- شما فکر میکنید ولیعهد از پس کار برمیآید؟
فروغی مکثی کرد. دوست داشت کمی دوستانهتر صحبت کنند. دوست داشت میشد به عقب برگردد و با رضاخان میرپنج حرف بزند؛ نه با این شاه خسته و در پایان راه: «اعلیحضرت! ما با هم سفرها کردهایم، راهها رفتهایم. به نظرم بهترین راه پذیرفتن این است که به آخر راه رسیدهایم. اگر قبول نکنیم سفری تمام شده، مقصدی هم برای خودمان قائل نشدهایم. درست است؟» شاه سر تکان داد و یک جمله را چند بار تکرار کرد: «بله، به آخر راه رسیدهایم، به آخر راه رسیدهایم...»
- این ردا که روی دوش شماست، وقتی معنا پیدا میکند که با دست خودتان روی دوش نسل بعد بیفتد. پسرها باید احساس کنند ما قبول کردهایم که دیگر بزرگ شدهاند و به توانایی آنها ایمان داریم. ما بدون ایمان به پسرهایمان چه هستیم؟
شاه توان ایستادن نداشت. رفت پشت میز؛ گویی برای آخرین بار: «ولی کدام منصف و کدام حقیقتدانی وجود دارد که به خیرخواهی من اذعان نکند؟ دیدید مجلس با من چه کرد؟ هنوز از طهران خارج نشدهام، ببینید چه نغمهها برایم ساز کردهاند آقای فروغی! من ممکن است جواهرات سلطنتی را با خودم ببرم؟ شما بگویید!»
همان یک بار بود که فروغی اشک رضاشاه را دید. شاید هیچ کس دیگری هم ندیده بود؛ مردی که اشک از چشم دشمنان درآورده، سر بر نیزه کرده و در شهرها گردانده بود. فروغی سرش را پایین انداخت و گفت: «من شهادت میدهم که اینطور نبوده.»
- این نغمهها را همانهایی ساز کردهاند که همیشه و همهجا مرا میستودند. من سربازی بودم که از روی قاطر یا پشت مسلسل و توپ برای بقای ایران، دوشادوش صدها سرباز پابرهنه و گرسنه جنگ میکردم. من از مشکلات مردم بدبخت باخبر بودم؛ چون خودم از آنها بودم. چگونه ممکن است به فکرشان نبوده باشم و در تمام طول سلطنتم با فقر و بیکاری نبرد نکرده باشم؟
شاه طول اتاق را میرفت و میآمد و حرف میزد. کسی جلودارش نبود، فروغی هم حرفش را قطع نمیکرد؛ نمیشد چیزی به این مرد گفت. انگار جلوی چشم فروغی یک تراژدی یونانی پایان میگرفت و کمترین کاری که میشد کرد این بود که به تکگویی پردهٔ آخر گوش کنی.
«این بوق و کرنای بیبیسی چیست؟ اینها از جان من چه میخواهند؟ اینها کی هستند که به فارسی به من فحش میدهند؟ مگر من رشوهای میبایست به اینها میدادم که هر شب فحش و ناسزا به من میدهند؟ این چه سرنوشتی است؟ حق من این بود آقای فروغی؟!»
نخستوزیر خیلی چیزها میخواست بگوید، اما دلش نیامد. سرش را بالا آورد و گفت: «نه، این حق شما نبود.»
- بشر بیعیب نیست؛ مسلماً من در سلطنت خود کارهایی کردهام که از نظر بعضی خوب و از نظر بعضی بد بوده است. شما به من بگویید. شما که همیشه مثل معلم بودهاید برای من، شما که ناظر بودهاید به کار من، بگویید من کجا اشتباه کردم که کارم به اینجا کشید؟
فروغی با انگشت روی میز جواهرنشان شاه خطوط نامفهومی میکشید. انگار داشت نقشهٔ جایی را طرح میزد. شاید داشت فکر میکرد او تنها ایرانیای خواهد بود که خود شاه این را از او پرسیده و باید بهترین جملهٔ ممکن را انتخاب کند: «تمام این سالهای خانهنشینی، روزی نبوده که به این سؤال و به این جواب فکر نکرده باشم. جوابش طولانی است و تاریخ به آن رسیدگی خواهد کرد. فقط بگذارید بگویم همیشه آن کسی که خیال کرده خودش بهتنهایی از همهٔ امور برمیآید، در پایان تنها مانده است. آنکه فکر کند جواب همۀ سؤالها را میداند، احمقترینها را دور خود نگه میدارد و احمقها با اولین تندباد متفرق میشوند.»
شاه سر تکان داد. مشخصاً پاسخ فروغی بر او تأثیر گذاشته بود: «آقای فروغی! فکر میکنید تاریخ از ما بهعنوان قهرمان یاد خواهد کرد؟»
- من به قهرمان اعتقاد ندارم قربان! فکر میکنم عمل قهرمانانه وجود دارد؛ هر کاری که در جهت همان زنی انجام شود که آن روز گفتید.
شاه سرش را بالا گرفت. انگار قوت قلب گرفته بود. انگار در آن لحظه بیشتر از هوا به تأیید یکی مثل فروغی نیاز داشت برای زنده ماندن. لبخند زد و گفت: «نامه را امضا میکنم و شما آن را همین الآن به مجلس ببرید و بخوانید.»
قلم پرنقش و نگاری را که برایش از اصفهان آورده بودند، از روی میز برداشت و کاغذ تاخورده و بدقیافهٔ فروغی را امضا کرد. تاریخ ورق خورد.
سرو، سپید... سرخ. جهانگیر شهلایی (با خلاصهسازی)
💠چهرهٔ اسطورهای حسین و مناسک عاشورایی در نظرگاه دینپژوهانه
👈🏼برگزارشده در گروه علم و الهیات مشکات:
/channel/elm_elahiat_meshkat
🔻اسطوره بهمثابهٔ «حقیقت ناواقعی»
🔻چرا حسین یک اسطوره در این معناست؟
🔻دربارهٔ «تحریفات» عاشورا: چرا از نظرگاه دینپژوهانه با کلیدواژهٔ «تحریف» همدل نیستم؟
🔻چرا هجوم هرسالهٔ نقدهای عالمان سنتی و روشنفکران دینی به شیعیان عامی بیاثر است؟/ متولیان اسطورهها تودهٔ مردماند و نه نخبگان
🔻تشیع نخبگان شیعه انتزاعی، ذهنی و یک چیزی در کتاب است (تشیع علوی و تشیع صفوی)
🔻تناقض الاهیدانان شیعه در حذف اسطوره و حفظ مناسک
🔻خدای میرنده بهمثابهٔ زمینهٔ فرهنگی اسطوره شدن حسین/ استمرار مسیحیت در محرم
🔻فهم و سازش با رنج بهمثابهٔ کارکرد مناسک حسینی
🔻تضعیف موقت طبقهبندیهای اجتماعی و فشارهای ناشی از آن در مناسک محرم
🔻بسامد بالای مضمون «دیوانگی» در نوحهها ناشی از چیست؟/ مناسک گذار در تحلیل وان ژنپ
🔻حسین اسطورهای در بستر بیماری؛ جمهوری اسلامی در مسیر مخالف صفویه
👈🏼 بهعلت قطع مکرر vpn در بخش پرسشوپاسخ و ناقص شدن نشست، این بخش از فایل حذف شد.
🗣معین مشکات
@fanusname
💠 چند نفر مخاطب داریم؟/ توهمی که آمار مجازی به فعال مجازی میدهد.
وقتی دکتر محسن رنانی لینک نقدهایی بر یادداشت انتقادیاش نسبت به اصفهان را که بهگمانش منصفانه بود در کانال خود گذاشت (و شامل نقد اینجانب هم میشد)، شماری هموندان تازه به فانوسنامه پیوستند و آمار کانال مجددا (پس از ریزش برآمده از تغییر موضوع و عنوان از ″الاهیدانان″ به ″فانوسنامه″) از هزار نفر گذشت. هزارنفره شدن، برای بسیاری از فعالان مجازی و نیز از نظر خود تلگرام یک نقطهٔ عطف به شمار میآید، مایهٔ خوشحالی کانالداران میشود که مخاطبان بسیار یافتهاند و کمکم درحال تبدیل شدن به یک فرد اثرگذار در جامعه هستند. ولی به گمان من این خوشحالی برآمده از توهم و عدم تفکیک میان فجازی (فضای مجازی) و واقعیت است. عدد و رقمها در فجازی همان معنایی را نمیدهد که در واقعیت معنا میدهد و کنشهای ما در فجازی اصلا بهدقت و معناداری کنشمان در زندگی واقعی نیست. اگر به ما بگویند یک گعدهٔ علمی رایگان نزدیک خانهمان وجود دارد، فاکتورهای مختلفی را در نظر میگیریم تا نهایتا با احتیاط و تردید در آن ثبتنام کنیم؛ چرا که دستکم باید وقت و انرژی معینی را هزینهٔ شرکت در آن گعده کنیم. اما وقتی نوبت به تلگرام میرسد، ممکن است با صرف مشاهدهٔ چند مطلب عضو یک کانال شویم. درحالیکه بهسبب پرشماری کانالها و گروهها هیچ معلوم نیست که دقیقا چه زمانی دوباره به این کانال مراجعه کنیم.¹
در یک کانال، حسابهای کاربری حذفشده جزء آمار میمانند (بلانسبت مثل جنازهای که روی صندلی باقی بگذارند!)، بسیاری از زندگان (!) کانالها را بایگانی میکنند، بسیاری بدون بایگانی هم ممکن است دیگر کانال را نبینند، بسیاری هم فقط حاضری میزنند و مطلبها را «واقعاً» نمیخوانند! بسیاری از آنها نیز که میخوانند، تأمل چندانی نمیکنند؛ بلکه میخواهند «وقت فراغت»شان را با یک «سرگرمی متعالی» پر کنند. بنابراین مخاطبان راستین کانالها بسیار بسیار کمتر از آمار اعضای آن هستند. در مورد همین کانال، با کمک آماری که خود تلگرام در اختیار مدیر کانال قرار میدهد، به نظر میرسد تعداد کسانی که در فاصلههای زمانی کوتاه و نسبتا زودبهزود بازدیدکنندهی کانال باشند، کمتر از یکسوماند: حدود سیصدنفر. از این تعداد «بازدیدکننده» هم طبیعتا همه را نمیشود «خواننده» شمرد، همهٔ خوانندگان را هم نمیشود «دقیقخوان» دانست و سرانجام همهی «دقیقخوانان»، در فکر خود پیگیر مطلبها نیستند و در ذهنشان وقتی را برای نقد و بررسی مطلب صرف نمیکنند.
در نتیجه «ملا میمانَد و حوضش!» یعنی از ۱۰۰۰ نفر عضو، شاید نهایتا حدود پنجاه نفر مخاطب راستین (اعم از همدل و منتقد) باشند که من نیز در اصل برای این پنجاه نفر حرف میزنم و مهم برایم همین پنجاه نفرند. از این پنجاه نفر هم آنان که مشارکت فعال دارند و بازخورد میدهند، با مروری بر آمار بازخوردها به نظر میرسد که نهایتا حدود ده نفر باشند.
کسانی که این «واقعیت مجازی» را نفهمند و پا به فعالیت مجازی بگذارند، دچار توهم میشوند و دامنهٔ تأثیرشان را بسیار بالاتر از چیزی که واقعا هست در نظر میگیرند. معمولا هم از بابت کم بودن بازخوردها (ابرازنظر یا ارسال لایک!) دلخور میشوند و مدام با سنجش آمار اعضا با آمار بازخوردها، به جان مخاطبانشان غر میزنند؛ چرا که با ذهنیت دنیای واقعی به موضوع مینگرند و بهدرستی نفهمیدهاند فراواقعیت بودن در ذات دنیای مجازی است.
✍🏼معین مشکات
@fanusname
1⃣دقیقا بهدلیل همین تعدد بسیار سرسامآور کانالها و گروههای تلگرامی که چه بسا اکثرشان غیرضروری است، بارها از خودم پرسیدهام که چه ضرورتی داشت خودم را وارد این بازی کنم؟ بهراستی نبود من و این کانال چه نقصی پدید میآورد یا حضور و فعالیتم چه ضرورتی دارد؟ از کجا معلوم که فانوسنامه هم یکی از همان بیشمار کانال زرد و غیرضروری تلگرام نباشد که بود و نبودشان اهمیت خاصی ندارد؟ اگر اینها را چند سال پیش از خودم میپرسیدم، شاید وارد این میدان نمیشدم.
بدبخت (داستانَک)
دستم را میان پنجرهٔ تاکسی و سرم نگه داشتهام تا عمامهام روی این شیشهی چرکگرفته کثیف نشود. با نگاهم یک ریکشای رکابی را دنبال میکنم که مسافرکش پیرمردش با دو تا پای استخوانی در صندلهای پاره رکاب میزند. طوری با هر رکاب صورتش در هم میرود که حس میکنم عنقریب است استخوانها از تن نحیف چروکیدهاش بیرون بپرند. زیرچشمی نگاهی به سرووضع رانندهٔ خودم میاندازم؛ دلم برای این مردم بدبخت میسوزد. آخرت را که با کفرشان بر باد دادهاند، کاش دستکم در این دنیا خیری از زندگی میدیدند. کاش میشد این ملت را نجات داد، کافریشان از جهالتشان است.
راننده رشتۀ فکرم را میبُرد: «آقا! رسیدیم.» پیاده میشوم و تا دارم ساختمان مرکز را برانداز میکنم، راننده نگاه کوتاه دیگری به من میاندازد و دستش را جلو میآورد: «مولانا! اجازه بفرمایید.» تا به خودم میآیم چمدان را از زیر دستم کشیده است تا برایم بیاورد. پاسخ همهی تعارفاتم تنها یک لبخند است. خوشحال میشوم که لااقل رانندهام از مسلمانهایشان است. معلوم است عزت و احترامی به روحانیت میگذارد که هممیهنان خودمان سالهاست خوردهاند و قی کردهاند. اما از مولانا گفتنش حدس زدم سنی است. محض اطمینان میگویم: «بنده از عالمان شیعه هستم».
عرقریزان چمدان را از پلکان بالا میکشد: «مذهب چه فرق میکند آقا؟! همه بندهایم.» کف چمدان را کمکش میگیرم. حالا اگر سنی هم هست، باز هم جای شکر مسلمانیاش باقیست، وگرنه با این دستهای عرقکرده، تاحال دستهٔ چمدان را نجس کرده بود.
بالاخره به ورودی مرکز میرسیم و چمدان را زمین میگذاریم. برای گرفتن کرایهاش هیچ تعارفی نمیکند، ولی پولی برای کمک کردنش نمیگیرد. حس میکنم هنگام خداحافظی باید دروغش را به خودش برگردانم: «انشاء الله که مؤید باشید. بله آقا! فرقی نمیکند؛ شما عزیزان اهلسنت هم برادر مایید.» و در دل میافزایم: «ارواح عمهتان! سقیفهایها!»
کرایه را در جیب میگذارد و لبخند آخرش را پیش از رفتن حوالهام میکند: «حتما برادریم! البته من هندو هستم».
معین مشکات
@fanusname
از تولدی به تولدی دیگر گشتم
و معمار این خانه را جستم و نیافتم
از تولدی به تولدی دیگر رفتن درد است
ای معمار! ترا دیدند
دیگر خانه مساز
که چوبهایت شکسته شد
و لولاها خرد
که ذهن پاک شد
و عطش فرونشست
☸ دمّاپادا (ترجمهی رضا علوی با عنوان ′راه حق: بودا و سرودههایش′) سورهٔ پیری. فرازهای ۱۵۳-۴
🔰اندیشمند در میانهٔ حکومت و جامعهی تودهای
منظور از اندیشمند کسیست که در یکی از زمینههای کلان معرفتی، هم تخصص و هم اشتغال به اندیشهورزی دارد. یعنی مثلاً در یک یا چند زمینهٔ فلسفه، جامعهشناسی، سیاست، روانشناسی، دینپژوهی، فیزیک، حقوق، اقتصاد و... هم متخصص است و هم مستمرا میاندیشد. تخصص نیز یا با مدرک تحصیلات عالی اثبات میشود و یا کار تخصصی مانند مقالهنویسی در مجلات علمی، تدریس در مرکز علمی و... .
توده یعنی اکثریت مطلق جامعه که اندیشمند نیستند. نه اینکه لزوما سواد ندارند؛ چه بسا استاد عالی یک رشته هم باشند، اما آن رشته فرد را به اندیشیدن دربارهٔ هستی، جهان یا جامعه وانمیدارد _ مانند رشتههای پزشکی و مهندسی. همچنین این وصف نااندیشمندی، نه یعنی آنها هرگز به مسئلههای کلان نمیاندیشند یا اهل مطالعه نیستند؛ بلکه اندیشهٔ آنان روشمند و برآمده از دانش تخصصی در یک رشتهٔ متمرکز بر موضوع هستی جهان یا جامعه نیست.
در یک جامعهی مدنی، دانشگاه که مأوای اندیشمند است، اولا استقلال دارد و حکومت بهآسانی نمیتواند در آن مداخله کند، دوما ربط انداموار با سایر بخشها مانند بازار و حکومت دارد. اندیشمند بدون هزارویک محدودیتی که ما در اینجا داریم تدریس و پژوهش میکند و این پژوهشها نیز اثر کافی در جامعه میگذارد. اما در یک «جامعهی تودهای»، دانشگاه نقش و قدرت واقعی را ندارد. بنابراین حکومت هم کاری به دانشگاه ندارد جز اینکه بخواهد در آن اعمال قدرت کند. اندیشمند در اینجا اگر سیاستهای حکومت را تأیید نکند، صرفاً موی دماغ آن میشود. بنابراین او هم کاری به حکومت ندارد؛ مگر برای اینکه بخواهد خشم خود را با نق زدنهای سیاسی تخلیه کند. وی از حکومت ناامید شده و به توده روی میآورد؛ چون جایگاه مستقل ندارد و احساس میکند که یا باید به حکومت تکیه بزند یا توده. شخصا این تعبیر را از یکی استادانی که اخراج سیاسی شده شنیدم: «شکاف [دولت و ملت] مدام بیشتر میشود و تو باید زودتر تصمیم بگیری که کدام سمت میایستی!»
اینک کتابخوانها، اگر پول داشته باشند، کتابهای این اندیشمند را میخرند، در کلاسهای او ثبتنام میکنند و احیانا حمایت مالی. اگر هم پول نداشته باشند، دستکم به او احترام میگذارند و احساس مفید بودن به وی میدهند.
اما مشکل اینجاست که حالا اندیشمند نانخور و یا «نامخور» توده شده است. متقابلا توده هم انتظار دارد که اندیشمند نق به جانش نزند، عیب و ایرادش را به رویش نیاورد و اگر اکثریت بر چیزی توافق داشتند او ساز مخالف ننوازد. اکنون اندیشمند باید پشت سر توده به راه بیفتد _ درست مشابه تصویری که مرتضا مطهری دربارهٔ روحانیت شیعه (البته پیش از حکومتی شدن حوزه) ترسیم میکرد. اندیشمندِ تودهای هم بهنوعی دارد جای خالی روحانیت را پر میکند که قبلا نانخور مردم بوده و اکنون مردم را رها کرده است.
اندیشمند باید ببیند مردم چه میخواهند و او هم با زبان علمی یا فلسفی آفرین بگوید و هندوانه زیر بغلشان بگذارد. یک عامگرا (پوپولیست) شود و مانند امام جمعهها بگوید این مردم بینا هستند، دانا هستند، همه چیز را میدانند، همه چیز را بلدند و... . اندیشمندی که پاچهخوار جامعه نباشد یا متهم به حکومتی شدن و خودفروشی میشود، یا متهم به تکبر و فضلفروشی. اصلا همینکه میگوید «توده» یا «عامی» مورد پرخاش قرار میگیرد. یعنی حتا به زبان آوردن این واقعیت بدیهی هم تابو میشود که اکثریت مردم اندیشمند نیستند (و چنین انتظاری هم از آنان نمیرود).
در کشوری که هم حکومت و هم توده، از اندیشمند انتظار فرمانبری دارند و اندیشمند جایگاه مستقل ندارد، یا باید با یکی از این دو نیرو بیعت کند یا گرانی ببَرَد (رفع زحمت کند) و یا بتواند با مهارت در کوچهی سنگپران بار شیشه را به مقصد برساند. مثلا:
ناشناس سربهزیر بماند، نه موی دماغ حکومت شود و نه جامعه. در پستوی کلاس درس، حرف اضافه نزند یا در پستوی خانه با چنان قلمی کتابش را بنویسد که هیچ جنجالی برنینگیزد. نه صفحهای غیرشخصی در فجازی بسازد، و نه با رسانهای مصاحبه کند. اگر دردی را در حکومت یا جامعه میبیند خاموش بماند و کار خود کند.
اما اگر میخواهد مثل سقراط «خرمگس» باشد، باید بداند خرمگس بودن، شوکران نوشیدن هم در پی دارد. پس یا پذیرای هر بلایی باشد که ممکن است حکومت یا توده بر سرش بیاورند، یا دستکم سپر بلا بسازد. مثلا از کشور برود. یا درون کشور، یک شغل آزاد باثبات داشته باشد که حکومت نتواند بهآسانی از او بگیرد و جامعه بهراحتی نتواند تحریمش کند. یا اگر یک استعداد هنری یا ورزشی دارد، به صف سلبریتیها بپیوندد. چون اگر یک اندیشمند سلبریتی باشد، احترام و نفوذ بیشتری به دست میآورد و هزینهٔ برخورد با خودش را بالاتر میبرد. اینها برخی از کارهاییست که ممکن است به او کمک کنند.
✍معین مشکات
@fanusname
💠برای این سه حسین
(بازنشر از سال ۱۴۰۲)
1⃣ خطاب به حسین حکومتی:
گفتهاند که در محاصرهٔ امویان میخواستی رهایت کنند تا به راست بپیچی و به ایران بیایی. سیزده سده بعد... نفهمیدم چگونه به چپ پیچیدی و باز در ایران بودی! نفهمیدم تو که پیروانت میگویند کمال معرفت را در سینه داری، چه شد که لباس چگوارا پوشیدی و زانوی ادب به پای کمونیستها زدی! نفهمیدم چگونه از مقام «تجلی والای الاهی بر زمین» کناره گرفتی و خود را تا سرحد یک انقلابی چپی-اسلامگرای قرن بیستمی فرو کوفتی. این را نفهمیدم، اما تو کار خود کردی و مأموریتت به پایان رسید. اکنون میتوانی «با دلی آرام و قلبی مطمئن» برای همیشه سایهٔ سنگینت را از سر ما کم کنی و به تاریخ بپیوندی. دیگر چه میخواهی؟ ماندهای و تماشا میکنی که چگونه با نام تو نان از گلوی گرسنگان میگیرند و فریاد دادخواهان را پاسخ به چوب و سرب میدهند؟ به کدامین بها؟ به بهای کارناوالهایی که نامش را سوگ تو نهادهاند و حق آب و نان مردمی تنگدست را به پایش اسراف میکنند؟ حالت خوب است؟! آیا هنوز چیزی از نور ایمان در دل سنگین تو باقیست؟!
اگر دست از سر ما نمیکشی و نمیروی بگذار خبر بدی به تو برسانم. تو در حال مردنی! نفرت روزافزون از استبداد مذهبی دامان ترا گرفته و اینبار مردم ترا که هر روز به دشمن تاریخیات مانندتر میشوی با افتخار رها میکنند تا در کربلای انزوای خویش بمیری و آن روز، روز جشن و پایکوبی ماست.
2⃣ دربارهٔ حسین تاریخی
نام ابژه: حسین فرزند علی مشهور به ابوعبدالله
نامبرده نوهٔ محمد است و یکی از شخصیتهای مهم صدر اسلام به شمار میرود. اطلاعات تاریخی دست اول چندانی دربارهٔ او در دست نیست. فرقههای مختلف شیعی او را یکی از پیشوایان خود میشمارند و سایر مسلمانان نیز عموما وی را یکی از قدیسان قلمداد میکنند. هرچند اقلیتی او را بهسبب پیکار با حکومت اسلامی وقت، گمراه میدانند. بنا به اتفاق تاریخنگاران مسلمان، حسین در دهم اکتبر سال ۶۸۱ میلادی در جنگی که نابرابر توصیف میشود، بهدست سربازان اموی کشته شد. دربارهٔ علتها و زمینههای جنگ در میان تاریخنگاران اختلاف نظر وجود دارد. اما در بسیاری از بررسیها بر این نکته انگشت نهادهاند که حکومت بنیامیه، او را ناچار کرد تا در یک دوراهی میان بهرسمیت شناختن مشروعیت نظام و مرگ یکی را انتخاب کند و حسین حاضر نشد مشروعیت نظام را به رسمیت بشناسد. کشتهشدن او یکی از مهمترین رخدادهای صدر اسلام بود که پیامدهای متعددی به بار آورد. برخی از این پیامدها تا امروز در میان مسلمانان ادامه یافته است.
/channel/sfiles/289
3⃣ خطاب به حسین اسطورهای:
کجا عزم سفر کردهای رفیق نیمهراه؟! تو سدهها با ما ایرانیان زیستهای، سدهها یار غم و شادی مسلمان و نامسلمانمان بودی، سدهها گوش شنوای سویدای دلمان بودی! تو چنان در خانهٔ ما زیستی که از گوشت و پوست و استخوان ما شدی! تو ایرانی شدی و به تار و پود فرهنگ ما گره خوردی. قهرمان معصوم و مظلوم ما! قهر کردهای؟! در برهوت زمانهٔ تاریک نیستانگاری، ما را به که میسپاری و میروی؟! جای خالی تو را در دلهای فسرده و سنگینشدهٔ ما که پر خواهد کرد؟ ما فرزند توایم؛ اگر از تو روگرداندهایم، تو چرا رهایمان میکنی؟
خودت که میدانی عامیمان ترا با دشمن همچهرهات اشتباه گرفته و روشنفکرمان به دیدهٔ تحقیر به اسطوره مینگرد. ما جوانایم و خام! تو چرا روی میتابی و رهایمان میکنی پدر کهنسال؟!
یادت رفته یک قِران و دو قِرانی که کارگر با دست پینهبسته بر سفره میگذاشت تا چای روضه در استکان بریزد؟ دلت تنگ نمیشود برای صدای مخلصانهٔ شهیدانی که نیمهشبها در سنگر به تو اقتدا کردند و ترا خواندند؟ بر آنهمه اشک پاک بااخلاص که بر تو افشاندند، بر جوانمردانی که به نام تو عَلَم برگرفتند، بر پیرزنانی که با نام تو محله را آش نذری پختند، بر هنرمندان که با عشق تو شور آفریدند، بر همه وداع میکنی و میروی؟
🔻ای انسان! ای پسر انسان! ای پدر انسان! ای خدای صلیبشده بر سنان! بگو کجا بیابمات؟ بگو در این عصر آهن، که شوری به دل ما نمانده، کربلای تو کجاست تا عصازنان و فانوسکشان خود را به تو برسانم و در این جهان بیروح نمیرم؟ تا دیر نشده، تا هنوز دل من هم بهتمام نیفسرده و تا هنوز چیزی از آفتاب غروبهنگام در دلم مانده، مرا هم بخوان و با خود ببر. کجاست کربلای قدسی تو در جهانی که نور قدس در آن غروب کرده است؟
✍🏼معین مشکات
@fanusname
حسین و یزید در دادگاه تاریخی فرقی ندارند!
در نوشتههایی کوشیدم از مفهوم «حسین اسطورهای» سخن بگویم و اهمیت آن را نسبت به حسین تاریخی نشان بدهم. اما با تأکیدم بر اسطوره، نخواستهام ارزش تاریخ را نفی کنم. پژوهش دربارهٔ حسین تاریخی نیز اهمیت خودش را دارد که در اینجا به آن اشاره میکنم.
پژوهش تاریخی و تلاش برای شناخت چهرهی واقعی اسطورهها دستکم دو ارزش دارد. اولاً مسئلههای کلان هر جامعهای _ اعم از مشکلات و مزیتها _ دَمآفرید (خلق الساعه) نیستند و ریشههای تاریخی دارند. نکته اینجاست که وقتی یک ملت یا امت، از دل یک رویداد تاریخی اسطورهای آفریدهاند، یعنی احتمالا آن رویداد بهلحاظ تاریخی نیز مهم بوده است و بهقوه میتواند یک ریشهٔ برخی مسئلههای کنونی باشد. جنگ عاشورا هم یکی از مهمترین رویدادهای کل تاریخ اسلام است و پیامدهای متعددی به بار آورد. ما چه مسلمان باشیم و چه نباشیم، درون این تاریخ زیستهایم و مسئلههای کنونی ما از تاریخ اسلام جدایی ندارند. برای اینکه خوب پیامدهای جنگ عاشورا را بفهمیم و ببینیم چگونه بر تاریخ ما اثر گذاشتهاند، باید خود آن رخداد، زمینهٔ آن و شخصیتهای درگیر آن را بهخوبی بشناسیم. البته منظور از «خوب» یعنی در حد امکان؛ چرا که شناخت دقیق و کامل از گذشته (دستکم فعلا) ممکن نیست. نکته اینجاست که از شرایط شناخت دقیق، کنار زدن عاطفه نسبت به ابژههاست. یک زیستشناس چه احساسی به راکیزه (میتوکندری) یا کُریچه (واکوئول) دارد؟ آیا از یکی خشمگین است و به دیگری عشق میورزد؟ قاعدتا نه و تاریخدان نیز باید بکوشد (تا حد امکان) به همین نحو به شخصیتها و رویدادهای تاریخی بنگرد. در اینصورت در بررسی تاریخی نباید برای تاریخدان فرقی میان یزید و حسین باشد و او نباید احساسات خود را دخالت بدهد. اینجا اتفاقا باید با دید بیمهر و بیرحم، با خرد نقاد سرد و خشک به عمق تاریخ رفت و تحلیل کرد.
اما دلیل دوم در اهمیت تاریخی حسین این است که خود اسطورههای برآمده از تاریخ نسبتی با واقعیت تاریخی دارند و سپس به داستانپردازیها و زبان حال مردم میآمیزند. یعنی یک چیزک تاریخی هست که مردم چیزهای اسطورهای دربارهٔ آن میگویند. اگر میگویند ابنسینا در اصفهان صدای چکش مسگران کاشان را میشنید، این قصه نسبتی با هوش بالا و حواس دقیق او دارد. اگر ابنسینایی نبود یا اگر خنگ و کمهوش بود، بسیار احتمال ساخت چنین قصههایی پایین میآمد. این بیت مشهور که البته بهراستی جزئی از شاهنامه نیست، همین الگوی رایج در اسطورهسازی را تبیین میکند:
«که رستم یلی بود در سیستان
مناش کردهام رستم داستان»
فردی به نام رستم بود و پهلوان هم بود، ولی من شاعر به روایت زندگی او شاخوبرگ دادم.
بر مبنای همین تبیین اگر ذهنیت ما از حسین تاریخی این باشد که او صرفا کشته شد، چون تقدیر ازلی این بود، یا او کشته شد چون میخواست جهاد کند و حکومت تشکیل دهد، یا اینکه برعکس؛ خواست با مرگ خود مشروعیت نظام استبدادی اسلامی را از بین ببرد، یا هر ذهنیت دیگری داشته باشیم، احتمالا اسطورهها را نیز همراستا با آن میپرورانیم.
همهٔ تأکیدم بر اسطوره از این جهت بوده است که بگویم برخلاف آنچه برخی روشنفکران میپندارند، اسطوره بسیار مهم است و کارکردهایی دارد که تاریخ ندارد. دین نیز بیشتر با اسطوره سروکار دارد تا تاریخ و باید هم چنین باشد. اما این بهمعنای بیاهمیتی تاریخ نیست؛ اسطوره و تاریخ، هر یک را باید بر جای خویش نشاند و منطق مواجهه با هر یک نیز تفاوت میکند. در یکی اتفاقا شوریدگی و شیفتگی و جانگشودگی حکم میراند و در دیگری نقد برهنه از هر مهر و عاطفهای. در یکی شخصیتها بهمثابهٔ خانواده یا محبوب شما هستند (و دشمنانشان دشمنتان)، در دیگری طرفین جز دو طرف یک پروندهٔ دادگاهی نیستند و شما نیز دادرس آن دادگاهاید که باید بیرحمانه بیطرف باشید _ وگرنه شایستگی دادرسی در دادگاه تاریخ را ندارید.
✍🏼معین مشکات
🖇مطلب مرتبط:
/channel/fanusname/778
سامیار رستمی:
درود و احترام مشکات عزیز...
از این گفته ها و نوشته های شما احساس میکنم و گمان میکنم و چنین برداشت میکنم که شما این باورها را دارید...
اول ... دین با مذهب متفاوت است و حتی ممکن است بعضا در تضاد با هم باشند...
دوم ... اگر کسی به معنی واقعی دیندار باشد محال است خلاف اخلاق و انسانیت و آزادی و آزادگی رفتار کند...
سوم ... هر کسی که بنده دین و دین دار واقعی باشد بنده حقیقت است و گویا بین دین و حقیقت تمایزی قائل نیستید...
اگر این برداشت های من درست باشند چند سوال از شما دارم و میدانم پاسخ کامل آنها زحمت فراوان دارد و اگر محبت کنید و با اشاراتی راهنمایی کنید سپاسگزار خواهم بود
چگونه میتوان ساحت دین را از مذهب بصورت نظری و بویژه در هویت و شخصیت افراد و گروهها و جوامع تمیز داد و بازشناخت ؟
آیا اساسا دین و دین داری بدون مذهب میتواند جلوه و نمود مهمی در وجود تک تک ما داشته باشد ؟
جایگاه شرع از نظر شما در مقولات دین و مذهب کجاست ؟
آیا شرع اساسا همان دین است یا مذهب ؟
اینکه گفته اند هرآنچه شرع بدان حکم کرده است عقل نیز بدان حکم کرده است و هرآنچه عقل بدان حکم کرده است شرع نیز بدان حکم کرده است، شامل دین و دین داری و اصول آن هم میشود ؟
بر همین اساس میتوان چنین گفت که...
هر آنچه شرع و دین بدان حکم کرده است اخلاق و انسانیت نیز بدان حکم کرده است و هر آنچه که اخلاق و انسانیت حکم کرده است شرع و دین نیز بدان حکم کرده است ؟
و آخر اینکه نسبت دین با حقیقت چگونه است ؟
آیا دین حقیقت است یا حقیقت دین است ؟
یا هردو یکی هستند ؟
معین مشکات:
درود و وقت خوش.
با مطالعهٔ پیام شما متوجه شدم که بهتر بود این حدیث را به «اگر ایمان ندارید» ترجمه میکردم. اما از بس همه به همان شکل ترجمه کردهاند، من نیز به همان راه رفتم. واژهی دین گاه معادل faith به کار رفته و گاه معادل religion و به نظرم میرسد از همان آغاز هم در اوستایی (با شکل دئنا) متضمن هر دو معنی بوده است. ولی ظاهرا در فارسی معاصر بیشتر برای religion به کار میرود. به همین دلیل در پاسخ به شما از واژهی ایمان استفاده میکنم.
دربارهٔ حدسی که نسبت به باورهایم داشتید میگویم که با مورد دوم موافق نیستم؛ زیرا آدمی در خود ویژگیهای ناسازگار دارد. ایمان نیز مانند مانند هر ویژگی انسانی دیگری یک امر مطلق نیست و لزوما همیشه و در همگان همهی وجود فرد را پر نمیکند. در مورد سوم پاسخ دشوار است ولی بهگمانم از خلال ادامه، قدری روشن گردد.
چگونه میشود ایمانداران را از مذهبیان تفکیک کرد؟ قاعدتا ساده نیست. رابطهی این دو، رابطهی عام و خاص جزئی (من وجه) است. برخی مذهبیان ایماندارند و برخی نه. برخی ایمانداران مذهبیاند و برخی نه. ایمان یک تجربهی درونیست، اما مذهب سنت نهادینهشدهایست که از اجتماع ایمانداران پدید میآید. آن تجربهٔ درونی ویژگیهایی دارد، مانند گشودگی به حقیقت. معمولا با تعبیر تسلیم به حقیقت نیز از آن یاد میشود. به دیگر سخن ارادهی شما معطوف به حقیقت است و خود را (نه در مقام تعارف و شعار؛ بلکه حقیقتا) نقطهٔ پرگار هستی نمیبینید. این خودبین نبودن با تجربههای معنوی تقویت میشود. بهطور خاص یعنی یا حضور یک نیروی متعال را در جهان درک کنید (آنچنان که پیروان دینهای غربی میگویند) و یا پیوستگی همهی هستی را و اینکه هستی یک کل واحد است و شما چیزی گسسته و جدا از دیگر موجودات نیستید (دینهای شرقی). این چشش است که در شما کشش پدید میآورد تا مسیر را ادامه دهید. آیا میشود بدون داشتن یک مذهب مشخص ایمان داشت. بله؛ اما به باور من بسیار دشوار است و به این میماند که کسی بخواهد بدون دانشگاه رفتن دانشمند شود، بدون فلسفه خواندن فیلسوف یا بدون هنر آموختن هنرمند شود. همهی اینها البته ممکن است اما نادر و بسی دشوار. در اینجا توضیح دادهام که چرا طی مسیر درون یک دین بهتر است:
/channel/fanusname/708
شرع و شریعت که یک کلیدواژهی اسلامیست، گاه بهمعنای مذهب به کار رفته و گاه احکام مذهبی. به نظر میرسد معنای دوم رایجتر باشد و اگر منظور شما نیز همین مورد دوم است، میگویم شعار «کل ما حکم به العقل حکم به الشرع» که مسلمانان سر میدهند، پایهٔ استواری ندارد. احکام اسلامی عمدتا برگرفته از عرف جامعهی عرب وقت بوده است که الزام آنها حتا برای جامعهی عرب معاصر نیز وجه عقلانی روشنی ندارد. اینها نیز مثل هر مجموعه قانون دیگری در یک تاریخ مشخص پدید آمده و شاید برای همان بستر تاریخی مناسب بودهاند.
دربارهٔ نسبت ایمان و حقیقت نیز به باور من ایمان راهی برای درک وجودی حقیقت است. اما معلوم نیست که هرگز تمام حقیقت بتواند درک شود؛ بلکه بهگمانم با تأملی فلسفی میتوان به این جمعبندی نزدیک شد که حقیقت هرگز بهتمامی خودش را آشکار نمیکند. بنابراین ایمان حقیقت نیست؛ بلکه یک راه درک حقیقت است و شاید، شاید بهترین راه باشد.
مسلمانها! حسین واقعی را شما کشتید؛ حسین حقیقی را نکشید!
در مقام دینپژوه از الاهیدانان مسلمان میپرسم که شما چند صفحه میتوانید دربارهٔ حسین متن قطعی تاریخی بنویسید؟ از کجا میدانید حسین بن علی آنچنان که در واقعیت تاریخی زندگی کرد، همان است که شما میگویید؟ بهفرض که واقعیت تاریخی را درست شناختهاید و حسینِ واقعی همان بود که شما میگویید. که چه؟ اگر میخواهید جانهای سرد را گرم کنید از حسین تاریخی چه میخواهید؟ یک مرده چگونه میتواند دلهای مردهمان را زنده کند؟ بر فرض که فهم تاریخی درستی داشته باشید، از چه میخواهید بگویید؟ که مظلوم کشته شد؟ اینهمه مظلوم هر روز در این جهان کشته شدهاند؛ حسین هم یکی! اینهمه جنایت هولناک در تاریخ رخ داده است؛ روز عاشورا هم یکی! از این میگویید که او قدیس بود؟ اینهمه قدیس در شرق و غرب جهان هست؛ دیگر چه دارید که بگویید؟
/channel/sfiles/287
حسین واقعی، یعنی آنکه در واقعیت تاریخی زیست، مرده است و شناخت اندکی هم از او داریم. او هر کس که بود دیگر در میان ما نیست. آنکس که بیش از یک هزاره میان ما دوام آورد، حسین حقیقی است. حسین حقیقی یعنی آن حقیقتی که جانهای شیفته آن را با نام او زیستند، به زبان اسطوره بیان کردند و به حال حقیقت عمل. حسین تاریخی زمانی زیست و زمانی مرد. اما حسین اسطورهای در دل همهی دوستدارانش تکثیر شد و در هر فرد به یک شکل و صورت درآمد. برای کسی یک پدر مهربان شد، برای دیگری یک قهرمان، یک جوانمرد یا اصلا یک لوطی بزرگ! حسین اسطورهایست که میتواند برای کسی یک عارف بس بزرگ باشد یا چه بسا روشنترین جلوهٔ خود خدا در جهان. او برای یک مسیحی میتواند تجلی دیگری از مسیح باشد؛ همو که یکبار، تن بر بالای صلیب سپرد و بار دیگر سر بر بالای نیزه نهاد تا آدمیان را بیدار و پاک کند. گویی پژواک همین فکر مسیحی وقتی به لعاب اسلامی درآمد در این حدیث جلوه کرد که «حسین، خون قلبش را در راه خدا بخشید تا بندگان را از گمراهی برهاند.» او میتواند برای یک بودایی، بودیستوهای محبوب باشد و در کنج عزلت او همنشینی کند. یا برای یک جنگجوی راه آزادی _ دیندار باشد یا بیدین _ نماد آزادگی و سربلندی در برابر استبداد شود و کف میدان نبرد با زورگویان در کنار مبارز بماند.
حسین اسطورهای اتفاقا با مرگ حسین تاریخی زاده شد و هنوز هم نمرده است. اگر یزیدیان خون حسین تاریخی را بر زمین افشاندند، قطرهقطره خون حسین اسطورهای را جانهای شیفته به او اهدا کردند. از علویان و ایرانیانی که در فشار استبداد دینی خلافت، او را شریک رنجهای خود ساختند تا قزلباشانی که در چالدران، سَموراییوار به پیشواز مرگ میشتافتند، تا همین رزمندگان جنگ ۸ساله که با اقتدا به او در دفاع از میهن پایمردی کردند. تا همین پیرخادمان که ریش خود را در خدمت به عزاداران او سپید کردند، همین زنان و مردانی که با نام او دور هم گرد میآمدند، همین انسانهای معمولی گمنام که به حرمت او در این روزها به هم حرمت بیشتر مینهادند و مهر بیشتر میورزیدند. حسین اسطورهای در تکتک لحظات این مردم زندگی کرد، در بیداریشان، در رؤیایشان، در تعزیههایشان، در صدای سنج، در چای قندپهلوی پس از مراسمشان، در نوک قلموی نقاشی که چهرهی او را تخیل میکرد و قلم شاعر و داستانپردازی که واژگان را به پای او میریخت. حسین در همهی این لحظات در دلهای آنان زندگی کرد. آنچه حسین را خاص میکند قرنها عشق و محبت و شور و شیداییست که دوستداران او به خرج دادند و همهی آن زیباییهاییست که به نام او میآفریدند. این اسطوره زنده بود؛ نه تاریخ!
نامسلمانان حسین واقعی را نکشتند؛ مسلمانها کشتند که چرا در پیشگاه ولی امر و خلیفهی امت سر خم نمیکند و در نظام سیاسیشان نمیگنجد. اکنون حسین حقیقی نیز آزادهتر از آن است که در حصار تنگ یک نظام الاهیاتی و ایدئولوژیک بگنجد. خیمهٔ حسین در دلهای پهناور آزادگان است، نه ذهنهای تنگ و بستهی مذهبپرستان. حسین، دیرزمانی یار دلسوختگان بود. اینبار با شعار دوستی با او، نام حسین را دستمایهی تبلیغ مذهب کلامی و ایدئولوژی سیاسی کردهاند! نام حسین بر لب میآورند و سر بلندش را از تن میافکنند تا بلکه او را در حصار تنگ الاهیات و سیاست بگنجانند!
مذهبیها حسین واقعی را کشتند، ای کاش حسین حقیقی را نکشند! ای کاش اینبار آزادگان یاریش کنند و در کربلای حقیقت تنهایش نگذارند.
✍🏼معین مشکات
@fanusname
🖇مطلب مرتبط:
برای این سه حسین
حسین یک نماد ایرانی است
اسطوره مهمتر از تاریخ است
روایت اسطورهای محرم در ستیزهٔ روحانیت سنتی و نواندیشان اسلامی
امام امروز شاه میشود!
۱۱ جولای، سالروز به تخت نشستن امام زمان شیعیان اسماعیلی، «والاحضرت شاهکریم حسینی (صاحبلقب آقاخان چهارم)» است که این روز در میان پیروانش با عنوان روز تاجوتخت شناخته و بهعنوان یک جشن دینی گرامی داشته میشود.
اسماعیلیه، یک شاخهی مهم شیعیست که امامت در آن ادامه یافته و پس از جعفر صادق، به اسماعیل و تا امروز، آقاخانها منتقل شده است. آقاخان، امام جمعیتی حدودا ۱۵میلیوننفری در ۲۵ کشور جهان است (ازجمله اقلیتی در ایران). پیروان او از امام خود با عنوان «شاه» هم یاد میکنند که برای یک سلسلهٔ صوفی عادی است و البته به فرهنگ ایرانشهری (از عنصرهای اثرگذار بر اسماعیلیه) نزدیکتر.
آقاخان مانند یک شاه نمادین اما پرنفوذ است؛ قدرت رسمی ندارد، اما بر دلهای پیروانش فرمان میراند و در جهان هم از نفوذی نسبی برخوردار است.
در کارنامهٔ ۶۷سالهٔ امامت او، فعالیتهای تشکیلاتی متعددی در جهت توسعهٔ بهداشت، کاهش فقر، آموزش و پرورش، مرمت آثار تاریخی و تقویت معماری سنتی سازگار با زیستبوم، تقویت موسیقی اصیل و... در اجتماعات مختلف (اعم از پیروان و دیگران) به چشم میخورد.
@fanusname
💠دربارهٔ سنت و این اصفهانِ «روستایی»
در استان اصفهان بیشتر رأیدهندگان به جلیلی رأی دادند. همین موضوع داغ دکتر محسن رنانی را تازه کرد تا در مطلبی با عنوان «روستای نصف جهان» از شهر خود گلایه کند.¹ بخش زیادی از گلایههای ایشان درواقع به حکومت برمیگردد که این شهر را به نابودی کشانده. بخشی دیگر احتمالا ناشی از مقایسههایی نارواست. (مثل مقایسهی تعداد تئاترهای پاریس و اصفهان) و بخشی از گلایهها نیز درستاند. در دلسوزی آقای رنانی تردیدی ندارم. اما انگیزهام برای پاسخ دادن، این جملهی ایشان بود که: «[اصفهان] تا زانو در گِلِ سنت زمینگیر شده است.» این جمله به گمان من هرچند کوتاه و گذرا، ولی جان یادداشت ایشان است و در اینباره مینویسم.
در اصفهان هنوز سنت حضور پررنگتری نسبت به پایتخت دارد (هرچند نسل زد و بسیاری از مهاجران روحیهٔ متفاوتی نشان میدهند). به هر حال یک پیشینهی غنی از سنت، از تفکر فلسفی گرفته تا شاخههای مختلف هنر سنتی در اصفهان زنده بودهاند و این نمیتوانسته بهسرعت متلاشی شود. در جایی میخواندم از دههٔ سی خورشیدی، شماری هنرمند اصفهانی به تهران میروند تا نقاشی مدرن را از فرنگرفتهها بیاموزند. اما جالب اینجاست که وقتی به شهر خودشان برمیگردند، باز همان نگارگری سنتی را کار میکنند و تازه در دههی هفتاد بود که نمایشگاهی از نقاشی مدرن در اصفهان به راه افتاد!
شهرهای مشهور دیگری نیز هستند که بهمراتب سنتیترند. اما نکته چیست؟ اگر میگوییم سنت باید از میان برود، به نظر میرسد دیر یا زود این اتفاق در شهرهای سنتیتر هم رخ خواهد داد. ولی آیا توسعه لزوما با حذف سنت رقم میخورد و مسیر نوزایی ایرانی نیاز به احیای جزئی از سنت ندارد؟ به گمانم هنوز هم پاسخ مطمئنی ندادهایم. پس شاید محتاطانه این باشد که بگذاریم اگر قرار بر نابودی سنت است در روند طبیعی و بدون تلاش ما نابود شود و اجازه دهیم شهرهایی که هنوز شعلهی سنت را در حدی پژمرده، زنده نگه داشتهاند به کارشان ادامه دهند. شاید بعدها پشیمان شویم که چرا شمع رو به خاموشی این «روستاییها» را پف کردیم...! شخصا تلاشم این است از این نفسهای آخر سنت در اصفهان لذت ببرم ولو تمام سنت را زیبا نمیدانم.
البته بهگمانم دکتر رنانی سنتستیز نیست؛ ولی میگوید «اصلیترین عامل شکست توسعه، سنتهای غیرعقلانی هستند»². اما معیار تفکیک سنت غیرعقلانی از سنت عقلانی چیست؟ شاید بخشی از پاسخ این باشد که به برآیند آن بنگریم. وقتی تکیه بر یک سنت نتیجهی توسعهستیز به بار آورد، یعنی با سنت غیرعقلانی طرفایم. مثل همین مورد که جمعیت رأیدهنده بیشتر مایل به نامزدی بودند که در مسیر توسعه به نظر نمیرسد. در اینصورت باز میپرسم آیا خود این سنت عاملیت توسعهستیزانه دارد؟ یا کسانی که نقش جهتدهی به سنتها را بر عهده گرفتند؟
پیشتر دربارهٔ تفاوت اسلام سنتی و اسلامگرایی ۱۲امامی نوشتهام و نتیجه گرفتهام که ۱۲امامی سنتی اتفاقا به سکولاریسم سیاسی تن میدهد.³ ولی تشخیص اسلامگرایی از اسلام سنتی، نهتنها بر متدینان عامی؛ بلکه بر بسیاری از روحانیان هم پوشیده است. روشنفکران چطور؟ یک نیروی تاریخی هنوز در اجتماع باقی مانده و روشنفکران زمان مشروطیت کوشیدند دوشادوش عالمان مشروطهخواه این ظرفیت را به کار گیرند و با نیروهای توسعهستیز با سلاح خودشان مقابله کنند. ما چطور؟ اصلا این فهم را داریم؟ من روشنفکر اگر تغییر دین دادم، یا تغییر دینی کردم، آیا فکر میکنم چطور باید پیروان دین رسمی را در مسیر توسعه هدایت کنم؟ اکنون که محرم است، روشنفکران بیشتر چه موضعی میگیرند و دغدغهشان چیست؟ آیا هرگز فکر کردهایم سنتیها در این ایام بیشتر مستعد حرکتهای متعالی جمعی هستند؟ فکر کردهایم که چطور از این استعداد بهره بگیریم؟ البته دین یک وجه از سنت است و نه همهٔ آن. ولی مثال خوبیست از کوتاهی ما دربارهٔ نیروهای تاریخی.
ما این خلأ را پر نکردیم، ولی حکومت پر کرد. حکومت با گفتمانی که در ظاهر بسیار شبیه به این نیروی تاریخیست میتواند از آن بهرهبرداری کند، میتواند بسیاری از متدینان را به خیابان بکشد و آنها را با تکیه بر احساسات دینی به سوی نامزد مورد نظر هدایت کند. گناهکار این وضع مردم سنتیاند؟ گناهکار حکومت است؟ نه، گناهکار ماییم که این خلأ را پر نکردیم. تنها اقلیتی از روشنفکران و نخبگان به این موضوع میاندیشند و میکوشند بهجای اتکا به نقد سنت، تتمهٔ آن را در مسیر درست بیندازند. امیدوارم دکتر رنانی نازنین که حقیقتا از سرمایههای فکری این کشور است هم یک فرد از همین اقلیت باشد.
✍🏼معین مشکات
1⃣/channel/Renani_Mohsen/652
2⃣/channel/Renani_Mohsen/326
3⃣/channel/fanusname/1006
پویش درخواست آزادی دکتر محسن برهانی
لینک امضای پویش
ریاست محترم قوه قضائیه
جناب آقای حجت الاسلام و المسلمین محسنی اژهای
با سلام و تحیات؛
خبر بازداشت آقای دکتر محسن برهانی، استاد مبرز حقوق کیفری و وکیل محترم دادگستری، جامعه حقوقی کشور را در بهت و حیرت فروبرد.
بیتردید ایشان یکی از سرمایههای اجتماعی و ذخایر علمی ایران اسلامی است که در طول ماههای گذشته، با تحلیل حقوقی وقایع و مسائل جاری کشور، مساعی خویش را... در راستای عمل به وظیفه اجتماعی خویش در جهت تحقق حکمرانی مطلوب بهکار گرفته و از دایره نقد و نقادی خارج نشده است....
بر این مبنا، اینجانبان امضا کنندگان کارزار حاضر از جنابعالی به عنوان عالیترین مقام قوه قضائیه استدعا داریم جهت جلوگیری از تداوم بازداشت این وکیل دادگستری، طلبه و استاد حقوق کیفری و از آن جهت که قوه قضائیه در فقره اخیر مصداق آیه شریفه «الّاتطغوا فیالمیزان» نباشد، دستور فرمایید ضمن تجدیدنظر در رابطه با بازداشت ایشان، تمهیدات لازم برای آزادی ایشان اندیشیده شود.
لینک امضای پویش:
https://www.karzar.net/135032ا
هشتگ کارزار: #شریف_مثل_برهانی
🔰جلیلی را زمین زدیم، اکنون پوست پزشکیان را بکنیم!
اگر از شوخی بگذرم، میخواهم این واقعیت را یادآوری کنم که رقابت میان جامعه و حکومت، ذاتی و همیشگی است و فرقی ندارد چه کسانی بر سر کار باشند. اگر بهترین شاهنشاهان ایرانساز زنده شوند، باز هم رقیب و حریف ما خواهند بود. انتخاب یا انقلاب، صرفا راهیست برای آنکه رقیب را عوض کنیم؛ نه که او را خودی کنیم. جامعهها همیشه اپوزیسیون طبیعی حکومتها هستند تا توازن بماند. اگر جامعه ضعیف و حکومت قوی باشد، استبداد میآید. اگر جامعه قوی و حکومت ضعیف باشد، هرجومرج کشور را میگیرد و:
مَثَل زنند که صدساله ظلم و جور ملوک
بِهْ از دوروزه شر و شور و هرجومرج عوام
نفر دوم نظام عوض شده و تغییری اساسی رخ نداده است. اما حتا اگر زمانی خود نظام هم عوض شود، آنقدر جای ذوقزدگی ندارد که فراموش کنیم که هر حکومتی _ خواه با افراد درستکار و خواه فاسد_ در هر حال رقیب ماست. هر دو ایدهٔ مشروطهخواهی و جمهوریخواهی نیز همین رقابت با حکومت را در ذاتشان دارند.
چند روز پیش پرسشی مطرح شد که آیا راهی دارد رأیدهندگان به پزشکیان پراکنده نشوند؟ پاسخی دمدستی دادم و سپس بیشتر به آن اندیشیدم. ما که پشت سر آقای پزشکیان ایستادیم و او را به ریاست رساندیم، سه دستهایم. نخست بخشی از توده که به امید بهتر شدن زندگی پای صندوق آمدند. دوم اصلاحطلبان و جریانات نزدیکشان که میخواهند ایران در همین جمهوری اسلامی به راه توسعه برود. سوم اقلیتی از اپوزیسیون که از خواست رهبران جریان سرپیچی کردند و رأی دادند، چون امید دارند تغییر دولت، ولو اندکی شرایط را برای ادامهی مقاومت مدنی و کنشگری آسان سازد. میان ما سه دسته هیچ پیوند تشکیلاتی و ایدئولوژیکی وجود ندارد و از همین امروز از هم جدا میشویم. دستهی اول به زندگی روزمره برمیگردند و دستهی دوم و سوم هم هر یک به راه سیاسی خود میروند. پس آیا چیزی میماند که سبب ادامهٔ همکاری شود؟ پاسخ برای یک اقلیت نخبه مثبت است.
هم اپوزیسیون میانهرو و هم اصلاحطلبان میانهرو یک خواست مشترک دارند و آن تقویت جامعهی مدنیست. اصلاحطلبان میخواهند جامعه را قوی کنند تا طبقهٔ متوسط که پیشران توسعه است آزادانه عمل کند. اپوزیسیون میخواهند جامعه را قوی کنند تا در برابر نظام، قدرت و ابتکار عمل داشته باشد. طرفین ولو با دو نیت، میتوانند پیرامون این خواسته همکاری کنند. بخشی از کار نظری و بر دوش اندیشمندان است: ما چطور میتوانیم با توجه به حیث تاریخی و موقعیت سیاسی-اجتماعیمان جامعهی مدنی را قوام ببخشیم؟ حتا میشود پرسید که آیا الزاما در ایران باید به همان شکل جامعهی مدنی اروپایی رسید؟ اینها نیاز به همفکری دارد. بخش بزرگی هم کار عملیست، مانند راهاندازی و تقویت سمن (N.G.O)های هدفمند که بتواند به مطالبات مردم صورتی جمعی، متشکل و رسمی ببخشد. جمع اندیشمندانی که میتوانند ایده بدهند، فعالانی که میتوانند کار اجرایی کنند و نیکوکارانی که میتوانند کمک مالی کنند، در تقویت سمنها (و کلا تقویت جامعه) اثرگذار است و باید بهسوی اینگونه کار تیمی برویم.
اگر امید داریم در دولت نو قدری راه تنفس جامعه گشودهتر شود، باید از این فرصت بهرهٔ درستی ببریم. اشتباهاتمان در زمان خاتمی و روحانی را تکرار نکنیم و گمان نبریم آزادی واقعی به دست آوردهایم. به دولت تکیه نزنیم، بازی خودمان را داشته باشیم و انرژی خودمان را با برجام، FATF، سند ۲۰۳۰ و هر چیز دیگر که میدانیم تصمیم نهاییاش با دولت نیست هدر ندهیم. تا حدی که میتوانیم امکانات دولتی را برای تقویت جامعهی مدنی مطالبه کنیم و دست از مطالبهگری نکشیم (این همان پوست کندن است!) تنها در جایی که به جامعه مربوط است در دعوای دولت با بخشهای دیگر نظام، از دولت حمایت کنیم و نه در آنچه ربطی به ما ندارد. یادمان بماند که رئیسجمهور ولو فرضاً فرد خوبی باشد، در تیم حریف است. حتا اگر دولت نو خودش اصلاحاتی انجام داد، به آنها دل خوش نکنیم. چه بسا نظام به این زودیها تغییر نکند. در این صورت وقتی یک دولت اصولگرا برگردد، بهسادگی میتواند اصلاحات دولتی را شخم بزند. پس تمرکز ما باید بر کاری باشد که خودمان میتوانیم انجام بدهیم و اثر آن نیز نامحسوستر ولی ریشهدارتر از آن است که بهسادگی قلع و قمع شود... .
شیرینترین نکتهی این انتخابات آن بود که بهرغم مشارکت پایین مردم باز هم بنیادگراها نتوانستند پیروز شوند آنهم با آنهمه ریختوپاش و دو نامزد یدکی! این تنها نکتهایست که در یک سیستم منحط انتخاباتی، میتوانیم بابت آن تبریک بگوییم. مژده باد که بنیادگرایی مذهبی تبدیل به یک اقلیت منزوی در جامعهی ایرانی شده و این میتواند امیدمان را به ادامهی مسیر بیفزاید.
✍🏼 معین مشکات
@fanusname
شش جفت چشم به او دوخته شده بودند. حتما از سر دلسوزی و اهمیتی که برای پدرشان قائل بودند، میخواستند برود؛ در این جهنم نماند. تا بوده همین بوده. شاید فقط سیزده سال، از ۱۳۰۳ تا ۱۳۱۶ هیچکس به او نگفته بود باید از اینجا رفت...
- پدر جان! ما نگران سلامتی شما هستیم. حتماً جواد بهترین دکترها را در ژنو سراغ خواهد گرفت و بهترین پرستاری را از شما خواهد کرد. طبابت در آنجا حتماً بهتر از اینجاست و حال شما هم. مخصوصاً با این وضع جنگ که اگر امروز نه، فردا حتماً شروع خواهد شد.
فرشته بود _ دختر کوچکش که فروغی هنوز هم سر مسئلهٔ زندانی شدن همسرش احساس گناه میکرد. دقیقاً شش سالی میشد که همراه دختر هفتسالهاش پیش او زندگی میکرد...
- میدانم نگران مناید. از این بابت ممنونام.
همین یک جمله کافی بود تا محسن رو ترش کند...: «ولی؟!»...
- من نگرانی شما را درک میکنم. اما چیز زیادی برای نگرانی باقی نمانده. عمر دست من و شما نیست که بخواهیم نگرانش باشیم. من هم سفرهایم را کردهام و الآن ترجیح میدهم در خانهٔ خودم منتظر سرنوشتم بمانم.
محسن از در اعتراض درآمد: «همین! عمر دست خداست؟ خود شما همیشه ما را از این فکرهای عوامانه بر حذر میداشتید پدر! اگر راهی برای یک روز بیشتر زندگی کردن شما باشد ما وظیفه داریم انجامش دهیم.»
فروغی ایستاد. احساس کرد این جمله را نمیتواند نشسته به زبان بیاورد. نیاز داشت فرزندانش باورش کنند این چیزی بیش از یک تعارف معمولی میان پدری پیر و فرزندان جوانش است. نیاز داشت ریهاش یاری کند موقع بیان این جمله: «زنده ماندن یا زندگی کردن؟ فرار کردن بین اقلام اضطراری به یک کشور دیگر برای من اگر زنده ماندن باشد، بعدش من دیگر زنده نیستم. چیزی هست که مرا از این کار بازمیدارد.»
و باز همان سؤال و باز همان یافت نشدن آن کلمهای که مانند ماهی از کف حافظهاش فرار میکرد. اگر یک جا بود که یافتن و گفتنش لازم بود، دقیقاً همینجا بود. با آخرین توانش چشم بست و دهان باز کرد و بی آنکه ارادهای داشته باشد کلام را به غریزه سپرد: «حس تعلق.»
خیالش راحت شد، بالأخره یافتش... «کجا بروم وقتی تمام زندگیام را با این خانه معنی کردهام؟»... بحث از دید او خاتمه یافته بود. انگار کل بحث سر یافتن همین کلمه بود: حس تعلق.
سرو، سپید... سرخ. جهانگیر شهلایی (با خلاصهسازی)
@fanusname
دینستیزانی که درونشان یک دیندار بنیادگرا ورجه میزند!
میتوان گفت دینداران دو رویکرد کلی نسبت به متون دینی برگرفتند. یک دسته، که شاید بیشتر در دینهای شرقی باشند، معمولاً متن دینی را بهمثابهٔ یک عامل کمکی در نظر میگیرند، ولی محوریت و اهمیت را به خود سلوک و مناسک میدهند. برای یک بودایی یا دائویی متن مقدس همان معنایی را نمیدهد که برای یک مسلمان معنا میدهد. متن چیزی نیست که باید با کنکاش دقیق کلامی یا حقوقی، از دل آن یک نظامنامهٔ اعتقادی یا فقهی استخراج کرد؛ متن بهسادگی یک همراه مکتوب است که میتواند به تأملات یا تجربیات معنوی کمک کند و دینداری مبتنی بر آن نیست.
اما وقتی نوبت به دینهای غربی میرسد، موضوع بسیار متفاوت میشود و جریانات راستکیش (یعنی اکثریت که بهدلیل اکثریت بودن صدای بلندتری در تفسیر دین دارند) متن را ظاهرا در کانون قرار میدهند.¹ برای آنها متن راهنمای دقیق عمل و نظامنامهٔ دقیق اعتقادی است که واوبهواو آن را باید بهدقت خواند، تصریح و تصدیق کرد و به کار بست. برای یک مسلمان راستکیش، خدا سخن گفته و سخنان او نیز عینا در کتابی به نام قرآن گردآوری شدهاند. یک مسیحی راستکیش نیز عهدین را متن الهامشده میداند و بهسختی ممکن است خطاپذیری آن را تأیید کند. بنابراین راستکیشان در این ادیان به نصگرایی میگرایند و مدعیاند مبنای باور و عمل انسان باید متن مقدس باشد.
آنچه همیشه برای من جالب و تا حدی بانمک بوده، پدیدهٔ دینستیزان نصگرا و مناقشات آنها با دینداران است! آنها مثلا برای رد اسلام به یک آیهٔ قرآن یا حدیث استناد میکنند و اگر مسلمانان آن نص را نپذیرند یا خود را موظف به پیروی از آن ندانند، اعتراض دینستیز نصگرا برمیخیزد که چرا مسلمان راستین نیستند! یعنی دینستیز میخواهد از بیرون تعیین کند که از میان پیروان ادیان کدامشان واقعی هستند و کدام نیستند (خطایی که ما دینپژوهان مرتکب نمیشویم). آنگاه میکوشد آن «مسلمان ناواقعی» را به اسلام ناب هدایت کند تا سپس بتواند به کرسی دینستیزانهٔ خود بازگردد و نهایتاً یک دعوای درستوحسابی و مناقشهٔ جدی با این مسلمان داشته باشد. بهعبارتی دینستیز از اینکه میبیند دیندار بهاصطلاح «ناواقعی» یک لولوخورخوره نیست، ارزشهای مشترک انسانی با او دارد و بنابراین یک مجادلهٔ تندوتیز شکل نمیگیرد، سرخورده میشود!
اشکال دینستیزان نصگرا در این است که دربارهٔ الگوواره (پارادایم)های دینداری نیندیشیدهاند؛ معمولا فقط الگووارهٔ دینداری راستکیشان در ادیان غربی را دیدهاند و بدون هیچ دلیلی گمان میکنند، یگانه الگووارهٔ دینداری همین است. اشکال دیگرشان نیز در این است که دقیقا مانند دینداران نصگرا، گمان میکنند دین میتواند یک پدیدهٔ ناپویا و منجمد باشد (درحالیکه هیچ جریانی نمیتواند). آنها برای دین ذات تعیین میکنند و یک تقسیمبندی انتزاعی از دین واقعی و دین غیرواقعی ارائه میدهند تا بتوانند دینداران خردگرا و اخلاقمدار را با عنوان جعلی «دیندار ناواقعی» کنار بزنند. کافیست این دینستیزان در نظر بگیرند که بهجای زیستن در یک جامعهٔ مسلمان یا یهودی راستکیش، در یک جامعهٔ بودایی یا شینتویی میزیستند. آنگاه شیوهٔ نقدشان بر دین بسیار متفاوت میشد؛ چرا که قاعدتا نقدشان بر دینداران نمیتوانست بیشتر متکی به متون دینی باشد. اگر بتوانند این را بفهمند، آنگاه شاید این را هم دریابند، که شیوهٔ نقد آنها صرفا بهدلیل آن است که هنوز در همان الگووارهٔ دیندار نصگرا و به قول خودشان ناب و واقعی تنفس میکنند. یک مذهبی بنیادگرا درونشان ورجه میزند و همهچیز را میخواهند با معیار متن دینی بسنجد؛ صرفا فعل آخر جملات را تغییر داده و بهجای اینکه بگوید حق است، میگوید باطل است. اما الگوی تفکر ایشان هنوز همان الگوی تفکر نصگراییست.
✍🏼معین مشکات
1⃣از تعبیر «ظاهرا» استفاده کردم؛ زیرا چه بسا که همین کسانی که نصگرا خوانده میشوند هم در عمل نباشند و به سنت نهادینهشده بیشتر از متن بها بدهند. بهعنوان نمونه ر.ک:
/channel/fanusname/792
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آن است که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحام و بس؛
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعجب واقعهای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت، نه گفتن یارند
یعلم اللَه که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که میپندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
جابر بن حیان و پروژهٔ دانشسازی برای اهلبیت
همانطور که برخی پژوهشگران ازجمله پاول کراس¹ تذکر دادهاند، احتمالا جابر بن حیان یک شخصیت افسانهای باشد. اما در روزگار ما مسلمانان و بهویژه شیعیان ۱۲امامی با تأکید بر اینکه او شاگرد مستقیم امام جعفر بن محمد صادق بوده، میخواهند دانشمند بودن استادش را نتیجه بگیرند. ولی حتا اگر جابر شخصیتی واقعی و شاگرد راستین امام صادق هم باشد، دانش شاگرد در همهٔ زمینهها ابدا نشانگر دانش استاد در همان زمینهها نیست. اگر من شاگردی را در دینپژوهی تربیت کنم و او خود متخصص هومص (هوش مصنوعی) باشد، اصلا دلالت بر این نمیکند که من هم متخصص این وادیام.
اما موضوعی مهمتر در اینجا هست. اگر این فرضیهی پیشنهادشده درست باشد که گروهی از شیعیان اسماعیلی شخصیت جابر بن حیان را آفریدند و با نام او قلم زدند، باید به انگیزهٔ آنان اندیشید. انگیزهٔ ایشان قاعدتا تبلیغ و دفاع از اسلام نبود؛ بلکه برعکس، میخواستند از علم دفاع کنند. اسلام در معرض تهدید از جانب یک گفتمان دانشپرور نبود تا آفرینندگان شخصیت جابر بخواهند مثل امروزیها اسلام را از تهمت دانشستیزی تبرئه کنند. اسلام نبود که باید جواب پس میداد آیا با دانش سازگاری دارد یا نه؛ دانش بود که باید جواب پس میداد و تهمت اسلامستیزی را از خود دفع میکرد. مسلمانان دانشدوست و فلسفیمشرب باید ثابت میکردند ضدیت با دین ندارند؛ چون دین جای محکمی نشسته بود. امروز این جایگاه وارونه شده و دانش بر جای محکم نشسته. درنتیجه مدافعان مدرن دین بیشتر از ایستَنگاه دفاع از دین است که میخواهند هماهنگی دین و دانش را نشان دهند.
نکتهٔ مهم اینکه اگر امروز برخی شیعیان ۱۲امامی روی دانشمندی امامان خود انگشت میگذارند (و جابر یکی از دستآویزهایشان است)، از اینروست که دربارهٔ مفهوم و جایگاه امام گیج شدهاند. امام در نزد الاهیدانان رسمی ۱۲امامی بیشتر در قامت یک متکلم و فقیه بزرگ پدیدار میشده است. درحالیکه برای صوفیان بهمثابهٔ «راهنمای ربانی» و «تجلی والای الاهی» بوده است. در روزگار مدرن، بهدلیل تسلط اسلامگرایی (اسلام سیاسی) بر ایرانِ ۱۲امامی، تأکید و تمرکز بر جایگاه سیاسی امام قرار گرفته و اسلامگرایان ۱۲امامی به مدل امام در تشیع زیدی نزدیک شدهاند _ یک رهبر مجاهدِ فاطمی. بنابراین معنای عرفانی امام بهنوعی در حاشیه قرار گرفته و اگر این نظریه درست باشد که در تشیع کهن تصویر امام به همین معنای عرفانی نزدیکتر بوده، باید گفت که امامت اکنون از مدار اولیهٔ خود بیرون افتاده است. ۱۲امامی معاصر در درجهٔ اول امام خود را در قامت یک رهبر سیاسی میبیند و در درجهٔ دوم در قامت یک متکلم و فقیه و این دو تصویر جذابیت کافی برای دنیای مدرن ندارد. درنتیجه بهدنبال راههایی برای تصویرسازیهای جذابتر میگردد و تحت تأثیر گفتمان علمی، میخواهد یک تصویر علمی از امام بکشد. این هم یک قطعهٔ دیگر پازل است که در کنار پروژههایی مانند «علوم انسانی اسلامی» (و گاه حتا علوم ریاضی و تجربی اسلامی) مینشیند و نیز با ادعاهایی مانند اینکه پیشرفتهای علمی غربیان همه نتیجهٔ دزدی از مسلمانان است کامل میشود.
غفلت از اینکه گوهر دین در عرفان آن است، مایهٔ بیتوجهی ۱۲امامیان به بنمایههای باطنی و عرفانی تشیع شده و معارف رسمی این فرقه را سطحی و تنکمایه ساخته است. اکنون هم که برخی اندیشمندان مذهبی میکوشند این تنکمایگی را با تلاشهایی غیر اصیل نظیر دانشسازی برای امام و ارائهٔ چهرهٔ علمی از اسلام جبران کنند، نشان میدهد هنوز درک درستی از گوهر دین نیافتهاند. به تمثیلی، آب درون کوزه را رها کردهاند و بر خود کوزه جواهرات بدلی میآویزند.
✍🏼معین مشکات
@fanusname
1⃣با همنام شطرنجباز خود اشتباه گرفته نشود.
.
#نقد_روستای_نصف_جهان
نقد چهارم:
👈 دربارهٔ سنت و این اصفهانِ «روستایی»
✍️ معین مشکات
/channel/fanusname/1066
-------------
نقد پنجم:
👈 نقد اجتماعی با رویکرد اخلاقی؟
✍️ معین مشکات
/channel/fanusname/1069
---------------
نقد ششم:
👈 اصفهان، زیبای پرآبله!
✍️ دکتر محمد سلطانی رنانی
https://ensafnews.com/533920/%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86%D8%9B-%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D9%90-%D9%BE%D8%B1%D8%A2%D8%A8%D9%84%D9%87/
-------------
نقد هفتم:
👈 روستای نصفجهان؛ بهانهای برای تسویهحساب
✍️ علی معینی
/channel/tajaddodkhahi/1167
------------------------
یادداشت «روستای نصفجهان» را در پیوند زیر بخوانید:
https://renani.net/texts/notes/nesf-jahan-village/
سایر نقدهای یادداشت «روستای نصفجهان» را در پیوند زیر بخوانید:
https://renani.net/others/others-aboutme/nesf-jahan-village-critics/
.
ویس چت
موضوع :دین پژوهی و تفاوت آن با الهیات و فلسفه دین
جناب آقای معین مشکات
شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
ساعت ۲۱
گروه علم و الهیات مشکات
لینک گروه علم و الهیات مشکات:
/channel/elm_elahiat_meshkat
لینک کانال:
/channel/elm_em
💠 دیوانگی در مناسک دینی
بنا به یکی از تعریفهای حقوقی، دیوانگی حالتی است که فرد گرفتار به آن توان اندیشیدن را از دست میدهد؛ یعنی نمیتواند دادهها را بهدرستی بیامیزد و از آنها نتیجه بگیرد. اما اگر سراغ عرف برویم، شاید بتوانیم اینچنین تعریف کنیم: «هنجارگریزی بهمثابهٔ سبک زندگی.» به دیگر سخن فردی که عادتا گفتار و رفتاری برخلاف عرف دارد بسته به شدت آن ممکن است بهعنوان دیوانه شناخته شود. چه بسا کاملا واجد توان اندیشیدن باشید، ولی _ چون سبک رفتاری و گفتاریتان برای جامعه بسیار عجیب است _ بهمثابهٔ یک دیوانه شناخته شوید.
آنچه برای جامعه اصالت و اولویت دارد، غنای درون شما نیست. شما میتوانید در چند رشته دکترا بگیرید، در چند رشتهی هنری استاد شوید، یکی از سرمایههای فلسفی کشور باشید و در سلوک عرفانی به درجات پیش رفته باشید. اما اگر کودک درونتان فعال باشد و بخواهید سوار بر جارو اسببازی کنید، از چشم جامعه میافتید. همین یک رفتار شما که ذاتا هم هیچ مشکلی ندارد، همهی آن فضیلتها را از اعتبار خواهد انداخت. تصویر شما برای جامعه در درجهٔ اول آن دیوانهایست که روی جارو «پیتیکو پیتیکو» میگوید و اگر هم اشارهای به داشتههای درونیتان کنند برای این است که بگویند «یارو آدم حسابی بود و نمیدانیم چرا به این روز افتاد!»
آدمهایی که در عین غنای ذاتی، به قیدوبندهای اجتماعی بیتفاوتاند را دوست دارم و یکی از دلیلهایی که سریال Fringe را چندباره دیدهام برای دانشمند دیوانهای بود که با نام دکتر والتر بیشاپ آفریدند. اینهمه قیدوبند خفهکننده که میخواهد ما را در قالب بگنجاند نهتنها لزوماً اخلاقی نیستند؛ بلکه چه بسا ضد اخلاقاند. آیا این قاعدهٔ اجتماعیِ که ما غریبهها را نادیده بگیریم و برای ارتباط با آنها احتیاط به خرج بدهیم، ما را اخلاقیتر کرده تا آن بهاصطلاح دیوانهای که بدون رعایت این هنجار بهراحتی با غریبهها مواجه میشود؟ آیا این تعارفهای بیمارگون جامعهی ایرانی (که شاید در اصفهان شدیدتر هم باشد) صفا و صمیمیت را از میان نبرده؟ آیا اینهمه تأکید دنیای مدرن بر پوشیدن لباس فلان برند و در دست گرفتن فلان مدل موبایل و نشستن در چنان خودرو، حرص مصرفزدگی ما را نیفزوده و محیط زیست را تباه نکرده؟ آیا قیدوبندهای اجتماعی، فشارهای روانی انسان را بالا نبرده؟
حدسم این است که این قیدوبندها بیشتر عارضهٔ تمدن باشد و احتمالا بشر بدوی از آن آزاد بود. فکر میکنم اصطلاحا «وحشیها» بهتر میتوانستند خودشان باشند تا ما و چه بسا این قیدوبندها در دوران مدرن غلیظتر هم شده باشد. دستکم تردید دارم که ما بیش از انسان در تمدنهای سنتی، از قیدوبند اجتماعی آزاد شده باشیم.
امسال هم در مراسم «شام غریبان» مشارکت کردم و بهگمانم این دیگر تنها مدل سوگواری باشد که هنوز میتوانم با آن ارتباط بگیرم. پیوستن به مردمی که موقتا از حریم هویتی خود کوتاه میآیند و زندگی را ساده میگیرند برایم جذاب است. همین که بهسادگی روی زمین مینشینند، بهسادگی برای روشن کردن شمعهایشان به سراغ یکدیگر میروند و بدون تشریفات از هم نور میگیرند، اصلا همینکه در خیابان با یک شمع تا پایان سوختنش میمانند (کاری که بهطور معمول برای یک بشر مدرن دیوانگی به حساب میآید و هرگز در شبهای دیگر تکرار نمیشود) موقتا حواس مردم را از تکلفها دور میکند. این را آشکارا حس میکردم. بدون اینکه لزومی به گفتگو باشد، با صرف حضور در جمعیت از زن و مرد، احساس میکردم همهٔ این «دیوانهها» را سالهاست که میشناسم و بلکه با همهشان زندگی کردهام. گویی که شمعها موقتا آن نقابهای مومین که بر صورت میزنیم و خود را بهعنوان موجودات واقعا مستقل، از دیگران جدا میکنیم ذوب کرده بود. و به همین خاطر نه احساس میکردم که فاصلهی عاطفی زیادی با دیگر مردم دارم و نه اینکه لازم است فاصلهٔ فیزیکی همیشگیام را با آنها رعایت کنم.
برخی از مناسک دینی جمعی، مانند دروازههای موقتی فیلمهای خیالی هستند که ناگهان ظاهر میشوند و با ورود به آنها موقتا به دنیای دیگری وارد میشویم و میبینیم جهان لزوما با همین قاعدهها که به آن عادت داشتهایم کار نمیکند و آنچه متعارف است، لزوما حقیقت هم نیست. گاه آنچه با خرد متعارف دیوانگیست، میتواند به حقیقت نزدیکتر باشد.
(از خلافآمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم)
لازم است دینپژوهان (بهویژه روانشناسان دین) تا وقتی هنوز روزگار این مناسکها به پایان نرسیده فرصت را غنیمت بشمرند و شمار پژوهشها در آن را به کفایت برسانند.
✍معین مشکات
🖇مطلب مرتبط:
/channel/fanusname/822
💠میگزینم که بمیرم
از لحظهای که زاده میشویم همه چیز در حال ازدسترفتن است. هر نفس که میکشیم، یعنی یک نفس به مرگ نزدیکتر شدهایم. هرچه به دست میآوریم همه در معرض تباهی و گندیدگی، یا اتمام و از دست رفتن است. خاطرات شیرینی که میسازیم از همان آغاز در معرض کمرنگ شدن و فراموشی جزئی یا کلی هستند. حتا اگر فیلم و تصویرشان بماند، احساس ما در آن خاطرات در معرض سرد شدن است. بهترین رابطههای عاشقانه یا با جدایی تمام میشوند، یا در دستانداز زندگی سرد میشوند یا در بهترین حالت با مرگ یکی از طرفین به پایان خود میرسند. دوستان و خویشانی که با مرگ ناگهانی میروند، بیآنکه به تو خبر دهند برای همیشه از لذت دیدارشان محرومت میکنند.
نشستهام کنار گلدانی که از عزیزی برایم به یادگار مانده است. به این میاندیشم که این گیاه هم یک روز خواهد خشکید _ زودتر از من یا دیرتر. ما میرویم و پیکرهایمان که در خاک تجزیه میشود نگاهی به آسمان میاندازد که:
نای ما خامُش ولی این زهرهٔ شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
بلکه سراسر کرهٔ خاکی و همهی داستانها که به خود دیده است، با بزرگترین اختراعات و اکتشافات علمیاش، با شورانگیزترین داستانهای عاشقانهاش، با مهیبترین جنگها، داغترین مناقشهها، پایاترین حکومتها و تمدنها، با همهٔ دانشمندان و فیلسوفان و هنرمندان و عارفان و حکمرانانش، همچون دیگر کرات و ستارهها نابود خواهد شد _ چنان که گویی هرگز وجود نداشته و همهی آن داستانها جز رویایی بیش نبوده است.
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همان نخوت که دارد آسمانی میکند
ما در ذهنمان اسیر و تختهبند لحظاتی میمانیم که گذشتهاند. نمیپذیریم که همه چیز هر لحظه تغییر میکند و هر لحظه فرومیپاشد و از میان میرود. به همین سبب است که «زندگی در لحظه» معمولا برایمان در شعار مجلات سرگرمی است. ما نمیتوانیم به زیستن در لحظات متعهد باشیم، تا وقتی در گذشته گرفتاریم و به آنچه از دست رفته یا ازدسترفتنی است وابستهایم.
✍🏼معین مشکات
⚜دوست دارم در پایان یک نیایش بودایی را به اشتراک بگذارم:
در حضور سانگا، در نور دارما، در یگانگی با بودا: باشد که سلوک من بهسوی روشنیدگی کامل، همگان را خیر رسانَد. در این دَمِ گذرا، کارما فرامیرسد و همه چیز میآغازد به پدیدار شدن. تعهد میدهم هر آنچه هست را تصدیق کنم:
اگر بهایی هست، میگزینم که بپردازم.
اگر نیازی هست، میگزینم که رفع کنم.
اگر دردی هست، میگزینم که احساس کنم.
اگر مصیبتی هست، میگزینم که سوگوار باشم.
هنگام سوختن، گرما را میگزینم.
هنگام آرامش، صلح را میگرینم.
هنگام خالی بودن شکم، گرسنگی را میگزینم.
هنگام خوشحالی، لذت را میگزینم.
با آنکس که رویاروی میشوم، میگزینم که ملاقات کنم.
برای باری که بر دوش میکشم، میگزینم که برتابم.
وقتی تولدم است، میگزینم که زندگی کنم.
وقتی مرگم فرا میرسد، میگزینم که بمیرم.
هر کجا که این راه مرا میبرد، میگزینم که بروم.
با بودن با آنچه هست، به آنچه هست پاسخ میدهم.
این زندگی بهقدر یک رؤیا واقعیت دارد. آنکس که این را بداند، نمیتواند یافته شود! و اینکه حقیقت یک چیز نیست. پس تعهد میدهم این دروازهٔ ورود به دارما را برگزینم.
باشد که همهٔ بوداها و حکیمان یاریام دهند تا این پیمان را زندگی کنم.
عنوان نیایش:
Liberation from All Obstructions
🖇مطلب مرتبط
/channel/fanusname/703
🔰بسوزد آنهمه مسجد! بمیرد آن اسلام!
اسطورهها هم تاریخ انقضا دارند و اگر برای حسین آن تاریخ رسیده باشد کاری از ما ساخته نیست. اما اگر هنوز راهی برای پاسداشت یک اسطوره که سرمایهٔ فرهنگی بشر است مانده باشد، در بازخوانی و بازآفرینی اسطوره است. در همین راستا به اسطورهٔ حسین¹ میاندیشم و اینکه آیا او در میانمان خواهد ماند؟ بهگمانم اگر پاسخ بخواهد مثبت باشد، یکی از مهمترین کارها بسط زمینهی فرهنگی این اسطوره از چارچوب تشیع، به فرهنگ جهانی است. حسین چنین ظرفیتی را دارد؛ به همین دلیل اکثر سنیان نیز با او همدلی دارند و برخی پیروان دینهای دیگر در مجاورت شیعیان، به حسین علاقه نشان دادهاند (در ایران از حضور اقلیتها _ بهویژه ارمنیها _ در سوگ محرم خبر داریم و در لداخ/ لادک کشمیر از سوگواری بوداییان شنیدهایم📺) و حتا برخی کمونیستها نیز به حسین احترام میگذاشتند. با این حال این ظرفیت نارس مانده و حسین در درجهٔ اول یک شخصیت اسلامی فهمیده میشود تا انسانی.
اسطورههای ایران باستان را در نظر آورید، آیا احساس میکنید برای علاقه به آنان باید باورهای دینیشان را داشته باشید؟ آیا اینکه مثلا زرتشتی نیستید مشکلی برای شما به وجود آورده است؟ اما وقتی به حسین بازگردیم ماجرا قدری متفاوت میشود. اگر سوگواری فردی را که کمتقید به دین و به قول عامیانه «اهل عشقوحال» است دلیل بر دوقطبی بودن او بگیریم، اگر از مشکی پوشیدن مسلمانزادهای که تغییر دین داده تعجب کنیم و اصلا اگر نقد اسلام با نقد حسین گره خورده و (احتمالا) بیشتر خارجشدگان از اسلام با حسین سر ناسازی دارند، همه نشانهی آن است که زمینهی فرهنگی این اسطوره محدود مانده. حسین جزئی از نمادهای ملی ما ایرانیان هم هست، یک قهرمان انسانی هم هست، ولی این وجوه بهقدر کافی برجسته نشدند و او را بهقدر کافی فرااسلامی نساختند؛ وگرنه امروز جمهوری اسلامی نمیتوانست به این راحتی حسین را مصادره کند.
با این وضعیت باید هشدار داد که آیندهٔ حسین در گرو آیندهٔ اسلام است. اگر میخواهیم این را تغییر بدهیم، باید چهرهی ایرانی و چهرهی انسانی حسین را که کمرنگ نقش شده پررنگ کنیم. از آن الاهیدانان (مسلمان یا پیرو دیگر ادیان) و اندیشمندان و هنرمندان (دیندار یا بیدین) که این اسطوره را سرمایه میدانند، انتظار میرود به بسط زمینهٔ فرهنگی آن کمک کنند.
به گمان من قدیسان ادیان (که بیشتر به چهرهٔ اسطورهایشان دسترسی داریم تا تاریخی)، سرمایههایی فراتر از دین خود هستند. البته مدافع پیروی از ادیان سنتی هستم ولی باور دارم اینکه یک قدیس را اسیر چارچوب دین او کنیم، سبب محرومیت جامعهی انسانی از او میشود. جالب اینجاست که دستکم یک دیدگاه در عرفان اسلامی نیز شریعت را فرع بر «ولیّ خدا» میداند و نه برعکس. در داستان شیخ صنعان، وقتی مریدان از شیخ خود که مسیحی شد روی برگرداندند، مورد سرزنش صوفی آگاهتر قرار گرفتند که به آنها گفت شما نیز باید در کنار شیختان مسیحی میشدید (جمله را ترسا همیبایست شد). یعنی پیروی از «ولیّ خدا»، مهمتر بود تا ماندن در این و آن دین. اگر با این نگاه به خطبهٔ ۴ نهج البلاغة نگاه کنید، میشود فهم تازهای هم از این سخن علی بن ابیطالب به بازماندگان جنگ جمل داشت که گفت: «سَتَرَني عَنكُم جِلبابُ الدين: پوشش دین چشمتان را بست و مرا ندیدید.» با این اشارهی کوتاه میخواستم نشان بدهم که الاهیدانان عرفانیمشرب مسلمان هم میتوانند با دیدگاه من همدلی و همسویی داشته باشند.
در نهایت اینکه عنوان یادداشت کنونی از یک شعر عاشورایی گرفته شده است:
«بسوزد آنهمه مسجد؛ بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر»
که قاعدتا باید اشاره به یک داستان افسانهگون اسلامی داشته باشد، دربارهٔ توقف لشگریان یزید در کنار یک خانقاه مسیحی و راهبی که سر امام حسین را با بهایی گزاف برای ساعتی اجاره کرد تا شستشو دهد و حرمت بگذارد (و طبق تیپیکال این قصهها مسلمان هم شد!) استفادهی من از این بیت شعر به این قصد بود که بگویم اسلامی که حجابِ حسین باشد و مانع از تبدیل آن به یک سرمایهٔ انسانی شود؛ بلکه بهطور کلی ادیانی که حجاب قدیسان و اسطورههای انسانساز بشوند (که در اینصورت چیزی جز یک پوستهی بیمقدار نیستند) بهتر که بسوزند و نابود گردند. به الاهیدانان شیعه میگویم که اسلام را باید خرج حسین کرد و نه حسین را خرج اسلام.
✍🏼معین مشکات
@fanusname
📺/channel/sfiles/288
1⃣دربارهٔ مفهوم حسین اسطورهای بخوانید:
🔻روایت اسطورهای محرم در ستیزهٔ روحانیت سنتی و نواندیشان اسلامی
🔻اسطوره مهمتر از تاریخ است!
🔻مسلمانها! حسین واقعی را شما کشتید؛ حسین حقیقی را نکشید!
شما بیدیناید، نه برای اینکه مذهبی نیستید!
جملهٔ منسوب به حسین بن علی در روز عاشورا را بسیار شنیدهایم که «اگر دین ندارید، دستکم آزاده باشید». در شرح این سخن، معمولا به این نکته توجه نمیکنند که گوینده به یک جماعت مذهبی میگوید «دین ندارید!» به کسانی که بنا به مشهور در تقید به مناسک دینی و اظهار به اعتقادات مذهبی هیچ فرونمیگذاشتهاند. برای اینکه خوب مطلب به ذهنتان بنشیند تخیل کنید یک دسته مُهرپیشانی با یقههای بسته و تسبیح بر کف، ذکرگویان از مسجد بیرون میآید و فردی که از کنارشان میگذرد به آنها بگوید: «شما بیدینها»! یعنی دقیقا همان توصیفی که به ذهن ما نمیرسد_ حتا اگر از آنان بیزار باشیم.
جملهی منسوب به حسین این است که: «...إن لَم یَکُن لَکُم دینٌ و کُنتُم لاتَخافونَ المَعادَ...» دلیل بر بیدینی مخاطبان این نبوده که باورهای مذهبی ندارید، یا اعمال مذهبی را انجام نمیدهید. این جمله خواه از حسین باشد و خواه جعلی، قاعدتا گوینده از مذهبی بودن مخاطبانش بهخوبی آگاه بوده است. اما به آن مذهبیها میگوید «بیدین» و یک نشانه میدهد که چرا چنین وصفی را به کار میبرد: «شما پروای معاد ندارید.» نمیگوید به معاد اعتقاد ندارید، نمیگوید اگر از شما دربارهی اعتقاداتتان بپرسند، معاد را ذکر نمیکنید (و احتمالا یک خروار داستان دربارهٔ کیفیت آب جویها و مزهٔ میوهها و حجم پستان حوریهای بهشتی سر هم نمیکنید)؛ میگوید پروای آن را ندارید. یعنی حقیقتا چنان زندگی نمیکنید که برای رفتارهای خود انتظار اثری داشته باشید. چه بسا هزار ساعت هم دربارهٔ خدا حرف بزنید و با خداناباوران کلنجار بروید. ولی او هیچ حضوری در زندگیتان ندارد. چه بسیار که دم از حقیقت میزنید و رگ گردن باد میکنید، ولی زندگیتان نشان نمیدهد که تسلیم حقیقت باشید. ارادهٔ معطوف به حقیقت نیستید؛ ارادهٔ معطوف به «من»اید. گویی که حقیقت جلوهای از شماست و نه شما جلوهای از حقیقت!
شما بیدیناید، نه برای اینکه به عضویت امت مسلمان، یا مسیحی، یا زرتشتی یا هر امت دیگری درنیامدهاید؛ شما بیدیناید، چون بندهٔ حقیقت نیستید.
✍🏼معین مشکات
🖇مطلب مرتبط
ارادهٔ معطوف به «من»
/channel/fanusname/825
نقد اجتماعی با رویکرد اخلاقی؟
دکتر محسن رنانی، دوباره دربارهٔ اصفهان یادداشتی نوشته و ضمن گلایه از واکنشهای تند برخی همشهریان نسبت به یادداشت اول، بر دیدگاه خود پای فشرده است. ضمن آنکه منتقد دیدگاه ایشان هستم، از اینکه با فشار از سخن خود عقب نمینشیند خوشحالام. از خلال همین گونه مقاومتهاست که نقدپذیری اجتماعی ما تقویت میشود. یک نقد یا درست است که باید نسبت به آن چاره جست، یا نادرست است که میتوان بهسادگی نادرستی آن را نشان داد.
اکنون از همین فرصت بهره میبرم و یک خطای دیگر دکتر رنانی را نشان میدهم، بدون اینکه برای لحظهای پنداشته باشم ایشان نیت نادرستی دارد. نامبرده در یادداشت دوم نوشته است که اصفهانیان همیشه در برابر دشمن عقب نشسته یا حتا با او همکاری کردهاند و میافزاید: «تنها باری که باور دارم اصفهان، شهروَش، شهریاری و شهربانی کرده است در جنگ تحمیلی بود». این البته نادرست است؛ چرا که بهعنوان مثال در دوران تیمور، اصفهانیها از معدود ایرانیانی بودند که در برابر او ایستادند، شمار زیادی از آنان را کشتند و البته تاوان بسیار گزافی هم پرداختند. آن هم در حالی که بسیاری از ایرانیان دیگر تسلیم بودند. اما مسئلهی اصلی درک چرایی این فراز و فرود است. چرا مردمی که در برابر یک مغول خونخوار سرسختانه جنگیدند، چند سدهی بعد به حکومت روبهفروپاشی ایران کمک نکردند و در برابر شورشیان تسلیم شدند؟ چرا مجددا چند سده بعد بیشترین نیروی داوطلب را برای دفاع از مرزهای کشور به جبههها فرستادند؟ به منتقدی نیازمندیم که بتواند این فراز و فرودها را تحلیل کند.
به گمانم دکتر رنانی نگاه تاریخی-جامعهشناختی به موضوع ندارد. نه آنجا که پیشینهٔ مقاومت اصفهانیان را برمیرسد و نه اکنون که گلایه میکند اصفهانیها باز هم با دشمنشان همدست شدهاند. بهنوشتهی ایشان
اصفهان... نشست تا زندهرودش را غارت کنند. نه تنها نشست، بلکه همانند جنگهای قبلی، شریک مجرمان شد، با مشارکتِ هلهلهکنانش در توسعه نامتوازن و دیوانهوارِ صنعت و کشاورزی و صادرات آب.دربارهٔ گذشته، ایشان آنچه را طبیعیست ناطبیعی میبیند. درحالی که همهی جهانیان، بنا به تحولات مختلف سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... که در طول زمان رخ میدهد، روحیههای مختلفی نشان میدهند. گاه هوشیارند، گاه غافل، گاه متحدند و گاه متفرق، گاه سرسختاند و گاه زبون. اصفهان خصوصیتی در اینباره ندارد. از سنخ همان خیانتی که شافعیهای اصفهان در حملهٔ مغول به حنفیان کردند، بسیاری ایرانیان دیگر هم در همان دوران و پیش و پس از آن کردهاند. گاه شده است مردمی در کنار مغول بر مردم دیگر تیغ کشیدهاند. در حملهی عرب هم تعلل اصفهانیها هیچ خصوصیتی ندارد. مگر چند شهر جامعهی ایرانی در برابر مهاجمان مسلمان ایستادگی جدی کردند؟ هیچ ملت یا شهری همیشه حماسه نیافریدهاند و همیشه هم خفت نپذیرفتهاند. تحولات روحیهٔ مردم را باید با جامعهشناسی تاریخی دریافت و ستایش یا نکوهش راه به جایی نمیبرد. اگر اصفهانیها در دوران تیمور بیش از اکثریت ایرانیان شجاعت به خرج دادند یا اگر در دوران سقوط صفوی برخلاف مردم قزوین مقاومتی در برابر شورشیان افغان نکردند، هر دو تبیین جامعهشناسی-تاریخی میطلبد و کفوسوت زدن برای اولی یا تف و تحقیر برای دومی فهم درستی از ماجرا نمیدهد. چرا که اگر بهجای مردم اصفهان مردم بغداد یا مسکو یا لندن دقیقا در همان موقعیت تاریخی با همان وضعیت اجتماعی قرار میگرفتند، قاعدتا همان میکردند.
نه در آسمانها، نه در فضا، نه در شکاف کوهها
جاییست که خطاکار بر آن ایستد
و رهایی یابد (از ثمر کردار خویش)
نه در آسمانها، نه در فضا، نه در شکاف کوهها
جاییست که بر آن ایستد و مرگ بر او چیره نشود
☸دمّاپادا، سورهٔ خطا، فرازهای ۱۲۷-۸ (ترجمهٔ رضا علوی با عنوان راه حق: بودا و سرودههایش)
💠بندبازی میان حکومت و اپوزیسیون
🔻در سیاست (و نیز بسیاری از ساحتهای زندگی فردی) وقتی حریف احساس کند نمیتوانید جز او انتخاب دیگری داشته باشید، احتمالا با شما چنان تعامل کند که بهصلاحتان نیست. اما این پدیده منحصر به رابطهی دولتها نیست؛ بلکه جامعه نیز میتواند همین رویکرد را نسبت دو نیروی سیاسی دولت مستقر و اپوزیسیون داشته باشد و این رویکرد خود را در دو زمینهٔ گفتمان و عملکرد نشان میدهد.
🔸گفتمان: به زمان شاه برویم. گفتمان پهلوی ترکیبی بود از توسعهخواهی به مدل غربی و در عین حال آرزوی پیشی گرفتن از غرب، ملیگرایی با گرایش به ایران باستان و شکوه آن زمان، احترام به حکمت و عرفان اسلام و ترویج وجه باطنی این دین بهمثابهی پادزهر ایدئولوژیهای چپگرا. «فرزند کورش»، «سیاستمدار ترقیخواه» و «شاهنشاه اسلامپناه»، سه چهره بود که میخواست در یک فرد ترکیب شود. البته که این گفتمان بهقدر کافی پخته نشده بود و شکست خورد. اما در مجموع جذابیتش چشمپوشیدنی نیست و میتوان با آن ارتباط فکری و عاطفی خوبی برقرار کرد. گروهی از اپوزیسیون میراثدار این گفتمان هستند، هرچند از بخشهایی از آن غافلاند، اما بهسبب پاسداری از بخش دیگر، یعنی بخشی از تاریخ ما در برابر دستگاه تبلیغات بیرحم حکومت درخور توجهاند.
اما آیا گفتمان انقلاب اسلامی فاقد هرگونه جذابیتیست و فوکو بیدلیل، ایران آن روزگار را روح جهان بیروح نامید؟ آرمانهای انقلاب مانند جامعهی بیطبقهٔ توحیدی، همدلی و پشتیبانی از مستضعفان جهان در برابر استعمار و استکبار، بازگشت به وجه معنوی هستی در جهانی سراسر مادی، سادهزیستی، برادری و خدمتگزاری... را به یادآورید. اگر بگویید این آرمانها خام بود، یا خود جمهوری اسلامی به آرمانهای انقلاب خیانت کرد هیچ اعتراض نمیکنم. اما این آرمانها جذاب بود و کسانی که خالصانه پذیرفتند، جانشان را کف دست گرفتند و به جنگ رفتند. برای همین هنوز صدایشان به دل مینشیند. هنوز موسیقیهای دفاع مقدس برایم محبوباند. زنگ صدای «الله اکبر»شان که هیچ بوی تکبیرهای پرتکبر این عملههای قدرت را نمیداد، سالها پس از رفتنشان هنوز در گوش میپیچد. هنوز گهگاه که حکومت اجازه میدهد زایندهروز به اصفهان برسد(!) شبها کنار پل شهرستان کنار نیهایی که در بستر رود میرویند مینشینم، یاد نیزارهای خوزستان میافتم، به آن «عموهای بیادعا»¹ میاندیشم و چنان دلتنگشان میشوم که گویی سالها با آنان زیستهام (بشنو از نی، چون حکایت میکند...).
جمهوری اسلامی، ولو صرفا برای مشروعیتبخشی به خود، یاد آنان را زنده نگه داشته است. میتوان حکومت را به ریا متهم کرد، اما نباید گفتمانش را مطلقا کنار گذاشت و بخشی از تاریخ را به فراموشی سپرد. باید میان گفتمان اپوزیسیون و حکومت منصف بود، هرچه زیباست برگرفت و به آن اندیشید. دجالهای حکومتی و ضدحکومتی که جز سیاهی در گفتمان یکدیگر نمیبینند، کورند؛ ما کور نباشیم!
🔹عملکرد: در این زمینه نیز باید در میانه ایستاد (میتوانید بگویید وسطباز!) اگر حکومت احساس کند که ما هرگز به سراغ اپوزیسیون نخواهیم رفت و کسی از آنها را به رهبری برنخواهیم گزید، بسیار کمتر از جامعه میترسد.
اما اپوزیسیون هم نباید احساس کند که ما ناراضیان از حکومت، لزوما از آنها رضایت داریم و تا همیشه به آنها فرصت میدهیم. نباید احساس کند بدون یک آلترناتیو، جامعه حاضر به براندازی است. جامعه باید با بازی کردن با کارت حکومت، اپوزیسیون را تحت فشار قرار دهد تا بفهمد دیگر نمیتواند ما را با «هشتگزنی» و «بیانیهدرمانی» امیدوار کند. این یک دلیل دیگرم برای شرکت در انتخابات امسال بود. اگر انتخابات ۱۴۰۷ واقعیتر و آزادانهتر باشد ولی اپوزیسیون متحدتر، منظمتر و بابرنامهتر نشده باشد، قطعاً باز هم رأی خواهم داد و تا همیشه «در انتظار یک غبار بیسوار» نمینشینم. اپوزیسیون، بهجای سخندانی باید متحد شود، باید توهماتش نسبت به قدرت جمهوری اسلامی را کنار بگذارد، برنامه داشته باشد، تشکیلات منظم داشته باشد، پشتوانهی فکریاش را قوی سازد و تدبیری به حال اوباش پاچهورمالیده که با شرارتشان نزدیک باجههای رأی در خارج از کشور، مایهٔ بیآبرویی مشروطهخواهان و جمهوریخواهان فرهیخته میشوند.
🔻در گزارش BBC دیدم شماری دیگر نیز به همین اعتبار در انتخابات شرکت کردند تا دلسردی خود از اپوزیسیون را ابراز کرده باشند.¹ این مایهی خوشوقتیست و نشان میدهد بخشی از جامعه دارد بندبازی میان حکومت و اپوزیسیون را یاد میگیرد و با کارت هر دو طرف بازی میکند.
✍🏼معین مشکات
1⃣/channel/bbcpersian/219461
🖇مطلب مرتبط: برای عموهای بیادعا
/channel/fanusname/866
💠روایت اسطورهای محرم در ستیزهٔ روحانیت سنتی و نواندیشان اسلامی
یکی از مجادلات همیشگی که در فرقهٔ ۱۲امامی در ماههای محرم شکل میگیرد دربارهٔ اصالت روایتهای مربوط به عاشوراست. روحانیت سنتی بر واقعیت تاریخی عمدهٔ آنچه تاکنون روایت شده پای میفشارد و نواندیشان اسلامی، اعم از روحانی و غیرروحانی میکوشند که بر روایت دقیقتر تاریخی تکیه کنند و آنچه بعدا به ماجرای عاشورا افزوده شده کنار بزنند. یکی از چالشانگیزترین ستیزها میان دو دسته بر سر وجود تاریخی رقیه است که سبب دلخوری سنتیها از مرتضا مطهری شده و گاه مناقشههای تند دروندینی برانگیخته است.
به گمان من هر دو دسته راه خطایی را میپیمایند. وقتی بنا به پژوهش تاریخی باشد، اصرار و تعصب روحانیان سنتی بر درستی روایتهای مذهبی دانشورانه نیست. باید کوشید که تا حد امکان از مهر و کین به موضوع رها شد و مانند یک زیستشناس که یک سلول را برمیرسد، در تاریخ پژوهید_ حتا بیطرفی کامل میان حسین و یزید. اگر چیزی بعدا به تاریخ پیوست شده، یک تاریخپژوه باید بیاصالتی آن را نشان بدهد. روحانیت سنتی میترسد از اینکه اعتراف کند بسیاری روایتهای مربوط به محرم اسطورهاند و نه تاریخ.
اما اعتراض به طرف نواندیش هم این است که نمیداند مناسک جمعی را اسطورهها شکل میدهند و نه تاریخ _ آنهم مناسکی که ذاتا مربوط به ساحت عاطفه است. اسطورهها در گذر زمان، با زبان حال مردم تطور مییابند و متناسب با احساسات جمعی روایتهای تازه آفریده میشوند. مهم نیست که فرضا داستان عروسی قاسم اصالت نداشته و در منبعهای متأخر افزوده شده باشد. مهم نیست که حسین بن علی دختری بهنام رقیه داشته یا نداشته است. البته که میتواند دستمایهٔ پژوهش تاریخی باشد ولی آن دیگر یک کار علمی است و چه بسا در ساحتی جز علم ارزش نداشته باشد.
شما میتوانید دربارهٔ اسطورهٔ رستم در ایران باستان بپژوهید و شاید (فرضاً) به این نتیجه برسید که داستان نبرد او با سهراب بعدها افزوده شده است. تا اینجا هیچ ایرادی ندارد. اما اگر شروع کردید به اینکه به مردم اصرار کنید این جزء شاهنامه را نخوانند و کسی از این داستان متأثر نشود و به آن نیندیشد، یعنی احتمالا درک درستی از معنا و ارزش اسطوره ندارید. شاید نواندیشان اسلامی رسالت خودشان میدانند با اسطورههای اسلامی بهعنوان خرافات مبارزه کنند و تاریخ را که صرفا مناسب رویکرد سرد پژوهشی و عقلانی است جایگزین اسطوره سازند و در عین حال مناسک جمعی (و احتمالا وجه شورانگیز) آن را پاس بدارند _ تناقضآمیز به نظر میرسد.
اسطورهها متناسب با فرهنگ عمومی رواج مییابند و اگر فرهنگ عمومی در رهگذر تاریخ چنان تغییر کند که آنها را ناپذیرفتنی و تمسخرآمیز به نظر برسند، بهطور طبیعی از ساحت اجتماعی حذف میشوند. اسطوره علم نیست، تاریخ نیست و نباید هم باشد؛ بلکه مقولهی مستقلی است، کارکرد روانشناختی خودش را دارد و این کارکرد را تاریخ نمیتواند ادا کند. پیشنهاد میکنم رویکرد روشنفکر این باشد که اگر خود او ذوق هنری دارد در آفرینش اسطورههایی تازه سهیم شود و اگر چنین ذوقی ندارد، دستکم اسطورهها را بر مبنای کارکردشان تفکیک کند و با آنهایی بستیزد که با هنجارهای جامعه در تعارض افتاده و کاربرد منفی یافتهاند.
✍🏼معین مشکات
مطلب مرتبط:
اسطوره مهمتر از تاریخ است
/channel/fanusname/778
حسین یک نماد ایرانی است
/channel/fanusname/706
برای این سه حسین
/channel/fanusname/810
بشتابید بهسوی عافیت
و خاطر از خطا برگردانید
آنکه در کار خیر سستی کند، فکرش به خطا شادی کند.
...خطا نیک نماید تا ثمرش به بار نیامده است
چون کار خطا به ثمر رسد، پلیدیش نمایان شود
...کار خیر را آسان میگیرد با این خیال که حاصلش نصیب او نمیگردد
(که) کوزه به قطرهقطرهٔ آب پر میشود
و فرزانگان به تکهتکهٔ انبوه کار نیک
حذر کن از خطا
آنچنان که حذر میکند از زهر
آنکس که تشنهٔ زندگیست
آنچنان که بازرگانی دولتمند
از راهی خطرناک
☸دمّاپادا (ترجمهی رضا علوی با عنوان ″راه حق: بودا و سرودههایش″) سورهٔ خطا. فرازهای ۱۱۶، ۱۱۹، ۱۲۲-۳
@fanusname