واسه پسره تو رستوران تولد گرفتهن بعد هدیهش گلدونه. گل نهها، گلدون. گیاه خریدن واسه یه پسر. چقدر عجیب. چه چیزایی میبینه آدم هرچی سنش میره بالاتر.
Читать полностью…اسنپی امروز به قدری کند میره که میترسم حتی به آخر اسفند نرسم سرکارم بتونم عیدیمو بگیرم.
Читать полностью…یه همکار آقا دارم سیسالشه، قدش ۱۹۸، هیبت دوتای من، ظاهرش جوری بزرگ و خشنه که وقتی اولین بار از در میاد تو انتظار داری چکو بکوبه رو میز بگه از مادر زاییده نشده کسی پول منو بخوره، ولی خب به جاش میاد تو اتاقمن میشینه با ذوق از تونری که تازه خریده و راضی بوده تعریف میکنه و پشت دوستدخترش غیبت میکنه و وقت فیشال پوستشو تنظیم میکنه.
Читать полностью…از همهی آدمهای دنیا ناامیدم و دلم برای غار تنهاییهام که پناه این روزهام بود یذره شده.
Читать полностью…منتظر نمون. منتظر هیچکس. انتظار از تو آدم بیاحساسی میسازه که تو کمرنگترین تصوراتت هم ندیدی و نشنیدی.
Читать полностью…مریضشدن دونفره و حبس شدن یکهفتهای کنار همدیگه شاید به رمانتیکی تصوراتتون نباشه، ولی همینکه با هر جملهای هردوتون تا پای مرگ سرفه میکنید، باهم داروهاتونو میخورید، باهم ژولیده و پیژامهپوش میشینید جلو تلویزیون و باهم غذاهایی که مامانتون فرستاده رو نمیخورید، امید به زندگی رو بهتون بر میگردونه.
Читать полностью…یکی از رفاقتای نوجوونی من اونجایی شکل گرفت که سرکلاس ریاضی بغل دستیم هرجارو نمیفهمید یه نگاه بهم میکرد و میگفت توام نمیفهمی چی میگه؟ منم با سرتاییدش میکردم و به نفهمیدنمون میخندیدیم. این اتفاق هرهفته و سر هر زنگ ریاضی برای چندین سال رخ میداد و دیگه حتی اگر جایی رو میفهمیدیم هم با همدیگه همراهی میکردیم، چونکه دیگه رفیق بودیم و کار رفیق همدلیه.حالا ولی سالهاست کسی بغل دستم نمیشینه که بپرسه توام نمیتونی؟ منم سر تکون بدم و باهم بخندیم به همهی نشدنها و نتونستنها و نفهمیدنها.
Читать полностью…یه روزیام بود که هوا خیلی ابری بود، تو بارون با چتر سر خیابون دانشگاهم منتظرم بود، رسیدم بهش، دستامو بردم زیر پالتوش و بغلش کردم. وسط خیابون، جلوی اونهمه چشم- وقتی هنوز بغل کردن اونقدرا عادی نبود و چشمها قلبی نمیشد برامون- بوی عطر تند و تلخش تو اون سرمای پاییزی گرمم کرد و هنوز بعد اینهمه سال اگه چشمامو ببندم بوش رو حس میکنم. احتمالا همون روز ته قلبم آرزو کردم که تا همیشه روزای ابریم کنارش بگذره.
Читать полностью…روزیکه مجموعهی لوکیشن عکاسی عروسیم رو انتخاب کردم، فقط یک هفته از افتتاحش گذشته بود. نو، خاص، جدید، غیرتکراری. الان ولی هرچی خواننده و مدل و بلاگره ریختن اونجا واسه عکاسی و فیلمبرداری و نصف موزیک ویدیوهای چندماه اخیر همونجا فیلمبرداری شده. کلهم خرابه از این وضعیت، انگار مچ زنم رو زیر پل پارکوی گرفتم.
Читать полностью…من و بلاتکلیفی رو نمیشه یکجا جمع کرد. من از بلاتکلیفی همونطوری فراریام که یه قاتل زنجیرهای شناخته شده از پلیس. به زندگیم که نگاه میکنم میبینم تقریبا دیگه هیچ نقطهی مبهم و نامعلومی باقی نذاشتم، هیچ آدم بدون برچسبی وسط زندگیم نیست، هیچ رابطهی بدون هدفی باقی نمونده، هیچ کار نامشخصی تو روزمرهم جا نداره. نه که خیلی با برنامه و دقیق باشم، من فقط از بلاتکلیفی فراریام. واسه همینهکه وقتی یکی میاد و همراه خودش مه غلیظی از احساسات مبهم و بلاتکلیفی رو میاره، مثل مامور قطار جلوشو میگیرم و ازش بلیط میخوام، آدما یا مسافر قطار من هستن و یا نه، یا هممسیر حرکت من هستن و یا نه؛ هیچ کوپهای واسه جاموندهها و بلیط نگرفتهها و تو ترافیک گیر کردهها باقی نمونده. نه که خصومت شخصی داشته باشم یا دنبال محدود کردن روابطم باشم، من فقط دیگه توی ذهنم جایی واسه شیشههای خالی و بدون برچسب ندارم.
Читать полностью…حالم یهجوریه انگاری چهارده سالمه و همهی دوستام فردا میرن اردو ولی من قراره بمونم مدرسه درسامو مرور کنم.
Читать полностью…آدمهای ضعیف به شما و کارهاتون افتخار نمیکنن، شمارو برای تصمیماتتون تحسین نمیکنن، از شما بابت عشق و تلاش و محبتتون قدردانی نمیکنن، حتی اگر تمام توانتون رو برای خوشحالیشون بذارید باز میترسن جایی از شما حرف بزنن و نظر منفی بگیرن. آدمهای ضعیف هیچوقت نمیتونن شمارو با قطعیت انتخاب کنن، چون ترس از دست دادن بقیه همیشه گوشهی دلشون خونه کرده. آدمهای ضعیف با شما همونکاری رو میکنن که آلرژی میکنه؛ نمیکشتت ولی تا آخر عمر هرروز صبح که بیدار میشی آزارت میده و همهی دکترا بهت قول میدن با خوردن این قرص قراره خوب بشی ولی تو دیگه مطمئنی این درد همیشه همراهته.
Читать полностью…واقعا کاش یه نیرویی درمن حلول پیدا کنه که تو پیج اینستاگرامم فعال بمونم. هر یه پستی که میخوام بذارم سه ماه طول میکشه.
Читать полностью…دارم به این فکر میکنم چقدر ترسناکه که آدمها دیر و دور و سخت از چشمم میافتن، ولی وقتی میافتن دیگه حتی مرگ و زندگیشون هم برام فاقد اهمیت میشه.
Читать полностью…من میتونم ماهها و سالها برای ترمیم هر رابطهای پیشقدم بشم، میتونم هزاران بار غمگین بشم و دست نکشم، رها نکنم، بیخیال نشم، با هر خشم و اندوهی باز هم برم تو دل بحثها و غم بزرگ رو به آغوش بزرگ تبدیل کنم. میتونم ساعتها بی وقفه حرف بزنم، دعوا کنم، بحثهای بی پایان رو ادامه بدم، فقط برای رسیدن به نقطهی امنی از آرامش. من میتونم برای از دست ندادن امید و عشقم به آدمها، به هرچیزی چنگ بزنم و تا آخرین ذرهی امیدم رو صرف درست کردن خرابیها کنم، ولی اونجایی که آدمها تمام تلاششون رو میکنن بهم بفهمونن از بحث کردنها خستهن، اونجایی که ترجیح میدن سکوت کنن و از روی چالهها بپرن و پشت سرشون رو هم نگاه نکنن به امید اینکه دیگه قرار نیست راهشون این سمتا بیفته، اونجایی که رها کردنم رو انتخاب میکنن وقتی من ته گودالی که یک نفره پر کردنش محاله نشستم و تا گردن زخمیام از سنگ و کلوخها، اونجا دقیقا همون نقطهایه که بیل و کلنگم رو میندازم، دست از تلاش میکشم و میشینم لب گودالی که قراره باد و بارون و برف زمستونی به درهای تبدیلش کنه که برای پر کردنش حتی صدها نفر هم کمه.
Читать полностью…اما این باور رو بریزید دور که شما برای آدم یا آدمهایی اونقدر خاص هستید که فقط درمورد شخص شما متفاوت عمل کنن. اونیکه بلده راحت بگذره، یه روزی از تو هم راحت میگذره، اونیکه میتونه با بقیه ماهها قهر بمونه، یه روزی از تو هم فاصله میگیره، اونیکه به هیچکس و هیچچیز اهمیت نمیده، یه روزی تو هم براش بیاهمیت خواهی شد. اونیکه به عالم و آدم دروغ گفته، یه روزی پیش تو هم رسوا میشه. مسئله فقط درمورد زمانه، زمانش که برسه این حقیقت خیلی محکمتر از تصورت میخوره توی صورتت؛ هیچ استثنایی وجود نداره.
Читать полностью…مامانم همسن الان من بود که دومین بچهش به دنیا اومد. علیرغم تمام آسیبهایی که بچهی اولِ یه خونوادهی جوون بودن بهت میزنه، کل زندگیم بخاطر اینکه خوششانس بودم و مامان جوونی داشتم به عالم و آدم پز میدادم و نه فقط خودش، حتی من هم ذوق زده میشدم وقتی دیگران فکر میکردن خواهرشم نه دخترش. من آدم بچهدوستی نیستم- یا حداقل ذهنم ترجیح میده اینطور بهم القا کنه- ولی هربار به این فکرمیکنم بچهی نداشتهم قرار نیست اونقدرا خوششانس باشه که مامان جوون و زیبا و کم سنوسالی داشته باشه و من آخرین خوششانس این نسل بودم، دلم میشکنه و خودمو اینطور راضی میکنم به جاش مادر حامیتر و پختهتری خواهد داشت که شاید چین و چروکای صورتش بیشتر باشه، ولی بهتر میدونه مسیر شجاعت از کدوم سمته.
Читать полностью…همینکه الان اونم مریضه و دوتایی قرنطینهایم امید به زندگیم هزار برابره نسبت به دوسال پیش.
Читать полностью…وقتی میبینم تو یک مسئلهای همه من رو درک میکنن و بهم حقمیدن- حتی اونیکه باهاش مقایسه میشم- و آدمیکه بهم اتهام میزنه تنها فردیه که درک خاصی از شرایط نداره، خیلی بیشتر دردم میاد. مثل اون قناریای که صاحبش سرش رو میبره.
Читать полностью…عطر چیز عجیبیه، میشینی تو تاکسی و از ناکجا آباد پیداش میشه، مثل سیاهچاله میکشونتت به یه خاطرهی دور و یهو هفده ساله میشی.
Читать полностью…گاهی وقتا اونقدر زندگی و کار خستهم میکنه که با خودم میگم امروز دیگه قراره منفجر شم و تیکههامو از کف زمین جمع کنم، ولی باز امروزم تموم میشه و میبینم عه، هنوز بدنم سرجاشه.
Читать полностью…آدم خوشحالتری میبودم اگر یکی دستمو میگرفت میبرد واسهم لباسای قشنگ بخره و غذای خوشمزه بده و میلیان میلیان پول بیاستفاده به حسابم بریزه.
Читать полностью…دوستان این رو از من بپذیرید؛ مردها بیشتر از چیزی که تصورش رو کنید خالهزنک و حرف دربیار و غیبت کنن.
Читать полностью…روبرو شدن با واقعیت همیشه تلخ، سخت و رنجآوره. مثل درآوردن استخونی که تو گلو گیر کرده همه جاتو زخمی میکنه، ولی درنهایت راحت میشی. بزرگسالی پره از استخونایی که تو گلو و معدهت گیر کرده و تو هی درمیاری و هی زخمی میشی و هی فکر میکنی اینبار دیگه راحت شدی ولی نه، بازم اون پایینا هست هنوز.
Читать полностью…میخوام اسم کانال رو عوض کنم بذارم نظرات خیلی نامحبوب دههی سوم زندگی، روزی سه تا فکت ذهنیمو بریزم وسط :))
Читать полностью…