چند سال پیش وسط جنگلهای وستویرجینیا، ایالتی که شعارش «وحشی و فوقالعاده» است، توی یک کابین دراز کشیده بودم روی کاناپه و نرم نرمک زندگینامه آقای استیو جابز را میخواندم. در صفحات آخر کتاب آقای آیزاکسون یک قر ریزی آمده بود که (نقل به مضمون) «کمتر کسی در رده مدیریتی مثل استیو جابز هست که هم در مقیاس بزرگ مسیر بازار را بفهمد و هم در مقیاس بسیار کوچک با طراحان آیفون سر شکل و قیافه و تعداد دکمهها چانه بزند. آدمها معمولا یا تصویر بزرگ را میبینند و یا گرفتار جزییاتند، ولی جابز هر دوی این خصوصیات را داشت و همین بود که در کارش موفقش کرده بود.» بعد کتاب را که بستم و تمام شد، رفتم قدمی زدم و کنار چند تا آهوی در حال چرا، نشستم به فکر کردن. موضوعی بود که برای دومین بار میآمد توی ذهن. بار اول راهنمایی بودم و مجله دانشمند مقالهای داشت از آقای ارنست رادرفورد. خبرنگاری مدام توی پر و پای آقای رادرفورد میپیچید و اصرار میکرد که تحقیقاتت را برای من توضیح بده که مقاله کنم و آقای رادرفورد هم مدام میگفت وقت ندارم و پشت گوش میانداخت تا اینکه یک روزی خسته شد و یک سری یادداشت را پرت کرد که «بدبخت تو از فیزیک چه میفهمی؟ بیا این هم تحقیقات من.» یک هفته گذشت و آقای رادرفورد هفته بعد مقاله آقای خبرنگار را دید که به انگلیسی سلیس و به زبان قابل فهم تحقیقش را خلاصه کرده بود و جمله معروفش را گفت که «اگر بلد نیستی نظریه فیزیک را برای پیشخدمت بار توضیح دهی، احتمالا نظریه خوبی نیست.»
از آن روز تمام شدن زندگینامه آقای جابز، این «دو طرف طیف» برای بنده شد یکی از اصول یادگیری. هر چیزی که میخواهم درست و درمان یاد بگیرم، به دو طرف طیفش فکر میکنم. آیا قادرم تمام جزییاتش را برای آدم متخصص توضیح بدهم و همزمان تمام کلیات را به زبان ساده برای آدم غیرمتخصص توضیح بدهم؟ مثلا آیا قبل از جلسه با مهندسین سازمان محیط زیست میتوانم استدلالم را برای همکارانم ارائه کنم و وقتی ارائه را تکهتکه میکنند و میکُشند و به صلابه میکشند و از هر کلمهاش توضیح میخواهند و هر جملهاش را لای چرخ گوشت میریزند، آیا میتوانم از هر گوشهاش دفاع کنم؟ و بعد فردا روزش، قادر هستم برای یک سری وکیل که در کار خودشان تبحر دارند ولی لزوما از جزییات مهندسی باخبر نیستند، اصول کلی مطلب را توضیح بدهم. اگر جواب هر دو سوال بله بود، یعنی مطلب را واقعا بلدم. اگر نه، یعنی هنوز کار زیاد دارد. از این «دو طرف طیف» حرف برای زدن زیاد است. تا بقیه قسمتهایش دم میکشند، این یادگیریش اینجا باشد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یک نوشتهای دکتر حامد قدوسی عزیز ما گذاشته بود در کانال تلگرامش درباره ده عادت کوچکی که در زندگی آدم تاثیر مثبت دارند. من هم گذاشتمش توی کانال. یک چیزهای کوچکی هستند مثل روزی نیم ساعت پیادهروی و مشخص کردن اولویتهای فردا و کمی مطالعه و کمی نوشتن و از این صحبتها. بعد یادم افتاد که سالها قبل چقدر دنبال این بودم که ناگهان زندگی را کن فیکون کنم و از اول بسازمش و ناگهان هرچه که اشتباه است درست کنم. بعد نمیشد و وصلش میکردم به اراده. آن کسی که آن بالا نشسته است بااراده است، من که ناگهان قادر به تغییر همه زندگی نیستم لابد بیارادهام. بعد کمکم فهمیدم که درد، دردِ اراده نیست. هزار عادت خوب و بد طی سالیان سال، روز بعد از روز نشستهاند توی جان آدمی و انتظار اینکه از امروز آدم خوب غذا بخورد و هر روز ورزش کند و با تمرکز کار کند و با جدیت درس بخواند و آدمهای دور و برش همه از علما و فضلا باشند و این حرفها، با همه اینرسی و لَختی آن عادتها، عملا غیرممکن است. مهم این است که آدم یک عادت خوبی انتخاب کند، بگو روزی نیم ساعت مطالعه، بعد تمام موانع موجود سر راهش با آن نیم ساعت مطالعه را ریشهکن کند: یک ساعت خاص و صندلی خاص و کتاب خوب و یک نور مناسبی انتخاب کند و سر آن ساعت، هر روز عین سریش بچسبد به مطالعه. بعد از چند ماه، همین یک ذره عادت که توی خون آدمیزاد رفت و عوضش کرد و اهل مطالعه شد، میرود سراغ عادت دومی و سومی. خیلی وقتها ما آدمها با همهچیز دنیا صبوریم و با خودمان بیصبر. اراده از آن چیزهای خوب دنیاست، ولی آنچه بهترمان میکند عادت خوب است. آن هم صبر و حوصله میطلبد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
سالها گذشته، ولی هر سال عید که میشود یاد عزیزی میافتم که گرفتار عذابی الیم بود. از آن عذابهای پرومتهوار که هر روز به کوه زنجیر باشد و عقابی جگرش را بخورد و باز فردا جگر نو دربیاید و باز از اول. غمخوارش بودم و نگران آنچه در زندگیش میگذشت و نور از هیچ جای این تاریکی پیدا نبود. بعد ناگهان یک روز قبل از عید ایمیل زد و سه صفحه دستنوشته فرستاد. فکر کردم همه درد را گذاشته روی کاغذ و برایم فرستاده، ولی برخلاف فکرم از امید نوشته بود. که بین این همه درد، برگ و شکوفه درختان ولیعصر یادم آورد که امید هنوز و همیشه زنده است. امروز که سالهاست دردش حل شده، نامهاش برای من یادآور حرف دکتر لوترکینگ است که «ناامیدیهای محدود را باید پذیرفت ولی امید بیپایان را از دست نداد»، یا یادآور حرف خانم امیلی دیکنسون، که شاید خیلی چیزهای دنیا ناممکن باشد، ولی «من در امکان زندگی میکنم.» سه صفحه نامه دوستم سالهاست که با عیدهای من گره خورده. هر منحنی خطش روی کاغذ آن چیزی را زنده میکند که برایش زندهایم: امید. هر بهار این امید را میگیرم و دو قسمت میکنم. یکی را با عطر مخلوط میکنم و یکی را با صدا. عطر به یاد آن بزرگان است که رفتهاند، با بوی عیدی و توپ و کاغذ رنگی و بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو. با بوی رختخوابهای روی هم چیده شده کار دیوار اتاق و مخدههای دور اتاق نشیمن. صدا به یاد آن عزیزان که هستند، صدای تبریک عید دوستان و فامیل، صدای نگرانی دخترکم از رشد سبزه هفتسینش، صدای خنده همسرم از اینکه «عید است و ایرانیها همه گلهای مغازه را بردهاند.» صدای «آقا عیدت مبارک» برادرم، و افتخار شنیدن صدای پدر و مادرم. ترکیبش یک معجونی میشود که آدم را هل میدهد جلو. توی هر سربالایی و هر دستانداز و هر درد و گرفتاری. ترکیبش تضمین میدهد که هرچقدر هم هوا خراب باشد، درختان خیابان ولیعصر باز برگ و شکوفه دارند. عید شما مبارک.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
دوستان سلام،
قرار بر این شد که من روز هفده فروردین (ششم آپریل) ساعت ده و نیم شب به وقت تهران با دکتر امیر خادم، سازنده پادکست فردوسیخوانی در اینستاگرام لایو (Instagram.Com/Farnoudian) صحبت کنم. اگر از ایشون سوالی درباره پادکست دارید، لطفاً در لینک زیر بنویسید تا ازشون بپرسم. اگر هم دوستی دارید که به این پادکست علاقه دارند، لطفاً زمان صحبت و لینک سوال رو دست به دست بچرخونید تا برسه به دستشون.
ممنون و متشکر،
علی
https://docs.google.com/forms/d/1u9PRyxbbv68iOhKEAPuz8i3_bqDFZEUeB4VKQJEjlB4/edit?chromeless=1
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
در خود
به جست وجویی پیگیر
همت نهاده ام
در خود به کاوشم
در خود
... ستمگرانه
من چاه میکنم
من نقب میزنم
من حفر میکنم.
احمد شاملو -- ققنوس در باران
۱. چهل و سه سال پیش اتاق را پیدا کردند. یک سری پله تنگ و تاریک و پرپیچ و خم میرفتند پایین و میخوردند به یک اتاق مخفی. دو متر در نه متر، با هفتاد نقش نفسگیر روی دیوارها. هر چند هیچ نقشی امضا نداشت، ولی طرحهای آقای میکلآنژ را نمیشد اشتباه گرفت. چهل و سه سال گذشت تا دیروز بالاخره اعلام کردند که کار، کار خود استاد است. سالها نشسته بود و روی دیوارهای اتاق یکییکی طرح زده بود، بعد هم گذاشته بود برای ما آیندگان و رفته بود.
۲. آقای میکلآنژ از آن آدمهای رادیکال و شجاع و نترس تاریخ هنر است. در بیست و شش سالگی با زور و بلا و خواهش و التماس، کلیسای فلورانس را قانع کرده بود که این یک تکه عظیم سنگ مرمری را که سالهاست این بیرون مانده بدهید من برایتان بتراشم. از این آقای داوینچی و دیگران بگذرید، اینها این کاره نیستند. یک ماه هر روز نگاهش کرده بود و دو سال هر روز تراشیده بودش و مجسمه داود را خلق کرده بود تا نماد رنسانس شود. سقف کلیسای سیستین را که میخواستند نقاشی کنند، از قصههای انجیل نقاشیها داشت و فکر کرده بودند آقای میکلآنژ آن نقاشیهای پیشین را یک کمی بزک دوزک میکند. به جایش کلنگ آورده بود و همه را خراب کرده بود و تاریخ هنر را عوض کرده بود. آن روزی که گفته بود "بزرگترین خطر برای بیشتر ما بلندپروازی و نرسیدن نیست، بلکه تعیین هدفهای حقیر و رسیدن به آنهاست." شوخی نداشت.
۳. بعد همین آقای بلندپروازِ جسورِ نترس میرفته مینشسته توی اتاق دو در نهش و تنهایی روی دیوارهای طولانی اتاق طراح میزده. مثل طرحهای انسانهای اولیه روی دیوارههای غارها. آن طرحها که یک روزی فکر میکردیم کار یک سری سبیلکلفت است که میرفتند شکار و بعد اتفاقات شکار را روی دیوارهای میکشیدند و پنج سال پیش معلوم شد که اکثر طراحان و نقاشان زن بودند. یعنی سیهزار سال پیش یک زنی نشسته بوده توی غارِ شووه، و نقاشی میکرده که همه رفتهاند شکار و من ماندهام اینجا با یک سری بچه وقوقو و یک سری آدم غرغرو. توی کله من اینهاست و دلم میخواهد اینجا باشم که میکشم، ولی به جایش گیر افتادهام توی این غار. این یک ذره دیوار گوشه خلوتِ ما باشد.
۴. آقای برایان لیتل یک روزی در Me, Myself, and Us نوشت که آدمها پیچیدهتر از این هستند که با یک کلمه "درونگرا" و "تطابقپذیر" و "روانپریش" و "وظیفهشناس" و "تجربهپذیر" تعریف شوند. هر آدمی، بسته به پروژههای شخصیش باید آن چیزی بشود که نیست. مثال میزند که من آدمی هستم درونگرا، ولی پروژه شخصیم استاد دانشگاه بودن است. باید با دانشجو تعامل کنم و در گردهماییها سخنرانی کنم و در امور اداری دانشکده شرکت کنم. همه این برونگراییها که تمام شد ولی، یک گوشه خلوتی میخواهم که بروم آنجا و از دنیا و مافیها ببرم و درونگرا باشم. برسم به آن "خود" واقعی. میگوید که هیچجا اگر برای آن گوشه خلوت نباشد، من را بعد از سخنرانیهای بزرگ توی دستشویی گردهمایی پیدا میکنید. خلوتم رفته آنجا. دیروز که گفتند نقاشیهای این اتاق دو در نه مال آقای میکلآنژ بوده، فکر کردم این هم خلوت آقای میکلآنژ. پروژه شخصیش این بوده که جهان هنر را عوض کند. میرفته و با کلیسا بحث میکرده که "توی این سنگ مرمر یک فرشته میبینم. بگذارید بتراشم و آزادش کنم."، با مدیچیها سر پولِ طراحی کلیسایشان چانه میزده، با کلیسا بحث میکرده که این سقف سیستین را باید خراب کرد و طرحی نو برانداخت، همزمان با دوستانش علیه مدیچیهای حاکم توطئه میکرده، بعد شب از یک سری پله تنگ و تاریک میرفته پایین و خلوت خودش را پیدا میکرده و از هیاهو جدا میشده. مثل آقای برایان لیتل بعد از یک سخنرانی بزرگ، مثل زن غارنشین، مثل من، مثل شما. همه انسانهای تاریخ آن یک گوشه خلوت را میخواهند که آنجا خودشان باشند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
درباره ارتباطات داخلی تیمها هزاران هزار مطلب نوشته شده و عده زیادی توی این دنیا دنبال این هستند که بدونن آدمهای عضو یک تیم چطور به هم نزدیک میشن، اما جالبه که گاهی تغییرات کوچک چقدر آدمها رو به هم نزدیک میکنه. آشپزخونه شرکت ما محل گپ و گفته و بچهها موقع درست کردن قهوه و چایی با هم کمی هم از چین و ماچین صحبت میکنند. چندی پیش یکی از همکارها پیشنهاد داد که یک تابلوی بزرگ توی آشپزخونه بذاریم و بچههای شرکت یه عکسی از خانوادهشون رو که دوست دارن بزنن روی تابلو. هر کسی عکسی از زن و شوهر و دوستدختر و دوستپسر و سگی و گربهای آورد و تابلوی پر و پیمونی درست شد. در عرض یک هفته، صحبتهایی که همیشه درباره کار و پروژه بود، تبدیل شدن به حال و احوالپرسی از اعضای خانواده. چند ماه بعد هم که مهمونی خانوادگی شرکت بود، همسرها احساس غربت نکردن چون همه با عکسشون آشنا بودن و اسم و رسم بچهها و سگ و گربهشون رو میدونستن و دلها به هم نزدیکتر بود. فکر کن چقدر یه آدم قوت قلب میگیره و خودش رو به همکارهاش نزدیکتر حس میکنه وقتی به جای اینکه کسی به همسرش بگه «اسم شما چیه» بهش بگه «سلام، شما فلانی هستید. شنیدم حال پسرتون خوب نبود. الان بهتر شده؟»
یک مورد مشابهش توی کتاب «قدرت عادت» هست. آقای دوهیگ حرف از شرکت آلومینیومسازی آلکوآ میزنه. اینکه شرکت هزار ایراد داشت و تنها حسنش این بود که مشکل «ایمنی» نداشت. با این وجود، آقای پل اونیل وقتی مدیرعامل شد، که باید همه با هم کار کنیم تا آمار حوادث به صفر برسه. هرچه دیگران داد و فریاد کردن که ایمنی مشکل نیست، آقای اونیل گفت که تنها تمرکزش ایمنی خواهد بود. بعد کمکم تمام شرکت تغییر کرد، چون با انتخاب موضوع ایمنی که همه روش توافق داشتن، تیمها یاد گرفتند که با هم کار کنند و در اثر این همکاری کل شرکت بهتر شد. بهبود تیم، چه تیم کاری باشه، چه باشگاه کتابخوانی، و چه جمع دوستان، پیدا کردن اون یک چیزه که برای همه مهمه و بهشون انگیزه میده. چه عکس خانوادهشون باشه، چه ایمنی همکارهاشون. اون یک چیز که پیدا شد، آدمها خودشون راهشون رو پیدا میکنند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
آقای کایرن ستییا مینویسد که یک روزی اگر ناگهان آمدم و گفتم سلام فلانی، امروز حس بخشندگیم گل کرده، یا ده میلیون از من قبول میکنی یا صد میلیون، یک انتخاب هم بیشتر نداری، هر آدم عاقلی میگوید صد میلیون، و یک روز هم غصه نمیخورد که چرا در این چالش ده میلیون را انتخاب نکرده. پول یک ارزش «سنجش پذیر» است و اگر داستان هیچ گیر دیگری نداشته باشد، صد از ده بهتر است. همانطور که درد یک ارزش «سنجش پذیر» است و اگر جای کاناپه اتاق پذیرایی را با انگشت کوچک پای راستت پیدا کنی و بین یک کمی درد و یک درد جانفرسای لبسوز انتخاب داشته باشی، یک کمی درد را انتخاب میکنی و هرگز از عدم انتخاب عذاب الیم پشیمان نمیشوی.
بعد آقای ستییا مینویسد که ولی انتخابها در زندگی تقریبا هرگز سنجشپذیر نیستند. یک رفیقی میگوید برویم شمال و دو روزی کنار خزر قدمی بزنیم، ولی شب جمعه تولد یک رفیق عزیز دومی است و آنقدر عزیز است که خزر را میگذاری باشد برای تابستان بعد و میروی مهمانی آن عزیز و تمام مدت یاد ماسههای خزری که الان زیر پایت چه حس و حالی داشتند. در میان حال اول مدام یاد حال دومی چون راه رفتن روی ماسههای خزر را با خوشحال کردن دوستی نمیشود سنجید. یا با سالها آموزش و مهارت و سابقه کار در مهندسی، یادت میافتد که شانزده هفده سالگی پزشکی را هم دوست داشتی و غصه میخوری که چرا پزشک نشدی. یا از مملکتت میروی یک جای دیگری و وضع و امورات بدی هم نداری، ولی مدام غصه میخوری که فک و فامیل و دوست و آشنا را نمیبینی. این انتخابها از ارزشهای «سنجش ناپذیر» میآیند و نتیجهاش اینکه همیشه بعد از انتخاب یکی، دومی با دگنک میزند توی سر آدم.
آقای ستییا میگوید که راستش چارهای برای این ارزشهای سنجش ناپذیر ندارم، ولی هیچکس و هیچ کتابی هم ندارد. ایکاش که میشد این انتخابها را جفتجفت داشت: دوستت شمع تولد را در حال راه رفتن روی ماسههای خزر فوت میکرد و هم پزشک بودی و هم مهندس و هم آنجا که زندگی میکنی میکردی و هم فک و فامیل و دوست و آشنا کنارت بودند، اما شدنی نیست. بعد میگوید که راستش قصد ندارم یک اسمی به یک چیزی بدهم و بگویم که حالا داستان حل شد و برو پی زندگی، ولی میخواهم بدانی که ماهیت انتخابهای سنجش ناپذیر، یعنی تقریبا تمام انتخابهای زندگی، اینست که حسرت همیشه کنارشان هست. حسرت جزو ذات زندگی است. گاهی غیرقابل تحمل میشود ولی خیلی اوقات صرفا باید قبولش کرد و جلو رفت. قبل از اینکه آن سبو را بشکنی و آن پیمانه را بریزی، نیم نگاهی به سنجشپذیری یادت نرود.
پ.ن. ایده نوشته از کتاب Midlife, a Philosophical Guide از آقای Kieran Setiya.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
دکتر بابک فرزاد، مدال برنز المپیاد جهانی کامپیوتر در سال ۱۹۹۵، فارغالتحصیل دانشگاههای صنعتی شریف و تورنتو، و استاد ریاضی دانشگاه براک، امروز صبح فوت کرد. عناوینش را یکی یکی نوشتم، ولی یک هزارم حق مطلب را هم ادا نمیکنند. آدم به این سرزندگی کم میشناختم. عاشق زندگی بود و پر از شور، و جهان شور زندگیش را تاب نیاورد.
آن روزهای اول سرطان، بابک از حال خودش گزارشهای طولانی مینوشت و میگذاشت توی اینترنت تا عالم و عالمیان بخوانند. آن وقتها فکر میکردم عده هرچه بیشتر باشد پشتش گرمتر است، ولی کمکم نوشتهها را محدود کرد به رفقا. شاید برای آدم همیشه شوخ و همیشه سرفراز و سرشار از زندگی مثل بابک، مدام از درد گفتن سخت بود. شاید هم دید که باید توی این همه گرفتاری وقتی جدا برای پستهای عمومی بگذارد. هر چه بود، دوستانش را همیشه از حال خودش خبر کرد. حتی جلسه لایو گذاشت و از جزییات پزشکی داستان گفت.
امروز بعد از ظهر که خبر فوتش را شنیدم انگار جاذبه زمین ده برابر شد. رفتم و ویدیوهای لایو را باز از اول دیدم. خسته بود، ولی شوخیهایش تمامی نداشت. درد، با همه بزرگیش نتوانسته بود آن آدم را عوض کند. آدم باید کنار همکلاسیها و همدورهایها و دوستهای قدیمش زندگی کردن را بیاموزد، بابک جلو رفت و چگونه مردن را هم یاد ما داد. تا آخرین لحظه شجاع بود، دوستانش را بیخبر نگذاشت، و یک بار «چرا من؟» نگفت و از ذهنش هم نگذشت. تصویرش برای من همیشه همان تصویر بیست و سه سال قبل خواهد بود. روزهایی که توی دانشگاه شاد و سرخوش از سالن ابن سینا میرفتیم به سمت دانشکده عمران و کامپیوتر، تیشرت سبزی تنش است و کولهای روی دوشش و مدام میچرخد به سمت من و این و آن و با همه تکتک شوخی میکند. هنوز کنار مایی رفیق، پروازت سبکبال و سرفراز.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یک لغتی دارند این خارجیها، humbling، نه به معنی فروتنی، که به معنی آن تجربهای که آدمیزاد را فروتن میکند. آن آدم گند دماغی که قبل از تجربه فکر میکرد که سلطان جهانش غلام است، بعدش میفهمد که راستش از این خبرها هم نیست. میفهمد که چه چیزهایی در حیطه قدرتش هست و چه چیزهایی در اختیارش نیست. تجربه عوضش میکند، هم خودش را و هم دیدش را به دنیا. بگو جوان بیست و چند سالهای که تازه از دانشگاه فلان با معدل فلان و مدرک فلان فارغالتحصیل شده و همیشه هم احسنت و تبارکالله شنیده و بعد مدام تلاش میکند که بلکه کاری بگیرد و کسی تحویلش نمیگیرد. بعد از مدتها یک نفر میگوید که بیا اینجا مصاحبه و بعد از دو دقیقه میگوید که خوش آمدی و شما به درد ما نمیخوری و برو. یا بگو آقای آدام گرنت که کتابش را با این قصه شروع میکند که سه تا دانشجویش آمدند که استاد، میخواهیم شرکتی تاسیس کنیم که عینک به قیمت ارزان بفروشد. شما هم سرمایهگذاری کنید و سهامدار شرکت باشید. بعد آقای آدام گرنت میپرسد که همه وقتتان را گذاشتهاید روی این شرکت جدید؟ و جواب میشنود که نه همه کارهای تماموقت دیگر داریم. وبسایتتان راه افتاده؟ هنوز نه. بعد آقای آدام گرنت، استاد دانشگاه و مغز متفکر بازرگانی، به شرکتی نه میگوید که امروز یک میلیارد دلار ارزش دارد. از دست دادن این ثروت چنان آقای آدام گرنت را عوض میکند که موضوع تحقیق جدیدی انتخاب میکند در زمینه نوآوری و ابتکار، و کتاب مینویسد در این زمینه.
یا خیلی چیزهای دیگر، یعنی راستش چیزهای سنگینتر، خیلی هم سنگینتر. بیپولی وقتی فکر میکنی که تمام زندگی تلاش کردهای تا جای بهتر ِ این دنیا ایستاده باشی. تمام شدن یک رابطه که همه وجودت را گرفته بود و نفس میکشیدی به هوایش. رفتن یک جای دیگر دنیا و از صفر شروع کردن. بیماری شدید خودت یا نزدیکانت. دیدن سقوط و هبوط خودخواسته یک عزیزی که امید بسیار داشتی به آیندهاش. دیدن رنج مردم، چه در طول تاریخ و چه همین کنار دستت، همان رنجها که مینشینند به جان. همه اینها، یکی یکی یا با هم، جهانبینیت را ذره ذره عوض میکنند. آن روزها که اتفاق میافتند، قلبت فشرده شده و توی سینهات شده اندازه ارزن. دنیای دور و برت را که نگاه میکنی، جلوی چشمت را مه گرفته انگار. بعد که تمام میشوند، نگاهی میکنی و شروع میکنی به فکر و میشوی یک آدم دیگر. یک روز و روزگاری بود که آدمهایی که از این تجربیات زیاد داشتند تشبیه میشدند به فولاد آبدیده. تصویرش هم این بود که روزگار آهنگری است که این آهن مذاب را مدام با چکش میکوبد و این آدمها مدام سختتر میشوند. این روزها که نگاه میکنم ولی، فکر میکنم یک عده میشوند سفت و سخت ولی دُگم و بیانعطاف. تلخ. زهر هلاهلی که با ده من عسل نمیشود خورد. بعد همان اتفاق برای یک عده دیگر میافتد، نتیجه میگیرند که حیدر بابا، دونیا یالان دونیا دی و کلا خاموش میکنند و خودشان را بیتاثیر میبینند در دنیا و اتفاقاتش. بعد یک دسته سومی هم هستند که به تجربه فکر کردهاند و یاد گرفتهاند و خودشان را شناختهاند. در میانه بحث، یک لبخند کوچکی به لب دارند و میدانند که زندگی صفر و یک نیست، بالا و پایین دارد، حکم کلی نمیدهند و درست و غلط و سیاه و سفیدِ مطلق نمیبینند. همکاری داشتم به این رده آخر میگفت "الماس تراش خورده". چه حیف که تعدادشان کم است.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
صد و بیست صفحه از زندگینامه آقای #داوینچی را خواندهام، یعنی حدود بیست و پنج درصد. توی این مدت فکر کنم حداقل بیست و پنج بار کتاب را بستهام و به کارهای آقای داوینچی فکر کردهام. توجهش به جزئیات، علاقهاش به بهبودی دائم، کنجکاوی بیحد و حصرش، و به قول آقای آیزاکسون : انسان بودنش. یک فکری که چند وقتی است توی سرم است، این توانایی بعضی انسانها برای حک و اصلاح خود است. آدمهایی که برمیگردند و به گذشته خود مدام نگاه میکنند، نه برای سرزنش کردن خود. نه برای پرسیدن اینکه چرا این اشتباه را کردم، بلکه برای جواب دادن به چطور. که با آنچه آموختهام چطور میشود کارهای آینده را بهتر انجام داد، یا اینکه آیا اصلاح گذشته شدنی است یا نه. یک نمونه بینظیر را دیشب درباره کارهای آقای داوینچی خواندم. سال هزار و چهارصد و هشتاد، آقای داوینچی برای یک صومعه در حومه فلورانس، نقاشی "جروم قدیس در بیابان" را میکشد. این آقای جروم قدیس انجیل را به لاتین ترجمه کرد و همان است که بچگیهای ما دهه پنجاهیها مدام کارتونش را نشان میدادند که خاری از پای شیری در آورده و بعد آقای شیر با ایشان رفیق شده. آقای شیرِ رفیق را هم در نقاشی آقای داوینچی پایین پای جروم قدیس میبینید. آقای داوینچی هرگز نقاشی را تمام نکرد و اینکه میبینید طرحی است که زده، قبل از اینکه به رنگ و لعاب برسد آقای داوینچی به معمول خودش علاقه را از دست داد و کلا ترک دیار کرد و به میلان رفت و نقاشی را نیمه تمام گذاشت. جالبش اما اینجاست که آقای داوینچی سی سال بعد، حدود سال هزار و پانصد و ده میلادی یک سری مطالعات در آناتومی بدن انسان داشته و متوجه میشود که ماهیچههای گردن نه یکی، که دو تا هستند و برای چرخاندن گردن جفتی عمل میکنند. بعد از سی سال، آقای داوینچی برمیگردد به طرح ناتمام جروم قدیس و ماهیچه گردنش را درست میکند و تبدیل به دو ماهیچه کنار هم میکند. پانصد سال بعد محققین با استفاده از اشعه ایکس متوجه میشوند که طرح بعدها تصحیح شده و آقای داوینچی ماهیچههای گردن را تصحیح کرده. این ماهیچه گردن جروم قدیس یاد ما انسانهای فانی باشد. یک جای کار را اگر یک روزی سوتی دادیم خیالی نیست، آموختن و برگشتن و بهتر انجام دادنش هنر است.
پ. ن. اسم کتاب هست Leonardo da Vinci از آقای Walter Isaacson، و کتابی است به نسبت جدید که هنوز ترجمه نشده.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
یک. نشستهام سر کار و به شدت با اعداد مشغولم. اعداد هر ستونی را دوازده بار میچرخانم و بالا و پایین میکنم و یوتیوب هم برای خودش بین آهنگها میچرخد و بالا پایینشان میکند. بعد آن وسط یک صدای آشنایی میآید که به تمنای وصال یک یگانهای است و یک لبخند پت و پهنی مینشیند روی صورتم. یادم میآید که دوران دبیرستان، این آهنگ "تمنای وصال" را اول در مینیبوس درِ خانه تا پیچ شمیران میشنیدیم و بعد در اتوبوسِ تا چهارراه کالج و بعد هم از بلندگوی مدرسه لاینقطع پخش میشد تا موقع از جلو نظام. یادم میآید که یک رفیقی یک روزی آمد مدرسه که بابا من از این آهنگ روانی شدم، از آزادی تا اینجا عالم و آدم در تمنای وصالند. یا آن دوستمان بود که تمرین صدا میکرد و اگر یک وقت به هر دلیلی میگفتی "تا کی"، مادرش تشنج میکرد. کلا چنین جوی شده بود. یک سری متمنّی وصال داشتیم و یک سری ضد وصال که حاضر بودند تا بندرعباس سینه خیز بروند ولی آهنگ را نشنوند.
دوم. این گروه ضد وصال تازه متوجه شانس فوقالعادهای که داشتند نشده بودند. فکر کن آن زمان که آهنگ در ذهن آقای مختاباد صرفا یک "دام دام دارارام دام دارارام دام دارارام رام"ی بیش نبوده، ایشان میخواستند آهنگ را روی شعر "از خواب گران خواب گران خواب گران خیز"ِ آقای اقبال لاهوری بگذارند. میگویم شانس آوردیم، بگویید نه.
سوم. نقش آهنگهای محبوب همین است، یک جور کپسول زمان و مکان که یادمان میآورند دنیای اطراف، آن روزگار که آهنگ در آمد چه شکلی بود. همه اینها را این بالا گفتم، اما آهنگ را که بعد از بیست و پنج سال توی یوتیوب شنیدم، انگار که از واشنگتن دیسی برم داشتهاند و در چهارراه کالج پیاده ام کردهاند. هنوز شلوارهای ملت به عرض اتوبان صدر است و موها را همه دادهاند عقب و بعد دستی کردهاند توی آن تکه وسطی و آوردهاندش جلو. شبیه ماشینهای فرمول وان. پیراهنهایشان هم همه برق میزند. به قدیمیها که بگویی "بردی از یادم"، چشمهایشان برق میزنند و تعریف میکنند که همه کاسبها رادیوها را میگذاشتند دم مغازه و صدا را بلند میکردند و ماشینهای آمریکایی توی خیابان پر بودند. به جدیدیها که بگویی "تو رو به یادم میارم" یادآوری میکنند که "میارمو"، و میروند توی دنیای ماشینهایی که توی ترافیک شیشهها را داده بودند پایین و دوباره دست تکون میدادنو اونها رو به هم نشون میدادنو. مهاجرهای پانزده ساله هم یک جایی هستند آن وسط. آهنگهای محبوبشان گاهی یادآور مینیبوسهای پیچ شمیران است، و گاهی اتوبوسهای چهارراه کالج.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
اسم آقای دنیس موکوگه رو در گذر دیده بودم. امروز که خبر بردن جایزه صلح نوبلش رسید، ویکیپدیا رو باز کردم و چند کلمهای خوندم و هوش از سرم پرید. آقای موکوگه فرزند یک کشیش کنگویی است که دکتر شده تا بیمارهایی رو که بدون دسترسی به امکانات پزشکی به پدرش برای دعا و وصیت مراجعه میکردند درمان کنه. اول دکتر اطفال میشه ولی بعد وضع خراب درمان زنان در کنگو رو میبینه و به فرانسه میره و با تخصص زنان زایمان برمیگرده و کلینیک پنزی رو تاسیس میکنه و در اون زمان میافته به دنبال معالجه زنانی که بر اثر تجاوزهای گروهی در جنگ صدمه دیدن. آماری که دیدم متفاوت بود، ولی ذکر شده که هزاران زن به دست آقای موکوگه و بیمارستان تحت نظرش درمان شدند. هر کلمه از چند خطی که در ویکیپدیا خوندم کلی فکر به ذهنم آورد. نوشته بود آقای موکوگه از بزرگترین جراحان دنیا در زمینه جراحات ناشی از تجاوز گروهیه، در قرن بیست و یکم نه فقط این مساله هنوز یک واقعیت عریانه، بلکه براش جراح متخصص داریم. هزاران نفر درمان شدند، ابعاد این فجایع چقدر بودند؟ چندهزار نفر درمان نشدند؟ و آخرش، توی آسانسور شرکت این به ذهنم رسید. هر روز چند نفر از من میپرسند که علاقهشون رو چطور پیدا کنند. شاید سوال واقعی این باشه که نیازهای جامعه و دیگران چیه، و من چطور میتونم با تواناییهایی که دارم این نیازها رو برآورده کنم. شاید اینطوری یکی از نه فرزند یک کشیش دکتر میشه، متخصص اطفال میشه، متخصص زنان میشه. نه فقط برای اینکه مساله علاقهاش بوده، برای اینکه چیزی بیرون از ذهن خودش رو جستجو کرده.
فکر توی سرم زیاده و بی فیلتر دارم مینویسم. دو تا موضوع دیگه بگم. یکی اینکه جایزه صلح نوبل برای تلاش برای مبارزه با خشونت جنسی به خانم نادیا مراد هم اعطا شده که اسم ایشون رو هم فقط گذری شنیده بودم و مصاحبهای دیده بودم. از ایشون هم در آینده خواهم نوشت. دوم اینکه صفحه ویکیپدیای فارسی آقای دکتر موکوگه سه خط بیشتر نیست. اگر وقت و همتش رو دارید، از ایشون بیشتر بخونید و اون صفحه رو ادیت کنید. حداقل مطالب ویکیپدیای انگلیسی رو ترجمه کنیم برای استفاده دیگران.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
چند روز پیش یک کارفرمایی زنگ زد و پرسید که فلان تحلیل را چرا برای فلان پروژه انجام دادیم، و بنده هم یادداشتهایم را باز کردم و گفتم چون یکی از اعضای تیم شما روز چهارده فوریه ساعت سه و بیست و دو دقیقه زنگ زد و درخواست کرد. ایشان گفت ممنون و خداحافظی کرد و من را فرستاد توی آن عالم خودم و پی آن سفری که رفتم تا به نظم برسم. من و نظم کلا در دو عالم جدا به سر میبردیم. اتاقی داشتم همیشه ریخته واریخته، یادداشتهایم به جز سه دفتر خاطرات همیشه سیصد جای مختلف بودند و نمیشد پیدایشان کرد، و ذهنم هم کشو نداشت و همه چی آن وسط پهن بود. آقای کرت ونهگات در مقدمه یکی از کتابهایش مینویسد که یک نفر از برادرش پرسیده بود که این آزمایشگاه شما چقدر شلخته است و ایشان هم با انگشت اشاره زده بود به سر که اتاق که این شکلی است، ببین توی مغز چه خبر است. مال ما هم جدا نبود. همیشه فکر میکردم هر آدمی یک جور است و ما هم اینجوری هستیم. سعی کردهام درستش کنم و نشده. تا به حال هم که از گرسنگی نمرده ام. بعد از این هم میرویم جلو. این قصه ادامه پیدا کرد تا سی سالگی. تا شغل مهندسی مشاور و روسای سختگیر. فایل محاسبه اول را که درست کردم گفتند این کلا آشغال است و برو دومی را درست کن، بعد ایراد که چرا ستونها عنوان درست و درمانی ندارند، چرا عددها درست به هم مرتبط نیستند، چرا معادله ها تعریف نشدهاند، چرا مراجع مشخص نیستند، چرا یک جا فونت کالیبری استفاده شده و یک جا تایمز نیو رومن، چرا قابل پرینت کردن در یک صفحه نیست، چرا وقتی پرینت میشود فونت قابل خواندن نیست، چرا آرم شرکت درست پرینت نشده، چرا جای مناسب سیو نشده، چرا از یادداشتها نوت برنداشتی و چرا به نوتها ارجاع ندادی، و هزار و یک چیز دیگر.
همه این اتفاقات توی سه سال افتاد. سه سالی که هر روزش فکر میکردم این کار مشاوره مال من نیست و مال یک آدمی است که ذهنش از روز اول منظم بوده و ذهن من به طور ازلی این شکلی نیست و این کار اصلا مال من نیست. به خودم قول داده بودم که اگر توی این کار شکنجه هم شدم سه سال بمانم، کار هم که آن زمان کلا نبود و قول هم نداده بودم فرقی نمیکرد. تا سه سال گذشت و به لطف آن پتکها که مربیهای صبور ما زدند، دک و دنده کمی نرمتر شد. ضمن اینکه یاد گرفتم که خیلی چیزها که آدم فکر میکند ذاتی است، بیشتر یادگرفتنی است. یک یاددهنده میخواهد که نیتش آموزش باشد و عزمش جزم باشد و یک یادگیرنده که حالا یا او هم عزم جزم داشته باشد و علاقه، یا گیر افتاده باشد یک گوشهای و مجبور شود که یاد بگیرد. بعدها که زندگی راحتتر شد، پنج سال که از آن روزها گذشت، این آقای یودا را خریدم و گذاشتم بالای مانیتور به یاد همه آنها که کوزه گری یادم دادند و یادآور اینکه به بقیه باید آموخت. گفتم ثبت شود در تاریخ که شاید آدمهایی توی این دنیا باشند که خیلی راحت افتاده باشند توی آن حرفهای که برایش ساخته شدهاند، ولی برای من یکی اینطور نبود و برای اکثر قریب به اتفاق هم راستش اینطور نیست. طبق معمول همیشه، یادآوری میکنم که هر موردی متفاوت است و حکم کلی نباید داد، ولی اگر به سختی یاد میگیرید و احساس درماندگی میکنید، تنها نیستید. حداقل من یکی ده سال پیش همانجا بودم. هميشه پریدن از یک کشتی به کشتی دیگر چاره کار نیست. گاهی صبر لازم است.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
رادیو دیو (radiodeev@) را اگر گوش نمی کنید، از همین امروز شروع کنید. یک تم انتخاب می کنند و با موسیقی و شعر و مقاله مربوط به آن تم می برندتان در آن حال و هوا. حالا مسکو باشد یا ایروان یا پاریس یا کولیها یا جنگ. اپیزودی که امروز صبح گوش کردم، "هیچ سربازی هرگز از #جنگ برنگشته است"، بردم به سیزده سال قبل. ساعت یازده دوازده شبی با رفیقی از کتابخانه دانشگاه قدم می زدیم به سمت خانه، یک هیبت طولانی دیدیم از آن دور، تلوتلو خوران میامد. مست بود و آنچنان افتان و خیزان می رفت. رفتیم جلوتر و دیدیم آشناست. آقایی بود اهل کرواسی که تازه آمده بود آمریکا و دکترایش را شروع کرده بود. سلام و احوالپرسی که کردیم توی آن مستی گفت "یک دوستی داشتم سعید، صرب بود و مسلمان، با هم بزرگ شده بودیم و فوتبال بازی کرده بودیم و برای تیم ملی یوگسلاوی از خوشحالی فریاد کشیده بودیم. توی شلوغیهای اعلام استقلال صربستان به ما گفتند با خانواده صرب مسلمان نمی توانید حرف بزنید و بعد هم جنگ شد و سعید و خانواده رفتند که کشته نشوند. با بچه ها رفته بودیم بار و حرف آن روزها شد، یاد سعید افتادم. داشتم فکر می کردم میلوشوویچ، تو که هستی که به من بگویی با بهترین دوستم حرف نزنم. فاک یو." بعد هم راه افتاده بود توی خیابان. اپیزود رادیو دیو از صربستان حرف زد و یاد آن شب افتادم. فقط سربازها نیستند که از جنگ برنمی گردند. آدمهای عادی هم توی جنگ می مانند و پانزده سال بعدش توی کشور دیگری ممکن است مست راه بیفتند توی خیابان. در دنیایی که کرواتهایش صربها را کشته بودند، یک کرواتی دلتنگ رفیقش سعید بود و یک آخر شبی در مملکت دیگری بعد از چهارده سال هنوز به میلوشوویچ فحش می داد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
یک روشی است که چند سالی است برای مهندسین جوانتر تمرین میکنم. روزهای اول که میآیند آموزش است و سفتی و سختی. یادشان میدهم که شگرد کار اینطور است و فوت و فن کوزهگری آنطور. اول از همه به کیفیت و محتوای محاسبات و گزارشاتت توجه کن، دوم به کارفرما و رابطهات با کارفرما، و سوم به اینکه تمام کار ما از اول تا آخرش ضربالاجل است و همه عالم مدارکشان را یک ساعت دیگر میخواهند. حواست به این سه تا خیلی باشد. هر کدامشان بلنگند ممکن است نانمان آجر شود. برو ببینم چه میکنی. دو سه سالی عرق جبین است و کد یمین. هر روز یک چیز جدید میآموزند و بازخورد میگیرند و یک تکهای از وجودشان را تراش و صیقل میدهند. هر چند ماه یک بار هم ارزیابی عملکرد است که فلان محاسبات را باید یاد بگیری و بهمان مدل را، و این اشکال را تصحیح کنی و آن یکی را. بعد از چند وقتی که محاسبات و گزارشها رسیدند به کیفیت مطلوب و چند ماهی بدون عیب و ایراد عمده گذشت، یک روزی سوال میکنم که فلانی، این گزارش هیچ ایرادی ندارد. شدی مهندس مشاور. حالا اگر کسی این گزارش را بخواند و مقدمه و متن و موخرهاش را ببیند، میفهمد که این را تو نوشتهای؟ محاسبات درست هستند و گزارش هم عالی، اما تو کجای این قصهای؟ آن چیزی که تو را تو میکند و از مثلا من متفاوت میکند کجاست؟ اگر رفیق رفقایت به عنوان آدم کنجکاو از تو یاد میکنند، این کنجکاوی توی گزارش خودش را نشان داده؟ اگر به عنوان آدم دقیق یاد میکنند چطور؟ کسی نداند که تو نوشتهای، از خواندنش میتواند حدس بزند؟ ازاین گزارش سرد و خشک را که به زبان عدد و قانون نوشته شده چطور میشود چرخاند تا تو از وسطش سر در آوری؟ جواب هم مال امروز نیست. هر لحظه راهنمایی خواستی من هستم، مرضم هم مطالعه آدمهاست. ولی برو چند ماهی فکر کن. ایمیل مینویسی، گزارش مینویسی، محاسبه میکنی، فکر کن که این کار من است و امضای من دقیقا کجاست. بعد با هم گپ میزنیم.
این چند ساله «مدیریت به سبک خودشناسی» راستش خیلی نتیجه مثبت داشته. بیشتر آدمهای دنیا میشنوند «خودت باش» و قسمت اول را فراموش میکنند. یادشان میرود که اول باید آموخت و زیر و زبر قصه را دانست و بعد این «خود» را تویش تزریق کرد. از اول، شنا ندانسته میخواهند بپرند توی استخر و خود باشند. بعضی دیگر هم یک چیزی یاد میگیرند و گرفتار روزمرگی میشوند و این سهم «خود» را از یاد میبرند. وسط این دو دریا شهری است. تویش هم میشود محتوای درست و درمان تولید کرد و هم خود بود. زمانش را باید درست پیدا کرد و مربیش را. بقیه قصه خیلی سخت نیست.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
ده عادت کوچکی که در بلندمدت مدت اثر مثبت دارد.
این مطلب را در متنی که لینکش را پایین دیدم و به نظرم هر ده توصیهاش - طبعا با تغییر اعداد و ارقامش برای هر فرد - درست است. خلاصهاش را مینویسم.
۱) هفتهای سه بار ورزش سنگین (مثل وزنهزدن) بکنید.
۲) هر روز برای فردا ۳-۴ اولویت کاری/فکری مشخص کنید.
۳) روزانه ۶۰ دقیقه مطالعه کنید.
۴) روزانه ۳۰ دقیقه بنویسید.
۵) هر روز ۷-۸ ساعت بخوابید.
۶) هر روز ۳۰ دقیقه پیادهروی کنید.
۷) برنامه روزه گاه-به-گاه (Intermittent) داشته باشید و برای زمان طولانی (مثلا ۱۵-۱۶ ساعت) هیچ چیزی نخورید.
۸) در حال زندگی کنید و تمرین حضور ذهن یا Mindfulness داشته باشید.
۹) عشق و محبت به دیگران را تمرین و تجربه کنید.
۱۰) سیدرصد درآمدتان را پسانداز کنید.
منبع
https://getpocket.com/explore/item/10-small-habits-that-have-a-huge-return-on-life
تماس با نویسنده @hamed_ghoddusi
@hamedghoddusi
آقای جف وینر مدیرعامل شرکت لینکدین چند سال پیش مقالهای نوشت که دیروز داشتم دوبارهخوانی میکردم. میفرماید که توی جلسه بودم و یک تیمی داشت از اهدافش میگفت و من هی فکر میکردم و میدیدم این اهداف این جماعت خیلی کوچک است و یک آرزوی بزرگ درست و درمانی ندارند. بعد از یک مدت بحث و فحص، گفتم که انتظار من این است که هدفتان حدود بیست برابر این چیزی باشد که برای خودتان تعریف کردید. اگر هم به هدف نمیرسیدند حداقل به چطور رسیدن به یک هدف بزرگ فکر میکردند. آقای وینر بعد ادامه میدهد که همیشه بهترین بحثها و صحبتهای کاریش با کسانی بوده که رویاهای بزرگ داشتند. این آدمها باعث شدند که تیمها جلو بروند و شرکتها را متحول کردهاند.
بعد آقای وینر میگوید که بعد فکر کردم که صرف رویای بزرگ داشتن آدمها را تبدیل میکند به یک سری خیالباف. یک چیزی میشود مثل همون قانون جهانشمول جذب که «بهش فکر کنی میشه». خیلی آدمها هستند که رویاهای بزرگ دارند و آب هم از آب تکان نمیخورد و دنیایشان همینی هست که هست. آقای وینر میگوید که اینجا فهمیدم که فاکتور دوم برای انسانی که آرزو دارم باهاش کار کنم اینه که بلد باشد کار و وظیفه محول شده را به نحو احسن انجام بدهد و فقط کلهای پر از آرزو نداشته باشد. آدم اهل عمل و انجام دادن کار باشد با سابقهای که قابلیتهایش را نشان بدهند.
آقای وینر میگوید که به اینجا رسیدم و فکر کردم که قصه تمام است. با این آدمهاست که میخواهم کار کنم، ولی بعد فکر کردم که اگر کسی واقعا خوب کار کرد و آینده بزرگی رو برای تیمش درنظر گرفت، من کشته مرده کار کردن با این آدم خواهم شد؟ اینجا بود که فهمیدم اگرچه خیلی آدمها با این دو مورد به جاهای بزرگی رسیدند، ولی برای من این دو تا شرط لازم هستند و کافی نیستند. کسی که این دو خصلت را داشت باید یک خصلت سومی داشته باشد که هر بار وسط کارش به یک سربالایی خورد، زندگی بقیه افراد تیم را به آنها زهرمار نکند. باید احساسات همکارانش را درک کند و بلد باشد از کارش لذت ببرد و این حس لذت را به بقیه اعضای تیم هم بدهد و با همدلی کار را مدیریت کند. اینجا آقای وینر یک حبابی از توی سرش درمیآید و یک چراغی تویش روشن میشود و آقای جف وینر یک لبخندی میزند. آدم ایدهآلش را پیدا کرده و حالا سه تا دایره تو در تویش به درد ما هم میخورد.
https://www.linkedin.com/pulse/20140824235337-22330283-the-three-qualities-of-people-i-most-enjoy-working-with/
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
این خستگی،
مال دیروز و امروز نیست
ارثی است
که از اعقابم رسیده است
عباس کیارستمی - گرگی در کمین
۱. استخر تفریحی شهر ما یک سرسره مرتفع عظیمالجثهای دارد که سی و چهل سالهها هم از آن وحشت دارند و دختر من دو ساله که بود، عاشق این سرسره بود. میرفت به سمت پلهها، یک میلهای بین پله و دیوار بود که کمکی از آن تاب میخورد، بعد از پلهها بالا میرفت و خارج از نوبت از سرسره پایین میآمد. مفهوم صف و نوبت را همانجا یادش دادم. انقدر ذوق سقوط آزاد داشت که همه را میزد کنار و میآمد پایین. یک روزی وسط آن چند ماه عاشقیش با سرسره استخر، مرد روس گردنکلفتی را دیدیم که با سر تراشیده و بازوهای سراسر خالکوبی و شکم بزرگ، با پسر پنج شش سالهاش ایستاده بود آن کنار. مرد به پسرک التماس میکرد که از پلهها بالا برو و از سرسره پایین بیا و پسرک میترسید و زار میزد. بعد دختر من برای بار پنجاهم که از سرسره پایین آمد و باز رفت سراغ پلهها، مرد به زبان انگلیسی و با لهجه روسی درآمد که "ببین این دختره نمیترسه، بعد تو پسری ولی میترسی و گریه میکنی." آن موقع چیزی نگفتم، از شنیدن حرفی که زمان بچگی من اتفاقا خیلی هم معمول بود چنان جا خورده بودم که زبانم قفل شده بود. بعد توی راه خانه دخترک توی ماشین خوابید و من فکر کردم که اگر این اتفاق یک بار دیگر افتاد، به جای قفل شدن زبان، یک مختصر توضیحی بدهم که پسر شما گریه میکند چون میترسد. آن هم هزار دلیل ممکن است داشته باشد. یا زودتر نیاورده بودیدش اینجا که عادت کند، یا کلا ترس از ارتفاع دارد، یا اینکه از اینهمه اصرار سرکار مغزش قفل کرده. دلیلش هر چه هست، شما بیجا میکنی که برای بالا بردن پسر خودت، به زور میخواهی دختر من را بیاوری پایین. آن هم نه که مثلا این از تو کوچکتر است و نمیترسد، بلکه دختر است و قرار است بترسد و تو پسری و قرار است نترسی.
۲. برای روز زن، اول میخواستم داستان خانم هریت تابمن (/channel/farnoudian/7) را اینجا بازنویس کنم. بعد فکر کردم از یک خانم ایرانی داستانی بنویسم. بعدش ولی، فکر کردم که روز زن، روز آدمهایی که در طول زندگی شاخ غول شکستهاند نیست. روز همه است. روز آدمهای عادی. روز آدمهایی که صبح بیدار میشوند و فکر میکنند که یک روز دیگر را باید به شب برسانند و دوست دارند که برابر با هر انسان دیگری، نه به صرف جنسیتشان، بلکه به صرف انسانیتشان از محیط زندگیشان سهم برابر داشته باشند و قصه زندگیشان را نظریه تکامل و درصد چربی بدن و غلظت تستوسترونشان تعریف نکند و مجبور نباشند از بدو تولد یک جاده سربالایی را طی کنند که یک نفر دیگر برایشان تعریف کرده. روز زن روز نابغهها و ساختارشکنان و باارادهها نیست، روز آدمهای هر روزه است. روز دخترهایی که از سرسره استخر بالا میروند و گوشهچشمشان هم مدام به تخته شیرجه است. روز آدمهایی که شاید دلشان خواسته بمانند خانه و هر روز لوبیا پاک کنند و غذا درست کنند و از بچهها مراقبت کنند، و یا دلشان خواسته بروند و سعی کنند تا دنیا را زیر و زبر کنند؛ و هر راهی را که انتخاب کردند، میخواهند واقعا انتخاب کنند ونمیخواهند که جنسیتشان برایشان از پیش تعیینش کند، که یک سبیلی آن بالا باد به غبغب بیندازد که "دلم نمیخواد زنم کار کنه." نمیخواهند که زحمتهایشان برای کار خانه همه به حساب "وظیفه" باشد و برای کار بیرون به حساب "اختیار".
۳. روز زن مال شکستن کلیشههاست. پیشزمینه آن روزی است که دخترها همه کامل و پسرها همه شجاع نیستند. روزی که ناامنیهای گوشه و کنار روح همه ما لزوما توی قالبها نمیروند. آن روز فقط هم مال زنها نیست. آن روز کسی سر پسرهای روسِ کنار سرسره استخر هم به صرف جنسیتشان هوار نمیزند.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
مدتها قبل از «جاده شخصیت» آقای دیوید بروکس نوشته بودم. قصه را شروع میکند که هر انسانی یک سری ارزشها دارد که میروند توی رزومه کاری و یک سری ارزشها دارد که وقتی مرد، در مجلس ختمش ذکر میکنند. بعد میگوید که در جهان مدرن ما، این دو چندان همخوانی ندارند. یعنی فرضا بنده فردا سرم را بگذارم زمین، نمیگویند که مرحوم پروژههایش را خیلی خوب مدیریت میکرد و همیشه گزارشهایش را قبل از موعد مقرر و زیر بودجه مشخص تحویل میداد. میگویند که میخواند و مینوشت و علاقه داشت که تجربیاتش را حالا درست یا غلط، با دیگران قسمت کند. دنیا ما را هل میدهد به سمت ارزشهایی که به درد رزومه کاری بخورند و ما هم آن روزهای جوانی با دنیا همراهیم. بالاخره آدم میخواهد کار خوبی داشته باشد و مهارت کسب کند و در رشته خودش اسمی در کند. بعد که این جاده کمی هموارتر شد، صدای درون آدمیزاد در میآید که پس ارزشهای دیگر چی؟ آنها که شخصیت آدم را میسازند چه میشوند؟ و انسان راه میافتد به دنبال آن ارزشها. آقای بروکس اسم این دو را میگذارد آدم یک و آدم دو. آدم یک، از تواناییهایش استفاده میکند تا هر روز در کار و درآمد و امور مادی بهتر شود و آدم دو، به ضعفهایش فکر میکند و بهتر کردن آنها و توی این فکر کردن به ضعفها و ریشههایشان، شخصیت معنویش را میسازد.
امروز صبح بعد از مدتها که از نوشته آقای بروکس میگذشت، خوردم به نوشتهای در وبلاگ آقای بیل گیتس. نوشته بود بیست و پنج ساله که بودم، میخواستم روی هر میزی یک کامپیوتر شخصی باشد و آخر سال که میشد برای ارزیابی خودم مدام از خودم میپرسیدم که این آرزو محقق شده یا نه. امروز که شصت و سه سالهام، وضع شرکت و امور مالی و تجاری را حتما بررسی میکنم، ولی از خودم سوالهای دیگری میپرسم که خود بیست و پنج سالهام احتمالا خندهدار میدید. سوالهای امروزم اینها هستند که آیا سال گذشته برای خانوادهام وقت کافی گذاشتم؟ آیا به اندازه کافی مطالب جدید آموختم؟ آیا دوستیهای جدید تشکیل دادم و دوستیهای قدیم را عمیقتر کردم؟ و یکی هم از دوستم آقای وارن بافت قرض کردهام که آیا آنها که توی زندگی برایم مهم هستند، همانطور که دوستشان دارم دوستم دارند؟
آقای بروکس و آقای گیتس، هر دو یک چیز را میگویند: که ارزشهای آدمی در طول زندگیش تغییر میکنند و از یک زمانی به بعد، علاوه بر بالا رفتن از نردبان زندگی، به فکر گسترده کردن افق هم میافتد. روند طبیعی زندگی هم شاید جز این نیست، ولی خوب است که آدمیزاد از روز اول این سوالهای آقای گیتس را یادش باشد و ارزیابی آخر سالش از آدمی باشد که فقط به فکر بالا رفتن از نردبان نیست و موقع بالا رفتن، اطرافش را هم به دقت نگاه میکند.
نوشته وبلاگ آقای گیتس: https://www.gatesnotes.com/About-Bill-Gates/Year-in-Review-2018
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
ده سال پیش، یک سال و نیم بعد از آنکه وضع اقتصاد خراب شده بود و بنده را فرستاده بودند آیووا وسط مزارع ذرت، فرصتی جور شد تا از آیووا بیاییم بیرون و حرکت کنیم به سمت پایتخت. اول قرار بود که ریلکس طوری بنشینیم توی کامیون و وسایل را بیاوریم واشنگتن. بعد ناگهان یک روزی چند تا پروژه بزرگ خورد به تور هر دو تا دفتر و هر دو همزمان گفتند که احتیاج به نیرو دارند و من باید برای هر دو کار کنم. یک کمی بحث و فحص و بالا و پایین کردیم و خلاصه قرار بر این شد که تا شش ماه، دو هفته آیووا باشم و دو هفته واشنگتن، دیسی. مشکل اینجا بود که آن قسمت آیووا که من بودم فرودگاه نداشت و صرفا دو تا هواپیمای ملخی داشت که یک بار در روز پرواز میکردند به سمت شیکاگو و کانزاس سیتی. برنامه آن پروازها هم به من نمیخورد. نتیجه این شد که دو هفته کار میکردم و به آخر هفته که میرسید، دو ساعت رانندگی میکردم به یک شهر دیگری و بعد از آنجا میرفتم شیکاگو و از شیکاگو به واشنگتن و بعد ماشین اجاره میکردم و میرفتم یک هتلی میآرمیدم تا هفت صبح و بعد میرفتم صبحانه پنکیک و بیگل میخوردم و سلانه سلانه میرفتم شرکت. ساعت دو توی آیووا میزدم به جاده و معمولا دوازده شب میرسیدم دیسی و قصه هر دوهفته یک بار همین بود.
بعد گاهی اوقات توی این دنیا یک اتفاقاتی میافتد انگار کن که به قول آقای نامجو گوشه سلمک شور را در گام بلوز پیدا کرده باشی. یک شب توی آیووا رفته بودم باشگاه و با خانم کهنسال کارمند باشگاه گپ میزدم و پرسید که چرا کم پیدا هستم و گفتم قصه این است. گفت کدام حومه دیسی و گفتم فلان حومه. گفت کدام هتل و گفتم فلان هتل. گفت آن نقاشی را دیدهای؟ سبز روشن از کنار میز کارمندهای هتل کشیده شده تا دیوار؟ دامن سبز فلک دارد و داس مه نو؟ شوهر من کشیده. مهندس برق بود. بازنشستگی افتاد به نقاشی. این را کشید و فروخت به آن هتل. این بار که رفتی نگاهش کن. به یاد مزارع آیووا کشیده، تو هم نگاه کن و یاد ما باش.
بعد گذشت تا دیروز که روزگار باز گوشه سلمک شور را برای ما در گام بلوز پیدا کرد. همکارم زنگ زد که فلانی، باید برویم یک شرکتی جلسه و تو از همه به این شرکت نزدیکتری. میشود تو بروی؟ گفتم کجاست؟ آدرس را برایم فرستاد. دو تایی نشسته بودیم پشت کامپیوتر و آدرس را توی گوگل مپس نگاه میکردیم. گفت سر خیابانش مثل اینکه یک هتل است. نگاه کردم و یک لحظه باورم نشد که روزگار باز من را فرستاده همانجا، این بار برای جلسه. گفتم آره. سر خیابان یک هتل است و داخل هتل یک تابلوی نقاشی دارد از مزارع ذرت که یک مهندس برق بازنشسته کشیده. جلسه را هم بگذارید برای من. حرفی نیست.
صبح زود رفتم دم هتل و صبحانه باز پنکیک و بیگل خوردم. گاهی به مسیر طی شده باید فکر کرد، کنار یک تابلو از مزارع ذرت.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
فرد خان کورماتسو یک روزی طبق معمول از خواب بیدار شد و دست و رویی شست و اصلاحی کرد و رفت سر کارش و شنید که دیگه جاش اونجا نیست. نه به خاطر اینکه جوشکار بدی بود، یا به خاظر اینکه آدم نامنظمی بود، یا اخلاق نداشت. از زمانی که جنگ جهانی شروع شده بود، موج ضد ژاپنی هم راه افتاده بود و آقای کورماتسو هم گرفتار این قصه شده بود. از شغل بعدی هم که اخراج شد، دیگه امیدی به کار نداشت. بعد هم ژاپن به امریکا حمله کرد و فرمان اجرایی روزولت امضا شد که همه امریکاییهای ژاپنیتبار باید برن اردوگاه. آقای کورماتسو آدمی نبود که زیر بار این حرفها بره. از نظر خودش هم هیچ کار اشتباهی نکرده بود و حتی توی ژاپن هم به دنیا نیومده بود که حمله ژاپن رو به خودش مربوط بدونه.
آقای کورماتسو توی شهر محل تولدش پنهان شد، ولی پیداش کردن و دستگیرش کردن. از دولت شکایت کرد، دادگاه فدرال علیهش حکم داد، رفت دادگاه فرجام. دادگاه فرجام علیهش حکم داد، رفت دیوان عالی کشور. مردی بود خستگی ناپذیر. سایر ژاپنیهایی که به اردوگاه منتقل شده بود هم ازش دل خوشی نداشتن و یا تنها بود و یا از آزار زبانی امان نداشت. مدام بهش میگفتن که مگه نمیفهمه که حکومت ژاپن بده، نمیفهمه که حکومت ژاپن بوده که حمله کرده، پس چرا کوتاه نمیاد؟ و آقای کورماتسو هم میگفت که اینها رو میفهمه. چیزی که نمیفهمید این بود که این مسایل به اون چه ربطی داشتن؟ سرانجام در آخرین ماههای سال ۱۹۴۴، دیوانعالی کشور هم به ضرر آقای کورماتسو رای داد. دادگاه بالاتری نبود. قصه به سر رسید.
آقای کورماتسو بعد از جنگ ساکت و آروم موند. حرفی از این داستان حتی با خانوادهاش هم نزد. توی شلوغیهای دهه شصت چند بار خواست توی دانشگاه حرف بزنه و دانشجوها بهش پریدن. این بار به این جرم که ترسو بودی و نجنگیدی و خواستی از طریق دادگاه بری جلو. آقای کورماتسو هم رفت توی عالم خودش. اون سالها هم گذشت. دانشجوهای پر شر و شور دهه شصت، جاافتادگان دهه هشتاد شدن و بالاخره زندانی کردن شهروندهای ژاپنیتبار محکوم شد. آقای کورماتسو باز صدا بلند کرد که میخوام این دولت اعتراف کنه که اشتباه کرده. سرانجام زندانیهای قدیم غرامت گرفتن، و گرچه به چشم ندیدم، اما فکر میکنم آقای کورماتسوی هفتاد ساله لبخند ریزی زد.
آقای کورماتسو یک بار دیگه هم سر و کلهاش پیدا شد، این بار هشتاد و چند ساله بود. یازده سپتامبر شد. توی شلوغی، صدای آقای کورماتسو اومد که گفت حواسمون باشه که به جرم خاورمیانهای بودن علیه افراد تبعیض نشه. چهار سالی اینها رو گفت تا موقع رفتن فرد کورماتسو هم رسید. آقای کورماتسو مرد و ندید که یک روزی دیوانعالی کشور وسط دعوای ترول بن حکم میده که هفتاد سال قبل دادگاه درباره پرونده کورماتسو اشتباه کرد. یا اینکه روزی میاد که کالیفرنیا روز فرد کورماتسو خواهد داشت. امروز اگر بود، تولد صد سالگیش بود. یادش گرامی.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin ..
تماس
دوستان سلام، مصاحبه من با آقای بردیا دوستی، تهیهکننده پادکست کرون (@koronpodcast) رو میتونین در آپارات ببینید.
https://www.aparat.com/v/jzw2p
دوستان سلام، اگر از شنوندگان پادکست کُرُن (@koronpodcast) هستید، من پنجشنبه آینده، ششم دی، ساعت نه و نیم شب به وقت تهران با آقای بردیا دوستی در صفحه اینستاگرام فرنودیان (instagram.com/farnoudian) یک جلسه یک جلسه یک ساعته لایو دارم تا درباره تهیه این پادکست صحبت کنیم.
شب یلدای همه دوستان مبارک.
علی
چندی پیش، شرکت آمازون اعلام کرد که به دنبال یک دفتر مرکزی دوم میگرده تا پنجاه هزار کارمند رو توشون جا بده. پنجاه هزار نفر با تحصیلات بالا و حقوق خیلی بالا قادرن چهره و ماهیت یک شهر رو کاملا تغییر بده، و شهرهای زیادی به آمازون پیشنهاد دادند که به ازای تخفیفهای مالیاتی و هزار امتیاز دیگه، دفتر مرکزی رو به اون شهرها ببره. سر آخر آمازون اعلام کرد که دفتر مرکزی جدیدش رو دو قسمت میکنه و در دو شهر واشنگتن و نیویورک مستقر خواهد کرد. دو تا شهری که وجود دفتر مرکزی جدید و بیست و پنج هزار تا شغل، تغییر چندانی در وضعیتشون نخواهد داد. به این مسأله خیلیها اعتراض کردند، اما این وسط یک مصاحبه گوش میکردم که برام جالب بود. خانمی از خبرنگارهای نیویورک تایمز، گفت برای دفتر مرکزی مدام احتیاج به نیروی جدید هست و به اتوبان و فرودگاهها و زیرساختها. اینها در این دو شهر هستند و در شهرهای کوچکتر و فقیرتر نبود. اتفاقا اگر بستههای پیشنهادی اون شهرها رو به آمازون ببینید، صدها صفحه از برنامههاشون برای تقویت نیروی متخصص و راه کشی و بازسازی و بهسازی فرودگاه نوشته بودند. من به این شهرهای دلشکسته یه پیشنهاد دارم: این همه هزینه کردید و برنامه نوشتید، این برنامهها رو دور نریزید. اگر ذره ذره نیروی متخصص تربیت کنید و وضع جادهها و فرودگاهها رو بهتر کنید، شاید موقعیت بعدی مال شما باشه. ولی اگر هم نبود، شما وضعیت زندگی در شهر خودتون رو بهبود خواهید داد. شهرتون رو ذره ذره جلو ببرید. انتظار اینکه آمازون بیاد و ناگهان معجزه کنه غلطه.
اون روز که این حرفها رو شنیدم، فکر کردم در سطح فردی هم خیلی درسته. خیلیها هستند که اجزای لازم کار و پیشرفت رو یکی یکی یاد نمیگیرند و منتظر هستند تا یک اتفاقی بیفته و ناگهان جهانشون تغییر کنه. از اون طرف خیلیهای دیگه نرم نرمک میان جلو و ظرایف کارها رو یاد میگیرند ولی فردا که به جایی رسیدند، کسی این رو به یاد نمیاره. امشب با همسر گرامی قرار بود بریم بیرون و دنبال یک نوجوانی بودیم که مواظب دخترک باشه - به قول خارجیها بیبیسیتر. دخترخانم چهارده سالهای بود که اولین حرفش این بود که چون مدرک تنفس مصنوعی برای بچهها رو گرفته، ساعتی دو دلار از بیبیسیترهای دیگه بیشتر میگیره. دست مریزادی گفتم و یک بار دیگه یاد شرکت آمازون و حرف خانم خبرنگار افتادم. مدرک تنفس مصنوعی خرجی ندارد و چند ساعت بیشتر طول نمیکشه، ولی حواسش از الان بوده که با این کار درآمدش رو بیشتر خواهد کرد و جلوتر خواهد بود. فردای زندگی اگر به جایی رسید، من یکی زیاد تعجب نخواهم کرد.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
آقای جیمز کلییر در کتاب "عادات اتمی" از تحقیقات اولیه مربوط به دوپامین مینویسد. مینویسد که چطور نقشش را در هوس و عادت و اعتیاد ما انسانهای اثیری کشف کردند. از آزمایش معروف آقایان اولدز و میلنر مینویسد که شصت سال پیش راه دوپامین یک سری موش بدبخت را بریدند و موشها آب و غذا جلوی چشمشان و زیر دماغشان بود ولی از گرسنگی و تشنگی مردند. بی دوپامین، به ته چین مسلم هم که نگاه میکردند، هوس خوردن سراغشان نمیآمده. بعد گفتند شاید مساله هوس نیست، شاید کلا راه لذت را بریده بودیم و آب و غذا به حیوان مزه نمیداده. یک سری الکترود گذاشتند توی سر موشها و یک کمی آب قند ریختند روی زبانشان و دیدند بخش لذت مغزشان گل انداخت و فهمیدند قصه همان دوپامین است.
بعد دانشمندهای دیگری رسیدند و شیطنتشان گل کرد. موش که دماغش را یک لحظه مالید به جعبهاش، یک کم دوپامین فرستادند توی مغزش. هوس مالیدن دماغ به جعبه حیوان بختبرگشته را گرفت و رفت شروع کردن به مالیدن دماغش به جعبه که باز دوپامین بیاید توی مغز. بعد هوس دماغ مالی مدام بیشتر شد و دانشمندان نشسته بودند موشی را نگاه میکردند که ساعتی ششصد بار، یعنی هر شش ثانیه یک بار دماغ بینوا را میمالد به جعبه.
بعد از دانشمندان هم نوبت رسیده به اهل تجارت، و ما شدیم آن موشها که با دینگ تلگرام و اینستاگرام و فیسبوک و توییتر، و گاهی هم بی دینگ تلگرام و اینستاگرام و فیسبوک و توییتر دماغ را میمالیم به این جعبه که هر روز هم مدل بهترش میآید و رنگ اسکرینش هر روز قشنگتر هم میشود. باید برگردیم خدمت آقایان اولدز و میلنر که برادرانم، مسیر آن تحقیقی که شروع کردید یک کمکی کج شده. راه دوپامین را ببندید و فقط حواستان باشد از گشنگی و تشنگی نمیریم، تا بلکه یک چارهای برای اعتیاد دیجیتال قرن بیست و یکم پیدا کنیم.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
نوبل اقتصاد ۲۰۱۸
نوبل امسال یکی از «منتظرهترین» و قابل انتظارترین جایزههایی بود که در سالهای اخیر داده شده بود. سالها بود که نام رومر و نوردهاوس در پیشبینیهای جایزه نوبل تکرار میشد و همه منتظر بودند که یک روزی این جایزه به آنها برسد.
چرا این دو نفر این جایزه را گرفتند؟ رومر به خاطر کارهای مشهورش در حوزه «رشد درون زا» و نوردهاوس به خاطر کار روی تعامل بین «رشد اقتصادی و مسایل محیطزیستی خصوصا تغییرات اقلیمی»
رشد درون زا یعنی چه؟ یعنی به جای این که رشد بلندمدت کشورها را صرف تابعی از متغیرهای برونزایی مثل «انباشت سرمایه» یا «رشد فناوری» بدانیم، سعی کنیم بفهمیم چرا کشورهای مختلف در انتخاب «درونزای» این دو متغیر با هم تفاوت دارند و چه عوامل نهادی/اقتصادی/سیاستی باعث میشود که میزان رشد فناوری یا پسانداز بین کشورهای مختلف متفاوت باشد. ادبیات رشد درون زا باعث شد که مدلهای کلان بر پایههای خردتری قرار گیرند و نقش عواملی مثل بازار کار و انگیزه انباشت سرمایه انسانی، رقابت بنگاهها و انگیزه سرمایهگذاری روی تحقیق و توسعه (R&D) در مدل کلان وارد شود.
نوردهاوس مثلا چه کاری کرد؟ یکی از پرارجاعترین کارهای او توسعه مدل مشهور DICE
است که یک مدل ساده ولی کامل «کلان-اقلیم» است. یعنی یک مدل تعادل عمومی دینامیکی (یا به زبانی دیگر یک مدل کنترل بهینه) خیلی ساده است که در آن بخش فیزیکی مثل انباشت کربن و منابع انرژی و گرمایش زمین و هزینه گرمایش زمین هم در مدل تعادل عمومی اقتصادی (مصرف و تولید و سرمایهگذاری) وارد شده است. مدل دایس اجازه میدهد که محقق بده-بستان (Trade-Off ) بین تصمیمات امروز (مثلا تولید بیشتر کربن) و دینامیک بلندمدت (مثلا افت تولیدناخالص به خاطر گرمایش زمین) و نتیجه سیاستهای مختلف را در مدل ببیند. این مدل توسط محققان مختلف مرتب توسعه پیدا کرده و جنبههای جدیدی به آن اضافه شده است ولی منطق مرکزی آن همچنان برجا است.
من شخصا از جایزه امسال خیلی خوشحالم. هم رشد درونزا موضوع خیلی مهمی است و هم تغییرات اقلیم و مسایل محیطزیستی و هم تعامل این دو حوزه (کلان و محیطزیست). ضمن اینکه این جایزه امسال دوباره اهمیت کار دقیق مدلسازی و نظری در اقتصاد و داشتن دیسیپلین ذهنی (و هنر پرهیز از پیچیدهسازی غیرمفید) را به ما یادآوری میکند.
@hamed_ghoddusi تماس با نویسنده
@hamedghoddusi
نوشته چند روز پیش من در اینستاگرام در مورد آقای دنیس موکوگه، برنده جایزه صلح نوبل و نوشته دکتر حامد قدوسی در مورد آقای بیل نوردهاوس و پل رومر برندگان جایزه نوبل اقتصاد رو میگذارم اینجا. یکی از خوانندگان در حال مطالعه کتاب خانم نادیا مراد، برنده دوم جایزه صلح نوبل هستن و گفتم که به محض تموم شدن کتاب برامون یه خلاصه مینویسند. خواهشم اینه که اگر وقت دارید، پر و پیمون کردن صفحه ویکیپدیای فارسی این دوستان رو جدی بگیرید.
Читать полностью…چند ماه پیش توی آن بر و بیابانهای شمال نیویورک مشغول کار بودم، شب بود و کارهای روزانه تمام شده بودند و نشسته بودم توی لابی هتل و ایمیلی جواب میدادم و پروپوزالی مینوشتم و وقت میگذشت که خود ِ آینده را دیدم. آقایی بود حداقل هشتاد و پنج ساله، ولی با خانم مسوول که شوخی میکرد انگار که منم. دو تا جواب که داد، نشسته بودم به پیشبینی. خانم مسوول این را گفت و الان این آقا در جواب فلان حرف را میزند، خانم مسوول آن یکی را گفت و الان این آقا در جواب این یکی حرف را میگوید. پیشبینیها یکییکی درست در میآمدند و غرق مکالمهای شده بودم که انگار چهل و پنج سال بعد برای خودم اتفاق میافتاد. به جای فلاش بک به کودکی، یک جور فلاش فوروارد به آینده بود. آقای هشتاد و پنج ساله را نگاه کردم که شوخی دیگری کرد و رفت که سوار ماشینش شود و من را توی لابی هتل غرق فکر رها کرد. آن روزها این راستش فلاش فوروارد دومی بود. اولیش دو ماهی قبل از آن روز پیش آمده بود. عزیزی که بیست سالی بزرگتر است مشغول اسبابکشی بود و به من گفته بود فقط چند تا از کتابهایش را میبرد و بقیه را بروم ببینم و هرچه خواستم ببرم و هرچه نخواستم میرود خیریه. صدها جلد کتاب را تکتک نگاه کردم. انگار که کسی ایستاده آن بالا و دارد دورههای مختلف زندگی من را مرور میکند: ذن، بودیسم، تاریخ ادیان، فلسفه شرق، شعرهایی از جاهای مختلف دنیا، مبانی سخنرانی، اصول مدیریت،... کتابها را در گروههای مختلف چیده بود و معلوم بود که همه چیز را درهم نخریده و او هم از این دورهها گذشته. باز رفیق ما بار سفر بست و من را گذاشت توی فکر که بیست سال آینده وقتی از یک چهل ساله ای بخواهم کتابهایم را ببرد خانه، فکر میکنم که یک دورهای فلان موضوع مستم کرده بود و گذشت، یا اینکه آنچه میخوانم یک تاثیر مانایی روی زندگیم خواهد داشت. روز اول مهر که شد، اول به فلاش بکها فکر کردم و به تمام روزهای اول مدرسه و دانشگاه، ولی بعد رسیدم به فلاش فورواردها. به همان اندازه مهمند و شاید مهمتر. آدم یکی را ببیند و فکر کند که اگر مسیر فعلی زندگیش را برود، یک روزی میشود شبیه این، بعد فکر کند که با این فرض هنوز باید همین فرمان را برود یا نه. اول مهر مبارک.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
آن آخر کتاب "آتلایرز" که توی ایران با نام "استثناییها" و "خارقالعادگان" ترجمه شده و من هرگز نفمیدم چرا "نوادر" ترجمهاش نکردهاند، آقای #مالکوم_گلدول بعد از صدها صفحه تعریف قصه موفقیت دیگران و ارتباطش با سختکوشی و مربی خوب و خانواده فداکار وبا بخت و اقبال، یک کم قضیه را شخصی میکند و از بخت و اقبال خودش در زندگی حرف میزند. آقای #گلدول میگوید که خانواده مادربزرگش در #جاماییکا مثل همه خانوادههای آن زمان درگیر نژادپرستی بودند. سفیدپوستها بالاترین موقعیت اجتماعی را داشتند و هر چه رنگ پوست تیرهتر میشد نژادپرستی بدتر میشد تا میرسید به خانواده مادربزرگ آقای گلدول که در انتهای فهرست نژادها بودند. تنها کسانی که وضع بدتری از تیرهپوستان داشتند مهاجرین چینی بودند که بدرفتاری تکتک افراد اجتماع را میخریدند و دم نمیزدند. در نزدیکی منزل مادربزرگ آقای گلدول هم یک بقالی چینی بود که به ازای هر قرص نانی که میفروخت، فحش و فضیحت میخرید. تنها استثنا مادربزرگ آقای گلدول بود که از روز اول دبستانش نفهمیده بود چرا پدر و مادر و عمو و خاله همه با بقال بینوا چنین رفتاری دارند و با وجود بچگی رفتارش پر از احترام و مهربانی بود. مادربزرگ آقای گلدول سرانجام با رتبه ممتاز از دبیرستان فارغالتحصیل شد و از دانشگاه کمبریج پذیرش گرفت. در جاماییکای مستعمره آن روزگار، موفقیتی بزرگتر از پذیرش از کمبریج نبود اما فرستادن یک فرزند به انگلستان برای خانوادهای که آه نداشت با ناله سودا کند کاری بود غیرممکن. گفتند دخترجان بمان و به مادرت کمک کن و ازدواج کن و از همین حرفها که به گوش ماها کهنه شده. مادربزرگ یک روزی میرود خرید و آقای بقال میپرسد چرا پکری و قصه را میشنود، بعد آقای بقال به تنها انسان مهربانی که در طول سالیان دیده میگوید شما پول ندارید، من که دارم. خرج سفر و زندگی با من، موقعیت را از دست نده. آقای گلدول میگوید که خانهای دارم نوک صخرهای و مشرف به رودخانهای، برای آنچه به دست آوردهام زحمت زیاد کشیدهام، اما روزی نیست به یاد نیاورم که روابط انسانی دو نفر که من هیچ نقشی در آن نداشتم و در زمانی اتفاق افتاد که ما نبودیم و تقاضامان نبود چقدر در خرید این خانه نقش داشته. این چند روزی که جاماییکا هستم زیاد به قصه آقای گلدول فکر میکنم، و به نقش پیشینیان و زحمتهایشان در دستاوردهای ما.
@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس