enshanayab | Unsorted

Telegram-канал enshanayab - کانال انشا

1668

کانال انشا،کانال نگارش،کانال انشا دوازدهم،کانال نگارش دوازدهم،کانال انشا یازدهم،کانال انشا دهم،کانال انشا نهم،کانال انشا هشتم،کانال انشا هفتم،کانال انشا ابتدایی،کانال انشا خوب

Subscribe to a channel

کانال انشا

📚کانال های تخصصی هر پایه تحصیلی ما بدون هیچ گونه تبلیغات آزار دهنده 🥰 :

Читать полностью…

کانال انشا

#خاطره_نویسی با موضوع : جنگل 🌳

در ساعات اول صبح، قبل از سپیده دم و بامداد، درست میان آشوب گرگ و میش هوا
شمعی سوزان، قلمی از جنس سیاهی و کتابچه‌ای مملو از داستان‌های نوشته نشده در دست می‌گیرم و در راه جنگل گام برمی‌دارم.
چرا که روحم مرا به سوی جنگل می‌کشاند تا باری دگر با شمعی در میان هیاهوی طبیعت به دنبال او بروم.
مه سنگینی در هوا پرسه می‌زند و روحم را با خود هم مسیر می‌کند. مسیر اقبال یا ادبار؟ نمی‌دانم...!
فقط باور دارم هیچ جادویی مانند صبح مه آلود نیست، زمانی که مرز میان دو هستی شکسته می‌شود و تو می‌توانی بهشت را ببینی.
هوا بوی نفس‌های پاییز را دارد، هوای ملاقات گلهای وحشی و یاد شبنم گیاهان را در اعماق جان سپردن.
این جنگل همان سرزمین پریان است که به آن پناه می برم.
همان عبادتگاه گمشده میان افسانه‌های درخت.
من این جنگل را در اعماق روحم به یادگار می‌گذارم. این جنگل انبوه در جهان خبیث پنهان شده، پاک و کشف نشده و روح من تشنه زیبایی آن است.
ماه در حال محو شدن است و خورشید از آسمانی دگر طلوع می‌کند، و این طلوع آتشین شعله‌ای از جنس امید را بر رخ درختان می تاباند.
کنار رودخانه روی تنه درختی که ریشه‌هایش خاک را در آغوش کشیده‌اند وبا خزه‌های سبز زینت داده شده‌اند می نشینم.
خورشید همچون ققنوسی که در آتش خود جان می‌گیرد در آسمان جلوه می‌کند.
صبح از راه رسید دست در دست بارانی که همیشه همراه اوست و نسیمی که دلتنگ نوازش گیسوان درختان بود.
دفتر  کهنه‌ام را باز می‌کنم، برگه‌های خاطراتم را ورق می‌زنم و در میان واژه‌هایی نوشته شده آرام می‌گیرم.
می‌رسم به صفحه‌ای خالی، صفحه‌ای پر از سکوت و کلماتی که جای خالیشان دیوانه وار فریاد می‌زند.
این اوقات خاموش بدون هیاهو، تصویر طبیعت زیبای محض، مهر درختان افرا،
اندیشه ام را فارغ از حال جهان می سازند و گذشته را برایم به ارمغان می‌آورد.
از محاصره شدن درختان با مه اژدهای سرخ تا چراغ کلبه چوبی که همچون درویشی تنها به تماشای جهان ایستاده.
نمی‌دانم چگونه از سمفونی طبیعت به داستان سکوت و مرور خاطرات رسیدم.
سکوتی که همراه اشوب‌های مدام است.
اما قصه ما گم شده، میان افسانه‌های جنگل، روی صندلی‌های چوبی پرستشگاه کهنه، در هیاهوی شب پرستاره ونگوگ،  میان جیغ و فریاد نقاشی مونک، در نوای پیانوهای فرسوده، اقیانوس کلمات نوشته نشده و در مه سکوت...!
خاطرات ثبت می‌شود در کوچه‌های ذهن، در برگ‌های قدیمی.
ما به خاطرات خود دچاریم، به جملات اسیر قلم. ما می‌نویسیم هر آنچه را که از گفتن آن هراس داریم، از آرزوها و خاطرات نداشته ای که دلتنگ آنهاییم.
ما محتاج خاطراتمان هستیم، سکوتی در اعماق روح جنگل، لحظاتی که بعد از گذر خیابان یأس ثبت می‌کنیم.
خاطراتی در کنج کتاب،ته فنجان قهوه، رو به خاموشی و در دست فراموشی.
گاهی همهمه وجود را نه کلمات می‌توانند بیان کنند و نه فریادها.
گاهی لب قاصر از توصیف حال است.
آری، دوباره به گذشته پناه می بریم.
پس باید نوشت، از هجوم برگ ها، از خاطراتی که با بستن چشم زنده می شوند و بارها و بارها خود را اول ماجرا میبینیم.
خاطرات، از نظر کوته خاک، تا جایگاه بلند آسمان، از دریای بی تاب تا زیبایی مه و مهتاب همه را در بر گرفته.
کاش لحظاتی بود که خلأ از همه چیز خالی بود، نه آنکه به آن خیره شویم و گذشته در ذهنمان آشوب راه اندازد.
ما دلتنگ خاطراتیم، در انتظار آن،  مدت هاست خویش را گم کرده ایم در آشوب جهان.
و در پایان
ما در میان نوشته هایمان به دنبال خود میگردیم، دنبال گمشده ای در خود.
سالها میگردیم و نمی دانیم هر آنچه در پی آنیم در وجودمان نهان است.
گویی در این همهمه ی وجود، من به دنبال من میگشت و از من می نوشت...!
خاطرات را می نویسیم شاید تجربه ای ثبت شود،  برگه های خاطرات را رد میکنیم تا آرام گیریم.
اینجا خبری از آینده نیست، همه چی به گذشته بر میگرده، شایدم همه چی گذشته و گذشته همه چی بوده...!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #مثل_نویسی با موضوع : به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست

آوای چکه ی آب ، چنگی بر دل می زند و سو سوی چراغ ، سوی چشمانم را .‌‌..
نسیم موهایم را نوازش کنان به دست باد می سپارد و مرا به ره خویش وا می دارد.

با صدای کبوتری که بر بام نشسته ، چشم هایم را باز می کنم ، باز هم در پنجره باز است و آجر پشت آن روی زمین افتاده !
به زیر لحافی که مادربزرگم برایم دوخته پناه می برم . به امید آنکه ، کسی برای بیدار کردنم بیاید و در پنجره را ببند.
اما از این خبرها نیست! فایده ای ندارد!
بر می خیزم و آستین هایم را بالا میزنم و آجر شکسته را مانعی برای هوای سرد سوزناک زمستان می کنم.
امروز کمی زودتر بلند شدم. اما خیال خواب ندارم!
چکمه هایم را بر می کشم و به دنبال پدربزرگم می روم ، تا برای صبحانه صدایش بزنم.
روزهای زیادی است که خواب راحت نداشتم ، اما باز هم می جنگم!
زود است برای خواب و زود است برای دست کشیدن!
من به خودم قول دادم که آرزوی بزرگترین آرزوهای برآورده شده ی زندگی ام را به دست واقعیت برسانم ...
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است.
حکایت خنده های بی دریغ پدربزرگم و اشک برشوق نشسته ی مادربزرگم همچنان باقی است ...

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : پاییز 🍂

درست است که می گویند پاییز زیباست؟
گوش کن صدای نفس های پاییز را می شنوی؟
و این زیباترین فصل خدا می اید تا به هزاران حرف و سخن بیاموزد.
بیاموزد که حتی اگر بی نهایت غمگینی می توانی غم و اندوهت را به برگ درختان اویزان کن که چند روز دیگر می ریزند حتی اگر دلت پراز خشم و کینه و عصبانیت نسبت به ادم های اطرافت هست می توانی دلت را به باران پاییزی بسپاری تا برایت بشوید و پاک و زلال تحویلت دهد اگر کسی یا چیزی را که دوست داشته ای یا از دست داده ای و امیدت برای شروع دوباره زندگی از دست رفته است به پاییز نگاه کن که چگونه برگ های زیبا و عزیزش را دانه دانه به زمین می بخشد و سبک می شود و دوباره در بهار، زندگی را از سر می گیرد اگر فکر می کنی خیلی خسته ای و فکر می کنی دیگر هیچ کار مفیدی از تو ساخته نیست به درختان خرمالوی پاییزی نگاه کن که چگونه حتی وقتی برگ هایشان درحال ریختن هستنددست از میوه دادن ان هم میوه های شیرین،و اب دار، وسرخ و خوشمزه برنمی دارد.
صدای نفس های پاییز می اید فصل زیبا و شگفت انگیز می اید که به ما چیز هایی یاد می دهد.
آری پاییز می اید که بگوید حتی می توان در سرد ترین روز های زندگی زیبا و شکوهمند بود.
می توانی همه چیزت را از دست بدهی ولی باز هم شاد و مفید باشی و اینکه هیچ وقت برای شروع دوباره دیر نیست و مهمترین اینکه خداوند را بابت همه ی نعمت هایی که به تو داده انقدر که گاهی فراموششان می کنی شکرگزار باش.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : اولین روز آخرین سال تحصیلی ام در مدرسه

امسال بر خلاف سال های گذشته هیچ ذوق و شوقی برای آمدن به مدرسه نداشتم،زیرا استرس کنکور یک طرف و دوری از این فضای صمیمی و خاطره انگیز طرفی دیگر. چند روز قبل از شروع مدرسه فکر کردن به این موضوع برایم بسیار ناراحت کننده بود، وقتی با خود فکر می کردم امسال آخرین سالی است که پشت نیمکت های چوبی در کنار همکلاسی های دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان که چندین سال است با هم دوستیم می نشینیم، آخرین سالی است که می توانیم در کنار دوستان خود بی دغدغه شیطنت و بچگی کنیم قلبم به در می آمد.
زنگ ساعت به صدا در آمد، امروز اولین روز آخرین سال تحصیل در مدرسه بود،با اینکه بیدار بودم اما بیشتر در پتو فرو رفتم، دوست نداشتم امسال شروع شود. اما با شنیدن مکرر اسمم از سوی پدر و مادرم، تصمیم گرفتم امروز را شروع کنم.بالاخره راهی مدرسه شدم، بعد از ورود به مدرسه با چهره های جدید و خندان سال اولی ها روبه رو شدم و در دل با خود گفتم: دلشان خوش است! با طی کردن پله ها و با دیدن راهروی همیشه تاریک مدرسه که شباهت عجیبی به سلول های زندان داشت، تصمیم گرفتم زودتر از این فضای خوف آور دور شوم. وارد کلاس شدم و زیر لب سلام گفتم وقتی سرم را بلند کردم با دو نگاه خشمگین دوستانم روبه رو شدم، می دانم دلیل این رفتارشان چیست، زیرا امروز دیر به مدرسه آمده بودم و هر کدام می گفتند به حسابت می رسیم. آنهانمی دانستند من به چه چیزی فکر می کنم،کیفم را روی نیمکت گذاشتم و به همراه دوستانم به سمت حیاط مدرسه رفتیم تا صف بگیریم. به مناسبت اولین روز مدرسه از اداره آموزش و پرورش به مدرسه امان آمدند تا این روز را جشن بگیرند. روبه روی ما صندلی هایی به ترتیب چیده شده بود ،جلوی آنها میزی پر از شیرینی و چای قرار داشت.مراسم شروع شد و آنها شروع کردند به خوردن شیرینی و چای،بعضی بجه ها با دقت به آنها زل زده بودند و عده ای همچنان مشغول حرف زدن بودند.خانم مدیر زیر لب جوری بچه ها را دعوا و تهدید می کرد و همینطور لبخند بر روی لب داشت گویی که هر کس فکر می کرد،خانم مدیر مشغول قربان صدقه رفتن آنهاست در حالی که اینطور نبود.پس از اتمام مراسم و عبور از زیر قرآن راهی کلاس شدیم. کلاس پر بود از سر و صدا های مختلف یکی می خندید، یکی فریاد می کشید و خلاصه هر کس مشغول کاری بود. من بر روی نیمکت نشستم، بدون اینکه حرف بزنم، با خود فکر می کردم من از دوری آنها اینطور ناراحت بودم اما آنها انگار نه انگار همه مشغول خندیدن هستند. در کلاس باز شد و معلم ادبیاتمان طبق معمول با چهره ای خندان و متعجب وارد کلاس شدند و شروع به توضیح روند امتحانات و سخت و دشواری سوالات شدند، جوری که در همان ابتدا ته دل هایمان خالی شد. بچه ها همچنان مشغول حرف زدن بودند، امسال به خود عهد بسته بودم که دیگر به آنها نگویم ساکت باشید و حرف نزنید، با خود گفتم سال آخر است هر چقدر می خواهید حرف بزنید، چون مطمئنم با شنیدن این کلمه کلی در دل به من ناسزا می گویند، پس بی خیال این موضوع شدم. زنگ آخر هم به صدا در آمد و من به همراه دوستانم از کلاس خارج شدیم امروز هر چه بود گذشت، با همه آن حس مبهم و ناراحت کننده که قلبم را می فشرد، دور شدن از مدرسه و آن حال و هوایش هر چه قدر ناراحت کننده و غمگین باشد مطمئنا در جایی در مهم ترین خاطرات زندگی ام جای خواهد گرفت،این بود اولین روز آخرین سال تحصیلی ام در مدرسه.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #مثل_نویسی با موضوع : مثل«برو کار می کن ،مگو چیست کار

گوشی ام که روی میز بود به لرزه درآمد،می دانستم دوباره پیام داده،خسته شده بودم ازاینکه هر روز به من قول می داد که یک کار درست حسابی پیدا می کند،اما هر روز بدتر از دیروز. به سمت گوشی رفتم وپیام را باز کردم نوشته بود:« امشب می خوام بیام خونه تون»چی؟ وای! چی نوشته بود؟خونمون!

اول باید با پدرم صحبت می کردم،نه اصلا اول با مادرم صحبت میکنم ،نه!خوب نیست...با درماندگی گوشی راروی تخت پرت کردم،می دانستم اگربابام بفهمد که کار نداردنمی گذاردباهم ازدواج کنیم،حالا چیکار کنم؟خدایا،خودت یک راه حلی جلوی پایم بگذار!

تا شب از تو اتاقم بیرون نیامدم وفقط از استرس ناخن می جویدم .از بعدازظهر تا الآن هزار باربهش زنگ زدم که پشیمانش کنم،گفتم :«من که اخلاق پدرم رامی دونم،اگه بفهمه که شغلی نداری همه چیز و به هم می زنه »اما توسرش فرونرفت که نرفت.

زنگ خانه به صدا در آمد ضربان قلبم تند شد،برادر کوچکم به اتاقم آمدوگفت :«نگران نباش آجی !فک کنم آدم با حالیه»بعد رفت بیرون.وای!این را دیگر کجای دلم بگذارم،لباس پوشیدم وآماده شدم البته با استرس،به آشپز خانه رفتم تا چایی بریزم چایی را که بردم رفتم کنار مامانم نشستم.

بزرگترها رفتندسر اصل مطلب،یکدفعه دیدم اخمهایی بابام تو هم رفت،فهمیدم که متوجه شده شغلی ندارد،تو همین لحظه برادرم از جایش بلند شد وبرای اینکه خودی نشان دهدگفت:«آره،ما تو کتاب فارسی خوندیم که میگن برو کار می کن مگو چیست کار،بله آقای داماد!»وبعدش نشست،نزدیک بود بیحال شوم،وای! چیکار کرد وچی گفت۰۰۰۰

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : #مادر

لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست
لبخند، مادرم را به یادم می آورد . چون صبح های پاییزی که با دیدن لبخند مادرم روزم را شروع میکنم و چه نیک و خوبی هایی در این لبخندها پیداست و محبت های زیبای مادر که در آن بی منت بودن موج میزند ، و یا لبخندهای متفاوت دیگری چون لبخند های انسان هایی که غم را در قلب خود دارند و یا انسان هایی که از ذوق موفقیت ، لبخند را قهقه میکند و یا لبخند هایی که به اجبارهای زیادی تشکیل میشود و لبخند هایی که نشانه ی حس خوب و زنده بودن در زندگی ست و لبخندهایی که نمره های خوب مدرسه تا موفقیت های بزرگ را در بر میگیرد.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : #پرواز

دستم رادوردستگیره ی درگذاشتم وآن راآرام بازکردم،قطرات باران تازیانه هایش رابی رحمانه ومهربانانه روانه وجودم میکرد.صدایش آرامش داشت انگار.خودم رادرلابه لای سمفونی گوش نوازش گم کردم،دلم می خواست آنقدرآنجابایستم تاوجودم هم مانندباران روانه ی خیابان های شهرشود.
کلیدراازجیب کت مشکی ام بیرون آوردم ودرقفل چرخاندم.درباصدای تیک خفیفی بازشد.واردخانه شدم ورایحه ی لذت بخش خاطرات رادرزرورق طلایی رنگی روانه ی وجودم کردم وقلبم لبخندی ازسرشوق برلب هایم هدیه داد.در راپشت سرم بستم وصدای قدم هایم درسکوت حیاط گم شد،ازآن همه بی روحی وبی صدایی دلم گرفت.
باورنمیکردم این همان خانه ای است که همه ی حس های تلخ وشیرینم رادرجای جایِ آن چیده بودم.
بوی گل ،سبزه وعشق می آمدانگار.
رایحه ی خاطرات درمشامم می پیچید.در ورودی را بازکردم وچشم هایم رابستم،زیبایی هارانمیشودباچشم سردید بلکه برای حس کردنشان بایدلایه ی پلک های قلبت رابازکنی وبنگری.وارداتاق خاک گرفته ام شدم،نمیخواستم به این زودی پسوند"سابق"راروی آن بگذارم.سمت آینه رفتم ،تنهاشیئ باقی مانده کنارپنجره،خودم رانگاه کردم حس غریبی آرام دروجودم رخنه کرده بودوآزارم میدا.این من نبودم،منی که شادی درچشمهایم بیدادمیکرد.موهایم راازصورتم کنارزدم،کنارپنجره نشستم ،بادآغوشش رابه رویم بازکردمن هم مشتاقانه همراهیش کردم.سرانگشتانم عشق رااحساس میکرد،نفس عمیقی کشیدم وریه هایم راپرکردم ازهوای مهربانی.
روبه روی آن ایستادم وزیرلب زمزمه کردم:
《پریدن ربطی به بال ندارد
قلب میخواهد》

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : #اتوبوس

نیمکت های خیابان به عابر های آن زل زده اند، محو و بی حرکت غصه میخورند، نه برای ماشین هایی که شخصیت های مشخصی دارند و نه حتی برای موتور ها یا دوچرخه، بلکه برای بزرگترین نقلیه عابر در روز معمول.برای اتوبوس!
هرروز می بینند که اتوبوس ها با چشم هایی بزرگ و گاهی اشک آلود به دنبال خود حقیقیشان میگردند.به یک یا حداکثر پنج شخصیت ثابت، اما هرروز و هر ساعت،حدود پنجاه شخصیت متفاوت عوض میکنند که گاهی میشود آرایه ی تکرار را در آنها یافت!
اتوبوسها افکار ثابتی ندارند، درونی مشوش، آنها را دیوانه میکند.گاهی زمان فرصت نمیدهد که بتوانند حداقل یک دور کامل ذهن های خودرا در طی مسیر بخوانند،انگار که زمان، آسفالت را دو دستی چسبیده و آن را زیر پای اتوبوس ها میکشد.این تا پایان اتوبوس ها ادامه دارد!روزی میرسد که نیمکت های خیابان صدای اتوبوس های جدیدی را بشنوند و با سمفونی چرخ هايشان پوسیده شوند.
ما انسانها هم اتوبوس های پیشرفته هستیم با امکان جای دادن شخصیت های بیشتر در خود اما با چشماني کوچک تر.اتوبوس ها انعکاس تصویر ما در آیینه ها هستند، ما نه تنها در خیابان ها بلکه همه جا قدم بر میداریم و شخصیت هارا در ایستگاه مناسب پیاده میکنیم!اما نميدانم چرا صدای درد از سنگینی درون از ما سر به هوا نمیکشد؟ آیا بدن ما از بدن اتوبوس ها آهنین تر است؟!
اتوبوس نتوانست خود را بیابد و سبک شود، آن هم با چشم های شفافش.من چگونه با دو چشم کوچک خود را بیابم؟
من گونه ی جدید اتوبوس هستم، سخت است ماشین شوم!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : #درخت

وقتی انسان ها تورا فروختند رنگارنگ بودی رنگ هایت اجری، سرخ، زرد وگاهی ابی وبنفش بود درست همانند رنگ های آن قوس قزح کرباسی که درهنگام باران دامن رنگین خود را همانند چتری حفاظتی بر سر انسان ها باز می کند اما باید بدانی که من به ان قزح وابر وبارانی که به وجودش می آورند احساس عجیبی دارم من یک درخت هستم که از وجود آن ابر وباران سر به فلک می کشم وحال بشنو از شخصیت دوم من من یک عاشق هستم که ان ابر باران محروم مانده از احساس عشقم را خاموش می کنند وشعله هایش را فوت می کنند تا همانند آن شمعی که پروانه به دورش می چرخد خاموش شود عشق من سوزان است وباید بدانی که چقدر درد ناک است که عشقت همانی باشد که قرار است زندگانی ات را بگیرد وتو گرفتار شده در آه وزندگانی ات را تقدیم کنی آری جهانیان، اسمانی ها، زمینی ها، وهمگی بشنوید از این عشق سوزان که چه سخت است عشق درختی که اسیر رنگ وروی لعاب دار آتش شده است وچقدر درد ناک تر است کهـ عشقت با بی رحمی تمام هیچ حسی بهـ تو نداشته باشد. وتو مجبور باشی که باوجود بی رحمی وکم لطفی های معشوق به عاشقی ادامه دهی وتشنه لب برای عاشقانه هایی کوچک باشی پس ای درخت! بسوز که جزای عاشقی همین اســــت.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 #انشا در مورد : مادر 👵🏻
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اشک‌های روی گونه‌ام را که پاک می‌کنی، انگشتانت به قداست خویش، سوگند می‌خورند. زیباترین عشق را، آزردگی چهره‌ات توأم با تبسمی اندوهناک، نثارم می‌کنند.
اکنون چشمانم را می‌بندم و بوی پیراهنت را در عالم مأورا می‌بینم!
فرشته‌ی بی‌همتای من، روحت والاتر از همگنان، بر سریری از ارزش و آرامش برنشسته و آوازی الهی می‌سراید. انگار هنوزم برایم لالایی می‌خوانی. آری، هنوز هم مرا رام خود می‌کنی!
مادرم! مبادا مرا ز برق چشمان نادره‌ات محروم سازی...
تو همان کسی هستی که محبتت هرگز در دلم کم‌رنگ نخواهد شد. تنها و تنها تویی که جایش در قلبم خالی نخواهد ماند، تو همیشه می‌خندی و خنده های کسی شبیه تو نیست.
فوق العاده ترین خلقت خدا، قلبم را حتی در نبودنت هم ، عاشقانه نوازش میکنی، با دستانی مملو از امید و زندگی...
نبودنت، خانه ی دنج متروکی را به قصری پر از سور و شادی مجاب میکند. با سکوتت مادر،دیوار های خانه از شدت درد، ترک برمیدارند.
دختری ام را تو به من هدیه دادی و در آغوش پر مهرت پروراندی. کاش بودنت مانند عشقت در دلم، ابدی بود. به بودنت مفتخر و بالنده ام بانوی عشق!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 #انشا در مورد : کلاس مجازی 👨🏻‍🏫
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وارد می‌شدم هر صبح و می‌دیدم
‌که صف گرفته‌اند و من نفهمیدم!
خانم معاون، نزدیک ورودی کلاسمان گل‌های زیبایی کاشته بود. بویی نداشت اما زیبایی به مدرسه‌ی ما می‌بخشید البته اگر دوستانم اول صبح با چشم‌های پف کرده پا روی آنها نمی‌گذاشتند.
روز اول مدرسه رسید و من برخلاف تمام دوستانم غمگین و با لباس فیروزه‌ای و کفشی که پاشنه آن  به بلندی سال تحصیلی‌ام بود به مدرسه رفتم، به دلیل اینکه  کرونا بود نتوانستیم فرم مدرسه را تهیه کنیم.
زنگ کلاس خورد. مادرم پتو را از سرم کشید و گفت:<<بیدار شو معلم پخش‌زنده گذاشته است>>
من هم ناچار بیدار شدم و مقنعه پوشیدم تا سؤالات فضایی معلمان را پاسخ دهم اولین سؤال را پرسید و من سعی کردم که از کتاب کمک بگیرم ولی انگار نمی‌شد جواب معادله‌ای که معلم طرح کرده است را آنجا پیدا کنم، مدرسه‌ام را خاموش کردم و خوابیدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 #خاطره_نویسی در مورد : شب یلدا 🍉
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
     وارد حیاط خانه ی پدر بزرگم می شوم. صدای دل نواز موسیقی های شاد از ضبط صوت قدیمی داخل طاقچه به گوش می رسد.
     جلو تر می روم تا جایی که رنگ نیلی آسمانِ آخرین شب پاییز از نظرم پنهان می شود و پا به خانه می گذارم. تمام اعضای خانواده و نزدیکانم در تاب و تب به سر می برند و هر یک به سمت و سویی روانه اند. یکی میوه ها را برق می اندازد. دیگری تنقلات را با ظرافت و سلیقه خاصی روی میز می چیند. بچه های جمع پاکت نامه های کوچک را داخل مکان فال های حافظ مرتب می کنند.
     پدر بزرگ و مادر بزرگ با لباس های پر زرق و برق و به رنگ آسمان آن شب ، با لبی خندان به همه چی سر و سامان می دهند. وقتی خانه آرام می گیرد ، به همه سلام می دهم و آن ها صمیمانه به من خوشامد می گویند.
     همگی با همکاری هم و به سرعت ، سفره ی شام را چیده و به خوردن غذا مشغول می شویم. شام با شوخی های دایی ام و بازی گوشی های دخترش به پایان می رسد و زندایی هایم در تکاپوی مرتب کردن وسایل شام به آشپز خانه می روند.
     بعد از مدتی به گفته ی پدر بزرگ ، همه دور هم می نشینیم تا شب نشینی بلند ترین شب سال را آغاز کنیم. مادرم برای همه آجیل و میوه فراهم می کند. دایی کوچکم شیرینی و باسلوق را به همه تعارف می کند. پسر دایی ام ظرف حاوی فال های حافظ را جلوی همه قرار می دهد. پدر بزرگم نیز عینک خود را بر چشم می زند و دیوان حافظ را در دست می گیرد. آن را ورق می زند تا صفحه مورد نظرش را پیدا کند. شروع به خواندن اشعار عارفانه ی لسان الغیب می کند و من محو لحن و نحوه ی ادای کلماتش می شوم.
     در ادامه نیز مادر بزرگم به همه آجیل مشکل گشایی که خودش آماده کرده را هدیه می کند و همه مشغول میل کردن تنقلات می شوند. بعد از گذشت نیم ساعت ، کوچک تر های جمع با هم در مسابقه ی پانتومیم به رقابت می پردازند. من نیز به آن ها می پیوندم. کم کم به نیمه شب نزدیک می شویم و همه آماده می شوند تا به خانه های خود برگردند.
     آن شب نیز با خوش گذرانی ها و خوردنی های دیگر به پایان رسید و من یک دقیقه بیشتر کنار خانواده ام نفس کشیدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 #انشا تضاد معنایی در مورد : عشق و نفرت 🩵
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از زماني كه چشممان را رو به اين دنيا گشوده ايم ، در دامن عشق و محبت پدر و مادر بوده ايم، حس شيريني را تجربه كرده ايم، فارغ از احساسات تلخ...
اما همين ك بزرگ شده ايم،عشق و نفرت هم با ما بزرگ شده اند،عشق به عزيزانمان و نفرت از كساني كه بذر آن را در دل هايمان كاشتند.
هميشه مي گوييم:كاش بزرگ نمي شديم و اين كينه ها و بي اعتمادي ها و بي وفايي ها را نمي ديديم ؛نمي ديديم كه چه چيز هايي باعث دوري و نفرت ما از آدم ها ميشود....
ب قول معروف:(عشق مانند مهمان نا خوانده اي است كه نا خواسته در قلب ما رشد ميكند و جوانه ميزند.)
عشق ب زندگي معنا مي دهد...
با عشق،اعتماد،بي ريايي،وفاداري، دوستي،اميد،محبت و سادگي در ذهنمان تداعي مي شود.
اما امان از بذر نفرتي كه در دل كاشته شود ، الحق كه جنس دل را از سنگ مي سازد...
نسبت به هر چيزي كه به آن عشق مي ورزيديم ما را بي اعتماد مي كند و سخت است ك پاك شود اين كينه و نفرتي كه مثل حصاري دور تا دور قلب ما را احاطه كرده است.
كاش ميشد زندگي را بدون نفرت گذراند،اما امكانش كم است، چرا كه خصلت اين دنيا و مردمانش خراب كردن سقف عشق و محبت بر سر يكديگر است و بس...
اما خيلي ها هم هستند كه زندگي را برايت به شيريي عسل ساخته اند و تو را با حمايت هايشان به مقام بالايي رساندنذ...
به هر حال مي توان گفت عشق و نفرت احساساتي هستند كه زندگي مان با آن رقم ميخورد...
بياييد يادمان باشد كه اگر روزي، نفرت در قلبمان را كوبيد بي هيچ چون و چرا آن را پس بزنيم؛ ولي اگر عشق سراغمان آمد ، با جون و دل آن را بپذيريم و به سويش پرواز كنيم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 انشا در مورد : #نماز📚
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خدایا صدایم را می‌شنوی؟
خدایا صدایم را می‌شنوی ؟ دلم بد جور هوای تو را کرده است! خدایا صدایم را می‌شنوی؟ کمی پایین بیا کمی دستم را بگیر . بگذار سر روی شانه‌هایت بگذارم و یک دل سیر گریه کنم ! عجیب حالم بد است . صدایم را می‌شنوی؟
آری گویا وقت دیدار فرا رسید، باید خودم را آماده کنم ! بعد از پوشیدن چادر گل گلی که از مادربزرگم هدیه گرفته بودم سر پا ایستادم و چشمانم را بستم ! که دیدار شروع شد!.....
خدایا! کنارم هستی؟ می‌شود سر روی شانه‌هایت بگذارم؟ دلم بد گرفته است ،دلتنگی امانم را بریده ! اگر نفسی می‌‌آید و می‌رود به امید توست تویی که میدهی امید به من.... دیگر از این آدم‌ها خسته‌ام ! می‌شود کمی از بهشت برایم بگویی؟ می‌دانی خدایا می‌خواهم درد‌ و دل کنم ......
می‌شود بیماری‌ها را از بین ببری ؟ می‌شود از داغ روزگار کم کنی ؟ اگر اینها برای عاقل کردن ماست ما ترجیح می‌دهیم نادان بمانیم ! خدایا می‌شود نان شب همه را فراهم کنی ؟ می‌شود حداقل یک امشب کسی گرسنه نخوابد ؟ می‌شود عروسک‌ها را کنارشان و مداد‌رنگی‌ها را داخل کیف‌هایشان بگذاری؟ یک امشب معجزه کن ! دنیا گویی قهر کرده است. روی خشن خود را به ما نشان میدهد ...
این روز‌ها غم مهمان خانه‌های ماست گویی به او خوش میگذرد ! ول کن ما نیست !!! بعضی‌ها فراموش کرده‌اند که شما هستید ... دوست ندارم بروم ! دوست دارم بیشتر بمانم بیشتر صحبت کنم ... می‌شود بیشتر بمانی ؟؟؟؟
زمان دیدار به پایان رسید ..... خدا سکوت را خوب می شنود، فریاد‌های آن را خوب درک می‌کند ... حرف‌های چشمانم را با صدای بلند می‌خواند!
نماز یعنی در و دل کردن با کسی که بدون قضاوت به حرف‌هایت گوش کند ... ما آدم‌های خوبی نیستیم .... با دستان خود دیدار را کنار میزنیم ! خدایا ما نمازگزاران به عشق تو دیوانه‌ایم ... دیدار تو وقت سحر از غصه نجاتمان می‌دهد . همیشه استرس آن نسخه‌ای را دارم که سر نماز سحر برایمان می‌پیچی!!!
می‌دانی خدایا می‌گویند وقتی کارت دعوت مهمانی‌ات را میان مردم پخش‌ میکنی اگر آرزو کنم بر آورده میشود. اما نمیدانم ، نمیدانم از کدام شروع کنم ... ای کاش با من سخن می گفتی.. ای کاش...
ای کاش خدایا الان پیشم بودی کنار من ! می‌دانم سرزمین ما جای خوبی نیست اما بیا کنارم بنشین می‌دانی ، خیلی وقت است که حتی با دیدار تو این قلب یخ زده‌ام جان نمیگیرد ... میدانم پاییز را فرستادی که دلتنگ‌ترم کند !!! چه به پاییز گفته‌ای که اینگونه بی محلی میکند ، سردی نگاهش این روز‌ها بد عذابم میدهد !
ساعات دیدار با تو کم و سخن بسیار است‌. این‌ روزها هم که حال من طوفانی است ،بارانی است... خیلی وقت است که زمستان در من شروع شده .. این دیدار توست که بهاری میکند حال مرا ! سخن گفتن با تو ......
خدایا میدانی چی دوست دارم اینکه سر نماز بیایی کنارم بنشینی ، من تو را صدا کنم و بگویی: جانم مینا جان ! من نیز از اینکه اطمینان داشتم که آمده‌ای سر بر روی شانه‌هایت بگذارم و بگویم از همه‌ی آرزو‌های که خود‌ آنها‌را میدانی .... از آن کسی که خودم و خودت جریانش را میدانیم !!! دست نوازش بر سرم بکشی تا آب شود برف‌های درونم و از چشم‌هایم بیرون بریزد .....!
خدایا دیگر سرت را به درد نیاورم! زیادی حرف زدم ... فقط یک خواسته دارم از تو خدایا شنیده‌ام بهشتت را بی‌نظیر درست کردی !! بیا ...به دیدنم بیا و من را پیش خود ببر ... فقط یک لحظه بهشت را ببینم اگر دلم خواست برگردم به زندگی و اگر شما اجازه ندادین به این دنیای ...... بر می‌گردم !
راستی نگفته بودم دلم برای دیدنت پر میزند ...
نه! انگار نه انگار .. فایده ندارد خودم می‌آیم !! سر همین نماز باید خدا را به زمین بیاورم !!! تا ببیند حال‌ و روز دل دلتنگ مرا ... تا ببیند زندگی با ما یار نیست ! حوالی من حتی هوا آدم را به قتل می‌رساند .. روی قلبم نوشته شده :
(( هشدار ، هشدار لطفا نزدیک نشوید خطر ریزش و ترکیدن !!! بازدید فقط توسط خدا !!))
باید بروم خیلی دیر شده ... باید به دنبال خدا بروم ... هشدار جدی است !!!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

#انشا با موضوع : سرنوشت🙂

    قلم خویش را برمی‌دارم و در دفتر سرنوشت، سرنوشتم را رقم خواهم زد.
کلمه سرنوشت، کلمه‌ای عجیب با چندین مفهوم مختلف است. مفهومی که می‌توان برای هرکس به گونه‌ای معنی کرد.
سرنوشت هیچ‌کس شبیه به دیگری نیست، سرنوشت من به تو و تو به دیگری متفاوت است. سرنوشت همان آینده نامعلوم است، در اصل چیزی از پیش تعیین شده نیست و قطعا خودمان باید آن را معلوم و مشخص کنیم . . .
    البته گاهی بازی سرنوشت ما را به جایی می‌برد که هرگز در تصویر‌مان نمی.گنجد، گاهی به عرش و گاهی به فرش می‌رساند، گاهی باعث ایجاد تبسم بر روی لب و گاه می‌تواند باعث اشکی در چشم باشد، اشکی که ممکن است از روی شوق و خوشحالی یا ناراحتی و غم باشد.
     سرنوشت همچون جاده‌ای پر پیج و تاب یا همچون کوهی پرفراز و تشیب است. حتی می‌تواند مانند قطاری پر از سرنشین با سرنوشت و آینده‌ای متفاوت باشد که هر کدام در ایستگاه مختلف سوار و در مقصدی متفاوت پیاده خواهند شد.
در جاده سرنوشت تابلوهای راهنمای زیادی قرار دارد، از جمله: جاده لغزنده است، آرامش خود را حفظ کنید، عجله نکنید و آرام حرکت کنید و . . . مانع‌هایی که گاهی مواقع که با سرعت زیاد در حال حرکت هستیم باعث ایجاد تلنگر در ما می‌شود. دوراهی یا چندراهی که باعث جدایی یا رسیدن به چیزهایی می‌شود، در طول مسیر خوشی‌ها و بدی‌های زیادی را پشت سر می‌گذاریم و خاطرات تلخ و شیرین زیادی در قلب و مغزمان جا خوش می‌کنند.
     ما در زمان معین با همه سختی و مشقت درکنار لذت شیرینش به مقصد نهایی خواهیم رسید. بالاخره قطار سرنوشت در ایستگاه آخر توقف خواهد کرد و تنها به تو بستگی دارد که با خوشحالی و رضایت از قطار سرنوشت پیاده شوی یا ناراحتی و غم، پس تلاش کن و با دستان خودت بهترین سرنوشت را رقم بزنی . . .

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : باران ☔️

پشت پنجره اتاقم نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم، بعد از چند لحضه به اسمان خیره شدم اسمان ابری بود و ابرها به هم پیوسته بودند انگار میخواست رحمت الهی ببارد! بله! پس از چند دقیقه باران شروع به باریدن کرد. صدای باران همانند صدای گیتار است که وقتی شروع به نواختن می‌کند باید تا انتها بنوازد تا تمام هستی را از خواب غفلت و سردرگمی بیدار کند مانند آن روزی که وقتی امام حسین(ع) بارانی از سخنان خود را جاری کرد و باعث پایداری اسلام شد.

پس از چند دقیقه باران شدید و شدیدتر شد به قدری که صدایش همانند سنگی بود که به شیشه برخورد می‌کرد و مرا می‌ترساند.
شیشه‌های اتاقم عرق کرده بود و من شروع به نوشتن شعری کردم را که به ذهنم رسید:
"باز باران با ترانه
با گهر‌های فراوان
میخورد بر بام خانه
بادم اورد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب‌و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد‌و خرم
نرم‌و نازک
چست‌و چابک
با دو پای کودکانه
می‌ دویدم همچو اهو
دور میگشتم ز‌خانه
می‌شنیدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان های نهانی
راز های زندگی... "

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : اولین دیدار با همکلاسی

   باز هم مثل اکثر مواقع هوا طوری بود که گویی آتش از آسمان می‌بارید. گرمای خوزستان که تمامی نداشت آن هم در تیر ماه!...
با کلافگی آماده رفتن پیش دوستانم شدم. اگر مجبور نبودم هرگز نمی‌رفتم. برعکسِ باقی روز‌ها آن روز کمی دیر کردم. برای همین به یکی از دوستانم گفتم مثل همیشه ردیف اول بنشیند و برای من نیز جا بگیرد...
وقتی رسیدم دیدم که رفتند و ردیف آخر نشستند. گفتند یک بار هم این ما نباشیم که ردیف اول تئاتر می‌نشینیم...
خلاصه نشستیم و نمایش کمی با تاخیر که برای دیر رسیدن نقش اول داستان بود شروع شد...
اولین باری بود که می‌دیدمش. با او که چشم در چشم شدم حس کردم ضربان قلبم برای لحظه‌ای متوقف شد. برق آن چشم‌ها هنوزم که یک سال و خرده‌ای از آن ماجرا گذشته از ذهنم پاک نمی‌شود...
لبخندش زیباترین لبخندی بود که به عمر دیدم.
بعد از آن دیگر به هر تئاتری نرفتم بلکه فقط به دیدن نمایش‌هایی که او حضور داشت می‌رفتم.
با اینکه آن دوستانم را از دست دادم ولی به دیدن او می‌ارزید، هرچند که من فقط یک تماشاگرم که هرگز به چشم او میان این همه تماشاگر نمی‌آیم....
"مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالم نفروشم"

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #مثل_نویسی در مورد : از دل برود هر آنکه از دیده برفت

▪️از دل برود هر آنکه از دیده برفت؛ آری به راستی هرکه از دیده برفت، دمی بعد از دل و یاد رود ولیکن محبوب من قانون اساس این دنیا هیچگاه برای تو شامل نشود و از آنگه که دیده گذشتی و راه به دل باز کردی،حتی از دیده برفتنت نیز خیالی بر دل ما نزد.
آنگه که آمدی و همه دیده ها و شنیده ها و گفته ها از آن تو شد،کاخی به جمال هستی از خشت عشق و محبت در دل ما بنا کردی؛
حقا که تو بنا و ما شیفته هنر دست تو بودیم.
آن قدر بیل به خاک دل مرده ما زدی که حال و احوال دوران ما نیک گشت و هزاران بار از ایزد شکر بودن تو کردیم؛
آن قدر باران محبت شدی بر دل کویر ما که زنده بودن یا نبودن ماهی های آرزو وابسته به وجود تو شد، ولی چشم باز کردیم و دیده ایم که رفته ای پی پوچ؛
آنچه بر ما گذشت بماند میان منو ایزد ولی از دیده برفتی و هیچ دم از دل نرفتی!!!
آمدنت با خودت و از دل برفتنت اتفاقی محال محبوب جاودانه من!!!

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : ماه مهر

باران آرام آرام می بارد و بر زمین نقش می بندد ،زمین قطره های اشک آسمان را در دل خود جای میددهد، عطر خوش خاک باران خورده فضا را پر کرده است.
برگ های زرد و نارنجی نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کند سبزه با آواز باد می رقصد صدای خش خش برگ ها گوش
را نوازش می دهد.
به اطرافم نگاه کردم، سکوتی مبهم آمیز فضا را فرا گرفته بود!
عجیب است که بوی ماه مهر از شهریور می آید!
غمناک است نه صدای هیاهو کو دکان در کوچه پس کوچه شهر به گوش میرسد و نه دیگر میتوان طعم لبو ی داغ را با دستان یخ زده چشید.
دیگر نمیشود رفتگر زحمت کش و مهربان را به یک فنجان چای داغ دعوت کرد
یا به دستان مادر زحمتکش بوسه زد اما یادمان باشد که پایان شب سیاه سفید است گرچه شب سیاه و تاریک است اما قطعا در پی هر شبی روزی وجود دارد و خورشید دوباره طلوع میکند به شرط این که خورشید ایمان در دل ما بد رخشد
زندگی شیرین است با تمام سختی ها وآسانی هایش ،اشک ها و اه هایش ،غم ها و شادی هایش.......
در زندگی گاه باید تاخت با سر نوشت گاه باید ساخت
در زندگی گاه نمیتوان فریاد کشید گاه حتی نمیتوان آه کشید.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : #مادر

لبخند بزن و با لبخندت زیبایی‌های دنیا رو بیشتر کن و بگذار همه از لبخند زیبایت لذت ببرند.

وقتی لبخند زیبا و پر‌مهر و محبت تو را می‌بینم در وجودم غوغا به پا می‌شود بخند و بذار با دیدنت منم لبخندی بزنم تو زیباترین لبخند دنیا را داری به من لبخند بزن مانند گل آفتابگردان که به خورشید لبخند می‌زند.

گاهی وقتی تلفنی باهات صحبت می‌کنم با دلم می‌تونم اون لبخند پر‌حس خوب رو حس کنم ... لبخند تو مثل نمره‌ی بیست یا مثل یک دسته‌ی گل می‌تونه منو خوشحال کنه.

گاهی احساس می‌کنم وقتی لبخند می‌زنی و آن مرواریدهای سفید و زیبا رو در معرض دید قرار می‌دهی؛ زیباترین تصویر دنیا را نشان می‌دهی و آن تصویر زیبا بهم شوق و اشتیاق ادامه زتدگی می‌ده....

آری لبخند تو "مادر " خلاصه‌ای همه‌ی خوبی‌هاست.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : #گذر_رودخانه

صدایی ملایم به گوش میرسد؛غلطیدن سنگ ریزه ها را احساس میکنم ،نمناکی هوا نوید دهنده عبوری است که حیات بخش دشت های اطراف است؛گذری آن طرف روستا، مردمان را یکجا دور هم جمع کرده صدای زیبای رودخانه این موسیقی لطیف آفرینش....
رودخانه ها ،برفهای مرده کوهسارانند که عبور را ترجیح داده اند؛برفهایی که کوهها، سنگینی با هم بودنشان را تحمل نکرده و از خود دورشان کرده است.گاه از راه های دور آمده اند سنگ ها و صخره را پشت سر گذاشته و موانع را شکسته اند؛از کوه های مختلف به هم رسیده اند و بزرگ ترین رودخانه ها را تشکیل داده اند به راستی چه باشکوه و زیباست این اتحاد و به هم پیوستگی شان.
گاه می اندیشم اگر رودخانه ها نبودند چه اتفاقی می افتاد؟رودخانه هایی که آبادی ها را در کنار خود جای داده اند و کناره های نمناک آنها بستر رویش سبزه هاست.اگر نبودند و اگر حرکت نمی کردند زمین صفحه ای خشک و سنگلاخی بود که حتی نفس کشیدن در آن سخت می شد.تراکم جمعیت در مناطق سرد و بارانی به حدی زیاد می شد که جایی برای موجودات دیگر وجود نداشت.تمام گونه های گیاهی و جانوری که با توجه به اقلیم جغرافیایی زیست میکنند؛از،بین می رفت و زندگی غیر قابل تحمل می شد و عملا حیات به طور کل از بین می رفت.
رودخانه ها عبور می کنند تا خود را به دریا برسانند جایی ک آرام و قرار بگیرند و در دامان دریا محو شوند و باز چرخش روزگار کار خود را انجام دهد و تا جهان باقی است این چرخه ادامه یابد.
به راستی که عمر انسانها و گذر آن شبیه عبور رودخانه هاست؛سریع و بی وقفه؛لحظه های سخت زندگی همان عبور رودخانه از لابه لای صخره های سخت است.عمر رفته و لحظه های گذشته همان آبی است که بعد از گذشتن برنمی گردد.
جهان هستی سرشار از زیبایی هاست؛پدیده هایی که آفرینش قدرت بی نهایت خداست.رودها انتقال دهنده زندگی اند و بودنشان رگ های حیاتی زمین است.بکوشیم صافی و پاکی آب ها را آلوده نکنیم چنان که سهراب می گویند:آب را گل نکنیم؛در فرودست انگار کفتری میخورد آب...

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #قطعه_ادبی با موضوع : بدرود تابستان

پشتِ خرمن‌های گندم،
لای بازوهای بید،
آفتابِ زرد،
      کم‌کم رو نهفت
بر سرِ گیسوی گندم‌زارها،
بوسهٔ بدرودِ تابستان شکفت
از تو بود، ای چشمهٔ جوشانِ تابستانٍ گرم،
گر به‌ هر سو،
خوشه‌ها جوشید
         و خرمن‌ها رسید.
از تو بود، از گرمیِ آغوشِ تو،
هر گُلی خندید و هر برگی دمید...
این‌همه شهد و شکَر،
         از سینه ی پرشورِ توست
در دلِ ذَرّات هستی نور توست
مستیِ ما،
از طلایی‌خوشهٔ انگورِ توست

راستی را،
بوسه ی تو،
بوسه ی بدرود بود؟
بسته‌ شد آغوشِ تابستان؟!
                       خدایا! زود بود...

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

⭐️ #انشا با موضوع : #پاییز

وقتی به پاییز فکر می‌کنیم تصویری از رنگ‌ها، زیبایی‌ها و صحنه‌های شادی و دلنشین و گاهی اوقات هم دلگیر را می‌بینیم که به صورت فیلمی یک لحظه از جلوی چشمانمان می‌گذرد مانند رقص برگ‌ها در هوا که هر بار باد آن‌ها را به آن طرف و این طرف می‌کشاند مانند درخت بی‌برگ که لانه‌ای خالی روی شاخه‌اش است مانند برکه‌ای سرد و یخ زده ک خبری از صدای بلبل و قورباغه و بازیگوشی گربه سیاه بالای سر ماهی‌ها تا پایان پاییز نیست بعضی ها می‌گویند پاییز می‌آید تا آن هارا مبتلا کند.
خیلی دلم می‌خواهد که بدانم چرا پاییز اینقدر می‌تواند تاثیر گذار باشد! شاید به خاطر روزهای بارانی که دارد یا هم اینکه به خاطر سکوت زیبایش باشد به نظر من اگر خوب به پاییز به اندیشیم به این نتیجه می‌رسیم که زیباترین فصل و پادشاه فصل‌ها، پاییز است چون گاهی مانند بهار زیبا و آراسته و گاهی مانند زمستان ناآرام و طوفانی است.
به نظر من اگر پاییز توان سخن گفتن را داشت می‌توانست شعرهای زیبا و عاشقانه‌ای را بگوید
که انسان از گفتن آن‌ها ناتوان باشد
من با دیدن این همه زیبایی از پاییز ،می‌توانم به این پی ببرم که زیبا‌ترین نقاش دنیا خداوند است و با دیدن این زیبایی‌ها هیچوقت به بودن خداوند شک نمی‌کنم چون فقط اوست که میتوان خالق این همه زیبایی باشد.

🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 #انشا در مورد : باران 💦
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آسمان داشت کم کم ابری می شد،هوا سرد شده بود تعجبی هم نداشت؛زمستان بود!اوایل بهمن ماه.آسمان زمستان زود رخت سیاه می پوشید. بازار کافه ها داغ بود و خیابان ها شلوغ.هر کسی به هر نحوی که شده می خواست از آن هوا لذت ببرد.چشم آسمان تر شد. دستگاه قهوه ساز کافه خیابان اصلی شهر به سرعت پر و خالی می شد.یکی با یاد بود،دیگری با یار...همه خوشحال بودند،بعد از مدتها داشت باران می بارید.!
چهره خاکستری شهر،جان تازه ای گرفته بود.من مثل همیشه شیر کاکائو داغ می خواستم با یک تکه از همان کیک شکلاتی محبوب.کتاب شعر سهراب سپهری این مرد همیشه شیرین سخن دارای قلم نرم،در دستم بود.موسیقی باران را با گوش جان،گوش میکردم.انگار آسمان هم بیقرار بود،مثل دخترک تنهای میز شماره سه.خیلی طول کشید تا پیشخدمت بتواند سفارشش را،ثبت کند.هر بار که پیشخدمت کافه می آمد و می پرسید:((چی میل دارید؟))دخترک مثل ابری که بیرون دیوارهای کافه می بارید،گریه را سر می داد.آخرین بار به سختی شنیدم،گفت:((تلخ،مثل کام و روزگارم...))
میز روبرویی هم دخترکی تنها بود،با قدی بلند،چشمانی درشت و ابروهای کشیده،منتظر بود انگار.سعی می کردم خودم را از هیاهوی کافه دور کنم و به اشعار سهراب،دل بدهم.شعر خوبی هم بود،می گفت:((چترها را باید بست،زیر باران باید رفت...))انتظار دخترک میز شماره شش،همان دختر زیبارو کنجکاوم کرد!با تلفن همراهش ور می رفت،اما انگار جوابی نمی گرفت.ناامید دستش را به سمت کیفش برد که بلند شود و برود.اما!ناگهان صدایی تمام کافه را پر کرد،باران تولدت مبااارک.دخترک اسمش باران بود،روی صندلی پس افتاد،تمام دوستانش آمده بودند.انتظار باران برای آمدن دوستانی بود که سوپرایزش کردند،خیلی شاد شد.یکی کیک تولد به دست داشت،یکی بادکنک،یکی جعبه ای گل رز و...
باران آن روز زیبا بود به زیبایی باران هیجده ساله،شدت می گرفت و کاهش می یافت مثل دخترک تنهای میز شماره سه.باران جان تازه ای به شهر بخشید،دو،سه روزی بارید و اگر نمی بارید،شهر دچار خشکسالی بدی می شد.ولی راستی دخترک تنهای میز شماره سه چرا گریه می کرد؟!

((چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت،
عشق را،پنجره را،
با همه مردم شهر،
زیر باران باید جست.))
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 #انشا در مورد : صدای لالایی مادر 👩🏻‍🦳
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به نام خداوند بخشنده مهربان
دیگر نمی توانم در برابرش مقاومت کنم. دیگر نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم و به این صدای پر از آرامش و عشق گوش فرا بدهم ! این لحن ها و کلمات آهنگین و نوای جالب، همه را در خود غرق میکند و کاری می کند که از تمام مشکلات و فراز و نشیب های این حیات محدود غافل شویم و دل به دریا زده ، به یک آرامش درونی برسیم .
چه صدایی بهتر و رساتر و پر از عشق مادر می توان در این دنیای پر از صداهای گوناگون ، زیاد و کم ، نازک و کلفت یافت. چه بهتر می شود که آن صدا ، صدای لالایی گفتن بهشت خانه، مادر باشد .
وقتی هوس یک خواب عمیق می کنم و سرم را بر روی پای مادرم میگذارم و او نیز دستش را در موج موهایم حرکت می دهد ، بعد از لحظاتی صدای نجوای گرمی به گوشم می رسد. نوایی با لحن آهنگین ، کلمات یکسان و قافیه های متفاوت که با زمزمه ی مادرم خارج می شوند .
این صدا ها مشابه لالایی گفتن مادرم است که با صدایی آرام و شمرده می گوید : بالام لای لای، گولوم لای لای ، قیزیم لای لای ، قیزیلیم لای لای ( بخواب کودکم ،بخواب گلم ، بخواب دخترم ، بخواب طلای من ) .
وقتی که به این شعرها گوش می دهم ،دوست دارم از عمق وجودم به آنها فکر کنم . بیابم که چرا این لحن ها و آهنگ ها خواب آور و شیرین هستند ومن در جواب فقط به یک چیز میرسم آنهم این است که این کلمات با آغشته شدن به صدای مادرم شیرین و گوش دادنی می شوند .
این لحن و نوای مادرم است که به من آرامش می بخشد و نمیگذارد جز به صدایش به چیز دیگری فکر کنم و من فارغ از همه چیز چشمانم را میبندم و منتظر خواب می شوم که به سراغم آید .
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 #انشا در مورد : شب یلدا🍉
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
گرمای کرسی آن‌قدری بود که پاهای قرمز و یخ‌زده من را گرم کند. بعضی‌ها از گروه همان دخترها اما جور دیگری بودند. انگار تاب و توانشان از من بیشتر بود. وقتی من داشتم از سرما سگ لرزه می‌زدم آن‌ها عین خیالشان نبود. انگار داشتند در یک روز دلچسب بهاری وسط کوچه‌های سنگ‌لاخ قدم می‌زدند. سوز سرما بیشتر روی دست‌هایم اثر می‌گذاشت تا جاهای دیگر. دست‌های کرختم را دیگر نمی‌توانستم تکان بدهم. روز داشت جای خودش را به شب می‌داد که طاقت نیاوردم و رفتم خانه و خوابیدم زیر کرسی توی اتاق. لیلا داشت آجیل و کشمش را می‌ریخت توی کاسه و کاسه را می‌گذاشت روی سینی بزرگ مسی. تا من را دید گفت: «ها... چی شده؟ بالاخره سردت شد؟» پاهایم را کردم زیر کرسی. داغ داغ بود. گرما را حس می‌کردم و لذت می‌بردم. دست‌هایم داشت مور مور می‌شد و خواب چشم‌هایم را سنگین می‌کرد. یادم افتاد تا ساعاتی دیگر میهمان‌ها سرازیر می‌شوند توی اتاق. باید از جایم بلند می‌شدم و پیراهن گل‌گلی آبی‌ام را می‌پوشیدم. همان که یحیی خیلی دوستش داشت و می‌گفت خیلی بهت می‌آید. یحیی همیشه می‌گفت اگر دختردار شدیم اسمش را می‌گداریم یلدا. یلدا باید موهایش سیاه و بلند باشد درست مثل تو. من خنده‌ام می‌گرفت و می‌گفتم «کو حالا تا اون موقع؟» یحیی برای آینده نقشه‌ها می‌ریخت اما من همیشه فکر می‌کردم این زمستان اینقدر طولانی است که دیگر هیچ وقت تمام نمی‌شود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 #انشا در مورد : پروانه 🦋
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درختان توت، روستای ما را از هرطرف محاصره کرده بودند. اصلا خانه های مردم در دل این درختان جا داشت. این روستا از بس سرسبز و تماشایی بود ، آن را بهشت آباد می گفتند. پدرم درکنار کشاورزی به پرورش کرم ابریشم نیز مشغول بود.من هم با سن کم گهگاه به او کمک می کردم. مثل همیشه من و پدرم با دست های پر از برگ های توت به پشت بام کلبه ی مان که جای کرم ها بود، رفتیم. برگ ها را پهن کردیم و کرم ها مشغول نوش جان کردن برگ ها شدند.صدای خش خش برگ ها همه جا می پیچید.کرم ها خوردند و خوردند و خوردند تا حسابی چاق و چله شدند. کافی بود نوک سوزن به آنها بخورد، ناگهان مثل بادکنک می ترکیدند. پدر رو به من کرد و گفت: اگر دندان روی جگر بگذاری ، روزی می رسد که تمام این کرم ها دور خود پیله می بندند. آن وقت آنها را در آب گرم می ریزیم تا بمیرند.بعد از آن پیله های آنها را تبدیل به نخ ابریشم می کنیم. حرف های پدر مرا به فکر فرو برد‌. از یک سو دلم به حال کرم های ابریشم می سوخت ازاین که نمی دانند چه سرنوشت دردناکی درانتظار آنهاست و از سوی دیگر به پدرم حق می دادم. چون باید شکم خانواده اش را سیر می کرد. ولی از این ها مهم تر شباهتی بود که ذهنم بین کرم ها و زندگی بعضی از آدم‌ها می دید. به پدرم گفتم: بعضی از آدم ها مثل کرم ابریشم زندگی می کنند. پدرم گفت: چطور؟ گفتم: کرم ابریشم‌ خودش را در پیله ی خود زندانی می کند، آدم ها خودشان را در پیله ی تنهایی، پیله ی غرور و خودبینی، پیله ی جهل و نادانی، پیله ی خودشیفتگی و هزاران پیله ی دیگر زندانی می کنند. پس آدم ها باید درمسیر زندگی، مراقب خودشان باشند تا در پیله های خود ازبین نروند.
پدرم‌ با شنیدن این حرف ها از پسر کم سن و سالش متعجب شد و گفت: احسنت ! به تو که فکر بزرگی در ذهن داری. آن روز سپری شد و شب از راه رسید. مدتی گذشت اما خوابم نمی برد. هنوز درفکر کرم های ابریشم بودم. مخصوصا آن کرمی که رنگش با کرم های دیگر تفاوت داشت.آن شب تا صبح خوبم نبرد. به همین دلیل فکربکری به ذهنم رسید. دوراز چشم پدر کرمی که رنگش متفاوت بود ، برداشتم و دریک جای امن گذاشتم. از آن پس فقط مراقب آن بودم تا ببینم چه اتفاق خوبی برایش می افتد. من هرروز برای کرم قشنگم برگ توت می بردم .مدتی این کار ادامه یافت تا صبح یک روز برای دیدن کرم خود رفتم. اصلا باورم نمی شد. جای کرم، پیله ی سفید مخروطی شکلی  دیدم. با صدای بلند گفتم: آخ جون ! و بشکنی زدم. از شدت خوشحالی سراز پا نمی شناختم و قند در دلم آب شد. بی صبرانه انتظار روزی را می کشیدم که آن اتفاق زیبا و شگفت آور روی دهد.روز ها از پی هم‌می گذشت و من بی تاب و مشتاق تر از گذشته به دیدار پیله ام می رفتم. صبح یک روز باطراوت و دلگشا در حالی که دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود و لحظه شماری می کردم، در دلم از خدا خواستم که لحظه ی دیدار را هرچه نزدیک تر کند. احساس کردم دلم به جلو حرکت می کرد و من به دنبالش دوان دوان می رفتم.به آنجا رسیدم. به پیله ی شکافته ای برخوردم. آن طرف تر چشم من به جمال پروانه ای خارق العاده روشن شد. نزدیک شدم. زیبایی بال گشود و چشم من همبال او به آبی آسمان پر کشید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 انشای در مورد : #درخت 🌳
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️سبزم؛بلندم؛کهنم؛قطورم؛درختم.آری من درخت فرزند جنگل هستم.برای من هرفصل معنا و زیبایی خاص خود را دارد.
بهار برای من یعنی نغمه بلبل،آمدن پرستوها،جوانه زدن گیاهان و میهمانی گل ها.بهار وقتی است، که شکوفه ها را یک به یک وبا دقت فراوان به موهای سبزم میزنم و خود را برای بهار می آرایم.
تابستان که می آید، شکوفه هایم جایشان را به میوه ها میدهند.
تابستان فصلی است که با پرندگان و سنجاب ها هم نشین می شوم و مهمانشان میکنم برای آمدن به خانه وجودم .فصلی که با گام های کوچک مورچه و، وزوز زنبور آشنا می شوم.
پاییز در راه است. می رسد. برایم حنا می گذارد و گیسوی بلندم را کوتاه می کند. باد پاییزی صورتم را نوازش میدهد و موهایم را شانه میزند. دیگر وقت بدرقه مهمان هاست. آری وقت کوچ پرنده ها و خواب زمستانی سنجاب هاست.

بارش اولین دانه های برف زمستان را نوید میدهند. زمستان وقت خواب و خیال من است.وقتی که تا چشم کار میکند سپیدی میبیند؛ وقتی که همه چیز در خواب فرو می رود. اما میدانی خزان و زمستان حقیقی برای من چه موقعی است ؟ وقتی که تو اشرف مخلوقات با تبر و اره برای بریدن من می آ یی . برای از بین بردن مادرم ،خانه ام ،خاطرات و دوستانم.تو بی رحم تر و حریص تر از همیشه میایی. می بری و ضربه میزنی ولی نمی دانی که با بریدن هر درخت از عمر زمین و خودت میکاهی. آه از تو انسان بیرحم که برای رسیدن به خواسته ات حاضری هر کاری بکنی.

دور و برت را نگاه کن. محال است که ذره ای از وجود مرا اطراف خود نبینی . کمد، مداد ،میز و کاغذ کتابت همه ذره ای از وجود من اند.

سبزم ؛بلندم ؛کهنم ؛قطورم اما دیگر نه تو مرا بریدی. دیگر نخواهم بود تا شاهد رشد گیاهی که در بهار جوانه زده بود باشم ، دیگر سنجاب ها و پرندگان را میهمان نخواهم کرد ،باد پاییزی صورتم را نوازش نخواهد کرد و بارش اولین دانه های برف را نخواهم دید . آری، من دیگر نخواهم بود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…

کانال انشا

📚 انشا در مورد : #برف
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌧من برفم!
من همان برفی ام که می نشینم بر لب هر انسانی،شادش میکنم ،بازی اش میدهم و میروم،من همان برفی ام که با خانواده ام تمام شهر را به سرما میکشیم ،من همان برفی ام که خیلی ها روزی صدبار آرزویم میکنند.
آنقدر نازک نارنجی ام که با کمی گرما نابود میشوم،آنقدر خوبم که همه را خوشحال میکنم،آنقدر کوچکم که به تنهایی دیده نمیشوم،من برف هستم!!
روزی نشستم بر دستان کودکی،دستانش نرم بود آن گونه که لپم را نوازش میکرد،دستان کوچکی داشت،بوسه ای بر دستش زدم نگاهی به صورت معصومش کردم بسیار زیبا و تو دل برو بود،چشمان رنگی اش از دور هم نمایان بود.
با او مسیر خانه را طی کردم به خانه آنها که وارد شدم گرما خانه مرا آب کرد،قطره ای شدم،رفتم،و به رودی ملحق شدم .
تصویر آن کودک در ذهنم مرور میشد ،تا به حال چنین حسی به من دست نداده بود.
بعد از سال ها چرخش و گشت و گزار بالاخره آن روز رسید ،وقت برف شدن است!!
آرزو داشتم دوباره آن کودک را ببینم.
بادها وزیدند و مرا بردند به همان جایی که آن کودک را دیدم،بر روی شانه یک مردی نشستم و تا مسیری با او رفتم،و پس از طی مسیری از روی شانه اش پایین آمدم و بقیه مسیر را خودم طی کردم.
همان خانه را دیدم روی شیشه پنجره آن چسبیدم و داخل خانه را برانداز کردم ولی او را ندیدم ،تمام شب را چشم انتظار در آنجا ماندم ولی خبری از او نبود.
روز بعد آفتاب دوباره مرا آب کرد و بازهم انتظار و باز هم فکر آن کودک که مرا بی قرار میکند.
سال ها گذشت و من هم درگیر چرخه حیات!!
فکر کنم بیست سال از آن ماجرا می‌گذشت،که در یکی از کافی شاپ های ایتالیا او را دیدم،نمی دانم چرا بغض کردم شاید اشک شوق باشد!!
ولی او دیگر آن کودک کوچک نیست،او دیگر بزرگ شده بود.
ولی چشمانش همان رنگ را داشت و همان جذابیت!!
منتطرش ماندم پس از کمی انتظار از آن مکان خارج شد،به سرعت دویدم و بر دستش نشستم،همان حس را داشتم حسی مانند عشق بود! من عاشق دستان لطیفش،لبخند زیبایش و چشمان جذابش شدم و برای همیشه از پیش او رفتم ،ومن ماندم و عشق جا مانده!!!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA

Читать полностью…
Subscribe to a channel