عصب شناسی هنر قسمت آخر
چرا در هنر برخلاف زندگی واقعی،غمناک ها و گاهی حتی ترسناک ها پرطرفدارتر از شادها و شنگول ها هستند.
پرطرفدارترین فیلمها و رمانها درام هستند بهترین شعرها آنهایی هستند که در فراق سروده شده اند و آهنگهای تلخ عاشقانه در صدر جدول فروش هستند.
برای پاسخ به این سوال باید اول به سوال دیگری پاسخ دهیم به این سوال که آیا وقتی میگوییم غم را در موسیقی یا فیلم احساس میکنیم
آیا واقعا آن را احساس کرده ایم یا صرفا آن را با تشخیص این که این موسیقی یا فیلم غمناک است اشتباه گرفته ایم؟
آیا غمی که در مرغ سحر شجریان احساس میکنیم مارا غمگین میکند یا ما فقط آن را تشخیص میدهیم و احساس می کنیم؟
چرا به جای اینکه فقط آهنگهای شش و هشت گوش دهیم و فیلمهای کمدی ببینیم و رمانهای خنده دار بخوانیم اینهمه طرفدار درام و تراژدی هستیم؟
آیا ما دچار سادیسم خودآزاری هستیم؟یا اینکه ما واقعا از احساس غم در موسیقی و هنر لذت میبریم؟
طرفداران نظریه کلاسیک میگویند احساسات ما از چند دسته حس پایه ای و جهان شمول و متمایز مثل غم شادی ،خشم ، ترس تشکیل شده و معتقدند درک ما از موسیقی غمگین را با همین رویکرد میتوان شرح داد.
آنها میگویند علت اینکه مردم با موسیقی و هنر غمناک آنقدرها هم غمگین نمی شوند اینست که این هنر با اینکه در نهایت مدارهای اختصاصی غم را تحریک میکند ولی چون آن غم واقعی نیست همزمان هیجانات مثبت را هم تحریک میکند آنها به این پدیده فاصله زیباشناختی غم در هنر میگویند.
احساسات درباره چیزی هستند ولی وقتی یک موسیقی غمگین را تشخیص میدهیم این غم درباره چیزی نیست در آن لحظه هیچ اتفاق بدی رخ نداده که ما را غمگین کند پس میتوانیم بدون غمگین شدن به موسیقی غمگین گوش دهیم.
جهان احساسی یی که درهنر منفی و غمناک تصویر میشود چون واقعی نیست لازم نیست نگرانش شویم و به جنگش برویم.
وقتی عزیزی را از دست میدهیم یا در عشق شکست می خوریم یا وقتی به علت بی احتیاطی تصادف می کنیم مدارهای تنبیه و غم در مغز ما روشن میشود.کار این مدارها سرزنش و سرکوفت زدن به ماست تا دفعه بعد اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم و دیگر با تکرار آن اشتباه کاری نکنیم که دوباره به گریه بیفتیم.
مثلا با شنیدن شعر
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
کز کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
گرچه همان مدار های حس غم در مغز روشن میشود ولی چون در دنیای واقعی نه کاروانی آمده نه کاروانی رفته و نه آتشی در منزلی افتاده ،مغز می تواند در کنار مدارهای غم ،مدارهای لذت و شادی را ازخوشحالی اینکه غم واقعی نیست روشن کند و نتیجه و معدل نهایی این فعل و انفعال لذت از این آهنگ غمناک خواهد بود.
ولی چگونه مغز یاد گرفته از احساس غیر واقعی غم در هنر لذت ببرد؟
شاید همانگونه که از حس نوستالژی یا فراق در عشق بلدست لذت ببرد.
به قول مولانا
عشق در دریای غم غمناک نیست
ولی نظریه دوم که برپایه نظریه ساخت هیجانست منطقیتر به نظر میرسد و میگوید همه ی هیجانات از جمله هیجانات هنری تنها طیفی از یک برانگیختگی خام هستند و نمیتوان آنها را به راحتی به یکی از هیجانات پایه(غم,شادی,خشم,ترس)فروکاست.
هنر مثل سایر هیجانات در ما یک نوع برانگیختگی هیجانی ایجاد میکند وما براساس اینکه چه انتظاری از آن داشته باشیم و آشپزخانه هیجانات مغزمان قصد پخت چه چیزی را داشته باشدمیتوانیم یک هنر غمناک را به احساسی حتی لذتبخش تبدیل کنیم.ما با صدای سوزناک نی برانگیخته میشویم و بسته به حال و هوایمان آن را به احساس لذتبخش بی نامی که میتواند حتی مخلوطی از غم و لذت باشد تبدیل میکنیم.
اما چرا هنر غمناک پرطرفدارترست؟ چون قدرت برانگیختگی بدی در مغزما بیشترست.
ما از میلیونها سال پیش با بدیها بیشتر هیجانی میشدیم چون ترس از بدیها برای بقای ما واجبتر از لذت از خوبیها بوده است ما مثل کبوترانی که روزی هزار بار از ترس یک سایه بیخطر برانگیخته میشوند و بال میزنند و فرار میکنند همیشه به بدیها بیشتر حساس بوده ایم.
قشر شنوایی و بینایی مغز ما جوری ساخته شده اند که صداها و اشیایی که به ما نزدیک میشوند را بهتر از صداهاو اشیایی که از ما دور میشوند،بشنویم و ببینیم چون نادیده گرفتن یک بدی خطرناک مثل صدای خش خش پای یک ببر در پشت سرمان و پشت گوش انداختن یک هیجان منفی میتوانسته جان ما را بگیرد درحالی که نادیده گرفتن و ندیدن یک میوه خوشمزه و هیجان مثبت به قیمت جانمان تمام نمیشده است.
ما اتفاقات بد را دیرتر فراموش میکنیم چون بدیها در زندگی ما قویترند.
هنر منفی برانگیختگی بیشتری ایجاد میکندچون مدارهای حسی منفی در مغز ما مثل غم،باید قویتر عمل کنند پس شانس پرطرفدار بودنشان هم باید بیشتر باشد.
پس حتی اگر دنیا جای بی غمی شود هنر غمناک منقرض نخواهد شد همانطور که افسردگی در مرفه ترین کشورها منقرض نشده است و شاید تکیه بر حس منفی قاعده ی هنرست همانطور که افسردگی قاعده ی بقا و زندگی!
/channel/draboutorab
عصب شناسی هنر قسمت پنجم
هنر با مغز ما چه میکند؟چرا ما از دیدن فیلم وحشتناک ارّه یا آهنگ پُر از غم بشنو از نی ناظری لذت میبریم؟
قبل از پاسخ به این سوال اول باید ببینیم احساسات هنری چطور در مغز درک میشوند؟غم یا شادی یا ترس یا نوستالژی مثلا در موسیقی چطور حس میشود؟
در اف ام آر ای که تصویر فعالیت مناطق مختلف مغز را به ما نشان میدهد موسیقی همان مکانهایی از مغز را روشن میکند که غذای خوشمزه یا رابطه جنسی یا اس ام اس واریز به حساب بانکی روشن میکنند یعنی نواحی مربوط به پاداش و هیجان در لیمبیک و پارالیمبیک مغز ،با این تفاوت که در موسیقی، بخش هیجانی هیپوکامپ یعنی همان جایی که وقتی نوزادتان را اولین بار در آغوش میگیرید یا به معشوقتان نگاه میکنید یا یاد خانه مادری تان می افتید هم روشن میشود درواقع موسیقی علاوه بر لذت، می تواند مدارهای احساسی متنوع و بسیار متفاوتی مثل عشق و همدلی و نوستالژی و غم و...را هم در مغز ما روشن کند، ولی آیا برای درک هر نوع احساسی در موسیقی یک مدار با ژن اختصاصی باید وجود داشته باشد؟
وقتی کسی به ما زخم زبان میزند همان مناطقی از مغز ما در اف ام آر آی روشن میشود که در سکته قلبی واقعی روشن میشود این یعنی مغز برای فعالیتها و سیمکشی هایش بسیار صرفه جوست.
درواقع مغز با کمی تغییر از همان سیمکشی های باستانی اش استفاده های متفاوتی میکند.
تحقیقات بر روی قبیله دور افتاده ی مافای آفریقا که هیچ برخورد قبلی با موسیقی غربی نداشتند مشخص کرد که برای آنها مودهای مینور،ضرباهنگ های کند و ارتفاع پایین و صداهای بم مثل تمام تمدن های دیگر نشانه ی احساسات منفی مثل غم و ترس و آهنگ هایی با مود های ماژور و ضرباهنگ های تند و صداهای زیر و ارتفاع بالا نشانه ی هیجانات مثبت مثل شادی و شور است.
بچه های چهار ساله هم با همین قانون، هیجانات داخل موسیقی را تشخیص میدهند.
اینکه قبیله های دورافتاده آفریقایی، حزنی که در آهنگ برنادت وجود دارد را مثل ما یا یک ژاپنی درک میکنند یعنی ساز و کاری ذاتی برای درک موسیقی در مغز ما وجود دارد ولی ذاتی بودن همیشه به معنای یک ژن و مدار مشخص داشتن نیست چون این توانایی ها میتوانند فقط با همان ساز و کارهای باستانی قدیمی و تنها با کمی تغییر هم به دست آیند.
علت این صرفه جویی اینست که ما آنقدر ژن نداریم که کلی از آنها را برای سیمکشی احساسات متنوع موسیقیایی در مغزمان خرج کنیم(تعداد ژنهای ما فقط دوبرابر کرم خاکیست).
رابطه ژنهای ما با توانایی های عصبی ما از جمله درک هنر، لگاریتمیست نه خطی
مثلا فقط چند ژن برای اینکه ما برخلاف شامپانزه ها زبان باز کنیم کافی بوده است چون هر ژن اضافی با تعاملی که با بقیه ژنها برقرارمیکند به صورت لگاریتمی توانایی های عصبی ما را افزایش میدهد.
قبایل آفریقایی مثل ما ایرانیها شادی را در آهنگ شش و هشت درک میکنند نه چون هر دوی ما مدار و ژن مخصوص درک موسیقی شش و هشت داریم بلکه چون همه ما آدمها سازوکار درک موسیقی را به صورت صرفه جویانه ای از روی دست نزدیک ترین الگوریتم مغزی مان به درک موسیقی یعنی الگوریتم درک هیجانات کلامی کپی کرده ایم.
کافیست به لحن و ضرباهنگ و تون حرف زدن آدمهای شاد و غمگین و خشمگین و ترسیده دقت کنید!
آدمهای افسرده بغض کرده و آرام و کُند و بم و کشدار حرف میزنند درست مثل موسیقی های غمگین و از آن طرف آدمهای شاد، مثل بچه هایی که از خوشحالی جیغ میزنند ،بلندتر و محکم تر و تندتر و زیرتر حرف میزنند.
یک آمریکایی حتی بدون اینکه کلامی ژاپنی بلد باشد تا حدود زیادی میتواند از لحن یک ژاپنی بفهمد هیجان موجود در کلام او نشانه غمست یا شادی یا خشم یا ترس.
حس موجود در موسیقی و هنر نیز با همین راهکار بدون اینکه نیازی به دفتر و دستک و ژن و مدار اضافی داشته باشد میتواند درک شود.
درواقع با اینکه حلوای هنر در آشپزخانه مغز همه ما با یکجور آرد و شکر و ماهیتابه پخت میشود ولی میتوان در همان آشپزخانه با کمک مدارها و دستورهای مختلف صدها جور حلوا طبخ کرد.
بر اساس نظریه ساخت هیجان لیزا فلدمن بارت،مغز ما میتواند هیجانات را با دست پختهای خیلی متنوعی بپزد.
ما در اوج شادی ناشی از قبول شدن در کنکور به گریه می افتیم و برعکس گاهی بعد از عزاداری به خنده می افتیم چون مدارهای هیجانی ما خیلی بیش از آنکه فکر میکنیم همه کاره هستند.
فلدمن میگوید آنچه که در هیجان اتفاق می افتد بیشتر برانگیختگی اولیه و داغ شدن روغن ماهی تابه مغزست و اینکه در این روغن چه چیزی طبخ کنیم بستگی بسیاری به سلیقه سرآشپز دارد.
با دیدن فیلم ارّه مدارهای هیجانی ما برانگیخته میشود و ما میتوانیم به جای ترسیدن، این برانگیختگی را در مغزمان به لذت تبدیل کنیم.
درواقع مغز تنها کافیست برانگیختگی هنر را حس کند و بقیه کار رامیتواند به عهده سلیقه آشپز بگذارد.
ما میتوانیم از غذای تند لذت ببریم همان طور که از فیلم ترسناک!
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
عصبشناسی هنر قسمت سوم
آدمها وقتی به موسیقی شش و هشت گوش میدهند بی اختیار حس و حال بشکن زدن پیدا میکنند حتی اگر امام جماعت مسجد باشند.
بچه های خردسال هم باضرب تنبک قِر میدهند حتی اگر پسر مرجع تقلید باشند.
وقتی برای یک گروه از مردم قبیله آفریقایی مافا که هیچ تماسی با موسیقی غربی نداشتندبرای اولین بار آهنگهای دنیای جدید راپخش کردند همان حسهایی را از آهنگهای شش و هشت یا غمناک گزارش کردندکه یک گروه از آلمانیهای متجدد!
برای اینکه بفهمیم یک توانایی خاص مثلا هنر در مغز ذاتیست یا نه سه راه داریم.
یکی بررسی آن توانایی خاص در خردسالان قبل از زمانیست که تحت تأثیرفرهنگ قراربگیرند.
دیگری بررسی جهانشمولی آن توانایی بخصوص در فرهنگ های ایزوله مثل قبایل دورافتاده است و سوم بررسی مغز و ژن کسانی که نقصی ذاتی در آن توانایی خاص دارند.
بعضی آدمها به سندرم نادری مبتلا هستند که به آن کری موسیقیایی میگویند آنها حتی آهنگهای معروف را هم نمیتوانند تشخیص دهند یعنی مثلا آهنگین بودن مرغ سحر شجریان را هم حس نمیکنند.
در بررسی مغز آنها نقایصی در محل اتصال لوب گیجگاهی با پاریتال پیدا شده است.
بیماری عجیب دیگری گزارش شده که افراد مبتلا میگویند از موسیقی لذت نمیبرند یعنی با اینکه کاملا موسیقی بودن موسیقی و ظرایف آن را درک میکنند نمیتوانند از آن لذت ببرند.
با توجه به اینکه در موسیقی همان مکانهایی در مغز فعال میشوند که موقع غذای خوب،رابطه جنسی یا بردن بلیط بخت آزمایی فعال میشوند و در این افراد درک سایر لذتها نرمالست،احتمالا این سندرم نادر نشان میدهد که باید مدارهای مخصوصی تنها برای درک لذت موسیقی در مغز ما وجود داشته باشند.
همه اینها شواهدی به نفع ذاتی بودنِ ساز و کار درک موسیقی در انسانست.
اگر هنر بر طبق نظریه ی طرفداران لوح سپید تنها یک قرارداد فرهنگی باشد و سیم کشی آن در مغز ما کاملا بر عهده محیط و فرهنگ باشد چرا باید چنین سندرمهایی وجود داشته باشند یا چرا باید قبیله دورافتاده مافا درست مثل آلمانیها غم و شادی را در موسیقی حس کنند؟چرا باید خردسالان هم غم و شادی موسیقی را درک کنند.
اصلا بگذارید به سراغ پدر جدِ هنر یعنی زیبایی برویم همان که طرفداران لوح سپید میگویند آن هم یک پدیده فرهنگیست نه ذاتی و بپرسیم چرا در همه ملتها نه فقط هنر بلکه زیبایی هم معیارهایی مشترک دارد؟
چرا زنانی با صورت قرینه تر وگردتر و هیکل ساعت شنی تر برای همه مردان در تمام فرهنگ ها و حتی برای همه نوزادان(با حساب زمان طولانی ترِ نگاه کردن به آنها) دلرباترند؟
اگر هنر و زیبایی،ذاتی نباشد پس باید بالاخره در یک فرهنگ دورافتاده آدمهایی را پیدا کنیم که با موسیقی شش و هشت گریه کنند یا از نقاشی یک کاسه ی پر از مدفوع لذت ببرند یا در قفسشان به جای کبوتر، کرکس نگه دارند و واقعا فکر کنند شبدر چه کم از لاله قرمز دارد و نگویند که کبوتر زیباست.
ولی برخلاف نظر سهراب که میگوید
چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید،حتی اگر چشمها را باید شست،مشکل اینست که جور دیگر نمیتوان دید چون مغز ما در طی دوران تکاملی خود برای زیبا دیدن کبوتر و لاله قرمز و آهنگ ریتم دار و نقاشی خوش آب و رنگ و چهره ی قرینه و موی قشنگ و قامت متناسب و فیلم کازابلانکا و رمان جنگ و صلح و شعر سعدی،کدگذاری و سیم کشی شده است.
چهره قرینه و صورت گرد و هیکل ساعت شنی در زنها و چانه مربعی و هیکل ورزیده در مردها در همه فرهنگها زیباتر به نظر می آیند چون این خصوصیات میلیونها سال نسبت مستقیمی با احتمال بیشتر باروری داشته اند مثلاً بهترین نسبت کمر به باسن از نظر آقایان بدون اینکه خودشان خبر داشته باشند همان نسبتیست که بیشترین باروری در آن اتفاق می افتد.
پس شاید هنر هم مثل زیبایی،ارزش تکاملی دارد و تکامل با شعبده ژنهایش ،هنر را در مغز ما سیم کشی کرده باشد؟
جفری میلر میگوید انگیزش خلق هنر تاکتیکی برای یافتن بهترین جفتست چون هنرمند بودن میتواند نشانه داشتن دستگاه عصبی با کیفیت تری باشد.
نقاش بودن از همان عصرحجر با نقش غارهایش معنی تکاملی اش ، بینایی بهتر و دستان دقیقتر بوده و خوب آواز خواندن هم یک نشانه سلامت عصبی بوده است و مثل بلبلهای خوش صدا شانس پیداکردن جفت در آدمهارا هم افزایش میداده است.
در یک کلام،هنرمند بودن باعث سکسی تر شدن افراد میشود و برای قبول این ادعا کافیست به این سوال فکر کنید که کدام گروه بیشترین سینه چاک برای جفتگیری را دارند؟هنرپیشه ها و خوانندگان پاپ یا مثلا شاگرد اولهای کلاس با عینکهای ته استکانی؟
در حیوانات هم مرغهای نر کریج ساز لانه های خوش آب رنگشان را هنرمندانه می آرایند و هنرمندترین نر به سکسی ترین نر برای جفتگیری تبدیل میشود.
حتی اگر هنر به طور مستقیم هم حاصل تکامل و ژنهای ما نباشد به قول پینکر میتواند محصول جانبیِ مغز بزرگ و زیباپرست ما باشد.
آیا هنرِزشت هم میتواند وجود داشته باشد؟
ادامه دارد
/channel/draboutorab
عصب شناسی هنر قسمت اول
دخترم از دو سالگی نقاشی میکشید نقاشی های او پر از لکه های رنگی و خطخطی های کج و کوله ای بود که با اینکه شبیه هیچ چیزی نبودند ولی من آنها را دوست داشتم.
آن زمان با خودم فکر کردم که اگر دخترم این نقاشی ها را روی بوم نقاشی میکشید چطور میشد آنها را از نقاشی یک هنرمند سبک امپرسیونیسم که در آن هم بوم پر از لکه ها و خطوط کج و معوج است تشخیص داد؟
سالها این گوشه ی ذهنم بود تا همین ماه پیش که شروع به خواندن چند کتاب درباره نوروساینس هنر کردم.
آلن وینر در کتابش ساز و کار هنر تعریف میکند که چند سال پیش یک خبرنگار هنری نمایشگاهی از نقاشی های سبک انتزاعی یک هنرمند گمنام به نام فِردی لینسکی ترتیب داد و از تعدادی از کارشناسان معتبر هنر برای بازدید از آن دعوت کرد نقدها بسیار عالی بودند و همه آثار در حراجی قیمت گذاری بالایی شدند. بعد از پایان نمایشگاه او مقاله ای نوشت و فاش کرد که در واقع نقاشی ها کار دختر دو ساله اش بوده که
همه آنها را در آشپزخانه با سس گوجه فرنگی کشیده است.
قصه نقاشی هایی که دختران خردسال ما هم میتوانند بکشد قصه ای ست که به بحث های زیادی درباره ذات کلی هنر دامن زده است و فقط مربوط به نقاشی پست مدرن نیست.
موزیسین هایی که صداهای ناهنجار از خودشان در می آورند و کلی نقد های خوب میگیرند نویسنده هایی که رمانهایشان قصه های بی سر و تهیست که فقط منتقدین ادبی از آن تعریف میکنند و درحالی که رمانخوانهای عادی حالشان از رمانهای آنها به هم میخورد، همه ی جایزه های ادبی را درو میکنند.
کارگردانهای برنده اسکاری که انگار فقط برای این فیلم میسازند که به مردم عادی بگویند شما خیلی عوام تر از آن هستید که از فیلم ما خوشتان بیاید.
چرا اگر همان لکه ها و خط خطی های دختر دو ساله من را یک نقاش سرشناس سبک انتزاعی بکشد هزاران دلار می ارزد؟آیا هنر یک قراداد اجتماعیست همان طور که اسکناس؟
آیا هنر هیچ ذات مشخصی ندارد؟
چرا وقتی یک هنرمند معروف مثل مارسل دوشان یک کاسه توالت را در گالری اش به عنوان اثر هنری بگذارد آن کاسه توالت تبدیل به هنر مفهومی میشود ولی همان کاسه توالت در خانه ما تنها به درد قضای حاجت میخورد؟
برای جواب به این سوال باید ابتدا دو جریان بزرگ در دنیا را بشناسیم.
ذات گرایان و طرفداران لوح سپید!
بسته به اینکه شما سوالاتتان درباره هنر را از کدام یک از این دو گروه بپرسید باید منتظر جوابهایی به کلی متفاوت باشید.
بگذارید برای اینکه بهتر دعوای این دو گروه را درک کنیم اول سراغ نظرات افراطی ترین طیف این دو گروه برویم.
طرفداران افراطی نظریه لوح سپید میگویند مغز ما لوحیست خام که بعد از تولد،تماما توسط فرهنگ و محیط سیمکشی میشود.پس یک کاسه توالت هم میتواند هنر باشد اگر هنرمند قصد هنری از نمایشش داشته باشد.
آنها هنربودن با نبودن یک اثر را حاصل آموزش و کلیشه های فرهنگی میدانند و میگویند همه چیز حتی زیبایی هم حاصل فرهنگ ست فرهنگی که تحت تأثیر الگوهای سرمایه داری سالها کلیشه های زیباشناسانه اش را به مغزهای ما دیکته کرده و هنرمندانه بودن یا نبودن یک اثر را به اذهان عمومی تحمیل میکند.
آنها نه تنها هنر و زیبایی را تماما یک پدیده فرهنگی میدانند بلکه حتی همه تفاوتهای نژادی و جنسیتی و شخصیتی را هم حاصل کلیشه های فرهنگی میدانند.
افراطی ترین حرف آنهادر یک جمله این است که شما یک بچه را از بدو تولد به ماتحویل دهید ما بنا به سفارش شما از او یک اینشتین یا یک موتسارت یا یک هیتلر میسازیم.
قوی ترین استدلال علمی آنها برای مخالفت با گروه دوم (که معتقدند درک زیبایی و هنر ذاتی ست و از طریق کدهایی که ژنها برای ما به ارث گذاشته اند در مغز ما مدار بندی شده اند) این است که ژنها یا همان ذات ما به اندازه کافی کد برای برنامه ریزی چنین دنیای مغزی- فرهنگی پیچیده ای ندارد مثلا میگویند ژنهای ما آدمها فقط دوبرابر ژنهای کرم خاکی ست و اختلاف ژنوم ما با شامپانزه فقط در دو درصد ژنهای ماست پس اینهمه اختلاف بین ما و سایر موجودات فقط در صورتی قابل توضیح زیستشناسی ست که قبول کنیم که سیم پیچی لوح سپید مغز ما با محیط و فرهنگ انجام میشود.
آنها میگویند مغز، لوح سپیدیست که هر چیزی که دلتان بخواهد میتوانید روی آن بنویسید و آدمها مثل خمیرِ بازی به هر شکلی که تربیت شوند در می آیند.
با اینکه قبول نظریه لوح سپید بسیار وسوسه کننده،رومانتیک و اخلاقیست و با آن میشود به جنگِ نژاد پرستی و جنسیت زدگی و تبعیضها رفت ولی متاسفانه یا خوشبختانه پای این تئوری از چندجا بدجوری میلنگد.
با لوح سپید نمیتوان توضیح داد چرا دوقلوهای همسانی که از بدو تولد از هم جدا شده اند و در دو شهر مختلف نزد دوخانواده متفاوت بزرگ شده اند و از هم خبرندارند هردو از یک جور قهوه یک سبک موسیقی یا فیلم خوششان می آید؟
چرا معیارهای زیباشناسانه آنها برای ازدواج اینقدر شبیه همست؟
/channel/draboutorab
علیه سادگی
ما سادگی را ستایش میکنیم درحالی که بیشتر چیزهایی که در نظرمان ارزشمندترند پیچیده تر هم هستند مثل لامبورگینی در مقایسه با پراید!
به مدرنیسم و آسمانخراش ها و رباتها بخاطر پیچیدگی هایشان بد و بیراه میگوییم ولی هیچکداممان حاضر نیستیم به زندگی ساده ی اجدادمان در روستا برگردیم.
ما به" سادگی "حس خوبی داریم درحالی که تقریبا تمام پیشرفت هایمان حاصل پیچیده کردن سادگی هایمان است حتی آنهایی که فکرش را نمیکنیم.
استیون پینکر در کتاب فرشتگان بهتر ذات ما شواهدی می آورد به نفع اینکه نه تنها پیشرفتهای ظاهری انسان بلکه حتی اخلاق و انسانیت هم با افزایش پیچیدگی رشد میکنند.
او صلح طولانی جهان مدرن را حاصل پیچیده تر شدن آن میداند.
پینکر در فصلی از کتاب به رابطه خرد و خشونت می پردازد و با آمار نشان میدهد که چه رابطه معکوس واضحی بین هوش و خشونت وجود دارد.
مردم،فارغ از تحصیلات و موقعیت اجتماعی شان هرچه باهوشتر باشند هم کمتر مرتکب خشونت میشوند و هم کمتر مورد خشونت قرار میگیرند.
پینکر میگوید هر یک نمره هوش کمتر در رییس جمهوران تاریخ آمریکا باعث سیزده هزار و چهارصد و چهل مرگ بیشتر آدمها در جنگ هایی شده که معمولا مثل بوش پسر به علت حماقت راه افتاده است.
و هوش مگر چیزی به جز توان پیچیده تر فکر کردن و نگاه کردن به جهان است؟
اصلا اگر هوش را هم کنار بگذاریم خود پیچیدگی انگار به خودی خود میتواند عاملی برای کاهش خشونت باشد.
پینکر به تحقیق بسیار جالبی اشاره میکند که توسط تتلاک انجام شده است.
تتلاک گفته های افراد را براساس پیچیدگی و سادگی آنها امتیازدهی کرد.
معیار او برای این امتیازدهی،شمارش کلمات خاصی بود که بر سادگی یا پیچیدگی جملات دلالت داشتند.
مثلا بکار بردن کلماتی مثل مطلقا،همیشه،قطعا،حتما،بی چون و چرا،بی شک، انکارناپذیر،بی گمان و باید، امتیاز سادگی جمله را بالا میبرد و برعکس کلماتی مثل شاید،ممکنست، معمولا،احتمالا،ولی،اما،گاهی،تقریبا، امتیاز پیچیدگی جمله را افزایش میداد.
مشخص شد آنهایی که زبانشان پیچیده تر بود نه تنها با احتمال بیشتری باهوش تر بودند بلکه احتمال کمتری داشت که درگیر خشونت شوند.
تتلاک پیچیدگی سخنرانی رهبران ملی در بحران های سیاسی بی که کشورهایشان در آن درگیر شده بودند را با همین روش بررسی کرد و متوجه شد هرچه این سخنرانی ها امتیاز سادگی بیشتری گرفته بودند احتمال جنگ بالاتر و برعکس هرچه پیچیده تر بودند احتمال صلح بیشتر شده بود مثلا در بحران موشکی کوبا که سخنرانی های کِنِدی پیچیده تر و دو پهلو تر بود،کار به جنگ نکشید و برعکس در جنگ کره وجنگ جهانی که سخنرانیها ساده تر و صریحتر بودند،جنگ شد.
در واقع پیچیدگی در کلام،احتمالا نه تنها میتواند نشانه ای از هوش و خرد باشد بلکه میتواند احتمال رسیدن به صلح و پیشرفت را افزایش دهد.
حالا به این فکر کنید:
اگر تحقیقات تتلاک درست باشد آیا اوضاع ما ترسناک نیست؟
ایران ما پر شده از حرفهای ساده و لیدرهای کمهوشی که کلماتی مثل قطعا و فقط و باید ،ورد زبانشان است و برعکس کلماتی مثل شاید و احتمالا و تقریبا و ممکنست را اصلا به زبان نمی آورند.
از کسانی که چندکلاس سواد دارند البته انتظار گفتن جملات پیچیده نمیتوان داشت ولی مشکل اینست که حتی آنهایی که تمام مشکل ایران را به درستی به گردن بی سوادی و سادگی می اندازند هم حرفهایشان پر از قطعا و حتما و بایدست.
حرفهای دیپلماتیک سیاستمداران پیچیده غربی،اعصاب ما را به هم میریزد و انتظارداریم آنها هم مثل سیاستمداران ما جملاتشان پر از سادگی و قطعیت و باید باشد و احتمالا این علامت خوبی نیست.
پینکر میگوید دنیای مدرن از وقتی در صلح زندگی کرد که پر از پیچیدگی هاو اماها و اگرها و شایدها شد و سادگی و قطعیت و حتماًها و بایدها را کنار گذاشت و این همان چیزیست که در ایران ما،هنوز دیده نمیشود ولی خوشبختانه یک نشانه خوب برای ما ایرانی ها در کتاب وجود دارد.
پینکر نشان میدهد که همان نیروهایی که امروزه در صف مقدم جنبشهای اجتماعی ایران هستند میتوانند پیام آوران صلح باشند یعنی زنان.
در تمام نظرسنجی ها،زنان بیشتر به گزینه های صلح آمیز و احزاب دموکرات رای میدهند.
جنگ همیشه بازی یی مردانه بوده و زنان قبیله هرگز در هیچ دورانی همدست نشده اند تا به قبیله همسایه حمله کنند و داماد بربایند و مهمتر از این:
زنان اغلب پیچیده تر از مردان هستند.
فکر کنم اگر پدرم،من و برادرم را تنهایی بزرگ میکرد یا ازدواج نمیکردم و دختردار نمیشدم احتمالا به اندازه امروز سر از پیچیدگیهای آدمها در نمی آوردم.
در دنیای ما مردها ، آدمها خیلی ساده به دوست و دشمن تقسیم میشوند درحالیکه فقط مادران و زنان و دختران ما هستند که معنی نه دوست و نه دشمن را خوب میفهمند.
شاید نوبت زنان ایرانیست که با پیچیدگی هایشان،"شایدها"را از شرِ"بایدها"نجات دهند همان کاری که شاید به صلح نزدیکتر باشد.
/channel/draboutorab
خبرِ بی خبران
سال آخر دبیرستان در کنکوری آزمایشی ثبت نام کردم.
شب امتحان یکی از رفقای درس نخوانم زنگ زد که من هم ثبت نام کردم و فردا با هم برویم.
آن سالها هنوز چنین آزمونهایی مُد نبود و ممتحن ها توجیه نبودند که با متقلبین یک آزمون آزمایشی چه باید کرد پس آزمون به شوخی برگزار شد ولی شوخی ترین بخش آزمون آنجا بود که رفیقم باصدای بلند در سالن آزمون شماره سوال را میخواند و از همه میخواست نظر بدهند الف کیا ؟ ب چند نفر؟ج؟د؟
رفیقم که درنهایت دیپلمش را هم نگرفت کل برگه امتحان را با همان روش خِرَد جمعی پُرکرد.
منِ بچهدرسخوان،رتبه متوسطی آوردم و رفیق درسنخوانم،رتبه دو رقمی کشور شد!
چه اتفاقی افتاده بود؟
من به خِرَد خودم اعتماد کرده بودم و او به خرد جمعی داخل سالن!
آیا میانگین پاسخهای جمع، همیشه درست ترست؟
فرانسیس گالتون پسرعمه داروین،در یک روستا مسابقه ای ترتیب داد که جایزه آن یک گاو پروار ۱۲۰۷ پوندی بود و کسی برنده میشد که بتواند وزن دقیق گاو را حدس بزند، مسابقه،برنده ای نداشت ولی وقتی گالتون از همه جوابهای روستاییان میانگین گرفت عدد به دست آمده به طرز عجیبی دقیق بود.
این تحقیقات سالها به روشهای گوناگون تکرار شده و به همان نتایج رسیده است مثلا معدل نظرات مردم درباره اینکه تعداد آبنباتهای داخل شیشه دقیقا چندتاست به جواب خیلی نزدیکست.
تحقیقات نشان داده حتی اگر ما از نظرات مختلف خودمان هم معدل بگیریم احتمال درستتر بودنش بیشتر میشود.
احتمال اینکه میانگین دو جواب ما به یک سوال درست باشد ده درصد بیشتر از جواب اول ماست، و البته کمتر از وقتیست که نظر شما با فرد دیگری معدل گیری شود.
این یعنی نه تنها نظرِجمع درست ترست بلکه احتمال درست بودن معدل چند نظرما هم بیشتراز نظر اصلی ماست.
پس خرد جمعی حتی وقتی معدل خرد عوام الناس باشد از خرد یک نفر حتی اگر آن یک نفر برترین باشدبهتر کار میکند.
ولی این یک شرط دارد و آن اینکه خرد جمعی حاصل نظرات مستقل جمعیت باشد و افراد جمع،تحت تاثیر نظرات یکدیگر قرار نگیرند یعنی تک تک روستایی ها وزن گاو را حدس بزنند بدون اینکه نظر کدخدا و همسایه را بدانند.
در یک مطالعه چند آهنگ را برای هشت گروه مجازی فرستادند و از اعضای گروه خواستند به بهترین آهنگها نمره دهند. مشخص شد انتخاب بهترین و بدترین آهنگ در گروهها بجز کیفیت خود آهنگ به این بستگی داشت که کدام عضو گروه از کدام آهنگ بیشتر تعریف کند و اولین نظرمثبت باشد یا منفی!
اگر امتیاز آهنگها به عنوان نظر جمع زیر آهنگها نوشته میشد آنوقت بیشترافراد همان آهنگهایی را بهتر میدانستند که امتیاز بیشتری زیر آنها نوشته شده بود حتی اگر زیر آهنگهای ضعیف نمرات جعلی بالا نوشته شده بود.
این یعنی اجتماعی و علنی کردن نظرات میتواند خرد جمعی را ناخردمندانه کند.
ما اگر سوالی را از گروه بزرگی از مردم بپرسیم میانگین جوابها به هدف نزدیکترست به شرطی که مردم از نظرات همدیگر بخصوص لیدرهای گروه خبر نداشته باشند.
مثال تاریخی آن،خرد جمعی ملت آلمان بود که ناخردمندانه عقلش را به هیتلر سپرد.
افراد در گفتگو با هم گاهی روی مواضعی به توافق میرسند که از میانگین گرایشهای مستقل آنها افراطی تر و قطبی تر است.
ایده شما در یک جلسه مشورتی بسته به اینکه حضار اول درمخالفت با آن حرف بزنند یا موافقت و موافق یا مخالف چه رتبه ای داشته باشد میتواند تبدیل به عالیترین یا مزخرف ترین ایده در پایان جلسه شود به همین دلیل مشورت معمولا منجر به انتخاب یک راه میانه نمیشود.
سیاست هم چون یک کنش جمعیست همیشه پر ازافراط و تفریطست.
در واقع بسیاری از مواضع چپها یا راستها فقط به این دلیل تبدیل به هویت آنها شده که در اولین جلسه فرد مهمی در حزب با آن موافقت یا مخالفت کرده است.
دنیل کانمن میگوید ایده های سیاسی مثل ستاره های سینما و آهنگهای محبوب ، اگر مردم فکر کنند که بقیه آنها را دوست دارند به سرعت طرفدار پیدا میکنند حتی اگر احمقانه باشند.
در اقتصاد هم وقتی سکه گران میشود که بیشتر مردم فکر کنند که سکه گران میشود.
خرد جمعی خوبست اگر حاصل میانگین نظرات مستقل جمع باشد ولی متاسفانه رسیدن به آن در جهان بشدت قطبی شده و اجتماعی شده امروز کار سختیست البته اگر داشتن نظری مستقل در چنین دنیای مجازی یی اصلا ممکن باشد.
پس اگر در آخر یک جلسه خوب، همگی روی یک ایده به توافق رسیده اید و فکر میکنید چون نظرتان حاصل خرد جمعیست بهترین نظر ممکنست شک کنیدکه اتفاقا یکجای کار ممکنست بدجوری بلنگد.
امیدوارم خردجمعی ما بالاخره راهی برای درست کردن اوضاع قمر در عقرب کنونی ایران پیدا کند و امیدوارم آن راه بیش از هرچیز حاصل میانگین خرد جمعی همه ما عوام الناس ایران باشد نه میانگین خردِ ما و گروههای قطبی زده ای که هم خودشان هم مردم، فکر میکنند از همه خردمندترند.
به قول صائب:
نه همین اهل خِرَد آینه ی اسرارند
که ز خود بی خبران نیز خبرها دارند
/channel/draboutorab
پیش از آنکه بدانی (قسمت دوم )
ناخودآگاه ما گاهی تصمیماتی برای ما میگیرد که نمیتوانیم باور کنیم که کار او بوده است.
جان بارگ به تحقیقی اشاره میکند که در آن مشخص شده آمریکایی هایی که اسمشان با کال شروع میشود احتمال بیشتری دارد به کالیفرنیا مهاجرت کنند یا بین کسانی که اسمشان با دن شروع میشود احتمال دنتیست (دندانپزشک) بودن بیشترست این یعنی گاهی ناخودآگاه ما حتی برای جایی که در آینده میخواهیم مهاجرت کنیم یا شغلی که میخواهیم انتخاب کنیم از همان زمان که پدر و مادر برای ما نامی انتخاب میکنند شروع به برنامه ریزی میکند.
ناخودآگاه ما حتی میتواند انتظاری که از خودمان یا دیگران داریم را هم شکل دهد.
در یک تحقیق اگر از یک دسته از خانمها بخواهیم اول لباس شنا را پرُو کنند و بعد در امتحان ریاضی شرکت کنند نمره کمتری خواهند آورد از وقتی که از آنها بخواهیم که قبل از امتحان یک ژاکت را پرو کنند چون اگر زن باشید،توجه به جنسیت زنانه تان قبل از امتحان ریاضی باعث میشود ناخودآگاه انتظار نمره کمتری از خود داشته باشید درحالی که وقتی در مردان این آزمایش را انجام دهیم تفاوت معناداری در نمره ریاضیات آنها دیده نمیشود.
اگر قبل از آزمون هوش،از بعضی افراد بخواهید نژادشان را بالای ورقه بنویسند و از بقیه چنین چیزی نخواهید آنهایی که سیاه پوست هستند و نژادشان را بالای برگه نوشته اند کمتر از سیاه پوستانی که از نژادشان سوال نشده نمره می آورند چون کلیشه های ناخودآگاه جامعه باور دارد سیاه پوستان کم هوش ترند.
جان بارگ حرفهای جالبی درباره ناخودآگاه جمعی مردم آمریکا میزند او میگوید در بدو تشکیل آمریکا بیشتر مهاجرانی که از اروپا به آمریکامهاجرت کردند جزو پروتستان های پیورتن بودند که معتقد بودند دین پروتستان به اندازه کافی اصلاح نشده است و بسیاری از آنها با این آرزو به آمریکا مهاجرت کردند که در آنجااخلاق پروتستانی مطلوب خودشان را پیاده کنند که دو اصل مهم داشت اولین اصل اخلاقی مهم پیورتنها این بود که سختکوشی موجب رستگاری ابدی ست و دومی اینکه بی بندو باری جنسی امری شیطانی ست.
حالا آمریکا را با اروپا مقایسه کنید هر دو بعد از چهارصدسال دموکراتیک و ثروتمند و پیشرفته هستند ولی امریکایی ها خیلی بیشتر از اروپایی ها سختکوش و مذهبی و اهل خانواده هستند.
جان بارگ میگوید اگر بنا بود توسعه و دموکراسی، آمریکایی ها را مثل انگلیسی ها کند امروزه فقط پنج درصد آمریکایی ها باید به کلیسا میرفتند درحالی که این آمار شصت درصد است. میزان اعتقاد به خدا در آمریکا از سال ۱۹۴۷ تا سال ۲۰۰۱ هنوز همان نود و چهار درصد سابق مانده است.
درواقع میراث جمعی پیورتن ها حتی بعد از چهارصدسال در ذهن ناخودآگاه آمریکایی ها وجود دارد و برایشان تصمیم میگیرد که به کلیسا بروند و سختکوش تر باشند.
اگر با وجود همه این شواهد باز هم فکر میکنید همه کارهای شما هوشیارانه ست به این فکر کنید که چرا جان بچه ای که دارد جلوی شما غرق میشود را به صورت ارادی نمیتوانید نجات ندهید؟
ما اغلب علت تصمیماتی که میگیریم را نمیدانیم چون آن تصمیم را ناخودآگاه ما بدون اینکه برای خودآگاه ما آن را علنی کند میگیرد.
جان بارگ میگوید همیشه مواظب آرزوهایتان باشید چون هر آرزویی کنید ناخودآگاه شما در خواب و بیداری بدون اینکه خودتان متوجه آن باشید تمام زندگی و رفتارهاو تصمیم هایتان را برای رسیدن به آن آرزو ،تنظیم و برنامه ریزی خواهد کرد.
رفیق قدیمی من واقعا عاشق پولدارترین دختر شهر شد و دروغ نمیگفت چون ناخودآگاه او، از همان سالهایی که او آرزوی پولدار شدن داشت طوری مغزش را برنامه ریزی کرده بود که فقط وقتی عاشق شود که دختر مورد نظرش، سوار بنز باشد.
اگر عاشق رییس شدن باشید ممکنست ناخودآگاه تان برای اینکه رقیب را از سر راه بردارد دست به هرکاری بزند بدون اینکه به شما اطلاع دهد پس حواستان به کارهایش باشد.
اگر عاشق قدرت باشید و جایی زندگی کنید که برای رسیدن به قدرت نیاز به مهر پیشانی باشد ناخودآگاهِ شما ممکنست،شما را عاشق نماز و سجده های طولانی کند بدون اینکه خودتان هوشیارانه چنین نیتی از نمازتان داشته باشید.
این یعنی هر آنچه امروز آرزو میکنیم میتواند هر آنچه در آینده باید دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم را تعیین کند و آنچه در گذشته حتی گذشته های نیاکانمان رخ داده،میتواند آرزوهای امروز ما را شکل دهد.
در واقع همان طور که اینشتین درباره کل جهان میگفت تفاوت گذشته و حال و آینده تنها یک پندار سمج است.
ذهن ما همزمان در هر سه زمان حضور دارد و هوشیاری فقط آن لحظه هاییست که ذهن ما از لابلای ناخودآگاه ما هوشیارانه بیرون میکشد.
پس آرزوهایتان را جدی بگیرید و مواظب آنها باشید زیرا آنها تمام کارهایی که در آینده قرارست انجام دهید را انتخاب خواهند کرد و به آرزوهایتان احترام بگذارید چون آنها حاصل گذشته خودتان و گاهی حتی گذشته نیاکان دورتان هستند.
/channel/draboutorab
اپیزود جدید پادکست کندل منتشر شد🧠
🎙اپیزود هشتم:مغز در گذار نسلها
به دنبال تغییر شرایط،محیط و ابزارهای زندگی،انسانهایی که در این محیط زندگی میکنند نیز دچار تغییر میشوند.
تغییراتی در سلایق،باورها و ارزشها که از ابتدا با بشر همراه بوده و منجر به تفاوتهای چشمگیری شده که میان ما و نیاکانمان در شیوه تفکر،استدلال، زبان و ... شکل گرفته است.
اما به نظر میرسد این تغییرات اجتماعی در سالهای اخیر با شیب یکسانی نسبت به گذشته طی نمیشود.
شیب وقایعی که منجر به ایجاد شکافی عمیق در درک درست میان نسلی گردیدهاست و سبب میشود با وقوع پدیدههای اجتماعی،از نحوه عملکرد غیرمنتظره نسل حاضر دچار بهت و شگفتی شویم...
در اپیزود هشتم پادکست کندل میزبان دکتر رضا ابوتراب بوده ایم تا گفتوگویی داشته باشیم پیرامون موضوع "مغز در گذار نسلها"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میهمان اپیزود هشتم:
دکتر رضا ابوتراب-پزشک متخصص نورولوژی،
مغزپژوه و نگارنده کتاب مخنویس
میزبانان:
پوریا بحیرایی، سپیده راد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎙شنیدن این اپیزود از طریق کست باکس
🎙شنیدن این اپیزود از طریق شنوتو
همینطور برای پیدا کردن کندل در سایر اپلکیشنهای پادگیر میتوانید "پادکست کندل
" یا candle podcast
را جستجو کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☕️ حمایت از ادامه انتشار پادکست کندل
(استفاده از محتوای کندل رایگانه و رایگان میمونه اما می تونید با پرداخت هزینه یک قهوه،ما رو تو مسیر تهیه و انتشار کندل همراهی کنید)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🆔 @EHIATUMS
🆔 @DRABOUTORAB
🆔 @SSRC_News
قدرت بدی
تلفنم زنگ میخورد،شماره ای ناآشنا!
بعد از سی سال صدایش رامیشناسم یکی از معلمهای قدیمی و البته یکی از منفورترین هایشان.
سالها بود منتظر بودم تا جایی او را ببینم و به خدمتش برسم.
ولی مکالمه ما محترمانه تمام میشود.
بعد از آن تلفن،سعی میکنم علت نفرتی که سی سال نسبت به او داشتم را کشف کنم ولی راستش هیچکدام از جنایتهای او را به خاطر نمی آورم ولی بدیهای کوچکش را چرا!
بدیها با ما چه میکنند؟
چرا زندگیهایی که با عشقهایی بزرگ شروع میشودمیتواند بانفرتی وحشتناک پایان پیداکند.
عاشقان سابق طوری از بدی های هم میگویند که انگار حتی یک روز خوب در زندگی آنها وجود نداشته است.
یک خیانت،بیست سال وفاداری را بر باد میدهد و یک حرف نیشدار،ده سال قربان صدقه را بی اثر میکند.
چرا بدیها اینقدر قوی تر از خوبیها هستند؟
این موضوعِ تحقیقات بسیار جالبیست که در کتاب"قدرت بدی"نوشته ی جان تیرنی اخیرا خواندم.
اگر فضای مجازی را دنبال کنید میبینید که آدمهایی که محبوب یک ملتند فقط با یک توییتِ بد میتوانند به منفورترین آدمهای دنیا تبدیل شوند.
یک فوتبالیست بسیار محبوب در چشم به هم زدنی فقط با یک گل به خودی در یک بازی حساس،تبدیل به منفورترین چهره ورزشی تاریخ میشود.
یک فعال سیاسی فقط با یک موضع اشتباه به یک مهره سوخته تبدیل میشود.
همه اینها یک دلیل مهم دارند:
مغز ما طوری تکامل یافته که نسبت به بدیها خیلی حساس تر از خوبیهاباشد زیرا یک غذای خوب یا دوست خوب گرچه مهمند ولی هیچ وقت به اندازه یک غذای مسموم یا دشمنی حیله گر که ممکنست شما را به کشتن دهد نمیتوانند مهم باشند.
خوبیها برای ما مفیدند و دوستشان داریم ولی فقط یک بدی ممکنست ما را به کشتن دهد.
پدرها و معلمهای بیخیال و بی آزاری که هیچ کاری به کار بچه های بازیگوششان ندارند اغلب محبوبتر از معلمها و مادرهایی هستند که برای درس و مشق و آینده بچه ها ،آنها را تنبیه میکنند.
میگویند برای یک زندگی زناشویی موفق به ازای هر یک روز دعوا و جر و بحث باید لااقل پنج روزخوب داشته باشید برای افسرده نشدن هم به ازای هر روز بد ،باید سه روز خوب داشته باشید.
هتل داران بیش از اینکه دنبال گرفتن پنج ستاره از مشتریانشان در سایت های نظرسنجی هتل باشند باید خیلی خیلی مواظب باشند از کسی نمره منفی نگیرند چون مردمی که دنبال انتخاب هتل خوب هستند اول کامنتهای بدی که درباره هتل نوشته شده را میخوانند.
در طبابت هم،نداشتن بیمار ناراضی بیشتر از داشتن بیماری که عاشقتان باشد مهمست.پزشکان با تجربه میدانند که بهترست بیمارانِ همیشه ناراضی که احتمال بهبود زیادی ندارند را به دیگران ارجاع دهند چون یک بیمار ناراضی خیلی بیشتر از چند بیمار راضی به اعتبارِ پزشک لطمه میزند.
همین میل ما در بزرگ کردن بدی هاست که باعث میشود خیلی بیش از آنچه لازم است محتاط و ترسو باشیم.
سالها پیش وقتی داروی جدیدی برای ام اس تایید شد، ما نورولوژیست ها جشن گرفتیم، ولی فقط چند ماه کافی بود که بخاطر یک عارضه نادر،دارو از بازارجمع شودچندسال بعد معلوم شد آن عارضه دارویی، نادر و قابل پیشگیریست ولی حدود ده سال بسیاری از بیماران ام اس از چنین داروی خوبی محروم و در نتیجه ویلچرنشین شدند چون آن شرکت دارویی ترجیح میداد در کشف داروی جدید شکست بخورد تاعارضه آن دارو آبرویش را ببرد.
در آمریکا،چهل درصد مردم میترسند در حمله تروریستی کشته شوند در حالی که احتمال مرگ در وان حمام چند برابر کشته شدن بدست تروریستهاست.
سالهاست از انفجار اتمی هیروشیما و ناکازاکی می گذرد و دیگر در هیچ جنگی از بمب اتم استفاده نشده ولی باز هم یکی از بزرگترین ترسهایی که سیاستمداران با آن از مردم رای میگیرند ترس از اتمی شدن یا حمله اتمی فلان کشورست.
بیمه ها هرسال از ترسهای بی دلیل ما پول زیادی به جیب میزنند.
مردم تهران ماشینشان را برای صاعقه بیمه میکنند در حالی که در عمرشان حتی یک صاعقه هم ندیده اند.
ما تا همین صدسال پیش مجبور بودیم به بدیها چند برابر خوبیها اهمیت دهیم تا شکار گرگها و راهزنها نشویم ولی حالا در شهرهای امن و امانمان، نه گرگی هست نه راهزنی ولی هنوز مغز ما با همان ترسهای باستانی زندگی میکند.
قدرت بدی درسهای زیادی برای همه ما آدمها دارد.
شما با هیچ خوبی و هیچ بدی برای دیگران،خیلی دوست داشتنی تر از وقتی هستید که به آنها خوبیهای بسیار و فقط کمی بدی کنید.
شاید مهمترین علت محبوبیت حکومت های دموکراتیک هم نه خوبی آنها بلکه گرفتن قدرت بدی از آنها باشد.
شاید مهمترین علت اقبال مردم به ادیان عرفانی هم بی آزاری آنها باشد نه خوبی های آنها!
آنهایی که فکر میکنند میتوان با همان دستی که باتوم میزند شیرینی در دهان مردم گذاشت و با همان پایی که لگد میزند برای مردم رقصید، قدرت بدی را اصلا نفهمیده اند.
با خودم میگویم کاش پشت تلفن بعد از سی سال انتظار یک لیچارحسابی بارش کرده بودم تا بفهمد قدرت بدی یعنی چه!
/channel/draboutorab
این یک جنگ نیست
تلویزیون را روشن میکنم صدای مادری که در چهلم دخترش ضجه می زند قلبم را چنگ میزند دختر کوچکم می پرسد این دخترها را چرا میکشند؟ کانال را عوض میکنم نمیدانم تا کی میتوانم حواسش را از اینهمه خشونت پرت کنم؟
آن اوایل ماجرا یک روز وقتی خانمم می خواست نوک موهای دختر شش ساله ام را کوتاه کند دخترم پرسیده بود مامان موهایم را برای زن زندگی آزادی کوتاه می کنی و خانمم از خنده غش کرده بود.
آن اول،خبرها و صحنه ها پر از زنانگی و زندگی بود ولی حالا دیگر دیدن خبرها و صحنه های جدید دل شیر می خواهد.
من تقریبا هیچ کدام از این صحنه های خشن از هر طرف که باشد را نمیتوانم تا آخر ببینم و راستش حتی تحمل اینکه کسی عمامه پیرمردی را هم پرت کند ندارم و البته این را نمیگویم که مثلا ژست گاندی بودن بگیرم.
من اصلا نمیدانم به کسی که دختر زیبای زیر هجده ساله اش را با تیر جنگی از دست داده چطور می توان گفت طوری اعتراض کند که خون از دماغ کسی نیاید و اصلا از من نپرسید با کسی که تفنگش را به سمت بچه ای نشانه گرفته که فقط میگوید زن زندگی آزادی چطور میشود رفتار کرد چون نمی دانم ولی میدانم که گره کار هیچ ملت و مردمی با چنگ و دندانِ خشونت باز نشده است.
استیون پینکر در کتاب مهمش"فرشتگان بهتر ذات ما" می گوید فقط وقتی گره کار ملتها باز میشود که همه ی طرفهای دعوا نه از حرفها و عقایدشان ،بلکه از خشونت کوتاه بیایند.
در هر دعوا وقتی یک طرف زیادی پرخاشگر و خشن باشد طرف مقابل ترجیح می دهد بدبختی های یک جنگ را تاب بیاورید تا اینکه یک احمق باشد و بگذارد هر بلایی سرش بیاورند و این
رویه دوطرف را درگیر جنگی تا پای جان خواهد کرد وآنوقت،هزینه زخمهای این جنگ،حتی برای برنده ماجرا هم سرجمع منفی خواهد بود و قصه فقط وقتی به خوبی وخوشی تمام میشود که همه طرفها همزمان از خشونت کوتاه بیایند.
پینکر معتقدست تمدن و رفاه و خوشبختی بشر تنها وقتی اوج گرفته که توانسته خشونت را مهار کند و میگوید برخلاف چیزی که رسانه ها از خشونت در دنیای مدرن هر روز در گوش و چشم ما فرو میکنند در صدسال اخیر،زندگی بشر با کاهش معنادار خشونت همراه بوده است.
هیتلرها و استالینهای تاریخ با وجود پیروزی های خیره کننده ای که با چاشنی خشونت بدست آورده اند،هیچوقت نتوانسته اند برای ملت هایشان خوشبختی به بار آورند و به همین خاطرست که هشتاد سال از آخرین جنگ جهانی می گذرد و با وجود هزاران هزار بمب اتم در جهان ،آخرین انفجار اتمی همان اولین آن در هشتاد سال پیش بوده است و فرمانروای روسیه حتی به قیمت باخت در جنگ،جرات استفاده از حتی یکی از هزاران بمبهای اتمی اش را ندارد چون جهان مدرن دیگر تاب تحمل چنین خشونتی را ندارد.
امروزه نه تنها آمار خشونت از قبیل قتل و ضرب و جرح و شکنجه و کتک زدن همسر و کودک و تجاوز و تعرض،کاهش یافته بلکه حتی ارزشهای مردانگی که ترجمه ی آبرومندانه خشونت هستند هم کمرنگ شده است.
دیگر کمتر مردی برای اینکه دل زنی را به دست آورد نیاز دارد زور بازویش را در یک دعوا نشان دهد.
در مطالعات چهره شناسی چندسالیست بر خلاف قدیم، مردانه تر شدن چهره مردها فقط تا اندازه ای باعث افزایش جذابیت آنها میشود و مردانگی بیش از حد،برای ربودن دل زنان امتیازی منفی محسوب میشود تا جایی که هر روز به تعداد مردانی که عمل زیبایی می کنند اضافه میشود.
اینکه هرچه کشوری موفق تر و پیشرفته ترست ،خشونت و حتی مردانگی در آن کمترست،علاوه بر اینکه میتواند به این دلیل باشد که در رفاه و آسایش و حکومت قانون، دیگر کسی نیازی به اعمال خشونت ندارد می تواند به این معنا باشد که اصلا کاهش خشونت است که باعث پیشرفت میشود.
بعضی میگویند علت اینکه میلیونها سال آدمها و شبه آدمها مثل حیوانات جنگل زندگی میکردند و هیچ تمدنی وجود نداشت نه کم هوش بودن آنها بلکه بالا بودن خشونت در آنها بوده است و این اهلی تر شدن آدمها بوده که باعث ایجاد تمدن شده نه باهوشتر شدن آنها!
احتمالا اگر یکی از اجداد اهلی نشده نئاندرتال ما زنده و سوار متروی ما میشد با اولین تنه ای که به او میخورد چند نفر را تا حد مرگ کتک میزد.
مغز سگها از اجداد گرگشان کوچکترست ولی شما نمیتوانید یک صدم چیزهایی که سگ یاد میگیرد را به گرگ آموزش دهید چون خشونت با پیشرفت و آموختن جور در نمی آید و به همین دلیل گرگها رو به انقراضند درحالیکه جمعیت سگها میلیارد را رد کرده است.
اهلی شدن و کاهش خشونت،شرط لازم برای پیشرفت و بقا درهمه جای دنیا بوده و هست و ماهم جزاین راهی نداریم و این اهلی شدن البته باید از حکومت شروع شود چون مردم ایران با شعار زن زندگی آزادی و گیسو بریدن زنانه،صلح آمیز بودن و زنانگی این جنبش را در تمام عالم جار زده اند.
امروز ایران در آماده ترین حالت برای پیشرفت بسوی تمدنی پر از زنانگی و زندگی و آزادیست.
ما درحال جنگ نیستیم ما درحال تحوّلیم.
نگذاریم با خشونت آنرا خراب کنند.
/channel/draboutorab
سکوت بره ها
در می زند، هنوز چند دقیقه نیست که به درمانگاه رسیده ام ..
در را باز میکند و می پرسد بیایم داخل؟
ـ میگویم: بفرمایید!
مرد ورزیده ای است حدودا چهل ساله
انگار کمی بیقرار و مضطربست.
ـ میگویم :مشکلتون رو بفرمایید!
شروع میکند ....
ـ دکتر از اول بگویم من چه جور آدمی هستم...
ـ بفرمایید!
ـ من تا به حال سه تا پا قطع کرده ام دو دست،همین دست آخر را از مچ با اره برقی قطع کردم دوتا از پاها را با همان اره برقی یک پا را ،کمی فکر میکند..با تبر، البته بگویم زندانش را هم کشیده ام!
خودم را روی صندلی جمع میکنم ادامه می دهد...
یک گوش بریده ام.. چهار، پنج تا شکم پاره کرده ام...
به زنی که همراهش آمده نگاه میکند،زن تایید میکند..
ـ بله دکتر راست میگوید!
حالم دارد به هم میخورد و میگویم ببخشید فکر کنم شما اشتباه آمده اید!
مکث میکند چپ چپ به من نگاه میکند
ـ مگر دکتر مغز و اعصاب نیستی؟
ـ بله ولی شما باید پیش پزشک روان و اعصاب تشریف ببرید!
پوزخند میزند و میگوید :
ـ من اصلا روانی و عصبی نیستم اتفاقا خیلی هم آرامم و به زن میگوید بگومن چقدر آرامم !
زن دست پاچه میشود و تایید میکند..مرد ادامه میدهد..
ـ ببین دکتر من آرامم مگر اینکه کسی من رو عصبانی کنه..
مثلا دیشب من رو عصبانی کردند پنج نفر بودن هر پنج نفر رو تا حد مرگ کتک زدم همه فرار کردند دوتا از آنها بالای صد و پنجاه کیلو بودند ..آخر سر آمدم موتورشان را هم آتش بزنم ..
آهی می کشد ..
ـ حیف کبریتم خیس شده بود و روشن نمیشد ..
ولی اگر کسی من رو عصبانی نکنه خیلی آرامم!
تپش قلب گرفته ام و دارم فکر میکنم باید با این آدم چه کار کنم.
می گویم : خب حالا چرا پیش من آمدید؟
ـ ببین دکتر من اگر کسی به پدر و مادرم توهین کند تا بلایی سرش نیاورم آروم نمیشم مثلا پدر زنم دیشب به پدرم توهین کرده و من تا آخر همین امشب باید یا دستش رو ببرم یا پاش رو.. تا راحت بشم ،اره برقی هم تهیه کرده ام و..
لبخند میزند و می گوید :
گول این لبخند های من را نخور من همیشه اولش لبخند میزنم ولی بعد تا یک عضوی رو قطع نکنم راحت نمیشم.
به لبخندش نگاه میکنم و آب دهنم را قورت میدهم.
ادامه میدهد البته من در عمرم هیچ زنی را نزده ام فقط مردها..
پیش خودم میگویم در این مورد از خیلی ها بهتری!
ادامه می دهد: گاهی هم فکر های عجیبی به سرم می زند مثلا پریروز همش فکر می کردم باید یک نفر رو از پنجره پرت کنم، کنار پنجره ساختمانمان ایستاده بودم و منتظر بودم کسی رد شود تا پرتش کنم ولی در پنج دقیقه ای که تعیین کرده بودم کسی رد نشد....به پنجره اتاقم نگاه میکند و از زن می پرسد مثل همین پنجره بود نه؟ زن تایید میکند.
دیگر واقعا باید تمامش می کردم دارد لبخند میزند.
میگویم: البته شما بهترست در یک مرکز خوب تحت نظر باشید تا برای خودتان دردسری درست نکرده اید... بگذارید یک نامه بستری برایتان بنویسم..
چهره اش عوض میشود و میگوید من روانی نیستم دکتر که بستری شوم من که بهتان گفتم تا وقتی کسی من را عصبانی نکند خیلی هم آرامم باز به سمت زنی که ظاهراً خواهرش است برمیگردد و زن تایید می کند.
میگویم پس بگذارید چند قرص بنویسم تا کمی آرام تر شوید و سریع می پرسد خواب آور که نیست؟
در دلم می گویم خواب برای تو کم است...
دوباره شروع می کند به ادامه داستان های ترسناک بالای هجده سالش..
ـ دکتر من خیلی روانپزشک رفته ام مثلا چند سال پیش که دست یک نفر را با اره از مچ قطع کردم قاضی از من خواست که فقط از طرف معذرت بخواهم و بگویم پشیمانم ولی من پشیمان نبودم و راضی نشدم.. قاضی گفت برو بیرون یک هوایی بخور و برگرد و بگو پشیمانی تا حکمت را سبک کنم.. رفتم آب خوردم برگشتم گفتم پشیمان نیستم.. دوباره من را فرستاد پیش روانپزشک و چند جلسه با من صحبت کرد تا فقط بنویسم پشیمانم ولی نتوانستم بنویسم گفتم دست قطع کرده ام زندانش را میکشم!
حالم داشت به هم می خورد...
ادامه داد: ببین دکتر من در مجموع سه تا پا و دوتا دست و یک گوش قطع کرده ام چند تا شکم پاره کرده ام که یکیش.. بلند میشود پیشم می آید و به شکم من اشاره میکند انگشتش را روی طحالم می گذارد و تا پایین ناف انگشتش را حرکت می دهد و مسیر چاقو را نشانم میدهد.
دیگر تحملش را ندارم نسخه ای مینویسم و دستش میدهم و میگویم اگر قصد بستری و مراجعه به روانپزشک ندارید فعلا این دارو ها رو مصرف کنید..
-دکتر این داروها تا بخواهد اثر کند من امشب پای پدر زنم را با اره برقی قطع خواهم کرد آمپول بنویس!
سریع دو تا آمپول می نویسم و دستش میدهم و راهی اش میکنم.
به این فکر میکنم که چطور چنین آدمهایی در خیابانها و جامعه ول می چرخند و به آن قاضی فکر میکنم که فقط دنبال یک ببخشید بوده تا این هانیبال وطنی را از زندان نجات دهد.
و به آن زنی فکر میکنم که چندسال پیش یک قاضی فقط بخاطر اینکه روسری اش را به چوب زده بود برایش بیست سال زندان بریده بود.
/channel/draboutorab
چیزهای ساده ای که نمیفهمند
چند سال پیش مسئولان یک بیمارستان خصوصی از تعدادی از همکاران از جمله من که در آن بیمارستان مشغول به کار بودیم دعوت کردند در جلسه ای حاضر شویم که موضوعش درباره این بود که چرا پزشکان دوست ندارند با بیمارستان آنها کار کنند و مریضها و عملهایشان را از آن بیمارستان به بیمارستان های دیگری میبرند؟
مسئولان بیمارستان هاج و واج مانده بودند که چطور با وجود اینکه برای بیمارستانشان بهترین دستگاه ها و بهترین اتاق عمل ها و بهترین ساختمان و تجهیزات را فراهم کرده اند باز هم کار و بار بیمارستان نمی گیرد و پزشکان اغلب در آنجا ماندگار نمیشوند.
بعد از مقدمه ای طولانی، آقای رییس بیمارستان، درحالی که دستی به ته ریشش میکشید و موهای چربش را به یک طرف میداد گفت ما که با حاج آقا هرچقدر فکر میکنیم نمیفهمیم دیگر باید چه کار کنیم که شما پزشکان در اینجا ماندگار شوید و مریض بیاورید.
بیشتر همکاران با پوزخندی به حرفهای آقای رییس گوش دادند و بعضی هم برای خالی نبودن عریضه چیزهایی گفتند تا اینکه یکی از همکاران بلند شد و مشکل اصلی که تقریبا همه به جز مسئولان بیمارستان میدانستند را گفت.
اگر فکر میکنید مشکل اصلی یک ایراد مالی یا مدیریتی مهم بود اشتباه میکنید.
همکار ما به چیزهای خیلی کوچکی اشاره کرد که البته نشانه مشکلات خیلی بزرگی بودند.
همه ما آدمها برای شناخت و قضاوت محیطمان دنبال نشانه هایی میگردیم که گاهی با وجود ساده بودن بسیار مهمند.
همان طور که این نشانه های کوچک ممکنست علامتهای بزرگی به ما بدهند مشکلات بزرگ هم میتوانند دلایل به ظاهر کوچکی داشته باشند و البته کوچکبودن یک دلیل ،منافاتی با مهم بودن و اثرگذار بودن آن ندارد.
چیزی که همکار ما گفت این بود:
چطور ممکنست یک بیمارستان برای جای پارک پزشکان از آنها پول بگیرد و بدتر از آن هزینه چای و نسکافه ای که در کلینیک بیمارستان بعد از دیدن چهل تا مریض جلوی پزشک میگذارد را هم از حقوقشان کم کند درحالی که فقط لوستر بیمارستان شاید به اندازه هزینه یک ساله ی ناهار تمام پزشکان قیمت دارد؟
لابد میگویید حساب حسابست و کاکا برادر و این چه ربطی به میزان موفقیت بیمارستان دارد؟ ولی ربط دارد.
مشکل در چند هزارتومانِ پول پارکینگ و چای و نسکافه نبود مشکل در شعور مدیرانی بود که حتی بعد از تذکر آن همکار، اصل داستان را نگرفتند و آن را به شوخی برگزار کردند چون نمی توانستند بفهمند این بی شعوری کوچک چه اثرات بزرگی روی کار پزشکان بیمارستانشان دارد.
وقتی همین مسأله به ظاهر کوچک را با ته ریش و موهای چرب رییس بیمارستان و رانتی بودن بیمارستان جمع کنیم معلوم میشود چرا یکی از ثروتمندترین و شیک ترین بیمارستانهای پایتخت نمی توانست بهترین پزشکان را بیش از چندسال نگه دارد.
بزرگترین مشکل بیمارستان،دقیقا همان چیزهای کوچکی بود که همه میدانستند ولی مدیران بیمارستان شعور فهمیدنش را نداشتند.
و آن بیمارستان یک مدل کوچک از کشور بزرگ ماست.
سالهاست موفق ترین و باهوشترین آدمهای مملکت دست زن و بچه شان را می گیرند و نمی مانند و مهاجرت میکنند و با خودشان سرمایه و استعدادشان را هم میبرند نه فقط به خاطر مشکلات خیلی بزرگی که البته همه میدانند وجود دارد و قابل حل نیست بلکه بخاطر مشکلات کوچک قابل حلی که شعوری برای دیدن و اصلاح کردنش وجود ندارند.
مثل همین حجاب اجباری!
چه بسیار استعدادهایی را سراغ دارم که میخواستند بمانند و کشورشان را دوست داشتند و درست بعد از اولین و آخرین باری که خودشان یا خانواده شان گرفتار توهین و تحقیر گشت های ارشاد شدند تصمیم به مهاجرت گرفتند.
چه دختران با استعدادی که فقط به این خاطر قید ایران را زدند که نمی خواستند کسی که دو کلاس سواد ندارد و معلوم نیست در کجا تربیت شده به آنها نحوه لباس پوشیدن را یاد دهد.
دختر کوچک من که تازه شش ساله شده امسال به مدرسه میرود و مجبورست در گرما و سرما در مدرسه ای که همه آدمهایش زن هستند مقنعه سرمه ای سر کند و عرق بریزد درحالی که حتی در همان دینی که آقایان سنگش را به سینه میزنند حجاب دختر فقط بعد از بلوغ واجب میشود.
تازه تکلیف کسی که نمیخواهد دین آقایان را قبول کند به کنار!
کسانی که فکر میکردند حجاب اجباری فقط یک روسری ساده کوچک بی اهمیتی است که باید آن را به زور سر دخترها کرد تا پُر رو نشوند، هیچوقت خوابش را هم نمیدیدند که همین روسری ،چنان محشر کبرایی به پا کند.
آنها هاج و واجند که چرا بعد از این همه سال سرمایه گذاری و فیلم و سریال در تبلیغ حجاب برتر و گشت و بگیر و ببند، نسلی که پرورش داده اند روسری آتش میزند.
مشکل آنها بزرگی مشکلاتشان نیست بلکه مشکل در توانایی فهم مشکلات به ظاهر کوچکیست که همه آنرا میفهمند ولی آنها نمیتوانند بفهمند.
مشکل درساختمان و اتاق عمل و پزشکان و پول چای و پارک بیمارستان نیست مشکل خودشان هستند خود خودشان.
/channel/draboutorab
گروه گپ و گفت مخنویس به امکانات کانال اضافه شده است.
خوشحال میشوم از نظرات سروران گرامی بهره مند شوم.
علیه همدلی
چرا از نظر فرنگیها خون اوکراینی ها از افغانستانی ها رنگین تر است؟
چون چشمانشان آبیست یا پوستشان سفیدست یا شاید به دلیل اشتراکات دینی و فرهنگی آنها با هم؟
سالهاست افغانستانی ها در جنگ و قحطی دست و پا میزنند ولی حتی وقتی طالبان با آن چهره های کریه افغانستان را گرفتند، دیدن مردمی که از ترس آویزان هواپیما بودند هم ،دل هیچ کدامشان را به رحم نیاورد.
سالهاست پوست و استخوان بچه های آفریقایی قحطی زده را میبینند ولی دیدن فیلم بچه اوکراینی تپلی که چند ساعت شیر نخورده خیلی بیشتر آنها را تکان میدهد.
اشتباه نکنید در حال خواندن مقاله یک نویسنده چپی دو آتشه نیستید اتفاقا من فکر میکنم این رفتار کاملا طبیعی است و لطفا طبیعی بودن را با خوب و اخلاقی بودن مخلوط نکنید!
اخیرا کتاب"علیه همدلی" پاول بلوم را تمام کردم.
راستش با وجود اینکه دلم میخواست باورش نکنم ولی بعد از دقت در مثالهایی که در دور و اطراف خود ما هم وجود دارد، فهمیدم درست میگوید.
او معتقدست انتخاب همدلی به عنوان راهنمای اخلاقی غلطست، زیرا اگر ما بخواهیم فقط بخاطر همدلی یعنی گذاشتن خودمان جای کسی که رنج میکشد، کارهای خیر انجام دهیم دچار سوگیری های غلطی خواهیم شد که در نهایت حتی میتواند خیر ما را تبدیل به شر کند.
یکی از کارهایی که همیشه خیلی از ما در انجام دادنش دچار شک و دودلی هستیم کمک به گدایان است.این قصه که آیا به بچه هایی که سر چهارراه ها شیشه ماشینتان را تمیز یا گاهی کثیف تر میکنند باید پول بدهید یا نه از آن سوالاتیست که انگار از زمان سعدی هم وجود داشته است،او مخالفست
گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شوی
و
گدا اگر همه عالم به او دهند گداست
بلوم هم میگوید کمک به گدایان چون کمک به ترویج شبکه های سازمان یافته گداییست و در آخر مشکل اصلی آنها را حل نمیکند ،کار خیری نیست.
او میگوید ما به گدایان کمک میکنیم نه بخاطر اینکه آنها را از گدایی نجات دهیم بلکه بخاطر اینکه حس همدلی خودمان را ارضا کنیم.
توماس هابز که معتقد به طبیعت خودخواهانه انسان بود در حال بحث با یکی از دوستانش در همین مورد بود که به گدایی برخورد و به او سکه ای داد، دوستش سریع مچش را گرفت که با چه منطقی به گدا کمک کردی و او گفت: بخاطر منافع شخصی خودم! چون وقتی کمک میکنم حالم بهتر میشود.
در واقع کمک به گدا کار خوبی نیست با اینکه حس خوبی به ما میدهد.
بلوم در کتابش مثالهای جالب بسیاری دارد ازین که همدلی چقدر میتواند آدمهای خوب با نیات خیر را به سمت کارهایی غلط و شر ببرد زیرا همدلی متعصب است.
ما نسبت به آنهایی که شبیه خود یا فرزندانمان هستند همدلی بیشتری داریم.
دیدن بچه آفریقایی که شکمش از گرسنگی باد کرده و رو به مرگست ما را آزار میدهد ولی فقط باعث میشود کانال را عوض کنیم در حالیکه دیدن بچه ای شبیه بچه خودمان که سر مادرش جیغ میکشد که آن اسباب بازی را میخواهم و مادرش پول ندارد باعث میشود دست به جیب شویم.
اروپایی ها هم به همین دلیل با اوکراینی هایی که فقط یک هفته گرفتار جنگند و مثل خودشان چشم آبی اند، بیشتر احساس همدلی میکنند تا افغانستانی های درگیر نیم قرن جنگ!
مبلغ کمک خیرین آمریکایی به کودکان فقیر آمریکایی برای ادامه تحصیل در دانشگاه، خیلی بیشتر از چیزیست که آنها به کودکان گرسنه رو به موت آفریقایی میدهند.
بلوم، دشمن همدلی نیست ولی مخالف ملاک قرار دادن همدلی برای کمک به دیگران است.
همدلیست که باعث میشود به زیباتر ها،شبیه تر ها،هم نژادها،هم دین ها ،هم وطنها به طور ناجوانمردانه ای خیلی بیشتر از غریبه ها ترحم کنیم.
برای مردم آمریکا خبر مرگ یک میلیون آفریقایی یک خبر ناراحت کننده ولی خبر افتادن یک دختر ده ساله آمریکایی در چاه یک فاجعه وحشتناک است.
بلوم حتی معتقدست بیشتر جنگ های تاریخ به گردن همدلی است چون
وقتی کسی از قبیله ما توسط یک غریبه آزار میبیند ما خودمان را جای مظلوم میگذاریم و دلمان میخواد ظالم را طوری تنبیه کنیم که انگار ما را آزار داده است و البته چرا خانواده و قبیله و ملت او که لابد شبیه خود ظالمش هستند را هم گوشمالی ندهیم و این داستان آغاز همه ی جنگ های صلیبی و غیرصلیبی تاریخست.
بلوم بیماران اسپرگر و اوتیسم را مثال میزند که اصلا توانایی همدلی ندارند ولی هیچوقت تبدیل به قاتل و شکنجه گر نمیشوند در حالی که هیتلر آنقدر دلش برای سگها میسوخت که قانونی وضع کرد که طبق آن هرکس سگها را آزار میداد به آشوویتس، بزرگترین قتلگاه تاریخ فرستاده میشد.
همدلی خیریست که اگر عقل و منطق چاشنی اش نشود میتواند تبدیل به شری بزرگ شود.
سیاستمداران غرب اگر میخواستند تسلیم حس همدلی مردمانشان با اوکراینیها شوند الان جنگ اتمی جهانی سوم شروع شده بود.
بلوم موافق دلسوزی عاقلانه است نه همدلی متعصبانه!
شاید ما باید بیش از بدی ها از نیت های خوب احمقانه بترسیم چون حتی هیتلر هم باور داشت آدم خوبیست.
/channel/draboutorab
عصب شناسی هنر قسمت ششم
دخترم،کوچکتر که بود گریه هایش آسمان هفتم را میلرزاند ولی در چشم به هم زدنی فقط با مژده ی رفتن به خانه مامان فاطی اش آن گریه ها به قهقهه ای از ته دل تبدیل میشد گویی فاصله گریه وخنده ی او تنها به اندازه زدن یک دکمه در مغزش بود.
در ختم پدربزرگ،مادرم افسرده ترین دختر عالم بود ولی بعد از اتفاقی فقط کمی خنده دار، در کمال شرمندگی ،هق هق گریه اش به قهقهه ی خنده تبدیل شد.
بچه هیأتی هایی که موقع سینه زنی خودشان را از گریه هلاک میکنند اغلب بلافاصله بعد از صلوات آخر روضه،تبدیل به بامزه ترین آدمهای دنیا میشوند.
چطور در چشم به هم زدنی احساسات مثبت و منفی ما به هم تبدیل میشوند؟
لیزا فلدمن بارت در نظریه ی ساخت هیجاناتش میگوید احساسات،اول در مغز ما به صورت خام به جوش می آیند و برانگیخته میشوند و سپس هر مغزی،بسته به خصوصیاتش و پیشبینی ها و انتظارات و عادات و فرهنگ محیط میتواند از آن برانگیختگی احساسیِ خام اولیه، اشکال بسیار متنوعی از احساسات را خلق کند و بپزد.
فلدمن که با ذاتگرایی افراطی مخالفست میگوید لازم نیست برای هر احساس و هیجانی در آدمها دنبال ژن و مدارِخاصی بگردیم،او حتی تحقیقات پل اکمن درباره هیجانات کلاسیک(که میگوید مغز همه آدمها حتی قبایل دورافتاده در درک چهارنوع هیجان پایه یعنی غم و شادی و ترس و خشم کاملا شبیه هم عمل میکنند) را هم زیرسوال میبرد و میگوید غمی که در مغز یک بومی آمازون ساخته میشود ممکنست هیچ شباهتی به تجربه ی حسی یک استاد هاروارد از غم نداشته باشد.
فلدمن میگوید ما میتوانیم هیجاناتمان را براساس انتظارات و پیشبینی هایمان بسازیم چون مغز ما بیش از اینکه یک دستگاه محاسبه و تصمیمگیری باشد یک دستگاه پیشبینی ست.
مثلا مغز ما برای زدن توپ پینگ پنگ با راکت در آن نیم ثانیه،محاسبه نمیکند بلکه تنها محل فرود توپ را پیشبینی میکند.
مادر من درعزای پدرش در اوج برانگیختگی هیجانی،گریه میکرد چون مغزش انتظار داشت که برانگیختگی هیجانی شدید او تبدیل به احساس غمی بی پایان شود ولی یک اتفاق خنده دار این برانگیختگی شدید را ناگهان از یک غم شدید به یک خنده شدید تبدیل کرد.
احساسات هیجانی ما، پدرجَد احساسات هنری ما هستند پس احتمالا ما میتوانیم با احساسات هنری مان هم همان کاری را بکنیم که با احساسات هیجانی مان میکنیم یعنی میتوانیم آنها را مطابق انتظاراتمان بسازیم آنهم با تنوع و پیچیدگی بسیار بیشتری از هیجانات پایه ای مان!
آهنگ های بتهون را درنظر بگیرید آیا میتوان به سادگی گفت شادند یا غمگین؟
یا وقتی زیر گنبد شیخ لطفالله اصفهان می ایستید و به کاشیکاری هایش نگاه میکنید آیا به راحتی میتوانید بگویید چه حسی دارید؟
در یک تحقیق وقتی برای مردم ،شانزده نوع آهنگ پخش کردند و از آنها خواستند حسشان را بگویند مردم از حدود چهارصد حس نام بردند: تعالی، نوستاژی حیرت،شور،شیدایی ....
حتی ما وقتی به یک موسیقی واحد گوش میدهیم هم در زمانهای گوناگون احساسات متفاوتی را ممکنست تجربه کنیم.
اصلا بعضی احساسات هنری قابل وصف نیستند مثل لرزی که گاهی بعد از شنیدن یک موسیقی یا دیدن تابلوی مونالیزا به ما دست میدهد.
برای حل مشکل طبقه بندی احساسات هنری،راسل احساسات موسیقیایی را در یک فضای دو بعدی به دو طیف اصلی جاذبه منفی یا مثبت و برانگیختگی زیاد یا کم تقسیم کرد.
در این طیف بندی،وقتی یک موسیقی، شاد محسوب میشود که هم دارای جاذبه مثبت و هم برانگیختگی زیاد باشد.حس نگرانی در موسیقی با جاذبه منفی و برانگیختگی بالا و حس آرامش در موسیقی با جاذبه مثبت و برانگیختگی پایین تشخیص داده میشود و وقتی،هم جاذبه هیجانی موسیقی منفی باشد و هم برانگیختگی آن پایین حس شود آنگاه موسیقی را غمناک حس خواهیم کرد.
این تقسیم بندی طیف گونه خیلی بهتر از تقسیم بندی کلاسیک است ولی باز هم خیلی از آدمها نمیتوانند هیجاناتی که در هنر حس میکنند را به همین سادگی در یکی از این چهارطیف قرار دهند چون ما خیلی بیش از آنکه بتوانیم تصورش را بکنیم،در احساساتمان تنوع داریم.
همانطور که با آرد و روغن و شکر،هزارجور نان و حلوا و کلوچه میتوان پخت مغز ما هم در کار ساخت احساسات هنری اش، هزاران دستپخت و انتخاب دارد.
مثل سایر هیجانات،مغز میتواند احساساتش از هنر را هم بسته به انتظاری که از یک اثر هنری دارد به هزاران شکل مختلف بسازد و بپزد.
برای مغزِ من،آبریزگاه مارسل دوشان،نه یک هنر مفهومی،بلکه فقط یک توالت به دردنخورست ولی برای مغز دوست هنرمندم که عاشق دوشان است، همان توالت،شاهکاریست که با آن دچار لرز هنری میشود.
همین توالت را اگر هنرمند دیگری در نمایشگاهش بگذارد حتی برای دوست هنرمندم یک کار تقلیدی چندش آور خواهد بود چون توالت دوشان فقط یک بار فرصت تبدیل شدن به هنر را دارد آنهم فقط توسط خود دوشان نه کس دیگری!
پس هنر میتواند زیبا نباشد اگر انتظار هنربودن از آن داشته باشیم.
ادامه دارد
/channel/draboutorab
عصب شناسی هنر قسمت چهارم
نمیدانم فیلم ارّه را دیده اید یا نه؟
صحنه ارّه کردن آدمها بقدری هنرمندانه کارگردانی شده است که مو بر تن آدم سیخ میشود.
رمانهای جنایی آگاتاکریستی هم واقعا هنرمندانه نوشته شده اند.
چهره گودزیلا هم به طرز هنرمندانه ای توسط توشی میتسو، زشت و چندش آور طراحی شده است.
چطور ممکنست چندش آورها،جنایتکارها و زشتها هم هنرمندانه باشند؟
چرا بسیاری از هنرمندانه ترین فیلمها و رمانها آنهایی هستند که سیاه و ترسناک و رازآلودند؟
رابطه هنر با وحشت و راز و چندش و زشتی و فیلم ارّه چیست؟
برای پاسخ به این سوال که مغز ما چطور صحنه ارّه کردن را هنرمندانه میبیند باید به تاریخ چند میلیون ساله مغز نگاه کرد.
درک هنر در مغز ما ساز و کار پیچیده ای دارد همان طور که درکِ پدرجدِ هنر یعنی زیبایی، ولی نباید این پیچیدگی را با شلختگی عوضی گرفت اینکه فیلم ارّه هنرمندانه است دلیلی بر این نیست که لگن توالت مارسل دوشان هم یک اثر هنریست.
گورخر زیباست و کبوتر زیباتر از کرکس است و چهره ی مادربزرگمان با همه ی چین و چروکش برایمان زیباست چون حتما یکی از قوانین عصبشناسانه زیبایی، آنها را برای مغز ما زیبا کرده،نه به این دلیل که زیبایی تنها یک چیز قراردادی و دلبخواهیست.
گالتون پسرعمه داروین فکر میکرد شاید بشود از روی چهره،جنایتکار بودن آدمها را تشخیص داد.
او با دوربین عهدِبوقش به زندان جنایتکاران رفت و از سی نفر ازآنها عکس گرفت و بدون اینکه فیلم دوربین را عوض کند ،سی عکس از سی جنایتکار را روی هم انداخت ولی برخلاف انتظارش بعد از ظهور عکس،معدل چهره این سی جنایتکار به جای یک چهره هیولایی یک چهره ی زیبای رویایی بود.
درواقع گالتون خیلی اتفاقی یکی از قوانین زیبایی را در مغز ما کشف کرد: معمولی و معدل بودن!
معمولی و متوسط بودن برخلاف تصور رایج، زیباست چون میتواند نشانه ای از کم نقص بودن ژنهای ما باشد.
زیبایی و هنر پر از قوانین عصبشناسانه ای هستند که منتظرند کسی چون گالتون آنها را کشف کند.
مثلا بعضی نقصها بعضی صورتها را زیباتر میکنند همانطور که چین و چروک، صورت مادربزرگی که دوستش داریم را زیباتر میکند، همانطور که دماغ بزرگ کاریکاتور ،نقاشی را جذاب تر میکند.
راه راه های تکراری، هم گورخر را زیباتر میکنند هم لباس تیم یوونتوس را همانطور که حروف و کلمات تکراری در قافیه و ردیف، شعر را زیباتر میکنند.
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
زیباترست از
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
روز وداع یاران کز سنگ ناله خیزد
چون تکرار برای مغز ما زیباست حتی اگر سه حرف آخر با"ران" باشد.
تکرار برای مغز ما زیبا شده احتمالا چون در تاریخ تکاملی ما نشانه امنیت و بقا بوده است.
وقتی هر روز آفتاب از شرق طلوع میکند و هر روز از غرب غروب میکند و هرسال بهار تکرار میشود و سالها و قرنها و نسلها، همه چیز دوباره و دوباره مثل همیشه تکرار میشود یعنی زندگی در حالت عادی و امن خود در جریان است و به همین دلیل،خورشید گرفتگی یکی از ترسناکترین اتفاقات در دنیای قدیم بوده است.
چهره ای که فقط کمی از آن را از پشت پنجره ببینید زیباتر از تمام آن به نظر میرسد،چون پنهان بودن برای مغز ما زیباست.
مغز ما از کودکی قایم باشک بازی را دوست دارد چون از همان هزاران سال پیش گاهی یک رد پا میتوانسته ما را به یک شکار خوب یا جفت خوب یا حتی یک سرزمین جدید برساند پس حل معماهای رمانهای آگاتا کریستی برای ذهن ما زیبا میشود حتی اگر درباره یک جنایت چندش آور باشد.
شاید از همان میلیونها سال پیش که اجدادمان روی درختها دنبال میوه های پنهان شده لای برگها میگشتند و از پیدا کردن آنها لذت میبردند،مغز، کارِ سیم کشی مدارهایی برای زیبا دیدن چیزهای پنهانی را شروع کرده باشد.
پس نباید تعجب کنیم که چرا استعاره یعنی شناختن یک چیز از روی نشانه های پنهان آن و نه خود خودش کلام ما را زیباتر میکند.
اگر بایزید بسطامی بجای اینکه بگوید
به صحراشدم عشق باریده بود
میگفت:
به صحرا شدم به یاد عشق افتادم
دیگر کلامش به این زیبایی نبود چون دیگر زیبایی آن استعاره پنهان،مغز ما را قلقلک نمی داد.
ساز وکار مغزی درک هنری بودن یک اثر هم به همین پیچیدگی درک زیبایی در مغزست.
نقاشیهای سبک انتزاعی باخطها و لکه هایی که شبیه هیچ چیز نیستند زیبا و هنرمندانه هستند شاید چون مغز ما در رنگها و نقشهای آنها به دنبال زیبایی پنهان شده ای میگردد.
یا لبخند ژکوند را زیبا و هنرمندانه میبینیم شاید چون هربارکه به آن نگاه میکنیم میپرسیم چه رازی در پس این لبخند پنهان شده است؟
ما از فیلم ارّه و هزارچیز عجیب و غریب دیگر درک هنرمندانه داریم نه چون هنر یک قرارداد فرهنگی و دلبخواهیست بلکه چون هنر،حاصل یکی از پیچیده ترین فرآیندهای تکاملی مغزست.
ولی مغز ما چگونه از آهنگ غمناک و فیلم ترسناک لذت میبرد؟
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
عصبشناسی هنر قسمت دوم
آیا هنر در ذات و ژنهای ماست یا فرهنگ و محیط هستند که مدارهایش رابعد از تولد در مغز ما سیمکشی میکنند؟
میدانم در کشوری که همه چیز به طرز احمقانه ای سیاسی میشود، نسبت دادن سبکهای هنری به سیاست، بوی روزنامه های عصر را میدهد ولی باور کنید نه تنها سبک های هنری بلکه علم عصبشناسی هنر هم مسأله ای کاملا سیاسی- تاریخی ست.
تا قبل از اینکه کتاب لوح سپید استیون پینکر را بخوانم نمیدانستم که نه تنها جریانات اجتماعی بلکه جریانات علمی و هنری در قرن بیستم هم تحت تاثیر جریانات سیاسی قرار داشته اند.
باورش سختست ولی حتی اینکه طرفدار کدام سبک هنری یا کدام نظریه عصب شناسی هنر باشید ممکنست بستگی به این داشته باشد که نه فقط خودتان بلکه فقط استاد یا استاد استادتان طرفدار کدام یک از دو اردوگاه چپ یا راست بوده باشند.
فرض کنید در آمریکا زندگی میکنید و آرمانتان رسیدن به دنیایی کاملا عادلانه است یا فمنیست دوآتشه ای هستید که بر علیه کلیشه های جنسیتی مبارزه میکنید و حالا مثلا در دانشگاه هاروارد در رشته روانشناسی یا عصب شناسی قبول شده اید.
آیا ترجیح میدهید با کسی مثل دکتر پینکر محافظه کار که مخالف لوح سپیدست، پایان نامه بگیرید یا ترجیح میدهید با استادی که معتقدست میتوان بچه ها را مثل خمیر بازی به هرشکلی در آورد و مثلا بعد از بیست سال از یک بچه هنرمند یا سیاستمدار یا دانشمند یا قهرمان المپیک یا قاتل سریالی ساخت همکاری کنید؟
اگر آدمها لوح سپیدی باشند که بتوان با تربیت صحیح از آنها اینشتین و موتسارت و گاندی ساخت آنوقت میتوان امیدوار بود که روزی دنیا کاملا عادلانه شود و سیاه و سپید و فقیر و غنی و زن و مرد دیگر معنای سابق را نداشته باشد.
پینکر شرح میدهد که چگونه در دهه هفتاد،دانشمندان طرفدار نظریه لوح سپید دانشگاه ها را قبضه کرده بودند و خواندن کتاب سوسیوبیولوژی ادوارد ویلسون استاد زیست شناسی دانشگاه هاروارد در مرام آنها حکم ارتداد را داشت.
چپها کلاسهای ویلسون پیرمرد را به هم میزدند و آب گند روی سرش خالی میکردند فقط به جرم اینکه کتابی نوشته بود که در آن با مقایسه رفتارهای اجتماعی مورچه ها و شامپانزه ها با آدمها ،احتمال وجود ژنهای رفتاری مشترک بین ما و حیوانات را مطرح کرده بود و در آخر احتمال داده بود بعضی از رفتارهای ما از جمله شهودهای اخلاقی ممکنست در طی تکامل شکل گرفته باشد و ذاتی باشند نه فرهنگی و اکتسابی!
استادان زیست شناسی و عصب شناسی چپگرا و لشگریان و نوچگان نظریه لوح سپید در دانشگاه هاروارد،بیانیه ی بلند بالایی علیه او صادرکردند که میگفت کتاب ویلسون جبرگرایانه است و تلاش میکند تا نابرابری های اجتماعی و نژادی و طبقاتی موجود را از طریق ژنتیک و تکامل توجیه کند،راهی که به اتاق های گاز نازیسم ختم خواهد شد.
کتاب ژن خودخواه ریچارد داوکینر هم از حمله لشگریان لوح سپید،مصون نماند،چون به قول آنها، داوکینر در کتابش جسم و جان مارا به ژن فرو میکاست و نقش فرهنگ و تربیت را نادیده میگرفت.
مشکل آنها این بود که اگر ژنها اینقدر در رفتار ما مهم باشند پس دیگر چگونه می توان دنیا را به جایی کاملا برابر و بدون تبعیض تبدیل کرد؟
مشابه همین جدال در دنیای هنر هم در جریان بود و سبک های هنری هم وارد این دعوا شدند.
آن دسته از هنرمندانی که میگفتند سلیقه هنری و بالاتر از آن خود زیبایی کاملا یک قرارداد فرهنگی ست، به کمک چپها و با همان استدلالهای طرفداران لوح سپید به جنگ آنهایی رفتند که میگفتند هنر و زیبایی در ذات و ژنهای ماست و از بدو تولد وجود دارد و نمیتوان یک کاسه توالت را فقط چون مارسل دوشان آنرا در گالری اش گذاشته زیبا یا هنرمندانه دانست.
طرفداران نظریه فرهنگی و اکتسابی و قراردادی بودن هنر و زیبایی برای این ایراد ذات گرایان پاسخی نداشتندکه میپرسیداگر درک هنر یا زیبایی نیاز به هیچ ساز و کار ذاتی در مغز ما ندارد و فقط یک قرارداد اجتماعی ست چرا قبیله های دورافتاده آفریقا هم با موسیقی شش و هشت مثل ما یا ژاپنی ها میرقصند و مثل ما احساس میکنند که آهنگ برنادت غمناکست.
این ایرادها از همان جنسیست که به طرفداران لوح سپید وارد است مثل اینکه:
اگر همه تفاوتهای زن و مرد، ناشی از کلیشه های فرهنگ جنسیت زده ماست چرا تمایل جنسی آدمها را نمیشود عوض کرد؟
یا اگر عاطفه و خشونت در مرد و زن ذاتی جنسشان نیست چرا نود و هشت درصد قاتلهای دنیا مرد هستند؟
یا اگر تنها فرهنگ، مغز ما را سیمکشی میکند و میتوان با تربیت از یکی هیتلر و از دیگری گاندی ساخت چرا دوقلوهای همسان جدا شده از هم که هرگز یکدیگر را ندیده اند، بالای نود درصد موارد شخصیت و هوشی عینا شبیه بهم دارند و حتی نود درصد موارد هردو به یک حزب سیاسی رای میدهند؟
ولی هنرمندان طرفدار لوح سپید بازهم از زبان سهراب میخواندند
پس چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
و چرا میگویند که کبوتر زیباست؟
ادامه دارد
/channel/draboutorab
https://telegra.ph/%DA%AF%D8%B1%D8%A8%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%82-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%DA%A9-02-24
/channel/draboutorab
ایرانیت
چندی پیش ویدئویی دیدم از خانمی روشنفکر که در آن از زن زندگی آزادی میگفت،ولی آن چیزی که مهم بود نه حرفهای او بلکه پدرش بود،او دختر کسی بود که رکورددار صدور حکم اعدام در ایرانست.
و البته داستان این خانم تنها یک استثنا نیست.
هر روز عکسهای بچه هایی افشا میشود که علیرغم پینه ی پیشانی پدرانشان درحال خوشگذرانی یا همان نوع زندگانی هستند که ایرانیهای معمولی دارند، همان که هزار سال پیش خیام شعرش را میگفت و کمابیش هنوز هم در ایران ادامه دارد.
چرا پدرهای پیشانی پینه بسته ی ایرانی علی رغم میلشان نمیتوانند فرزندانشان را شبیه خودشان بار بیاورند ولی مفتی های عربستان میتوانند؟چرا حتی در متعصبانه ترین دوران ایران هم ایرانی انتحاری نداشتیم؟
داستان فقط چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند نیست قصه اینست که هیچ ایرانی حتی اگر رکورددار اعدام هم باشد نمیتواند درایران بچه اش را طوری بزرگ کند که انگار حافظ و خیامی وجود نداشته است.
در اینکه زمانه،زمانه دیگریست و مثل سابق نمیشود بچه ها را در اکواریوم بزرگ کرد شکی نیست ولی بگذارید برای اینکه منظورم را برسانم قصه را با آوردن شاهدی از آنور آب ،روشن تر کنم.
چرا ایرانیهای مهاجری که سالها دور از ایران زندگی میکنند هنوز دغدغه ایران را دارند؟
چرا هنوز اسم بچه هایشان ایرانیست؟چرا هنوز مهمترین عیدشان نوروزست؟
چرا ایرانی بودن حتی در نسلهای دوم مهاجران هم ادامه پیدا میکند؟
یکی از دوستانم که در فرانسه زندگی میکند تعریف میکرد که پسر دبستانی اش به مادرش گفته است: فکر نکنم من هیچ وقت ازدواج کنم چون در مدرسه های فرانسه هیچ دختر ایرانی پیدا نمیشود.
از این طرف آب هم مثالهای زیادی وجود دارد.
چرا خیلی از روحانیان ایرانی باید اینهمه با مستی و دلدار و خال لب شعر بسازند؟چرا مفتی های الازهر شعر عاشقانه نمی گویند؟چرا بایزید و مولانا ایرانی اند؟
اصلا آیا وجود اینهمه گرایشهای عرفانی حتی در بین فقیهان ایران اتفاقیست؟
آیا اینها مربوط به روح جمعی ایرانی ما نیست؟
اصلا آیا واقعا ملتها روح دارند؟
دکتر اسلامی ندوشن در مقاله"ایران و تنهائیش" میگوید ایران چون مرز در آمیختن تمدنهای شرق و غرب بوده یاد گرفته برای بقا در چنین جغرافیایی،خودش را با هر کس و ناکسی سازگار کند و این خوی سازشکاری گرچه گاهی به دورویی تعبیر شده ولی به تعبیر ندوشن این تساهل تنها راه نجات ایران بوده است چون ایران برای ایرانی،چون ظرف چینی شکستنی ارزشمندی بوده که برای نجاتش مجبور بوده حتی با امثال عرب و مغول هم مماشات کند.
تا قبل از اینکه کتاب" قانون سازان و قانون شکنان "میشل گلفاند را بخوانم فکر میکردم این حرفها از جنس همان احساسات رومانتیک و ناسیونالیستی خامیست که فقط به درد تسکین زخمها و عقده های تاریخی ما ایرانی ها میخورد ولی این کتاب نظرم را کمی عوض کرد.
نویسنده بر روی تفاوت های فرهنگی و اخلاقی ملل مختلف تحقیق کرده و البته با ساده سازی، تحقیقش را روی دو خصوصیت سختی و سستی فرهنگی متمرکز کرده است!
او از ۷۰۰۰ نفرازمردم ۳۰ کشور درباره جهان بینی ،میزان آزادی ها،محدودیت های اجتماعی و هنجارها و مجازات های کشورشان و میزان رعایت آنها توسط مردم سوال کرده و در نهایت ملتها را در بین دو طیف سست و سخت درجه بندی کرده است.
سستی فرهنگی یعنی بی قیدی و کم تعصبی و بی قانون تر بودن و کمتر مذهبی بودن و غریبه ها را بیشتر پذیرفتن و اهل تساهل بودن و سختی فرهنگی هم برعکس آنست.
هلند و برزیل و نیوزلند، جزو سست ها و آلمان و هند و چین و سنگاپور و ژاپن جزو سخت ها هستند.
مثلا در سنگاپور انداختن آدامس روی زمین جرم است و در ژاپن مردم استادیوم ها را بعد بازی تمیز میکنند ولی در نیوزلند ادرار کردن مست ها کنار خیابان هم عیبی ندارد.
مشخص شده جمعیت زیاد،تهدیدهای تاریخی و جنگها،منابع محدود،کم آبی،باعث سختتر شدن ملتها میشود و برعکس ملتهایی که پٰر آبند و در امن و امانند و تنوع قومی و زبانی و فرهنگی دارند،فرهنگ نرم و سست تری خواهند داشت.
این یعنی زیست تاریخی و جغرافیایی ملتها بر روانشناسی آنها اثر میگذارد،اثری که میتواند حاصل اتفاقات قرنها پیش باشد.
پس اگر بعضی ملتها سست تر و بعضی سختترند چرا بعضی عاشق تر بعضی عاقلتر و بعضی شاعرتر نباشند؟
این تحقیق در ایران انجام نشده ولی شاید روزی تحقیقی معلوم کند که ایران روحی دارد که به قول ندوشن تنها در ایرانی پیدا میشود.
شاید همین روح ایرانیست که آخرِهمه ماجراهای ایران را با مدارا تمام میکند و حتی نوادگان چنگیز را عاشق حافظی میکند که میگوید
آسایش دو گیتی تفسیر این دوحرفست
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
شاید همین روحست که سبب میشود دانه های تعصب در ایران حتی اگر جوانه هم بزنند،هرگز درخت نشوند،همان روح ایرانی که حتی اگر پشمینه پوش تندخوی ش آن را پس بزند در دخترش حلول میکند و از زن زندگی آزادی خواهدگفت.
/channel/draboutorab
نویز
چند ماه پیش که پدرم دچار مشکل قلبی شد یک متخصص میگفت همین امروز پدرت باید عمل شود و دیگری میگفت مبادا زودتر از یک هفته عملش کنی و البته هردو از بهترین متخصصین قلب بودند.
اگر دو پزشک تشخیصهای مختلفی برای شما بگذارند حتما یکی از آنها اشتباهست پس چرا گاهی ما پزشکان در درمان یک بیمار مشترک اینهمه اختلاف سلیقه داریم؟
ما پزشکان نه تنها با همکارانمان بلکه گاهی حتی با خودمان هم اختلاف نظر داریم و نظر امروزمان درباره یک مریض با نظر فردایمان فرق میکند.
آیا این مشکل فقط در پزشکی وجود دارد؟
در آمریکا دقت تشخیص سرطان بدخیم پوستی ملانوم بین پاتولوژیستها فقط ۶۴درصدست که یعنی یک سوم خطا وجود دارد.
در تشخیصهای روانپزشکی وضع ازین هم بدترست.
ولی چرا؟
دنیل کانمن تنها روان پژوهیست که نوبل اقتصاد گرفته و تخصصش در پیدا کردن خطاهای ذهن بشر است.
او در کتاب اولش تفکر سریع و کند از سوگیری های شناختی و در کتاب جدیدش از نویز می گوید.
نویز، سوگیری نیست بلکه نوعی بی ثباتی و لغزش ست.
کانمن با یک مثال فوق العاده زیبا همان اول کتاب فرق نویز و سوگیری را شرح میدهد.
وقتی چندبار به یک سیبل تیراندازی کنید اگر بیشتر تیرها به جای خوردن به مرکز سیبل به یک گوشه مثلا راست و پایین سیبل خورده باشد شما یا لوله تفنگتان کج است یا چشمتان منحرفست و این سوگیریست.
ولی اگر تیرهای شما، یکی وسط یکی راست یکی چپ یکی بالا یکی پایین بخورد آنوقت یعنی شما دستتان میلرزد و نویز دارید.
کانمن میگوید پزشکی نویز دارد چون نوعی قضاوتست و هرجا قضاوت هست نویز هم هست.
برای همه ما پیش آمده که نظرمان درباره کسی یا فیلمی یا تیمی در عرض یک هفته عوض شود چون نویز در سرشت ماست.
رای های قضات برای یک پرونده مشابه حتی در آن طرف آب اختلافات عجیبی دارند.
اینکه زیبا رویان حکم سبک تری از قاضی ها بگیرند به گردن سوگیریست ولی اینکه در یک پرونده مشابه یک قاضی حکم به آزادی با وثیقه دهد و دیگری برای همان پرونده ده سال حبس ببرد یعنی قضاوت نویز دارد.
نویز یعنی یک قاضی با تجربه همیشه رای های بعد از ناهارش ملایمتر از رای های قبل از نهارش باشد و تب کردن بچه قاضی صبح دادگاه و باختن تیم مورد علاقه اش در شب قبل دادگاه روی نتیجه قضاوتش اثر بگذارد.
قضاوت دقیقا مثل پرتاب آزاد توپ بسکتبال به سمت حلقه است که هیچوقت دقیقا مثل پرتاب اول در نمی آید و این بی ثباتی نه تنها در قضاوت بلکه درضربان و فشار خون ما هم وجود دارد.
قضاوت که در پزشکی نامش تشخیص است به حس و حال ما،آب و هوا و اتفاقات شب قبل وابسته ست حتی اگر باتجربه ترین پزشک عالم باشیم.
پزشکان در انتهای روز بیشتر آنتی بیوتیک و مسکن مینویسند و واکسن و تست غربالگری کمتری تجویز میکنند و قاضی ها در روزهای گرم بیشترِ درخواستهای پناهندگی را رد میکنند.
ولی راه حل چیست؟
برای کم کردن سوگیری آموزش بسیار مفیدست ولی برای کم کردن نویر که فقط با آمارگیری پیدا میشود و جزو سرشت ماست چه میتوان کرد؟
البته هرچه باتجربه تر و ماهرتر باشید نویز شما کمتر میشود ولی این کافی نیست کانمن میگوید بهترین راه همانست که مردم وقتی به تصمیم پزشکشان شک میکنند انجام میدهند:
مشورت با چند نفر دیگر!
ولی ما پزشکان چه باید بکنیم تا نویز کمتری داشته باشیم؟
کانمن میگوید سراغ بدل برویم چون گاهی مدل بدلی ما بهتر از ما میتواند تصمیم بگیرد.
در بررسی ها مشخص شده پیروی چشم بسته از قواعد ساده ای که خودمان نوشته ایم ممکنست بهتر از خود خودمان کار کند یعنی الگوریتمی که یک استاد ام اس برای درمان بیماران ام اس نوشته از خودش دقیقتر عمل میکند.
با جایگزینی مدل استاد به جای خود استاد گرچهظرافت های فکری استاد حذف میشود ولی نتیجه کار بهتر میشود چون حذف نویز انسانی،نادیده گرفتن ظرایف را جبران میکند.
اینجاست که سادگی از پیچیدگی دقیق تر عمل میکند
در یک تحقیق قضایی دیده شد که لحاظ کردن تنها دو فاکتور سن و سابقه جنایی برای تصمیم درباره قبول یا رد وثیقه برای متهم ،خیلی نتایج بهتری دارد از زمانی که یک قاضی بسیار باتجربه با لحاظ کردن فاکتورهای بسیار ظریف برای متهم تصمیم بگیرد چون الگوریتم ساده با وجود نقایصش برخلاف قاضی با آب و هوا و گرسنگی نویزی نمیشود.
خوبی اینکه با الگوریتم تصمیم بگیریم که برای مریض چه دارویی شروع کنیم اینست که دیدن ویزیتور زیبای فلان دارو درست قبل از ویزیت بیمار و سیر یا گرسنه بودن پزشک ،دیگر نمیتواند روی قضاوت او برای انتخاب دارو اثر نویزی بگذارد.
الگوریتمها هرچقدر نقص داشته باشند همیشه باثباتند به همین علت کتابهای پزشکی پر از الگوریتم و گایدلاین ست.
کاش سیاست هم در ایران،حالا که انگار سیاستندارانش به طرز عجیبی هدفشان بدتر کردن همیشگی اوضاعست، الگوریتمی داشت و میتوانستیم حدود بدبخت تر شدن فردایمان را تخمین بزنیم چون همیشه تحمل الگوریتمهای اشتباه راحتتر از تحمل آدمهای اشتباهست.
/channel/draboutorab
پیش از آنکه بدانی(قسمت اول)
رفیقی داشتم که از وقتی او را میشناختم در فکر پولدار شدن بود.
هر ماشین مدل بالایی را میدید به من میگفت یک روزی سوار چنین ماشینی خواهم شد.
این را نمیگویم که بدی اش را گفته باشم اتفاقا راستگو ترین و صادق ترین کسی بود که در عمرم دیده بودم.
رفیق ما عاشق دختر یکی از پولدارترین آدمهای شهر شد و با او ازدواج کرد و به آرزوهایش رسید.
همیشه سر به سرش میگذاشتم که عاشق پول آن دختر شدی نه خودش و او با قاطعیت میگفت نه عاشق خودش شدم و راست هم میگفت و می دانستم اهل دروغ گفتن نبود.
ولی چرا از بین این همه دختر فقیر و معمولی در شهر،عاشق پولدارترین شان شده بود؟
من تا وقتی کتاب جان بارگ را نخوانده بودم معنای اتفاقی که برای رفیقم افتاده بود را نمی فهمیدم.
جان بارگ متخصص ذهن ناخودآگاه است و صفحه صفحه کتابش " پیش از آنکه بدانی" مملو از تحقیقاتیست که هوش از سر آدم میبرد.
اینکه ما خیلی از کارهای روزمره را ناخودآگاه و غیر هوشیارانه انجام میدهیم چیز عجیبی نیست مثلا اول که گواهینامه میگیریم مجبوریم که روی کلاج و ترمز هوشیارانه فکر و تمرکز کنیم ولی پس از مدتی، رانندگی را میتوانیم به ناخودآگاهمان بسپاریم.
درواقع تا همین اواخر،بیشتر متخصصین اعصاب باور داشتند برای اینکه کاری را بتوانیم غیر هوشیارانه و ناخودآگاه انجام دهیم باید اول هوشیارانه آن را خوب یاد بگیریم و تمرین کنیم ولی جان بارگ میگوید ماجرا اصلا چیز دیگریست و تعریف میکند که چگونه راز ناخودآگاه را بعد از یک خواب عجیب کشف کرده است او در خواب میبیند که تمساحی در آب درحالی که سر و چشمانش بیرون از آب است به او نزدیک میشود و ناگهان وقتی به او میرسد تمساح برعکس میشود و شکمش را به او نشان میدهد جان بارگ ناگهان از خواب می پرد و بلافاصله جواب معمایی که سالها به دنبال جوابش بوده را پیدا میکند.
او میفهمد که داستان مثل شکم تمساح برعکس است یعنی اول در آدمها فقط ناخودآگاه وجود داشته و بعد خودآگاهی اضافه شده است او میفهمد که اصل، ناخودآگاه است و قصه رانندگی نا خودآگاه تنها یک استثنای گمراه کننده است.
در واقع هوشیاری و خوداگاهی یک آپشن اضافیست که در طی تکامل بر روی ناخودآگاه ما که پایه ذهن ماست اضافه شده است.
اولین شواهد این فرضیه را لرمیت عصب شناس کشف کرد.او بیماری داشت که دچار حالت عجیبی بود وقتی لرمیت جلوی چشمش برای او در لیوان،آب میریخت او فورا تا قطره آخر آن را مینوشید و اگر لرمیت صدبار دیگر برای او آب میریخت بازهم حتی اگر شکمش از آب پر شده بود و به تهوع افتاده بود حتی برای بار صدم ، به محض ریختن آب در لیوان،آن آبرا هربار سر میکشید یا وقتی لرمیت او را به اتاق خواب خانه خودش می برد او بدون هیچ سوالی شلوارش را در میآورد و بی تعارف زیر پتو میرفت و میخوابید یا وقتی او را به مزرعه ای میبرد و بیل داخل خاک را به او نشان میداد او بدون معطلی آنقدر کار باغبانی را ادامه میداد تا بیل را به زور از او بگیرند.لرمیت که دسترسی به سی تی اسکن و ام آر آی نداشت سالها بیمار را تحت نظر گرفت تا بیمار به مرگ طبیعی فوت کرد آنوقت سراغ مغزش رفت و فهمید ناحیه پیش پیشانی مغز وی به علت سکته مغزی دچار آسیب بوده است.
بیمار لرمیت همه کاری میکرد بدون آنکه خبر داشته باشد چرا آن کارها را میکند.
در بیماران کورساکوف که صدمه در ناحیه هایپوکامپ وجود دارد اگر به آنها تصاویری از دو نفر را نشان دهند و داستانی از بدیهای نفر اول و خوبیهای نفر دوم برایشان تعریف کنند و فردا از آنها بپرسند که آیا یادتان هست دیروز درباره این دونفر چه حرفهایی زدیم مطلقا هیچ چیز به خاطر نمی آوردند ولی اگر آن دو تصویر را نشانشان دهند و بپرسند به نظرتان کدام آدم خوب و کدام بدست؟ درست جواب خواهند داد بدون اینکه بدانند چرا در مورد آن دو نفر چنین قضاوتی می کنند.
ناخودآگاه ما همه افکار و آرزوها و هدفهای ما را زیرنظر دارد و مدارهای مغز ما را در جهت دستیابی به آن هدفها و آرزوها و پیدا کردن جوابها وقتی که اصلا به آنها فکر هم نمی کنیم هدایت و برنامه ریزی میکند.
ارشمیدوس وقتی در وان حمام قانون فیزیک را کشف کرد و لخت در شهر سیراکیوس چرخید و داد زد یافتم یافتم اصلا بخاطر کشف قانون ارشمیدوس به حمام نرفته بود.
اینشتین موقع ریش زدن فرمول مشهورش را کشف کرد و فرمول بنزن توسط آگوست ککوله شیمی دان آلمانی وقتی کشف شد که وسط تفکراتش برای کشف فرمول بنزن به خواب رفت و در خواب ماری را دید که دارد دمش را میخورد و وقتی بیدار شد فهمید فرمول بنزن حلقه ایست.
ما حتی در خواب هم مشغول حل کردن مسایل و مشکلات آینده مان هستیم مثلا دیده شده اگر در مرحله خواب عمیق در گوش افراد درباره مشکلات روزمره آنها بلند صحبت کنند وقتی صبح آنها بیدار میشوند خواهند گفت خواب همان چیزهایی را دیده اند که در گوششان زمان خواب زمزمه شده است.
ادامه دارد....
/channel/draboutorab
دنیای کوچک کوچک ما
چند ماه پیش به همراه خانواده در جایی کنار جنگلهای مازندران حسابی مشغول خوشگذرانی بودم تا اینکه صبح روز پنجم سفر پدرم دچار درد قلبی شد و او را به نزدیکترین شهری که بیمارستانش بخش قلب داشت رساندم و نوار را که دیدم فهمیدم که پدرم دچار سکته قلبی شده و درحالی که با خودم فکر میکردم در این شهر غریب وسط این بیمارستان ناآشنا چه کنم ،همان پرستاری که آمده بود سِرُم پدرم را وصل کند چشمانش را گرد کرد و گفت:
ـ دکتر! شما هستید؟
- خانم عبدی اینجا چکار میکنید؟
-من انتقالی گرفتم و از تهران آمده ام اینجا! نگران نباشید همه کارهای بابا با من!
در آن اوضاع قمر در عقرب آنهم در آن شهر غریب این بزرگترین شانس عمرم بود.
پدر را به سی سی یو بردیم و نگاه کردم ببینم دکتر قلبش کیست یادم افتاد من دو همکلاس شمالی دارم به اولی زنگ زدم و فهمیدم رییس بیمارستان را میشناسد با دومی تماس گرفتم او هم متخصص قلب بابا را میشناخت و خلاصه هم رییس بیمارستان هم متخصص قلب بابا هم پرستارش با یک واسطه آشنا در آمدند.
روز بعد وقتی می خواستم با راننده آمبولانسی که قرار بود پدرم را با آن به تهران ببریم قرار و مدار بگذارم، کسی که پیش از من در حال چانه زدن با راننده آمبولانس بود فریاد زد:
دکتر اینجا چه میکنی؟ تو رو خدا به دادم برس!
پسر یکی از بیمارانم بود که سالها بود او را ندیده بودم پرسیدم :اینجا چه میکنی؟
گفت کارگر پدرم از بلندی افتاده و کمرش درد میکند، با او به اورژانس رفتم و عکسهایش را دیدم و خوشبختانه مشکلی نداشت.
پدر را به تهران منتقل کردیم و در بیمارستان جدید به محض ورود،یکی از استادان سابقم بر بالین پدر، سبز شد.
پیدا شدن سر و کله اینهمه آشنا در قله قاف زندگی حتما برای شما هم اتفاق افتاده است.
یکی از همکلاسیهایم که کارمند بانک است تعریف میکرد که یکی از معلمهای دوران راهنمایی مان که اتفاقا سیلی آبداری هم از او خورده بود را بعد از سی سال وقتی برای وام به او مراجعه کرده بود دیده است.
داستان چیست؟
من قبلاً پیدا کردن چنین آشنایی هایی را به گردن تقدیر می انداختم تا اینکه فهمیدم در اینباره تحقیقات جالبی انجام شده و قانونی سر انگشتی به اسم قانون درجه جدایی۶ وجود دارد.
براساس آن هر دو آدم در هرجایی از زمین که باشند با ۶ واسطه یا کمتر با هم آشنایی دوری خواهند داشت.
استنلی میلیگرام این قانون را با یک آزمایش جالب تایید کرده است.
او تعداد بسیار زیادی نامه را میان افراد مختلف دو شهر بسیار دور از هم در جهان پخش کرد و از گیرندگان نامه که اتفاقی انتخاب شده بودند خواست آن نامه را به دست فرد معینی برسانند.هر فرد باید سعی میکرد نامه را به کسی بدهد که فکر میکرد با فرد هدفِ نامه ممکنست آشنایی داشته باشد.نتیجه نهایی بسیار جالب بود تقریبا مسیری که هر نامه طی کرده بود با میانگین پنج و نیم نفر به دست فرد مورد نظر رسیده بود به عبارت دیگر فقط پنج نفر بین دو فردی که اصلا همدیگر را نمیشناختند و در دو شهر بسیار دور زندگی میکردند قرار داشتند همان فاصله شش آشنایی!
این آزمایش بعدها به جای نامه با ایمیل و اینترنت هم انجام شد و در فوریه سال ۲۰۱۶ فیس بوک گزارش داد که فاصله جدایی به عدد ۳.۷۵ درجه کاهش یافته است و پیشبینی کرد اگر اعضای فیسبوک به ۷.۴ میلیارد نفر برسد، این عدد به ۱.۲ درجه خواهد رسید.
داستان فقط آشنایی ساده نیست در واقع ما بنی آدم ،در دنیای امروز به گونه ای به هم نزدیک شده ایم که درحال تبدیل شدن به همان اعضای یک پیکری هستیم که سعدی آرزو میکرد،یعنی احساسات و دردها و سلیقه های یکنفر در آنور دنیا بر یکنفر در اینور دنیا اثر میگذارد و واقعا چو عضوی به درد آورد روزگار،دگر عضوها را نماند قرار.
تحقیقات جدید میگوید دوست دوست دوست شما بر هر آنچه که شما احساس میکنید و فکر میکنید و عمل میکنید بدون اینکه خودتان متوجه شوید اثر میگذارد.
در تحقیقاتی که نیکلاس کریستکیس درباره تاثیر پنهان آدمها بر یکدیگر انجام داد،مشخص شد حتی چاقی دوستِ شما بر وزن شما اثر دارد.اگر دوست شما چاق باشد احتمال اینکه شما هم چاق باشید ۵۷درصدبیشتر و اگر دوست دوست شما چاق باشد۲۵درصدو اگر دوست دوست دوست شما که هرگز او را ندیده اید چاق باشد احتمال چاقی شما ده درصدبیشتر میشود درواقع آنچه از دوستِ دوست دوست شما به شما سرایت میکند نه نوع غذاهای چاق کننده ایست که میخورید بلکه هنجارِ چاق بودن است.
وقتی پدرم بیمار بود نه فقط همسرم و دخترانم از ناراحتی من در عذاب بودند بلکه حتی بیماران و فرزندان بیمارانم هم از تاخیرهای من رنج میکشیدند.
احتمال اینکه دختر من و دختر دوست من در آمریکا هر دو طرفدار یک گروه موسیقی باشند بیشترست فقط چون پدرهایشان دوستند بدون اینکه دخترها اصلا همدیگررا دیده باشند.
حالا فکر کنید در چنین دنیایی چگونه بعضیها میخواهند تا ابد ایران را مثل یک جزیره دورافتاده منزوی اداره کنند؟
/channel/draboutorab
برای مغزها که..
چرا دهه هشتادی ها اینقدر متفاوت به نظر می رسند؟
چرا ما دهه پنجاهیها بعدباتوم خوردن از نیروی انتظامی تشکرتشکر میکردیم ولی دهه هشتادیها،حسابی از خجالتشان در می آیند؟
اولین روز مدرسه ی من با سیلی آبداری که هیچوقت علتش را نفهمیدم افتتاح شد،ولی نسل جدید با جشن شکوفه ها مدرسه را شروع کرده اند.
ما فقط یک کتاب دینی داشتیم ولی اینها به جز آن کتاب از دبستان، درس قرآن و هدیه های آسمانی هم داشتند و به جای یک ساعت کارتونی که زمان ما پخش میشد در همه کانالها حتی بین دو نیمه فوتبال ،یک نفر همیشه درحال موعظه آنهابود و حالا آقایان هاج و واجند که اینهمه پول و انرژی و کانال و کتاب درسی که از شش سالگی به خورد این نسل دادند چطور حاصلش توپ تانک فشفشه ای شده که در خیابانها نثارشان میکنند؟
چه چیزی این تفاوت بین نسلی را توجیه میکند؟
بگذارید از دهه هشتاد، چند هزار سال عقب تر برویم.
پنجاه هزار سال پیش اگر آدم فضایی ها روی زمین پیاده میشدند و به اجداد ما در آفریقا بر میخوردند احتمالا فرق زیادی بین آدمها و میمونها نمی دیدند.
پنج هزار سال پیش،آدمها بچه هایشان را در پای بت ها و فرعونهایی که میپرستیدند،سر می بریدند.
۲۵۰۰ سال پیش کم کم در یونان انقلابی فکری بوجود آمد وکشف خط و کتاب، بعضی چیزها را تغییر داد تا وقتی دستگاه بخار و چاپ و رنسانس از راه رسیدند و بالاخره این صدسال اخیری که آدمهاتبدیل به موجوداتی شدند که هرگز نبودند.
چه چیزی عوض شده و میشود؟
محیط،تربیت،زمان یا ..؟
نکند چیزی که این وسط فرق کرده مغز آدمهاست.
ولی چه چیزی میتواند اینچنین مغز ما را تغییر دهد؟
مغز یک باسواد دیگر هیچوقت به دورانی که نمیتوانسته بخواند باز نمیگردد.
بیسواد ها و باسوادها برای حل یک مسأله مشابه از مدارهای متفاوتی در مغزشان استفاده می کنند.
خط برای همیشه مغز آدمها را تغییر داد.
و خط چیست جز یک ابزار مغزی؟
سقراط با افلاطون درد دل میکرد که نوشتن ،لابد مغز آدمها را ضایع خواهد کرد چون دیگر لازم نیست همه چیز را به خاطر بسپارند.
ساعت و تقویم برای تعیین دقیق مناسبتهای مذهبی اختراع شد ولی باعث شد مغز ریاضیات را کشف کند.
ابزارها مغز مارا تغییر میدهند بدون اینکه خودمان خبردارشویم.
نیچه وقتی در آخر عمر کورشد و نتوانست با قلم بنویسد،نوشتن را با ماشین تحریر ادامه داد و دوستش متوجه شد متن کتابهای او که با ماشین تحریر نوشته شده نسبت به قبلی ها که با قلم نوشته شده محکم تر و فشرده ترست.
خود من مدتهاست فهمیده ام دیگر از لحاظ ذهنی نمیتوانم روی کاغذ بنویسم و فقط میتوانم تایپ کنم.
مارکس می گفت ابزارهاهستند که جوامع را میسازند نه آدمها و معتقد بود آسیاب بادی،جامعه فئودالی میسازد و آسیاب بخاری جامعه صنعتی.
گرامافون برای همیشه رابطه مغز ما آدمها را با موسیقی عوض کرد اجداد ما تا همین صدسال پیش احتمالا در تمام عمرشان فقط چند بار صدای ساز به گوششان میخورد آنهم اگر آدم مهمی بودند ولی امروزه گوش کودکان ما از دوره جنینی پر از نغمه های موسیقیست.
رادیو تلویزیون مدارهای شنوایی و بینایی مغزما را برای همیشه دگرگون کردند و اینترنت و موبایل از مغز بچه های ما که از کودکی با آن بزرگ میشوند احتمالا چیزی خواهندساخت که فکرش را هم نمیکنیم.
تحقیقات نشان میدهد که فهم مطلبی با گوگل کردن و خواندن از موبایل،خیلی با فهم همان مطلب باخواندن از روی کتاب،تفاوت دارد،همانطور که یادگرفتن از طریق خواندن به قول سقراط با یاد گرفتن ازطریق شنیدن،متفاوت است.
بعد از اختراع چکش، بازوها کوچک شد و بعد از اختراع اینترنت هم،حافظه ها و مغزها عوض شدند.
دختر من که از دبستان گوگل میکند هیچوقت نمیتواند مغزی مثل من داشته باشد.
دختری که عادت دارد با یک کلیک روی موبایلش آهنگ گوش دهد،هیچوقت مثل منی که با کاست ضبط صوت،بزرگ شدم،تحمل شنیدن موسیقی سنتی با یک پیش درآمد طولانی و اوج و فرود را ندارد.
حتی دیگر خود من هم تحمل موسیقی کلاسیک را ندارم و مغزم دائم وسط آهنگ کلاسیک مرا وسوسه میکند که بزنم بعدی،زیرا ابزارهایی که مغز ما با آنها کار میکنند مغزمان را متناسب با خودشان تغییر داده و میدهند.
حاکمان ما فکر میکننداگر محتوای قدیمی به زعم خودشان بهتر را به خورد دهه هشتادیها بدهند،اینها هم مثل نسلهای قبل میشوند ولی مگر میشود از مغز اینترنت محورِ نسلی که میتوانسته درباره هرچه میخواند کامنت مخالف بگذارد همان انتظاری راداشت که ازمغز من کتاب متکلم وحده خوان؟
این تفاوت چندان به محتوایی که مغز دریافت میکند ربط ندارد بلکه تفاوت به گردن ابزاریست که مغز باآن خودرا مداربندی میکند.
پدربزرگها هرچقدر هم که خرج کنند و زور داشته باشند نمیتوانند روی آیفون مغز نوه ها،برنامه کومودور ۶۴ بریزند.
با فیلتر و پارازیت،فقط محتوا تغییر میکند ولی با مغزهای جدیدی که با محتوای قدیمیerrorمیدهندچه توان کردن جز عِرض خود بردن و زحمت برای دیگران!
/channel/draboutorab
https://telegra.ph/%D9%85%D8%B1%D8%BA%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1-%DA%AF%D8%B4%D9%88%D8%AF%D9%87-%D8%B7%D9%88%D9%81%D8%A7%D9%86-10-27
/channel/draboutorab
توپ تانک..
دوم خرداد دانشجوی پزشکی بودم و با دوستان وسط جمعیت شعار اختراع میکردیم و یکی از شعارهایمان که گرفت و روزنامه ها هم آن را نوشتند این بود:
سیمای انحصاری اصلاح باید گردد!
نیروی انتظامی تشکر تشکر را هم وقتی باتوم می خوردیم فریاد میزدیم
و سال هشتاد و هشت
رای من کجاست؟
ولی چه شد که این شعار های ملایم ناگهان نه در جنوب شهر بلکه در دانشگاه شریف تبدیل شد به توپ تانک فشفشه؟
خیلی ها این تغییرات را به سادگی تنها گردن دهه هشتادی ها و نسل z میاندازند ولی به نظرم تغییرات پیچیده را نباید با دلایل ساده، سمبل کرد.
اگر مسأله فقط تغییر نسلست پس این نسلی که همه چیز را به گردنش می اندازند تا همین سه ماه پیش کجا بود؟
اصلا مگر فقط نسل جدید ازین شعارها میدهد.
حضرات مات و مبهوت به مردمی نگاه میکنند که تا قبل ازین بعد از باتوم از آنها تشکر میکردند و بخاطر دو تا تار مو، کتکشان را میخوردند و دم بر نمی آوردند ولی حالا نه فقط توپ تانک فشفشه میخوانند بلکه روسری آتش و پلیس کتک میزنند.
چرا دیگر خبری از شعارهای معتدل و راهپیمایی سکوت و آدمهای میانه رو نیست؟
چرا دیگر هیچ وسطی وجود ندارد؟
در همه جای دنیا بیشتر مردم طرفدار محافظه کاری و میانه روی و وسط ایستادن هستند پس چه شده که در ایران میانه روی تبدیل به فحش شده است؟
آقایان حالا در به در دنبال آدمهایی میگردند که شعارشان رای من کو و صدا و سیمای ما اصلاح باید گردد باشد تا با آنها مثلا گفتگو کنند ولی انگار نسل این جور آدمها از روی زمین ایران محو شده است.
میپرسند چرا همه چیز اینقدر دوقطبی شده و وسط بودن تبدیل به فحش شده است، اما فراموش کرده اند که این خودشان بودند که هیچ وقت به هیچ وسطی قناعت نمیکردند.
آنها وسط باز نمیخواستند آنها کسانی را دوست داشتند که تا آخر خط حتی تا ته دره هم از اتوبوسشان پیاده نشوند آنها هوادار میخواستند آنهم نه هوادار معمولی بلکه فقط هوادار صد آتشه ای میخواستند که مثل یک هوادار فوتبال چشم و گوش بسته طرفدار تیمشان باشد.
یادم می آید سالها پیش از طرف دانشگاه نامه ای به دستم رسید و از من در مورد یکی از همکلاسی ها که رزیدنتی قبول شده بود سوالاتی شد و احتمالا در مورد من هم از کسان دیگری همین سوالات را کرده بودند.به جز سوالاتی مثل اینکه آیا نماز میخواند و روزه می گیرد و ..یکی از سوالات این بود که آیا ایمان قلبی به اصل نظام دارد یا نه؟
این سوال را به این خاطر میپرسیدند چون نماز و روزه برایشان کافی نبود آنها از ما ایمان قلبی می خواستند.
مرد و زن مورد نظر آنها کافی نبود فقط ریش داشته باشد یا چادر سر کند بلکه میبایست طرفدار دو آتشه تیمشان باشد آنقدر که وقتی بگویند بچه ای که جسدش وسط میدان جنگ پیدا شده را سگ گاز گرفته یا خودش از پشت بام پریده و مرده باور کنند و دوباره به هورا کشیدن برای تیم آنها ادامه دهند.
حجاب و ریش و مذهب برای آنها فقط در نقش پرچم تیمشان است نه بیشتر.
روضه خوانهای آنها هم روضه امام حسین نمیخوانند لیدرهای استادیوم هایشان هستند.
آقایان سالهاست به جای کشورداری تیم داری میکنند و حالا از شعار فشفشه انگشت به دهان مانده اند.
میپرسید طرفدارانشان بعد از دیدن این همه افتضاح چطور می توانند هنوز هم طرفدارشان بمانند؟
جواب اینست به همان راحتی که من در بچگی حتی اگر استقلال در ته جدول هم بود طرفدارش می ماندم و با هزار جور استدلال به بدخواهان تیم محبوبم ثابت می کردم که استقلال ته جدولی باز هم بهترین تیم لیگ است و اگر ته جدول است بخاطر نا داوری و توطئه فدراسیونیست که دست قرمزهاست.
وقتی مساله ،قرمز و آبی میشود مهم نیست که حق با کدام تیمست و چه تیمی بهتر بازی میکند بلکه تنها چیزی که مهمست اینست که از اول طرفدار کدام تیم بوده اید.
وقتی بخواهید مملکت را مثل یک تیم فوتبال محلی و با یک سری بوقچی و لیدر اداره کنید که فقط بلدند فحشهای جدید بسازند نباید به جز صدای توپ تانک فشفشه انتظار صدای دیگری داشته باشید.
ما هرچقدر هم که فرهیخته باشیم نمیتوانیم درباره طرفداری از تیم محبوبمان منطقی باشیم و میدان سیاست در ایران هم درست به همین دام افتاده است.
سیاست در ایران سالهاست مانند یک تیم فوتبال اداره میشود آنهم فوتبالی که در آن فقط یک تیم حق دارد هوادار داشته باشد و داور و فدراسیون و بوقچی هم تنها باید از همان یک تیم حمایت کنند و فقط کسانی میتوانند به نفع تیمشان شعار دهند که طرفدار همان یک تیم باشند و تمام صندلیهای استادیوم هم تا ابد فقط باید برای هواداران همان تیم رزرو شود.
از طرفداران تیم مقابلی که داخل استادیوم راهشان نداده باشند و داور به ضررشان پنالتی گرفته و شش نفرشان را اخراج کرده باشد چه انتظاری بجز شعار فشفشه دارید؟
نکند انتظار گفتگودارید؟
آیا میتوان امیدوار بود در وقت اضافه و پیش از سوت پایان، زمین سیاست ایران از شر لیدرهای دو آتشه نجات پیدا کند؟
/channel/draboutorab
آیا ما کم هوشیم؟ قسمت دوم
آیا چون کم هوشیم، پیشرفت نمیکنیم یا چون پیشرفت نکرده ایم کم هوش مانده ایم یا هیچکدام؟
برای پاسخ به این سوال، اول باید تکلیف تست IQ را مشخص کنیم.
تست آی کیو اولین بار در سال ۱۹۱۶توسط دکتر ترمن ساخته شد.او چند آیتم که به نظرش برای موفقیت تحصیلی مهم بودند مثل قدرت استدلال،تفکر انتزاعی، محاسبه و سرعت یادگیری ...را برای این تست انتخاب کرد و هدف اصلی او غربال کردن آدمها و پیشگویی آینده آنها بود.
او انتظار داشت دختر کوچولویی که نمره ۱۷۰ گرفته بود، تبدیل به اینشتینی دیگر شود ولی بیست سال بعد او فقط در یک مغازه پشت پیشخوان پولها را میشمرد و همکلاس بیل گیتس با بیست نمرهIQ بالاتراز گیتس در یک اصطبل زیر اسبها را تمیز میکرد.
البته کسی منکر این نیست که آی کیو بالا به موفقیت کمک میکند ولی مقدار این کمک چیزی بیش از سی درصد و آنهم کمک به تحصیلات دانشگاهی یعنی همان چیزی که تست آی کیو برای سنجش آن طراحی شده، نیست.
متوسط نمره ای کیو در بین پزشکان از بقیه جامعه کمی بالاترست ولی این ربط زیادی به میزان موفقیت آنهادر طبابتشان ندارد یعنی پزشکی که آی کیو ۹۰ دارد در حرفه اش ممکنست خیلی موفق تر از پزشکی با آی کیو ۱۵۰ باشد و این یعنی آی کیو فقط یک فاکتور از میان ده ها فاکتور لازم برای موفقیت است.
مثلاً توانایی غلبه بر وسوسه اثر خیلی بیشتری از آی کیو بر روی موفقیت در آینده دارد.
دکتر میشل در سال ۱۹۷۲ یک تست شکلات خوری برای بچه ها طراحی کرد که در آن جلوی بچه ها شکلات میگذاشت و به آنها میگفت اگر بتوانید چند دقیقه دربرابر خوردن این یک شکلات مقاومت کنید آنوقت دوتا از آن را جایزه خواهید گرفت.بیست سال بعد معلوم شد کودکانی که موفق شده اند جلوی وسوسه خوردن شکلات در چند دقیقه اول را بگیرند حالا آدمهای موفق تری هستند و ارتباط موفقیت آنها با نمره تست شکلات خوری خیلی بیشتر از ارتباط موفقیت آنها با تست آی کیو ست.
اصلا به همین خاطر بعضی مراکز تحقیقاتی شروع به طراحی تست خردمندی در برابر تست آی کیو کرده اند چون مشخص شده برخلاف تصور آی کیو بالا نه تنها باعث نمیشود کمترحماقت کنیم بلکه گاهی برعکس باعث میشود بیشتر و بدتر اشتباه کنیم یا بر روی عقاید اشتباهمان با قدرت استدلال بیشتری، پافشاری کنیم.
کسی در هوش استیو جابز شک ندارد ولی همین نابغه وقتی سرطان لوزالمعده گرفت تصمیم گرفت با رژیم آب میوه خودش را درمان کند یا به عبارت بهتر به کشتن دهد.
در بین اطرافیانمان هم دکتر مهندس های بسیار باهوشی را پیدا میکنیم که بر روی درستی غلط ترین نظرات عالم حاضرند جان فدا کنند.
منظور اینکه بهره هوشی و موفقیت تحصیلی نه تنها تضمین کننده موفقیت در زندگی و خردمندی نیست بلکه حتی گاهی ارتباطی معکوس با خرد و شعور دارد.
مسأله دیگر اینست که جدا از اینکه IQ بالا چه فایده ای برایمان دارد مهمتر این است که ما از هوشمان قرارست چه فایده ای ببریم؟
برای یک آفریقایی که در یک قبیله دورافتاده زندگی میکند،هوش ریاضی چه اهمیتی دارد وقتی حداکثر نیازش به ریاضی،جمع تعداد ماهی هاییست که شکار کرده است؟ولی هوش مکان یابی،هوش ورزشی که در تست آی کیو اصلا سنجش نمیشوند در موفقیتش نقش خیلی مهمتری دارد.
برای پسر گل فروشِ سر چهارراه،مهمترین چیز،شناخت چهره افرادیست که ممکنست در آن چند ثانیه مانده به سبز شدن چراغ برای خریدن گلهایش،دست به جیب شوند.
در جنگل آمازون کسی باهوشترست که بهتر شکار کند، در قحطی زنده بماند و در جنگل گم نشود ولی آیا آی کیو اینشتین در قحطی یا وسط جنگل آمازون هم کمکی به او میکرد؟
مغز ما یک سخت افزار بدون انعطاف نیست که از اول تولد،ظرفیت و محدوده کارش کاملا از قبل تعیین شده باشد بلکه ساختار مغز ما در تعامل با محیط و نیازما شکل میگیرد همانطور که عضلاتمان بسته به کاری که از آنها میکشیم قویتر میشوند.
فلین فهمید که IQ آدمها از سال ۱۹۲۰ تا سالهای اخیر حدود ۲۰نمره افزایش داشته است و این افزایش در این زمان کوتاه نمیتواند ناشی از تغییر ژنتیکی یا سخت افزاری مغز باشد پس"محیط" خیلی مهمتر از چیزیست که قبلاً فکر میکردیم.
امروزه برخلاف ۵۰سال پیش،نژاد زرد بالاترینIQ را دارد شاید چون در دهه های اخیر، آنها بر روی تحصیلات بچه ها سخت گیری زیادتری به خرج داده اند.
در کره جنوبی بچه های دبستانی را تا ۱۰ شب به کلاسهای تقویتی میفرستند و چینی های تک فرزند برای نمره دبیرستان بچه هایشان رشوه میدهند.
از آن طرف سیاه پوستان آمریکا تمایلی به ادامه تحصیل در دانشگاه ندارند.
در واقع توانایی مغز،آنقدرها که فکر میکنیم سرشتی نیست و به موفقیت هم چندان ربط ندارد و تضمینی برای باشعوری و خردمندی هم نیست.
شاید برای اینشتین شدن ،محل و زمان تولد، فرهنگ ،شانس و پشتکار مهمتر از داشتن یک ژن ومغز خاص باشد.
شاید هوش ما پایینترست چون در کشوری زندگی میکنیم که در آن داشتن IQ بالا ارزشی ندارد.
/channel/draboutorab
آیا ما کم هوشیم؟
فضای مجازی پُر شده از نمودارهایی که نشان میدهد هوش ایرانیها کمتر از متوسط دنیاست.
نگاه دنیای مدرن به ما جهان سومی ها مثل نگاه بچه ی باهوش کلاس به کودن هاییست که قرار نیست آخرش هم چیزی بشوند و مغزهایشان در حال فرار از کشورند و لابد سال به سال کم هوش و کم هوشتر خواهند شد.
متفکران غربی در محافل خصوصی شان طوری که فقط خواص بشنوند،زمزمه میکنند که این جهان سومیها ذاتا کم هوشند و هیچوقت پیشرفت نخواهند کرد.
ضریب هوشی در بعضی نواحی آفریقا به هفتاد یعنی چیزی در مرز عقب ماندگی ذهنی میرسد و به همین استناد، چندسال پیش، برنده نوبل و کاشف دی ان ای دل به دریا زد و حرف بسیاری از همقطارانش را علنی کرد و پیشبینی کرد آفریقایی ها تا ابد فقیر و بیچاره و گرفتار خواهند ماند چون نژادشان کمهوش استو البته هزینه زیادی بابت این حرفش داد.
نه فقط نژادپرستان، بلکه خیلی از صاحبنظران،مدتهاست به این نتیجه رسیده اند که سیاهپوستان با سفیدان آمریکا فرق دارند و شاهدش این که سیاهپوستان آمریکا با وجود گذشت سالها رهایی از بردگی حتی باوجود اینکه امروز دولت برای ورود به دانشگاه به آنها کمک هزینه میدهد باز هم ولگردی در خیابان را به تحصیلات ترجیح میدهند.
گرچه خیلی از ما ایرانی ها به لطف داشتن بوعلی سینا ها و مریم میرزاخانی ها هنوز روحیه مان را از دست نداده ایم و معتقدیم اگر بگذارند صد تای اینشتین را در جیب کوچکمان خواهیم گذاشت ولی انگار کم کم بسیاری از تحصیل کرده های ما هم در حال قبول و ترویج این تئوری هستند که ما از دنیا عقب افتاده ایم چون کم هوشیم و لابد ژنهای ما به پای ژنهای چشم آبی ها و اخیرا چشم بادامی ها نمیرسد و نخواهد رسید و این همان حرفیست که چهل سال پیش،تحصیلکرده های چینی درباره خودشان میزدند ولی امروز بر اساس تستهای IQ جزو باهوشترین مردم دنیا محسوب میشوند.
آیا ژنها به این سرعت تغییر میکنند؟
آیا اول باید باهوش باشیم تا پیشرفت کنیم یا اول پیشرفت میکنیم و بعد باهوش میشویم.
هروقت صحبت از هوش است نام اینشتین می درخشد پس بگذارید بحث هوش را با او شروع کنیم.
چرا اینشتین ترازوی هوش شد آیا مغز و ژن او با بقیه تفاوت داشت؟
خوشبختانه دکتر هاروی بدون اجازه خانواده اینشتین حین کالبد شکافی،مغز اینشتین را دزدید و سالها آن را داخل الکل زیر کولر نگه داشت تا وقتی کسانی پیدا شدند که توانستند مغزش را دقیق بررسی کنند.
شاید تعجب کنید ولی مغز او کاملا معمولی بود و حتی از حجم متوسط مغز در بقیه آدمها هم کمی کوچکتر بود.
البته ناحیه آنگولار مغزش یعنی جایی که محل ریاضیات و افکار انتزاعیست کمی تپل تر بود ولی آیا این یعنی مغز و ژن او از کودکی برای کشف قانون نسبیت آفریده شده بود یا او مغزش را برای این کار پرورش داد؟
برخلاف تصوری که تا چندسال پیش از مغز داشتیم ،مغز حتی در بزرگسالی هم تغییر میکند البته نورونها تکثیر نمیشوند ولی ارتباطات و سیمکشی های نورونی با تمرین و کار کشیدن از مغز زیادتر میشوند همانطور که با وزنه زدن عضلاتمان بزرگتر میشوند.
در یک تحقیق فوقالعاده،مشخص شد حجم ناحیه هیپوکامپ مغز رانندگان تاکسی لندن که باید برای قبولی در آزمون تاکسیرانی بیست و پنج هزار خیابان را یاد بگیرند بعد از چهار سال افزایش می یابد پس احتمالا ناحیه آنگولار مغز اینشتین هم به این خاطر بزرگتر بوده که بیشتر از آن کار کشیده است.
خود اینشتین میگوید ریاضی او در دوران مدرسه اصلا تعریفی نداشت ولی اینشتین به مدت ده سال فقط بر روی حل یک مسأله یعنی سرعت نور،فکر کردکه حاصلش کشف قانون نسبیت بود و ۱۵ سال بعد هم فقط به گرانش فکر کرد این یعنی او پشتکار وحشتناکی داشت.
او علاوه بر پشتکار،جسارت شوریدن بر علیه قوانین نیوتونی را داشت که در آن زمان توسط فیزیکدانان پرستش میشد و البته شاید مهمتر از همه اینها زمانه اش بود.
"زمان" مهیای ظهور یک اینشتین بود.
پشتکار،جسارت و شانس و زمان و مکان مناسب بود که مغز معمولی اینشتین را به گونه ای تغییر داد که نامش برای تمام اعصار با هوش و نبوغ گره بخورد.
اینشتین با مغز احتمالا معمولی اش صدسال پیش،فرمولی را کشف کرد که احتمالا اگر مریم میرزاخانی صدسال پیش در آلمان به دنیا آمده بود هم شاید کشف میکرد.
کسی چه میداند شاید اگر میرزاخانی بخاطر یک موتاسیون اتفاقی مبتلا به سرطان نمیشد یا در ایران به دنیا نیامده بود یا از کودکی در آنطرف آب درس خوانده بود تا به حال چیزی مهمتر از E=mc2 را کشف کرده بود.
البته امثال میرزاخانی تک چهره هایی هستند که نمیتوانند نمودار کل جمعیت ایران باشند.
پس سوالی که باید به آن جواب داد این نیست که چرا ما اینشتین نداریم، چون داریم، بلکه اینست که چرا متوسط نمره آی کیو ما ایرانیها از اروپایی ها و چینی ها کمترست؟
وقتی میتوانیم به این سوال پاسخ دهیم
که اول بدانیم تست آی کیو چه چیزی را نشان میدهد و از کجا آمده است؟
ادامه دارد
/channel/draboutorab