هیچ چیز را روی سنگ نساختهاند. بنیان همه چیز بر ماسه است، ولی ما باید چنان بسازیم که انگار ماسه سنگ است. - خورخه لوییس بورخس
اول، هر روز قبل از شروع کار، بعد از صبحانه و دو و وزنه و راهی کردن دخترک به مدرسه، دو بار با دست میزنم روی میز کار و به خودم یادآوری میکنم که جهان سستبنیان است و همه این چیزها که ساختهایم ممکن است نیم ساعت دیگر نباشد. بعد یک مدیتیشن پنج دقیقهای دارم و بین نه تا ده ساعت با تمام وجودم کار میکنم. انگار نه انگار که فکر اول این بود که جهان سستبنیان است. این داستان سالهاست که هست. دو سال و نه ماه بود کار میکردم که به من گفتند موقع این است که دفتر خودت را داشته باشی و اولین صبحی که وارد دفتر خودم شدم، زدم روی میز و یاد سستبنیانی جهان افتادم. یک سال بعد از آن روز هم جمله آقای بورخس را خواندم.
دوم، دلیل برای نبودن همه این چیزها که ساختهام راستش زیاد است. ممکن است دکترت یک روز بیهوا زنگ بزند و بگوید یک چیزی توی خونت یک ذره بالا و پایین است، ممکن است مدیرعامل شرکت یک روز صبح بیدار شود و فکر کند که این خدمات آلودگی هوا دو تا عددش کم و زیاد شده بدهیم برود، ممکن است اقتصاد جهان از هم بپاشد، ممکن است مجبور شوی ناگهان همهچیز را بگذاری کنار که مدتها از عزیزی مراقبت کنی، یا ممکن است یک روز صبح بیدار شوی و بگویی دیگر بس است. جهان هر چقدر خواست تلاش کند، این دو روز عمر من باشد برای علایق شخصی.
سوم، دو سال و اندی پیش که آقای پدر فوت کرده بود و من دوربین به دست دور جهان دنبال ریستارت کردن ویندوزم میگشتم، بچههای شرکت فکر کرده بودند که از مرخصی برنمیگردم. برگشتم. به لطف همین که همیشه فکر کردهام بنیان جهان از ماسه است و از زندگی انتظار بیشتری نمیشود داشت. یعنی کلا از زندگی انتظاری نمیشود داشت، بیشترش بخورد توی سرش. دیگر مایی که یک سالگیمان انقلاب شد و توی ایران دهه شصت وسط جنگ بزرگ شدیم و هنوز بعد از سالها ناگهان متوجه میشویم که در حال راه رفتن داریم ناخودآگاه تم «انجزه انجزه انجزه وحده»ی اخبار آن زمان را زمزمه میکنیم باید بدانیم که بنیان جهان بر ماسه است. هزار بلای دیگر که زندگی سر خودمان آورده بماند. هیچکدام اینها ولی دلیل نیست که آدمیزاد همه وجودش را توی کارش، باورش، تصمیمش، یا لحظه لحظه زندگیش نریزد. شاید، فقط شاید، ماسه جهان برای خودش و دیگران کمی پرملاتتر شود. یک رفیقی یک زمانی نوشته بود که آدمهای دهه شصت قهرمان واقعی بودند که وسط آن همه ناپایداری جنگیدند و عشق ورزیدند و زندگی کردند. موافقم. حرف آقای بورخس را زندگی میکردند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
اول، سالیان سال پیش یک روز آقای پدر داشت میرفت افتتاح کارخانه بزرگی و به من گفت که دیدن این شرکت و کارخانه تازه تاسیسش احتمالا خالی از لطف نیست. بنده که تازه به فکر کارشناسی ارشد و دکترا و مهاجرت و این صحبتها افتاده بودم اولش خیلی دلیل خاصی برای رفتن ندیدم، ولی اینکه روی چه حسابی قانع شدم و یک جمعه صبحی شال و کلاه کردم، الان بعد از سالها از یادم رفته. راستش انتظار خاصی هم از دیدن کارخانه نداشتم، ولی یادم هست که عظمتش چنان من جوان بیست ساله را گرفته بود که تمام مدت به دهان سخنرانان چشم دوخته بودم که بفهمم چنین عملیات عریض و طویلی را چطور اداره میکنند. توی راه برگشت، چشمدوخته به شانههای اتوبان به مشاهداتم فکر کردم. از تماشای اندرکنش مدیرها فهمیده بودم که لازمه مدیریت چنین جایی حضور یک عده آدم قابلاعتماد و باجربزه است که بدانی هرکدام یک طرف کار را گرفتهاند. آن روز یک دیدار دو ساعته و یک ناهار پرچرب، برای منِ درگیر درس و دانشگاه و تحلیل سازه و هزار آرزوی دور و دراز درس مدیریت شد.
دوم، دو سالی گذشت. بیربط به قصه اول، بیربط به کارخانه، حتی بیربط به ایدههای تجاری، آقای پدر و یکی از دوستانش دو تا یخچال خریده بودند و آقای پدر به بنده گفت که بروم پیش این آقای دوست که دفترش کنار یخچالفروشی بود و بعد با وانتی یخچال خودمان را بار بزنم و ببرم خانه. آقای دوست مسوول امور مالی شرکت بزرگی بود و توی نیم ساعتی که توی دفترش بودم و چایی میخوردیم و گپ میزدیم، یک سری نمودار نشانم داد. گفت که برای مدیران شرکت صحبت میکرده و توضیح میداده که از کجا قرار است به کجا برسند و ادامه داد که «میدونی، توضیح اینکه امروز درآمد ما فلانقدره و فردا باید بشه فلانقدر برای جمع خیلی سخته. بهترین راه اینه که یه نمودار داشته باشی که خیلی ملموس نشون بده الان اینجا هستیم، بعد با یه رنگ دیگه نشون بده کجا میخوایم برسیم. بعد هر ماه این رو تکرار کنی و پیشرفت رو نشون بدی.»
سوم، از این داستانها نزدیک سه دهه گذشته ولی این چند روزه ناگهان یادشان افتادم. من درس خواندم و آن آرزوی ارشد و دکترا را تمام کردم و از ایران مهاجرت کردم و بعد از فارغالتحصیلی در آمریکا وارد بازار کار شدم و تا الان هزار جور آموزش و کلاس و دورهی مدیریت تیم و اداره بیزنس و فلان دیدهام. اما اول و آخرش، تمام فلسفه مدیریت و راهبری من برمیگردد به این دو قصه بالا: هر چقدر که هدف بزرگ باشد و هر جا که بخواهی برسی، اول و آخرش باید یک تیم خوب جنمدارِ قابلاعتماد داشته باشی و باید قادر باشی رسیدن از نقطه آ به نقطه ب را به طور مشخص و واضح برایشان بیان کنی. فلسفه من نه در چهل و چند سالگی که در بیست سالگی تدوین شد. زمانی که قادر به تصور امروز خودم هم نبودم. همه زندگی ما این برخوردهای به ظاهر تصادفی با جهان اطراف است. صرفا در لحظه نمیدانیم که چطوری دارند خمیرمان را ورز میدهند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
سلام دوستان،
هفتهی پیش یکی از دوستان در اینستاگرام پرسید که چطور میشه هم سخت کار کرد و هم از زندگی لذت برد. در جوابشون مطالب پایین رو نوشتم که توی تلگرام هم شیر میکنم.
اول، بزرگترین تفاوت زندگی مدرن با زندگی اجدادمون در مفهوم انتخابه. اگر ما هزار سال پیش زندگی میکردیم به احتمال بسیار زیاد کشاورز میشدیم. کار دیگری نبود که بکنیم. یا برای خان کار میکردیم یا پدرمون یه ذره زمین داشت و اداره اون زمین با ما بود. با اینکه مفهوم لذت بردن از زندگی، بخش بزرگی از تجربه زیستی امروز ما رو تشکیل میده، چنین ایدهای در اون زمان کاملا مفهوم غریبهای بود. یا شاید به جای کشاورز تنها امکانی که داشتیم ارتشی شدن بود. بعد کم کم با گسترش اقتصاد امکان تجارت، بنا و نجار و آهنگر شدن هم داشتیم. امروز اما، ما رشته دانشگاهی رو انتخاب میکنیم و براساس این انتخاب، مسیر زندگیمون رو تغییر میدیم. مهندس صنایع و کامپیوتر میشیم، دکتر و پرستار و جراح میشیم. با وجود تمام نابرابریهای جهان، عرصه دانش کم و بیش هنوز برای اکثریت افراد زمینی یکشکله. عرصه ورزش هم کم و بیش همینطوره.
از طرفی انتخاب مثل هر تصمیم دیگری یک توقع به وجود میاره: انتظار برای نتیجه خوب. وقتی تنها مسیر پیشرو کار کردن روی زمین پدری بود، درباره محل زمین و میزان بارندگی و خشکسالی حرفی به جز «قسمت ما این بود» نمیشد زد. انتخاب اما طرح کلی و نگرش ما به زندگی رو عوض کرده و الگوی جدیدی در زندگی ما با مفهوم رضایت از زندگی بوجود آورده. وقتی شما تصمیم به چیزی میگیرید، ازش نتیجه میخوایید.
مشکل اینه که انتخاب تمام جنبههای موجود رو پوشش نمیده. فرض کنید که شما زیستشناسی رو دوست داشتید، با درآمد رشته پزشکی هم مشکل خاصی نداشتید، و بعد از زحمات بسیار دانشگاه قبول شدید، بعد از هزار ساعت اینترنی و کشیک و طرح و غیره، پزشک حاذقی هم شدید. حالا باید از زندگی رضایت داشته دیگه، نه؟ خب راستش نه. پزشکی رو دوست داشتید، ولی انتخاب مطب، توسعه کار، مدیریت کارمندان، و انتخاب بیمار با شما نیست. در بیشتر اینها نه تنها آموزش ندیدید، که علاقه خاصی هم ممکنه به بعضیهاشون نداشته باشید. شما ممکنه هر روز صبح با عشق برید سر کار، ولی مجبور باشید هر روز صبح با منشی مطب بحث کنید که چرا دیر کردی و با اعصاب خرد روز رو شروع کنید. حالا رضایت از زندگی رو چطور میشه سنجید؟ با علاقه به پزشکی یا با اعصاب خرد؟ چطور میشه جنبههای بیشتری از این انتخاب رو دید؟
دوم، آدم میتونه هزارو یک نوع تحقیق کنه تا نسبت به عواقب انتخابش آگاهی بیشتری داشته باشه. مشکل اینجاست که اونچه آدمیزاد معمولا بهش جذب میشه تعالیه و این کار رو به شدت سخت میکنه. منظورم از این جمله چیه؟ تا الان شده برید یه کنسرتِ مثلا پیانو و وقتی اومدید بگید من دیگه میرم کلاس پیانو؟ یا شده آدم باسوادی رو ببینید و بگید از این به بعد دیگه هر روز چند صفحه کتاب میخونم؟ چند میلیون نفر دنبال استیو جابز و بیل گیتس یا شرکت زدن، و یا تا روز آخر کارشون در حسرت زدن شرکت خودشون موندن؟
ما آدمها موقع انتخاب یک چیز رو میبینیم - زیبایی، پول، موقعیت اجتماعی، مهارت. به علاوه وقتی از اون چیزی که میخوای دوری و با تلسکوپ نگاهش میکنی، دید تلسکوپی اجازه دیدن اطراف رو نمیده. بعضی وقتها، در موقعیت و یا زمان محدود این مسأله مشکل خاصی نداره، اما در بلندمدت کمکم اجزای دیگه داستان خودشون رو نشون میدن. همه میشینن و قصه چگونه موفق شدن این و اون رو در بیزنس میخونن، پادکستهاشون رو گوش میدن، قصههاشون رو میگن. این آدمها اون جنگجویان زمان قدیم هستند که میجنگیدند تا روزی اسمشون توی شعر و قصه موندگار بشه و خنیاگرها این طرف و آن طرف تکرارش کنن، فقط امروز نبرد سر توسعه است و اینکه چه کسی سهم بزرگتری از رشد میبره. اما خطرات زندگی جنگجوها مشخص بود و خطرات این نوع زندگی کاملا پنهانه. مثل اینکه تقریبا هیچکدوم از مدیرعاملهای شرکتهای بزرگ بینالمللی زندگی خانوادگی مرتبی ندارن. بیل و ملیندا گیتس یک زمانی سمبل زن و شوهر فداکار رسانهها بودن تا گند رابطه آقای گیتس در اومد، جف بزوس و همسر به همچنین، آقای سرگی برین که جمعه به جمعه سر و گوشش میجنبه. لیست صد شرکت بزرگ دنیا رو گوگل کنید و ببینید چند نفر از مدیرعاملها در یک رابطه متعادل طولانیمدت هستند.
کنار همه تحقیق و صحبت و همه این حرفها، درک اینکه هر چیزی هزینه داره به شخص من بیشتر از همهچی کمک کرده. یک خطهایی هم تعریف کردم که سعی میکنم ازشون نگذرم. جدای مسافرتهای گاه بیگاه، سعی میکنم ساعت خوابم رو با کار به هم نزنم، حداقل روزی دو ساعت برای ورزش وقت بذارم، و برنامههای دخترک رو مقدم بدونم. با همه این حرفها، برای رسیدن به مسابقه شنای دخترک هفته پیش مجبور شدم چنان ژانگولری بزنم که آخرش خودم هم باورم نشد رسیدم.
اول، هر آدمی برای خودش احتیاج به یک «شریک فکری» دارد. کسی که به آدمیزاد بگوید که موضع فکریش احتیاج به یک تغییر کوچک دارد. رفیق باشد و بدانی که هر چه میگوید برای تحقیر نیست ولی از به چالش کشیدن ذهنت نگریزد. به هر حرف و هر کلمهاش با دقت گوش کنی چون میدانی که هر کلمه چیزی به آموختههایت اضافه میکند و یا فکر را به چالش میکشد و یا تفکر را، و تفکر آن چیزیست که تا روزهای دراز با آدمی خواهد ماند.
دوم، دو سال پیش در کنار رفیق عزیزی رفتیم دور اسپانیا. دوستی که سالها برای من شریک فکری بود و هست. در اوان جوانی مهندس بود و در نتیجه با من زمینه مشترک داشت ولی وقتی آشنا شدیم دانشجوی تاریخ بود. در دوران دکترا در دو ساختمان متفاوت و با دو رشته متفاوت کنار هم درس خواندیم. عموی پدرش در آمریکای لاتین مبلغ مذهبی بود و این برایش انگیزهای شده بود که از مهندسی به تاریخ تغییر رشته دهد تا بفهمد که قدمایش چه میکردند. روزها دور کشورش چرخیدیم و شبها مینشستیم توی یک رستوران و تکه تکه و نرم نرمک حرف از تاریخ و سیاست و جهان و دوران دانشجویی و خاطرات و هزار چیز دیگر میزدیم.
سوم، یکی دیگر از این رفقا هست که بخش بزرگی از پستهای این پیج بعد از صحبت با او نوشته شده. دوستی که ۲۱ سال از من بزرگتر است و هر بار که با او صحبت کردم ذهنم تکان کوچکی خورده و آمدهام و چیز دیگری نوشتم. ماه پیش با هم رفتیم نمایشگاه تتوی بالتیمور تا بنده عکاسی کنم و دیدم هنوز همان داستان هست که بود. در ۶۷ سالگی گفت که از دانشگاه ام آی تی مدرکی در روانشناسی گرفته و بعد هم مستقیم رفته دوره آینده نگری در لاسوگاس. آتش درونش خاموش که نمیشود هیچ یک نفر دیگر را هم کنار خودش روشن میکند. قبل از این رفته بود دوره بداهه گویی. از شغلش بپرسی مسوول منابع انسانی است و در عرض هفت سال یکی از عریض و طویلترین سازمانهای این مملکت را از رده یازدهم «بهترین مکان برای کار» رسانده به رتبه دو. با همین بداههگویی و آیندهنگری. به وقتش ذهن ما را هم قلقلک میدهد.
چهارم، این خوش شانسیها همیشه طولانی مدت نیستند. دوست اول بعد از چهار سال رفت مکزیک برای تحقیق و بعد آلمان برای کار و شیلی برای زندگی و بعد تکزاس استاد دانشگاه شد. دوست دوم ناگهان یک روزی بار و بندیل را بست و رفت یک ساعت و نیم آنطرفتر. در تئوری میشود که روابط را با تلفن و با وبکم و واتساپ حفظ کرد ولی در عمل خیلی شدنی نیست. آدمیزاد میخواهد که برود توی یک پارک ساعتها راه برود و صحبت کند، یا گیلاسش دستش باشد و پسته و فندق جلویش و توی چشم رفیقش نگاه کند. صرف داشتن این آدمها خودش شانس است چه برسد که برسد به چهار سال و هشت سال.
پنجم، یک شبی در میدان اصلی بخش قدیم شهر تولدو وسط قدم زدن، ناگهان رفیقمان ایستاد و هیجانزده شروع کرد به تعریف که اینجا بود که آدمها را در دوره انگیزیسیون با کلاهبوقی میچرخاندند و آبرویشان را جلوی جمع میبردند. بعد بحث انگیزیسیون ادامه پیدا کرد و رسید به اخراج یهودیها و مسلمانان از اسپانیا و رفت و رفت و رفت. مثل هر چیز دنیا، یک بخشی از داستان سعی خود انسان است و بخشی شانس. شانست گفته و یک روزی این جوان اسپانیایی را دیدی و گفتی آقا شما رفیق آنا هستی که هفته پیش دیدیمت؟ و بعد ۱۸ سال بعدش دارد با هیجان از انگیزیسیون حرف میزند و تو یاد میگیری. بیش باد.
@farnoudian
دوستان سلام،
خواستم اینجا وبلاگ انگلیسیم رو معرفی کنم که عمدا جایی است سوت و کور. نوشتههای فارسی تا حدود زیادی روی کار و قصه گذر آدمها از مسیر زندگی متمرکز بودن، ولی نوشتههای انگلیسی داستانهای کتابهای تازه خوانده، فیلمهای نو دیده، و سفرهای اخیرن. سرگرمی یک سال و اندی اخیر هم که عکاسی باشه نقش پررنگی در وبلاگ انگلیسی داره. اگر دوست داشتید میتونید در این آدرس نوشتهها رو چک کنید.
FarnoudianChronicles.com
مثل همیشه آرزوی شادی و سلامتی دارم،
علی
پ.ن. این پست رو دو روز پیش نوشتم و بعد از پیغام دو نفر از دوستان که از ایران وصل نمیشه پاک کردم. گویا از ایران باید با ویپیان وصل شد و من هم راه و چاه اینترنت ایران رو بلد نیستم.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
پدر کِری باک مادرش رو ول کرده بود و رفته بود. دلیلش رو امروزه نمیدونیم، ولی زن تنها برای گذروندن زندگی و سه تا بچه به فاحشگی مشغول شده بود و مدت کوتاهی بعدش به لطف جنبش «پاکسازی نژادی» در «کلنی ایالتی ویرجینیا برای مصروعین و اشخاص کمعقل» در واقع زندانی شد. بچههاش رو هم ازش گرفتن و کری رو به خانواده دابس دادن. کری سالهای مدرسه رو بد هم پشتسر نگذاشت، ولی از کلاس ششم که گذشت، خانواده دابس گفتند که دیگه بسه و آموزش زیادیش میکنه و کمکم موقع کلفتی شده.
به کری باک سه سال بعد توسط خواهرزاده خانم دابس تجاوز شد. بعد هم حتما برای شستن ننگ تجاوز به کلفت خانواده، کری رو فرستادن همونجا که مادرش رفته بود و گفتند که اون عقل نداشت و این هم نداره. ویوین، حاصل این تجاوز رو هم از کری گرفتن و به خانواده دابس دادن. جنبش «پاکسازی نژادی» ولی به این راحتی دست از سر آدمها برنمیداشت و طبق قوانین ویرجینیا، کری رو به اجبار عقیم هم کردند.
خانم کری باک که گویا از بچگی نفرین شده بود، از عقیمسازی اجباری به راحتی نگذشت و با هر گرفتاری که بود، در بیست و یک سالگی و از داخل «کلنی ایالتی ویرجینیا برای مصروعین و اشخاص کمعقل» از ایالت ویرجینیا شکایت کرد. شکایتی که دادگاه پشت دادگاه بالا رفت و به دیوانعالی کشور رسید، و در یکی از معروفترین احکام دیوانعالی کشور، دادگاه هشت به یک به نفع ایالت ویرجینیا رای داد و قاضی وندل الیور هولمز در نظرش نوشت «سه نسل کمعقل کافی است». حکم دادگاه و قاضی هولمز تا پونزده سال به جا بود. سالها بعد و با ظهور هیتلر بود که جهان متوجه اوج بلاهتش در تفسیر و تعبیر علم ژنتیک شد. هرچند که عده زیادی تاوان سالهای فعالیت این جنبش رو دادند. . بدبختیهای کری کماکان ادامه داشت. ویوین، دختر خانم کری باک، یا همون نسل سوم موردنظر قاضی هولمز، وقتی که در هشت سالگی از عفونت ناشی از سرخک فوت کرد، اتفاقا از شاگردهای ممتاز مدرسه بود. خانم کری باک دو بار ازدواج کرد. همسر اول چند سال بعد از داستا ن بالا فوت کرد، ولی با همسر دوم که کارگر مزرعه بود تا آخر عمر زندگی کردند. خانم کری باک تا آخر عمر از نداشتن فرزند خودش گله کرد. پنجاه و اندی سال بعد از داستان دادگاه، خانم دوریس باک، خواهر ناتنی خانم باک در اوان هفتاد سالگی فهمید که علت سالها دوا و درمان و بچهدار نشدنش این بوده که ایالت ویرجینیا او رو هم زمان عمل آپاندیس برخلاف میلش عقیم کرده بود. سرنوشت کری، دوریس، ویوین، و شاید خیلیهای دیگه از روزی که پدر از خونه رفته بود و چند صباح فاحشگی مادر رقم زده شده بود.
قصه خانم کری باک رو چند سالی بود که میخواستم بنویسم و نمینوشتم. امروز اپیزود «ژن» بیپلاس رو شنیدم و ازقضای روزگار موقعی نوشتمش که غم و درد کم نیست. یک زمانی یکی از دوستان از من پرسیده بود «تاریخ رو برای چی میخونی؟» و هرگز جوابی بهتر از قصه کری باک برای سوالش پیدا نکردم. برای این که بلاهت بشر رو مرور کنیم. اگر شد، از وقوع دوبارهاش جلوگیری کنیم، و اگر نشد، حداقل سالها زجر امثال کری باک هدر نرفته باشه.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
اول. آقای دکتر مورتی میفرماید که «با همکارهایی که از خستگی و فشار کار رنج میبردند حرف میزدم. اول شکایتها رو یکییکی میگفتن. بعد به آخر که میرسید میگفتند که این همه کار هست و من هم دستتنهام.» و این قصه که مدام تکرار شد، فهمیدم که شاید درد، درد احساس تنهایی است و تمامش فشار کار نیست.
دوم. آقای ویوک مورتی وزیر بهداشت دولت آقای اوباما بود که تمرکزش را روی «احساس تنهایی» گذاشته بود. احساس تنهایی که بیست و دو درصد امریکاییها ازش رنج میبرند، باعث مشکلات قلبی، کمخوابی، و افسردگی میشود و تخمین این است که اثرش با پانزده نخ سیگار در روز برابر است. آًقای مورتی میگوید که «احساس تنهایی» شاید تنها دلیل اعتیاد و خشونت نباشه، ولی حتما یکی از عوامل مهم دخیل در این مسائله. میگوید که گفتهایست که «تنهایی به همراه آدم الکلی مینوشد» و این درباره هر اعتیادی صادق است.
سوم. آقای مورتی از آقایی قصه میگوید که آمده بوده برای دیابت و فشار خون و هزار گرفتاری دیگر. ناله میکرده که «دکتر جان، من زندگی خوبی داشتم. نونوا بودم. همکارها و مشتریهام رو دوست داشتم. محلی که زندگی میکردم خوب نبود، اما با همه رفیق بودم. بلیت بختآزمایی که بردم بدبخت شدم. از کار اومدم بیرون و تنها شدم و عصبانی، بعد هم به درد و مرض افتادم.» آقای مورتی میگوید که عجیب بودن اینکه کسی بردن میلیونها دلار پول را بدبختی میداند یکطرف، مات مانده بودم که من بعد از سالها آموزش پزشکی برای این درد هیچ آمادگی ندارم. طرف تنهاست. درد احساس تنهایی را هم با انسولین و استاتین نمیشود معالجه کرد.
چهارم. «احساس تنهایی» یک چرخه معیوبی است که مثل بیشتر دردهای بد این دنیا خودش را تشدید میکند. آدم تنها، دردش را به شکل عصبانیت نشان میدهد و بیشتر سایرین را میراند. یا به شکل شرم نشان میدهد و نرمنرمک اعتماد بنفس را از دست میدهد و میٰرود توی خودش. آقای مورتی میگوید که تکامل ما آدمها را تربیت کرده که در تنهایی احساس تهدید کنیم. انگار که شیری نشسته در کمین. آدم تهدیدشده هم که بیشتر از هرچیزی مواظب شخص خودش است و باز تنهاتر میشود.
پنجم. آقای مورتی میگوید که خودش سالهای مدرسه تنها بوده ولی به کس دیگری نمیگفته. میترسه که فکر کنند عیب و ایرادی دارد و قادر به دوستیابی نیست. میگوید که چاره شکستن چرخه معیوب، اول ارتباط با خود است و بعد اهرم کردنش برای ارتباط با دیگران. از دخترخانم دانشجویی مثال میزند که اول روی زنبورداری تمرکز کرد و بعد یوگا، و کمکم درد تنهایی را با شبکههایی که از طریق این دو فعالیت درست شدند حل کرد. میگوید که تمرکز روی دیگران وخدمت به دیگران رسیدن راه دیگر شکستن این درد است. خدمت به دیگران هم لازمهاش زندگی در دهکورههای مالاوی نیست، صرفا پرسیدن حال رفیق است و هوایش را داشتن. میگوید که روزهای کرونا، روزهایی هستند که بیشتر باید قدر رفیق را بدانیم. میگوید که «فاصلهگذاری اجتماعی» غلط است. آنچه باید رعایت شود فاصله فیزیکی است. آنچه سر روابط اجتماعیمان میآید دست خودمان است. آقای مورتی امروز ما را برد توی فکر. این خلاصهاش باشد برای شما.
مرجع: خلاصه پادکست «مغز مخفی» آقای شانکر ویدانتام. اصل پادکست اینجاست: https://www.npr.org/2020/04/20/838757183/a-social-prescription-why-human-connection-is-crucial-to-our-health
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
https://www.nytimes.com/2020/03/27/climate/climate-pollution-coronavirus-lungs.html?campaign_id=54&emc=edit_clim_20200401&instance_id=17252&nl=climate-fwd:&regi_id=19536651&segment_id=23527&te=1&user_id=7c5ff1888d5c5005edcc0ed2622ce7a6
روز بیست و هفت مارس نیویورکتایمز یه مقاله بسیار خوب درباره آلودگی هوا در داخل خونه داشت که فکر کردم نکات مهمش رو اینجا عنوان کنم. مقاله بر اساس صحبت با خانم دکتر مککورمک از سخنگوهای انجمن ریه امریکاست که خودشون هم در حال درمان بیماران کرونا هستن. خط کلی مقاله اینه که در دوره و زمونه کرونا، مهمترین مساله داشتن ریههای قویه و باید حتیالامکان از آلودگی هوا که باعث تحریک ریه بشه خودداری کرد. آلودگی هوای بیرون خونه دست خود آدم نیست ولی در داخل خونه یه سری نکات رو میشه رعایت کرد. مهمترینش استفاده از هود آشپزخونه موقع آشپزیه. هم اکسید نیتروژن تولیدی از اجاق گازی باعث تحریک ریه میشه و هم غذای سرخکردنی. اگر هوای بیرون آلوده نیست و با توجه به قرنطینه روز پاکی رو دارید، باز کردن پنجرهها رو هم توصیه کرده. دوم، اگر سیگار میکشید سعی کنید که کم کنید یا ترک کنید. اگر قادر به ترک نیستید، مواظب باشید که دیگران تحت هیچ شرایطی دود رو استنشاق نکنن. سوم، یه سری مواد حساسیتزا هستند که باعث تشدید آسم میشن و یکی از مهمترینهاشون کپک توی منزله و توصیه کرده که اگر بوی رطوبت از جایی میاد، حتما بررسی کنید. به علاوه یکی از نکاتی که من نمیدونستم اینه که سوسک و موش هر دو باعث آسم میشن و توصیه کرده که تا حد امکان راه ورود سوسک به خونه رو ببندید. اگر هم برای آسم دوا مصرف میکنید، مطمئن باشید که مصرفش عقب نمیافته. آخر مقاله هم از قول خانم دکتر مککورمک میگه که از این فرصت باید استفاده کرد تا یک سری عادات رو عوض کنیم و سلامتتر زندگی کنیم. دم ایشون گرم. مراقب خودتون باشید.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
واشنگتن پست مقاله رو به صورت فارسی هم منتشر کرده. خوندنش رو توصیه میکنم:
https://www.washingtonpost.com/graphics/2020/health/corona-simulation-persian/
نوبل اقتصاد ۲۰۱۹
اگر میپرسید بنرجی و دوفلو و کرمر به خاطر چه کاری نوبل اقتصاد امسال را گرفتند، پاسخ این است که «برای وارد کردن آزمایشهای میدانی در بحث اقتصاد توسعه».
آزمایش میدانی یعنی چه؟ یعنی روشی که زیستشناسها و پزشکان از طریق «گروه مداخله و گروه شاهد (پلاسیبو)» برای سنجش نتایج مداخلههای پزشکی استفاده میکنند را در اقتصاد هم پیاده کنیم: مداخلههای سیاستی را به صورت تصادفی بین گروههای مختلف تغییر بدهیم و پاسخ افراد را در محیط واقعی عمل بسنجیم. مثلا به جای اینکه به مدلهای تئوریک برای فهم رفتار کشاورزان در بیمه کشاورزی تکیه کنیم، به یک تعداد روستا برویم و چند مدل مختلف بیمه کشاورزی را به صورت تصادفی بین کشاورزان مختلف توزیع کنیم و سال بعد ببینیم که آیا شیوه کشت آنها در اثر دریافت بیمههای مختلف تغییر کرده است یا نه؟ یا مثلا برای اینکه بفهمیم که آیا مشکل پایین بودن کارآفرینی در مناطق فقیر کمبود سرمایه یا کمبود آزمایش یا کمبود شبکه اجتماعی و الخ است، به مناطق مختلفی برویم و به صورت تصادفی به یک عده مربی کارآفرینی و به عده دیگری وام اشتغال و به عده دیگری هر دو و به عده نهایی کلاس آموزش ادبیات بدهیم و ببینیم آیا بعد از ۵ سال زندگی این افراد با هم و با بقیه جامعه محلی تفاوت دارد یا نه.
خب البته این کارها چه چیزی لازم دارد؟ اول از همه همت و ارادت رفتن و برقراری این روابط در این مناطق، ثانیا پول و امکانات نسبتا زیاد، ثالثا ارتباطات و اعتباری که امکان اجرای چنین آزمایشهایی را فراهم کند و رابعا شناسایی موضوعات مهم و کلیدی.
خوشبختانه کتاب معروف و پرفروش بنرجی و دوفلو، «اقتصاد فقیر»، توسط دوستان گرامیام مهدی فیضی و جعفر خیرخواهان ترجمه و منتشر شده است و در نتیجه حداقل یک منبع فارسی خوب برای خواندن در مورد کارهای این افراد وجود دارد.
البته کارهای این سه نفر در این نوع خاص از اقتصاد خلاصه نمیشود. بنرجی در جوانیاش چند مقاله خیلی مهم نظری (مثلا تاثیر ساختار اجتماعی در انتخاب شغل) دارد. دوفلو هم در ابتدا برای کارهای مهمی که در «شناسایی علی» (Causal Identification) با دادههای خرد ولی غیرآزمایشگاهی داشت معروف شد.
@hamed_ghoddusi تماس با نویسنده
@hamedghoddusi
«هر انسانی مجموع عکسالعملهاش به تجربیاته. تجربیات شما که تغییر میکنند و بیشتر میشن، انسان متفاوتی میشید و درنتیجه دیدتون به زندگی هم تغییر میکنه. حالا احمقانه به نظر نمیرسه که زندگیهامون رو برای ضرورتهای یک هدف تنظیم کنیم که هر روز [با تجربیات تازه] از زاویه جدیدی میبینیمش؟ اینطوری چه امیدی هست که بتونیم کار مفیدی انجام بدیم؟ جواب این سوال نباید ربطی به اهداف داشته باشه. ما سعی نمیکنیم آتشنشان و بانکدار و پلیس و دکتر بشیم، ما سعی میکنیم خودمون بشیم. حرف من رو اشتباه نفهمید، نمیگم آتشنشان و پلیس و دکتر نمیشه شد، میگن باید هدف رو به قامت شخص دوخت، به جای اینکه مدام شخص رو کش بدیم تا به قالب هدف در بیاد. دنبال اهداف که میری مواظب باش. دنبال روش زندگی بگرد. تصمیم بگیر چطور میخوای زندگی کنی و بعد ببین در چارچوب اون روش زندگی، چه میتونی بکنی تا اموراتت بگذره.» آقای هانتر تامپسون، ژورنالیست فقید امریکایی
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
۱. نه سال یا ده سالم بود. خانه بودیم و رادیو روشن بود و دکتری در مورد زخم معده حرف می زد. می گفت که پرهیز از لیمو ترش و پرتقال و نارنگی و غذاهای اسیدی، همین طور مسواک نکردن با معده خالی احتمال زخم معده را به شدت کم می کند. من راستش کسی که زخم معده داشته باشد نمی شناختم ولی حرف آقای دکتر به هر دلیلی تکانم داد. در این سی سال گذشته مراقب این مسایلی بوده ام که دکتر جان آن روز گفت. این به این معنی نیست که هرگز زخم معده نخواهم گرفت، ولی "احتمال"ش کمتر شده. از آن طرف پنیر و غذاهای چرب و گوشت قرمز و از این چیزها زیاد خورده ام. مراقب کلسترول و تری گلیسرید و این چیزها هم خیلی نبوده ام. به این معنی نیست که حتما سکته قلبی خواهم کرد، ولی مراقب نبوده ام و "احتمال"ش از زخم معده بیشتر است. خیلی ها هزار بار بیشتر از بنده از این چیزها می خورند و سکته نمی کنند. خیلیها هم هزار بار کمتر می خورند و سکته می کنند. هزار و یک عامل دیگر دخیل است از ژن و ورزش و استرس و غیره. پدربزرگ بنده نمونه اش که لب به الکل نزد و از بیماری کبدی مرد. قصه پیچیده تر از این حرفهاست. اگر با یقین می شد حساب کرد "احتمال"ش نمی خواندند.
۲. یک سری اصولی است در زندگانی که به آنها دلخوشیم. فکر می کنیم کارمان را راه می اندازند ولی همه در خدمت این احتمالند. یعنی مثلا از "تداوم" که می گوییم به این معنی نیست که هر کس تداوم داشته پیروز شده و هر کس نداشته نشده. به این معنی است که در این دویست هزار سال حضور بشر در جهان، احتمال پیروزی کسی که تداوم داشته بیشتر بوده. مثلا آقای ماندلا بعد از بیست و هفت سال از زندان میامده و می رفته خانه اش، بعد می دیدندش و می گفتند این بدبخت نلسون را می بینی؟ بیست و هفت سال زندان بود. قبلا اصل آدم شر بود. حالا توی سرش می زنی صدایش در نمی آید.
۳. تضمینی نیست راستش. احتمال چیز بی شعوری است. دوست صمیمی قدیمی ما امروز معتاد کارتن خواب است. خانواده بدی هم نداشته، وضع بدی هم نداشته. احتمال وضع امروزش را می خواستی سی سال پیش حساب کنی، آن موقع که من گوش جان به داستان زخم معده می سپردم، یک در میلیارد هم حساب نمی کردی. ولی شده. چند تا تصمیم اشتباه گرفته و حالا آنجاست که هست. "احتمال" برگشتش از این وضعیت هم همان یک در میلیارد است هر چند محال و غیرممکن نیست. عادتهای بد و تصمیمهای اشتباه کپه می شوند روی هم و بعد هم یک روز می زنند از بیخ و بن تعطیلت می کنند. بعد تازه همه هم این نیست. عادتهای بد و تصمیمهای اشتباه را گفتم و اتفاقات بد را نگفتم. ممکن بود آقای ماندلا بعد از بیست و هفت سال از زندان می آمد و دم در پایش پیچ می خورد و با مغز می خورد به سنگفرش و می مرد. احتمال اتفاقات بد را می شود کم کرد، ولی غیر ممکنشان نمی شود کرد. به همین سادگی. مثالش هم کم نیست.
۴. بعد همینها هم که نیست، آدمهای ناتو به تورت می خورند، زیرآب زنها، کرم دارها، خبیثها. جنگ می شود. چه می دانم شورش می شود. زلزله می آید. وضع اقتصادی خراب می شود. کلا بخواهی حساب کنی، کلیه موجودات زمینی و دریایی و هوایی علیه بنده و شما هستند که احتمال اینکه کسی شویم و به جایی برسیم کمتر شود. زندگی راستش یک چیزیست مثل ترافیک تهران. یعنی اگر بخواهی از بیرون بنشینی و فکر کنی، فقط فکر و تحلیل، احتمال رسیدن تا همین جایش هم کم بوده. فیلمهای ترافیک تهران را که می بینم، فکر می کنم چطور ملت اینجا رانندگی می کنند. نه نظمی، نه قانونی، همه می خواهند بپیچند جلویت و راه بگیرند. رانندگی اینجا غیرممکن نیست؟ ولی راستش نیست. یعنی خودم هشت سال توی آن ترافیک رانندگی کردم. علتش هم این بوده که هر روز تحلیل نکردم که حالا امروز می روم بیرون و می خورم به ترافیک و چطوری رانندگی کنم. ماشین را برداشته ام و رفته ام. تصادف هم کرده ام، به آدم عوضی هم خورده ام، ولی آخرش شده. بقیه کارهای دنیا هم راستش جز این نیست. آدمیزاد یک اصولی برای خودش تعریف می کند و می رود. تصادف هم می کند، از پشت هم به ماشینش می زنند، ولی آخرش بیشتر ما سالم از این داستان بیرون می آییم. یک عده تصادف مختصری می کنند، یک عده تصادف جدی، یک عده می میرند و یک عده هم خراش برنمی دارند. آخرش هم اینست که اگر زنده بمانی، دوباره فردا روزش باید بروی توی آن ماشین، روز از نو روزی از نو.
۵. آخرهای فیلم مردان سیاهپوش ۳، مامور جی یا همان آقای ویل اسمیت دارد خودش را می بندد به جت پک که پرواز کند فلوریدا. بعد می پرسد که "این لامذهب چطوری کار می کنه؟ بلدی؟" جواب می شنود که "باید خودت را محکم ببندی و به امید بهترین حالت باشی. مثل تمام امور دیگر زندگی." هر چه می کنیم روی محکم بستنش کار می کنیم. آنچه دست ما نیست، نیست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یکم. اگر اشتباه نکنم منیریه بود که کتاب را دیدم: «آیکیدو، نوشته برایان رابینز». آقای برادر نوجوان بود و کاری داشت مربوط به امور کنکور و من برده بودمش آنجا و تا کارش تمام شود قدم میزدم. توی ویترین مغازه بود، از اینکه چرا اسم نویسنده به خاطرم ماند هم بیخبرم. مغز آدمیزاد از آن چیزهایی عجیب دنیاست. هرچند عجیبترش شاید این باشد که چند سال بعد که آمدم آمریکا و تصمیم گرفتم بروم آموزش ورزشهای رزمی، هنوز اسم نویسنده را به خاطر داشتم. یا از آن هم عجیبتر اینکه نویسنده، استاد تربیتبدنی دانشگاهمان بود و وقتی ایمیل زدم، دعوتم کرد که در کلاسش شرکت کنم. خلاصه که یک چهارشنبه شبی شال و کلاه کردیم و رفتیم خدمت استاد، و پنج سالِ بعد از آن هفتهای دو بار یادمان داد که چطور مشت بزنیم و لگد، و چطور از نیروی حریف علیه خودش استفاده کنیم.
دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفادهاش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی بود. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچههای بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی. یه عده دوستیم و دور همیم و این از همهچیز مهمتره.» مثال دومش اینکه شنبه صبح دیگری با رفقا مشغول گرم کردن خودمان بودیم و استاد ایستاد و نگاهم آن کرد و رفت توی فکر. بعد از کلاس همه را چند دقیقه نگهداشت و گفت «امروز فهمیدم که لازمه روی یک سری اصول کار کنیم. با یکی از بچهها صحبت کردم و از هفته دیگه هر کسی دوست داره یک ساعت زودتر بیاد و یک ساعت اول کلاس روی ضربات دست و پا کار کنیم.» همه رایگان. همه مرامی. پنج سالش را ما استفاده کردیم، هنوز هم ادامه دارد.
سوم. داشتم به استاد میگفتم که دارم از تکزاس میروم مینسوتا و خداحافظی میکردم. گفت «خاطرات خوبی از مینسوتا دارم. جوون بودم گاهی شیرجه میزدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانهاش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه میزدم و پدرم خیلی ذوق میکرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم. تو هم برو خوش باش و از سرما نترس.» از بچهها شنیده بودم که استاد دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکیجوجیتسو دارد و از دهه هفتاد میلادی از اولین مربیهای یوگا در آمریکا بوده، ولی از شیرجه بیخبر بودم. تشکری کردم و کارت دستنویس تشکری دادم و بار سفر بستم و رفتم. سال بعد یکی از رفقا ایمیل زد که ویدیوی سخنرانی استاد را در مراسم پذیرشش در «تالار افتخارات فدراسیون شیرجه تکزاس» ببینید. تازه فهمیدم که استاد پنج بار قهرمان شیرجه منطقه و سه بار قهرمان آمریکا بوده و در سالهای هفتاد و شش و هشتاد مربی تیم المپیک آمریکا* و در سال هفتاد و نه مربی تیم ملی در رقابتهای قهرمانی جهان بوده.
چهارم. دیروز، یک روز بعد از روز معلم در ایران و چهار روز قبل از روز معلم در امریکا، اسم استاد در «تالار افتخارات دانشگاه» هم ثبت شد. برایش تبریک که نوشتم، فکر کردم که به قول قیصر بعد از «سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغربو بگن همه یادشون میره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم» اما آن آدمی که به آدم میآموزد که آن کاردرستها و جنسهای اصل دنیا فروتن هستند و «جوونیها گاهی شیرجه میزدند» از یاد آدم نمیروند. برای استاد نوشتم یازده سال پیش، چند ماه بعد از اینکه تولد شصت سالگیت را جشن گرفتیم این را گفتی. حرف یومیهات بود و یادت نیست، ولی یاد من ماند و دانشجوی تازه از ایران رسیده باشم یا مدیر پروژه باسابقه یا مدیرعامل فلانجا، فرقی نمیکند و از یادم نخواهد رفت. افتخارات مبارک استاد باشد و آن روز تماشای ویترین مغازه در منیریه گرامی بماند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یکم. اگر اشتباه نکنم منیریه بود که کتاب را دیدم: «آیکیدو، نوشته برایان رابینز». آقای برادر نوجوان بود و کاری داشت مربوط به امور کنکور و من برده بودمش آنجا و تا کارش تمام شود قدم میزدم. توی ویترین مغازه بود، از اینکه چرا اسم نویسنده به خاطرم ماند هم بیخبرم. مغز آدمیزاد از آن چیزهای عجیب دنیاست. هرچند عجیبترش شاید این باشد که چند سال بعد که آمدم آمریکا و تصمیم گرفتم بروم آموزش ورزشهای رزمی، هنوز اسم نویسنده را به خاطر داشتم. یا از آن هم عجیبتر اینکه نویسنده، استاد تربیتبدنی دانشگاهمان بود و وقتی ایمیل زدم، دعوتم کرد که در کلاسش شرکت کنم. خلاصه که یک چهارشنبه شبی شال و کلاه کردیم و رفتیم خدمت استاد، و پنج سالِ بعد از آن هفتهای دو بار یادمان داد که چطور مشت بزنیم و لگد، و چطور از نیروی حریف علیه خودش استفاده کنیم.
دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفادهاش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچههای بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی.» مثال دومش اینکه داشتم به استاد میگفتم که دارم از تکزاس میروم مینسوتا و خداحافظی میکردم. گفت «جوون بودم شیرجه میزدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانهاش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه میزدم و پدرم خیلی ذوق میکرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم.». چند سال بعد که اسم استاد را در تالار افتخارات شیرجه تکزاس حک کردند، از ویدیوی سخنرانی فهمیدم که «جوون بودم شیرجه میزدم» شامل پنج بار قهرمانی شیرجه منطقه، سه بار قهرمانی آمریکا، دو بار مربیگری تیم المپیک، و یک بار مربیگری تیم ملی آمریکا در مسابقات جهانی بوده. دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکیجوجیتسو و مربیگری یوگا بماند.
سوم. امشب چند ساعتی رفتم عکاسی، با رفقا رفتم بیرون، برگشتم عکاسی، با دو تا از عزیزان فالوئر این صفحه آشنا شدم، دوباره رفتیم بیرون، و توی راه برگشت توی مترو دیدم یکی از بچهها پست کرده که استاد چند ساعت پیش فوت کرده. آه از نهادم برآمد که حضرت کجا رفتی و رفتم توی فکر. فکر مردی که یک زمانی کتابی نوشت و باشگاهی راه انداخت که روزی برای یک تازه مهاجر کلاس دوستی و آشنایی با فرهنگ شد. یادت گرامی استاد. پانزده سال است که بی آنکه خودت بدانی یادم دادهای که وقتی به خودم غره میشوم، توی ذهنم بگویم «جوونی شیرجه میزدم.» رقصت با فرشتگان مستدام.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
اول، توی باشگاه با رفقا خوش و بش میکردم که یک خانمی رد شد و دیدم که تیشرت شرکت فلان تنش است. شرکت فلان یک کارفرمای فسقلی شرکت ما بود که در سال فلانقدر مثقال با شرکت ما کار میکرد و به عنوان یکی از کوچکترین کارفرماهای شرکت داده بودندش دست من تازهکار. با کار خوب و شناختن این و آن و جلب اعتماد و دو سال این در و آن در زدن، فلانقدر مثقال شده بود سالی شش رقم و به خاطرش یک ترفیع هم گرفته بودم و دروغ چرا؟ نه من انتظار رشد بیشتر داشتم و نه همکارها و نه روسا. خودم را به خانم تیشرت شرکت فلان پوشیده معرفی کردم. خودش جای دیگری کار میکرد و شرکت فلان، شرکت آقای همسر بود. دو هفته بعد به آقای همسر معرفی شدم. سر صحبت گفت والیبال دوست دارد و قاطی لیگ چهارشنبه شبها شد. دو سه ماهی گذشت تا یک روز که پای میز کار کاسه چینی به روم میبردم و دیبای رومی به هند، آقای همسر زنگ زد که «راستی هموالیبالی جان، شرکت شما خدمات مهندسی ایمنی هم دارد؟ چند جا زنگ زدم نداشتند، گفتم از تو هم بپرسم.» داشتیم. چند هفته بعد فلانقدر مثقالی که شده بود سالی شش رقم، تبدیل شد به سالی هفت رقم. بعد یک روز تلفن بیهوا زنگ خورد که گل کاشتی برادر، بلند شو بیا مصاحبه. موقع ترفیع بعدی رسیده.
دوم، سر این داستان فهمیدم که کاربلدی و مهارت و علم و دانش و تجربه کار موجود را نگه میدارند و امکانِ برداشتن قدم بعدی را ایجاد میکنند، خود قدم بعدی اما معمولا بیرون این دایره است. رشد از آنجا شروع میشود که «از خانم حداقل بیست سال بزرگتر از خودم بپرسم که داستان لوگوی تیشرت چیست یا نه.» رشد یک ذره ناراحتی با خودش دارد، یک ذره شرم، یک نمه دودلی. اما روند تقریبا همیشه همین است. شروع کردم به پرس و جو کردن: بزرگترین کارفرمای دفتر ما از یک سوال آمده بود. در سال یک بار زنگ میزدند که فلان گزارش را برای ما بنویسید، همکارم رفته بود کارخانهشان و گزارش کذایی را نوشته بود و وقتی کارش تمام شده بود به جای یک خداحافظی ساده، پرسیده بود که راستی فلانی، چند وقته میخوام بپرسم، برای کار دیگری احتیاج به ما ندارید؟ جواب داده بودند که چرا اتفاقا، تا الان سالی یک روز میآمدید اینجا، از این به بعد هفتهای دو روز بیایید. بعد بزرگترین کارفرمای کل تاریخ شرکت از یک تلفن آمده بود. بیست سال قبل یکی از همکارها گفته بود باداباد، زنگ بزنیم و خودمان را معرفی کنیم و بگوییم که ما در کار خودمان واقعا خوبیم، با شرکت ما کار میکنید؟ آقای آن طرف خط گفته بود حالا بیایید اینجا صحبت کنیم ببینم کارتان را بلدید یا نه، و قصه رفته بود تا بیست سال بعدش.
سوم، هزار حرف توی دل ماست که نمیزنیم. هزار سوال که نمیپرسیم. هزار تصمیم که به خاطر دو دلی نمیگیریم. هر کسی ممکن است با حساب هزینه و فایده به این نتیجه برسد که حرفی را نزند، یا به دلیل اخلاقی تصمیمی را نگیرد، یا به خاطر محدودیتهای خانوادگی فعلا دنبال همان قانون اینرسی باشد. اینها همه دلایلی هستند قابل قبول و احترام. آنچه قابل قبول نیست، حرکت نکردن به خاطر آن یک لحظه دودلی است. میدانم که یک چسب غریبی دارد این «وضعیت موجود»، ولی آدمها معمولا بیشتر از آنچه فکر میکنیم پذیرنده ریسکهای ما هستند و دودلی بیشتر از آنکه در عالم واقع وجود داشته باشد توی سر ماست. آقای توماس هاکسلی یک زمانی فرمود که «تصمیمت رو بگیر و با عواقبش زندگی کن. خیری در این جهان از دودلی به دست نیامده.» اینکه خانواده هاکسلی بعد از نسلها درست از زمان ایشان تبدیل به «خانواده هاکسلی» شدن شاید از همین تفکر آمده باشد.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
هر چیزی هزینه داره، موفقیت گاهی بیشتر از همه چی.
سوم، و اما سوال اصلی. این سوال که آدمیزاد میتونه سخت کار کنه و از زندگی لذت ببره یا نه؟ وقتی این سوال رو استوری کردم، تعداد زیادی جواب گرفتم که آره، اگه کارت رو دوست داشته باشی حتما. مسأله اینجاست که داستان به این سادگیها نیست. اگر کار شما این باشه که از صبح تا شب به تنهایی کد بزنید، شاید. اگر کار شما این باشه که در خلوت خودتون نقاشی کنید، شاید. کارها ولی خیلی به ندرت انفرادی هستن. رییس مستقیم، همکارها، موکلها، مشاورها همه روی رضایت آدمیزاد از کار موثرن. روندی که من در خودم و در دیگران دیدم، معمولا اینطوریه که در شروع کار، رییس مستقیم و یک شبکه حمایتی بیشترین تاثیر رو در رضایت انسان از کار داره. اینکه آدمی که تازه کاری رو شروع کرده بدونه تنها نیست. حرف از هدف در کار زیاد زده میشه و بخشش یقینا همراستایی اهداف شخصی با اهداف محل کاره، ولی بخش بزرگترش دیدن خویش به عنوان جزیی از یک تصویر بزرگتره.
علاوه بر اون خیلی کم میشه که شما رییسی داشته باشید که از بام تا شام به هر کارتون گیر بده، و بعد بگید من مثلا مهندسی خیلی دوست دارم. اول به این دلیل که کلا اعتماد بنفس رو ازتون میگیره و دوم اینکه احساس گرفتار شدن در یک باتلاق و نداشتن کوچکترین خودمختاری بزرگترین عامل ناامیدی و در نتیجه لذت نبردن از زندگیه.
آقای دنیل پینک مهربان در کتاب «انگیزه» برای انگیزه داشتن حرف از تسلط، هدف، و خودمختاری میزنه. شاید تسلط رو بشه تا حدی مربوط به داستان عاشق کار بودن دونست ولی هر سه تا بیشتر از اونکه به شخص وابسته باشن به محیط و اطرافیانش وابسته هستند، و این فکر هم زیباست و هم یاد آدمیزاد میندازه که «رشد شخصی» برخلاف اونچه که فکر میکنه واقعا فقط مربوط به شخص نیست. برای لذت بردن از زندگی همراه لازمه، و این همراه لزوما به معنای معشوق و معشوقه نیست، معنیش همونه که نیاکان ما در خود کلمه گنجوندن: هممسیر، حالا بسته به مسیر.
من همه این حرفها رو زدم اما دوست دارم یک چیزی آخرش بنویسم. لازمه فکر کردن به «رضایت»، یک درآمد حداقلی و یه حداقل ثبات در زندگیه. خیلی وقتها هست که آدمیزاد باید سرش رو بندازه پایین و کار کنه، برای پول، برای ویزا، برای خانواده، برای بیمه. در این موارد لذت بردن همزمان از زندگی و انگیزه و رشد لزوما اولویت انسان نیستند. اگر در این شرایط هستید، امیدوارم که توفان زودتر بگذره و شرایطتون سرمایهای بشه برای فردای بهتر. از همراهیتون ممنونم.
@Farnoudian
اول، کنار مدیترانه در ساحل کروآست قدم میزنیم. توی پیادهرو نور قرمز انداختهاند و خیابان و دیوار ساحل با رنگ از هم جدا شده. بادِ آرام مدیترانه که میوزد، شرجی هوا را یک لحظه با خودش میبرد و ناگهان پوستت یاد هوای نوزده درجه میافتد. «گرما و سرما در تعادل محض است» به قول آقای شاملو. خیابان را نگاه میکنم و یاد انزلی میافتم. بدون پنجاه و هفت، احتمالا هیچ جای جهان به اندازه انزلی به کن شباهت نداشت. فکر کن مثلا فستیوال فیلم انزلی میداشتیم و بانو زندایا توییت میکرد که من آمدهام انزلی، بچهها اینجا صدایم میکنند زندایا آبای. میروم توی فکر. همه روزگار آدمی، نه من، نه شمای خواننده، همه روزگار بشر از زمان نئاندرتالها، تمام پیچ و شیبش و همه راه آمده، همه درست و غلطش، در این فکرها خلاصه شده که چه میتوانست باشد و چه شد و چه میتواند بشود.
دوم، رفیقم میگوید که فلانی، بریم بپریم توی آب. خودش هوس شنا کرده و دلش میخواهد که من پیشقدم شوم. میگویم که برادر، یه دوربین به گردنم است و یه لنز توی جیبم، ساعت دوازده شب بپرم توی آب؟ دزد هم نزند شن فردا برای ما لنز باقی نمیگذارد. غر میزند، استدلال میکنم. هوای دریاست، هوای سر موجشکن است، همیشه میگفتیم دریا توی شب خیلی میچسبد. همیشه لنز همراهمان نبود.
سوم، بار اول آمده بودم کن کجا بودم؟ پنج سال بود از ایران مهاجرت کرده بودم. سفر دور مدیترانه تقریبا بزرگترین رویای محقق شده زندگی جوان سی و یک ساله بود. امسال یک ایمیل زدم که بچهها من رفتم کن کنفرانس، درباره فلان موضوع سوال داشتید به فلانی مراجعه کنید، درباره بهمان موضوع به بهمانی، موضوع سوم هم نفر سوم. عوض شده زندگی. روزگار آدمی، من، شمای خواننده، و همه ابنای بشر از زمان نئاتدرتالها در این فکرها خلاصه شده که این کار را بکنم تا یک روزی آن شود و آن کنم که یک روزی بشود این. بعد، چه بشود چه نه، به این فکر کند که چه میتوانست باشد و چه شد و حالا چه میتواند بشود.
چهارم، دو تا پسر جوان نشستهاند کنار آب و سیگار میکشند. زن و شوهر سالخوردهای نشستهاند روی صندلیهای آبی پیادهرو و مدیترانه را نگاه میکنند. آدمها پراکنده ایستادهاند روی پیادهرو. ده بیست متر جلوتر، صدای شوخی چند تا دختر جوان میآید. شاید هجده نوزده ساله. نگاهشان میکنم. چهار تایی میدوند و میپرند توی آب. صدای خندههایشان کن را گرفته، صدای جوانیشان جهان را. دوستم آن تاییدی که لازم داشت گرفت. گفت فلانی من رفتم توی آب. میل خودت، اگر خواستی بیا. از پلهها رفت پایین و روی شنها ایستاد و دریا را نگاه کرد، پیراهنش را در آورد و رفت توی آب. یک لحظه مکث کرد و بعد شروع کرد به شنای کرال. توی فکر، چرخیدم به ده بیست متر جلوتر. سه تا از دخترها توی آب بودند. از زیبایی مدیترانه و جوانیشان عکس گرفتم و برگشتم به سمت خیابان. تا پانزده سال بعد.
@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
اول، در لسان انگلیسی بهشان میگویند «استیکهولدر». در فارسی میگویند «میخوام مهاجرت کنم ولی مادرم مخالفت میکنه»، «میخوام سرمایهگذاری کنم ولی دوست صمیمیم میگه نکن»، «میخوام با دوستام برم بیرون ولی بابام میگه نه»، یا حتی «فلان کارمند خیلی خوبه اما رییسم میگه باید تعدیل نیرو کنیم». یعنی هر کسی که در تصمیم آدمیزاد بالاخره نفعی دارد و در نتیجه نظری. آها، ترجمه فارسی/غربیش هم همین است. شخص «ذینفع».
دوم، بیشتر آدمها یاد میگیرند که تصمیمهای پرسود گرفتهنشده را بندازند گردن اشخاص ذینفع. یعنی مثالهای بالا همه با لحن حسرتانگیزی تبدیل میشوند به فعل ماضی. «اگر فلان خونه رو خریده بودم الان قیمتش ده برابر شده بود ولی زنم گفت راهروی خونه دلگیره». «اگر پدرم انقدر سختگیر نبود، دوران دانشگاه بیشتر خوش میگذشت». و الی آخر.
سوم، واقعیت اینکه همه موارد حسرتانگیز بالا ممکن است واقعیت داشته باشند. همسر آدمیزاد ممکن است که از خانهای خوشش نیاید یا انسان پدر سختگیری داشته باشد. ولی خیلی وقتها، آدم نقش اشخاص ذینفع را بزرگ میکند که مسوولیت را از دوش خودش بردارد. خیلی وقتها، خلاصه داستان این میشود که اگر من در یک برهوت زندگی میکردم و احدالناسی در تصمیمهای من دخیل نبود، همیشه تصمیمهای درستی میگرفتم. آدمیزاد اما هر چقدر هم که گاهی دلش بخواهد، هرگز در خلا زندگی نمیکند. میشود یا اشخاص ذینفع دعوا کرد، یا از میانشان خزید، یا به حرفهایشان اعتنا نکرد، اما هر کدام از این تصمیمها خودشان یک تصمیم جداگانه هستند و عواقب خودشان را دارند.
چهارم، زندگی آدمیزاد پر از صداست. صدای هیاهو. صدای کشمکش. صدای عشق. صدای نفرت. صدای موفقیت. صدای شکست. صدای همسر. صدای فرزند. صدای والدین. صدای مسوولیت. صدای همکارها. صدای رییس. صدای مرئوس. صدای جامعه. صدای شبکههای اجتماعی. صدای تنهایی. صدای دور همی. صدای خوشی. صدای غم. صدای اشخاص ذینفع هم بخشی از این مجموعه صداهاست. در سنین پایین صدای پدر و مادر بلندتر است، در سن بالاتر همسر و فرزند، همزمان صدای کار. در هر سنی، هر جغرافیایی، و هر شرایطی صداها فرق میکنند، و بعد قرار بر این است که آدمیزاد آواز زندگی خودش را هم بخواند. اصلیترین سوال زندگی اینست که آیا نتهای آواز خودش را در این هیاهو به یاد خواهد آورد یا نه. آیا با این همه صدا آوازش را صیقل خواهد داد یا صدایش میانشان گم خواهد شد. و این معادله دائم زندگی است که هر روز در حال حلش هستیم.
@Farnoudian
آقای همینگوی گل و گلاب میفرماید که «امروز، فقط یک روز است در میان همه روزهایی که خواهند آمد. ولی آنچه در همه روزهای آینده اتفاق میافتد، بستگی به این دارد که امروز چه میکنید.» نمودارهای آقای آدام گرنت را که میدیدم یاد آقای همینگوی افتادم. آقای گرنت میگوید که «نشستن و گریه کردن برای درهای بستهشده دیروز چیز دیگری غیر از غم همراهش ندارد. آنچه آدمیزاد را شاد میکند نگاه کردن به درهای باز امروز است.» بعد ادامه میدهد که «آنچه شدهاید نمیتوان عوض کرد ولی میشود آنچه را میخواهید بشوید انتخاب کرد.» بعد هم مطمئنم که یک لبخندی زده و در ادامه نوشته «هویت آدمی تصمیم است، عزیز جان، جبر سرنوشت نیست.»
بارها میخواستم این مفهوم را با تخته نرد بنویسم. صد بار هم این نوشته را شروع کردم و زیادی رفت توی تخته و شش و بش و گذاشتمش کنار، تا دیروز آقای گرنت گرامی با نمودارهایش کار ما را راحت کرد.
سال نوی همه عزیزان مبارک. امروز، فقط یک روز است در میان همه روزهایی که خواهند آمد. ولی آنچه در همه روزهای آینده اتفاق میافتد، بستگی به این دارد که امروز چه میکنید.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin ... تماس با نویسنده
چنان روزهایی بر ما گذشت
که میتوانستیم هزار ساله شویم
اما هنوز کودکانی هستیم
با چشمانی گشاده از حیرت
دست در دست هم
پابرهنه در آفتاب میدویم
-ناظم حکمت
شعر ناظم را چند سالی است که زیاد تکرار میکنم. عید ۹۹ و عید ۱۴۰۰ از هر زمانی معنادارتر بوده. در این دو سال میشد هزار ساله شویم، اما هنوز کودکیم، هنوز حیرتزده، و هنوز به دنبال آفتاب.
سال نویتان مبارک. آرزوی شادی دارم، آرزوی مهر، و دویدن در آفتاب.
علی فرنود، واشنگتن دیسی، نوروز ۱۴۰۰
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
آقای چارلی کوینر توی یه مزرعه بزرگ به دنیا اومده بود و همه عمرش مسوول مزارع بزرگ بود. همین بود که وقتی شصت ساله شد و موقع بازنشستگی، رفت و یک مزرعه کوچیک چهارهزار متری توی شهر سیلوراسپرینگ خرید و مشغول کاری شد که همه عمر بلد بود. مزرعهداری کرد و به همسایههای محل کاهو و فلفل دلمهای و تربچه فروخت. روزگار هم که طبق معمول زیاد کاری به سن و سال و بازنشستگی نداره و همیشه بازی درمیاره. آقای چارلی که داشت کارش رو میکرد و به مزرعهاش میرسید و زندگی رو میگذروند، شهر واشنگتن هم کمکم تصمیم گرفت بزرگ بشه و مزارع اطراف رو ببلعه و تبدیل به حومه کنه. چهارهزار متر هم که ازش پنج تا خونه در میاومد. هر روز در خونه آقای چارلی رو میزدند که آقا بیا مزرعهات رو بفروش و هر روز آقای چارلی میگفت نه ولی با تلخی شاهد بود که مدام توی مزارع اطراف به جای کاهو خونه سبز میشه.
این قصه چهل سال ادامه پیدا کرد و آقای چارلی مقاومت کرد تا یک روز که دوستی از دوستان گل ما در حال خرید تربچه از آقای چارلی نود و شیش ساله پرسید آیا دوست داره مزرعهاش رو تبدیل به یک سازمان غیرانتفاعی کنه تا به بچههایی که حتی پدر و مادرشون هم یادشون نمیاد که این شهر روزی تمامش مزرعه بود، کمی از کاشت و داشت و برداشت یاد بدن یا نه. آقای چارلی کمی فکر کرد و بعد از فکر اینکه مزرعه بعد از خودش هم خواهد موند گل از گلش شکفت و با یه عده جوون بیست و چند ساله «مزرعه شهری کوینر» رو تاسیس کرد.
آقای چارلی رو در نود و هشت سالگی دیدم و هنوز بیل به دست مشغول کار بود. من و دخترک بهش سلام کردیم و بیل رو زد به زمین و با دخترک دست داد و خودش رو به اسم کوچیک معرفی کرد. هنوز چند ماهی تا اون روزی که روی صندلی گهوارهایش در حال نگاه کردن به مزرعهاش چشمهاش رو بسته بود و دیگه باز نکرده بود مونده بود. همون روزی که برای دخترک گریان برای اولین بار از مرگ گفتم.
از زندگی آقای چارلی دو سالی بود که میخواستم بنویسم و نمیخواستم که با مرگ چارلی تمومش کنم. پایانش برام معما شده بود تا امشب که بچههای «مزرعه شهری کوینر» جلسه آموزشی آنلاینی داشتند و برای حضار جلسه از ابتکارهای مربوط به حفظ میوه و محصول گفتند. دوست عزیز ما هم تیشرت خط نستعلیق به تن، از دستور تهیه «لواشک»ی گفت که مادربزرگ شوهر ایرانیش در اولین سفر ایرانش بهش داده بود. رفیق ما که جلوی دوربین لواشک درست میکرد، فکر کردم زیبایی این تلفیق دو فرهنگ و زندگی برای پایان قصه چارلی جای بهتریه. مردی که همیشه معتقد بود وسط حومه یک شهر بزرگ هنوز باید جا برای یک مزرعه باشه. یادش گرامی.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
آقای فرد کافمن به «انسان در جستجوی معنا» برمیگردد و حرفهای آقای ویکتور فرانکل نازنین را با یک چرخش کوچولو میگذارد جلوی خواننده. آقای فرانکل «معنا» را در توانایی پاسخگویی به شرایط میبیند و آقای کافمن مسوولیتپذیری را. آقای کافمن مینویسد که #خودآگاهی با مسوولیتپذیری بیشرط و شروط شروع میشود، با تقصیر را گردن دیگران نینداختن، با مدام دنبال مقصر نگشتن. با فهم اینکه آدمیزاد در برابر هر چیزی در این جهان قدرت پاسخگویی و واکنش دارد، و این قدرت است که به مسوولیتپذیری میانجامد. مثال میزند که من، یا شما، یا اکثر آدمهای دنیا، به تنهایی مسوول گرسنگی و سوتغذیه در سودان و سومالی نیستیم، ولی این قدرت را داریم که در برابر این مسأله واکنش نشان دهیم. این انتخاب را داریم که برای قحطیزدگان پول بفرستیم، یا موسسه مردمنهادی تأسیس کنیم برای کمک، یا شخصا برویم آنجا و بیل و کلنگ بزنیم، یا برایشان مقاله و مطلب بنویسیم، یا اصلا هیچکاری نکنیم. به این نتیجه برسیم که مسایل مهمتر در دنیا هست و باید وقت و انرژی و پول ما صرف آنها شود. حالا مسأله مهمتر از نظر ما شاید سیلزدگان ایران باشند، یا صرفا خور و خواب و خشم و شهوت. آن قسمتش با ماست، ولی از مسوولیتمان کم نمیکند.
معنی حرفهای آقای کافمن را هفت سال پیش یک نازنینی یادم داد و توی مغزم خالکوبی کرد. هر بار که حرف از یک مشکل بیرونی زدم، جواب داد که خب حالا پاسخ تو در قبال مشکل چیست؟ بارها جواب دادم که من عامل ایجاد این مشکل نبودهام و پاسخ شنیدم که مسوول پاسخ دادنت که هستی. چند سال پیش مشغول حل یک مشکلی بودم و فکر کردم این تغییر جهت شیارهای مغز را چقدر مدیونش هستم. تلفن را برداشتم و پیغام دادم که ممنونم فلانی از این مسوولیتپذیری که به ما آموختی. کتاب «تجارت خودآگاه» آقای فرد کافمن هم باشد یک گوشهای که بفرستم برای مربی سابق و رفیق امروز. سر راه آدم تا هست از این آدمها باشد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
کرونا، کوبیدن امروز و رقص فردا
توضیح مترجمین: در بیستم اسفند ماه سالی که پشت سر گذاشتیم و در شرایطی که ویروس کرونا کشورهای جهان را یکی پس از دیگری درمینوردید و آمارهای رشد مبتلایان و کشتهها به طرز باورنکردنی در برخی کشورها افزایش و در برخی دیگر روندی کاهشی مییافت، مقاله نخست این نویسنده انتشار یافت که در آن به عامل حیاتی «زمان» اشاره کرد «تنها یک روز زودتر اقدام به قرنطینه، حبس مردم در خانهها و تعطیلی کسبوکارها، باعث کاهش 40 درصدی نرخ ابتلا و حتی کاهشی بیشتر در میزان مرگ و میر خواهد شد.» همزمان با شروع سال جدید در ایران، مقاله دوم نویسنده منتشر شد که دوباره بر عامل بسیار مهم زمان در مهار بحران کرونا تاکید داشت. تصویر دهشتناکی که نویسنده با استناد به مجموعههایی از داده و اطلاعات گوناگون در این مقاله جدید ارائه داد، مترجمان را برآن داشت که بخش زیادی از دو روز ابتدای سال نو را به ترجمه آن اختصاص دهند. مترجمان امیدوارند اشاعه و درک یافتهها و استنباطهای این مقاله به مراجع تصمیمگیر در سطح کلان کشور کمک کند تا مناسبترین رویکرد را با اتکا به تحلیل مناسب هزینه-فایدههای اجتماعی و اقتصادیِ جان انسانها و فعالیتهای اقتصادی انتخاب کنند. شیوع کرونا به جنگ جهانی سوم شباهت پیدا کرده است، جنگی که تمام اجزای زندگی انسانها را تحت تاثیر قرار داده است. بهنظر میرسد تنها آن کشورهایی در این جنگ قرن بیست و یکمی کمترین آسیب را خواهند دید که رهبرانشان خودخواهیها و خودفریبیها را کنار بگذارند، با ذهنی باز و دریافت دادههایی واقعیتر از واقعیات جامعه، سناریوها و رویکردهای مختلف کارشناسی را تحلیل کنند و مسیری که بیشترین منفعت بلندمدت اجتماعی را برای مردم کشورشان دربردارد برگزینند.
این مقاله در ادامۀ نوشته «ویروس کرونا، چرا باید همین الان اقدام کنید» نوشته شده است. مقالهای که بیش از ۴۰ میلیون بازدید داشت، به بیشتر از 30 زبان [ازجمله به زبان فارسی و زبان دری] ترجمه شد و فوریت و اضطراری بودن شرایط بحرانی اخیر را شرح میدهد.
خلاصه مقاله: تمهیدات سفتوسخت برای مهار کرونا فقط کافیست چند هفته تداوم داشته باشد، تا پس از آن شاهد اوج گرفتن خیلی زیاد شیوع این بیماری نباشیم. همۀ این اقدامات درحالیکه جان میلیونها انسان را نجات میدهد، با هزینههای قابل توجیه برای جامعه انجامشدنی است،. اگر این تمهیدات را اجرا نکنیم دهها میلیون نفر مبتلا خواهند شد، تعداد بسیاری خواهند مرد، ازجمله همه آنهایی که به مراقبت شدید نیاز دارند، چون نظام مراقبت سلامت ازهممیپاشد.
در یک هفته گذشته کشورهای مختلف جهان از اعلام وضعیت «کرونا مشکل حادی نیست»، به سمت وضعیت اضطراری حرکت کردند. اما با این حال تعدادی از کشورها هنوز اقدام زیادی در این رابطه انجام ندادهاند. چرا؟ تمام کشورها پرسش یکسانی میپرسند: چگونه باید واکنش نشان دهیم؟ پاسخ این پرسش برای آنها بدیهی نیست. برخی کشورها مثل فرانسه، اسپانیا و فیلیپین دستور محبوس کردن شدیدی صادر کردند. بقیه مثل امریکا، انگلیس، سوئیس یا هلند اقدام به اجرای برنامههای عملیاتی برای ایجاد فاصلههای اجتماعی نمودند. سرفصل موضوعات پوشش داده شده در اینجا (همراه با تعداد زیادی نمودار، داده و مدل شبیهسازی شده) بدین شرح است: ۱- وضعیت فعلی چگونه است؟ 2- گزینههای در اختیار چیست؟ ۳- اگر اکنون تنها یک عامل اهمیت داشته باشد آن عامل چیست؟ عامل زمان ۴- راهبرد موفق برای مقابله با ویروس کرونا چگونه به نظر میرسد؟ ۵- اثرات اجتماعی و اقتصادی این مساله چه خواهد بود؟
با خواندن این مقاله درخواهید یافت: نظام مراقبت سلامت ما در حال فروپاشیدن است. کشورها فعلا دو گزینه پیشرو دارند یا الان با جدیت و سختی با کرونا مبارزه کنند یا در آینده گرفتار بیماری همهگیر وسیعی بشوند. با انتخاب گزینه دوم صدها هزار نفر یا حتی میلیونها نفر در این کشورها کشته خواهند شد و تازه چنین اتفاقی جلوی از بین رفتن شیوع موجهای بعدی بیماری را نیز نخواهد گرفت. اگر ما الان مبارزه سخت خود با کرونا را شروع کنیم میتوانیم: مرگومیر انسانی را محدود کنیم؛ نظام درمان عمومی را محکم و استوار نگه داریم؛ آمادگی بیشتری برای آینده داشته باشیم و در این فاصله چیزهای زیادی بیاموزیم.
مردم جهان تا به حال هیچگاه با این سرعت در مورد مسئلهای مطلب نیاموختهاند و واقعیت این است که ما به سرعت بیشتر در یادگیری نیاز داریم، چرا که چیزهای خیلی اندکی درباره ویروس کرونا میدانیم. تمام این اقدامات باعث میشود ما یک عامل حیاتی در اختیار داشته باشیم: زمان اضافی برای مبارزه بهتر با بیماری.
با سپاس از «حسین بخشایی: در همکاری ترجمه
https://bit.ly/3dpltgX
واشنگتنپست یه مقاله بسیار خوب داره که با مدلسازی راههای پیشگیری از کرونا و میزان تاثیر هر کدوم رو در کنترل بیماری نشون میده. خودشون هم آخر مقاله این رو میگن که این مدلها به شدت سادهسازی شده هستن، ولی با این وجود به فهم موضوع خیلی کمک میکنند.
https://www.washingtonpost.com/graphics/2020/world/corona-simulator/
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
پیرو نوشته قبلی و آقای هانتر تامپسون و اهداف منعطفش
یکم. دوستی داشتم میگفت که بچههایش که به دنیا آمدند، همسرش گزارش «یو.اس.ای تودی» را درباره کارهای مهم بیست سال آینده خواند و بعد هم رو کرد به دو تا بچه دو ساله و چهار ساله و گفت که تو مهندس مکانیک میشوی و به دومی گفت که تو حسابدار میشوی. بعد هم با افتخار میگفت که هر دو آنچه دیوید میخواست شدند. اپیزود «نجار و باغبان» پادکست «مغز مخفی» را چندبار شنیدهام و هربار یاد این دوستم افتادهام. پادکست میگوید که دو نوع تربیت فرزند داریم: یا میشود بچه را مثل چوب از اول مدام شکل داد و اره کرد و چکش زد و به یک قالب خاص درآورد، یا میشود مثل گیاه دو روز یک بار آب داد و تیمار کرد و گذاشت خودش بزرگ شود. این رفقای ما کار را از نجاری گذرانده بودند و به حکاکی روی چوب رسیده بودند. فکر کن به بچه دو ساله بگویی باید بیست سال بعد حتما مهندس مکانیک باشد. بعد هم آنقدر شکلش بدهی که به زور برود توی آن قالب.
دوم. یک چنین هدف سفت و سختی، نه رشد آدمیزاد را در نظر میگیرد، نه مهارتهایی که در طول مسیر به دست آورده. فرزند رفیق ما فوتبالیست شد و پیانیست شد و مردمداری را آموخت و هزار چیز دیگر، ولی کماکان یک چیز ثابت در طالعش نوشته شده بود که تو مهندس مکانیک میشوی. انگار که توی دنیای به این بزرگی، تنها جایی که برایش مانده یک تکه زمین دو در چهار، سر یک چاه نفت توی آلاسکا است.
سوم. یک روزی دکتر حسین پورزاهدی به ما جوانان در شرف فارغالتحصیلی گفتند که شاید این مدرک اول را به زور جامعه یا خانواده گرفتهاید یا شاید فکر کردهاید که در ریاضیات خوبم و رتبه کنکورم خوب شده و باید بروم مهندسی عمران. امروز مهندسید. قطعه بعدی این پازل چیست؟ فقط باید ساختمان طراحی کرد، یا به وضع حمل و نقل و به آلودگی محیطزیست هم توجه دارید؟ دکتر آن روز از پنجره خیابان آزادی را نشان داد و گفت «این وضع هوای ماست» و من از روی آن صندلی نه چندان راحت چوبی، بیرون را نگاه کردم و رفتم توی فکر. به آنچه تا آن لحظه انجام داده بودم فکر کردم و به مهارتهایی که به دست آورده بودم و به آنچه توی زندگی برایم مهم بود. بعد هم به جای اینکه به زور خودم را بچپانم توی قالب اهداف از پیش تعریفشده، هدف را شبیه خودم کردم و یک سال بعد با یک تغییر نه چندان کوچولو، رفتم گرایش مهندسی محیطزیست که نه چندان شناخته شده بود، و نه جزو انتخابهای اول دانشجویان بود. دو سال بعد هم برای دکترا به همان «این وضع هوای ماست» دکتر پورزاهدی برگشتم و شدیم متخصص آلودگی هوا و یازده سال است که مشغولیم به مشاوره، و چقدر ژیمناستیک ذهنی آن روز برای این تصمیم مفید بود.
چهارم. شاید نوشتن هدف باعث این تفکر شود که ما میخیم. مدام باید با چکش بزنیم توی سر خودمان که برویم سمت آن هدف. ولی ما راستش آبیم. میرویم به سمت یک هدف، ولی به فراخور محیط و شرایط میچرخیم و قیقاج میرویم و شاید آخرش یک جایی متفاوت از آن جای اولی خوردیم به زمین. ایرادی هم ندارد. هدف را مشخص میکنیم که جهت بگیریم. مسیر ما را عوض میکند، ما مسیر را، و یک جایی آن وسطها نگاه میکنیم ببینیم کجاییم و ارزشهایمان کجاست و هدف نو تعریف میکنیم.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
چهارده سال پیش، استیو اینجا ایستاد و به فارغالتحصیلان قبل از شما گفت «زمان شما محدوده. اون رو صرف زیستن زندگی کس دیگه نکنید.» دنباله این حرف رو من اینجا میگم: مربیهای شما ممکنه شما رو مجهز به دانش لازم بکنن، ولی نمیتونن برای کار «آماده»تون کنن. وقتی استیو مریض شد، من به زور به خودم قبولونده بودم که بهتر میشه. نه تنها فکر میکردم زنده خواهد موند، بلکه باور داشتم که سالها بعد از مرگ من هم اپل رو خواهد چرخوند. بعد یه روز به من گفت برم خونهاش و بهم گفت از این خبرها نیست. حتی اون موقع هم فکر میکردم مدیرعامل نخواهد بود ولی رییس هیئت مدیره میشه. کارهای روزانه دیگه با اون نخواهد بود ولی حداقل هست که حرفها و تصمیمهای من رو بشنوه و نظر بده. ولی این باور من دلیلی نداشت. هرگز نباید حتی اینطور فکر میکردم. همه واقعیتها تمام این مدت جلوی روم بود. وقتی استیو رفت، واقعا رفت، من تفاوت بین «آماده شدن» و «آماده بودن» رو با تمام وجود درک کردم. قبلا هم احساس تنهایی کرده بودم ولی این یکی از اون قبلیها ده بار بدتر بود. یکی از اون موقعها بود که کلی آدم دورت هست، ولی نه میبینیشون، نه صداشون رو میشنوی، نه وجودشون رو احساس میکنی. تنها چیزی که احساس میکنی وزن توقعاتشون روی شونههاته. گرد و خاک که فرو نشست، تنها چیزی که میدونستم این بود که من باید بهترین نسخه وجود خودم باشم. میدونستم که اگر صبحها بیدار شی و ساعتت رو بر اساس توقعات و انتظارات دیگران تنظیم کنی، به جز دیوونه شدن چیز دیگهای تهش نیست. اونچه اون روز درست بود، امروز هم درسته. وقتتون رو برای زیستن زندگی کس دیگه تلف نکنید. ادای اونها که قبل از شما اومدن در نیارید تا جایی که تمام شرایط و قابلیتهای شخصی خودتون رو نادیده بگیرید. خودتون رو به زور کج و معوج نکنید تا توی یه قالب جا بگیرید که برای شما ساخته نشده بود. این کار تلاش ذهنی زیادی میطلبه. تلاشی که باید صرف ساخت و آفرینش بشه. وقتتون رو تلف میکنید که ذهنتون رو از اول سیمکشی کنید و همه هم میفهمند که دارید ادا در میارید. دوستان فارغالتحصیل، واقعیت اینه که نوبت شما که رسید، و بهتون قول میدم که خواهد رسید، شما هرگز «آماده» نخواهید بود. اما قرار هم نیست که باشید. در اتفاقات غیرمنتظره به دنبال امید بگردید، در چالشها به دنبال شجاعت، و در جاده تنهایی هدف بلندمدتتون رو پیدا کنید. تمرکزتون رو از دست ندید. خیلی آدمها توی این دنیا میخوان بدون قبول هیچ مسوولیتی اعتبار کار انجامشده رو کسب کنن. خیلیها هستند که برای قیچی کردن روبان افتتاح میان و هیچ چیزی که به پشیزی بیاره نساختند. شما متفاوت باشید. یک چیز باارزش از خودتون به جا بذارید. و همیشه هم یادتون باشه که اونچه ساختید با خودتون نمیتونید ببرید. باید بگذاریدش برای دیگرانی که بعد از شما خواهند اومد. -- سخنرانی آقای تیم کوک، مدیرعامل شرکت اپل، در جمع فارغالتحصیلان سال ۲۰۱۹ دانشگاه استنفورد. ترجمه از علی فرنود
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
هم برادر بزرگتر و هم برادر کوچکتر آقای یلا سوبارو در نتیجه بیماریهای استوایی مرده بودند و در نتیجه تخصصش رو در بیماریهای استوایی گرفته بود. حدود صد سال پیش هم از دانشکده مطالعات استوایی هاروارد پذیرش گرفت و تا درباره بیماریهای مناطق استوایی تحقیق کنه، ولی به شهر بوستون و دانشگاه هاروارد که رسید، فهمید که توی این زمهریر چندان بازاری برای متخصص بیماریهای استوایی نیست و کار پیدا نمیشه. شبها توی یک بیمارستان به عنوان باربر کار میکرد و روزها درس میخوند و به سرنوشت و زندگیش فکر میکرد. بالاخره تونست توی دانشکده زیستشیمی کار بگیره. یه چیزی مثل کمک استاد امروز. در طول مطالعات دکتراش هم مولکول ایتیپی و راه تغذیه سلولی رو کشف کرد و هم مولکول کریتین. اگر امروز بود با هر کدوم این تحقیقات، اسم آقای سوبارو در جهان علم میدرخشید ولی امروز نبود و صد سال پیش بود و رنگ پوست و لهجه از شایستگی خیلی مهمتر بود و آقای سوبارو حتی استاد تماموقت هم نشد. یک چیزی شبیه داستان آن ستارهشناس ترک داستان شازده کوچولوی آقای اگزوپری که کسی حرفش را به خاطر لباس محلی باور نمیکرد.
از هاروارد که بیرونش کردند، آقای سوبارو رفت یک شرکت خصوصی در نیویورک. هدف این بود که اسید فولیک رو که در پیشگیری از کمخونی نقش اساسی داره تولید کنه و به قرص تبدیل کنه و به ملت بفروشه. تمام سعی و تلاشش رو میکرد و توی این سعی و تلاش مواد شیمیایی مختلفی رو هم سنتز کرد اما اسید فولیک سنتز نمیشد. از اون طرف داستان، آقای سیدنی فاربر در حال مطالعه بر روی سرطان خون کودکان بود و طی یک سری آزمایش خطرناک، فهمیده بود که اسید فولیک سرعت لوسمی رو به شدت زیاد میکنه. به فکرش رسید که اگر ماده شیمیایی پیدا کنه که خواص مخالف اسید فولیک داشته باشه، شاید سرعت بیماری کم بشه. یاد مرد هندی ساکت و سختکوش آزمایشگاه کناری افتاد. نامهای نوشت که «یلا جان، ازت بخوام یک ماده شیمیایی برام بفرستی که خواصی کاملا مخالف اسید فولیک داشته باشه، چی میفرستی؟» و آقای سوبارو دو ماده مختلف فرستاد، اولی جواب نداد، اما دومی، آمینوپترین، هنوز در کنترل لوسمی استفاده میشه. اولین شیمیدرمانی تاریخ، با همکاری این دو نفر انجام شد. نام آقای فاربر در عالم پزشکی جاودان موند، اما از آقای سوبارو که چند ماهی بعد از این داستان قلبش ناگهان تصمیم به ایستادن گرفت خیلی اسمی نمونده. این دو روزه به آقای سوبارو زیاد فکر کردم. به شبهای بار بردن دربیمارستان و به تبعیضهای آشکار و به استقامت و علاقهاش به علم. از یک سری آدمها باید یاد کرد، آقای سوبارو یکی از اونهاست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
پ.ن.۱. بیشتر متن از کتاب بینظیر «امپراطور بیماریها - تاریخ سرطان» نوشته آقای سیدارتا موکرجی گرفته شده، که گویا به فارسی هم ترجمه شده. از کیفیت ترجمه بیخبرم، ولی متن اصلی فوقالعاده روان و خوب نوشته شده.
پ.ن.۲. توضیح واضحات بدم که تردیدی در اینکه در دنیای امروز هم تبعیض وجود داره نیست. صرفا میزانش نسبت به صد سال پیش خیلی کمتره.
یکم. خانم جولی ویلیامز میگوید که همسرم رفت پیش دکتر و گفت "صادق باش مومن، سرطانه؟" و دکتر کمی من و من کرد و گفت "راستش شکّم به سرطان میبره". بعد هم که بالا و پایین و تست و آزمایش، معلوم شد که سرطان روده پیشرفته دارم و معالجه نه امروز و دیروز، که باید سالها قبل شروع میشده. بعد میگوید که آقای همسر که وکیل متخصص مالیات است، آن شب توی بیمارستان نشسته بود و حساب و کتاب و تحقیق میکرد که سرطان روده بزرگ استیج چهار، هشت درصد شانس زنده ماندن دارد و اگر دکتر این را گفت، شاید شانس بیشتر باشد و اگر آن را گفت کمتر، و من گفتم که "بچه جان، این احتمالها را بگذار کنار که اگر دعوا سر احتمال بود، من امروز اصلا زنده نبودم ."
دوم. خانم جولی ویلیامز قصه زندگیش را از روز اول، و حتی قبل از روز اول، تعریف میکند که در ویتنامِ درگیر جنگ، نابینا به دنیا آمدم و آنجا رسم است که بچه یک ماه اول را تمام و کمال با مادر است. یک ماه که گذشت، مادربزرگم من را بغل کرد و کمی که بیناییم را امتحان کرد، گفت بچه نابینا را ببرید عطاری و به عطار بگویید که یک دارویی بده و بچه را خلاص کن. پدر و مادر هم من را بردند و آنکه با رفتنم مخالفت کرد، خانوادهام نه، که آقای عطار بود. اگر نرفته بود گل بچیند و بله را گفته بود، امروز اینجا نبودم. احتمال اینکه بگوید نه، از هشت درصد کمتر بود، ولی گفت نه و من را برگرداندند خانه و مادربزرگم که گفت "خب ببریدش عطاری دومی"، مادر مادربزرگ درآمد که هر طور به دنیا آمده همانطور هم زندگی میکند و نجاتم داد.
سوم. دو ماه و نیمه که بودم آمریکا از جنگ ویتنام آمد بیرون و اهالی ویتنام شمالی ریختند و یک بلبشوی غریبی شد و خانواده ما شب با سیصد نفر دیگر پریدند توی قایق که از دریای فیلیپین و اقیانوس آرام رد شوند و بروند کالیفرنیا برای پناهندگی و از بس گریه میکردم کم مانده بود توی آب غرقم کنند ولی ماندم و از اقیانوس گذشتم. احتمال ماندنم از هشت درصد کمتر بود، ولی با بدبختی رسیدیم و کمی که جا افتادیم، پدر و مادرم بردندم دکتر که بینایش کن. از قضای روزگار شانس آن عمل از هشت درصد بیشتر بود ولی من بینا نشدم و کمبینا شدم. بعد فرستادندم مدرسه کمبینایان و آنقدر اصرار کردم که میخواهم با فک و فامیل و دخترخاله و پسرخاله مدرسه بروم که از مدرسه کمبینایان بیرونم آوردند و با آنها فرستادندم مدرسه و آنجا شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم دانشگاه. بعد دوباره شاگرد اول شدم و با بورس تحصیلی رفتم هاروارد. بعد فکر کردم که تمام زندگی بچههای فامیل را همه جا فرستادند و به من گفتند که تو کمبینایی و نرو، عقدهاش توی دلم مانده. قبل از سی سالگی هفت عصای آهنین و هفت جفت کفش آهنین پیدا کردم و دور هفت قاره چرخیدم. از دزدی و تجاوز و قتل میترسیدم و فکر میکردم که کمبینای تنها برای ناتوها و بیشرفهای این دنیا چه لقمه راحتی است، ولی رفتم. خلاصه که کلا یک زندگی داشتهام، از اول تا آخرش یا رنج بوده یا اراده. این هم جز این نیست. تمام تلاشم را میکنم، اگر ماندم، ماندم؛ اگر نه هم نه. مرگ هم بخشی از زندگی است. تلاش برای زنده ماندن هم زیرمجموعه این بخش است. حالا بگو هشت درصد.
چهارم. خانم جولی ویلیامز درصد را کنار گذاشت و گفت این هم یک گرفتاری مثل گرفتاریهای دیگر. خیلی روزها احتمال بودنم از هشت درصد کمتر بوده، این هم یکی دیگر. یا مثل عبور از اقیانوس شدنی است یا مثل عمل چشم نشدنی. اول با همسرش رفتند و یک آپارتمان خوب پیدا کردند که با خیال راحت تویش بمیرد و دو فرزندشان هم آنجا بزرگ شوند. بعد هم برای بچهها از اول تا آخر آنچه توی خانه میگذشت نوشت. از آنجا که پیانو را چه کسی کوک میکند تا اینجا که من که رفتم چه کنید. گفت که همهچیز را برایتان آسان و حاضر و آماده کردم، اما یک چیزی است که نمیتوانم و آن هم درد بزرگ شدن در نبود من است. درد را هر آدمی باید جدا بکشد و مسوولیتش را بپذیرد، این یکی هم درد شماست. همه اینها را هم نوشت و توی کتابی جمع کرد و با شرکت رندوم هاوس برای چاپشان قرارداد بست و چشمهایش را بست و رفت.
پنجم. آقای نورمن کازینز، روزنامهنگار آمریکایی که خودش سالها با مرگ رفت و آمد و برو بیا داشت، یک روزی گفت که "بزرگترین خسران دنیا مرگ نیست، بزرگترین خسران دنیا این است که آدم وسط وانفسای زندگی آن نور درون را از دست بدهد." این جولی ویلیامزهای این دنیا آمدهاند که محافظان نور درون باشند.
کتاب خانم ویلیامز: https://www.amazon.com/Unwinding-Miracle-Memoir-Death-Everything/dp/0525511350
پادکست «باز کردن گرههای معجزه»: https://www.podcastrepublic.net/podcast/1449737055
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس