربازی فرار کنند به فکر آنور آب می افتادند ولی امروز،پیر و جوان، بیسواد و باسواد همگی به فکر رفتن و برنگشتنند.
آدمهای موفق و متخصصی که اینجا همه برایشان سر و دست میشکنند ،حاصل یک عمر خود را داخل یک چمدان می اندازند و میروند به جایی که باید از صفر شروع کنند،رفتنی که برای خیلی ها رفتن از صد به قعر صفرست!
لااقل در مورد بسیاری از ما پزشکان داستان،فرار مغزها نیست،مرگ مغزهاست.
مردم فکر میکنند وقتی فلان فوق تخصص به آمریکا مهاجرت میکند لابد دارد جان مردم آمریکا را نجات میدهد در حالی تعداد متخصصانی که در آمریکا راننده تاکسی میشوند بیش از آنهاییست که طبابت میکنند.
دوست اورتوپد زبردستم ده سال پیش مهاجرت کرد و امروز ازین که در اتاق عمل به عنوان دستیار یک اورتوپد کانادایی مشغول به کار شده و پنس و چکش دستش میدهد خوشحالست.
چه بلایی بر سرمان آمده که حاضریم فوق تخصص بودن در اینجا را با راننده تاکسی بودن در آنور عوض کنیم؟
آنهایی که اینطرف صفرند و آنطرف وضعشان خیلی بهتر خواهد شد حسابشان جداست ولی آنهایی که در اینجا بهترین زندگی را دارند و در آنجا از صفر شروع میکنند چه؟
میگویند سرنوشت ایران سرنوشتی محتوم به زوالست و ما برای نجات بچه هایمان نه خودمان میرویم.
درست است که هیچ نشانه ای از بر سر عقل آمدن سیاستنداران ما دیده نمیشود ولی آیا سرنوشت ایران آنقدر محتوم و قطعی،رو به فناست که می ارزد فوق تخصص بودن را در اینجا با راننده تاکسی بودن عوض کرد و از ترس جهنمی که هنوز نیامده حاصل یک عمر تلاش را یکشبه رها کرد و دوباره از صفر شروع کرد؟
آیا اصلا چیزی به اسم سرنوشت محتوم ملتها وجود دارد؟
هانس رزلینگ در کتاب واقع نگری میگوید ملتها صخره نیستند که تکان نخورند و تغییرات در سرنوشت و زندگی ملتها چنان بی وقفه و موذیانه در حال رخ دادنست که هیچ ابر پیشگویی هم نمی تواند آخر کار آنها را حدس بزند و جالبتر اینکه معتقدست حاکمان آنقدرها که فکر میکنیم در سرنوشت ملتهایشان مهم نیستند.
رزلینگ قانون تک فرزندی مائو را مثال میزند و میگوید در حالی که مائو در چین با داغ و درفش قانون تک فرزندی را اجرا میکرد، در کنار گوش چین،رشد جمعیت هنگ کنگ بدون هیچ داغ و درفشی به کمتر از چین رسیده بود.
اصلا تا همین سی چهل سال پیش،چین و چینی هم معنی با بنجل و جعلی بود.
چهل سال پیش حتی خود روشنفکران چینی در مورد خودشان میگفتند: ما چینیها هیچوقت درست بشو نیستیم چون اسیر مزخرفات کنفوسیوسی و حکومتی اقتدارگراییم و تا ابد در فلاکت دست و پا خواهیم زد.
اقتصاد چین مدتی بعد از مرگ مائو به سرعت رشد کرد و بدون تغییر اساسی در حکومتش در عرض چند دهه، کارش به جایی رسیده که دومین اقتصاد دنیاست و دنبال دلایل کنفوسیوسی پیشرفتش میگردد.
و این کن فیکون شدن فقط در چین رخ نداده است، رزلینگ میگوید تا همین صد سال پیش، اکثرت مطلق مردم کشورش سوئد،زیر خط فقر بودند و وضعی بدتر از آفریقای امروز داشتند.
او باور دارد که امروز نوبت آفریقاست.
امروزه خیلی از شرکتهای بزرگ در حال انتقال سرمایه هایشان به آفریقایی هستند که حتی با همین اوضاع افتضاحش اگرفقط سالی سه درصد رشد کند در بیست سال اوضاعش دوبرابر بهترخواهد شد و نیمی از مردمش از زیر خط فقر بالا خواهند آمد اتفاقی که در تاریخ سوئد خیلی کندتر رخ داده است.
این فکر که فقر،سرنوشت محتوم بعضی ملتهاست و هیچ وقت آنهابه گرد پای غرب نمیرسند را دقیقا چهل سال پیش در مورد چین و ده سال پیش در مورد هند میگفتند و حالا اروپا سالهاست به زور سالی یک درصد رشد میکند یعنی خیلی کمتر از آفریقا و هند و چین!
حالا برسیم به ایران خودمان!
رزلینگ میگوید ایران سریعترین کاهش نرخ رشد جمعیت در تاریخ را داشته، شاخصی که از مهمترین نشانه های مدرن شدن است.
اشتباه نکنید!کاهش زاد و ولد ربطی به بدبختی ندارد بلکه برعکس،جنگو فقر و قحطی در همه دنیا باعث رشد جمعیت میشود چون قحطی به ژنها چشمک میزند که تا میتوانی بیشتر فرزند بیاور.
چرا ایرانی ها تصمیم گرفته اند کمتر از سوئدی ها بچه دار شوند؟
آیا این یک نشانه نیست؟
قاره ها در اقیانوسها جابجا میشوند چرا ملتها نتوانند؟
ملتها چون آسیاب به نوبت بالا و پایین میروند.برای سقوط تمدن یونان چند صدسال نیاز بود و برای رشد سوئد صدسال و برای ابرقدرت شدن چین فقط سی سال.در سوئد صدسال طول کشید تا رشد جمعیت به عدد امروز برسد و در ایران فقط ده سال!
در این سالهایی که حاکمان ما پنبه در گوش، فرمان ماشین مملکت را کنده اند و تاریخ را به عشق ته دره ها،تخته گاز دنده عقب گرفته اند، ایرانی ها پیاده از ماشین سیاستنداران شان رو به جلو رکوردهای مدرن شدن مثل سریعترین کاهش رشد جمعیت رابا پای پیاده جابجا میکنند و این شاید نشانه ایست که آنقدرها هم که فکر میکنیم آینده ما، افتضاح نخواهد بود.
/channel/draboutorab
در فضیلت برابری (قسمت چهارم)
چوب خدا صدا نداره
هر بلایی سرش بیاد حقشه
پولداره نوش جونش
ما ایرانی ها لیاقتمون همینه
هرچیزی حکمتی داره
قصد ندارم بر سر درست یا غلط بودن این جملات بحث کنم.
این گزاره ها چه درست باشند چه غلط موافقان به مراتب بیشتری دارند، ولی چرا؟
ما فکر میکنیم برنده ها حتما لیاقت بیشتری از بازنده ها دارند.
گرچه معمولا همینطورست ولی نه به آن اندازه ای که فکر میکنیم.
وقتی تیمی در دقیقه نود گل میزند و برنده میشود حتی اگر ده توپ تیم بازنده به تیر دروازه برخورد کرده باشد اغلب باز هم معتقدیم برنده حقش بوده که برنده شود و تحلیلگر ها برای ثابت کردنش هزار و یک دلیل می آورند.
در یک تحقیق جالب از افراد خواستند به پازل درست کردن دو نفر نگاه کنند و بعد از مدتی با انداختن سکه یکی از آن دونفر را برنده اعلام کردند سپس از افرادی که پازل درست کردن آن دو نفر را نگاه می کردند پرسیدند به نظرتان کدامیک از آنها بهتر پازل درست می کرد و مردم بدون استثنا معتقد بودند آن کسی که با انداختن سکه برنده شده لیاقتش بیشتر بوده و بهتر پازل درست میکرده است.
ما حتی وقتی بدانیم برنده با قرعه کشی انتخاب شده باز هم فکر میکنیم حقش بوده برنده شود.
چرا ؟
کیث پین میگوید علتش اینست که مغز ما معتاد به عدالت است همان طور که به خیلی چیزهای دیگر مثل علیت، اعتیاد دارد.
اینکه فکر کنیم دنیا عادلانه است و همه چیز حساب و کتاب دارد و هیچ چیز دیمی و الکی و بی دلیل نیست به ما کمک میکند که باخت ها و بردهای خودمان و دیگران را راحت تر قبول کنیم.
اگر پولدار و موفق هستیم مطمئنیم لیاقتش را داشته ایم ،حتی اگر نود و نه درصد ثروتی که داریم از پدرمان به ما رسیده باشد.
در دبستان هم کلاسی و رفیقی داشتم که اگر باهوش تر از من نبود قطعا مساوی بودیم.تنها فرقش با من این بود که برخلاف من که همه خانواده ام دانشگاه رفته بودند خانواده او رنگ دانشگاه را ندیده بودند.بعد از سی سال وقتی در محله قدیممان پرسه می زدم اتفاقی او را دیدم و فهمیدم ترک تحصیل کرده و مدتی هم زندان بوده است.اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که من لیاقتش را داشتم و پزشک شدم و او لابد لیاقتش همین بوده ولی وقتی یاد خانه کوچک و برادر لاتش افتادم با خودم گفتم نکند فقط من شانس بیشتری داشتم.
ما آدمها اصلا دلمان نمی خواهد موفقیت های خودمان و حتی دیگران را به شانس نسبت دهیم ما عاشق علیت و عدالتیم.
ما برای حفظ ایمانمان به اینکه جهان عادلانه ست و بی حساب و کتاب نیست و اتفاقات خوب برای آدمهای خوب می افتند و اتفاقات بد برای آدمهای بد،آسمان را به ریسمان می بافیم و جالب اینکه حتی وقتی بازنده ایم باز هم فکر میکنیم حقمان است.
آن همکلاسی دبستانی که اتفاقی همدیگر را دیدیم وقتی فهمید من پزشک شده ام به من گفت از اول هم تو درست بهتر بود،در حالی که مطمئنم نمره های ما در دبستان هیچ فرقی با هم نداشت.او این حرف را برای خوشآیند من نزد بلکه واقعا به این باور داشت که من باهوش تر و با لیاقت تر از او بوده ام.
بازنده ها هم باور دارند باخت حقشان بوده چون می خواهند باور کنند جهان آنقدر ها هم مسخره و ناعادلانه اداره نمیشود و حتی اگر سیستم به نفع آنها نچرخیده ولی حتما سیستمی وجود دارد.
برای ما راحت ترست باور کنیم اگر زاکربرگ به تنهایی از یک میلیارد نفر از مردم دنیا ثروت بیشتری دارد لابد لیاقتش را داشته است.
حالا میتوان فهمید که چرا ممکنست یک کارتن خواب آمریکایی به ترامپ برج ساز رای دهد.
کیث پین میگوید با نگاه به همین اعتیاد مغز به عدالت میتوان فهمید چرا پیروان ادیان درحالی که کودکانی بیگناه در آفریقا گرسنه متولد میشوند و گرسنه می میمیرند باز هم معتقدند آفرینش جهان عادلانه و مهربانانه و خیراندیشانه است و مو لای درز حساب و کتابش نمیرود.
او می گوید بودایی ها مشکل عدالت در این دنیا را با تناسخ حل میکنند و بقیه با وعده دنیایی دیگر و آمریکایی ها با باور به اینکه هرکس پولدارترست حتما با لیاقتترست!در واقع همه یک کار میکنند و آن اینکه در دل این بی علتی و بی عدالتی برای آرامش ذهنشان علت و عدالت می آفرینند.
بی جهت نیست که هرچه آدمها در رنج بیشتر و ناامیدتر باشند بیشتر به این باور میرسند که جهان بی حساب و کتاب نیست و هر چیزی حکمتی دارد.
تورات میگوید هرچه مردم بیشتر رنج بکشند باورشان محکم تر خواهد شد و جالب اینکه تحقیقات هم این را نشان میدهد.در ایالتهایی که آمار مرگ و میر نوزادان و خشونت و نابرابری بیشترست مردم بیشتر به کلیسا می روند لابد چون میخواهند به هر شیوه ای باور کنند بدبختیها یشان بی حساب و کتاب نیست و لابد حکمتی دارد.
هرچه در پله بالاتر نردبان موفقیت هستید جدا از لیاقتتان خوش شانس تر هم هستید و اگر هم بازنده اید مشکلتان فقط بی لیاقتی نیست.
اگرموفقید فروتن باشید و اگر فقیرید مغرور بمانید چون نابرابری ،عادلانه نیست.
/channel/draboutorab
در فضیلت برابری(قسمت دوم)
سالهاست خانم کارگری را میشناسم که در منازل مردم کار میکند.زندگی او مصداقی ست از ضرب المثلٍ هرچی سنگه مال پای لنگه.
در هفده سالگی ازدواج و به شهر مهاجرت کرد و همان اول بچه دار شد و وقتی فهمید شوهرش معتادست که کار از کار گذشته بود.
زندگی اش کلکسیونی ست از بیماریهای جسمی و روحی،تصادف ها وشکستگی ها ی مکرر،اشتباهات و مصیبتها و بدشانسی های مالی و .. و خلاصه انگار قرار نیست هیچ چیزی در زندگی اش روبراه شود.
پسرش که اتفاقا بچه خوبیست را با بدبختی بزرگ کرده، و حالا انگار نوبت اوست که در همان گردابهای مادرش گیر کند و دست و پا بزند.
زن قوی،باهوش و باوجدانیست که دائم درحال شکست خوردن واشتباه کردنست.
عجیب اینکه علارغم گرفتاریهای فراوانی که دارد دائم درحال ریسک کردن و درنتیجه بیشتر اشتباه کردنست.همیشه سرزنشش میکردم که آخر تویی که اینقدر گرفتاری چرا اینقدر بی فکر خرج میکنی بی احتیاط کار میکنی (سالی چندبار جایی ازبدنش گچ لازم میشود)و عجولانه تصمیم میگیری؟مگر نمیبینی که فرصتی برای اشتباه کردن نداری؟
ولی او جور دیگری نمیتواند باشد.
کیث پین در کتاب نردبان شکسته رفتار این آدمها را به خوبی توضیح میدهد او میگوید قانون زندگی وقتی فقیر میشوید عوض میشود و این قانون حتی درباره پروانه ها و زنبورهای فقیر هم مصداق دارد.
این قانون چندکلمه بیشتر نیست:
زود زندگی کن! جوان بمیر!
این قانون زندگی در فقرست.
اگر از کندوهای زنبور،عسل دزدی کنید تا حدی که آنها احساس فقر و قحطی کنند آنوقت آنها برای تهیه شهد به جای یک کیلومتر بیست کیلومتر پرواز میکنند حتی اگر این کار برایشان خطر مرگ داشته باشد.
پروانه ها در سالهایی که شکارچی زیاد میشود سریع تولید مثل میکنند و زودتر میمیرند تا منابع غذایی و شانس بقا را برای نسل بعدی حفظ کنند.
آدمها هم هرچه احساس ناامنی و فقر کنند بیشتر به روش« زودزندگی کن و جوان بمیر »رو می آورند چون باید به فکر امروزشان باشند و فردا را به فرداها بسپارند.
باید بدون معطلی عاشق شوند و ازدواج کنند و هرچه زودتر بچه دار شوند.
باید بیشتر بخورند و به فکر چاقی و اضافه وزن و مشکل قلبی ده سال بعدشان نباشند چون ذهنشان مثل زمانی که منتظر قحطی هستند به آنهامیگوید فعلا تا غذا هست بخور شاید فردا همین هم گیرت نیاید(بی دلیل نیست هرچه فقیرتر باشید احتمالا چاقترید)
همین قانون فقر به آنهامی گویدقرض روی قرض بگیرند و نزول کنند و فکر پس دادنش نباشند و خدا بزرگست و باید به نیروهای غیبی ایمان داشته باشند.
همین قانون میگوید تند رانندگی کنند و فکر جریمه نباشند!
کتک کاری کنند و چاقو در جیبشان باشد و فکر زندانش را نکنند!
بی خیال تحصیلاتی که ممکنست پنج سال بعد به دردشان بخورد بشوند و زودتر به سراغ اولین کاری که گیرشان آمد بروند حتی اگر آن کار خطرناک یا خلافی مثل فروش مواد باشد شاید شانس آوردند و روزی رییس مافیا شوند.
صبر کردن،درس خواندن، دیر بچه دارشدن،از چراغ قرمز رد نشدن، مال کسانیست که احساس نمی کنند آینده نامعلوست و باید زود زندگی کنند حتی اگر به قیمت جوان مردنشان تمام شود.
در تحقیقی در شیکاگو مشخص شد دختران محلات فقیر نه تنها زودتر ازدواج میکنند و بچهدار می شوند بلکه حتی زودتر هم بالغ میشوند این یعنی اگر فقیر باشیم طبیعت از کودکی ما را برای سریعتر زندگی کردن برنامه ریزی میکند.
و البته فراموش نکنید کلید این قانون فقط وقتی در شما روشن میشود که فقر را احساس کنید.
اگر یک آفریقایی گرسنه اید ولی بیشتر همسایه هایتان از شما گرسنه ترند این قانون درباره شما مصداق پیدا نمی کند ولی اگر یک پزشک متخصص هستید و دائم به این فکر میکنید که افرادی در سطح شما فقط چون آنور آب هستند ده برابر شمادرآمد دارند آنوقت ذهن شما هم خود را با قانون فقر تنظیم خواهد کرد.
شاید اگر این خانم در روستایی که همه مثل خودش بودند میماند و مجبور نبود در خانه آدمهای خیلی پولدارتر از خودش کارگری کند حتی اگر از امروز فقیرتر بود اینقدر دچار مشکل نمیشد.
فقر به تنهایی نمیتواند روان و جسم شما را به هم بریزد مگر اینکه باعث احساس نابرابری شود.
احساس فقر و نابرابری علاوه بر اینکه ذهن شما را به هم میریزد از طریق افزایش مکرر هورمونهای استرس مثل کورتیزول و اپی نفرین در خون باعث میشود بدن همیشه در حالت دفاعی بماند.
این تغییرات گرچه در کوتاه مدت به نفع بقاست بخصوص اگر در جنگل زندگی کنید و بخواهید سی سال عمر کنید ولی در طولانی مدت و عمر امروزی باعث صدمه به جدار رگها،فشار خون و هزار مشکل میشود.
پس اگر میبینید فقرا بیشتر مریض می شوند بیشتر تصادف می کنند بیشتر اشتباه میکنند بیشتر خرافاتی اند بیشتر خلاف می کنند و خلاصه همه سنگها به پای لنگ آنها می خورد به جای سرزنش آنها و گفتن اینکه اگر بازنده اند،حقشان است، یاد قانون زندگی در فقر بیفتید.
زود زندگی کن
جوان بمیر
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
پاچه خواریان
اگر بخواهم یک نام برای زمانه ای که در آن هستیم انتخاب کنم نامش را سلسله پاچه خواریان میگذارم.
تملقهای زمانه ما آنقدر عیان و چندش آور و اعصاب خردکن است که خیلی از اوقات با خودم میگویم آیا واقعااین متملقین نمیفهمند این حد از مجیزگویی چقدر زشت و حقارت بارست و نه تنها باعث انزجار مردم از آنها میشود بلکه اربابان و پاچه های مورد نظر آنها هم صداقتشان را باور نخواهند کرد.
اگر این کار هم مردم را عصبانی میکند و هم پاچه خواران را منفور و هم افراد مورد تملق گویی را قانع نمیکند پس چرا پاچه خواران دست ازین کار برنمیدارند؟
هوگو مرسیه در کتابش نظریه جالبی در اینباره دارد.
بگذارید داستان را با طرفداران تیمهای فوتبال شروع کنم.
فرض کنیدشما میخواهید در بین لیدرهای قرمز خودتان را جا کنید.
این که روی سکو مثل بقیه طرفداران شعاری در طرفداری قرمز بدهید باعث نمیشود لیدرها باور کنند که یک قرمز دوآتشه هستید ولی اگر در بازی دربی با طرفداران آبی درگیر شوید و کتک بخورید و سرتان بخیه بخورد آنوقت باور میکنند که شما آنقدر طرفدار تیمتان هستید که حاضرید برای آن هزینه ای مثل کتک خوردن از رقیب را بپردازید.
افراد برای اینکه در بین گروه و دار و دسته و رییسان قبیله،خودی نشان دهند نباید به مجیز گویی مخفیانه و ساده که بی دردسرست اکتفا کنند بلکه باید علنی و افراطی مجیز بگویند و برای اینکه مجیزگویی جواب دهد باید سعی کنند دو قطبی ایجاد شده با گروه رقیب را به شدت تشدید کنند و تا میتوانند خودشان را از چشم رقیب بیندازند و پلهای پشت سرشان را خراب کنند و درمرکز نفرت گروه مقابل قرار بگیرند که این یعنی باید هزینه بدهند آنوقتست که پاچه خواری آنها حتی اگر خود رییس هم آن را باور نکند چون برایشان هزینه داشته لایق پاداش اعتماد خواهدبود.
مجیز معمولی و مخفی چون هزینه ای ندارد نفع زیادی به پاچه خوار نمیرساند ولی اگر آنقدر مشمئز کننده باشد که گروه رقیب به خون شما تشنه شوند آنوقت کار خواهدکرد.
درواقع داستان فقط اثبات چاکری و خراب کردن پلهای پشت سر است،اثبات اینکه ببین من حاضرم بخاطر سرورم یا گروه محبوبم تا حدی که نمیتوان تصور کرد، چرند بگویم و از مردمی که از حرفهایم متنفرند فحش بخورم ؟
متملقین رهبر کره شمالی اول ادعا کردند او در شش ماهگی حرف میزده و بعد گفتند هزار کتاب نوشته و سپس گفتند او توانایی دستکاری آب و هوا را دارد و بعدازآنکه پاچه خواری های قبلی قدیمی شد گفتند او طی الارض میکند.این مزخرفات را نه مردم کره باور میکردند نه خود کیم ولی بر پیشانی متملقین همان داغی را میگذاشت که از ته دل آن را میخواستند یعنی داغ چاکری کیم.
و البته این داغ فقط در یک فضای دو قطبی شده جواب میدهد.
مرسیه میگوید دوقطبی هایی که در جامعه وجود دارد بیش از اینکه واقعی باشند ساخته و پرداخته متملقین و طرفداران دوآتشه هستند.
اگر شک دارید میتوانید همان آزمایشاتی که مرسیه به آنها استناد می کند را با راه انداختن یک گروه در تلگرام امتحان کنید.
فرض کنید شما طرفدار گروه قرمزید! بیایید با طرفداران گروه آبی یک گروه مشترک بسازید به این نیت که با بحث و تبادل نظر، سوء تفاهم ها را کم کنید و اسمش را بگذارید گروه سرخابی!
چند روز اول ممکنست همه چیز گل و بلبل باشد تا یکی از آبی های افراطی کُری خیلی سنگینی برای قرمزها میخواند بلافاصله یکی از قرمزها آن را با یک کری سنگین ترجواب میدهد.
معتدلین گروه، اول میخواهند داستان را جمع و جور کنند ولی کری ها هر روز سنگین تر میشود و شما حتی اگر معتدل باشید مجبوریدطرف رفقای متعصب خودتان را کمی بیشتر بگیرید وگرنه محکوم به بی تعصبی و خیانت میشوید بعد از مدتی فرمان گروه به دست آنهایی می افتد که متعصب ترند و معتدلها مجبورند کمی افراطی تر شوند تا در گروه خودی ها محکوم به خیانت نشوند و در آخر گروهی که برای تفاهم ساخته شده تبدیل به سوء تفاهمی بزرگتر خواهدشد.
مرسیه میگوید سرنوشت همه دوقطبی ها نه متعادل شدن دو طرف بلکه دست بالا پیدا کردن متملقین و افراطی های هردوطرفست.در کشورماهم تا وقتی سیاست به رقابت بچه گانه ی آبی و قرمز و خیر و شر تقلیل پیدا کرده و سیاستمداران به این وضع دامن میزنند میدان داری در دوطرف ماجرا با پاچه خوارترین ها و تندرو ترینهاست.
آنها نه تنها ترسی از منفور شدن و بی آبرو شدن ندارند بلکه اتفاقا هدفشان همین است.امثال نمکدانها و بادمجان دورقاب چینها ترس و ننگی از بی آبرویی ندارند و اتفاقا دائم به سرورانشان یادآوری میکنند که ما آبرو و شرف خودمان را فدای طرفداری از شما کرده ایم وحالا که تمام پلهای پشت سرمان را برای بدست آوردن دل شما خراب کرده ایم نوبت شماست که استخوان این وفاداری را جلویمان بیندازید.
کاش روزی در ایران ما هم ،بجز سیاه و سپید،رنگی باشد و بجز حق و باطل راهی، تا چون بسیاری از ممالک دنیادیگر جایی برای متملقها و نمکدانها باقی نماند.
/channel/draboutorab
کتاب مخنویس در عرض یک ماه نایاب شد و حالا به چاپ دوم رسید.
راستش بعد از مدتها مثل بچه ها ذوق زده هستم.
و البته این اتفاق در این اوضاع قمر در عقرب نشر کتاب ، بدون حمایت شما سرورانی که کانال مخنویس را دنبال و کتاب را به دوستانتان معرفی کردید، ممکن نبود.
به امید چاپ های بعدی!
در آخر،باز هم از دکتر شیخ رضایی و نشر کرگدن سپاسگزارم!
/channel/draboutorab