مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ 2219 من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
بعد بیت سوم میگوید:
آن میرِ اجل نیست، اسیرِ اجل است او
جز وزر نیامد همه سودایِ وزیری
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۶۲۷)
وزر: گناه، گرانی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میبینید میگوید «آن» یعنی منذهنی را نمیگوید «او»، ولی البته میداند که ما «او» میگوییم. ما منهای ذهنی را آدم حساب میکنیم دیگر، میگوییم آدمیم ما، درحالیکه مجسمه هستیم. «آن میرِ اجل نیست»، یعنی منذهنی، آن کسی که در سودای وزیری است، امیرِ اجل نیست، اجل یعنی مرگ.
همهٔ منهای ذهنی [شکل ۹ (افسانه منذهنی)] از مرگ میترسند، چرا؟ مرگ سبب میشود که این همانیدگیها از بین بروند. هر منذهنی ترس دارد، چرا؟ چیزهای آفل و گذرا و ازبینرفتنی در مرکزش است. پس وقتی این چیزهای گذرا در مرکز ما هست، برحسب فکر، فکرِ گذشتن از این همانیدگیها ما تصویر ذهنی ساختیم و فکر میکنیم آن هستیم که میگوید: «آن»، آن یعنی منذهنی تو؛ این امیر اجل نیست، بلکه اسیر مرگ است. ما این لحظه میترسیم از مرگ، درحالیکه ما از جنس خدا هستیم نامیرا هستیم!
پس میگوید: «جز وزر نیامد همه سودایِ وزیری» و البته همینطور که میگوییم وِزر بهمعنی گناه هست بار سنگین هست، وَبال، نِکبت، بدبختی هست، نحس بودن هست. و این وِزر با وزیری همینطور که گفتم و زحیری همراه هستند. زحیر: صدا یا نفسی که بهصورت ناله از انسان بیرون بیاید از سینه بیرون بیاید، ناله و زاری هست. گاهی اوقات زحیری بهمعنی دلپیچه هم هست.
پس میبینید که وِزر یعنی نحس بودن، درد ایجاد کردن، سنگینی، همین بار همانیدگیها.
میگوید سودا و عشق وزیری یعنی در این جهان آدم همانیده بشود با چیزها و بلند بشود بهصورت آن، این جز نحس بودن و بدشگون بودن و سنگین بودن و دردآور بودن چیز دیگر نیست.
پس «آن» یعنی منذهنی امیر اجل نیست، بلکه اسیر اجل است. بیت را اگر بفهمیم [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] مهم است، برای اینکه دراصلْ ما سلطانبچه هستیم امتداد خدا هستیم، نامیرا هستیم. اصلاً همینکه ما میبینیم که بعضی چیزها گذرا هستند غیر از خود خداوند که ما هم از جنس او هستیم، همهچیز ازبینرفتنیست، یعنی هرچیزی که با ذهنمان میبینیم ازبینرفتنیست.
و چون ما با چیزهایی که ذهنمان میبیند همانیده شدیم، ازبینرفتنی شدیم. پس مرگ هر لحظه ما را تهدید میکند. اگر ما میتوانستیم مرکز را عدم کنیم، هنوز شاید نکرده باشیم شما باورتان نشود، فضا را باز کنیم باز کنیم، اگر هیچ همانیدگی در مرکز ما نبود، ما عیناً به بیمرگی، نامیرا بودن، آن جنسی که سکوتشنو و عدمبین است در مرکز ما، زنده میشدیم.
یعنی ما به خدا زنده میشدیم خلاصه، آن موقع امیر اجل بودیم، مرگ ما را نمیتوانست تهدید کند، چون از جنس نامیرایی بودیم، ولی الآن اسیر مرگیم، همهمان میترسیم اگر منذهنی داریم. و این ترس و همانیدگیها سنگینی و بدشگونی و زحیریِ بدی به ما پیش آورده، و این از سودای وزیری ماست.
سودای وزیری، شما فقط وزیر نگیرید امیر نگیرید، سودای وزیری یعنی بلند شدن بهعنوانِ یک پندار کمال که من بلدم، میدانم، اعتبار دارم، احترام دارم، و ناموس داشتن امروز گفتیم، ناموس دارد، پندار کمال دارد. پس پندار کمال و ناموس و کثافاتِ زیرش همین وزیری است. توجه میکنید؟
9️⃣4️⃣⏺ ۴۹ 9️⃣4️⃣⏺
🔹🔹🔹 پایان بخش سوم 🔹🔹🔹
خب این مثلث تعهد و هماهنگی [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)] است. پس از اینهمه صحبت فهمیدیم که ما مدتی باید مرکزمان را عدم بکنیم [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکز عدم)] و بدانیم که میتوانیم تغییر بکنیم، از کاهلی ذهن بیرون بیاییم. اگر مرکز را عدم میکنیم و صبر و شکر را میآوریم به زندگیمان داریم کار میکنیم.
و این را در روز تکرار کنیم، هر موقع دیدیم مرکزمان از عدم خارج شد، دوباره عدم کنیم. اگر دیدیم همانیدگیها [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)] آمدند مرکزمان دوباره عدم کنیم [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکز عدم)]، شاید چندین سال این تمرین را بکنیم تا این دو بیت بهاصطلاح به نتیجه برسد.
«عاشق شو، و عاشق شو بگذار زحیری»، یعنی ما مرتب باید مرکزمان را عدم کنیم و متعهد به مرکز عدم باشیم. به خودمان یادآوری کنیم من از جنس خدا هستم، من اسیر چیزها نمیشوم و بدانم که امتداد خدا یا فرزند خدا، از جنس خدا بودن، با همانیدن و منذهنیِ وزیر و پرقدرت درست کردن در این جهان درست نیست، عار است. مواظب باشم که غیر از مرکز عدم و فضاگشایی کار دیگر نکنم. «زنهار، به جز عشق دگر چیز نگیری» اولین کار من و واجبترین کار من این است که مجدداً و هشیارانه با او یکی بشوم.
[شکل ۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)] این مثلث ستایش را خدمت شما نشان میدهم. [شکل ۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)] این مثلث نشان میدهد که اگر مرکز عدم باشد گفتیم عنایت زندگی با ماست، امروز خواندیم که هرلحظه پیغام نو به ما میفرستد بهصورت مهمان، اگر مرکز عدم باشد پیغامش را میگیریم و او میخواهد ما مرکزمان عدم بشود.
مرکز عدم یعنی اقرار به اَلَست، ما داریم میگوییم من از جنس زندگیام، پس توجه و عنایت زندگی لحظهبهلحظه با ماست میخواهد ما را رها کند از این سیستم زحیری و میخواهد ما را جذب کند. وظیفهٔ ماست که او را ستایش کنیم بهجای [شکل ۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)] همانیدگیها، یعنی [شکل ۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)] مرکزمان را عدم کنیم تا ما را جذب کند ببَرد بهسوی خودش.
[شکل ۹ (افسانه منذهنی)] و همینطور این افسانهٔ منذهنیست، نشان میدهد که انسان اگر منذهنی را ادامه بدهد و مرکزش پر از همانیده باشد، عقل منذهنی مسلط باشد، مقاومت و قضاوت کند و زندگی را به مانعسازی و مسئلهسازی و دشمنسازی تبدیل کند؛ بالاخره در یک افسانهای غرق خواهد شد. این افسانه همین باب صغیر است، یک آلت شکنجه است تا انسان متوجه بشود که راهش غلط است و برگردد.
اگر کسی افسانهٔ منذهنی دارد، در هپروت ذهن است که با حقیقت و واقعیت خیلی دور شده، فکرهای خودش را جدی میگیرد، ولی میبیند که هیچ کاربردی در بیرون ندارد، دائماً درد ایجاد میکند ناله میکند شکایت میکند که من خردمندم کسی به حرف من گوش نمیدهد، ولی درواقع بیخرد است، چراکه هرلحظه نیروی زندگی را بهجای اینکه زندگی بکند تبدیل به درد میکند.
عرض کردم این را خداوند درست نکرده، ما درست کردیم بهخاطر عدم تشخیصمان و علت اینکه وجود دارد برای این است که ما بفهمیم باید برگردیم. کجا برگردیم؟ [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] به این حقیقت وجودی که مرکز را عدم میکنیم دوباره، این لحظه را با پذیرش شروع میکنیم. و پذیرش اتفاق این لحظه مرکز را عدم میکند، هی صبر و شکر، صبر و شکر، پرهیز. و پس از یک مدتی شادی بیسبب پیدا میشود.
میبینیم که ما دیگر از فکرهایمان شادی نمیگیریم، اینطوری نیست که فکر میکنیم چیز خوبی اتفاق خواهد افتاد ما شاد بشویم. میبینیم که این کار سبب میشود که فضای درون باز بشود و چشمهٔ شادی که از اصلمان بیرون میریزد از ما بیرون میریزد، کمااینکه در خیلی از شما بینندگان این پدیده رخ داده.
و پس از یک مدتی میبینیم که ذوق آفرینش در ما بهوجود میآید. ما دیگر به خبرهایی که منذهنی به ما میداد توجه نمیکنیم. [شکل ۹ (افسانه منذهنی)] منذهنی، افسانهٔ منذهنی هم اخبار درست میکند در بیرون، [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] شخصی که از مرکزش خبرهای خوبی از آنور میآورد به خبرهایی که منذهنی میدهد توجه نمیکند.
9️⃣4️⃣⏺ ۴۷ 9️⃣4️⃣⏺
شکل ۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)
Читать полностью…شکل ۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)
Читать полностью…شکل ۹ (افسانه منذهنی)
Читать полностью…شکل ۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)
Читать полностью…شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)
Читать полностью…رسیدیم به این شکل [شکل ۱۵ (این لحظه و توانایی انتخاب)] که اسمش نقشهٔ گنج است. گفتیم سمت چپ نشان میدهد که این نقطه ما توانایی انتخاب داریم و از این توانایی انتخاب شما باید استفاده کنید، امروز خواندیم که اگر قدرت فضاگشایی دارید، میتوانید فضا را باز کنید و مرکزتان را عدم کنید، اگر نمیتوانید فضا را باز کنید حتماً خودتان را وصل کنید به بزرگی مثل مولانا و از او دست برندارید، به حرف عقل منذهنیتان گوش ندهید.
پس دو راه داریم در اینجا، یکی اینکه فضا را باز میکنیم، هشیاری ما نظر میشود، امروز میگفت کسی که از طریق نظر به خداوند وصل شد، این خبرها پیش او معزول میشود و در اختیار فضاگشایی و کار قضا و کنفکان قرار میگیریم اگر مرکز را عدم کنیم. صنع و آفریدگاری خداوند در ما کار میکند، به شادی بیسبب دست پیدا میکنیم، از جبر خارج میشویم که نمیتوانیم عوض بشویم، بعد آن موقع انعکاسات ما در بیرون حال خوب است، ساختارهای موفق است و همهچیز خوب در بیرون است.
اما اگر در این لحظه منقبض شدیم و رفتیم به ذهن همانیده، دراینصورت هشیاری جسمی پیدا میکنیم، منذهنی پیدا میکنیم، پندار کمال را امروز توضیح دادیم کامل که چه هست میرویم و میافتیم به شرطیشدگیها و سببهای ذهنی، سببسازی ذهن، بیمراد میشویم و در مقابل بیمرادی مقاومت میکنیم، خودمان را بهحساب نمیآوریم.
بعد مسبب کارهای ما همین منذهنی ماست و همینطور فکر را پرستش میکنیم و حوادث را و خروج ما در بیرون درد و کمیابی و تخریب و بقیهٔ عوارض منذهنی است. و این بیت را همیشه میخوانیم، دوباره میخوانم. در این لحظه این شکل [شکل ۱۵ (این لحظه و توانایی انتخاب)] نشان داد که ما نمیتوانیم عدم را چگونه تعریف کنیم، یعنی نشاندار کنیم خودمان را. در این لحظه اگر بخواهیم الست را اقرار کنیم خودمان را نشاندار نباید بکنیم.
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۴۲)
قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خب این هم جزو طرح امروز ماست که شما در این لحظه فضا را باز کنید و خودتان را بهصورت نشان یا جسم درنیاورید. پس قدم اول را در این لحظه درست بردارید و بعد از آن:
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۲۹)
پس به عشق یا خداوند میگوییم که قرین و یار اصلی من تو هستی، یک لحظه هم از من دور نباش. پس من باید هرلحظه یا این لحظه فضاگشایی کنم. همیشه یک قدم برمیداریم آن هم قدمی است که در این لحظه برمیداریم و آن فضاگشایی در اطراف چیزی است که ذهنمان نشان میدهد نه مقاومت در مقابل آن. درست است؟
دراینصورت ما با زندگی یا خداوند که قرین و یار ماست همراه میشویم که میگفت عاشق شو و عاشق شو، ما با زندگی قرین میشویم. و این را هم میدانیم:
9️⃣4️⃣⏺ ۴۵ 9️⃣4️⃣⏺
اگر نمیتوانیم زندگی را یا خدا را بیاوریم به مرکزمان، باز هم میتوانیم خودمان را در بزرگان جستوجو کنیم. مولانا را بخوانیم، بخوانیم، بخوانیم، خودمان را همخط کنیم با گفتار آنها.
همین بیتها را بخوانیم، به خودمان نگاه کنیم ببینیم چه نقصی داریم؟ چجور همانیدگی داریم؟ چه دردی داریم؟ کجا اشتباه میکنیم؟ چه عقلی داریم که بهکار بردیم زندگیمان را خراب کردیم؟ آن عقل را درست کنیم. اگر یک الگوی مخربی در ذهنمان داریم بکَنیم بیندازیم دور، در ناحیهٔ سلامت یا "Comfort Zone" نباشیم، زحمت لازم را بکشیم و نگوییم من ناتوان هستم نمیتوانم. اگر به من یاد دادند، خانواده یاد داده، آن جایی که زندگی کردم ابتدا به من یاد دادند تو نمیتوانی، دوباره به خودم تلقین بکنم که من میتوانم زندگیام را درست بکنم. و همینطور این بیت که نشان میدهد ما باید با نظم کل حرکت کنیم.
چو کاسه تا تهیای تو، بر آب رقص کنی
چو پُر شدی، به بنِ حوض و جو مکان گیری
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۵۷)
وقتی کاسه روی اقیانوس است بر طبق نظم اقیانوس حرکت میکند، ما هم وقتی وصلیم به زندگی بر طبق عقل کل حرکت میکنیم، اما اگر پُر بشویم میرویم تهِ جو مثل کاسه پر از کثافت میشویم، که امروز توضیح دادیم که پندار کمال همراه با ناموسِ خَمنشو، سنگین، صَد من آهن و کثافات تهِ جو، اینها با هم همراهند و سیستم زحیری با نظمِ خِرد کُل حرکت نمیکند، با یک عقل مندرآورده حرکت میکند که هرلحظه درد ایجاد میکند و خرابی بهوجود میآورد.
این بیتها هشداردهنده است. این بیتها ما را بیدار میکند که نکند من دارم زندگیام را خراب میکنم، ولی فکر میکنم دارم درست میکنم، هم در فرد، هم در جمع. وقتی جمعاً ما خراب میکنیم خرابیِ وسیعی بهوجود میآوریم که بعداً آثارش را خواهیم دید، حواسمان را باید جمع کنیم. و این دو بیت:
شاد باش و فارِغ و ایمن که من
آن کنم با تو که باران، با چمن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۲)
من غمِ تو میخورم تو غم مَخَور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۳)
فارِغ: راحت و آسوده
ایمن: رستگار، محفوظ و در امان، سالم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس انسان باید فضا را باز کند، شاد باشد، تسلیم و توکل کامل داشته باشد و آسودهخاطر باشد و ایمن باشد، نترسد که خداوند آن کار را با ما میکند که باران با چمن میکند. و از زبان زندگی یا خداوند میگوید من در فضای گشودهشده غم تو را میخورم، تو غم مخور. من از صد پدر به تو مهربانترم. تو مهربانی را و کمک را از بیرون نخواه، فضا را باز کن از من بخواه و به من توکل کن.
9️⃣4️⃣⏺ ۴۴ 9️⃣4️⃣⏺
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عَجز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۹)
سُرخ و سبز افتاد نسخِ نوبهار
چون خطِ قوس و قُزَح در اعتبار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۰۰)
سودا: درد
عَجز: ناتوانی
قوس و قُزَح: رنگینکمان؛ در اینجا کنایه از حالاتِ متنوّعی است که به همّتِ مرشدِ کامل و هادیِ لایق در آسمانِ نفوسِ سالکان پدیدار میشود و آنان را به وجد میآورد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما میتوانیم آفتاب خداوند را، استاد را، بیاوریم به حَمَل. دوباره اگر ما خودمان را درست کنیم فضا را باز کنیم، دوباره «منشوری»، فرمانی مینویسد که این دفعه «سرخ و سبز» است، یعنی مال بهار است دوباره تا ارواح از درد و ناتوانی برهند. پس «سرخ و سبز» مانند «نسخِ نوبهار» است، یعنی نوشتۀ نوبهار است.
دارد میگوید دوباره میتواند زندگی ما را نوبهار کند که شما این نوبهاری را همینطور که در طیف «قوس و قُزَح» میبینید، از آن یاد گرفتید، میتوانید تجربه کنید. عین آن سرخ و سبز میشوید. پس متوجه شدیم که ما نباید بر طبق عقل و تشخیص و شناسایی منذهنیمان به مولانا گوش بدهیم یا به الهامات زندگی گوش بدهیم.
امروز گفت که هرلحظه، هر صباحی ضیف نو میآید، مهمان نو میآید. هرلحظه یک اتفاقی میافتد و این را زندگی بهصورتِ پیغام میفرستد یا بهصورتِ مهمان میفرستد، این را درست بگیر و از آن پذیرایی کن، پیغامش را بگیر؛ یعنی فضا را باز کن با خوشرویی، با فضای گشوده با آن برخورد کن تا پیغام را بگیری.
اگر نگیری، آفتاب زندگی میرود به برج عتاب. عتاب هم بهمعنیِ خشم است، هم بهمعنیِ برج دی هست و ولی ما میتوانیم تابش آفتاب زندگی را برگردانیم با راستین شدن، با عدم کردن مرکز، با حول محور اصلمان گردیدن، از جنس خودمان شدن.
ای بسا دانش که اندر سَر دَوَد
تا شود سَروَر، بد آن خود سر رَوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳)
این را میدانید. نگذارید دانش برود به سَر یعنی با آن همانیده بشوید. اگر دانش بیاید به مرکز آدم، با آن همانیده بشویم، سرور میشود، یعنی دانش ذهنی میشود استاد ما، دیگر ما به استاد توجه نمیکنیم. بالاخره این دانش ذهنی سبب میشود که ما خودمان را به کشتن بدهیم، بعد میگوید:
سر نخواهی که رَوَد، تو پای باش
در پناهِ قطبِ صاحبْرای باش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۴)
گر چه شاهی، خویش فوقِ او مَبین
گر چه شهدی، جُز نباتِ او مَچین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۵)
فکرِ تو نقش است و، فکرِ اوست جان
نقدِ تو قلب است و، نقدِ اوست کان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۶)
نمیخواهی سرت برود؟ «تو پای باش»، یعنی تواضع داشته باش، فضا را باز کن، منذهنی را صفر کن و در پناه مولانا باش، «قطبِ صاحبْرای باش»، آن کسی که بلد است. امروز باز هم خواندیم که اگر حفظ و تقوا نداری، حتماً از صحبتهای بزرگان، نصیحتهای بزرگان، دانش بزرگان استفاده کن.
گرچه که تو شاهی، خودت را فوق این مولانا یا قطب نبین. گرچه عسلی، یعنی ذهن تو نشان میدهد که تو عسلی، ولی فقط از شیرینی او بخور. این روابط در رابطۀ ما با زندگی هم صادق است. شهد ذهنی یا شاهی ذهنی را کنار بگذار، برای اینکه فکر ما یک منذهنی است، نقش است، اما فکر استاد جان است.
نقد ما آنکه در الآن بهعنوانِ نقد رایج یعنی حضور میخوانیم تقلبی است، اما نقد او درست است. او به زندگی زنده است، ما مقدار زیادی منذهنی داریم و هشیاری جسمی داریم و عقل جزوی داریم.
9️⃣4️⃣⏺ ۴۲ 9️⃣4️⃣⏺
او نمیخندد ز ذوقِ مالشت
او همی خندد بر آن اِسگالشت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۰)
پس خِداعی را خِداعی شد جزا
کاسهزن، کوزه بخور، اینک سزا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۱)
گر بُدی با تو ورا خندۀ رضا
صد هزاران گُل شکفتی مر تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۲)
اِسگالش: اندیشیدن، فکر کردن
خِداع: حیله
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که او برای این نمیخندد که تو را تنبیه کند. بر آن فکرهایت میخندد، بر آن مرکز همانیدهات میخندد. این چه خداوند باشد، چه مولانا درست است.
حالا هر فریبی سزایش یک فریب است. تو میخواهی مرکزش که کارگاه خداوند است، خُب تعطیل کنی، او نتواند کار کند، درد ایجاد خواهد شد. کاسه میزنی به سرِ یکی، آنها کوزه میزنند سرت، سزای تو این است.
پس بنابراین این دردهای پشتسرهم باز هم بهخاطرِ این است که ما مرکزمان را همانیده نگه میداریم، میگوییم استاد یا خداوند نمیفهمد. دارد میگوید میفهمد. این دردهایی که مرتب میآید بهخاطرِ این است که تو راستین نیستی. اگر تو کاری میکردی که او از روی رضا میخندید، دراینصورت مرکزت را مثل گُل میشکفت، بیرونت هم همینطور.
پس درون و بیرون ما شکوفا میشد، اگر استاد این جهان یا خداوند از ما راضی بود. کِی راضی میشود؟ وقتی مرکز ما حقیقتاً، بهراستی باز بشود.
چون دلِ او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حَمَل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۳)
زو بخندد هم نهار و هم بهار
در هم آمیزد شکوفه و سبزهزار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۴)
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افگند اندر جهانِ بینوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۵)
حَمَل: نام یکی از صورتهای فلکی که منطبق با اوّل فروردین است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میگوید که اگر دل استاد، مولانا، خداوند از ما راضی باشد، یعنی ما مرتب الست را اقرار کنیم و فضا را باز کنیم، شبیه این است که اول فروردین است و آفتاب دارد میآید بالا. خُب اول فروردین وقتی آفتاب میآید بالا، میخواهد چکار کند؟ میخواهد گلها را شکوفا کند.
دراینصورت روز و بهار از او میخندد، یعنی علت اینکه هنوز بهار ما نشده، علتش این است که ما مرکزمان را همانیده نگه میداریم، منذهنیمان را داریم، ولی هم منافقوار به مردم میگوییم، هم به خداوند که نه، منذهنی ندارم، مرکزم عدم است.
پس اگر روز نمیشود و بهار نمیشود، حتماً یک اشکالی هست. اگر رضا باشد و رضا برای خداوند رضای ما هم هست. اگر ما این لحظه را با رضا شروع کنیم، با پذیرش شروع کنیم، یعنی اینکه فضاگشایی کردهایم، در مرکزمان همانیدگی وجود ندارد.
پس شکوفه و سبزهزار درهم میآمیزند، پس بلبل، بعضی انسانها هم مثل مولانا، مثل بلبل شروع میکند به آواز خواندن، خیلیها میگویند کوکو. اگر اینطوری باشد الآن برخی از شما شروع کنید به آواز خواندن بهصورتِ بلبل ایزدی، خیلی از شما میگویند که کوکو؛ یعنی هرلحظه فضاگشایی میکنید، میگویید خداوند کو؟ زندگی کو؟ میروید به طرفش.
در کجا؟ در جهان بینوا. جهان بینوا جهان ذهن است، جهان بیرون است که احتیاج به خرد زندگی دارد و خرد زندگی هم از مرکز ما به بیرون ساطع میشود، همینطور احتیاج به عشق زندگی.
9️⃣4️⃣⏺ ۴۰ 9️⃣4️⃣⏺
میگوید پادشاه را خداوند بگیریم، میگوید خداوند به آن بزرگی، بینهایت در کوزهٔ ما یعنی در عقل منذهنی ما چجوری میگنجد؟! یعنی ما باید عقلمان را عوض کنیم، مطابق عقل او، نه اینکه عقل او را یکجوری جور کنیم با عقل خودمان. میگوییم آن هم همین که ما میگوییم میگوید دیگر. پس ما برای خداوند یک دام دوختیم، میخواهیم او را در کوزهمان جا بدهیم.
آیا اینطوری نیست که این تدبیر را ما از او یاد گرفتیم؟ هرچه داریم از اوست دیگر. البته شاه را الآن در دو معنی بهکار میبرد مولانا: یکی انسانی که بهاصطلاح به بینهایت و ابدیت خداوند زنده شده، یکی هم خود خداوند.
نحس شاگردی که با استادِ خویش
همسری آغازد و، آید به پیش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۷۸)
با کدام استاد؟ استادِ جهان
پیشِ او یکسان هویدا و، نهان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۷۹)
چشمِ او یَنْظُر بِنُورِ الله شده
پردههایِ جهل را خارِق بُده
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۰)
خارِق: شکافنده، پاره کننده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید چه نحس است! نحس یعنی کسی که همیشه در بدبختی خواهد بود و اتفاقات بد برایش خواهد افتاد، نحس است، بدشگون است. هم برای خودش بدشگون است، هم برای انسانهای، دیگر هم برای این جهان؛ همیشه چیز بد بهوجود میآورد.
میگوید عجب شاگرد بدی هستیم ما که با استاد خودمان که خداوند است، همسری آغاز کردیم! اگر همسری نبود، میگفتیم ما از شما کمتریم، ما اَنصِتوا میکردیم میگفتیم تو حرف بزن. ما زندگیمان را بر این اساس پیش بردیم که من بهتر از خداوند فکر میکنم، حرف میزنم.
و در این چند بیت میگوید: «با کدام استاد؟ استادِ جهان»، یک استاد در جهان است، آن هم که زندگی است، خداوند است. با او، که پیش او هرچیزی که ما آشکار میکنیم، پنهان میکنیم، هویداست.
البته استاد جهان میتواند مولانا هم باشد. خداوند با نور خودش میبیند، با نور نظر میبیند. مولانا هم با نور نظر میبیند، که این پردههای جهل ما را میبَرد، یعنی ما حرف میزنیم یا نمیزنیم، مرکز ما را میبیند. نمیشود مرکز ما همانیده باشد، ما عقل خودمان را داشته باشیم، منذهنیمان برقرار باشد، بگوییم نه، نداریم. پس ببینید چه میگوید.
از دلِ سوراخِ چون کهنهگَلیم
پَردهیی بندد به پیشِ آن حکیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۱)
پَرده میخندد بر او با صد دهان
هر دهانی گشته اِشکافی برآن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۲)
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ، نیستت با من وفا؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۳)
یا «نیستت با من وفا؟» سؤالی بخوانیم. میگوید این پوشاندن ما که مرکزمان را پوشاندیم از خداوند یا از مولانا، مثل یک گلیم سوراخسوراخ است که بهاصطلاح جلوِ دلمان گرفتیم. آن موقع این پرده میخندد و این با هرچیزی که ما میپوشانیم خودمان را، آن به عقل ما میخندد و این پردهٔ سوراخسوراخ؛ مثل اینکه یک پردهای سوراخسوراخ باشد جلوِ یکی بگیریم بگوییم که ما را نبین، خب از سوراخهایش میبیند.
پَرده میخندد بر او با صد دهان
هر دهانی گشته اِشکافی برآن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۲)
اِشکاف یعنی شکاف. پس استاد به شاگرد میگوید، خداوند هم به ما میگوید ای کمتر از سگ. پس سگ وفا دارد دیگر، با من وفا نمیکنی؟!
پس هر لحظه خداوند ممکن است به ما بگوید که ای کمتر از سگ! تو نمیخواهی الست را اقرار کنی؟ تو نمیخواهی اقرار کنی که از جنس من هستی؟ از جنس زندگی هستی؟
میشود ما مرکزمان همانیده باشد و سعی کنیم پیغام زندگی را به هر صورتی که میآید؟ گفتیم زندگی هر لحظه پیغام میفرستد و ما پیغام را برمیگردانیم، رد میکنیم، استفاده نمیکنیم. اگر اقرار به الست میکردیم، پیغام را میگرفتیم. همین الآن خواندیم، گفت من بیمناکم از اینکه شما جزو مسخرهکنندگان باشید، که هستیم.
بیمناکم از شما که در صفت به قرین پیشی بگیرید، یعنی این لحظه من حرف بزنم و نگذارم زندگی حرف بزند. این درست است؟ درحالیکه او میخواهد لحظهبهلحظه از طریق من حرف بزند، خودش را بیان کند، زندگی من را درست کند.
من به خداوند میگویم تو درست نکن، من خودم درست میکنم. بعد میگویم چرا درست نشد؟ و او به من میگوید چه؟ «ای کم از سگ»، یعنی عقل تو از سگ هم کمتر است، با من نمیخواهی وفا کنی؟
9️⃣4️⃣⏺ ۳۸ 9️⃣4️⃣⏺
بی بهارت نرگس و نسرین دهم
بی کتاب و اوستا تلقین دهم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۹)
کافیَم بی داروَت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۲۰)
بدون اینکه بهار بیاید من به تو در زمستان هم چیزهای زیبا میدهم، نرگس و نسرین میدهم. یعنی فکرهایت را زیبا میکنم، خودت را زیبا میکنم، چشمهایت را زیبابین میکنم. بدون اینکه چیزی از کتاب یاد بگیری نوشتههای گذشتگان را بخوانی و با آنها همانیده بشوی یا از آنها استفاده کنی، من از درونْ استادم، به تو چیز یاد میدهم.
پس من برای تو کافیام، بدون داروی بیرونی درمانت میکنم. پس تمام دردهای ما را او میتواند خوب کند و این منذهنی را که شبیه گور و چاه است، برای تو میدان میکنم یعنی میآورم بالا.
چرا شبیه گور است؟ برای اینکه ما مردیم آنجا. چرا شبیه چاه است؟ برای اینکه بیاییم بالا باید نیرو صرف کنیم و صبر کنیم باید زندگی ما را بگیرد بیاورد بالا.
صبر و انرژی گذاشتن، صبر و دیدن، شناسایی، صبر، شناسایی، صبر، درد هشیارانه. این چاه است، یکی را بیندازند ته چاه پنجاهمتری خودش نمیتواند بیاید بالا. نه چاهی که پله باشد، نمیدانم بگیری پلهها را بیایی بالا، نه، چاهی که صاف باشد، نمیتوانی، یکی باید شما را بیاورد بالا، یکی طناب بیندازد. آن طناب همین فضای گشودهشده است.
طناب زرین یوسف همین است که شما تا فضا را باز کردید این طناب آنجا هست دارید میآیید بالا. شناسایی میکنید میاندازید میآیید بالا، شناسایی میکنید میاندازید میآیید بالا تا از چاه میآیید میبینید که وارد دشت شدید.
عقل، قربان کُن به پیشِ مصطفی
حَسبِیَالله گُو که اللهام کَفی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۰۸)
پس بنابراین عقل منذهنی را قربان کن به پیش عقلی که من میدهم. درضمن، مصطفی لقب حضرت رسول هم هست و آن هشیاری حضور هم هست. پس فضا را باز کن، عقل فضای گشودهشده را بگیر و عقل منذهنی را قربان کن و بگو که خداوند برای من کافی است. و اشاره میکند به این آیهها که بارها خواندهایم.
«… أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ۖ …»
«آيا خدا براى نگهدارى بندهاش كافى نيست؟»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۳۶)
و همینطور:
«… قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ ۖ…»
«بگو: خدا براى من بس است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۳۸)
اینها را میدانید، نمیدانید بگویید. «خدا برای من بس است»، پس مرکزت را عدم کن و این هم کاملاً واضح و درست است که اگر شما خدا را بیاورید یا عدم را بیاورید مرکزتان، از خرد کلی که تمام کائنات را اداره میکند، استفاده میکنید، یعنی خودتان را زیر نظم یا عقل کل درمیآورید. خودتان را از زیر نظم و عقل منذهنی درمیآورید، زیر نظم و عقل کل درمیآورید، یا عقل خدا درمیآورید.
بس بُدی بنده را کَفیٰ بِالله
لیکَش این دانش و کِفایَت نیست
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹۹)
کَفیٰ بِاللّهْ: خداوند کفایت میکند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این ابیات مهم هستند، برای اینکه در مسیر منذهنی و سیستم زَحیری که بیشتر مردم از جنس درد شدند، اعتمادی به خِرد زندگی و شفابخشی او ندارند. یک کسی که هزارتا درد دارد، فکر نمیکند که از طریق فضاگشایی میتواند به جایی برسد. هنوز طبق دیدش شفا را از بیرون میخواهد. برای همین میگوید: «بس بُدی بنده را کَفیٰ بِالله»، «کَفیٰ بِالله» یعنی خداوند کفایت میکند. اما اینقدر منذهنی درحالیکه درد میکشد دانش و عقل ندارد، توانایی سنجش ندارد، اینقدر شناسایی ندارد.
پس این چند بیت ما را از یک اشتباهی بیرون میآورد که ما نمیتوانیم در این لحظه از کمک زندگی یا خداوند استفاده کنیم، ناامید هستیم. ما آن حوزهٔ سلامت را اعتماد نداریم که ترک کنیم. ما فکر نمیکنیم که این سیستمی که الآن دردساز است، این را بگذاریم کنار، یک سیستم دیگری میآید که بهتر است. این را ما باور نداریم، ولی بهتر است باور کنیم، بهتر است بپذیریم چون میبینیم که نظم منذهنی و عقل دردها دارد ما را بهسوی لبِ بام میبرد هم فرداً، هم خانوادهٔ ما را، هم کل بشریت را.
9️⃣4️⃣⏺ ۳۶ 9️⃣4️⃣⏺
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸)
گفتیم در ذهنمان چه حس راحتی میکنیم چه حس ناراحتی میکنیم، فرق نمیکند ذهن ما چه نشان میدهد، برای ما فقط یک انتخاب وجود دارد و آن تسلیم صددرصد است و توکل کامل که خداوند صلاح ما را میخواهد و ما با منذهنی هر فکری، هر عملی میکنیم جلوِ این خیر را میگیریم.
هر فکر و عمل ما بهوسیلهٔ منذهنی مکر و دام است. بنابراین هیچ اثری از فکر و عمل منذهنی نمیگذاریم باقی بماند. و همینطور این بیت:
جز خضوع و بندگیّ و، اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳)
همین الآن خواندم. یعنی جز فروتنی یعنی منذهنی صفر و قبول، بندگی زندگی با فضاگشایی و اینکه بگوییم ما عاجز هستیم نمیتوانیم با منذهنیمان کار کنیم در بارگاه خداوند ارزش ندارد.
پی، پیاپی، میبَر ار دوری ز اصل
تا رگِ مَردیت آرد سویِ وصل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۹۸)
این بیت مهم است که شما بدانید اگر در سیستم زحیری ما به بند افتادهایم، هر لحظه فضاگشایی پشت فضاگشایی. «پی، پیاپی، میبَر ار دوری ز اصل» اگر از خدا، از زندگی دوری، از اصل دوری، دراینصورت فضا را باز کن بگذار رگ انسانیتت، «رگ مردیت» یعنی رگ انسانیتت، چه مردی چه زن تو را بهسوی وصل بیاورد.
پس اگر جدا هستیم، که جدا هستیم اکثریت، ما فضاگشایی میکنیم تا رگ مردیمان، رگ انسانیمان ما را بهسوی خداوند بیاورد. رئیس بودن آرزویمان نیست. سَر خودمان را نمیگیریم و طبق این بیت هم:
جز خضوع و بندگیّ و، اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳)
خضوع مهم است برای اینکه یک پندار کمال را که منذهنی خیلی بالایی دارد، به صفر میآوریم.
میگوییم نمیدانم، موازی با زندگی میشویم، تسلیم میشویم و اضطرار هم خیلی مهم است که بگویید که من واقعاً چارهای غیر از این ندارم. بله؟ و این دو بیت:
ور ز دستت دیو، خاتَم را ببُرد
پادشاهی فوت شد، بختت بِمُرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۵۸۱)
بعد از آن یا حَسْرَتا شد یا عِباد
بر شما محتوم، تا یَوْمُالتَّناد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۵۸۲)
«ای بندگانِ هویٰ، پس از آنکه حکومت و پادشاهیِ معنویِ شما از میان رفت، آنگاه تا روزِ قیامت باید واحسرتا بگویید.»
خاتَم: انگشتر؛ نگینِ انگشتر را نیز گویند.
یَوْمُالتَّناد: یکی از اسامیِ روزِ رستاخیز
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین اگر نتوانستیم مرتب فضاگشایی کنیم تا رگ انسانیمان، آن خاصیت انسان بودنمان یعنی هشیاری، ما را ببرد بهسوی وصل و بندگی و تواضع و اضطرار هم نداشتیم و از لب بام هم آن طرف نرفتیم، از نردبان هم پلهپله نیامدیم پایین، هنوز میگوییم میدانم و خم نمیشویم، دراینصورت دیگر دیو این انگشتری را، هشیاری را دزدید. یعنی تماماً ما سرمایهگذاری شدیم در افسانهٔ منذهنی. پر از درد شدیم و میخواهیم نوکر منذهنیمان بشویم، عملهٔ شیطان بشویم. دیو یعنی شیطان، خاتم را برد یعنی هشیاری ما را ربود. دراینصورت سلطانبچگی ما و عاشق شدن ما از بین رفت و بخت ما هم مرد. همهاش دیگر اتفاقات بد خواهد افتاد.
بعد از آن میگوید: «یا حَسْرَتا شد یا عِباد» اشاره میکند به آیهٔ قرآن که ترجمهاش این هست: «ای بندگان هویٰ یا ای بندگان هشیاری جسمی یا منذهنی، پس از آنکه حکومت و پادشاهی معنوی شما از میان رفت»، یعنی اگر حضور ما دیگر نباشد و همهاش هشیاری جسمی و توأم با درد داشته باشیم یعنی سیستم زحیری باشد، «آنگاه تا روز قیامت باید واحسرتا بگویید.» کاملاً مشخص است دیگر. اینها آیههاش است. سورهٔ زمر آیهٔ ۵۶:
9️⃣4️⃣⏺ ۳۴ 9️⃣4️⃣⏺
برنامه شماره ۹۴۰ گنج حضور
فایل تصویری - بخش سوم
/channel/GanjeHozourMessages
میبینید که داریم عاشق میشویم و زحیری را داریم کنار میگذاریم و داریم اقرار میکنیم به سلطانبچگیمان و اسیر بودن به این همانیدگیها [شکل ۹ (افسانه منذهنی)] و حرفهای خودمان را از دست میدهیم، رها میشویم و [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] دیگر نمیخواهیم یک منذهنی درست کنیم با [شکل ۹ (افسانه منذهنی)] پندار کمال، میگوییم این عار است و مواظبیم که [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] این لحظه غیر از مرکز عدم و فضای گشودهشده به هیچچیز دیگر توجه نکنیم.
[شکل ۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)] و [شکل ۱۲ (مثلث بلوغ معنوی] همینطور این دو شکل نشان میدهد که اگر مرکز ما عدم باشد ما ارزش خودمان را میدانیم و فراوانیاندیش هستیم، زندگی میکنیم و زندگی را به همه روا میداریم و بلوغ معنوی داریم، یعنی هشیاری حضورمان از هشیاری جسمیمان بیشتر است، و بنابراین ارزش خودمان را میدانیم، اینطوری نیست که به چیزی بلرزیم و حرف و عملمان میخواند، ایجاد تعهد میکنیم، به تعهدهایمان عمل میکنیم.
[شکل ۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)] در حالت قبل که منذهنی داریم و مرکز ما همانیده است، کمیابیاندیش هستیم و زندگی را به خودمان و دیگران روا نمیداریم، ارزش خودمان را نمیدانیم، ارزش خودمان را کاهش دادیم به ارزش اجسام. بنابراین مرتب میتوانیم تعهدمان را بشکنیم، حتی در این جهان هم قول میدهیم، به قولمان عمل نمیکنیم؛ این حالت عاشقی نیست، این حالت زحیری است.
بعد [شکل ۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)] این ششضلعی هم که میشناسید، [شکل ۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)] نشان میدهد که وقتی مرکز ما عدم است «عاشق شو، و عاشق شو» لحظهبهلحظه به اَلَست اقرار میکنیم، خودمان را در معرض قضا و کُنفَکان قرار میدهیم، زندگیْ درون و بیرون ما را مینویسد و از حوادث ناگوار مصون میشویم و هرلحظه دست به تسلیم و فضاگشایی میزنیم و ساکت هستیم، ذهن را ساکت میکنیم. و بالاخره به بینهایت خداوند، همین منظور ما که بینهایت خداوند همین گرامیداشت خداوند و فراوانی خداوند است، میرسیم.
اما [شکل ۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)] این یکی که مرکزش همانیده هست و انکار اَلَست میکند و خودش قضاوت میکند و عقل محدود منذهنی را دارد، دائماً همانیدگیهایش در معرض تیر قضاست، چون نمیخواهد در مرکز ما غیر از خداوند چیزی باشد، مرتب زندگیِ درون و بیرون ما یا درون ما و انعکاسش در بیرون، بد است.
حوادث بد برای ما اتفاق میافتد، ما تسلیم نمیشویم، فضاگشایی نمیکنیم، ذهن ما خاموش نمیشود؛ بالاخره بدون اینکه به منظورمان از آمدن که «عاشق شو، و عاشق شو» بود زنده بشویم، میمیریم، بله میرویم.
خُب رسیدیم به غزل دوباره که این دوتا بیت را دیگر کاملاً فهمیدیم:
عاشق شو، و عاشق شو، بگذار زحیری
سلطانبچهای آخر، تا چند اسیری؟
سلطانبچه را میر و وزیری همه عارست
زنهار، به جز عشق دگر چیز نگیری
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۶۲۷)
9️⃣4️⃣⏺ ۴۸ 9️⃣4️⃣⏺
شکل ۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)
Читать полностью…شکل ۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)
Читать полностью…شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)
Читать полностью…شکل ۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)
Читать полностью…شکل۴ (مثلث تغییر با مرکز عدم)
Читать полностью…از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶)
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱)
میدانیم که اگر کسی از جنس منذهنی است و پر از درد است در سیستم زحیری است، بدون اینکه گفتوگو کنیم، اگر او قرین ما بشود دل ما دردها را از مرکز او میدزدد و بیت پایین هم همین را میگوید. از یک مرکزی به یک مرکز دیگر دردها میرود، هم درد میرود، هم حضور میرود. اگر شما با مولانا قرین میشوید دراینصورت هشیاری حضور میآید به سینهٔ شما. اگر با یک انسانی که به زندگی زنده شده قرین میشوید، هشیاری حضور ارتعاش میکند در مرکز شما، اگر کسی به درد ارتعاش میکند، قرین شما میشود، درد ارتعاش میکند.
پس از سینهای به سینه، از مرکزی به مرکز انسان دیگر از ره پنهان، هم درد میرود هم هشیاری حضور، هم شادی بیسبب، هم آرامش، شما این را تجربه کردید. پس مواظب قرین باشید. و این سه بیت را هم دائماً میخوانیم که همیشه باید تمرکز ما روی خودمان باشد، فقط برای یادآوری میخوانم.
تا کنی مر غیر را حَبْر و سَنی
خویش را بدخُو و خالی میکنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶)
حَبر: دانشمند، دانا
سَنی: رفیع، بلند مرتبه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱)
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹)
اگر شما این سه بیت را حفظ کنید این شما را از اینکه خودتان را رها کنید یکی دیگر را حبر و سنی کنید و بدخو بشوید یعنی از جنس باز هم سیستم زحیری بشوید، خلاص میکند. یعنی اگر میخواهید از دردهایتان رها بشوید، اولین شرط این است که کسی را نصیحت نکنید. اگر بخواهید پیشرفت کنید با کسی کار نداشته باشید و بگویید من مردهٔ خودم را، منذهنی خودم را که مرده است، این را رها نمیکنم بروم رفو کنم مردهٔ یکی دیگر را. یعنی مردهٔ یکی دیگر را من درست کنم که نمیتوانم درست کنم.
و من به حال خودم گریه میکنم، به حال کس دیگر گریه نمیکنم. حال من از همه گریهدارتر است.
و همینطور این سه بیت را به آن سه بیت اضافه کنید، این میگوید که من خودم در چاه هستم، در باتلاق هستم، بهتر است روی خودم کار کنم و هر موقع رسیدم به یک گلستان، آن موقع میتوانم به مردم بگویم شما هم بیایید. وقتی خودم درد دارم، گرفتاری دارم، تخریب میکنم، چرا مردم را بکِشم بیاورم آنجا.
یعنی حتی قرین یکی دیگر هم نمیشوم، وقتی قرین یکی دیگر میشوم دارم او را میکشم به فضای تخریب خودم. پس:
در گویّ و در چَهی ای قَلتَبان
دست وادار از سِبالِ دیگران
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵)
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۶)
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۷)
گَو: گودال
قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
سِبال: سبیل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
محترمانه مولانا به ما میگوید که ای بیغیرت، تو خودت در گودال و چاه هستی، در سیستم تخریب هستی و از سبیل مردم دست بردار، روی خودت کار کن. هر موقع به یک گلستانی رسیدی که زیبا و خوش است، پس از آن برو دامان مردم را بگیر و بکش به طرف آنجا.
وقتی خودت نرسیدی چرا میکِشی به آنجا؟ وقتی زندگی درون و بیرونیات خراب است بگو نمیدانم من، آهای مردم بیایید کمک کنید. ای کسی که مقیم حبس چهار و پنج و شش هستی، چهار و پنج و شش یعنی جهان محدودیت. چهار بعد و پنج حس و شش جهت، بله؟ جای خوبی هستی بیا دیگران را هم بکش.
پس شش جهت داریم، پنجتا حس داریم، چهارتا بعد داریم، اینها همه مادی هستند. کسی که دچار فکرهایش هست، هیجاناتش است، تَنَش است و جان ذهنیاش است، پنج حسش و ذهنش ول نمیکند. و شش جهت هم داریم ما، شرق، غرب، شمال، جنوب، بالا، پایین که این شش جهت نماد جهان مادی است.
میگوید ای کسی که خلاصه در ذهنی، از محدودیت نمیتوانی خارج بشوی، برای چه رفتی دیگران را هم میکشی به جهان پر از درد خودت؟ روی خودت کار کن.
9️⃣4️⃣⏺ ۴۶ 9️⃣4️⃣⏺
شکل ۱۵ (این لحظه و توانایی انتخاب)
Читать полностью…او تویی، خود را بجُو در اویِ او
کو و کو گو، فاخته شو سویِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۷)
این در مورد رابطۀ ما با زندگی و استاد اینجهانی که مولاناست صادق است. «او تویی» یعنی ما عین استاد هستیم، او از جنس زندگیست، ما هم از جنس زندگی هستیم.
ما میتوانیم مولانا را بخوانیم و خودمان را در او جستوجو کنیم، نه اینکه منذهنیمان را خودمان بدانیم. این بیتها همه نشان میدهد که در جایی که منذهنی ما مخالفت میکند، ما باید حرف بزرگان را بگیریم، نه حرف خودمان را، تا منذهنیمان ضعیف بشود، تا خودمان تشخیص بدهیم.
میگوید خودت را، زندگی خودت را در زندگی او بجو و هِی مرتب «کو و کو گو»، با فضاگشایی «کو و کو گو، فاخته شو سویِ او». مرتب فضا را باز کن، بگو من میخواهم مطابق مولانا خودم را درست کنم. پس از یک مدتی خواهی دید که خودت را در او پیدا میکنی، او نشان میدهد تو چه کسی هستی، یعنی به خود اصلیات زنده میشوی و
هر لحظه و هر ساعت یک شیوۀ نو آرَد
شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۲۷)
برگشتیم دوباره داریم صحبت میکنیم که در این لحظه زندگی یک شیوۀ نو میآورد که با شیوۀ منذهنی ما یکی نیست، همیشه اینطوری است. پس شما باید فضا را باز کنید، آن شیوه را بگیرید.
بهعبارتِ دیگر وقتی ما اقدام میکنیم با ذهنمان، با انرژی بد برحسبِ فکرهای همانیده عمل میکنیم. زندگی یک چیزهایی را میبیند که ما نمیبینیم پس بهتر است که فضا را باز کنیم، ببینیم که از درون این فضای گشودهشده چه راهنمایی میآید یا نه اگر بلد نیستیم، دوباره برگردیم ببینیم که در این چالشی که در پیش روی ماست، انسانی مثل مولانا چه میگوید، به آن عمل کنیم.
و همینطوری دوباره تکرار میکنیم که با منذهنی که از بیت قبل شروع شد، با عقل منذهنی ما باغ خوبی نمیتوانیم درست کنیم.
زهی باغی که من ترتیب کردم
زهی شهری که من بنیاد کردم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۰۲)
باید فضا را باز کنیم خرد زندگی، عشق زندگی از ما جاری بشود تا باغی درست بشود که ما دنبالش هستیم. با ذهنمان، با منذهنیمان همینطور که بیت قبل هم نشان میدهد:
هر لحظه و هر ساعت یک شیوۀ نو آرَد
شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۲۷)
ما نمیتوانیم باغ خوب برای زندگی خودمان هم فرداً هم جمعاً ایجاد کنیم. بارها گفتیم که این مدینۀ فاضلهای که بشر توضیح داده و توصیف کرده، با منذهنی به آن نرسیده.
باید فضا را باز کنیم، خودمان را همخط کنیم با نظم زندگی، نظم منذهنی را بگذاریم کنار و همینطور این بیت را قبلاً خواندیم، در اینجا برای کامل شدن طرحمان میآوریم.
تو همچو وادیِ خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهرِ خرابی و ما چو معماری
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۵۵)
وادی: بیابان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از زبان زندگی به ما گفته میشود. تو ای انسان در این سیستم زحیری که پر از دردی و دردساز هستی، مانند یک صحرای خشک هستی، ما باران هستیم. تو دائماً خرابکاری میکنی و شَهرت را خراب میکنی، باغت را خشک میکنی، من معمار هستم و باغبان هستم، من را بیاور به زندگیات.
9️⃣4️⃣⏺ ۴۳ 9️⃣4️⃣⏺
چونکه برگِ روحِ خود زرد و سیاه
میببینی، چُون ندانی خشمِ شاه؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۶)
آفتابِ شاه در بُرجِ عِتاب
میکُند روها سیه، همچون کباب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۷)
آن عُطارِد را ورقها جانِ ماست
آن سپیدی و آن سیه، میزانِ ماست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۸)
عِتاب: خشم، ملامت
عُطارِد: رمزِ استادِ معنوی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
توجه کنید این قسمت را خواندم برای اینکه شما زندگی را یا استادی مثل مولانا را در کوزهتان جا ندهید. برحسبِ کوزهتان یعنی عقل منذهنیتان و خواستههای آن گوش ندهید. ما به مولانا گوش نمیدهیم که بیشتر تأیید بگیریم از بیرون، توجه بگیریم یا به خواستههای منذهنیمان برسیم.
ما به منظور زندگی که میگوید: «عاشق شو، و عاشق شو» میخواهیم برسیم. گفتیم در روز الست او بینهایت و ابدیت خود را در ما کِشته و این کِشتهای ثانویّه را ما کِشتیم، همهاش میخواهیم به اینها آب بدهیم.
ما برای شکوفایی کِشتهای ثانویّه به مولانا گوش نمیدهیم یا با خداوند ارتباط برقرار نمیکنیم، ما به خداوند نمیخواهیم وصل بشویم تا مردم بگویند بارکالله، آفرین چقدر خوبی، استادی، بلدی یا به ما چیزی بدهند.
داریم راجعبه این صحبت میکنیم و این اشتباه بزرگی است متأسفانه که ما با عقل و نظم منذهنیمان و خواستههای منذهنیمان به بزرگان گوش میکنیم و این غلط است، وقتمان را داریم تلف میکنیم.
و بعد گفت که اگر این کار را بکنی اولاً استاد میبیند، به تو میگوید که ای کمتر از سگ، سگ وفا میکند، تو نمیخواهی اقرار به الست کنی؟ به گفتههای من وفادار باشی؟ مولانا هم میگوید نمیخواهی فضا را باز کنی با جان و دل به من گوش بدهی؟
خداوند هم میگوید خجالت نمیکشی؟ تو مرکزت پر از همانیدگی است، ادعا میکنی به من وصل شدی؟ گلیم سوراخسوراخ را گرفتی رویت، فکر میکنی کسی نمیبیند تو را؟ من که میبینم. برای همین میگفت که کاسه میزنی سر مردم؟ کوزه میزنند سرت؛ یعنی تو کارهای مخرّب میکنی و نتیجهاش به تو برمیگردد. تو آبادانی نمیکنی.
پس بنابراین گفت که اگر او از شما راضی باشد، فرض کن که زندگی تو اینطوری است، اول فروردین است، آفتاب دارد طلوع میکند، داری کجا میروی؟ به بهار، زندگی تو. پس زندگی تو بستگی به تو دارد، نه به خداوند. تو فضا را باز کن، از این نفاق و منافق بودن دست بردار، سر خداوند یا بزرگان نمیتوانی کلاه بگذاری.
هر «خِداعی را خِداعی شد» سزا، هر حیلهای سزایش حیله است. «تا تو با من روشنی، من روشنم»، درست است؟ و گفت آن موقع اگر تو بلبل خدا بشوی، تعداد زیادی قمری پیدا میشوند میگویند «کوکو»، ولی
چونکه برگِ روحِ خود زرد و سیاه
میببینی، چُون ندانی خشمِ شاه؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۶)
آفتابِ شاه در بُرجِ عِتاب
میکُند روها سیه، همچون کباب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۷)
آن عُطارِد را ورقها جانِ ماست
آن سپیدی و آن سیه، میزانِ ماست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۹۸)
عِتاب: خشم، ملامت
عُطارِد: رمزِ استادِ معنوی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که وقتی میبینی که برگ روحت زرد و سیاه است، یعنی داری پژمرده میشوی، در سیستم زحیری هستی، چطور نمیفهمی که شاه خشمگین است؟ آفتاب شاه بهجایِ اینکه از برج حَمل یعنی اول فروردین بتابد، الآن از برج دی میتابد، یعنی زمستان میتابد، دارد همهچیز را خشک میکند.
دارد به ما انسانها میگوید. آخر چطور ما نمیفهمیم که آفتاب خداوند از برج خشم یا از برج دی میتابد؟ ما داریم بهسویِ زمستان میرویم و روها را سیه میکند مثل کباب. «آن عُطارِد را ورقها جانِ ماست»، میگوید که آن انسان به عشق رسیده یا خداوند را ورقش جان ماست، یعنی خداوند در کجا مینویسد؟ در جان ما.
اگر سیاه است، پس ما درست عمل نمیکنیم. سیاه و سپیدی میزان ماست، یعنی اینکه چقدر سیاهیم و چقدر سفید. چقدر زندگی شما الآن واقعاً شادی بیسبب دارد؟ چقدر هشیاری حضور دارید؟ چند درصد هشیاری حضور دارید، چند درصد هشیاری جسمی دارید؟
سپیدی هشیاری حضور است، سیاهی هشیاری جسمی است. این ترازوی شماست، این را زندگی نوشته، این همان «جَفَّالْقَلَم» است، هرلحظه مینویسد.
خُب اگر میبینید بد مینویسد، مگر ما نمیبینیم بد مینویسد؟ چطور ما متوجه نمیشویم که الآن آفتاب خداوند دارد سیاه میکند، دارد زمستان برای بشر بهوجود میآورد؟ اینها فقط برای فرد نیست، برای بشریت هم هست، پس
عِتاب یعنی خشم و ملامت
عُطارِد: رمزِ استادِ معنوی است یا خداوند است. درست است؟
9️⃣4️⃣⏺ ۴۱ 9️⃣4️⃣⏺
خود مرا اُستا مگیر آهنگُسِل
همچو خود شاگرد گیر و، کُوردِل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۴)
نه ازْ مَنَت باری است در جان و روان؟
بیمَنَت آبی نمیگردد روان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۵)
پس دلِ من کارگاهِ بختِ توست
چهشْکنی این کارگاه، ای نادُرُست؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۶)
آهنگُسِل: گسلندهٔ آهن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این صحبتها هم در مورد ارتباط ما با زندگی برقرار است، درست است، هم با یک استادی مثل مولانا. میگوید که من را اُستا نگیر، مثل خودت بدان. من را آن اُستا نگیر که بند آهن را پاره میکنم. من را مثل خودت شاگرد گیر و فرض کن که دلم کور است، نمیفهمم.
یک سؤالی کن، آیا اینها را همه از من نگرفتی؟ «نه ازْ مَنَت باری است در جان و روان؟» این انرژی، این عقل، این هرچه که تو داری از من نگرفتی؟ بدون من آبی در تو روان نمیشود. واقعاً هم میبینید بدون کمک مولانا در این مورد ما چه میدانستیم؟
الآن هم ممکن است بتوانیم فضا را باز کنیم و زندگی به ما پیغام بفرستد. یواشیواش داریم یاد میگیریم که در تسلیم مثل مردگان باشیم، یعنی وفا بکنیم، بالا نیاییم، حرف نزنیم. اینها را ما از مولانا یاد گرفتیم که سرکشی نکنیم.
الآن هم قصۀ انسان هم من میخوانم. این صحبتها در مورد هر انسانی صادق است که به کمک هم بتوانیم همدیگر را بیدار کنیم، ضعفها را بیان کنیم، قوتها را بیان کنیم. درست را از نادرست تشخیص بدهیم.
پس بنابراین مرکز عدم، دل منْ کارگاه بخت توست؛ یعنی اگر مرکز را عدم کنی، من را بیاوری، این کارگاه بخت توست. این کارگاه را با قرار دادن همانیدگیها در آن و بستن، چرا میشکنی ای نادرست؟ دارد به ما میگوید. شما ببینید این کار را میکنید یا نه؟
یک استاد در جهان هست، آن هم زندگی است. رفتار شما با او چجوری است؟ خودتان خوب فکر کنید. همۀ حواستان هم بدهید به خودتان و اگر بخواهید روی کاغذ بیاورید یا بیان کنید که رابطهام با خدا چجوری است؟
من لحظهبهلحظه ناله میکنم و از او غیر از خودش چیز دیگر میخواهم؟ گِله میکنم، همۀ بلاها را من خودم سر خودم آوردم و از طریق ملامت و نپذیرفتن مسئولیت، میگویم تو کردی؟ آیا توجه به فکرم و رفتارم در این لحظه دارم؟ آیا فضاگشایی میکنم؟
مرکز من کارگاه اوست. هرچقدر من به صفر نزدیکتر میشوم، مرکز من بیشتر کارگاه میشود. آیا این کارگاه را من بستهام یا کارگاه باز است؟ از خودمان میپرسیم.
گویی: پنهان میزنم آتشْزنه
نه به قلب از قلب باشد رَوْزنه؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۷)
آخر از رَوْزن ببیند فکرِ تو
دل گواهیی دهد از ذکرِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۸)
گیر در رویت نمالد از کَرَم
هر چه گویی خندد و گوید: نَعَم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۸۹)
شما میگویید که من پنهان از استاد یا خداوند یا استادی مثل مولانا فتنۀ خودم را میکنم؛ یعنی منْ منذهنیام را نگه میدارم، استاد نمیبیند. آیا اینطوری نیست که از دل به دل راه هست؟ روزن هست؟ پس از روزن فکر تو را میبیند.
از طریق ارتعاش، از طریق قرین فوراً دل تو را میبیند و دل تو، مرکز تو، گواهی میدهد که تو پنهان چه فکرهایی میکنی. فرض کن به رویت نیاورد، «گیر در رویت نمالد از کَرَم»، از بزرگواری خودش به روی تو نیاورد، این رابطۀ ما با زندگی هم هست. مدتها به روی ما نمیآورد و هر کاری میکنیم، هرچه میگوییم، میخندد و میگوید بله، بله، ولی
9️⃣4️⃣⏺ ۳۹ 9️⃣4️⃣⏺
و این سه بیت:
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸)
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار
دور کن آلت، بینداز اختیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۰)
اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هنر یعنی یک چیزی یاد میگیریم ما؛ اگر این چیزی که یاد میگیریم میخواهد یک حرفه باشد مثل مثلاً کامپیوتر را خوب بلدیم، موسیقی بلدیم، نمیدانم مولانا بلدیم، این اگر در اختیار منذهنی قرار بگیرد، ما را نابود میکند. کما اینکه میبینید علم در اختیار منذهنی بمب اتم را بهوجود آورده. بمب اتم برای کشتن میلیونها نفر در آنِ واحد است، استفادهٔ بد از علم است، هنر است. علم، فضیلت «آمد هلاکت خام» یعنی منذهنی را، که این منذهنی یک چیزی از این جهان میخواهد، میآید از دانش، از علم، از هنر، از فضیلت استفاده میکند و با آن به دام میافتد.
میگوید اختیار یعنی اینکه انسان خام است هنر بهدست آورد، مهارتی بهدست آورد برای اینکه بهوسیلهٔ آن به دام نیفتد، اختیار یعنی انتخاب در این لحظه بهدرد کسی میخورد که صاحب خودش باشد در فضای پرهیز؛ یعنی قشنگ خودش را بگیرد نگه دارد، نگذارد چیزی بیاید به مرکزش یا به طرف چیزی نرود. این فضای پرهیز است، اِتَّقوا.
شما یک سؤالی از خودتان بکنید، بگویید من مالک خودم هستم یا اعتماد به خودم ندارم؟ اگر یک چیز زیبایی ببینم یا شهوتانگیزی ببینم فوراً با آن همانیده میشوم؟ میگوید اختیار بهدرد او میخورد. مالک خود باشد در فضای پرهیز.
اگر شما نمیتوانی جلوِ خودت را بگیری، تقوا نداری، دراینصورت انتخاب را بده به اشعار مولانا. هرجا به یک چالشی برمیخوری، بهجای اینکه چشمبسته، بیتأمل، بیحزم انتخاب بکنی، بگو مولانا در این مورد چه میگوید. برای همین عرض میکنم این ابیات را تکرار کنید. درست است؟
اما چند بیت از مثنوی میخوانم. این چند بیت مهم است برای اینکه ما خِرد زندگی و همچنین گفتار بزرگان را سعی میکنیم در کوزه یعنی قالب منذهنیمان جا بدهیم، تفسیر کنیم.
این خرد خداوندی با فضای گشودهشده یا حرفهای بزرگان برای این نیست که ما اینها را با منذهنیمان گوش بدهیم، هرکدام بهدرد ما میخورد برداریم، هرکدام که مخالف میل ماست میگوییم اشتباه کرده و آن چیزی که میخواهیم و بهدرد منذهنیمان میخورد که خودش را نشان بدهد، آنها را برداریم؛ آنطوری که میخواهیم بشنویم، آنطوری که منذهنی من میخواهد گوش بدهم یا منافعش ایجاب میکند گوش بدهم، نه. این خیلی مهم است. شاید علت اینکه پیشرفت نمیکنیم همین است.
شما مولانا گوش میکنید، بعد هم پندار کمال خودتان را یکجوری تأیید میکنید و آخرسر هیچ تغییری نمیکنید. اگر اینطوری باشد، هیچ به درد نمیخورد. برای همین سریع میخوانم، ببینید چه میگوید. میگوید:
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شَه را در فُقاعی در کُنند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۷۵)
پادشاهی بس عظیمی بیکَران
در فُقاعی کَی بگنجد ای خران؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۷۶)
از برایِ شاه، دامی دوختند
آخر این تدبیر از او آموختند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۷۷)
فُقاع: شیشه، پیاله، کوزه
در فُقاع کردن: کنایه از با حیله در مخمصه انداختن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین قومی حیلهمند یعنی ما منهای ذهنی، انسانها که منذهنی شدند، فکرهای همانیده میکنند، حیله میکنند تا که شاه، شاه، خداوند است یا هر انسانی که به خداوند زنده شده، عاشق شده مثل مولانا، یا ما میخواهیم خداوند را در فُقاع یعنی کوزه، قالب در اینجا، در قالب ذهنمان، در کوزهٔ ذهنمان بکنیم.
هرچیزی که از گفتار بزرگان یا حتی از کتابهای دینی میخوانیم بهدرد ما میخورد که سوءاستفاده از آن بکنیم، آنها را برمیداریم و به میل خودمان تفسیر میکنیم تا همانیدگیهایمان را زیاد کنیم، منذهنیمان را بزرگ کنیم. هنوز در ما شهوت چیزها وجود دارد، پس ما قومی حیلهمند هستیم.
9️⃣4️⃣⏺ ۳۷ 9️⃣4️⃣⏺
«أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يَا حَسْرَتَا عَلَىٰ مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ وَإِنْ كُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ.»
«تا كسى نگويد: اى حسرتا بر من كه در كارِ خدا كوتاهى كردم، و از مسخرهکنندگان بودم.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۵۶)
که البته میبینید همهٔ ما در کار خدا کوتاهی میکنیم. درست است که آدمهای مذهبی زیاد است ولی هیچکدام یا خیلی کم از آنها به این آیه عمل میکنند که بیایند فضا را باز کنند و به او زنده بشوند. میگوید مواظب باشید کسی این حرف را نزند، یعنی فضا را باز کنید از طریق فضای گشودهشده و کوچک کردن منذهنی و پندار کمال بیایید به من وصل بشوید، نه که در پندار کمالتان بگویید که در کار خدا کوتاهی کردهام و از مسخرهکنندگان بودم.
«مسخرهکنندگان» آنهایی هستند میگویند که وصل شدن به خدا یعنی چه؟ ما بلد هستیم. فضاگشایی یعنی چه؟ تسلیم یعنی چه؟ توکل تمام یعنی چه؟ خرد زندگی یعنی چه؟ ما خودمان بلد هستیم. پس اغلب ما از مسخرهکنندگان هستیم و این آیهٔ بعدی که میگوید:
«وَيَا قَوْمِ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنَادِ.»
«اى قومِ من، از آن روز كه يكديگر را به فرياد بخوانيد بر شما بيمناكم.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ غافر (۴۰)، آیهٔ ۳۲)
و واقعاً این الآن همان روز است. یعنی ما الآن از انسانها کمک میطلبیم نه از خدا. منهای ذهنی از منهای ذهنی کمک میخواهند، بیایید به من کمک کنید. آنها هم میآیند خراب میکنند.
میگوید من بیمناکم که شما روزی خواهد رسید بهجای اینکه من را بیاورید مرکزتان از من عقل بخواهید که من به شما کمک کنم، «دَمِ او جان دَهَدَت، رو ز نَفَخْتُ بپذیر»، بهجای اینکه کار دم من را پیش بگیرید از آن استفاده کنید، کار من کُنْ فَیَکونست، نه موقوفِ علل، بروید دنبال علتهای ذهنیتان و نگذارید من با کُنْفَکان زندگی شما را درست کنم.
من از آن روز برای شما بیمناکم که الآن همان روز است متأسفانه ما اینقدر منحرف شدیم. امیدوارم همین ابیات و این آیههای قرآن که میخوانیم شما را بهاصطلاح به خودتان بیاورد و ضعف خودتان را، یا ضعف منذهنی خودتان را ببینید.
و ببینید که قصهٔ شما از کجا شروع شده به کدام ور رفته. آیا به «عاشق شو و عاشق شو»، عمل کردید؟ یا نه، اشتباه کردید و از این مراحل اشتباه که مولانا دارد روشن میکند دارید رد میشوید؟
ای بسا دانش که اندر سَر دَوَد
تا شود سَروَر، بدآن خود سر رَوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳)
ای بسا انسانها که با دانش همهویت میشوند و سَروَر میشوند میگویند میدانیم و سرشان را بر باد میدهند. دیگر کاملاً واضح است.
پس هماره رویِ معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۷)
از همهٔ این صحبتها نتیجه گرفتیم که ما هر لحظه باید روی خدا یا زندگی را ببینیم و این به دست ماست ای دوست من، ای پدر من. ما میتوانیم این لحظه فضاگشایی کنیم و روی خداوند را ببینیم.
و دیدن روی او کافی است.
کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بی سبب، بی واسطهٔ یاریِ غیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷)
کافیَم بی نان تو را سیری دهم
بی سپاه و لشکرت میری دهم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۸)
یکی از اشکالات ما در منذهنی این است که میگوییم خدا کافی نیست. خِرَد کُل برای ادارهٔ امور ما کافی نیست، من خودم هم باید دستم در کار باشد. من عقل خودم را نمیتوانم بگذارم و عقل زندگی را بگیرم. ولی مولانا از زبان زندگی میگوید کافیام من، همهٔ خیرها را اگر فضا باز کنی من را بیاوری مرکزت میدهم.
اینها، این بیتها به ما توکل میدهد، به ما کمک میکند اعتماد کنیم به زندگی، به خداوند. اینها فقط چیزهای سطحی نباشند ما بخوانیم و بگذریم.
بدون سببهای ذهنی که در ذهنت فکر میکنی، بدون واسطهٔ غیر که در ذهنت تجسم میکنی من به تو همهچیز میدهم. همهٔ نیکیها، خوبیها و برکتها و عشق را به تو میدهم زندگی بیرونیات را هم درست میکنم، من برایت کافیام. پس توجه میکنید که عدم کردن مرکز برای ما کافی است. نه لازم است از دوستانمان، فامیلهایمان کمک بگیریم نه. من بدون نان، بدون آن چیزی که از بیرون میگیری تو را سیر میکنم. از بیرون نخواه غذا را، از من بخواه و اینکه ذهنت نشان میدهد که تو برای امیر بودن، «میر» بودن به سپاه و لشکر و پول و اینها احتیاج داری، نه. من بدون سپاه و لشکر تو را پادشاه میکنم، امیر میکنم.
9️⃣4️⃣⏺ ۳۵ 9️⃣4️⃣⏺
برنامه شماره ۹۴۰ گنج حضور
فایل صوتی - بخش سوم
جز خضوع و بندگیّ و، اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳)
جز خضوع و بندگی و اضطرار در این حضرت ارزشی ندارد.
همین:
حَزم آن باشد که ظنِّ بَد بَری
تا گریزیّ و شوی از بَد، بَری
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷)
حَزم، سُوءالظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فَضول
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸)
حَزم: تأمّل با هشیاریِ نظر
فَضول: زیادهگو، کسی که به کارهای غیرضروری بپردازد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس دوراندیشی و تأمل، یعنی اینکه تو این لحظه ظنِّ بد ببری به خودت، بگویی الآن منذهنیام دارد حرف میزند، احتمال دارد منذهنیام باشد، احتمال دارد این پندار کمال من باشد، بهتر است خاموش باشم. تا فرار کنی از بدی، تا از خطر فرار کنی.
میگوید حضرت رسول فرموده که حَزْم سوءظن است، که بگوییم هر قدم ممکن است من یک حرفی بزنم، ممکن است یک رفتاری کنم که من را به دام بیندازد.
فَضول یعنی یاوهگو، یاوهگو یعنی منذهنی که هِی حرف میزند. «هر قدم را دام میدان ای فَضول»، یعنی ای یاوهگو، که گذاشتی ذهنت همهاش حرف میزند، بههیچوجه حرف خرد زندگی را هم نمیزند، حرف منذهنی را میزند.
پس ما که یک ذهن بیناظر داریم، منذهنی داریم دارد حرف میزند، همیشه باید شک کنیم و سوءظن ببریم که این الآن دارد خرابکاری میکند. مثل یک بچهای که رها کنی ممکن است برود از کنار بام بیفتد، از لبهٔ بام بیفتد به جوی، برود زیر ماشین. این منذهنیِ ما یک همچو موجودی است که شما باید با فضاگشایی ناظرش باشید. اینطوری میگوید.
و:
رویِ صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست، کم ران اُوستاخ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۹)
آن بُزِ کوهی دَوَد که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۰)
اوستاخ: گستاخانه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید خُب این صحرای ذهن هموار و فراخ است. ما در منذهنی مرتب میتازیم. هر فکری میکنیم، هر عملی میکنیم. اما هرقدم دام است، اینقدر گستاخانه جلو نرو. کم ران یعنی کم، اصلاً ندو، اینقدر گستاخ نباش. هر قدم دام است اینقدر گستاخ نباش، یا گستاخانه نتاز شبیه آن بز کوهی.
بز کوهی میدود که دام کو؟ ما هم مثل بز کوهی از ابتدا میگوییم دام کجا بود؟ پنج سالمان است، ده سالمان است، پانزده سالمان است، بیست سالمان است، دام کجا بود؟! منذهنی کجا بود؟! یواشیواش رشد میکنیم به یک پندار کمال.
«آن بُزِ کوهی دَوَد که دام کو؟»، در هر سنی میتوانیم ما مثل بز کوهی بدویم کو دام؟ وقتی بدون هشیاریِ ناظر منذهنی ما میدود یکدفعه دامَش میاُفتد در گلوی بز کوهی، یعنی گلوی ما. اوستاخ یعنی گستاخانه.
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸)
غیر از اینکه در این لحظه فضا را باز کنیم، توکل داشته باشیم به عشق و خرد زندگی و صددرصد تسلیم بشویم. یعنی یک درصد هم از عقل منذهنیمان استفاده نکنیم. در تمام مراحل زندگی چه ذهن بگوید این غم است چه راحت است، غیر از توکل و تسلیم همه مکر و دام است.
این بیت خیلی جامع است. یعنی در این لحظه شما چنان باید تسلیم بشوید که منذهنی مثل اینکه مرده است، «که در تسلیم ما چون مردگانیم»، مثل مرده، هیچ حرفی نمیزنیم، این بهترین تسلیم است.
و شما توکل میکنید که تسلیم بشوید، حقیقتاً خرد زندگی وجود دارد و الآن من میخواهم از آن برخوردار بشوم، و به هیچ حالتِ منذهنی هم توجه نکنید، به هیچ عقل منذهنی هم توجه نکنید. غیر از این، همه مکر و دام منذهنی است.
9️⃣4️⃣⏺ ۳۳ 9️⃣4️⃣⏺
🔹🔹🔹 پایان بخش دوم 🔹🔹🔹