قاعدۀ هفدهم:
آلودگی اصلی نه بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکۀ ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک می شود، با آب تمیز می شود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمی شود حسد و خباثتِ باطنی است که قلب را مثل پیه در میان می گیرد.
ملت عشق
الیف شافاک
@EshraghoErfan
جوینده، یابنده است یا یابنده، جوینده؟
«... پیش جنید شد. اندوهگن بود. جنید گفت: «چه بوَدت؟» شبلی گفت: «در طلب و وجد خوضی میکنم تا غلبه کدام را بوَد.» جنید گفت: «مَنْ طَلَبَ وَجَدَ.» شبلی گفت: «لا بَل مَنْ وَجَدَ طَلَبَ.» او گفت هر که طَلَب کند یابد. شبلی گفت نه؛ هر که یابد طَلَب کند.» ـ ذکر شیخ ابوبکر شبلی، تذکرةالاولیاء ـ
استاد شفیعی کدکنی در تعلیقات خود بر این حکایت مینویسد:
«... تقابلِ نظر شبلی و جنید یکی از بنیادیترین آموزشهای صوفیه است. سنایی گفته است: «همه چیز را تا نجویی نیابی / جز این دوست را تا نیابی نجویی»، یعنی شناخت حق امری است آن سَری و از عطای اوست.
انصاری هروی نیز گفته است: «همه چیز پیش جویند پس یابند؛ او را پیش یابند پس جویند» ـ در هرگز و همیشهی انسان، ص۱۸۲ ـ
پیش از انصاری ابوالحسن خرقانی گفته است: «در همه کارها پیش طلب بُوَد پس یافت، إلا درین حدیث که پیش یافت بوَد پس طلب.» ـ تعلیقات بر تذکرة الاولیاء، ص ۱۴۰۰ ـ
بِلِز پاسکال، فیلسوف و الهیدان فرانسوی [۱۶۲۳ – ۱۶۶۲]، مدعی شد این کلمات را از خدا در تجربهای معنوی شنیده است:
«تو جستوجویم نمیکردی اگر از پیش مرا نیافته بودی!» ـ نیایش: پژوهشی در تاریخ و روانشناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمهی شهابالدین عباسی، نشر نی ـ
من همیشه در رویارویی با این طرزِ نگاه، حیران شدهام. آنچه ابوبکر شبلی، خواجه عبدالله انصاری، ابوالحسن خرقانی و سنایی گفتهاند و نظیر آن را از پاسکال، فیلسوف و الاهیدان مسیحی نقل کردم، حاوی نکتهای کمتر شنیده شده است. اینان میگویند آنکه خدا را جستوجو میکند در حقیقت او را یافته است، چه اگر یافته نبود، خود را وقف جستوجوی او نمیکرد. مگر میشود غائبان از او، طالبان راستین او باشند؟ در نگاه اینان، خداوند در انتهای مسیرِ جستوجو نیست، بلکه در هر نَفَس فردی است که صادقانه در جستوجوی اوست. اگر میخواهیم بدانیم چه کسی خدا را یافته است، باید بنگریم چه کسی صادقانه در جستوجوی اوست. واقعیت این است که بسیاری از خداباوران بیشتر حولِ عقیدهای درباب خدا آرام گرفتهاند و خبری از شوقِ جستوجو و شور آرزوی خدا در آنان نیست. در تلقّی عارفانی که از آنان نام رفت، خدا تنها در سیری جستوجوگرانه است که در ما ساکن میشود. آن هم نه در انجام و انتهای مسیر، بلکه در تمام مدتی که صادقانه در طلب اوییم. اما طلب صادقانهی خدا چگونه است؟ آیا صِرف کنجکاویهای ذهنی و بررسیهای فکری به معنای جستوجوی خداست؟ در تلقّی عارفانی که ذکرشان رفت چنین نیست. شاید این حکایت که در شأن ابوبکر شبلی آمده است بیانگر آن روحیهی زنده و تپندهای باشد که عارفان از آن به «طَلَب» نام میکردند و میگفتند هر که اهل طلب است، خدا را یافته است:
«و از او میآید که یک بار چند شبانروز در زیرِ درختی رقص میکرد و میگفت: «هوهوهو.» گفتند: «این چه حال است؟» گفت: «این فاخته بر درخت میگوید: کوکوکو، من نیز موافقتِ او را میگویم هوهوهو.» تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.» ـ تذکرة الاولیاء، به تصحیح استاد شفیعی کدکنی ـ
این حکایت به بیانی دیگر در «بُستانالعارفین» آمده است:
«... روزی در بوستان شد. فاختهئی دید که میگفت: «کوکو؟» شبلی بدوید و دامنی درم آورد و بر درخت میانداخت و میرقصید و نعره میزد. جنید بغدادی را خبر کردند که شبلی چنین میکند. جُنید بیامد. او را بدان حال بدید. گفت: «یا بابکر! چه بوَد؟». گفت: «نبینی که فاخته دوست را طلب همیکند. میگوید کوکو؟ من بر درخت، بر وی نثار کردم و میگویم هوهو!» ـ به نقل از: سیبی و دو آینه: در مقامات و مناقب عارفان فرهمند، قاسم هاشمی نژاد، نشر مرکز ـ
به ما همواره گفتهاند هر که او را بجوید مییابد. و البته این حرف در جای خود معنای درستی دارد. اما کمتر شنیدهایم که هر جستوجوی صادقانهای خود نشانهای است بر اینکه او را پیشتر یافتهایم. مُنتها آنچه لازم است در آن تأمل کنیم این است که جستوجو و طلبی که عارف از آن حرف میزند، درگیری پیوستهی ذهنی و اشتغال به پرسشهای فلسفی نیست. طلب و جستوجوی عارف، طلبی است وجودی به هوای هر نشانهای در سرتاسر قلمروِ وجود و نه جستوجویی ذهنی در طلب قرینهای در فضای اندیشهها و نظمهای فلسفی.
هوهوی شورمندانهی ابوبکر شبلی در تأثر از «کوکو» گفتنهای فاختهای بر سر درخت، نمونهای گویاست از کیفیت آن جستوجویی که منظور عارفان است.
صدیق قطبی
@EshraghoErfan
نه ایمون داره نه دل
داره نه دین داره یارم
سه تا چیزی که مو از
بخت بد هر سه شو دارم
سوگند ـ شکایت
@EshraghoErfan
شرح آیۀ ۲۳ سورۀ معارج در باب نماز دائمی
این نماز، آخِر برای آن نیست که همه روز قیام و رُکوع و سُجود کنی، اِلّا غَرَض از این، آن است که میباید که آن حالتی که در نماز ظاهر میشود، پیوسته با تو باشد. اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی، در جمیع احوال خالی نباشی از یادِ حق تا هُمْ عَلَی[۱] صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ[۲] باشی. پس این گفتن و خاموشی و خوردن و خُفتن و خَشم و عَفو و جَمیعِ اوصاف، گردشِ آسیاب است که میگردد. قطعاً این گردشِ او به واسطۀ آب باشد، زیرا خود را نیز بیآب آزموده است. پس اگر آسیاب این گردش از خود بیند، عینِ جهل و بیخبری باشد. پس این گردش و میدان، نَنگ است، زیرا احوالِ این عالَم است. با حق بنال که: ای خداوندا! مَرا غیرِ این سَیْر و گردش، گردشی دیگر، روحانی مُیسّر گردان. چون همه حاجات از تو حاصل میشود و کرَم و رَحمتِ تو بر جمیعِ موجودات، عامّ است. پس حاجاتِ خود دَم به دَم بر حق عرض کن و بییادِ او مَباش که یادِ او مُرغِ روح را قوّت و پرّ و بال است. اگر آن مقصودِ کُلّی حاصل شد، نُورٌ عَلَی نُورٍ[۳]. واِلّا باری، به یاد کردنِ حق، اندک اندک باطن منوّر شود و تو را از عالَم انقطاعی حاصل گردد. مثلاً همچنان که مُرغی خواهد که بر آسمان پَرَّد، اگرچه بر آسمان نرسد، اِلّا دَم به دَم از زمین دور میشود و از مُرغانِ دیگر بالا میگیرد. یا مثلاً در حُقّه[۴]، مُشک باشد و سَرش تنگ است دست در وی میکنی، مُشک بیرون نمیتوانی آوردن، اِلّا مَعَهذا[۵] دست مُعَطّر میشود و مَشام خوش میگردد. پس یادِ حق همچنین است. اگرچه به ذاتش نرسی اِلّا یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایدههای عظیم از ذکرِ او حاصل شود.
فیه ما فیه
مولانــا ـ متن ۲۳۶
➖➖➖➖➖➖➖➖
[۱] «عَلَی» در نسخه «فی» ثبت شده.
[۲] آیۀ ۲۳ سورۀ معارج: همان کسانی که بر نمازشان پایدارند.
[۳] روشنایی بر روشنایی. و بخشی از آیۀ ۳۵ سورۀ نور.
[۴] ظرف کوچکی برای نگهداری جواهر یا اشیاء دیگر.
[۵] با این وجود.
@EshraghoErfan
سخنان ما را کسی می شناسد که از سخن رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم پیروی کرده باشد.
حکمت حاتمی
ابن عربی
@EshraghoErfan
✨
گفتم دوش عشق را
ای تو قَرین و یارِ من
هیچ مَباش یک نَفَس
غایب ازین کِنارِ من
نورِ دو دیدۀ مَنی
دور مَشو زِ چَشمِ من
شُعلۀ سینۀ مَنی
کم مَکُن از شَرارِ من
یارِ من و حَریفِ من
خوبِ من و لَطیفِ من
چُستِ من و ظَریفِ من
باغِ من و بهارِ من
ای تَنِ من خَرابِ تو
دیدۀ من سَحابِ تو
ذَرّۀ آفتابِ تو
این دل بیقَرارِ من
لب بِگُشا و مُشکلَم
حل کُن و شاد کُن دِلَم
کآخِر تا کجا رَسَد
پنج و ششِ قِمارِ من
مُرده تَر از تَنَم مَجو
زنده کُنَش به نورِ هو
تا همه جان شود تَنَم
این تَنِ جانْسِپارِ من
مولانــا
@EshraghoErfan
✨
ای آنکه مرا دیده
و دل منزلِ توست
حُسنِ همه خوبانِ
جهان حاصل توست
گر هست دلم مایلِ
تو، نیست عجب
سنگ است نه دل،
دلی که نی مایل توست
بهارستان
جامی
@EshraghoErfan
کودک گفت:
ای پدر، مرا دوست داری؟ گفت: دارم. گفت: خدای را دوست داری؟ گفت: دارم.
گفت: دل چند داری؟ گفت: یکی. آنگاه گفت: به یک دل، دو دوست توان داشت؟
فضیل عیاض
تذكرة الاولياء
عطار
@EshraghoErfan
از علی بن ابی طالب علیه السلام چنین روایت شده است که فرمود: رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم مرا سفارش و وصایایی چند فرمود، از آن جمله فرمود:
ای علی!
چون در آیینه نگریستی بگو: « پروردگارا! همانگونه که خَلقَم را نیکو کردی، خویم را هم نیکو کن و روزیم بخش».
فتوحات مکّیه
ابن عربی
@EshraghoErfan
شیخ ابومَدیَن در این مقام ـ یعنی مقامِ وراثت ـ می فرماید:
«از علاماتِ صدقِ مرید در ارادتش، فرارش از خَلق می باشد،
و از علاماتِ صدقِ فرارش از خَلق، وجودش برای حقّ می باشد،
و از علاماتِ صدق وجودش برای حقّ، رجوعش به سوی خَلق می باشد.»
و این حال، حالِ وارثِ نبی صلی الله علیه و سلم است، زیرا آن حضرت صلی الله علیه و سلم در غارِ حراء خلوت فرمود، و در آن برای خدا انقطاع ورزید و خانه و اهلش را ترک کرد و به سوی ربّش فرار کرد، تا اینکه از سوی حق به او وحی آمد و خداوند او را به رسالت برگزید و به عنوان راهنما و مرشدی به سوی بندگانش فرستاد.
این حالات ثلاثه حالاتی است که هر کسی از امّتش به سوی حَق اهتمام ورزد به ارث می برد، و چنین کسی را «وارث» می نامند.
فتوحات مکّیه
ابن عربی
@EshraghoErfan
درگیرِ تو بودم که
نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید
و سرِ زا رفت
سجاده گشودم که
بخوانم غزلم را
سمتی که تویی
عقربهی قبلهنما رفت
غزل: محمد سلمانی
خوانش: باران نیکراه
«دُمْ عَلَی الطَّهارَةِ یُوَسَّعُ عَلَیْکَ الرِّزْقُ»
ای کز آلودگیّ تو شب و روز
فاقۀ فقر تو زیاده شود
بی طهارت مباش تا بر تو
روزی تنگِ تو گشاده شود
چهل حدیث
جامی
@EshraghoErfan
شیخ ما ابوسعید، قدس الله روحه العزیز، گفت: صد پیر از پیران در تصوف سخن گفته اند. اول همان گفت که آخر. عبارات مختلف بوَد و معنی یکی بوَد: التَصَوُّفُ تَرکُ التَکَلُّف. هیچ تکلُّف تو را پیش از تویی تو نیست. چون به خویشتن مشغول گشتی از «او» بازماندی.
اسرار التوحید
تصحیح دکتر شفیعی
@EshraghoErfan
«لاَیُلْدَغُ الْمُؤْمِنُ مِنْ جُحرٍ وَاحِدٍ مَرَّتَیْنِ»
دیگر از وی مدار چشم وفا
هرکه شُد با تو در جفا گستاخ
زانکه هرگز دوبار مؤمن را
نگزد مار از یکی سوراخ
چهل حدیث
جامی
@EshraghoErfan
✨
خویِ بَد دارم مَلولَم
تو مرا مَعْذور دار
خویِ من کِی خوش شود
بیرویِ خوبَت ای نِگار؟
بیتو هستم چون زمستان
خَلْق از من در عَذاب
با تو هستم چون گُلِستان
خویِ من خویِ بهار
آبِ بَد را چیست دَرمان؟
باز در جیحون شُدن
خویِ بَد را چیست دَرمان؟
بازدیدن رویِ یار
چَشمِ خود ای دل زِ
دِلْبَر تا توانی بَرمَگیر
گَر زِ تو گیرد کِناره
وَرْ تو را گیرد کِنار
مولانــا
@EshraghoErfan
ذوالنّون گفت: ای برادر، به نیکی موصوف باش و توصیف گر نیکی مباش.
وصایای صالحان
ابن عربی
@EshraghoErfan
سِرُّ القَدَر احکامی است که بر اعیانِ ثابته مُترتب است، و فوق این سرّ این است که مُمکنات بر اصلِ خودشان که عدَم است میباشند و وجودِ حَق است که در شئونِ وجودیۀ خود مُتشأن است «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ».
هزار و یک نکته
علامه حسن زاده آملی
نکته ۳۳۶
@EshraghoErfan
هستِ نیست
ذوالنون را پرسیدند از عارف. گفت: «اینجا بود و بِشُد.»
(رسالۀ قشیریه)
یحیی بن معاذ را گفتند: «عارف که باشد؟» گفت: «هستِ نیست»
(تذکرة الاولیاء)
از بهترین تعریفهایی است که میشود از حقیقت و کُنه عرفان به دست داد. ذوالنون مصری میگوید عارف، بودی است که روی در شدن دارد. بِشُد یعنی بِرَفت. چیزی نزدیک به سخنِ یحیی بن معاذ که گفت: «هستِ نیست». از خود گریخته است و با حق آمیخته. خود را ترک کرده تا در خدا منزل کند. جهشِ حیاتی. فرا رفتنِ از یک سطحِ حیات و درآمدن به سطح دیگری از زندگی. مُردن از تن و زندگی یافتن در جان. هستِ نیست، ظاهری متناقض دارد، اما در بنیاد خود، بیتناقض است. نیست شو، تا هست شوی. از خود نیست شو تا از خدا هست شوی. انگار، چکیدهی سخنان صوفیه همین است. بوسعید مگر نبود که میگفت: «تا نیست نگردی، هست نگردی. تا مرده نگردی، زنده نگردی. تا فانی نگردی، باقی نگردی.»
عارف، ظاهراً هست، اما حقیقتاً نیست. پوستهای از خود دارد که بر گِرد هستهای از عشقِ و خدا تنیده است. این رباعی شیرین که منسوب به مولاناست، تعبیر دیگر همین حرف است:
عشق آمد و شد چو
خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و
پر کرد ز دوست
اجزای وجود من
همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من
و باقی همه اوست
صدیق قطبی
@EshraghoErfan
خُنُک آن قِماربازی
که بِباخت آنچه بودَش
بِنَمانْد هیچش اِلّٰا
هَوَسِ قِمارِ دیگر
مولانــا
دکتر انوشه
@EshraghoErfan
به رؤیتِ رضای حق نایل نمی شود کسی که چیزی جز حق در قلب او باشد!
حکمت حاتمی
ابن عربی
@EshraghoErfan
تجلّی حضرتِ حَق در بندگانش، مختلف عمل می کند؛ به طوری که گروهی را گنگ و ساکت، و طایفه ای را به گفتنِ اَنا گویا می کند، و برخی را به گفتنِ اَنتَ، و بعضی را نیز به گفتنِ هو وامیدارد. اما همه ی این گروه ها در عینِ اختلاف تعابیرشان، برای او و به او و با اویند.
محیی الدین
ابن عربی
@EshraghoErfan
بُزرگترین حُکم
بزرگترین حُکم الهی چیست؟ مسیح میگوید بزرگترین حُکم خدا محبت است. محبت به خدا و محبت به همنوع.
«استاد، بزرگترین حُکم شریعت کدام است؟» عیسی او را گفت: «خداوندْ خدای خویش را به تمامیِ دل و تمامیِ جان و تمامیِ ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگترین و نخستین حُکم. حُکم دوم همانند آن است: همنوعِ خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حُکم است.»
(مَتّی ـ ۲۲ : ۳۴ تا ۴۰)
از عارفان ما قریب به همین مضمون نقل شده است با این تفاوت که به جای دوست داشتنِ خدا از عُمق جان، به بزرگداشت اوامر او توجه کردهاند.
عبدالقادر گیلانی میگوید:
«الخيرُ کلّه في کَلِمَتين: التعظيمُ لأمرِ اللهِ تعالي والشفقةُ عَلي خلقِ الله، کُلُّ مَن لايُعظم امرالله و لايُشفق علي خلقِ الله فهو بعيدٌ مِنَ الله تعالي»
(الفتح الرّبّانی، مجلس ۲۳)
یعنی: تمام خوبی در دو کلمه جمع شدهاند: يکی بزرگداشت امرِ خدا و ديگری شفقت بر خَلق خدا. هر که امر خدا را بزرگ نداند و بر خَلق خدا شفقت نورزد از خدا دور است.
ابن قیّم جوزیه مینویسد:
«مَدارُ حُسنِ الخُلقِ مَعَ الحَقِّ ، وَمَعَ الخَلقِ : عَلى حَرفَينِ . ذَكَرَهُما عبدُ القادرِ الكيلاني فقال : كُن مَعَ الحَقِّ بِلا خَلقٍ . وَمَعَ الخَلقِ بِلا نَفسٍ»
(مدارج السالكين، ابنقیّم)
یعنی: اساس اخلاقِ نیک با خدا و خَلق در دو حرفی است که عبدالقادر گیلانی گفته است: با خدا بدون «درنظرگرفتنِ» مردم باش، و با مردم بدونِ «درنظرگرفتنِ» خود باش.
ابن قیّم ادامه میدهد:
«تأمل کن! این دو حرف به رغم اختصار و کوتاهی چه گرانسنگند و تا چه پایه فراگیرندهی قواعد رفتار و فضایلِ زیبا هستند. تباهی اخلاق، ناشی از این است که خَلق را میان خود و خدا راه دادهای و نفس را میان خود و مردم دخالت میدهی. هر گاه خَلق را در حالِ با خدا بودن، درنظر نگیری و نفس را در هنگام معاشرت با مردم، نادیده بگیری، به هر آنچه اهل عرفان گفتهاند نایل میشوی.»
(منبع پیشین)
ابوسعید بوالخیر البته به جای تعظیم امر خدا از تعبیر دیگری استفاده میکند. تعبیرِ «صِدق با خدا».
از ابوسعيدابوالخير پرسيدند که «راه چيست؟» گفت: «صدق و رِفق. صِدق با حق و رِفق با خلق»
(چشيدن طعم وقت، به کوشش شفيعی کدکنی)
صِدقِ با خدا یعنی خلوص. توجهِ ژرف و با تمامِ دل. یکرنگ شدن برای خدا. رِفق یعنی ملایمت و نرمخویی که نزدیک است به تعبیرِ شفقت بر خلق خدا.
با اینحال به نظر میرسد سخنِ مسیح، از همه درخشانتر است:
«خداوندْ خدای خویش را به تمامیِ دل و تمامیِ جان و تمامیِ ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگترین و نخستین حُکم. حُکم دوم همانند آن است: همنوعِ خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حُکم است.»
(مَتّی ـ ۲۲ : ۳۴ تا ۴۰)
صدیق قطبی
@EshraghoErfan
قاعدۀ شانزدهم:
خدا بینقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
ملت عشق
الیف شافاک
@EshraghoErfan
دلی کو غافل از حق یک زمان است
در آن دم کافر است اما نهان است
جامی
دکتر الهی قمشه ای
@EshraghoErfan
حکمت، نور است و نور، جاویدان است
خردِ جاویدان چیست؟ چرا حکمت، جاویدان است؟ خردِ جاویدان، خردِ نور است و نور، خودشناسی است. حکمت، نور است و نور، جاویدان است. سرِّ جاودانگی حکمتِ خسروانی این است که حکمتِ نور است. آیا حکمت را باید با اقبال مردم سنجید؟ دنیای امروز به اقبال و پسند مردم اهمیت میدهد اما استقبال مردم دلیل بر واقعیت نیست. حکمت، تابع مردم نیست بلکه مردم باید تابع حکمت باشند.
اگر انسان در خودش تأمل نکند، بیرون را میفهمد؟ اگر کسی خودش را نشناسد، جهان را میشناسد؟ من میشناسم. اگر من من نباشم، چگونه میشناسم؟ من منم که بیرون را میشناسم یا من من نیستم؟ این دیوار چون من ندارد نمیشناسد. من خودش حضور است و خودش را بدون واسطه میشناسد.
شرارتهای انسان از کجا پیدا شده است؟ انسان بالذات شرور است یا در اثرِ ناشناسی خود شرور شده است؟ علم حکومت پیش نرفته است، چون انسانشناسی پیش نرفته است. روانشناسان در عمل و رفتار انسان را میشناسند. آیا انسان در عمل خلاصه میشود یا چیزی بیش از عمل است؟ عمل و رفتار تا حدی هویت انسان را نشان میدهد.
دکتر دینانی
@EshraghoErfan
سلام علی سلمی
درود به سَلمیٰ
سَلامٌ عَلَی سَلْمَی و مَنْ حَلَّ بالْحِمَی
و حَـقَّ لِمِثْـلی رِقّــةً أَنْ یُسَـلِّمـا
درود به سلمیٰ و آنکه در قرقگاه فرود آمد و برای نرم دلی چون من، شایسته است که درود بفرستد.
و مـاذا عَلَیْـها لَـوْ تَـرُدُّ تحیّـةً
عَلَیْنا و لکِنْ لا احْتِکامٌ عَلَی الدُّمَی
او را چه شود اگر درودم را جواب گوید ولیکن بر وفای ماهرویان اعتمادی نیست.
سَرَوْا و ظَلامُ اللَّیْلِ أَرْخَی سُدُولَهُ
فقُلْتُ لَـها صَبّـاً غَریبـاً مُتیَّـما
در حالی که تاریکی شب خیمه های خود را پایین کشید آنان سفر کردند به او گفتم، به عاشق شوریدۀ در بدر و دیوانه، دل بسوزان.
أَحاطَتْ بهِ الاشواقُ واَرصَدَتْ
لـهُ راشقاتُ النَّبْلِ أَیّانَ یَمَّـما
کسی را که آرزوها مشتاقانه وی را احاطه کرده و تیرها و پیکانهای پران به سوی او هدف گرفته میشود، به کجا رو آورد؟
فأَبْدَتْ ثَنایاهـا و أَوْمَضَ بـارِقٌ
فلَمْ أَدرِ مَنْ شَقَّ الْحَنادِسَ مِنْهُما
وی دندان های پیشین خود را نشان داد و برقی درخشید و نمیدانم کدام یک از آن دو تاریکی شب را شکافته است.
وقالَتْ أَمـا یَکْفِیهِ أَنّی بِقَلْبِـهِ
یُشاهِدُنی فی کُلِ وَقْتٍ أَما أَما
و گفت آیا مر او را بسنده نیست که در قلب او جای دارم که در هر زمانی میتواند با قلب خود مرا ببیند؟ آیا این امر بسنده نیست؟
ترجمان الاشواق
ابن عربی
@EshraghoErfan
شیخ ابوسعید ابوالخیر، همین تلقی را در مواضع دیگری تصریح میکند:
«الاسلام أن تموت عنک نفسُک. اسلام آن است که نفس تو، از تو، بمیرد.» (چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، مقدمه تصحیح و تعلیقات محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن)
«خدای پرستیدن از کسی درست آید که خویشتن را برای حکم خدای، عزّ و جلّ، خواهد نه خدای را برای خویش.» (مجالس عارفان: بیست و دو مجلس نویافته از ابوسعید ابوالخیر و...، تحقیق و تصحیح : اکبر راشدینیا، نشر فرهنگ معاصر)
گویندهی اصلی این سخن شیخ ابوبکر شبلی است: سئل عن متابعة الاسلام فقال ـ ابوبکر شبلی ـ : «أن تموت عنک نفسک» (تاریخ مدینة دمشق)
از ابوبکر شبلی در رابطه با پیروی از راه اسلام سؤال شد. گفت: این است که نفس تو، از تو، بمیرد.
همین تلقّی از حقیقت مسلمانی را در منظر عینالقضات همدانی مییابیم:
«هرکه از ما دون اللّه سلامت و رستگاری یافت مسلمان باشد و هر که از همه مراد و مقصودهای خود ایمن گردد و در دو جهان امن یافت او مؤمن است.»
(عینالقضات همدانی ـ تمهیدات)
حکایت زیر، برگی دیگر از این تلقّی عارفانه است:
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: مردی به عبدالله مبارک گفت: یهودیی بر دست من مسلمان شد، زنّارش ببریدم. عبدالله گفت: زنار او را بریدی با زنّار خویش چه کردی؟» (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابیسعید، محمد بن منور میهنی، مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر آگاه)
زنّار، کمربندی که ترسایان بر کمر می بستند. مردِ مسلمان با شادی و افتخار نزد عبدالله مبارک ـ عارف سده دوم هجری ـ بازگو میکند که سبب اسلامآوردنِ یک مردِ یهودی شده و به دست خود کمربندی را که نشانهی هویت یهودی اوست، بُریده است.
عبدالله مبارک، به جای آنکه او را تحسین کند، از او میپرسد: زنّار و نشانیِ نامسلمانی او را بُریدی، با زنّارِ نامسلمانی خود چه کردی؟ او را مسلمان کردی، خودت کی مسلمان میشوی؟
نقل این ماجرا هم گواهی دیگر است بر اینکه حقیقت اسلام در نگاه بوسعید، رخدادِ تحولی درونی است که ربطی به انتساب به دین و مذهبِ خاصی ندارد.
صدیق قطبی
ـ ۲ ـ
@EshraghoErfan