خیانت یا مصلحت؟
فیلم پیمان/ میثاق (The Covenant) داستان یک مترجم افغانستانیست که در همکاری با نیروهای امریکایی، از وظیفهٔ خود فراتر میرود، فداکارانه یک افسر امریکایی را از مرگ نجات میدهد، و خود را در خطر میاندازد.
مترجم، دوشادوش اشغالگران ایستاده و تفنگ خود را بهسوی هممیهنان گرفته است. آیا این عمل خیانت و بیشرفی نیست؟ قاعدتا باید همینطور باشد؛ اما آنچه داوری را دشوار میکند آن است که آن هممیهنان یادشده، همان طالبان هستند. به عبارت دیگر، افغانها در دوران اشغال میبایست، میان دو گروه انتخاب میکردند: یکی اشغالگر بیگانهای که هیچگونه پیوند فرهنگی، زبانی، قومیتی و تاریخی با آنها ندارند. دوم هممیهنانی که با همهٔ این پیوندها، پیرو اندیشههایی بس شوم و تاریکاند و ولو با نیت اصلاح ابرو، چشم را کور میکنند. به گمان و برآورد من، اگرنه همه؛ بسیاری از افغانستانیها (حتا آنان که پیوند فرهنگی و دینی قدرتمندی با ایران دارند) بیگانگان را ترجیح میدادند.
جدا باور دارم که مردمسالاری (دمکراسی) و حقوق بشر برای غرب یک روکش است و غرب هرگز منافع سیاسی را قربانی ارزشها نمیکند. بااینحال اگر مثلا بخواهید میان مجاهدین خلق و یک قدرت غربی انتخاب کنید، آیا بدون هیچ درنگ و تردیدی مجاهدین را انتخاب میکنید، صرفاً برای آنکه ایرانیاند؟ جیشالعدل را چطور؟ دستکم بسیاری از آنها ایرانیاند. آیا بهراستی جولان دادن نیروهای جیشالعدل در شهرهای ما، بر مستعمره شدن ترجیح دارد؟
حقیقتا مسئله یک دشواره است و پاسخ سریع و عاطفی دادن مشکل را حل نمیکند. پس یک بار دیگر دربارهٔ کسانی که در تاریخ به خیانت متهم شدهاند فکر کنیم. بیتردید بسیاری از آنها خائن بودهاند که صرفا برای انباشتن شکمهای خود، به جنگجویان هممیهن خود پشت کردند. اما شاید این حکم دربارهٔ همهشان راست نیاید و انصاف نباشد. شاید برخی از آنها بهخطا یا بهدرست دریافتهاند که شر آن بیگانهی غریبه بهحال مردم، کمتر از خودیست. شاید برای آنها، اغراق نهان در این ضربالمثل موجه مینمود که:
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با ما هرچه کرد آن آشنا کرد
اقتضای ملیگرایی آن است که فرد پیوسته، سود و زیان راستین ملت را بسنجد و آنچه خاک در روی ملت میپاشد را از آنچه به خاکسترشان مینشاند بازبشناسد. شاید گاه اولی حقارتبارتر و دومی شورانگیزتر باشد؛ اما پرسش اینجاست که آیا ملیگرایی ضامن بقای ملی است یا احساسات ملی؟
فیلم پیمان چندان وارد عمق این مسئله نمیشود و تمرکز بر ارتباط انسانی دو قهرمان آن دارد. اما شاید روزگار دردآلود مردم آسیای غربی، این فکرها را دامن بزند؛ مردمی که اگر زخمهای کهنه و ازیادرفتهشان جای شمشیر بیگانگان است، زخمهای تازهشان را بیشتر از خنجر آشنایان خوردهاند.
/channel/sfiles/295
✍🏼معین مشکات
@fanusname
فصل ششم آلبرت ۲/۲
رفاقت من با آلبرت یکی–دو ماه بیشتر طول نکشید که ازطرف شورای خلیفهگری ارمنی برای بار دوم راهی جبهه شد. در این مدت چندان دربارۀ مذهب با او حرف نزده بودم. نمیدانستم چطور باید شروع کنم، حتی یکبار که احساس کرد به مسیحیت علاقهمند شدهام با سکوتی غلیظ نشان داد حرفکشیدن در این خصوص از او کار یک بازجوی حرفهای خواهد بود. پس بیشتر راجع به خود مردم ارمنی با او حرف زدم. او که تاریخ معاصر را زیاد میخواند، از انقلاب مشروطیت خیلی با تمجید یاد میکرد که مطابق آن همۀ شهروندان کاملاً با هم برابر شده بودند و دین و اعتقادات ایرانیان باعث هیچ تفاوتی در حقوق و امتیازاتشان نمیشد. آلبرت گله نمیکرد، اما گزارش میداد در پهنۀ تاریخ روزگار بدی بر مردمان ارمنی رفته و بهخصوص احساس کردم میخواهد دربارۀ قتلعام ارمنیها در عثمانی اطلاعات تفصیلی داشته باشم.
در مدتی که او رفته بود، حرفهایم را با خودم تمرین و مرور کردم تا اینبار گفتگوها را جدیتر کنیم و در باب دینشان حرف بزنیم. بعد از چند وقت، بالاخره آلبرت به اصفهان برگشت، یعنی نه؛ او را برگرداندند... . شنیدم یکی از بچههای یزدی به اسم حسین، مجروح در خط عراقیها افتاده بود. آلبرت هم خودسرانه زد به خط دشمن و حسین را کشونکشون آورد تا چند متریِ دپوی خودشان و خودش همانجا جلوی چشم بچهها تیر خورد و مثل برگ افتاد روی زمین. باورم نمیشد که بعد از حیدر، آلبرت را هم به همین راحتی از دست دادم. به همین راحتی! وقتی پای اتوبوس اعزامی با او روبوسی میکردم حتا یک لحظه هم به ذهنم نرسید که این ممکن است بار آخر باشد. اما بعدها فکر کردم آنقدر که مادرش موقع اعزام عزوجز میکرد انگار بویی برده بود. از حرفهای مادرش که به ارمنی و با گریه میگفت سر درنمیآوردم. فقط یک لحظه آلبرت به او یادآوری کرد که نوبت اول اینقدر عزوجز نکرده و خیلی راحتتر کنار آمده بود. فکر کنم این را به فارسی گفت تا جلوی ما غرورش خدشه دار نشود.
نام مادرش میهرانوش بود که بعدها فهمیدم این کلمه رد پایی از دوران مهرپرستی ارمنیان _ پیش از مسیحیتشان _ است. نمیتوانستم زیاد با او همسخن شوم چون فارسی را روان صحبت نمیکرد. بار اولی که خانۀشان رفتم زن همسایۀ مسلمانش هم آمد. زن همسایه چای و قندان از خانۀ خودشان آورده و جلوی من گرفت، بعد هم گفت که نهار هم خودش پخته و برایم از خانۀشان میآورد اینجا تا با خیال راحت از بابت پاک و حلالبودنش بخورم. با تمام وجود از خودم خجالت کشیدم و خالهْ میهرانوش را به تمام مشترکاتمان قسم دادم تا دیگر این کار را نکند.
**
معنای نگاه مسیح در آن روز برفی برایم معما باقی ماند؛ اما ایام بعد از شهادت آلبرت زیاد جلوی چشمم بود. یادم هست در تشییع جنازهاش، مسلمانان که اندک هم نبودند، تا حدودی جوّ تشییع را به دست گرفتند، در کلیسای حضرت لوقا سینهزنی راه انداختند و میگفتند: «عزا، عزاست امروز. روز عزاست امروز. حضرت عیسا مسیح، صاحبعزاست امروز.» من فقط بهتزده یک گوشۀ کلیسا نشسته، در و دیوار را مینگریستم و با صدای هر ضربهٔ سینه احساس میکردم با نیرویی ناشناخته احاطه شدهام... .
ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
@fanusname
سرانجامِ ارادهٔ معطوفبه سرکوب
ماه پیش بود که civil war را تماشا کردم. داستان چند خبرنگار است که در بحبوحهٔ یک جنگ داخلی در آمریکا راهی واشنگتن میشوند تا با شخص رئیسجمهور مصاحبه کنند. درحالیکه نظامیان و شبهنظامیان شورشی، مدام حلقهٔ پایتخت را تنگتر میسازند، رئیسجمهور از نزدیک بودن شکست شورش سخن میگوید و بزرگوارانه «تجزیهطلبان» را میبخشد. فیلم صحنههای تکاندهندهای از هرجومرج دارد: طبع جنایتکار انسان که در نبود قوهٔ قانون، سر به عصیان برمیدارد تا با خشونت بیدلیل عقده بگشاید؛ بیطرفی خبرنگارانه، که اقتضای حرفهی آنان است و گاه عمیقا غیرانسانی و غیرمسئولانه به نظر میرسد؛ آشوبی که در آن «سگ صاحبش را نمیشناسد»، طرفهای درگیر گاه بهدرستی یکدیگر را تشخیص نمیدهند و چه بسا نمیدانند که چرا میجنگند. یک جا که خبرنگاران گرفتار تیراندازی بیهدف یک نظامی میشوند و به دو نظامی دیگر که در طرف مقابل او قرار گرفته پناه میبرند، از آنها هویت خودشان و دشمنشان را میپرسند که هر یک از آنها برای چه کسی میجنگد؟ پاسخ این است: «او یک فرد است که تیر میاندازد، ما هم دو فرد دیگریم که برای کشتنش کمین کردهایم.»
اما شاید یکی از تکاندهندهترین صحنهها زمانیست که شورشیان به پایتخت رسیدهاند و وقتی یک نفر ازسوی رئیسجمهور برای مذاکره میآید با گلوله پاسخ میگیرد. فیلم ماهرانه این صحنه را به تصویر میکشد؛ کاملا طبیعی، گویی که پاسخی بهتر از این نمیشد داد! مذاکره در وقتی که حکومت از سقوط خود احساس خطر میکند، برای یک شورشی بیمعناست. چراکه با خرد تاریخیاش میفهمد اگر عقب بنشیند، قولوقرارها فراموش خواهد شد. برفرض هم که مذاکرات خوب باشد و پیمانها برجای بماند، چرا باید آن را بست؟ اگر شورشی احساس کند که میتواند حکومت را براندازد؛ چرا باید قدرت را با آن تقسیم کند و به آن امتیاز بدهد؟ پذیرش مذاکره با دولت به میزان اطمینان شورشیها از امکان پیروزیشان بستگی دارد.
حکومتی که در وقت آرامش، با نوع قانونگذاریها، با نوع رفتاری که با جامعه دارد باد میکارد، در وقت آشوب طوفان درو خواهد کرد. بشار اسد نفهمید، همفکرانش هم نمیفهمند.
نمیدانم سرنوشت ملت رنجدیدهی سوریه چه خواهد شد. فعلا برای پیشبینی زود است و تنها میتوان برایشان آرزو داشت و دعا کرد. اما میخواهم به پرسشی که سال گذشته در دل میپرسیدم پاسخ بدهم. سال پیش وقتی پس از مدتها، دولتهای عربی با بشار اسد ارتباط خود را از سر گرفتند و بنسلمان با نیش گشوده او را در آغوش کشید، خیلیها گفتند اسد مزد ایستادگیاش را گرفت و سوریه زیر نگین او باقی ماند. من هم که مثل آنان باور کردم که دیگر آتشی زیر خاکسترهای سوریه نمانده است، در دل از خود میپرسیدم که اگر شاه پهلوی، روحیهٔ اسد را داشت و با ارادهٔ معطوفبه سرکوب، در قدرت باقی میماند، چه پیش میآمد؟ امروز به دمشق مینگرم و پاسخ را درمییابم... .
/channel/sfiles/294
✍🏼معین مشکات
@fanusname
سایهٔ خدا ۲/۲
بعدها دیدم عکس دیگری از شاه را به جدارهٔ داخلی کمدش چسبانده و عبارت زیر این یکی را دقیق یادم مانده است: «شاهنشاه اسلامپناه». زیر تمثال حضرت علی، کنار پرچم شیروخورشیدی ایران، بالای عکس گوگوش و عکس یک پیکان پرزرق و برق. چند وقت بعد که بزرگتر شدم و خط مشی جدید را توی کَتم فرو کردند، پدرم به من مأموریت داد تا شیروخورشید و عکس شاه را یواشکی از کمد نعمت جدا کنم. هیچکس دیگر نمیتوانست: پدرم حوصلۀ جرّوبحث را نداشت، مادرم دلش نمیآمد پسرش را ناراحت کند، مصطفا قاطی این بحثها نبود، حیدر با تحمیل اعتقادات سیاسی و مذهبی موافق نبود، بقیۀ بچهها هم مثل سگ از نعمت میترسیدند. من هم میترسیدم ولی چون پسر آخر بودم و نعمت خاطرم را زیاد میخواست، میدانستم اگر بفهمد کتکم نمیزند و جرأت به خرج دادم.
با یادآوری قاب عکسها میگویم: «راسی ننه! تو این خونه جدیده دیگه عکس کسیا نیمیبینم که باید گردگیریا از اونجا شوروع کنی!» طبق عادتش برای خندیدن، نیمچهرکوعی میزند، یک دست بر زانو میگذارد، با دست دیگر یک طره از موهایش را دور انگشت میپیچاند و بعد که سر و کمرش را بالا میآورد، لپهای گلافتادهاش معلوم میشود. سپس شاید برای اینکه گردگیری قاب عکس را ارثی جلوه دهد، یادی از مادربزرگش میکند: «خدا بیامرز یه نقاشی داش اِز ناصرالدین شا، یادم اِس همیشه بعدی نماز جُلو نقاشیه تعظیم میکرد. آ بِش اَم میگُف "شــاهی شهیــد". گوش کردی؟ یادم اِس بعضی این قدیمیا خیـــــلی خاطری ناصرالدینشا را میخاسّن.» کوزۀ قلیان را میگردانم بهطرفش تا نقش ناصرالدینشاه روبرویش بیفتد: «بیا! این ام شاه شهید! فقط صب کن اول ما بریم بعد تعظیم کن!» با همان خندهاش یک «کرّه بز» بارم میکند و میرود. نعمت میگوید که قلیان اگر رویش نقش ناصرالدینشاه نباشد، دهنکجی به سنتها کرده و به لعنت خدا هم نمیارزد. نی قلیان را میدهم دستش و کنار مونیکا آلبوم عکسم را باز میکنم. روزی که از ایران رفتم، آلبوم را عمداً جا گذاشتم و فقط دو عکس با خودم برداشتم: یکی عکس حیدر و دیگری آلبرت.
ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
@fanusname
فصل چهارم: قاب دلتنگ ۲/۲
حیدر را زیاد نمیدیدیم؛ بندرعباس کار میکرد و دیربهدیر میآمد. اما آن مدت محدودی که اصفهان میماند، دائم با موتورگازی (به قول خودش) "قارقاری" بچههای کوچکتر را گردش میبرد. وقتی جنگ شد عیالش ناهیدخانم را که پابهماه بود، خانۀ ما گذاشت و رفت جبهه. آنجا بود تا زمانی که پروین به خواستگارش علیرضا بله گفت و برای حیدر نامه نوشتیم تا اگر میتواند مرخصی بگیرد و بیاید. یادم هست پروین که نمیدانم آنروزها "سورپریز" از کجا روی زبانش افتاده بود، از حیدر قول گرفت برای عقد سورپریزش کند. حیدر هم که همیشه خوشقول بود، دو روز قبل از تاریخ تعیینشده برای عقد برگشت. توی یک کفن کیسهشدۀ کوچولوی دو – سه کیلویی مثل یک بچۀ قنداقشده در تابوت. هرچه از پیکرش پیدا کرده بودند همینها بود.
چشمم به چشم قرمزشدۀ ننه میافتد... آن روز که حیدر آمد، ننه داشت توی تب میسوخت. صلاح ندیدیم بهش بگوییم و خودمان رفتیم تعاون بنیاد شهید. ولی نفهمیدم از کجا خبردار شد که با دمپایی پلاستیکی و چادر نماز گِلگِلیشده زیر باران، بُدوبُدو خودش را رساند. آن لحظه که رسید بالای سرمان و نگاهش به بچۀ کیسهشدۀ توی تابوت افتاد هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود... .
دلم نمیخواهد گریه کنم و به گپوگفت برمیگردم. جوّ صحبت بینمان هنوز سنگین است، جز ننه، نعمتالله و نوشین، که بیشتر با هم در تماس بودیم، بقیه هنوز چندان یخشان را با من باز نکردهاند. حتا به نظر میآید که پروین و اشکان هنوز تقریباً با من قهر هستند. عیبی ندارد؛ شاید پس از ۲۰ سال، انتظار چیزی بیش از این را هم نباید میداشتم.
حرفها میگذرد و قصد رفتن میکنند. برای دید و بازدید قرار میگذاریم. بنا میشود اول با آقا و ننه و احیاناً هرکس از بچهها که خواست به فامیل سر بزنیم و روز آخر، خودمان خانۀ مصطفا جمع شویم.
ادامه دارد
معین مشکات
[1] خروس کوچولو
@fanusname
فصل سوم: فرزند صالح
مادرم رقیه، پدرم صالح است و یادم میآید که بهپاس نام او، این نوشتۀ روی مدرسه و برخی مکانهای مذهبی من و خواهر–برادرانم را مورد شوخیهای محبتآمیز قرار میداد: «فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است.» من در سال ۵۱، یکیمانده به آخرین بچه، بین دو خواهر و دو برابر برادر زاده شدم. پدرم جزو چشمبادامیهای اصفهان است، قدوهیکلی متوسط دارد و یکی از همین کلاههایی را به سر میگذارد که عاشقش هستم و اگر تنها روی سر یک غیرمسلمان ببینم، حتماً در سن پیری یا حتا پیشاز آن بر سر میگذارم. ظاهراً نام یکسانی ندارد ولی فکر کنم در ایران، بیشتر آن را کلاه پوستبرهای و در افغانستان بیشتر قَرَهقُل بنامند. منظورم همین کلاههای پوستیِ معمولاً مشکیرنگیست که در سراسر دنیا بر سر برخی پیرمردان و احیاناً میانسالان مسلمان میبینیم و تا حدی جلوۀ مذهبی دارد. همان کلاهها که معمولاً وسطشان شکاف خاصی هست و اگر فرویدیها آن را ببینند، حتماً یکی از همان تحلیلهای معروف خود را خرجش میکنند. پدرم را تا به یاد میآورم یکی از این کلاهها را همیشۀ خدا بر سر داشته و اگر در اوج گرمای تابستان نمیتوانست بر سر بگذارد، چهرهاش پر از احساس گناه میشد. جالبتر از همه آنوقتهایی بود که میرفت در میوهفروشی حاجنورالله و حاجعلی کمک میکرد. اگر نقاش بودم، صدبار این سه پیرمرد میوهفروش با کلاه پوستبرهای را نقاشی میکردم. پدرم کارمند ادارۀ گاز بود و با حقوق کارمندی زمان شاه، ما ۷ بچه را بزرگ کرد- حقوقی که حالا بازنشستگیاش نتوانسته برای پیرزن و پیرمرد کفاف دهد.
مادرم شش سال از پدرم کوچکتر و اصالتش روستایی است. پدربزرگش ارباب بود و ثروت کلانی داشت؛ ولی پدرش، تنها پسر خان، همۀ ارث پدری را به فنا داد. مادرم ده سال بیشتر نداشت که آوردندش به شهر و سر سفرۀ عقد پدرم نشاندند. اولین تصویری که از او در ذهنم مانده مربوط به وقتیست که توی حیاط، نزدیک گربه نشسته بودم و او که پیشتر برای هر دوی ما غذا گذاشته بود، حالا روی پشت بام رخت پهن میکرد و روسری قجری سفید و بسیار بلندش _ که تا کمر میرسید _ در باد میرقصید. مادرم همیشه هوای این گربه را که برای صبحانه و ناهار و شام به ما سر میزد داشت. اگر روزی غذای گوشتی میخوردیم، نانی را آسیاب میکرد و لای گوشتی که میخواست به گربه بدهد میچپاند. باور داشت اگر حیوانک را به حال خودش رها کنی فقط گوشت میخواهد، ولی نان هم برای سلامتیاش لازم است. پدرم هم که هرگونه بحث با او را بیمورد میدانست چیزی نمیگفت.
مادرم دستِبزن خوبی هم داشت و از کفش و جارو گرفته تا افسار اسب، همۀ گزینههای روی میز را بر ما امتحان کرده بود؛ هرچند بعید میدانم نتیجهای که دلش میخواست را گرفته باشد. از طرف دیگر وقتی ما پسرها به سنی میرسیدیم که کتک نمیخوردیم دیگر مورد اعتنای پدرمان قرار نمیگرفتیم. فکر کنم یکجور سنت خانوادگی ما بود؛ یعنی شاید نسلبهنسل در خاندان ما اینجور بوده که وقتی پسرها به سن کتک نخوردن برسند، دیگر پدرها محل سگ هم بهشان نگذارند.
ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
@fanusname
فصل دوم: جای این علَمِ یزید ۱/۲
میخواهیم سوار ماشین شویم. مادرم میگوید من جلو بنشینم تا خودش آن عقب با مونیکا خوشوبش کند. بی حرف جلو مینشینم و انگار از اینکه تعارفش را رد نکردهام توی ذوق پدرم میخورد. به پدرم میگویم اول سری به رودخانه بزنیم و دلم برای زایندهرود تنگ شده. نگاهی به من میاندازد و چیزی نمیگوید. دقیقههای اول هنوز یخ بینمان آب نشده و سکوت برقرار بوذ. فقط مادرم آهسته با مونیکا حرف میزد، مونیکا هم که خیلی کم فارسی بلد است فقط با لبخند سر تکان میداد و چند کلمهای بهحدس و گمان میگفت. حالا که به شهر رسیدهایم، پدرم سر صحبت را باز میکند؛ از کاروبار و بچهها. من هم جواب میدهم و هم با گوشۀ چشم نگاهی به وضع شهر میاندازم. هنوز بخش مرکزیاش تاحدی حالوهوای قدیم را نگه داشته و از این جهت بهتر از تهران است. آخر پدرم دوام نمیآورد و سرزنش را از یکجا شروع میکند. دربارهٔ زایندهرود میپرسد که یعنی واقعا خبر ندارم و نباید خبر داشته باشم؟ میدانم چه را میگوید؛ اما میخواهم با چشم خودم ببینم تا باور کنم. پدرم به سمت رودخانه تغییر مسیر میدهد تا فاجعهی شنیده را باور کنم و با چشم خودم ببینم که مدیریت آبیمان هم با نمرۀ ۲۰ تِر زده است. زایندهرود دیگر هیچ نیست جز مشتی خاک ترکخوردۀ بیابانی. شاهرگ این شهر خشکیده و منِ خوشخیال ته دلم انتظار داشتم مردمی را ببینم که مثل قدیمها پای رود نشسته، پاچههایشان را بالا زده، تا زانو در آب فرو رفتهاند و آنطرفتر یک گاریچی شربت خیارسکنجبین میفروشد- هرچند این وقتِ سال، سرمای آب نرفته و برای خیارسکنجبین هم قدری زود باشد. بیست سال پیش اگر کسی میگفت روزی فرامیرسد که زایندهرود را میخشکانند، خیال میکردم زیاد از این کتابهایی خوانده که در آن آغاز آخرزمان و نابودی جهان تبلیغ میشود. فکر میکردم اصفهان بدون زایندهرود مثل مازندران بدون جنگل است و این حرف هیچ معنایی ندارد. اما وقتی خواندم بیش از چهل درصد جنگلهای شمال از بین رفته، باید برای دیدن اصفهان بدون زایندهرود هم آماده میشدم.
بیآنکه بر ساحل این جادهی خاکی بنشینیم، برمیگردیم و به کوچۀمان میرسیم. هرچند چیزکی از قدیم را حفظ کرده، اما دیگر کوچۀ دههپنجاه-شصتی ما نیست. سر کوچه که حالا بقالی شده، قبلاً دکان «اصغر ژیان» بود. اصغر صادقیان، یک ژیان پکیده داشت که نمیدانم چطور آن بدبخت مادرمرده هنوز راه میرفت. دکانش هم اسماً تعمیرات لوازم خانگی بود، ولی اصغرآقا رسماً همهچیز تعمیر میکرد. ژیان خودش را هم که بهگمانم از دوران نادرشاه تا آنوقت کار کرده و باید در اولین فرصت تحویل موزۀ خزندگان میشد، با همین استعداد تعمیرکاریاش زنده نگه داشته بود. هر بار که میخواست استارت بزند و صدایی مثل جیغِ کشیدهٔ پیرزنان فرزندمرده را از آن استخراج کند، علی جعفری _ آبلیموگیر همسایهاش _ با فریاد به همه میگفت پشت یک چیزی سنگر بگیرند که نزدیک است ژیان منفجر شود. بعد از روشنشدن موفقیتآمیز خودرو هم این پیوست را اضافه میکرد که آخر یک روز این ژیان میترکد و ننۀ اصغر آقا میگوید منافقان ماشین بچهی(با تلفظ خودش) «مُهَندِنس» مرا بمبگذاری کردند. آنوقت لابد اسم کوچهٔ ما میشود «کوچۀ اوستای شهید اصغر ژیان.»
به خانهمان میرسیم و رنگ از صورتم میپرد؛ جای آن خانۀ درندشت قدیمی یک آپارتمان قد کشیده است. مادرم شاید برای اینکه خیالم را راحتتر کند میگوید این نیست و آپارتمان کوتاهتر روبرویی را نشان میدهد. دهانم کش آمده و نمیتوانم کلمۀ «چرا» را به زبان بیاورم. اما قیافهام «چرا» را داد میزند. داخل میرویم و همینطور که ناباورانه دستم را به دیوارهای خانۀ بیروح میکشم، توجیهات پدرم را میشنوم. این سالهای اخیر که دستشان خالی میشود و حقوق بازنشستگی کفاف نمیدهد، خانه را به یک مهندس ساختمانساز میفروشند تا آن را بکوبد و جایش آن برج زهرمار روبرویی را بسازد. اینکه چطور سازمان میراث کاری نکرده یا اگر کرده چه کرده را نمیدانم. میگوید حالا که همۀ بچهها سر خانه–زندگی خودشان هستند، این خانۀ دوخوابه برای یک پیرمرد و پیرزن بزرگ هم هست. میدانست چقدر به آن خانۀ قدیمی وابسته بودم، برای همین قبلاً از همه خواسته بود پشت تلفن چیزی در این مورد نگویند. فکر میکرد اگر اینچنین زِرتآسا با این صحنۀ فجیع روبرو بشوم راحتتر قبولش میکنم. ای کاش قدری زودتر آشتی کرده بودیم... . کاش روی غرورم پا میگذاشتم و خودم آشتی میکردم؛ بلکه خانه را نجات میدادم.
دلم بهشدت گرفت؛ جایجای آن خانۀ قدیمی محل خاطرات من از وقتی چشم باز کردم تا سن ۱۹ سالگی بود. حالا احساس میکنم یک نفر درِ صندوقچۀ خاطراتم را گشوده و توی آن اسهال کرده است.
از چهارده سال پیش که آغاز به نوشتن داستان کردم، همواره «کاملگرایی»¹ مانع از چاپ شده است. همواره به خودم گفتهام نام من نباید روی جلد یک اثر ضعیف باشد. همین ملاحظه را دربارهٔ پژوهشهای علمی هم داشتهام و اتفاقاً اثر وارونه داشت و سبب شد در نوشتن پایاننامه تأخیر کنم، از تأخیر خسته شوم و سپس بهطور شتابزده چیزی ضعیفتر از سطح دانش خودم سرهم کنم. همیشه در انتظار پخته شدن نشستم و با خودم فکر میکردم که در سن سیسالگی استعدادهای علمی و هنریام قاعدتا بهقدر کفایت شکوفا و پخته شدهاند. اما اکنون در همین سن احساس میکنم انتظار پختگی، چه بسا برای من یک انتظار بیپایان باشد. هر سال گذر عمر شتاب بیشتری به خود میگیرد و من «نشستهام در انتظار یک غبار بیسوار.»
از سوی دیگر، با پرسش بهحقی گریبان خودم را گرفتهام که نوشتههایم چه چیزی بر این جهان میافزاید؟ آیا همهٔ آنچه در همین کانال نوشته و گفتهام را (بر فرض از پیش نمیدانستهاید)، نمیتوانستید از جای دیگر بیاموزید؟ آیا سخنی داشتهام که در نوشتههای دیگری موجود نباشد؟! پاسخ را هرچند نمیدانم، احتمال میدهم که چنین نیست. بااینهمه در کشوقوس فکر، به اینجا رسیدهام که آخر اگر از یکجا آغاز نکنم و یکی از نوشتههایم را رسمیت نبخشم، شاید هرگز آغازی نداشته باشم. حقیقتا بهدور از فروتنیهای تعارفآمیز و دروغین ایرانی، نوشتههایم را شاهکار نمیدانم و خودم را یک نویسندهٔ میانمایه میبینم. اما تصمیم گرفتم دستکم یک کار را بهعنوان «گام نخست» منتشر کنم. آنگاه دیگر خودم را در عمل انجامشده قرار دادهام و راه برگشت را از خودم گرفتهام. یعنی دیگر چیزی را منتشر کردهام.
یک داستان که اگر هم حرف تازه نباشد، صرفاً حال خودم را تازه میکند، انتخاب کردهام تا فصلبهفصلش را اینجا قرار بدهم. میخواهم به این ترفند، یعنی لو دادن در فجازی راه فرار را بر خودم ببندم و به چاپ برسانم (درواقع میخواهم از شما خجالت بکشم)!
اگر علاقمند بودید و در پیامهای بعدی که طی روزهای آتی قرار خواهم داد، نسخهٔ پیشاز چاپ اثرم را خواندید، لطفا بهایش را با نقدهای بیملاحظهتان بپردازید.
1⃣میتوان کاملگرایی را متفاوت از کمالگرایی برشمرد. کمالگرایی را میتوان واجد معنایی مثبت دید که فرد پیوسته میخواهد رشد کند و کاملگرایی یک نوع وسواس که میخواهد بهترین و کاملترین شکل ممکن از هر کاری را ارائه دهد و به همین دلیل در عمل از حرکت بازمیماند.
💠مقدس و شهوانی؛ روایت زندگی خواهرْ بِنِدِتا کارلینی
فیلم Benedetta (2021) روایت راهبهای ایتالیایی در سدهٔ هفدهم است که از دو جهت مورد توجه قرار گرفته: یکی تجربیات معنویاش و دیگر رابطهٔ همجنسگرایانهٔ او با راهبهای دیگر. فیلم برپایهٔ کتابیست با نام «کنشهای نامتعارف: زندگی یک راهبهٔ لزبین در ایتالیای رنسانس» که فایلش را در کانال تقدیم میکنم و درصورت فرصت مطالعه خواهم کوشید که گزارش کنم. فعلا چند نکته را بهطور اجمالی بیان میدارم.
/channel/sfiles/293
۱) بازیگر مناسبی برای نقش بندتا برگزیده شده است (ویرژینی اِفیرا)؛ که چهرهٔ او میتواند همزمان معصومانه و درعینحال قدری اغواگرانه باشد. روایت فیلم از او تصویر انسان غیرمتعارفی را میسازد که هرچند بهراستی اهل تجربیات باطنی هست، اما شاید همیشه در ادعاهای عرفانی خود صادق نباشد و گاه راه فریب در پیش گیرد. مهارت بازیگری افیرا، بیننده را در تعلیق میگذارد و با لحن بیان و حالت چهرهٔ خود بهسادگی میتواند مخاطبان را دودسته کند تا برخی، ادعاهای بندتا را فریبکارانه، و دیگران صادقانه ارزیابی کنند.
۲) تجربیات او از وصال عاشقانه با مسیح، واجد جنبهٔ جسمانی تصویر میشوند. اجمالا چنین تجربیاتی را اقلیت کوچکی از راهبگان بهطور موردی گزارش کردهاند؛ هرچند که ازسوی کلیسای کاتولیک، بهعنوان تجربهای درست به رسمیت شناخته نمیشود. بااینحال قاعدتا باید شمار کسانی که چنین تجربیاتی داشتهاند بیشتر باشد؛ زیراکه در چنین موردهایی، بسیاری افراد از بیان تجربیات خود میپرهیزند. تجربهٔ عشقورزی کامل (آسمانی و زمینی) با خدا، میتواند ارزشی جدی برای پژوهشهای روانشناسی دین داشته باشد؛ زیرا آمیزش میان دو تمنای شدید و قلهنشین به نظر میرسد (وصال آسمانی و شهوترانی زمینی) و این آمیزش میتواند به فهم بهتر کارکردهای ذهن کمک کند.
۳) داوری اخلاقی بهکنار؛ پستوی نهادهای تکجنسیتی بستر مناسبی برای رشد تمایلات همجنسخواهانهاند. چنانچه این نهاد در جامعهای باشد که بهطور خاص آمیزش زن و مرد را محدود کند، قاعدتا میتوان انتظار اوج گرفتن این تمایلات را داشت. دستکم یک علت رواج عشق به مذکر (بیشتر به پسران بیریش) در تمدن اسلامی را میتوان در همین فقره جست. به همین نسبت، چشمگیر بودن همجنسگرایی در میان کشیشان کاتولیک نیز (که باز هم در بسیاری موردها معشوق یک پسر نوجوان است) میتواند مثال دیگری باشد. اندک بودن گزارش از همجنسخواهی زنان در این مثالها نیز الزاما از تفاوت معنادار در کمیت آنها حکایت نمیکند؛ بلکه باید واقعیت حاشیهنشینی زنان و توجه کمتر تاریخ به آنها را در نظر گرفت.
۴) در نهادهای باطنگرای دینی، گاه تمایلات جنسیِ نامتعارف، مورد تفسیر معنوی قرار گرفتهاند. چنانچه آن دسته از صوفیان که نظربازی با شاهدان را (خواه با نفی جنبهٔ شهوانی و خواه با تأیید آن) تأیید میکردهاند، آن را واجد ارزش معنوی یافتهاند. بندتا نیز در این فیلم بهشکلی بسیار گذرا و حاشیهای میان رابطهٔ عاشقانهی خود با راهبهٔ تازهکار و عشقش به خداوند پیوند میزند. پژوهشگری که نگاه خوشبینانه به این رویکرد داشته باشد، ممکن است این فرض را دنبال کند که «شاید بهراستی پیوندی معنادار میان برخی از کنشهای نامتعارف جنسی و تجربیات معنوی باشد». درحالی که نگاهِ (احتمالاً) بدبینانه، این رویکرد را بهمثابهی توجیه و مشروعیتتراشی «عارفان بدکردار» در نظر خواهد گرفت.
۵) تضاد و تناقضی که در شخصیت بندتا به نظر میرسد (مقدس و منحرف)، یک تناقضنمای همیشگی در دینهای رسمی، بهویژه دینهاییست که به یک خدای متشخص باور دارند. ازیکسو فرد ایماندار، در چارچوب سنت قرار میگیرد که همواره مدعی پردهبرداری از ارادهٔ خداوند است و با تعیین باورهای راستکیشانه و نیز بایدهاونبایدهای روشن اخلاقی، قالب زندگی ایمانداران را مشخص میکند. ازسوی دیگر، انتظار میرود که فرد ایماندار بتواند حضور خدا را در خود احساس کند. در اینصورت اگر خدای احساسشده، باورها یا اخلاقیاتی را تأیید کند که با آموزههای خدای سنت متفاوت است، فرد عارف که احتمالا بهدنبال خدای شخصی خود میرود ناگزیر بهعنوان منحرف شناخته میشود. او در همان حال که با پارهای از گفتارها و کردارهای خود فردی بدکردار و چه بسا خارج از دین به شمار میرود، با پارهای دیگر از گفتار و کردار خویش ممکن است محافظهکاران را به اعجاب و تحسین یا حتا خشیت وابدارد و از همینجاست که چهرهٔ عارف همواره تناقضآمیز باقی میماند: مقدس و منحرف.
فیلم بندتا، هرچند شاید وجه اروتیک زندگی خواهر بندتا کارلینی را جذابتر از وجه مقدس او روایت کرده و شکوه و جلالی را که علاقمندان فیلمهای معنوی انتظار میکشند، برآورده نکرده باشد؛ همچنان میتواند روایتی درخور تماشا از این دو وجه تناقضمانند باشد.
✍🏼معین مشکات
@fanusname
چرا افراد خداناباور میشوند؟
بخش اول
علتِ خداناباوری، پیشروی در عقلانیت و تفکر منطقی است؟ گوینده در این ویدئو باور دارد که شواهد برای نشان دادن این موضوع یافت نشده است. در عوض، او مسیرهای دیگری را برای تبیین خداناباوری ترسیم میکند که در دو قسمت به آن پرداخته میشود.
برای مشاهده بخش دوم کلیک کنید:
بخش دوم
رَوا | روایتی روادارانه از روانشناسی دین
/channel/Ravaschool
💠برای عموهای بیادعا
🔹 هفتهٔ «دفاع مقدس»: توپخانهی تبلیغات کماکان پرفشار و بیاعتنایی مردم کماکان برقرار. دیگر این نام و این هفته برای بسیاری از ما معنا ندارد و هیچ حسی در ما نمیانگیزد.
کسانی از جنگ بازگشتند که پاداش فداکاریشان را تمام و کمال؛ بلکه بسیار زیاده از حقشان گرفتند. من هیچ رغبتی به تشکر و تمجید این رزمندگان ندارم، هیچ دِینی نسبت به آنان بر گردن خود نمیبینم و اگر زخم و رنجی از جنگ به یادگار میکشند، به یک بال مگس نمیخرم. اما این، همه نیست... .
🔸آمدهام یادی کنم از کسانی که کمتر از آنان یاد میشود: از شما! از شما که با تن نحیف از جنگ برگشتید و شکمها را پشت میز ریاست فربه نکردید؛ به زمین کشاورزیتان، به پشت میز معلمیتان، به محراب مسجد سادهتان، پشت فرمان تاکسی فرسودهتان، زیر دستگاههای کارخانهی پردود و پشت جاروی رفتگریتان بازگشتید و بیسروصدا و بیادعا چنان کار خود را از سر گرفتید که تو گویی تابهحال در خانه نشسته و نه در وقفهی غیبت خود، زیر باران خمپاره و توپ و فشنگ هر لحظه در خطر مرگ بودید. یاد میکنم از شما دلیرمردان میهندوستی که دیروز در برابر گلولههای بعثیان سینه سپر کردید و امروز در برابر بیعدالتی سینه سپر میکنید.
🔹یاد میکنم از شما شیران ارتش که هرچه توانستند سهم رشادتتان را پنهان و مصادره کردند. شما که با وجود متلاشیشدن سازمان پرافتخارتان در معرکهٔ انقلاب، دشمن بعثی را زمینگیر کردید. از شما که ایثار را بهانهی ذبح عقلانیت و قربانیکردن کرورکرور جوانهای پاک کشور نکردید. از خلبان محمود اسکندری و همانندان او که نگفتند آزادسازی خرمشهر تا چه اندازه مدیون رشادتش بود. همو که چون گفتند دل در گروی پادشاهی دارد، اخراجش کردند و سهم افتخارآفرینیاش را به تشییع جنازهای سوتوکور و امنیتی دادند.
🔸از همهی شما عموهای سنی، زردشتی، مسیحی، بهایی و یهودیام که هرچند بیمهری چشیدید، جان گرانمایه را در راه دفاع از میهن به دست گرفتید. از هراچ هاکوپیان نازنین که سیوسه سال پدر و مادرش را چشم انتظار نگه داشت تا با پارهاستخوانهای خود در کلیسا به دیدارشان بیاید. از هنریک دراوانسیان که نمیدانم هنوز اسیر کدامین خاک است.
🔹از شما که نجیبانه و محجوبانه خاطرهٔ ایثارتان را پنهان میکنید، به رشادتهایتان فخر نمیفروشید، زخمهایتان را پنهان میکنید و حکایت شبهای غریبیتان در اسارت را بازنمیگویید. از شما که چون از اسمورسمتان استفادهٔ سوء بردند و با نام شما دکان گشودند و نان خوردند، گذشته پرافتخارتان را کتمان میکنید تا مبادا کار ایشان را با شما پاکان قیاس بگیریم.
🔻و حتا... حتا از شما که ناخورده رانت، تمامقد از مردان سیاست دفاع میکنید، چون ایشان را همچون خود زلال میدانید. حتا از شما یاد میکنم.
⚜ای قهرمانان سالیان کودکیام که همواره رشادتهایتان در دفاع از این بوم و خاک را در خیال خود زنده نگاه داشتم! خواه عمر عزیز را به حضرت خاک سپردهاید و خواه سایهٔ لطفتان بر سر ماست (و بماناد)؛ با شما هستم! سوگند نمیخورم و اطمینان ندارم که اگر در زمانهی آزمون شما میزیستم، همان ایثار، همان فداکاری که شما کردید، بهجای میآوردم.
▫️عموهای عزیزم! تا همیشه مدیونتان هستم...
✍🏼معین مشکات
@fanusname
🎧اسارت / مجید انتظامی:
/channel/sfiles/265
💠اثر دعا و شفا در پزشکی
✍🏼دیوید فونتانا
پزشکی به نام بیرد (۱۹۹۸)... در بیمارستان مرکزی سان فرانسیسکو... ۳۹۳ بیمار قلبی تحت مراقبت را تصادفاً به یک گروه آزمایشی که علاوهبر معالجهٔ پزشکی لازم بود که دعاهای شفابخشی را از محافل خانگی دعا دریافت کنند که در مجموع بیش از دو هزار نفر بودند و یک گروه شاهد (control group) تقسیم کرد که چنین نبودند. هیچگونه جزئیات از گروه آزمایشی، بهجز اسامی اول بیماران و توصیف مختصری از شرایط بیمار و تشخیص پزشکی آنان در اختیار محافل دعا قرار نگرفت و... به بیماران اطلاع داده نمیشد که به کدام یک از دو گروه تعلق دارند. طی یک دورهٔ دهماههٔ آزمون، هیئتی از پزشکان که از عضویت دو گروه بیاطلاع بودند نتایج پزشکی بیماران را ارزیابی کردند. نتایجی که توسط بیرد خلاصه شد در جدول ۱.۱۱ نشان داده شده است.
/channel/sfiles/291
بهعلاوه، نیاز به ادرارآورها در گروه آزمایشی پنج درصد از گروه شاهد کمتر بود. وقوع ذاتالریه، پنج درصد کمتر و وقوع ایست قلبی تنفسی شش درصد کمتر بود. افزونبر این در مقایسه با ۷۳ درصد گروه شاهد، ۸۵ درصد از گروه آزمایشی ارزیابیشده توسط هیئت پزشکی یک دورهٔ خوب بیمارستانی داشتند.
...گزارشهای دیگر (1996 ,Benson) حاکی از آن است که دعا و درخواست نیز میتواند نتایج سودمندی داشته باشد؛ بهویژه وقتی که آزمودنیها بهجای انسان، حیوانات یا حتی میکروبها و یا سلولهای خمیز (Yeast cells) باشند. دلیل دیگر تأثیرات دعا، تحقیقات درباره شفای دور است. سیشر (۱۹۹۸) در یکی از معتبرترین مجلههای پزشکی آمریکا نتایج پژوهشی سهمجهولی را گزارش کرد که در طی آن، بیست بیمار مبتلا به ایدز از چهل بیمار که بهمدت ده هفته و هر روز یک ساعت شفای دور را از چهل شفادهنده دریافت کرده بودند، بهطور قابل ملاحظهای با کاهش بیماریهای سخت و بیماریهای مربوط به ایدز و کاهش مراقبتهای پزشکی و بستریهای بیمارستانی کمتر روبرو بودند و در هر بار بستری شدن، شبهای کمتری در مقایسه با گروه شاهد بیستنفره در بیمارستان ماندند. همچنین آزمونشوندههایی که شفای دور دریافت میکردند، حالتی را از خود بروز میدادند که به بیان پزشکی بهطرز چشمگیری در حالت بهتر قرار داشتند. شفادهندگان تنها اسم اول و تصویر بیماری را که شفا برای او بود دریافت کرده بودند. مطالعهٔ اولیهٔ بنت ویچ و کریتلر در بیمارستان کاپلان با ارزیابی چهار متغیر پزشکی کنترلشده پس از عمل جراحی؛ یعنی اثر شفا، درجهٔ حرارت بالا، شدت درد و حالت بیمار در یک گروه از بیماران فتقی در مقایسه با گروه شاهد، منافع مشابهی از شفای دور را نشان داد. همچنین شفادهندگان تنها از زمان عمل جراحی آزمونشوندهها در گروه آزمون مطلع بودند. آزمونهای کنترلشدهٔ آزمایشگاهی بیرد نشان داد که حتی اشخاص ناوارد نیز میتوانند نوعی تأثير شفابخش ایجاد کنند.
... نتایج براود، امکان وقوع امور تصادف را یک به پنجهزار برآورد کرد. ...نتایج فوق منحصراً تأثیر دعا و شفای دور را ثابت نمیکند، بلکه مطالعات بیشتری لازم است. اما دانشمندان مسئول این نتایج میتوانند بهطور منطقی استدلال کنند که یافتههای آنان تحت همان شرایط و تحت نظارت همان هیئت پزشکی اخلاقی، تأثیر واقعی در دیگر حوزههای تحقیقی را نشان میدهد. ...معضل بخش عظیمی از علم، نداشتن نظریههایی است که با برداشت و فهم علمی بهگونهای سازگار باشد که توضیح دهد که دعا و شفای دور چگونه میتواند مؤثر باشد. هیچگونه تبادل انرژی قابل سنجشی میان کسانی که دعا میکنند و کسانی که نفع دعا را به دست میآورند یا میان کسانی که شفا میدهند و کسانی که شفا مییابند وجود ندارد. هیچ امر فیزیکی در میان گروههای مربوطه، ردوبدل نمیشود. علم اتکای شدیدی به اندازهگیری نتایج دارد و در این مورد هیچچیز قابل اندازهگیری بین علت و اثر ادعاشده وجود ندارد. بعضی از دانشمندان بهطور خصوصی قبول دارند که نتایج پژوهشهایی نظیر این، قابل اغماض نیست. هیچ نقصی در روششناسی که ناشی از رویهٔ استاندارد پژوهش پزشکی باشد مشاهده نشده است. بنابراین، به نظر آنها این تأثیر باید برحسب انرژیهای فیزیکی که هنوز کشف نشده، قابل تبیین بوده و با قوانین علمی مطابقت داشته باشد. دیگر دانشمندان یافتههایی نظیر نمونههای عجیب یا امور تصادفی را که گاهی در پژوهش روی میدهد رها میکنند. این نمونهها را باید هنگامی رها کرد که تکرار آنها در مطالعات دیگر ممکن نباشد. گذشت زمان قضاوت خواهد کرد؛ اما طرفداران دین از این موضوع خشنودند که محققان درنهایت قادرند که بعضی از مدعیات آنان درباره تأثیر دعا و شفای معنوی را به محک آزمون درآورند.
📖 روانشناسی، دین و معنویت. دیوید فونتانا. ترجمهٔ الف.ساوار. قم، ادیان. اول، ۱۳۸۱. صص۳۳۰-۴ (با فشردهسازی)
@fanusname
What breaks down walls and shortens distances are not so much words, ideals and theories, but friendship, meeting others and looking at each other face to face. #ApostolicJourney
چیزی که دیوارها را می شکند و فاصله ها را کوتاه می کند، حرف ها، آرمان ها و تئوری ها نیست، بلکه دوستی، ملاقات با دیگران و نگاه چهره به چهره به یکدیگر است. #سفر_رسولی
🔻پاپ فرانسیس، که اغلب به نظر میرسد از شگفتزده کردن دیگران لذت میبرد، باز هم دست به کاری دور از انتظار زده است.
در طول سالها، هر وقت به نظر رسیده که فعالیتهای او در حال کاهش هستند، او دوباره فعالیتهای خود را افزایش داده است.
پاپ فرانسیس، در حالی که نزدیک به ۸۸ سال سن دارد، از مشکلات زانو رنج میبرد و این مساله رفت و آمد او را دشوار کرده است. او همچنین به علت بیماری «دیورتیکولوز»، مشکلات شکمی دارد و به دلیل برداشته شدن بخش بزرگی از یکی از ریههایش، در برابر مشکلات تنفسی آسیبپذیر است.
اخیرا او در میانه طولانیترین سفر خارجی خود در ۱۱ سال و نیم دوره پاپیاش قرار گرفت. سفری پر از برنامههای مختلف که علاوه بر تیمور شرقی، شامل سه کشور دیگر نیز میشود: اندونزی، پاپوآ گینه نو و سنگاپور که در آنها کاتولیکها در اقلیت هستند.
چه شد که حالا پاپ فرانسیس تصمیم گرفت به سفری تا این حد دور از خانه و طولانی سفر کند؟
ادامه در:
https://bbc.in/4ef83T8
📷Getty/ Reuters
@BBCPersian
اگر به تأمل دربارهی تجربیات معنوی و مغز علاقهمند هستید (که این تجربیات ساخته و پرداختهٔ مغزند یا واقعیتی در جهان بیرون دارند)، احتمالاً این ۷ صفحه، که فصل هفتم کتاب روانشناسی، دین و معنویت اثر دیوید فونتانا را دربرمیگیرد برایتان جالب باشد.
(نسخهٔ pdf کل کتاب در کتابخوان همراه نور موجود است)
@fanusname
#مستند
مستندزیبای اصفهان (1353)
کارگردان: حسین ترابی
حضوراشخاصیچونعباس بهشتیان
وخانم امامی و...بهارزشاینفیلمافزودهاست.
جایزه ها:
برنده دیپلم افتخار از جشنواره فیلمهای سینمایی اتاوا ، کانادا . 1354
دیپلم افتخار از جشنواره فیلم موسکو 1355
دلفان طلا از جشنواره بین المللی فیلم های آموزشی تهران 1355
/channel/ALI4asS
فصل ششم: آلبرت ۱/۲
اولین ارتباطم با جامعۀ ارمنی از طریق نعمت بود که لابلای نوارهای هایده و گوگوش و حمیرا و غیره از دو برادر ارمنی هم چیزهایی داشت و گاهی گوش میکرد. یکی ویگن که خواننده بود و دیگری کارو که شاعر.
من از بچگی عادت داشتم در چیزهایی فضولی کنم که جامعه، فضولی در آن را برنمیتابید. اما این فضولی جدید شاید از جایی بیرون از ارادۀ خودم بود. صبح یک روز برفی در آذر ۶۴ بود که هوسم را جزم کردم تا در «دین ارمنی» فضولی کنم. آنوقتها مثل خیلی از مردم فکر میکردم لقب «ارمنی» همزمان هم بر قوم ارمن دلالت دارد و هم بر کل دین مسیحیت (و نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای گفته بود آشوری هم نام پیروان حضرت آدم است). صبح آن روز دیر به مدرسه رسیدم و بهشدت خوابآلوده بودم. تب داشتم و شاید بهتر آن بود که اصلاً به مدرسه نمیرفتم. همان زنگ اول، حوالی ساعت نه بود که نمیدانم وسط کلاس جغرافیا یکهو چرتم برد یا اتفاق دیگری برایم افتاد، اما صحنهای که خیلی روشن _ شاید فقط برای چند ثانیۀ کوتاه دیدم _ برق از سرم پراند. مسیح بود که بر خلاف نقاشیها و فیلمها، با ریش و موی قهوهای سوخته (و نه طلایی) و چهرۀ آفتابخورده (و نه سفیدبرفی) بر بالای صلیب مانده، با چشمهایی رنجدیده که بدون لبخند از آن شفقت میبارید نگاهش را به من دوخته بود. صدای ناقوس کلیسا بهشکل هولآوری به گوشم نزدیک میشد و حس کردم نزدیک است خود ناقوسی که نمیبینمش بیفتد روی سرم، که با نالهای شبیه نعره از جا پریدم. تمام تنم رعشه گرفته، چشمانم تار شده بود و معلم در میان خندههای بهتآلود پسرها، مرا با مبصر کلاس فرستاد دفتر تا مرخصم کنند و استراحت کنم. اما اصلاً استراحتم نمیآمد و از همانروز بود که فضولیام شروع شد.
دستکم این نقطهای است که خودم سرگذشتم را با آن آغاز میکنم؛ وگرنه مشاورم اصرار دارد از این پرسش، داستانم را بنویسد: «این بساط لهو و لعب دست تو چه میکند؟» پدرم پرسیده بود؛ پیش از آن روز برفی. چه مدت؟ نمیدانم؛ اما نه آنقدر قبلتر که از سن کتک نخوردن جوانتر شوم و میانهٔ پدرم با من هنوز خوب بوده باشد. مادرم «آتوآشغالهای طاغوتی» مصطفا را که از دوران مجردیاش پیشاز انقلاب، در خانه جا مانده بود، جمع کرده و در کیسه زباله ریخته بود. طبع فضولم مرا به گشتن در کیسه کشانده و یک کتاب عکس از تابلوهای نقاشی نظرم را جلب کرده بود. شکارم بیشتر چند نقاشی اروتیک آن بود که میخواستم با قیچی بچینم و در رختخوابم پنهان کنم. اما آنوقت که پدرم به آشپزخانه، بالای سرم رسید، داشتم تابلوی نیمهتمام داوینچی را میدیدم: نیایش مغان؛ سه مغ پارسی که به دیدار مریم و مسیح رفته بودند.
نگاهی به پدرم انداختم و با رنگ پریده گفتم که لهو و لعب نیست؛ حضرت مریم است. کتاب را گرفت و دوباره در کیسه انداخت: «حضرت مریم بدحجاب نبود.» و با حرکت دستش، همزمان پایان گفتگو و حکم اخراجم از آشپزخانه را اعلام کرد. من هم از لجش، دو نواری که قبلا کش رفته بودم را لو ندادم. با تمام پساندازم واکمن خریدم و باز روزها به اصطبل پناه میبردم. یکیشان موسیقی باخ بود؛ با امضای صلیب خودش بر جلد، که با نت موسیقی ساخته بود. دومی هم یادم نیست.
...بعد از آن روز برفی آذرماه، بهواسطهٔ یکی از دوستانم در مدرسه با چند خانوادۀ ارمنی اصفهان آشنا بود با آلبرت آشنا شدم. البته پیداکردن اقلیتهای دینی در اصفهان آن روز کمتر از حالا سخت بود؛ نه هنوز جمعیت مسلمانها دوبرابر شده، و نه شاید مهاجرت اقلیتها از ایران به اوج رسیده بود یا دستکم هنوز خیلی به چشم نمیآمد. به هر حال... آلبرت _ هرچند مثل اکثر ارمنیها مکانیکبودن توی جلدش بود _ در صحافی پدرش کار میکرد. یک جلد کتاب مقدس را که خودش صحافی کرده و یک صلیب مرصعکوفته را با سلیقه بر آن چسبانده بود، همیشه بالای میز کارش میدیدم. کمی بعد فهمیدم کتاب کوچکتری که آن را همیشه کنار عهدینش میگذارد نیز یک ترجمۀ ارمنی از قرآن است که اگر درست یادم مانده باشد به سال ۱۹۰۹ چاپ شده بود. بعدها هم برایم گفت که اولین چاپخانۀ ایران را ارمنیان اصفهان در کلیسای وانک دایر کرده بودند که کتاب اولش_ زبور داوود_ سال هزار و ششصد و اندی چاپ شد.
آلبرت همیشۀ خدا یک پیراهن سبزرنگ کتانی به تن میکرد و عینک گردی بهصورت داشت که با ترکیب ریشش او را شبیه فیلسوفها جلوه میداد و سکوت مرموزش همیشه کنجکاوم میکرد چه در ذهن و ضمیرش میگذرد. اگرچه از من چندین سال بزرگتر بود؛ اجازه داد با او رفیق شوم. رفاقتی که اشکان آن را خوش نمیداشت؛ به دلیلهایی که هرچه بیشتر توضیح میداد کمتر میفهمیدم و آخر هم کتک سفتی مهمانم کرد، بلکه بفهمم. فکر کنم علت اصلی این بود که خودش یک روز خواسته بود به یک دختر ارمنی نزدیک شود و از پسرعموی او کتک خورده بود.
زیستشناس و زمینشناس نیستم؛ اما بهعنوان یک نظر غیرتخصصی گمان میکنم میزان چشمگیری از مستند «حیات بر سیارهٔ ما» مبتنی بر گمانهها باشد تا واقعیتهای مسلم علمی. بااینحال این مستند جالب هشتقسمتی، سرگرمکننده و ارزشمند است که میکوشد نشان دهد از زمانی که حیات بر کرهٔ زمین پدیدار شد (و میدانیم که زمین تا مدتها مستعد حیات نبود)، تا دوران حاضر چه موجوداتی پدید آمدند، چگونه تکامل یافتند، چگونه برای بقا با یکدیگر جنگیدند، چگونه و به چه علتها منقرض شدند و خود صحنهٔ نبرد (کرهٔ زمین) چگونه گاه به جنگ حیات رفته و گاه به آن مدد رسانده است.
آنچه مینویسم، بیشتر حاصل آموختهها و اندیشههای پیشین است؛ اما تماشای این مستند بهانهٔ نوشتن شد.
برای آفرینشباورانی که آفرینش را هدفمند میشمارند و هدف از آفرینش را نیز انسان میدانند، دانستن فراروفرود تاریخ حیات بسیار چالشانگیز خواهد بود. در نظر بگیریم کل حیات چندبار تا مرز نابودی کامل رفته است و شاید بهتصادف باقی مانده باشد. کما اینکه تقریباً ۹۹درصد کل گونهها که از ابتدای شکلگیری حیات پدید آمده بودند وجود ندارند و همهٔ آنچه باقی مانده جزء همان یک درصد است. هرآنچه که اکنون هست نیز میتوانست نباشد یا اساسا پدید نیاید. بهعنوان مثال اگر برخورد شهابسنگ با کرهٔ زمین موجب انقراض دایناسورها نمیشد، قاعدتا پستانداران نمیتوانستند تبدیل به گونهٔ مسلط شوند و مسیر فرگشت آنان، بسا که به زایش انسان منتهی نمیشد. بهعبارت دیگر ما امروز وجود خود را تا حدی مدیون آن شهابسنگ مهیبی هستیم که با یک انفجار بزرگ در زمین، حیات را به خاکستر نشاند و دایناسورها (بهجز پرندگان) را در کنار اکثریت دیگر گونهها میراند. روند پدیداری و انقراض موجودات، بسیار تصادفی به نظر میرسد و اندیشهٔ آفرینش برنامهریزیشده را- دستکم در شکل سنتی آن- دشوار میکند. خوب است در نظر داشته باشیم که اکنون صرفا دربارهٔ کرهٔ زمین سخن میگوییم. وقتی پای جهان هستی با همهٔ گستردگیاش به میان میآید، دشواری مطرحشده جدیتر خواهد بود. خندهدار به نظر میرسد که هدف از این جهان بیکرانهٔ ناشناخته، یک گونهٔ دوپا بر یک سیارهٔ نسبتا کوچک در یک منظومه از یک کهکشان، در میان میلیاردها کهکشان دیگر باشد.
نکتهٔ دیگر اینکه هرچند امروز انسان دارد انقراض جهانی تازهای را رقم میزند و خود و دیگر گونهها را به کام مرگ میفرستد؛ اما طبیعت خود نیز هیچ عهدوپیمان با موجودات نبسته و به هیچکدامشان وفادار نیست- فارغ از اینکه طبیعتدوست باشند یا نباشند. انقراضهای دستهجمعی که تاکنون محقق شده هیچکدام عامل انسانی نداشتهاند؛ بلکه جهان خود بهناگهان طغیان کرده و خشمگین و خروشان، میلیونها و میلیاردها موجود ریز و درشت را به کام مرگ میفرستاده است. هیچ تضمین نیست که یکبار دیگر چنین نشود و اینبار کار حیات یکسره شود. این جملهی رکیک انگلیسیزبانها بیحکمت گفته نشده است که:
Mother nature is a bitch.
آیا حکم به تصادفی بودن وجود جهان میدهم؟ نه، این را نمیدانم؛ بلکه صرفاً میخواهم صورتبندیهای سادهاندیشانه را نفی کنم. ما بهراستی جهان را نمیشناسیم؛ حکم دادن دربارهٔ راز و هدف آن، بیشتر در حکم داستان است و نه چیزی بیشتر. بهقول سهراب:
کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ؛
کار ما شايد اين است
که در افسون گل سرخ شناور باشيم.
...آسمان را بنشانيم ميان دو هجای هستی.
ريه را از ابديت پروخالی بکنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
...در به روی بشر و نور و گياه و حشره باز کنيم.
کار ما شايد اين است که ميان گل نيلوفر و قرن
پی آواز حقيقت بدويم
https://www.aparat.com/v/d0700m2
✍🏼معین مشکات
@fanusname
فصل پنجم: سایۀ خدا ۱/۲
پس از قرارومدار، زهره، مصطفا، پروین و اشکان با خانوادۀشان میروند. نوشین و نعمتالله هم خانوادههایشان را میفرستند و خودمان تا دیروقت مینشینیم به گپ و چای و پاسور و قلیان و اطاق را میاندازیم روی دود. آخرهای شب مادرم دو چیز از سرگرمیهای بچگیام را که قبلاً از لای خرتوپرتهای انبار پیدا کرده بود برایم میآورد. یکی تیلههای شیشهای که نمیدانم به چه مناسبت وقتی آن را توی حدقۀ چشمم فرو میکردم انعکاس جوهر داخلش مرا به یاد حرم امام رضا میانداخت. یکی دیگر هم آلبوم عکسم بود. پیشاز اینکه آلبوم را باز کنم یاد مطلبی میافتم که با آن بشود سربهسر ننه گذاشت:
خاطرم هست وقتی وارد سرسرای خانۀمان میشدیم یک قاب عکس بزرگ از شاه روی دیوار روبرویی میدیدیم که زیر آن نوشته بود «فرزند کورش» یا چیزی شبیه این؛ درست در ذهنم نیست. مادرم همیشه گردگیری خانه را از آن عکس شروع میکرد و پدرم دو بار قاب نفیس و گرانبهای جدیدی برایش خریده بود. این بود تا پاییز ۵۷ که اشکان و پروین که قاطی انقلابیها شده بودند، زیر پای پدرومادر نشستند. آنقدر مشاجرههای طولانی کردند تا بهتدریج آنها را از علاقه به شاه برگرداندند و به صف انقلابیان ملحق ساختند. این میان، برادر اولم مصطفا خودش را از همان اول کنار کشید و یک کلمه له و علیه کسی حرفی نزد. حیدر هم اگر دلش با انقلابیها بود، اما اصراری به عوض کردن دیگران نداشت. من و نوشین هم کوچکتر از آنی بودم که چیز زیادی از تغییر وضعیت بغهمیم. طبعاً پدر و مادرم که قبلاً با زحمت زیادی به من حالی کرده بودند شاه سایۀ خداست، الآن تلاشی نکردند تا خلافش را حالیام کنند. تنها نعمتالله بود که شاهدوست ماند.
یکبار توی حیاط داشتم به مرغ و خروسها غذا میدادم که اشکان با قاب عکس شاه به زیر بغلش توی کوچه دوید و خوشحال از اینکه توانسته رضایت پدرم را بگیرد بلند تکبیر گفت و قاب عکس را دم در خانه بر زمین کوبید. (بعداً پدرم خیلی حسرت خورد که: «چرا یادش رفت به این "پسرۀ کرهبز" بگوید اول قاب عکس را درآورد و بعد مراسم بتشکنیاش را فقط با عکس و شیشه تمام کند. مادرم هم که نوع خاصی از وسواس را داشت میگفت حالا تا چند وقت گیج میشود که از کجا گردگیری را شروع کند. ولی اشکان خودش یک قاب جدید برای عکس آیتالله خمینی خرید که زیر آن یک عبارتی دربارهٔ امام حسین نوشته بود و مادرم دوباره نقطۀ آغاز گردگیری خانه را به دست آورد.) آن روز باد تندی میآمد و من از اینکه اشکان عکس "سایۀ خدا" را بر زمین زده سخت ترسیدم. نزدیک دیدم که الآن طوفانی بیاید و اصفهان را با خاک یکسان کند. اما دو–سه دقیقه بیشتر نگذشت که سروکلۀ نعمت پیدا شد. سیگارکشون به خانه رسید، عکس خطافتاده را از زیر شیشههای شکسته درآورد و با بوسیدن و «استغفرالله» گفتن، خطر طوفان را دفع کرد.
فصل چهارم: قاب دلتنگ ۱/۲
تا نوبت به رسیدن خواهر و برادرها بیاید، با مونیکا چرت کوتاهی میزنم. مادرم به اصرار بسیار تعارف میکند که نه در اطاق میهمان؛ بلکه در اطاق خودشان روی تخت بخوابیم. میدانستم آخرش توی اطاق برایش کاری پیش میآید و همینطور هم شد؛ میآید چادر نمازش را بردارد و مونیکای بدخواب ما هم که بیدار میشود و دیگر خوابش نمیبرد.
نزدیکهای غروب است که خواهر و برادرها یکییکی پیدایشان میشود و هرچند در اینترنت همدیگر را دیده بودیم، هیچ چیز مثل دیدار حضوری نمیتواند به ما بقبولاند که پیر شدن، تنها سهم دیگر مردم نیست. هرقدر هم که دربارۀ زندگی و کاروبار یکدیگر حرف زده بودیم، خودمان را به فراموشی میزنیم و باز از اول شروع میکنیم. شاید همه میفهمند برای من که سال ۷۰ رفته بودم و الآن، سال ۹۰ برمیگردم، حرفهای تکراری هم معنا میدهد.
داداش مصطفا راستی پیرمردی شده است برای خودش؛ نوه هم دارد. لپهایش، شاید از فرط کشیدن سیگارهای باریک تو رفته و اگر برادرم نبود میگفتم قیافهاش را مسخره کرده است. نعمتالله که با آن همه موهای فِردُرشت میشناختیمش _قدرتِ خدا_ الآن بهقاعدۀ یک کاسۀ مسی تاسِ تاس است. او را در طول این سالها چون اهل اینترنت نبود ندیده بودم و فقط تلفنی حرف زده بودیم. اشکان که بعد از جنگ در سپاه ماند، اول اسمش را عوض کرده و گذاشته بود علی. اما تازگیها دوباره دلتنگ اسم قبلی شده و از همه خواسته باز هم اشکان صدایش کنند. ننه دائم قربانصدقهاش میرود که هروقت او را میبیند یاد حیدر میافتد، ولی به نظر من دارد با این حرف لوسش میکند. آبجی پروین هنوز در همان شیرینیفروشی شوهرش مشغول است. با همان مقنعههای کدری که همیشه از بابت پیرزنانگیشان حرص میخوردم. حالا عینک تهاستکانی دستهبیلیاش هم کلکسیون را کامل کرده. نوشین که پیشاز رفتن من دختر دبیرستانی محجوب ۱۶ساله بود، ازدواج کرده و با دو بچه طلاق گرفته است. نعمت، نوشین و بچههایش را برده است خانۀ خودش. بهنظرم اینکه نوشین در خانۀ نعمت است را پشت تلفن نشنیده بودم. زهره، دختر حیدر هم که با یک نجار ازدواج کرده حالا بچه دارد. جانِ عمو، خانممعلمی شده برای خودش. برعکس بقیۀ زنهای خانواده چادری نیست؛ یک مانتوی بلند ولی جوانپسند به تن کرده، یک روسری رنگارنگ خوشگل را هم بهسبک لبنانی بسته و پدرسوخته خیلی هم بهش میآید. دلم هوای خردسالیاش را میکند که چپوراست گازش میگرفتم. امروز هم نزدیک بود گازش بگیرم. ناقلا مثل پدرش خواستنیست... .
سرم را برمیگردانم بهطرف قاب عکس پدرش حیدر، که کمی بالاتر از تندیسک یک سرباز هخامنشیِ روی طاقچه آویختهاند. از همان عکسهایی که جزء لاینفک مشهدیشدن بود و همۀ ما بعد از زیارت امام رضا توی یک عکاسخانه با پردهای از نمای ضریح دست بر سینه میگذاشتیم و به دوربین زل میزدیم. اصلاً بدون گرفتن این عکس، یکجورهایی زیارتمان قبول نبود. حالا اگر میشد یک خروار انگشتر و تسبیح هم داشته باشیم، بیشتر خاطرجمع میشدیم. به چشمان حیدر نگاه میکنم... دلم هرّی میریزد؛ انگار دارد مستقیم به من نگاه میکند. مونیکا که ذهنم را خوانده میگوید: «بعضی عکسها را از هر طرف نگاه کنی به نظر میآید به تو نگاه میکنند.» اما نه... این عکس فقط به من نگاه میکند و دلش برای من تنگ شده است. خب دل من هم برای حیدر تنگ شده، دلم برایش تنگ شده تا مثل قدیمها لگدی از روی شوخی نثارم کند و بگوید: «گرگ نخوردِد خوروسچی[1]!» یا نوشین را به هوا پرتاب کند و «خورشید کوچولو» صدایش بزند... . کمکم صدای نوشین که دارد با من حرف میزند از گوشم محو میشود، یا شاید هم چون خودش دیده چشمم به چشم حیدر است ساکت شده.
فصل دوم: جای این علم یزید ۲/۲
جای آن آپارتمان شیرشتری بیقوارهای که حالا مثل علَم یزید جلویمان دراز شده، یک خانۀ قدیمی با معماری سنتی از دورۀ قاجار به پدربزرگم ارث رسیده و بعد هم به پدرم که پسر ارشد بود. بعد از معمارشدنم چه نقشهها که برای مرمت آن خانه نداشتم و به چه خاطرات دورودرازی که نیندیشیدم... . درخت گردویش را یادم میآید که همهی ما پسرها با گونهای تناسخِ رفتاری چندبار از آن افتادیم. در مورد خودم آخرین بارش داشتم برای فقیهه_ دختر دایی رحمان_ حرکت نمایشی اجرا میکردم و بابتش دستم را تا دسته به گچ دادم. حوض بزرگ، با کف سنگقلوهایاش، همیشه منبع تخسبازی بچههای بزرگتر علیه کوچکترها بود. از اشباح و جنیان و غولهای زیرزمین وحشت داشتیم و ورودِ یک پسربچۀ تنها به آنجا علامت مردشدن بود (البته انصافاً سوسک را داشت). یک بار که احمدرضا پسرعموی بزرگترم مرا آنجا انداخته و در را رویم بست تا زورزورکی مرد شوم، اینقدر از جیغ بلندی که کشیدم بیحال شدم که نفهمیدم همان لحظه خودم را خیس کردهام. بعدها هم در نوجوانی که داشتم مردشدن را تمرین میکردم، خواب ترسناکی در مورد دو راهب در زیرزمینمان، ترسم از آن را تا آخرین روز سکونتم در خانه تمدید کرد. همین زیرزمین، برگ برندۀ بزرگترهای شجاع در قایمباشک بود. راحت توی آن میچپیدند و ما هم هیچ راهی برای ثابتکردن آن نداشتیم. الا اینکه از بزرگترها بخواهیم قاطی بازیمان بشوند. غیر از آن نهایت هنرمان این بود که در حیاط بایستیم و از بیرون جیغ بزنیم: «معلوم اِس اونجا قایم شدِین، احمِدی! مِیتیِه! وَخین بیاین بیرون²!» صندوقخانه هم مدت کوتاهی برگ برندۀ من بود. آنقدر نور داخلش میرسید که از رفتن به آنجا نترسم. ولی میتوانستم طوری خودم را در آن بچپانم که کسی به من دید نداشته باشد. هم برای قایمباشک جای خوبی بود، هم وقتی گندی بالا آورده بودم و خطر کتک خوردن تهدیدم میکرد. آخرین بارش، وقتی بود که یک شب رادیوی پدرم را توی بغل گرفته و خوابیدم. صبح بلند شدم، دیدم دارم روی رادیو میشاشم. رختخواب را جمعنکرده، به سمت صندوقخانه دویدم و هنوز داشتم کپل قمبلشدهام را بالا میکشیدم که رد کمربند داداش مصطفا داغش کرد و صندوقخانه برای همیشه لو رفت. یک مدت هم توی اصطبلِ ته حیاط، پشت اسب_ یا بهقول پیرمردان همشهری «اَسم»_ پنهان میشدم. ولی خیلی جای لُوثی بود و زود میشد حدس زد... اسبمان؟ اسمش را آوردم؟ خدا رحمتش کند؛ وقتی کرّه بود و زور پدرم رسید آن را خرید. تا همان سال ۶۹ که دردسر من با خانواده شروع شد، زنده بود؛ بعد جگرش گندید و مرد. آنوقتها هنوز دیده میشد کسی با اسب_ بهویژه اسب گاریدار_ در شهر رفتوآمد کند. حالا دیگر مطمئنام نمیتوانم در اصفهان چنین چیزی ببینم.
کنار اصطبل هم جای مستراح بود. یعنی آن هم ته حیاط که میتوانستی با خیال راحت در آنجا اقدامات پرسشبرانگیز را انجام بدهی و نیازی هم نباشد کسی پشت در برایت آواز مستراحی بخواند. نه صدای گوشخراشی به خانه میرسید و نه بوی بینیسوزی. فقط جز سرمای زمستان، مشکلش این بود که بهاقتضای سنوسالت شبها باید مراقب گرگ، خرس، جن یا غولی که در حیاط کمین میکرد میبودی و یک بزرگتر باید دستکم دم ایوان مینشست و با نگاهش بدرقهات میکرد تا خیالت مطمئن شود که هیچ پُخی برای خوردن تو وارد مستراح نخواهد شد. بعدتر که در حدود هشت–نهسالگیام گفتند قباحت دارد پسر اینقدر ریقو باشد (و دیگر کمتر کسی حاضر میشد توی ایوان بنشیند و با چشمانش از من مراقبت کند)، زود به اصطبل میدویدم و اسب را دم در مستراح میآوردم. مطمئن بودم که اسبمان غیر از سوسکها، مارمولکها و عنکبوتها، مرا در مقابل بقیۀ دشمنانم محافظت میکند. خود مستراح هم عبارت بود از یکی از همان سنگهای قدیمی بسیار عمیق که یک سوراخ، دقیقاً در وسطش داشت و دو–سه ثانیه بعد از راحتشدنت یک صدای «تالاپ» از آن به پژواک میافتاد و بهشدت کاراک¹ این را داشت که سوژۀ کابوس کودکی شود. ولی دلم برای همان مستراح هم تنگ شده! دلم برای همۀ آن خانه تنگ شده. خانهای که فقط متعلق به ما نبود و کمتر روزی میشد که وقتی ما خودمان مهمان کسی نبودیم و در خانه نشسته بودیم، کسی از بستگان همسفرۀمان نباشد. حالا نگاه کن! روز سوم نوروز است و خانۀ این پیرمرد و پیرزن خالی؛ گندش بزنند... . مونیکا سعی میکند به رو نیاورد ولی میدانم که چقدر توی ذوقش خورده است.
ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
1⃣احمد! مهدی! بلند شین بیاین بیرون.
2⃣پتانسیل
@fanusname
فصل اول: من، صلیبم در مشت
۲۳ مارس ۲۰۱۱ ساعت ۱۷:۳۱، هواپیمای تهران به اصفهان بر زمین مینشیند؛ پرواز مستقیم گیرمان نیامده بود. دست میبرم توی گریبانم و صلیبم را در مشت میفشارم تا دلهرۀ خفیفم را خفیفتر کند. حواسم را به هواپیمایمان پرت میکنم؛ از بودن زیرسیگاری روی دستۀ صندلیهایش میشود مدلش را فهمید که از زمان تیرکمانشاه تا بهحال دارد کار میکند؛ یعنی از همان دورانی که سیگارکشیدن بیکلاسی به حساب نمیآمد و استاد توی کلاس و نماینده در مجلس و مسافر با کلی غروغمزه در هواپیما میکشید. حالا طیارۀ مادرمرده دارد با لرزشهایش به خلبان و مسافران دشنام میدهد که چرا در سن فرتوتی بازنشستهاش نمیکنند.
وقت خروج درست پشتسر همان دو مردی قرار میگیریم که بههنگام داخلشدن کلی وقت مسافران پشتسر را به تعارف «شما اول» معطل کردند. وقتهایی که دلهره دارم بیشتر از گیرافتادن پشتسر این آدمهای فسفسو عصبی میشوم. آخر، مناسکشان را که ادا کردند، پایین میرویم و سوار اتبوس فرودگاه میشویم تا فاصلۀ میان هواپیما و سالن را لابلای هواپیماها رژه نرفته باشیم؛ یعنی درست همان کاری که اگر کسی گریبانم را نگیرد انجام میدهم. توی اتبوس سفید فرودگاه، یک صندلی خالی مانده و به مونیکا که قدری پادرد گرفته اشاره میکنم بنشیند. همزمان مرد نُوپیری_ که هرچند دندانهایش یکدرمیان افتاده هنوز آنقدرها شکسته به نظر نمیرسد_ سوی صندلی خالی میآید. مونیکا با دست به او تعارف میکند، او هم تعارف همسرم را به خودش برمیگرداند و به اینترتیب مونیکا مینشیند. پیرمرد چیزی نمیگوید اما با کمال اطمینان «زنیکۀ بیشعور» را توی نگاهش میبینم.
میدانم در این بیستساله که نبودهام ایرانیان زیروزِبَر شدهاند. اما دلم برای روحیات قدیمی تنگ شده؛ موقع بلندشدن هواپیما که یکی از پیرمردان پشتسرم برای سلامتی خلبان و مسافران صلوات چاق کرد و فقط چند نفر زیر لب زمزمه کردند، آنقدر از حس خُنیاد[1] آن خوشم آمد که دلم میخواست همینطور ادامه دهد تا برای جدّوآباد عمۀ خلبان هم صلوات چاق کند. وقتی هواپیما به اصفهان نشست و هنوز پیاده نشده بودیم، داشتم کیفهایمان را بیرون میکشیدم که پیرزن پشتسرم، به شوهرش برج مراقبت را نشان داد و با لهجهای که سالها دلم برای حضوری شنیدنش تنگ شده بود گفت: «این برجی مراقبِت اِس، اِگه خدایی نکرده اینا حواسشون نباشد آ[2] خطا کونندا...» پیرمرد که داشت زبانش را برای پاک کردن لثه در دهانش میچرخاند، با چند نوچنوچ سخن زنش را کامل کرد: «خداوَن نیارِد او[3] روزا، برا هیشگِسی...» و بعد دوباره به چرخاندن زبانش ادامه داد. واقعاً دلم میخواست برگردم و جفتشان را گاز بگیرم!
مایل بودم بعد از جریاناتی که گذشته، برای بار اول خودم بهتنهایی والدینم را ببینم. اما با اصرار مادرم راضی شدم مونیکا هم بیاید. گرچه بیشتر دلهرهام برای اوست. با این همه مونیکا هم جز اشتیاق به دیدن خانوادهام، ایران را هم ندیده است و بهخصوص چون به او گفتهام خانهمان تاریخیست، شوقش برای آمدن مضاعف شده. مادرم هم میخواست حتماً عروسش را ببیند. بچهها را هم میخواست ببیند، اما درسشان را بهانه کردم.
از اتبوس که پیاده شدم، داشتم در ذهنم داستان میساختم که حالا دایی رحمان هم به فرودگاه آمده، و همانجا در یک دست کارد و در دست دیگر کاسۀ آبی برای غسل آورده تا یا به مذهبش مشرف شویم، یا کلاً مشرف شویم. ولی فقط پدرومادرم هستند که ما زودتر میبینیمشان. صدایشان نمیزنم تا حینی که نزدیکشان میروم، چهرهی طبیعیشان را ببینم. هیچ موی سیاهی زیر کلاه پدرم نمانده و دستش بر عصا رفته است. حالوروز چینوچروک صورت مادرم هم بهتر از او نیست. در چندمتریشان ما را میبینند و اعتراف میکنم توان توصیف لحظهای که به آنها میرسم را ندارم. فقط گریۀ هرسهمان که چشم مونیکا را هم تر کرده در ذهنم میماند و بوسههای پیاپی مادرم بر پیشانی، چشم، دست و گونههایم.
...۲۰ سال گذشته است، در تمامش نهفقط همدیگر را ندیدیم؛ بلکه تا همین سال پیش بهندرت صدایی از یکدیگر شنیدیم. چندبار مادرم تماس گرفته بود، یکبار هم پدرم. من هم تا پارسال که دیگر آشتی کردیم و تلفنهایمان زیاد شد تماس نگرفتم. تمامش به این برمیگشت که نخواستند مرا همان چیزی که هستم ببینند و بپذیرند... .
ادامه دارد
✍🏼معین مشکات
[1] نستالژی
[2] وَ (واو عطف)
[3] اون
@fanusname
🔻ترامپ؛ ایدهآل تاریخی مسیحیان انجیلی
✔️تعجب و مورد خیانت واقع شدن؛ این اولین عکس العمل بسیاری از آمریکاییها هنگام مواجهه با رأی ۸۰ درصدی مسیحیان انجیلی به ترامپ در انتخابات ۲۰۱۶ بود. چگونه میتوان باور کرد که مسیحیان او را به عنوان اولین گزینه انتخاب کردهاند و پس از آن با وجود دوران ریاست جمهوری سرشار از رسوایی، اقتدارطلبی و نژادپرستی به حمایت از او ادامه دادند؟
🔹کریستین دومز، تاریخشناس دانشگاه کالوین میشیگان نیز از این حمایت (البته نه به اندازه بقیه آمریکاییها) متعجب است. او در کتاب جدید خود با عنوان “مسیح و جان وین: چگونه اوانجلیکهای سفیدپوست یک ایمان را فاسد و یک ملت را منکسر کرد” معتقد است که اغوا شدن مسیحیان انجیلی توسط ترامپ تاریخی طولانی دارد.
🔹دومز میگوید: “حمایت مسیحیان انجیلی از ترامپ حاکی از فریب خوردگی یا ناشی از یک انتخاب عملگرایانه و پراگماتیک نیست، بلکه این حمایت بیشتر نشان دهنده اوج علاقه آنها به یک مردانگی ستیزهجو، یک ایدئولوژی که به دنبال تقدیس اقتدار پدرسالارانه و پذیرفتن هرگونه عملکرد بیرحمانه در داخل و خارج از کشور است.”
📎 پیوند به متن کامل این گزارش در سایت دینآنلاین
🆔 @dinonline
ملاحظهای روانشناختی بر دینگشت (تغییر دین)
✍🏼کیت ام. لاونتال
گزارش شده که نوکیشها ناخشنودی و استرس بیشتری (در دورهٔ پیشاز گرویدن) نسبت به پیروان همیشگی دارند. همچنین آنها با پدرانشان رابطهٔ مشکلتری داشتهاند. چند نویسندهٔ دیگر نیز، یک دورۀ ناخشنودی شکوتردید را در میان نوکیشها در دورهٔ پیشاز گرویدن گزارش کردهاند. بهطورکلی مطالب زیادی دربارهٔ تغییر دینی و تغییر شخصیت نوشته شده است. این موضوع بهتازگی توسط پالوتزیان ریچاردسون و رامبو بررسی شده است. آنها چنین نتیجهگیری کردند که تغییر دین تأثیرات حداقلی بر کارکردهای مقدماتی شخصیت (خصیصه و «پنج ویژگی اصلی» معروف شخصیت) داشت. اما «تغییر دین میتواند منجر به تغییرات عمیقی در کارکردهای سطح میانی اهداف، احساسات، نگرشها و رفتارها و همچون کارکردهایی از شخصیت _که بیشتر خودتعریفی هستند (همچون هویت و معنای زندگی) شود؛ تغییراتی که زندگی را تغییر میدهد.»
یک فرضیۀ بسیار جالب در مورد تغییر دین از سوی کرک پاتریک مطرح شد. از نظر کرک پاتریک رابطهٔ فرد با خدا ممکن است نشاندهندهٔ نوعی رابطهٔ ایجادشده در دورهٔ نوزادی و اوایل دورهٔ کودکی باشد. هرچند به نظر میرسد این فرضیه یادآور فرضیهٔ فرویدی در مورد خداست (که در آن خدا وجه پدرانهای دارد)؛ اما اینگونه نیست. فرضیهٔ کرک پاتریک بر نظریهٔ دلبستگی باولبی استوار است. باولبی سه جور دلبستگی را نام میبرد.
*امن: که پناهگاه کودک است و کودک زمانی که متوجه تهدید میشود به آن پناه میبرد. زمانی که با خطر مواجه نیست، آن را ترک کرده و آزادانه مشغول بازی میشود.
*توأم با اضطراب و اجتناب: که در آن کودک عصبی و چسبیده به مادر مایل به جدا شدن از مادر نیست. همچنین از بزرگسالان دیگر هم اجتناب میکند. علتیابی چسبیدن کودک به مادر دشوار است و اینکه از دیگران اجتناب میکند.
*ترکیبی: که ترکیبی از دلبستگی امن و دلبستگی توام با اضطراب است.
ایدهٔ کرک پاتریک این است که سبکهای دلبستگی به موقعیت دین منتقل میشود. ازاینرو رابطۀ شخص با خدا مشابه رابطهٔ او با مراقبتکنندهٔ اولیهاش است. بهعلاوه کرک پاتریک نشان میدهد که در کسانی که سبک دلبستگی امن را گزارش میدادند، احتمال بیشتری وجود دارد که مسیر دینی مراقبتکنندهٔ اولیهٔ خود را دنبال کنند و این در مقایسه با کسانی است که سبک وابستگی ناامنی داشتند. بنابراین کسانی که مادران مذهبی دارند، احتمال بیشتری وجود دارد که مذهبی شوند و کسانی که مادران غیرمذهبی دارند احتمال داشت غیرمذهبی باشند. و کسانی که دلبستگی امن داشتند، رابطهٔ کمتر دینی را گزارش میکردند. درحالیکه کسانی که دلبستگی توام با اضطراب و اجتناب داشتند (در صورت دینی بودن) این احتمال وجود داشت که تجربههای عمیق و رابطهٔ مستحکمتری با خدا داشته باشند.
این با گزارش تحقیق اخیر مرتبط است که در آن ویژگیهایی وجود داشت که گاهی اوقات متوجه میشدند اینها کسانی هستند که تجربهٔ تغییر دین ناگهانی داشته و متمایز از کسانی هستند که آن تجربه را نداشتند. افراد دستهٔ دوم، جزو کسانی هستند که دینی نیستند؛ همچون کسانی که تغییر دین تدریجی دادهاند و پیروان دینی دایمی. گزارش شده است که در مقایسه با نوکیشان تدریجی، دینورزان دایمی و افراد غیرمذهبی؛ نوکیشان ناگهانی متعصبتر اما شادترند.
گزارشهای متعددی در مورد اضطراب و آسیب روانی در میان نوکیشان وجود دارد. مطالعات آیندهنگر کمی انجام شده که واقعاً مناسب باشند؛ مطالعاتی که در آنها زندگی افراد در یک دورهٔ زمانی بررسی شده و با آنها گهگاه مصاحبه بشود. ويتزتوم و دیگران مطالعهای را گزارش کردند که مدرکی از تأثیر «ماه عسل» را نشان میداد. در پی یک دورهٔ استرس و اضطراب قبلاز تغییر دین، «ماه عسل» تغییر دین میآید و زمانی که فرد نوکیش میکوشد تا با الزامات سازگاری بلندمدت کنار بیاید، احساس خوشبختی در او کاهش مییابد. دیگر مطالعات غیرطولی ، بهطور کلی با این تصویر سازگار هستند. بنابراین با توجه به پرسشهایی که در این بخش مطرح شد، به چه نتیجهای رسیدیم؟ آیا افراد خاصی مستعد تغییر دین هستند؟ هیچ مدرکی وجود ندارد که پاسخ قانعکنندهای بدهد؛ اما مشاهده کردیم که امکان دارد برخی گروههای دینی بهطور فعالانهای افراد خاصی را که احتمالاً غيروابسته و یا تحت فشار هستند، هدف قرار دهند. همچنین مشاهده کردیم که تغییر دین ممکن است موجب افزایش موقتی احساس خوشبختی شود که ممکن است این موضوع تغییر دین را برای افراد ناراحت یا ناراضی جذاب کند. سرانجام اینکه متوجه شدیم تغییر دین ناگهانی ممکن است با سبک خاصی از سازگاری و تطبیق فردی ارتباط داشته باشد.
@fanusname
📘مقدمهای کوتاه بر روانشناسی دین. کیت ام لاونتال. ترجمهٔ محمد قلیپور. نشر شاملو. متن پیادهشده در کتابخانهٔ فیدیبو (با فشردهسازی)
📔The crucifixion and the Quran; a study in the history of Muslim thought.
✍🏼Todd Lawson
تاد لاسن (لاوسن)، اسلامپژوه در دانشگاه تورنتو در این اثر بهسال ۲۰۰۹، به تفسیرهای مسلمانان بر آیات قرآنی مربوط به صلیبرفت مسیح میپردازد. وی فصل نخست را به ملاحظهٔ بافت متن قرآن در این راستا اختصاص میدهد. در فصل دوم به مفسران پیش از طبری میپردازد. فصل سوم متعلق به تفسیرهای کلاسیک است (۹۲۳ تا ۱۵۰۵ میلادی). لاسن که در تشیع تخصص دارد، به تأویل شیعیان اسماعیلی توجه ویژهای نشان میدهد (لازمبهذکر است که اسماعیلیها بر صلیب رفتن جسم مسیح را تأیید میکنند). در فصل چهارم تفسیر مفسران متأخر را نشان میدهد و نهایتا بخشی از کتاب را برای جمعبندی کنار میگذارد. ازجمله در این بخش میکوشد گمانه بزند که چرا شیعیان ۱۲امامی با تفسیر شیعیان اسماعیلی همراهی نکردهاند و همصدا با اهلسنت به «افسانهی بَدَل» گراییدهاند (داستانی که میگوید فرد دیگری به شکل مسیح درآمد و بر صلیب رفت).
با مطالعهٔ اثر لاسن، میتوان دامنهٔ متنوعی از نسخههای داستان بدل مسیح را یافت و متوجه شد که این قصه با روایتهای گوناگونی در جهان اسلام منتشر شده بود.
کنفسیوس
قسمت اول مستند نوابغ دنیای باستان، عمدتا دربارهٔ زندگی و اندیشههای کنفسیوس فیلسوف-پیامبر چینی سخن میگوید و اندکی نیز به سیر فرازونشیب ترویج و تثبیت مکتب او در جامعهٔ چین میپردازد.
📺دوبلهشده در تلویزیون بیبیسی فارسی
دربارهٔ تجربههای مرگ تقریبی
دیوید فونتانا در این صفحات (از کتاب روانشناسی، دین و معنویت)، از نگاه روانشناسی به تجربههای نزدیک به مرگ (NDE) و گزارشهای معنوی افرادی میپردازد که این تجربه را گزارش دادهاند.
💠ورزش، انگیزه و تجربههای عرفانی
✍🏼دیوید فونتانا
تلقی مورفی و وایت (۱۹۹۵) این است که تعدادی از گزارشهای جمعآوریشده... دربارهٔ تجربههای آفاقی «نشان میدهد که ورزش نیروی عظیمی دارد که انسان را فراتر از احساس عادی نسبت به خود میبرد و ظرفیتهایی پدید میآورد که عموماً عرفانی، رمزی یا دینیاند.»... برای مثال مورفی و وایت از جورج شیهان پزشکی که بهطور منظم میدوید نقل قول میکنند که پس از سی دقیقه دویدن تغییری در درون او اتفاق افتاد و نتیجهاش این بود که «خودم را نه یک فرد؛ بلکه بخشی از جهان یافتم. در آن میتوانم بر هر چیزی که تاکنون خوانده یا دیده یا تجربه کردهام حادث شوم. همهٔ واقعیات و غریزه و احساس برای من آشکار شد.»
...نظر مورفی و وایت این است که مهارت در ورزش، نیازمند «تمرکز، رهایی از آشفتگی فکری و تداوم هوشیاری» است؛ کیفیاتی که آنها را برای تمرینهای مراقبهای ضروری میدانند. همچنین این مؤلفان خاطرنشان میکنند که «...بزرگترین قهرمانان بهواسطهٔ قدرت تمرکز خود، افسانهای بودهاند.» ویژگیهای دیگری برای موفقیت در بعضی از ورزشها ضروری است؛ ازقبیل زیستن در زمان حال در عین شرکت در مسابقه، کنار گذاشتن هر چیزی جز وظیفهٔ کنونی، هدایت جریان بیوقفهٔ آگاهی به موضوع مورد توجه، انضباط نفس، هماهنگی جسم و ذهن تااینکه مانند چیز واحدی عمل کند و جذب آرام در تجربه تا حد عینیت کامل با آن. ... همۀ این موارد در دستنوشتههای آموزشی معنوی و مراقبهای یوگاسوترههای پاتانجلی که مربوط به دویست سال پیش از میلاد است... تأکید شده است.
...گزارشهای کسانی که این نگرش را توسعه بخشیدهاند، شباهتهای خاصی با تجربههای استادان بزرگ هنرهای رزمی دارد که از نظر آنها عمل به این تمرینهای منظم، راهی بهسوی اشراق روحی است و حتی مثال برجستهتر روشی که فعالیت جسمی و نگرش فکری میتواند به تجربهٔ دینی بینجامد، راهبان بودایی فرقه تندائی کوه هی در غرب ژاپناند که در بعضی از مراحل آموزش، ماراتن روزمره را به مدت صد روز متوالی کامل میکنند. (این مدت برای تعداد اندکی از افراد استثنایی در اوج شروع کار هزار روز است) و همیشه همان راه را دنبال میکنند؛ یک کار استقامتی فوق بشری که حتی بسیار فراتر از تصور ورزشکاران حرفهای غربی است. خوردن و خوابیدن اندک در طول روز، بالارفتن از مسیرهای صخرهای و دامنههای پرشیب کوه در طی ماراتن و ... استیونس (۱۹۸۸) بیان میکند که راهبان تمرین دیگری را عهده دار میشوند که از توانایی اکثر انسانها فراتر است؛ یعنی یک دوره مراقبۀ هفتصدروزه در انزوا و در خلوت کوهستانهای دور. در پایان تمرینهای مهم و مختلف استقامت جسمی و روحی، «راهبان با کوه متحد میشوند و در مسیری پرواز میکنند که از موانع فارغ است. لذت تمرین آشکار شده است و همهٔ امور هر روز از نو ایجاد میشود.»
... استدلال فروید [دربارهٔ ریاضتهای اجتماعات رهبانی] مبنی بر این است که آنان این کار را انجام میدهند تا پدر آسمانی را راضی کنند. ... [ولی] پدر در مورد راهبان کوه هی و دیگر بوداییها قابل قبول نیست؛ زیرا آیین بودا وجود چنین موجود آسمانی را، که از پیروانش میخواهد او را پرستش کنند تعلیم نمیدهد. انگیزهٔ راهبان کوه هی... ایجاد تحولی عمیق و پایدار در آگاهی خودشان است و با چنین کاری آگاهی همۀ همنوعان خود را منتفع می سازند؛ زیرا همهٔ آگاهیها را آگاهی واحدی میدانند.
📖روانشناسی، دین و معنویت. دیوید فونتانا. ترجمهٔ الف.ساوار. قم، ادیان. اول، ۱۳۸۱ صص۲۱۹-۲۴ (با فشردهسازی)
The Christian influences in Ismaili thought
این مقاله اثر رامی ایبراهیم مهموت، استاد ترکیهایست که میخواهد تأثیر اندیشهٔ مسیحی را بر تشیع اسماعیلی نشان دهد، ولی آن را راضیکننده نیافتم. اولا شاهدها در آن اندکاند. دوم اینکه هیچ استنادی به یک منبع مسیحی وجود ندارد (جز کتاب مقدس). سوما در شاهدها بیشتر به مشابهت تکیه کرده و این بس نیست (مثل شباهت امام اسماعیلی و مسیح). چهارما به دُروزیه هم استناد کرده و آنان را اسماعیلی شمرده است. ولی حتا در اینکه دروزیان را بتوان مسلمان شمرد جای بحث وجود دارد؛ چون بسیاری از دروزیها آیینشان را یک دین مستقل از اسلام میشمرند. وقتی یک مکتب مستقل میشود، دیگر نمیتوان باورهایشان را باور مکتب مادر دانست (مثلا باورهای آیین بهایی مستقل هستند و نه باورهای ۱۲امامی یا حتا اسلامی).
همچنین نویسنده در جایی که شاید راحتتر میتوانست شاهدهای کافی به سود دیدگاه خود بیاورد، به اختصار گذشته و دست پر به میدان نیامده است. آن هم تأیید تصلیب مسیح و نماد صلیب در میان شیعیان اسماعیلی است.
بههرروی موضوع تأثیر مسیحیت بر اسماعیلیه همچنان جای کار دارد و این مقاله کوشش موفقی نیست.
@fanusname
💠ما دانشگاهیان حاشیهپرداز
دکتر حسن انصاری از دانشگاهیانی انتقاد کرده که صرفاً فعال مجازی شدهاند و فکر میکنم من هم مخاطب انتقادش میشوم. اصل یادداشت انتقادی او را ازطریق لینک پینوشت بخوانید.¹ او بهطور خلاصه میخواهد بگوید اگر متخصصان علوم انسانی بهجای پرداختن به کارهای تخصصی، تمرکز خود را بر یادداشتهای انتقادی درباب سیاست و اجتماع بگذارند، مسئولیت اصلی خود را وانهادهاند. او درست میگوید؛ البته که کارهای حاشیهای ایرادی ندارد _ اگر در حد حاشیه باشد. گاهی هم بنا به موقعیت ممکن است وظیفه و مسئولیت باشد. اما چند ماه پیش به خودم آمدم دیدم به میانهٔ دوران جوانیام رسیدهام و هنوز عمده فعالیت مفیدم برای جامعه، یادداشتهای تلگرامیست که بهدلیل ماهیتشان اساساً نمیتوانند کار علمی چشمگیری باشند و دیدم گفتگوهای سیاسیام در گروهها بهطور محسوسی بیش از گفتگوهای مرتبط با تخصص خودم است. یعنی هرچه به ماحصل این سی سال گذشته فکر کردم و خودم را با بزرگان علمی سنجیدم دیدم انصافاً بسیار کم گذاشتهام.
وراجی ما زیاد است؛ اگر برای بقال محله، وراجی یعنی افراط در شوخیها و حرفهای بیمعنی؛ برای من دانشگاهی یعنی زیادهنویسی در حوزههای غیرتخصصی، یعنی افراط در نوشتن یادداشتهای ظاهراً نقد و باطنا نِقنق_ همان یادداشتهایی که وقتی عنوانش را میخوانی، نتیجهگیریاش را هم میدانی. همان حرفهای همیشگی، که خودمان میدانیم. نهایتاً میخواهیم بگوییم مردهشور این حکومت را ببرند یا میخواهیم بگوییم باید فکری به حال این جامعه کرد. این هم ناشی از این است که بهجای اتکا به تخصص خودمان، به ذوق کنجکاویهایمان در قلمروهای دیگر بسنده میکنیم. کسی که روانشناس است، از صبح تا شب دربارهٔ سیاست تز میدهد. حقوقدانمان، دارد با قلمرو ادبیات ور میرود و ادیبمان هم به مروجان روانشناسی زرد پیوسته و پیامهای انگیزشی تولید میکند. بعد هم احساس رضایت میکنیم که داریم تراز علمی جامعه را بالا میبریم. وقت خودمان را تماما در حاشیهها هدر میدهیم و آن وقت جای خالی آثار تخصصیمان را آثار کممایهٔ ایدئولوژیک پر میکنند که هزینهی چاپ و توزیعشان را بودجهٔ نفت میپردازد.²
نه؛ به مدرکگرایی دعوت نمیکنم که فقط در حیطهٔ مدرک تحصیلیمان بنویسیم. ولی اگر دغدغهٔ جدی در زمینهٔ دیگری پیدا میکنیم، دستکم دنبال تخصصش هم برویم و در حد یک متخصص آن علم را بیاموزیم. چند درصد از ما دانشگاهیان سیاسینویس، آثار تخصصی علم سیاست را در حد کارشناس آن خواندهایم؟ مسئله این است. دعوت به «پفیوزی» هم نمیکنم که بیاهمیت به دردهای جامعه فقط دنبال چاپ مقالات امتیازدار خودمان بدویم. ولی متن را با حاشیه خلط کردهایم. کسی مثل استاد شفیعی کدکنی (که هر کجا هست خدایش به سلامت دارد) افتخار جامعهٔ علمی ایران هست، یکوقت هم که لازم ببیند وارد «حاشیه» میشود (و کوبنده هم وارد میشود).³ تأثیرش در حاشیه هم بیشتر است.
🔻بپذیریم فقط دولتمردانمان نیستند که از پیشینیان خود کوتهقامتترند؛ قامت ما دانشگاهیان هم کوتاهتر از استادانمان شده است.⁴
✍🏼معین مشکات
1⃣/channel/azbarresihayetarikhi/7917
2⃣ بررسی یک نمونه از مقالات کمکیفیت اسلامی با بودجهٔ عمومی
/channel/fanusname/1104
3⃣ گر جمع مادرانبهخطا نامتان دهیم...
/channel/shafiei_kadkani/2687
4⃣خدایش بیامرزد اما...
/channel/fanusname/993
🔗از ما دانشگاهیان یکلاقبا چه برمیآید؟
/channel/fanusname/1042