#عباس_ناظری رواندرمانگر اگزیستانسیالیست زوج درمانگر سیستمی مشاوره پیش از ازدواج مشاوره فردی جهت تعیین وقت حضوری یا آنلاین در اینستاگرام دیرکت دهید. 👇 📲 آدرس پیج اینستاگرام http://instagram.com/Existentialist_t
خدا رو چه دیدی شاید پر گرفتیم
شاید خنده هامونو از سر گرفتیم
...
رولان بارت میگوید عاشق کسی است که نشانه میفرستد، اما هرگز کاملاً خود را آشکار نمیکند: نشان دادنِ درست به اندازهای که دیگری را نگه دارد، اما نه آنقدر که واقعاً ببیند. چرا؟ چون اگر ببیند، دیگر نخواهد ماند و اگر بماند؟ آن وقت، این عشق به خشم بدل میشود: چرا نرفتی؟ مگر ندیدی چقدر شکستهام؟ مگر نفهمیدی که این بازی، درخواستِ نجات نبود، بلکه یک آزمونِ شکست بود؟
خیال میکنی میشود آدمها را نجات داد، اما مگر نمیفهمی؟ نجات، نوعی تجاوز است، شکستنِ حصاریست که برای خود ساختهام. اگر بخواهی نجاتم بدهی، یعنی قصد داری این دیوار را فرو بریزی و آن وقت، تو دیگر یک عاشق نخواهی بود بلکه یک مهاجم خواهی شد.
میدانی چه چیزی از ترک شدن سختتر است؟ دیده شدن. اینکه کسی از فاصلهای بسیار نزدیک و با دقت، به تمامی زخمهایت نگاه کند، با همان چشمانی که یک روز مجذوبِ جذابیتت شده بود. این یعنی لحظهی فروپاشی، لحظهای که زیبایی ظاهریات به صحنهای از ویرانی مبدل میشود. برای همین است که وقتی کسی بیش از حد نزدیک میشود، او را از خودت میرانی و طوری رفتار میکنی که تسلیم شود و برود. این تنها راهِ حفظ غرور است، اینکه او را مجبور به رفتن کنی، پیش از آنکه خودش تصمیم بگیرد.
وقتی کسی را پس میزنی، او دو انتخاب دارد: یا میرود، که در این صورت، ثابت میشود که هرگز واقعاً قصد ماندن نداشت، یا میماند، که این یعنی یا نفهمیده، یا فهمیده و پذیرفته که دوستداشتنِ تو، چیزی جز درد نخواهد داشت، اما این هم قابل تحمل نیست. این یعنی او به اندازهی کافی نترسیده، دلسرد نشده، رنج نبرده! پس باید رنج بیشتری به او بدهی تا جایی که دیگر تاب نیاورد؛ و لحظهای که میرود، همان لحظهای است که انتظارش را میکشیدی، همان نتیجهای که تمام مدت برایش تلاش کرده بودی، اما حالا، دیگر طعم پیروزی نمیدهد. چون اکنون چیزی را میدانی که قبلاً نمیدانستی: این تو بودی که شکست خوردی، نه او. چون اگر تمام این مدت بازی میکردی، اگر همهی این آزمونها را ترتیب داده بودی، پس یعنی هنوز، تهِ دلت، امیدوار بودی که شاید این بار نتیجه فرق کند. که شاید کسی باشد که بماند، اما بی آنکه بخواهد تو را نجات دهد، بی آنکه به زخمهایت خیره شود، بی آنکه تلاش کند چیزی را که تو ساختهای، ویران کند.
اما این فقط یک خیال است، مگر نه؟ چون هرکس که واقعاً بماند، بالاخره دشمن خواهد شد و هرکس که برود، همان کسی است که از اول نباید میآمد و تو، در میان این دو، همیشه تنها خواهی ماند.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
...
"تقصیر تو نیست." این جمله را در سکوت بشنو. نه به عنوان یک تسکین سطحی، بلکه به عنوان درکی از چیزی که در عمقِ وجودت رخ میدهد. به چیزی فکر کن که شاید مدتها در ذهن و قلبت سنگینی کرده: خودت را بابت گذشتهات سرزنش کردهای. گناهی که به هیچوجه نمیتوانی از آن فرار کنی، چیزی که همیشه در سایهاش قدم میزنی و هیچ راهی برای رهایی از آن نمیبینی. شاید تو هم مانند بسیاری از ما، در حال جستجوی معنا در این گناه و عذاب بودهای، در پی معنایی که به تو بگوید همهچیز در انتها درست میشود، در پی دلیلی برای اینکه بتوانی خودت را ببخشی. اما این تنها ادامه دادن در مسیر بیپایانی است که در آن گناه و سرزنش همیشه حضور دارند.
حقیقت این است که گناه ممکن است به چیزی فراتر از اشتباهات گذشته تبدیل شود. به یک حس ثابت، یک تصویر ثابت از خود. تو خودت را در آن گناه میبینی، در اشتباهاتت، انگار همیشه در گذشته گرفتار خواهی بود. در اینجا، گناه دیگر فقط یک خاطره نیست، بلکه یک واقعیت دائمی میشود. اما آیا واقعاً این خودِ توست؟ آن چیزی که در برابر خود میبینی، واقعیتِ وجودی توست یا فقط بازتابی از آن چیزی است که در خود ساختهای؟
«تقصیر تو نیست.» میتواند به معنای چیزی بیشتر از یک تسکین باشد. این نه فقط یک عبارت ساده برای آرام کردن تو، بلکه اشاره به حقیقتی است که در قلب این گناه پنهان است. به جای آنکه در تکرار سرزنش خود بمانی، به گسستی بنگر که در این جمله نهفته است. گسست از آنچه به عنوان گذشتهی خود میشناسی. گسست از تصویری که از خود ساختهای، از هویتِ گناهآلودی که در آن گرفتار شدهای.
پس آنچه در این جمله نهفته است، چیزی بیشتر از یک تسکین است، دعوتی است به درک گسستهایی که در تو وجود دارند، به قبول شکافها و بریدگیهای درونیات. این شکافها ممکن است دردناک باشند، اما شاید درک آنها همان چیزی باشد که به تو آزادی میدهد. آزادی از خودِ گذشتهات، از تصویری که از خود در ذهن داری، از گناهی که خود ساختهای؛ و این آزادی چیزی است که در شکافها، در گسستها و در پذیرش ضعفها نهفته است.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
به زبان غازی القصیبی: «آنگاه که زخم از گریستن خسته شود، آواز سر میدهد!»
گویی درد در سکوت خود به آستانهای تازه میرسد، جایی که کلمات دیگر توان حمل آن را ندارند. گریستن، نخستین زبان زخم است، زبانی بیواسطه و خام. اما وقتی اشکها پایان میگیرند، زخم، بیقرار از خفتن، شکلی دیگر مییابد؛ آوازی که نه برای درمان، که برای زنده ماندن سر داده میشود. آواز، صدای زخمی است که نمیخواهد فراموش شود، حتی اگر دیگر توان گریستن نداشته باشد.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
#هرشب_یک_جمله
ابوعلی دقاق میگوید: «بندهٔ آنی که در بند آنی.»
«آن» که در بند آنی، تصویری است که در آینهی دیگری ساخته میشود، نه خودِ واقعی. در جستجوی «دیگری» هستی تا خود را از خلال نگاه آن کامل کنی؛ گویی قرار است خویش را در آن بندها بیابی...
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
#هرشب_یک_جمله
یادهایم در جایی محو شدهاند، نه در جایی که بتوانی به آن اشاره کنی، بلکه در جایی که حتی خودم هم دیگر به آنها فکر نمیکنم. شاید به همین دلیل است که در سکوت زندگی میکنم، جایی که هیچ واژهای نمیتواند مرا توصیف کند، جایی که اثرم، همان عدم اثر است.
"آری، زخمی که نمیماند، شگفتانگیزترین درس است."
من نه برای فراموشی، بلکه برای آنکه هیچگاه چیزی را یاد نگیری، در کنارت ایستادهام. از من، فقط این سکوت خواهد ماند؛ سکوتی که در آن هیچچیز از دست نرفته است.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
به زبان کریشنا مورتی: به محض درک چیزی از آن رها شدهاید.
به عبارتی هنگامی که چیزی را بهطور کامل و با بینش عمیق درک کنید، آن موضوع قدرت خود را بر شما از دست میدهد و دیگر شما را در بند نگه نمیدارد. در واقع، این آگاهی عمیق باعث میشود تا آن تجربه یا احساس از ناخودآگاه به سطح خودآگاه آورده شود و به جای اینکه بهطور ناهشیار بر رفتار و افکار شما تأثیر بگذارد، به موضوعی روشن و قابلمشاهده تبدیل شود. این شفافیت و شناخت باعث رهایی شما از آن میشود، چرا که دیگر در تاریکی روان پنهان نیست تا شما را بیاختیار به سمت خود بکشاند.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
#هرشب_یک_جمله
هر خاطره، تکهای از من است که دیگر از آنِ من نیست، و هر بازگشتی به آن، مرا عمیقتر در شکاف میان بودن و نبودن میبرد. من همان گمشدهای هستم که در آیینهی خاطرات، همواره در آستانهی پیدایی و محوشدن است، در مرزی که هیچگاه به آن نمیرسم، و در جستوجویی که شاید تنها مقصدش، خودِ همین جستوجو باشد.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
من هرگز نمیتوانم تمام خواستههایت را برآورده کنم، چرا که میل تو هرگز به طور کامل قابل دستیابی نیست و تو هم هرگز نمیتوانی کاملترین بازتاب از آن چیزی باشی که من میطلبم. با این حال، آنچه ارزشمند است، نه رسیدن به این توهم همترازی، بلکه پذیرش نقصها و کمبودهای یکدیگر است. زیرا اگر هر یک از ما تنها به تصویر ایدهآل و دستنیافتنیای که از دیگری در ذهن داریم بچسبیم، آنچه بین ما باقی میماند، نه صداقت، بلکه سکوت و نوعی دروغ ناخودآگاهانه خواهد بود؛ دروغی که میل واقعی ما را سرکوب میکند و دشمنی خاموش میان عشق و حقیقت ایجاد میکند.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
– بگو قلبت چگونه همهی آن چیزها را تحمل کرد، درحالی که کودکی بیش نبودی…
– نمیدانم… گاهی حس میکنم چیزی در من بود، حضوری که انگار از خودِ من بزرگتر و محکمتر بود، اما در عین حال، ناآشنا. انگار چیزی مرا در برابر آنهمه درد نگه میداشت، حتی اگر خودم نمیفهمیدم.
– و این حضور، آیا حالا هم با تو هست؟
– شاید… شاید همان چیزی است که مرا به گذشته برمیگرداند، به تکرار. انگار زندگیام از همانجا رقم خورده و هنوز هم در بند آن روزها هستم، در بند چیزی که نمیتوانم کامل بشناسم.
– گاهی آنچه در قلب ما میماند، خودِ ما نیست، چیزی است که از آن عبور کردهایم، اما همچنان مسیر ما را میسازد.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
✍️ میخوای بدونی من تو دلم چه تصویری از کشورم دارم؟
دلت میخواد بدونی؟
کشور من تصویر یه سرباز مست حیران رو داره که خنجرش رو روی پاچه شلوار ارتشیش تمیز میکنه و تو غلافش میذاره، بعدش روی جسد مردی که خرخرهاش رو بریده تف میکنه. کشور من تصویر یه پیرمردی رو داره که از صف پناهندهها بیرون میاد و برای اینکه خستگیش رو در کنه روی علفها دراز میکشه. روی علفهایی که توش یه مین ضد نفر خاک شده.
کشور من شبیه اون مادریه که میبینه اونیفورم پسرش یه دگمه کم داره. با عجله دگمه رو میدوزه و بعدش پسرش رو خاک میکنه. کشور من شبیه مادریه که این نامهرو براش فرستادند:
«پسرت رو کشتیم. اگه میخوای برات جسدش رو بفرستیم تا خاکش کنی، برامون سه هزار دلار تهیه کن»
کشور من تصویر یکی از رایجترین فحشها رو داره:
ای لامصبِ بدمصبِ سگمصب...
📕 پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی
👤 #ماتئی_ویسنی_یک
@existentialistt
مونولوگی از فیلم: درخت گلابی
با صدای: همایون ارشادی
@existentialistt
شاعر این اثر کمنظیر طرفة بنالعبد، و نام خوانندهاش عبدالرحمن محمد است.
@existentialistt
...
لمس خوشبختی بدون تعریف روشن و واضح از آن پنجه به خالی زدن و جعل خوشبختی است؛ اما قبل از آنکه به تعریف خوشبختی برسیم به این عبارت داستایوفسکی توجه کنید: «شناخت قوانین خوشبختی برتر از خوشبختی است.» حال اگر بخواهیم نگاهی به قوانین خوشبختی بیاندازیم، بنظرم اولین قانون این است که در هر دورهای از زندگی، تعریف متفاوتی از خوشبختی خواهیم داشت، در واقع گذر زمان و اتفاقاتی که از سر میگذرانیم روی تعریف ما از خوشبختی تاثیر میگذارد.
قانون دوم این است که هدف از زندگی خوشبخت زیستن به معنای تمام عمر نیست، بلکه لمس خوشبختی در دورههای مختلف زندگیست، که دیر یا زود از دست خواهد رفت.
مورد بعدی را فروید در تمدن و ملالتهای آن میگوید: «نیروی برتر طبیعت، ضعف بدنی خود ما و نارسایی نهادهایی که روابط میان انسانها را در خانواده، دولت و جامعه تنظیم میکنند، خوشبخت شدن را برای ما دشوار میکند.»
و به باور اریک فروم، فرق میان داشتن و بودن، خوشبختی را تهدید میکند، او مثالی از یک گل میزند: «کسی که به داشتن میاندیشد گل مورد علاقهاش را میچیند تا نگه دارد و از آن استفاده کند، اما کسی که به بودن میاندیشد به گل آب میدهد و از رشد و حضور در کنار گل لذت میبرد.»
با احتساب این قوانین، به باور من خوشبختی یک احساس متعالی و یک حالت معنوی است که فاصلهی تو را با خویش و جهان پیرامونت به کمترین مقدار ممکن میرساند؛ هرچند که این فاصله با گذر زمان و آنچه به عنوان قوانین خوشبختی در نظر گرفتیم دوباره افزایش خواهد یافت، اما با تلاشی مجدد برای کمتر کردن آن، وارد یک چرخهی پویا خواهیم شد، چرخهای که هرگز به پایان نخواهد رسید؛ آنکه به این چرخه آری میگوید، خوشبختی را بیش از سایرین لمس خواهد کرد و تو با تمام رنجها، دردها و شادیهایی که داری، ناچاری به درون خود بنگری و آرام از خویش بپرسی که هرگز اقبالی یافتهای تا به این زندگی با همهی زشتیها و زیباییهایش «آری» بگویی؟ بدون دوست داشتن زندگی چگونه میخواهی از رنجشهایت عبور کنی، چگونه میتوانی خودت و دیگری را درک کنی؟ آری گویی به زندگی به معنای اتصال و ارتباط با نفس زندگی است، حقیقت این است که هیچ چیزی به تنهایی اهمیّت ندارد و خوشبختی تنها در ارتباط با دیگری معنا مییابد، ضعف بدنی و نیروی برتر طبیعت، ما را به این نتیجه میرساند که برای تسکین دردهایمان، هوای یکدیگر را داشته باشیم، همانند پیرمردانی که درختانی میکارند که میدانند هرگز زیر سایهاش نخواهند نشست.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
ﺧﻄﺎﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﺎ ﺑﺨﺸﻮﺩﻧﯽ
ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ
ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﺭﺍ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ...
به دست ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ نمیرفت، ﺩﭼﺎﺭ ﯾﺎﺱ ﺷﺪﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﮐﺮﺩﻡ...
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻡ و ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﺷﮑﺴﺖ، ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ عکسها ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﺮﺩﻡ، ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﺪﻡ.
ﻗﺒﻼ ﺗﺼﻮﺭ میکردم ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻏﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﻣﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﺨﺺ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﺩﻫﻢ، میترسیدم، ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺩﺍﺩﻡ؛
ﻭﻟﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ میکنم!
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ... ﺍﺯ ﺁﻥ نمیگذرم...
ﻭ ﺗﻮ... ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﯼ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ!
ﺁﻧﭽﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﻘﯿﻦ ﺑﺠﻨﮕﯽ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ...
ﻭ ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺒﺎﺯﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﭘﻴﺮﻭﺯ شوی !!
@existentialistt
...
میخواهی خوشبخت باشی؟ در تلاشی برای به چنگ آوردن چیزی که در زبان گم شده است، لحظهها را جعل میکنی، نامی میگذاری، فرمی میسازی، تصویری را قاب میگیری و در آن ساکن میشوی، اما هر چه بیشتر درون این قاب جا خوش کنی، بیشتر از آنچه دنبالش بودی فاصله میگیری، زیرا خوشبختی در ایستادن نیست، در جریان است؛ در آن لغزشیست که از میان انگشتانت میگریزد، در آن رخنهایست که هر لحظه گشودهتر میشود.
قابهایت میشکنند، آن نامها که با دقت بر اشیا و احساسات میگذاری، پوسیده میشوند، فرمی که ساختهای، به آهستگی ترک برمیدارد و تو، تو در تلاشی بیپایان برای بازسازی چیزی هستی که خود را در آن تعریف کنی، برای ساختن تصویری از خوشبختی که در ذهن داری. اما چه میشود اگر خوشبختی در لحظهای که تصویر را ساختهای، از دست رفته باشد؟ آیا نمیشود که آن لحظهی فرار، همان خوشبختی واقعی باشد؟
لکان میگوید میل هرگز به تمامیت نمیرسد. همواره چیزی کم است، همواره نقطهای تهی باقی میماند. خوشبختی در نگریستن به این تهی نه بهمثابه زخم، که بهمثابه امکانی برای حرکت و دگرگونیست. خوشبختی نه در تصاحب، که در اجازه دادن است؛ در گشودگی به سوی آنچه از چنگمان میگریزد، در تسلیم به آنچه ناتمام میماند.
میخواهی خوشبخت باشی؟ بگذار لحظهها از میان انگشتانت بلغزند، بیآنکه بخواهی نگاهشان داری. بگذار معناها در زبانت لرزان بمانند، بیآنکه به دنبال تثبیتشان باشی. بگذار قابها بشکنند، نامها از دست بروند و در این گسست، در این از هم پاشیدگی، چیزی رخ دهد: چیزی که زندهتر است، چیزی که واقعیتر است. چیزی که در آن، دیگر نه چیزی را میدزدی، نه چیزی را میسازی. فقط اجازه میدهی که زندگی، به همان اندازه که تهی است، به همان اندازه که شکاف دارد، بگذرد و در تو جریان یابد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
نیچه میگوید: «عشق بد تو به خودت، تو را در انزوا و تنهایی زندانی میکند.»
اما چرا؟
روانکاوی میگوید ما از کودکی تصویری از خودمان در ذهن داریم که با آن زندگی میکنیم. اگر این تصویر را بیش از حد دوست داشته باشیم، طوری که فقط درگیر خودمان شویم، از ارتباط واقعی با دیگران بازمیمانیم. این نوع عشق به خود، مثل زندانی است که خودمان برای خودمان ساختهایم؛ جایی که بهجای پذیرش نقصها و کاستیهایمان، مدام سعی میکنیم کامل و بینقص به نظر برسیم.
اما عشق خوب به خود، یعنی قبول کنیم که ما کامل نیستیم. این پذیرش، ما را آزاد میکند تا با دیگران رابطهای واقعی و صمیمی بسازیم.
خودت را دوست داشته باش، اما نه طوری که دیگران را فراموش کنی!
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
که دلمُردگی تو را کُشت، هان؟ از خشم میترکی؟ از اندوه در تابی، خفه میشوی؟ صبور باش ای شیرِ صحرا!! من هم در حال خفهشدنم، مدتهاییست مدید...
به ریههایت یاد بده نفس کوتاه بکشند. تا زمانی که پا بر قلههای بلند مینهی و باید در توان دم زنی، با شادی بسیار گسترش یابند.
بیاندیش، کار کن، بنویس، آستینهایت را تا شانه بالا بزن و مرمت را بتراش؛ مانند کارگر خوبی که هرگز سر برنمیگرداند. عرق میریزد و زحمت میکشد و لبخند میزند... تنها راه حذر از ناشادی، محصور کردن خویش است به هنر و جا ندادن به هرچه دیگر.
برای من همچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سر تسلیم نهادم به همیشه بد بودنشان. من به زندگی روزمرّه، وداع نهایی گفتهام. از این پس آنچه میخواهم پنج شش ساعت آرامش است در اتاقم؛ آتشی در زمستان و دو شمعی برای شبهایم...
دلم میخواهد قصه را که در این مدت جدایی نوشتهای ببینم. در چهار، پنج هفته همهاش را با هم خواهیم خواند. با هم، تنها، بهفراغت، دور از دنیا و بورژواها، چون خرسهای زندانی، و زیر پوست کلفت سه قشریِ خرسانهمان خواهیم غرید. من هنوز به فکر آن داستان شرقی خودم هستم که در زمستان آینده خواهم نوشتش.
بخشی از یک نامهی گوستاو فلوبر،
ترجمهی ابراهیم گلستان
مانامهی صدف، شمارهی ۱۰،
شهریور ماه ۱۳۳۷، صفحههای ۸۰۰ و ۸۵۱.
@existentialistt
...
میگوید هیچ روزی نیست که از آنچه کرده پشیمان نباشد، اما این پشیمانی را نه حصارهای زندان سنگینتر کرده و نه نگاههای عبوس دیگران بر او تحمیل کردهاند. این پشیمانی، جستوجویی است برای فهمیدن چیزی که دیگر وجود ندارد: خودِ گذشتهاش. آن جوان بیعقل، اکنون به "دیگری" مبدل شده است. حضوری شبحگون که با او زیسته اما دیگر از او جداست. یک موجود بیوجود، خاطرهای که تنها سایهاش باقی مانده است.
میخواهد به گذشته بازگردد و خودش را تغییر دهد اما ناممکن است، چیزی که میخواهد باشد، یا آن چیزی که میخواهد بشود، در دسترس نیست. گذشته به عدم و فقدان تبدیل میشود و همین فقدان است که بخش عمدهای از وجود ما را میسازد. این یک شکاف است: شکافی میان "خود" و "دیگری". این "دیگری" نه به معنای دیگران، بلکه گذشتهی خود ماست. شکاف قابل پر کردن نیست؛ بلکه مانند درهای است که گذشته و حال را از هم جدا میکند. ما میخواهیم این فاصله را پر کنیم، میخواهیم با آن "دیگری" سخن بگوییم اما این "دیگری"، نه قابل دسترس است و نه قابل تغییر. این گذشته، غیابی است که همیشه حضوری بیقرار دارد؛ حضوری که همچون سایهای در روشنی محو میشود و در تاریکی دوباره ظاهر میگردد.
او به این فقدان چشم میدوزد، از آن فرار نمیکند، بلکه به آن خیره میشود، اما میداند که نمیتواند به آن دست یابد. آن "پیرمرد" که اکنون باقی مانده است، همان بازماندهی تکهپارهای از هویتی است که زمانی یکپارچه میپنداشت. اما حالا، آن جوانِ بیعقل، دیگر صرفاً یک خاطره نیست؛ بلکه به یک شمایل بدل شده، شمایلی از "دیگری" که با او باقی مانده است. او به خود میگوید: "دلم میخواد با اون جوان حرف بزنم." اما زبان، همانطور که همیشه بوده، میلغزد؛ و او تنها میتواند سکوتی را بشنود که میان او و گذشتهاش گسترده شده است.
پس چه میماند؟ پذیرش. اما این پذیرش، از جنس تسلیم یا فراموشی نیست، از جنس تجربهی واقعیت است، او فقدان را میپذیرد و این شکاف را در آغوش میکشد. این لحظه، نه لحظهای از آرامش، بلکه لحظهای از آگاهیست. بنابراین، این لحظه از فیلم نه تنها لحظهی آزادی از زندان فیزیکی، بلکه به نوعی آزادی روانی هم هست؛ او از دل این پذیرش، به رستگاری میرسد؛ نه رستگاری از زندان، بلکه از خیال تمامیت. به رستگاری از نیاز به بازگشت به گذشته، رستگاری از اینکه بخواهد گذشته را به دست آورد یا تغییر دهد؛رستگاری از چیزی که هرگز نمیتوانست بازگردد. او میفهمد که هویتش، نه یکپارچه و کامل، بلکه تکهتکه و شکسته است و در همین شکستگی، معنا شکل میگیرد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
https://www.instagram.com/reel/DCqsodpKK30/?igsh=MXVucWN5dThqZHppaw==
در اردوگاه مخوف نورنبرگ، نازیها برای کشتن اسیران شیوهی خاصی ابداع کرده بودند، که آندره مالرو آن را در این جمله خلاصه میکند:
«طناب را به گردن اسیری که نوک پنجهی پایش به زمین میرسید میانداختند تا سرانجام از شدت خستگی مجبور شود که خود را بکشد.» (ضد خاطرات، آندره مالرو)
بقیه را خود ما به حدس درمییابیم محکوم برای حفظ جان خود نخست میکوشد تا هرچه بیشتر تنش را روی پنجهی پاهایش نگهدارد، سپس خسته میشود و لحظهای تن خود را رها میکند، اما طناب به گردنش فشار میآورد و او پیش از این که خفه شود میکوشد تا دوباره بر سر پنجهی پا بایستد؛ دوباره خسته میشود و دوباره تن را رها میکند، باز طناب به گردنش فشار میآورد، اما او دل از جان بر نمیدارد و باز تلاش میکند؛ این رفت و آمد چندان ادامه مییابد تا محکوم بینوا، ترسنده از مردن اما خسته از کوشیدن، سرانجام به جان میآید و مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد و میگذارد تا طناب دار خفهاش کند.
@existentialistt
هنگامی که میپرسیم «چرا دیگران من را میرنجانند؟»، تمام توجهمان به بیرون از خودمان معطوف است؛ فرض را بر این میگذاریم که علت رنجش ما در رفتارها، گفتارها یا افکار دیگران نهفته است. این دیدگاه باعث میشود احساس ناتوانی کنیم و قربانی شرایط شویم، زیرا همواره در انتظار آن خواهیم بود که دیگران تغییر کنند تا ما احساس بهتری داشته باشیم. به این ترتیب، رنجش خود را به دست دیگران سپردهایم.
در مقابل، وقتی میپرسیم «چه میشود که من احساس رنجش میکنم؟»، توجه را از بیرون به درون خود میآوریم؛ بهجای آنکه صرفاً دنبال علت در دیگران بگردیم، به احساسات و باورهای درونیمان دقت میکنیم. این پرسش، ما را به سوی خودآگاهی و تحلیل واکنشهای عاطفیمان هدایت میکند: آیا دلیل رنجش من انتظارها و باورهای من است؟ آیا ممکن است موضوعی در گذشته باعث شده باشد که نسبت به رفتارهای خاصی حساستر شوم؟ آیا این واکنش من طبیعی و متناسب است، یا اینکه احساسات عمیقتری از ناامنی، ترس از طرد، یا نیاز به تأیید باعث این رنجش شدهاند؟
درک عمیقتر این مسئله به ما قدرت میدهد، زیرا در مییابیم که میتوانیم با شناخت و تغییر نگرشها و باورهای خود، از میزان رنجشمان بکاهیم. اینگونه، به جای وابستگی به تغییر دیگران، راهی به سوی خودآگاهی و رشد درونی پیدا میکنیم.
در نهایت، این جمله به ما یادآور میشود که مهمتر از آنکه بفهمیم «دیگران چه کردهاند»، این است که درک کنیم «ما چه میکنیم» و «چگونه به رفتارهای اطرافیان واکنش نشان میدهیم»، زیرا همین شناخت است که ما را به سمت رهایی از رنجش و آرامش درونی سوق میدهد.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@Existentialistt
میان آنچه میگوییم و آنچه شنیده میشود، شکافی همیشگی وجود دارد؛ شکافی که امیال، هراسها و فقدانها را در خود پنهان دارد. گفتار، همانند سایهای از آنچه قصد بیانش را داریم، به سوی دیگری میرود اما هرگز کاملاً دریافت نمیشود. به تعبیر لکان، زبان ما در حصار ناخودآگاه، معنا را بهسوی دیگری روانه میکند، ولی هرگز به مقصد نهایی نمیرسد. پس سوءتفاهم، نه نقص ارتباط، بلکه ذات زبان است.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
آیا سمی خطاب کردن دیگری درست است؟
کولت سولر روانکاو میگوید: «سمی خطاب کردن دیگری، نفی نقش خود در رابطه و نفی نیازمندی خود به دیگری و ریختن تمام زشتیها بر سر اوست. اما چه کسی سمی نگریسته میشود؟ آنکه شبیه من نمیاندیشد، آنکه به شکلی که من خواستهام عمل نمیکند.»
چرا دیگری را سمی خطاب میکنیم؟
سولر در این عبارت به یکی از مکانیسمهای روانی رایج در روابط انسانی اشاره دارد: فرافکنی تمام مشکلات و زشتیها بر روی دیگری و برچسب «سمی» زدن به او. منظور او این است که وقتی فردی، دیگری را «سمی» تلقی میکند، در واقع نقش و مسئولیت خود را در آن رابطه نادیده میگیرد و به نحوی نیازمندی خود به دیگری را انکار میکند. به این ترتیب، او دیگری را به مثابه منبع مشکلات معرفی میکند و تمامی نارضایتیها و ناکامیهایش را بر سر او میریزد.
اما چه کسی از نظر ما سمی است؟
کسی که مشابه ما نمیاندیشد و به شیوهای که ما انتظار داریم، عمل نمیکند. از این منظر، دیگری به تهدیدی برای تصویر ذهنی ما از خودمان تبدیل میشود، چرا که او به ما شباهت ندارد و از خواستهها یا باورهای ما پیروی نمیکند. این اختلافها و ناهمخوانیها در ذهن فرد به شکل خصومت و دشمنی ظاهر میشوند، به طوری که فرد به جای مواجهه با اختلافات یا پذیرش آنها، ترجیح میدهد دیگری را مظهر تمام زشتیها بداند.
سمی خطاب کردن دیگری به چه چیزی میانجامد؟
از دیدگاه او، «سمی خطاب کردن دیگری» اشاره به فرایند پیچیدهای دارد که در آن فرد تلاش میکند با خطاب قرار دادن دیگری، جایگاه یا هویت خاصی برای او تعریف کند. این فرایند به نوعی از قدرت یا نفوذ نیز اشاره دارد؛ زیرا به فرد امکان میدهد تا به واسطهٔ زبان، دیگری را به نحوی مشخص بازنمایی و جایگاهی به او تحمیل کند.
چه نتیجهای میتوانیم بگیریم؟
این عمل نهتنها موجب میشود که فرد از پذیرش مسئولیت خود در رابطه شانه خالی کند، بلکه مانعی برای ارتباط واقعی و شناختی درست از دیگری ایجاد میکند. به این شکل هرگز متوجه نقصان و کمبود خود نمیشویم.
در نهایت، این وضعیت در حقیقت به فقدان تحمل تفاوتها و دیگری بودنِ دیگری اشاره دارد. سمی خطاب کردن دیگری، به نوعی انکار نیاز به پذیرش، تعامل و رشد متقابل است؛ زیرا فرد ترجیح میدهد به جای پذیرش تفاوتها، تمام تقصیرها را به گردن دیگری بیندازد.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
هاینز کوهوت میگوید: «نشانه یک ازدواج خوب زمانی است که فقط یکی از دو نفر در آن واحد دیوانه میشود!»
این جمله کوهوت به عمق پیچیدگیهای روانی و عاطفی در ازدواج اشاره دارد. در یک ازدواج سالم، معمولاً یکی از طرفین میتواند در مواقع بحرانی احساسات شدید را تجربه کند، در حالی که دیگری قادر است آرامش خود را حفظ کند. این تعادل در احساسات به ایجاد فضایی امن و حمایتی کمک میکند.
وقتی فقط یکی از طرفین به سمت دیوانگی میرود، به معنای این است که طرف دیگر توانسته است بهخوبی وضعیت را مدیریت کند و حمایت عاطفی لازم را ارائه دهد. این امر به هر دو نفر این امکان را میدهد که با چالشها روبهرو شوند و از یکدیگر حمایت کنند.
بنابراین، این جمله نشاندهنده اهمیت همدلی و ظرفیت پذیرش در یک رابطه است. در شرایط بحرانی، اگر یکی از طرفین بتواند با قدرت و صبر عمل کند، این میتواند به حفظ سلامت رابطه و جلوگیری از تنشهای بیشتر کمک کند. در نهایت، این تعامل میتواند به رشد و پایداری رابطه منجر شود.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
نامه انیشتین به فروید:
آقای فروید عزیز آیا در مقابل فاجعه شوم جنگ راه نجاتی برای بشریت وجود دارد؟
چرا باید انسانها اینطور بیرحمانه همدیگر را بکشند؟ چرا تمام کوششها برای یک صلح پایدار به شکست منجر شده است؟ چرا انسانها اینقدر خونخوار و بیرحم هستند؟ چرا مردم اجازه میدهند دیکتاتورهای جانی و دیوانه از احساسات آنان سواستفاده کنند و آنان را تا مرز جنون و کشتن همسایگان خود به کار ببرند؟
آیا هدایت رشد روانِ انسان در جهتی که توان مقابله با جنون نفرت و نابودی را داشته باشد امکانپذیر است؟
پاسخ زیگموند فروید به آلبرت انیشتین:
به طور کلی تضاد میان انسانها و حیوانات با توسل به قدرت و خشونت خاتمه پیدا میکند، در انسانها چون اختلاف عقیده هم وجود دارد این تضاد به بالاترین حد از انتزاع میرسد. انسانهای غارنشین که به صورت گله حیوانات زندگی میکردند قدرت بازو و مشت تعیین کننده مالکیت بود با پیدایش اسلحه و استراتژی جنگ، برتری فکری جای زور بازو را گرفت.
به طور کلی کشتن دشمن سبب ارضا یکی از غرایز انسانی است اما به تدریج در نظامهای بشری تغییراتی صورت گرفت و شیوههای توسل به زور به نفع حاکمیت حقوق تغییر کرد. با نگاهی گذرا به تاریخ بشر میبینیم که همواره اختلافاتی پایان ناپذیر میان یک یا چند موجودیت اجتماعی، اختلافاتی میان واحدهای کوچک و بزرگ، محدودههای شهری – مناطق مختلف – میان قبایل – ملتها و امپراتوریها وجود داشته که اغلب با زورآزمایی و جنگ خاتمه یافته است.
برخی مانند هونها و مغولها در تاریخ بشر مانند طاعون ظاهر شدند و فقط بدبختی و تباهی به بار آوردند. جلوگیری قطعی از بروز جنگ فقط زمانی ممکن است که انسانها برای جایگزینی قدرت مرکزی و رعایت احکام آن در هریک از موارد اختلاف به توافق اصولی برسند. آقای انیشتین شما از سهولت بسیج مشتاقانه انسانها برای جنگ حیرت کرده و حدس زدهاید که چیزی درون انسانها منشا اثر است و سپس از غریزه نفرت و نابودی که کار اینگونه تحریکات را آسان میکند نام بردهاید. ما روانشناسان به وجود چنین غریزهای اعتقاد داریم و سعی کردهایم تظاهرات و نشانههای این غریزه را بررسی کنیم.
غرایز انسانی به دو گونهاند:
1- غرایزی که خواهان صیانت نفس و وحدت زندگی هستند این غرایز را عشقی یا تمایلات جنسی مینامند.
2- غرایزی که خواهان نابودی و مرگ هستند ما آنها را به غریزه پرخاشگری و غریزه تخریب خلاصه میکنیم.
به نظر میرسد که هیچ یک از این غرایز به تنهایی فعالیت نمیکنند. به طور مثال شخصی که عاشق میشود غریزه تصاحب و مالکیت و پرخاشگری هم در او تشدید میشود اما غریزه تخریب یا مرگ و ویرانگری در درون هر موجود زندهای فعال است و میکوشد موجود زنده را به تدریج ویران و متلاشی کند و حیات را به حالت بی جان برگرداند درحالیکه غریزه عشق و شهوانی قطب مخالف آن است که معرف کوششهای زندگی هستند.
امیدی به محو تمایلات پرخاشگرانه انسانها نمیتوان داشت. بلشویکها امیدوارند بتوانند از طریق تضمین ارضا نیازهای مادی و رفع اختلاف طبقاتی در جامعه و برابری پرخاشگری انسانها را از میان بردارند. به نظر من امیدی واهی و خیالی باطل است چون بلشویکها حتی به پیروان خود نمیآموزند از کینه توزی و دشمنی نسبت به یکدیگر دست بردارند. هدف ما محو کامل تمایلات پرخاشگرانه انسانها نیست فقط باید سعی کرد این گرایش به گونهای هدایت شود که به صورت جنگ بروز نکند.
امروزه در جوامع اکثریتی عظیم از مردم تشکیل میدهند که خود استقلال و ثبات عقیده ندارند و به مرجع قدرتی نیازمندند که برای ایشان قادر به اتخاذ تصمیم باشد. باید دقت و کوشش بسیار به کار برد تا انسانهای روشنفکر تحصیل کرده و دارای استقلال فکر – شجاع و حقیقت جو، از لایههای بالای جامعه تربیت نمود و هدایت تودههای وابسته و فاقد استقلال را به آنان سپرد. البته وضعیت مطلوب و دلخواه اجتماعی مرکب از مردمانی خواهد بود که زندگی غریزی خود را مطیع و مقهور حاکمیت خرد و عقل کرده باشند.
نمیتوان تمام جنگها را در اساس محکوم کرد. تا زمانی که قدرتهایی وجود دارند که بیرحمانه آماده نابودی دیگرانند، دیگران نیز باید خود را برای جنگ مسلح کنند از ویژگیهای روان شناختی تکامل فرهنگی، دو ویژگی از اهمیت زیادی برخوردارند یکی قدرت یابی عقل که بر زندگی غریزی غلبه نموده است و دیگری درونی شدن تمایلات پرخاشگرانه با همه پیامدهای سودمند و تمام عواقب خطرناکش.
تا کی باید انتظار داشت تا مردم دنیا صلح طلب شوند؟ نمیدانم. تنها امید من به نگرش فرهنگی و دیگری ترس موجه از تاثیرات و پیامدهای جنگ است. هر چیزی که به تکامل فرهنگی یاری رساند و آن را تقویت و تسریع کند، بی گمان کاربردی مثبت علیه جنگ دارد.
دوستدار شما زیگموند فروید
@existentialistt
ژاک لکان در سمینار چهارم:
«وسواسی کیست؟ در مجموع بازیگریست که نقش خود را ایفا میکند و نقشهای زیادی را به عهده دارد، به گونهای که انگار مرده است و این راهی برای محافظت از خود در برابر مرگ است.»
منظور لکان این است که یک فرد وسواسی با نقشهایش یکی میشود و هم هویت شدن با نقشهایی که در زندگی دارد، منجر به مرگ او میشود و این راهیست که فرد وسواسی خودش را از واقعیت مرگ مصون میکند.
در واقع "وسواس مرگی برای غلبه بر اضطراب مرگ است."
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
...
به زبان رولو می: «ما ممکن است به درختی در فصل پاییز نگاه کنیم که برگهای رنگارنگ و درخشانش چنان زیبا باشند که احساس اشک ریختن به ما دست دهد؛ یا ممکن است قطعه موسیقی دلربایی را بشنویم که ما را سرشار از اندوه کند. در این حال ممکن است فکری به درون ضمیر هشیار ما راه یابد که ای کاش اصلا آن درخت را نمیدیدیم یا آن قطعه موسیقی را نمیشنیدیم.» مشابه همان احساس علاقه شدیدی که نسبت به کسی داری، اما میدانیکه هرگز او را به دست نخواهی آورد، فقدان بیرحمانه و جبران ناپذیرِ محبوب، مخلوط احساساتی چون اشتیاق و پریشانی و حسرت و اندوه را برایت در پی خواهد آورد، اما علاوه بر این همزمان دچار این احساس گناه دردناک خواهی شد که ناتوانی و کمبود از خودت بوده است؛ ناتوانی و کمبودی که تا قبل از آن قابل تحمل بود اکنون غیرقابل تحمل شده است، نزدیکی به معشوق بدون وصال، عذاب مداوم است! تداوم ناکامی است که غیرقابل تحملش میکند، در همین لحظات است که آرزو میکنی ای کاش اصلأ او را نمیدیدی یا دیگر نبینی تا مجبور نباشی این ناکامیِ مداوم را تحمل کنی.
.
.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
اگر در جهان راهی یافت میشد که آبِ رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشته خود بیندیشیم؛ ولی به راستی گذشته را باید از آنِ گذشتگان دانست؛ گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آنِ توست.
مادام که از آنِ توست، نگهش دار و افکارت را، نه روی آزاری که در گذشته رساندهای، بلکه روی کمکی که اکنون میتوانی انجام دهی، متمرکز کن!
📙 #خرمگس
👤 #اتل_لیلیان_وینیچ
@existentialistt
هیچ تجربهای نیست که برای همیشه فراموش شده و از یاد رفته باشد، بالاخره یک روزی، یک جایی با یک اتفاق، آن فراموش شده و از یاد رفته از ناخودآگاهت سر برمیآورد، سپس مضطرب میشوی، بُغضی گلویت را میفشارد و دستپاچهات میکند و کودکانه تلاش میکنی خودت را برهانی، اما نمیشود که نمیشود.
متن: #عباس_ناظری
@existentialistt
خودآگاهی حاوی دو بخشه: «آگاهی به خود، توسط خود» و «آگاهی به خود به عنوان یک موضوع قابل مشاهده برای دیگری» و این دو بخش ارتباط عمیقی باهم دارند، بطوریکه آگاهی از این مسأله که ما توسط دیگران قابل رؤیت و مشاهده هستیم منجر به تغییر رفتارمون میشه.
متن: #عباس_ناظری
سوالی که اینجا مطرح میشه اینه که ما چقدر میتونیم خودمون باشیم؟ و این خود بودن چه هزینهای داره؟