eshraghoerfan | Unsorted

Telegram-канал eshraghoerfan - اشـراق و عـرفـان

94

﷽ هـمـه نـورهـا پرتـوِ نـورِ اوست

Subscribe to a channel

اشـراق و عـرفـان


شاهدی بجو

تا عاشق شوی

و اگر عاشقِ تمام نشده ای

به این شاهد،

شاهدِ دیگر!


شمس تبریزی

@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

در تحیُّر است که دلیل خواهیم یافت


و گفت: «عارف ترین به خدای آن بوَد که متحیّرتر بوَد در خدای تعالی.»

ابویعقوب النهر جوری
تذکرة الاولیاء


برای معرفتِ چیزی باید به آن احاطه داشت و از آنجا که احاطه نسبت به خداوند غیرممکن است، پس معرفتِ او نیز دست یافتنی نیست. کمالِ معرفت او حیرت است. حیرت عالی ترین مقامِ ادراک است. در تحیُّر است که دلیل خواهیم یافت چرا که او «دَلیلَ المُتَحیِّرینَ» است. و از این روست که خاتم انبیاء می فرماید: «رَبِّ زِدنِی فِیکَ تَحَیُّراً».

عطار در منطق الطیر می‌گوید: صوفی‌ای مردی را دید که کلیدِ خود را گم کرده بود؛ دنبال کلیدش می‌گشت و می گفت:

گر درِ من بسته مانَد، چون کنم
غصهٔ پیوسته مانَد، چون کنم

و صوفی که در مقامِ حیرت بود می‌گفت؛ خوش به حالت که دری داری و می‌دانی که اگر بر درِ بسته بنشینی، بی شک کسی در را خواهد گشود، من بیچاره چه کنم که حتی آن در را ندارم و نمی‌دانم کجا روم و کدام در را بکوبم:

کارِ تو سَهل است و دشوار آنِ من
کز تحیُّر می‌بسوزد جانِ من

نیست کارم را نه پایی نه سَری
نه کلیدم بود هرگز نه دَری


و گفت: «تحیّر چون مُرغی بوَد که از مأوای خود بشوَد به طلبِ چینه و چینه نیابد و دیگرباره راهِ مأوی نداند.»

ابوالحسن خرقانی
تذکرة الاولیاء


خَمُش باش و دَرین حیرت فُرورو
بِهِل اسرار را کَاسْرار این است

(غزلیات ـ مولانا)


حیرت در لغت به معنی سرگشتگی و سرگردانی است، دین شناسی مولانا مبتنی بر «حیرت زایی» است نه «حیرت زُدایی». به سخنی دیگر اقتضای ذاتیِ دین، ایجادِ حیرت در دیندار است. منتها حیرت دو نوع است. یکی حیرتی که از جهل و غفلت می خیزد و نتیجۀ آن گمراهی و بی ایمانی است. و دیگر حیرتی که منشاء آن دانایی و معرفت است. «کریم زمانی»


گَهْ چُنین بِنْمایَد و گَهْ ضِدِّ این
جُز که حیرانی نباشد کارِ دین


نه چُنان حیران که پُشتَش سویِ اوست
بَلْ چُنان حیران و غَرق و مَستِ دوست

(مثنوی ـ مولانا)


زیرکی بِفروش و حیرانی بِخَر
زیرکی ظَنّ است و حیرانی نَظَر

(مثنوی ـ مولانا)


عقلْ بِفْروش و هُنر، حیرت بِخَر
رو به خواری، نه بُخارا ای پسر

(مثنوی ـ مولانا)


زین سَر از حِیْرَت گَر این عَقْلَت رَوَد
هر سَر مویَت سَر و عَقلی شود

(مثنوی ـ مولانا)


گَردشِ کَف را چو دیدی مُخْتَصَر
حیرتَت باید، به دریا دَر نِگَر

(مثنوی ـ مولانا)


خُرَّم آن کین عَجْز و حیرت قوتِ اوست
در دو عالَم خُفته اَنْدَر ظِلِّ دوست

(مثنوی ـ مولانا)


از سَبَب‌دانی شود کَم حیرَتَت
حیرتِ تو رَهْ دَهَد در حَضرَتَت

(مثنوی ـ مولانا)


@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

نقل است که شیخ از پسِ امامى نماز می کرد. پس امام گفت: «یا شیخ! تو کسبى نمی کنى و از کسى چیزى نمی خواهى. از کجا می خورى؟».
شیخ گفت: «صبر کن تا نماز قضا کنم. که نماز از پى کسى که روزی دهنده را نداند، روا نبود».


بایزید بسطامی
تذکرة الاولیاء
عطار
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

قاعدۀ سیزدهم:
در این دنیا، بیش از ستاره‌های آسمان، مرشدنما و شیخ‌نما هست. مرشدِ حقیقی آن است که تو را به دیدنِ درونِ خودت و کشف کردنِ زیبایی‌های باطنت رهنمون می‌شود. نه آن که به مریدپروری مشغول شود.


ملت عشق
الیف شافاک
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

خیزید عاشقان که
سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را
تا آن جهان رویم


دکتر الهی قمشه ای

@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

#صياد
#عليرضا_افتخاری

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

چون آفتابِ عشق برآید
ستاره عقل محو گردد.

عقل آدمی است که
منزل امر و نهی خدایست.

اینجا بکن و مکن چه کند؟!

احکام عاشقان دیگر است
و احکام عاقلان دیگر!


💠 #عین_القضات_همدانی
📘 #نامه_ها


🔰دور بادا
عاقلان از عاشقان !!


#حضرت_مولانا

┏━━━━━━━━┓
🆔️ @minagar_eshgh❤️
┗━━━━━━━━┛

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

قاعدۀ دوازدهم:
عشق سَفَر است. مُسافرِ این سَفَر، چه بخواهد چه نخواهد، از سَر تا پا عوض می‌شود. کسی نیست که رهرو این راه شوَد و تغییر نکند.


ملت عشق
الیف شافاک
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

مراتبِ عشق سه مرتبه است:
انسانی، روحانی و ربّانی.
هر مرتبه نردبانِ مرتبه بعدی است.
مبنای عشق بر جمال و جمال پرستی استوار است و همۀ مظاهرِ طبیعت تجلی جمالِ ربّانی است.
در بیانِ حقایقِ ربّانی می توان از پدیده هایی چون آسمان، آفتاب، آیینه، آتش، باران، سیب، یاسمین، بنفشه و گلِ سُرخ مدد گرفت.
گلِ سُرخ نمونۀ عالیِ زیبایی و مظهری از جمالِ مُطلق و فیوضاتِ نشأت یافته از اولیایِ حق است.
پیامبر ـ ص ـ : گلِ سُرخ از شکوهِ خداوند است.


کشف الاسرار
روزبهان بقلی
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان


بود گَبْری در زمانِ بایَزید
گفت او را یک مُسلمانِ سَعید


که چه باشد گَر تو اسلام آوَری‌؟
تا بیابی صد نَجات و سَروری


گفت این ایمان اگر هست ای مُرید
آن که دارد شیخِ عالَم بایَزید


من ندارم طاقَتِ آن تابِ آن
کان فُزون آمد زِ کوشش‌هایِ جان


گَرچه در ایمان و دین ناموقِنَم
لیکْ در ایمانِ او بَس مؤمِنَم


دارم ایمانْ کان زِ جُمله بَرتَر است
بَسْ لَطیف و با فُروغ و با فَر است


مؤمنِ ایمانِ اویَم در نَهان
گَرچه مُهْرم هست مُحْکَم بر دَهان


باز ایمانْ خود گَر ایمانِ شماست
نه بِدان مَیْلَسْتَم و نه مُشْتَهاست


مولانــا
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

مثل باران، مثل آفتاب


«شنیده‌اید که گفته شده است همنوع خویش را دوست بدار و از دشمنت بیزاری جوی. لیک شما را می‌گویم که دشمنان خویش را دوست بدارید و از برای آزارگرانتان دعا کنید، از آن روی که پسرِ پدر خویش گردید که در آسمانهاست، چه او خورشیدش را بر سرِ نیکان و بدان برمی‌آورد و باران را بر دادگران و ستمکاران فرو می‌بارد. چه اگر دوستدارانِ خویش را دوست بدارید، شما را چه پاداشی خواهد بود؟ آیا خراجگیران نیز چنین نمی‌کنند؟ و اگر برادران خویش را سلام گویید، چه فضیلتی از شما سر زده است؟ آیا مشرکان نیز چنین نمی‌کنند؟ پس شما نیز کامل خواهید بود همچنان که پدر آسمانیتان کامل است.»
(مَتّی ـ ۵ : ۴۳ - ۴۸)

«چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ چرا که گنهکاران نیز دوستدارانِ خویش را دوست می‌دارند. و اگر نیکی کنندگان خویش را نیکی کنید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ گنهکاران نیز چنین می‌کنند. و اگر به کسانی وام دهید که امید عوض گرفتن از ایشان را دارید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ گنهکاران نیز به گنهکاران وام می دهند تا از ایشان عوض گیرند. بر خلاف، دشمنان خویش را دوست بدارید و نیکی کنید و بی چشمداشتِ عوض گرفتن وام دهید. آنگاه پاداشِ شما عظیم خواهد بود و پسران خدای تعالی خواهید بود، چه او با حق ناشناسان و بدکاران مهربان است.»
(لوقا ـ ۶ : ۳۲ تا ۳۵)

عیسی می‌گوید فکر می‌کنید نیکی کردن به نزدیکان و دوستان، کاری سترگ و دشوار است؟ این کاری است که همگان می‌کنند. بدکاران نیز با دوستان و نزدیکان خود مهربانند. بخشنده و دستگیرند. شما اما اگر خواهان خدایید کاری کنید که بر خلاف خواست طبیعی نفس است. کاری کنید که دلهای پهنایافته می‌کنند.  

می‌گوید بنگرید به خورشید که تابشِ بی‌تبعیض و رفتارِ یکدست دارد و اقتدا کنید به باران که میان نیک و بد فرق نمی‌گذارد. به تعبیری، جهان طبیعی به نیک و بد اخلاقی ما بی‌اعتناست. وقتی به رایگان می‌بخشد میان نیکان و بدان فرق نمی‌گذارد.

باران که شدی مپرس
این خانه‌ی کیست
سقف حرم و مسجد
و میخانه یکی‌ است

باران که شدی،
پیاله‌ها را نشمار
جام و قدح و کاسه
و پیمانه یکی‌ است

(مهدی مختارزاده)

عیسی می‌گوید شبیه خدا رفتار کنید. اگر می‌خواهید خویشاوند خدا باشید، شبیه او رفتار کنید. محبتِ او بی‌چشمداشت و بی‌غرض است. به تعبیر مولانا بخشش محض و لطف بی‌عوض است: «بخششِ محضی زِ لطفِ بی‌عِوَض». و عطا و دهش او موقوف قابلیت و شایستگی نیست: «دادِ او را قابلیّت شَرط نیست»

محبت راستین و رستگاری‌بخش از سوداگری پیراسته است. و آنهایی هم‌خانه‌ی خدا می‌شوند که مثل خدا پاکبازی می‌کنند. پاک باختن، باختنی است که به توقع و چشمداشت آلوده نیست:

بی‌غَرَض نَبْوَد به گَردش در جهان
غیرِ جسم و غیرِ جانِ عاشقان

(مثنوی ـ مولانا)

پاک می‌بازَد نباشد مُزدْجو
آن چُنان که پاک می‌گیرد زِ هو

(مثنوی ـ مولانا)

عیسی می‌گوید فضیلت، فرارفتن از مسیر عادی و غریزی نفس است. چیزی خلاف‌آمدِ عادت است. مغایر با روندِ عادی و غریزی است. عادتاً و طبیعتاً آدم به آنها که هم‌خون او، هم‌قبیله‌ی او، هم‌کیشِ او، هم‌وطن او، و دوست و هم‌پیمان او هستند نیکی می‌کند. هوایشان را دارد. فضیلت اصلی اما نیک‌خواهی عام است. نیک‌خواهی در حقِّ آنان که شباهتی به تو ندارند، نفعی به تو نمی‌رسانند و تو در عوضِ محبت به آنها چیزی دریافت نمی‌کنی.

«چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ چرا که گنهکاران نیز دوستداران خویش را دوست می‌دارند. و اگر نیکی کنندگان خویش را نیکی کنید، شما را چه فضیلتی خواهد بود؟ گنهکاران نیز چنین می‌کنند.»

خوشا آنان که مثل باران، مثل آفتاب‌اند. یا می‌کوشند مثل باران، مثل آفتاب باشند. بی‌تبعیض، بی‌چشمداشت مهربانند.


صدیق قطبی

@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟!


شعر: محمدعلی بهمنی
خوانش: باران نیکراه

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

هنگامه خاموشی مولانا و توماس اکوئیناس


«توماس اکوئیناس، در نتیجۀ یک تجربۀ عرفانی در مراسم عشای ربّانی در شهر ناپل، قلم و جوهر را در طاقچه گذاشت و آخرین فصل‌های کتاب Summa Theologica را رها کرد تا دستی دیگر آن را به پایان رساند، او اعلام کرد: «روزهای نوشتن برای من به پایان رسیده است، زیرا چنان چیزهایی برای من آشکار شد، که تمام نوشته‌ها و آموخته‌هایم اکنون در نظرم بی‌مقدار و ناچیز جلوه می‌کند، پس از خدایم می‌خواهم همان طور که پایانِ تعلیمات من رسیده است، بزودی پایان زندگی‌ام نیز فرا رسد». و اندکی پس از آن، در چهل و نه سالگی در گذشت.» (قهرمان هزار چهره، جوزف کمپبل، ترجمه شادی خسروپناه، نشر گل آفتاب، ص۳۵۵)

«حتی امروزه این معمای زندگی‌نامۀ توماس بی‌جواب باقی مانده است که چرا او تألیف جامعِ الهیات را در اواسط بخش سوم، یعنی در مبحث آیین توبه، ناتمام باقی گذاشت. در این واقعیت نمی‌توان تردید کرد که توماس، که به گفته معاصرانش تمام اوقات را به مطالعه، تدریس، تألیف و نیایش می‌پرداخت و لحظه‌ای را به بطالت نمی‌گذراند، در ششم دسامبر ۱۲۷۳ پس از مراسم عشای ربانی صبحگاهی به همکار وفادار خویش، رجینالد اهل پیپرنو، گفت که دیگر نمی‌توانم ادامه دهم. چرا؟ «بیش از این نمی‌توانم؛ زیرا تمام آنچه نگاشته‌ام، به نظرم به پر کاهی می‌ماند.» آیا آن همه پر کاه بوده است؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ حتی هم اکنون نیز مردم از این خودارزیابی و آنچه در مراسم عبادت اتفاق افتاد، در حیرت‌اند: آیا آن مرد قوی‌هیکلِ معروف، دچار ضربه شده بود؟ آیا این مرد که هنوز پنجاه سال نداشت، اما بیش از چهل اثر حجیم تألیف کرده بود، سلامتی‌اش را از دست داده بود؟ و یا دچار تجربه‌ای خلسه‌آمیز شده بود؟ یا هر دو؟ آیا تجربۀ شهودیِ شکوهِ آسمانی، و آیا آگاهی نسبت به گذرا بودن نظام الهیاتی دوجنبه‌ای‌اش برای او حاصل شده بود؟ آیا آن همه پر کاهی بود؟ مسلّم است که از آن ساعت به بعد، توماس نه چیزی نوشت و نه چیزی القا کرد... به هر تقدیر وی چهار ماه دیگر زندگی کرد، اما حتی یک سطر ننوشت.» (متفکران بزرگ مسیحی، هانس کونگ، انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب، ص۱۵۶-۱۵۷)

مولانا نیز مانند عارف و الهیدان هم عصر خویش توماس آکویناس (۱۲۲۵–۱۲۷۴) مثنوی را بی‌پایان رها کرد. گویا احساس کرد آن آتشی که او را به گفتن وامی‌داشت دیگر خاموش شده و وقت، وقتِ رحلت و جَستن به آن سوی جو است:

«پایان مثنوی نیز همانندِ آغازش غافلگیرکننده و سنت‌شکن است؛ مولانا کتابش را بی‌پایان نهاده. آخرین داستان مثنوی، درباره سه شهزاده است... نوبت به پسر سوم که می‌رسد، مولانا قصه را بی‌سرانجام می‌گذارد. در خاتمه‌ی برخی از نسخ مثنوی ابیاتی آمده که به سلطان ولد منسوب است. در این ابیات، سلطان ولد استدعای خود برای به پایان بردن مثنوی و پاسخ مولانا را نقل کرده و به ناتمام ماندن داستان شهزادگان نیز اشاره کرده است:

از چه روی دیگر نمی گویی سخُن
بهر چه بستی در علمِ لَدُن؟

قصۀ شهزادگان نامد به سر
ماند ناسفته دُرِ سوم پسر

گفت نطقم چون شتر زین پس بخفت
نیستش با هیچکس تا حشر گفت

وقت رحلت آمد و جَستن ز جو
کل شیء هالک إلا وجهَه

باقی این گفته آید بی‌زبان
در دلِ آن کس که دارد پاک جان

(سلطان ولد)

... انقروی در شرح یکی از ابیات دفتر ششم سال اتمام سرایش مثنوی را ۶۷۰ می‌داند، یعنی دو سال پیش از مرگِ مولانا، که به نظر می‌رسد این رأی به حقیقت نزدیک‌تر باشد.» (در شناخت مثنوی معنوی، مهدی سالاری‌نسب، انتشارات فرهنگ معاصر، ص۵۳-۵۹)

«بالاخره وقتی رسید که ادامه و اتمام آخرین قسمت‌های مثنوی هم برایش ناممکن شد... مجلس املای مثنوی تعطیل گشت، مجالس فیه ما فیه ادامه نیافت، به رغم درخواست و اصرار سلطان ولد، که مثل حسام‌الدین دلبستگی فوق‌العاده‌یی به اتمام دفتر ششم مثنوی داشت، مولانا دیگر به ادامه‌ی آن تن درنداد... در این سکوت مقدس که چند روزی بیش با خاموشی ابدی او فاصله پیدا نکرد ظاهراً به هیچ چیز از آنچه به مدرسه و خانقاه تعلق داشت فکر نمی‌کرد. به موسیقی درونی پناه بُرده بود و در عوالمِ روح غرق بود. به شعر می‌اندیشید که در مثنوی و غزلیات قطره قطره وجود او را به عشق تبدیل کرده بود. به عشق می‌اندیشید که در پایان راهِ «فنا» پله پله او را تا ملاقات خدا می‌بُرد. به روح می‌اندیشید که مثل یک نغمه‌ی الاهی از سازِ به خاموشی گراییده‌ی وجودِ او لمحه لمحه جدا می‌شد و او را به ماورای دنیای حس می‌بُرد - به سوی هستی بی‌انتها، به سوی حیات بی‌پایان که حیات بالنّسبه کوتاه اما پربار و پوینده او از آن سرچشمه گرفته بود.» (پله پله تا ملاقات خدا، عبدالحسین زرین‌کوب، انتشارات علمی، ص۳۳۴-۳۳۶)


صدیق قطبی

@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

به لبِ سُرخِ خودت،
هاااای ننازی «چِل‌گیس»
سیب، دستِ حسنی‌های
کچل می‌افتد!


شعر: ساناز رئوف
خوانش: باران نیکراه

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

سید خلیل عالی نژاد

دست تولا

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان


قَدْ تَحَیَّرْتُ فیکَ خُذْ بِیَدی

یـا دَلیـلاً لِمَنْ تَحَـیَّرَ فـیک


«در حقیقتِ تو به حیرت آمده ام. ای رهنمایِ حیرانانِ ذاتت، دستم بگیر.»


مشارق الدراری
فرغانی
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ» حدید ۳


«اَلصّوفیُّ لایَری فی الدّارینِ مَعَ اللّهِ غَیْرَ اللّهِ.» صوفی آن بوَد که اندر دو جهان هیچ نبیند به‌جز خدای عزّ و جلّ.


ابوبکر شبلی
کشف المحجوب
هجویری
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

«مَنْ لَا یَرْحَمُ النّاسَ لایَرْحَمُهُ اللّٰهُ»


رحم کن رحم زانکه بر رُخِ تو
درِ رحمت جُز از تو نگشاید

تا تو بر دیگران نبخشایی
اَرحَم الرّاحمین نبخشاید


چهل حدیث
جامی
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

مرغ مرگ‌اندیش


در نگاهِ مولانا یکی از ماموریت‌های پیامبرانه دمیدن در مرگ‌ْآگاهی بود. می‌گوید هم عصران پیامبران به آنها اعتراض می‌کردند که ما خوش بودیم، فارغ بودیم، طوطیِ شیرین‌ کلام و شیرین‌ حال بودیم، با آمدن شما پرنده‌ای مرگ‌آگاه و مرگ‌اندیش شدیم. غم گستردید. مرگ را به متنِ آگاهی ما سوق دادید. چیزی را پیوسته به ما مُتذکّر شدید که خواب‌زدگی نوشین ما را برآشفت. در گفتگویی که میان پیامبران و قوم سبأ ترتیب می‌دهد، از زبان قوم می‌گوید:


جانِ ما فارغ بُد از اندیشه‌ها
در غَمْ اَفْکَندید ما را و عَنا


طوطیِ نُقْلِ شِکَر بودیم ما
مَرغِ مرگ‌اَنْدیش گشتیم از شما

(مثنوی ـ مولانا)

اما این مرگ‌آگاهی چه لطفی دارد؟ شاید اینکه کمک مان می‌کند میانِ هزار کارِ نکرده، هزار راهِ نرفته، هزار حرفِ نگفته، مبنایی برای انتخاب پیدا کنیم. سنجه‌ای برای کنار زدنِ هزارها و دل سپردن به چیزهای واقعاً مهم. مرگ‌آگاهی کمک می‌کند قامتِ خمیده‌ی خود را از زیر سنگینی ارزش‌ها و اولویت‌های هوش‌ربایی که تبیلغاتِ رسانه‌ها و موج‌های اجتماعی بر ما تحمیل می‌کنند برهانیم و با چشم دوختن به مرگِ محتوم خویش، که نمی‌دانیم کی و کُجا خواهد بود، با زندگی خلوت کنیم. زندگی خود را خلوت کنیم. هَرَس کنیم. مرگ‌آگاهی به کارِ هَرَس کردن زوائد زندگی می‌آید.

از باب مثال، مولانا می‌گوید میانِ انبوهی از دانستنی‌ها، آنچه از همه مهم‌تر است یادگرفتن راه و رسمِ «فقر» است. چرا که هنگامِ مرگ، آنچه بیش از همه به کار می‌آید «دانشِ فقر» و راهِ سبُک‌ ساختنِ جان است. وقت مرگ، دانش‌های سبُک‌ساز کارآمدند و نه آنها که در ما انباشته می‌شوند و سنگین‌مان می‌کنند.


زین همه انواعِ دانشْ روزِ مرگ
دانشِ فَقر است سازِ راه و بَرگ

(مثنوی ـ مولانا)

یا می‌گوید دانشی که جان و اصلِ همه دانش‌هاست پی بُردن به جایگاهِ خود در ابدیت است:


جانِ جُمله عِلْم‌ها این است این
که بِدانی من کی‌اَم در یَوْمِ دین؟

(مثنوی ـ مولانا)

در نظر داشتنِ مرگ یاریگر است تا بر اساسِ ارزش‌های پذیرفتۀ خود انتخاب کنیم. وفادارتر به خود و معیارهای‌مان تصمیم بگیریم. دیده گشاست تا اولویت‌های حقیقی زندگی را نادیده نگیریم و دلیرانه میان انبوهه‌ای از امکان‌ها گزینش کنیم.

«این آینه‌ای روشن است که شرحِ حال خود در او بیابی
هر حالی و هر کاری
که در آن حال و آن کار
مرگ را دوست داری،
آن کار نکوست.

پس میانِ هر کاری که مُتردّد باشی،
در این آینه بنگر
که از آن دو کار،
با مرگ کدام لایقتر است؟»

(مقالات شمس تبریزی)


کارْ آن کار است ای مُشتاقِ مَست
کَنْدَر آن کار اَرْ رَسَد مَرگَت خوش است

(مثنوی ـ مولانا)

سلمة‌بن‌دینار می‌گوید: «أنظُر کُلَّ عَمَلٍ کَرِهتَ المَوتَ مِن أجلِهِ فَاترُکهُ ثُمَّ لایضُرُّکَ مَتَی مِتَّ؛ بیندیش؛ هر کرداری که به خاطرش مرگ را ناخوش می‌داری از آن بپرهیز آنگاه پروای آن نخواهی داشت چه هنگام مرگ به سراغت آید.»
(سیر أعلام‌ النبلاء ـ محمد ذهبی)

با نگریستن در آینۀ مرگِ خویش می‌توانیم زندگی را از آنچه زائد است هَرَس کنیم.


صدیق قطبی

@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان


ای عشق! دل دوباره
غبار هوس گرفت
از من گلایه کرد و
تو را دادرس گرفت


دل بازهم بهانه ی
رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود
سراغ از قفس گرفت


گفتم به هیچ کس
دل خود را نمی دهم
اما دلم برای همان
هیچ کس گرفت


افسردگی به خسته دلی
از زمانه نیست
افسرده آن دلی ست
که از همنفس گرفت


لبخند و ریشخند
کسی در دلم نماند
هرکس هرآنچه داد
به آیینه پس گرفت


فاضل نظری
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

🌹🌺🌹
اگر کسی سؤال کند که:
((چون ملک و سلطنت را چندین فواید است، و موجب تقرب و قربت؛ چرا خواجه[حضرت محمد ص] را مملکت دنیا بدان کمال ندادند که سلیمان را...))
جواب بر دو وجه است:
اول آن که خواص حق دو طایفه اند:
نازنینان و نیازمندان
خواجه نازنین حضرت بود. آنچه مقصود بود از مملکت و سلطنت دنیاوی، بی منتِ درخواست و زحمتِ بازخواست در کنار او نهادند، و به صد نازش می نواختند.
سلیمان را ابتدا با هزار منت و محنتِ درخواست، زمام ناقه مملکت به دستِ نیازمندی او دادند، و در میانه به زحمتِ بازخواست، گرفتار کردند.
آری، او نیازمند بود....
خواجه چون نازنین بود، در مقام سِدره، مملکتِ هر دو جهان به کمال بر او عرضه کردند، او به گوشه چشم همت از سر ناز و کرشمه به هیچ باز ننگریست. لاجرم بی درخواست و بازخواست، مقصود دو جهانی در کنارش نهادند.
جواب دوم آن که؛ خواجه گرمرو بود،به مقاماتی که جمله انبیا در مدت عمرهای دراز خویش،عِبره(گذر)کرده بودند،
مع هذا هر یک در مقامی بمانده،خواجه را بر جمله عبور دادند به مدتی اندک، و از همه درگذرانیدند و به مقاماتی رسانیدند که کس نرسیده بود و ذوق فضایلی چشانیدند، که کس نچشیده بود...

#مرصاد_العباد
#نجم_الدین_رازی

کانال ادبی میناگر عشق♥

🌹🌺🌹

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

و گفت: «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ را بعضی شنيدند که: نه من خدا‌ ام؟ و بعضی شنيدند که: نه من دوستِ شما ام؟ و بعضی چنان شنيدند که نه همه منم؟».


ابوالحسن خرقانی
تذکرة الاولیاء
عطار
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

«مَنْ لَمْ یَشْکُرِ النّاسَ لَمْ یَشْکُرِ اللّٰهَ»


به تو نعمت زِ دستِ هرکه رسد
نِه به میدانِ شُکرگویی پای

کی به شُکر خدا قیام کند
تارکِ شُکرِ بندگانِ خدای


چهل حدیث
جامی
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

اندیشه در وجود آدمی چیست؟


پُرسید معنی این بیت:

ای برادر تو همان اندیشه‌ای
مابَقی تو استخوان و ریشه‌ای[۱]

فرمود که: تو به این مَعنی نظر کن که همان اندیشه، اشارت به آن اندیشۀ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جَهتِ توسُّع[۲]. امّا فِی‌الْحَقیقة[۳] آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مَردم فَهم کرده‌اند. ما را غَرض این معنی بود از لَفظِ اندیشه و اگر کسی آن معنی را خواهد که نازل‌تر تأویل کند جهتِ فَهم عَوام بگوید که: اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ. و نُطق اندیشه باشد، خواهی مُضْمَر[۴]، خواهی مُظْهَر[۵]. و غیر این حیوان باشد. پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است، باقی اُستخوان و ریشه است.

کلام همچون آفتاب است. همه آدمیان گرم و زِنده از اویند و دایماً آفتاب هست و موجود است و حاضر است و همه از او دایماً گرم‌اند، اِلّا آفتاب در نظر نمی‌آید و نمی‌دانند که از او زنده‌اند و گرم‌اند. امّا چون به واسطۀ لَفظی و عبارتی، خواهی شُکر، خواهی شکایت، خواهی خیر، خواهی شرّ گفته آید، آفتاب در نظر آید. همچو که آفتابِ فلکی که دایماً تابان است، امّا در نظر نمی‌آید شُعاع‌اش تا بر دیواری نتابد. همچنان که تا به واسطۀ حرف و صوت نباشد، شعاعِ آفتابِ سُخن پیدا نشود، اگرچه دایماً هست. زیرا که آفتاب لطیف است، و هوا لطیف است، کَثافتی می‌باید تا به واسطۀ آن کثافت، در نظر آید و ظاهر شود.

یکی گفت: خدا او را هیچ معنی‌ای رو ننمود و خیره و اَفسُرده ماند. چون که گفتند خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نَهی کرد، گرم شد و دید. پس لطافتِ حق را اگرچه موجود بود و بر او می‌تافت، نمی‌دید. تا واسطۀ اَمر و نَهی و خلق و قُدرت به وی شرح نکردند، نتوانست دیدن. بعضی هستند که از ضَعف، طاقتِ انگبین ندارند، تا به واسطۀ طعامی مثل زَردبرنج[۶] و حَلوا و غیره توانند خوردن، تا قوَّت گرفتن. تا به جایی رسد که عَسل را بی‌واسطه می‌خورد.

پس دانستیم که نُطق، آفتابی است لطیفِ تابان، دایماً غیر مُنقطع. اِلّا تو مُحتاجی به واسطه‌ای کَثیف[۷] تا شُعاعِ آفتاب را می‌بینی و حَظّ می‌سِتانی. چون به جایی برسد که آن شُعاع و لطافت را بی‌واسطۀ کثافت ببینی و با آن خو کُنی، در تماشای آن گُستاخ شوی و قوّت گیری. در عینِ آن دریای لطافت رنگ‌های عَجَب و تماشاهای عَجَب بینی. و چه عجب می‌آید؟ که آن نُطق دایماً در تو هست، اگر می‌گویی و نمی‌گویی. و اگرچه در اندیشه‌ات نیز نُطقی نیست آن لحظه، می‌گوییم نُطق هست دایماً. همچنان که گفتند: اَلْاِنسانُ حَیَوانٌ ناطِقٌ[۸]. آن حیوانیّت در تو دایماً هست، تا زنده‌ای. همچنان لازم می‌شود که نُطق نیز با تو باشد دایماً. همچنان که این‌جا خاییدن[۹] موجبِ ظهورِ حیوانیّت است و شرط نیست، همچنان نُطق را موجبِ گفتن و لاییدَن[۱۰] است و شرط نیست.


فیه ما فیه
مولانــا ـ متن ۲۷۰


➖➖➖➖➖➖➖➖


[۱] مثنوی معنوی دفتر دوم بخش ۹ بیت ۲۷۸

[۲] وسعت یافتن، گشاده شدن.

[۳] در حقیقت.

[۴] پوشیده و پنهان.

[۵] آشکارا.

[۶] شله زرد.

[۷] ضخیم، غلیظ، ضد لطیف.

[۸] آدمی، حیوانی سخنگوست.

[۹] جویدن.

[۱۰] هرزه گویی، بیهوده گفتن.


@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

نقل است که گبری بود در عهدِ شیخ گفتند: مسلمان شو!
گفت: اگر مسلمانی این است که بایزید می‌کند، من طاقت ندارم. و اگر این است که شما می‌کنید، آرزو نمی‌کنم!


بایزید بسطامی
تذکرة الاولیاء
عطار
@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

اینا که دنبال شادی میگردن
نمیدونن کجاست شادی؛
شادی در انجام وظیفه س!


دکتر الهی قمشه ای

@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان


از قدِّ بُلندِ یار
و زُلفِ پَستش
وز نرگسِ بی خُمارِ
بی مِی‌مَستش


ترسا بِکلیسیای
گبرم بینی
ناقوسْ بِدَستی
و بِدَستی دستش


ابوسعید ابوالخیر

@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

منقول است که روزی حضرت خداوندگار (مولانا) در مجمع یاران ابرار، تقریرِ عظمت پدرش می‌فرمود که حضرت بهاء ولد روز آدینه در بلخ تذکیری می‌گفت؛ فرمود که : روز قیامت حق -سبحانه و تعالی-
جزای عمل صالح و اخلاق نیکو و احسان مؤمنان را
حور و قصورِ جنّات خواهد دادن؛
از ناگاه پیرمردی منحنی از گوشه‌ی مسجد
برخاست و گفت:
یا امام المسلمین! امروز در این عالم
به خبر احوال ایشان مشغول شویم
و فردا به تفرّج حور و قصور اکتفا کنیم ،
پس حکایت دیدار چون خواهد بودن؟
در جواب فرمود: ای عزیز من!
رموز حور و قصور از برای قصور فهمان عوام است
و الّا اصل، دیدار دوست است
و آن دیدار به انواع، نامها دارد،
از هر مصنوعی صانع را مشاهده می‌کنند
و از هر ذره یی دیدار آفتاب حقایق را مطالعه نمایند.


🔰مناقب العارفین
🔰شمس الدین احمد افلاکی

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

نفس ناطقه از عالَم مطلق زیبایی است


فهميدن زیبایی برای موجودی امکان پذیر است که خود زیبا باشد. زشت، زیبا را نمی فهمد. آدمی است که زیبایی را می فهمد، زیرا که ذات انسان، زیباست. حال ممکن است سوال شود که انسان، چرا ذاتش زیباست؟ انسان که مثلِ کل عالم دارای متریال ـ بُعد جسمانی و مادی ـ است، چه چیزی انسان دارد که باعث می شود ذاتِ او زیبا باشد؟
پاسخ این است که انسان، نفس ناطقه دارد. انسان، چون روان دارد، ذاتش هم زیباست. نفس ناطقه، مجرد است و مادی نیست. مجرد هم از عالَم مجردات و مُرسلات است. نفس ناطقه از عالَم مطلق زیبایی است و این عالم نیز زیبایی خود را از عالم مجردات دارد.
به عبارت دیگر، نه تنها نفس ناطقه از عالَم مجردات است بلکه تمام این عالم، از عالَم مجردات منشاء می گیرد. لحظه به لحظه بر این عالم صورت ها وارد می شوند و هر جلوۀ خداوند تبارک و تعالی، یک صورتی است که به این عالم می دهد.


دكتر دينانی

@EshraghoErfan

Читать полностью…

اشـراق و عـرفـان

به ابویزید بسطامی گفتند: آیا عارف معصیت می کند؟ فرمود: «وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا» ـ احزاب ۳۸ ـ
یعنی؛ و فرمان خدا حکمی نافذ و حتمی و به اندازه و حساب شده است.
بنابراین از عارفین که اهلِ عنایت هستند معصیت سر می زند به حُکمِ تقدیر و نفوذِ قضاء سابقِ ـ الهی ـ «أعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيمًا» ـ احزاب ۳۵ ـ
یعنی؛ خدا براى آنان آمرزشى و پاداشى بزرگ فراهم ساخته است.
بنابراین خداوند مغفرت را برای آنان ـ عارفان ـ قبل از وقوعِ گناهِ مُقدّر شده بر آنان ـ که عنایتی از اوست ـ آماده فرموده است. پس ـ این ـ دلالت دارد بر اینکه آنان از بندگانی هستند که گناه به آنان ضرر نمی رساند. همانا در خبرِ صحیحِ الهی وارد شده است که: «اِعمَلْ ما شِئتَ فَقَدْ غَفَرْتُ لَکَ»
یعنی؛ هر چه خواهی انجام بده، همانا برایت غفران و مغفرت خواهد بود.
پس اینگونه گناهان سر نمی زند مگر به قَدَرِ ـ الهی ـ که اجتناب ناپذیر و ناگزیر است، نه از روی تجاوز و هَتکِ حُرمتِ الهی.


فتوحات مکّیه
ابن عربی
@EshraghoErfan

Читать полностью…
Subscribe to a channel