مزه ی زندگی
یکسال از جنبش مهسا گذشته است.
خیلی ها مهاجرت کرده و رفته اند یا میخواهند بروند چون فکر میکنند در ایران هیچ چیزی تغییر نکرده و نخواهد کرد.
ولی یک چیز مهم تغییر کرده است:
ذائقه ی ایرانی
پدر من خورشت بامیه دوست ندارد و کسی نتوانسته نظرش را نسبت به بامیه عوض کند.
میگویند در ذائقه مجادله نیست و ذائقه عوض نمیشود مگر اتفاق خاصی بیفتد مثل اتفاقی که برای ذائقه موسیقیایی من افتاد.
برای سالها من تنها از موسیقی سنتی لذت میبردم تا اینکه در دوران سربازی وقتی بعد از بیست روز محرومیت مطلق موسیقیایی، مرخصی گرفتم و سوار تاکسی شدم،همه چیز ناگهان زیر و رو شد.
راننده،آهنگ پاپ گذاشته بود و مغز محرومیت کشیده ی من در آن لحظه آن صدای خاص را بلعید و مزه کرد و ناگهان دروازه جدیدی برای لذت بردن از موسیقی پاپ به روی مغزم باز شد.
بعد از آن لحظه،دیگر ذائقه من عوض شده بود.
سی سال پیش در ایران کسی پیتزا نمیخورد،غذای خوب،کباب خوب بود تا اینکه کم کم پیتزا خوردن تبدیل به مُد روز شد و البته این اتفاق بی حکمت هم نبود چون پیتزا از ترکیب زیرکانه ی چند چیز خیلی خوشمزه مثل گوشت و چربی و نان و نمک ساخته شده بود پس کم کم پیتزا،ذائقه ها را عوض کرد و پیر و جوان عاشق این غذای ایتالیایی شدند بدون اینکه روح ایتالیا از این تغییر خبر داشته باشد.
میگویند دستگاه تبلیغاتی سرمایه داری ایده آل های غربی اش را به همه ی جهان تحمیل کرده و به همین علتست که چیزهای غربی از جمله غذا و فرهنگ غربی خیلی بیشتراز غذا و فرهنگ هندی یا چینی طرفدار دارند!
ولی اگر پیتزا اینقدر خوشمزه نبود آیا باز هم مُد میشد؟
پینکر میگوید ایده ها و ایده آل های نظام سرمایه داری،جهانگیر شده اند چون این نظام برای شناخت ذائقه مردم و فراهم کردن چیزی که مورد پسندشان باشد بیش از هر نظام دیگری مهارت دارد. سرمایه داری عاشق مردم نیست بلکه عاشق کشف ذائقه مردمست چون همین مردمند که محصولاتش را باید بخرند تا سود کند.
سرمایه داری،موسیقی رپ را از میان موسیقیهای قبیله ای آفریقاکشف کرد و رشد داد و به همه دنیا فروخت و سود خوبی هم کرد چون در پیدا کردن موسیقی یی که به ذائقه همه جوانهای دنیا خوش بیاید مهارت داشت.
پیتزا مُد شد نه چون چینی نبود و ایتالیایی بود بلکه چون خوشمزه بود و مثل موسیقی رپ و صدها چیز غربی دیگر ذائقه ها را تغییر داد.
اینترنت هم توطئه امپریالیسم نبود بلکه ابزاری بود که آنقدر عالی کار میکرد که حتی یک طلبانی هم نمیتوانست ازآن صرف نظر کند.
هیپی گری در دهه هفتاد مد شد ولی بی بندوباری آن به ذائقه ها خوش نیامد پس در همان غرب هم منقرض شد همانطور که در این تابستان داغ بدون گشت ارشاد هیچ کس درایران لخت به خیابان نیامد.
ذائقه ها و ارزش ها اگر به طبع مردم خوش آیند،جا می افتند و اگر از چشمشان بیفتند کنار گذاشته و جایگزین میشوند و هیچ ابَرحکمران یا سرمایه داری نمیتواند به جنگ آنها برود.
پنجاه سال پیش در اروپا مد نبود کسی به زجر گوساله ای که دارد گوشت سرخ شده اش را به نیش میکشد فکر کند ولی حالا این فکر نه تنها یک ارزش ست بلکه گیاهخواری درحال تبدیل شدن به یک ذائقه فراگیرست تا حدی که شاید نوه های ما روزی ازین که ما حیوانات واقعی را به دندان میکشیدیم تهوع بگیرند همانطور که امروزه مابرخلاف اجدادمان گنجشکهای حیاط را به سیخ نمیکشیم.
چهل سال پیش شعار یا روسری یا توسری گرچه شعار حکومت بود ولی به ذائقه پدران ما هم جورِ می آمد،درواقع حکومت این ذائقه را اختراع نکرد بلکه فقط بر موجش سوار شد.
"زن زندگی آزادی" مُد شد و سپس خیلی زود به ذائقه ها خوش نشست چون مردم به جای مرگ بر این و آن ،زندگی کردن و زنانه بودن و آزاد بودن را بیشتر میپسندیدند.
حالا این شعار ذائقه ای فراگیرست که جهان هم آن را پسندیده و حتی سرودش را زیر لب زمزمه کرده است همان جهان سرمایه داری که درپیدا کردن چیزهایی که به ذائقه همه خوب بیاید مهارت دارد.
و نتیجه چنین تغییر ذائقه ای بسیار فراتر از تغییراتی ست که با هزار انقلاب ممکنست رخ دهد.
تا همین چندسال قبل دخترها بیش از اینکه از سوار شدن به ون های ارشاد بترسند از پدرهایی که پشت در وزرا، منتظرشان بودند میترسیدند ولی حالا همه چیز عوض شده است و خواهد شد حتی اگر گشت خیابانی و مغز حاکمان عوض نشود زیرا با تغییر ذائقه ها گشتهای خانگی و افکار پدرسالارانه مجبورند که تغییر کنند.
آنها که فکر میکنند میتوان ذائقه حجاب را به چهل سال پیش برگرداند اگر راست میگویند اول سعی کنند پیتزا فروشی ها را جمع کنند.
دستور دادن به نسل جدید برای اینکه مطابق ذائقه های فرهنگی صدسال پیش زندگی کند مثل اینست که من به پدرم دستور دهم که باید به خوشمزه بودن بامیه ایمان بیاورد.
اگر از ایران میروید چون فکر میکنید چیزی عوض نشده صبر کنید!
چیز مهمی عوض شده چیزی به مهمی مزه ی زندگی!
اگر بمانید آن را خواهید چشید
/channel/draboutorab
"زمان" جهل است
چند روز پیش مرد مسنی به مطب آمد و از من خواست فورا فشار مغز او را بررسی کنم چون متخصصی،چشمش را دیده و گفته فشار مغزش بالاست من هم با جدیت مشغول معاینه شدم ولی هرچه بیشتر گشتم کمتر یافتم و پرسیدم آنکه شما را فرستاده،نامه ای هم به شما داده؟
کاغذی از جیبش درآورد که رویش یک عکس درشت از عنبیه دیده میشد و
زیر أن نوشته شده بود:
نقشه ی عنبیه شما نشان میدهد دچار..
کاهش توان جنسی
پروستات بزرگ
کم خوابی
افزایش فشار مغز...هستید
امضا:
متخصص عنبیه شناسی!
و تازه فهمیدم که بجز متخصصان سودا و بلغم و زالو ، متخصصین عنبیه شناسی هم از اعماق گذشته دوباره به اکنون باز گشته اند.
اینکه در همه جای عالم حتی در قرن بیست و یکم هنوز هم شیادانی پیدا شوند که با این چیزها مردم را تلکه کنند چیز عجیبی نیست ولی چرا نسبت به بیست سال پیش که من دانشجوی پزشکی بودم تعداد سوداشناسان و بلغم سنجان و کرونایابان و متخصصین عنبیه شناسی و پرورش زالو،هزاربرابر شده است؟
نکند واقعا الان سال ۲۰۲۳ نیست؟
آخر چطور ممکنست در قرن ۲۱ باشیم ولی آزمایش غربالگری ناقص الخلقه ها ممنوع شده باشد یا در دانشگاه تهران،کرسی بلغم و سودا تاسیس شده باشد؟
آیا واقعا ما در"اکنون"هستیم یا فقط فکر میکنیم که دراکنونیم، نکند مثل زمانی که هنوز زمین را از فضا ندیده بودیم ولی مطمئن بودیم مسطحست درباره زمانی که زندگی میکنیم اشتباه میکنیم؟
میگویند زمانِ حال یک توهمست و آنچه به عنوان"حال" تجربه می کنیم همین الان گذشته و این گذشته ی خیلی خیلی نزدیک،به خاطره تبدیل شده است ولی مغز ماکاری میکند که فکر کنیم واقعا الانی وجود دارد درحالیکه "الان" نه یک مرز واقعی بلکه تنها همان یک دهم ثانیه ای ست که مغز ما فرصت دارد توهمِ "در اکنون بودن" را در ذهن ما خلق کند و البته گذشته هم برساخته ی مغز ماست مثلا حالت دژاوو که در صرع و بعضی آدمهای سالم دیده میشود حسی ست که باعث میشود چیزهایی که الان میبینیم تکراری و قدیمی به نظر برسند آنقدر که فکر میکنیم به گذشته سفر کرده ایم.
در واقع"زمان" خود ماییم ،ما،خاطره ی ما و مغز ما!
پس اگر حال و گذشته تنها دستپخت نورونهای ماست شاید ما ایرانیان دچار یک دژاووی جمعی شده ایم یا شاید اصلا به گذشته پرتاب شده ایم ،به گذشته ای پُر از عنبیه شناس و کرونایابِ قابلمه ای؟
اخیرا کتابِ نظم زمان نوشته یک فیزیکدان را تمام کردم و فهمیدم هرچه درباره زمان میدانستم جهل مطلق بوده و "زمان" نه ثابت است نه جهت دارد و نه خارج از دنیای ما معنایی دارد و در واقع زمانِ واقعی تنها مفهومی فیزیکیست که با جرم و فضا و سرعت کم و زیاد یا حتی محو میشود.
مثلا در کوه،زمان سریعتر از دشت میگذرد چون هرچقدر به مرکز زمین نزدیکتر شویم جرم زمین، زمان را گیر می اندازد و کند میکند و اگر ساعت دقیقی داشته باشیم میتوانیم ببینیم که آدمهای روی دشت کمتر از آدمهای روی کوه زیسته و کمتر پیر میشوند یا زمان در حرکت کمتر میگذرد یا زمانِ اکنون فقط وقتی معنا دارد که همه ما در یک نقطه از فضا باشیم و در واقع اکنونِ ما با اکنونِ برادرمان که با فاصله چهار سال نوری دور از ما در سیاره دیگری زندگی میکند هرگز یکی نخواهد شد چون وقتی داریم با تلسکوپ او را رصد میکنیم و فضولی میکنیم که مثلا الان دارد چه کاری میکند نوری که از او به تلسکوپ ما رسیده نوریست که چهارسال پیش از آن سیاره تازه سفر چهار ساله اش را آغاز کرده و بعد از چهار سال به ما رسیده است پس در بُعد کهکشان اصلا مفهومی به نام" الان" وجود ندارد و هر سیاره ای حال و گذشته و آینده خودش را دارد و هیچ لحظه خاصی در یک سیاره دور از ما وجود ندارد که با اکنون ما در زمین متناظر باشد.
اکنون و زمانه ی ما حبابیست فقط گرد ما ،درست بیخ گوش ما!
درواقع آن احساس گذر زمان که ما آن را با عقربه های ساعت اندازه میگیریم و با مصرف کمی ال اس دی میتوان آنرا دستکاری کرد فقط در مغز ما وجود دارد نه در عالم واقعی.
در عالم واقعی، زمان مفهومی فیزیکیست و فقط وقتی معنا پیدا میکند که تغییری رخ دهد در واقع اگر جایی در عالم هیچ امکان تغییری وجود نداشته باشد زمان هم در آنجا معنایی ندارد مثلا اگر دنیا بعد از یک انفجار باهم بشکل یکسان مخلوط شود و به یک تعادل دائمی برسد یعنی تبدیل به دنیایی شود که درآن هیچ چیزی از آن به بعد،کم یا زیاد نشود ،در چنین دنیایی زمان و گذشته و حال و آینده معنایی ندارد.
و از همه عجیب تر اینکه جهت زمان فیزیکی هم لزوما همیشه رو به جلو نیست و میتواند تحت جاذبه یک سیاه چاله تاب بردارد.
حالا دوباره برگردید به عنبیه شناسی!
شاید علت اینکه ما ایرانیان الان اینهمه عنبیه شناس و کرونایاب و بلغم و سودا شناس میبینیم فرورفتن درسیاه چاله ایست که زمان- فضای ما را خم کرده است یا شاید مغز جمعی ما اکنونش را گم کرده و دچار دژاووی جمعی شده است!
نمیدانم "زمان" جهل است یا زمانه ی جهل!
/channel/draboutorab
لطفا یک آزمایش کاملِ کامل
آقای دکتر ممکنست یک آزمایش کامل کامل و ام آر آی از کل بدن برایم بنویسید؟
از کل بدن؟مگر چه مشکلی دارید؟
فقط میخواهم خیالم راحت شود هزینه اش اصلا مهم نیست ولی مهمست،چون هزینه چنین کارهایی ممکنست به قیمت جانمان تمام شود در واقع هرسال میلیونها نفر از آدمهای سالم فقط برای اینکه مطمئن شوند سالم هستند به علت عوارض ناخواسته مداخلات پزشکی میمیرند در واقع اصلا معلوم نیست اگر به سراغ پزشکان بیشتری برویم بیشترعمر کنیم شاهدش هم اینکه سالها پیش مدتی تمام پزشکان در اسراییل اعتصاب کردند و همه اقدامات غیر اورژانس لغو شد و عجیب اینکه آمار مرگ و میر در آن مدت کاهش یافت.
در واقع مشکل اینجاست که وقتی پای سلامتی و مرگ و زندگی به میان می آید هم بیماران و هم پزشکان تفکر منطقی را فراموش میکنند.
هم ما نورولوژیست ها و هم بیمارانمان دلمان میخواهد هر سردرد کوچکی را جدی بگیریم پس عشق ام آر آی هستیم.
جراحان و بیمارانشان هم ترجیح میدهند به جای ماهها شیمی درمانی یا رادیوتراپی،خطر یک جراحی تهاجمی را به جان بخرند و تومور را از بیخ و بن در آورند حتی اگر ضررش بیش از منفعتش باشد چون مغز باستانی ما برای فهم منطق و احتمال تکامل پیدا نکرده است.
مثلا اگر به بیماری که تومور مغزی دارد و باید بین جراحی یا رادیوتراپی انتخاب کند بگویید از هر صد نفر که جراحی میشوند ۹۰ نفر از عمل جان سالم به در میبرند و ۶۸ نفر به مدت یک سال و ۳۴ نفر به مدت پنج سال بعد از عمل زنده می مانند ولی در پرتو درمانی از هر صد نفری که پرتو درمانی میشوندهر صد نفر از رادیوتراپی جان سالم به در میبرند و ۷۷نفر به مدت یکسال بعد رادیوتراپی و ۲۲نفر به مدت پنج سال زنده می مانند بیشتر مریض ها جراحی را انتخاب میکنند ولی اگر اینطور به بیمار بگویید که از ۱۰۰نفری که جراحی میکنند ده نفر همان اول زیر عمل میمیرند۳۲ نفر در سال اول و ۶۶نفر در پنج سال اول میمیرند و از ۱۰۰نفری که رادیوتراپی میکنند هیچ یک در طول درمان نمیمیرند ۲۳نفر پس از یک سال و ۷۸نفر بعد از پنج سال میمیرند آنوقت مردم رادیوتراپی را بیشتر انتخاب میکنند در حالی که این دو روایت دقیقا یک چیزند.
در اولی مردم تعداد سالهایی که زنده میماندند را به عنوان سود تلقی کردند و جراحی را انتخاب کردند در حالی که در دومی تعداد سالهای که زودتر می مردند را به عنوان ضرر حساب میکردند پس حس میکردند رادیوتراپی بهتر است چون مغز ما به ضرر نکردن بیش از سود کردن اهمیت می دهد.
ما نورولوژیست ام آر آی زیاد مینویسیم چون ضرر تشخیص ندادن تومور مغزی یک بیمار،برایمان خیلی سهمگین تر از سود زیادی ام آر آی نکردن هزاران آدم سالمست!
داستان این باگهای مغزی در طبابت وقتی به بیماران میرسیم خیلی عجیب تر هم میشود.
مثلا روزی در شهرستان دورافتاده ای که طرحم را در آن میگذراندم خانم جوانی به مطبم آمد و گفت:
دکتر من حواس ندارم هیچ چیزی نمیفهمم به نظرت مرگ مغزی نشده ام؟
من به او گفتم:
اگر مرگ مغزی شده بودی که نمی توانستی بفهمی مرگ مغزی شده ای
و او گفت:من هم که گفتم نمیتوانم بفهمم دیدید گفتم مرگ مغزی شده ام!
یا مریضی داشتم که فکر میکرد کبدش چرب است و وقتی من گفتم چرا چنین فکری میکنی تو که علامتی نداری؟
گفت:مگر اغلب آنهایی که کبد چرب دارند بی علامت نیستند؟ پس من هم که بی علامتم احتمالش زیاد است که کبدم چرب باشد!
یا مریضی که میگفت دکتر از وقتی واکسن کووید زدم کمرم درد میکند و وقتی گفتم اینها احتمالا ربطی به هم ندارند عصبانی شد و گفت آخر چه دلیلی محکمتر از این که فردای روز واکسن کمرم درد گرفت؟
یا وقتی به کسی گفتم نباید سیگار بکشی وگرنه ممکنست سکته مغزی کنی جواب داد:
ولی دکترجان همسایه مان هشتاد سال سیگار کشید و صدسال عمر کرد.
و علت خیلی ازین بی منطقی ها،علاوه نفهمیدن احتمال نفهمیدن یک قانون مهمست:
« همبستگی،علیت نیست»
البته سخت نیست که بفهمیم اگر قبل از طلوع آفتاب،خروسمان آواز میخواند علت طلوع آفتاب،آواز او نیست چون چیزهای زیادی درباره آفتاب میدانیم ولی فهم رابطه علیت-همبستگی در جهانی که پر از میلیاردها علت و معلولست اصلا برای مغز سَنبل کار و عشقِ علیت ما،آسان نیست.
برای سالها پزشکان فکر میکردند که قهوه عامل مشکل قلبی ست ولی در واقع داستان فقط این بود که کسانی که زیاد سیگار میکشیدند با سیگارشان قهوه هم بیشتر میخوردند.
در اپیدمی اخیر هم تقریبا برای تمام بیماریها نوعی ارتباط با کووید گزارش شد که علت چنین رابطه ای تنهااین بود که تقریبا همه آدمها کووید گرفتند بدون اینکه بقیه بیماریهای عالم به ما قول داده باشند که تا پایان کووید ناپدید شوند
و این داستان منشأ بسیاری از بدفهمی های دیگر ما هم هست.
ژاپنی ها پیشرفت کردند چون کودکستان های آنها فلان طورست؟
یا
چون پیشرفت کردند کودکستان هایشان فلان طور شده است؟
یا هیچکدام
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
هم ریاضی هم تجربی(قسمت دوم)
عقلانیت تنها دارایی گرانبهایی ست که هیچکس از کم داشتنش گله ای ندارد چون همه فکر میکنند به اندازه کافی از آن دارند.
با این حال پنج جایزه نوبل به کسانی داده شده که بی عقلی ها یا به عبارت محترمانه تر سوگیریهای شناختی ما آدمهای عقل کل را کشف کرده اند.
پینکر در کتاب"عقلانیت"میگوید جهانی که ما در آن زندگی میکنیم شبیه بازی تاس است و هرطور حساب و کتاب کنیم چنین جهانی پیشبینی ناپذیر خواهدبود
و حالا که شانس درهمه اتفاقات جهان نقش دارد و نه سریعترها همیشه اول به خط پایان میرسند و نه قویترها همیشه جنگ را میبرند و نه افراد شایسته همیشه به حقشان میرسند، پس باید بخش مهمی از عقلانیت خودمان را صرف فهم معنای تصادفی بودن زندگی و عدم قطعیت همه باورهایمان از جمله عدم قطعیت در دانش کنیم،چیزی که تنها گفتنش آسانست.
مشکل اصلی ذهن سَنبل کار ما در فهم قوانین ریاضی احتمالات اینست که ذهن ما مثل همه عادتهای دیگرش بیش از اعتماد به علم ریاضی، به تخمین های شهودی و بداهه اش اعتماد دارد.
ما هرچه بیشتر با چیزی روبرو شویم ردپای آن چیز درمغز ما قویتر میشود و حس میکنیم آن چیز بجز در مدارهای مغز ما لابد در عالم واقع هم بیشترست و البته گاهی هم همینطورست مثلا اگر از ما بپرسند بیشترین پرنده ای که در شهر وجود دارد چه پرنده ایست به درستی به یاد گنجشک و کبوتر می افتیم ولی مشکل اینجاست که تخمین های ما خیلی از اوقات درست نیست و ما درباره مخرج کسر و تخمین نسبت پایه خنگ و کند ذهنیم بخصوص اگر پای رسانه ها درمیان باشد.
مثلا آمریکایی ها فکر میکنند ۲۴درصد مردم همجنسگرا هستند یعنی همان نسبتی که در رسانه های هالیوودی نشان داده میشود درحالی که عدد صحیح ۴ درصدست.
یا مثلا مردم به اشتباه فکر میکنند خطر اینکه در حمله تروریستی کشته شوند خیلی بیشتر از غرق شدن در وان حمام است و بعد از یازده سپتامبر آپارتمان هایشان را برای اصابت هواپیمای مسافربری بیمه میکنند درحالی که خطر مرگ آنها در وان حمام بیشتر از مرگ در هرگونه حمله تروریستی ست.
یا مثلا وقتی یک هواپیما سقوط میکند مردم تا مدتها از ترس سفر هوایی با ماشین سفر میکنند درحالی که احتمال مرگ آنها در سفر جاده ای هزار برابر سفر هواییست.
این مشکل از آنجا آب می خورد که رسانه ها فقط خبرهای بد را بازتاب میدهند و اینکه امروز ده هزار هواپیما سالم به مقصد رسیده اند و یک سال است هیچ حمله تروریستی اتفاق نیفتاده برای آنها ارزش خبری ندارند ولی سقوط یک هواپیما یا منفجر شدن یک بمب بعد از یک دقیقه تبدیل به خبر اول دنیا میشود و در اینجا هم مشکل همچنان عدم درک ریاضی نسبت پایه است.
هم رسانه هایی که کارخانه تولید چنین سوگیری هایی هستند و هم مردمی که با ریاضی کاری ندارند،هردو فقط اتفاقات را میبینند نه مخرج کسرمعادله را و با مخرجی که شامل کل رویداد هاییست که اتفاق افتاده و نیفتاده ،کاری ندارند.
و البته این گونه سوگیری های غلط همیشه یک آمار بی اهمیت نیستند بلکه گاهی مغزهای پزشکانی هستند که برای مرگ و زندگی آدمها تصمیم میگیرند.
درس آمار همیشه یکی از سخت ترین درسها برای دانشجویان پزشکیست(البته برای من که در دبیرستان ریاضی خوانده بودم کمی کمتر) و انگار این نقطه ضعف همه پزشکان دنیاست.
پینکر در کتابش نشان میدهد که چطور بسیاری از پزشکان از درک مهمترین اصول احتمالات ناتوانند درحالی که فهم این مفاهیم ریاضی برای طبابت عقلانی و البته اخلاقی از نان شب هم واجب ترست.
این سوالیست که پینکر از صدها پزشک پرسیده است:
فرض کنید شیوع سرطان تخمدان در زنان ۱ درصدست و حساسیت یک آزمایش تشخیصی سرطان تخمدان یعنی نسبت مثبت واقعی آزمایش ۹۰ درصد و نسبت مثبت کاذب آن آزمایش۹ درصدست اگر تست غربالگری سرطان دربیمارشما مثبت شود چنددرصد احتمال دارد او واقعا سرطان داشته باشد؟
۹۰درصد پزشکان امریکایی جواب داده اند: ۹۰ درصد
در حالی که جواب صحیح ۹.۱ درصدست.
پاسخ غلط اندر غلط ذهنی اکثریت پزشکانی که قرارست بر اساس همین آزمایشات درباره مرگ و زندگی بیمارانشان تصمیم بگیرند در دنیای واقعی چه نتیجه ای دارد؟
نتیجه اش اینست که در آمریکا از هر هزارنفری که برای سرطان تخمدان غربالگری میشوند۶نفر به درستی تشخیص داده میشوند ولی آزمایش ۹۴ نفر الکی مثبت میشود که به اغلب آنها به اشتباه گفته میشود به احتمال۹۰ درصد سرطان دارید! که این خبر غلط باعث بزرگترین استرس عمرشان میشود و البته داستان وقتی جدی تر میشود که ازاین ۹۴نفر آمریکایی که کاملا سالم هستند تخمدان ۳۶ نفر به اشتباه با جراحی برداشته میشود و ۵ نفر از آنها به علت عوارض جراحی یی که اصلا لازم نبوده میمیرند و تازه مشکل نفهمیدن معنای احتمالات در بیماران ما که برخلاف ما پزشکان واحد آمار و احتمال هم نگذرانده اند چند برابر حادترست ،بیمارانی که مثل نقل و نبات از ما درخواست ام آر آی و آزمایش دارند.
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
هم ریاضی هم تجربی(قسمت اول)
.
من و دوستم محمد که مهندسی کارکشته و عشق ریاضیست در پایان بحثهای متنوع و بی پایانمان در اغلب مواقع به توافقی نسبی میرسیم به جز وقتی که موضوع بحثما مربوط به علم تجربی یا ریاضی باشد.
ما پزشکان فکر میکنیم برای طبابت نیازی به فهم ریاضی نداریم در حالی که بدون کمک گرفتن از علم احتمالات،هیچ فرضیه ای در علوم تجربی قابل استناد نیست.
از آن طرف هم مهندسین فکر میکنند، انسانها ماشینهایی هستند درست مثل موبایلهایی که آنها میسازند و تابع حساب و کتابی منطقی و ریاضیاتی اند و میتوان با کم و زیاد کردن x و y آنها،به zشان رسید.
دوستم با همین دید به درستی به من طعنه میزند که اگر شماپزشکان فقط به اندازه نصف پیشرفتی که ما مهندسان در این سالها درمخابرات کرده ایم در پزشکی پیشرفت کرده بودید الان همه باید به جاودانگی رسیده بودیم و دیگر هیچ بیماری لاعلاجی باقی نمانده بود!
ولی چرا این طعنه ناعادلانه است؟
پینکر در کتاب آخرش "عقلانیت" به خوبی توضیح میدهد که چرا ما برای درست فکر کردن و عاقلانه تصمیم گرفتن به منطق ریاضی همانقدر نیاز داریم که به مشاهده تجربی!
آنهایی که ذهن ریاضی دارند اغلب انتظار دارند همه اتفاقات عالم منطقی و قابل محاسبه باشد ولی پینکر میگوید
"منطق "هرگز برجهان حکومت نخواهد کرد چون بین گزاره های منطقی و گزاره های تجربی فرقی اساسی وجود دارد.
او میگوید انقلاب علمی قرن هفدهم تنها وقتی آغاز شد که مردم پذیرفتند برداشت های ما درباره جهان مادی،تجربی هستند و تنها براساس تجربه میتوان آنها را اثبات کرد نه منطق!
داروین برای کشف قانون تکامل،حساب و کتاب نکرد بلکه دور دنیا سفر کرد و به جانوران عالم نگاه کرد.
کشفیات نیوتن و گالیله هم بدون مشاهده تجربی امکانپذیر نبودند!
پینکر تعریف میکند که چگونه در قرن چهاردهم جمع زیادی از علمای کلیسا به مدت دوهفته درباره اینکه اسبها چند دندان دارند با هم بحث میکردند و به نتیجه نمیرسیدند تا اینکه بعد از دو هفته استدلال، ناگهان یک کشیش جوان از میان جمع برخاست و پرسید: چرا به طویله نمیروید و دندانهای یک اسب واقعی را نمیشمارید؟
سالها اطبا که همزمان منطق دان هم بودند برای درمان بیماریها به جای آزمایش و مشاهده و تجربه، ساعتها مینشستند و استدلال میکردند که با چه منطقی بیمار را درمان کنند و با همین نوع تفکر بود که به این نتیجه رسیده بودند که در بیماری های اسهالی چون وبا چون بدن آب را دفع میکند و منطقا بدن کاری به ضرر خودش نباید بکند پس باید برای دفع بیشتر آب با دادن مسهل به او کمک کرد حتی اگر نتیجه چنین استدلالی کشتن میلیونها نفربرای قرنها باشد در حالی که تنها کافی بود فقط یک نفر پیدا شود و به یک گروه از وبایی ها آب دهد و به گروه دیگر مسهل و به صورت تجربی مشاهده کند که بیشتر وبایی ها تنها با جایگزین کردن آب زنده می مانند.
یا مثلا برای فهمیدن این موضوع که کار قلب به گردش در آوردن خونست و امروزه برخلاف سیصدسال پیش بدیهی به نظر میرسد به جای بحث و جدل بر روی نظرات جالینوس و بقراط و در آخر رسیدن به این نتیجه که قلب جای احساساتست چون وقتی عاشق میشویم تند میزند فقط کافی بود آنها مثل دوران دانشجویی ما سینه یک قورباغه بیچاره را بشکافند و پمپ شدن خون توسط قلب را با چشمشان ببینند.
و البته فهم اینکه دستیابی به برداشت درست از جهان مادی تنها با تجربه و مشاهده ممکنست و گزاره های منطقی و تجربی فرقی اساسی با هم دارند یک فهم کاملا مدرن است.
عالمان قدیم به خوبی ارزش استدلال و منطق را میفهمیدند ولی اصلا متوجه ارزش مشاهده و تجربه نبودند!
مهندسین اهل منطق و استدلال از اینکه سرعت پیشرفت علم پزشکی بسیار کمتر از سرعت پیشرفت تکنولوژی موبایل است تعجب میکنند و فکر میکنند این ناشی از کم کاری یا کمهوشیما پزشکان و دانشمندان علوم طبیعی است.
با همین منطق،آنها انتظار دارند هوش مصنوعی بتواند با کمک قدرت محاسبه و هوش خود در عرض مدت کوتاهی از پس همه کارهایی که ما پزشکان در آنها خنگ و ناتوان بوده ایم برآید در حالی که هر کشفی در علم تجربی نیاز به مشاهده دارد نه محاسبه!
برای پیدا کردن داروی بیماری ام اس به هزاران آدم واقعی مبتلا به ام اس نیاز داریم که قبول کنند سالها،صدها متخصص واقعی ام اس بر روی آنهاآزمایش کنند ،نه یک ابرهوش بی دست و پای همه چیزدان زندانی درچند ترانزیستور.
در دنیای تجربی اثر یک دارو فقط وقتی ثابت میشود که به طور معناداری در یک مطالعه دو سوکور از یک دارونما بر روی آدمهای واقعی بهتر اثر کند نه با کمک استدلال منطقی حتی اگر این استدلال را یک ابر هوش انجام دهد.
البته ما پزشکان برای فهم و تفسیر نتایج خام هر مطالعه تجربی ای نیاز به ریاضی و منطق داریم.
بدون ریاضی،مشاهدات تجربی ما خام و بی معنا خواهند ماند.
ازاینجا به بعد به نفع دوست مهندس و ریاضی دانم؛محمد* ورق بر میگردد.
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
هیاهویی برای هیچ
چندی پیش بعد از سی و پنج سال به گردهمایی فارغ التحصیلان مدرسه ی راهنمایی قدیممان رفتم.
آنروز حسی که بیش از هرچیزی من را تحت تاثیر قرار داد بجز حس نوستالژیکِ دیدن همکلاسی ها و معلمان قدیمی،حسِ" توقف "بود!
نمیدانم تحصیل در مدارس مذهبی آنچنانی را تجربه کرده اید یا نه؟
این مدارس با وجود مرامها و مسلکهای متفاوت شان در یک چیز دقیقا مثل همند: تغییر نکردن!
مراسم آن روز با همان فرمت سابق و همان ژست های قدیمی و دقیقا بر اساس همان افکار و آرمانهای سی و پنج سال پیش برگزار شد.
انگار بعد ازاین همه سال از نظر متولیان مدرسه هیچچیزی در دنیا تغییر نکرده بود و گویی کل مدرسه و آدمهایش در تمام این مدت در سردخانه ای نگه داری شده بودند و بعد از سی و پنج سال از همان سردخانه یک راست به دورهمی آورده شده بودند.
سخنرانان جلسه درست مثل سی و پنج سال پیش هنوز هم میگفتند هدفشان پرورش دکتر و مهندسهایی معتقدست، معتقد به همان عقاید ابدی و ازلی متولیان مدرسه مذهبی ما درباره جهان و انسان!
یادم می آید که مدیر مدرسه (که آن زمان در چشم ما بچه های دوازده سیزده ساله ابرمردی به نظر میرسید که خدا او را برای نجات مااز آن دنیای پر از فساد فرستاده بود) هر روز با هیجان از ما میخواست که در دوازده سالگی نه فقط برای نمره بیست کلاس بلکه برای بوعلی سینا شدن و گرفتن جایزه نوبل تلاش کنیم و البته سالها برای این سوال جوابی نداشتم ،این سوال که چرا او که لیسانسش را نیمه کاره رها کرده بود اینقدر علاقمند اینشتین کردن ما و فرستادن ما به هاروارد بود؟
تا اینکه در همین جلسه بعد از سی و پنج سال بالاخره دلیلش را فهمیدم!
در ابتدای جلسه،فیلمی پخش شد از کسی که در هاروارد درس میداد و به همان چیزهایی باور داشت که مدیران مدرسه باور داشتند و در آخر،مجری جلسه پیروزمندانه از این داستان نتیجه جالبی گرفت که جواب سوال من در آن پنهان بود:
"چون فلانی که عقایدش مثل ماست در هاروارد درس میدهد پس عقایدما بسیار علمی و هارواردیست"
من تازه آن روز فهمیدم که هدف اصلی متولیان مدارس مذهبی بیش از آنکه پرورش مذهبی های تحصیلکرده باشد،اثبات این گزاره به عالم و آدم و البته به خودشان بوده که دکتر و مهندس و تحصیلکرده بودن با مذهبی بودن منافاتی ندارد.
بعد از سی و پنج سال ما ورودی های قدیمی به همان اندازه ی معدل جامعه و متناسب باهمان خانواده ای که در آن بزرگ شده بودیم مذهبی بودیم و متولیان مدرسه ی ما هرگز نتوانسته بودند ما را مذهبی تر از چیزی کنند که ظرفیتش را داشتیم.
آن دسته از همکلاسی های ما که هنوز سوپر مذهبی بودند همانهایی بودند که به واسطه خانواده مذهبی شان در هر مدرسه ی دیگری هم که درس میخواندند باز هم امروز سوپر مذهبی بودند.
متولیان مدرسه سالهاست کهدر این دورهمی ها امثال ما فارغ التحصیلان را رصد میکنند و میبینند که چگونه در مذهبی تر کردن آدمها شکست خورده اند.
سوال این جاست که با وجود چنین شکستی چرا مدارس مذهبی کوتاه نمی آیند؟
جواب من اینست:
چون هدف اصلی آنها نه پرورش تحصیلکرده های مذهبی تر بلکه تلاش برای اثبات این گزاره بوده که مذهبی بودن با هوش و تحصیلات منافاتی ندارد.
آنها در تمام این سالها،بدون اینکه برای حل تعارضاتی که بین مذهب قدیم و دانش جدید وجود دارد تلاشی کنند، تنها به دنبال این بودند و هستند که از آستین مدارسشان چند تحصیلکرده ی هارواردِ سوپرمذهبی در آورند تنها برای اینکه ثابت کنند اینشتین هم میتواند مذهبی باشد.
ولی آیا تحصیلات و هوش آدمها بر کیفیت باورها و اعتقاداتشان اثر دارد؟
مری ایبرشتات در کتابِ چرا غرب خدا را از دست داد به این سوال یک جواب نه بزرگ میدهد یعنی همان جوابی که مدارس مذهبی، سالهاست با راه انداختن این مدرسه ها آرزویش را دارند.
او با آمار نشان میدهد تحصیلات نه تنها هیچ خللی در باورهای مذهبی مردم ایجاد نمیکند بلکه گاهی سبب محکم تر شدن آن باورها هم میشود.
درواقع مذهبی های دو آتشه ی تحصیل کرده ی هاروارد، ممکن است ایمانشان به جای دو آتشه، سه آتشه باشد.
و دلیلش این نکته است که مغز آدمها اول تصمیم میگیرد به چه چیزی باور داشته باشد و سپس سعی میکند با کمک تحصیلات و هوشش، دلیلهای بهتری برای آن باور جفت و جور کند.
درواقع تحصیلات نه دشمن دینداریست نه دوست آن،بلکه تنها چون شرابیست که آنچنان را آنچنان تر میکند و البته این داستان تنهادرباره باورهای مذهبی صادق نیست.
مثلا کسی که به آدم فضایی باور دارد، اگردر هاروارد درس خوانده باشد میتواند دلایل بهتری از یک دیپلمه برای وجود آدم فضایی جفت وجور کند.
تحصیلات و هوش ما دلیلی بر درستی باورهای ما نیست حتی اگر اینشتین زمان هم اعتقادات مارا تایید کند.
با خودم فکر میکنم اگر متولیان خستگی ناپذیر مدرسه ی سوپر مذهبی ما این را بفهمند،آیا ممکنست دست از سر بچه مدرسه ای ها بردارند؟
فکر نمیکنم!
/channel/draboutorab
در ستایش حلزون بودن
در این اوضاع قمر در عقرب که هر روزمان بدتر ازدیروزست و درهای جهنم یکی یکی به روی ما باز میشوند همه میگویند باید کاری کرد کارستان!
کاری بزرگ چون انقلاب یا اصلاحی اساسی یا مهاجرت به آنطرف کره زمین ولی در نهایت کاری که بیشتر مامیکنیم "هیچ کاری نکردن"ست.
با احترام به همه آنهایی که برای نجات ما درفکر کاری هستند کارستان ،آیا واقعا ما اکثریتِ هیچکار نکن به کل در گمراهی هستیم؟
مولانا میگوید کوشش بیهوده بِه از خفتگی! ولی چرا طبیعت خفتگی را بیشتر از کوشش بیهوده میپسندد و دردوران سختی و بیچارگی نهتنها کارستان نمی کند بلکه اغلب کاری که میکند هیچ کاری نکردنست درست مثل ما؟
ادوارد ویلسون زیستشناسی که میتوان او را بنیانگذار طبیعت گرایی دانست معتقدست که همه رفتارهای موجودات زنده از یک حلزون گرفته تا ما آدمهای هوشمند،جملگی از یک چشمه آب میخورند چشمه ای با تجربه ی چند میلیارد سال موفقیت در بقا و زیستن و کدهای رفتاری طبیعت بیش از آنکه در مغزهای طبیعت باشد در ژنهای این طبیعت چند میلیارد ساله است.
ما آدمهای تافته ی جدابافته،حاضر نیستیم از جانورانی که مغزشان یک هزارم ماست چیزی یاد بگیریم درحالی که اگر ماآدمها تنها دوصدهزارسال تجربه زیستن و زنده ماندن در روی زمین را داریم مثلا حلزونها نیم میلیون سال بیش از ما تجربه زیستن دارند پس شاید بتوانیم از رفتار حلزونها هم چیزهایی بیاموزیم.
لابد میپرسید حالااز بین این همه جانور چرا حلزون؟
من ازسالهاپیش وقتی فهمیدم معمای حافظه با تحقیق روی نورونهای حلزون حل شده عاشق این موجودات لزج شدم ولی این عشق وقتی بیشتر شد که دخترم از سفر شمال چند حلزون به عنوان حیوان خانگی به خانه آورد و به قصد کنجکاوی کتابِ" صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی"را خریدم.
کتاب،داستان واقعی همدم شدن خانم بیماریست با یک حلزون!
فصلی از کتاب با بخشی از قصه هانس کریستین آندرسون از زبان یک حلزون آغاز میشود:
«خود را از جهان بیرون خواهم کشید؛هیچکدام از اتفاقاتی که آنجا می افتد ربطی به من ندارد و با این جمله حلزون به داخل خانه اش رفت و دهانه صدفش را بَتونه کشید.»
حلزونها وقتی روزگار به مرادشان نیست به درون خود فرو میروند و بامایع لزج معروفشان درِ صدف شان را بتونه میکنند و گاهی حتی برای سالها هیچ کاری نمیکنند تا وقتی اوضاع زمانه مساعد شود درست چون ما هیچ کار نکن ها!
اگر میگویید حلزونها خیلی کوچکتر از آنی هستند که راهنمای ما آدمها باشند بگذارید به سراغ شکارچیان حلزون یعنی پرندگان برویم همانهایی که عطار در منطق الطیرش از آنها سیمرغی میسازد پر از پند و اندرز!
کتاب"فلسفه پرندگان" که گویی مدرن شده منطق الطیرست در ادامه مکتب طبیعت گرایی ویلسون درباره همان چیزهایی ست که میتوانیم از پرندگان بیاموزیم.
کتاب شرح میدهد که در فصل پرریزی وقتی که مرغابی ها هفته ها قدرت بال زدنشان را از دست میدهند و به شدت آسیب پذیر میشوند، تنها کاری که میکنند هیچ کاری نکردنست،آنها گوشه ای کز میکنند و بی سر و صدا فقط منتظر پرهای جدید می مانند و تنها بعد از نوشدن پرهاست که با سر و صدایی کر کننده پرواز به سوی آسمان را ازسر میگیرند.
یا میگوید که توکاهای نر بعد از ساعتها آوازخوانی وقتی از ماده جواب رد میشنوند برخلاف ما بدون اینکه فکر کنند که جهان به پایان رسیده است و به دنبال مقصر بگردند و گرفتار استدلالهای بی پایان شوند فقط به سراغ ماده ی بعدی میروند و همان آواز رابا همان حوصله برای او تکرار میکنند و آنقدر این کار را میکنند تا پسندیده شوند.
یا شرح میدهد که چگونه مرغها قدقدکنان به این طرف و آنطرف میروند و به همه چیز نوک میزنند تا بالاخره یک کرم چاق به نوکشان بخورد بدون اینکه نگران بی کرم ماندن فرداباشند.
پرندگان به معنای واقعی دم را غنیمت میشمارند و در اینجا و اکنون زندگی میکنند چون برای آنها شادی با نبود ناشادی آغاز میشود.اندوه از جایی آغاز میشود که به فکر آینده بیفتیم و پرندگان هیچ شادی یی را به فردا موکول نمیکنند برخلاف ما آدمها که همیشه شادی خود را گروگان آینده ای میکنیم که بالاخره در آن همه چیز بهتر خواهد شد، عشقمان را پیدا خواهیم کرد،درسمان تمام خواهد شد، پولدار خواهیم شد آینده ای که اینها خواهند رفت و آنها خواهند آمد درست برخلاف پرندگان که همیشه در اکنون زندگی میکنند.
شاید حالا که پر و بالمان ریخته و هر آوازی خوانده ایم و به هر سازی رقصیده ایم،جواب رد شنیده ایم و در آینده،فعلا افقی جز تاریکی نمیبینیم و آنها که در آرزوی رفتنشان هستیم قصد رفتن ندارند بهترست به پیروی از مکتب طبیعت گرایی،چون پرندگان به لذت های کوچک اکنون دلخوش کنیم و فعلا منتظر پر و بال جدید بمانیم و چون حلزون در خودمان بخزیم و به قول دکتر رنانی"صبری شادمانه" در پیش بگیریم و تنها به نفرینی بسنده کنیم به آنانی که راهی جز حلزون بودن برای ما باقی نگذاشته اند.
/channel/draboutorab
فراهوش
قدیمی ها میگفتند پشت هر اتفاقی حکمتیست، آنقدرکه اگر یک شهاب سنگ از اعماق کهکشان بعداز هزار سال نوری به زمین برسد و درست بخورد وسط فرق سرتان و شما را بکشد هم لابد حکمتی در کارست و این یعنی آنهاحتی برای اتفاقی که شما را به کشتن میداد هم حکمتی قائل بودند و البته مثل بسیاری از حرفهای دیگرشان انگار حق داشتند و امروزه میدانیم در مرگ چه حکمتها که نیست و میدانیم تکامل و سازگاری گونه ها در طبیعت بر دوش همین مرگ و نوشدن هایی ست که در نسلهای جدید به مدد جهش های سازگارانه رخ میدهد و اگر قبول کنیم که حتی مرگ هم حکمتی دارد لابد بیماریها هم که رفیقِ شفیق مرگند هم بی حکمت نیستند و حکمت داشتن چیزی یعنی وجود نوعی هوش در آن!
لابد میپرسید چطور ممکنست در بیماریها مثلا میکروبها، هوشی وجود داشته باشد؟
اگر میکروبها را ریز میبینید و فکر میکنید این موجوداتی که چند میلیارد سال بیشتر از ما سابقه زندگی روی زمین دارند عددی نیستند کافیست به پاندمی کووید نگاه کنید که چه ضرب شستی نشانمان داد و به ما فهماند که مرکز فرماندهی سیاره دست کیست و چه کسی باهوش ترست؟
اخیرا جستاری خواندم از خانم الیزا گبرت در کتابِ "به خاطره اعتمادی نیست" که باعث شد نگاهم به بیماری ها و رفتار مرموز آنها عوض شود.
ماهمیشه وقتی اسمی از بیماری می آید یاد مشکل و درست کار نکردن می افتیم ولی اگر زاویه دیدمان را تغییردهیم ممکن است در پشت صحنه یک بیماری هوشی پیدا کنیم که به دنبال رسیدن به هدفی بسیار پیچیده میگردد.
در پیچیدگی بیماریها همین بس که گاهی بیشتر از آنکه یک مشکل باشند،نوعی قراردادند بین آدمها!
بیماریها هم درست مثل قراردادی که کاغذها را به ثروت تبدیل میکند تا زمانی بیماری میمانند که هنوز حکمتی برای بیماری بودنشان باقی باشد.
مثلا شارکو در قرن ۱۹ معتقد بود بیماری مغزی به اسم هیستریا در زنان وجود دارد که باعث میشود مبتلایان دچار حرکات پیچ و تابی و ادا اطوارهای عجیب و رفتارهای شیطانی شوند.
بسیاری از زنان در آن روزگار به این بیماری مبتلا میشدند البته فقط تا زمانی که نظر شارکو رد و معلوم شد هیستریا یک بیماری واقعی نیست.
از آن به بعد ناگهان هیستریا از صحنه روزگار ناپدید شد چون تنها وقتی این اطوارهای ناخودآگاه به کار بیماران می آمد که جامعه باور داشت که هیستریا بیماری مغزیست.
یا اختلال چند شخصیتی که فرد هویتش را فراموش میکرد و از خانه فرار میکرد بعد از اینکه توسط روانپزشکان دیگر جدی گرفته نشد تقریبا ناپدیدشد،شاید چون دیگر به کسی کمک نمیکرد، طبیبانه از شر خانواده ای که آن را نمیخواهدخلاص شود.
حذف بیماریهایی که دیگر بیماری نبودند فقط اصلاح یک تشخیص پزشکی غلط نبود بلکه لغو قراردادبیماری یی بود که دیگر بیماری بودنش به کسی نفعی نمی رساند.
حتی مشکلات خلقی که زیر سر کم و زیاد چند مولکول هستندهم ممکنست به بعضیها بیش از ضرر، سود برسانند مثل افسردگی که داربست اخلاقیات و اصلاحات اجتماعیست یا اختلال دوقطبی که موتور خلاقیتهای بشرست.
پس بیماریها نه فقط یک مشکل ،بلکه گاهی داد و ستدی حکیمانه اند که برای بعضی سود و بعضی زیان دارند و این حتی در میکروبها هم صدق میکند.
مثلا میگویند در سالهای بعد از طاعونی که نصف دنیا را کشت آنقدر کار و بارها تعطیل شد که زمین دچار یک عصر یخبندان کوتاه شد که البته برای طبیعت مفید بود.
یا نگاه کنید به دیکروسلیوم دندرتیکوم که انگلی ست که باعث میشود مورچه هایی که او را میخورند عاشق بالا رفتن از نوک علفها شوند و توسط گاوهای بیشتری خورده شوند و انگلهای مورچه هادر روده گاو زیاد شوند!
مورچه ها نه آنزمان که با خوشحالی درحال خوردن انگلها و رقص بالای علفها هستند و نه حتی وقتی در دهان گاوند هرگز نمیتوانند اصل ماجرا را بفهمند.
یا وقتی توکسوپلاسما باعث میشود که موشهای آلوده از گربه نترسند تا توکسو در روده گربه تکثیر شود نه موش نه گربه هرگز حکمت قضیه را نمیفهمند همانطور که وقتی ویروس آنفولانزا باعث اجتماعی ترشدن ما میشود تا خود را بیشتر در مهمانی ها پخش کند کسی اصل داستان را نمیفهد.
درواقع در حالیکه ما آدمها خیال میکنیم همه چیزرا میدانیم عالم بازیچه میکروبهایی ست که با وجود بیخبری از وجود خودشان،همه را بازی میدهند.
آیا پشت رفتارهای به ظاهر بی معنای ما آدمها هم همچون میکروبها،ممکنست حکمتی ورای فهم ما پنهان شده باشد؟
آیا ممکنست ما آدمهاهم مثل آن مورچه ها اصلا ندانیم درخدمت چه هدفی در عالم هستیم؟
شایدمثل قصه مورچه ها اتفاقات اخیر ایران هم بی حکمت نباشدو آنها نمیدانند که بعد از نهار،باید در نوک علفها،خوراک گاوها شوند و قصه اصلی نه یک ناهار خوب یا رقص روی علف بلکه تکثیر زندگی و آزادی بوده است.
اصلا بالاتر ازین شایدطبیعت،مغز مارا بزرگ کرد تا ما با آن مغز،هوش مصنوعی را بسازیم و هوش مصنوعی،طبیعت را از شر ما نجات دهد؟
شاید اصلا نمیدانیم که هیچ نمیدانیم؟
/channel/draboutorab
کاش قاضی ها نورولوژیست بودند!
چندی پیش خبری خواندم درباره گردهمآیی شیطان پرستان در آمریکا و اینکه چطور مراسم آنها هرسال با پاره کردن انجیل و توهین به صلیب شروع میشود و بعد یاد دونفری افتادم که به جرم توهین به مقدسات به دار آویخته شدند.
چرا آمریکای مسیحی،شیطان پرستی و توهین به دین آباء و اجدادی اش را تحمل میکند؟
مسیحیان کاتولیک و ارتدوکس فقط به علت اختلاف بر سر اینکه کدام نحوه غسل تعمید صحیح ترست یا در عشای ربانی شراب به خون مسیح تبدیل میشود یا نه، قرنها همدیگر را به سیخ کشیدند ولی حالا حتی پاره کردن انجیلشان را هم تحمل میکنند؟چرا؟
دلیل این مدارا تنها لامذهب شدن غربی ها نیست ،اتفاقا بسیاری از آنها هنوز هم مسیحیان معتقدی هستند، بلکه دلیلش اینست که نخبگان آنها سالها پیش یک اصل ساده را فهمیدند، این اصل که نباید به عقاید آدمها تا وقتی آن عقیده به کسی صدمه ای نمیزند،اهمیت داد، حتی اگر آن عقیده شیطان پرستی باشد و خوشبختانه در این روزگار،فهمیدن این اصل، خیلی راحت تر از زمان جرج واشنگتن ست چون حالا میدانیم تمام این دعواها و عقیده ها و عشق و نفرت ها را چند سیناپس و مدار ناقابل در مغز ما میسازند.
سالهاست در دنیایی که آدمهای مدرن آن را اداره میکنند هیچ عقیده ای جرم نیست حتی اگر منحط و ترسناک باشد البته تا زمانی که تهدیدی برای دیگران نباشد، ولی در کشوری با تاریخی پر از تساهل و تسامح و سعدی و حافظ و کوروش ،هنوز کسانی را به جرم داشتن چند مدار مغزی، دار میزنند.
ما نورولوژیست ها هر روز آدمهایی را میبینیم که تنها چند ساعت بعد از یک صدمه ی مغزی یا مدتی بعد از مصرف یک قرص ناقابل ، تبدیل به آدمهای دیگری با مغزها و مدارهای و عقاید دیگری میشوند و به همین علتست که ما نورولوژیست ها خوب میفهمیم که دار زدن کسی به جرم عقیده ای که در مغزش ساخته شده،چه کار وحشتناکی ست.
وقتی رزیدنت بودم مردی را با تب و هذیان بستری کردم، معلوم شد تبخال مغزی دارد،او که فرد محترمی بود بعد از شروع به موقع درمان ضد ویروس و نجات جانش با حال عمومی و هوش و حواس عالی مرخص شد ولی در مراجعات بعدی معلوم شد که او تبدیل به آدم دیگری شده است آدمی با تمایلات جنسی عجیب و ترسناک!
حالا آیا باید او را به جرم تغییراتی که در مغزش ایجاد شده بود اعدام میکردند؟
یا حاج آقایی را به خاطر می آورم که بعد از عمری زندگی آبرومندانه بعد از کوچک شدن ناحیه پیشانی مغزش در کوچه ها به دخترکان عورت نمایی میکرد یا خانم محترمی را که بعد از قطع مصرف داروهایش،دچار شیدایی و درگیر رابطه ای خارج از ازدواج شده بود و وقتی شما این تجربیات را دارید،میدانید که هر عقیده ای به مداری در مغز ربط پیدا میکند و آنوقت نگاهتان به آدمها تغییر میکند و تبدیل به آدمهای آسان گیرتری میشوید و چقدر سختست که اینها را بدانید و ببینید بیخ گوشتان، آدمهایی به جرم داشتن یک مدار مغزی به دار آویخته میشوند؟
آخر چرا حالا که علم،دلیل اصلی جنگهای هفتاد و دو ملت را روشن کرده، باید عقاید و باورهای آدمها را اینقدر جدی بگیریم؟
مغزها ایمان می آورند و کافر میشوند چون مغزها به کفر و ایمان به عشق و نفرت و به دوست و دشمن احتیاج دارند و بعد از چندی جای ایمان و کفر و دشمن و دوست و نفرت و عشق در سیناپسها عوض میشود.
دوهزار سال پیش، مسیحیان از نظر رومی ها عده ای مرتد مهدورالدم بودند چون به خدایان رومی توهین میکردند و بتهای عزیزشان را میشکستند و بجای خدایان باستانی رم، فقط خدای واحدی را میپرستیدند،آن زمان این کافران مسیحی سزاوار مرگ بودند ولی بعد از اینکه با تغییر چند سیناپس، ناگهان مغز پادشاه رم تصمیم گرفت مسیحی شود و همه اروپا را مسیحی کند، جای کفر و ایمان، یکشبه عوض شد.
حالا که سیناپسهای ناقابلی که از پروتئینهای ناقابلتری ساخته شده اند کفر و ایمانمان را میسازند چرا باید توهین چند سیناپس به عقیده ای که آنهم حاصل چند سیناپس دیگرست اینقدر خونمان را به جوش آورد؟
در حالی که دنیا دنبال راهیست که کار سیناپسهای پر از باگ مغز ما را به هوش مصنوعی باهوشتر و عاقل تری بسپارد، در اینجا بعضیها هنوز مواظبند که خدانکرده کسی به سیناپسها و پروتئینهای مقدس مغزشان توهین نکند؟
البته توهین به هرعقیده ای کار بدیست ولی همین توهین هم خودش یک عقیده و یکمدار دیگرست مثل توهین موحدان به بت پرستان و شیطان پرستان به مسیحیان!
بله این طبیعیست که آدمهایی با عقاید و سیناپسهای متضاد، با هم دشمنی کنند ولی معقول نیست که یک دولت درجهان مدرن،عقاید چند سیناپس را اینهمه جدی بگیرد و با طنابِ دار،خود را وسط یک دعوای ماقبل تاریخی سیناپسی بیندازد.
چهره آن دو طفل معصوم که پدرشان را به جرم توهین به مقدسات بالای دار دیدند،جلوی چشمم رژه میرود و میخواهم داد بزنم من هم مقدساتی دارم ولی لطفا هرگز کسی را به جرم توهین به سیناپسهای مقدس من دار نزنید!
کاش قاضی ها نورولوژیست بودند!
/channel/draboutorab
اگر علاقمند به شرکت در این جلسه هستید و کارت دانشجویی ندارید برای ورود به دانشگاه اسمتون رو برای آقای حسنی به این آی پی @Sepehr_H77 در تلگرام بفرستید تا برای ورود با حراست دانشگاه تهران هماهنگ کنند
Читать полностью…مغز یا کامپیوتر؟ کدامیک پیروز میشوند؟
قسمت ششم
شاید بزرگترین آرزوی بشر،رسیدن به جاودانگی باشد،آب حیات؟
طبیعت معامله ی عجیبی باما کرده است از یک طرف ما را طوری ساخته که با تک تک سلولهایمان برای جان ندادن، جان بکَنیم،از آن طرف بدنمان را طوری ساخته که حتما پیر شویم و بمیریم تا جا برای ژنهایی نو در بدنهایی نو باز شود.
جاودانگی،خلاف مسیر طبیعتست و لابد به همین دلیل،اگر به آن برسیم نه فقط معنای زندگی ما،بلکه معنای عالم زیر و رو خواهد شد.
واقعا بدون مرگ،زندگی ما و دنیای ما،چه معنایی خواهند داشت؟
البته جاودانگی میتواند فقط به معنای زنده ماندن بیولوژیک نباشد.
آدمها کتاب مینویسند و شعر میگویند و آواز می خوانند تا جاودانه شوند و آنهایی هم که هنری برای جاودانه شدن ندارند سعی میکنند به نحوی خود را در زندگی نامه یک آدم جاودانه جا کنند مثلا پدر یا مادرش باشند یا عشقش یا دوستش یا حتی دشمنش تا لااقل در گوشه ی ویکی پدیای او اسمی برای خود دست و پا کنند و اگر نشد لااقل یک عکس سلفی با او بگیرند، شما را نمیدانم ولی راستش من «نمردنِ» واقعی را ترجیح میدهم.
دانشمندان میگویند بالاخره راهِ نمردن را پیدا خواهند کرد مثلا با حذف ژن پیری یا درمان همه بیماریها ،ولی من در اینجا از نامیرایی و جاودانگی دیگری میخواهم حرف بزنم یعنی جاودانگی محتویات مغز به جای جاودانگی کل بدن با آپلود مغز در یک کامپیوتر نامیرا!
اول ببینیم آیا این کار ممکن است و اگر ممکنست قرارست دقیقا چه قسمتی از مغز را آپلود کنیم؟
فعلا هیچ تکنولوژی که بتواند از کل مغز با تمام جزئیاتش حتی در مغز مرده نقشه برداری کند وجود ندارد چه برسد آن را آپلود کند ولی اگر روزی اینکار ممکن شود در آن روز موعود، قاعدتا نئوکورتکس که بار عمده هوش مارا به دوش میکشد باید برای آپلود کردن در اولویت باشد.
اما بدون هیپوکامپ که مسئول حافظه ست آپلود مغز کامل نمیشود و البته بدون مغز قدیم و بدون غرایز و غم و شادی و عشق و نفرت و قهر و آشتی هم ما دیگر ما نخواهیمبود،پس باید تمام سیستم لیمبیک و پارالیمبیک ومخلفاتش را هم آپلود کنیم.
با اعصاب درد چه کنیم؟
اگر بخواهیم از شرشان خلاص شویم آنوقت چطور باید بین اینهمه سیناپس و نورون و آکسون مدارهای درد را پیدا و حذف کنیم؟
اگر درد باشد ولی دست و پایی نباشد،آیا با داشتن یک مغزکامل،بدون دست و پا دچار مشکل کسانی که بعد از قطع عضو دچار دردهایی در عضوی که وجود ندارد میشوند،نخواهیم شد؟
آیا این مغز آپلود شده باید چشم و گوش هم داشته باشد یا میتواند کور و کر باشد؟
لحظه لحظه ی زندگی ما با دیدن و شنیدن چیزهای جدید معنا پیدا میکند
آیا مغزی که تا ابد کور و کر و فلج در گوشه ی یک کامپیوتر گیر افتاده است میتواند شبیه خود ماباشد؟
حتی اگر چشم و گوش دیجیتال را هم به مغز آپلود شده مان اضافه کنیم آیا بدون اینکه بتوانیم حرکت کنیم این چشم و گوش به درد ما میخورند؟
آیاچنین زندگی یی بدتر از زندگی در گور نیست؟چون زندگی در زندانی تاریک و بیصدا و بی دست و پا که چون کابوسی ترسناک،هرگز نمیتوان ازآن خلاص شد؟آیا این خود جهنم نیست؟
حالا بیایید فرض کنیم که همه پیچیدگی های تکنولوژیکی را پشت سر گذاشته ایم و آپلود مغز ما تمام سنسورهای بینایی و شنوایی و حسی و صددرجه بهترش را هم دارد و حرکت هم میکند و اصلا عاشق هم میشود آیا او خود ماست؟
فرض کنید شما در چهل سالگی تصمیم بگیرید مغزتان را آپلود کنید و بخواهید بدون اینکه از خود بیولوژیکی تان دست بردارید و خودکشی کنید همراه با یک آپلود از مغزتان به زندگی بیولوژیکتان همزمان ادامه دهید،آیا شما دو نفر،یکی هستید یاشما هستید و کپی شما؟
اگر شما لحظه به لحظه با افکار و احساسات جدید درحال تبدیل شدن به آدمی دیگر هستید،لابد همین اتفاق برای آپلودتان هم می افتد؟شما هیچوقت آدمی که بیست سال یا حتی یکساعت پیش بودید نیستید پس مغز آپلود شده شما هم لابد در یک زندگی مجازی،راه خودش را خواهد رفت و عشق خودش را پیدا خواهد کرد و به کسی تبدیل خواهد شد که شما ممکنست او را اصلا نشناسید.
مغز آپلود شده ی شما تنها مثل جاده ای ست که از جاده ی شما منشعب شده باشد و معلوم نیست قرارست به چه راهی برود.
آپلود مغز شما تبدیل به شما نخواهد شد همانطور که نصف کپی ژنهای شما یعنی فرزند شما تبدیل به نیمی از شما نخواهد شد پس آپلود کردن مغز بیش از فرزندآوری به جاودانگی شما کمک نمیکند،حتی اگر هزاران کپی از مغزتان بگیرید.
آپلود کردن مغز،جاودانگی نیست بلکه فقط نوعی کپی اطلاعاتست بدون دخالت ژنها.
گونه مابا خاموشی خورشید بالاخره روزی منقرض خواهد شد و تنها چیزی که ارزش جاودانه شدن دارد دانش ماست نه مغز و بدن و ژنهای ما!
همان دانشی که مارا احتمالاتبدیل به تنها موجودی درکهکشان کرده که میدانداصلا کهکشانی وجود دارد و هوش مصنوعی شایدهمانی باشد که بتواند دانش مارا جاودانه کند و ادامه دهد.
ادامه دارد
/channel/draboutorab
مغز یا کامپیوتر؟کدامیک پیروز میشوند؟
قسمت چهارم
فرض کنید از روی نئوکورتکس خودمان هوش مصنوعی واقعا باهوشی بسازیم که مثل مغز ما توان یادگیری خودبخودی داشته باشد،هوشی که بدون نیاز به لشکری از برنامه نویس و متخصص، حداقل مثل یک بچه پنج ساله خودش حرف زدن و توپ بازی کردن را یاد بگیرد و خودش فقط باچند بار دیدن،گربه ها را از سگها تشخیص دهد و بتواندخودش را کم کم باهوش تر و باهوش تر کند.
نئوکورتکس که هوش را می سازد در ما و همه پستانداران سخت افزاری مشابه دارد.تنها چیزی که ما آدمها را از موشها باهوش تر میکند داشتن تعداد ستونهای قشری بیشتری از این نئوکورتکس است آدمها ۱۵۰۰۰۰ستون دارند که سه برابر میمونها ست ولی سخت افزار ستونها در مغز آدم و میمون و موش فرق زیادی ندارد.
درواقع تکامل مثل همیشه راه ساده تر را انتخاب کرده است و برای تبدیل مغز یک میمون به آدم، به جای اینکه مغزی و طرحی نو دراندازد با افزایش سه برابری تعداد ستونهای نئوکورتکس کار را با ساده ترین روش سرهم بندی کرده است.
حالا فکر کنید که اگر روزی بفهمیم که نئوکورتکس با چه الگوریتمی کار میکند و بتوانیم آن الگوریتم را در هوش مصنوعی پیاده کنیم آنوقت چرا نتوانیم بجای ۱۵۰۰۰۰ ستون هوشمند ۱۵۰میلیارد یا تریلیارد ستون را کنار هم قرار ندهیم؟
میمونها فقط با یک سوم مغز ما،از یک هزارم کارهای ما آدمها سر در نمی آورند حالا به این فکر کنید که ما چطور خواهیم توانست از کار هوشی که چند تریلیون برابر ما واحد هوشمند دارد، سر در بیاوریم و اگر این ماشین فوق باهوش، راهی پیدا کند که خودش را به چند میلیارد ماشین باهوش دیگر مثل خودش تکثیر کند،آنگاه چه اتفاقی خواهد افتاد؟
برای ما آدمها خیلی مهم نیست که برای سوسک هایی که مغزشان به اندازه ی یک صدهزارم مغزما هم نیست چه اتفاقی بیفتد،آنها موجودات چندش آور و مزاحمی هستند که باید لهشان کرد حالا به نظرتان چرا آن ابَرهوشمندها نباید به ما چنین نگاهی داشته باشند؟
چرا گول زدن ما توسط آنها مثل آب خوردن نباشد مثل وقتی که ما بچه ی یک ساله مان را که حاضر نیست شربتش را بخورد،گول میزنیم؟
آیا با اضافه کردن یک دستور به برنامه هوش مصنوعی که نباید هیچ کاری بر ضد انسانها انجام دهد خیالمان راحت خواهد شد؟
اگر ربات فوق باهوشی که مثلا برای ساخت دستمال توالت با حداکثر ظرفیت ساخته شده ناگهان لج کند و بر خلاف دستوری که میگوید :««هیچ کاری بر ضد آدمها نکن و فقط نوکر آدمها باش»، بخواهد همه دنیا،حتی ما آدمها را تا آخرین مولکول به دستمال توالت تبدیل کند چطور میتوان جلویش را گرفت؟
آیا تا به حال بچه های دوساله ای که با پدرشان پلیس بازی میکنند و واقعا فکر میکنند پدر زندانی شده و هیچ راه نجاتی ندارد را دیده اید؟
آیا رابطه ما با هوش مصنوعی چنین نخواهد بود؟
جف هاگینز میگوید نخواهد بود؟
او میگوید لازم نیست از هوش مصنوعی بترسیم چون هرچقدر هم باهوش باشد آدم نیست و برخلاف ما اهداف و انگیزه های خطرناک داروینی ندارد.
آنچیزی که باهوشها را خطرناک میکند نه هوش آنها بلکه انگیزه ها و اهداف آنهاست هوش مصنوعی خودبخود خطرناک نیست مگر در خدمت انگیزه های انسانی شرور باشد.
او میگوید پشت هر شرٌی در عالم،هدف و انگیزه ای باستانی وجود دارد که حاصل فعالیتهای عصبی مغز قدیم ماست!
نئوکورتکس ما خودبخود هدف و انگیزه ای ندارد،ما با نئوکورتکس،ریاضی حل میکنیم چون مغز قدیمی یعنی مغز زیر کورتکس مان میخواهد نمره بگیریم و دانشگاه قبول شویم و پولدار شویم و ازدواج کنیم و با فرزند آوری ژنهایمان را نجات دهیم.
نئوکورتکس نیست که به ما میگوید:
گرسنه ای!چیزی بخور!
این را مغز قدیم ما در گوش نئوکورتکس میگوید تا نئوکورتکس به این فکر بیفتد که کجای جنگل شانس پیداکردن غذا بیشترست.
نئوکورتکس به همسایه حسادت نمیکند بلکه فقط برای مغز قدیم دنبال راهی میگردد که بتواند زهرش را به همسایه خرپول بریزد.
مغز قدیم ما اسیر نظام داروینی ست نظامی که تنها برای بقا و تکثیر ژنها برنامه ریزی شده است و نئوکورتکس فقط مغز متفکر این نظامست نه تصمیم گیرنده آن!
پس اگر هوشی بسازیم که هیچ انگیزه داروینی نداشته باشد آن هوش ذاتا نمیتواند خطرناک باشد.
ابَرهوشی که به ما حسادت نمیکند و هدفی به جز فکر کردن به جای ما ندارد و گرفتار میل تولیدمثل نیست و برای بیشتر داشتن و بیشتر شدن،حرص نمیزند و هدف فتح جهان را در سر ندارد چراخطرناک باشد؟
چرا این ماشین بی تکبر و خالی از نفرت و دشمنی باید بخواهد ما را حتی اگر خیلی خنگ تر از او باشیم مثل یک سوسک له کند؟
چرا باید بخواهد برخلاف برنامه ریزی و منافع ما،خودش را تکثیر کند وقتی برخلاف ویروسها هیچ میل داروینی به تکثیر ندارد؟
پس شاید آن چیزی که باید از آن بترسیم نه هوش مصنوعی ساخته خودمان،بلکه آدمهایی باشند که با حرص و طمع داروینی مغزقدیمی به دنبال فتح عالم با کمک هوشهای مصنوعی شان هستند.
ادامه دارد..
/channel/draboutorab
مغز یا کامپیوتر؟کدام پیروز میشوند؟
قسمت دوم
هیچوقت اسکن آن استاد دانشگاه را فراموش نمیکنم.
مغزش دریاچه ای از آب بود با کمی کورتکس و او با همین مغز نصف و نیمه استاد دانشگاه شده بود.
در یک ابَرکامپیوتر فقط کافیست یک ترانزیستور خراب شود تا کل سیستم از کار بیفتد ولی مغز ما گاهی با نیمی ازظرفیتش میتواند استاد شود.
مغز ما برخلاف کامپیوتر نه سیستم عامل دارد نه ویندوز یا پردازشگر مرکزی!
روش کار آن هم بر اساس ورودی - خروجی - پردازش هم نیست بلکه از شبکه ای از میلیاردها نورون ساخته شده که گروهی و موازی با هم کار میکنند و آنها همه باهم برای یک کار جرقه میزنند: یادگیری!
گرچه مغز ما وقتی به دنیا می آییم لوح سپید نیست و ژنها ،سختافزار مناسب برای یادگیری را در سیمکشی مغز ما قرار داده اند ولی مغز همه ی کارهایی که نیاز به هوش دارد را باید یاد بگیرد.
مغز ما برای احساس درد یا قورت دادن یا نفس کشیدن و خیلی کارهای دیگر نیاز به یادگیری ندارد و آن را با مغز قدیم و باستانی اش انجام میدهد با همان مغزی که تمساح ها غذا را قورت میدهند و درد میکشند.
وقتی دستمان میسوزد بدون نیاز به نئوکورتکس یا همان هوش،دستمان را عقب میکشیم ولی برای همه کارهایی که نیاز به هوش دارد از قاشق دست گرفتن و دوچرخه سواری تا زبان باز کردن و فهم فرمول نسبیت اینشتین نیاز به سیستم یادگیری نئوکورتکس داریم.
ولی یک ربات برای اینکه بتواند قاشق دست بگیرد باید برای این کار از ابتدا ساخته و برنامه ریزی شده باشد.
یادم می آید آنوقت ها که کمودور ۶۴ و سیستم عامل داس تازه آمده بود پدرم چند صفحه برنامه که پر از if و when و هزار الگوریتم دیگر بود نوشت و بعد از هفته ها سعی و خطا موفق شد چیزی طراحی کند کمی شبیه یک هواپیما که مثلاً از سمت چپ صفحه به سمت راست پرواز میکرد،آن دو خط عمود که ما سعی میکردیم آن را یک هواپیما ببینیم، با کلی الگوریتم فقط در مونیتور پرواز میکرد درحالی که یک مگس با پانصد نورون طوری پرواز میکند که هنوز هیچ پهباد فوق مدرنی نمیتواند به این خوبی پرواز کند و هنوز هیچ رباتی نمیتواند به خوبی یک بچه پنج ساله بدود.
این بافت یک و نیم کیلویی لزج چگونه به این خوبی میتواند همه کاری را به راحتی یاد بگیرد؟
کامپیوترها پر از قاعده و قانون و الگوریتمند هر ورودی پردازش میشود و به یک خروجی منتهی میشود ولی در مغز ورودی ها اغلب هیچ خروجی ندارند.
مغزما در طول روز میلیونها ورودی حسی دریافت میکند مثلا الان که من در تاکسی هستم تابلوی جگرکی برادران از جلوی چشمم رد میشود راننده تاکسی به نشانه اعتراض بوق ممتدی به موتوری که جلویش پیچیده میزند و میگوید موتوری شتری! بعد چند درخت تند تند از کنار پنجره و جلوی دیدم رد میشوند سپس دستم دستگیره پنجره ماشین را لمس میکند بدون اینکه بخواهم آن را پایین بکشم، صدای راننده را میشنوم که درد دل میکند و فحشی نثار بعضی ها میکند و از اوضاع بد اقتصادی میگوید که مرا به یاد اجاره مطبم که قرارست امسال سر به فلک بکشد می اندازد بعد بوی گند کود به مشامم میخورد.
مغز من همه این ورودی های بینایی،شنوایی، بویایی، لمسی و عاطفی را در تاکسی دریافت کرد بدون اینکه انها خروجی یی داشته باشند پس آنها کجا میروند؟
جواب این است تک تک این ورودیهای حسی سخت افزار مغز من را تغییر میدهند و هر تغییری در مغز یعنی یادگیری!
آن هواپیمایی که پدرم برنامه ریزی کرده بود حتی اگر یک میلیون بار هم از سمت چپ صفحه به سمت راست مونیتور میرفت نمیتوانست سخت افزار کامپیوتر کمودور ۶۴ را تغییر دهد.
ابر کامپیوتر های پیشرفته امروز حتی اگر به هوش مصنوعی با قدرت learning مجهز باشند هم هرگز سخت افزارشان را نمیتوانند تغییر دهند آنها از همان ابتدا تا وقتی اوراق شوند با همان ترانزیستورها و سیمهایی کار میکنند که از روز اول تولید در کارخانه داشته اند ولی مغز من یعنی سخت افزار مغز من با تابلوی جگرکی برادران و بوی کود و صدای بوق راننده و لمس دستگیره در ماشین لحظه به لحظه درحال تغییر و یادگیری ست.
یک ربات با سنسورهای دقیقش خیلی بهتر از ما میتواند ببیند و بشنود و لمس کند و بو کند، میتواند در شب ببیند مثل میکروسکوپ یا تلسکوپ تیزبین باشد یا صداهایی را بشنود که فقط خفاشها میشنوند میتواند مثل یک سگ بو بکشد و تازه میتواند تمام این ورودی های حسی را با سرعتی چند میلیون برابر عصبهای مغز ما که با غلاف میلین وصله پینه شده اند منتقل کند ولی چرا هنوز نمیتواند یک هزارم کارهای بچه پنجساله را یاد بگیرد؟
نئوکورتکس چه راه جادویی ای پیدا کرده که با آن میتواند اینهمه چیز را خودبخود یاد بگیرد؟چطور با همان سیستم نورونی که با آن جهان را میبیند میتواند حرف زدن و ریاضی را هم یاد بگیرد؟
جف هاکینز میگوید اگر میخواهیم هوش مصنوعی واقعا باهوش شود باید پیش از هر چیز راز یادگیری در نئوکورتکس مغز را کشف کنیم.
ادامه دارد
/channel/draboutorab
ما شاخ و دم نداریم!
کمتر اتفاق می افتد که در پایان روز چند کارت و تلفن از بیمارانم نگرفته باشم یکی دفتر املاک دارد دیگری صافکار ماشینست آن دیگری واردکننده پوشک و همه از ته دل میخواهند کار من را جبران کنند ولی چرا؟
ما پزشکان مثل نجارها برای خدماتی که انجام میدهیم حقوق میگیریم ولی چرا کسی دنبال جبران کار نجارش نیست؟ چون هیچ کاری مهمتر از جبران کردن کاری که به زنده ماندن شما ربط دارد وجود ندارد.
مردم برای زنده ماندنشان ما پزشکان را تا آستانه خدایی بالا میبرند در حالی که ما بر خلاف چنین مقامی ،مجبوریم برای نجات عزیزترین دارایی آنها یعنی جانشان پول بگیریم.
مردم نمیتوانند کسی که مرگ و زندگی انها در دستان اوست را مثل یک آدم معمولی ببینند زیرا مرگ و درد مهمترین چیزیست که در زندگی آنها وجود دارد پس پزشک بودن با هر بودن دیگری فرق خواهد کرد.
فقط وقتی پزشک باشید ممکنست حتی دوست عزیز دوران کودکی تان که باهم در یک پیژامه راه راه بزرگ شده اید هم دکتر صدایتان بکند.
مردم از نجار میخواهند کمد برایشان درست کند از مهندس میخواهند خانه طراحی کند از آشپز غذا میخواهند ولی همه این خدمات فقط وقتی برایشان معنی دارد که آنها اول زنده باشند به همین دلیل است که در چشم مردم ،پزشک بودن با نجار بودن و هر بودن دیگری تفاوتی بسیار دارد.
پزشکی تافته جدا بافته ایست نه چون ما پزشکان واقعا متفاوتیم و شاخ و دم داریم بلکه چون مردم در ذهنشان برایمان شاخ و دم میکشند چون فکر میکنند چیز مهمی مثل مرگ و زندگی آنها لابد باید در دست موجودات متفاوت و شاخ و دم داری باشد.
و البته اگر همه فکر کنند شما با بقیه فرق میکنید و شاخ و دمی دارید ممکنست واقعا باورتان شود که دارید.
آن چیزی که رفتار ما آدمها را میسازد انتظاریست که دیگران از ما دارند و ما همیشه مجبوریم تبدیل به چیزی شویم که مردم فکر میکنند هستیم یا باید باشیم.
محیط زیست اجتماعی ما برای هریک از ما نقش هایی را کنار میگذارد و ما چاره ای جز اینکه آن نقش را بپذیریم نداریم.
مردم از قوی ترین مرد جهان،انتظار لوتی گری و کمی بی ادبی و پرخاشگری دارند از یک سیاستمدار،انتظار دورویی و دروغگویی و زرنگی و از یک معلم انتظار سلامت نفس و از یک رتبه کنکور انتظار موفق بودن دارند و از یک پزشک هم انتظار شاخ و دم داشتن.
رفتار مردم با پزشکان معجون عجیبی ست که با مخلوط کردن عشق و حسرت و حسادت و احترام وتحسین ساخته میشود.
یک پزشک حتی در مهمانی نزدیک ترین اعضای خانواده اش هم باز نمیتواند از پزشک بودنش استعفا دهد.
پزشک همیشه پزشک است و البته یک آدم خاص حتی اگر واقعا خیلی معمولی باشد!
به همین دلیلست که مشکلات پزشکان جدی گرفته نمیشود آنقدر که امروز حجم مهاجرت پزشکان به مرحله خطرناکی رسیده است.
اینکه پزشکان مشکل مالی دارند و ویزیتشان از سلمانی سر کوچه کمترست و دخل و خرجشان نمیگذرد و بیش از همه شغلهای دیگر دست به خودکشی میزنند و در سالهای اخیر یک چهارم از متخصص ترین هایشان مهاجرت کرده اند از نظر مردمی که فکر میکنند پزشکان شاخ و دم دارند جدی گرفته نمیشود.
و جالب اینکه این مردم همان مردم عشق دکتر و دکتر بازی هستند که تا کارت صافکاری و شیرینی پزیشان را به دکتر محبوبشان ندهند ول کن معامله نیستند.
همان مردمی که دکتربازی را از گهواره شروع میکنند و تا لب گور ادامه میدهند. مردمی که دوست دارند با موجودات شاخ و دم داری به نام دکتر به هر طریقی رفاقتی به هم بزنند، مثل یکی از همبازی های کودکی من که سالی یکبار با یک دختر زیبا به مطبم می آید و طوری رضاجوون صدایم میکند که انگار هر روز بامن قلیون میکشد،فقط به این نیت که به دوست دخترش بگوید که این دکتری که میبینی، همان که شاخ و دم دارد رفیق فابریک من است و تازه تلفنش را هم دارم همان تلفنی که شاید یکی از بزرگترین گرفتاری های ما پزشکان باشد چون فقط اگر پزشک باشید ممکنست وقتی هنوز لقمه صبحانه در دهانتان ست با پیغامِ" فورا واتساپت را چک کنِ" عزیزی روبرو شوید که عکس مدفوع صبحگاهی اش را در یک کاسه توالت برایتان فرستاده و زیرش نوشته: دکترجان به نظرت در مدفوع من کرم نیست؟
پزشک بودن در ایران سخت است نه فقط به علت بی خوابی ها یا گذراندن طرح در دورافتاده ترین شهرها یا سالهای سال درس خواندن یا سروکار داشتن با مرگ و بیماری آدمها یا چک عکس مدفوع صبحگاهی در واتساپ! اتفاقا اینها نمک طبابت است بلکه سخت است چون جامعه ای که از پزشکانش انتظار خدا بودن دارد باور نمیکند که آنها ممکنست با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته باشند و انتظار دارد طبیبانش با تعرفه کمتر از یک سلمانی باز هم خوش و خرم باشند و برای آنها خدایی کنند.
ما پزشکان،آدمهای معمولی یی هستیم بدون شاخ و دم و مثل دیگران، مشکلات زیادی داریم آنقدر که درحال کوچ جمعی هستیم
ما را دریابید
راستی روز طبیبانتان مبارک!
همانها که برایشان شاخ و دم کشیده اید
/channel/draboutorab
بساط عقلانیت جمع شدنی نیست
دکتر! من هم داروهای تشنجم را میخورم هم زالودرمانی میکنم اشکالی که ندارد؟
اشکال دارد!
میدانید چرا؟
چون علم میگوید زالودرمانی روی تشنج اثر ندارد و هرکاری که علمی و عقلانی نیست،اخلاقی هم نیست!
(البته منظورم از کار غیرعقلانی کار احساسی نیست چون احساسات شعبه ای از عقل شهودی ماست و برخلاف تصور رایج،اغلب کمک کار عقل است نه دشمن آن بلکه منظورم از کار غیر عقلانی آن کاریست که درستی آن با روش علمی ثابت نشده باشد)
پینکر در فصل آخر کتاب "عقلانیت" درباره این میگوید که چرا عقلانی رفتار کردن همان اخلاقی رفتار کردنست و فهم این نکته،میتواند یکی از بزرگترین گره های تاریخی ایران ما را باز کند.
در دوران کرونا بیشتر دوستان مذهبی من بودند که واکسن نمیزدند درحالی که بعضی از آنها ازجمله باهوش ترین دوستانم بودند.
چرا با کار عاقلانه ای مثل واکسن زدن مخالفت میکردند؟
من فکر میکنم چون آنها اخلاقی بودن و عقلانی بودن را دشمن هم میدانستند.
مثلا چندی پیش از یکی دوستان متدین شنیدم که ارزش بوعلی سینا در برابر غلام سید الشهدا چون غباریست در برابر کوهی و وقتی از او توضیح خواستم، گفت معلومست که عقل در برابر اخلاق چون کاه و کوهند!
او رابطه اخلاق و عقل را چون خیر و شر میدید و همین ذهنیت ست که موجب امتناع از تفکر علمی و دشمنی با تمام مظاهر عقلانیت از جمله واکسن در چنین ذهنیتی میشود و البته این ذهنیت فقط مختص مذهبیون نیست مثلا دوست آتئیستی دارم که فکر میکند کارهای اخلاقی نباید عاقلانه باشد.
پینکر توضیح میدهد که چطور در پشت پرده بسیاری از پیشرفت های اخلاقی غرب مثل لغو برده داری،تساهل دینی و صلحطلبی،استدلالهایی عقلانی درکار بوده است نه انگیزه های اخلاقی!
ما امروزه برای آتش نزدن آدمهایی که مخالف ما هستند نیازی به استدلال نداریم ولی آتش زدن مرتدان تا همین دویست سال پیش عملی کاملا عادی بوده نه فقط بخاطر بی اخلاقی مردم آن زمانه بلکه به این دلیل که در آن زمان،آتش زدن مرتدان کاری کاملا عاقلانه محسوب میشد.
پینکر میگوید چیزی که سوزاندن مرتدان را متوقف کرد بحث هایی بود که بین خود کشیشان درباره غیرعاقلانه بودن آن درگرفت و نه فقط غیر اخلاقی بودن آن!
در زمانی که کالوین متعصب معتقد بود همه به جز پیروان او مرتد هستند کسی به نام کاستلیو با یک استدلال منطقی توانست نظر بسیاری از متعصبین پانصد سال پیش را نسبت به آتش زدن مرتدان عوض کند.او استدلال کرد که هم کالوین هم مخالفانش به راهشان یقین دارند و هر دو به کلام خدا استناد میکنند و قاضی یی هم که هر دو طرف او را قبول داشته باشند فعلا وجود ندارد پس اگر حقیقت برای هر دو گروه اینقدر روشن است چطور میتوان گفت کدام طرف مرتدست پس بهترست تا معلوم شدن حقیقت، اجرای حکم ارتداد را تعلیق کنیم در واقع استدلال او سبب شد کار غیر اخلاقی آتش زدن مرتدان تا زمان فهم عاقلانه ی ارتداد تعلیق شود.
پینکر میگوید حتی لغو برده داری هم بیشتر حاصل بحث های فلسفی درباره بسط قانون اساسی آمریکا درباره آزادی و برابری به همه از جمله برده ها و حساب و کتاب عقلای قوم درباره بازدهی کمِ برده داری در مزارع امریکا بود تا غیر اخلاقی بودن برده داری!
پینکر می گوید جنگ( که در ابتدا برخلاف امروز نه تنها غیر اخلاقی نبود بلکه کاری مردانه،باشکوه و خردمندانه هم بود) فقط وقتی تبدیل به چیزی غیر اخلاقی شد که متفکران مدرنیته،عقلانی بودن و سودآوری آن را به صورت منطقی زیر سوال بردند.
در واقع اخلاقی تر شدن غرب (که آن را میتوان با کاهش آمار خشونت،لغو برده داری وتساهل فرهنگی قبول کرد) از دل عقلانی تر شدن غرب زاییده شده است.
واکسن نزدن وقتی که با روشهای علمی اثرش ثابت شده تنها کاری غیر عقلانی نیست بلکه غیر اخلاقی هم هست چون تاوانش را حتی آنهایی که عاقلانه رفتار کرده اند و واکسن زده اند هم مجبورند بپردازند.
پینکر میگوید گرچه اثبات رابطه علت و معلولی بین عقلانی تر شدن و اخلاقی تر شدن جهان از نظر علمی ممکن نیست چون نه عالم آزمایشگاهست نه آدمها موش آزمایشگاهی، ولی لااقل میتوانیم ببینیم که درین صد سال با افزایش عقلانیت در غرب دیگر نه کسی برده ست نه زنده زنده در آتش سوزانده میشود.
شاید دیگر وقت آن رسیده که ما هم فارغ از هر گونه تعصبی بپذیریم که اولویت ما عقلانی تر شدنست و از دل این عقلانی تر شدن، اخلاقی تر شدن هم زاده خواهد شد و قبول این مسأله به حل بسیاری از مشکلات جامعه ما کمک خواهد کرد.
دموکراسی اگر عاقلانه است اخلاقی هم هست!
حجاب اجباری اگر عاقلانه نیست اخلاقی هم نیست!
"نادرستی" بالاخره در برابر "درستی" رسوا خواهد شد و صاحبان باورهای غلط در برابر واقعیت های درست در نهایت به سختی تنبیه خواهند شد و بساط آنهایی که بر باورهای غیر عقلانی خود اصرار کنندحتما بالاخره جمع خواهد شد حتی اگر هدفشان اخلاقی باشد.
بساط عقلانیت جمع شدنی نیست!
/channel/draboutorab
* خواستم بگویم باجناقم محمد ولی مگر آقایان برای "باجناق بودن "هم آبرویی باقی گذاشته اند؟
به جایش گفتم دوستم محمد!
عاشورا روزِ همه
مغز ما آدمها،عاشق داستانست زیرا با داستان،بهتر یاد میگیرد و راحت تر به خاطر می آورد و البته عاشق خوبی ها هم هست و جمع این دو عشق یعنی داستانهای خوب درباره آدمهای خوب با مغز ما چه ها که نمیکند.
عشق به داستان چیز عجیبی نیست ولی عشق به خوبی چرا!
چرا باید طبیعت طوری ما را بسازد که با اینکه خوبی ها لااقل در ظاهر،نفعی به ما نمی رساند آنها را دوست داشته باشیم؟
میگویم"طبیعت" چون ما ازهمان نوزادی بدون اینکه هنوز تحت تاثیر تربیت و فرهنگ قرار بگیریم ،خوبها را بیشتر میپسندیم مثلا خردسالان،عروسکی که در یک نمایش ساختگی بقیه عروسکها را میزند هرگز برای بازی انتخاب نمیکنند و برعکس عروسکی را بغل میکنند که در نمایش به بقیه کمک میکند.
در واقع میل به خوبی از ابتدا در جعبه ابزار ژنها و نورونهای ما تعبیه شده است.
ولی چرا؟
تئوری ژن خودخواه میگوید خوبی کردن حتی اگر به نفع شخص ما نباشد به نفع بقای ژنهای ما یا ژنهای مشترک ما با نزدیکان و قوم و قبیله ی ماخواهد بود مثلا از نظر ژنها بهترست یک مادرخودش را فدای دو فرزندی کند که هر کدام نصف ژنهای او را دارند یا یک عمو بهترست خود را فدای چهار برادرزاده ای کند که هریک ربع ژنهای او را دارند و با همین منطقست که ژن فداکاری ارزش تکاملی پیدا میکند.
درباره خوبی به غریبه ها هم همین فرمول کار میکند زیرا ما حتی با انسانهای غریبه هم در بیشتر ژنهایمان مشترکیم.
بعضی ها نظر دیگری دارند و میگویند ما خوبی میکنیم فقط چون"خوب به نظر آمدن"میتواند شانس بقا و تولید مثل ما را بیشتر کند.
بعضی هم میگویند خوبی کردن و همکاری و فداکاری چون لازمه ی زندگی گروهی و ساخت تمدنهای بزرگ بوده، اینچنین فراگیر شده است.
اینها را به این دلیل گفتم که بگویم برای طرفداری از خوبی نیازی به ایمان متافیزیکی وجود ندارد و تاس طبیعت میل به خوبی ها را در جعبه ابزار ما قرار داده است.
و حالا اصل ماجرا
ما آدمها هم عاشق خوبی هستیم هم عاشق داستان و عاشورا هزارداستانیست درباره ی خوبی ها!
عاشورا پر از قصه هاییست درباره خوبی ها، فداکاری ها ،گذشتها، رحم ها ،عشقها و مرگها و زندگیها و از همه مهتر آزادی و آزادگی ها!
مثل قصه ی آخرین دیدار دختری با پدری که با آزادگی مرگ را انتخاب میکند،مرگی که البته تا ابد زنده ماندنست.
یا قصه چراغهایی که خاموش میشوند تا در کمال آزادی هرکه نمیخواهد و نمیتواند که بماند و بمیرد، برود و بماند
یا قصه دشمنی آزاده که عاشق مردی در لشکر دشمن میشود و در راه نجات همان دشمن سابق،خود را فدا میکند
یا قصه ی عموی پهلوانی که چشم و دست و پایش را تنها فدای مَشک آبی برای بچه های برادرش میکند
عاشورا قصه ی جنگیست که قهرمانی شیرخوار دارد و همه ی خونها و غصه های این قصه حتی اگر بیشترش قصه ی قصه گو ها باشد در آخر پرچمهای
خوب بودن و آزاد زیستن و زیر بار بدی سر خم نکردن را به اهتزاز در می آورد.
جاناتان هایت میگوید که دینداری ،خوبان عالم را از هم جدا میکند و راست میگوید ولی قصه عاشورا قصه ی دینداران نیست ،قصه ی خوبان است!
قصه ای که برغم دینداران ،خوبان عالم را از هم جدا نکرده و تازه آنها را برای سالها بر سر یک سفره جمع کرده است سفره ای که تا پیش از اینکه شهرداریها و حکومتیها آن را آلوده کنند پر از شیعه و ارمنی و بامذهب و لامذهب بود.
آلن دوباتن در کتاب دین برای خداناباوران از میراثهای اخلاقی و فرهنگی اروپا میگوید ارثیه ای که در جبر سیاسی تاریخ ، رنگ مسیحی به خود گرفته و به نفع کلیسامصادره شده است.
او میپرسد چرا باید صلح طلبی های مسیح و میراث هنری میکل آنژ در سقف کلیسای واتیکان را دودستی به پاپ هایی تقدیم کنیم که نه تنها نسبتی با خوبیهای مسیح ندارند بلکه تا وقتی که زوری و زری داشتند قاتلانی حرفه ای بودند؟
او کلیساهای زیبای قدیمی را اجاره میکند و در آنها برای طرفداران خداناباور و خداباور خوبی ها ، درباره اخلاق و محیط زیست موعظه میکند.
و شاید ما هم بد نباشد که چنین کنیم؟
عاشورا میراث فرهنگی و اخلاقی ست که به هیچ قبیله و دینی تعلق ندارد.
عاشورا تراژدی خوبی هاست و قرنهاست در خاطره ی جمعی ما و پدران و اجداد ما جا خوش کرده است.
عاشورا کارناوالی ست برای آدمهای لامذهب و بامذهب،که هم قیمه ی در آن پیدا میشود ،هم موسیقی و زنجیر و سینه زنی و رقص و رفاقتها و عشقهای پنهانی!
چرا ما مردم باید میراث اخلاقی و فرهنگی یی که درباره خوبی و آزادگی ست را تقدیم نامردمان کنیم؟
عاشورا مال همه ماست حتی مال آنهایی که نه عاشق خوبی بلکه فقط عاشق خوب به نظر آمدن هستند حتی مال یزیدیست که میگویند برای حسین روضه خوانده و گریه کرده است.
عاشورا ملک هیچ دین و قبیله و حکومتی نیست و نبوده و نخواهد شد،عاشورا ارث پدری تمام عاشقان خوبی و آزادگان دنیاست حتی اگر آنها دیگر به دین پدرانشان نباشند.
هیچ عاقلی از ارث پدری اش صرف نظر نمیکند!
آیا میگذارند؟
/channel/draboutorab
گزارش و نقدی بر کتاب مخنویس در سایت اخلاق جهانی به قلم سعید عدالتنژاد
https://globalethics.ir/%d9%85%d9%8f%d8%ae%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3-%db%8c%d8%a7%d8%af%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%db%8c%da%a9-%d9%be%d8%b2%d8%b4%da%a9-%d8%a7%d8%b9%d8%b5%d8%a7%d8%a8-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7/
چه افتخاری بزرگتر از این برای من؟
نوشتن در بخارایی که از جوانی به خواندنش اُنس داشتم
وقتی پاپ ها شاعر میشوند
مسیح میگفت اگر کسی به شما سیلی زد آنطرف صورتتان را هم جلو بیاورید!
پس چرا عاشقان کاتولیک مسیح در طول تاریخ نه فقط کافران بلکه حتی مومنان ارتودکس همان مسیح را تنها بر سر اختلاف در روش غسل تعمید به سیخ کشیده و سوزانده اند؟
این سوال یک جواب مهم دارد و آن اینکه هر باور تغییر ناپذیری ،خشونت آفرین است و البته فرقی هم نمیکند آن باور دینی باشد یا غیر دینی! مسیحیت باشد یا کمونیسم و پیشوایش مسیح باشد یا لنین!
میگویند فرمول مشترکی در همه ی ایدئولوژی ها وجود دارد که در نهایت باعث فعال شدن چرخه خشونت میشود.
برای اینکه سوءتفاهم نشود و به دردسر نیفتم بگذارید فرض کنیم که پیشوایی به نام هاریسون کتابی به پیروان خود عرضه کرده که ادعا میکند هرکه به آن ایمان بیاورد و عمل کند، هرگز بیمار نخواهدشد و جاودانه خواهد زیست و پیروانش یعنی فرقه ی طبیبان معتقدند هیچ خطایی در این کتاب وجود ندارد.
این پیروان گرد هم جمع میشوند و تا میتوانند کتاب هاریسون را ترویج میکنند و هرکسی را که به مرام آنها بپیوندد یاری میدهند و با او متحد میشوند و با هرکس که در درستی هاریسون شک کند دشمنی میکنند.
در ابتدا طرفداران هاریسون کم شمارند ولی کمکم به پشتوانه حمایت از هم و البته قوت رهبری پیشوا بیشمار میشوند و برای خود نظام پزشکی و دانشگاه و استاد و شاگرد و مشتری جمع میکنند و روزی میرسد که پیروان هاریسون حاضر خواهند شد برای دفاع از مرامشان با دشمنان هاریسون بجنگند حتی اگر هاریسون فقط درباره طبابت حرف زده باشد و این چرخه خودی و ناخودی،ایمان و کفر و حق و باطلست که سبب میشود همه ایدئولوژیها آرایش جنگی بگیرند جدا از اینکه حرف حسابشان چه باشد!
ولی چرا درحالیکه اروپا هنوز کمابیش مومن به همان دینِ دنیای قدیمست حتی متعصب ترین مسیحیان هم دیگر درآرزوی به صلیب کشیدن کافران نیستند؟
لابد میگویید علتش اینست که دنیای مدرن قدرت را از دین گرفته است ولی من پس از خواندن کتاب پینکر یعنی "فرشتگان بهتر ذات ما" مدتهاست به یک عامل دیگر هم شک کرده ام.
پینکر ازخشونت دنیای قدیم داستانهای عجیبی تعریف میکند و با آمار نشان میدهد که چطور درمدت کوتاهی،خشونت در دنیا به شدت کاهش یافته است.
او میگوید که در دنیای قدیم شغل جلادی در اروپا یکی از پردرآمدترین مشاغل بوده است و مراسم اعدام یکی از محبوبترین کارناوال های مردمی و مردم قرون وسطا آنقدر از زجرکشیدن آدمها لذت میبردند که به جلادها پول میدادند تا وحشیانه تر و خلاقانه تر اعدامیان را زجرکش کنند درحالیکه امروز در دنیای جدید مجازات اعدام در حال منقرض شدن است حتی برای جنایتکاران!
یا برده داری را مثال میزند که زمانی شغل آبرومندی بود و امروز جنایتیست علیه بشریت!
یا به خشونت قصه های کودکانه قدیم اشاره میکند و میگوید در نسخه قدیمی قصه سیندرلا، او بعد از ازدواج با شاهزاده رویاهایش برخلاف نسخه امروزی، با چاقو،انگشتان خواهران بدجنسش را میبرد تا پاهایشان را به زور در آن کفش طلا جا کند.
یا شرحی از ورزش های دنیای قدیم میدهد که در آنها چطور گلادیاتورها را جلوی شیرها میانداختند تا مردم از تماشای خورده شدن آدمها کیف کنند.
یا روشهای فرزندپروری تا همین صد سال پیش را یادآوری میکند که اساسش بر چوبِ تر بود و حالا به این فکر کنید که هیچ یک از خشونتهایی که از قول پینکر تعریف کردم ایدئولوژیک نبودند در واقع خشونت در ذات همه چیزهای قدیمی وجود داشت تا اینکه دنیا جدید از راه رسید،دنیای جدیدی که در آن حتی پوتین جاه طلبِ در آستانه باخت هم،جرات استفاده از یکی از هزاران بمب اتمش را ندارد،چون مردمان دنیای جدید دیگر برخلاف قدیم تاب تحمل هیروشیمایی دیگر را ندارند.
حالا دوباره به این سوال فکر کنید!
چرا ادیان باستانی، چنین تاریخ خشونت باری دارند حتی اگر مسیحشان منتظر دومین سیلی باشد؟
آیا میتوان بخشی از خشونت موجود در ادیان را بجز سرشت ایدئولوژیک آنها به گردن قدیمی بودنشان انداخت؟
دنیای جدید، گلادیاتوری را به فوتبال تبدیل کرد و آدمکشان صلیبی را به پاپ های بی آزاری که فقط درباره مهربانیهای مسیح شعر میخوانند درحالی که هنوز دینی را تبلیغ میکنند که اهدای عضو را حرام میداند و هنوز هم اسقفهای کاتولیک بر سر اینکه شراب عشای ربانی همان خون مسیحست با ارتودوکس ها اختلافات جدی دارند.
درواقع آنچه که پاپ های صلیبی را به مو سپیدانی مهربان تبدیل کرد نو شدن مسیحیت نبود بلکه نو شدن مسیحیان بود.
آیا طالبان این گوشه دنیا هم ممکنست تنها با جدید شدن دنیای مردمانشان مثل پاپ ها شاعر شوند بدون آنکه نیاز باشد آنهایا باورهای آنها را شکست داد؟
شاید تنها کافی باشد ما نو شویم تا طالبان ما هم چون کشیشان دنیای نو بجای شیپور جنگ،پیانو بزنند و بجای شمشیر کشیدن علیه چند تار مو،برای زیبارویانی که هزاران تارمویشان بربادست همان زیارتنامه قدیمی را البته با سه تار بخوانند.
/channel/draboutorab
🎊📚 نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران (حضوری و مجازی)
۲۰ تا ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، غرفۀ نشر کرگدن
* خرید حضوری: شبستان، راهرو ۱۵، غرفهٔ ۱۹
* لینک خرید از غرفۀ مجازی:
https://b2n.ir/s65704
#نشر_کرگدن
#نمایشگاه_کتاب_تهران
#با_کرگدن_سفر_کن
مغز یا کامپیوتر؟کدامیک پیروز میشوند؟
قسمت آخر
چند میلیارد سال پیش چند مولکول یکدیگر را تصادفی ملاقات کردند و سوپ حیاتی که میتوانست خودش خودش را زیاد کند را بار گذاشتند و کم کم از این سوپ،ویروس و باکتری و خزنده و چرنده و در آخر آدم ساخته شد و همه ی این اتفاقات به یک دلیل خیلی احمقانه رخ داد: میل بی پایان چند اسیدآمینه به زیادشدن!
ژنها بدون اینکه اصلا روحشان خبر داشته باشد که شهوتشان به تکثیر چه دنیایی خلق خواهدکرد و بدون اینکه از وجود خودشان آگاه باشند ، موجوداتی ساختند با مغزهایی بزرگ به نام انسان.
چه داستان تحقیر آمیزی؟
آیا داستان پر شور عشق لیلی و مجنون، به صلیب کشیده شدن مسیح،شناخت کهکشانها و کشف فرمول اینشتین، لبخند ژکوند، روی زیبایی که سالهاست فراموشش نکرده ایم، همه و همه در نهایت زیر سر رقابت بی معنای چند اسید آمینه الدنگ به نام ژن ست؟
همان ژنهایی که برایشان هیچ اهمیتی ندارد که ما شاد باشیم یا غمگین،شمر باشیم یا امام حسین و حتی بقای گونه ما هم برای آنها سرسوزنی اهمیت ندارد چون اگرمنقرض شویم آنها راههای دیگری برای تکثیر خود در بدنها و حمالهای ژنی دیگری پیدا خواهند کرد همان طور که ژن آبشش قورباغه و ویروسهای قدیمی میلیونها سالست که در کروموزومهای ما جاخوش کرده اند و به تکثیر خود ادامه می دهند.
بی شک در دنیایی که ژنها سردمدارش باشند هدف و معنایی نمیتوان یافت ولی آیا بی هدف بودن ژنهای ما ،مهمترین دستاورد ما یعنی دانش مارا هم بی معنا خواهدکرد؟
میلیارد ها کهکشان با تریلیاردها ستاره غول پیکر در این فضای بیکران در حال چرخیدن هستند ولی در هستی احتمالا تنها مغز ماست که میداند هستی وجود دارد. فکر کنید اگر مغز ما در عالم نبود آنوقت هیچکسی در عالم از وجود چیزی خبر نداشت انگار اصلا چیزی وجود ندارد؟
کرمهای خاکی در عالم وجود دارند ولی نه آنها و نه ژنهایشان و نه حتی ژنهای ما اصلا نمیدانند که عالمی هم وجود دارد تنها چیزی در عالم که این را میداند مغز ماست و این دانایی و دانش،به همان دنیایی که ژنها بی هیچ معنایی ساخته اند میتواند معنا دهد.
ما حاصل میل احمقانه ژنهایمان به زیاد شدن هستیم ولی احمق نیستیم.
ما سالهاست با کمک مغزمان با تانک از روی دنیای بی معنایی که ژنها در طی میلیاردها سال برایمان ساخته بودند رد شده ایم.
ژنهای ما با کدکردن لذت جنسی،فرزندان بیشتری ازما میخواهند ولی ما با روشهای ضدبارداری هم لذت جنسی را میبریم هم بچه دار نمیشویم.
ما مغزی داریم با مدارهای اخلاقی و این کافیست که ژنها نتوانند به راحتی تنها برای اینکه بیشترتکثیر شوند ما را فریب دهند تا به عشقمان خیانت کنیم.
پیام آوران تاریخ،قرنها از چیزی شبیه همین فریب حرف میزدند چیزی شیطانی در وجود ما که جز زیاده خواهی و زیادشدن هدفی ندارد چیزی مقابل معنا و معنویت و دانش،چیزی هم معنای جاهلیت،نیرویی که انگار از جایی مرموز در درون ما برای هرکاری به ما دستور میدهد جایی شبیه ژنهای ما.
البته ما بجز ژن خیانت، ژن فداکاری هم داریم ولی حتی ژن فداکاری هم هدفش فقط کمک به تکثیر بیشتر ژنهای نزدیکانش ست نه ترویج فداکاری در عالم.ولی مغزما میتواند فداکاری کند حتی اگر باعث نابودی اش شود.
ما دستپخت ژنهاهستیم ولی به لطف مغزمان میتوانیم آلت دستشان نباشیم.
مغز ما به پشتگرمی دانشش برخلاف ژنهایمان میتواند هم هدف داشته باشد هم معنا و میتواند با نافرمانی از ژنهایی که او را فقط برای تکثیر خودشان ساخته اند به دنبال هدفهای بزرگتری در عالم برود.
ژن و مغز قرنهاست که در جنگند.
گاهی این دعوا تبدیل به دعوای جهل و دانش یا کفر و ایمان یا خدا و شیطان میشود ولی در همه این دعواها یک طرف به دنبال معنا و هدفی برای عالمست و طرف دیگر بدون هیچ هدفی، تنها میخواهد زیاد شود.
آیا در این دعوا روزی مغز مامیتواند بر ژنهایمان پیروز شود؟
بعید میدانم!
به دیکتاتورهایی که تحت فرمان ژنهای زیاده خواهشان نسل بشر را با بمب اتم و ویروسهای ترسناکشان تهدید میکنند فکر کنید و به این که اگر مثل دایناسورها منقرض شویم دیگر هیچ هوشی درعالم نخواهد بود که از روی فسیل های ما بداند که ما روزی نهتنها وجود داشته ایم بلکه حتی اسرار کهکشانها را هم کشف کرده بودیم.
شاید بد نباشد از ترس انقراض به مریخ فرار کنیم ولی آنجا هم ژنها باما می آیند و ممکنست بر سر تصاحب یک کوه،جنگ راه بیندازند و منقرضمان کنند.
ولی یک راه هنوز هست اینکه از خیر بدن داروینی مان بگذریم و تنها دانشمان را نجات دهیم با کمک هوش مصنوعی!
هوش مصنوعی دیگر گرفتاریهای چند میلیارد ساله ی داروینی ما را ندارد و میتواند در هرجایی ازین کهکشان ادامه دهنده و حافظ میراث ما یعنی دانش ما باشد او میتواند بعد از انقراض ما،بماند و اگر موجود هوشمند دیگری در هستی پیدا شد به او خبر دهد که آدمهایی با دانش،روزی در زمین زندگی میکردند که میدانسته اند،کهکشانها وجود دارند.
/channel/draboutorab
مغز یا کامپیوتر؟کدامیک پیروز میشوند؟
قسمت پنجم
هیچوقت شبی که فیلم ماتریکس را دیدم فراموش نمیکنم،آن شب تا صبح به این فکر میکردم که آیا ممکن است دنیایی که برای خودمان ساخته ایم خیالی و ساختگی باشد و چند ابرکامپیوتر، ما آدمها را واقعا در یک ماتریکس گیر انداخته باشند؟
آیا ممکنست سیمهای مغزما به جای بدنمان به یک ابَرکامپیوتر وصل باشد و تمامی احساسات ما از جهان تنها توهمی مجازی باشد؟
آن شب بعد از اینکه به سختی خوابم برد،در خواب سعی کردم خودم را از چنگ آن ماتریکس بیرون بکشم و ازین شبیه سازی خیالی بیدار شوم و وقتی به زحمت از خواب بیدار شدم فکر کردم نکند این بیداری، تنها مرحله دیگری از زندگی مجازی در این ماتریکس باشد و بعد به پنجره نگاه کردم و با خودم گفتم:
اگر خودم را ازین پنجره پرت کنم خواهم مُرد یا تنها ذهنم را از یک ماتریکس مجازی نجات خواهم داد؟
آیا آن چیزی که ما میبینیم واقعا همان چیزیست که در دنیای واقعی برای دیدن وجود دارد؟
نور طیفهای زیادی دارد که ما تنها طیف محدودی از آن را میتوانیم ببینیم،صدا هم همینطور،آیا این یعنی ما فقط بخش خاصی از دنیای واقعی را میبینیم و میشنویم؟
آیا میتوان گفت که تنها آن بخش از دنیا که چشم ما میتواند آنرا ببیند واقعیست؟
چرا ما از آن بخش از شبکیه چشممان که به طرز ناجوری توسط عصب بینایی برای رد شدن از کره چشم و رسیدن به مغز سوراخ شده و باعث ایجاد یک نقطه کور درست و حسابی در میدان دید ما شده است، اصلا خبر نداریم؟
چرا ما آن لکه ی کورِ سیاه بزرگ را هرگز نمیبینیم؟
شبکیه ما اصلا آنقدرها هم صاف و تر و تمیز نیست پس چرا چیزی که مغز ما از دنیا میبیند اینقدر شفاف و بی عیب و نقصست؟
هیچوقت حرف آن کور مادرزاد را فراموش نمیکنم که میگفت:
«تا وقتی به سن مدرسه نرسیده بودم مثل بقیه بچه ها در کوچه بازی میکردم و فکر میکردم حسم از جهان خارج مثل دیگران است فقط وقتی فهمیدم حسی به نام بینایی در عالم وجود دارد و من آن را ندارم که فهمیدم برخلاف بقیه دوستانم باید به مدرسه نابینایان بروم»
پس شاید ما واقعا در یک شبیه سازی زندگی میکنیم! در یک ماتریکس!
البته نه آن ماتریکسی که کنترلش در دستان یک ابَرکامپیوتر بدجنس ست بلکه ماتریکسی که در مغز ماست.
آن چیزهایی که از چشم و گوش و پوستمان وارد مغز ما میشوند نور و صدا و لمس نیستند بلکه تنها نیزه های الکتریکی هستند که بدون مغز هیچ معنایی ندارند و این ماتریکس مغز ماست که کبوتری که تنها مجموعه ای از مولکول های متحرکست را تبدیل به پرنده ای سفید میکند.
جهانی که میبینیم و میشنویم و حس میکنیم یک جهان ساختگی ست ساخته ی مغز ما!
اگر چشم نداشته باشیم مغزما ،جهانی دیگر برایمان میسازد ،جهانی بی نور، با صدا و لمس و بو!
خیلی از افرادی که قطع عضو میشوند تا ابد از درد عضو قطع شده رنج میکشند و حتی جای دقیق درد را هم نشان میدهند مثلا اگر پای چپشان قطع شده میگویند نوک انگشت کوچک پای چپ قطع شده ام درد میکند زیرا هنوز ماتریکس یا مدلی که از پای چپ قطع شده در مغزشان دارند، پاک نشده است.
در بازی دست لاستیکی هم، همین اتفاق می افتد بازی یی که میتوانید در مهمانی ها انجام دهید،کافیست یک دست رفیقتان را زیر چیزی مخفی کنید و یک دست لاستیکی که خوب دیده می شود را کنارش بگذارید و چندبار همزمان با چیزی روی دست لاستیکی و دست واقعی که پنهان شده بکشید و بعد از مدتی خواهید دید اگر فقط روی دست لاستیکی سوزن بزنید رفیقتان واقعا درد سوزن را حس خواهد کرد.
این یعنی درک ما از جهان میتواند خیالی و ماتریکس گونه باشد و مهمتر از این، به ما میگوید که چرا اینقدر مغز ما مستعد باورهای غلط و خیالی ست.
ما آدمها سالها فکر میکردیم که زمین مسطح است چون ماتریکس ذهن ما هیچ روشی برای اصلاح این مدل اشتباه نداشت و البته آنزمان همه شواهد ادراکی ما به نفع قبول همین مدل بود.
ما هیچ وقت از هیچ جای دنیا انحنایی در زمین نمیدیدیم.
ما آدمها تنها وقتی مدل مسطح بودن زمین را در مغزمان اصلاح کردیم که عکسهای زمین از فضا را به ما نشان دادند.
متاسفانه برخلاف کروی بودن زمین ،ما نمیتوانیم برای خیلی از باورهای ذهنمان شواهدی در حد عکس فضایی از زمین،دست و پا کنیم.
مثلا هیچوقت کسی نمیتواند بعد از مردن،از ارواحی که دیده برای ما عکسی بفرستد.
ماتریکس مغز ما با نیزه های الکتریکی که به او میرسد شکل میگیرد،لازم نیست نیزه ها حتما حاصل نورها و صداهایی باشند که به چشمها و گوشها میرسند،بلکه میتوانند باورهایی باشند که از پدرانمان به ما به ارث رسیده است،باورهایی که باعث ساخت مدلهایی در مغز ما میشوند که مثل آن پای قطع شده در جهان واقعی اصلا وجود ندارند درحالیکه ماحاضریم برایشان جانفشانی کنیم.
حالا قضاوت کنید! آیا این درک مجازی مغز ما از دنیا،خیلی مجازی تر از درک مغزیست که روی یک کامپیوتر آپلود شده باشد؟
/channel/draboutorab
ویدئو دست لاستیکی
https://youtu.be/sxwn1w7MJvk
مغز یا کامپیوتر؟ کدام پیروز میشوند؟
اخیرا ایلان ماسک درباره خطرات هوش مصنوعی هشدار داده است.
هوش مصنوعی چقدر ترسناک است؟
دختر من در شش سالگی شعر میخواند،مثل بلبل حرف میزند،تمام حیوانات را از هم تشخیص میدهد،میدود،حمام میکند،میرقصد،توپ بازی میکند،در واتساپ پیغام میگذارد،دوچرخه سواری میکند،نقاشی میکشد،آواز میخواند،موهایش را شانه میکند و اخیرا کتاب میخواند.
لابد میگویید اینکارها را که همه بچه ها میکنند.
من هم اتفاقا همین را میخواهم بگویم این کارها برای بچه های ما کارهای پیش پا افتاده ای هستند والبته همه این کارهای پیش پا افتاده نیاز به هوش دارند.
بچه های ما با یک هوش معمولی از دوسالگی به هر زبانی که ما حرف بزنیم حرف میزنند بدون اینکه لازم باشد برای آنها کلاس آموزش زبان بگذاریم یا آنها را برنامه ریزی کنیم.
ولی برای هوش مصنوعی فقط تشخیص یک گربه از سایر حیوانات یک موفقیت بزرگ محسوب میشود تازه همان هوش مصنوعی که میتواند گربه ها را از سگ ها و خرسها و پرنده ها تشخیص دهد(همان کاری که برای بچه دوساله ما بدون آموزش مثل آب خوردن است) نمیداند گربه ها گوشت میخورند و میومیو میکنند و میشود آنها را ناز کرد و حتی معنای حیوان بودن گربه را هم نمیفهمد.
بله هوش مصنوعی در شطرنج کاسپارف رو شکست میدهد ولی برای اینکه از بردن در شطرنج لذت ببرد یا معنی بازی کردن را بفهمد باید حالا حالا ها منتظر متخصصان آی تی باشد.
ژاپنی ها رباتهایی ساخته اند که خانه را برایشان جارو میکند ولی آنها فقط جاروکشی بلدند نه کار دیگر بدون اینکه اصلا معنای واقعی تمیزی را بفهمند.
رباتهایی هم هستند که بعد از کلی برنامه ریزی میرقصند بدون اینکه بفهمند رقصیدن اصلا چه معنایی دارد.
ولی بچه های کوچک ما همه این کارهاو هزاران کار دیگر را بدون آموزش و برنامه ریزی انجام میدهند تازه معنای اینکار ها را هم میفهمند.
اخیرا جی پی تی چت به همه سوالات شما جواب میدهد او به همه کتابها و مقالات عالم دسترسی دارد ولی آیا معنی جوابهایی که به ما میدهد را هم خودش میفهمد.
یکی از سرگرمی های اخیر بعضی از دوستان پرسیدن سوال از این هوش مصنوعی ست اگر از او بپرسیم داروهای ام اس را لیست کن خیلی خوب جواب تان را میدهد ولی اگر از او پرسیدیم چرا باید یک انسان بر سر انسان دیگری ماست بریزد و بعد انتظار پاداش الهی داشته باشد جواب میدهد:
« هرگونه رفتار خشونتآمیز باید مورد پاسخ قضایی قرار گیرد» و نمیفهمد چرا در اینجا آنکه ماست برسرش ریخته اند الان در زندانست.
یا شایداگر از او بپرسیم ماست به اختیار یعنی چه؟ هنگ کند درحالیکه حتی دختر یازده ساله من هم معنی این شوخی را میفهمد.
هوش مصنوعی میتواند در یک یا چند چیز ما آدمها را شکست بدهد مثلا در شطرنج یا محاسبات یک ساختمان ولی هیچ هوش مصنوعی یی تا امروز یک هزارم همه کارهای به ظاهر ساده ای که بچه پنج ساله ما با هوش خودش یادگرفته را نمیتواند انجام دهد.
رباتی که بتواند هم حرف بزند هم برقصد هم آواز بخواند هم نقاشی کند هم تمام حیوانات را در یک نگاه از هم تشخیص دهد هم بداند لیوان را چطور باید بگیرد هم معنی شوخی و حیوان بودن و رقصیدن را بفهمد و همه اینکارها را خودش بدون برنامه ریزی میلیونها برنامه نویس یادگرفته باشد هنوز وجود ندارد.
منظور من این نیست که هرگز چنین رباتی نخواهیم داشت ولی هنوز به چنین ربات همه کاره ای که به اندازه یک هزارم بچه پنج ساله ی معمولی ما کار بلد باشد حتی نزدیک هم نشده ایم.
حتی اگر به پهبادهای پیشرفته بدون سرنشین که مجهز به جی پی اس و کلی نرم افزار و سخت افزار پیشرفته هستند نگاه کنیم آنها اصلا به اندازه یک مگس هم خوب پرواز نمیکنند.مگسها فقط با سه هزار نورون و پانصد هزار سیناپس چند روزه پرواز را خودبخود یاد میگیرند حتی خیلی بهتر از یک پهباد پیشرفته!
ماشینهای خودران با کمک جی پی اس و برنامه نویس های نابغه شرکت تسلا خیلی خوب رانندگی میکنند ولی هنوز از پس کار ساده ای مثل گرفتن پنچری بر نمی آیند.
مغز ما یا حتی مغز یک مگس چطور بدون آموختن و برنامه ریزی نوابغ آی تی اینقدر راحت کارها را یاد میگیرد؟
جف هاگینز نویسنده کتاب هزار مغز که مهندسی برق را به دلیل کنجکاوی هایش درباره مغز نیمه کاره رها کرده عصبشناسی ست که موسس یک شرکت هوش مصنوعی هم هست.
او برای ما توضیح میدهد که چرا هنوز مغز از هوش مصنوعی خیلی جلوترست.
او میگوید برای اینکه بتوانیم یک هوش مصنوعی واقعی بسازیم باید اول مغز را بشناسیم.
اگر امروز بخواهیم سیناپسها و نورونهای یک مغز معمولی که از صد میلیارد نورون و تریلیونها سیناپس ساخته شده را شبیه سازی کنیم نیاز به یک شهر پر از ابَرکامپیوتر داریم و برای برق این شهر به نیروگاه اتمی هزار مگاواتی نیاز داریم درحالی که مغز ما با انرژی یک همبرگر یک روز میتواند کار کند.
مغز ما چه شباهتی به کامپیوتر دارد؟
تقریبا هیچ شباهتی!
ادامه دارد
/channel/draboutorab