@everything94
بعضی آدم ها مثل شیرینی اند
حسابی شیرین اند.اولش خیلی می چسبند اما از یک جایی به بعد دیگر دلت را می زنند.اگر هم ادامه بدهی حتی ممکن است حالت را به هم بزنند.
فقط برای لحظه ای، دقیقه ای یا ساعتی لذت بخش اند و بعد عذاب آور می شوند.
بعضی آدم ها، تلخی جزیی از ذاتشان است.غمی تلخ اما دلنشین در وجودشان دارند.تلخی شان غافلگیرت نمی کند.خیلی هم مطبوع است.
درست شبیه فنجانی قهوه ی خوب دم کشیده.
این آدم ها اصلا تلخی شان است که دلچسبشان می کند.گاهی با شکر، گاهی با شیر و گاهی با شکلات سعی می کنی تلخی شان را کم کنی اما اگر افراط کنی انگار طعم واقعی را از بین برده ای و چیزی دروغین را فرو می دهی که نسبتی با قهوه ندارد
همین است که آدم های تلخ را باید با طعم واقعی شان مصرف کنی و البته که حد و اندازه ی مشخصی دارد مصرف کردنشان.
بعضی آدم ها اما بادام تلخ اند.
همینطور که غرق دنیای درون خودت یا متوجه چیزی در بیرون خودت هستی و داری بی هوا و با لذت بادام ها را فرو می دهی ناگهان زیر دندانت در می آیند و تو را از دنیای درون و پیرامونت بیرون می کشند و متوجه خودشان می کنند.
ناگهان تمام حواست به دهان وزبان می رود و به موجودی که ترا از آنچه در آن غرقی بیرون می کشد.
ناگهان می بینی ساعت ها گذشته و تو بی خبر درگیر گرهی در درون خود یا بافه ای از خیال در جهان پیرامون بوده ای.
ناگهان با خبر می شوی که چه حجم بزرگی بادام شیرین را فرو داده ای بی آنکه طعمشان را فهمیده باشی.
ناگهان وحشت می کنی.
بعضی آدم ها تو را ناگهان متوجه خود و جهانی که بافته ای می کنند و سخت حیرت می کنی.
بعضی ها بادام تلخ اند که با وجود خواص فراوانش بلعیدنی نیست
غفلت کردنی نیست.
بادام های تلخ دوست داشتنی نیستند اما سخت لازم اند.سخت مهم اند.سخت قابل اعتنایند.
بادام های تلختان را دریابید و قدرشان را بدانید.آنها نمی گذارند در پیله ای که بافته اید گیر بیفتید و بپوسید.آنها حقایق و شیرینی های زندگی که نادیده می گرفتید را به شما یادآوری می کنند.
@everything94
زوجهای زیادی را دیدهام که بر اساس تفکرات و اعتقادات و حتا سلیقههای مشترک با هم ازدواج کردهاند امّا بعد از چند سال در اوج ِ تنفّر یا بیتفاوتی از هم جدا شدهاند یا زندگی مشترکشان را در جنجال و جدال هر روزه به فلاکت ادامه دادهاند. معمولاً اعتقاد بر این است که وقتی زن و مرد مشترکات فکری و اعتقادی و زمینههای مشترک کاری و سلیقگی داشتهباشند، زندگی مشترک ِ ابدی ِ خوبی هم خواهند داشت. اما چنین نیست.
مادربزرگم هر وقت کسی بر او خُردهای میگرفت، در دفاع از خودش همواره یک ضربالمثل معروف کُردی را تکرار میکرد که «هر کسی عیبهای خودش را داخل بُقچهای گذاشته و انداخته پشتش، تا نبیندش»! و از این راه طرف مقابل را به عیبهای خودش حواله میکرد! امّا البته بعدها من دریافتم که ضربالمثل مادربزرگ بسیار بیشتر از آنچه به درد او خورده بود، به درد ِ خودم خورد و متوجه شدم که میتواند در فهمیدن ِ علت فروپاشی عشقهای بزرگ ِ منتهی به زندگی مشترک، یاریگر باشد.
انسانها محصول ِ «جامعه» و «جمع»ی هستند که کاملاً اتفاقی در آن زادهشدهاند. در جوامع خاورمیانهای ِ ما که مالامال از اختلافات طبقاتی، جنسیتی، قومی، نژادی، زبانی و... هستند، و نیز اساسیترین و تاثیرگذارترین نهاد اجتماعی، «خانواده» است، هر انسانی در همان سالهای نخست ِ کودکی، «بُقچه»ی پُر و پیمانی از کمبودها و تبعیضها و عُقدهها را به ارث میبرد و تا آخر عمر با خود حمل میکند. این «بُقچه» امّا نه در دستاناش بلکه بر دوشاش و بر پشتاش جا خوش خواهد کرد تا هم او بتواند دستاناش را در نبرد ِ روزانهی ستمگری و ستمبری آزادانه به کار گیرد و هم خودش از آگاهی بر آن همه کمبود و عُقده و نکبت که به ارث برده و در داشتنشان گناهی ندارد، معاف بماند ودر بیخبری ِ افیونی ِ ناخودآگاهش خوش باشد.
این «بُقچه» که من ناماش را «بُقچهی لعنت» میگذارم، تا ابد همراه ِ ما خواهد بود.
👉 @everything94
محتویات این «بُقچه» ربط ِ زیادی به عقاید و سلایق ما ندارد و اصلا محتویاتاش از نوع ِ «عقیده» و «سلیقه» نیست. ما در برخوردهای اتفاقی یا کوتاهمدت با دیگران، متوجه محتویات ِ این «بقچه» نمیشویم، چرا که آنها آن را به پشت انداختهاند و بسا ممکن است که خودشان هم از آن بیخبر باشند. نقابی که هر کسی به صورت زده، تا مدتها میتواند محتویات «بقچه»ی پشتی را پنهان بدارد اما در طولانیمدت، در یک روند دامنهدار ِ دوستی یا زندگی ِ مشترک، کمکم نقاب برمیافتد و «بقچهی لعنت» گشوده میشود.
بنابراین وقتی کسی را برای دوستی یا زندگی مشترک برمیگزینیم، در واقع «بقچهی لعنت» ِ او را هم به خلوت ِ خویش پذیرفتهایم و کمبودها، عقدهها و کینههای او را هم به خانهی خویش آوردهایم. آن «بُقچه»ی هولناک، همچون «نفرین»ی طلسمشده، در زمان ِ مناسب خویش گشوده خواهد شد و بر ما آوار خواهدشد.
مشکل فقط ناشناختگی، هولناکی و درمانناپذیری ِ آن «لعنت»ها نیست، بلکه فاجعهی بزرگ آن است که صاحب آن «بقچه»، داشتن ِ آن را انکار خواهدکرد، همهی عیبها و کمبودهای خود را ناشی از قصور و تقصیر شما خواهددانست و بدتر آنکه شما وظیفه خواهید داشت و البته ناچار خواهید شد که با تکتک ِ آن لعنتها و نفرینها روبهرو شوید، بسازید، تحملشان کنید و هر روز، قطره قطره و ذره ذره ببلعیدشان و استفراغ شانکنید تا دوباره ببلعیدشان و استفراغشان کنید تا دوباره... تا دوباره... تا دوباره...
👉 @everything94
تو جامعه ی ما کارهای ضد ارزشی که اکثریتمون اون کار رو در زبان و حرف بد میدونیم ولی در عمل انجامش میدیم زیاده.
ولی بعضی از این کارها اونقدر انجام شده که خودش به صورت یه فرهنگ در اومده
مثلا وقتی تو یه خیابان دو طرفه، یک طرفش ترافیک باشه و طرف دیگه اش خلوت،اکثر ماشین ها خودشونو مجاز می بینند که به باند مقابل برند و وقتی به بن بست ماشین های روبرو رسیدن سریع یه سوراخ توو باندی که ترافیک هست پیدا می کنند و کله ی ماشین و می کنند اون توو و از ماشین های منتظر انتظار دارند که بهش راه بدن تا بیاد داخل ...
و جالب اینجاست اگه این ماجرا در صف نونوایی یا بانک اتفاق بیفته ... بابا ی اون فرد مورد نظر و می ارند جلو چشماش
یا مثلا اعتراض به قیمت بالای یه کالا ،بی کلاسی محسوب میشه ...
یا مثلا تو همین اینستاگرام
کسانی که فالو کننده های زیادی داشته باشند و در عوض کسی رو فالو نکنند با کلاس اند و کارشون درسته
وقتی به بطن موضوع خیره می شی خیلی احمقانه است مثلا فلان بازیگر 420 هزار فالو کننده داره ولی 6 نفر و فالو میکنه یعنی توو زندگی این شخص 10 نفر خانواده و رفیق نداره ؟
یا مثلا شخص با معرفت کسیه که وقتی همکارش کم کاری میکنه و از کار می دزده صداش در نیاد ......و کسانی که به این کار اعتراض کنند نون اجر کن یا پاچه خوار قلمداد می شن ....
یا مثلا جنس هایی که کم یاب می شند ، بیشتر میخریم ودپو میکنیم .
خیلی مثال های جور واجوری میشه زد
البته تقریبا همه ی ما به این درد ها دچاریم چون جزو فرهنگ ماست و مقابله با اون خیلی سخته
اما پذیرشش سخت نیست
نکته ایی که میخوام راجع بهش حرف بزنم . " پذیرشه "
چون قدم اول تغییر انسان ، پذیرش اشتباه ست
پذیرش با دانستن فرق داره
همه ما اگاهیم و این جملات تکراری بالا رو چندین بار شنیده ایم
ولی وقتی توو پذیرش باشیم ، نسبت به اون اتفاق احساس پیدا می کنیم
احساس خشم یا خجالت یا سرافرازی یا سر افکندگی کنار دانستگیمون ایجاد میشه
و این سر آغاز تغییره
معمولا کسانی که میخوان تغییر ایجاد کنند ولی پذیرش اون موضوع رو ندارند تغییر رو از دیگران شروع میکنند چیزی که توو جامعه ی ما به شدت رواج داره
به دیگران میگن درست رانندگی کن
ولی خودشون درست رانندگی نمیکنند
به دیگران میگند عدالت و رعایت کن
ولی خودشون عادل نیستند
@everything94
ولی کسانی که توو پذیرش هستند ،تغییر و از خودشون شروع میکنند ...
اکثر اشتباه ها مثل فیلم عکاسی می مونن
و پذیرش مثل نور عمل میکنه ،کافیه بهش بتابه .. تا موضوع خود به خود حل بشه
پذیرش یعنی میل و اشتیاق به تغییر
پذیرش نماد انسانیته
🎯 @everything94
هیچکس جز خود آدمی چیزی به خود نمیدهد و هیچکس جز خود آدمی چیزی را از خود دریغ نمیدارد ، تنها راهزنی که دار و ندار آدمی را به یغما میبرد اندیشههای منفی اوست !
تردیدها ، ترسها ، نفرتها و حسرتها ، دشمنان انسان در درون خود اوست ، ترس توست که شیر را درنده میکند ، بر شیر بتاز تا ناپدید شود...
بازی زندگی یک بازی انفرادیست ؛ اگر خودتان عوض شوید ، همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد...
✏️ @everything94
هیچ آدمی زندگیاش آن نیست
که دقیقاً میخواهد
برای همین در ذهنش آن چیزی که
نیست را بازسازی میکند
این زمینه پیدایش هنر است
در این ناتمامی زندگی،
تنها چیزی که منجی آدمی است، عشق است
عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه،
با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات
عشق پدیده بسیار پیچیدهای است
که بسیار به ندرت اتفاق میافتد
عشق تنها عامل نجات آدمی است
از معضلات حیات و هستی
خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم میآید،
چون عشق، آمدنی است، جستنی نیست
@everything94
هر رابطهای که در آن ترس وجود داشته باشد، بزرگترین جنایت نگاه داشتن آن رابطه است. ترس صرفاً ترس از خشم و عصبانیتِ فردِ نیست، بلکه میتواند ترس اقتصادی، عاطفی و غیره باشد. مثلاً در جامعهی ما، تداوم نود درصد رابطهها نوعی در امان ماندن از بیپناهی است.
@everything94
زن و مردی که بر اساس ترس در کنار هم باشند در واقع هیچ لذتِ سالمی از رابطهی خود نخواهد برد، بلکه لذتی که از این رابطه میبرند، هیچ تفاوتی با لذت بیمارگونهی فردی که از مواد مخدر میبَرد، ندارد.
برای یکبار که شده است از هم بپرسید که آیا از اینکه کنار هم هستیم راضی هستی؟ البته فضایی را به وجود نیاورید که باز از ترس، همسر و یا دوستتان خودش را سانسور کند.
برای او فضایی را به وجود آورید که در بیان پاسختان هیچ مانعی روانی احساس نکند. آنگاه اگر ذرهای شَمّ و درک درستی از یک رابطه داشته باشید، خواهید دید که این همه سال تنها با یک کالبد بیروح، زندگی که نه، فقط زمان را سپری میکردید! بنابراین، واقعا بیشتر ما با هم نیستیم، یعنی حاضران غایبی هستیم که تا اَبد در میانمان هیچ پیوندی وجود نخواهد داشت.
در هر حال، اگر روزی من چنین پرسشی از دوست و یا همسر خود بکنم و پاسخ منفی دریافت کنم، بیشک با تمام توان، اسباب رهایی او را برای رها شدنش از من، و به هر کجا رفتنش را تأمین خواهم کرد!
@everything94
چه کم تجربه است آن کس که گمان میکند نشان دادنِ عقل و هوش موجب محبوبیت در جامعه میشود! برعکس، این دو خصوصیت نزد اکثریتِ غالبِ مردم خشم و نفرت ایجاد میکند. هر اندازه که نتوانند این خشم و نفرت را ابراز کنند و حتی آن را از خود هم پنهان کنند این احساس شدیدتر میشود. آنچه در واقع میگذرد این است: وقتی کسی برتریِ فکریِ مخاطبِ خود را درک و احساس میکند در نهان و بی آنکه خود بداند نتیجه میگیرد که مخاطب نیز به همان اندازه، حقارت و محدود بودن او را درک و احساس میکند. این قیاس پنهان، تلخ ترین نوعِ نفرت و خشم و کینه را در او تحریک میکند. پس گراسیان به درستی میگوید که: " تنها وسیله ای که موجبِ محبوبیت می شود این است که آدمی پوستِ کندذهن ترین حیوانات را بر تن خود بكشد."!
👉 @everything94
ببینید ممکنه به خاطر پوشیدن دستکش و ماسک و عدم رعایت اصول اولیه بهداشتی و داشتن اعتماد به نفس کاذب ممکنه با دستکش آلودگی به راحتی منتقل بشه.
👉 @everything94
🔻چرا شستن دستها باید ۲۰ ثانیه طول بکشه؟
🔹شاید خیلیها فکر کنند اگر ما بتونیم اون مراحل شستن رو سریع انجام بدیم مهم نیست که زودتر تموم بشه ولی اینطوری نیست.
🔸شستن دستها باید ۲۰ ثانیه طول بکشه چون زمان لازمه تا صابون روی ویروس اثر کنه.
✅ این ویدئو رو ببینید تا متوجه بشید صابون چطور این کارو میکنه👌
🆔 @everything94
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا شاشید به خودش. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه شاشو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقتها منشا امید است.
🆔 @everything94
کاش آدم ها مثل درخت بودند، چهار فصل داشتند. هروقت سرخوشی بهار و عشق تابستانی شان رنگ پاییز گرفت، می توانستند زیر خروارها برف قایم شوند، جایی که زمستانشان را کسی نبیند، جایی که بتوانند دور از هیاهوی دیگران آرام بگیرند.
خوب بود که باد می توانست شاخ و برگ اضافی شان را با خودش ببرد تا سبک شوند. خوب بود که غصه ها را مثل برگ های زرد و قرمز و نارنجی می تکاندند و خلاص می شدند از سنگینی شان. بعد یک روز وقتی احساس کردند دوباره جان گرفته اند، باز جوانه می زدند و سبز می شدند. و زندگی از اول شروع می شد.
🆔 @everything94
-دونفر در قم بر اثر ابتلا به کرونا درگذشتند
تا قبل از فوت این دونفر ورود کرونا به ایران تکذیب شده بود.
-بر طبق امار دودرصد از مبتلایان به کرونا فوت می کنند.با توجه به فوت دو نفر در ایران،حداقل چند نفر در کشور کرونا دارند؟
-دو نفر فوت شده سفری به خارج از کشور و حتی خارج از استان نداشته اند.با توجه به اینکه نمیتوان در تولید کرونا به خود کفایی رسید،چه کسی یا چه کسانی و چطور بیماری را وارد این استان و یا کشور کرده و تا به حال چند نفر را مبتلا کرده اند؟
-تا به حال فقط سه نفر خارج از چین براثر کرونا فوت کرده بودند،ما چطور از کرونایی که به گفته شما وارد کشور نشده بود،دو کشته دادیم؟
-با توجه به اینکه اول یکنفر کرونا میگیرد بعد فوت می کند،چرا خبر ابتلای این افراد و احتمالا افراد دیگر و بستری شدن انها اعلام نشده بوده؟اگر این دو نفر فوت نمی کردند ایا ما هنوز از ورود کرونا به کشور بی اطلاع بودیم؟
-برای شناسایی بقیه افراد مبتلا و جلوگیری از گسترش و شیوع بیماری چه تمهیداتی اندیشیده شده
-اگر تازه بعد از فوت دونفر متوجه ورود کرونا به کشور شده اید که وای به حال ما.اگر هم به موقع متوجه شده بودید و زودتر اعلام نکرده بودید که وای به حال شما.
🆔 @everything94
مردی به دیوان محاسبات هارون راه یافت. دفتری را گشود. در یکی از صفحات نوشته بود: چهارصد هزار دینار بابت بهای خلعت جعفر برمکی.
دفتر را ورق زد. در صفحه دیگر نوشته بود: ده قیراط جهت خریدن بوریا برای سوزاندن جسد جعفر.
تاریخ این دو نوشته را مقایسه کرد. فقط چهار روز فاصله داشت.
@everything94
@everything94
لای صد و پنجاه واحد درسی خشک دانشگاه، دو واحد ادبیات فارسی داشتیم که حکم باد کولر را داشت زیر آفتاب تموز. استادش ساخته شده بود برای تدریس ادبیات. دکتر قاضی. از این آدمهایی که ادبیات ناموسش بود و بابت زنده نگه داشتن نام فردوسی، حاضر بود خون هم بریزد. کلاسش روزهای دوشنبه عصر برگزار میشد. ترکیب دکتر قاضی و ادبیات و آفتاب کمرمق پائیز که از پنجره میافتاد کف کلاس، معجون غریبی بود. یک روز لای شعرهایی که میخواند، افسار بحث را کشید سمت نشانههای سجاوندی. نقطه و فاصله و ویرگول و الخ. از اهمیتشان گفت. از اینکه جملات و داستانها، مفهومشان را مدیون این موجودات ظریف و هوشمند هستند. بابت تنویر ذهن تاریک ما، یک مثال هم زد. گفت نشانههای سجاوندی مثل ثانیههای اثرگذار زندگیاند. اصلا خودِ زندگیاند. داستان زندگی، یک فرآیند بیمعنی و بیرحم و پیشروندهی خشک است. یک کتاب پر از کلمات و اتفاقات پشت سر هم. تنها چیزی که این داستان بیمعنی و بیرحم را تبدیل به معنی میکند، همین ثانیههای اثرگذارند. همین نشانههای سجاوندی. لحظههای شادی و رنج که مثل نقطه، جملههای مهیب زندگی را متوقف میکنند. آنهایی که مثل ویرگول سرعت رد شدن قطار زندگی را کم میکنند و فرصت مکث میدهند. آنهایی که مثل پرانتز، معنی مضاعف را در دل خودشان میگذارند.
این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. یاد این میافتم که هیچ داستانی بدون نشانههای سجاوندی و توقف و مکث، ریتم و مهمتر از آن معنی ندارد. زندگی من هم مثل یکی از این بینهایت داستان تکراری جهان است که نشانهها میتوانند آن را معنیدار کنند و به آن ریتم بدهند. ثانیههای شادی و رنج، چه بخواهم و چه نخواهم با من روبرو میشوند. حالا این تصمیم من است که ببینمشان یا نگاهشان نکنم. تصمیم من است که موقع خواندن جملههایم، نشانهها را ببینم یا سرد و بیروح از کنارشان رد بشوم. این روزها زیاد یاد قاضی میافتم. از رنجها و شادیها به سرعت رد نمیشوم. رنج دیدن خونهای بیگناه که با گلولههای گناهکار ریخته میشوند. شادی نوشتن داستان کوتاهی مِنباب رنجِ آدمها. رنج قربانی نفرت بودن. شادی کوبیدن یک تابلوی منبتکاری شده به دیوار. رنج دوری. شادی رسیدن. رنج آگاهی. شادی آزادی. رنج تاریکی. شادی سحر. اینها نشانههای زندگیاند. تنها چیزهایی که باید روی آنها مکث کرد. توقف کرد.دیدشان و هرگز فراموششان نکرد. کارنامهی زندگی من را همین نشانهها تعریف میکند. همین لکههای سیاه و سفیدی که روی روح من ابدی میشوند. وگرنه روح بیرنگ، همان تعریف بیروحی است.
قاضی و کلاسش، ویرگولی بود که به آن صد و پنجاه واحد درسی معنی داد. خودش، حرفهایش و آن آفتاب اریبی که از پنجرهی کلاس روی زمین ولو میشد.
🆔 @everything94
چند وقتی بود که چشماش یه غمی داشت...
یه غمی که آزارم می داد ، کم حرف شده بود ، مدت ها به یه نقطه خیره می شد و فکر می کرد ، یادمه وقتی ازش پرسیدم چیزی شده که انقدر بهم ریخته ای تو چشمام زل زد و گفت: دلتنگم ، خیلی دلتنگم...
@everything94
نذاشت بپرسم دلتنگ کی ، دلتنگ چی
دستمو گرفت و گفت تا حالا به کسی حسادت کردی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم نمی دونم ، شاید ، تو چی؟
خندید و گفت آره...
من به خودم حسودیم میشه ، به همون کسی که بودم و دیگه نیستم ، همونی که از یه جایی به بعد عوض شد ، می دونی سخت ترین روزهای زندگی همون روزایی هست که آدم دلتنگ خودش میشه...
حرفاشو درک نمی کردم تا اینکه چند سال بعد روزای سختم شروع شد ، دلتنگ شدم ، دلتنگ همون کسی که تو گذشته بودم ، دلتنگ همون حس هایی که مدت ها تجربه نکرده بودم ، دلتنگ خنده هایی که مصنوعی نبود ، دلتنگ رویاهایی که هر چی گذشت کمرنگ تر شد...
همون جا بود که فهمیدم فرقی نداره شرایط تغییرت بده یا سرنوشت یا مسیری که انتخاب می کنی ، اگر با گذشت زمان عوض بشی بالاخره یه روز بی رحمترین دلتنگی میاد سراغت
دلتنگی که هیچ راه فراری نداره
دلتنگی که هیچوقت تموم نمیشه، فقط گاهی فراموش میشه ...
@everything94
تحلیل محتوای کتاب اول دبستان سه کشور
کودک ایرانی🇮🇷 «اطاعت» یاد میگیرد
کودک آلمانی🇩🇪 «پیشرفت» ياد ميگيرد
کودک چینی🇨🇳 «مهرورزی» ياد ميگيرد
@everything94
دلتنگی اگر در حرف میماند شاید بیهنگام به گریه نمیافتادم. دلتنگی اگر فقط واژهای ساده بود، یک واژهی تنبل، شاید آدمیزاد نیمه شب دست نمیبرد در خاطراتش و تنهایی را کنارِ جای خالی دوست داشتنهایش نمیگذاشت.
شاید شبها خواب اتفاق سادهای بود اگر دلتنگی چادر از صورت میانداخت. اگر کمی کفر میگفت، اگر به تلوتلو خوردن قانع میشد. آخ! دلتنگی اگر در حرف میماند. اگر به رؤیا پا نمیگذاشت. اگر فراموشی میدانست. اگر دلتنگی فقط واژهای ساده بود.
✏️ @everything94
چه بزمي شود امشب به بهشت!
حافظ به پيشباز سياووش بر در ايستاده
بابا طاهر آب و جارو و گلاب پاشي مي كند
خيام سر خم گشاده.. به انتظار.. كه پياله ي اول به ميهمان تازه رسيده تعارف كند..
سعدي به صدر مصطبه ديوان اشعار گشاده
و مخده ها را براي ميهمان وارسي مي كند و چشمش به حافظ
@everything94
كه بيقرار بر در ايستاده..بر گوشه ي راست
جليل و فرهنگ يحياهاشان را كوك مي كنند
در گوشه ي چپ ،حبيب و پرويز كمان ها به صمغ مي سايند..
در وسط محفل بر قالي بهارستان.. مشكات و لطفي لبخند زنان اند به انتظار.. و ساز ها را به ملاطفت و ادب در آغوش مي فشرند..
رهي و فريدون ، سيگار دود مي كنند ..
پايور .. به شبهاي نيشابور مي انديشد..
بنان و طاهر زاده و ظلي سر در گوش قمر نجوا مي كنند..
حافظ قرار ندارد..فرشتگان به گوشش چيزهايي مي گويند..خواجه سر به سوي زمينيان مي چرخاند..از لطفي مي پرسد .. چه كرده اند اهل پارس با خويش مگر..
دستها به دعا فراز رفته..ولي سياووش دل كنده ازيشان..خسته اش كردند..نامردمان..
سرودش در گلو ناله كردند ولي تمام شد ديگر..
پرويز جان.. آن شعری كه دادمت ،سرودش كردي..
سازها برداريد..و بنوازيد...و خود شروع مي كند و بهشتيان همه در دم، با حافظ دم مي گيرند..
سياووش خسته از راه رسيد..با لبخند شيطان شكنش
خسته و غبار آلود... همه بر مي خيزند..جز پرويز به پشت سنتور
سياووش به درگاه مي رسد،لطفي بلند بالاي بهشت نغمات مضراب دررراب مي كند
با اشاره حافظ همه دم مي گيرند:روز وصل دوستداران باد باد ياااااااد باد.ياد باد آن روزگاران ياد باديااااد باد..
گر چه ياران فارغند از يااااااااد من
از من ايشان را هزاران ياد باد. يااااد باد...
سياووش مي خندد..و به آغوش حافظ فرو مي شود..و به اندرون مي رود و بهشتيان در فراز مي كنند..
🖤 @everything94
از باورهای غلط فرهنگی ما، اینکه فکر میکنیم اگر کاری رو شروع کردیم باید تا انتهاش بریم.
چه بسیار عمرها که تباه شده چون نخواستیم کتابی که فهمیدیم بیارزشه، فیلمی که جذاب نبوده، رشته تحصیلی که دوست نداشتیم و یا زندگی مشترکی که میدونستیم سرانجامی نداره رو ناتمام رها کنیم.
@everything94
اثرشوفر چیست
متاسفانه پدیده «اثر شوفر» خطرناکتر از دشمن، خشکسالی و دروغ شده است.
اکثر ایرانیان دعای معروفی که منسوب به کوروش پادشاه ایران باستان است را شنیدهاند. با این مضمون که؛
«خدایا! سرزمین ایران و مردمانش را از شر دشمن، خشکسالی و دروغ محافظت کن».
صاحبنظران اقتصادی اعتقاد دارند که در شرایط فعلی بیش از دشمن یا خشکسالی و یا دروغ، آنچه که ایران را تهدید میکند «اثر شوفر» است!
اما اثر شوفر چیست؟
ماکس پلانک بعد از اینکه جایزه نوبل را در سال ۱۹۱۸ میگیرد ، یک تور دور آلمان می گذارد و در شهرهای مختلف درباره مکانیک کوانتوم صحبت میکند. چون هر دفعه دقیقاً یک محتوا را ارائه میکند, راننده اش احساس می کند که همه مطالب را یاد گرفته است و روزی به آقای پلانک می گوید : شما از تکرار این حرفها خسته نمیشوید؟ من الان می توانم به جای شما این مطالب را برای دیگران ارائه کنم. می خواهید در مقصد بعدی که شهر مونیخ است، من سخنرانی کنم و شما لباس من را بپوشید و در جلسه بنشینید؟ برای هر دوی ما تنوعی ایجاد میشود. پلانک هم قبول میکند!
شوفر خیلی خوب در جلسه درباره مکانیک کوانتوم صحبت میکند و شنوندهها هم خیلی لذت میبرند. در انتهای جلسه فیزیکدانی بلند میشود و سوالی را مطرح میکند. شوفر که جواب سوال را نمی داند در نهایت خونسردی میگوید: «من تعجب میکنم که در شهری پیشرفته مثل مونیخ، سوالهایی به این اندازه ساده میپرسند که حتی شوفر من هم میتواند جواب بدهد! شوفر عزیز ، لطفا شما به سوال ایشان پاسخ دهید»!
امروزه در علم مدیریت اسم این اثر را «اثر شوفر» گذاشته اند. این اثر ناشی از نوعی توهم دانایی است که افراد همه چیز دان بیشتر به آن مبتلا می شوند. دانش مانند کوه یخی است که بخش کمی از آن قابل رویت است و بخش اعظم آن را نمیتوان مشاهده کرد. افراد سطحینگر صرفا بخش قابل مشاهده دانش را میبینند و گمان میکنند که کل دانش را دریافت کردهاند ، در حالی که این فقط توهمی از دانایی است. نه خود دانستن.
توهم دانایی، یعنی اینکه فکر کنیم مطلبی را میدانیم، در صورتی که اشتباه میکنیم. یعنی یا نمیدانیم و یا اشتباه و ناقص میدانیم و علت اصلی توهمِ دانستن یا همان توهم دانش، تصور ناقص ما نسبت به تمام یک مطلب و سپس مقایسهی دانش خودمان با همان تصور است.
حال اگر همان یک جلسه ، روالی ماندگار شود ، شوفرها در مسند دانشمندان و دانشمندان نیز در جایگاه شوفرها ادامه فعالیت خواهند داد! و دریغا که در تطابق اجتماعی ، این داستان چقدر آشناست! مملکت در دست مدیرانی متوهم قرار گرفته است که توهم دانایی کلیه مباحث را دارند و متخصصان را خانه نشین کرده اند.
@everything94
سقراط می گفت من داناترین فردم! چون تنها کسی هستم که می دانم نمیدانم، در حالی که دیگران هنوز به نادانی خود نیز، آگاه نیستند.
این جهل سقراطی که بعدها "نیکلاس کوزایی" آن را «جهلِ فرهیخته» نامید، درست همان چیزی است که برای تفکر و کتابخوانی نیازمند آنیم. زیرا نخستین گام در تلاش برای دانایی، غلبه بر توهم دانایی است.
@everything94
انسانهای احمق نه از کتاب خوششان میآید نه از فیلمهای مفهومی و نه چیزی که آنها را به تفکر وادار کند!
👤 آندره ژید
👉 @everything94
بخارِ روی چای میگوید فرصت اندک است
زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید و لذت برد...
👉 @everything94
🔳⭕️من نقی معمولیام تو چطور؟
دکتر مجتبی لشکربلوکی
@everything94
سریال پایتخت در حال پخش شدن از تلویزیون است و من به «نقی» فکر میکنم. چقدر این نقی آشناست و چقدر فامیلی هوشمندانهای دارد: «معمولی». او یک کاراکتر خاص نیست. معدل و میانگین جامعه ماست. نقی معمولی یعنی من و یعنی تو. چرا چنین چیزی میگویم؟ به نقاط شباهت نقی معمولی به میانگین جامعه ایرانی دقت کنید:
نقی معمولی راجع به همه چیز اظهار نظر میکند. تا حالا چنین دیالوگی از او نشنیدهایم: من نمیدانم باید فکر کنم. نقی معمولی جهان کوچکی دارد یعنی وقتی راننده نماینده مجلس میشود طوری رفتار میکند که نماینده مازندران در پارلمان است و نماینده پارلمان در مازندران! روی ماشینش پرچم ایران میگذارد مانند ماشین روسای جمهور و کلت و هفت تیر به کمر میبنندد.
نقی معمولی اعتماد بنفس دارد در سطح لالیگا. نقی پارتی بازی میکند؛ از همسرش میخواهد که خبر بازگشت وی را از حج در اخبار استانی بگوید! حالا اگر نمیتواند در مشروح اخبار دست کم در خلاصه اخبار!
نقی معمولی میخواهد همیشه بالا باشد: از اصرار بر هِد فامیل بودن تا سرگروه شدن در تمرین قبل از رفتن به حج.
نقی معمولی راحت دروغ میگوید! حتی برای رفتن به خانه خدا هم دروغ میگوید آن هم دقیقا شب قبل از رفتن! نقی معمولی کتاب نمیخواند! همین! خیلی ساده!
و از همه مهمتر؛ نقی معمولی خود تعمیم یافته ندارد. راجع به این بیشتر صحبت میکنم.
البته نقی معمولی ويژگیهای مثبت نیز دارد:
🔹 خانواده دوست است.
🔹 به بزرگترها احترام میگذارد.
🔹 گاهی اوقات رفتار اخلاقی و جوانمردانه دارد.
🔹 زحمتکش و جنگنده است برای خانوادهاش میجنگد.
🔹 روی خانواده اش تعصب خاصی دارد.
دیدید؟ نقی معمولی نماد جامعه ایرانی است. معدل و میانگین جامعه ماست. بسیار شبیه به من و تو.
☑️تجویز راهبردی:
از میان همه مختصات نقی معمولی، یا به عبارت بهتر از میان همه مختصات خودم و شما میخواهم به مساله عدم شکلگیری «خود تعمیم یافته» اشاره کنم.
مقصود فراستخواه، جامعه پژوه معاصر ما معتقد است: توسعه یافتگی محصول نوعی آگاهی میان فردی و فرافردی است. یا به تعبیر من توسعه حاصل وجود «خودِ تعمیم یافته» است. بگذارید مثالی بزنم: وقتی درک میکنم علاوه بر من و خانواده من، افراد دیگری نیز در این مجتمع آپارتمانی زندگی میکنند. از آن لحظه به بعد همانطور که حواسم به خودم و خانوادهام است، ملاحظه همه ساکنان آپارتمان را میکنم. اینجاست که به خود تعمیم یافته رسیدهام. نحوه رفتوآمد و صدا و استفاده از فضای مجتمع مسکونی، به نحوی خواهد بود که دیگران را هر لحظه در کنار خودم میبینیم.
در خود محدود، من به عنوان پدر فقط فرزندم را به خاطر نسبت خونی، مورد توجه قرار میدهم ولی در خود تعمیم یافته، همسایه و همشهری را صاحب حق وحقوق میدانم و دستیابی به خود تعمیم یافته حاصل تامل، تمرین و تجربه است.
پس سه پیشنهاد دارم:
✅ برای تامل: کتاب خودمداری ایرانیان را بخوانیم.
✅ برای تمرین: یک ماه تمرین کنیم که خانواده دیگران را خانواده خود بپنداریم. آنگاه آیا همان رفتاری را میکنیم که با وی میکنیم؟
✅ برای تجربه: به گونهای رفتار کنیم که برای نسل بعدی یک الگوی متفاوت رفتاری باشیم. آدمها بر اساس تجربه زیستهشان میآموزند که چه کاری خوب است و چه کاری بد. بحران کرونا زمان بسیار مناسبی است برای تجربه خود تعمیم یافته. یعنی درک کنم که هر رفتار ساده میتواند باعث مرگ دیگری شود.
فقط همین را بگویم که این خود تعمیم یافته بسیار مهم است: ما همیشه از خویشاوندگرایی و پارتیبازی مینالیم. همیشه میشنویم که در کشور امکان اجماع نظر وجود ندارد. از قبیله سالاری و قومگرایی گله میکنیم. از اینکه دموکراسی در ایران شکل نمیگیرد ناراحتیم. یکی از مهمترین بلوکهای سازنده فرآیند توسعه یافتگی (اجماع نظر، دموکراسی، شایسته سالاری) دستیابی به این خود تعمیم یافته است. تا من تو را درک نکنم و تا تو من را نفهمی و تا به من تعمیم یافته نرسیم توسعه دشوار خواهد بود. البته توسعه یافتگی شروط دیگری نیز دارد و من منکر نقش نظام کشورداری و ... نیستم.
در سریال پایتخت همای سعادت همنشین نقی معمولی است اما در دنیای واقعی همای سعادت (توسعه یافتگی) روی دوش نقی معمولی (من و تو) نخواهد نشست. باید از خودمداری به دیگرفهمی و دگرپذیری مهاجرت کنیم. همه ما یک خانواده بزرگ داریم به نام ایران و خانوادهای بزرگتر به گستردگی جهان.
↘️ @everything94
چرا باید در خانه بمانیم؟
قطع زنجیره انتقال، تنها راه شکست کروناست...
@everything94
بیش از چهل سال از انقلاب میگذرد در این چهل سال تمام مسئولان و روئسای جمهور ایران نتوانستند به اندازه 5 روز یک میکروب به این مملکت خدمت کنند:
۱.مشکل ترافیک بطور کلی حل شد الان شلوغترین خیابانها را می توان ظرف مدت سی ثانیه دور زد
۲.رعایت نظافت و بهداشت عمومی شده و تمامی لوازم و وسایل جامعه کلا دقیقه ای یکبار ضد عفونی شده و مردم با فرهنگ و تمیز شده اند.
۳.حمل و نقل هوایی و زمینی بسیار ارزان شده و اگر وضع به همین منوال پیش برود بعید نیست رایگان هم بشود.
۴.زندانها و پرورشگاهها خالی شده است، حواشی و حوادث در استادیوم های ورزشی به صفر رسیده است، دادگستری ها خلوت شده است و آمار سرقت از منازل، جرائم رانندگی و تصادفات، و حوادث شغلی فروکش کرده است.
۵.از همه مهمتر الان کارت بانکیت را بده به همسرت و بگو عزیزم هر چه دوست داری برو خرید کن! حتی به زور هم بیرون نمیرود و فضا بسیار صمیمی و عاشقانه می باشد و خانواده ها با پیوندی عمیق و به دور از مسائل خانوادگی در زیر یک سقف دارند با هم زندگی می کنند و دل از باهم بودن نمی کنند.
6 خلاصه کلام خدمت یک میکروب به این مملکت بسیار بالاتر از خدمت تمام مسولان در این چهل سال است!
زنده باد ویروس....
زنده باد میکروب😂
🆔 @everything94
متروی تهران تراژدی مهیب شهر نشینی ایرانی است. غایت و نهایت تمام بدی ها و خوبی های ما در مترو جمع و به هم فشرده می شوند. آینه ی پراید است؛ آدمها از آنچه می بینی به تو نزدیک ترند. خیلی نزدیک تر. گاهی، خیلی نزدیک تر. چسبیده تر.و چشم ها: همه همدیگر را زیر نظر دارند.نگاه ها قضاوت گرند. و تمام رفتار ها در یک کلمه خلاصه می شوند: انتظار.
اما انتظاری که در مترو هست با رسیدن به ایستگاه تمام نمی شود. آدمها در راهروها می دوند و روی پله برقی راه می روند. در این تونل های بی انتهای آهن و بتون، موسیقی ملی ما تغییر کرده است و کیسه های بزرگِ پر از کالای بنجل دستفروشی است که سر زده است از افق. موسیقی ملی تازه نواخته می شود:آوازِ دستفروش ها.
دستفروش ها ذات متروی تهران هستند. دائم در حرکت و خسته و گرفتار در تولیدات چین. آنها هستند که از کنار ریل ها می گذرند و روی آن می افتند. دستفروش های مترو تهران هویت مهیب شهری هستند.
دستفروش ها علیه انتظار قیام کرده اند. زیرا آنها دوست ندارند ایستگاه بعدی فرا برسد. آنها با کیسه های بزرگ شان، مورچه های بارکش سوراخ های زیر زمین تهران اند. آنها خلقِ قربانی در جمهوری خلقِ چین، مُرکّب و دست و پا زننده در جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، آنها قهرمانِ پکنِ جهانِ اسلامند.
آنها کارگران کارخانه های تعطیل ایران معاصرند. با مترو بیدار می شوند. با مترو می خوابند.دستفروش های متروی تهران سند شرمساری، سند خفّت، سند پذیرفتن شرایط، مُهرِ سرخ دایره وار سندِ سکوت هستند بر دهان تمام ما...
وقتی اینها را می نویسم، او دارد موازی در مغزم حرف می زند. نمی گذارد فکر کنم. نمی گذارد به تحلیلاتم برسم. کوچک است. انگشتانش مثل چوب کبریت روی همه چیز سر می خورد. هنوز درست حرف نیفتاده. مادرش آن دور تر دارد دستمال و لواشک می فروشد ترکیب نا متجانس دستفروش تهرانی؛ مادر هی صدایش می کند و او بر می گردد و باز به بازی اش می رسد. جوراب هایش را دستش گرفته و پابرهنه راه می رود. او با جوراب های راه راهش از مرزهای ما عبور می کند. عینک آقای هیز خیره ای را به ناگاه بر می دارد. سراغ موبایل تاچ بغل دستی من می رود و با انگشت روی آن می زند. کسی هم جلوی او را نمی گیرد. آنقدر کوچک هست که جدی گرفته نشود.
با آهنگِ تبلیغ روغن سرخ کردنی، پخش شونده از تلوزیون مترو می رقصد و می رقصد. دختر است دیگر. و ما چشم هایمان را می بندیم. ما پشت می کنیم. ما نمی خواهیم و نمی توانیم و نمی کوشیم و نمی خواهیم ونخواهیم توانست نگاهش کنیم. می نشیند کف مترو. جوراب هایش را در می آورد در همین حین مترو مشغول رفتار مکانیکی تعریف شده است و خانم ضبط شده می گوید: ایستگاه بعد مصلی؛ اما او تنها مسافری ست که منتظر نیست. او در مترو زیست می کند. همچون یونس در دل ماهی. مار ماهی. تا برای آنهایی که به تاریخ مراجعه می کنند دالان های زیر زمینی شهری عیان شود که روی زمین هایش تابلو نصب کرده اند: فرزند بیشتر زندگی بهتر.
این تهران ماست. این تقسیم بندی طبقاتی تراژیک عصر ماست. این شهری ست که هویتش را از تابلو های نقش شده با شمش طلا و بارانِ سکه های بهار آزادی و برندگان خوش اقبال پورشه و زره های طلایی می گیرد.
شب عید است. میدان هفت تیر جای سوزن انداختن نیست. شهروند و رفاه و هایپر استار و بازار بزرگ در کیسه و اسکناس می تپند. رفقا، دوستان! به خرید ادامه دهید. جیب ها و کیسه ها باید خالی شوند.نگران نباش. در ایستگاه بعدی کیسه ها باز پر می شوند. مار مترو دور ما می پیچد و از جیب ها مان فرو می رود و از چشم هامان بیرون می آید و دختر بچه می رقصد و به طرف در مترو می رود و دست آخر این تویی که باید بنشینی و منتظر باشی و از "درب های قطار فاصله بگیری".
🆔 @everything94
اغلب به سرنوشت نویسندگان و شاعرانی فکر میکنم که زود از دنیا رفتند؛ بعضی جوان، بعضی خیلی جوان. و برعکس، به آنهایی که زمانه با آنها چند سالی بیشتر راه آمد و دیرترک وانهادشان، و همان را هم البته به رنج سرشت: یکی را بیپا بر صندلی چرخدار نشاند، یکی را بیسوی چشم پیش آیینه گذاشت، و یکی را با نسیان و فراموشی در کاخ غرور و تنهاییاش روز و شب گرداند. با خود میاندیشم آنها که زود رفتند، اگر تا حالا و هنوز مانده بودند، چه میگفتند؟ چه میکردند؟ چه مینوشتند؟
از میان تمام چهرهها، دو سیما در نظرم تابانتر است: یکی جلال، دیگری فروغ. هر دو جوان رفتند: جلال چهل وشش ساله بود که الکل دل و جگرش را له کرد، و فروغ سی ودو ساله بود که از ماشین پرت شد بیرون. اما مرگ نام هیچکدامشان را از دور خارج نکرد؛ برعکس، گرد شمایلشان توری طلایی کشید و به نامشان گردشی و قوّتی دیگر داد. هرچند جادوی جوانمرگی در هر دو اثر کرد، ردّ این اثر یکسان نبود: شهرت و محبوبیت فروغ بلافاصله پس از مرگش در میان عام و خاص فزونی گرفت و شهرت و محبوبیت جلال، با وقوع انقلاب ، جهتی غریب و نامیمون یافت. حاکمیت مستقر پس از انقلاب، بر روی ماه یکی تف انداخت و نام عزیز یکی را ملک طلق خود کرد، و این عجب که در هر دو کار بازنده بود: هرچه فروغ را بیشتر از خود راند، فروغ عزیزتر شد؛ عزّتی که چهبسا دوام عمر هم آن را بدو عطا نمیکرد. و هرچه جلال را بیشتر به خود چسباند، جلال خفیفتر شد، خفّتی که اگر خودش زنده بود، نهتنها توی کَتش نمیرفت، بلکه خونش را چنان به جوش میآورد که با آن زبان تیغوتیزش برای مصادرهکنندگان زبل آبرو و اعتبار باقی نمیگذاشت.
زندگی ریخته و پاشیدۀ فروغ، حتی اگر مجال عمر هم بیشتر بود، چهبسا شعر و شادی را هرچه بیشتر از او دور میراند. نمیدانیم چه میشد، اما عمر دراز تیغی دو دم است: یکلب سعادت، یکلب شقاوت. اگر فروغ دیر میماند نهایتاً شاید ادبیات معاصر ما حالا دو سه دفتر شعر محشر بیشتر داشت، اما هیچ معلوم نبود که نام فروغ چنین نیک و گرم بماند که ماند. آیا مرگی چنان تلخ و ناگوار سرنوشتی سعید نبود؟
و اگر جلال زنده بود، آه... اگر جلال زنده بود، صحنه تماشایی میشد. لابد تنبان از پای آن که اتوبان به نامش کرده بود درمیآورد و ریش مزوّرانی که او را در غربزدگی و خسی در میقات خلاصه میکنند نخبهنخ میکند. چهبسا آن نثرِ بهقول براهنی «عصبی»اش را کار میانداخت و بالا و پایین مشتی سانسورچی را، که صاحب اندیشۀ پُرتردیدوتکاپوی او شدند اما مَرد چاپ کردن سنگیبرگوریاش نیستند، به هم میدوخت. میبینمش که میرفت ادارۀ کتاب و، درست همان لحظه که بررس جوان قند را در استکان چای میزند و به لب میگذارد، میزد زیر میز و کافه را به هم میریخت. آیا غروبی چنان زود برای روحی چنان جوان سرنوشتی غمبار نبود؟
از سهم دل خود میگویم: نمیخواستم فروغ را در هیئت پیرزنی سرگردان ببینم که سرانجام شعر هم نجاتش نداد. از مرگ متشکرم که او را برای من تا ابد زنده و بهخودکِشنده نگاه داشت. اما میخواستم جلال بماند. از مرگ گلهمندم که نگذاشت جلال سرنوشت حزنانگیز فرزندان فکرش را ببیند. حتم دارم اگر میماند جرئت و شهامتش با او بود که سکهبازانی را که زیر نام شریف او جمع شدهاند سکۀ یک پول کند.
@everything94
اگر از هايپرماركتها خريد كنيد به مدير عاملشون كمك كرديد كه بتونه ويلاي سومش رو بخره اما اگر از مغازه محل خريد كنيد به يه بچه كمك كرديد كه بره مدرسه يا بره كلاس ورزش و به يه پدر و مادر كمك كرديد تا بتونن يه لقمه نون بزارن سر سفره بچه هاشون!
✍مبارزه با نظام سرمایهداری رو از بقالی و فروشگاه سر کوچتون شروع کنید.
🆔 @everything94
کرونا در کمین ایرانیان
@everything94
هشدار فوری سازمان بهداشت جهانی درباره ویروس مهلک و اسرار آمیز کرونا که باید تمام جمعیت ایران آن را ببینند و به توصیه هایش عمل کنند! این ویروس مرموز و ناشناخته می تواند در سال ۶۵ میلیون نفر، چیزی نزدیک به جمعیت کنونی ایران را به کشتن دهد! با توجه به اینکه در این مدت ۳۰ هزار ایرانی به چین رفت و آمد داشتند و تولید واکسن اولیه کرونا ویروس در بهترین حالت ۳ الی ۶ ماه زمان می برد، بهترین راه حل برای در امان ماندن از دست این ویروس قاتل، انجام این اقدامات مهم پیشگرانه است تا بتوانیم جان خود و عزیزان مان را نجات دهیم! نکته آخر که همه ما ایرانیان از آن بیخبر و غافل هستیم، نحوه ماسک زدن ما برای جلوگیری از سرایت این ویروس مهلک است! خبر بد در رابطه با این ویروس هم این است که ماسکهای ساده نمی توانند جلوی انتقال کرونا ویروس را بگیرند و باید از ماسکهای فیلتردار استفاده کنید! آن هم به شیوه ای که در کلیپ توضیح و نشان داده می شود! بعد دیدنش متوجه می شوید که خیلی از ما ایرانیان یک عمر اشتباه ماسک می زدیم! شدیدا نیازمند مشارکت شما در انتشار حداکثری این کلیپ سودمند هستیم!
✅ @everything94