توهم پایان تاریخ
شما در طول زمان چقدر تغییر کرده اید؟ سعی کنید تصور کنید که ۲۰ سال قبل چگونه آدمی بودید. به چیزهای بیرونی (شغل، خانه، ظاهر) فکر نکنید، بلکه تمرکزتان روی شخصیتتان، منشتان، خلقیاتتان، ارزش ها و تمایلاتتان باشد. آن شخص را با خود کنونیتان مقایسه کنید. در مقیاسی از صفر (بدون تغییر) تا ۱۰ (تحول کامل، سرتاپای من عوض شده است).
به تغییرات خودتان چه نمرهای میدهید؟ وقتی از مردم این سوال را می کنم اکثرا به تغییراتی در شخصیت، ارزشها، علایق و بیزاریهایشان در طول بیست سال اخیر اشاره می کنند. آنها معمولاً با عددی بین ۲ تا ۴ جواب می دهند.
حالا سوال دوم من: فکر می کنید که در طول ۲۰ سال آینده چقدر تغییر خواهید کرد؟ امتیازی که در پاسخ ها به این سوال داده میشود غالباً بسیار پایین تر از پرسش قبلی است، یعنی چیزی بین صفر و یک. به عبارت دیگر، بیشتر مردم در عمق وجودشان گمان نمیکنند که در آینده تغییری در آنها ایجاد بشود. اگر هم قبول داشته باشند، این تغییر تنها به مقداری ناچیز خواهد بود.
آیا واقعاً ممکن است که امروز همان روزی باشد که شخصیت ما دست از تحول میکشد؟
"دن گیلبرت" روانشناس دانشگاه هاروارد به این پدیده "توهم پایان تاریخ" میگوید. واقعیت آن است که ما تقریباً همانقدر در آینده تغییر خواهیم کرد که در گذشته کردهایم. در چه جهتی؟ این دیگر مشخص نیست، اما می توان با خیال راحت گفت که شما صاحب شخصیت و ارزشهایی متفاوت خواهید بود.
اما اجازه بدهید که مفاهیم والایی مثل شخصیت و ارزشها را یک لحظه کنار بگذاریم. فقط چیزهایی را در نظر بگیرید که دوستشان دارید. به ۲۰ سال قبل فکر کنید. فیلم مورد علاقهتان چه بود؟ امروز چطور؟ الگوهایتان چه کسانی بودند؟ امروز چه کسانی هستند؟ نزدیک ترین دوستانتان چه کسانی بودند؟ امروز چه کسانی هستند؟
خبر خوب: می توانید تمرین کنید و در شخصیت خودتان تغییراتی ایجاد کنید، البته خیلی هم نه. مقدار قابل توجهی از این تحولات بر اساس تعامل بین برنامه ژنتیکی و محیط پیرامون شما رقم می خورد. اما به هر صورت باید از فرصتتان استفاده کنید. کارآمدترین راه برای در اختیار گرفتن سکّان رشدِ شخصیت، انتخاب الگوهای زندگیتان است. حواستان باشد که چگونه سرمشقهایتان را انتخاب می کنید.
خبر بد: نمی توانید بقیه را تغییر بدهید، حتی شریک زندگی یا فرزندانتان را. انگیزهی تغییرات شخصی باید از درون انسان نشات بگیرد، فشارهای خارجی یا استدلالهای منطقی بینتیجه خواهد بود.
به همین خاطر یکی از قانون های طلایی من برای رسیدن به زندگی خوب به این شرح است: "از قرار گرفتن در موقعیت هایی که در آن مجبور به ایجاد تغییر در سایرین هستید بپرهیزید." این راهبرد ساده، من را تا حد قابل قبولی از شرّ بدبختیها، هزینهها، و سرخوردگی ها در امان داشته است.
در عمل، من هرگز کسی را که ناچار به متحول کردن شخصیتش باشم، استخدام نمی کنم؛ چون می دانم که نمی توانم. فرقی ندارد که یک نفر چقدر میتواند برای من سودآور باشد، با کسی که خلقیاتش با من سازگار نیست، وارد کسب و کار نمی شوم. اگر هم لازم باشد که ذهنیت پرسنل یک سازمان را دگرگون بکنم، هیچگاه مسئولیت رهبری آنجا را به عهده نمیگیرم.
تاجران باهوش همواره چنین رویکردی را در پیش گرفته اند. یکی از اصول راهبردی خطوط هوایی "ساوث وست" از بدو شکل گیری همین بوده: "بر اساس نگرش استخدام کن، برای کسب مهارت آموزش بده." نگرش ها را نمیتوان در یک بازه زمانی معقول عوض کرد، مخصوصاً با فشارهای بیرونی که هرگز؛ اما مهارتها را میتوان افزایش داد.
هنر خوب زندگی کردن
رولف دوبلی
@elephant_books
اعتیاد به رنج
چند وقت پیش سفری کاری برایم پیش آمد. همیشه عادت دارم زودتر وارد ایستگاه قطار شوم تا بتوانم سریعتر وارد قطار شده و در تخت های بالا جا بگیرم. برعکس آن روز دیرتر وارد ایستگاه شدم و وقتی وارد کوپه شدم، دو خانم جوان در تخت های بالا جا گرفته بودند.
پایین خانمی جوان با پسری حدوداً ۹ ساله و یک خانم میانسال نشسته بودند. من هم به ناچار همان پایین نشستم و از مشغول کتاب خواندن شدم.
بعد از گذشت یکی دو ساعت متوجه شدم خانمی که پسر بچه همراهش بود گریه می کند و خانم میانسال روبرویش با وی صحبت می کند. ناخودآگاه به سخنان این دو بانو گوش کردم.
گویا مادر شوهر و خواهر شوهر این بانو در کوپه بغلی بودند و او فرزندش را به کوپه بغل فرستاده و به او گفته بود برود و ببیند آنها در موردش چه میگویند. پسر بچه برگشته بود و هر چه را که شنیده بود از سبر تا پیاز برای مادرش تعریف کرده بود.... که ظاهرا حرفهای خوشایندی نبودند!
خانم میانسال که زنی با کمالات بود به این مادر گفت: تا زمانی که اعتیاد به رنج کشیدنت را ترک نکنی، وضع همین است. برایم جالب بود. مگر ما انسانها معتاد به رنج کشیدن هم می شویم؟!
من آموختن را دوست دارم. به نظرم جامعه بزرگترین دانشگاهی است که هر انسانی بدون پرداخت شهریه میتواند در کلاسهای آن شرکت کند و انتخاب کند چه بخواند. اون روز من هم در کوپه در یک کارگاه عملی شرکت کرده بودم ...
مادری معتاد به رنج و استادی که آماده بود تا راهنمایی کند. من هم سر تا پا شوقِ آموختن.
استاد(خانم میانسال) رو به خانم گریان کرد و گفت: از کی معتاد شدی؟!
خانم گریان گفت: من اصلاً معتاد نیستم! به خدا من هیچ چیز مصرف نمی کنم.
استاد گفت: چرا! تو رنج کشیدن عادت روزانه ات شده. مگر تو امروز مسافر نیستی؟
خانم گریان گفت: چرا، داریم می رویم سفر.
استاد گفت: تو امروز بخاطر دغدغه ات برای سفر، رنج مصرف نکرده بودی. اما تا در کوپه نشستی، فرزندت را فرستادی تا از کوپه کناری برایت مواد تهیه کند و او هم سخنان زهرآگین را برایت آورد و تو هم مصرف کردی و اکنون هم مشغول رنج کشیدن و گریه کردن هستی!
دیدگاه این استاد برایم بسیار جالب بود. خانم گریان هم که گویی مثل من با دیدگاه جدیدی روبرو شده بود گریه اش متوقف شد و گفت: ولی آنها خیلی بد هستند، چرا باید پشت سرم حرف بزنند؟!
استاد گفت: شغل مواد فروش، فروش مواد است. تو چرا از او مواد می خری؟ تا زمانی که تو بهایی نپردازی هیچکس به زور به تو هیچ موادی نمیدهد و ادامه داد: در این دنیا همه فروشنده هستند؛ تو مشخص کن خریدار چه چیزی هستی: خریدار آرامشی، خریدار شادی هستی یا خریدار رنج و اندوه!
من هرگز به دنیا این گونه نگاه نکرده بودم. برایم زیباترین تعبیری بود که تاکنون شنیده بودم. استاد ادامه داد: اگر در طول روز از خودت بپرسی که امروز می خواهم چه چیزی بخرم که برای زندگی ام مفید باشد آن وقت دیگر بابت اجناس بنجل پولی نمی پردازی!
بحث آن روز دیدگاه جدیدی را در من به وجود آورد. واقعا امروز شما خریدار چه چیزی هستید: تنبلی و بطالت، رنج و اندوه، شادی و آرامش و یا یک هدف و رضایت!؟ یادتان باشد ما انسانها دارای حق انتخاب هستیم، پس بر ماست که از آن به درستی بهره بگیریم.
@elephant_books
مردی هر روز رأس ساعت معینی بهگوشهی میدان شهر میرفت و لحظاتی کلاهش را از سر برمیداشت و بهشدت تکان میداد.
روزی پليس علت را جویا شد، گفت با اینکار زرافهها را دور می کنم.
پلیس پرسید من اینجا زرافهای نمیبینم، پاسخ شنید این نشان میدهد که من کارم را درست انجام میدهم!
@elephant_books
پول در مملکت مثل خون است در بدن!
«در قصر دیدم ناصرالدین شاه بر صندلی نشسته، بنده را نزدیکتر خواند،
فرمود: شنیدم بسیار جای دنیا را دیده ای؟
_عرض کردم بلی به قدری که ممکن بود.
فرمود: حالِ آنوقت ایران با الان تفاوت کرده؟
با تمام توصیه ها که به من شده بود نتوانستم تقیه نموده گفتم، بگذار تا در مقابل تمام تملق گوییهای دیگران، یک نفر هم برای یکبار حقیقتی را به گوش او برساند...
گفتم: بلی بسیار. یکی از تغییرات مهم در این چند سال که خوب به چشم میخورد، تنزل ارزش پول است، پول در مملکت مثل خون است در بدن که زندگی مملکت با حرارت و دَوَران آن است،می بینم در اندک زمان، این مشت نقد ایران شکسته و سوخته و فنا میشود و اینکار عاقبت خوشی ندارد...
شاه روی به سپهسالار کرده فرمود:
خوب! جوان است و قابل نگاهداری است نگاهش می دارم.
عرض کردم: قابل هیچگونه نوکری نیستم.
شاه فرمود: بهتر از گدایی است.
عرض کردم:
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقرر است
فرمود: کسی که این همه دنیا را گشته است ، درویش نمی شود!»
خاطرات حاج سیاح
صفحه ی ۷۲
@elephant_books
کتابفروشیای در چین که با الهام گرفتن از نوشته ماکسیم گورکی به صورت مارپیچی زیبا ما را به سفر در زمان و مکان میبرد.
کتابفروشی شنژن ژونگشوگه که توسط شرکت محلی X+Living طراحی شده است، دارای یک راه پله مارپیچی عظیم است که هم به عنوان یک قفسه کتاب کاربردی و هم به عنوان یک چیدمان هنری طراحی شده که مسیر پرپیچ و خم تاریخ و ادبیات را نشان میدهد.
این کتابفروشی جدید و خیرهکننده در چین اولین کتابفروشیای متفاوت طراحی شده توسط X+Living نیست، آنها سال گذشته فروشگاهی را در شهر ساحلی نینگبو افتتاح کردند که از ترکیبی هوشمندانه از شیشه و نور برای ایجاد قفسههای به ظاهر بینهایت پر از کتاب استفاده میکرد.
کتابفروشی شهر شنژن چشم نواز است و چیدمانش تا حدی از نوشته ماکسیم گورکی -نویسنده روسی- الهام گرفته : «کتابها نردبان پیشرفت بشر هستند».
با مشاهده از یک زاویه خاص، چیدمان مانند یک صفحه ساعت به نظر میرسد، با نردههایی در طول راه پله که ظاهر عقربههای ساعت را به خود میگیرند.
@elephant_books
دوچرخه سواری؛ مرگ آرام اقتصاد جهانی
مدیر کل بانک exim اقتصاددانان را به فکر فرو برد زمانی که این جملات را بر زبان اورد : یک دوچرخه سوار برای اقتصاد کشور فاجعه بار است. زیرا او ماشین نمی خرد و برای خرید ماشین وام نمی گیرد.
پولی برای بیمه پرداخت نمی کند و سوخت هم نمی خرد. برای نگهداری و تعمیرات دوچرخه هزینه ای پرداخت نمی کند، و پولی صرف پارکینگ نمی کند و منجر به تصادفات شدید هم نمی شود. او به بزرگ راه های چند لاینه نیاز ندارد. به باشگاه ورزشی و داروهای لاغری نیاز ندارد زیرا چاق نمی شود .
افراد سالم برای اقتصاد فایده ای نداشته و لازم نیستند زیرا انها پولی برای خرید دارو نخواهند پرداخت همچنین به بیمارستان و دکتر نیاز ندارند.
دوچرخه سواران هیچ چیز به تولید خالص ملی نخواهند افزود!
در نقطه مقابل هر رستوران مک دونالد علاوه بر افرادی که بطور مستقیم در رستوران کار می کنند، حداقل ۱۰ شغل ایجاد میکند؛ ۱۰ متخصص قلب ۱۰ دندانپزشک و ۱۰ متخصص تغذیه می باشد. این مساله ای است که ارزش درنظر گرفته شدن دارد!
ضمیمه : پیاده روی از آن هم بدتر است زیرا افراد پیاده حتی همان دوچرخه را هم نمی خرند!
@elephant_books
بانو ایران درّودی هشتاد و پنج ساله شد.
جعفر پناهی با انتشار این ویدیو در صفحه اینستاگرامش نوشت :
ایران دَرّودی، هشتاد و پنج ساله شد. نقاش، نویسنده، منتقد هنری که صدها نمایشگاه انفرادی و گروهی در ایران و سراسر جهان به نمایش گذاشته شده است.هنرمندی بزرگ که سالوادور دالی،درودی را هنرمندی از خطه شرق با ذوق و استعداد بینهایت توصیف کرده است.
+فیلم مربوط جشن تولد ۸۱ سالگی بانو ایران درّودی است.
@elephant_books
چرا به نوستالژی احتیاج داریم؟
وقتی به گذشته فکر می کنیم اغلب احساسات خوش زودگذر و روزهای شیرین گذشته را به یاد می آوریم نه لحظاتی که در دل غم یا نگرانی ای داشته ایم. معنای نوستالژی تنها در خاطرات و گذشته ی ما ریشه ندارد بلکه بیشتر با احساسات ما در ارتباط است. ما بین احساساتی که به آنها نیاز داریم و خاطراتمان پلی می سازیم تا از رهگذرش بتوانیم بازهم احساس خوشی را که فکر می کنیم روزی در مدرسه یا پارک داشته ایم مجددا تجربه کنیم چرا که فکر می کنیم آن روزها بهتر از دقایق و لحظاتی بوده اند که اکنون سپریشان می کنیم...... متن کامل این مقاله را در سایت کتابفروشی فیل بخوانید:
https://elephantbookstore.ir/9406/نوستالژی/
@elephant_books
شش اشتباه انسان از زبان ماركوس توليوس سيسرو ، سياستمدار و اديب رومى در قرن يک قبل از ميلاد
١- توهم اينكه سود ما از تخريب ديگران حاصل ميشود
٢- نگرانى در مورد چيزهايى كه قابل تغيير يا قابل اصلاح نيستند
٣- اصرار بر اينكه كارى غيرممكن است زيرا كه نميتوانيم آن را انجام دهيم!
۴- امتناع از كنار گذاردن امتيازات جزئى
۵- غفلت از پيشرفت و عدم عادت به مطالعه
۶- تلاش در وارد كردن افراد شبيه به خودمان در زندگى
@elephant_books
ادبیات ایران
نویسنده و کارشناس:مهدی اخوان ثالث
مجری: بانو آذر پژوهش
برنامه ی ششم: مرام قلندران در شعر پارسی
@elephant_books
نویسنده و کارشناس: مهدى اخوان ثالث
مجری: بانو آذر پژوهش
برنامه ی پنجم: رودکی، پدر شعر پارسی
@elephant_books
نویسنده و کارشناس:
مهدی اخوان ثالث
مجری: بانو آذر پژوهش
برنامه ی چهارم: پدران و پسران شاعر
@elephant_books
معجزه خرد جمعی
در یک روز پاییزی در سال ١٩٠۶ دانشمند انگلیسی "فرانسیس گالتون" خانهی خود را در شهر پلیموت به مقصد یک بازار مکاره در خارج شهر ترک کرد. مقصد گالتون بازار مکارهی سالیانهای بود در غرب انگلستان، جایی که زارعین احشام خود را برای ارزشیابی و قیمتگذاری به آنجا میآوردند. گالتون بخش بزرگی از عمر خود را صرف اثبات این نظریه کرده بود که اکثریت افراد یک جامعه فاقد ظرفیت لازم برای ادارهی جامعه هستند.
آن روز در آنجا مسابقهای ترتیب داده شده بود. یک گاو نر فربه انتخاب شده و در معرض دید عموم قرار گرفته بود. هر کس که تمایل به شرکت در مسابقه را داشت باید شش پنس میپرداخت و وزن گاو را پیش بینی می کرد. در روز آخر گاو وزن میشد و نزدیکترین تخمین برنده آن گاو بود.
اما برای گالتون سوال این بود که میانگینِ نظر افراد چیست. او میخواست ثابت کند چگونه تفکر افراد وقتی نظریاتشان با هم جمع شده و معدل گرفته میشود در صورتی که متخصص نباشند از واقعیت به دور است. او آن مسابقه را به یک تحقیق علمی بدل کرد. او ورقههایی را که افراد بر روی آن نظرات خود را در خصوص وزن گاو نر منعکس کرده بودند از مسؤلین مسابقه به عاریت گرفت تا مطالعات آماری خود را بر روی آنان انجام دهد.
مجموعا ٧٨٧ نظر داده شده بود. او میخواست دریابد عقل جمعی مردم پلیموت چگونه قضاوت کرده است. بدون شک تصور او این بود که عدد مزبور فرسنگها از عدد واقعی فاصله خواهد داشت. اما بر خلاف تصور گالتون میانگین نظرات جمعیت این بود که گاو نر ١١٩٧ پوند وزن دارد و وزن واقعی گاو که در روز مسابقه وزن کشی شد ١١٩٨ پوند بود. گالتون اشتباه میکرد. تخمین جمع بسیار به واقعیت نزدیک بود. گالتون نوشت نتایج نشان میدهد که قضاوتهای جمعی و دموکراتیک از اعتبار بیشتری نسبت به آنچه که من انتظار داشتم برخوردارند. این حداقل چیزی بود که گالتون میتوانست گفته باشد.
در خصوص قضاوت "خرد جمعی" ذکر این مطلب ضروری است که نظر هر فرد دو عنصر را در درون خود دارد: اطلاعات صحیح و غلط. اطلاعات صحیح همجهت هستند و بر روی یکدیگر انباشه می شوند اما خطاها در جهات مختلف و غیرهمسو عمل میکنند، لذا تمایل به حذف یکدگر دارند. نتیجه این میشود که پس از جمع نظرات آنچه که میماند اطلاعات صحیح است. اما عقل جمعی همیشه هم اینقدر دقیق کار نمیکند.
طبیعیدان آمریکائی "ویلیام بیب" در حین مطالعات خود در جنگلهای جزایر گویان با منظرهی عجیبی برخورد کرد. لشگر بزرگی از مورچهها در پیرامون یک دایرهی بزرگ که محیطی در حدود ۴۰۰ متر داشت، بی وقفه در حال حرکت بودند. آنان هر دو ساعت یک بار به دور این دایره میگشتند. این گردش آنقدر ادامه یافت که پس از دو روز اکثر آنها جان خود را از دست دادند.
آنچه که بیب مشاهده کرده بود بیولوژیستهای امروزی آن را "چرخ عصاری" مینامند. این دور باطل زمانی شکل میگیرد که گروهی از مورچهگان از جمع یا کولونی خود به دور میافتند. وقتی که چنین امری اتفاق میافتد آنان از یک قانون ساده پیروی میکنند: "از مورچهی جلوی خود تبعیت کن". نتیجهی این امر شکلگیری چرخ عصاری است. این دور باطل زمانی می شکند که به طور تصادفی یکی از مورچهها به دلیلی نامعلوم دایره را ترک میکند و مورچه بعدی به دنبال او به راه میافتد.
به این ترتیب، همان اصلی که سازماندهی خیرهکنندهای را در بین مورچه ها برای کار جمعی فراهم میآورد، یعنی تبعیت کورکورانه، باعث مرگ آنان در دایرهی آسیاب میشود. یک مورچه هیچ استقلال رأیی ندارد و به همین دلیل هم زمانی که در دایرهی مرگ گرفتار میآید راه خلاصی به بیرون را نمییابد.
انسانها اما بر خلاف مورچگان، می توانند مستقل فکر کرده و مستقل عمل کنند. ما در آسیاب چرخان تا زمان فرا رسیدن مرگمان گام نمیزنیم آن هم تنها به این دلیل که فرد جلوتر از ما چنین میکند. این تفاوت مهم و چشمگیری است که جمع ما را از مورچگان متمایز می کند.
به این ترتیب، معجزه عقل جمعی تنها زمانی قابل مشاهده است که تک تک افراد جامعه از آزادی و استقلال فکر و عمل برخوردار باشند. بطور ساده میتوان گفت این استقلال فکر به دو دلیل از اهمیت بسیاری در ارتقای هوش جمعی برخوردار است. اول این که از تکرار یک نوع خطا دوباره و سهباره و چندباره جلوگیری میکند. دوم آن که افکار مستقل اطلاعات تازه و متنوع را وارد جمع میکند. درحالی که اگر افکار مستقل نباشند همان نوع اطلاعات در جمع تکرار میشود و چیز تازهای به خرد جمع اضافه نمیشود.
بنابراین، می توان نتیجه گرفت هوشمندترین گروهها آنهایی هستند که افراد آن از تنوع بالا و استقلال رای هرچه بیشتر برخوردار باشند. مفهوم مخالف آن این است که جمعی که افرادش به لحاظ فکری به هم نزدیک و نزدیکتر شوند از درجهی هوش چندان بالایی برخوردار نیست.
@elephant_books
داری اشتباه می کنی کاپیتان!
دکتر امیر ناظمی
در دههی ۱۹۹۰ حوادث هوایی و سقوط هواپیما در خطوط هوایی کرهجنوبی ۱۷ برابر متوسط جهانی شده بود؛ به نحوی که در سال ۹۹ آمریکا پرواز کارکنان خود را ممنوع کرد، کانادا اخطار داد که اجازه فرود هواپیماهای این خط را معلق خواهد کرد و خطوط هوایی دلتا و ایرفرانس در عمل همکاری خود را به تعلیق درآوردند!
در دنیای امروز استفاده از هواپیما به اندازهی یک دستگاه قهوهساز قابل اعتماد است و تنها مجموعهای از اشتباهات انسانی (در حدود ۷ اشتباه پیدرپی) میتواند یک پرواز را به سقوط بکشاند!
گزارشهای ارزیابی نشان میداد ایراد فنی، سهم کمی داشت و عوامل انسانی نیز متفاوت از سایر خطوط هوایی نبود. مطالعات متعددی مانند مطالعات شرکت بوئینگ و پژوهشِ دو زبانشناس (فیشر و اورسانو) پرده از راز بزرگی برداشت. آنها متوجه شدند هواپیماهای سقوط کرده به دلیل سادهای دچار مشکل میشدند: هیچ کس به صراحت به کاپیتان نمیگفت: «داری اشتباه میکنی کاپیتان!»
ساختار زبانی در برخی از فرهنگها به دلیل شرم، احترام، ترس، ارشدیت یا آنچه ادب دانسته میشود، به گونهای است که ردهی پایینتر به صراحت نمیتواند اشتباهات ردهی بالاتر را بیان کند.
پژوهش نشان میداد بیان اشتباه یک نفر، از صراحت کامل تا تلطیف، قابل رتبهبندی است:
۱- جملات امری و صریح: کاپیتان ۳۰ درجه به راست بپیچید!
۲- جمله الزامی: به نظر میرسد ما باید به سمت راست تغییر مسیر بدهیم.
۳- جمله پیشنهادی: پیشنهاد میدهم تغییر مسیر دهیم.
۴- پرسش: بهتر نیست تغییر مسیر دهیم؟
۵- ترجیح: به نظر (این شاگرد) بهتر است تغییر مسیر دهیم.
۶- اشاره: اگر تغییر مسیر ندهیم با طوفان روبهرو میشویم.
بررسی جعبههای سیاه پیدا شده در سقوطها نشان میداد که در برخی از فرهنگها (مثل کره) کمک خلبان یا مهندس پرواز از جملات اشارهای یا ترجیحی (که تلطیف واقعیت هستند) استفاده میکردهاند، اما در فرهنگهایی که صراحت وجود داشته است و جملات امری یا الزامی بوده است، کمتر شاهد سقوط بودهایم!
به همین دلیل زمانی که خلبانان کمتجربهتر مسئول هدایت پرواز بودهاند، کمتر سوانح روی داده بود، چون سایرین با آنها صراحت داشتند، اما این خلبانان کارآموزدهتر و ارشدتر بودند که سقوط مردم را رقم میزدند!
مطالعات هلمریش (روانشناس) نشان داد، در یک مورد، حتی وقتی کمک خلبانها میدانستند که خلبان دارد اشتباه میکند، آمادگی لازم برای در دست گرفتن پرواز را نداشتند. همگی به همین دلیل جان خود را در سقوط از دست دادند.
چهار درس بزرگ از سقوط ها:
۱- این فرهنگ است که موفقیت یا شکست را تعیین میکند؛ نه فناوری و نه هواپیماهای مطمئنتر.
۲- ردهی پایینتر برای جلوگیری از سقوط و شکست بزرگ جمعی، هیچ چارهای جز آن ندارد که به صراحت خطاب به ردهی بالا فریاد بزند: رفیق داری اشتباه میکنی!
۳- ردهی بالاتر باید بفهمد که تنها راه نجات دسته جمعی دادن این آزادی به زیردست است که اشتباه او را به صراحت بگوید. در یکی از پروازها کاپیتان در مقابل کمکخلبانی که به او تذکر داده بود که اشتباه کرده است، با پشتدست به دهانش زده بود. آن پرواز سقوط کرد و این آموختهی ما از جعبه سیاه است!
۴- خط هوایی کره نشان داد، گذار از این وضعیت تنها در صورت پذیرش واقعیتهای فرهنگی و خودآگاهی جمعی امکانپذیر است. با انکار یک آسیب فرهنگی تنها امکان سقوط افزایش مییابد.
@elephant_books
منوچهر بدیعی و همه چیز دربارهی ترجمهی اولیس
https://ketabnews.com/fa/news/11713/%D9%86%D8%A7%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%86%D9%88%DA%86%D9%87%D8%B1-%D8%A8%D8%AF%DB%8C%D8%B9%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D8%B3
@elephant_books
می گویند یک نفر قلدر، زن و بچه اش را برد پیکنیک. وقتی رسیدند بساط را وسط جاده پهن کرد. زن و بچه کلی اعتراض کردند که باید برویم زیر درخت بزرگ و زیبای کنار جاده... اینجا باشیم ماشین همه ما را له می کند. اما جناب قلدر زیر بار نرفت که نرفت. همه نهایتا تمکین کرده و بالاخره بساط پیک نیک را همان جا وسط جاده پهن کردند! ناگهان کامیونی با سرعت از راه رسید و با دیدن آن صحنه وسط جاده، از جاده منحرف شد و کوبید به درخت کنار جاده و خودش و کامیونش و درخت را نابود کرد! قلدر خان در حالی که لم داده بود با ژست حکیمانه ای به خانواده اش گفت: ببینید اگر زیر آن درخت نشسته بودیم چه بلایی سرمان می آمد!
در مسیری که طی می کنیم حواسمان به موانع ساختگی سر راهمان باشد، یک وقت سرمایه، ارتباطات، اعتبار و همه چیز خودمان را به خاطر حماقت و لجاجت انسانهای کج فهم از دست ندهیم.
@elephant_books
دچارِ نوعی بهتزدگی و بیحسی شدهام. احساسِ خستگی نمیکنم، خوابم نمیآید، غصهدار نیستم، شاد هم نیستم؛ قدرتِ این را ندارم که تو را با خیالِ خودم به اینجا بیاورم. هر چند که تصادفاً سمتِ راستم یک صندلیِ خالی وجود دارد، گویی برای تو گذاشته شده است؛
در چنگالِ چیزی هستم و نمیتوانم خودم را از دستش رها کنم.
فرانتس کافکا
@elephant_books
خاطره خسرو گلسرخی از صمد بهرنگی
هروقت به کتابفروشی میآمد، کارش این بود که مواظب خرید دانشآموزان باشد. نمیگذاشت بچهها کتاب مبتذل عشقی بخرند. یادم نمیرود که صمد روزی به کتابفروشی آمده بود، به جوانی که میخواست کتاب جنایی بخرد خیلی اصرار کرد که منصرف بشود، جوان نپذیرفت. اصرار صمد فایدهای نکرد. صمد چون معلم بود میدانست که چطور حرف بزند. هرطوری بود آدرس جوان را گرفت. جوان کتاب دلخواه خود را خرید و رفت، ولی صمد کتابهایی که میخواست او بخواند را خودش خرید و برای جوان پست کرد.
همین جوان، بارها به کتابفروشی آمد و سراغ صمد را گرفت، ولی صمد رفته بود. «صمد» به «ارس» پیوسته بود.
صمد بهرنگی به ارس پیوست و خسرو گلسرخی به تیر باران...
@elephant_books
موسی کودکی شیر خوار بود...
او را از ترس فرعون به دریا انداختند...
و او در نهایت ضعف و ناتوانی بود...
اما غرق نشد...
اما فرعون در همان دریا غرق شد؛
در حالی که در نهایت قدرتش بود..
@elephant_books
“ارزن عثمانی، خروس ایرانی”
در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.
نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
این ضربالمثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.
@elephant_books
یازده کتابفروشی معروف که مشکلات اقتصادی تعطیلشان کرد.
https://www.bartarinha.ir/fa/news/757971/
@elephant_books
چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟ اما من از کسی رودربایستی ندارم، به چیزی اهمیت نمیگذارم، به دنیا و مافیهاش میخندم. هر چه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نمیدانند که من پیشتر خودم را سختتر قضاوت کردهام. آنها به من میخندند، نمیدانند که من بیشتر به آنها میخندم.
زنده به گور
صادق هدایت
.
@elephant_books
راحت گرفتن زندگی
اعلام کردن که خوشبخت ترین مردم روی زمین، دانمارکی ها هستن. نه به دلیل دلخجسته شون ! بلکه به واسطه محدودیت دامنه امیدهای بیان شده شون.
اونا به جای اینکه دنبال رسیدن به ستاره ها و ماه باشن، به فکر رسیدن به تیر چراغ برق بعدی بودن و با رسیدن به اون، دلشون شاد میشد.
فقط یک داستان
جولین بارنز
@elephant_books