fenjaninetahmad | Unsorted

Telegram-канал fenjaninetahmad - فنجانی نت

1706

برای اهل معرفت اینجا چراغی روشن است!💕 ⛔️صفحات فنجانی نت تنها صفحه رسمی با موضوعیت #امید و #آرامش در ایران 🎃 عضو اینستاگرام هم شوید Instagram.com/fenjaninet 💐14سال از فیسبوک و اینستاگرام admin: @fenjaninet

Subscribe to a channel

فنجانی نت

امیدها شبیه هم نیستند؛
دست یکی به آسمان چنگ می زند
دست یکی به انسان...

دستهای انسان ها شبیه هم نیستند
یکی خاک را به باد می دهد
یکی عمر را...

انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند
یکی زندگی می کند
یکی تحمل

انسان ها شبیه هم تحمل نمی کنند
یکی تاب می آورد
یکی می شکند

انسان ها شبیه هم نمی شکنند
یکی از وسط دو نیم می شود
دیگری تکه تکه

تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر می کند
تکه ای یک روز ...

رسول_يونان
🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

رمان #ماهرخ

قسمت 11
به عقب برگشتم و مشغول پاک کردن چای از فرش دست بافت مادر شدم که کربلایی رو به پدرم کرد و گفت:
- ببین مشهدی من دختر تو را خیلی دوست دارم، درسته که خواسته ی پسرم نامعقول بوده اما من هم یک پدرم. نصیر از من خواست به خواستگاری ماهرخ بیایم؛ انگار چندباری او را در دشت دیده است؛ من هم از نصیر قول گرفتم که اگر جواب شما نه باشد، او دیگر از ماهرخ اسمی نیاورد و به من اجازه بدهد که خودمان دختر مقبولی برای او انتخاب کنیم. اما ماهرخ جان، برای بصیر مناسب است. انشالله، بعد از اینکه بصیر به اجباری رفت و برگشت حتما خدمت خواهیم رسید تا آن موقع هم ماهرخ دیگر بزرگ شده.
کربلایی نگاهش را از پدرم گرفت وبه من داد و گفت:
- ماهرخ بابا! تو عروس خودمی، یک وقت نگذاری که آقاجانت قولت را به کسی دیگر بدهد!
سینی را روی زمین گذاشتم؛ سرم را تکانی دادم و جواب دادم: نه کربلایی نمی گذارم خیالتان جمع....
با سرفه ی مصلحتی آقاجان، حرفم در دهانم ماسید و سرم را پایین انداختم. پدرم رو به کربلایی کرد وگفت:
"رفتار دخترم را ببخشید وگمان بر بی ادبی اش نبرید. هنوز نادان است و نسبت به هم سنی هایش هم بچگانه تر رفتار می کند"
کربلایی از جایش بلند شد و جواب داد: - من ماهرخ را قلباً دوست دارم واز رفتارهایش هم لذت می برم.
کربلایی با اجازه ای گفت و از پدرم خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتن کربلایی من به سمت مطبخ رفتم و این خبر را به مادرم دادم. مادرم از اینکه پدرم دست رد به سینه ی نصیر زده بود دمغ شد اما وقتی به او گفتم کربلایی قول مرا برای بصیر گرفته، خیالش از بابت بخت من راحت شد چون می دانست حرف کربلای یک کلام است.
بعد از خواستگاری کربلایی من تقریباً یکی دو ماهی بود که بیشتر درخانه مانده بودم و به اصطلاح خانه داری یاد می گرفتم. یک روز حسابی حوصله ام سررفته بود و از مادر خواستم که به من اجازه بدهد، با فاطمه به دیدن ننه رقیه در کوه برویم.مادر هم که می دید من دختر مطیعی شده ام اجازه داد، فقط سفارش کرد که قبل از تاریک شدن هوا به ده برگردیم.
یکی دو فرسنگی تا دامنه ی کوه راه بود،آماده شدم و به دنبال فاطمه رفتم.
وقتی به پرچین حیاط خانه ی شان رسیدم متوجه شدم مرد و زنی که از اهالی ده نبودند،با پدر فاطمه مشغول صحبت هستند. پشت پرچین ایستادم و به آن ها خیره شده بودم؛ مرد قدبلند و چهارشانه ای که ریش های بلندی داشت و عبایی مثل عبای پدرم که وقتی به مسجد می رفت بر دوش می انداخت، روی دوشش بود و یک لباس بلند سفید زیر آن به تن داشت. اما زن چون چادر بر سر داشت و پشت به من ایستاده بود نمی توانستم قیافه اش راخوب ببینم
پدر فاطمه وقتی نگاهش به من افتاد صدایم زد و گفت:" دختر بیا داخل چرا آن طرف پرچین ایستاده ای؟"
دستم را که زیر چانه ام زده بودم و روی پرچین گذاشته بودم و به آن ها زل زده بودم را برداشتم وجواب دادم: " می خواهم به کوه، به دیدن خاله رقیه بروم، آمده ام پی فاطمه"
و برای اینکه آقا فرج ا... اجازه دهد، ادامه دادم: " قول می دهم تا غروب آفتاب به ده برگردیم". پدر فاطمه که التماس پشت صدایم را شنید فاطمه را صدا زد و اجازه داد همراهم شود.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🌻 @fenjaninetahmad
☘️☘️☘️☘️☘️

Читать полностью…

فنجانی نت

سیگنال هم در آستانه به سرنوشت تلگرام دچار شدن!

دیگه خودتون بفهمید چرا به جمع تلگرام و امثالش پیوست ولی اون جلبک سبز(!) هنوز هست😏
🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

زنگ انشای شماره 131 : خبر !!

کم حجم !! 😍
یعنی اونقدر کم حجم که میتونید اونو ذخیره کنید و به راحتی واسه دوستاتون که تلگرام ندارند بفرستید

ما رو به دوستانتون معرفی کنید 🌹
🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

بارالها
وعـده دادی
که شــب را برای
آرامـش ما آفریدی
پس آرامشـی
از جنس سـکوت
پروازِ فرشـتگان
برای دوستانم
عطا کن . . .

شبتــون.آرووووم

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

اینو همیـــــشه یادت باشہ
قـــول هایی رو کـہ
هنگـامِ طوفــــان به
خــــــدا میدی

هنگــــامِ آرامـــش
فراموش نکــــنی

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

درد و دل هاتو به هر کسی نگو

هستند آدم هایی که

تشنه ی اشکهای تو هستند !!

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

خوشبختی از نگاه هر کسی معنایی

متفاوت دارد !

اما از نظر من آدم‌هایی خوشبختند :

که عشق به موقع به سراغشون میاد ...

👤 سیمین دانشور

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

🌻 @fenjaninetahmad
🔴اکانت رسمی تلگرام در توئیتر این گیف رو در واکنش به سیاست های جدید واتس اپ (فیسبوک) پست کرده است.

▪️واتس اپ قبلا باگ داشت حالا با این سیاست جدید عملا دیگر جای امنی نیست؛ بجای واتس اپ از سیگنال استفاده کنید که بسیار امن هست.

Читать полностью…

فنجانی نت

رفتار کرکودیل‌ها صادقانه است،
آنها سعی می‌کنند ما را شکار کنند و بخورند؛
اما رفتار آدم ها نه، آنها اول
وانمود می‌کنند که دوست شما هستند!

👤استیو اروین

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

هرگز نبايد بخشيد
كسی را
كه به دروغ تو را كنارِ دلش نگه می دارد
و با تو عاشقانه رفتار می كند
تنها به اين خاطر كه
اين روزهايش خالی از آدم است...

#فريد_صارمى

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

تنها زمانى صبور خواهى شد
كه صبر را يک قدرت
بدانی نه يك ضعف
آنچه ويرانمان مى كند
روزگار نيست
حوصله ی كوچک
براى آرزوهاى بزرگ ماست...

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

رمان #ماهرخ

قسمت 10
تا اینکه یک روز که به همراه مادرم در مطبخ مشغول پختن نان بودیم؛ متوجه شدیم پدرم یالله گویان به حیاط آمد واین یالله گفتنش نشان این بود که مهمان مرد داریم وما باید حجاب بگیریم. مادرم سریع بلند شد وآستین های لباسش را که برای نان پختن بالا زده بود پایین کشید و در آب کاسه ی روحی دستانش را شست و...

و به بیرون رفت. صدای سلام واحوال پرسی از حیاط به گوشم رسید. کمی بعد مادر به مطبخ برگشت و دوباره دست هایش را در کاسه ی آب، آبکشی کرد و پای سفره خمیر نشست و خمیری که در دست داشتم از دستم گرفت و همانطور که تندتند خمیر را از این دست به آن دست می کرد، گفت: " آقات مهمون داره پاشو برو اجاق را بگیرون و یه چای دم بگذار ببر" من که به دنبال بهانه ای بودم تا از نان پختن فرارکن
م،از جایم بلند شدم و لباس هایم را که با آرد یکی شده بود، تکاندم و پرسیدم:" ننه، مهمون آقام کیه؟" مادر چانه را در سفره انداخت و خمیر بعدی را برداشت وگفت " کربلایی!" اوهومی زیر لب گفتم وبه سمت اجاق قدم برداشتم اما دوباره به سمت مادربرگشتم :"چیکارداره؟" مادر دست از کار کشید و اخم هایش را در هم کرد و گفت: " من چمی دونم دختر برو کاری که گفتم بکن،اون تنور ماله راهم به تنور بکش خیلی دوده گرفته " به سمت اجاق گوشه ی مطبخ رفتم و کتری را که از آب چاه پر بود، روی سه پایه ی وسط اجاق گِلی گذاشتم و تنور ماله را برداشتم وآستینچه های مادرم را به دست کردم و تنور ماله را که از گون کوهی درست می کردیم و با آن تنور را تمیز می کردیم به دور تنور کشیدم و بعد کنار تنور نشستم و به دودهایی که از زیر دودکش تنور گلی بیرون می آمد و از دریچه ی روی سقف بیرون می رفت خیره شدم. خیلی طول نکشید که صدای در کتری، بلند شد و چای را دم کردم.
استکان ها وقندان را مرتب در سینی چیدم وآرام آرام به سمت اتاق مهمان رفتم که چایی ها در سینی نریزد. وقتی به اتاق نزدیک شدم نام خودم راشنیدم و متوجه شدم درمورد من صحبت می کنند کمی جلوتر رفتم تا بتوانم واضح تر صداها را بشنوم...
- والله کربلایی مگر من می توانم به مردی چون شما نه بگویم؟! اما خودتان که بهتر مطلعیداین ماهرخی ما هنوز درست بلد نیست چارقد سرش کند. وقت شوهر دادنش نیست"
- شرمنده ام که چنین حرفی را زدم ولی چه کنم ؟ نصیر الان چند وقت است دنبالم را داردو می گوید خدمتتان برسیم. به او گفته ام که ماهرخ اقلاً پانزده سالی از تو کوچکتر است اما انقدر اصرار کرد که برحسب وظیفه ی پدری گفتم خدمتتان برسم و رفع تکلیف کنم.
- اختیار دارید کربلایی! شما بزرگ مایید اما گمان نکنم ماهرخ سن اش به نصیر خان بخورد حالا اگر نظر شما پسر کوچکترتان آقا بصیر بود من حرفی نداشتم ولی نصیر خان
صحبت پدر که به اینجارسید من بدون فکرکردن به داخل دویدم وگفتم : آره بصیر خیلی خوب است اسب قشنگی هم دارد که اجازه می دهد من سوارش بشم...
وقتی نگاهم به صورت رنگ پریده ی آقاجانم افتاد خنده روی لبانم ماسید و فهمیدم باز هم زیادی حرف زده ام. پوست لب هایم را بادندان گاز گرفتم و وزیر لب ببخشیدی گفتم وخواستم از اتاق خارج شوم که کربلایی گفت :
"کجا دختر؟ مگر برای ما چایی نیاوردی ؟ پس چرا برش میگردانی؟"
به سینی چای نگاهی کردم تقریبا با پریدن من به داخل اتاق نصف چای به سینی ریخته بود؛ ولی دیگر برای رفتن وعوض کردنش دیربود.آهسته آهسته به سمت کربلایی رفتم وخم شدم و سینی چایی را روبرویش گرفتم. کربلایی لبخندی زد و تسبیح اش را در مشت جمع کرد واستکان نعلبکی را ازسینی برداشت و گفت:" دست دختر گلم... نه عروس گلم درد نکند ... بله را هم که دادی!"
از خجالت قرمز شدم وبا دستانی لرزان به سمت پدرم قدم برداشتم آقاجان از خجالت رنگش پریده بود وقتی سینی را روبه رویش گرفتم، اخم هایش را درهم کرده بود و صدای سابیده شدن دندان هایش روی هم را می شنیدم و پره های بینی اش را که از عصبانیت تکان می خورد می دیدم. پدرم وقتی چای را برداشت چندقدم به عقب برداشتم وپاتند کردم که از اتاق خارج شوم ولی پایم به استکان چای کربلایی خوردو استکان بر روی زمین پخش شد
پدرم با عصبانیت گفت:" بدوبیرون !!" چشمی گفتم و خواستم از اتاق خارج شوم که کربلایی صدایم زد
- کجا دختر جان بیا این استکان ها را جمع کن!

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🌻 @fenjaninetahmad
☘️☘️☘️☘️☘️

Читать полностью…

فنجانی نت

🌻 @fenjaninetahmad
♦️واتس‌اپ به دست و پای کاربرانش افتاد: بروزرسانی موجب کاهش امنیت پیام‌های خصوصی نمی‌‌شود

🔹پیام‌رسان واتس‌اپ در واکنش به نگرانی‌های امنیتی کاربرانش در خصوص افزایش به اشتراک‌گذاری اطلاعات آنها با فیسبوک اعلام کرد که بروزرسانی اعلام شده به هیچ وجه منجر به نقض حریم خصوصی آنها نخواهد شد.
🔹شرکت واتس‌اپ ۹ روز پیش اعلام کرده بود که با هدف کمک به درآمدزایی بیشتر شرکت مادر خود یعنی فیسبوک و افزایش کارآیی تبلیغات کسب و کارها قصد دارد در قالب بروزرسانی جدید پیام‌رسان خود امکان به اشتراک‌گذاری سطح بالاتری از اطلاعات کاربران خود را ایجاد کند. در این اطلاعیه تاکید شده که واتس‌اپ از ۸ فوریه ادامه ارایه خدمات به کاربرانی را که با پروتکل بروزرسانی آن موافقت نکنند، متوقف خواهد کرد.

Читать полностью…

فنجانی نت

آدمها را

زمانی،که نیاز به...

شنیده شدن دارند، بشنوید.

نه زمانی که ،

حوصله شنیدن دارید.

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

رمان #ماهرخ

قسمت 12
ده ما درکنار یک رودخانه قرار داشت و آن طرف رودخانه دشت ها و مراتع کشاورزی بود که تا دامنه ی کوه ادامه داشت و پل چوبی بزرگی وسط رودخانه قرار داشت که راه ارتباطی ده و مراتع بود. من قبل از آن هفته ای یک بار به کوه می رفتم چون در فصل بهار کوه زود تر از مراتع سبز می شد و مردم گله های خود را برای "چرا" به کوه می بردند و من گاهی اوقات برای پدرم روی کوه بقچه ی نان و ناهار می بردم و چون رعیتی بیشتر، حاصلش مال ارباب ها بود، مردم مجبور بودند برای معاش روی کوه یا دامنه ها کتیرا بزنند و بعد که کتیراها خشک می شد به شهر می بردند و از فروش آن،وسایل معیشت شان رافراهم می کردند....

دویدن میان گندم زارها و علفزارها، وقتی قطرات باران صورتم را نوازش می کرد و باد موهایم را در دستان خود می رقصاند و خنکی آب چشمه ای كه پاهایم را در آن فرو می بردم و زلالی آب رودی که وقتی در آن نگاه می کردم، می توانستم عکس چشمانم را در آن ببینم، لذت هایی بود که پشت دیوارهای کودکی ام جا ماند...
دست در دست فاطمه میان دشت قدم بر می داشتیم و به سمت کوه پیش می رفتم که فاطمه گفت:" میایی تا پای کوه بدویم؟" جوابش را ندادم ولی خم شدم و گالش هایم را از پا درآوردم و زیر بغلم گذاشتم و بعد شروع به دویدن کردم. فاطمه پشت سرم داد زد" خيلى زرنگى" و به دنبالم دوید. هوا کمی ابری شده بود و گاهی قطره ای باران را بر روی پوستم حس می کردم، خیسی علف های صحرایی، زیر پاهایم به تنم می دوید. یک نفس تا کنار جویبار نزدیک کوه دویدیم؛ نفس زنان روى پونه هاى خوشبويى كه در آن فصل سال به وفور در كنار چشمه هاو قنات ها مى روييد، به زمین نشستیم. نگاهم را به فاطمه دادم. هنوز نفسم جا نیامده بود که دیدم فاطمه عرق پیشانی اش را پاک کرد و بر لب جوى رفت و دستانش را میان آب فرو برد ومشت اش را پر از آب کرد و ناگهان به صورتم پاشید. خندیدم و کنارش نشستم. دست و صورتمان را شستیم و پاهایمان را میان جوى آب فرو بردیم، در همين حال از فاطمه پرسیدم " فاطمه مهمون هاتون کی بودند؟ همون آقايى كه با زنش اومده بود و داشت با آقات اختلات می کرد؟ " فاطمه جواب داد:" سیدابوالقاسم که به مردها قرآن خواندن یاد می دهد را می شناسی؟" باتعجب نگاهش کردم :" آره می شناسم خب؟" فاطمه در حالی که پاهایش را در جوى آب تکان می داد گفت :"چون توی ده فک و فامیل نداشته، پیغوم داده به پسرش که بیاد و اینجا زندگی کند. حالا امروز پسر سید با زنش از دهات خودشون آمده اند که در ده پیش آقاسید زندگی کنند و قراره آقام یکی از اتاق های اون سر حیاطمون رو بهشون بده تا اینجا زندگی کنند" اوهومی زیر لب گفتم و پاهایم را از جوى بیرون کشیدم وادامه دادم: "راستی فاطمه من می خوام عروس بشم" فاطمه به سمتم برگشت: " راست میگی؟ عروس کی؟" با ذوق گفتم:" کربلایی کریم اومده بود من را از آقام براى نصیر خواستگاری کنه، آقام گفت ماهرخی بچه است کربلایی هم گفت پس تا بصیر بره خدمت اجباری و برگرده منم بزرگ شدم و می گیرتم برا بصیر" فاطمه لب هایش را آویزان کرد و اخمی به میانه ی پیشانی اش جای داد و یکی از سنگ ریزه هایی که در دست داشت به جوی پرت کرد وآهسته گفت :" پس اونوقت که من تنها میشم!" دستم را بالا آوردم و گفتم:" نترس، ننه شهربانو میگه من رو هر کی عروس کنه و ببره فرداش ميفرستم خونه آقام" و با ذوقی ادامه دادم: " ببین اینجوری خیلی خوبه، هم عروس می شم هم میام دوباره خونه ی آقام توام تنها نیستی". فاطمه هم با ذوق جواب داد: "باشه اینجوری خیلی خوبه ولی ميذارى منم روى اون تشک سفید که عروس ها را می نشونن بالاى خونه بشینم؟" باشه ای گفتم و بلند شدم و گفتم بهتره که بریم تا قبل از ظهر به کلبه برسیم و باهم به راه افتادیم.
خیلی زود به تپه ای که روی دامنه ی کوه بود و کلبه ی خاله رقیه از خیلی سال قبل آنجا بود رسیدیم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🌻 @fenjaninetahmad
☘️☘️☘️☘️☘️

Читать полностью…

فنجانی نت

این روزها بهترین
فرصت است...

غم و اندوهت را
به برگ های درختان
آویزان کن.

دلت بی غم
روزت پر برکت
🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.

•زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم..

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

#نوار
#حجت_اشرف_زاده
#سخت_نگیر

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

ای خداوند
اگر تکیه گاهم تو نباشی
بسیار زودتر از آنچه که در تصور آید،
فرو می‌ریزم؛
مهربانا؛
قلبم را آنچنان متغیر کن
که دنیا را دمی بی تو نخواهم
و بال پروازم ده
تا همچون پروانه ها‌ سبکبار باشم
و ترجمان عشق تو گردم؛

خدای خوبم
حالم را آنچنان کن
که با آواز خروس ها تو را زمزمه کنم،
در انتهای شب مست باده تو باشم
و در اثنای روز برای رضای تو
انصاف بورزم و مهربانی کنم،
و بندگانت را چون نشان خلقت از تو دارند، شایسته اکرام بدانم

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

آن قدرِ جذابیت در درون هر انسان هست
که اگر کشفش کند آن را به هیچ قیمتی
نمی فروشد
خودت را با نیروی مثبت کشف کن
تو بهترین هستی

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت


انسان تا وقتی فکر می کند نارس است به رشد و کمال خود ادامه می دهد، و به محض آنکه گمان کرد
رسیده شده است، دچار آفت می شود...!

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

‏عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق

نیست, معرفت است.

عشق از آن رو هست...که نیست!

پیدا نیست و حس می‌شود...

👤محمود دولت آبادی

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

🌻 @fenjaninetahmad
اطلاعاتی که اپلیکیشن‌های پیام رسان از شما ذخیره می‌کنند، واتس‌اَپ و فیس‌بوک همه اطلاعات شما را غارت می‌کنند.

Читать полностью…

فنجانی نت

يه زمانى فكر می‌كردم
بدترين چيز تو اين دنيا تنها موندنه ؛
اما اينطور نيست !
بدترين چيز اينه كه با آدمهايى باشى
كه بهت احساس تنها بودن ميدن !

👤رابین ویلیامز

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

🌻 @fenjaninetahmad
فکر کنم این مسجده ویژه‌ی دختراست😅

Читать полностью…

فنجانی نت

آدم بودن عبارت قشنگیه

چون فرقى بین زن و مرد نمیزاره

قلب و مغز آدمها

جنسیت نداره

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

رمان #ماهرخ

قسمت 9
جهانگیرهم تمام ماجرا را برای او باا آب و تاب تعریف کرد.
مادرم نگاهی به من کرد و به سمتم آمدونگاه غیض داری بر من انداخت و با عصبانیت گفت:"از اینکه سر به زیر یک گوشه وایسادی، معلوم بود که یک دسته گلی به آب دادی و اگرنه تو آتیش پاره جای قرار می گیری مگه؟! دختر پس تو کی میخوای بزرگ بشی هان؟؟ برو کمی از دخترهای مردم یادبگیرکه چطور مثل فرفره در زندگی هایشان می چرخند. بعد توهمین یک کار کوچک را عرضه نداری که انجام بدی ؟...
مادر همینطور پشت سرهم غر می زد ومن تمام سعیم را کردم که بغضم، اشک نشوداما خب نشد...
اشک از گوشه های چشمم راهشان را بربالهای چارقدم پیدا کردند .
پدرم نماز ش را تمام کرد و روبه مادرم گفت:" زن کمی زبان به دهان بگیر، تقصیر اونیست تقصیر من است نباید جهانگیر را باخودم به دشت ببرم؛ پدرم در حالی که جانمازش را از روی ایوان جمع می کرد به جهانگیر گفت:" از فردا وظیفه چرای گاوها باخودت است ماهرخ هم می ماند ودر کارهای خانه به مادرت کمک می کند" مادرم به پدرم نزدیک شد و جانماز را از دستش گرفت وگفت...
_"چراتمامش کنم ؟"
ننه دستانش را به کمر زد و ادامه داد:
این دختر راشما، اینقدر لوس کرده ای! از کی تا حالا رسم شده اینقدر هوای دختر راداشته باشند؟ فردا که رفت خونه ی مردم تا بگویند بالای چشمت ابروست می خواهد بارو بندیل جمع کند وبرگردد؛ ولی اگر کمی به او سخت بگیریم فرداروز هم سفت به زندگی اش می چسبد چون می داند همه جا همین است زن باید مطیع وفرمان بردارباشد...
پدرم که دیگر از سخنرانی های مادر حوصله اش سر رفته بود داد زد:" زن از دشت خسته وکوفته نیامدم که سخنرانی بشنوم بهتره بری، یک شام وشب حاضر کنی تاقاتق کنیم!"
مادرم ساکت شد وچشمی گفت وبه مطبخ رفت.
من که حالا نیم ساعتی بود از جایم تکان نخورده بودم وهم چنان اشک هایم می بارید نمی دانستم چه بگویم یا چیکارکنم.
پدرم نزدیکم شد وگفت:"گریه نکن دخترم،غرولندهای ننه راشنیدی بی راه نمی گوید اگر از عهده کاری برنمی ایی بهتره ان را انجام ندهی توچندبار تا حالا با این بچه بازی هایت من را شرمنده اهالی ده کرده ای و انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت وادامه داد: "این بارم از سر تقصیرت می گذرم ولی باز هم ازاین بچه بازی ها دربیاوری من می دانم وتو، روشن شد؟"
سرم را بالا آوردم : " بله چشم " پدرم که اشک هایم را دید کمی صدایش را پایین آورد : "الانم برو به ننه کمک کن که خیلی خسته ام".
آن شب گذشت و من چند روزی درکارهای خانه به مادرم کمک می کردم و سعی می کردم همان دختری بشوم که مادرم بتواند در دورهمی های زنانه از او تعریف کند وبگوید وای، نمی دانید که دیروز کمرم درد می کرد، ماهرخ به تنهایی نان پخته بویش صدتا محله رفته؛ حیوانات را وارسی کرده و به تنهایی بلغور گندم پخته آقاجونش می خواسته انگشتاشم بخوره از بس خوشمزه بود. یا به باغ انگور رفته، دوتا لویدر(سبدهای چوبی بزرگ)انگور چیده وسوار الاغ کرده وبه خانه آورده وبه تنهایی به بند کشیده و... واین گونه من را خاطر نشان زنانی بکند که برای پسرانشان دنبال یک دختر زبروزرنگ می گردند. در واقع این طرز فکر، همه ی زنان ده بود که وقتی دختری به دنیا می آورند غصه شان می شد که آیا کسی می تواند این دختر را دوست داشته باشد یانه؟ وبا خود می گفتند چطور این دختر را بار بیاوریم(اصطلاح از تربیت کردن) که درآستانه ی نه سالگی خواستگار برایش بیاید وزود او رد کرده وبه قول خودشان از هول اودر بیایند. آخر من بارها شنیده بودم که مثلاً زن همسایه می گفت عصمتی را شوهر دادم از هولش در امدم .اینکه درآن زمان این طرز تفکر چگونه به وجود آمده بود و یا اصلا این حرف ها تاچه حد درست یاغلط بود برای من روشن نبود .
چندوقتی گذشته بود ومن دیگر به قول مادرم یک پارچه خانوم شده بودم چون می توانستم خیلی نان های گرد و زیبایی به تنور بچسبانم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🌻 @fenjaninetahmad
☘️☘️☘️☘️☘️

Читать полностью…

فنجانی نت

۱۴ ژانویه #روز_جهانی_بادبادک است.

🔺سرمنشا روز جهانی بادبادک از ایالت گجرات هند آغاز شد و به کشورهای دیگر جهان راه پیدا کرده است.
🔺 امسال برعکس سنت هر ساله و به‌خاطر شیوع ویروس #کرونا جشنواره‌ بادبادک برگزار نمی‌شود
🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…

فنجانی نت

خسته ام....!!

همہ میگن ڪوه ڪندی !؟

کسے ڪہ نمیداند دل

ڪندم ..

از کسے که ...

ڪوهم بود

🌻 @fenjaninetahmad

Читать полностью…
Subscribe to a channel