.
کیارستمی: به عنوان ناظرِ پنجاهوهفتسالۀ زنان و به عنوان شهروند این کشور، میتوانم بهصراحت به شما بگویم زنان ایرانی ضعیف نیستند. قویاند.
ــ هیچوقت به این فکر کردید روزی فیلمی بسازید که نقش اولش مال یک زن باشد؟
بله، بله، البته. اگر در ایران زنان جلوِ دوربین من نیستند، چند دلیل دارد. اولاً دوست ندارم زنان را ضعیف یا ناتوان نشان دهم، دوست ندارم فقط نقش مادری را بازی کنند که کاری جز بچهبزرگکردن ندارد. کسی از مردان نمیخواهد فقط نقش پدر بازی کنند. در ضمن نمیخواهم زنان را فقط در نقش معشوق و دلدار مردان نشان دهم، از زنان غرغرو و کینهجو هم خوشم نمیآید. خوب، این مانعهاست که گزینههای مرا خیلی محدود میکند. نوعی دیگر از زنان هم هست که واقعاً نمیخواهم نشان دهم، زنان خارقالعاده و استثنایی: زنانی که محصول قوۀ تخیل مردانند، زنانی که با واقعیت نمیخوانند. این قضیه فقط در مورد ایران صدق نمیکند. فیلمهای زیادی در جهان ساخته میشوند که زنان در آنها فقط حالت تزیینی دارند. خیلی کم فیلمی میبینید که زن در آن بهصورت انسانی واقعی حاضر باشد. این کمال مطلوب من است.
• از کتاب «گفتوگوهایی با عباس کیارستمی»
• نشر لگا
.
منتقدان، واترز را یک بدبین افسرده میدانستند، عمدتاً به این دلیل که دیدگاهاش دربارۀ وجود و فهمش از کارکرد راک در نقطۀ مقابل دیدگاه آنها قرار داشت. «مستر گلوم»، «افسردهترین مرد در راک»، «خلوضع معرکهگیر»، «زنستیز محض» _ اینها فقط تعداد اندکی از القابیاند که نثار راجر واترز کردهاند. منتقدان راک به ترقّیخواهی لیبرال گرایش داشتهاند و حتّی از انتقادیترین ترانهنویسها هم امید را طلب میکردند. ترانههای واترز اصلاً امیدبخش نبودند، هرچند بیگمان منتقدانی که فحشهای بالا را نثار واترز میکردند هیچ چیز از این ترانهها نمیفهمیدند. درست مثل آن دستۀ اردکها که جوجهقویی رهاشده را جوجهاردک زشت میخواندند، این منتقدان هم از موضوع سردرنمیآورند. واترز یک آدم تندخو نیست؛ او یک اگزیستانسیالیست است.
بهراستی که پینک فلوید آرزوی هر فیلسوفی است، چون بهراحتی نمیتوان گروهی از جوانان موسیقیساز با اینهمه معمّاگونگی و تناقضوارگی پیدا کرد. وقتی پینک فلوید هست، همیشه چیزی بیش از آنچه چشم میبیند _ یا گوش میشنود_ داریم.
• از کتاب «پینک فلوید و فلسفه»
• نویسنده: جرج ای. رایش
• مترجم: یاسر پوراسماعیل
• چاپ سوم
• نشر لِگا
@Filmosophy
🎵
به نقل از هاینریش هاینهِ فیلسوف: «هر جا که کلام نتواند پیش رود، موسیقی آغاز میشود.»
وقتی به مدد زبان و مفاهیم علمی و فلسفی نمیتوانیم رنج و آلام را ادا کنیم، از هنر یاری میگیریم. تواناییِ بیانیای در هنر نهفته است که از هیچ وسیلهٔ دیگر برنمیآید.
#زن_زندگی_آزادی
@Filmosophy
همین چند روز پیش بود که سکانس دلخراش فیلمِ «پرسونا» را مدام از نظرم میگذراندم! و آن را به روزهای الانمان نسبت میدادم! سکانسی که در آن لیو اولمان به واسطهٔ قاب تلویزیون، فاجعهٔ واقعی و اعتراضی خودسوزی راهب بودایی را میبیند. وحشتزده دستش را جلوی دهانش میگیرد، صدای خود را خفه میکند و سکوت میکند، و آرام آرام عقب میکشد و به گوشهٔ دیوار میخزد. تو گویی تاریخ دهان باز کرده و بعد از سالها لیو اولمان را بالا آورده تا او باری دیگر به واسطهٔ همان قاب تلویزیون، فاجعهٔ واقعی و اعتراضی دیگر را به تماشا بنشیند! فاجعهٔ مرگ دختران و پسران نوجوان و اعتراض زنان ایران! اما اینبار برعکس الیزابت فوگلرِ «پرسونا» او سکوت نمیکند، و به زبان میآورد که؛ «ذهنم متوجه شماهاست!» با خشم و دلی آکنده گیسوانش را به رسم «همبستگی» به دختران خفته در خاک و زنان سر تا پا معترض، که کیلومترها از او دور هستند، نثار میکند.
#زن_زندگی_آزادی
@Filmosophy
از آدمهای بیطرف به علت دیگری هم بیزارم: بدم میآید از نقنقهای کسانی که میخواهند تا ابد نقش آدمهای بیگناه را بازی کنند. میخواهم هر کسی توضیح دهد چگونه به وظیفهای که زندگی هر روز بر دوشش نهاده است عمل کرده است و همگان کردهها و بویژه نکردههاشان را توجیه کنند. و احساس میکنم ممکن است بیرحم باشم و بیهوده به حال این آدمها دل نسوزانم و برایشان اشک نریزم. من بیطرف نیستم. اهل موضع گرفتنم. زندگی میکنم و در وجدانهای پرتوان همموضعان خویش تپش نبض شهر آیندهای را احساس میکنم که به لطف موضع من و همرزمانم دارد بنا میشود. در این شهر، زنجیر زندگی اجتماعی فقط پای تنی معدود را نخواهد بست. در این شهر، هیچ اتفاقی محصول بخت یا تقدیر نخواهد بود بلکه حاصل فعالیت هوشمندِ شهروندان خواهد بود. در این شهر، کسی پای پنجره نمینشیند به نظارۀ شمار اندک افرادی که عرق میریزند و جان میکنند و شیرۀ جان خود را میمکَند؛ در این شهر، کسی پای پنجره در کمین نمینشیند به هوای برخوردار شدن از میوههای ناکافیِ فعالیت آن اندک شمار و خوار شمردن کسانی که برای این دستاورد ناچیز شیرۀ جان خویش را میمکند.
من زندگی میکنم. موضع میگیرم. برای همین است که بیزارم از کسانیکه موضع نمیگیرند. برای همین است که از آدمهای بیطرف بیزارم.
@Filmosophy
.
کجا میخوای بری؟!
- دارم میرم دفتر محمدرضا نعمتزاده را بهش بدم.
محمدرضا دیروز از پشت بام افتاد، خودکشی شد. برگرد برو سمت خونهتون.
- محمدرضا از بلندی میترسه، هیچ وقت پشت بام نمیره!
پس لابد تو صف نمازخونهای تجزیهطلبا بوده که دیروز به رگبار بسته شدن. برگرد برو.
- ولی محمدرضا که هنوز سنش به نمازخوندن نرسیده!
بیماری زمینهای داشته، که قبلاً هم عمل کرده بوده. دیروز سکته کرد.
- محمدرضا نعمتزاده دکتر نرفته بود عمل بکنه که!
نکنه محمدرضا همونی است که دیروز تو خیابون سرش به جدول خورد، مُرد.
- روستای محمدرضا جدول نداره اصلاً!
لابد از هواپیما سقوط کرده. یه خطای سادهٔ انسانی بوده! برو پسرجان.
- محمدرضا امروز به کلاس اومده بود! مسافرت نرفته!
برگرد برو خونهتون پسرجان، محمدرضا اصلاً از مادر هنوز زاده نشده! تازه به پدرش قول یه زمین دادن، که فرزندآوری کنه.
- ولی من خودم امروز محمدرضا نعمتزاده رو تو مدرسه دیدم!!
آنها مسیر منتهی به «خانهٔ دوست» را بستهاند! و خود «دوست» را هم کشتهاند!
@Filmosophy
🎬ویدیوی آلن بدیو، فیلسوف فرانسوی، خطاب به مردم ایران
@filmosophy
بدیو: این جنبش مشروعیت دارد و میتواند با خلقِ مفهومی جدید از برابری در سیاست خودش را اثرگذار کند.
🎬
صحنهای قابلتأمل از فیلم پرزیدنت (The President)، ساختهٔ محسن مخملباف (۲۰۱۴ )
@filmosophy
@Filmosophy
در هر گامی که برمیدارند شوق مواجهه با چیزهای نو و ناشناخته هست و بیم از رودررو شدن با (نا)مردانی که دشمن زن و زندگی و زیبایی و آزادیاند. با هر گامی که برمیدارند و با هر کلمهای که بر زبان میآورند مرزهای ترسیمشده در مکان و زمان وضع موجود را جابجا میکنند و چون جایی را ترک میکنند ردّ سرخِ شورشان در هوا میماند. آنکه تمرین میکند هرگز نمیبازد چرا که ایمان دارد زندگی چیزی جز تکرار ژستهایی نیست که اشارت به زندگیای دارند که صاحبان قدرت چارهای جز انکار آن ندارند.
این پیکار پایان ندارد: تا زمانیکه «اجباری» هست خواهش «رهایی» پابرجا است و این خواهش همین که یکبار تحقق پذیرد دیگر خاموش نخواهد شد: هر زمان و هر مکان مجالی است برای به روی صحنه آوردن آن خواهش. رهایی از جنس تمرینی بینهایت است برای نمایشی که زمان اجرایش هرگز نمیرسد و «جوانی» شوری ابدی است که در لحظههایی خاص در ژستهایی از فرط آشنابودن غریب رخ مینماید، دستی که گیسوانی را پشت سر میبندد و دمی بعد به نشان پیروزی بالا میرود. در این پیکار یک طرف مدام تمرین زندگی میکند و طرف مقابل پیوسته تمرین مردگی. سکوتی که گاه و بیگاه حکمفرما میشود آبستن است و این را کسانی که به سرکوب کردن و دروغ گفتن معتاد شدهاند بهتر از هر کسی میدانند.
دوازده صندلی، به کارگردانی توماس گوتییرز آلئا محصول ۱۹۶۲ فیلمی در سبک درام و کمدی است.
"هیپولیتو" بر بالین مادر زنِ در حالِ احتضارش می فهمد که او تمام جواهرات خانوادگی را در آستانه انقلاب کوبا در یکی از دوازده صندلی اتاق نهار خوری پنهان کرده ولی کشیش پیش از او این خبر را شنیده است. هیپولیتو از یک طرف و کشیش از طرف دیگر جستجویی طولانی را به دنبال تک تک صندلی ها آغاز می کنند ولی در نهایت این کشیش است که پیروز میشود.
دوازده صندلی از اشارات و کنایههای هجوآمیز به وضعیت اجتماعی اقتصادی کوبای فیدل کاسترو خالی نیست و میتواند همچون فیلمی مستند درباره کوبای دهه ۶۰ هم دیده شود.
@Filmosophy
بچهها لباسشان را پوشیدند، اسلحه و ابزارهایشان را پنهان کردند و راه افتادند. غصه میخوردند که دیگر راهزنی نمانده و در حیرت بودند که تمدن فعلی به جای آن راهزنها چه آورده. گفتند که خیلی بیشتر دلشان میخواست یک سال در جنگل شروود راهزنی کنند تا تمام عمر رییس جمهور کشورهای متحد باشند... بچهها گفتند که دیگر هیچوقت به آبادی و تمدن برنمیگردند.
تام سایر، مارک تواین، ترجمه پرویز داریوش، چاپ اول، ۱۳۳۶
@Filmosophy
♧ انسان بیمحتوا
◇ جورجو آگامبن
♤ ترجمه داود میرزایی
■ نشر شبخیز
فیلسوف جوانی که در سالهای پایانی عمر هایدگر، شانه به شانهی او راه میرفت، از همان ابتدا در فهم نقصان معناشناختی، زیباشناختی و در کل متافیزیک انسان مدرن، با پیرمرد همراه و همنظر بود. البته که جورجو آگامبن دقیقا در دستگاه فلسفی مارتین هایدگر فلسفهپردازی نمیکرد و خودش آرامآرام دستگاه فلسفی عظیم خودش را ساخت، ولی ایدههای پیرمرد را همیشه با خود داشت. کتاب «انسان بیمحتوا» در مقام نخستین کتاب منتشر شدهی او، به مسئلهی معنا و استتیک و خالی شدن هنر انسان مدرن از مسئله میپردازد که بنمایهی فکری آن به دستگاه فلسفی هایدگر مربوط است. آگامبن در این کتاب یورش تهیسازی و تهیسازان به هنر را ماجرایی خطرناک میداند که هویت و بودن انسان را تهدید کرده و راهی وجود ندارد جز حملهی تمام عیار به همهی چارچوبهایی که تحت عنوان هنر مدرن میخ خودشان را در زمین فرو کردهاند و معنای بودن انسان و مسائلاش را تخریب کردهاند. همانطور که آگامبن در دهههای پس از این و با پیش کشیدن اهمیت معاصر بودن مطرح کرد، در انسان بیمحتوا، سنگ بنای ایدهاش را محکم گذاشته و اظهار میکند که هنر را باید به جایگاه خودش یعنی برسازندهی کنشهای اصیل و خلاقهی انسانی بازگرداند تا بیش از این در این گرداب هایل فرو نشده و به آن خو نگیریم.
@Filmosophy
■ شما به مدرسه سینمایی میآیید که فیلم بسازید، نگذارید استادانتان با شما درباره سرگئی آیزنشتاین و دی. دبلیو. گریفیث صحبت کنند...
□ اورسن ولز
@Filmosophy
♧ شطرنجبازان، ساتیا جیت رای، هندوستان، ۱۹۷۷.
♤ دو دوست به نامهای میرعلی و میرزاعلی عاشق شطرنجند. آنها حتی خانوادههایشان را رها کردهاند فقط برای شطرنج. در بحبوحه اشغال هندوستان توسط انگلیس، آنها به بیرون شهر رفتهاند تا شطرنج ببازند، هرچند از اشغال کشورشان ناراحت و غمگینند...
@Filmosophy
🎥
لارس فونتریه میگوید: «شخصیتهای اصلی مرد در فیلمهای من در واقع همه احمقانی هستند که هیچ نمیفهمند. در حالی که زنان بسیار انسانیتر و واقعیتر هستند. این زنان هستند که من در تمام فیلمهایم با آنها تعیین هویت میکنم.»
#زن_زندگی_آزادی
@Filmosophy
🎼
راجر واترز به ما میگوید:
«زندگی یک تمرین نیست. تا جایی که میدانیم، فقط یکبار فرصتاش را مییابی و باید براساس هر موضع اخلاقی، فلسفی یا سیاسی که در پیش میگیری، دست به انتخابهایی بزنی ... در طول زندگیات دست به انتخابهایی میزنی، و این انتخابها متأثّرند از ملاحظات سیاسی و پول و نیمۀ تاریک سرشتهایمان. شما فرصتاش را مییابید که جهان را به جایی یکذرّه روشنتر یا تاریکتر بدل کنید. همهمان فرصتاش را پیدا میکنیم که از گرایش به خودمحوری و حقارت و حرصوطمع فراتر رویم. همهمان در نقّاشی زندگی اثری کوچک باقی میگذاریم.»
.
مردی از آلمان شرقی به سیبریا فرستاده شد تا آنجا کار کند. این مرد میدانست که سانسورچیها نامههایش را میخوانند. به همین خاطر با دوستانش قراری گذاشت. گفت که اگر نامهای که از من میگیرید با جوهر آبی نوشته شده باشد یعنی آنچه که من در نامه نوشتهام درست است. اگر با جوهر قرمز نوشته باشم نادرست. بعد از یک ماه، دوستانش اولین نامه را از طرف وی دریافت کردند. همهٔ متن با جوهر آبی نوشته شده بود. در نامه آمده بود: «اینجا همه چیز عالی است. مغازهها پر از غذاهای خوشمزه است. سینماها فیلمهای خوب غربی پخش میکند. آپارتمانها بزرگ و مجلل است. اما تنها چیزی که اینجا نمیتوان خرید، جوهر قرمز است.» خُب این شیوهٔ زندگی ماست. ما از همهٔ آزادیهایی که میخواهیم برخورداریم. اما آنچه نداریم جوهر قرمز است. یعنی زبانی نداریم که با آن بتوانیم عدمِ آزادیمان را بیان کنیم. _ اسلاوی ژیژک
فیلم: The milky way" (۱۹۶۹)" اثر لوئیس بونوئل
#زن_زندگی_آزادی
@Filmosophy
.
نمیدانستم لیو اولمان زنده است! وقتی ویدئوی همبستگی او را امروز با زنان ایران دیدم، در حالتی از گیجی به حافظهام پناه بردم تا این چهره خموده را با لیو اولمانِ جوان در «پرسونا»ی برگمان به همسانی برسانم. سرانجام نتوانستم! اما او خود لیو اولمان است، یار گرمابه و گلستان اینگمار برگمان، شریک برههای از زندگیش، الیزابت فوگلرِ «پرسونا»، ماریای «فریادها و نجواها»، اوای «سونات پاییزی» و ...
«از آدمهای بیطرف بیزارم»
نوشتۀ آنتونیو گرامشی
ترجمهٔ صالح نجفی
از کتاب «یادداشتهای زندان»
«The Indifferent»
By Antonio Gramsci
از آدمهای بیطرف بیزارم. مانند فریدریش هِبِل معتقدم «زیستن یعنی طرفدار بودن». ممکن نیست آدمی تنها باشد و بیرون از شهر زندگی کند. زیستن واقعی یعنی شهروند بودن و موضع گرفتن. بیطرفی آبولیا است، فقدان اراده و سستعنصری. بیطرفی یعنی زندگی انگلی، بزدلی. بیطرفی یعنی زندگی نکردن. برای همین است که از آدمهای بیطرف بیزارم.
بیطرفی بختک تاریخ است. بیطرفی سنگ آسیای بسته به گردن افراد نوآور است؛ مادۀ لَختی است که نشاطانگیزترین شورها را درون خود غرق میکند؛ لجنزاری است که دور تا دور شهر قدیم را میگیرد و بهتر از استوارترین دیوارهای باروی شهر از آن دفاع میکند، بهتر از دلاوری جنگاورانش، زیرا مهاجمان را در گردابهای گِلآلود خویش میبلعد، نابودشان میکند، روحیهشان را میکشد و گاهی موجب میشود دست از کارهای رشادتآمیز خویش بشویند.
بیطرفی از نیروهای پرزور تاریخ است. منفعلانه عمل میکند ولی به هر روی عمل میکند. به تقدیر میماند؛ به آن تکیه نمیتوان کرد؛ چیزی است که در برنامهتان خلل میاندازد و طرحهایی را که برایشان برنامه ریختهاید نقش بر آب میکند؛ مادۀ خام سرکشی است که عرصه را بر هوش تنگ میسازد و آتش آن را خاموش میکند. اتفاقهایی که میافتند، بلاهایی که بر سرمان میآیند، خیرهایی که کردارهای رشادتآمیزی که برای همگان دارای ارزشند میتوانند به بار آورند، نه حاصل ابتکار عمل شماری اندک از انسانهای فعال بلکه نتیجۀ بیطرفی و ممتنع بودن شمار بسیاری از افراد جامعه است. اتفاقهایی که میافتند نه حاصل کوشش آدمها برای پیاده کردن ارادۀ خویش بلکه نتیجۀ آن است که انبوه خلق از ارادۀ خویش چشم میپوشند و میگویند هرچه بادا باد و میگذارند گرههای کوری شکل بگیرند که فقط به زور شمشیر میتوانشان گشود و قانونهایی به تصویب رسند که فقط با طغیان میتوانشان لغو کرد و آدمهایی به قدرت رسند که فقط با شورش میتوان به زیرشان کشید. تقدیری که از قرار معلوم سلسلهجنبان تاریخ است هیچ نیست جز ظاهر فریبندۀ همین بیطرفی ممتنع بودن. رخدادها در سایهها میبالند. شماری اندک، دور از چشم نظارتکنندگان، جامۀ جمعی افراد جامعه را میبافند، و انبوه خلق از آن غافلند چراکه عین خیالشان نیست. مهار سرنوشتهای یک دوران در دست دیدگاههایی تنگنظر و غرضهایی عاجل و جاهطلبیها و اشتیاقهای گروههای کوچکی فعال است و انبوه خلق از آن غافلند چراکه عین خیالشان نیست. اما رخدادهاییی که به حد پختگی رسیدهاند به بار مینشینند؛ جامهای که در سایه بافته میشود کامل میشود: و آنگاه چنان مینماید که دست تقدیر تکلیف همه چیز و همه کس را روشن کرده است و چنان مینماید که تاریخ هیچ نیست مگر پدیدار فراخدامنی طبیعی چون فوران آتشفشان یا زمینلرزهای عظیم که کسی از گزند آن در امان نیست و خشکوتر را با هم میسوزاند: هم کسانی را که وقوع آن را اراده کردهاند خواه آنانیکه نکردهاند؛ خواه آنانیکه از آن شناخت داشتند خواه آنانیکه نداشتند؛ خواه آنانیکه فعال بودند خواه آنانیکه بیطرف ماندند. و اینک بیطرفها از کوره درمیروند و میخواهند از پیامدهای واقعه در امان بمانند و چنان بنمایانند که نقشی در وقوع واقعه نداشتهاند و بنابراین مسئولیتی متوجهشان نیست. گروهی زار میگریند و دیگران دشنام و نفرین میبارند اما هیچکس نمیپرسد یا فقط انگشتشماری میپرسند: اگر من به وظیفهام عمل کرده بودم و کوشیده بودم ارادهام را پیاده کنم یا رایی بزنم، آیا باز این واقعه روی میداد؟ اما هیچکس خود را ملامت نمیکند یا فقط انگشتشماری به خود سرکوفت میزنند که چرا بیطرف بودیم، چرا در همه چیز شک کردیم، چرا به یاری شهروندان سازمانیافتهای برنخاستیم که میکوشیدند مانع وقوع آن بدبیاری شوند یا به هدفی مشترک دست یابند.
نه، اکثر اینها وقتی وقایع روال خود را طی میکنند ترجیح میدهند دربارۀ شکست ایدئولوژیها و بههمریختگی طرحها و دیگر دلخوشکُنکها داد سخن بدهند. آنگاه از نو از پذیرفتن هر مسئولینی شانه خالی میکنند، آنهم نه به این جهت که گه گاه نیاز دارند وضع موجود را دقیقتر ورانداز کنند، نه به این جهت که گاهی میکوشند راه حلهای باشکوه برای فوری و فوتیترین مسئله یا مسائلی پیش نهند که گرچه حل و فصل شان وقت و زمینهسازی فراوان میطلبد به همان اندازه فوری و فوتی اند. اما این راه حلها با وجودِ شکوهمندی بیثمرند و این مساهمت در زندگی جمعی سر سوزنی جنبۀ اخلاقی ندارد؛ محصول کنجکاوی فکری است و نه احساس پرتوان مسئولیت تاریخی که از هرکس میطلبد در زندگی فعال باشد و هیچ رقم ندانمگویی و بیطرفی را برنمیتابد.
«زندگیِ یک انسان از همهی اموال ثروتمندترین شخصِ روی زمین با ارزشتر است.»
پنجاه سال پیش در چنین روزی دولتِ دیکتاتوریِ بولیوی چه گوارا را اعدام کرد.
"The life of a single human being is worth more than all the property of the richest man on earth."
🎬
کل تاریخ سینما از زمان تأسیس آن در ۱۸۹۵ تا همین امروز که دربارۀ فیلمها حرف میزنیم و به آنها فکر میکنیم، تاریخ فلسفه را بهطور کامل در خود خلاصه کرده و تمام پرسشهایی که فیلسوفها از زمان افلاطون تاکنون با آنها درگیر بودهاند، در تاریخ سینما دوره شده است. به این معنا میتوان اشاره به تاریخ فلسفه را بهنوعی اشاره به تاریخ سینما دانست.
عجیب نیست که فیلسوف بزرگی همچون تئودور آدورنو میگفت هربار در سالن سینما به تماشای فیلم میرود، بعد از ترک سالن، احساس میکند قدری احمق شده است. از طرفی فیلسوفی مثل ویتگنشتاین بعد از کلاسهای سخت فلسفیاش به سینما میرفت و فیلم محبوبش انیمیشن «میکیماوس» بود، نه فیلمهای کلاسیک تاریخ سینما. و معمولاً برای اینکه کسی حواسش را پرت نکند در ردیف اول مینشست، یعنی دقیقاً میخواست خودش را غرق در فیلم کند. شاید تجربۀ تماشای فیلم چیزی بین تجربۀ ویتگنشتاین و تجربۀ آدورنو باشد. آنچه والتر بنیامین به آن فکر میکرد: فیلمدیدن یعنی آزمایش حرکت آونگین، یا آمد و شد دائمی بین جهان فیلم و جهان واقعی.
@filmosophy
🎬ویدیوی اسلاوی ژیژک خطاب به مردم ایران
♻️ترجمهی نوید گرگین
@filmosophy
ژیژک: بدون هیچگونه مبالغه باید بگویم مبارزه شما به معنای واقعی کلمه در تاریخ جهانی اهمیت دارد.
از شما می آموزم...
درباره هکلبری فین و مارک تواین
مارک تواین اولین نویسنده بزرگ آمریکایی است که به توده مردم روی آورد یا به عبارت دیگر نخستین نماینده توده مردم آمریکاست که به مقام <نویسنده بزرگ> رسید؛ از همین رو او را <لینکلن ادبیات آمریکا> نامیدهاند. صدای تواین نخستین و رساترین صدای دموکراسی در ادبیات آمریکاست. از زمان تواین به بعد در ادبیات آمریکا دیگر چیزی به نام <کاست> وجود نداشته است.
هکلبری فین (۱۸۸۴) نیز شاید تنها کتابیست که روشنفکران و خوانندگان عادی بر سر آن با هم توافق دارند: از تی. اس. الیوت و ارنست همینگوی تا پسربچهای که تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته آنرا میستایند و از خواندنش لذت میبرند.
تواین در سراسر زندگیش تعارضی درونی را با خود حمل میکرد: بین صداقت و صمیمیت در نوشتن و ضبط ساده و مستقیم تجربه انسانی از یک طرف، و پایبندی به مقررات ادبی و ارزشهای طبقه آبرومند از طرف دیگر، چیزی که جورج سانتایانا <سنت نجبا> نامید. در هکلبری فین، سموئل کلمنس {نام اصلی مارک تواین} از نقش <آقای مارک تواین> که بعضی چیزها را چاخان میکند بیرون میآید و نقش هک فینِ صاف و صادق را بعهده میگیرد.
او در این کتاب زبانی بکار میگیرد متفاوت با زبان <تام سایر>؛ هکلبری فین به زبان مردم سواحل میسیسیپی نوشته شده است و تام سایر به لفظ قلم. زبان هکلبری فین عامیانه است. این اولین بار است که سراسر یک رمان بزرگ به زبان عامیانه نوشته میشود. تواین قلم را به دست هکلبری فین میسپارد و خود کنار میرود. در سرگذشت هَک فین همه جا تجربه انسانی به سادهترین و اقتصادیترین زبان نقل میشود. از این حیث همچنانکه نورمن میلر متذکر میشود، نثر تواین شباهتهایی با همینگوی پیدا میکند. هکلبری فین مصداق این اصل همینگوی است که: 《نویسندگی این است که بدانیم آدم براستی چه حس میکند، نه اینکه قرار است چه حس کند یا به او آموختهاند که چه حس کند》. انقلاب ادبیای که با تواین آغاز شد ویلیام فاکنر را بر آن داشت تا در جملهای غیرگرامری بگوید: 《مارک تواین <همهی پدرِ> ماست》!
همینگوی در <تپههای سبز آفریقا> ستایش از این رمان را تا آنجا میرساند که بگوید 《تمام ادبیات آمریکا از یک کتاب سرچشمه گرفته و آن <سرگذشت هکلبری فین> است. این بهترین کتاب ماست. پیش از آن چیزی نبود و پس از آن هم چیزی نخواهد آمد》. با این حال و علیرغم این ستایش، همینگوی معتقد است 《آنجای رمان که جیم، برده سیاه فراری، را میدزدند باید خواندن رمان را قطع کرد. این پایان واقعی داستان است و باقی حقهبازی است》. از اینجا به بعد فضای تراژیک ناپدید شده و با حضور تام سایر به نوعی کُمدی و مسخرهبازی نزدیک میشود. عامل وحدتبخش داستان که همان فرار جیم و هک روی رودخانه و جستجوی آزادیست فراموش میشود و هک آلت دست خیالات رمانتیک تام سایر میگردد؛ همان هک که هرگز تام را جدی نگرفته و درباره زندگی اخلاقی شهر هم هیچ توهّمی نداشت!
قایق کوچکی که هک و جیم سوار آنند نماینده و حامل جامعه آرمانی تواین است که در برخورد با کشتی بخار (نماینده بازرگانی صنعتی؟!) آسیب دیده است. اما با ورود تام سایر، جیم و هک که قرار بود از تمدن فرار کنند دوباره به آغوش آن برگردانده میشوند.
جورج سانتایانا درباره طنزنویسان آمریکایی که تواین هم برجستهترینشان است مینویسد 《آنها هرگز نتوانستند بطور کامل از سنت نجبا ببرند》.
تواین نمیتواند یا نمیخواهد این حقیقت دردناک را قبول کند که آن نظامی که بنظرش مردود است نظام واقعی و عینی است و آنکه به نظرش عالی و آرمانی است خواب و خیال شیرینی بیش نیست. او نهایتا ارزشهای جهان واقعی را دوباره میپذیرد: ارزشهای خانواده تام سایر و خانواده فلپس. آزادیای که وصیتنامه میس واتسون و تام سایر برای جیم آوردهاند، در برابر آزادیای که هک و جیم به دنبالش بودند، صرفا ماهیتی بدلی دارد...
|برگرفته از مقدمه مترجم، سرگذشت هکلبری فین، مارک توین، ترجمه نجف دریابندری، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم، ۱۳۸۰|
@Filmosophy
مرگ یک بوروکرات (۱۹۶۶) فیلمی انتقادی درباره رشد بوروکراسی در کوبای دهه ۶۰ میلادیست. توماس گوتییرز آلئا این بار نیز کاستیهای حکومت تازه برسرکارآمدهی کاسترو و یارانش را هدف خود قرار داده است.
@Filmosophy
تام سایر (لازار فرانکل و گِلِب زاتوورنیتسکی، ۱۹۳۶، اتحاد جماهیر شوروی)؛ نشانهای از علاقه فیلمسازان شوروی به ادبیات آمریکا
@Filmosophy
قصههای مجیــد را باید از چنین چشــماندازی دید: چشمانداز تضادهای در حال ظهور، چشمانداز آشفتگی ناشی از تقاطع فقــر و میــل. بازخوانــی و بازبینی قصههــای مجید از این زاویــه نه تنها در نقطهی مقابل چشمانداز نوستالژیزده قرار میگیرد بلکه نگاه خود را به عناصــر کمتر دیدهی درون این اثــر معطوف میکند. این کتاب حاصل و حامل چنین چشماندازی است و میکوشد به دور از نگاه نوستالژیزده یا چهارچوبهای تعریفشده در مورد نمایش فقر یا داستانهای مربوط بــه کــودک و نوجــوان، نگاه تــازهای به این اثــر مهم ادبیات داســتانی و سینمایی ایران بیاندازد. این کتاب از دو تکنگاری تشکیل شده است؛ تکنگاری اول عمدتا بر داستان قصههای مجید نوشته هوشنگ مرادی کرمانی متمرکز است و تکنگاری دوم عمدتا روایت کیومرث پوراحمد را مد نظر دارد. اما جهتگیری و خطوط اصلی هر دو تکنگاری مبتنی بر دغدغههای مشترک (و گاهی متفاوت) است.
تراژدی میل، نقدی روانکاوانه بر قصههای مجید، به همت نشر شبخیز منتشر شده است.
@Filmosophy
زیستن در جهان بیافق (دربارهی فیلم platform) - پروبلماتیکا
http://problematicaa.com/platform/
♤ انسانِ محکوم به آزادی، انتخاب و تصمیم
♧ یک محکوم به مرگ گریخت، روبر برسون، ۱۹۵۶
@Filmosophy