+زیاد پیش آمده خیلی زیاد
که حوصله خودم را هم نداشتهام
ولی با همان حال......
حرفهای دیگران را گوش بودهام
زیباییهایشان را چشم و زخمهایشان را مرهم
+زیاد پیش آمده که کم آوردهام و با کوهی از بغض......
نشستهام روبروی آدم ناامیدی و به حال و هوای زندگی برش گرداندهام......
+زیاد پیش آمده که هر شب ،اشکهایم را زیر سکوت بالشم پنهان کردهام....
و هر صبح با لبخندی به پهنای تمام حسرتهای جهان شانهای محکم بودهام برای درماندگی و بیپناهی آدمها.......
+زیاد پیش آمده دردهای خودم را انکار کنم تا دلی نگیرد،دستی نلرزد و شانهای درد نگیرد.
همیشه خواستم بانی لبخند و حال خوب آدمها باشم......
+و هیچکس نفهمید که من همان سنگ صبور بقیه،در دلش چه میگذرد و در سرش چه هدفها و آرزوهای بزرگی داشت......!
غزل شماره ۱۴۱ دیوان حضرت حافظ
دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد
آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد
اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بیمِهری یار
طالعِ بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر
وَه که با خرمنِ مجنونِ دلافگار چه کرد
ساقیا جامِ مِیام دِه که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد
آن که پُرنقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد
فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت
یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد
دل به باران حریـــر و مه مخمـل بزنیم
حرف از هیـــزم و از آتش منـقل بزنیم
آخــر هفــته شده، شهـر ندارد لطفی
نظرت چیست که چادر ته جنگل بزنیم؟
✍️#شهراد_ميدری
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۱۱۶ دیوان حضرت حافظ
کسی که حُسن و خَطِ دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در رهِ فرمانِ او، سرِ طاعت
نهادهایم مگر او به تیغ بردارد
کسی به وصلِ تو چون شمع یافت پروانه
که زیرِ تیغِ تو هر دم سری دگر دارد
به پایبوس تو دستِ کسی رسید که او
چو آستانه بدین در، همیشه سر دارد
ز زهدِ خشک ملولم، کجاست بادهٔ ناب؟
که بویِ باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هیچت اگر نیست، این نه بس که تو را
دمی ز وسوسهٔ عقل بیخبر دارد؟
کسی که از رهِ تقوا قدم برون ننهاد
به عزمِ میکده اکنون رهِ سفر دارد
دلِ شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله، داغ هوایی، که بر جگر دارد
🎤#فلوریا_نویدی
غزل شماره ۱۰۸ دیوان حضرت حافظ
خسروا گویِ فلک در خَمِ چوگان تو باد
ساحتِ کون و مکان عرصهٔ میدانِ تو باد
زلفِ خاتونِ ظفر شیفتهٔ پرچم توست
دیدهٔ فتحِ ابد عاشقِ جولانِ تو باد
ای که انشاءِ عطارد صفتِ شوکتِ توست
عقل کل چاکرِ طُغراکشِ دیوانِ تو باد
طِیرهٔ جلوهٔ طوبی قدِ چون سروِ تو شد
غیرتِ خُلدِ بَرین ساحتِ بُستانِ تو باد
نه به تنها حَیَوانات و نَباتات و جَماد
هر چه در عالمِ امر است به فرمانِ تو باد
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۱۰۲ دیوان حضرت حافظ
دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
هر شام برق لامِع و هر بامداد باد
در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من
هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد
امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد
خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن
بندِ قبایِ غنچهٔ گل میگشاد باد
از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد
حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد
جانها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۹۵ دیوان حضرت حافظ
مدامم مست میدارد نسیمِ جَعدِ گیسویت
خرابم میکند هر دَم، فریبِ چشمِ جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویت
سوادِ لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوحِ خالِ هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت
و گر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بیحاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاکِ سرِ کویت
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۸۸ دیوان حضرت حافظ
شنیدهام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت
فِراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتیست که از روزگارِ هجران گفت
نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز
که هر چه گفت بَریدِ صبا پریشان گفت
فغان که آن مهِ نامهربانِ مِهرگُسِل
به تَرکِ صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقامِ رضا بعد از این و شُکرِ رقیب
که دل به دردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت
غمِ کهن به میِ سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیرِ دهقان گفت
گره به باد مزن گرچه بر مراد رود
که این سخن به مَثَل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال تَرک دَستان گفت؟
مزن ز چون و چرا دم که بندهٔ مُقبِل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشهٔ تو آمد باز؟
من این نگفتهام آن کس که گفت بُهتان گفت
🎤#فلوریا_نویدی
تا وقتی درونمان چشمه ای از مهربانی می جوشدبیهوده نزیسته ایم تا وقتی کسی را دوست داریم و کسی دوستمان داردبیهوده نزیسته ایم تا وقتی که هر چند سخت، برای هدفی تلاش می کنیم بیهوده نزیسته ایم تا وقتی که حضورمان نقطه آرامش انسان دیگریست بیهوده نزیسته ایم تا وقتی می رویم و می دویم، حتی اگر نمی رسیم بیهوده نزیسته ایم ...بیهوده نزیسته ایم اگر در خیل عظیم آدمهای هزار سیاست بدکردار، ساده و خوب و نجیب مانده ایم بیهوده نزیسته ایم اگر هنوز انسانیم و شبیه به یک انسان رفتار می کنیم💬متن زیبا از نرگس صرافیان طوفان🎬
Читать полностью…غزل شماره ۲۲
دیوان عطار نیشابوری
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت
نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت
دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت
گفتم اکنون ذرهای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذرهای دیگر بسوخت
چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۲۳۹۵
دیوان صائب تبریزی
یار ما در پرده شب باده تنها می خورد
سازگارش باد یارب گرچه بی ما می خورد
سبز نتواند شد از خجلت میان مردمان
هر که آب زندگی چون خضر تنها می خورد
بوالهوس را زان لب شیرین نظر بر نشأه نیست
این شکم پرور برای نقل صهبا می خورد!
سیر چشمی در بساط عالم ایجاد نیست
رشته را گوهر، گهر را رشته اینجا می خورد
می کند خون در دل صیاد، آهوی حرم
هر که پا از حد خود بیرون نهد پا می خورد
هر که از مهر خموشی می تواند جام ساخت
آب شیرین چون گهر در قعر دریا می خورد
می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم
از قضا گر پیچ و تابی رشته ما می خورد
صائب از ما ناله افسوس می گردد بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۴۸ دیوان حضرت حافظ
صوفی از پرتو مِی رازِ نهانی دانست
گوهرِ هر کس از این لعل، توانی دانست
قدر مجموعهٔ گل، مرغِ سَحَر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دلِ کاراُفتاده
بجز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز اَبنایِ عَوام اندیشم
مُحتَسِب نیز در این عیشِ نهانی دانست
دلبر، آسایش ما مَصلحتِ وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل نگرانی دانست
سنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قَدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست
ای که از دفترِ عقل، آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تَحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست
حافظ این گوهرِ مَنظوم که از طَبع اَنگیخت
ز اثرِ تربیتِ آصِفِ ثانی دانست
🎤#فلوریا_نویدی
✅ غزل شماره ۶۴۹ دیوان شمس
حضرت مولانا
بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز که برباید مرغی به گه صید
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
در خود چو نظر کردم خود را بندیدم
زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد
در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم
تا سر تجلی ازل جمله بیان شد
نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد
کشتی وجودم همه در بحر نهان شد
آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد
و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد
آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف
نقشی ز فلان آمد و جسمی ز فلان شد
هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت
در حال گدازید و در آن بحر روان شد
بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز
نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد
🎤#فلوریا_نویدی
غزل شماره ۱۴۴ دیوان حضرت حافظ
به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد
که خاکِ میکده کُحلِ بَصَر توانی کرد
مباش بی می و مُطرب که زیرِ طاقِ سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بُگْشاید
که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد
گدایی درِ میخانه طُرفه اِکسیریست
گر این عمل بِکُنی، خاکْ زر توانی کرد
به عزمِ مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرایِ طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کویِ طریقت گذر توانی کرد
جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبارِ رَه بِنِشان تا نظر توانی کرد
بیا که چارهٔ ذوقِ حضور و نظم امور
به فیضبخشیِ اهلِ نظر توانی کرد
ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ مِی خواهی
طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد
دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی
چو شمع، خندهزنان تَرکِ سر توانی کرد
گر این نصیحتِ شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراهِ حقیقت گذر توانی کرد
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۱۱۹ دیوان حضرت حافظ
دلی که غیب نمای است و جامِ جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد؟
به خَطُّ و خالِ گدایان مده خزینهٔ دل
به دستِ شاهوَشی دِه که محترم دارد
نه هر درخت تحمّل کند جفایِ خزان
غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد
رسید موسمِ آن کز طرب چو نرگسِ مست
نهد به پایِ قدح هر که شش درم دارد
زر از بهایِ می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقلِ کل به صدت عیب متّهم دارد
ز سِرِّ غیب کس آگاه نیست، قصّه مخوان
کدام مَحرمِ دل ره در این حرم دارد؟
دلم که لافِ تَجَرُّد زدی، کنون صد شغل
به بویِ زلفِ تو با بادِ صبحدم دارد
مرادِ دل ز که پرسم؟ که نیست دلداری
که جلوهٔ نظر و شیوهٔ کرم دارد
ز جِیبِ خرقهٔ حافظ چه طَرف بِتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صَنم دارد
🎤#فلوریا_نویدی
غزل شماره ۱۰۹ دیوان حضرت حافظ
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
گ
صد نامه فرستادم و آن شاهِ سواران
پیکی نَدوانید و سلامی نفرستاد
سویِ منِ وحشیصفتِ عقلرمیده
آهو رَوشی، کبک خرامی، نفرستاد
دانست که خواهد شُدنم مرغِ دل از دست
وز آن خطِ چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقیِ شِکَّر لبِ سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لافِ کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۱۰۳ دیوان حضرت حافظ
روز وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت
بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارِغَند از یادِ من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حقگزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مُدام
زنده رودِ باغِ کاران یاد باد
رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۹۶ دیوان حضرت حافظ
دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث
دین و دل بردند و قصدِ جان کنند
الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث
در بهایِ بوسهای جانی طلب
میکنند این دلسِتانان الغیاث
خونِ ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان؟ الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشتهام سوزان و گریان الغیاث
🎤 #فلوریا_نویدی
غزل شماره ۸۹ دیوان حضرت حافظ
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و بِرهانَدَم از بندِ مَلامت
خاکِ رهِ آن یارِ سفرکرده بیارید
تا چشمِ جهان بین کُنَمَش جایِ اقامت
فریاد که از شش جهتم راه بِبَستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دستِ توام مرحمتی کن
فردا که شَوَم خاک چه سود اشکِ ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیرِ اَحِبّا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خمِ ابرویِ ساقی
بر میشکند گوشهٔ محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیدادِ لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سرِ زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روزِ قیامت
🎤 #فلوریا_نویدی
قصه گو
خواننده استاد #هوشمند_عقیلی
آهنگ استاد #همایون_خرم
ای سایه ی خیال و تمنای من سلام
ای منتظر نشسته به رویای من سلام
ای عشق ،بی حضور تو ما را چه میشود
زیباترین بهانه ی دنیای من سلام
هر لحظه می رسد ز تو پژواک آشنا
شیرین ترین ترانه ی زیبای من سلام
بی روی دلربای تو ما را نظر چه سود
ای روشنای خلوت شبهای من سلام
با تو شنیدنی ست غزل های عاشقان
ای روشنای چشم تماشای من سلام
با خاطرات عشق تو درگیر ماندهام
ای صبح نارسیده ی فردای من سلام
بی تو نمیرسم به قدمگاه عاشقان
تنها پناه و مسکن و ماوای من سلام
#مژگان_تولایی
غزل شماره ۵۰ دیوان حضرت حافظ
به دامِ زلفِ تو دل مبتلایِ خویشتن است
بکُش به غمزه که اینَش سزایِ خویشتن است
گَرَت ز دست برآید مُرادِ خاطرِ ما
به دست باش که خیری به جایِ خویشتن است
به جانت ای بتِ شیرین دهن که همچون شمع
شبانِ تیره، مُرادم فنایِ خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مَکُن که آن گلِ خندان به رای خویشتن است
به مُشکِ چین و چِگِل نیست بویِ گُل مُحتاج
که نافههاش ز بندِ قَبایِ خویشتن است
مرو به خانهٔ اربابِ بیمُروتِ دهر
که گنجِ عافیتت در سرایِ خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرطِ عشقبازیِ او
هنوز بر سرِ عهد و وفایِ خویشتن است
🎤 #فلوریا_نویدی
💚💫شـــب
🤍💫داستان زندگی ماست
💚💫گـــاهـــی پـــرنـــور،
🤍💫گاهی کم نور میشود
💚💫اما بخاطر بسپار هر آفتابی
🤍💫غروبی دارد و هر غروبی طلوعی
💚💫قـرنـهـاست کـه هـیـچ شـبـی
🤍💫بـی صبح شـدن نـمـانـده اسـت
💚💫بـه امـیــد طلـوع آرزوهـایـتـان
💚💫خــــوب بـــخـــوابــــیــــد
🤍💫شـبــتـون پــراز نــور الــهــی
.🥰🪷🌹🌈💞
❤️ روز جهانی #مادر مبارک ❤️
تاج از فرق ِ فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت ِ آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز، در انواع ِ نعمت ها و ناز
شب بُتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی ِ گیتی را منوّر داشتن
شامگه، چون ماه ِ رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا «در مزرعِ سبز ِ فلک»
بال در بال ِ کبوتر داشتن
حشمت و جاه ِ سلیمان یافتن
شوکت و فَـرِّ سکندر داشتن
تا ابد در اوج ِ قدرت زیستن
مُلک ِ هستی را مسخّر داشتن
بر تو ارزانی، که ما را خوشتر است
لذّت ِ یک لحظه مادر داشتن
#فریدون_مشیری
از دفتر: #تشنه_طوفان
غزل شماره ۴۷ دیوان حضرت حافظ
به کویِ میکده هر سالِکی که رَه دانست
دری دگر زدن اندیشهٔ تَبَه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازیِ عالَم در این کُلَه دانست
بر آستانهٔ میخانه هر که یافت رَهی
ز فیضِ جامِ مِی اَسرار خانقَه دانست
هر آن که رازِ دو عالم ز خطِ ساغَر خواند
رُموزِ جامِ جم از نقشِ خاکِ ره دانست
ورایِ طاعتِ دیوانگان ز ما مَطَلَب
که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گُنَه دانست
دلم ز نرگسِ ساقی اَمان نخواست به جان
چرا که شیوهٔ آن تُرکِ دل سیه دانست
ز جورِ کوکبِ طالع ،سَحَرگَهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مَه دانست
حدیثِ حافظ و ساغر که میزند پنهان
چه جایِ محتسب و شِحنه، پادشَه دانست
بلندمرتبه شاهی که نُه رِواقِ سِپِهر
نمونهای ز خَمِ طاقِ بارگَه دانست.
🎤#فلوریا_نویدی