مینروم هیچ ازین خانه من
در تکِ این خانه گرفتم وطن
خانهٔ یارِ من و دارُالقَرار
کفر بُوَد نیّتِ بیرون شدن
سَر نهَم آنجا که سَرم مست شد
گوش نهَم سویِ تَنَن تَنْتَنَن
نکته مگو، هیچ بهراهم مکن
راهِ من این است، تو راهم مزن
خانهٔ لیلیست و مجنون منم
جان من اینجاست، برو جان مکَن
هر که درین خانه درآید ورا
همچو مَنَش باز بمانَد دهن
خیز ببند آن در، امّا چه سود
قارِعِ دَر گشت دو صد دَرشکن
ای خُنُک آن را که سَرش گرم شد
ز آتشِ رویِ چو تو شیرینذَقَن
آن رخِ چون ماه به بُرقَع مپوش
ای رخِ تو حسرتِ هر مرد و زن
این درِ رحمت که گشادی، مبند
ای درِ تو قبلهٔ هر مُمتَحَن
شمع تویی، شاهد تو، باده تو
هم تو سهیلی و عقیقِ یَمَن
باقیِ عمر از تو نخواهم برید
حلقه به گوشِ توام و مُرتَهَن
مینَرَمَد شیرِ من از آتشت
مینَرَمَد پیلِ من از کرگدن
تو گُل و من خار که پیوستهایم
بیگُل و بیخار نباشد چمن
من شب و تو ماه، به تو روشنم
جانِ شبی، دل ز شبم برمکَن
شمع تو پروانهٔ جانم بسوخت
سَر پیِ شُکرانه نهَم بر لگن
جانِ من و جانِ تو هر دو یکیست
گشته یکی جان پنهان در دو تن
جان من و تو چو یکی آفتاب
روشن ازو گشته هزار انجمن
وقتِ حضورِ تو دوتا گشت جان
رَسته شد از تفرقهٔ خویشتن
تن زدم از غیرت و خامش شدم
مُطربِ عُشّاق، بگو تن مزن
خطّهٔ تبریز و رخِ شمسِ دین
ماهیِ جان راست چو بحرِ عَدَن
دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی
ز خیال خویش بگذر چه مجاز کو حقیقت
چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی
چون در هوای او تن من ذره ذره رفت
جان هم بمهر دوست دهم هر چه باد باد
خود را باو سپارم و تسلیم وی شوم
چون عشق گشت پادشهم هر چه باد باد
🍀 ما شبیه این هستیم که یک مادری نشسته اینجا، یک طنابی هم بسته به پای بچهاش. بچهاش را وِل کرده، میگوید حالا برو به هر جهتی، ولی میبیند که دارد میرود خودش را به استخر یا مثلاً یک جای خطرناک بیندازد، با این طناب میکشد میآورد، ولی طناب را وقتی میکشد، پایش را درد میآورد.
تمام دردهای ما به این علت است که دور میشویم از این مرکز عدم.
اما ما متوجه هستیم که وقتی پایمان را میکشد، مرکز ما را در تصرف خودش گرفته. درعینحال زندگی یا خداوند میخواهد به ما توجه کند، در این لحظه توجه دارد و دارد ما را از همانیدگیهایمان جذب میکند، بهشرطی که ما خودِ او را ستایش کنیم نه آن چیزهایی را که ذهنمان نشان میدهد.
اگر کسی چیزهایی را که ذهنش به او نشان میدهد ، از باور گرفته، مکانها گرفته، زمانها گرفته، بگذارد. مرکزش همانیده بشود و آنها را ستایش کند، دارد بتپرستی میکند، بنابراین از عنایت و جذبهٔ زندگی محروم میشود .
#پرویز_شهبازی
📢 #برنامه_شمارۀ911_گنج_حضور
خواهم که روَم زینجا، پایم بگرفتَسْتی
دل را بربودَسْتی، در دل بِنشَسْتَسْتی
سر سُخرهٔ سودا شد، دل بیسر و بیپا شد
زآن مه که نمودَسْتی، زآن راز که گفتَسْتی
برپر به پَرِ روزه، زین گنبدِ پیروزه
ای آنکه در این سودا بس شب که نخُفتَسْتی
چون دید که میسوزم، گفتا که قلاووزم
راهیت بیاموزم، کان راه نرفتَسْتی
من پیشِ تواَم حاضر، گرچه پسِ دیواری
من خویشِ توام، گرچه با جور تو جفتَسْتی
ای طالبِ خوشحمله، من راست کنم جمله
هر خواب که دیدَسْتی، هر دیگ که پُختَسْتی
آن یار که گم کردی، عمریست کزو فردی
بیرونْش بجُستَسْتی، در خانه نجُستَسْتی
این طُرفه که آن دلبر، با توست در این جُستن
دستِ تو گرفتهست او، هرجا که بگشتَسْتی
در جُستنِ او با او، همره شده و میجو
ای دوست ز پیدایی، گویی که نهفتَسْتی
دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حيف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربيتت کردم سر
دل فرزند از اين حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والايی يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت، گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در
« من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی، جان پدر »
جامی
گُلعِذاری ز گلستانِ جهان ما را بس
زین چمن سایهٔ آن سروِ روان ما را بس
من و همصحبتیِ اهلِ ریا دورَم باد
از گرانانِ جهان، رَطلِ گران ما را بس
قصرِ فردوس به پاداشِ عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا، دیرِ مُغان ما را بس
بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین
کاین اشارت ز جهانِ گذران، ما را بس
نقدِ بازارِ جهان بِنگر و آزارِ جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟
دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس
از درِ خویش خدا را به بهشتم مَفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مَشْرَبِ قسمت گِلِه ناانصافیست
طبعِ چون آب و غزلهایِ روان ما را بس
دیوان حافظ غزل شمارۀ 268
میدانیم که با نگهداریِ مرکز عدم، ما میتوانیم اثرِ سازنده روی جهان بگذاریم. بهترین اثرِ سازنده در جهان این است که شما دوتا ابزار دارید، یکی منذهنی است که ستیزه و برخورد میکند، درواقع میسابد به همهچیز، میخورد به همهچیز، به منهای ذهنی. یکی آن قسمتِ فضاگشاییِ ماست. شما دیگر حالا از مولانا یاد گرفتید که شما آن قسمت را میگیرید. به هرکسی میرسید، فضاگشایی میکنید.
وقتی این فضا گشودهشده و مرکزِ عدم نگه داشتید، بهترین خدمت را به آن شخص میکنید. چون منذهنی را در او تحریک نمیکنید. وقتی شما بهعنوان راضی و مَرضی از کنار بامِ بلند به جهان نگاه میکنید، یعنی نمیآیید پایین به کارهای عادی مردم مشغول بشوید، روی مردم اثرِ سازنده میگذارید. اثر سازنده هم یعنی آنها را تشویق نمیکنی به منذهنی، از منذهنی آزاد میکنی. بالاخره آنها میتوانند در حضور شما راحت باشند .
. پرویز شهبازی
وقتی منقبض میشویم؛ واکنش نشان میدهیم، میترسیم، میرنجیم، خشمگین میشویم، این قهرِ زندگی است.
هر موقع ما دچار دیدن برحسبِ همانیدگیها میشویم یک دردِ بد به ما رو میکند و بنابراین در این موقع زندگی لباس قهر پوشیده، ما متوجه میشویم که کارمان غلط است. اما یکدفعه ما متوجه میشویم که با یک چیزی همانیده هستیم، فضا را باز میکنیم از درون آن آزاد میشویم. دراینصورت مرکز ما عدم میشود و زندگی ما را راهنمایی میکند .
پس بنابراین، روش آزاد کردن ما این است. ما منقبض میشویم حالمان بد میشود. شما الآن میدانید که این یک وسیلهای است برای نشان دادن به ما که زندگی را غلط زندگی میکنیم. ما خوشمان میآید از یک چیزی، فوراً با آن همانیده میشویم، میآوریم به مرکزمان. شروع میکند به ما درد دادن، شما متوجه میشوید این کار غلط است. شما از یک چیزی یا از یک کسی چاره میخواهید، پس از سه، چهار ماه میفهمید که نشد، ناراحت میشوید. این قهر زندگی است، با این قهر دارد یک آگاهی به شما میدهد، پس قهرش هم لطف است .
یعنی درست است که ما در یک سیستم قهر و لطف هستیم، ولی قهرش برای بیداری و هشیار کردن ما است، آگاه کردن ما است. اگر قهر نبود ما آگاه نمیشدیم .
#پرویز_شهبازی
📢 #برنامه_شمارۀ910_گنج_حضور
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم به یکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
مردیکه به هست و نیست قانع گردد
هست و عدم او را همه تابع گردد
موقوف صفات و فعل کی باشد او
کز صنع برون آید و صانع گردد
1) کانال رسمی گنج حضور
/channel/ganjehozourchannel
2) کانال برنامه های تصویری گنج حضور
/channel/GanjeHozourTasviri
3) کانال برنامه های قدیمی گنج حضور
/channel/GanjeHozourGhadimi
4) کانال پیغام عشق
/channel/GanjeHozourLoveMessage
5) کانال پیغامهای معنوی
/channel/GanjeHozourMessages
6) کانال کودکان عشق
/channel/GanjeHozourLoveKids
7) کانال جوانان عشق
/channel/GanjeHozourLoveYouth
8) کانال چراغ عشق
/channel/GanjeHozourLoveLight
9) کانال خلاصه برنامه ها
/channel/GanjeHozourSummNotes
10) کانال مدرسه عشق
/channel/GanjHozourLoveSchool
11) کانال گنجینه عشق
/channel/GanjeHozourLoveTreasure
12) کانال مثنوی
/channel/GanjeHozourMathnavi
13) کانال متن کامل برنامه ها
/channel/ganjehozourProgramsText
14) کانال متن کامل پیغام های تلفنی
/channel/GanjeHozorTeleText
15) کانال پخش زنده گنج حضور ۱
/channel/GanjeHozourLive1
16) کانال پخش زنده گنج حضور ۲
/channel/GanjeHozourLive2
17) کانال پخش زنده گنج حضور ۳
/channel/GanjeHozourLive3
18) کانال پخش زنده گنج حضور ۴
/channel/GanjeHozourLive4
19) کانال پخش زنده گنج حضور ۵
/channel/GanjeHozourLive5
تا نقشِ خیالِ دوست با ماست
ما را همه عُمر، خود تماشاست
آن جا که وصالِ دوستانست
والله که میانِ خانه، صحراست
گفتم رخت ندیدم، گفتا ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم، گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت، گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم، گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم، آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی، از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی، جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خوندل که خوردم
گفتا که سهل باشد، جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی، گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید، شاید شنیده باشی
گفتم شراب لطفت، آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم، شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب، گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید، شاید چشیده باشی
گفتم بکام وصلت خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر، شاید رسیده باشی
خود را اگر نه بینی، از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست، خود را ندیده باشی
فیض کاشانی
🍁 اگر ما در اطراف اتفاق این لحظه که میخواهد مرکز ما بشود، یعنی یک فکری که میآید الآن، فکر چیزی در بیرون هست، درواقع وضعیت بیرونی است در این لحظه، میخواهد مرکز من بشود. من اگر فضا را در اطراف آن باز کنم و بگذارم آن فضای خالی بشود، درواقع دوباره زندگی یا خداوند میآید به مرکز من، من باید حتماً این کار را بکنم. هر انسانی باید این کار را بکند. بنابراین هر انسانی دست به تسلیم میزند.
تسلیم پذیرش اتفاق این لحظه است قبل از قضاوت و رفتن به ذهن که مرکز ما را دوباره عدم میکند، که الآن جسم شده ، دوباره عدم میشود . پس اتفاق یا وضعیتِ این لحظه را بدون قید و شرط و قضاوت میپذیریم و فضا باز میکنیم. پذیرفتن اتفاق این لحظه درواقع همین فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه است.
این فضای خالی مرکز ما را عدم میکند و متوجه میشویم که حقیقتاً مرکز ما در تصرف خداوند است و ما مصنوعاً میخواهیم از آنجا دور بشویم و برویم به جهان، و این علاقهٔ ما به جهان واقعاً مصنوعی است.
. پرویز شهبازی
مولوی، مثنوی - گنج حضور
در این کانال تمامی ابیات مثنوی مولانا به زبان انگلیسی، فارسی همراه با خوانش، عکسنوشته، معنی لغات مشکل، تفسیر برخی ابیات، احادیث و آیات مربوطه، به طور کامل ارائه گردیده است.
/channel/GanjeHozourMathnavi
کوثر و حور ز گلزار جنان ما را بس
باده و مغبچه از دیر مغان ما را بس
طوبی نسیه ترا زاهد خودبین که به نقد
سایه رفعت آن سرو روان ما را بس
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
شاد آن صبحی که جان را چارهآموزی کنی
چاره او یابد که تُش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدرانَد، عقل بخیه میزند
هر دو را زَهره بدّرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد، چون تو دلسوزی کنی؟
گه لباسِ قهر درپوشی و راهِ دل زنی
گه بگردانی لباس، آیی قلاووزی کنی
خوش بچَر ای گاوِ عنبربخشِ نَفْسِ مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوشپوزی کنی
طوطیای، که طمعِ اسب و مرکبِ تازی کنی
ماهیای، که میلِ شَعر و جامهٔ توزی کنی
شیرِ مستی و شکارت آهوانِ شیرمست
با پنیرِ گندهٔ فانی کجا یوزی کنی؟
چند گویم قبله؟ کِامشب هر یکی را قبلهای است
قبلهها گردد یکی، گر تو شبافروزی کنی
گر ز لعلِ شمسِ تبریزی بیابی مایهای
کمترین پایه فرازِ چرخِ پیروزی کنی
دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
🌺 فرهاد
همچو فرهاد بود كوه كني پيشه ما
كوه ما سينه ما ، ناخن ما، تيشه ما
بهر يك جرعه مي ، منت ساقي نكشيم
اشك ما ، باده ما ، ديده ما ، شيشه ما
ماه من ، شاه من ،
بیا دمی به برم
بيا اي تاج سرم
دل به يار بي وفاي خويشتن
دادم و ديدم سزاي خويشتن
زخم فرهادو من از يك تيشه بود
او به سر زد ، من به پاي خويشتن
هرکه ننشیند به جای خویشتن
افتد و بیند حبیبم سزای خویشتن
اگر دل مي بري جانا، روا باشد كه دلداري
ميان دلبران الحق ، به دل داری سزاواري
دلا ديشب چه ميكردي تو در كوي حبيب من
الهي خون شوي اي دل ، تو هم گشتي رقيب من
ادیب نیشابوری
کسی که فضا را باز میکند، مرکزش عدم میشود نمیتواند ناراضی باشد. بنابراین این لحظه را با رضا ، شکر و پذیرش شروع میکند.
اگر مرکز عدم بشود پس از یک مدتی انسان احساس میکند که یک عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت دیگری پیدا کرده که قبلاً نداشته، همۀ اینها همراه با یک شادی بیسبب است. شادی بیسبب یعنی شادی که از ذهن نمیآید، یعنی اینطوری نیست که ما تجسم کنیم مثلاً پولمان زیاد شده، با یکی آشنا شدیم، خوشحال بشویم.
شادی بیسبب یعنی از خود زندگی میآید از جنس اصلی ما میآید. جنس اصلی ما شادیِ بیسبب را در ذات خودش دارد .
یعنی شادی را خداوند در ذاتش دارد و وقتی هم مرکز ما عدم میشود ما این را میبینیم، منتها علت اینکه در بعضیها خودش را نشان نمیدهد برای این که نمیتوانند مرکزشان را عدم نگه دارند، دوباره مرکزشان را جسم میکنند .
. پرویز شهبازی
اگر کسی بیاید با چیزهای این جهانی همانیده بشود، مقاومت و قضاوت داشته باشد و ده، دوازدهسالگی بیدارش نکنند و همینطوری منذهنی بزرگتری بسازد بهتدریج نیروی زندگی را به مانع ، مسئله و دشمن تبدیل میکند.
تبدیل نیروی زندگی به مانع ، مسئله و دشمن که در تمام اینها درد هست، مسئلهسازی منجربه درد میشود . علیالاصول کار منذهنی ایجاد درد است. و قرار است که درد ما را بیدار کند. یعنی دردمان بیاید مثلاً بگوییم چرا دردمان میآید؟ ولی بعضی موقعها ما به درد عادت میکنیم و آن را طبیعی میدانیم .
اگر کسی مسئلهسازی و دردسازی را طبیعی بداند و بهتدریج منذهنیاش را ادامه بدهد، وارد جهنم منذهنی میشود که اسمش افسانهٔ منذهنی هست . دیگر فکرهایش غیرواقعی و دردهایش زیاد میشود. دردها وقتی زیاد بشوند، هُشیاری آدم پایین می آید و پس از یک مدتی اگر به منذهنی بگویند که این فکر شما غلط است، نمیتواند بفهمد که غلط است .
اگر به او بگویند که تو مسئول فکرها و رفتار خودت هستی و دردهایت را خودت ایجاد میکنی، نمیتواند بپذیرد چون از یک طرف منذهنی کمال یافته دارد، خودش را کامل میداند، فکرهایش را درست میداند، در حالتی که فکرهایش با واقعیت جور نیست. این منذهنی، دائماً برضد ما کار میکند، لطمه میزند و چه بسا عرصه را بر ما تنگ بکند .
#پرویز_شهبازی
📢 #برنامه_شمارۀ909_گنج_حضور