رفتن ات زیبا نبود
هیچکس
پشت سر ات نگفت
تو برو خدا نگهدار
عاشق ات سرافکنده شد
خدا هم
شرم نقاشی می کرد ...
#فرخ شهبازی اردیبهشت ۴۰۲
خیلی زیبـاست 👌👌
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی
نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود:
من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت
نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه
در داخل کلاه بود. او چند سکه
داخل کلاه انداخت و بدون اینکه
از مرد کور اجازه بگیرد
تابلوی او را برداشت آن را برگرداند
و اعلان دیگری روی آن نوشت
و تابلو را کنار پای او گذاشت
و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز،
روز نامه نگار به آن محل برگشت،
و متوجه شد که کلاه مرد کور
پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدم های او،
خبرنگار را شناخت و خواست
اگر او همان کسی است که
آن تابلو را نوشته، بگوید که
بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود،
من فقط نوشته شما را به شکل
دیگری نوشتم و لبخندی زد
و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او
چه نوشته است
ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
فصل بـهار اسـت🍃🌾
ولی مـن نمی تـوانـم آنـرا ببینم...
با رویای من برقص
می خواهم گل دادن ات را شعر کنم
ایستاییِ سرو را
با ریاضیات حل می کنم
با رویای من برقص
این بهار هم
جا می ماند
مثل دیروز
مثل تابستانی که از تشنگی پژمرد
با رویای من برقص
شعر می شوی
مثل سیب های بهشت
افتاده و غلتان
در دامن آبی حوا
ژمین را آباد کن
پای کوبی تو
سکوت ناشکفته ی زمین را
سرشار لرزشی شکوفا می کند
و شاخه های خشکیده ی سکون را
پربارِ از رقص نسیم می کند
برقص
زمین غمگین است
منتظر شاباش و آفرین است .
#فرخ شهبازی اردیبهشت 403
دیگر تو نیستی
تا که دردِ دل کنم
تا چادر زیبای تو را
طاق در طاق منزل کنم
بسازم رویایی از همیشه بهار
تا تو بکارم
به دراز نای روزگار
دیگرنیستی بسازم در تو خویش ،
خلیجی همه فارس ،جزیره ای همه کیش
بِکِشم تا تو ، پسرهایت را
بنوازم تا تو، دخترانت را
بسرایم تا تو
شعری سپیدِ آشنا
بجویم کهکشان های خدا
رنگین کمانی در آن جاودانی
دیگر نیستی بخوابم در تو کودکانه
تا ،بخوانی درشبهای من
هزارو یک شب شادمانه
بپیچم خویش را
در گرگ و میشِ گیسوان ات
و صبح
و هنگام قمصر کاشانی ات
بچینم یاس
بچینم لاله ی نعمانی ات
تو نیستی از تو بو کنم ناز بو را
نگاهِ لبریز از سرمه ی آهو را
درخت پر از افقِ آسو را
و به وقت خدایی ،هو هو را
تو نیستی تا چون سایه
در آفتاب، آرام بگیرم
در شرابستانی از لبِ تو
جام بگیرم
چه بگویم در این تنهاییِ بی تو
در این سکوت خالی از گفتگو
چه بگویم ! ؟
تو بگو مادر !
#فرخ_شهبازی اسفند 00
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بیتو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد
ببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد
خبرترین خبر روزگار بی خبریست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد
مرا به لفظ کهن عیب میکنند و رواست
که سینهسوخته از «می» حذر نخواهد کرد
فاضل_نظری
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
#خاک_شیراز چو دیبای منقش دیدم
وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت
که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود
یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود
فتنه سامریش در نظر شورانگیز
نفس عیسویش در لب شکرخا بود
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست
یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد
همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
ㅤㅤㅤ◡⃝ㅤㅤㅤㅤ
#سعدی شیرازی
هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود !
آن که باید بشنو افغان من بیدار نیست !
هاتف اصفهانی
در دنیا به عقیده من هیچکس عاقل نیست مگر زن و شوهری که یکدیگر را به اندازه پرستش دوست بدارند...
📕بینوایان
✍ ویکتور_هوگو
هرروز
چند کودک تُردِ بانمک
باهوش و شیطان و زرنگ
مثلِ
کوروش و تیمور و هوشنگ
دور از بودنمان با هم
رویِ سنگ سیاهِ خانه ی ما
می نویسند :
هرکجا هستی پرستوی بهار
جان فدایت باد ای آموزگار
فرخ شهبازی ۱۲ اردیبهشت ۴۰۳ کرمانشاه
به نام خداوند جان و خرد
همراهان عزیز از یکم اردیبهشت به علت تدوین و جمع اوری و ویرایش آثار کلیه ی فعالیتهای ادبی تعطیل می گردد ممکن است نتوانیم پاسخگوی عزیزان باشیم امید است عذر این حقیر را بپذیرید
یاحق
#فرخ_شهبازی
گفتم شیطان است
گفتی فرشته است
گفتم آتش پوشیده
گفتی آبی سرشته
چه بگویم !؟
از من گذر کردی
در زیان آبادِ رفتن
خبر کردی
هرکس مرا به کنعان ببرد
پهلوان پوچ می شود
نه در مشتِ راست او یوسفِ زر است
و نه در مشتِ چپِ کنعانش؛ یعقوب زنده است
بدا به حال ان کس
در مصر ؛ پیرآباده است و؛
در کنعان ؛ دورآباده !
#فرخ شهبازی اردیبهشت ۴۰۳
به هوای تو آمده ام
چرا
آسمان را بسته ای !?
ابرهای تیره ،
نهاده ای بر بام
علف ها ،
خاک ریخته اند بر سر
جاده ،
گٍل پوشیده
کلاغی ،
آن بالا
با کنایه
ناسزا می گوید به من
تو ،
همه چیز ات سبز بود ،بهار !
حتی با زمستان
بدرود می گفتی
ملالی نیست !
من می روم
ولی هیچ روزگاری ،
ندیده بودم
که،
کوچه و بازار
ناروا ببینند از بهار
با چهل سال اندوه در دل
اما ،باز
اما سرگردان
ارام و لرزان می گویم
درود
بدرود
ای بهارٍ در من !
✍#فرخ شهبازی اسفند 97
🎙دکلمه های عندلیب
@satkani
سلام دکتر
احساسم درد می کند
شعرم در هوای زمستان خوابیده است
پشت پایش ویروس می ریزند
آفتاب از گلویم پایین نمی رود
آب در حنجره ام قندیل بسته
زندگی از قابلمه ها گریخته است
قلبم خون نامه امضا می کند
دلم با دله ها سودا می کند
تو بگو حکیم
تدبیر چیست ؟!
#فرخ شهبازی
آشفته بازار
خواننده: داريوش
ترانه سرا: اردلان سرفراز
اهنگساز: فرید زلاند
تنظيم: شادروان اندرانيك
قصه های کسی
در آغوش شعر هایم
جا مانده است
صدای لب غزل ها
تا
گام زدن قصه گو
به
گوش می رسد
و
اکنون
میگویم
برای
شما
سینه به سینه
لب به لب
شعر به شعر
بوسه های
به لب رسيده
و
یادگارهای
مانده در گلو
بیا
بغض های
نگفته ام را
روی شانه ها یت
پهن کن
بیا
دلم
بوسه آویز
تو
است
هنوز ....
#فرخ_شهبازی
عرض ادب بزرگوار
وقت خوووووش🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
#حافظ
مرگ مقوله شگفت انگیزی است. همه اش راز و رمز و ناشر و نشد است. از شگفتی های مرگ یکی هم ناپیدایی زمان وقوع آن است. همه می دانیم که پیک اجل در راه است اما این که چه وقت کلون دروازه ما را خواهد نواخت معلوم نیست. می دانیم که آمدن مهمان حتمی است اما فکری برای میزبانی نمی کنیم. ناپیدایی مرگ حس نامیرایی و ماندگاری به انسان می دهد. جاودانگی حتا در صورت و ساحت ساختگی اش هم نیروی محرکه و انرژی پیش راننده تاریخ است. تصور کنید امروز به ما اعلام کنند که پنجم خرداد سال ۱۴۰۵ از دنیا خواهیم رفت. چه حالی به ما دست می دهد؟ دست از زندگی خواهیم شست و گریان و گرفته در گوشه ای به انتظار سر آمدن آن لحظه آخر خواهیم نشست. آشکار شدن زمان مرگ انگیزه و امید را از ما می گیرد. زندگی را برای ما زهر خواهد کرد. الان که زمان مرگ بر ما آشکار نیست با تمام توان یقه زندگی را می گیریم و چنگ به دنیا و دارایی می زنیم و بی خبریم که شاید سه ماه دیگر دست از همه دنیا و داشته هایش بشوییم و دعوت حق را لبیک بگوییم!
بهرامِ بَگِلَه به علت سرطان مری بستری شده بود. چندین بار رفت تا پای تخت عمل اما تقدیرش نبود و عمل نشد. یک بار پزشک بیهوشی اجازه بیهوشی نداد. یک بار بخاطر آماده نبودن خون هم گروه، عمل به وقت دیگری افتاد. آخرین بار که بستری شد و در لیست عمل قرار گرفت، سمت شاهیوند دعوا شده بود و مردم کشیده بودند به کلت و کلاش. تعداد زیادی مجروح گلوله خورده آوردند و اتاق عمل چنان شلوغ شد که تخت خالی به بهرام بگله نرسید و باز هم عملش به تعویق افتاد. مرخصش کردیم و قول شرف دادیم که هفته بعد الا و بلا که اگر سنگ از آسمان ببارد و آب از زمین بجوشد و آتش به عالم بیفتد عملش می کنیم!
حالا بستری شده و وقت وفا به وعده بود. اول وقت با دکتر یگانه حرف زدم که بگله فراموش نشود. گفت عمل سنگینی است،یک بیمار منتظر گرافت دارم، بچه است انجام بدهم بعد بگله را بفرستید اتاق عمل.
بهرام بگله روی تخت شماره دو بخش جراحی مردان بستری بود. تخت دو روبروی ایستگاه پرستاری بود. از داخل ایستگاه پرستاری تخت دو کاملا در دیدرس بود. دکتر یگانه آن موقع مدیر آموزشی بیمارستان هم بود و تازه اولین گروه های دانشجویان پزشکی به بیمارستان و بخش ها آمده بودند. کلاس دانشجویان تا ساعت ده طول کشید. ساعت ده اولین بیمار رفت اتاق عمل. بهرام بگله کم کم حوصله اش سر رفت و غر زدن هایش شروع شد. آمد جلوی ایستگاه پرستاری و گفت این اتاق عمل من چه شد؟ ظهر شد و هنوز هیچ خبری نیست. نیم ساعت دیگر تعطیل می کنید و بهانه ای می آورید و باز هم من می مانم و عملی که انجام نشده. برایش توضیح دادم که برای دکتر یگانه کاری پیش آمده و دیرتر رفته است اتاق عمل. به محض تمام شدن عمل بلافاصله شما را می فرستم اتاق عمل. مطمئن باش همه ما می مانیم تا تو از اتاق عمل برگردی. کمی آرام شد و در حالی که می خواست برود روی تخت گفت آنقدر امروز و فردا می کنید که من روی این تخت می میرم. امیر یزدان پناه در حالی که راهنمایی اش می کرد روی تخت برود گفت پیرمرد نترس. مردن به این آسانی ها هم نیست. آب مردن که نخورده ای؟ پیرمرد قبل از اینکه برود روی تخت اهرم تخت را چرخاند و کمی سر تخت را بالا داد و گفت این خط و این نشان هر کس زنده ماند می فهمد که کی راست می گوید و کی ناراست. روی تخت دراز کشید و دست هایش را در پشت سر به هم قلاب کرد. من از داخل ایستگاه پرستاری نگاهش می کردم و شادمان از این که آرامش کرده ام.
بخش جراحی مردان همیشه شلوغ بود. روزهایی که علیزاده نگهبان بود شلوغتر هم می شد. سرمان گرم شد و گیر کار افتادیم. شاید ساعتی حالا کم یا زیاد گذشته بود. هنوز هیچ خبری از اتاق عمل نبود و شگفت آور اینکه خبری از بهرام بگله هم نبود. داروها را برای داروخانه می نوشتم که منصور بختیار از اتاق بیرون آمد و پرسید تخت نوزده پانسمان بشود یا نشود؟ منصور وقتی که عصبی بود کتابی و لفظ قلم حرف می زد. سرم را که بالا آوردم تا جوابش را بدهم ناخودآگاه چشمم افتاد به تخت دو. بهرام بگله همان طور که یک ساعت پیش دست هایش را پشت سر قفل کرده به روبرویش خیره شده بود! یا خود خدا! بی آنکه جواب منصور را بدهم به سرعت رفتم بالای سر بگله. صدایش کردم. تکانش دادم. نبض؟ نفس؟ هیچ!
چنان بی صدا و ساکت رفته بود که انگار از اول نیامده است. بی هیچ اما و اگری با ملک الموت به توافق رسیده بود. نمی دانم چه دیده بود که با اطمینان خاطر گفت روی این تخت می میرم! آنها که زنده ماندند تصدیق کردند که حرف بگله راست بود.
مرگ هر چه که دیر و دور اما پیک اجل عاجل است و عنقریب. آرزوهای آدمی هر چه که «دَلپْ»۱ و دراز باشند اما مقراض مرگ به آنی و عینی رشته را می بُرّد و آدمی را می بَرَد.
دیدی امیر یزدان پناه؛ آدمی هر روز آب رفتن می نوشد و نان نماندن می خورد!
برگی از «یک خواب و صد خاطره»
پ.ن.
۱، شل، وارفته.
@Khapuorah
#ماشااکبری
گفتم :
عشق چه رنگی است ؟
گفت:
رنگ چه عشقی است ؟!
فصلی امد
فصلی رفت
فصل ها گذشتند
سالی به پایان رسید
عشق یک سال آزگار بود
کوتاه ،
مثل رنگِ دیدار بود .
#فرخ شهبازی اردیبهشت ۴۰۳
لغزش
گریه کردم که از راه بِرسی
شرح خستگیِ رفتن را
از اشک ها بپرسی
گریه بُرید
اشک ها خشکید
کسی از راه نرسید
وای اگر !!
پایِ فرشته غلتید .1
1- اشاره به بیتی از حضرت حافظ که می فرمایند :
..دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دستِ دعا نگه دارد..
فرخ شهبازی دهم اردیبهشت ۴۰۳
سلام به همراهان و اهل ادب و هنر با پوزش از غیبت بنده در این مدت د خدمت شما عزیزان هستم
Читать полностью…مادرم که رفت
شعرها تَه کشیدند
هیچ واژه ای نسوخت
اما ؛
دودعرصه و اعیان شاعر را پوشاند
و، شاعر ،
مالک هیچستان شد
قلم اش را در آتش انداخت
نسوخت
یعنی ،
آتش مادر شعرهای یتیم شد
خاک
نه ! نه ! آتش و شعله ها
چادرِ دودی مادرم را به سر کشید
دره روشن شد
شعر مامِ میهن شد
لن ترانی این بار گفت
انا ارنی انا عارف ..
مقابلم سینا
اطرافم طور
روشنایی و مشعل عبور
خوش به حال مادرم
آب و آتش و صبور
زاویه ای از خداوند و حسِ حضور ..
#فرخ_شهبازی ۲۴ فروردین 03