☘#نماهنگ_تماشا_کنیم
☘#گزارش_تصویری از
☘ دیدار با نوقلمان کودک و نوجوانان استان گلستان
☘به مناسبت ۲٠مهر☆روز بزرگداشت حافظ
☘طراح نماهنگ:
☘فاطمه صالح محمدی عزیز ❤️
☘عضو تیم تولید محتوای نویسندگی
☘مهرماه ۱۴٠۳
❤️با سپاس از سرکار خانم خواجه عزیز
❤️ و به امید دیدار دوباره همه شما عزیزانم 😘
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
#آموزش_الفبا_با_شعر_و_قصه
☘معرفی کتاب: ریاضی
☘پایه اول
✍شاعر : #سعیده_اصلاحی
زنبوره توی کندو
می خوره شهد خوشبو
عسل داره فراوون
بفرمایید نوش جون
ریاضی مون همینه
مثل عسل شیرینه
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
☘#آموزش_الفبا_با_شعر_و_قصه
☘معرفی کتاب: بخوانیم
☘پایه اول
✍شاعر : #سعیده_اصلاحی
یک پسر و یه دختر
از گل و غنچه بهتر
توی گلا نشستن
کلاس اول هستن
این فارسیه ، می دانیم
اسمش چیه ؟ بخوانیم
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
لالا گل قشنگم
تویی مثل فرشته
یه سرنوشت زیبا
خدا برات نوشته
✍شاعر : #سعیده_اصلاحی
⭐️#شب_بخیر عزیزدلم 😘
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
🌛شبتون پرستاره عزیزانم
👇بریم سراغ:
🎼#لالایی_امشب
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه:
🌀میمون و مار و ببر
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
🌈#شعرهای_قرآنی
🌈#شعر_سوره_مبارکه_حمد
✍شاعر: #سعیده_اصلاحی
🌈#معلم_شاعر_نویسنده
شکر خدای دانا
بخشنده و توانا
جز او نمی پرستیم
خدای دیگری را
یگانه است و یکتا
عزیز و نازنین است
از او بخواه یاری
که مهربان ترین است
معنای حمد یعنی:
شکر بگو خدا را
که می کند هدایت
به راه راست مارا
میان بندگانی
که آفریده الله
تو باش جزء خوبان
نه بندگان گمراه
❌ کپی فقط با ذکر نام شاعر
شنبه رسیده از راه
داره می تابه خورشید
شروع بشه الهی
یه هفته ی پر امید
❇️#سلام_روزبخیر عزیز دلم 😘
✍#سعیده_اصلاحی
❤️یارب العالمین❤️
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه:
🌀یه عالمه بازی
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه:
🌈 شتر گاو پلنگ(زرافه)
یک روزِ صبحِ بهاری، خانم معلم سر کلاس نقاشی به بچهها گفت:.«دفتر نقاشیهایتان را روی میز بگذارید، امروز میخواهیم یک نقاشی بکشیم؛ نقاشی از یک حیوان خیلی خیلی قشنگ! بچهها حیوان قشنگِ ما شتر، گاو، پلنگ است، من میخواهم ببینم کدام یک از شما میدانید اسم واقعی این حیوان چیست؟»
بچهها شروع کردند به پچ پچ کردن آنها نمیدانستند این حیوان چه حیوانی است و اسم واقعیاش چیست! اصلا تا حالا چنین اسمی نشنیده بودند و چنین حیوانی را ندیده بودند .
مائده مداد را به گوشهی پیشانیاش میزد و فکر میکرد یکدفعه گفت:«خانوم دارید شوخی میکنید؟»
بهاره خندید و گفت:«خانوم میشه هم شتر وهم گاو و هم پلنگ بکشیم؟»
هلیا که مدادش را در هوا تکان میداد گفت:« نه به نظرم یک حیوان بکشیم که هم شبیه شتر، هم شبیه گاو و هم شبیه پلنگ باشد»
خانم معلم خوشحال شد و رو به هلیا گفت:« آفرین دخترم دقیقا همینطور است. به نظر شما کدام حیوان هم شبیه گاو هم شبیه پلنگ و هم شبیه شتر است؟»
کلاس ساکت شد همه داشتند فکر میکردند که چنین حیوانی وجود دارد یا نه؟ شاید قرار بود آنها کشفش کنند! یا خودشان با خلاقیت چنین حیوانی را تصور کنند و بکشند.
فاطمه که تا این لحظه به حرفهای دوستانش گوش میکرد بلند شد و گفت:«خانوم اجازه ! میشود بگویید این حیوان چرا شبیه خودش نیست؟ چرا شبیه گاو و شتر و پلنگ است؟!»
خانم معلم لبخندی زد. به بچه ها نگاه کرد. همه با دهان باز و چشمان گرد به او نگاه میکردند و منتظر جواب بودند ایستاد و روی تخته یک سر کشید! سری شبیه شتر! با دو تا شاخک عجیب بعد گردن درازی مثل گردن شتر اما کمی بلندتر به آن وصل کرد بچهها هنوز منتظر بودند، بهاره گفت:«شتر که شاخ ندارد!»
خانم معلم یک بدن بامزه هم گوشهی دیگر تخته کشید و روی آن خالهایی مثل خال پلنگ گذاشت! گوشهی دیگر تخته چهار تا پا کشید با سمهایی شبیه سم گاو! ماژیک را کنار گذاشت و گفت:«خب بچهها بگویید ببینم اگر اینها را به هم وصل کنیم چه حیوانی داریم؟» بچه ها یک صدا فریاد زدند:«شتر، گاو ، پلنگ»
خانم معلم خندید و گفت :«اسم اصلیاش چیست؟» همه یک صدا گفتند:«زرافه»
خانم معلم برای بچهها دست زد و گفت:« آفرین! برای خودتان دست بزنید» بچهها هیجانزده دست زدند و هورا کشیدند. خانم معلم رو به بچهها کرد و گفت:«دخترهای گلم خدای مهربان این حیوان را آفرید تا به ما بگوید آفریدن و ساختن هر چیزی برای او ممکن است حتی حیوانی که مثل سه حیوان باشد، حالا همگی یک زرافه زیبا در یک جنگل سرسبزبکشید که از شاخه های یک درخت بلند غذا و میوه میخورد.»
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
🔹#نماهنگ_تماشا_کنیم
🔹#دعا_و_نیایش
🔹گوینده و طراح ویدئوکست :
💖 فاطمه زهرا اسکندرزاده عزیز❤️
💖تهران بزرگ
💢مهرماه ۱۴٠۳
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
📢به مناسبت روز بزرگداشت حافظ شیرازی برگزار می شود؛
*نشست با نوقلمان کودک و نوجوان استان گلستان*
🔰اداره کل کتابخانه های عمومی استان گلستان به مناسبت روز بزرگداشت حافظ شیرازی نشست ادبی با نوقلمان کودک و نوجوان استان گلستان با حضور بانو
🔹#سعیده_اصلاحی
🔹شاعر و نویسنده کودکان و نوجوانان
را برگزار می کند.
🗓زمان: پنج شنبه ۱۹ مهرماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۰ صبح
💢علاقمندان می توانند برای شرکت در این نشست به آدرس www.skyroom.online/ch/researchpl/golestanpl مراجعه کنند.
🌐 golestanpl.ir
🔊 @golestanplir
#آموزش_الفبا_با_شعر_و_قصه
☘معرفی کتاب: بنویسیم
☘پایه اول
✍شاعر : #سعیده_اصلاحی
کلاس ما با صفاست
این بنویسیم ماست
بچه ها شاد شادن
زرنگ و با سوادن
مشغول درس و خوانش
زیر درخت دانش
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
❤️همکاران عزیز و گل تر از گل
برای اینکه سر زنگ هر درس ، برای درآوردن و باز کردن کتابها مشکلی نداشته باشید می تونید این شعر های کوتاه و بامزه رو با بچه ها همخوانی کنید تا کتابها رو بشناسند و باز کنند💝
👇این شعرها رو با یه دنیا عشق❤️ برای فرشته های کلاسم سرودم👇👇👇
☘ #سعیده_اصلاحی
☘شاعر و نویسنده کودکان و نوجوانان
☘معلم فرشته های کلاس اولی
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
🎼#لالایی امشب:
🍀لالا لالا گل آلو
🍀با صدای : #هاله_سیفی_زاده
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه:
🌀درخت بلوط
حسنی در حالیکه داشت به سمت مضنون اشاره میکرد به قاضی گفت: "جناب! سال قبل پیش از سفر به خارج، من یک حلقهی الماس در زیر یک درخت بلوط به دست این مرد سپردم. اکنون من خواهان حلقه ام هستم اما او آن را به من پس نمی دهد. "
قاضی از میستیک کهیا که در جایگاه ویژه نشسته بود پرسید:
"چرا حلقه اش را پس ندادی؟"
کهیا گفت:"او دروغ میگوید.او به من حلقه ای نداده است. "
قاضی رو به حسنی کرد:
"آیا شاهدی داری که دیده باشد که تو حلقه را به این مرد داده ای؟
"نه زمانی که من حلقه را زیر درخت بلوط به او دادم کسی آنجا نبود. "
قاضی به حسنی دستور داد تا برود و شاخه ای از درخت بلوط را بیاورد.
چند دقیقه بعد قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت:
"کجا میتواند باشد؟من نمی دانم که او بازخواهد گشت یا نه.برو به خارج از پنجره نگاه کن و به من بگو که آیا او در حال آمدن است.
میستیک کهیا حتی از جای خود نیز تکان نخورد اما جواب داد:
"او نمی تواند در کمتر از سه ساعت به اینجا برسد، چون مسافت طولانی است."
قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت:
"نه تنها دروغگو هستی بلکه احمق هم هستی! اگر تو حلقه را نگرفته بودی از کجا میدانستی که جای درخت بلوط کجاست. هیچ گاه حدیث پیامبر را شنیده ای؟
"ای مردم! هیچ گاه دروغ نگویید! چون دروغ و ایمان قابل جمع نیستند
قاضی او را با حکمی سنگین مجازات کرد.
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه:
🌀میمون و مار و ببر
در جنگل سرسبزی حیوانات زیادی زندگی می کردند روزی از روزها شکارچی برای شکار به جنگل آمد تا تعدادی از حیوانات را شکار کرده به شهر ببرد و با فروش آنها پولی بدست آورد، برای همین در چند نقطه جنگل چند گودال کند و روی آنها را با شاخه ها و برگهای درختان پوشاند تا حیوانات متوجه آنها نشده داخل آنها بیافتند، بعد با خیال راحت به شهر رفت تا آذوقه تهیه کند و برگردد و سری به تله ها بزند.
درمدتی که اونبود میمون و مارو ببری داخل تله بزرگی افتادند و شروع به داد و فریاد کردند و از دیگر حیوانات جنگل کمک خواستند ولی کسی به داد آنها نرسید.
اتفاقا مرد جواهر فروشی هم که برای تفریح به جنگل آمده بود در همان تله بزرگ افتاد و خیلی ترسید و با صدای بلند داد و فریاد کرد در نزدیکی گودال مرد هیزم شکنی مشغول جمع کردن هیزم صدای مرد جواهر فروش را شنید و برای کمک به طرف گودال رفت.
او هیزم بلندی را که در دست داشت داخل گودال کرد با تعجب دید ابتدا میمونی بیرون آمد و از او تشکرکرد و رفت.
بعد از آن ببر بزرگی بیرون آمد و او هم تشکر کرد و رفت وپس از آن مار ی بیرون آمد و از او تشکر کرد و گفت میدانم برای کمک به مرد جواهر فروش آمده ای ولی بدان او مرد بی معرفتی است ما این چند رو ز اورا خوب شناختیم وبعدگفت این محبت تورا جبران می کنم و خداحافظی کرد و رفت.
نوبت مرد جواهر فروش رسید او فریاد زد زودتر مرا از این گودال نجات بده اگر بیرون بیایم هرچه بخواهی به تو می دهم، مرد هم با هیزم بلندی توانست او را از گودال بیرون بیاورد.
مرد جواهر فروش از او تشکر کرد و آدرس منزل و محل کار خودرا به مرد هیزم شکن دادو گفت هر موقع کاری داشتی نزد من بیا حتما کمکت می کنم.
اتفاقا برای مرد هیزم شکن کار مهمی پیش آمد و مجبور شد به شهر برود در راه ازجنگل عبور کرد ابتدا میمون را دید میمون او را شناخت و برای تشکر هرچه می توانست میوه برای مرد چید وبه اوداد کمی جلوترکه رفت ببررا دید او هم برای جبران محبت مرد تا هنگام خروج او از جنگل همراهش رفت تا حیوان درنده ای اورا اذیت نکند.
مرد رفت و رفت تا به آدرسی که مرد جواهر فروش داده بود رسید خدمتکار او در مغازه بود و مرد به خانه رفته بود.
مردهیزم شکن جلو رفت و سلامی کرد و سراغ مرد جواهر فروش را گرفت خدمتکار به داخل خانه رفت ومشخصات مرد هیزم شکن را به او داد.
او گفت: چنین کسی را نمی شناسد و مرد هیزم شکن هرچه کرد او بیرون نیامد مرد به یاد حرف مار افتاد که گفته بود این مرد بی معرفت است به او کمک نکن، ولی باور نکردم.
مرد در کناری ایستاد وقتی مرد جواهر فروش از خانه بیرون آمد به طرف او رفت و گفت: بایدهم نشناسی تقصیر من بود که تو را از گودال نجات دادم باید می گذاشتم در داخل آن بمانی تا حیوانات درنده تورا ازبین ببرند.
مرد وقتی حرف های مرد هیزم شکن را شنید تکانی خورد و خجالت کشید به طرف او رفت و اورا درآغوش کشید و عذرخواهی کرد و به خانه برد و هرچه خواست به او داد و بدین ترتیب دوستی آنها ادامه پیدا کرد.
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه:
🌀درخت کاج
روزی روزگاری توی یک جنگل سبز و قشنگ یه درخت کاج بود که از همه درختهای جنگل بلندتر و زیباتر بود. این درخت در جایی قرار داشت که از روی شاخه هاش همه جنگل و درختای سرسبزش دیده میشدن. به خاطر همین مدتها بود که به خاطر این درخت بین بعضی از حیوونای جنگل دعوا میشد سنجاب و گنجشک و دارکوب و کلاغ و … همه میخواستن لونشونو روی این درخت بسازن. بالاخره اختلاف و درگیری بین اونا بالا گرفت و همه تصمیم گرفتن برای مشورت از جغد دانا مشورت بگیرن که چیکار باید بکنن تا مشکلشون حل بشه.
همه حیوونا رفتن پیش جغد دانا و همه اتفاقهارو براش تعریف کردن ، جغد دانا بعد از یه کمی فکر کردن گفت: من توی شهر آدمها دیدم که خونه هایی روی هم میسازن که بهش میگن آپارتمان.
بهترین کار اینه که روی درخت کاج هم یه آپارتمان چند طبقه درست کنیم تا همه حیوونای درخت نشین جنگل بتونن یه خونه روی اون درخت داشته باشن. این نظر با موافقت همه روبرو شد و قرار شد تا همه حیوونا با کمک هم اولین آپارتمان رو تو جنگل سبز بسازن. دارکوب که مهارت زیادی توی خونه ساختن روی درختا
داشت ، نقشه آپارتمان رو کشید و به همه نشون داد و همه از نقشه دارکوب خوششون اومد چونکه اون یه آپارتمان ده طبقه خیلی زیبا طراحی کرده بود. طبقه اول برای سنجاب ، طبقه دوم برای لک لک پیر ، طبقه سوم برای گنجشک ، طبقه چهارم برای دارکوب ، طبقه پنجم برای کلاغ و… قرار شد دو طبقه از آپارتمانشون رو هم برای پذیرایی از مهمونایی که به جنگل اونا مهاجرت میکنن خالی نگهدارن.
شنبه اول هفته کار ساختن آپارتمان شروع شد ،دارکوب با فاصله های منظم روی درخت سوراخهای بزرگی درست میکرد. بعد سنجاب وارد این سوراخها میشد و با وسایلی که داشت اتاق بزرگی توی هر سوراخ درست میکرد. بعد نوبت کلاغ بود که وارد اتاقها بشه و خاک و زباله هارو از اونجا بیرون بریزه و تمیز کنه. وقتی اتاقها تمیز میشدن گنجشک مبلها و تختخوابهایی اندازه اونا میساخت و لک لک اونارو توی اتاقبا نصب میکرد تا آخر هفته همه واحدها ساخته شدن و بعدش همه کمک کردن و با هم در و پنجره های آپارتمانشون رو کار گذاشتن. آخر کار هم همه با هم قلمو دست گرفتن و شروع به رنگ کردن در و پنجره های آپارتمانشون کردن. آپارتمان که تموم شد بقیه حیوونای جنگل برای اونا پرده های قشنگی به عنوان هدیه آوردن تا پشت پنجره هاشون نصب کنن ، با نصب پرده ها آپارتمان درخت کاج قشنگ و قشنگ تر شد.
کار آپارتمان تموم شد و موقع اسباب کشی رسید هر کسی با کمک دوستاش اسباب و اثاثیه خودش رو توی آپارتمانش برد. اولین روزی که حیوونا وارد آپارتمانشون شدن توی جنگل یه عالمه شادی و شور به پا شده بود. نزدیک غروب که شد آپارتمان نشینها پنجره هاشونو باز کردن و جلوی پنجره نشستن ، با این صحنه انقدر درخت کاج قشنگ شده بود که تا چند شب همه حیوونا میومدن زیر درخت کاج و دور هم مینشستن و باهم صحبت میکردن. حیوونای توی آپارتمان هم از مهمونایی که اومده بودن پیش اونا شب نشینی و پذیرایی میکردن. حالا جنگل سبز یه آپارتمان قشنگ برای حیوونای کوچیکی که روی درخت زندگی میکنن داره ، حیوونا خیلی خوب و خوش کنار هم زندگی میکردن و این رو هم یاد گرفتن با کمک کردن به هم میتونن مشکلاته خودشونو حل کنن.
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه:
🌀نصیحت خرس
روزی روزگاری در شهری کوچک، یک نجار و یک خیاط با هم دوست بودند. آن دو به کمک هم دیگر می توانستند سخت ترین کارها را انجام دهند و همیشه هم برای کمک به دیگران پیش قدم می شدند. یک روز خیاط به دوستش گفت: بیا برای تعطیلات با هم به سفر برویم
نجار پذیرفت. آن ها تصمیم گرفتند که از شهر خارج شوند و به روستای خوش آب و هوایی بروند که در نزدیکی کوهی قرار داشت. پس، هر چه لازم داشتند تهیه کردند و بار سفر بستند. آن ها در یک روز آفتابی که خیلی هوا گرم نبود راهی شدند.
کمی که از شهر دور شدند به کلبه ای رسیدند. پیرزنی کنار کلبه نشسته بود. او از آن ها پرسید: که به کجا می روند و چه کاره هستند.
پیرزن وقتی فهمید که یکی از آن دو خیاط است. از او خواست تا برایش لباسی بدوزد. خیاط از پیرزن پرسید: در عوض تو چه دست مزدی به من می دهی؟
پیرزن گفت: دوازده ظرف پر از عسل.
خیاط قبول کرد و گفت: وقتی از زسفر به خانه برگردم، لباس را می دوزم و برایت می فرستم.
پیرزن گفت: ولی من دست مزد شما را همین الان حالا می دهم.
خیاط با آن که می دانست در سفر سبک بار باشد و به همراه داشتن آن همه کوزه ی عسل در آن راه طولانی سخت است. اما پذیرفت و ظرف های عسل را از پیرزن گرفت.
آن دو دوست به سفرشان ادامه دادند تا به دهکده کوچکی رسیدند. همه مردم وحشت زده بودند. چون در آن چند روز، خرسی به دهکده حمله کرده بود. مردم حتی می ترسیدند به جنگ با خرس بروند، چون خرس کلبه های زیادی را خراب و چند نفر را هم زخمی کرده بود. کدخدای دهکده به ان دو دوست گفت: بهتر است به جنگل نروید، زیرا این خرس گرسنه وحشی و بسیار خطرناک است.
ولی آن دو به حرف های کدخدا خندیدند.
خیاط گفت: خطر برای ما! چه حرف ها! ما دو تا آدم های بسیار شجاعی هستیم. حیوانات زیادی را هم شکار کردیم مطمئن باش که خرس نمی تواند به ما آسیب برساند.
کدخدا گفت: اگر شما شکارچی های ماهری هستید پس به ما کمک کنید اگر بتوانید پوست خرس را برایمان بیاورید. از مردم دهکده جایزه می گیرید.
نجار گفت: فکر بسیار خوبی است. من پوست خرس را به دوازده سکه طلا به شما می فروشم.
کدخدا پذیرفت. آن دو هم قول دادند که روز بعد، پوست خرس را برای کدخدا بیاورند. نجار گفت: ولی ما دست مزدمان را سکه های طلا است. همین حالا می خواهیم.
کد خدا گفت: قبول است. اما بدانید تنها راه خروج از این جنگل، همین راه است. اگر در وقت برگشتن، پوست خرس را ناورید نه تنها باید تمام سکه ها را پس بدهید بلکه باید دو سکه هم اضافه بدهید.
آن دو دوست که از کار خود اطمینان داشتند پذیرفتنتد و کد خدا هم سکه ها را به ان ها داد. به این ترتیب، همگی از این معامله راضی بودند.
خیا ط و نجار پس از گرفتن سکه ها ها راهی جنگل شدند. آن ها رفتند تا به وسط جنگل نشستند. ناگهان صدای فریاد خرس را از پشت درختی شنیدند. آن ها خیلی ترسیدند. خیاط به سرعت از درختی که درآن نزدیکی بود، بالا رفت. خرس به نجار حمله کرد او را به زمین زد.
خیاط که دوست خود را در خطر دید به سرعت ظرف های عسل را به طرف خرس انداخت. خرس هم که عاشق عسل بود. نجار را رها کرد و به سراغ عسل ها رفت. وقتی که خوب خورد و سیر شد به راه خود رفت.
خیاط از درخت پایین آمد و در حالی که به نجار کمک می کرد تا از زمین برخیزد. از او پرسید: صدمه دیدی؟
نجار گفت: همه استخوان هایم درد می کنه چه خرس بزرگی بود.
خیاط گفت: من دیدم که چه وحشیانه به تو حمله کرد.
نجار گفت: البته او من را نصیحت کرد . چه نصیحت خوبی.
خیاط با کنجکاوی پرسید: خوب او چه گفت؟
نجار جواب داد: او گفت: از این به بعد اول خرس را شکار کن بعد پوستش را بفروش.
آن دو تازه فهمیدند که چه اشتباه بزرگی کردند.
خیاط گفت: من هم باید اول برای پیراهن لباس می دوختم بعد ظرف های عسل را از او می گرفتم.
آن دو تصمیم گرفتند که زودتر برگردند تا خیاط لباس پیرزن را بدوزد و نجار هم با کار بیش تر دو سکه اضافه را تهیه کند و به قولی که داده بودند عمل کنند.
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
✅#کلاس_اولی جون
💢#خودت_شعر_بخون
💢 سرمشق امروز ما:گل
✍#شاعر: #سعیده_اصلاحی
💢شاعر و نویسنده کودکان و نوجوانان
💢 معلم فرشته های کلاس اولی
اسم دبستان ما :باغ
سرمشق امروز ما:گل
این جا کلاس بهار است
هر دانش آموز ما گل
امروز در زنگ تفریح
من :گل ، تو : پروانه ی من
باید بیایی و باشی
مهمان گلخانه ی من
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
✅#نور_بشنویم
💢تلاوت #سوره_مبارکه_حمد
💢ترتیل با صدای :
🎤#حنانه_خلفی
🙏روزتان به نور آیات الهی منور📕❤️
ستاره ی طلایی
می خونه باز لالایی
بچه ها جون شب بخیر
خوب بخوابین الهی
✍شاعر :#سعیده_اصلاحی
⭐️#شب_بخیر عزیز دلم 😘
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه:
🌀یه عالمه بازی
توپ قلقلی از گوشه ی باغچه به این طرف و آن طرف حیاط نگاه کرد.
زیر لب گفت:« چرا هیچ کس با من بازی نمیکند؟خیلی دلم برای بازی با بچه ها تنگ شده است»
بعد هم قل خورد و قل خورد تا به دیوار حیاط رسید محکم خودش را روی زمین کوبید و به آسمان رفت، از روی دیوار پرید آن طرف دیوار سعید روی پله ی جلوی خانه شان نشسته بود و با یک تکه چوب روی زمین خط می کشید، کمی آن طرفتر رضا را دید که به دیوار تکیه داده و زانویش را بغل گرفته بود.
توپ قلقلی خودش را جلوی پای سعید انداخت. سعید با دیدن توپ بلند شد و گفت :«آخ جان توپ »
رضا با دیدن توپ جلو آمد و گفت:« می آیی توپ بازی؟»
سعید خندید و توپ را روی زمین گذاشت و گفت:« برو توی دروازه »
رضا در حالی که عرق می ریخت گفت:« بیا یک بازی دیگر کنیم»
سعید دست رضا را گرفت و گفت :« بیا قایم باشک»
بعد هم روی همان دیوار چشم گذاشت. توپ قلقلی از اینکه رضا و سعید را با هم دوست کرده بود بالا پایین پرید. تصمیم گرفت باز هم راه بیفتد.
باز قل خورد و قل خورد تا به یک کوچه بن بست رسید. ته کوچه بابایی را دید که لباسهای کهنه پوشیده صورت بابا توی آفتاب سوخته بود، بابا جلوی در کوچک خانه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. توپ قلقلی باز هم قل خورد و زیر پای بابا ایستاد. چشمان بابا با دیدن توپ قلقلی برقی زد.
خم شد و توپ را برداشت. دستهای بابا به خاطر کار زیاد سفت و پوستهپوسته بود توپ قلقلی قلقلکش آمد و ریز خندید.
بابا توپ را با خودش به خانه برد؛ علی جلو دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:« سلام بابایی»
علی تا چشمش به توپ قلقلی افتاد بالا پایین پرید و گفت :«می دانستم یادت نمی رود بابای خوش قولم»
اشک خوشحالی از چشم بابا ریخت، علی توپ را از بابا گرفت و گفت:« بابا من می روم با بچه ها توپ بازی کنم» و از خانه بیرون دوید.
دوستانش را صدا زد و با هم گل کوچیک بازی کردند. یک دفعه یکی از بچهها شوت محکمی زد و توپ توی خیابان افتاد. تا خواست پیش بچه ها برگردد، ماشینی آمد و از روی او رد شد، توپ قلقلی فیس محکمی کرد و پنچر شد.
علی توپ را برداشت و پیش دوستانش برگشت با آستینش اشکش را پاک کرد، توپ قلقلی هم دلش می خواست گریه کند.
مجید گفت:« بیایید جنگ بازی!» توپ را گرفت و از وسط نصف کرد، نصفش را روی سر علی گذاشت و نصفش را روی سر خودش! چند تا چوب برداشت و گفت:«اینها هم اسب های چوبیمان، این توپ پاره هم کلاه جنگی، بیایید یاران من باید به جنگ دشمن برویم»
بچه ها خندیدند و سوار بر اسب های چوبی دنبال هم دویدند، توپ که حالا دو کلاه شده بود خندید.
بچه ها از بازی خسته شدند کلاه های جنگی را گوشهای انداختند و به خانههایشان رفتند، کلاه های جنگی حوصله شان سر رفته بود کلاغی آمد روی دیوار نشست این طرف را دید آن طرف را دید یک دفعه چشمش به کلاههای جنگی افتاد، زود پرید و کنار آنها نشست.
کلاه های رنگی رنگشان پرید خواستند عقب بروند اما نتوانستند، کلاغ یکی از کلاه ها را با پاهایش برداشت و بالای درخت برد، بعد هم مقداری برگ و چو ب تویش گذاشت و جوجه هایش را روی آن نشاند. کلاه جنگی حالا خانه کلاغ شده بود و میخندید.
باد آمد و کلاه جنگی دیگر را با خودش برد کمی بعد به یک برکه رسیدند قورباغه با دیدن کلاه جنگی خوشحال شد آن را برداشت و توی برکه انداخت و پرید رویش و گفت:« چه قایق خوبی پیدا کردم.
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
☘ عزیزان دلم ، شبتون پرستاره 👇
🌿وقتشه بریم سراغ:
⭐️هرشب:
⭐️#یک_قصه
⭐️#یک_لالایی
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه:
🌈 شتر گاو پلنگ(زرافه)
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane
🔹#اجراهای_زیبای_شما👇
💖 فاطمه زهرا اسکندرزاده عزیز❤️
💖 ۱٠ساله_ پایه چهارم
💖مدرسه زمزم
💖تهران بزرگ
💢مهرماه ۱۴٠۳
❤️بهت افتخار میکنم عزیز دلم
✅#خانوم_اجازه_☝️
/channel/eslahi_koodakane