کانال انشا،کانال نگارش،کانال انشا دوازدهم،کانال نگارش دوازدهم،کانال انشا یازدهم،کانال انشا دهم،کانال انشا نهم،کانال انشا هشتم،کانال انشا هفتم،کانال انشا ابتدایی،کانال انشا خوب
📚 #مثل_نویسی درمورد : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست ......
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آوای چکه ی آب ، چنگی بر دل می زند و سو سوی چراغ ، سوی چشمانم را ...
نسیم موهایم را نوازش کنان به دست باد می سپارد و مرا به ره خویش وا می دارد.
با صدای کبوتری که بر بام نشسته ، چشم هایم را باز می کنم ، باز هم در پنجره باز است و آجر پشت آن روی زمین افتاده !
به زیر لحافی که مادربزرگم برایم دوخته پناه می برم . به امید آنکه ، کسی برای بیدار کردنم بیاید و در پنجره را ببند.
اما از این خبرها نیست! فایده ای ندارد!
بر می خیزم و آستین هایم را بالا میزنم و آجر شکسته را مانعی برای هوای سرد سوزناک زمستان می کنم.
امروز کمی زودتر بلند شدم. اما خیال خواب ندارم!
چکمه هایم را بر می کشم و به دنبال پدربزرگم می روم ، تا برای صبحانه صدایش بزنم.
روزهای زیادی است که خواب راحت نداشتم ، اما باز هم می جنگم!
زود است برای خواب و زود است برای دست کشیدن!
من به خودم قول دادم که آرزوی بزرگترین آرزوهای برآورده شده ی زندگی ام را به دست واقعیت برسانم ...
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است.
حکایت خنده های بی دریغ پدربزرگم و اشک برشوق نشسته ی مادربزرگم همچنان باقی است ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : #زمستان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
▪️خورشید قهر کرده بود. یکهو کوله بارش را بست و رفت پشت کوه ها، آن جایی که کسی نمی دانست دقیقا کجاست.
پادشاه مغرور فرصت را غنیمت شمرد و قدم بر زمین گذاشت. تکه پشمک های ابر نامی را با وسواس تمام در آسمان چید و گَردی از مروارید های یخی روی زمین به جا گذاشت.
شاخه های سبز و طناز گذشته، عریان و بی پناه سر روی شانه های دیوار های کاهگلی نیمه ویران گذاشته بودند و از ترس زهر چشم او زبانشان بند آمده بود.
پادشاه توی کوچه پس کوچه ها قدم می زد و نفس سنگینش جان جوانه های کوچک را می گرفت. همه در سکوتی سرد نظاره گرِ اویی بودند که در فریادی خاموش قدرتش را به رخ می کشید.
آری! زمستان آمده بود. زمستان....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : #پدر ، با رعایت مقدمه ، بدنه ، نتیجه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درباره پدر میخواهم بنویسم.کسی که از ابتدای تولد همراهم بود ،کسی که درهیچ جای زندگی جای خالی اش را حس نکردم.
◀️بند بدنه ۱ ،توصیف ویژگی های ظاهری :
مردی ۴۰ ساله ساله باپوستی تیره وچهره ای که ناتوانایی وخستگی درآن موج می زند.باقد۱۸۵سانتی مترموهای موج دارکه بعضی ازتارهای آن سفیدشده بودو سنش رابالاترنشان می داد.هیچ وقت لباس راه راه به تن نمیکردشلواری کتان میپوشیدوازشلوارهای پارچه ای خوشش نمی آمد.
◀️بند بدنه ۲ ،توصیف رفتار :آدمی توداربودهیچ وقت از مسایلی که ناراحتش میکردحرف نمیزدآدمی ساکت بودالبته بعضی اوقات شوخ ،علاقه زیادی به ورزش بخصوص فوتبال نداشت وهیچوقت هم فوتبال تماشانمیکردنمیدانم چرا شایدازبی حوصلگی اش بودوشایددلایل دیگری که من نمیدانم. راستگوبودالبته همه انسان هادروغ هایی گفته اندبعضی وقتامجبورمی شوندکه دروغ بگویندبه هردلایلی،اما پدرم هرگز به من دروغ نگفت.این فردپدرمن است مردی که همیشه درزندگی کنارم بودودرمشکلات من رایاری کرده است کسی که به من امیدزندگی کردن داده است.پدری که مانندستون خانه است اگرنباشدهمه چیزبه هم میریزد.
◀️بند نتیجه گیری :امیدوارم همه ماقدراین پدرهای مهربان خودرادانسته باشیم پدری که ازجان خودبرای زندگی خانواده وبچه هایش مایه میگذارد.دعامیکنم همه ماوقتی که پدرهاومادرهایمان به مااحتیاج دارندکنارشان باشیم مانندانهاکه وقتی بهشان احتیاج داشیم کنارمان بودن.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا ادبی درمورد : پاییز و یلدا
➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی قدم های آخر پاییز که به سنگینی برداشته می شوند و صدای لخ لخ پاهایش را می شنوم، یک جورهایی دلم برای آخرین لحظه های دیدارش به تاپ تاپ می افتد.
دلم برای موسیقی باد که برگ هایش در هوا می رقصند و موج می زنند تا مهمان زمین شوند، برای لباسهای رنگی درختان که هیچ فصلی تکرار کننده ی آن نیست، برای گریه های گاه و بیگاهش که سخاوتمندانه به زمین تقدیم می کرد، برای پاییزی که با هوای ابری قهر می کرد و اشک می ریخت و دل های به غم نشسته را با خود همراه می کرد و یا روزهای آفتابی که خنده بر لب داشت و عده ای را در شادی و شعف خود شریک می کرد،
تنگ می شود!
اما ماه ته تغاری پاییز،
دختری دارد به نام یلدا!
هر طرّه ای از گیسوانش پیوند دهنده ی دل هایی است تا شومینه ی هر دلی را گرم کند و مهر و محبت را به آن ها ارمغان دهد تا در کنار هم بودن را بهانه ای برای دیداری مجدد تازه کند.
یلدا دختر پاییز!
هندوانه را قاچ می کند و به زیر کرسی می رود.
دانه های انار را درون دل های شکسته ای بذر پاشی می کند تا چادر به رنگ اناری اش را بر روی دل های رنجیده بگستراند.
کتاب حافظ باز می کند، خوش یمنی و خوش خبری بارش برف و باران برای فصل زمستان را فال می گیرد.
او با بهانه و بی بهانه دامنش را سفره میکند تا قصه ی هزار و یک شب، این شب زایش مهر و میترا، شبی تکرار نشدنی را در کنار مهمانانش تا صبح سر کند که مبادا هیچ غمی در گوشه و کنار ی از دل لانه کند هر چند برای یک دقیقه بیشتر!
یلدا این دختر پاییز...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا ادبی درمورد : نامه ای به دوست
➖➖➖➖➖➖➖➖
سلام جانانمن
یک سالی است ،که پروانه ی دل ، هوای پرواز و سرزدن به شکوفه نگاهت رادارد. ام دوری و فاصله باعث بی قرار تر شدن این پروانه می گردد .🦋
شاید هنگام خواندن ایننامه ی خاموش ِ پرصدا با خود بگویی ؛ ( وقتی ما هر روز باهم در دل هایمان سخن می گویم دیگر چه لزومی به نوشتن نامه است ؟؟) راستش خودم هم نم دانم . دیوانگیست دیگر ، ناگهان هوای دلم دگرگون شدو ح خواست دست به قلم شود.که این قلم عشق و جوهرش آتش عشق است. و هیچ چیزی مانند نوشتن افکار را ارام و ذهن را خُجسته نمی کند .
جانان من ، کاش شمعم می شدی و من نیز پروانه ات .آنگاه تا جانی باقی بود، در شعله ات میسوختم
جانان من ، دلممی خواست باز هم درکنارم می بودی و غم های دلم را با نگاه گرم و لبخند شیرینت زیبا می کردی تویی که لبخند هایت به زیبایی طلوع خورشید و صداقت چشمانت به زلالی دریا و صوت صدایت بارانی بر دل است.
جانان من افسوس که هرساعت دلتنگی به هفته ها و حال به سال ها دارد تبدیل می شود
و تنها مرهم دلتنگی ام این است که می دانم در آسمان ،بهشت خدا، به ارامش رسیده ای و می دانم که هر چند جسمت در بین خروار ها خاک فرو رفته باشد و فاصله ها بین ما زیادباشدقلبت به من نزدیک است و حرف هایم را می شنوی
خدا همیشه بهترین هارا انتخاب می کند دلم برایت تنگ است خوب من کاش این نامه را می توانستی بخوانی...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : #دختر 👩🏻🦰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
من یک دخترم!
زیبا، برازنده و قوی!
منعطف، پر از عاطفه و مهربان
من دخترم!
من نه فقط!
ما دختریم!
دخترانی ازجنسِ نور، امید و دوست داشتن
دخترانی از دیارِ عشق، عاطفه و محبت
ما دختران، بسان آفتاب هستیم.
تشعشعِ عشق و محبتمان اطرافمان را مملوِّ از آرامش مینماید.
همان زمانی که پر از دردیم، لبخند میزنیم
همان زمانی که شکست خوردیم، امید میدهیم.
و همان زمانی که نادیده گرفته میشویم، عشق میورزیم
زیباییم و ریحانه!
ریحانه ییم و مهربان
و در آخر دختریم با قلبی بسان آبیِ دریا
آری!
رنج ها را در آغوش میکشیم، بهشان محبت میکنیم.
با درد آشناییم و آن را پله ای برایِ ترقی می انگاریم.
دخترانی هستیم که در نا امید کننده ترین دوران زندگی میکنیم.
در دورانی که دیگر روزمان را کمتر کسی یادش هست.
کمتر کادو دریافت میکنیم.
کمتر تحویل گرفته میشویم و کمتر دیده میشویم.
اما هنوز لبخند میزنیم، مهر میشویم و مهر میگسترانیم.
با لبخند دنیا را میسازیم.
با عشق به جهانیان میرسیم.
با مهربانی و صداقت به پیش میرویم.
هیچچیز جلو دارِ ما و قلبِ ما و احساساتِ ما نیست. ما ادامه میدهیم
چون یک دختریم!
قوی، مصمم و با اراده...!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : شادی و غم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
▪️به نظر من شادی یعنی هرکس در عمق وجودش آرامشی مملو از شادی را در خود حس کند که با هیچ طوفانی از غم ،ذره ای اضطراب در آن پیدا نکند.شادی که نتوان آن را با هیچ اندوه دنیا عوض کرد.
در این دنیا شادی های زیادی وجود دارند،ولی افسوس که به چشممان نمی آیند. آیا شادی غیر از این است که در میان هزاران غم و کولبار سنگین پدر و مادر ، لبخندی بر لبان آنان که نمایانگر هزاران غم است ببینی؟
همانطور که در ابتدا گفتم، شادی همانی است که در دلت حس آرامش را ایجاد می کند ،نه غم ،ترس و اندوه..
برخلاف شادی ،غم را توصیفیس که تنها با اشک ریختن می توان آن را فهمید .اشک ریختن و گریه کردن از غم و اندوه درون مان می کاهد و حال مان را بهتر می کند و روبه شادی می آورد. غم ،برخلاف شادی فرد را گوشه گیر می کند و در ناامیدی تمام غرق می کند.
شادی و غم هردو در ذات انسان هستند و هر شخصی آن را تجربه می کند .
ولی ما باید تلاش کنیم که از غم و اندوه زندگی گذر کنیم و به شادی روی آوریم...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #سفرنامه_نویسی درمورد : سفر به مشهد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
♡به نام خدا♡
۱۶ ساله بودم دلم هوای امام رضا کرده بود ؛ نمیدانستم به کدام سو بروم تا شاید دلم آرام بگیرد.
با خانواده تصمیم گرفتیم به بهترین مکان برای تفریح و زیارت، یعنی مشهد مقدس برویم.
با ماشین های شخصی خود در نوروز سال۱۳۹۸ به زیارت رفتیم... نوروزی که بهارش بوی امام رضا را داشت و دل ،هوس ِ رفتن به حرم او را داشت.
در راه همه چشم انتظار بودند و دل ها بی قرار دیدن آن گنبد طلایی بود.
بعد از این که دو روز در راه بودیم به مشهد مقدس رسیدیم. بعد از یک ساعت ،جستجو و انتخاب سوئیت برای سکونت به داخل آن سوئیت وارد شدیم ، پنجره سوئیت روبه روی حرم بود.
بعد از کمی استراحت همراه با خانواده به حرم رفتیم، در راه رفتن به حرم همه قوم ها را می دیدم که برای زیارت امام رضا آمده بودند ...قوم هایی از قبیل ترک، عرب، کرد و شیعیان و...
به حرم که رسیدیم دلم وا شد. صدای نقاره های حرم در گوشم موج میزد ،نزدیکتر رفتم ،گنبد طلایی حرم آقا امام رضا را دیدم که همچون طلایی ،براق و درخشان و تابان بود.
موجی از جمعیت غرق تماشای صحن و سرای گنبد آقا امام رضا بودند.
حس عجیبی داشتم. عطر دلنشین حرم و دستان ِ رو به آسمان برده ی مردم و کبوتر های سفیدی که روی زمین و گنبد نشسته بودند و همچنین پرندگانی که بالای سقاخانه ی حرم بودند و دانه می خوردند، برایم بسیار زیبا و دلنشین بود.
روزهای بهاری سال بود ،باران نم نم می بارید و فضای صحن و سرای حرم را زیبا کرده بود.
بعد از اینکه باران تمام شد به داخل حرم رفتیم و ضریح امام رضا را زیارت کردم بعد از بیرون آمدن از حرم وارد صحن شدم و در آنجا نماز خواندم.
هنگام برگشت از حرم، دلم از آن بغض و کینه ای که در دل داشت خالی شد و حس بسیار خوبی داشت... احساسی که همه خانوادهام در آن با من شریک بودند.
بعد از زیارت ِ حرم همراه پدر و مادر و خواهرم به بازار رفتیم و خریدهایی را انجام دادیم.
بهترین هدیه ای که آقا امام رضا در آن روز به من داد این بود که مهمان ِخانه ی او شدم و برای صرف نهار به هتل امام رضا رفتیم.
به به چه غذاهایی!چه عطر و طعمی! چه حس دلنشینی .
همه ی این ها مرا محو تماشای عظمت امام رضا کرده بود.
در هنگام برگشت از هتل امام رضا ،همراه خانواده به موزه ی حرم امام رضا رفتیم و از آنجا دیدن کردیم و عکس هایی گرفتیم .
در روزهای بعد هم صبحها و شبها برای نماز و زیارت به حرم می رفتیم و عصر ها به بازار یا گردش در باغ های مشهد می رفتیم .
خلاصه بعد از یک هفته ماندن در مشهد و حس خوبی داشتن، تصمیم گرفتیم که به شهرستانهای دیگر هم برویم .در هنگام برگشت از مشهد به مسیر هایی همچون شمال ،گیلان و ...رفتیم
شمالی که پر از درختان سرسبز، باران نم نم و جنگل هایی پر از گل های رنگارنگ بهاری بود .
خلاصه بعد از یک هفته ماندن در مشهد و حس خوبی داشتن، تصمیم گرفتیم که به شهرستانهای دیگر هم برویم .در هنگام برگشت از مشهد به مسیر هایی همچون شمال ،گیلان و ...رفتیم
شمالی که پر از درختان سرسبز، باران نم نم و جنگل هایی پر از گل های رنگارنگ بهاری بود .
خلاصه بعد از گردش ۱۵ روزه به شهرستان میناب بازگشتیم.
*سفرها می آیند و می روند مهم این است که همراه خود از سفر ها چیزهایی را به همراه بیاوریم و خاطره های زیبا و دلنشینی از آنها بر جای بریم*
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : ماه و نامه ای آن 🌙
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ماه من چه شده؟ چرا هروقت نگاهت میکنم غمگینی؟ چهرهات درخشان اما دلگیر است. تو دیگر چرا؟ چندین بار به حرف های آدم هایی مثل من گوش داده ای و سنگ صبورشان شدی؟ می دانی چرا تو را بیشتر از همه دوست دارم؟ چون تو مهربانی. نور تو خشن نیست. چشم آدم را کور نمیکند. میتوانم تمام شب را به تماشای تو بنشینم و مستقیم به تو اشعه های نورانی و زیبایت زل بزنم اما تو آنقدر مهربانی که نمی گذاری چشمانم از دیدن زیباییت به درد بیاید. چهره ات انقدر مظلوم و غمزده است که گاه دلم به حالت می سوزد. شاید تنهایی؟ اره.... توی آسمان تک و تنها نشسته ای و به سفره ی ستاره ها که دست جمعی دورهم و در فاصله ی خیلی زیاد از تو جمع شده اند و بهشان خوش میگذرد. ای کاش ماه من میتوانستی بیایی این پایین پیش من. میتوانی اینجا دوستی پیدا کنی و من هم دیگر لازم نیست برای رساندن صدایم به تو فریاد بزنم. دیگر تنها نخواهیم ماند. میتوانیم شب ها از پنچره به شب های بدون تو نگاه کنیم و ستاره های مغرور را ببینیم که از نبودنت متعجب و حتی ناراحت شده اند. این نامه را برایت مینویسم تا بتوانم به دستان باد به تو برسانم و تو آن را بخوانی و دلت شاد شود از این که کسی در این جهان به فکرت است و تو را غیر از چیزی که بقیه به ظاهر می بینند می بیند. می توانی هرشب وقتی که احساس تنهایی کردی و غم به سراغت آمد به جای غبطه خوردن به جمع ستاره ها نامه ی من را بخوانی در آغوشت بفشاری و حتی اشک بریزی. و انوقت دیگر خودت را تنها نمیبینی.
اشک بریز.... اشکالی ندارد. چون من گریه هایت را نمیبینم و صدای هق هق هایت را نمیشنوم. پس رها کن خودت را . بگذار اشک هایت سرازیر شود.... ما که نمیتوانیم همیشه قوی باشیم ... گاهی اوقات لازم است گریه کنیم تا به خودمان یاد آوری کنیم که ما هم قلب داریم.... روزی پر میشود و دیگر جایی برای نگه داشتن حرف ها و اصرار ندارد .....ما هم حس میکنیم هر چیزی را که در اطرافمان اتفاق می افتد یا نمی افتد.
این ها را می نویسم به امید روزی که بتوانم به جای کلمات از زبانم استفاده کنم و برایت بگویم و تو هم بگویی از هر چیزی که هیچ وقت نتوانسته ای بگویی. امیدوارم نامه ام به دستت برسد چون هم تو و هم من به آن نیاز داریم. به امید دیدار ماه من... ارادتمند شما تکه ای از وجودت.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : #پاییز و توصیف آن ، با رعایت مقدمه ، بدنه ، نتیجه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مقدمه🍁: چشمانم را می بندم این بار قرار است به کجا بروم ؟در آنجا شادم یا بازهم غمگینم؟سرزمینی سحر آمیز است،جایی که درختان در آغوش خاک قرار دارند.
بند میانی🍁:از درختی بالا می روم تا شاخه ای را که در این فصل میوه اش نشد دلداری دهم. باد میپیچد و بر گونه ام دست میکشد.برگ ها را کنار می زند ،خزان را به من می سپارد و می رود. باد پاییزی هوهو کنان مرگ برگ هارا خبر می دهد . این برگ هارا رها کن پروانه نمی شوند فقط در آرزوی بادو خزان بر شاخه ها می لرزند. رها شو ای برگ،راز های جهان بدون خزان ناچیزند ،رها شو ای تقویم بگذار این باد با لبانش تو را ورق بزند. در خوابم درختان را پشت سر هم کاشته اند تا باغ ها در خزان خالی نمانند . گنجشکی شاخه به شاخه نزدیک میشود در میان شاخه ها کمین کرده و جیرجیرک را می بلعد . جیرجیرک من نگران نباش فردادان گنجشک با صدای تو اواز خواهد خواند . با صدای گنجشک مورچگان جفت گیریشان را رها میکنند ،صوت بلبل در گوش گل نمی ماند ،ارامش اب از دست می رود و بر دورترین شاخه ها برگی زرد در انتظار باد. می دوم سنگریزه ها در زیر پاهایم بخار میشوند من گر گرفته ام از رازی که هرچع مینویسم شعر نمی شود.کنار برکه ای می ایستم و ابر ها مثل جوجه اردکی که تازه از تخم در امده مرا میجویند.
بند پایانی (نتیجه گیری)🍁: ترک میخورد خواب من و انچه در دلم بود بالشم را خیس میکند شعر را رها میکنم تا این غروب تمام شود و مادرم پنجره را می بندد . شاخه ای از درخت توت لای پنجره میشکند. برگی که از باد به اتاقم پناه اورده بود در سکوت میمیرد . دوباره چشمانم را میبندم و می اندیشم آیا تمام این اتفاقات این زردی و نارنجی و این پاییز پیام آور یک حقیقت اند .
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #نامه_نگاری درمورد : نامه ای به فرزند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
▪️اینجا هوا تاریک است. اینجا کسی به در خانه نمیزند. شاید هم نه، مطلقا اینجا هوا تاریک است. اینجا مانند حبابی که در آن به سر می بری نیست. نه دختر من در اینجا هر یک از ما ریز اتم هایی هستیم در بدنی نامتناهی.
آری فرزند من. چقدر سخت است گفتن از دنیای جدیدت. و البته که سخت آسان ترین تعریف است و چه تعریف دشواری! در دنیایی که دقیق بعد از شش ماه و سیزده روز بعد به آن پا میگذاری. آمدنی با شیون و زاری و رفتنی محو شده در سکوت. خشکیده و زار. خودت بدان که آن چه آمدنی است، زمانی که با گریه های گوش خراش آغاز میشود.
از کجای این جهان بگویم؟ از دست های خرد شده زیر پاهای قدرت یا از پوشاندن هویت؟ و پوشاندن هویتی دیگر.
هیچ استعاره و مجازی گویای این حقیقت نیست.
حقیقتی که ریش به ریش وجودت را از هم می درَد.
از خودت برایم بگو. در آن کیسه ی زندان مانند چه میکنی؟ این شوق زیستن و به دنیا آمدن را برایم معنا کن. راستی اینجا آدم ها بر دو قسم اند. تو از کدام گروهی؟ زن هستی یا مرد؟ از کدام فرقه؟ از کدام حزب؟ ایسمِ آخر نامت چیست؟ زودتر بگو جدایت کنم. نژادت چیست؟ زودتر بگو تا جدایت کنم.
اگر مرد باشی زیر پتگ مردانگی به تنگ می آیی و اگر زن، زیر حجاب هایی که از ظلم آبستن است.
پرده هایی توخالی از فایده، مرز هایی حریص کننده.
رنگ به رنگ این زندگی تو خالی است. یک وهم مغموم.
اگر این را از همان آغاز که معلوم نیست به کجا گره خورده است می دانستی خودت با بریدن آن بند به کار خود پایان میدادی اما آه که این شوق بودن مجذوب تر از تحمل عذاب است. افسوس که رو به رویمان زندگی است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : #کتاب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یاردیرینه ما در گذر زمان کتاب بوده است کتاب شی باارزش است که بسیاری از کتابها توانسته اند انسانی یا جامعه ای را مفتخر سازند و تربیت کنند.
هر کتابی درباره موضوع متنوعی به بحث و جدل میپردازدو ذهن آدمی را به حیرت و تحیر باز می دارد.
همانطور که باید گفت:《کتاب دوست کودکی من است که مرا تا حالا با دوستی بی آلایشش همراهی میکند .
کتاب یکی از باارزشمند ترین میراث جهانی است که نوشته های آن مانند الماس کوه نور جذابیت های خود را دارد.
کتاب نژادهای مختلفی دارد هر نژاد ویژگی های خودرا براساس واقعیت بیان میکند
کتاب مانند سینمایی پرتماشا که تماشاگران زیادی رو بر روی صندلی های سینما می کشاند.
کتاب مانند دریایی پهناور و خروشان است که تمام عناصر دریا را در خود جای داده است.
کتاب طبیب درد هاست که دردی را از دل یا بدن انسانی ناچار ناپدیدار میکند.
باید بدانیم که همیشه کتاب را بخوانیم و آن را در زندگیمان الگو قرار دهیم و در سر درگمی ها از او کمک بگیریم و به آن عمل کنیم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : #اراده و #تلاش💪🏻
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پشتکار برای هر کاری مانند نیت و شروع کار و همان اراده است. اگر اراده کردید و کاری شروع شد باید برای قدم به قدمش از روز اول قوی تر و محکم تر باشید. در کنار هر توانایی و هوش و استعداد و توان مالی خویش باید، با تمام قوا و توان خویش دست به کار شوید و ادامه دهید.
من نمی توانم و هوش ندارم و استعدادم کم است و یا شانس ندارم، فقط بهانه هایی است که انسان های ضعیف برای شکست های احتمالی خویش دارند. اما انسان های قوی و توانمند با هر شکستی تجربه ای می آموزند و برای خود توشه ای بر می دارند و حرکت را ادامه می دهند.
پشتکار مانند یک نیروی درونی شما را تشویق به تلاش کرده و می توانید با تکیه بر پشتکار خود، دیگر نیروها را هم رام خود کنید. پشتکار که داشته باشید هیچ کاری سخت نیست و قله های موفقیت اگرچه دور و سخت، ولی زیر پای شما خواهد بود .
سنگلاخ راه برایتان دشوار نیست و راهی برای گشایش باز می کنید. پشتکار شما را سبکبال کرده و شما با شناخت کافی وارد هدف و مسیر خود می شوید و فقط از خدا می خواهید که کمکتان کند و در بین راه احساس ضعف یا و سستی نمی کنید.
ممکن است در بین راه موانع و مشکلاتی وجود داشته باشد، ولی تکیه بر توانایی ها و استعدادها وبه همراه تلاش مضاعف و پشتکاری مداوم شما را پیروز خواهد گردانید. بوعلی سینا کتاب مابعد الطبیعه ارسطو را چهل بار خواند تا بفهمد، این پزشک و حکیم و مرد بزرگ با داشتن نبوغ فراوان برای درک یک کتاب بیش از 40 بار آن را خواند، پس اگر خوب و دقیق نگاه کنیم، او هم پشتکار داشته است، شاید اگر یک فرد دیگری بود، دست از مطالعه بر می داشت و رها می کرد. پشتکار به انسان دلگرمی داده و راه روشن آینده و موفقیت را برای ما چراغانی و روشن می کند. مسیری که اگر با پشتکار حرکت کنیم تا انتهای آن دیده می شود.
مردانی بزرگ بوده و یا بزرگ شده اند که علاوه بر داشتن هوش و ذکاوت، کلیه هدف خود و موفقیت خود را مدیون پشتکار و تلاش مضاعف هستند. به جای غرور و خود بزرگ بینی بهتر است که علاوه بر کشف استعداد های خود همراه یک برنامه مدون، پشتکار را سرلوحه کار خود قرار دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #مثل_نویسی درمورد : آب که یک جا ماند می گندد !
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
آیا می دانید آب هم مثل نان و پنیر یک جا که بماند می گندد؟موردی ندارد من هم تا همین چند دقیقه ی پیش نمیدانستم ونمی فهمیدم آب به چه شکلی می گندد؛ مثلا کپک می زند می گندد؟ خشک می شود می گندد؟ بو می گیرد می گندد؟یا اصلا اول کپک می زند بعد می گندد؟ یا اول می گندد بعد کپک می زند؟یا ... کلی سوال دیگر.
برای یافتن پرسش های خویش به منبعی معتبر به نام پدر مراجعه کردیدم و از وی جواب مسئله را طلب کردم . آقا جان به من چنین گفت:《که ای دخترک بی خرد پدر این مثل، یک کنایه می باشد به طور مثال اگر تو همین گونه به زیستن ادامه دهی اول می ترشی و سپس می گندی .》لیکن باز هم منظور او را همی نگرفتم .
به همین خاطر به سراغ مادر رفتم تا پاسخ پرسش خویش را از او بیابم اما قبل آن قصد دارم دلیل این گونه سخن گفتن مرا بدانید؛ بنده دو الی سه هفته پیش از ماجرای گندیدن آب ، انشایی قرائت کردم و آموزگار به من چنین گفت:《 ای دخترم نباید بدین سان و لسان گفتاری انشاء نوشتبه این علت من از تو یک نمره کم کرده و نمره ی نانزده به تو همی دهم.》 به همین خاطر در تلاشم انشائی به لسان گفتاری بیافرینم.
و اما همانگونه که می گفتم به سراغ مادر که در حال ریختن البسه به ماشین لباسشویی بود رفتم و سوال خویش را از وی پرسیدم او با دست به پا ی خود کوفت که اگر غلط همی نکنم جایش کبود خواهد گردید و چنین جواب سوال مرا داد:《 ای دختره یه خیره سر به جای اینگونه سوال های چرت بیا و به من در شستن لباس ها کمک کن که دیگر نای ندارم.》 و سپس ادامه داد :《 من همسن تو بودم بیست و شش سالم بود.》 بنده در پاسخ عرایض مادر فقط توانستم بگویم:《 بله حق با شما می باشد؛ حال می شود جواب مرا بدهید؟》
مادر به کیوی کپک زده ی روی اپن اشاره کرد و گفت :《 من ده روز است که هی به تو می گویم بیا و این کیوی را بخور تا نپوسیده و مجبور نشده ایم آن را به سطل آشغال بیندازیم ؛ به هر حال تو بهتر از زباله دانی می باشی ! ولی تو هی بهانه آوردی و آنرا نخوردی اکنون از بس آنجا مانده گندیده است . آب هم فرقی با آن کیوی بی نوا ندارد و وقتی راکد بماند می گندد حال به خود تکانی بده و خانه را جارو کن ، از بس روی آن صندلی و تخت کوفتی می بشی در حال گندیدن هستی.》
گر چه من معنای ضرب المثل آب که یک جا ماند میگندد را نفهمیدندی ولی به خوبی متوجه شدم که در حال گندیدن همی می باشم .
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚انشا گفت و گو گفت وگوی ابر با آسمان!
➕➕➕➕➕➕➕➕➕
▪️به نام خالق هستی بخش
ابر که نمی توانست دست روی دست بگذارد و نظاره گر حال پریشان و آشفته ی آسمان باشد؛ نزد آسمان رفت وبه اوگفت:«ای دوست من چرا اینقدر آشفته وپریشانی؟! حال بد تو رنگ و روی من رانیز دگرگون کرده.
من طاقت غم تو را ندارم بامن حرف بزن وخودت را خالی کن.
آسمان گفت:«عزیز من دست روی دلم نگذار که هم غم دارد و هم بوی دلتنگی!... ناگزیرم برای اینکه اندکی حال روحی ام سامان بگیرد. خودم راخالی کنم؛ باران را ازچشم خودم بیندازم.»
بااین حرف، آسمان نمی تواند بغض خودراقورت دهد. با تمام وجود و از ته دل ناله سر می دهد و صدای مهیب رعدوبرق وجود آسمانیان و همچنین زمینیان را می لرزاند.
باران با ناز و رقص، دلبرانه بر روی زمین می ریزد و آن را لمس میکندوصدای زیبای خود را بلند تر می کند تا با درختان، گل ها وحتی انسان ها حال واحوال کند.
چتر با دیدن باران از شوق، بالا و پایین می پرد. به او سلام می دهد.
می گوید: دلم بی نهایت تنگت بود! ای دوست همیشگی من! چتربه باران گفت:«چرا همه تو را دوست دارند ولی من راانتخاب می کنند؟ باران باکمی تأمل گفت:«انسانها موجوداتی خارق العاده و عجیب اند که نمی شود آنها را دقیق پیش بینی کرد. چتر گفت:«نامردی است که زحمت باریدن و رقصیدن باتو باشد و زحمت خیس نشدن بامن!
اما لذت وخوشحالی مال دونفری باشد که به واسطه ی ما عاشقانه کنارهم قدم می زنند.
چتر باری دیگر، سوالی آسمان رانگاه کرد و گفت:«ای دوست من تو چرا با وجود اینکه روحی لطیف واحساسی داری اما زمانی که دلت از زمین و زمان می گیرد آنچنان فریاد می زنی (درقالب رعدوبرق) که در زمینیان رعب و وحشت ایجاد می کنی؟
باران چهره ی خود را درهم کشید وگفت:«آن لحظه آنقدر دلم گرفته است که برای خالی کردن خودم این تنها کاری است که می توانم بکنم وبااین کار روحم را آزاد می کنم وقدرتم را به رخ همگان می کشم والبته من کسی ام که انسان ها خاطرات زیادی بامن دارند. مرا نیز عمقی دوست دارند.
چتربه باران گفت:«راستی چه خبر از برادرت(برف)؟ باران خندید و گفت:«هروقت آسمان آبی روحش خدشه دار شود و قلبش همانند سنگ؛ برف را از خود میراند و راهی زمین می کند.
این است دلیل بارش برف!
در زندگی اگر روحی لطیف و بخشنده داشته باشیم همانندباران برای همه خاطره انگیز می شویم و همه ما را دوست خواهند داشت. اگر همانند برف بی روح و بی احساس باشیم از همه رانده می شویم و...
✖️✖️✖️✖️✖️✖️✖️✖️
✅ بزرگترین کانال #انشا :
🆑 @ENSHA ♡
📚 #انشا درمورد : #آسمان_شب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
باز ماه آمد و باز هم شب شد
باز نسیمی وزید و غم پرپر شد
پلکهایم را گشودم. در میان فلک بودم. تاریکی در رگهای هوا لانه بسته بود.
از لابهلای نردههای لانه، نور ماه نمایان بود.
سوی چشمانم به بیراههای رفت. منظرهٔ کتاب را تار دید.
قطرهای اشک ناخودآگاه از چشمانم چکید. ستارگان در خیسی چشمانم دویدند.
پای بر میغهای پنبهای نهادم. باد صبا تقربی میان میغ ها ایجاد کرد. نعرهٔ گوشخراش میغها فلک را به لرزه درآورد. با هر تپش قلبم قطرهای باران از سرای خود دور میشد.
ساعت، دیگر نایی برای هل دادن ثانیهها ندارد.
شب بود و ستاره بود و من بودم و ماه
شب ماند و ستاره رفت و من ماندم و راه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : شب یلدا 🍉
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هنوز سرمست کوچه باغ های رویایی و برگ های هزار رنگ هستیم، گوش به موسیقی دل انگیز باران داریم و مشاممان لبریز از بوی خاک باران خورده است.
هنوز غرق زیبایی های توصیف ناپذیر هستیم که چشمانمان به روی سفره ای دیگر گشوده می شود.
نمی شود منتظر ماند ، باید دل سپرد و همراه شد، باید در لحظه بود و هر ثانیه زیبایی ها را حس کرد.
پای سفره رنگارنگ می نشینیم ، همه چیز خیره کننده است ، هر کدام ازدیگری دلرباتر.
گرمای کرسی با گرمای وجود بزرگترها در هم آمیخته است.
صدای گوش نواز شاهنامه خوانی روح زندگی را جار می زند ، فال حافظ نوید بهترین هاست.
خنده و شادی برپاست.
غلغل سماور ، چای تازه دم کرده ، سرخی انار و هندوانه ، شیرینی های رنگارنگ ....همه و همه ما را به مهمانی بزرگی فرا می خوانند.
یک دقیقه بیشتر با هم بودن را جشن می گیریم و خدا را برای داشتن همه چیز شاکر می شویم.
این همدلی و یکرنگی ، این سفره رنگارنگ نوید زیباتری را نیز به همراه دارد.
نوید طلوع فصلی دیگر از زندگی.
نوید روزهای سپید پوش.
روزهای سوز و سرما
روزهای صفا و گرما.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : یک صبح سرد و برفی زمستان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
انشا درباره یک صبح سرد و برفی زمستان؟ می توانست جالب باشد! اگر ما هنوز همان کودکان دیروز بودیم... اگر بهار را نفس می کشیدیم, تابستان را می خندیدیم و پاییز را قدم می زدیم.
زمستان برای ما کودکان امروز, تیغ صبح است, بر گلوی بی خوابیمان!
اولین بارش برف را به نظاره می نشینم. آسمان نمک می پاشد بر زخم خیابان ها! کلاغ هایی که متن زندگیشان سراسر یأس است, تاریکی صبح را لای بال و پر خود جذب می کنند. سگی تکیده که تمام عمرش را ناله کرده، در کوچه خاموش می شود. شاخه درختی سست و خمیده از رکود هوا به رکوع رفته و سپس می میرد.
دیدهء خیره ام در سیاهی سحر غرق می شود, نه ماهی مانده نه ستاره ای!
حتی کواکب هم در سرمای این صبح, کبود گشته اند. انگار که ما تنها بازماندگان زمینیم.
برف, چرکِ کهنه زخمِ خانوار است، بربامِ خانه ها! مانند توبهء پیریست در آستانه مرگ. پشیمانی مردمی که زمانی شوریده اند...
عصیان عصا را می بینم در دستان پیرمردی که در صف نان ایستاده، و حسرت خواب صبحگاهی بر چهرهء پسرکی که با پلکهای لحیم شده راهی مدرسه است...
چشم انتظار طلوع، ناگهان نخستین پرتوهای مشعشعِ محدب, قاب یخ زده پنجره را می شکند و سِحرِ سَحَر را باطل می کند. هجوم نور، حجم تاریکی را می بلعد و در خود هضم می کند. کسرِ عظمِ عظیمی است برای بیداد بامداد.
برای اولین بار معنای واقعی روزنهء امید را درک می کنم. زمینِ روی گردان دوباره سپید می شود و مهر دوباره جای خود را در آسمان قلب شهر پیدا می کند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا ادبی درمورد : آسمان شب
➖➖➖➖➖➖➖➖
بر روی سکوی خانه ی مادربزرگ نشسته ام و به تابلوی زیبای خداوند می نگرم . آسمان مانند حوضی زیبا است ، که درون آن ماهی های خندانی وجود دارد که بعد هر چند ثانیه به من می خندند . تصویر افتاده شده ی ماه در حوض ، بیشتر از گیسوان تیره ی شب و ستاره های روشنش که مانند گل سر های سفید است ، این اثر زیبای خداوند را به چشم میآورد. شاید ما اصلا به این آسمان زیبای خداوند دقت نکنیم ، اما این اثر آنقدر زیبا است که من را مانند یک سیاهچاله به درون خود میکشاند . در آنجا باد ، من را به آغوش خود برده و بی دغدغه و سبکم می کند و من را به رقص پرواز در میآورد . من بالا میروم ، بالای بالا . از بین ابر های پشمکی و نرم عبور میکنم . آنقدر بالا که انگار میتوانم ستاره ها را مانند سیب بچینم و در آغوشم بگیرمشان . آرامشی که در این لحظات دارم ، مانند هیچ چیزی نیست.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : مترسک مزرعه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️صدای خه خه قطع درختان از دور دلم را می لرزاند انگار که دارند تکه هایی از وجودم را می برند.
به زور چشمانم را باز می کنم. هنوز حتی خورشید خانم هم در رخت خواب است.اما به گمانم صبا بیدار شده . این را از خنکای نفسش که بدنم را نوازش می کند حس می کنم.لباس پاره پوره ام را که دیگر از قهوه ای به خاکی میخورد از تنم باز کرد و برد و چه خوب شد که برد. هزار سال است که من دارم با این تکه پارچه سر می کنم هر چند که این پارچه ی دلربا همدم چندین ساله ی من بوده است.منی که مجبورم یک جا بایستم و از دور بازی پرندگانی را تماشا کنم که ظاهرا دارند از من بدگویی می کنند و یا کلاغ هایی را ببینم که با هر دوز و کلکی سعی در ربودن ذرت های مزرعه تحت حفاظت مرا دارند.هر چند، چند روزی است که آن ها هم دیگر ترسشان ریخته .شاید آن ها نیز فهمیده اند که توی این بدن کاهی قلب یخی نیست،بلکه یک تکه سنگ آذرین زیبا است که به نظر می رسد تازه از یک کوه آتشفشان به بیرون پرتاب شده است.با تابش نور بر چشمانم مجبورم آنان را باز کنم البته چشم که نه. دکمه های لنگه به لنگه ای که یکیشان سبز است و دیگری قرمز .وای گنجشککم آمد.گنجشکک من! همانی که با بقیه گنجشکها فرق داشت.چشمانش درشت تر بود و پرهایش مثل پر قو نرم و لطیف بود،اصلا انگار به قول آدم ها سرخاب سفیداب کرده بود. لب هاش که نگو عین انار قرمز قرمز است. ولی او سال های سال است که به من نزدیک نشده !تقریبا از وقتی که تیری به سویش پرتاب شد تا الان!او حتی مرا نگاه هم نکرده . انگار که در این دنیا وجود ندارم!اما خوب تقصیر من چیه که نه پایی دارم که بتوانم به طرفش بروم و نه دستی که با آن او را نوازش کنم؟ اما اما من قلبی دارم که به جای هر دویمان عاشقی می کند،به جای هر دویمان کلاغ های چشم چران را چپ چپ نگاه می کند تا مزاحم هیچ کودکی نشوند و به جای هر دویمان آواز می خواند! من برای او شعر میگویم و صبا برایش پست می کند.اما او چه؟حتی دیگر ننگش می اید که من صدای جیک جیکش را بشنوم.الا ای گنجشکک اشی مشی لپ قرمزی، من تو را با تمام وجود دوست دارم.چیزی ندارم که برایت هدیه بفرستم،اما قلبی دارم که برای تو می زند و روحی که هر روز برای در بر گرفتن تو پرواز می کند به این سو و ان سو حتی به کهکشان ها! آی آدم ها!اگر روزی،جایی گنجشکی را دیدید که از چشمانش غم می بارد و دوست ندارد که بخواند.سلام مرا به او برسانید و بگویید مترسک بدون تو می میرد؛برگرد.بیا تا دنیا را برایت آباد کند!بگوییدش،برگرد تا برایش چایی بار بگذارم و حافظی بخوانم.خدا را چه دیدید شاید او هم عاشقم شد!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : نامه ای به معلم (ریاضی)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️سلام به تو ای انتهای نامتناهی ترین مجموعه های جبر دنیا.
اکنون بدون نوشتن حکم و فرض یا استدلال و اثباتی برای حرفهایم با تو،آنچه در دل و سر ای دلم هست برایت باز گو میکنم.
شاید ندانی ولی همیشه برای من جالب و شگفت آور بوده که چگونه یک نفر میتواند در عمق فضای خشک و خفقانِ فرمولهای ریاضی لبخند بر لبان از ترس بسته ی دانش آموزان بیاورد.
شاید من با شش دست و پای عنکبوتیم برایت نامه می نویسم بعد از اینکه به ما گفتی :اگر این روابط را نفهمیدید عنکبوت شوید.ولی من و همان شش دست و پای عنکبوتی ام عاشق آن پاچه های گشاد و نگاه نافذت هستیم وقتی وارد کلاس میشوی.
وقتی درکلاس هستی و میپرسی: همه این درس را متوجه شدندیا نه؟ عاشق آن توضیحات. دوباره ات هستم که میگویی برای خودت است.
یا آن وقتها که میگویی با خودت حرف میزنی درحالی که برای ما که برای بار صدم نفهمیده ایم ،حرف میزدی.
میدانم نیمه های کلاس ،اگرکلاس را برانداز کنی،چه میبینی،
چهرههایی با موهای به شانه شدگی و مرتبی موهای انیشتین، وبا چشمهایی مانند چشمان یک دورگه چینی_ ژاپنی و دهانهایی با شعاع همان دایره هایی که وقتی از تصحیح برگه های امتحانی میپرسیم دور خودت میکشی،همان وقت ها که میگویی به شعاع سیصد متری ات نزدیک نشویم.
واز همه اینها که بگذریم،عاشق آن بیست وپنج صدم هایی هستم که در برگه های امتحان از ما کم میکنی که وقتی به خودمان می آییم به ناگاه با پنج نمره کم شده مواجه میشویم.
ودر آخر میخواهم صورت مسئلهی همه اینها را با شیشه پاک کن، پاک کنم ، اعتراف کنم و بگویم با اینکه تیره عنکبوتهای دانش آموز ،هشت چشم دارند، بعید میدانم سرجلسه درس حتی یکی از چشمهایم متوجه درس شده باشند.
دوست دارت،شاگرد عنکبوت شده ی همیشه خنگ تو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : #ترس
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کوچیک که بود همیشه تو اوج شادمانه های کودکانه ،ترس از گم شدن رو داشتم ،همیشه سفت دست مامانم رو میچسبیدم تا مبادا جایی بمونم و تنها شوم ، گاهی وقت ها که به مشهد میرفتیم از بین اون همه خانمه چادر مشکی دنبال مامانم میدویدم تا گم نشم ،یکدفعه مثل همیشه گوشه چادر مامانم رو گرفته بودم و مدت ها دنبالش کشیده شدم اما وقتی برگشت سمتم
دیدم مامان من نیست!
بماند که چقدر گریه کردم...
من هنوز هم از گم شدن میترسم،نه گم شدنی که تو خیابان شلوغ رهات می کنه ،
نه اونی که تو تاریکی با سرو صدای وحشتناک در گوشه ای گمت میکند ،شاید آنی که که گمت میکند در دنیای فکر و خیال!
همونی که دست و پات رو تو تنهایی گره می زنه و چسب محکمی از ندانم کاری روی دهانت میبندد ...
همانی که گمت میکند در کشتی ای مقصدش مشخص نیست و روی آب رهایت میکند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : طلوع و غروب آفتاب☀️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هر پگاه، آفتاب عالم تاب از مشرق زمین طلوع می کند و بی هیچ گونه چشم داشتی، از گوهر وجودی خود می کاهد و پرتو های پرمهرش را، بر سر مردمان این کره خاکی فرو می ریزد.
می گویند انسان تا چیزی را از دست ندهد، ارزشش و احساسات درونی خود را درباره آن نمی فهمد؛ مگر اندکی از افراد آگاه. این گونه است که آفتاب طلوع می کند، ولی ما حتی سری بالا نمی بریم تا پاسخ صبح بخیر او را دهیم؛ اما او می تابد و می تابد و می تابد تا آنجا که پیمانه روزانه اش پر می شود و درمی یابد که به هنگامه غروب، قریب گشته است، می رود تا پشت کوهی، از دیدگانمان محو گردد.
آن هنگام که آفتاب قصد رفتن می کند؛ آدمی تازه از خواب غفلت بیدار می شود و در می یابد که عشقی نهان؛ به آن گوی آتشین در وجود خود داشته، بی آن که خود بداند. آن وقت است که انسان لحظات پایانی را غنیمت می شمارد و خود را در آغوش بانویی مهربان و زیبا، به نام ساحل می اندازد تا بتواند از پشت پرده اشک، نظاره گر رفتن معشوقه خود باشد. دریغا که زود دیر می شود.
اما همان طور که گفتم، برخی افراد از اسرار دل خود آگاه اند و حتی می دانند درد دل خورشید را که این است « من که امروز مهمان توام فردا چرا؟» وکار امروز را به فردا نمی افکنند، دل را به دریا می زنند و پیش از رخ نمایی معشوقه، در بالای کوهی بلند، بر سر راه او می نشینند، به مشرق چشم می دوزند و بعد از طلوع، پرتو های صبحگاهی آن شهاب ثاقب را،با هر نفس می بلعند. این گونه انسان ها در پایان روز و هنگام غروب بسیار شاد و مسرور اند؛ چرا که قدر آن روز را دانسته اند و احساسات خویش را پیش از پایان روزی که دیگر باز نخواهد گشت ابراز کرده اند.
داستان طلوع و غروب استعاره ای از زندگی ما انسان ها ست. تمام عمر خود را پی خوشبختی می دویم، بی آن که نیم نگاهی به آدم های اطراف خود داشته باشیم، بی آن که تشکری زبانی از برای حضورشان کنیم. این گونه است که ما هرگز عشق خود را به خورشید های زندگی مان ابراز نمی کنیم، تا آن هنگام که عزیزانمان در حال غروب از آسمان زندگی اند، آن گاه از خواب غفلت بیدار می شویم و با اشک و آه پایان عمر عزیزانمان را نظاره می کنیم. اما هستند افرادی که تا هنگامی که در پرده سیاه تنهایی محصور نشوند، قدر آفتاب های زندگیشان را در نمی یابند.
حواسمان باشد که زود دیر می شود؛ طلوع و غروب از آن چه که فکر می کنید به یک دیگر نزدیک تر اند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا درمورد : من کیستم⁉
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فردی را مینگرم، خسته، بی رمق، بیتفاوت. نا امیدی و افسردگی از سروکولش بالا میرفتند.
انگار چیزی برای از دست دادن ندارد و تنها منتظر زمان مرگش است، حس نزدیکی بسیاری بین خودم و او میبینم. او منی است در جلد انسان، در بدن یک شخص. با این تفاوت که او همیشه خود واقعیاش است، از زندگی خسته میشود، تحملش به سر می اید ولی چاره ای جز ساختن و صبر ندارد.
تفاوت ما در این است، تفاوتی که انگار چندین سیاره از هم دوریم، ولی هم او اینجاست و هم من. پس این فاصله چیست؟ کافیست تا فقط دستم را دراز کنم یا سرم را بچرخانم، آن موقع است که تمام فاصله ها تنها به اندازه یک نفس بین منو او جای میگیرد. او مرده است، مرده ای که نفس میکشد و منی که برای هر نفس او جانم راهم میدهم. ولی فایده ای دارد؟ مگر من کیستم شخصی که مدام نقاب این و آن را میزند، قلب هارا میشکند، بارها و بارها دروغ میگوید، و در این لجنی که برای خود ساخته است بیشتر فرو میرود. چنین شخصی هیچ زمان لیاقت دوست داشته شدن ندارد. خودخواه و خودپرست، دیدن خوشبختی دیگران از دور تنها سرگرمی آن شده است و تنها چیزی که هربار میتواند او را نابود کند و یا از نو بسازد.
از آنجا نرو بگذار حداقل چند دقیقه بیشتر به تماشایت بنشینم. تو هیچ گاه نمیدانی نمیبینی من برای وجودت برای آن حس بودنت دست به چه کارهایی که نزدم. تنها خواسته ام کنار تو بودن بود، ولی ببین چه ساختی مرا به چه تبدیل کردی.
حالا از پشت این بادها، لمست میکنم وجودت نزدیک ترین به من است، تو چطور هنوز هم وجودم را حس میکنی، جسمی که همیشه کنار خودت داشتی، آن حلقه در دستت، همان حلقه ای که ساعت ها با چشمانی پر از اشک محو تماشایش میشوی. من همانم، همان حلقه، همان اشک ها و تمام این ساعت هایی که میگذرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #انشا تضاد مفاهیم درمورد : #مهربانی و #خشم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مهربانی کلیدی است که در دوستی ها را بر روی انسانها می گشاید و با خود شادابی و نشاط به همراه می آورد.
دستهای مهربانی می تواند لبخندهای زیادی روی لبان چهره های غمگین و افسرده بنشاند.
دلهای مهربانی می تواند سنگ صبور باشد و رازهای ناگفتنی بسیاری را در خود جای دهد و آن را پیش دیگران آشکار نکند. مهربانی همچون گلی لطیف و خوشبواست که جسم و روح را آرامش می بخشد .
در زیر سایه ی مهربانی ، بسیاری می توانند جمع شوند و مدتها استراحت کنند. و اما آنجایی که مهربانی نباشد خشم و عصبانیت ، راحت و بدون درد سر عرض اندام میکند و جولان می دهد . خودش را به هر دری می زند تا جدایی و نفاق به وجود آورد . تا آنجا پیش می رود که حتی می تواند باعث مرگ شود .
وقتی مهربانی نباشد و محبتی وجود نداشته باشد و خشم و عصبانیت جای آنها را بگیرد خیلی زندگی ها از هم پاشیده می شود .دوستی ها به هم می خورد .
خشم و عصبانیت، ندامت، پشیمانی، سرافکندگی و شرمساری به دنبال دارد. غلبه ی مهربانی بر خشم مثل آبی است که بر روی آتش می ریزند. همیشه باید راه ورود خشم را بر خود ببندیم و مهربانی را سرلوحه ی زندگی مان قرار دهیم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #مثل_نویسی درمورد : کوزه گر از کوزه شکسته آب میخورد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کوزه گری بود که هر روز صبح از رودخانه با کوزه هایش برای روستا آب می آورد. یک روزی در حالی که کوزه گر در مسیر برگشت به روستا بود و با خود دو کوزه داشت که یکی از کوزه ها ترک داشت و مقداری از آب آن خارج می شد، بنابراین کوزه سالم به خود می بالید و می گفت که آب را به طور کامل در خود نگه می دارد. اما کوزه ترک خورده ناراحت و افسرده بود زیرا که او کارش را به درستی و کاملی انجام نمی داد. کوزه ترک خورده نتوانست این وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت: « چرا مرا دور نمی اندازی؟ من با این ترک بدرد نمی خورم». کوزه گر در پاسخ گفت : در زمانی که به روستا بر می گردیم، در مسیر برگشتمان به گل های روی زمین خوب نگاه کن و ببین که چگونه مسیر گلی تا روستا را آب می دهی و این مسیر را زیباتر کرده ای. پس چرا با وجود این کاربرد و استفاده زیبایی که داری خود را نادیده گرفته و ناراحت می شوی!؟ کوزه ترک خورده گفت: پس در تمام این مدت که احساس بیهودگی می کردم، نقص من کار مهم تری انجام می داد!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #مثل_نویسی درمورد : تو نیکی می کن و در دجله انداز
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در روزی از روزها در یک هوای بارانی که ابرهای سیاه دست به دست هم داده بودند و عطرغم می پاشید بر دل های خسته... در این میان پسرکی چتری را بر سر خود سایبانی کرده بود و قدم می زد، مادری را دید که از پشت پنجره نوزاد خود را در آغوش گرفته بود و به قطره هایی می نگریست که از دل ابرها فرو می آمد و عاشقانی را می دید، که دست در دست یکدیگر در هوای غم انگیزش قدم می زدند و لذت می بردند. در بین آن ها دخترک کوچکی را دید با گیسوان طلایی رنگ وچشمان آبی رنگ و پوستی همچون برف سفید که اضطراب و استرس در چهره اش نمایان بود و با وسواسی این طرف و آن طرف کوچه را جست و جو می کرد.کنجکام شدم به سویش رفتم و گفتم:ای دختر چه شده چیزی را گم کردی .گفت :آره پدرم به من یک چک صد تومانی داده بود تا بروم برای خرید اما از دستم افتاده است و نمی توانم آن را پیدا کنم.)) قطره هایی که از چشمانش می چکید با قطره های باران یکی می شد. لبانش می لرزید نمی دانم به دلیل بغضی که داشت یا در اثر سرما .وقتی نگرانی زیاد در چشمان دریایی او دیدم دلم طاقت نیاورد و یک چک صد تومانی را به او دادم و گفتم :این را بگیر برای تو باشد اما دخترک شرمسار بود که آن را از پسر بگیرد و در بین دو راهی مانده بود .پسر با لبخند دلگرمی رو به رویش زانو زد و گفت :بگیر دیگه ،لطفا ،قبولش کن و آن با تردید به چشمان پسر نگاه کرد و وقتی لبخندش را دید خجالت زده آن را برداشت و هزاران هزار بار از او تشکر کرد و راهش را در پیش گرفت و می دوید تا به مقصدش برسد .پسر دست به جیب ایستاد و رفتن آن دختر زیبا را تماشا می کرد، تا هنگامی که محو شد .راه خانه را در پیش گرفت فردای آن روز با کت وشلوار قهوه ای رنگ که به تن داشت، در حال رفتن به محل کارش بود که ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد به سویش رفت و آن را برداشت و یک چک صد تومانی را دید که در اثر باران خیس شده بود و چروکیده. داستان دیروز را به یاد اورد آن دخترک مو طلایی را ،لبخندی زد و در این میان به یاد ضرب المثلی افتاد که از قدیم می گفتند ((تو نیکی می کن و در دجله انداز))
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚 #مثل_نویسی در مورد درمورد : همه کاشتند ما خوردیم با بکاریم و دیگران بخورند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در گذشتههای دور، انوشیروان پادشاه نامی ایران به قصد شکار از قصر خارج شد. انوشیروان همینطور که با وزیر زیرکش مشغول گفتگو بود به طبیعت اطراف هم نگاه میکرد و لذت میبرد. ناگهان انوشیروان پیرمرد گوژپشت و خمیدهای را دید که مشغول حفر چالهای است در حالی که نهال درختی کنارش قرار داشت.
انوشیروان از اطرافیانش خواست بایستند تا ببیند پیرمرد چه کار میکند. انوشیروان نزدیک رفت و سلام داد. پیرمرد نگاهی به او انداخت و پاسخ سلامش را داد. انوشیروان پرسید: ای پیرمرد چه کار میکنی؟ پیرمرد گفت: دارم زمین را میکنم میخواهم این نهال گردو را بکارم. انوشیروان گفت: گردو! پیرمرد تو با این سن و سال با این مشقت زمین را میکنی تا گردو بکاری؟
پیرمرد گفت: کار من این است از کودکی کاری جز کشاورزی نداشتهام الان هشتاد سالی میشود، این کار چه اشکالی دارد. انوشیروان خندید و گفت: نه اشکالی ندارد، تعجب کردم. مردی با این سن و سال گردو بکارد. خودت بهتر میدانی که گردو حداقل شش الی هفت سال زمان میبرد تا محصولش کامل برسد. پدر شاید تا آن وقت شما زنده نباشید که بخواهید از آن استفاده کنید.
پیرمرد که تازه منظور انوشیروان را فهمیده بود، گفت: مگر ما کودک بودیم درختان گردو نبودند که ما بخوریم، آن درختها را هم دیگران کاشتند و ما خوردیم، حالا ما بکاریم، دیگران بخورند.
انوشیروان از این اندیشه و بزرگواری پیرمرد خوشش آمد و گفت: احسنت. وزیر کاردانش میدانست وقتی انوشیروان لب به تأیید فردی میگشاید به این معنی است که از او با سکههای طلا قدردانی کن. وزیر کیسهای سکه به انوشیروان داد و او آن را به پیرمرد بخشید.
پیرمرد کیسه را باز کرد وقتی چشمش به کیسههای طلا افتاد به انوشیروان گفت: یادت هست به من گفتی: تو شاید تا وقتی که درخت گردویت محصول دهد زنده نباشی؟ انوشیروان گفت: آری. پیرمرد گفت: ولی نهالی که من امروز کاشتم بدون اینکه مجبور باشم آب و کود مناسب به آن دهم و از آن مراقبت کنم به مدد طلوع آفتاب و حضور جناب عالی همین امروز سکههای طلا بار داد.
انوشیروان از این جواب پیرمرد خیلی خوشش آمد و دوباره گفت: احسنت و یک کیسهی طلای دیگر به پیرمرد هدیه داد آن وقت از پیرمرد خداحافظی کرد. بعد از این گفتگو انوشیروان و همراهانش حرکت کردند تا قبل از تاریکی هوا به شکارگاهشان برسند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
📚انشای #جانشین_سازی ، من یک پرستو هستم !
➕➕➕➕➕➕➕➕➕➕
« وقتی یه پرستوی مهاجری »
هوا رو به سردی می رود، با فرا رسیدن فصل پاییز و آغاز سوز و سرما، من و همراهانم برنامه یک سفر هیجان انگیز به سرزمین های گرم را در پیش می گیریم .
پس از مشورت با هم، زمان مشخصی را برای کوچ در نظر می گیریم . در زمان حرکت با همراهانم برای آخرین بار در آن منطقه که زندگی می کنیم به پرواز در می آییم ، تا آن منطقه را به خوبی به خاطر بسپاریم .
سفرمان را آغاز می کنیم . در زمان کوچ پرواز بر فراز رودها، جنگل ها، دشت ها و کوه ها لذت بخش است. سفر ما درکنار شور و هیجانش خطرناک نیز است . شکار شدن توسط دیگر موجودات بزرگترین تهدید ما در این سفر است . گاهی در این میان عده ای نیز گم می شوند یا از بین می روند .
فصل بهار که از راه می رسد، زمانی که درختان از شکوفه های سفید و صورتی پوشیده شده و زمین جامهی سبز بر تن سردش کرده و خورشید زمین را گرم تر می کند ، ما نیز از سفر خود باز می گردیم و در هیاهوی زمین سهیم می شویم .
پس از بازگشت به سراغ لانه های مان می رویم ، اگر آسیب دیده باشند آن ها را تعمیر می کنیم یا از نو می سازیم و زندگی را تا پاییز و سرمایی دیگر که باید کوچ کنیم در آنجا از سر می گیریم .
✖️✖️✖️✖️✖️✖️✖️✖️
✅ بزرگترین کانال #انشا :
🆑 @ENSHA ♡