مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ 2219 من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
ور دو هزار سال تو در پِیِ سایه میدَوی
آخرِ کار بنگری تو سِپسی و پیش او
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۵۵)
میگوید اگر دوهزار سال در پی سایهٔ خودت بدوی.
دیگر بشر نمیتواند دوهزار سال عمر کند، مولانا اشاره به بشریت دارد.
حداقل دوهزار سال پیش مسیح متولد شده و انسان میدانسته که چیبهچی است.
و دوهزار سال به تاریخ امروز، بشر دنبال سایه دویده، دنبال منذهنی دویده.
هنوز هم میدود.
الان جهان را منذهنی اداره میکند.
ما دنبال سایه میدویم.
آدمها کوچک میشوند، بزرگ میشوند.
یک وضعیتها را که خودشان ایجاد کردهاند، یک مسئلهٔ غیرلازمی را ایجاد میکنند، نمیتوانند قبول کنند، برای اینکه کوچک میشوند اگر قبول کنند، مسئله بزرگتر میشود، بزرگتر میشود تا نابود میشوند.
چرا اینکار را میکنیم ما؟
عرض میکنم که ما باید توجه داشته باشیم به قدرت مسئلهسازی منِذهنیمان.
شما همیشه بهصورت حضور ناظر منِذهنیتان را زیر نورافکن بگذارید و ببینید که چقدر قدرت مسئلهسازی [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] دارد.
هرجا که شروع کرد به مسئله ایجاد کردن، به دعوا و به بحث و جدل و اینها، شما نگذارید.
شما بهعنوان حضور ناظر نگذارید مسئله ایجاد کند.
مسئله ایجاد خواهد کرد و مسائل را انکار خواهد کرد، زیر بار نخواهد رفت، شما را به دردسر خواهد انداخت.
جلوی حرصش را میشود گرفت و جلوی قدرتطلبیاش را میشود گرفت، خودنماییاش را میشود گرفت. بهعنوان حضور ناظر.
و میگوید اگر ما هفتاد سال هشتاد سال صد سال هم دنبال منذهنیمان بِدَویم، آخر کار که شاید هم موقع مُردن باشد خواهیم دید که او جلو است و برای ما تصمیم میگیرد، ما هم پشت سر او دویدیم.
بنابراین با دویدن پشت سر سایه ما نمیتوانیم از شرِّ آن جدا بشویم و بنابراین باید مرکز را عدم [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] کنیم که زندگی به ما کمک کند و این را میدانید.
اجازه بدهید چند بیت از مثنوی برایتان بخوانم که مربوط است.
مولانا یکجا در تمثیل زیبا میگوید که مرغ در بالا میپرد و پایین سایهاش میرود و یک ابلهی که صیّاد است دنبال سایه میدَوَد و میخواهد سایه را بگیرد و سایه را شکار کند و تیر میاندازد به سایه.
و این تیرها، تیرهای زندگی او هستند، لحظات او هستند که تلف میکند دنبال سایه تا بلکه سایه را بگیرد و با سایه زندگی کند.
و متأسفانه عمرش تمام میشود و آخر سر متوجه میشود که سایه جلو میدَود و این هم دنبالش.
آن مرغی که بالا پرّان است زندگی خودش بوده و از اول با او بوده و دنبال سایه دویده.
پس بنابراین ما دنبال سایه خودمان که منِذهنی باشد نباید بدویم.
مرغ، بر بالا پَران و سایهاش
میدَوَد بر خاک، پَرّان مرغْوَش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴١٧)
پس مرغ بالا میپرد، سایهاش زمین افتاده است و مثل مرغ میرود.
ظاهراً منِذهنیِ ما به ما قبولانده که منذهنیِ ما ماست، یعنی همان مرغ است.
سایهٔ مرغ، مرغ نیست.
شما باید بدانید که زندگی شما در این لحظه است، در مجاز تصاویر چیزها نیست که با آنها همهویت هستیم و دنبال همانیدگیها نرویم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۲۶ 8️⃣4️⃣9️⃣
نیست جُز آفتاب را قوَّتِ دفعِ سایهها
بیش کُنَد، کَمَش کُنَد، این تو ز آفتاب جو
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۵۵)
در بیرون، میبینید که آفتاب است که سایه را تغییر میدهد.
شما بایستید اینجا، این آفتاب است که بالا میآید، میبینید سایهتان دراز بود، الان کوتاه شد.
دوباره آفتاب میرود پایین، سایهتان از آنطرف درازتر میشود.
وقتی بالاسرتان است اصلاً سایه ندارید.
آفتاب رمز خداست، زندگی است.
میگوید این سایهها نمیتوانند سایهٔ شما را دفع کنند.
شما سایه دارید، ایستادهاید، سایهتان مثلاً بیست متر است، وقتی آفتاب از پشت میتابد، یکدفعه یواشیواش آفتاب بالا میآید میشود ده متر، نُه متر، یک متر.
ولی اشخاصی که رد میشوند از آنجا میتوانند سایهٔ شما را تغییر بدهند؟
نه، نمیتوانند.
این آفتاب است که سایهٔ شما را تغییر میدهد.
آفتاب رمز خداست، زندگی است.
میگوید فقط این منذهنی که سایهٔ ماست، بهوسیلهٔ قوّت آفتاب تغییر میکند، یعنی زندگی.
پس شما باید مرکز را عدم کنید تا زندگی رد بشود، خرد زندگی رد بشود، عشق زندگی، زیبایی زندگی، بقیهٔ برکات زندگی رد بشود.
«نیست جز آفتاب را قوّت دفع سایهها»، «بیش کند، کمش کند» یعنی زیاد میکند، کم میکند، زیاد میکند، کم میکند.
این را تو از خود زندگی بخواه، از خدا بخواه، با مرکز عدم.
وقتی مرکز عدم است و شما فضاگشایی میکنید.
اینها خیلی ساده است، فضاگشایی مرکز را عدم میکند.
دارد الان خدا روی شما کار میکند.
هیچ لازم نیست با ذهن هم ارزیابی کنم.
کسانی که این کار را ادامه نمیدهند، منذهنی اخلال میکند دیگر.
نیست جُز آفتاب را قوَّتِ دفعِ سایهها
بیش کُنَد، کَمَش کُنَد، این تو ز آفتاب جو
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۵۵)
بیش میکند، شما میدانید معنیاش را.
یعنی سایه را زیاد میکند دردمان میآید.
ما میفهمیم که راه اشتباهی میرویم، سایه را کم میکنیم ما.
شما میبینید که وقتی ما مثلاً در اثر سرکشی، مریض میشویم، مریضی بد میشویم، چقدر ملایم میشویم، تسلیم میشویم، ضعیف میشویم، ایندفعه اگر درست شدم هیچ کار بدی نمیکنم.
همینکه درست میشویم، حالمان خوب میشود، دوباره میشویم مثل اول.
ولی نباید بشویم، باید بدانیم که یک نیرویی روی ما کار میکند.
این شکلها را ببینید، این شخص [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] فکر میکند که سایه را غیر از خدا کس دیگری هم میتواند دفع کند.
و اصلاً نمیخواهد سایهاش را کم کند، دائماً میخواهد سایهاش دراز بشود ولی دچار درد هست.
این شخص [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] میداند که فقط عدم و توجه زندگی است که میتواند او را از این سایهٔ منذهنی نجات بدهد.
بنابراین از آفتاب یعنی از خود زندگی میخواهد.
و در این خصوص شما میدانید مولانا به ما گفت که اگر قرار باشد که سایهٔ ما تغییر کند یعنی من ذهنی ما کوچکتر بشود و مرکز ما باز بشود و بینهایت بشود، در اینصورت میدانیم که زندگی در این لحظه در کار جدیدی است.
و با منذهنی نباید ما به کارهای کهنه و قدیمی و تکرار آنها بپردازیم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۲۴ 8️⃣4️⃣9️⃣
بیت بعدی میگوید:
چند گریختم، نشد سایۀ من ز من جُدا
سایه بوَد موکَّلم، گرچه شوم چو تارِ مو
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۵۵)
موکّل یعنی وکیل شده یا بهعبارت دیگر وکیل ما، تصمیمگیرندهٔ ما و مولانا میگوید که چقدر فرار کردم و سایهٔ من از من جدا نشد.
و این سایهٔ من که دراثر مقاومت من بهوجود آمده این درواقع همهکارهٔ من است، وکیل من است، تصمیمگیرندهٔ من است، حتی اگر بهاندازهٔ تار مو لاغر بشوم.
بیت میگوید که ما مجاز نیستیم منذهنی را نگهداریم.
اما دراثر ظاهراً پرهیز گاهی اوقات محرومیت بهاندازهٔ مو باریک بشویم.
حتی اگر خودمان را محروم کنیم بگوییم شناختیم این کار را نباید بکنم، آن کار را نباید بکنیم، این را نباید بخورم، خوش نباید بگذارنم، همینطور گوشه بنشینم، عبادت کنم بلکه به خدا زنده بشوم آخر سر مثل مو میشوی.
میگوید گر مثل مو هم بشوی بهاینترتیب منذهنی داشته باشی باز هم سایهٔ تو از تو جدا نخواهد شد.
این نشان میدهد که عبادت برحسب منذهنی فایده ندارد و کمکی به ما نمیکند.
شما هر عبادتی میکنید باید با حضور و با مرکز عدم باشد و اگر این عمل صورت نگیرد با آنچیزی که منذهنی پرهیز مینامد که واقعاً پرهیز نیست ما نمیتوانیم به خدا زنده بشویم.
گریختن، دراصل ما از این لحظه میگریزیم.
در اصل ما از زندگی میگریزیم.
نتیجه فرار از آن چیزی که ما در اصل هستیم این میشود که ما برویم ذهن.
ما از خودمان نمیتوانیم فرار کنیم الآن ابیات دیگری هم خواهیم خواند.
خودمان زندگی هستیم.
این لحظه هستیم.
از این حالت نباید فرار کنیم ولی چون ما همانیده هستیم از وضعیتها فرار میکنیم.
ما میبینید که بهصورت همانیده و منذهنی تحملِ خیلی از وضعیتها را نداریم درنتیجه از آنها فرار میکنیم.
وقتی فرار میکنیم این فرار اینطوری نیست که از ذهن بپریم بیرون، از این وضعیت فرار میکنیم به یک وضعیت دیگر، ولی آن وضعیت حل نشده باقی میماند.
و اجازه بدهید این شکل را ببینید [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]
این شکل نشان میدهد که انسانی که در مرکزش همانیدگی دارد مسئله ایجاد میکند.
و اگر شما مرکز همانیده داشتید و مسئله ایجاد کردهاید از مسائل نباید فرار کنید.
مسائل خیلی موقعها انکار میشوند.
مثلاً منذهنی مسئله ایجاد میکند میاندازد گردنِ دیگران، ولی مسئله از بین نمیرود.
مسئله میماند.
اولاً هر کسی بداند که خودش مسائلِ خودش را ایجاد کرده و اگر مسئله ایجاد کرده باید زیرِ بارِ مسئولیت برود و فرار نکند.
بهعنوان هشیاری و فضاگشایی با مسئلهاش روبهرو بشود.
اولین کار این است که بگوید من مسئله را ایجاد کردم و باید به چشمان مسئلهٔ خودم نگاه کنم و بگویم من ایجاد کردم و فرار نکنم.
از زیرِ بارِ مسئولیت دررفتن و انداختن گردنِ دیگران یکجور فرار است.
انواع و اقسام فرار داریم.
اینکه مولانا میگوید:
چند گریختم نشد سایه من ز من جدا
میدانید که سایه موقعی است که ما مقاومت میکنیم سایه میاندازیم.
ما همانیده میشویم همانیدگی مثل رنگ میمانَد برحسب یک فکری که با آن همانیده هستیم، ما زندگی میکنیم.
آن فکر که رنگ گرفته درست مثل اینکه پشتِ یک شیشهای را رنگ میکنیم نور دیگر نمیتواند رد شود.
از مرکزِ عدم نور رد میشود، هشیاری زندگی رد میشود، دَم ایزدی رد میشود.
هرکسی مرکزش را عدم کند دَمِ ایزدی رد میشود و پخش میشود در چهار بُعدَش و او را کمک میکند.
هرکسی که مرکزش جسم است دَمِ ایزدی رد نمیشود درنتیجه رنگ دارد مقاومت میکند.
مقاومت سبب میشود سایه داشته باشد، سایه همین منذهنی است.
ما از جنبههای مختلف منذهنی که موانع و مسائل و دشمنها در آن هستند، فرار میکنیم فرار میکنیم.
میگوییم این مانع زندگی من است من باید از این فرار کنم.
از این مملکت بروم یک مملکت دیگر.
از این شهر بروم یک شهر دیگر.
از این خانه بروم به یک جای دیگر.
خلاصه فرار میکنیم.
هیچ فکر نمیکنیم اینها موانع ذهنی هست که ما ایجاد کردیم.
این ابیات خیلی مهم است که شما بشنوید.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۲۲ 8️⃣4️⃣9️⃣
بله اجازه بدهید این ابیات را هم بخوانم، جالب است که هر کسی که میگوید زندگی یا خدا را میگذارد و از دیگران کمک میخواهد همان تنبیهی که یوسف شد، او هم میشود
و در این ابیات مولانا توضیح میدهد که تنها یار ما خود خداست و کس دیگری نمیتواند به ما کمک کند، بله یک کمی بزرگتر کنم.
میگوید:
کی دهد زندانیی در اِقتِناص
مردِ زندانیّ دیگر را خلاص؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣۴٠۳)
اِقتِناص: شکار کردن؛ در اینجا بهمعنی اسیر و گرفتار هست، یعنی زندانی هست.
میگوید زندانیای که خودش در زندان هست و گرفتار هست شخص زندانی دیگر را نمیتواند آزاد بکند.
اهلِ دنیا جملگان زندانیاند
انتظارِ مرگِ دارِ فانیاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۴)
همان چیزی که خدمتتان عرض کردم.
اهل دنیا کسانیکه هستند که با چیزهای این دنیا بهصورت فکر همانیده هستند بارها خدمتتان گفتهام،
سهجور چیز هست ما همانیده هستیم، چیزهای فیزیکی مثل متعلقاتمان، هرچیزی که بهصورت فیزیکی میتوانیم ببینیم مثل پول، مثل خانه، مثل یک آدمی که جسم دارد با چشمتان میتوانید ببینید، بله، فیزیک دارند.
باورها دوتا، سومی دردها.
مردم با دردهایشان همانیده هستند یعنی در مرکزشان است، برحسب درد میبینند.
مردم با درد همانیده هستند با هرچیزی که انسان همانیده هست ناآگاهانه دائماً دنبال زیاد کردن آن است.
شما آگاه بشوید که اگر درد دارید، دیدید یک موجی میآید شما درد ایجاد کنید مثلاً خشمگین بشوید یا مثلاً برنجید، واکنش نشان بدهید، همان باید باعث بشود بنشینید؛ دارم درد ایجاد میکنم.
نمیخواهم، این پنهان است در من، دارد من را تحریک میکند.
هرچیزی که در مرکز ما باشد ما از جنس آن هستیم دائماً درحال زیاد کردن آن هستیم، اگر آگاه بشویم که اینها بهضرر من است زیادش نمیکنیم.
هرچیزی که زیاد بشود که بهنفع ما نیست ما باید از این موضوع آگاه بشویم که در زمان افتادن و اهل این جهان شدن سبب شده که ما یک بینشهایی داشته باشیم که درست نیست اصلاً و ما داریم زیادشان میکنیم.
پس اهل این دنیا کسانیکه با این جهان همانیده شدهاند زندانیاند و منتظر هستند که بمیرند برای اینکه دارند میروند بمیرند.
اینها فرق دارند با انسانهایی که زنده شدهاند به بینهایت خدا.
جز مگر نادر یکی فردانیای
تَن به زندان، جان او کیوانیای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۵)
میگوید که مگر یک انسانی که منحصربهفرد است مثل مولانا،
الآن شما بینندگان که روی خودتان کار کردهاید که تن در زندان است اما جان او به خدا زنده شده است به بینهایت خدا زنده شده است، مثل کیوان شده است.
پس شما بیایید از آن نادر افراد بشوید، تقلید نکنید از جمع که وضعیت بالا را دارند که منتظر هستند بمیرند. دائماً میترسند.
هرکسی میترسد دراینصورت این بیت اعمال میشود به او.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۲۰ 8️⃣4️⃣9️⃣
هر چه گویی ای دَمِ هستی از آن
پرده دیگر بر او بَستی، بدان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۶)
دَم هستی یعنی دَم منذهنی، حرفهای منذهنی، ما هر چه بهصورت منذهنی بدون مرکز عدم بگوییم که این حرف به ما و به دیگران کمک کند تا از جهان بجهیم بیرون، درواقع داریم پرده دیگر میبندیم.
نهتنها کمک نمیکند بلکه با هر چیزی هم که میگوییم همانیده میشویم.
انسانی که منذهنی دارد، با هر چیزی که میگوید فکر میکند این دیگر وحی خداست، با آن همانیده است.
کسی که مرکزش عدم است، فضا باز شده، اینطوری نیست.
اگر کسی مرکزش عدم باشد، حرف میزند، دیگران گوش کردند، گوش کردند، گوش نکردند، نکردند.
ولی اگر کسی منذهنی دارد حرف بزند و دیگران گوش نکنند، بیچاره میشود.
من را سوار کرده روی آن حرفها.
پس ما میبینیم که از زندگی، از خدا با ذهنمان حرف بزنیم، پردهٔ دیگر بر او میبندیم.
پس ما مرکزمان را عدم میکنیم، حرف میزنیم.
آفتِ ادراک آن، قال است و حال
خون به خون شستن، مُحال است و مُحال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۷)
میگوید آفت درک خدا و زنده شدن به او قال یعنی حرفهای منذهنی است و حالی که او ایجاد میکند.
میبینید که ما در ذهنمان حرف میزنیم یا دیگران حرف میزنند، ما یک فکرهایی میکنیم یک دفعه حالمان خوب میشود، این حال خوب ذهن است، ذهنی است، یا حالمان بد میشود.
میگوید این گفتوگوی ذهنی و حال ذهنی آفت ادراک آن حقیقت است، خداست، اصل ماست.
و اگر ما بخواهیم حرف بزنیم و با حرفهای خودمان حالمان تغییر کند یا حرف اصلاً نزنیم، فکر کنیم فقط آرام، در غزل هم هست،
و فکر کنیم آرام در دلمان حالمان خوب و بد بشود و به حالهای ذهنی بسنده کنیم، دراینصورت داریم خون را به خون میشوییم.
میبینیم خون را به خون میشوییم ما.
مثلاً حالمان بد است، یکی میآید یک حرفی میزند حالمان خوب میشود.
ما باید هشیاری جسمی، هشیاری جسمی را یک ذرّه رنگش را عوض کردیم.
توجه میکنید.
یک پولی از دست دادیم.
یکی میآید میگوید بابا نگاه کن شما هنوز که هنوز است، از من بیشتر داری، از کسانی که میشناسی بیشتر داری، یکدفعه میبینیم راست میگوید،
حالا درست است که این پول را از دست دادیم ولی از اینها که بهتریم، میبرد ما را به دندهٔ مقایسه، یکدفعه میبینیم که حالمان خوب شد.
آقا من از شما بهترم، حالم خوب شد.
یکدفعه دوباره یادم میافتد که قسمت اعظم پولم رفت، حالم بد میشود.
این خون به خون شستن است.
اما با این خون به خون شستن که ما به خدا زنده نمیشویم؟ یکی میآید میگوید با این باورهایی که دارید شما آنها را بینداز دور، اینها را قبول کن.
میگوییم عجب باورهای قشنگی است اینها، بله اینها را قبول کردم.
آنها را گذاشتم کنار و با اینها.
بعد الآن فکرهای اینها، دوباره براساس اینها میبینم.
با اینجور خون به خون شستن ما نمیتوانیم تمیز بشویم.
تمیز از همانیدگیها است.
پس ما میفهمیم که باید فضا را باز کنیم، عدم کنیم، خود زندگی بیاید، برای این کار باید شما حواستان به خودتان باشد،
اصلاً به دیگران توجه نکنید، به حرف دیگران توجه نکنید، فقط کارتان این باشد که من الآن فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه که بهوسیلهٔ قضا تعیین میشود میکنم یا نمیکنم؟ اینها را هم فهمیدیم.
این بیت را هم بخوانیم که تیغ دستهٔ خودش را مولانا میگوید که نمیتراشد.
و شما میدانید تیغ دستهٔ خودش را نمیبُرَد.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۸ 8️⃣4️⃣9️⃣
امّا به یکسری عوامل هم شما توجه کنید در این ششضلعیها، این شخص
[شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)]
که مرکزش عدم هست عملاً قبول دارد که از جنس خداست، بنابراین به اتّفاق این لحظه بله میگوید،
بلافاصله اگر ما فکر کنیم از جنس زندگی هستیم از جنس جسم نیستیم یعنی جُزوِ جهان نیستیم، بلکه باید از جهان خارج بشویم، بهطور مصنوعی جُزوِ جهان شدیم، در اینصورت توجه میکنیم که
یک، یک گردانندهای وجود دارد حالا اسمش را بگذاریم خدا یا زندگی و این فکر میکند برای ما و نقشه میکشد، بنابراین مرکز را عدم نگه میداریم تا قضاوت نکنیم مثل این شخص[شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)]،
اگر ما قضاوت بکنیم در اینصورت قضا را قبول نداریم بعد آنموقع متوجه میشویم وقتی مرکز ما عدم هست[شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)]
قضا یعنی تصمیم الهی، ارادهٔ خدا یا زندگی در این لحظه اِعمال میشود بهصورت یک وضعیّت این لحظه، و ما آن را میپذیریم و در اطرافش فضاگشایی میکنیم
آنموقع کُنفکان یا بگو، بهاصطلاح او میگوید: بشو و میشود یعنی نیروی بالندگیِ زندگی بهکار میاُفتد در ما،
باید آن به کار بیفتد ، قضا و کُنفکان زندگی باید بهکار بیفتد تا ما شفا پیدا کنیم و گر نه نمیشود،
در این حیثوبیث متوجه خواهیم شد که مرکز ما هرچه هست در بیرون منعکس میشود،
و این انعکاس درون ما در بیرون همین قلم خداست که درون و بیرون ما را مینویسد.
اگر مرکز عدم باشد[شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)]
مرتُب فضای درون گسترده میشود و انعکاسش هم در بیرون خوب میشود، ولی اگر مرکز ما جسم [شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)]
باشد در اینصورت انعکاس جسم و همانیدگی و دردها در بیرون وضعیّتهای بدی است که ما تجربه میکنیم
و اگر ادامه بدهیم این کار را، اتّفاقات بسیار بسیار ناگواری برای ما میاُفتد تا شکِّ ما را برطرف کند که ما از جنس زندگی هستیم.
قبل از اینکه این اتّفاقات بد بیفتد شما میتوانید با تأمل و فضاگشایی متوجه بشوید که از جنس جسم نیستید یعنی همهاش در این مصرع اوَّل هست اینها،
شما باید قبول کنید جُزوِ جهان نیستید،
نهتنها قبول کنید و از طریق باور، بلکه از طریق فضاگشایی، این را به حقیقت و واقعیّت در بیاورید، از طریق فضاگشایی.
به محض اینکه تسلیم میشویم [شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)]
و فضاگشایی میکنید مرکز عدم میشود،
همانموقع میبینید که مرکز که عدم میشود ذهن خاموش میشود، موقع تسلیم ذهن خاموش میشود،
پس بنابراین مرتّب مرکز را عدم میکنیم، با فضاگشایی ذهن خودتان را خاموش میکنید،
یواشیواش فضای درون باز میشود، باز میشود، باز میشود تا بینهایت،
آن دایرهای که هیچی در توی آن نبود باز هم بهوجود میآید ولی شما زنده هستید در جسمتان.
این همان گرامیداشت خداست و بینهایت خداست که در ما زنده میشود
این هم یکی از گوشههای بهاصطلاح این ششضلعی هست.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۶ 8️⃣4️⃣9️⃣
شکل شماره۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)
Читать полностью…شکل شماره۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)
Читать полностью…شکل بعدی که با آن آشنا هستید توضیح میدهم با این بیت و این شکل [شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)]
کاملاً نشان میدهد که چهجوری شما میتوانید از جهان بیرون بروید و نشان میدهد که شما جزو جهان نیستید،
انسان جزو جهان نیست وقتی دراثر واهمانش وصبر و شکر و پرهیز شما مرکز عدم را تثبیت میکنید زندگی به ما کمک میکند
هُشیاری ما هُشیاری حضور هست، در این لحظه هستیم
و بنابراین این لحظه را با پذیرش و رضا شروع میکنیم و بهتدریج شما مرکز را عدم نگه دارید،
خواهید دید که از اعماق وجودتان شادی بیسبب میآید بالا و بهتدریج ما آفریننده میشویم وقتی که حس هویت از ذهن کنده میشود و ما تبدیل میشویم
و هُشیاریمان را که روی اجسام
[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] سرمایهگذاری کرده بودیم بیرون میکشیم
این فضای درون گشوده میشود، گشوده میشود [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]
و هرچه بیشتر گشوده میشود انعکاسش در بیرون چیزهای خوب هست، وضعیتهای خوب هست و شادی بیسبب درونی، عقل کل، حس امنیتِ خدا یا زندگی
و هدایت زندگی و قدرت او ما را از زندان منِذهنی نجات میدهد
و بنابراین با این شکل [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]
شما میتوانید «کِی ز جهان برون شود جُزوِ جهان؟
جواب این سؤال را پیدا کنید که من اول تشخیص دادم که من جزو جهان نیستم، قبلاً فکر میکردم که جزو جهان هستم برای اینکه منِذهنی بودم بهمحض اینکه مرکزم را عدم کردم یک لحظه دیدم من جزو جهان نیستم.
امتداد زندگی هستم همین حالت را حفظ کردم با صبر و شکر و پرهیز جهیدم «چون بجهد یکی ز دو »
یعنی این شکل [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]
نقطهچینها در مرکز دارد «دویی» دارد با دویی میبیند و ذهن یک هشیاری دویی هست و الآن این شخص
[شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]
در اینجا که مرکزش عدم شده است یکتا شده با زندگی یکی شده، به وحدت رسیده
و میبینید که چنین آدمی فضاگشاست.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۴ 8️⃣4️⃣9️⃣
شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)
Читать полностью…اما این مثلث عنایت و جذبه [شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)] را هم به شما نشان میدهم
و شما میبینید که وقتی ما میآییم به این جهان زندگی ما را رها نکرده.
هر لحظه توجه دارد به ما و دائماً ارتعاشات زندگی که برسد به مرکز ما وجود دارد.
شما ارتعاش آن صفحه را که یک آزمایش علمی بود دیدید،
همینطور خدا هم ارتعاش دارد و مرکز عدم ما باید بگیرد.
ولی چون مرکز را عدم نمیکنیم نمیتوانیم بگیریم آن ارتعاش را و برعکس ما تحت تأثیر ارتعاشات مخرب مراکز انسانهایی هستیم که پر از درد هستند.
هر کسی درد خودش را میخواهد بیان کند و به آن ارتعاش میکند و روی ما اثر میگذارد.
ما بهعنوان پدر و مادر به درد ارتعاش میکنیم، دعوا میکنیم باهم، آشکارا ما دعوا میکنیم، کتککاری میکنیم ما، فحش و فحشکاری میکنیم،
این ارتعاشات بد در فضا هست روی بچههایمان اثر میگذارد و ما البته اینها را طبیعی میدانیم.
و شما الآن دیگر میدانید با این شکل [شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]
وقتی که مرکزتان درد است و همانیدگی است، در اینصورت جزو جهان هستید و اثر مخرب روی هرچیزی میگذارید.
خوب ببینید.
بنابراین اگر مرکزتان همانیدگیها باشند،
اینکه خدا با ارتعاش ما را جذب میکند بهطرف خودش،
دارد میگوید تو از جنس من هستی و بهطرف من بیا،
ما آن ارتعاش را نمیگیریم و عنایت او، توجه او به ما، لحظهبهلحظه را هدر میدهیم ما، و مرتب همانیدگیها را ستایش میکنیم بهجای مرکز عدم.
درست است؟ پس بنابراین حتی عنایت و جذبه خدا هم روی ما اثر نمیگذارد.
البته عنایت و جذبه انسانهای عارفی مثل مولانا هم روی ما اثر نمیگذارد برای اینکه ما نمیخواهیم مرکزمان را غیر از جسم، چیز دیگری بکنیم.
این مثلث [شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)] خیلی مهم است.
وقتی مرکز ما دراثر پذیرش اتفاق این لحظه و فضاگشایی عدم میشود، عنایت و جذبه خدا به کار میافتد.
ازطریق ارتعاش میتواند دردهای ما را حل کند و ما را بهسوی خودش بکشد.
و الآن میبینید که ما واقعاً خدا را ستایش میکنیم با مرکز عدم و او میتواند روی ما کار کند.
پس بنابراین تا میتوانیم مرکزمان را عدم میکنیم.
امروز اشعاری خواهیم خواند که میگوید تا میتوانید این کار را بکنید.
میبینید که مرکز عدم تقوی هم هست.
امروز مولانا در این غزل راجعبه تقوی صحبت میکند و پساز این هم بگذریم بیاییم به این شکل
[شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۲ 8️⃣4️⃣9️⃣
شکل شماره۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)
Читать полностью…شکل شماره۶ (مثلث تغییر)
Читать полностью…شکل شماره۴ (مثلث همانش)
Читать полностью…این مربوط به یک آیهٔ قرآن است، دارد این را میگوید.
«وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ ۘ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ۚ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ؛»
«با خدای یکتا خدای دیگری را مخوان. هیچ خدایی جز او نیست. هر چیزی نابود شدنی است مگر ذات او. فرمان، فرمان اوست و همه به او بازگردانیده شوید.»
🌴(قرآن کریم، سوره قصص (۲۸)، آیه ۸۸)
«با خدای یکتا خدای دیگری را مخوان»، یعنی باید مرکزت را عدم کنی، یکتا بشوی.
در بیت اول غزل هم مولانا گفت:« چون بِجهَد یکی ز دو؟»، منذهنی دویی دارد.
با خدای یکتا، خدای یکتا یا زندگی یکتا در مرکز عدم است
وقتی مرکزت عدم است میتواند هستی جستوجو کنیم،
میتوانیم هستی داشته باشیم ولی مرکزت جسم است نکن
توجه کنیم اشتباه ما این است که مرکز ما مرتب جسم میشود ما برحسب آن بلند میشویم میگوییم من، من، من، من و در ذهن زندانی میشویم.
هیچ خدایی جز او نیست یعنی اگر ما بخواهیم وجود داشته باشیم باید مرکز را عدم کنیم و فضا را باز کنیم بینهایت فقط راه این است غیر از این راه نیست.
ما وقتی مرکزمان جسم است خداهای آفل میپرستیم مثل:
باورهایمان، خیلی از انسانها باورپرست هستند، دَرد پرست هستند، جسم پرست هستند.
هرچیزی نابودشدنی است مگر ذات او.
پس بنابراین ما هم که رفتهایم به جهان جزو جهان شدهایم الآن اشتباهاً نابودشدنی هستیم، درحالی که نیستیم، در اصل نیستیم
کافی است بجهیم از منذهنی بیرون
برای این کار شما میدانید باید مرکز را عدم نگه دارید.
فرمان، فرمان اوست، فرمان موقعی فرمان خدا است که شما مرکز را عدم نگه دارید و جسم نکنید این کار با فضاگشایی پیدرپی در اطراف اتفاقات عملی است.
اتفاقات را ما میدانیم قضا تعیین میکند.
در واقع برای پریدن از دویی بیرون بهصورت یکتایی قضا وارد عمل میشود
یعنی زندگی یا خدا هیچموقع ما را رها نکردهاست
دائماً حواسش به ما هست که ببیند ما بهصورت یکی از دویی بیرون میجهیم ما میتوانیم متوجه این اشتباه میشویم؟
ما باید متوجه اشتباه بشویم که ما جزو جهان نیستیم و خودمان را مجازاً جزو جهان کردهایم
و میترسیم چون در حال از بین رفتن هستیم وقتی مرکز را عدم میکنیم، فرمان، فرمان او است
برای اینکه ما میگوییم بله به هر اتفاقی با فضاگشایی میتوانیم بگوییم بله،
آن فضای گشودهشده همان عدم مرکز ما بنابراین قضا اتفاقات را تعیین میکند اتفاقات مناسب حال ما بهوجود میآورد ما فضاگشایی میکنیم
و بهتدریج از این همانیدگیها آزاد میشویم و به او برمیگردیم درحالی که در این تَن هستیم همه باید به او برگردند نه بعد از مُردن، قبل از مُردن.
درست است، این هم فهمیدیم اینها بیت اول را معنی میکند که انسانی که جزو زمان نیست در زمان نباید باشد افتادهاست به زمان و فکر میکند مُردنی است.
هر که اندر وَجهِ ما باشد فنا
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ نَبوَد جَزا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۳)
یعنی هرکسی مرکزش را عدم کند و وجهِ ما را بگیرد
یعنی جنس من را قبول کند خدا میگوید
و نسبت به همانیدگیها فانی بشود یعنی بمیرد نسبت به آنها
و خودش را از آنها بکِشد بیرون مثل آن پرنده بیدار بشود
در اینصورت
«کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ نبوَد جزا»
یعنی دچار زمان نمیشود دچار ازبین رفتن نمیشود دچار ترس نمیشود.
چرا ما میترسم؟
برای اینکه منذهنی هستیم و منذهنی یک جسم در زمان است دارد از بین میرود و نباید باشیم.
ببینید خیلی سادهاست با مرکز عدم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۹ 8️⃣4️⃣9️⃣
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نهم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۹)
یعنی من شما را همانیده میکنم، با میلی که به آن میدهم، بعد از همانیدگی، داغ میگذارم تا شما بفهمی که همانیده نشوی.
اینکه میگوید بیش کند، کمش کند، معنیاش این است.
و پس هر زمان دل را دگر میلی دهم.
اگر ما خودمان را در اختیار زندگی قرار بدهیم، مرکزمان را عدم کنیم، میبینیم، البته اینها اوایل کار را میگوید.
ما دیگر خیلی افراط کردهایم.
اگر پنجاه سالمان است، باید زودتر بفهمیم و دیگر همانیده نشویم، صبر و شکر داشته باشیم.
برای یک جوان ده-دوازده ساله اینطوری اتفاق میافتد.
درست مثل اینکه آدم دستش را میزند به بخاری میسوزاند، دیگر نمیزند.
هر زمان دل را دگر میلی دهم، میل میدهم که همانیده بشود.
بعد این همانیدگی درد میآورد.
بعد آن شخص یاد میگیرد.
به شرط اینکه مرکز را عدم کند، بتواند تشخیص بدهد و شناسایی کند که همانیدگی درد دارد.
نه اینکه دردِ همانیدگیها روی هم انباشته کند و جزو جهان بشود.
دائماً بترسد و گیج بشود و در افسانهٔ منذهنی زندانی بشود.
این را هم شما میدانید برایتان میخوانم.
خدا هر لحظه در کار جدیدی است.
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لایَحید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۰)
یعنی هر لحظه منِ خدا، به ما میگوید، من در کار جدیدی هستم.
آن کارهای کهنه را با منذهنیات بگذار کنار.
مرکزت را عدم کن تا من بتوانم با کار جدیدم تو را نجات بدهم.
و هیچ چیزی از حیطه قدرت من در جهان خارج نیست.
«در هر بامداد، هر لحظه کار تازهای داریم و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمیشود.»
شما از خودتان بپرسید:
که من همان کارهای کهنه را تکرار میکنم یا کارهای جدیدی با مرکز عدم انجام میدهم؟
آیا شناساییهای جدیدی انجام میدهم، یا همان شناساییهای کهنه را؟
باورهای قدیمی را، همانیدگیهای قدیم، دردهای قدیم را دارم ادامه میدهم؟
8️⃣4️⃣9️⃣ ۲۵ 8️⃣4️⃣9️⃣
چند گریختم، یعنی چقدر گریختم چقدر گفتم مسئله مالِ من نیست، اگر هم درست شده مالِ من نیست.
یکی دیگر ایجاد کرده، برود حل کند.
من ایجاد کردم، من باید حل کنم.
میگوید با این کار و ملامت کردنِ دیگران و انکارِ مسئله عرض کردم قسمتهای مختلفِ سایه موانع هستند مسائل هستند و دشمنهای ما هستند.
شما بگویید مالِ من نیستند بگویید، ولی مالِ شما هستند اینها ازبین نمیروند سایه جدا نخواهد شد.
یا باید لحظهبهلحظه فضاگشایی کنید و بپذیرید که اینها مسائل شما هستند تا نیروی زندگی ازطریق شما مسائل را برای شما حل کند.
و شما با این شکل [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)] دیگر مسئله نسازید.
شما اگر مرکزتان را عدم کنید [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] از عقل زندگی و حس امنیّت زندگی هدایت زندگی و قدرت زندگی استفاده کنید و بیایید به این لحظه و شادی بیاید به زندگی شما و با پذیرش شروع کنید، با رضا شروع کنید شکر داشته باشید، پرهیز از همانیدگی داشته باشید، مسئله درست نمیکنید.
توجه میکنیم که از روزی که ما مرکزمان را عدم میکنیم خاصیت مسئلهسازیِ منذهنی ازبین میرود.
منذهنی مسئلهساز است.
شما یک کمی به زندگی گذشتهتان نگاه کنید ببینید که چقدر وضعیتها بودند که میتوانستند به مسئله تبدیل نشوند.
ما مثلاً با همسرمان میتوانستیم دعوا نکنیم فضاگشایی کنیم.
میتوانستیم با بچهمان دعوا نکنیم.
میتوانستیم با دوستمان دعوا نکنیم.
میتوانستیم جواب رئیسمان را ندهیم تا ما را بیرون نکند.
همان مسئله میدانید چقدر مسائل دیگر ایجاد کرد.
میتوانستیم فضاگشایی کنیم، نکردیم.
میتوانستیم بیخودی در کار مردم دخالت نکنیم، میتوانستیم پشتسرِ مردم حرف نزنیم، میتوانستیم به مردم ضرر نزنیم.
میل منذهنیِ من برای بیشتر داشتن سبب شد، از روی حرص اینکار را کردم پس سایه را من خودم درست کردم.
از لحظهای که مرکزم را عدم میکنم سایه شروع میکند به کم شدن.
سایه، همین منذهنی است هرچه منذهنی کم میشود این فضای درون گشودهتر میشود.
و شما الآن یک کمی تأمل کنید که سایهُ شما، وکیل شما و تصمیمگیرندهٔ شما نباشد.
و شما الآن به خودتان تلقین کنید که من حتی اگر تارِ مو هم بشوم دراثر پرهیزهای منذهنی ولی منذهنی را نگهدارم کارِ من درست نخواهد شد.
بالاخره منذهنیِ باریک و لاغر و معنوی، منذهنی است.
تا زمانیکه منذهنی دارم این منذهنی برای من تصمیم خواهد گرفت و تصمیمهایش غلط خواهد بود و به من ضرر خواهد زد.
یادمان هم باشد که گفته که این منذهنی مُخَرِّب است.
چون ز زنده، مرده بیرون میکند
نفْس زنده سوی مرگی میتند
🔰(مولوی، مثنوی دفتر پنجم، بیت ۵۵۰)
نفس زنده دائماً حولوحوش مرگ و ضرر به ما میتند، هر کاری میکند بهضرر ما هست درست است؟
این بیت مربوط به همان بیت قبلی است که کمک میکند.
از که بگریزیم؟ از خود؟ ای مُحال
از که برْباییم؟ از حق؟ ای وَبال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۷۰)
ما از که بگریزیم؟
ما که خودمان از جنس خداییَت هستیم میتوانیم بگریزیم؟
ما الآن گریختیم رفتیم به ذهن.
از این لحظه گریختیم رفتیم به زمان گذشته و آینده به زمان مجازی، زمان ما این لحظه است.
میگوید انسان میتواند از اصل خودش از آن چیزی که هست بگریزد؟ فرار کند؟ نه این محال است.
انسان میتواند از خدا چیزی بِدُزدَد؟
این بدبختی است، برای اینکه کوثر خدا، بینهایت فراوانی خدا در این لحظه در اختیار ماست.
برای چه باید چیزی بدزدیم ما از او؟ یعنی زندگی را بدزدیم.
اگر زندگی را بدزدیم بهصورت رنجش، بهصورت کینه در ما ذخیره میشود.
این بدبختی است.
و ما مرتب میدزدیم از زندگی، از خدا.
تمام دردهای ما، دزدیهای ما از خداست.
برای چه نگه داشتهایم اینها را؟
اصلاً همانیدگی را برای چه نگه داشتهایم؟
اگر شما الان میدانید که خدا بینهایت است، شما از جنس او هستید باید فضاگشایی کنید، بینهایت بشوید.
این چیزها را که همانیدگی است در مرکزتان برای چه نگه داشتهاید؟
اینها دزدی است.
دردها مثل رنجش، ترس اضطراب، اینجور چیزها زندگیِ به تله افتاده است.
زندگیای است که زندگی نکردهایم.
انسان باید زندگی را در این لحظه بهطور کامل، صددرصد زندگی کند.
نه حیفش بیاید زندگی کند.
چه کسی حیفش میآید؟
کسی که ناراحت است، غصه دارد، فکر میکند زندگی تمام میشود.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۲۳ 8️⃣4️⃣9️⃣
اهلِ دنیا جملگان زندانیاند
انتظارِ مرگِ دارِ فانیاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۴)
فکر میکنند فانی هستند، امروز گفت اگر شما فکر میکنید فانی هستید ازبینرفتنی هستید تأمل کنید که چهجوری میتوانید از جهان بیرون بپرید، درست است؟
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین
ماندْ یوسف حبس در بِضْعَ سِنین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۶)
پس بنابراین بهاینعلت که یوسف رفت از انسانهای عادی کمک بگیرد چندین سال بیشتر در زندان ماند.
حالا نتیجه میگیریم که شما از منهایذهنی کمک نخواهید.
یعنی مرکز عدم را رها نکنید که یک کس دیگر را بگذارید مرکزتان و از او کمک بخواهید، بگوییم از زندگی کمک میخواهیم.
برای اینکه یوسف در چاه بود، خدا از چاه نجاتش داده بود و رفته بود افتاده بود زندان بهخاطر کارهای زلیخا و آنجا مانده بود، یکی آزاد داشت میشد و از آن تقاضا کرد که اگر پیش عزیز مصر میروی بههرحال وساطتی کند که ایشان هم آزاد بشوند.
و میگوید که بهخاطر این کار خدا او را تنبیه کرد.
گفت باید بیشتر بمانی در این زندان.
یعنی اگر ما غیراز مرکز عدم از چیز دیگر کمک بخواهیم چندین سال در منذهنی یا چندین سال بیشتر در منذهنی خواهیم ماند.
این هم ترجمه است:
«پس یوسف نبی به کیفر آنکه بندهٔ ناتوانی همچون خود را یاور خود پنداشت چند سال در زندان ماند.»
یعنی شما هم غیراز خدا، خدا را نگذارید از آدمی مثل خودتان کمک بخواهید.
این هم همین «بِضعَ سِنین» هست.
«وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ»
«و یوسف به یکی از آندو که میدانست رها میشود گفت: مرا نزد مولای خود یاد کن، اما شیطان از خاطرش زدود که نزد مولایش از او یاد کند، و چندسال در زندان ماند.»
🌴(قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۴۲)
پس ادب کردش بدین جُرم اوستاد
که مَساز از چوب پوسیده عِماد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت۳۴۱۳)
استاد در اینجا زندگی است خداست، یوسف را ادب کرد گفت که بهغیراز من مرکز عدم به چیز دیگر تکیه مکن.
برای اینکه به چیز مجاز، پوسیده، به ستون پوسیده، به عصای پوسیده تکیه کرده بود یوسف.
حالا نتیجه این میشود:
که ما با منذهنیمان متکی به منذهنی دیگر نشویم.
آگاه باشیم که مرتب باید مرکز را عدم کنیم ازطریق فضاگشایی تا خود زندگی به ما کمک کند.
و اینها را در همین ساعت اول خدمتتان توضیح دادم که انسان مرکزش را عدم کند، عنایت زندگی و جذبه زندگی به انسان کمک خواهد کرد.
بهعلاوه مرکز عدم سبب میشود که قضا و کُنفکان به انسان کمک بکند، قلم زندگی خوب بنویسد برای ما و ذهن خاموش شود بالاخره ما به بینهایت او زنده بشویم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۲۱ 8️⃣4️⃣9️⃣
کِی تراشد تیغ دسته خویش
رو به جراحی سپار این ریش را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲)
ریش یعنی زخم، پس بنابراین منذهنی وقتی فکر میکند برحسب منذهنی میخواهد خودش را بزرگتر بکند.
شما تا حالا دیدهاید که ما همه حواسمان این است که خودمان را بزرگتر کنیم، به مردم قسمت خوبمان را ارائه کنیم،
از مردم طلب کنیم که ما را تأیید کنند، و آن خصوصیتهایی که ما به خودمان بستهایم و داریم ارائه میکنیم آنها را تأیید کنند، توجه بدهند به ما، ما بههیچوجه دنبال کوچک کردن منذهنیمان نبودهایم و نیستیم.
پس منذهنی خودش، خودش را ازبین نمیبرد.
نهتنها هشیاری و آب او نمیتواند او را تمیز کند، بلکه خودش، خودش را ازبین نخواهد برد.
الآن میگوید برو به یک جراحی مثل مولانا بسپار این زخم را.
میخواهد بگوید که این منذهنی زخم است و شما هم قبلاً دیدهاید گفت که:
انبیا گفتند: در دل علتی است
که از آن در حقشناسی آفتی است
(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۷)
پیغمبران گفتهاند که در دل ما یک مرض وجود دارد و ما هم میدانیم که این مرض، مرض همانیدگی است که آن نمیگذارد ما خودمان و خدا را بشناسیم.
حالا آن مرض را باید دست یک دکتر ماهری مثل مولانا بسپاریم.
بله این بیت هم مربوط است:
زندانیِ مرگند همه خلق، یقین دان
مَحبوس، تُرا از تَکِ زندان نَرَهاند
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲)
همه زندانی منذهنی هستند، در زمان هستند، یعنی درست مثل اینکه همه منتظرند بمیرند، جزو جهان هستند، همه خلق.
بهندرت شما آدمی پیدا میکنید که نترسد مرکزش را عدم کند.
امروزه وقتی ما مولانا میخوانیم میبینیم مولانا چه گفته تازه متوجه میشویم که اشتباهمان چه بوده،
حالا یکی از ابیات غزل این است که اگر فهمیدی واقعاً اشتباه کردی، مواظب باش نشکنی.
اگر آدم بفهمد هفتاد سال عبادت کرده، عبادتش بهوسیلهٔ منذهنی بوده و هیچ اثری که نداشته، هیچ، بدتر پردهٔ دیگری به شناخت خدا بسته ممکن است که خیلی ناراحت بشود.
حالا میخوانیم.
میگوید یقین بدان که مردم منذهنی دارند، به تو کمک نمیتوانند بکنند.
اینها زندانی منذهنی هستند و منذهنی هم درحال ازبینرفتن است، برای اینکه جسم است، خودش محبوس است، زندانی است.
پس کسی که در زندان منذهنی است، شما را از زندان منذهنی نمیتواند نجات بدهد.
همینطور که زندانی زندانی را نمیتواند آزاد کند.
یکی دیگر باید بیاید زندانی را از بیرون آزاد کند.
«تکِ زندان» یعنی قعر زندان.
درست است؟ پس ما فهمیدیم منذهنی ما خودش را نمیتواند نجات بدهد.
ما بهعنوان منذهنی دیگران را از زندان منذهنی نمیتوانیم نجات دهیم.
دیگران هم که منذهنی دارند نمیتوانند ما را نجات بدهند.
حالا اینها را بدانید.
میخواهیم جواب آن سؤال را پیدا کنیم که جزء جهان از جهان چطور بیرون میآید.
کسی که مطمئن باشد جزء جهان است نمیتواند.
حالا این ابیات مولانا یک شَکی در این اعتقادات جامد ما میاندازد که ای بابا ما جزء جهان نیستیم، ما از جنس خدا هستیم،
خدا در زمان نیست، خدا نمیمیرد، ما هم نمیمیریم، چطور ما اینقدر میترسیم، چه بلایی سر ما آمده؟ یواشیواش پیدا میکنیم چه اشکالی داریم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۹ 8️⃣4️⃣9️⃣
بیت دوم میگوید:
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دلِ من ز عشق خون، خونِ مرا به خون مَشو
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۵۵)
میگوید: هر آتشی را به آتش دیگر نزدیک کنید آتش بیشتر میشود یعنی اگر یک منذهنی به منذهنی دیگر نزدیک بشود منذهنیشان قویتر میشود،
اگر یک آدمی که در مرکزش درد حمل میکند به کسی دیگر که درد حمل میکند برسد درد بیشتر میشود،
هیچ منذهنی نمیتواند من ذهنی دیگر را از منذهنی نجات بدهد.
توجه کنید سؤال این هست که چهجوری جُزوِ جهان، یک هشیاری که جُزوِ جهان نیست اُفتاده به جهان از آن بیرون میجَهَد؟
ما داریم دنبال این سؤال میگردیم، اوَّلین کاری که ما میکنیم بهعنوان یک انسان میگوییم از که کمک بگیرم؟
از پدرمان، مادرمان، برادرمان، خواهرمان، چه میدانم آدمهایی که بیرون هستند صحبت میکنند، اینها همه منذهنی دارند و ما هم آتش هستیم، آتش هستیم یعنی درد داریم،
یادمان باشد اوَّلین همانیدگی، دوّمین همانیدگی که بوجود میآید درد بهوجود میآید، درد.
درد مثل رنجش، کینه، به محض اینکه ما مثلاً یک چیزی را میگذاریم مرکزمان، میخواهیم آن را زیاد کنیم و انتظارات بهوجود میآید و توقع بهوجود میآید، انتظار از کی داریم؟ از اطرافمان،
مثلاً یک همسری از همسرش، یک بچهای از پدر و مادرش، این را بخر تا منذهنی من کامل بشود، این دوچرخه را بخر، این توپ را بخر، این عروسک را بخر، این پیراهن را بخر، آن یکی را بخر،
بعد کمک کن به من، همسر به همسر میگوید من را خوشبخت کن، کمک کن به من، حمایت کن،
همهٔ اینها توقعات منذهنی هست، گاهی اوقات بهجاست البتّه، ولی بِهنُدرت بهجاست، به هر صورت، میگوید: مواظب باش، «ز عشق خون» خون در اینجا هشیاری هست هشیاری اصلی هست،
میگوید: درست هست که ما عاشق خدا هستیم، بهخاطر آن عشق اصلی تو نیا خون مرا هشیاری من را دوباره با هشیاری کثیف بشویید،
ما هشیاری کثیفی داریم هشیاری جسمی توأم با درد، این را با هشیاری کثیفی دیگر قاطی نکن، نشوی، این با هشیاری کثیف پاک نمیشود،
کمااینکه خون را با خون نمیتوانیم پاک کنیم، خون را باید با آب پاک کنیم، آب نماد آن دَمِ ایزدیست، یا آبیست که از آنور میآید، کی میآید؟
وقتی فضا را باز میکنیم مرکز را عدم میکنیم و عدم نگه میداریم از آنور لطف زندگی میآید، خردِ زندگی میآید، انرژیِ زنده کننده زندگی میآید، و یک همچون بَرکاتی از عارفانی مثل مولانا میآید.
شما این اشعار را میخوانید اگر درست معنی کنید برای خودتان و تکرار کنید میبینید که فضای درونتان گسترده میشود.
پس شما خون را به خون نمیشویید، یادمان باشد خون تمیز نیست، بنابراین حالا نمیخواهم کلمه نجس اینها را بهکار بِبَرم، ولی بههرصورت با خون نمیشود خون را شُست و تمیز کرد، منظورش این هست.
«ای دل من» اوَّل به خودش میگوید: ای مرکز من و بعد به مرکزهای دیگر میگوید، برای اینکه ما یک دل بیشتر نداریم، «در اصل یک دل نیست که در جهان یک دل است» بیشتر از یک دل نیست و آن زندگی هست،
«ای دل من» یعنی منی که از جنس زندگی هستم، ای توئی که دل من هم هستی، چون دل ما هر دو یکی هست بهصورت زندگی،
ما باید عشق خون اصلی را داشته باشیم که هشیاری هست هشیاری ایزدیست که خودمان از آن جنس هستیم، همهٔمان از آن جنس هستیم،
دارد میگوید «ای دل من ز عشق خون، خون مرا به خون مَشو»
اگر با این شکلها بررسی کنید این شخص [شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]، اگر همانیدگی در مرکزش باشد، درد هم دارد، به هیچ کس نمیتواند کمک کند این.
ولی توجه کنید ما بهعنوان من ذهنی به منهای ذهنی دیگر متوسل میشویم.
نباید این کار را بکنیم.
انرژی که از آنها میآید، امروز نشان دادم نمیتواند به ما کمک کند و باید مرکزمان را عدم [شکل شماره۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] کنیم، بگذاریم آب زندگی بیاید که از درون بشورد.
فقط عارفانی مثل مولانا میتوانند به ما کمک کنند.
کسانی که من ذهنی دارند نمیتوانند به ما کمک کنند.
بله چند تا بیت از مثنوی میخوانم در این مورد میگوید:
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۷ 8️⃣4️⃣9️⃣
بله اگر ادامه بدهیم این کار را با دو سه تا مطلب دیگر که در این ششضلعیها به شما نشان خواهم داد تقریباً مطلب تمام میشود
جواب سؤال مولانا داده میشود.
امّا قبل از رسیدن به آن ششضلعیها شما این مثلث
[شکل شماره۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)]
بهاصطلاح بلوغ را در نظر بگیرید وقتی مرکز انسان همانیدگیست و مقاومت و قضاوت دارد در اینصورت بلوغ معنوی ندارد، خام است، از جنس منِذهنی است و چنین شخصی ارزش خود را نمیداند ارزش خود را بهاندازهٔ منِذهنی میداند بهاندازهٔ مجموع همانیدگیهایش هست.
پس بنابراین برای اینکه همانیدگیهایش را نگه دارد
ارزش خداگونه خودش را میفروشد یک چنین آدمی ارزش خودش را نمیشناسد، عدم مطابقت حرف و عمل دارد،
دمدمی مزاج است و تعهدش سست است، عدم اجرای تعهد دارد، بیثباتی دارد چنین آدمی همچنین کمیابیاندیش است.
پس بنابراین خامی یکی از علائمش در ما این است که ما فکر میکنیم چیزهای این جهانی و بهطور کلی زندگی کمیاب است و اگر دیگران زیادش را ببرند به من کماش میرسد.
بنابراین ما حسود میشویم و تنگ نظر میشویم، خوشبختی و خوشی دیگران را نمیتوانیم تحمل کنیم.
این شکل [شکل شماره۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)]
نشان میدهد وقتی مرکزمان عدم میشود ما میتوانیم به دیگران کمک کنیم و دیگران هم به ما کمک میکنند
ما فراوانیاندیش میشویم و پختگی و بلوغ خواهیم داشت.
یعنی پختگی انسان از اینجا میآید که شما فضاگشایی میکنید در اطراف وضعیتها
و واقعاً بینهایت بودن خدا را تجربه میکنید وقتی میبینید خدا بینهایت است و شما هم بینهایتید بنابراین روا میدارید که دیگران هم شاد باشند، خوشبخت باشند این مثلث مهم است [شکل شماره۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)]
دیگر چنین شخصی که مرکزش عدم شدهاست ارزش خودش را میشناسد
بله مطابق فکر و حرف عمل میکند اینجا تعهد میکند، اجرا میکند و راستین هست و دروغ نمیگوید، دروغین نیست
این شکل بالایی دروغین هست و حالا با این دو تا شکل شما میتوانید خود را ارزیابی بکنید.
اما مختصری هم این ششضلعیها را توضیح بدهم [شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)]
«کِی ز جهان برون شود جزو جهان؟»
تا حالا متوجه شدیم که اگر کسی در افسانه منِذهنی باشد و دید افسانه را قبول داشته باشد به هپروت میافتد و زندگیاش خراب میشود
یعنی زندگیاش پر از مانع میشود، مسئله میشود و دشمن میشود
اما یک چنین شخصی از موهبتهای زندگی و از کمک خدا هم محروم میشود.
یکی از نکاتی که مهم است و ما باید رعایت کنیم در اون بالا به صورت اَلَست مشخص شده است
«اَلَست» یعنی هر کسی باید عملاً اقرار کند که از جنس خداست.
این را باید قبول داشته باشد، اگر فکر کند از جنس جسم هست کارش درست نخواهد شد.
این شکل [شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)]
افسانهٔ منِذهنی نشان میدهد و منِذهنی که در زمان افتادهاست و فکر میکند جسم هست جزوِ جهان هست،
یعنی در آن بیت اول «کی زِ جهان بُرون شود جُزوِ جهان؟»
تا زمانیکه شما حس کنید و قبول داشته باشید جُزوِ جهان هستید در اینصورت دیگر از جنس خدا نیستید، بنابراین در زمان خواهید بود.
اولین کار این هست که حداقل از نظر باوری فکر کنید از جنس خدا هستید و از جنس زندگی هستید و امتداد او هستید و از جنس جسم نیستید.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۵ 8️⃣4️⃣9️⃣
شکل شماره۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)
Читать полностью…شکل شماره۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)
Читать полностью…این شکل
[شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)]
افسانهٔ منِذهنی است با این شکل به این بیت نگاه کنید.
کِی ز جهان بُرون شود جُزوِ جهان؟ هله بگو
کِی بِرَهَد زِ آب نَمْ؟ چون بِجهد یکی ز دو؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢١۵۵)
اگر کسی با چیزهای اینجهانی همانیده شده و حس امنیت و عقل و هدایت خود و قدرتش را از این اجسام میگیرد
و هُشیاری جسمی دارد و در گذشته و آینده زندگی میکند و مقاومت و قضاوت زیادی دارد
این شخص اگر زندگی را بهاینترتیب ادامه بدهد
در اینصورت زندگی را دارد سرمایهگذاری میکند در موانع منِذهنی، و مانعسازی میکند، مسئلهسازی میکند و مسئلهبینی میکند و دشمنسازی میکند
و این شخص باید به خودش بیاید این شخص درد دارد و درد پخش میکند و دائماً درد تجربه میکند و درد را در جهان پخش میکند.
پس بنابراین اگر کسی بین شما هست که اینطوری هست باید به خودش بیاید.
این همان جهنمِ منِذهنی است.
افسانۀ منِذهنی یک زندانی است که توأم با درد است خیلی از انسانها در آن زندگی میکنند
و من بارها از شما تقاضا کردهام که
قدرت مسئلهسازی منِذهنی و مسئلهبینی را درنظر بگیرید
ببینید آیا برای خودتان مسائل غیر لازم میسازید؟
اگر میسازید منِذهنی میسازد و موانع ذهنی دارید که شما نمیتوانید زندگی کنید.
بعضیها میگویند مثلاً ازدواج نکردهام هنوز زندگیام شروع نشده،
بچهدار نشدهام،
هنوز سر کار نرفتهام،
اینها موانع منِذهنیست که انسان باید یک چیزی را بهدست بیاورد زندگیاش شروع بشود.
زندگی شما این لحظه در جریان است
و نهایت محصول منِذهنی دشمنسازی و دشمنبینی است.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۳ 8️⃣4️⃣9️⃣
🌹🌹🌹 پایان قسمت اول 🌹🌹🌹
شکل شماره۹ (افسانه منذهنی)
Читать полностью…شکل شماره۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)
Читать полностью…اما اجازه بدهید بیت اول را با شکلهای دیگر هم سریع بخوانیم
که ببینیم میفهمیم این مسئله اصلی انسان را که امروز مولانا انگشت گذاشته
و ما میدانیم که وقتی ما بهصورت هشیاری آن فکرهای مربوط به چیزهای اینجهانی را در مرکزمان میگذاریم و با آنها همانیده میشویم،
یعنی به آنها حس هویت میدهیم، هشیاری جسمی پیدا میکنیم و میافتیم به زمان گذشته و آینده.
این جسمی است به نام منذهنی که گذشته دارد و این گذشته و قصه و داستانش بهاصطلاح به ثمر نرسیده، ناراضی است،
میخواهد برود در آینده بهثمر برسد، یک چیز ناتمامی است، این دیدها همه غلط است.
و بنابراین در اولین کار همانش با چیز آفل جزو جهان میشود
[شکل شماره۴ (مثلث همانش)].
وقتی جزو جهان میشود، مقاومت پیدا میکند، قضاوت پیدا میکند.
قضاوت یعنی خوب و بد کردن و این قضاوت، قضاوتِ قضا را باطل میکند.
پس شما در خودتان مقاومت و قضاوت را یک بررسی بفرمایید.
اگر میبینید که مقاومت دارید و قضاوت دارید، همانیدگی دارید و جزو جهان هستید، بنابراین در زمان هستید، حتماً میترسید و هیجانات منفی دیگری هم دارید.
از این حالت [شکل شماره۴ (مثلث همانش)] شما باید بیرون بجهید بهصورت یکتایی.
ما میدانیم که امتداد خدا هستیم، در قضاوت و مقاومت گیر کردهایم و این مثلث واهمانش است.
هرکسی که متوجه بشود که واقعاً مقاومت دارد، قضاوت دارد و ازطریق اجسام میبیند، بلافاصله باید متوجه اشتباهش بشود و از زندگی عذرخواهی کند.
این عذرخواهی از زندگی یعنی دست زدن به کاری که اسمش تسلیم است و مرکز را عدم میکند.
وقتی مرکز را ما عدم میکنیم
[شکل شماره۵ (مثلث واهمانش)]،
میآییم به این لحظه جاودانه و از گذشته و آینده بیرون میآییم، موقتاً.
وقتی یک لحظه مرکزمان را هشیارانه عدم میکنیم، به یک هشیاری جدیدی ما دست پیدا میکنیم، اسمش هشیاری نظر یا حضور است.
و مولانا همین را میگوید.
میگوید شما نَم را از آب هشیاری جسمی بیرون بکشید و بدانید که این «نَم» مال وجود شما در حالت عدم بوده و شما هر لحظه این، از این آب اصلی نَم را سرمایهگذاری میکنید در چیزهای جسمی و این کار درستی نیست.
و این بیت با این شکل [شکل شماره۵ (مثلث واهمانش)] معنی میشود.
«کِی ز جهان برون شود جزو جهان؟»
موقعی که مرکز را عدم میکنیم و دو خاصیت صبر و شکر در ما بهوجود میآید و همینطور پرهیز.
یکی از خصوصیتهای مرکز عدم پرهیز است، پرهیز واقعی است، پرهیز قلب است، امروز، یا دل هست، امروز دربارهاش صحبت خواهیم کرد.
پس این شکل [شکل شماره۵ (مثلث واهمانش)] جواب میدهد به این سؤال.
اگر شما دارید پیشرفت میکنید، حتماً در شما صبر و شکر هست و پرهیز است، پرهیز از همانش، از همانیدگیهای جدید.
اما این شکل تغییر[شکل شماره۶ (مثلث تغییر)] را هم نشان میدهد.
تغییر موقعی در شما بهوجود میآید که تعهد و هماهنگی داشته باشید نسبتبه مرکز عدم.
یعنی اگر مرکز را عدم کردید، متعهد به این کار باشید،
نمیشود شما یک ماه به گنج حضور گوش بدهید و بعداً بگذارید کنار برای اینکه پیشرفت کردید باید ادامه بدهید، چندین سال این کار را ادامه بدهید و هر روز تکرار کنید، هر روز تکرار، چندین سال، تعهد به مرکز عدم تا این تغییر هشیاری جسمی به هشیاری حضور بهوجود بیاید.
یعنی این بیت معنی بشود برای شما.
توجه میکنید که فقط یادگیری ذهنی اینها و حفظ کردن اینها و حتی درس دادن اینها فایده ندارد.
شما باید تبدیل بشوید یعنی واقعاً تغییر کنید.
«کِی ز جهان برون شود جزو جهان؟» یعنی شما باید بدانید که جزو جهان شدید و در زمان افتادید، باید از زمان بپرید بیرون بهعنوان عدم که هیچموقع به زمان نمیافتد.
خدا به زمان نمیافتد، ما هم از جنس خدا هستیم، خدا نمیمیرد، ما هم نمیمیریم بهعنوان امتداد او.
ولی بهعنوان منذهنی میمیریم، هر لحظه میمیریم، ازبین میرویم
و این ترس در جان ما هست.
برای اینکه اشتباهاً خودمان را منذهنی گرفتهایم.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۱ 8️⃣4️⃣9️⃣
شکل شماره۵ (مثلث واهمانش)
Читать полностью…زآنکه در اِلّاست او، از لا گذشت
هرکه در اِلّاست، او فانی نگشت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۴)
یعنی بهعبارت دیگر مسلمان شدهاست یعنی در فضای اِلّا است
ما که وقتی میخواهیم مسلمان واقعی بشویم چون این اصطلاح لاالهالاالله دارد میگوید دائماً لا میکنیم مرکزهای آفل را،
الآن میبینیم که چه جسمی از این جهان در مرکز ما است
اتومبیلمان است، همسرمان است، پولمان است، مقاممان است یا یک قسمتی از بدنمان است یا کل بدنمان است
هرچیزی که هست یا جنسیتمان است باورهای خاصی هست دردها هستند آنها را لا میکنیم.
در اِلّا است یعنی از جنس خدا است وقتی عدم نگه داری کلاً دیگر این فضا باز میشود آن دایرۀ خالی بعدی همهاش، یعنی همهاش خدا است.
بنابراین از حالت مجازی که منذهنی هستیم باید لا کنیم از آنجا گذشته است.
و هرکسی در فضای عدم باشد مرکزش را باز کرده باشد در اینصورت او از بین نخواهد رفت، فانی نخواهد شد، بنابراین نمیترسد.
یعنی ما هیچ راهی نداریم جز اینکه عملاً فضای درون را باز کنیم و به او زنده بشویم وگرنه دوباره در فضای لا خواهیم بود.
هرکه بر در او من و ما میزند
رَدِّ باب است او و بر لا میتند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۵)
هرکسی، میدانید ما جلوی دَر خدا یا فضای یکتایی هستیم
هرکسی او بر دَر خدا ایستاده و منذهنی را ادامه میدهد
براساس من خودش یا چیزهای شخصی خودش،
همانیدگیهای شخصی خودش من میگوید یا نه، با ما همانیده شدهاست،
ما میدانید منذهنی دوتا مؤلفه دارد یکی من، یکی ما.
مثلاً وقتی ما باورهای جمعی را با هم شریک میشویم در قالب یک مذهب مثلاً یا یک ساختار سیاسی «ما» بهوجود میآید
در هرگروهی تمام گروهها ما دارند
برای اینکه شخص خودش را متعلق به آن گروه میداند
و باورهای گروهی را گرفتهاست و مال خودش کرده است
هم من دارد هم ما دارد، وقتی مناش ناقص میآید نگاه میکند به ما.
و ما از طریق دانش و روی من تأثیر میگذارد.
من فکر میکند که این همه مردم این باورها را قبول دارند که من با آنها همانیده شدهام پس این باورها، باورهای درستی هستند
و همینطور وقتی انسانهای زیادی در ما شریک هستند من حس امنیت را از ما میگیرد
آقا اینها همه پشت من هستند اینها من را نگه میدارند
این درواقع اشتباه منذهنی است
شما نباید اینطوری باشید از ما حس امنیت، حس دانش نباید بگیرید.
دانش واقعی از عدم میآید و ما باطل است.
ما بنابراین مواظب باشید که از ما حس هویت نکِشیم بیرون
برای همین میگوید، میگوید یکی از عواملی که ما را از زندگی دور میکند ما نمیتوانیم به فضای اِلّا برویم که فقط خدا هست، ما هست، ما از ما نمیتوانیم دست برداریم.
شما باید بگویید شخص من از ما، حالا هرچیزی باشد باز گاهی اوقات طرفداران یک باشگاه ورزشی یک تیم فوتبال «ما» تشکیل میدهند
شما ممکن است «ما»های مختلف داشته باشید غلط است همه،
چه دانش از آن بگیرید، چه حس امنیت، این حس امنیت مجازی است،
خواهید دید که یکی از شعبههای ذهن است
و اگر از ذهن ما حس امنیت میگیریم، این غلط است.
دیدید که در آن دایره یکی از این اقلام مهمی که ما میگیریم، حس امنیت است.
یعنی شخص میتواند عقلش را از جمع بگیرد که ماست،
قدرتش را از آن بگیرد، نگاه میکند این همه آدم یا پشت من هستند، یا من با اینها هستم، به من کمک میکنند.
این قدرت نمیتواند باشد و هدایت نمیتواند باشد.
هدایت، هرچه این گروه میگوید من هم قبول دارم، اصلاً فکر نمیکنم.
غلط است این.
شما باید مرکز را عدم بکنی و عقل خودت را داشته باشی.
بههرحال «ردِّ باب» است و او «به لا میزند».
«لا میزند» یعنی به مَجاز میزند مثل آن پرندهای که مُرده بود، به یک چیز مُرده بهاصطلاح امید دارد.
«بَر لا میتند» یعنی همهاش با یک چیز مجازی سر و کار دارد.
8️⃣4️⃣9️⃣ ۱۰ 8️⃣4️⃣9️⃣
ویدیو شماره ۲ قرین (ارتعاش)
Читать полностью…