fanusname | Unsorted

Telegram-канал fanusname - فانوسنامه

-

@moeinmeshkat

Subscribe to a channel

فانوسنامه

💠پاسخ:

درود و وقت به‌خیر. انتقاد محترمانه و متفکرانه‌تان ستودنی‌ست. به گمانم می‌شود آن را در چهار محور خلاصه کرد که می‌نویسم و پاسخ می‌دهم. امیدوارم امانت‌داری را در این خلاصه‌سازی پاس داشته باشم:

۱- حتمی نیست چنین حالتی که تصور کردم پیش بیاید.
پاسخ: با شما موافق‌ام.‌ سیاست عرصهٔ ممکنات است و هیچ‌کس نمی‌تواند آینده را تضمین بدهد. سناریویی که معین کردم، صرفاً یکی از راه‌های ممکن برای کشوری‌ست که بخواهد سیستم پادشاهی را انتخاب کند.

۲- مکانیزم مشروطه‌ای که تصویر کرده‌ام، شبیه جمهوری اسلامی ایران می‌شود.
پاسخ: این‌طور نیست؛ من گفته‌ام در این مشروطه شاه به‌دنبال تحکیم «نفوذ» خود در ساختار اجتماع می‌رود. اما در جمهوری اسلامی، ولی فقیه به دنبال تحکیم «قدرت» خود در ساختار حکومت رفته است.

۳- کشمکش شاه و دولت می‌تواند سبب فرصت‌سوزی شود.
پاسخ: دو نکته در این فقره وجود دارد. اولا گریزی از وجود کشمکش در حکومت‌ها نیست. هیچ‌وقت قدرت‌مندان در همه‌چیز منافع مشترک ندارند و بنابراین رقابت و کشمکش درون حکومت‌ها امری طبیعی‌ست. دوما باید در پی راه‌هایی بود تا کشمکش طرفین کمترین آسیب را به منافع جامعه وارد کند، یا حتا سبب تقویت جامعه شود. به باور من سناریویی که در مشروطه ترسیم کرده‌ام همین مزیت را دارد؛ درحالی‌که ترسیم چنین سناریویی در جمهوری، برای یک جامعهٔ توده‌ای دشوار است. درواقع اینکه باور دارم جمهوری در جامعهٔ توده‌ای درست کار نمی‌کند به همین خاطر است که در جمهوری رقیب‌های درون قدرت احتمال بیشتری دارد که رقابت را صرفاً در حیطهٔ قدرت دنبال کنند و بنابراین جامعه لطمه‌ی بیشتر می‌بیند.

۴- اگر مشروطه نتواند مشروطه بماند دوباره سرنوشت ما به آدم‌های خوب و آدم‌های بد گره می‌خورد.
پاسخ: همین‌طور است. اما این موضوع در جمهوری هم وجود دارد و جمهوری هم اگر جمهوری نماند (که در جمهوری اسلامی نماند) به چنین سرنوشتی دچار خواهیم شد. نکته اینجاست که به گمان من جمهوری در سرزمینی مانند ایران، بیشتر در خطر استحاله قرار دارد. پادشاه، به‌دلیل پشتوانهٔ فرهنگی و تاریخی خود، این امکان را دارد که تبدیل به یک سرمایهٔ اجتماعی شود و در نتیجه این سناریو برایش ممکن است که به‌جای قدرت به‌دنبال نفوذ باشد. اما رئیس‌جمهور چنین پشتوانه‌ای را در تاریخ و فرهنگ ایرانی ندارد. درنتیجه به‌طور طبیعی قدرت را انتخاب می‌کند، رقیبانش هم قدرت را انتخاب می‌کنند و در این رقابت میان آنها، جامعه‌ی توده‌ای ایران است که از مدنی شدن بیش‌از پیش بازمی‌ماند.

Читать полностью…

فانوسنامه

پادشاهی مشروطه می‌تواند به تقویت جامعهٔ مدنی منجر شود.

بنابر این مبنا که لوایتان قدرت را جامعهٔ مدنی کنترل می‌کند، شکل حکومت به‌خودی خود اثری بر مردم‌سالاری یا استبداد ندارد و جامعهٔ توده‌ای (مانند ایران) پادشاهی‌اش استبدادی و جمهوری‌اش نیز چه بسا استبدادی‌تر از آب درآید. بااین‌حال در شرایطی، پادشاهی می‌تواند بیش‌از جمهوری به تقویت جامعه‌ی مدنی (و در نتیجه کاهش استبداد) منجر شود که توضیح خواهم داد:
با تشکیل یک حکومت، حلقه‌های متعدد قدرت وارد رقابت می‌شوند تا سهم بیشتری از اختیارات را به دست آورند؛ خواه همراه با اصلاح قانون به نفع خود و خواه بدون حفظ ظاهر قانونی و دست‌یازی به امتیازات فراقانونی. در کشوری که حزب، سمن، اتحادیه، سندیکا و غیره واقعی نیست و هرکدام می‌تواند با یک چرخش قلم تعطیل شود، قدرت جامعه متفرق است و برای کنترل حکومت کفایت نمی‌کند. به همین دلیل است که اکثر جمهوری‌ها استبدادی‌اند.
در چنین کشوری اگر پادشاهی مشروطه تشکیل شود، به‌طور طبیعی پادشاه و نخست‌وزیر وارد زورآزمایی قدرت می‌شوند و در این حالت دو سناریو پیش پای پادشاه قرار می‌گیرد. وی یا ممکن است با بهره‌گیری از روند اتفاقات و ظرفیت‌ها و خلأهای قانونی «قدرت» خود را تحکیم کند و به‌تدریج تبدیل به مدیر اصلی کشور شود. در چنین حالتی که قدرت او اسما مشروطه و رسما مطلقه است، نارضایتی‌ها نیز متوجه او خواهد شد. اما حتا در این حالت نیز مزیت پادشاهی استبدادی بر جمهوری استبدادی روشن است: همین که مردم توافق کنند تصمیم‌گیرندهٔ اصلی، شخص اول کشور است، دیگر فریب بازی‌های حزب‌نماها و کارتل‌های قدرت را نمی‌خورند، به چپ و راست اعتنا نمی‌کنند و مستقیما شخص اول را نشانه می‌گیرند. درحالی‌که در جمهوری‌های استبدادی (به‌جز آنها که رئیس‌جمهور به‌طور مادام‌عمر بر مسند می‌نشیند)، صاحبان راستین قدرت،‌ تا سالیان سال می‌توانند افکار عمومی را بازی دهند و هربار مقصر را یک حزب یا شخص معرفی کنند. ازآنجاکه شخص ثابتی وجود ندارد تا هدف قرار بگیرد، و روکش مردم‌سالاری به‌خوبی استبداد پشت‌پرده را پنهان می‌کند، این ترفند تا مدت‌های مدید می‌تواند جوابگو باشد.
سناریوی دومی که شاه برای رقابت با نهادهای انتخابی در پیش دارد تحکیم «نفوذ اجتماعی» است. در این حالت، پادشاه دولت را دربرابر مطالبات مردم رها می‌کند؛ بلکه در زورآزمایی با دولت، در کنار مردم قرار می‌گیرد. اما ازآنجاکه قدرت جامعهٔ توده‌ای برای مقابله با دولت کافی نیست، شاه وارد نهادسازی مدنی می‌شود و به‌پشتوانهٔ ثروت و محبوبیت خود، جامعه را متشکل می‌کند. نهادهای مدنی‌ای که با حمایت شاه تقویت شده‌اند، در اقتصاد، فرهنگ، سیاست، رسانه و... ورود می‌کنند و با قدرتی متشکل، به چانه‌زنی با دولت می‌پردازند. یک بار دیگر به نتیجه‌ای که باقی می‌ماند نگاه کنید: یک‌طرف دولت است که ناگزیر قدرت را انتخاب کرده و درنتیجه همواره در مقام پاسخ‌گویی به مطالبات پایان‌ناپذیر انسان مدرن باقی می‌ماند. در طرف دیگر شاه است که در مدیریت کشور مداخله نکرده و در کنار مردم مطالبه‌گر قرار گرفته، نه صرفاً برای اینکه مردم را دوست دارد؛ بلکه چون منافع او با منافع مردم گره خورده است (برخلاف منافع دولت). یک همکاری مستمر برد-برد برای مردم و شاه شکل می‌گیرد که شاه نفوذ و محبوبیت خود را در جامعه تحکیم می‌کند و جامعه با حمایت شاه، از حالت توده‌ای به حالت مدنی تغییر ماهیت می‌دهد (و البته که این فرایند بلندمدت خواهد بود). در چنین حالتی‌ست که دربار، در میان تلاطم‌های سیاسی یک جزیرهٔ ثبات باقی می‌ماند که نه‌تنها خود را نجات می‌دهد؛ بلکه در لحظات بحرانی و بی‌دولتی پناهگاه جامعه می‌شود.

✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

اخراج افغان‌ها: خواستهٔ درست و رفتار نادرست

در بحث از مهاجران افغانستانی دو مطلب معمولا در هم آمیخته می‌شود. یکی نحوهٔ مهاجرپذیری جمهوری اسلامی که (مثل مدیریتش در دیگر زمینه‌ها) فاجعه‌بار بوده است. هر کشوری با توجه به شرایط اقلیمی، اقتصادی و فرهنگی‌اش، جمعیت مشخصی از مهاجران را می‌تواند در خود جای بدهد و ضمنا اینکه این جمعیت میان کدام ملیت‌ها و با چه فاکتورهایی تقسیم شود، نیاز به هوشمندی دارد. به‌عنوان مثال اگر به‌جای جمهوری اسلامی، یک حکومت ملی‌گرا در ایران بر سر کار بود، مهاجرپذیری از کشورهای همسایه‌ای که سابقاً هم‌میهن بوده‌اند می‌توانست فرصتی عالی برای ترویج نفوذ منطقه‌‌ای باشد. یعنی هر سال و به تفکیک، nتعداد از مردم ارمنستان، جمهوری آذربایجان، تاجیکستان، افغانستان و...، با شناخت دقیق مهاجران و قابلیت‌های فنی و تحصیلی ایشان به‌عنوان مهاجر پذیرفته و حتا دعوت می‌شدند. همچنین درصورتی که هر مهاجر می‌توانست اثبات کند که عنصری مفید برای جامعه‌ی ایران است، با شرایط متناسبی می‌توانست اقامت دائم و تابعیت ایرانی بگیرد.
به‌هرحال پذیرش مهاجر از همسایگان افغان ما نیازمند ضابطه بود که این ضابطه‌ها اصلا رعایت نشدند و توجهی به امکانات ایران کنونی، برای پاسخگویی به نیازهای مهاجران نبوده است. همچنین با توجه به اظهارات شماری از چهره‌های اصولگرا، می‌توان حدس زد که انگیزه‌های ایدئولوژیک، سبب پذیرش بی‌ضابطه‌ی مهاجران افغان، در دولت ابراهیم رئیسی شده بود.
درحال حاضر بر کمتر کسی پوشیده است که ایران ظرفیت تحمل این تعداد پرشمار از مهاجر را ندارد و روندی که برای اخراج مهاجران غیرمجاز آغاز شده، باید شتاب بیشتری به خود بگیرد. هرچند که این اخراج نباید با برخورد غیرحرفه‌ای و غیراخلاقی پلیس (که هرروزه خبر آن منتشر می‌شود) همراه باشد.

اما مطلب دوم که نباید پنهان بماند، فرهنگ مهاجرگریزی ما ایرانیان است. ما حتا نسبت به امریکایی‌ها که در زمان شاه به ایران مهاجرت می‌کردند دیدگاه منفی داشتیم. در سالهای گذشته نیز که قراردادهایی با چین امضا شد، بی آنکه اصلا موج مهاجرتی از چین به ایران رخ بدهد، داستان‌های بسیار دربارهٔ آیندهٔ نزدیک ایران بافتیم که در آن همه چینی شده‌اند و به زبان چینی سخن می‌گویند! ما دربارهٔ آمار جرم و جنایت مهاجران افغانستان بسیار اغراق می‌کنیم و ضمنا اهل نژادپرستی و تحقیر این مردم ستمدیده هستیم. جالب اینجاست هیچ تردیدی در ایرانی خواندن مشاهیری نداریم که سرزمین‌شان امروز افغانستان نامیده می‌شود؛ اما چنان از افغان‌ها بیزاریم که گویی هیچ وجه مشترکی میان‌مان نیست و تو گویی نه تا همین دو سدهٔ پیش، با این مردم هم‌میهن بودیم. ما هرگز برخورد درستی با این مردم نداشتیم، «مهمان‌نوازی ایرانی» را به افسانه تبدیل کردیم، پلیس‌مان همیشه با بدترین برخوردها با آنان مواجه شد و خودمان جز اینکه لفظ افغان را معادل دشنام قرار دادیم؛ با بی‌رحمی از کارگران مهاجر بهره کشیدیم و با نامنصفانه‌ترین قراردادهای ممکن (و البته معمولا قراردادی در کار نبوده) آنان را به بیگاری گرفتیم.
من نمی‌توانم این دو مطلب را از هم تفکیک نکنم. این خواست همگانی که مهاجران غیرمجاز برگردند و درصد جمعیت مهاجران افغان با واقعیت‌های امنیتی و اجتماعی ما متوازن باشد، خواسته‌ای کاملا به‌حق است. ایران با این شرایط بد زیست‌محیطی، اقتصادی و امنیتی، اصلا گنجایش این‌همه مهاجر را ندارد و اخراج اکثریت مهاجران، یک ضرورت است. اما رفتاری که با این هم‌میهنان دیروز و همسایگان امروز داشته‌ایم، هیچ توجیه اخلاقی ندارد. رفتارهای زشت ما در حافظهٔ تاریخی مردم افغانستان خواهد ماند و فرداروز که ایشان گلیم خود را از آب بیرون بکشند و احترام را به نام افغانستان بازگردانند، سهم ما از همسایگی‌مان، شرمندگی خواهد بود.

✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

هنوز نمی‌توان از «اثبات» زندگی پس‌از مرگ سخن گفت. همهٔ گزارش‌هایی که از تجربیات نزدیک به مرگ، رویارویی با روح و تناسخ داشته‌ایم، نهایتاً «گزارش»‌اند و تکرارپذیر نیستند. نیز «تفسیر» نقشی کلیدی دارد. یعنی اینکه تجربه‌ای «رویارویی با روح» نام گرفته و تجربهٔ دیگر «تناسخ»، تا حد زیادی برآمده از تفسیر تجربه‌گر یا اطرافیان است و لزوما درست نیست.
بااین‌حال اگر بخواهیم به سبب این مشکلات، با بی‌اعتنایی از کنار انبوه گزارش‌ها بگذریم، از کنجکاوی علمی دور افتاده‌ایم. از این بدتر، اگر به‌نحو پیشینی بر رد، یا تفسیر مادی‌گرایانه‌ی این تجربیات اصرار بورزیم، مرتکب حماقت تعصب شده‌ایم؛ (ولو خودمان را خردگرا بنامیم)! فعلاً این باورها را بیشتر می‌توان با دلیل دینی یا فلسفی برگرفت یا کنار گذاشت‌. اما شاخه‌هایی از علم، مانند پیراروان‌شناسی (parapsychology) نیز، چنانچه مشکلات خود را برطرف کنند و توسعه یابند، شاید بتوانند به‌مرور فهم کامل‌تری از این‌گونه امور به دست دهند.

قسمت ششم از مستند Surviving Death پرونده‌ای دربارهٔ تناسخ گشوده و کانال علم و معنویت (@Near_Death) آن را زیرنویس کرده است.
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

...درد از پی آن کس نرفت
که دل به نام و صورت نداد
و به فقر رسید

آن کس را راننده خوانم
که خشم خروشان را مهار کرد
چنانکه ارابه‌ای بی‌مهار را.
دیگران فقط افساربه‌دستان‌اند.

با بی‌خشمی بر خشم چیره شوید
با خوبی بر بدی
با بخشندگی بر گدامنشی
با حقیقت بر دروغ

☸دمّاپادا، سورهٔ خشم، فرازهای ۲۲۱-۳
(ترجمه‌ی رضا علوی با عنوان راه حق: بودا و سروده‌هایش)

Читать полностью…

فانوسنامه

فرض محال، محال است!

درحالی‌که معمولا خلاف این سخن را شنیده‌اید، بنا به تعریفی که از امر محال دارم، حتا فرضش را هم ناممکن می‌دانم. عموما امر محال را امری می‌دانند که هرگز نمی‌تواند در جهان خارج رخ بدهد. لزوما با این تعریف مخالفت نمی‌کنم؛ ولی چون در حد خود نمی‌بینم که دربارهٔ «امکانات جهان واقع» نظر بدهم، چنین تعریفی از «محال» ندارم. به بیان ساده‌تر، چون امکانات و ممکنات در جهان خارج بسیار فراتر از حد دانش ما هستند، جرئت نمی‌کنم چیزی را مطلقا ناممکن بدانم که بگویم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند رخ بدهد. هیچ چیزی برای من به این معنا محال نیست؛ بلکه وقتی می‌گویم امر محال، یعنی امری که نمی‌توانم هیچ‌گونه «تصور تفصیلی» از آن داشته باشم.

به مثال رایج امر محال دقت کنید: «جهان درون یک تخم‌مرغ باشد؛ درحالی‌که نه تخم‌مرغ بزرگ شود و نه جهان کوچک شود». خب! شما می‌توانید یک جهان بسیار کوچک‌شده را درون یک تخم‌مرغ تصور کنید. همچنین می‌توانید یک تخم‌مرغ بسیار بزرگ را در تصور بگنجانید که همهٔ جهان در آن جای می‌گیرد. ولی آیا می‌توانید جهان درون تخم‌مرغ را با رعایت اندازه‌های واقعی‌شان به‌درستی تصور کنید؟! هرقدر هم که بکوشید، «جهان درون تخم‌مرغ» در تخیلتان به یکی از دو شکل زیر جلوه می‌کند: یا تخم‌مرغ بزرگ می‌شود، یا جهان کوچک می‌شود. این‌طور نیست؟
به این معنا فرض محال، یعنی همان محال و معلوم است که محال ذاتی است. امر محال یعنی آنچه که تصور تفصیلی آن ممکن نیست. حال پرسش شما به این معنا خواهد بود: آیا ممکن است تصوری تفصیلی از امری داشت که تصور تفصیلی آن ممکن نیست؟! معلوم است که نه! پس فرض محال، محال است.

مگر اینکه منظور از فرض، صرفا «تصور تفصیلی» نباشد و «تصور اجمالی» را هم در بگیرد. در این‌صورت فرض محال، محال نیست؛ زیرا ما می‌توانیم بدون اینکه همهٔ اجزای آن امر محال را یک‌باره و کنار هم تصور کنیم، هر کدام را جداجدا در نظر بیاوریم و بنابراین می‌دانیم دربارهٔ چه چیزی سخن می‌گوییم. شما نیز با اینکه نمی‌توانید جهان درون تخم‌مرغ را (با رعایت اندازه‌های واقعی‌شان) دقیقا تصور کنید، می‌دانید که این سخن به چه معناست و این همان تصور اجمالی‌ست که دربارهٔ امر محال نیز امکان دارد.

✍🏼معین مشکات

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل هفتم: ساکن دارالمعاصی ۱/۲

صبح می‌رسد و بناست پیش‌از همه برویم خانۀ دایی رحمان تا «شر نشود». به مونیکا می‌گویم دایی رحمان همان است که در بچگی بیش از همه از او می‌ترسیدم و او هم منتظر است از شکنجه‌های ابوغُریبی وحشتناکی که دایی با گازانبر و شلاق و فلک به من داد تعریف کنم. اما به او می‌گویم که سخت در اشتباه است؛ اتفاقاً دایی رحمان یک‌بار هم دست روی کسی غیر از بچه‌های خودش بلند نکرد. ولی هم ابهت زیادی داشت و هم در فامیل با چار حرف شر به پا می‌کرد. به‌خاطر ابهتش هم خاله‌ها و دایی‌ها با او دهن‌به‌دهن نمی‌شدند.
دبیر بود؛ تخصص اصلی‌اش عربی؛ اما قرآن و دینی هم درس می‌داد و اگر لازم می‌شد درس‌های دیگر را... یادم می‌آید چند لحظۀ پیش به مونیکا گفتم که دایی دست روی کسی غیر از بچه‌های خودش بلند نکرد و تصحیح می‌کنم که زر مفت زدم؛ منظورم فقط بچه‌های فامیل _ آن هم اگر شاگردش نمی‌شدند _ بود و الا شاگردانش مثل سگ از او کتک می‌خوردند. از بچه‌های فامیل هم اگر کسی شاگردش می‌شد؛ جهت رعایت عدالت... نه؛ در واقع جهت اینکه دایی بین بچه‌های کلاس متهم به بی‌عدالتی و پارتی‌بازی نشود، به‌قاعدۀ دو رأس خر از پنج خر‌سوار مغول کتک می‌خورد. (مونیکا اعتراض می‌کند که دارم حرف‌های نژادپرستانه می‌زنم. نمی‌داند که برای یک ایرانی، مغول یعنی فقط همان سرباز چنگیزخان و تخم‌وترکه‌اش و پس‌از آن دیگر مغولان در پهنۀ تاریخ از چشم ما مفقود می‌شوند.) یادم هست وقتی حسن خاله مرضیه _ که درسش را خوب می‌خواند و جیکش درنمی‌آمد _ شاگرد دایی رحمان شد، دایی بهانه‌ای برای کتک‌زدنش پیدا نمی‌کرد و خیلی نگران بود که تهمت فامیل‌بازی گریبانش را بگیرد. تا اینکه بالأخره یک‌روز دید حسن روی دفتر قرآنش عکس سوباسا را چسبانده... .
بدترین عیب دایی دست بزنش نبود؛ تکبر خیلی شدیدش بود که من نمونه‌اش را جایی ندیدم. یادم هست وقتی در مدرسه داستان فرعون را شنیدیم، بدون هیچ عمدی در خیال خود قیافۀ فرعون را بسیار شبیه دایی رحمان دیدم و بعداً حتا او در حافظۀ تصویری من نماد خود لفظ تکبر هم شد. اگر بخواهم انصاف بدهم او مهربان بود و به‌ذات مهمان‌نواز. به همین جهت من در کودکی‌ام بسیار به خانه‌اش می‌رفتم و روزها می‌ماندم. در مهمان‌نوازی برای منِ جِغِله هم کم نمی‌گذاشت. محبتش را سر جایش داشت، ولی فقط به‌شرطی که خاکسارش می‌بودی. بسیار برایش مهم بود کسی باعث ناراحتی خودش و خانواده‌اش نشود، ولی اصلاً به هیچ یک از اندام مبارکش هم نبود که خودش باعث ناراحتی کسی شود. می‌گفتند این تکبر را از بچگی‌اش داشت، ولی بدتر از آن وقتی بود که معلم عربی و دینی شد. خیلی تمیز در محراب کبریایی خودش سجده می‌زد و رسماً با خدا عقد اخوت خوانده بود. سر قضیه‌ی من بیش از همه او قشقرق به راه انداخت که حتا دلم نمی‌خواهد حرف‌هایش را به یاد بیاورم. فقط همین‌قدر به مونیکا می‌گویم که دایی بعد از کلی توهین‌های کرکننده، تنش به رعشه افتاد، روی زمین نشست و دست بر سر می‌کوفت که آبرویی را که قطره‌قطره برای خودش و فامیلش جمع کرده من به باد داده‌ام. پسرانش هم عین خودش خودقدیس‌پندار؛ از همان پونزکوب‌های الدنگ اول انقلاب بودند و هر کس هم اندیشه‌ای داشت که یک سر سوزن از ژست برادر-تقبل‌اللهی آنان زاویه می‌گرفت، به‌شدت او را تحقیر و تکفیر می‌کردند. اما جالب اینجاست که هیچ‌کدام‌شان سمت جبهه آفتابی نشدند. اگر دروغ نگویم چرا؛ مسعودشان با هزار سلام و صلوات راهی شد و دو روزه با بیست‌تا عکس یادگاری برگشت. بعدها یکی از هم‌رزمانش که توی آتشگاه مغازۀ ماست‌بندی داشت قسم می‌خورد به چشم خودش دیده که مسعود با شنیدن اولین صدای خمپاره‌ شلوارش را زرد کرد.
...حواسم به اسم خیابان آتشگاه پرت می‌شود و حرف‌زدن راجع به دایی رحمان را تمام می‌کنم. فکرم می‌رود سمت تغییر نام‌ها که مثلاً دروازۀ شیراز می‌شود میدان آزادی، دروازۀ تهران می‌شود میدان جمهوری و بعد از سال‌های سال بی‌توجهی مردم به نام‌های جدید، باز هم تابلوی اسم خودخوانده مثل یک مترسک عنتر سمج همانجا باقی می‌ماند. چه خوب که خیابان آتشگاه که انتهایش هم به آتشکدۀ زرتشتی می‌رسد از این تغییر نام‌ها در امان مانده است.
...مونیکا دوباره حواسم را به دایی برمی‌گرداند. ته دلم واقعاً مشتاق نیستم ببینمش؛ اما به خواهش خانواده راضی می‌شوم. ازطرفی هم بالأخره باید او را ببخشم. بخشیده‌ام؛ اما دلم با او صاف نیست. حالا وقتی به خانواده تأیید می‌دهم، تک‌تک به‌نوبت توصیه می‌کنند تا یک‌وقت حرفی نزنم و اگر حرف‌و‌حدیثی شد پاسخ ندهم. همه با آنکه اصرار بر آمدن من کرده‌اند، ته دل‌شان نگران آمدنم هستند. ساده می‌شود فهمید از اینکه نزد او نروم بیشتر نگران‌اند؛ چون این‌طور گریبان کل خانوادۀ من تا چند سال درگیر عذرخواهی از محضر خداوندگاری او می‌شود.

Читать полностью…

فانوسنامه

#مستند
مستندزیبای اصفهان (1353)
کارگردان: حسین ترابی
حضوراشخاصی‌چون‌‌عباس بهشتیان
وخانم امامی و...به‌ارزش‌این‌فیلم‌افزوده‌است.

جایزه ها:
برنده دیپلم افتخار از جشنواره فیلمهای سینمایی اتاوا ، کانادا . 1354
دیپلم افتخار از جشنواره فیلم موسکو 1355
دلفان طلا از جشنواره بین المللی فیلم های آموزشی تهران 1355

/channel/ALI4asS

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل ششم: آلبرت ۱/۲
 
اولین ارتباطم با جامعۀ ارمنی از طریق نعمت بود که لابلای نوار‌های هایده و گوگوش و حمیرا و غیره از دو برادر ارمنی ‌هم چیزهایی داشت و گاهی گوش می‌کرد. یکی ویگن که خواننده بود و دیگری کارو که شاعر.
من از بچگی عادت داشتم در چیزهایی فضولی کنم که جامعه، فضولی در آن را برنمی‌تابید. اما این فضولی جدید شاید از جایی بیرون از ارادۀ خودم بود. صبح یک روز برفی  در آذر ۶۴ بود که هوسم را جزم کردم تا در «دین ارمنی» فضولی کنم. آن‌وقت‌ها مثل خیلی از مردم فکر می‌کردم لقب «ارمنی» هم‌زمان هم بر قوم ارمن دلالت دارد و هم بر کل دین مسیحیت (و نمی‌دانم کدام شیرپاک‌خورده‌ای گفته بود آشوری هم نام پیروان حضرت آدم است). صبح آن روز دیر به مدرسه رسیدم و به‌شدت خواب‌آلوده بودم. تب داشتم و شاید بهتر آن بود که اصلاً به مدرسه نمی‌رفتم. همان زنگ اول، حوالی ساعت نه بود که نمی‌دانم وسط کلاس جغرافیا یکهو چرتم برد یا اتفاق دیگری برایم افتاد، اما صحنه‌ای که خیلی روشن _ شاید فقط برای چند ثانیۀ کوتاه دیدم _ برق از سرم پراند. مسیح بود که بر خلاف نقاشی‌ها و فیلم‌ها، با ریش و موی قهوه‌ای سوخته (و نه طلایی) و چهرۀ آفتاب‌خورده (و نه سفیدبرفی) بر بالای صلیب مانده، با چشمهایی رنج‌دیده که بدون لبخند از آن شفقت می‌بارید نگاهش را به من دوخته بود. صدای ناقوس کلیسا به‌شکل هول‌آوری به گوشم نزدیک می‌شد و حس کردم نزدیک است خود ناقوسی که نمی‌بینمش بیفتد روی سرم، که با ناله‌ای شبیه نعره از جا پریدم. تمام تنم رعشه گرفته، چشمانم تار شده بود و معلم در میان خنده‌های بهت‌آلود پسرها، مرا با مبصر کلاس فرستاد دفتر تا مرخصم کنند و استراحت کنم. اما اصلاً استراحتم نمی‌آمد و از همان‌روز بود که فضولی‌ام شروع شد.
دست‌کم این نقطه‌ای‌ است که خودم سرگذشتم را با آن آغاز می‌کنم؛ وگرنه مشاورم اصرار دارد از این پرسش، داستانم را بنویسد: «این بساط لهو و لعب دست تو چه می‌کند؟» پدرم پرسیده بود؛ پیش از آن روز برفی. چه مدت؟ نمی‌دانم؛ اما نه آنقدر قبل‌تر که از سن کتک نخوردن جوان‌تر شوم و میانهٔ پدرم با من هنوز خوب بوده باشد. مادرم «آت‌وآشغال‌های طاغوتی» مصطفا را که از دوران مجردی‌اش پیش‌از انقلاب، در خانه جا مانده بود، جمع کرده و در کیسه زباله ریخته بود. طبع فضولم مرا به گشتن در کیسه کشانده و یک کتاب عکس از تابلوهای نقاشی نظرم را جلب کرده بود. شکارم بیشتر چند نقاشی اروتیک آن بود که می‌خواستم با قیچی بچینم و در رختخوابم پنهان کنم. اما آن‌وقت که پدرم به آشپزخانه، بالای سرم رسید، داشتم تابلوی نیمه‌تمام داوینچی را می‌دیدم: نیایش مغان؛ سه مغ پارسی که به دیدار مریم و مسیح رفته بودند.
نگاهی به پدرم انداختم و با رنگ پریده گفتم که لهو و لعب نیست؛ حضرت مریم است. کتاب را گرفت و دوباره در کیسه انداخت: «حضرت مریم بدحجاب نبود.» و با حرکت دستش، هم‌زمان پایان گفتگو و حکم اخراجم از آشپزخانه را اعلام کرد. من هم از لجش، دو نواری که قبلا کش رفته بودم را لو ندادم. با تمام پس‌اندازم واکمن خریدم و باز روزها به اصطبل پناه می‌بردم. یکی‌شان موسیقی باخ بود؛ با امضای صلیب خودش بر جلد، که با نت موسیقی ساخته بود. دومی هم یادم نیست.
 
...بعد از آن روز برفی آذرماه، به‌واسطهٔ یکی از دوستانم در مدرسه با چند خانوادۀ ارمنی اصفهان آشنا بود با آلبرت آشنا شدم. البته پیداکردن اقلیت‌های دینی در اصفهان آن روز کمتر از حالا سخت بود؛ نه هنوز جمعیت مسلمانها دوبرابر شده، و نه شاید مهاجرت اقلیت‌ها از ایران به اوج رسیده بود یا دست‌کم هنوز خیلی به چشم نمی‌آمد. به هر حال... آلبرت _ هرچند مثل اکثر ارمنی‌ها مکانیک‌بودن توی جلدش بود _ در صحافی پدرش کار می‌کرد. یک جلد کتاب مقدس را که خودش صحافی کرده و یک صلیب مرصع‌کوفته را با سلیقه بر آن چسبانده بود، همیشه بالای میز کارش می‌دیدم. کمی بعد فهمیدم کتاب کوچکتری که آن را همیشه کنار عهدینش می‌گذارد نیز یک ترجمۀ ارمنی از قرآن است که اگر درست یادم مانده باشد به سال ۱۹۰۹ چاپ شده بود. بعدها هم برایم گفت که اولین چاپ‌خانۀ ایران را ارمنیان اصفهان در کلیسای وانک دایر کرده بودند که کتاب اولش_ زبور داوود_ سال هزار و ششصد و اندی چاپ شد.
آلبرت همیشۀ خدا یک پیراهن سبزرنگ کتانی به تن می‌کرد و عینک گردی به‌صورت داشت که با ترکیب ریشش او را شبیه فیلسوف‌ها جلوه می‌داد و سکوت مرموزش همیشه  کنجکاوم می‌کرد چه در ذهن و ضمیرش می‌گذرد. اگرچه از من چندین سال بزرگ‌تر بود؛ اجازه داد با او رفیق شوم. رفاقتی که اشکان آن را خوش نمی‌داشت؛ به دلیل‌هایی که هرچه بیشتر توضیح می‌داد کمتر می‌فهمیدم و آخر هم کتک سفتی مهمانم کرد، بلکه بفهمم. فکر کنم علت اصلی این بود که خودش یک روز خواسته بود به یک دختر ارمنی نزدیک شود و از پسرعموی او کتک خورده بود.

Читать полностью…

فانوسنامه

زیست‌شناس و زمین‌شناس نیستم؛ اما به‌عنوان یک نظر غیرتخصصی گمان می‌کنم میزان چشمگیری از مستند «حیات بر سیارهٔ ما» مبتنی بر گمانه‌ها باشد تا واقعیت‌های مسلم علمی. بااین‌حال این مستند جالب هشت‌قسمتی، سرگرم‌کننده و ارزشمند است که می‌کوشد نشان دهد از زمانی که حیات بر کرهٔ زمین پدیدار شد (و می‌دانیم که زمین تا مدت‌ها مستعد حیات نبود)، تا دوران حاضر چه موجوداتی پدید آمدند، چگونه تکامل یافتند، چگونه برای بقا با یکدیگر جنگیدند، چگونه و به چه علت‌ها منقرض شدند و خود صحنهٔ نبرد (کرهٔ زمین) چگونه گاه به جنگ حیات رفته و گاه به آن مدد رسانده است.
آنچه می‌نویسم، بیشتر حاصل آموخته‌ها و اندیشه‌های پیشین است؛ اما تماشای این مستند بهانهٔ نوشتن شد.

برای آفرینش‌باورانی که آفرینش را هدفمند می‌شمارند و هدف از آفرینش را نیز انسان می‌دانند، دانستن فراروفرود تاریخ حیات بسیار چالش‌انگیز خواهد بود. در نظر بگیریم کل حیات چندبار تا مرز نابودی کامل رفته است و شاید به‌تصادف باقی مانده باشد. کما اینکه تقریباً ۹۹درصد کل گونه‌ها که از ابتدای شکل‌گیری حیات پدید آمده بودند وجود ندارند و همهٔ آنچه باقی مانده جزء همان یک درصد است. هرآنچه که اکنون هست نیز می‌توانست نباشد یا اساسا پدید نیاید. به‌عنوان مثال اگر برخورد شهاب‌سنگ با کرهٔ زمین موجب انقراض دایناسورها نمی‌شد، قاعدتا پستانداران نمی‌توانستند تبدیل به گونهٔ مسلط شوند و مسیر فرگشت آنان، بسا که به زایش انسان منتهی نمی‌شد. به‌عبارت دیگر ما امروز وجود خود را تا حدی مدیون آن شهاب‌سنگ مهیبی هستیم که با یک انفجار بزرگ در زمین، حیات را به خاکستر نشاند و دایناسورها (به‌جز پرندگان) را در کنار اکثریت دیگر گونه‌ها میراند. روند پدیداری و انقراض موجودات، بسیار تصادفی به نظر می‌رسد و اندیشهٔ آفرینش برنامه‌ریزی‌شده را- دست‌کم در شکل سنتی آن- دشوار می‌کند. خوب است در نظر داشته باشیم که اکنون صرفا دربارهٔ کرهٔ زمین سخن می‌گوییم. وقتی پای جهان هستی با همهٔ گستردگی‌اش به میان می‌آید، دشواری مطرح‌شده جدی‌تر خواهد بود. خنده‌دار به نظر می‌رسد که هدف از این جهان بی‌کرانهٔ ناشناخته، یک گونهٔ دوپا بر یک سیارهٔ نسبتا کوچک در یک منظومه از یک کهکشان، در میان میلیاردها کهکشان دیگر باشد.
نکتهٔ دیگر اینکه هرچند امروز انسان دارد انقراض جهانی تازه‌ای را رقم می‌زند و خود و دیگر گونه‌ها را به کام مرگ می‌فرستد؛ اما طبیعت خود نیز هیچ عهدوپیمان با موجودات نبسته و به هیچ‌کدام‌شان وفادار نیست- فارغ از اینکه طبیعت‌دوست باشند یا نباشند. انقراض‌های دسته‌جمعی که تاکنون محقق شده هیچ‌کدام عامل انسانی نداشته‌اند؛ بلکه جهان خود به‌ناگهان طغیان کرده و خشمگین و خروشان، میلیون‌ها و میلیاردها موجود ریز و درشت را به کام مرگ می‌فرستاده است. هیچ تضمین نیست که یک‌بار دیگر چنین نشود و این‌بار کار حیات یک‌سره شود. این جمله‌ی رکیک انگلیسی‌زبان‌ها بی‌حکمت گفته نشده است که:
Mother nature is a bitch.

آیا حکم به تصادفی بودن وجود جهان می‌دهم؟ نه، این را نمی‌دانم؛ بلکه صرفاً می‌خواهم صورت‌بندی‌های ساده‌اندیشانه را نفی کنم. ما به‌راستی جهان را نمی‌شناسیم؛ حکم دادن دربارهٔ راز و هدف آن، بیشتر در حکم داستان است و نه چیزی بیشتر. به‌قول سهراب:

کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ؛
کار ما شايد اين است
که در افسون گل سرخ شناور باشيم.
...آسمان را بنشانيم ميان دو هجای هستی.
ريه را از ابديت پروخالی بکنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
...در به روی بشر و نور و گياه و حشره باز کنيم.
کار ما شايد اين است که ميان گل نيلوفر و قرن
پی آواز حقيقت بدويم
https://www.aparat.com/v/d0700m2
✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل پنجم: سایۀ خدا ۱/۲
 
پس از قرارومدار، زهره، مصطفا، پروین و اشکان با خانوادۀ‌شان می‌روند. نوشین و نعمت‌الله هم خانواده‌های‌شان را می‌فرستند و خودمان تا دیروقت می‌نشینیم به گپ و چای و پاسور و قلیان و اطاق را می‌اندازیم روی دود. آخرهای شب مادرم دو چیز از سرگرمی‌های بچگی‌ام را که قبلاً از لای خرت‌وپرت‌های انبار پیدا کرده بود برایم می‌آورد. یکی تیله‌های شیشه‌ای که نمی‌دانم به چه مناسبت وقتی آن را توی حدقۀ چشمم فرو می‌کردم انعکاس جوهر داخلش مرا به یاد حرم امام رضا می‌انداخت. یکی دیگر هم آلبوم عکسم بود. پیش‌از اینکه آلبوم را باز کنم یاد مطلبی می‌افتم که با آن بشود سربه‌سر ننه گذاشت:
خاطرم هست وقتی وارد سرسرای خانۀ‌مان می‌شدیم یک قاب عکس بزرگ از شاه روی دیوار روبرویی‌ می‌دیدیم که زیر آن نوشته بود «فرزند کورش» یا چیزی شبیه این؛ درست در ذهنم نیست. مادرم همیشه گردگیری خانه را از آن عکس شروع می‌کرد و پدرم دو بار قاب نفیس و گران‌بهای جدیدی برایش خریده بود. این بود تا پاییز ۵۷ که اشکان و پروین که قاطی انقلابی‌ها شده بودند، زیر پای پدرومادر نشستند. آنقدر مشاجر‌ه‌های طولانی کردند تا به‌تدریج آنها را از علاقه به شاه برگرداندند و به صف انقلابیان ملحق ساختند. این میان، برادر اولم مصطفا خودش را از همان اول کنار کشید و یک کلمه له و علیه کسی حرفی نزد. حیدر هم اگر دلش با انقلابی‌ها بود، اما اصراری به عوض کردن دیگران نداشت. من و نوشین هم کوچک‌تر از آنی بودم که چیز زیادی از تغییر وضعیت بغهمیم. طبعاً پدر و مادرم که قبلاً با زحمت زیادی به من حالی کرده بودند شاه سایۀ خداست، الآن تلاشی نکردند تا خلافش را حالی‌ام کنند. تنها نعمت‌الله بود که شاه‌دوست ماند.
 یک‌بار توی حیاط داشتم به مرغ و خروس‌ها غذا می‌دادم که اشکان با قاب عکس شاه به زیر بغلش توی کوچه دوید و خوشحال از اینکه توانسته رضایت پدرم را بگیرد بلند تکبیر گفت و قاب عکس را دم در خانه بر زمین کوبید. (بعداً پدرم خیلی حسرت خورد که: «چرا یادش رفت به این "پسرۀ کره‌بز" بگوید اول قاب عکس را درآورد و بعد مراسم بت‌شکنی‌اش را فقط با عکس و شیشه تمام کند. مادرم هم که نوع خاصی از وسواس را داشت می‌گفت حالا تا چند وقت گیج می‌شود که از کجا گردگیری را شروع کند. ولی اشکان خودش یک قاب جدید برای عکس آیت‌الله خمینی خرید که زیر آن یک عبارتی دربارهٔ امام حسین نوشته بود و مادرم دوباره نقطۀ آغاز گردگیری خانه را به دست آورد.) آن روز باد تندی می‌آمد و من از اینکه اشکان عکس "سایۀ خدا" را بر زمین زده سخت ترسیدم. نزدیک دیدم که الآن طوفانی بیاید و اصفهان را با خاک یکسان کند. اما دو–سه دقیقه بیشتر نگذشت که سروکلۀ نعمت پیدا شد. سیگارکشون به خانه رسید، عکس خط‌افتاده را از زیر شیشه‌های شکسته درآورد و با بوسیدن و «استغفرالله» گفتن، خطر طوفان را دفع کرد.

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل چهارم: قاب دل‌تنگ ۱/۲
 
تا نوبت به رسیدن خواهر و برادرها بیاید، با مونیکا چرت کوتاهی می‌زنم. مادرم به اصرار بسیار تعارف می‌کند که نه در اطاق میهمان؛ بلکه در اطاق خودشان روی تخت بخوابیم. می‌دانستم آخرش توی اطاق برایش کاری پیش می‌آید و همین‌طور هم شد؛ می‌آید چادر نمازش را بردارد و مونیکای بدخواب ما هم که بیدار می‌شود و دیگر خوابش نمی‌برد.
نزدیک‌های غروب است که خواهر و برادرها یکی‌یکی پیدای‌شان می‌شود و هرچند در اینترنت همدیگر را دیده بودیم، هیچ چیز مثل دیدار حضوری نمی‌تواند به ما بقبولاند که پیر شدن، تنها سهم دیگر مردم نیست. هرقدر هم که دربارۀ زندگی و کاروبار یکدیگر حرف زده بودیم، خودمان را به فراموشی می‌زنیم و باز از اول شروع می‌کنیم. شاید همه می‌فهمند برای من که سال ۷۰ رفته بودم و الآن، سال ۹۰ برمی‌گردم، حرف‌های تکراری هم معنا می‌دهد.
داداش مصطفا راستی پیرمردی شده است برای خودش؛ نوه هم دارد. لپ‌هایش، شاید از فرط کشیدن سیگارهای باریک تو رفته و اگر برادرم نبود می‌گفتم قیافه‌اش را مسخره کرده است. نعمت‌الله که با آن همه موهای فِردُرشت می‌شناختیمش _قدرتِ خدا_ الآن به‌قاعدۀ یک کاسۀ مسی تاسِ تاس است. او را در طول این سال‌ها چون اهل اینترنت نبود ندیده بودم و فقط تلفنی حرف زده بودیم. اشکان که بعد از جنگ در سپاه ماند، اول اسمش را عوض کرده و گذاشته بود علی. اما تازگی‌ها دوباره دلتنگ اسم قبلی شده و از همه خواسته باز هم اشکان صدایش کنند. ننه دائم قربان‌صدقه‌اش می‌رود که هروقت او را می‌بیند یاد حیدر می‌افتد، ولی به نظر من دارد با این حرف لوسش می‌کند. آبجی پروین هنوز در همان شیرینی‌فروشی شوهرش مشغول است. با همان مقنعه‌های کدری که همیشه از بابت پیرزنانگی‌شان حرص می‌خوردم. حالا عینک ته‌استکانی‌ دسته‌بیلی‌اش هم کلکسیون را کامل کرده. نوشین که پیش‌از رفتن من دختر دبیرستانی محجوب ۱۶ساله بود، ازدواج کرده و با دو بچه طلاق گرفته است. نعمت، نوشین و بچه‌هایش را برده است خانۀ خودش. به‌نظرم اینکه نوشین در خانۀ نعمت است را پشت تلفن نشنیده بودم. زهره، دختر حیدر هم که با یک نجار ازدواج کرده حالا بچه دارد. جانِ عمو، خانم‌معلمی شده برای خودش. برعکس بقیۀ زن‌های خانواده چادری نیست؛ یک مانتوی بلند ولی جوان‌پسند به تن کرده، یک روسری رنگارنگ خوشگل را هم به‌سبک لبنانی بسته و پدرسوخته خیلی هم بهش می‌آید. دلم هوای خردسالی‌اش را می‌کند که چپ‌وراست گازش می‌گرفتم. امروز هم نزدیک بود گازش بگیرم. ناقلا مثل پدرش خواستنی‌ست... .
سرم را برمی‌گردانم به‌طرف قاب عکس پدرش حیدر، که کمی بالاتر از تندیسک یک سرباز هخامنشیِ روی طاقچه آویخته‌اند. از همان عکس‌هایی که جزء لاینفک مشهدی‌شدن بود و همۀ ما بعد از زیارت امام رضا توی یک عکاس‌خانه با پرده‌ای از نمای ضریح دست بر سینه می‌گذاشتیم و به دوربین زل می‌زدیم. اصلاً بدون گرفتن این عکس، یک‌جورهایی زیارت‌مان قبول نبود. حالا اگر می‌شد یک خروار انگشتر و تسبیح هم داشته باشیم، بیشتر خاطرجمع می‌شدیم. به چشمان حیدر نگاه می‌کنم... دلم هرّی می‌ریزد؛ انگار دارد مستقیم به من نگاه می‌کند. مونیکا که ذهنم را خوانده می‌گوید: «بعضی عکس‌ها را از هر طرف نگاه کنی به نظر می‌آید به تو نگاه می‌کنند.» اما نه... این عکس فقط به من نگاه می‌کند و دلش برای من تنگ شده است. خب دل من هم برای حیدر تنگ شده، دلم برایش تنگ شده تا مثل قدیم‌ها لگدی از روی شوخی نثارم کند و بگوید: «گرگ نخوردِد خوروس‌چی[1]!» یا نوشین را به هوا پرتاب کند و «خورشید کوچولو» صدایش بزند... . کم‌کم صدای نوشین که دارد با من حرف می‌زند از گوشم محو می‌شود، یا شاید هم چون خودش دیده چشمم به چشم حیدر است ساکت شده.

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل دوم: جای این علم یزید ۲/۲

جای آن آپارتمان شیرشتری بی‌قواره‌ای که حالا مثل علَم یزید جلوی‌مان دراز شده، یک خانۀ قدیمی با معماری سنتی از دورۀ قاجار به پدربزرگم ارث رسیده و بعد هم به پدرم که پسر ارشد بود. بعد از معمارشدنم چه نقشه‌ها که برای مرمت آن خانه نداشتم و به چه خاطرات دورودرازی که نیندیشیدم... . درخت گردویش را یادم می‌آید که همه‌ی ما پسرها با گونه‌ای تناسخِ رفتاری چندبار از آن افتادیم. در مورد خودم آخرین بارش داشتم برای فقیهه_ دختر دایی رحمان_ حرکت نمایشی اجرا می‌کردم و بابتش دستم را تا دسته به گچ دادم. حوض بزرگ، با کف سنگ‌قلوه‌ای‌اش، همیشه منبع تخس‌بازی بچه‌های بزرگ‌تر علیه کوچک‌ترها بود. از اشباح و جنیان و غول‌های زیرزمین وحشت داشتیم و ورودِ یک پسربچۀ تنها به آنجا علامت مردشدن بود (البته انصافاً سوسک را داشت). یک بار که احمدرضا پسرعموی بزرگ‌ترم مرا آنجا انداخته و در را رویم بست تا زورزورکی مرد شوم، این‌قدر از جیغ بلندی که کشیدم بی‌حال شدم که نفهمیدم همان لحظه خودم را خیس کرده‌ام. بعدها هم در نوجوانی که داشتم مردشدن را تمرین می‌کردم، خواب ترسناکی در مورد دو راهب در زیرزمین‌مان، ترسم از آن را تا آخرین روز سکونتم در خانه تمدید کرد. همین زیرزمین، برگ برندۀ بزرگ‌ترهای شجاع در قایم‌باشک بود. راحت توی آن می‌چپیدند و ما هم هیچ راهی برای ثابت‌کردن آن نداشتیم. الا اینکه از بزرگ‌ترها بخواهیم قاطی بازی‌مان بشوند. غیر از آن نهایت هنرمان این بود که در حیاط بایستیم و از بیرون جیغ بزنیم: «معلوم اِس اونجا قایم شدِین، احمِدی! مِیتیِه! وَخین بیاین بیرون²!» صندوق‌خانه هم مدت کوتاهی برگ برندۀ من بود. آنقدر نور داخلش می‌رسید که از رفتن به آنجا نترسم. ولی می‌توانستم طوری خودم را در آن بچپانم که کسی به من دید نداشته باشد. هم برای قایم‌باشک جای خوبی بود، هم وقتی گندی بالا آورده بودم و خطر کتک خوردن تهدیدم می‌کرد. آخرین بارش، وقتی بود که یک شب رادیوی پدرم را توی بغل گرفته و خوابیدم. صبح بلند شدم، دیدم دارم روی رادیو می‌شاشم. رخت‌خواب را جمع‌نکرده، به سمت صندوق‌خانه دویدم و هنوز داشتم کپل قمبل‌شده‌ام را بالا می‌کشیدم که رد کمربند داداش مصطفا داغش کرد و صندوق‌خانه برای همیشه لو رفت. یک مدت هم توی اصطبلِ ته حیاط، پشت اسب_ یا به‌قول پیرمردان همشهری «اَسم»_ پنهان می‌شدم. ولی خیلی جای لُوثی بود و زود می‌شد حدس زد... اسب‌مان؟ اسمش را آوردم؟ خدا رحمتش کند؛ وقتی کرّه بود و زور پدرم رسید آن را خرید. تا همان سال ۶۹ که دردسر من با خانواده شروع شد، زنده بود؛ بعد جگرش گندید و مرد. آن‌وقت‌ها هنوز دیده می‌شد کسی با اسب_ به‌ویژه اسب گاری‌دار_ در شهر رفت‌وآمد کند. حالا دیگر مطمئن‌ام نمی‌توانم در اصفهان چنین چیزی ببینم.
کنار اصطبل هم جای مستراح بود. یعنی آن هم ته حیاط که می‌توانستی با خیال راحت در آنجا اقدامات پرسش‌برانگیز را انجام بدهی و نیازی هم نباشد کسی پشت در برایت آواز مستراحی بخواند. نه صدای گوش‌خراشی به خانه می‌رسید و نه بوی بینی‌سوزی. فقط جز سرمای زمستان، مشکلش این بود که به‌اقتضای سن‌و‌سالت شب‌ها باید مراقب گرگ، خرس، جن یا غولی که در حیاط کمین می‌کرد می‌بودی و یک بزرگتر باید دست‌کم دم ایوان می‌نشست و با نگاهش بدرقه‌ات می‌کرد تا خیالت مطمئن شود که هیچ پُخی برای خوردن تو وارد مستراح نخواهد شد. بعدتر که در حدود هشت–نه‌سالگی‌ام گفتند قباحت دارد پسر اینقدر ریقو باشد (و دیگر کمتر کسی حاضر می‌شد توی ایوان بنشیند و با چشمانش از من مراقبت کند)، زود به اصطبل می‌دویدم و اسب را دم در مستراح می‌آوردم. مطمئن بودم که اسبمان غیر از سوسک‌ها، مارمولک‌ها و عنکبوت‌ها، مرا در مقابل بقیۀ دشمنانم محافظت می‌کند. خود مستراح هم عبارت بود از یکی از همان سنگ‌های قدیمی بسیار عمیق که یک سوراخ، دقیقاً در وسطش داشت و دو–سه ثانیه بعد از راحت‌شدنت یک صدای «تالاپ» از آن به پژواک می‌افتاد و به‌شدت کاراک¹ این را داشت که سوژۀ کابوس کودکی شود. ولی دلم برای همان مستراح هم تنگ شده! دلم برای همۀ آن خانه تنگ شده. خانه‌ای که فقط متعلق به ما نبود و کمتر روزی می‌شد که وقتی ما خودمان مهمان کسی نبودیم و در خانه نشسته بودیم، کسی از بستگان هم‌سفرۀمان نباشد. حالا نگاه کن! روز سوم نوروز است و خانۀ این پیرمرد و پیرزن خالی؛ گندش بزنند... . مونیکا سعی می‌کند به رو نیاورد ولی می‌دانم که چقدر توی ذوقش خورده است.

ادامه دارد
✍🏼معین مشکات

1⃣احمد! مهدی! بلند شین بیاین بیرون.
2⃣پتانسیل
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل اول: من، صلیبم در مشت
 
۲۳ مارس ۲۰۱۱ ساعت ۱۷:۳۱، هواپیمای تهران به اصفهان بر زمین می‌نشیند؛ پرواز مستقیم گیرمان نیامده بود. دست می‌برم توی گریبانم و صلیبم را در مشت می‌فشارم تا دلهرۀ خفیفم را خفیف‌تر کند. حواسم را به هواپیمایمان پرت می‌کنم؛ از بودن زیرسیگاری روی دستۀ صندلی‌هایش می‌شود مدلش را فهمید که از زمان تیرکمان‌شاه تا به‌حال دارد کار می‌کند؛ یعنی از همان دورانی که سیگارکشیدن بی‌کلاسی به حساب نمی‌آمد و استاد توی کلاس و نماینده در مجلس و مسافر با کلی غروغمزه در هواپیما می‌کشید. حالا طیارۀ مادرمرده دارد با لرزش‌هایش به خلبان و مسافران دشنام می‌دهد که چرا در سن فرتوتی بازنشسته‌اش نمی‌کنند.
وقت خروج درست پشت‌سر همان دو مردی قرار می‌گیریم که به‌هنگام داخل‌شدن کلی وقت مسافران پشت‌سر را به تعارف «شما اول» معطل کردند. وقت‌هایی که دلهره دارم بیشتر از گیرافتادن پشت‌سر این آدم‌های فس‌فسو عصبی می‌شوم. آخر، مناسکشان را که ادا کردند، پایین می‌رویم و سوار اتبوس فرودگاه می‌شویم تا فاصلۀ میان هواپیما و سالن را لابلای هواپیماها رژه نرفته باشیم؛ یعنی درست همان کاری که اگر کسی گریبانم را نگیرد انجام می‌دهم. توی اتبوس سفید فرودگاه، یک صندلی خالی مانده و به مونیکا که قدری پادرد گرفته اشاره می‌کنم بنشیند. هم‌زمان مرد نُوپیری_ که هرچند دندان‌هایش یک‌درمیان افتاده هنوز آنقدرها شکسته به نظر نمی‌رسد_ ‌سوی صندلی خالی می‌آید. مونیکا با دست به او تعارف می‌کند، او هم تعارف همسرم را به خودش برمی‌گرداند و به این‌ترتیب مونیکا می‌نشیند. پیرمرد چیزی نمی‌گوید اما با کمال اطمینان «زنیکۀ بی‌شعور» را توی نگاهش می‌بینم.
می‌دانم در این بیست‌ساله که نبوده‌ام ایرانیان زیروزِبَر شده‌اند. اما دلم برای روحیات قدیمی تنگ شده؛ موقع بلندشدن هواپیما که یکی از پیرمردان پشت‌سرم برای سلامتی خلبان و مسافران صلوات چاق کرد و فقط چند نفر زیر لب زمزمه کردند، آن‌قدر از حس خُنیاد[1] آن خوشم آمد که دلم می‌خواست همین‌طور ادامه دهد تا برای جدّوآباد عمۀ خلبان هم صلوات چاق کند. وقتی هواپیما به اصفهان نشست و هنوز پیاده نشده بودیم، داشتم کیف‌های‌مان را بیرون می‌کشیدم که پیرزن پشت‌سرم، به شوهرش برج مراقبت را نشان داد و با لهجه‌ای که سال‌ها دلم برای حضوری شنیدنش تنگ شده بود گفت: «این برجی مراقبِت اِس، اِگه خدایی نکرده اینا حواسشون نباشد آ[2] خطا کونندا...» پیرمرد که داشت زبانش را برای پاک کردن لثه در دهانش می‌چرخاند، با چند نوچ‌نوچ سخن زنش را کامل کرد: «خداوَن نیارِد او[3] روزا، برا هیشگِسی...» و بعد دوباره به چرخاندن زبانش ادامه داد. واقعاً دلم می‌خواست برگردم و جفت‌شان را گاز بگیرم!
مایل بودم بعد از جریاناتی که گذشته، برای بار اول خودم به‌تنهایی والدینم را ببینم. اما با اصرار مادرم راضی شدم مونیکا هم بیاید. گرچه بیشتر دلهره‌ام برای اوست. با این همه مونیکا هم جز اشتیاق به دیدن خانواده‌ام، ایران را هم ندیده است و به‌خصوص چون به او گفته‌ام خانه‌مان تاریخی‌ست، شوقش برای آمدن مضاعف شده. مادرم هم می‌خواست حتماً عروسش را ببیند. بچه‌ها را هم می‌خواست ببیند، اما درس‌شان را بهانه کردم.

از اتبوس که پیاده شدم، داشتم در ذهنم داستان می‌ساختم که حالا دایی رحمان هم به فرودگاه آمده، و همان‌جا در یک دست کارد و در دست دیگر کاسۀ آبی برای غسل آورده تا یا به مذهبش مشرف شویم، یا کلاً مشرف شویم. ولی فقط پدرومادرم هستند که ما زودتر می‌بینیم‌شان. صدایشان نمی‌زنم تا حینی که نزدیکشان می‌روم، چهره‌ی طبیعی‌شان را ببینم. هیچ موی سیاهی زیر کلاه پدرم نمانده و دستش بر عصا رفته است. حال‌وروز چین‌وچروک صورت مادرم هم بهتر از او نیست. در چندمتری‌شان ما را می‌بینند و اعتراف می‌کنم توان توصیف لحظه‌ای که به آن‌ها می‌رسم را ندارم. فقط گریۀ هرسه‌مان که چشم مونیکا را هم تر کرده در ذهنم می‌ماند و بوسه‌های پیاپی مادرم بر پیشانی، چشم، دست و گونه‌هایم.
...۲۰ سال گذشته است، در تمامش نه‌فقط همدیگر را ندیدیم؛ بلکه تا همین سال پیش به‌ندرت صدایی از یکدیگر شنیدیم. چندبار مادرم تماس گرفته بود، یک‌بار هم پدرم. من هم تا پارسال که دیگر آشتی کردیم و تلفن‌های‌مان زیاد شد تماس نگرفتم. تمامش به این برمی‌گشت که نخواستند مرا همان چیزی که هستم ببینند و بپذیرند... .

ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
[1] نستالژی
[2] وَ (واو عطف)
[3] اون
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

🔻ترامپ؛ ایده‌آل تاریخی مسیحیان انجیلی

✔️تعجب و مورد خیانت واقع شدن؛ این اولین عکس العمل بسیاری از آمریکایی‌ها هنگام مواجهه با رأی ۸۰ درصدی مسیحیان انجیلی به ترامپ در انتخابات ۲۰۱۶ بود. چگونه می‌توان باور کرد که مسیحیان او را به عنوان اولین گزینه انتخاب کرده‌اند و پس از آن با وجود دوران ریاست جمهوری سرشار از رسوایی، اقتدارطلبی و نژادپرستی به حمایت از او ادامه دادند؟ 

🔹کریستین دومز، تاریخ‌شناس دانشگاه کالوین میشیگان نیز از این حمایت (البته نه به اندازه بقیه آمریکایی‌ها) متعجب است. او در کتاب جدید خود با عنوان “مسیح و جان وین: چگونه اوانجلیک‌های سفیدپوست یک ایمان را فاسد و یک ملت را منکسر کرد” معتقد است که اغوا شدن مسیحیان انجیلی توسط ترامپ تاریخی طولانی دارد.

🔹دومز می‌گوید: “حمایت مسیحیان انجیلی از ترامپ حاکی از فریب خوردگی یا ناشی از یک انتخاب عملگرایانه و پراگماتیک نیست، بلکه این حمایت بیشتر نشان دهنده اوج علاقه آنها به یک مردانگی ستیزه‌جو، یک ایدئولوژی که به دنبال تقدیس اقتدار پدرسالارانه و پذیرفتن هرگونه عملکرد بی‌رحمانه در داخل و خارج از کشور است.”

📎 پیوند به متن کامل این گزارش در سایت دین‌آنلاین

🆔 @dinonline

Читать полностью…

فانوسنامه

💠نقد ارسالی:
با درود به شما
با توجه به حالت کلی میتوان چنین چیزی که متصور بود اما حتمی نیست ،
اینکه با چنین مکانیزمی جدل ناپایانی بین دولت و حاکم همیشه پابرجا میماند و فرصت ها همیشه مثل در معاصرت ما از دست میرود ، این نوع مشروطه تقریبا شبیه به همین مکانیزم جمهوری اسلامی پدیدار میشود ،
اینکه میفرمایید که حاکم نمی‌تواند پشت دولت پنهان بشود ، عملا این امکان در سلطنت یا پادشاهی مشروطه هم پدید میآید ، عملا تنها دولت ها در مقام پاسخگویی هستند و حاکم اصلی بسته به اختیاراتش که اگر چه مشروطه است اما به آنی میتواند با نهاد های موازی و یا ایجاد حلقه های مختلف در تمام مسائل دخالت تام کند،
مسئله دیگر همین نزاع و کشمکش های زیاد بین دولت و پادشاه است که میتواند یک فرصت سوزی کند و در نهایت هم در نتیجه خرابی ها و ضرر های احتمالی را به گردن رقیب بیاندازد ،
مسئله مهم دیگر این است این مدل حکمرانی وقتی نتواند مشروطه بماند باز هم گرفتار آدم خوب و بد میشود ، اول اینکه کسی که قرار است پادشاه شود نیازمند یهای زیادی دارد که این خودش با شرایط امروز قابلیت کمتری پیدا میکند به فرض پیدا شدن کسی هم استمرار آن ناممکن است ، به هر روی به نظر من میآید باید همیشه تعبیه بشود که امکان تغییرات در زیر ساخت های اساسی در ارکان تصمیم گیری تعبیه شود نمیشود هر ۵۰ سال به ۵۰ سال دچار بحران های سیاسی شد و انقلاب کرد ، البته تفکیک قوا به شکل واقعی مجلس و باقی ارکان مهم باید معلوم شود که با چه مکانیزمی نصب و عزل میشوند،
و البته با توجه به فرهنگ سیاسی و اجتماعی و تاریخ آن نمیتوان خوشبین بود ، البته این مدل میتواند مزایای نسبت به جمهوری از نوع اسلامی داشته باشد اما با مدل های دیگر جمهوری میتواند از مزیت کمتری برخوردار باشد

Читать полностью…

فانوسنامه

🎶موسیقی تیتراژ پایانی سریال تلویزیونی پس از آزادی (آواز ایرانی-افغانستانی)
🎙سعید آتانی و عارف جعفری
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

💠در قرآن، «پسر خدا بودن مسیح» در مخالفت با مشرکان رد شده است و نه مخالفت با مسیحیان
✍🏼کلاوس فون اشتوش و موهناد خورشیده

دیدگاه‌های صلح‌آمیز و غیرجدلی مربوط به عیسی (ع) و مریم (س) که درون‌مایهٔ اصلی سوره‌ی مریم هستند، ظاهراً خیلی زود نیازمند تدقیق و توضیح شدند تا دقیقاً در مواجهه با اعراب مشرک روشن سازند که از منظر قرآن، نگاه به عیسی (ع) به‌عنوان پسر خدا و به عبارت دیگر، پذیرفتن این مسئله که خداوند می‌تواند دارای فرزندانی باشد، جایز نیست. آشکار است که الحاقیهٔ سوره‌ی مریم که بی‌واسطه در پی معرفی پیشگفته‌ی عیسی (ع) توسط خود او رخ می‌دهد، چنین سمت‌وسویی دارد... اما خیلی بعید است که سوره‌ی زخرف، مسیحیان را خطاب قرار داده باشد؛ زیرا ظاهراً فقط اعراب مشرک دختران خدا را می‌پرستیدند (بنگرید به زخرف: ۱۶) و مسیحیان چندان به‌عنوان کسانی که فرشتگان را به موجوداتی مؤنث تبدیل کرده باشند، شناخته‌شده نیستند (بنگرید به زخرف: ۱۹)... به نظر می‌رسد اعراب مشرک سخنان مربوط به عیسی (ع) را اینگونه درک کرده باشند که گویی می‌توان عیسی (ع) را در معنای سوره‌ی زخرف، به‌عنوان پسر زیستی خدا در نظر گرفت. در این صورت، عیسی (ع) ولد خداوند می‌بود که در قرآن در سوره‌ی مریم، آیه‌ی ۳۵ به‌وضوح تکذیب می‌شود. این تکذیب، به احتمال قوی معطوف به مسیحیان نیست، زیرا یک مسیحی، هرگز عیسی را به‌عنوان ولدِ خدا توصیف نمی‌کند، بلکه عیسی (ع) برای مسیحیان عرب، به‌عنوان ابن خدا محسوب می‌شود؛ همان‌طور که در محیط پیدایش قرآن نیز قطعاً چنین شناختی مطرح بوده است. بنابراین سوره‌ی مریم، آیه‌ی ۸۸ (و نیز زخرف: ۸۱) همان‌طور که رازی در تفسیر قرآنش مطرح می‌کند، علیه مسیحیان نیست؛ بلکه علیه اعراب مشرک است که معتقدند خدا ولدی دارد. طبیعی است که کاملاً غیرممکن نیست قرآن در هجمه‌اش به مشرکان، به‌طور ضمنی علیه مسیحیان نیز موضع گرفته باشد. به‌هرحال، سخن از ولد خداوند می‌توانسته است شدت گرفتن جدل به حساب آید تا به مسیحیان مکه با شدت و حدت نشان دهد که ایمانشان تا چه اندازه بی‌پرواست. اما چنین دعوت مجادله‌آمیزی، قطعاً اثربخش‌تر می‌بود اگر قرآن کاربرد زبانی مسیحیان را اتخاذ می‌کرد و نه واژگانی که مسیحیت آگاهانه از آن اجتناب می‌ورزید. بنابراین در چشم ما محتمل‌تر است که قرآن در اینجا مکیان ملحد را نقد می‌کند؛ کسانی که عیسی (ع) را در بتکده‌های خود طبقه‌بندی کرده و جای دادند، اما همزمان اصرار می‌ورزیدند که الهه‌های خود آنها نسبت به او برترند.

📖پیامبر دیگر؛ مسیح در قرآن. کلاوس فون اشتوش و موهناد خورشیده. ترجمهٔ احمدعلی حیدری و هدی درگاهی. تهران: علمی. اول: ۱۴۰۲. صص۱۱۹-۱۲۲ (با خلاصه‌سازی و بدون نقل پانویس‌ها)
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل هشتم: چشمه‌های خشکیده

ساعت ۱۱ راهی خانۀ کسی می‌شویم که بسیار به او مدیونم: عمو باقر. بعد از مسیحی‌شدنم، عمو که در خودِ میدان شاه مغازه داشت و وضع مالی‌اش خیلی از ما بهتر بود، بر من فشار آورد تا به‌سرعت انگلیسی یاد بگیرم و خودش اسباب خارج رفتنم را جور کرد. می‌ترسید سرم را به باد بدهم. از خدمت سربازی معاف بودم و عمو هرچند چارتا دری‌وری هم بارم کرد اما بهار ۷۰ مرا فرستاد ایتالیا، پیش یکی از آشناهایش که پیش‌تر تاجر موفقی بود، سپس ورشکسته شد، ولی در نهایت خودش را جمع‌وجور کرده و در سلک طبقۀ متوسط درآمده بود. بااین‌حال عمو باقر همچنان در وصفش می‌گفت «زمونی شاه خدابیامرز، تاجری اولوالعزم بودِس برا خودش، حالا "تا"ش رفدِس "جِر"ش موندِس». خود عمو تا چند وقت خرجی برایم می‌فرستاد تا اینکه بالأخره سرِ پای خودم ایستادم، درسم را ادامه دادم و معمار شدم.
ادامه:
Total views for telegra.ph/فصل-هشتم-چشمه‌های-خشکیده-12-27: 1


@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

رقیب مشترک ایران و اسرائیل

سال گذشته، در روزهای آغازین جنگ غزه بود که توضیح دادم به‌طور طبیعی ایران و اسرائیل رقابت منافع دارند و این رقابت در زمان شاه، پس از شکست پان‌عربیسم (دشمن مشترک هر دو کشور) نیز هویدا شده بود. هنوز باور دارم که هرگاه پای رقیب قدرتمند سومی در میان نباشد، ایران و اسرائیل رقیب طبیعی هم‌دیگر خواهند بود. اما اکنون آیا پای رقیب قدرتمند سوم در میان نیست؟

درحالی‌که ترکیه پیروز میدان سوریه است؛ اما قاعدتاً کار در همین‌جا پایان نخواهد گرفت. اردوغان، با ترکیب پان‌ترکیسم و اسلام‌گرایی در مدل «نُوعثمانی» رؤیای بزرگی برای منطقه دارد و می‌پندارم که این رؤیا برای ایران خطرناک‌تر از رؤیاهای اسرائیلی باشد. اگرچه در اسرائیل کسانی از ایدهٔ تجزیهٔ ایران دفاع می‌کنند؛ اما اگر ایران تهدیدی برای اسرائیل نباشد، شاید ایدهٔ تجزیه در نظر آنها جذابیتش را از دست بدهد و به هزینه‌هایش نیارزد. درحالی‌که برای پان‌ترکیسم، تهدید ایران مسئله نیست؛ بلکه استان‌های ترک‌تبار ایران، به‌خودی خود موضوعیت دارند و تا وقتی پان‌ترکیسم در سیاست‌گذاری‌های ترکیه اثرگذار باشد، ایران در خطر است.

به‌علاوه، اکنون به چهار دلیل بر من روشن شده که در رقابت ترکیه و ایران بر سر رهبری جهان اسلام، ترکیه پیروز میدان است. اولاً، شیعه بودن اکثریت مسلمانان ایرانی، یک امتیاز بسیار منفی در جلب نظر امت اسلام است که اکثریتشان را اهل‌تسنن تشکیل می‌دهند و به‌طور سنتی تشیع را یک انحراف از اسلام راستین در نظر می‌گیرند. سال پیش گفته بودم بر فرض که جمهوری اسلامی بتواند ازنظر اکثریت مسلمانان جهان ناجی فلسطین شود، این امتیاز منفی جبران می‌شود. اما اکنون، سوای اینکه این امر از ج.ا ساخته باشد یا نه؛ اذعان می‌کنم اثر سنی نبودن ایران را دست‌کم گرفته بودم. دوماً رهبری ترک‌ها در جهان اسلام، پیشینهٔ تاریخی دارد و گذشته از حکومت‌های متعدد ترک‌تبار در جهان اسلام، حکومت عثمانی، سده‌ها فقدان دستگاه خلافت را برای مسلمانان جبران می‌کرد؛ دست‌کم به‌طور تقریبی. اما ایرانیان هرگز در جایگاه رهبری امت اسلام نبوده‌اند و در بهترین حالت توانسته‌اند خود را مستقل کنند. سوماً امکانات مادی ایرانِ کنونی و جذابیت ظاهری آن برای جلب توجه مسلمان‌ها بسیار کمتر از رقیب ترکیه‌ای آن است. درنهایت مورد چهارم اینکه به‌رغم سال‌ها حکمرانی سکولار در ترکیه‌ی پیشااردوغان، هنوز اسلام‌گرایی در مردم این کشور ریشه‌های قدرتمندی دارد و بخش‌های گسترده‌ای از ترک‌ها با اسلام‌گرایی و «بازگشت به عثمانی» همراهی می‌کنند. درحالی‌که در ایران دقیقا مسیری وارونه پیموده شده، در سایهٔ حکومت اسلام‌گرا، سکولاریسم در میان ایرانیان عمیقاً پا گرفته است و توده‌های وسیع ایرانی اکنون کاملا مخالف و ناراضی از امت‌گرایی شده‌اند. به بیان دیگر، ادعای حکومت ایران برای رهبری جهان اسلام، حتا ازطرف ملت خودش هم حمایت گسترده نمی‌شود. به‌طور خلاصه امت‌گرایی اسلامی، قبایی‌ست که به تن ایران زار می‌زند، ولی به قامت ترکیه می‌نشیند.‌

نکتهٔ بسیار مهم اینکه این «عثمانی نو» ژست حمایت از فلسطین را گرفته و اتفاقاً زمینهٔ تاریخی‌اش را هم دارد: این به‌سبب فروپاشی خلافت عثمانی بود که یهودیان توانستند در سرزمین فلسطین مستقر شوند. بنابراین هرچند اکنون ترکیه اقدام مستقیمی (جز رجزخوانی) علیه اسرائیل انجام نداده و یک ساچمه هم به سرزمین‌های اشغالی شلیک نکرده؛ اما در حال چیدن مهره‌ها، درجهت بازسازی عثمانی است و دور از ذهن نیست که به‌زودی رویارویی ترک‌ها و اسرائیلی‌ها جدی‌تر شود.

به نظر می‌رسد یک تهدید مشترک برای ایران و اسرائیل وجود داشته باشد که وضعیت را برای این دو کشور،‌ تا حدی مشابه دوران اوج‌گیری پان‌عربیسم کند.‌ از زاویه‌ای دیگر نیز می‌توان مشابهت‌هایی با دوران صفویه دید که عثمانی، یک دردسر مشترک برای ایران و غرب بود و صفویان با واقع‌بینی ملی، با غرب متحد شدند. طبعاً انتظار نمی‌رود که جمهوری اسلامی بتواند از دشمنی با اسرائیل کوتاه بیاید؛ حتا چه بسا که به‌هوای یک اتحاد ضداسرائیلی با ترکیه، پان‌ترکیسم را نادیده بگیرد. شاید اپوزیسیون در فشردن دست اتحاد با اسرائیل، پان‌ترکیسم را نیز در ذهن داشته است. ولی آیا اسرائیل هم یک ایران دوست و یک‌پارچه را بهتر از ایران صرفاً بی‌خطر و تجزیه‌شده می‌داند؟ هنوز نمی‌دانم.

✍🏼معین مشکات
@fanusname

دو تذکر:
۱) در نگارش این یادداشت، تا حدی وام‌دار تحلیل مهدی تدینی بودم:
/channel/tarikhandishi/2570
و
/channel/tarikhandishi/2573
همچنین از حجت کلاشی آموخته‌ام:
/channel/kalashi_hojjat/661

۲) من کارشناس سیاست نیستم. دیدگاه‌های سیاسی‌ام باید غیرتخصصی در نظر گرفته، و نسبت به نظرات سیاسی‌دانان با احتیاط و تأمل بیشتر پذیرفته شوند.

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل هفتم: ساکن دارالمعاصی ۲/۲

نوشین یکی از مقنعه‌هایش را آورده تا مونیکا برای تشرف به خانۀ دایی بپوشد. مونیکا حالی‌اش کرده مقنعه دوست ندارد. حالا مادر و نوشین اصرار دارند که مونیکا را قانع کنم. خوشم نمی‌آید برای خوشایند کسی (آن هم چنان کسی) خودمان را عوض کنیم. آخرش ننه می‌افتد به خواهش و التماس و سپر می‌اندازم. ولی آخر زن من به احترام قانونی که قبول ندارد از بدو ورود به هواپیما موهایش را زیر روسری گذاشته. باز هم باید بترسیم که مبادا زلفش بیرون بزند و حضرت آقا خوش‌شان نیاید؟
مادرم یک ساعت و چهل دقیقۀ پیش به خانۀ دایی تماس گرفته و منتظریم اذن دخول‌مان بدهد. بالأخره تماس می‌گیرند و راه می‌افتیم. رفته‌اند مرداویج، در یکی از خانه‌های آپارتمانی‌ای نشسته‌اند که دایی همیشه به‌شان می‌گفت دارالمعاصی. وقتی می‌رسیم، شیک و مجلسی وارد می‌شویم، با پسر کوچکش صادق که آنجاست رسمی دست می‌دهم، و او هم با یک احوال‌پرسیِ بی‌پدر‌ومادر، راهنمایی‌مان می‌کند روی سرویس چوب‌شان. خودش هم می‌رود دور از من می‌نشیند. زیرچشمی ریش چکمه‌ای‌اش را نگاه می‌کنم که دایی به‌خاطرش پوست آقا رسول _ شوهر خاله عصمت _ را کنده بود. البته انصافاً قبلش با زبان نیمه‌خوش تلاشش را کرد تا مفهوم «تشبّه به کفار» را برای او جا بیندازد. زن‌دایی روی یک ویلچر برقی می‌آید. صورتش خیلی تیره شده و با آن روسری و ویلچر مشکی‌اش یاد یک مادرخواندۀ ارباب می‌افتم که جادوگر هم هست. حالا چه ربطی دارد؟ نمی‌دانم، اما با نگاه‌های پرکینه‌ای که از زیر چشم می‌اندازد، همین قیاس را در ذهنم تثبیت می‌کند. تنها خودش در خانه است و صادق که یک‌سر زن و بچه‌اش را خانۀ پدرخانمش گذاشته و آمده است. زن‌دایی می‌گوید برای دایی رحمان کاری پیش آمده و خانه نیست. احساس می‌کنم وقتی این جمله را می‌گوید خیلی تلاش می‌کند به چشم من زل نزند ولی موفق نمی‌شود. نمی‌فهمم این چه مسخره‌بازی‌ای‌ست، دلم شور می‌زند، دوست دارم زودتر برویم. انگار پدرم هم حس خوبی ندارد. اشکان کتش را هنوز درنیاورده، دوباره می‌پوشد و به پدرم اشاره می‌کند که اگر ممکن است برویم. در همین هیرّوبیر مونیکا به فارسی از زن‌دایی می‌پرسد: «فــاگیـــه، فاگیِه حالش چطوری؟ فاگیه حال او نیکو؟!» فّـــا... یعنی فاتحَـــه! یادم رفته بود که چند سال پیش از زبانم در رفت و اشاره‌ای در مورد فقیهه کرده بودم. زن‌دایی هم که می‌بیند چه آشوبی در جان من افتاده، چهره‌اش را عین زن‌های مهربان می‌کند و مفصل برای مونیکا که ۲۰ درصد هم از سخن محاوره‌ای ما را نمی‌فهمد شروع به حرف زدن از فقیهه می‌کند که الآن در پاریس نمایشگاه نقاشی دارد. مدام قربان‌صدقه می‌رود و به کمالات دخترش فخر می‌فروشد. ارواح عمه‌هایش؛ مونیکا هم نداند، من که خوب یادم هست چقدر همین‌ها که الآن اسمش را کمالات دخترش گذاشته یک‌زمانی مایۀ سرکوفت او می‌کرد. بعدها هم نوشین برایم گفت که دختر دربدر چطور از خانه فرار کرد و با چه خون دلی خودش را گذاشت آن‌طرف آب. حالا اگر مادرش این چرت‌و‌پرت‌ها را برای مونیکا تفت ندهد چه بگوید؟
پدرم در فرصتی مناسب وسط حرف زن‌دایی می‌پرد و می‌گوید حالا که آقا رحمان نیست ما رفع زحمت کنیم. زن‌دایی قسم می‌دهد بمانیم تا دایی بیاید و ناهار در خدمت‌مان باشند. دهنش بوی گند تعارف می‌دهد. اشکان و زنش زودتر بلند می‌شوند و با گفتن «در وقت مناسب خدمت می‌رسیم» راحت‌مان می‌کنند... .
بیرون از خانۀ دایی، مونیکا می‌خواهد چیزی بگوید ولی اضطرابم را می‌بیند و ادامه نمی‌دهد. هراسی که هنوز از مواجهه با دایی دارم قدری از اضطراب ۲۰ سال پیش را دوباره دارد درونم زنده می‌کند، اما نه همهٔ آن. آن‌وقت حتا بعید نمی‌دانستم که دایی رحمان یا یکی از پسرانش بخواهند برای رضای خدا قمه‌ای بیاورند و الله اکبرگویان سرم را لب حوض بگذارند.
***
... از آن روز برفی آذر ۶۴، نزدیک پنج سال طول کشید و در این مدت در حدی که امکانات زمانه اقتضا می‌کرد، فکر کردم، پرسیدم و خواندم. یک خوبی‌اش این بود، منی که تا پیش از آن به‌زور روزنامه یا داستانی را در دست می‌گرفتم، حالا ته‌وتوی هر کتابی را درمی‌آوردم و در حاشیۀ مطالعات دینی، پایم به عالم فلسفه و روانشناسی هم باز شد. پدرم هرچند خیلی سعی می‌کرد خودش را بی‌تفاوت نشان دهد، کیفور شدنش از زیر پوست لو می‌رفت که حالا دارم این همه کتاب و به‌ویژه کتاب‌های دینی می‌خوانم. نمی‌دانست چه آتشی در جانم افتاده و چه طلبی دارم... بالأخره پاییز سال ۶۹ بود که تصمیمم را گرفتم و خانواده را که تازه داشت از شادی درمی‌آمد به حیرت و وحشت انداختم. تابستانش، اشکان که از سال ۶۶ اسیر شده بود آزاد شد و به خانه برگشت. کمی صبر کردم تا خوشی‌ها را ماتم نکنم و سپس تصمیمم را اعلام کردم: «می‌خواهم مسیحی شوم!»

ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

خیانت یا مصلحت؟

فیلم پیمان/ میثاق (The Covenant) داستان یک مترجم افغانستانی‌ست که در همکاری با نیروهای امریکایی، از وظیفهٔ خود فراتر می‌رود، فداکارانه یک افسر امریکایی را از مرگ نجات می‌دهد، و خود را در خطر می‌اندازد.
مترجم، دوشادوش اشغالگران ایستاده و تفنگ خود را به‌سوی هم‌میهنان گرفته است. آیا این عمل خیانت و بی‌شرفی نیست؟ قاعدتا باید همین‌طور باشد؛ اما آنچه داوری را دشوار می‌کند آن است که آن هم‌میهنان یادشده، همان طالبان هستند. به عبارت دیگر، افغان‌ها در دوران اشغال می‌بایست، میان دو گروه انتخاب می‌کردند: یکی اشغالگر بیگانه‌ای که هیچ‌گونه پیوند فرهنگی، زبانی، قومیتی و تاریخی با آنها ندارند. دوم هم‌میهنانی که با همهٔ این پیوندها، پیرو اندیشه‌هایی بس شوم و تاریک‌اند و ولو با نیت اصلاح ابرو، چشم را کور می‌کنند. به گمان و برآورد من، اگرنه همه؛ بسیاری از افغانستانی‌ها (حتا آنان که پیوند فرهنگی و دینی قدرت‌مندی با ایران دارند) بیگانگان را ترجیح می‌دادند.

جدا باور دارم که مردم‌سالاری (دمکراسی) و حقوق بشر برای غرب یک روکش است و غرب هرگز منافع سیاسی را قربانی ارزش‌ها نمی‌کند. بااین‌حال اگر مثلا بخواهید میان مجاهدین خلق و یک قدرت غربی انتخاب کنید، آیا بدون هیچ درنگ و تردیدی مجاهدین را انتخاب می‌کنید، صرفاً برای آنکه ایرانی‌اند؟ جیش‌العدل را چطور؟ دست‌کم بسیاری از آن‌ها ایرانی‌اند. آیا به‌راستی جولان دادن نیروهای جیش‌العدل در شهرهای ما، بر مستعمره شدن ترجیح دارد؟
حقیقتا مسئله یک دشواره است و پاسخ سریع و عاطفی دادن مشکل را حل نمی‌کند. پس یک بار دیگر دربارهٔ کسانی که در تاریخ به خیانت متهم شده‌اند فکر کنیم. بی‌تردید بسیاری از آن‌ها خائن بوده‌اند که صرفا برای انباشتن شکم‌های خود، به جنگجویان هم‌میهن خود پشت کردند. اما شاید این حکم دربارهٔ همه‌شان راست نیاید و انصاف نباشد. شاید برخی از آن‌ها به‌خطا یا به‌درست دریافته‌اند که شر آن بیگانه‌ی غریبه به‌حال مردم، کمتر از خودی‌ست. شاید برای آنها، اغراق نهان در این ضرب‌المثل موجه می‌نمود که:
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با ما هرچه کرد آن آشنا کرد

اقتضای ملی‌گرایی آن است که فرد پیوسته، سود و زیان راستین ملت را بسنجد و آنچه خاک در روی ملت می‌پاشد را از آنچه به خاکسترشان می‌نشاند بازبشناسد. شاید گاه اولی حقارت‌بارتر و دومی شورانگیزتر باشد؛ اما پرسش اینجاست که آیا ملی‌گرایی ضامن بقای ملی است یا احساسات ملی؟
فیلم پیمان چندان وارد عمق این مسئله نمی‌شود و تمرکز بر ارتباط انسانی دو قهرمان آن دارد. اما شاید روزگار دردآلود مردم آسیای غربی، این فکرها را دامن بزند؛ مردمی که اگر زخم‌های کهنه و ازیادرفته‌شان جای شمشیر بیگانگان است، زخم‌های تازه‌شان را بیشتر از خنجر آشنایان خورده‌اند.

/channel/sfiles/295
✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل ششم آلبرت ۲/۲

رفاقت من با آلبرت یکی–دو ماه بیشتر طول نکشید که ازطرف شورای خلیفه‌گری ارمنی برای بار دوم راهی جبهه شد. در این مدت چندان دربارۀ مذهب با او حرف نزده بودم. نمی‌دانستم چطور باید شروع کنم، حتی یک‌بار که احساس کرد به مسیحیت علاقه‌مند شده‌ام با سکوتی غلیظ نشان داد حرف‌کشیدن در این خصوص از او کار یک بازجوی حرفه‌ای خواهد بود. پس بیشتر راجع به خود مردم ارمنی با او حرف زدم. او که تاریخ معاصر را زیاد می‌خواند، از انقلاب مشروطیت خیلی با تمجید یاد می‌کرد که مطابق آن همۀ شهروندان کاملاً با هم برابر شده بودند و دین و اعتقادات ایرانیان باعث هیچ تفاوتی در حقوق و امتیازات‌شان نمی‌شد. آلبرت گله نمی‌کرد، اما گزارش می‌داد در پهنۀ تاریخ روزگار بدی بر مردمان ارمنی رفته و به‌خصوص احساس کردم می‌خواهد دربارۀ قتل‌عام ارمنی‌ها در عثمانی اطلاعات تفصیلی داشته باشم.
 در مدتی که او رفته بود، حرف‌هایم را با خودم تمرین و مرور کردم تا این‌بار گفتگوها را جدی‌تر کنیم و در باب دین‌شان حرف بزنیم. بعد از چند وقت، بالاخره آلبرت به اصفهان برگشت، یعنی نه؛ او را برگرداندند... . شنیدم یکی از بچه‌های یزدی به اسم حسین، مجروح در خط عراقی‌ها افتاده بود. آلبرت هم خودسرانه زد به خط دشمن و حسین را کشون‌کشون آورد تا چند متریِ دپوی خودشان و خودش همان‌جا جلوی چشم بچه‌ها تیر خورد و مثل برگ افتاد روی زمین. باورم نمی‌شد که بعد از حیدر، آلبرت را هم به همین راحتی از دست دادم. به همین راحتی! وقتی پای اتوبوس اعزامی با او روبوسی می‌کردم حتا یک لحظه هم به ذهنم نرسید که این ممکن است بار آخر باشد. اما بعدها فکر کردم آنقدر که مادرش موقع اعزام عزوجز می‌کرد انگار بویی برده بود. از حرف‌های مادرش که به ارمنی و با گریه می‌گفت سر درنمی‌آوردم. فقط یک لحظه آلبرت به او یادآوری کرد که نوبت اول اینقدر عزوجز نکرده و خیلی راحت‌تر کنار آمده بود. فکر کنم این را به فارسی گفت تا جلوی ما غرورش خدشه دار نشود.
نام مادرش میهرانوش بود که بعدها فهمیدم این کلمه رد پایی از دوران مهرپرستی ارمنیان _ پیش از مسیحیت‌شان _ است. نمی‌توانستم زیاد با او هم‌سخن شوم چون فارسی را روان صحبت نمی‌کرد. بار اولی که خانۀشان رفتم زن همسایۀ مسلمانش هم آمد. زن همسایه چای و قندان از خانۀ خودشان آورده و جلوی من گرفت، بعد هم گفت که نهار هم خودش پخته و برایم از خانۀ‌شان می‌آورد اینجا تا با خیال راحت از بابت پاک و حلال‌بودنش بخورم. با تمام وجود از خودم خجالت کشیدم و خالهْ میهرانوش را به تمام مشترکات‌مان قسم دادم تا دیگر این کار را نکند.
**
 معنای نگاه مسیح در آن روز برفی برایم معما باقی ماند؛ اما ایام بعد از شهادت آلبرت زیاد جلوی چشمم بود. یادم هست در تشییع جنازه‌اش، مسلمانان که اندک هم نبودند، تا حدودی جوّ تشییع را به دست گرفتند، در کلیسای حضرت لوقا سینه‌زنی راه انداختند و می‌گفتند: «عزا، عزاست امروز. روز عزاست امروز. حضرت عیسا مسیح، صاحب‌عزاست امروز.» من فقط بهت‌زده یک گوشۀ کلیسا نشسته، در و دیوار را می‌نگریستم و با صدای هر ضربهٔ سینه احساس می‌کردم با نیرویی ناشناخته احاطه شده‌ام... .

ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

سرانجامِ ارادهٔ معطوف‌به سرکوب

ماه پیش بود که civil war را تماشا کردم. داستان چند خبرنگار است که در بحبوحهٔ یک جنگ داخلی در آمریکا راهی واشنگتن می‌شوند تا با شخص رئیس‌جمهور مصاحبه کنند. درحالی‌که نظامیان و شبه‌نظامیان شورشی، مدام حلقهٔ پایتخت را تنگ‌تر می‌سازند، رئیس‌جمهور از نزدیک بودن شکست شورش سخن می‌گوید و بزرگوارانه «تجزیه‌طلبان» را می‌بخشد.‌ فیلم صحنه‌های تکان‌دهنده‌ای از هرج‌ومرج دارد: طبع جنایتکار انسان که در نبود قوهٔ قانون، سر به عصیان برمی‌دارد تا با خشونت بی‌دلیل عقده بگشاید؛ بی‌طرفی خبرنگارانه،‌ که اقتضای حرفه‌ی آنان است و گاه عمیقا غیرانسانی و غیرمسئولانه به نظر می‌رسد؛ آشوبی که در آن «سگ صاحبش را نمی‌شناسد»، طرف‌های درگیر گاه به‌درستی یکدیگر را تشخیص نمی‌دهند و چه بسا نمی‌دانند که چرا می‌جنگند. یک جا که خبرنگاران گرفتار تیراندازی بی‌هدف یک نظامی می‌شوند و به دو نظامی دیگر که در طرف مقابل او قرار گرفته پناه می‌برند، از آنها هویت خودشان و دشمنشان را می‌پرسند که هر یک از آنها برای چه کسی می‌جنگد؟ پاسخ این است: «او یک فرد است که تیر می‌اندازد، ما هم دو فرد دیگریم که برای کشتنش کمین کرده‌ایم.»

اما شاید یکی از تکان‌دهنده‌ترین صحنه‌ها زمانی‌ست که شورشیان به پایتخت رسیده‌اند و وقتی یک نفر ازسوی رئیس‌جمهور برای مذاکره می‌آید با گلوله پاسخ می‌گیرد. فیلم ماهرانه این صحنه را به تصویر می‌کشد؛ کاملا طبیعی، گویی که پاسخی بهتر از این نمی‌شد داد! مذاکره در وقتی که حکومت از سقوط خود احساس خطر می‌کند، برای یک شورشی بی‌معناست. چراکه با خرد تاریخی‌اش می‌فهمد اگر عقب بنشیند، قول‌وقرارها فراموش خواهد شد. برفرض هم که مذاکرات خوب باشد و پیمان‌ها برجای بماند، چرا باید آن را بست؟ اگر شورشی احساس کند که می‌تواند حکومت را براندازد؛ چرا باید قدرت را با آن تقسیم کند و به آن امتیاز بدهد؟ پذیرش مذاکره با دولت به میزان اطمینان شورشی‌ها از امکان پیروزی‌شان بستگی دارد.
حکومتی که در وقت آرامش، با نوع قانون‌گذاری‌ها، با نوع رفتاری که با جامعه دارد باد می‌کارد، در وقت آشوب طوفان درو خواهد کرد. بشار اسد نفهمید، هم‌فکرانش هم نمی‌فهمند.

نمی‌دانم سرنوشت ملت رنج‌دیده‌ی سوریه چه خواهد شد. فعلا برای پیش‌بینی زود است و تنها می‌توان برای‌شان آرزو داشت و دعا کرد. اما می‌خواهم به پرسشی که سال گذشته در دل می‌پرسیدم پاسخ بدهم. سال پیش وقتی پس از مدت‌ها، دولت‌های عربی با بشار اسد ارتباط خود را از سر گرفتند و بن‌سلمان با نیش گشوده او را در آغوش کشید، خیلی‌ها گفتند اسد مزد ایستادگی‌اش را گرفت و سوریه زیر نگین او باقی ماند. من هم که مثل آنان باور کردم که دیگر آتشی زیر خاکسترهای سوریه نمانده است، در دل از خود می‌پرسیدم که اگر شاه پهلوی، روحیهٔ اسد را داشت و با ارادهٔ معطوف‌به سرکوب، در قدرت باقی می‌ماند، چه پیش می‌آمد؟ امروز به دمشق می‌نگرم و پاسخ را درمی‌یابم... .
/channel/sfiles/294
✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

سایهٔ خدا ۲/۲

بعدها دیدم عکس دیگری از شاه را به جدارهٔ داخلی کمدش چسبانده و عبارت زیر این یکی را دقیق یادم مانده است: «شاهنشاه‌ اسلام‌پناه». زیر تمثال حضرت علی، کنار پرچم شیروخورشیدی ایران، بالای عکس گوگوش و عکس یک پیکان پرزرق و برق. چند وقت بعد که بزرگ‌تر شدم و خط مشی جدید را توی کَتم فرو کردند، پدرم به من مأموریت داد تا شیروخورشید و عکس شاه را یواشکی از کمد نعمت جدا کنم. هیچ‌کس دیگر نمی‌توانست: پدرم حوصلۀ جرّوبحث را نداشت، مادرم دلش نمی‌آمد پسرش را ناراحت کند، مصطفا قاطی این بحث‌ها نبود، حیدر با تحمیل اعتقادات سیاسی و مذهبی موافق نبود، بقیۀ بچه‌ها هم مثل سگ از نعمت می‌ترسیدند. من هم می‌ترسیدم ولی چون پسر آخر بودم و نعمت خاطرم را زیاد می‌خواست، می‌دانستم اگر بفهمد کتکم نمی‌زند و جرأت به خرج دادم.
 با یادآوری قاب عکس‌‌ها می‌گویم: «راسی ننه! تو این خونه جدیده دیگه عکس کسیا نیمیبینم که باید گردگیریا از اونجا شوروع کنی!» طبق عادتش برای خندیدن، نیمچه‌رکوعی می‌زند، یک دست بر زانو می‌گذارد، با دست دیگر یک طره از موهایش را دور انگشت می‌پیچاند و بعد که سر و کمرش را بالا می‌آورد، لپ‌های گل‌افتاده‌اش معلوم می‌شود. سپس شاید برای اینکه گردگیری قاب عکس را ارثی جلوه دهد، یادی از مادربزرگش می‌کند: «خدا بیامرز یه نقاشی داش اِز ناصرالدین شا، یادم اِس همیشه بعدی نماز جُلو نقاشیه تعظیم میکرد. آ بِش اَم می‌گُف "شــاهی شهیــد". گوش کردی؟ یادم اِس بعضی این قدیمیا خیـــــلی خاطری ناصرالدین‌شا را میخاسّن.» کوزۀ قلیان را می‌گردانم به‌طرفش تا نقش ناصرالدین‌شاه روبرویش بیفتد: «بیا! این ام شاه شهید! فقط صب کن اول ما بریم بعد تعظیم کن!» با همان خنده‌اش یک «کرّه بز» بارم می‌کند و می‌رود. نعمت می‌گوید که قلیان اگر رویش نقش ناصرالدین‌شاه نباشد، دهن‌کجی به سنت‌ها کرده و به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. نی قلیان را می‌دهم دستش و کنار مونیکا آلبوم عکسم را باز می‌کنم. روزی که از ایران رفتم، آلبوم را عمداً جا گذاشتم و فقط دو عکس با خودم برداشتم: یکی عکس حیدر و دیگری آلبرت.

ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل چهارم: قاب دل‌تنگ ۲/۲

حیدر را زیاد نمی‌دیدیم؛ بندرعباس کار می‌کرد و دیربه‌دیر می‌آمد. اما آن مدت محدودی که اصفهان می‌ماند، دائم با موتورگازی (به قول خودش) "قارقاری" بچه‌های کوچکتر را گردش می‌برد. وقتی جنگ شد عیالش ناهیدخانم را که پابه‌ماه بود، خانۀ ما گذاشت و رفت جبهه. آنجا بود تا زمانی که پروین به خواستگارش علیرضا بله گفت و برای حیدر نامه نوشتیم تا اگر می‌تواند مرخصی بگیرد و بیاید. یادم هست پروین که نمی‌دانم آن‌روزها "سورپریز" از کجا روی زبانش افتاده بود، از حیدر قول گرفت برای عقد سورپریزش کند. حیدر هم که همیشه خوش‌قول بود، دو روز قبل از تاریخ تعیین‌شده برای عقد برگشت. توی یک کفن کیسه‌شدۀ کوچولوی دو – سه  کیلویی مثل یک بچۀ قنداق‌شده در تابوت. هرچه از پیکرش پیدا کرده بودند همین‌ها بود.
چشمم به چشم قرمز‌شدۀ ننه می‌افتد... آن روز که حیدر آمد، ننه داشت توی تب می‌سوخت. صلاح ندیدیم بهش بگوییم و خودمان رفتیم تعاون بنیاد شهید. ولی نفهمیدم از کجا خبردار شد که با دمپایی پلاستیکی و چادر نماز گِل‌گِلی‌شده زیر باران، بُدوبُدو خودش را رساند. آن لحظه که رسید بالای سرمان و نگاهش به بچۀ کیسه‌شدۀ توی تابوت افتاد هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود... .
دلم نمی‌خواهد گریه کنم و به گپ‌وگفت برمی‌گردم. جوّ صحبت‌ بین‌مان هنوز سنگین است، جز ننه، نعمت‌الله و نوشین، که بیشتر با هم در تماس بودیم، بقیه هنوز چندان یخ‌شان را با من باز نکرده‌اند. حتا به نظر می‌آید که پروین و اشکان هنوز تقریباً با من قهر هستند. عیبی ندارد؛ شاید پس از ۲۰ سال، انتظار چیزی بیش از این را هم نباید می‌داشتم.
حرف‌ها می‌گذرد و قصد رفتن می‌کنند. برای دید و بازدید قرار می‌گذاریم. بنا می‌شود اول با آقا و ننه و احیاناً هرکس از بچه‌ها که خواست به فامیل سر بزنیم و روز آخر، خودمان خانۀ مصطفا جمع شویم.

ادامه دارد
معین مشکات
[1] خروس کوچولو
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل سوم: فرزند صالح
 
مادرم رقیه، پدرم صالح است و یادم می‌آید که به‌پاس نام او، این نوشتۀ روی مدرسه و برخی مکان‌های مذهبی من و خواهر–برادرانم را مورد شوخی‌های محبت‌آمیز قرار می‌داد: «فرزند صالح گلی از گل‌های بهشت است.» من در سال ۵۱، یکی‌مانده به آخرین بچه، بین دو خواهر و دو برابر برادر زاده شدم. پدرم جزو چشم‌بادامی‌های اصفهان است، قدوهیکلی متوسط دارد و یکی از همین کلاه‌هایی را به سر می‌گذارد که عاشقش هستم و اگر تنها روی سر یک غیرمسلمان ببینم، حتماً در سن پیری یا حتا پیش‌از آن بر سر می‌گذارم. ظاهراً نام یکسانی ندارد ولی فکر کنم در ایران، بیشتر آن را کلاه پوست‌بره‌ای و در افغانستان بیشتر قَرَه‌قُل بنامند. منظورم همین کلاه‌های پوستیِ معمولاً مشکی‌رنگی‌ست که در سراسر دنیا بر سر برخی پیرمردان و احیاناً میان‌سالان مسلمان می‌بینیم و تا حدی جلوۀ مذهبی دارد. همان کلاه‌ها که معمولاً وسط‌شان شکاف خاصی هست و اگر فرویدی‌ها آن را ببینند، حتماً یکی از همان تحلیل‌های معروف ‌خود را خرجش می‌کنند. پدرم را تا به یاد می‌آورم یکی از این کلاه‌ها را همیشۀ خدا بر سر داشته و اگر در اوج گرمای تابستان نمی‌توانست بر سر بگذارد، چهره‌اش پر از احساس گناه می‌شد. جالب‌تر از همه آن‌وقت‌هایی بود که می‌رفت در میوه‌فروشی حاج‌نورالله و حاج‌علی کمک می‌کرد. اگر نقاش بودم، صدبار این سه پیرمرد میوه‌فروش با کلاه پوست‌بره‌ای را نقاشی می‌کردم. پدرم کارمند ادارۀ گاز بود و با حقوق کارمندی زمان شاه، ما ۷ بچه را بزرگ کرد- حقوقی که حالا بازنشستگی‌اش نتوانسته برای پیرزن و پیرمرد کفاف دهد.
مادرم شش سال از پدرم کوچک‌تر و اصالتش روستایی است. پدربزرگش ارباب بود و ثروت کلانی داشت؛ ولی پدرش، تنها پسر خان، همۀ ارث پدری را به فنا داد. مادرم ده سال بیشتر نداشت که آوردندش به شهر و سر سفرۀ عقد پدرم نشاندند. اولین تصویری که از او در ذهنم مانده مربوط به وقتی‌ست که توی حیاط، نزدیک گربه نشسته بودم و او که پیش‌تر برای هر دوی ما غذا گذاشته بود، حالا روی پشت بام رخت پهن می‌کرد و روسری قجری سفید و بسیار بلندش _ که تا کمر می‌رسید _ در باد می‌رقصید. مادرم همیشه هوای این گربه را که برای صبحانه و ناهار و شام به ما سر می‌زد داشت. اگر روزی غذای گوشتی می‌خوردیم، نانی را آسیاب می‌کرد و لای گوشتی که می‌خواست به گربه بدهد می‌چپاند. باور داشت اگر حیوانک را به حال خودش رها کنی فقط گوشت می‌خواهد، ولی نان هم برای سلامتی‌اش لازم است. پدرم هم که هرگونه بحث با او را بی‌مورد می‌دانست چیزی نمی‌گفت.
مادرم دستِ‌بزن خوبی هم داشت و از کفش و جارو گرفته تا افسار اسب، همۀ گزینه‌های روی میز را بر ما امتحان کرده بود؛ هرچند بعید می‌دانم نتیجه‌ای که دلش می‌خواست را گرفته باشد. از طرف دیگر وقتی ما پسرها به سنی می‌رسیدیم که کتک نمی‌خوردیم دیگر مورد اعتنای پدرمان قرار نمی‌گرفتیم. فکر کنم یک‌جور سنت خانوادگی ما بود؛ یعنی شاید نسل‌به‌نسل در خاندان ما این‌جور بوده که وقتی پسرها به سن کتک نخوردن برسند، دیگر پدرها محل سگ هم بهشان نگذارند.

ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…

فانوسنامه

فصل دوم: جای این علَمِ یزید ۱/۲
می‌خواهیم سوار ماشین شویم. مادرم می‌گوید من جلو بنشینم تا خودش آن عقب با مونیکا خوش‌وبش کند. بی حرف جلو می‌نشینم و انگار از اینکه تعارفش را رد نکرده‌ام توی ذوق پدرم می‌خورد. به پدرم می‌گویم اول سری به رودخانه بزنیم و دلم برای زاینده‌رود تنگ شده. نگاهی به من می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. دقیقه‌های اول هنوز یخ بین‌مان آب نشده و سکوت برقرار بوذ. فقط مادرم آهسته با مونیکا حرف می‌زد، مونیکا هم که خیلی کم فارسی بلد است فقط با لبخند سر تکان می‌داد و چند کلمه‌ای به‌حدس و گمان می‌گفت. حالا که به شهر رسیده‌ایم، پدرم سر صحبت را باز می‌کند؛ از کاروبار و بچه‌ها. من هم جواب می‌دهم و هم با گوشۀ چشم نگاهی به وضع شهر می‌اندازم. هنوز بخش مرکزی‌اش تاحدی حال‌و‌هوای قدیم را نگه داشته و از این جهت بهتر از تهران است. آخر پدرم دوام نمی‌آورد و سرزنش را از یک‌جا شروع می‌کند. دربارهٔ زاینده‌رود می‌پرسد که یعنی واقعا خبر ندارم و نباید خبر داشته باشم؟ می‌دانم چه را می‌گوید؛ اما می‌خواهم با چشم خودم ببینم تا باور کنم. پدرم به سمت رودخانه تغییر مسیر می‌دهد تا فاجعه‌ی شنیده را باور کنم و با چشم خودم ببینم که مدیریت آبی‌مان هم با نمرۀ ۲۰ تِر زده است. زاینده‌رود دیگر هیچ نیست جز مشتی خاک ترک‌خوردۀ بیابانی. شاه‌رگ این شهر خشکیده و منِ خوش‌خیال ته دلم انتظار داشتم مردمی را ببینم که مثل قدیم‌‌ها پای رود نشسته، پاچه‌های‌شان را بالا زده، تا زانو در آب فرو رفته‌اند و آن‌طرف‌تر یک گاریچی شربت خیارسکنجبین می‌فروشد- هرچند این وقتِ سال، سرمای آب نرفته و برای خیارسکنجبین هم قدری زود باشد. بیست سال پیش اگر کسی می‌گفت روزی فرامی‌رسد که زاینده‌رود را می‌خشکانند، خیال می‌کردم زیاد از این کتاب‌هایی خوانده که در آن آغاز آخرزمان و نابودی جهان تبلیغ می‌شود. فکر می‌کردم اصفهان بدون زاینده‌رود مثل مازندران بدون جنگل است و این حرف هیچ معنایی ندارد. اما وقتی خواندم بیش از چهل درصد جنگل‌های شمال از بین رفته، باید برای دیدن اصفهان بدون زاینده‌رود هم آماده می‌شدم.
بی‌آنکه بر ساحل این جاده‌ی خاکی بنشینیم، برمی‌گردیم و به کوچۀمان می‌رسیم. هرچند چیزکی از قدیم را حفظ کرده، اما دیگر کوچۀ دهه‌پنجاه-شصتی ما نیست. سر کوچه که حالا بقالی شده، قبلاً دکان «اصغر ژیان» بود. اصغر صادقیان، یک ژیان پکیده داشت که نمی‌دانم چطور آن بدبخت مادرمرده هنوز راه می‌رفت. دکانش هم اسماً تعمیرات لوازم خانگی بود، ولی اصغرآقا رسماً همه‌چیز تعمیر می‌کرد. ژیان خودش را هم که به‌گمانم از دوران نادرشاه تا آن‌وقت کار کرده و باید در اولین فرصت تحویل موزۀ خزندگان می‌شد، با همین استعداد تعمیرکاری‌اش زنده نگه داشته بود. هر بار که می‌خواست استارت بزند و صدایی مثل جیغِ کشیدهٔ پیرزنان فرزندمرده را از آن استخراج کند، علی جعفری _ آبلیموگیر همسایه‌اش _ با فریاد به همه می‌گفت پشت یک چیزی سنگر بگیرند که نزدیک است ژیان منفجر شود. بعد از روشن‌شدن موفقیت‌آمیز خودرو هم این پیوست را اضافه می‌کرد که آخر یک روز این ژیان می‌ترکد و ننۀ اصغر آقا می‌گوید منافقان ماشین بچه‌‌ی(با تلفظ خودش) «مُهَندِنس» مرا بمب‌گذاری کردند. آن‌وقت لابد اسم کوچهٔ ما می‌شود «کوچۀ اوستای شهید اصغر ژیان.»

به خانه‌مان می‌رسیم و رنگ‌ از صورتم می‌پرد؛ جای آن خانۀ درندشت قدیمی یک آپارتمان قد کشیده است. مادرم شاید برای اینکه خیالم را راحت‌تر کند می‌گوید این نیست و آپارتمان کوتاه‌تر روبرویی را نشان می‌دهد. دهانم کش آمده و نمی‌توانم کلمۀ «چرا» را به زبان بیاورم. اما قیافه‌ام «چرا» را داد می‌زند. داخل می‌رویم و همین‌طور که ناباورانه دستم را به دیوارهای خانۀ بی‌روح می‌کشم، توجیهات پدرم را می‌شنوم. این سال‌های اخیر که دست‌شان خالی می‌شود و حقوق بازنشستگی کفاف نمی‌دهد، خانه را به یک مهندس ساختمان‌ساز می‌فروشند تا آن را بکوبد و جایش آن برج زهرمار روبرویی را بسازد. اینکه چطور سازمان میراث کاری نکرده یا اگر کرده چه کرده را نمی‌دانم. می‌گوید حالا که همۀ بچه‌ها سر خانه–زندگی خودشان هستند، این خانۀ دوخوابه برای یک پیرمرد و پیرزن بزرگ هم هست. می‌دانست چقدر به آن خانۀ قدیمی وابسته بودم، برای همین قبلاً از همه خواسته بود پشت تلفن چیزی در این مورد نگویند. فکر می‌کرد اگر این‌چنین زِرت‌آسا با این صحنۀ فجیع روبرو بشوم راحت‌تر قبولش می‌کنم. ای کاش قدری زودتر آشتی کرده بودیم... . کاش روی غرورم پا می‌گذاشتم و خودم آشتی می‌کردم؛ بلکه خانه را نجات می‌دادم.
دلم به‌شدت گرفت؛ جای‌جای آن خانۀ قدیمی محل خاطرات من از وقتی چشم باز کردم تا سن ۱۹ سالگی بود. حالا احساس می‌کنم یک نفر درِ صندوقچۀ خاطراتم را گشوده و توی آن اسهال کرده است.

Читать полностью…

فانوسنامه

از چهارده سال پیش که آغاز به نوشتن داستان کردم، همواره «کامل‌گرایی»¹ مانع از چاپ شده است. همواره به خودم گفته‌ام نام من نباید روی جلد یک اثر ضعیف باشد. همین ملاحظه را دربارهٔ پژوهش‌های علمی هم داشته‌ام و اتفاقاً اثر وارونه داشت و سبب شد در نوشتن پایان‌نامه تأخیر کنم، از تأخیر خسته شوم و سپس به‌طور شتاب‌زده چیزی ضعیف‌تر از سطح دانش خودم سرهم کنم. همیشه در انتظار پخته شدن نشستم و با خودم فکر می‌کردم که در سن سی‌سالگی استعدادهای علمی و هنری‌ام قاعدتا به‌قدر کفایت شکوفا و پخته شده‌اند. اما اکنون در همین سن احساس می‌کنم انتظار پختگی، چه بسا برای من یک انتظار بی‌پایان باشد. هر سال گذر عمر شتاب بیشتری به خود می‌گیرد و من «نشسته‌ام در انتظار یک غبار بی‌سوار.»
از سوی دیگر، با پرسش به‌حقی گریبان خودم را گرفته‌ام که نوشته‌هایم چه چیزی بر این جهان می‌افزاید؟ آیا همهٔ آنچه در همین کانال نوشته و گفته‌ام را (بر فرض از پیش نمی‌دانسته‌اید)، نمی‌توانستید از جای دیگر بیاموزید؟ آیا سخنی داشته‌ام که در نوشته‌های دیگری موجود نباشد؟! پاسخ را هرچند نمی‌دانم، احتمال می‌دهم که چنین نیست. بااین‌همه در کش‌وقوس فکر، به اینجا رسیده‌ام که آخر اگر از یک‌جا آغاز نکنم و یکی از نوشته‌هایم را رسمیت نبخشم، شاید هرگز آغازی نداشته باشم. حقیقتا به‌دور از فروتنی‌های تعارف‌آمیز و دروغین ایرانی، نوشته‌هایم را شاهکار نمی‌دانم و خودم را یک نویسندهٔ میان‌مایه می‌بینم. اما تصمیم گرفتم دست‌کم یک کار را به‌عنوان «گام نخست» منتشر کنم. آنگاه دیگر خودم را در عمل انجام‌شده قرار داده‌ام و راه برگشت را از خودم گرفته‌ام. یعنی دیگر چیزی را منتشر کرده‌ام.
یک داستان که اگر هم حرف تازه نباشد، صرفاً حال خودم را تازه می‌کند، انتخاب کرده‌ام تا فصل‌به‌فصلش را اینجا قرار بدهم. می‌خواهم به این ترفند، یعنی لو دادن در فجازی راه فرار را بر خودم ببندم و به چاپ برسانم (درواقع می‌خواهم از شما خجالت بکشم)!
اگر علاقمند بودید و در پیام‌های بعدی که طی روزهای آتی قرار خواهم داد، نسخهٔ پیش‌از چاپ اثرم را خواندید، لطفا بهایش را با نقدهای بی‌ملاحظه‌تان بپردازید.

1⃣می‌توان کامل‌گرایی را متفاوت از کمال‌گرایی برشمرد. کمال‌گرایی را می‌توان واجد معنایی مثبت دید که فرد پیوسته می‌خواهد رشد کند و کامل‌گرایی یک نوع وسواس که می‌خواهد بهترین و کامل‌ترین شکل ممکن از هر کاری را ارائه دهد و به همین دلیل در عمل از حرکت بازمی‌ماند.

Читать полностью…

فانوسنامه

💠مقدس و شهوانی؛ روایت زندگی خواهرْ بِنِدِتا کارلینی

فیلم Benedetta (2021) روایت راهبه‌ای ایتالیایی در سدهٔ هفدهم است که از دو جهت مورد توجه قرار گرفته: یکی تجربیات معنوی‌اش و دیگر رابطهٔ هم‌جنسگرایانهٔ او با راهبه‌ای دیگر. فیلم برپایهٔ کتابی‌ست با نام «کنش‌های نامتعارف: زندگی یک راهبهٔ لزبین در ایتالیای رنسانس» که فایلش را در کانال تقدیم می‌کنم و درصورت فرصت مطالعه خواهم کوشید که گزارش کنم. فعلا چند نکته را به‌طور اجمالی بیان می‌دارم.
/channel/sfiles/293

۱) بازیگر مناسبی برای نقش بندتا برگزیده شده است (ویرژینی اِفیرا)؛ که چهرهٔ او می‌تواند هم‌زمان معصومانه و درعین‌حال قدری اغواگرانه باشد. روایت فیلم از او تصویر انسان غیرمتعارفی را می‌سازد که هرچند به‌راستی اهل تجربیات باطنی هست، اما شاید همیشه در ادعاهای عرفانی خود صادق نباشد و گاه راه فریب در پیش گیرد. مهارت بازیگری افیرا، بیننده را در تعلیق می‌گذارد و با لحن بیان و حالت چهرهٔ خود به‌سادگی می‌تواند مخاطبان را دودسته کند تا برخی، ادعاهای بندتا را فریبکارانه، و دیگران صادقانه ارزیابی کنند.
۲) تجربیات او از وصال عاشقانه با مسیح، واجد جنبهٔ جسمانی تصویر می‌شوند. اجمالا چنین تجربیاتی را اقلیت کوچکی از راهبگان به‌طور موردی گزارش کرده‌اند؛ هرچند که ازسوی کلیسای کاتولیک، به‌عنوان تجربه‌ای درست به رسمیت شناخته نمی‌شود. بااین‌حال قاعدتا باید شمار کسانی که چنین تجربیاتی داشته‌اند بیشتر باشد؛ زیراکه در چنین موردهایی، بسیاری افراد از بیان تجربیات خود می‌پرهیزند. تجربهٔ عشق‌ورزی کامل (آسمانی و زمینی) با خدا، می‌تواند ارزشی جدی برای پژوهش‌های روان‌شناسی دین داشته باشد؛ زیرا آمیزش میان دو تمنای شدید و قله‌نشین به نظر می‌رسد (وصال آسمانی و شهوت‌رانی زمینی) و این آمیزش می‌تواند به فهم بهتر کارکردهای ذهن کمک کند.
۳) داوری اخلاقی به‌کنار؛ پستوی نهادهای تک‌جنسیتی بستر مناسبی برای رشد تمایلات همجنس‌خواهانه‌اند. چنانچه این نهاد در جامعه‌ای باشد که به‌طور خاص آمیزش زن و مرد را محدود کند، قاعدتا می‌توان انتظار اوج گرفتن این تمایلات را داشت. دست‌کم یک علت رواج عشق به مذکر (بیشتر به پسران بی‌ریش) در تمدن اسلامی را می‌توان در همین فقره جست. به همین نسبت، چشمگیر بودن هم‌جنسگرایی در میان کشیشان کاتولیک نیز (که باز هم در بسیاری موردها معشوق یک پسر نوجوان است) می‌تواند مثال دیگری باشد. اندک بودن گزارش از هم‌جنس‌خواهی زنان در این مثال‌ها نیز الزاما از تفاوت معنادار در کمیت آنها حکایت نمی‌کند؛ بلکه باید واقعیت حاشیه‌نشینی زنان و توجه کمتر تاریخ به آنها را در نظر گرفت.
۴) در نهادهای باطنگرای دینی، گاه تمایلات جنسیِ نامتعارف، مورد تفسیر معنوی قرار گرفته‌اند. چنانچه آن دسته از صوفیان که نظربازی با شاهدان را (خواه با نفی جنبهٔ شهوانی و خواه با تأیید آن) تأیید می‌کرده‌اند، آن را واجد ارزش معنوی یافته‌اند. بندتا نیز در این فیلم به‌شکلی بسیار گذرا و حاشیه‌ای میان رابطهٔ عاشقانه‌ی خود با راهبهٔ تازه‌کار و عشقش به خداوند پیوند می‌زند. پژوهشگری که نگاه خوشبینانه به این رویکرد داشته باشد، ممکن است این فرض را دنبال کند که «شاید به‌راستی پیوندی معنادار میان برخی از کنش‌های نامتعارف جنسی و تجربیات معنوی باشد». درحالی که نگاهِ (احتمالاً) بدبینانه، این رویکرد را به‌مثابه‌ی توجیه و مشروعیت‌تراشی «عارفان بدکردار» در نظر خواهد گرفت.
۵) تضاد و تناقضی که در شخصیت بندتا به نظر می‌رسد (مقدس و منحرف)، یک تناقض‌نمای همیشگی در دین‌های رسمی، به‌ویژه دین‌هایی‌ست که به یک خدای متشخص باور دارند. ازیک‌سو فرد ایمان‌دار، در چارچوب سنت قرار می‌گیرد که همواره مدعی پرده‌برداری از ارادهٔ خداوند است و با تعیین باورهای راستکیشانه و نیز بایدهاونبایدهای روشن اخلاقی، قالب زندگی ایمان‌داران را مشخص می‌کند. ازسوی دیگر، انتظار می‌رود که فرد ایمان‌دار بتواند حضور خدا را در خود احساس کند. در این‌صورت اگر خدای احساس‌شده، باورها یا اخلاقیاتی را تأیید کند که با آموزه‌های خدای سنت متفاوت است، فرد عارف که احتمالا به‌دنبال خدای شخصی خود می‌رود ناگزیر به‌عنوان منحرف شناخته می‌شود. او در همان حال که با پاره‌ای از گفتارها و کردارهای خود فردی بدکردار و چه بسا خارج از دین به شمار می‌رود، با پاره‌ای دیگر از گفتار و کردار خویش ممکن است محافظه‌کاران را به اعجاب و تحسین یا حتا خشیت وابدارد و از همین‌جاست که چهرهٔ عارف همواره تناقض‌آمیز باقی می‌ماند: مقدس و منحرف.
فیلم بندتا، هرچند شاید وجه اروتیک زندگی خواهر بندتا کارلینی را جذاب‌تر از وجه مقدس او روایت کرده و شکوه و جلالی را که علاقمندان فیلم‌های معنوی انتظار می‌کشند، برآورده نکرده باشد؛ همچنان می‌تواند روایتی درخور تماشا از این دو وجه تناقض‌مانند باشد.

✍🏼معین مشکات
@fanusname

Читать полностью…
Subscribe to a channel