برایم از روشنایی بگو عزیزم خورشید را با چشمهایت روشن کن کافه نادری کانال شعر و موسیقی برای ارتباط با ادمین و ارائه نظرات و پیشنهادات @siahati
ای کاش
انبوهی پرنده بودم
تا هر آن گاه
که آرامشم را
برمیآشوبند
همچون کلافی دود
به خود بپیچم
و بر هوا شوم
و باز
بر درختی فرود آیم
در آرامشی دیگر …
#مسعود_احمدی
@fatimasiahati
مست شوید
تمام ماجرا همین است
مدام باید مست بود
تنها همین
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تورا میشکند
و شانههایت را خمیده میکند را احساس نکنی
مادام باید مست بود
اما مستی از چه ؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده ، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست ؟
و باد ، موج ، ستاره ، پرنده
ساعت جوابتان را میدهند
زمانِ مستی است
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید
همواره مست باشید
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری
آنطور که دلتان میخواهد
#شارل_بودلر
@fatimasiahati
گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم"
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیرهشدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور
سنگین
سرگردان.
در ساعت چهار
در لحظهای که رشتههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیدهاند
و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را
تکرار میکنند
سلام
سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لالهٔ آبی را
بوییدهای؟
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخههای لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشههای پنجره سر میخورد
و با زبان سردش
ته ماندههای روز رفته را به درون میکشد
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که این چنین به بوی شب آغشتهام؟
هنوز خاک مزارش تازهست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانهترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینهها را میبستی
و چلچراغها را
از ساقهای سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنبالهٔ حریق عطش بود بر چمن خواب مینشست
و آن ستارههای مقوایی
به گرد لایتناهی میچرخیدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانهٔ دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشتهاست
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست
سکوت چیست، چیست، ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامههای عروسی پوسیدهست
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند…
جنازههای خوشبخت
جنازههای ملول
جنازههای ساکت متفکر
جنازههای خوشبرخورد، خوشپوش، خوشخوراک
در ایستگاههای وقتهای معین
و در زمینهٔ مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوههای فاسد بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظهای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی سنگسری که از کنار درختان خیس میگذرد…
من از کجا میآیم؟
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد.»
گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.»
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیههای تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانههای باغهای تخیل
به داسهای واژگون شدهٔ بیکار
و دانههای زندانی
نگاه کن که چه برفی میبارد
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فوارههای سبز ساقههای سبک بار
شکوفه خواهدداد ای یار، ای یگانهترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…
#فروغ_فرخزاد
@fatimasiahati
و این منم زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد…
تجلی و ترجمان انزوا و استیصال شاعر در زمانهای سرد و سیاه است. فروغ «شاعری دگراندیش و تنهاست که از ریاکاری و دروغگویی مردم به ظاهر مهربان بیزار است.
«چه مهربان بودی ای یار ای یگانهترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی» به نظر او «نردبام ارتفاع حقیری دارد».او خود را در جامعهی سنتی و در میان مردم کوچک و کوتهبین و در محفل «عزای آیینهها»و «اجتماع سوگوار»که از قیامت و گناه میترسند تنها میبیند. زنی که افکار مردمی را که در انتظار منجی نشستهاند را پوچ میخواند و خطاب به «انسان پوک پر از اعتماد» میگوید: «نجات دهنده در گور خفته است
خاک خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش»…
شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد، حاصل نگرش، اندیشه و صعود شناخت او از دنیایی است که در آن زندگی میکند و نگاهش مشرف به جهانی عظیم و درک ناشدنی است.
شعر، با زمستان و به تعبیری با زمان آغاز میشود و با زمان نیز ادامه مییابد. زمان، ساعت زنگ داری است و چهار بار، نشانهی فصل چهارم (زمستان) است و شاعر یک بعد از ظهر غمگین و سرد نخستین روز دی ماه را توصیف میکند. زمان تکرار میشود و این تکرار زمان بیانگر روزمرگی و چرخهی عبث انتظار و یأس است که تا ابد ادامه مییابد و شاعر به آن وجه هستی شناسی میبخشد و آگاهی خود را از راز فصلها بیان میکند، راز فصلها که چیزی جز مرگ و زندگی نیست، راز فصلها که همان راز آفرینش انسان است.
شاعر دارد در این شعر به انسان و به رنج انسانِ تنها و کوچهای که جهان است و در آن باد میوزد، مینگرد و با یک رویکرد فلسفی از خود میپرسد:
«من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشتهام؟»
و تکرار تولدها و مرگها را میبیند که انسان در میانه این دو نقطه به دنبال جفت یابی و جستجوی آن نیمهی
گمشده است.
این شعر یک شعر با مضمون اجتماعی است که فضای یأس آلود و سردی را ترسیم میکند و در ورطهی شعار زدگی که آفت شعرهای اجتماعی است،گرفتار نمیشود. سرمایی که در جان و جهان شعر میوزد سرمای اجتماعی، سرمای عاطفی است که نه فقط شاعر بلکه مخاطب این سرما را درک میکند.
«و آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت»
سرمایی که واقعی و رئال به نظر میرسد اما سمبلیک است و نشانگر فضای خموده و کسالت بار « ما مردههای هزاران سالهایم/
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.»
هر چند در این فضای غمگین و فسرده گاهی بارقههای امید جوانه میزند:
«آیا دوباره گیسوانم را در باد دوباره شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟»
شاعر در این شعر تسلیم احساسات سطحی و سانتیمانتالیسم نمیشود بلکه عاطفه جمعی را نشانه میگیرد و به شکل افراطی دست به آرایهپردازی و بازیهای زبانی نمیزند.
زبان در این شعر استعاری است و کلمات تکتک در آن استعاره نیستند، بلکه کل متن استعاره است.
شعر زبان ورزیده و تمیزی دارد، زبانی نه آنچنان روزمره و نه آنچنان ادبی، زبان صیقل خوردهی گفتار که نیما آن را پیشنهاد میدهد
شعر به شیوهی جریان سیال ذهن روایت میشود و مراد شاعر در یک کمپوزیسیون کلی تکوین مییابد. و نهایت امر این که این شعر مثل اغلب شعرهای فروغ در مجموعههای «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» دارای انسجام ساختاری بوده و به شکل ماهرانهای قوام مییابد.
#فاطیما_سیاحتی
@fatimasiahati
شهر من
تازه عروسیست
که آوازش را
از یاد بردهاند
اما چه باک!
رشته کوهی که تو را در آغوش دارد
نغمههایت را به آسمان میبرد
و خواب خاکستری ابرها را
میپراکند
سپید بخت شوی شهر من
و دانههای برف
مرواریدهای درخشان دامنت
#فاطیما_سیاحتی
@fatimasiahati
_
تو را مینگرم تا کنارم بنشینی
و دستهایت را در گیسوان من نهان سازی
چون نسیم
چون راز جهان.
#بیژن_الهی
@fatimasiahati
در باغ تان زین سان که پاییز از پی پاییز می آید
برگ بهارش را به غارت داده این تقویم، پنداری
با روزها مردیم و با شب ها درون گورها خفتیم
تا بار دیگر صبح بیداری و ناچاری و بیزاری...
#حسین_منزوی
@fatimasiahati
از کوه اگر میگویی
آرامتر بگوی!
بار گریهای بر شانه دارم!
یادش بخیر!
مهمان ویژهی چهارمین نشست شعر خوانش که در سوم آذر ما ۹۶ برگزار شد، هوشنگ چالنگی بود. چند روز قبل از برنامه قرار بر این شد که ما خودمان به دنبالش برویم و او را از کرج به خوانش بیاوریم. با همسرم به کرج رفتیم و او را سر خیابانی خلوت و مملو از برگهای اخرایی دیدیم که به انتظار ما چند دقیقهای ایستاده بود.
با دیدن این شاعر محجوب و بلند قامت، یاد شعرهایش افتادم، شعرهایی که بارها در حافظهام چرخیده و گاهگداری زیر لب زمزمه کرده بودم:
از کوه اگر میگویی
آرامتر بگوی!
بار گریهای بر شانه دارم!
بعد سلام و احوالپرسی، هوشنگ چالنگی را شاعری ساده و صمیمی دیدم، بیتکلف و به دور از اداهای به ظاهر روشنفکرانه، به صمیمیت و صفای جنوب بود، به گرمای زادگاهش مسجد سلیمان. از روکش تبختر بری بود و از کلامش برادههای عشق و آتش بیانقطاع فرو میریخت.
اتوبان کرج _تهران مثل همیشه شلوغ و پر هیاهو بود ولی ما چنان غرق در لحن و روایت او بودیم که زمان پاک فراموشمان شده بود. بیان شیرین و صمیمانهی هوشنگ چالنگی چیزی نبود که کسی محو آن نباشد. او واژهی منصوبش «متحول» بود و به وفور از این کلمه بهره میبرد. وقتی شعر میخواندی با آن لحن نرم و مرطوبش میگفت: «خیلی کار متحولیه» و...
به هر صورت ما در کنار هم، گذر زمان را احساس نکردیم و تا به خود آمدیم در موسسه خوانش بودیم و البته تاخیری که بین ما ایرانیان امری متداول است. به هر صورت ما دیر کرده بودیم و دوستان و حاضران، چشم به راه ما بودند و شادا که آن روز یکی از بهترین برنامههای خوانش بود. همچنان یادش به خیر.
برگشتنی در داخل ماشین از ایشان خواستم شعری بخواند و ضبطش کنم و چه مهربانانه درخواستم را پذیرفت و امروز که آن روز را مرور میکنم دلم تنگ میشود و با خود میگویم کاش شعرهای بیشتری از ایشان ضبط میکردم و البته دردا و دریغا که با همسرم قصد ساخت فیلم مستندی از او را داشتیم که بی دلیل به تعویق افتاد و برای همیشه از دست رفت. این موضوع را حتی با شاعر نازنین و بسیار عزیز، حافظ موسوی مطرح کرده بودیم و... لعنت بر کرونا که بهانههای ما را زیادتر کرده است...
بگذارید به آن روز برگردم، به اولین دیدار که همچنان در حافظهام ماندگار شده است. آن روزی که کتاب شعرم را به ایشان دادم و چند شعری از کتاب در داخل ماشین خواند و همچنان به آن واژهی متداولش بسنده کرد.
از همان روزها شماره تلفناش در میان مخاطبان گوشیام ذخیره شده و هرازگاهی با این شماره صدایش را میشنیدم و اکنون که به صفحهی گوشیام نگاه میکنم نام و شمارهاش دلتنگم میکند، با خود میگویم دیگر این شماره هم به ابدیت پیوست و در گوشیام برای همیشه خاموش شد.
#فاطیما_سیاحتی
ستارهها از حلقومِ خروس
تاراج میشود
تا من از تو بپرسم!
اكنون، ای سرگردان!
در كدام ساعت از شبايم؟
انبوهی جنگل است كه پلکِ مرا
بر يالِ اسب میخواباند
و ستارهای غيبت میكند
تا سپيدهدمان را به من بازنمايد.
ميراثِ گريه، آه
در قوم من
سينهبهسينه بود.
#هوشنگ_چالنگی
@fatimasiahati
#موسيقی
اثر آرام بخش و زيبايي از هنرمند يوناني
#میکیس_تئودوراکیس
به یونانی: Μίκης Θεοδωράκης
زاده ۲۹ ژوئیه ۱۹۲۵
میکیس تئودوراکیس دوم سپتامبر ۲۰۲۱ در سن ۹۶ سالگی درگذشت.
او یکی از بزرگان موسیقی جهان بود
این اثر بخشی از موسیقی فیلم حکومت نظامی (State Of Siege) ساخته کوستا گاوراس (فیلمساز یونانی الاصل سینمای فرانسه) در سال ۱۹۷۲ است.
@fatimasiahati
کوستا گاوراس میخواست که فیلم را حتماً در فضای آمریکای لاتین بسازد. کشور شیلی که در آن زمان، آلنده رهبری آنرا به عهده داشت برای فیلمبرداری انتخاب میشود (۱۹۷۲). یکسال پس از ساخت فیلم دولت آلنده به دست پینوشه سقوط میکند (۱۹۷۳). حدود ۳۰ نفر از بازیگران شیلیایی که در این فیلم نقشهای اصلی و فرعی را به عهده داشتند در این زمان محکوم به اعدام،تبعیدهای بلند مدت و زندانی میشوند.
@fatimasiahati
اوّل قرار بود بروند
قرار بود بیایند و بکشند و بردارند و بروند
اما
ماندند
و شکل کشتن را تندیس میدان کردند
تا زندگی را در اختیار شیوهی مردن
بر ما شیرین کنند
تا مرگ
زیباترین کلام خانگی ما باشد
تا مرگ
رمز جاودانگی ما باشد
و ما
شکل نوشتناش را
تمرین کنیم...
#منوچهر_آتشی
@fatimasiahati
کسی میداند
شماره شناسنامهی گندم چيست؟
کدامين شنبه
آن اولين بهار را زاييد؟
يک تقويم بیپاييز را
کسی میداند از کجا بايد بخرم؟
هيچ کس باور نمیکند که من پسر عموی سپيدارم
باور نمیکنند
که از موهايم صدای کمانچه میريزد
کسی میداند؟
گروه خون جمعهای که افتاده روی پل امروز
پل حالا
پل همين لحظه،Oمنفی استA يا B؟ياAB؟ #بیژن_نجدی
@fatimasiahati
سفرت به خیر شاعر!
نخستین بار او را تابستان ۸۱، در همایش نقد و بررسی شعر دههی ۶۰ و ۷۰ که در زنجان برگزار میشد، دیدم. همراه علی باباچاهی به زنجان آمده بود.
دردا و دریغا که حسین منزوی هم، در شهر خودش شاعر ناخواندهی این برنامه بود و در اواسط اجرای برنامه معترضانه وارد شد و طوفانی به پا کرد، با تسبیحی دانه درشت در دست، پشت تریبون رفته و در حالی که صدای چرخاندن تسبیحاش از سر اعتراض، توجه سالن و ساکنان ساکت آن را به خود جلب کرده بود، به اداره کل ارشاد و مجریان برنامه تاخت و با عتاب و خطابی مقتدرانه پایین آمد... به هر صورت آن روز دیدن سه شاعر سرشناس در یک برنامه شور و شعفی مضاعف داشت.
برنامهی شیفت صبح شعرخوانی شاعران جوان بود، شعر خواندیم بعد به اتفاق دوستانم برای خوشآمد گویی و آشنایی بیشتر، سراغ مسعود احمدی رفتیم،
چهقدر از دیدنمان خوشحال شد و چه قدر از شنیدن شعرهایمان ذوق زده.
بعد از برنامه، شماره تماس و نشانیاش را داده بود تا برایش شعر بفرستم، من مدتی به صورت مرتب این کار را میکردم و او مهربانانه به تمام نامههایم پاسخ میداد، گاهگداری برای شعرهایم نقدهای کوتاهی مینوشت و پیشنهادهایی میداد. نامههایش را هنوز به یادگار دارم همواره نامههایش خوشخط و زیبا و در کاغذهای رنگی که با نظم و وسواس خاصی تا شده بودند به دستم میرسید. مطلع نامههایش همیشه از لذت خواندن نوشتههایم بود که میدانستم برای تشویق این شاعر جوان با قلم مشتاقاش بر سینهی سفید کاغذ به سماع بر میخیزد. یکی دو سال این نامهنگاری ادامه داشت و چند شعرم را در مجلهی «نگاه نو» به چاپ رساند.مدتها از حال و احوالش بیخبر بودم تا اینکه نشستهای شعر خوانش را با همراهی حافظ موسوی عزیز و دوستان مهربانم به راه انداختیم. در پانزدهمین نشست، مهمان ویژهی برنامهی ما بود. بعد از گذشت سالها به او زنگ زدم و خودم را معرفی کردم، بلافاصله به جا آورد و مشتاقانه احوالپرسی نمود و گپ و گفتی کردیم و از اینکه گفتم هنوز در این وادی نفس میکشم و همچنان مینویسم اظهار خوشحالی کرد و تحسینام نمود، قول حضور در برنامه را داد، از آنجایی که دو هفتهای قبل از اجرای برنامه با مهمانان تماس گرفته و از قطعیت حضورشان مطمئن میشدیم در طی آن دو هفتهی آتی دو سه باری تلفنی صحبت کردیم. اغلب زبان معترضی داشت و از دست برخی دوستان گلایهمند بود، اگر چه خیلی با ایشان احساس همدلی نداشتم ولی صبورانه به حرفهایش گوش میکردم. از جور روزگار و از بیوفایی دوستان و شاگردانش و حتی از دست برخی شاعران صاحبنام، شکوه میکرد اما من وفاق چندانی با شکایات او نداشتم.
فهمیدم پیرمرد شاعر دنبال گوشی برای درد دل میگشت، بعد از بیان اعتراضات خود، حوصلهای یافت و حالتی بهتر پیدا کرد.
به هر صورت روز برنامه (۵ بهمن سال ۹۷) طبق نظمی که از او سراغ داشتم زودتر از همه به موسسه آمده بود و با بارانی سیاه رنگی که به تن داشت گوشهی کافهی موسسه منتظرمان بود.
مسعود احمدی آن روز در مورد «مدرنیته و پسامدرنیته و شعر» صحبت کرد و چه قدر صحبتهایش مفید بود. طی صحبتهایی که قبل از برنامه با هم داشتیم قول داده بودم مجری برنامهاش خودم باشم اما به دلیل سردردی که آن روز به سراغم آمده بود نتوانستم به عهدم وفا کنم و همسرم برنامه را اجرا کرد. یادم میآید سر این موضوع از دستم ناراحت شده بود ولی هیچگاه فرصت نشد دلیل بدقولیام را به او بگویم و شاعر رفت و تنهاییاش را زیر خاک برد.
#فاطیما_سیاحتی
@fatimasiahati
Yaraliam
#موسیقی
#الدوز_پوری
منبع:پیج اینستاگرام استاد پوری
@fatimasiahati
منم آن زنی
که تمام کشتیها در او غرق گشته
و تنهایش گذاشتند و آنگاه که هیچ بادبانی جز بالهایش برای او نمانده بود آموخت
که چگونه از زن بودن رها شود و به پرندهی دریایی تبدیل شود...
غاده السمان
@fatimasiahati
بر سنگ گوری تازه نامی هست
دارنده این نام را هرگز ندیدم من
اینجا میان سوگواران آشنایانند و خویشانند
و مردمانی هم که چون من ، دارنده این نام را هرگز ندیدند و نمیدانند
اما ؛
هرکس که اینجا هست
با خشم و فریادی گره در مشت
می داند ، که او را کُشت !
بر گِرد گور تازه جمعی سوگواران است
دیگر کسی اینجا نمی پرسد
این خفته در خاک از کجا و از کدامان است ؟
می دانند ...
او فرزند «ایران» است .
#هوشنگ_ابتهاج
@fatimasiahati
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظهها را میفهمم
نجاتدهنده در گور خفتهاست
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد میآید
در کوچه باد میآید
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
به غنچههایی با ساقههای لاغر کم خون
و این زمان خستهٔ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشتههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیدهاند و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را
تکرار میکنند
سلام
سلام
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبودهاست
در کوچه باد میآید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها سادهلوحی یک قلب را
با خود به قصر قصهها بردند
و اکنون
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهدخاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیدهاست و بوییدهاست
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
ای یار، ای یگانهترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرندهها
نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعلههای بنفش که در ذهن پاک پنجرهها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد
ستارههای عزیز
ستارههای مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود به سورههای رسولان سر شکسته پناه آورد؟
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهدکرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانهترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهدماند
خطوط را رها خواهمکرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهمکرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهمبرد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادهام
و تکهتکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشههای اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمهٔ من بود، به درون نطفهٔ من بازگشتهبود
و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشههای اقاقی شدم
انگار مادرم گریستهبود آن شب
چه روشنایی بیهودهای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظههای سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهدشد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
گشودهشد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهمزد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهمکاشت؟
و شمعدانیها را
در آسمان پشت پنجره خواهمگذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهمرقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهدبرد؟
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
از آن سیاره که من آمدم
حقیقت عشق
برف بود
که آب میشد
#احمدرضا_احمدی
@fatimasiahati
مثل کوهی که در مه فرو رفته است
دلتنگم
و آواز پرندهای غمگین
در سینهی سنگیام میپیچد
صدایم را به باد میسپارد.
وقتی خیالم از پرتگاه عبور میکند
جادهی باریکی باش!
که تنگاتنگ در آغوشم کشیده
مرا به دور دستها ببر
به جایی که ابرها
قطره قطره
محو میشوند.
#فاطیما_سیاحتی
📕چکههای زخم در تاریکی
@fatimasiahati
در گذرگاههای خون
تنم در تنت
شبی بهاری ست
و کلام آفتابیام در بیشه زار تو.
بدنم در موطن کار
گندمی ست سرخ.
در گذرگاههای ریشه
من شبم، من آبم
من، بیشهزاری که پرچمدار است
من زبانم، من تنم
من جوهرهی آفتابم.
در گذرگاههای شبانه
بهار از تن من
گندم شب از تو
آفتاب بیشه زار از تو
آب منتظر از تو،
تو موطن کار، عجین با تن من.
در گذرگاههای آفتاب
شبم در شب تو
نورم در نور تو
گندمم در موطن تو
بیشه زار تو در زبان من.
در گذرگاههای تن
آب است در شب
تن من در تن تو
بهار ریشههاست
بهار آفتابها.
#اکتاویو_پاز
@fatimasiahati
اندیشه چیست؟
جز بمب ساعتی
در کارگاه مغز
تا در زمان مختوم
احساس فرمان دهد و او منفجر شود
تا شعر گُل دهد!
دیریست احساس فرمان نمیبَرد
و اندیشه نیز فرمان نمیدهد
این چیست؟
یعنی تمام شد
یعنی که تیغ ما دیگر نمیبُرَد
یعنی که کارگاه تعطیل گشته است
یعنی رسیده لحظهی مختوم
یعنی که مُردهایم و نمیدانیم
یا رازی در این میانه نهفته است
نقشی شگفت که ما نمیخوانیم!
#نصرت_رحمانی
@fatimasiahati
انگشتهایم را
قیچی میکنم
دفتر روزنامه را
میبندم
دیگر قرار نیست
کسی حرف بزند
اختناق از بیخ سیاست
بلند میشود
در لابلای روزنامهها
فرو میپیچد
و از در و دیوار
بالا میرود
صدای آژیر
بلند میشود
شهر
در خاموشی فرو میرود
و قلبم
خرگوش مضطربی است
که در جوی خون
میدود...
#۱۷مرداد_روز_خبرنگار
#حسین_نجاری
از کتاب #مورچهها_بوی_عرق_میدهند
نشر #مروارید (سال ۹۸)
@fatimasiahati
#موسیقی
#میلوا
#ایتالیا
«بلا چاو» به ایتالیایی: Bella Ciao به معنیِ «خداحافظ ای زیبا») نام ترانهای است که در زمان جنگ جهانی دوم (میان سالهای ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ در بحبوحهٔ جنگ داخلی ایتالیا) پارتیزانها و مخالفان فاشیسم در ایتالیا میخواندند. این آهنگ که به نماد مبارزات آزادیخواهانه تبدیل شدهاست، به زبانهای بسیاری ترجمه شدهاست و خوانندگان مختلفی آن را اجرا کردهاند
@fatimasiahati