گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد
ور بگیرد پاش، بستاند لگد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۴)
اگر بروی در ذهن، با مقاومت به اتفاق این لحظه زیر نفوذِ منذهنی دربیایی، یعنی این اسب توسن، لَگَدش را میخوری. ولی اگر نروی داخل، گردنش را میگیری، به آن غذا نمیدهی، یعنی به آن اَفسار میزنی. وقتی شما در مقابل اتفاق این لحظه فضاگشایی میکنید بهصورت ناظر مثل اینکه یک اَفسار زدید به این منذهنی توسنتان، منذهنیِ سرکش. میگوید که «کم نشین»، یعنی اصلاً ننشین. سوار این اسب بیتربیتِ منذهنی، بدون افسار نشو.
پس «گردنِ اسب ار بگیرد» یعنی یک دهنه بزنی، یک اَفسار به سرش بزنی بهطوریکه نتواند تکان بخورد. و این معادل این است که شما در اطراف اتفاق این لحظه که ذهن نشان میدهد، فضا باز کنی و با آن مقاومت نکنی. «گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد» شما باید گردن اسبتان را بگیرید. اَفسار به آن بزنید.
نروید بروید داخل، اول بگویید که تو یک عینکی به من بده با مقاومت، مقاومت کنید، آن عینک را بگذارد روی چشمتان، برحسب او ببینی، بعد فکر کنید که در کنترل شما درخواهد آمد. برای همین میگوید ننشین. «کم نشین»، سوار اسب منذهنی سرکش بیافسار نشو.
پس چکار کن؟ «عقل و دین را پیشوا کن وَالسَّلام». شما بیا فضا را باز کن. «ای دیدن تو دین من»، خدا را ببین و از او خِرَد بگیر. اینجور دین و اینجور عقل که خِرَد زندگی است، این را پیشوا کن، نه آن چیزی که منذهنی میگوید.
چون مقاومت کنی، عقل او را میگیری. تسلیم بشوی فضا باز کنی، عقل زندگی را میگیری. عقل زندگی را میگیری، اَفسار میزنی به این منذهنی خودت و سوارش هم نمیشوی. تا زمانی که ناظرش هستی سوارش نیستی و اگر بگذاری مرکزش را او تعیین کند و به شما دستور بدهد که از ابزارهایش استفاده کنی، لَگَدش را خواهی خورد.
اندرین آهنگ، منگر سُست و پست
کاندرین ره، صبر و شِقِّ اَنْفُس است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۶)
آهنگ: قصد و اراده، راه و رسم، قاعده و قانون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید به این روشی که من الآن گفتم، یعنی در این قصه توضیح داده، شما بهصورت سُست و حقیر نگاه نکن. نگو چه میگوید این، بهدرد نمیخورد. نه اینطوری نیست. در این راهی که من میگویم صبر و درد هشیارانه است. «شِقِّ اَنْفُس» یعنی درد هشیارانه کشیدن. و این مربوط به یک آیه است و آن هم این است:
«وَتَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلَىٰ بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بَالِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ ۚ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ.»
«بارهايتان را به شهرهايى كه جز به رنج تن بدانها نتوانيد رسيد، حمل مىكنند، زيرا پروردگارتان رئوف و مهربان است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ نحل (۱۶)، آیهٔ ۷)
«بارهايتان را به شهرهايى كه جز به رنج تن بدانها نتوانيد رسيد، حمل مىكنند»، یعنی بارهای ما همین بارهای حضور است. فقط با درد هشیارانه است، میتوانیم اینها را به پیش خدا ببریم. امروز هم صحبت مُحْضَرُون بود. مُحْضَرُون، «زيرا پروردگارتان رئوف و مهربان است». درست است که پروردگار ما رئوف و مهربان هست، ولی ما با صبر و با درد هشیارانه است که از این منذهنی میتوانیم رها بشویم.
پس میگوید «اندرین آهنگ»، یعنی به این راه و رسم، به این قاعده، به این صورتی که من گفتم «منگر سُست و پست» که ما اکثراً سُست و پست نگاه میکنیم. حالا اینها را که گفتیم شما اگر سُست و پست نگاه نمیکنید، امروز مولانا چه گفته به شما؟ آیا اثری روی شما گذاشته؟ باید از خودتان بپرسید و جواب بدهید. شما به این درس امروز مولانا سُست و پست نگاه میکنید یا واقعاً میخواهید چندین بار بخوانید، ببینید که مقصود مولانا چه تغییری در شماست و آن تغییرات را انجام بدهید؟
توجه کنید که در این راه باید صبر کنید و درد هشیارانه بکشید تا بتوانید به این حضور دست پیدا کنید. این بار را به منزل برسانید.
اجازه بدهید به همینجا بسنده کنیم.
به اطلاعتان برسانم که هفتۀ دیگر برنامه نخواهیم داشت، به وقت ایران در روز چهارشنبه و در روز جمعه و انشاءالله شما هم درسها را مرور کنید و تعطیلات هم به شما خوش بگذرد.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۸ 9️⃣5️⃣4️⃣
💠💠💠پایان بخش چهارم💠💠💠
دوباره همان مثال را میزند:
باز از هندویِ شب چون ماه زاد
در سرِ هر روزنی نوری فتاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۷)
نورِ آن صد خانه را تو یک شُمَر
که نمانَد نورِ این، بی آن دگر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۸)
تا بُوَد خورشیدِ تابان بر افق
هست در هر خانه نورِ او قُنُق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۹)
هندویِ شب: شب سیاه
قُنُق: میهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دوباره از تاریکی شب وقتی ماه زاده میشود، به هر روزنی نوری میافتد. یعنی در شب تاریک وقتی ماه طلوع میکند تمثیلش این است، در هر روزنی ظاهر میشود و میافتد درون خانه، ولی نور آن صدتا خانه را تو یک بشمار، که نور این بدون نور آن نمیماند. اگر یکی برود همه میروند. و میگوید تا زمانی که این خورشید تابان در افق هست، هنوز غروب نکرده، نورش در هر خانهای مهمان است، دیده میشود. قُنُق یعنی مهمان.
باز چون خورشیدِ جان، آفِل شود
نورِ جملۀ خانهها زایل شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۰)
این مثالِ نور آمد مِثل، نی
مر تو را هادی عَدُو را رهزنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۱)
بر مثالِ عنکبوت آن زشتخو
پردههایِ گَنده را بَر بافد او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۲)
این تمثیل میتواند وجود انسانی مثل مولانا هم باشد. میگوید وقتی از هندوی شب، تاریکی شب یک ماه زاده میشود، واقعاً هم الآن میبینیم ما مولانا را برای شما توضیح میدهیم، از هر روزنی، از هر خانهای که این تلویزیون را میگیرد، یک نوری میافتد. همین را هم میگوید.
میگوید که وقتی از تاریکی شب یک انسانی مثل مولانا در این جهان میآید، نورش به تمام انسانها میافتد. روی همهٔ انسانها تأثیر میگذارد. توجه کردید که چه گفت.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۶ 9️⃣5️⃣4️⃣
روحِ خود را مُتَّصل کن ای فلان
زود با ارواحِ قُدسِ سالکان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۸)
صد چراغت ار مُرَند، ار بیستند
پس جُدااند و یگانه نیستند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۹)
زآن همه جنگند این اصحابِ ما
جنگ کس نشْنید اندر انبیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۰)
مُرَند: میمیرند
بیستند: بایستند، زنده بمانند، فروزان باشند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
الآن به ما میگوید که تو روح خودت را با فضاگشایی متصل کن با خداوند، یا با خواندنِ با تمرکز و تأمل مولانا به روح قدس مولانا، به روح پاک مولانا یا سالکان دیگر یا به همدیگر. «روحِ خود را مُتَّصل کن ای فلان»، فلان یعنی هرکسی هستی، فرقی نمیکند، زود، هرچه زودتر با ارواحِ قُدسِ سالکان، با روحهای پاک روندگان راه حقیقت.
میگوید صد چراغ تو اگر بمیرد یا بماند، جدا هستند و یگانه نیستند. این هم در مورد ما صادق است، ما صد جور بیاییم بالا، براساس صد همانیدگی، باز هم جدا هستیم و صد منذهنی وجود داشته باشند، اینها از هم جدا هستند.
برای همین جدایی و یگانه نبودن اصحاب پیغمبران یا میگوید «اصحابِ ما». ما حالا یا آدمهای دور و بر ما همه هستند، ولی اصحاب ما، شاید اشاره میکند اصحاب پیغمبران. پیغمبران اصحاب دارند. یا مولانا یاران خودش را میگوید یا همهٔ ما را میگوید. برای همین است که ما درواقع پیرو یک دین خاصی هستیم، با هم میجنگیم.
درحالیکه هیچ پیغمبری با هیچ پیغمبری تا حالا نجنگیده. «جنگ کس نشْنید اندر انبیا». خب اینها مهم هستند، نه نیستند؟ اگر پیغمبران با هم نمیجنگند، اینها از یک نور هستند. برای چه بجنگند؟ که یک قسمتی از خداوند که با یک قسمتی از خداوند نمیجنگد که! ما که میجنگیم همدیگر را میکُشیم پس از جنس آن نور نیستیم. برای همین میگوید که «اَلْمُراد».
زین چراغِ حِسِّ حیوان، اَلْـمُراد
گفتمت هان تا نجویی اتّحاد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۷)
اَلْـمُراد: منظورِ من این است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هی میگوید مراد من این است که تو با چراغ حس حیوان اتحاد نجویی، ما هم در زندگیمان با «چراغِ حِسِّ حیوان»، یعنی هشیاری جسمی دنبال اتحاد هستیم. موفق هم نمیشویم. گفتم دیگر.
پس پیغمبران با هم جنگ ندارند. ماها که پیروان آنها هستیم با هم در جنگ هستیم. باید ببینیم چرا؟ برای اینکه از جنس روح حیوانی هستیم. حس جدایی میکنیم. تفاوتهای سطحی را پایه قرار دادیم، نه آن نور اصلی را.
معیار ما باید آن نور اصلی باشد. برای اینکه تکبهتک سعی نمیکنیم که به آن نور زنده بشویم. ما به هم کمک نمیکنیم که به آن نور زنده بشویم. ما نمیدانیم مقصود اصلیِ ما زنده شدن به آن نور است قبل از خروج از این جهان.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۴ 9️⃣5️⃣4️⃣
بعد از آن تو طبعِ آن آبِ صفا
خود بگیری جملگی سر تا به پا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۹)
آنچنان کز آب، آن زنبورِ شرّ
میگریزد، از تو هم گیرد حَذَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۰)
بعد از آن خواهی تو دُور از آب باش
که به سِر هم طبعِ آبی خواجهتاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۱)
میگوید اگر مرتب فضا را باز کنی و دم بگیری بروی زیر آب و صبر کنی، پس از یک مدتی خاصیت آب خالص را پیدا میکنی، یعنی هشیاری خالص، خاصیت خدا را پیدا میکنی. «بعد از آن تو طبعِ آن آبِ صفا»، «خود بگیری جملگی» یعنی همهاش، سر تا به پا یعنی همهاش تبدیل میشوی.
همانطور که زنبور شر از آب فرار میکند، نمیتواند بیاید زیر آب، از تو هم زنبورهای فکر، فکر و خیالات دوری میکنند. بعد از اینکه تبدیل شدی و از سر تا پا از جنس خدا شدی، میخواهی فضاگشایی نکنی هم نکن، برای اینکه تماماً دیگر تبدیل به او شدی، ذکر حق لازم نیست. «بعد از آن خواهی تو دُور از آب باش»، که به سِر یعنی به خاصیت، به مرکز هم خاصیت آب را داری، خاصیت هشیاری را داری، خاصیت خدا را داری ای خواجهتاش.
خواجهتاش توجه کنید یعنی ما همه خواجهتاشیم. همۀ ما یک سرور داریم، همان اول قصه هم گفته همۀ مؤمنین برادرند. ما همهمان یک خدا داریم، یک سرور داریم، بنابراین همهمان از یک جنس هستیم، به آن میگوید خواجهتاش.
پس کسانی کز جهان بگْذشتهاند
لا نیاند و در صفات آغشتهاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۲)
در صفاتِ حق، صفاتِ جملهشان
همچو اختر، پیشِ آن خور بینشان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۳)
گر ز قُرآن نَقْل خواهی، ای حَرون
خوان: جَمیعٌ هُمْ لَدَیْنٰا مُحْضَرُون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۴)
حَرون: سرکش و نافرمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که کسانی که از جهان بگذشتهاند یا بگویید بهطور کلی در این جهان هستند، از جهان گذشتهاند یعنی دیگر در جهان نیستند، جهان مرکزشان نیست یا مُردهاند، رفتهاند لا نیستند، وجود دارند، منتها در صفات حق آغشتهاند.
میگوید صفات همهشان، جنس همهشان از جنس خداست. مانند اختر، ستاره در مقابل آن خورشید بینشان هستند. بینشان را امروز هم داشتیم در غزل و درواقع هنر ما این است که همین الآن که در این بدن زندگی میکنیم با فضاگشایی لا بشویم. اینقدر لا بشویم که تبدیل به هشیاری خالص بشویم و مانند یک ستاره که وقتی آفتاب طلوع میکند، دیده نمیشود، اصلاً دیده نشویم، ولی اگر دیده نشویم، نمُردیم.
میگوید ای سرکش، اگر از قرآن نَقل نیاورم، شاهد مثال نیاورم، تو باور نخواهی کرد، بنابراین این آیه را بخوان، «خوان: جَمیعٌ هُمْ لَدَیْنٰا مُحْضَرُون»، یعنی همۀ شما پیش من آورده میشوید. منظورش این است:
«وَإِنْ كُلٌّ لَـمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ»
«و كس نماند مگر آنكه نزد ما حاضرش آرند.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ یس (۳۶)، آیۀ ۳۲)
یعنی هیچ انسانی نمیماند که بالاخره به حضور خداوند نرسد، به هشیاری خالص، «و كس نماند مگر آنكه نزد ما حاضرش آرند»، یعنی هیچکس نمیتواند فرار کند، هیچکس نمیتواند در منذهنی بماند، هیچکس نمیتواند من ایجاد کند، حس وجود کند، بیاید بالا بگوید من و این را حفظ کند و میگوید که اگر باور نمیکنی، به این آیه توجه کن. بعد خودش توضیح میدهد، میگوید مُحْضَرُون نمُردهاند، عدم نیستند.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۲ 9️⃣5️⃣4️⃣
این پیغام مولانا که در روزِ حشر، قیامت، یعنی این لحظه حسهای ما باید «لا» باشد مرتب تکرار میشود، یعنی در مورد انسان بالا آمدن بهصورت منذهنی، به صورتهایی که توضیح دادیم، مثل پندار کمال، ناموس داشتن، اینها همه قدغن است.
جمله حسّهای بَشَر هم بیبقاست
زآنکه پیشِ نورِ روزِ حَشْر، لاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۱)
و این نور نورِ مرضگونه است و مرگجو است و مرگجوییاش بهخاطرِ تقدیر زندگی است یا قانون زندگی است و مرتب حَشر یا قیامت ما همین الآن دنبال ماست. برای همین مولانا میگوید که وضعش خوب باشد، بد باشد، فرق نمیکند، نمیتواند زندگی کند و همینطور:
نورِ حسّ و جانِ بابایانِ ما
نیست کُلّی فانی و لا، چون گیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۲)
پس باز هم تأکید میکند که ما نباید نگران باشیم از اینکه ما در این لحظه در مقابل نورِ زندگی «لا» بشویم، یعنی صفر بشویم. بعداً این موضوع را توضیح میدهد.
لیک مانندِ ستاره و ماهتاب
جمله مَحوند از شعاعِ آفتاب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۳)
آنچنانکه سوز و دردِ زخمِ کیک
محو گردد چون درآید مار اِلَیْک
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۴)
آن چنانکه عُور اندر آب جَست
تا در آب از زخم زنبوران بِرَست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۵)
کَیک: حشرۀ کَک
اِلَیْک: بهسویِ تو
عُور: برهنه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس در روش زندگی ما این قاعده گذاشته شده که، گفتم در مقابل نور زندگی یا در مقابل خدا، در این لحظه که قیامت ماست «لا» باشیم و اگر نباشیم، میخواهد بگوید که این زخم این حشرۀ کوچک کَک ممکن است که ناراحتکننده باشد، ولی در مقابل آمدنِ مار بهسوی تو آن درد و زخم ناپدید میشود، یعنی میخواهد بگوید که وقتی مقصود زندگی بهوسیلۀ زندگی اجرا میشود، دیگر این دردهای ذهنی و این را رها کنم، نکنم، واقعاً به حساب نمیآید، یعنی دردهای کوچک منذهنی یا مقاومت ما، بهانههای ما، شبیه زخم کوچک است در مقابل زخم مار که زخم مار معادل زخم زندگی است.
و پیشنهاد میکند که همینطور که یک انسانِ عور یا لخت که بهوسیلۀ زنبوران دنبال میشود، نیش زده بشود، باید در آب بپَرد و زیرِ آب برود و از اینجا به بعد میگوید که شما با ذکر خدا یا فضاگشایی پیدرپی باید دَم حضور را، دَم عدم را نگه دارید تا زندگی روی شما کار کند، یعنی ما نمیتوانیم از دست اینکه زندگی میخواهد به ما بفهماند که این لحظه قیامت شماست، باید به من زنده بشوید دربرویم. بنابراین،
آن چنانکه عُور اندر آب جَست
تا در آب از زخم زنبوران بِرَست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۵)
یعنی میگوید فرض کنید که تعداد زیادی زنبور که پایین میگوید این زنبور همین گرفتاریهای ذهن است، دارند شما را دنبال میکنند و شما میدوید و میپرید در مثلاً استخر، میروید زیرِ آب، زنبورها نمیتوانند زیرِ آب بیایند. پس ما مجبور میشویم برویم زیر آب، یعنی در آب زندگی غرق بشویم از طریق فضاگشایی، خودش میگوید.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۰ 9️⃣5️⃣4️⃣
هم مثالِ ناقصی دست آورم
تا ز حیرانی خِرَد را واخَرَم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۴)
شب به هر خانه چراغی مینهند
تا به نورِ آن ز ظُلمت میرهند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۵)
آن چراغ این تن بُوَد، نورش چو جان
هست محتاجِ فَتیل و این و آن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۶)
پس میگوید این مثالهایی که میزنیم ما ناقص است، فقط برای این است که عقل را، عقل ذهن را از حیرانی آزاد کنیم. عقل منذهنی این اتحاد براساس هشیاری و زندگی را نمیفهمد. منذهنی نمیتواند بفهمد که فقط یک خدا وجود دارد و یک زندگی وجود دارد، والسلام، و آن در همه است، همۀ ما باید به آن زنده بشویم.
منذهنی هشیاری جسمی دارد، براساس همانیدگیها میبیند، براساس جدایی تشکیل شده، جدایی را میپَرستد. منذهنی براساس جدایی و همانش تشکیل شده، بنابراین همانیدگیهایش را دوست دارد، دیدن برحسب آنها را دوست دارد، آنها را به ما تحمیل کرده و جدایی را دوست دارد، دائماً از جدایی دَم میزند. به زبان میگوید «هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن». اینها را خواندیم که عاشق ما بیادب بود میگفت که خودش جداییانگیزی میکرد، به خداوند میگفت که تو صحبت جدایی نکنی ها! نمیشود ما هر لحظه براساس جدایی و همانش «من» درست کنیم و جدایی را تثبیت کنیم خودمان، به خداوند بگوییم، یا به کسی دیگر بگوییم حرف جدایی نزن، من بدم میآید.
و یک مثال دیگری میزند. میگوید شبها در خانهها چراغ میگذارند، چراغهای نفتی میگذاشتند که بهوسیلهٔ نور آن از ظُلمت شب میرهند. و مثال میزند که این چراغ این تَن است و نورش نور منذهنی است، نور هشیاری جسمی است. همینطور که چراغ نفتی نیازمند فتیله است و «این و آن» که الآن خودش میگوید روغن، ما هم احتیاج به روغن داریم، غذا داریم از این جهان در منذهنی.
آن چراغِ شش فَتیلۀ این حواس
جملگی بر خواب و خور دارد اساس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۷)
بیخور و بیخواب نَزْیَد نیم دَم
با خور و با خواب نَزْیَد نیز هم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۸)
بیفَتیل و روغنش نَبْوَد بقا
با فَتیل و روغن، او هم بیوفا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۹)
پس اینطوری شد. «چراغ شش فَتیله» معادل این پنجتا حواس ما است، دیدن و شنیدن بهعلاوهٔ ذهن. میگوید این منذهنی با پنجتا حواس، بهعلاوهٔ فکر کردن براساس همانیدگیها، همهاش بر خوابیدن و خوردن تکیه دارد، براساس این تشکیل شده. بدون خوردن و بدون خواب نمیتواند زندگی کند، یعنی منذهنی همیشه از بیرون چیزی میخواهد، بدون آن نمیتواند زندگی کند. اما از بیرون هم چیزی بگیرد، باز هم نمیتواند زندگی کند.
توجه کنید دارد میگوید منذهنی را نگه ندار! اگر خور و خوابش هم بتواند پیدا کند از بیرون، نمیتواند زندگی کند، برای اینکه مقصود زندگی این نیست. اما بدون خور و خواب هم یک لحظه هم نمیتواند زندگی کند. بدون فتیله و روغن و آن چراغ باقی نمیتواند بماند، اما با فَتیل و روغن هم وفا ندارد، بالاخره روغنش تمام میشود. یعنی میخواهد بگوید که منذهنی براساس چیزهای آفل و ازبینرَوَنده و بالاخره این تَن یک روزی میمیرد. هرچه که منذهنی براساسش ساخته شده، که اسمش را گذاشت بهاصطلاح «چراغ ششفَتیله» این نمیتواند زندگی کند.
شما دیدهاید که منذهنی اگر مجهز به مال دنیا باشد، ناخوشبخت است، اگر نباشد هم ناخوشبخت است. دائماً حالتِ گذرا بودنِ همانیدگیها تهدیدش میکند ترسش. برای همین میگوید «بیخور و بیخواب نَزْیَد نیم دَم» باید اینها را داشته باشد منذهنی، اگر نداشته باشد، در درد است. ما هِی میخواهیم، میخواهیم جمع کنیم بهوسیلۀ منذهنی، اما با این هم نمیتوانیم زندگی کنیم، برای اینکه تمام این همانیدگیها به ما درد میدهند، «با خور و با خواب نَزْیَد نیز هم».
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۸ 9️⃣5️⃣4️⃣
لیک یک باشد همۀ انوارشان
چونکه برگیری تو دیوار از میان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۷)
اگر دیوارها را برداری خواهی دید که اتاقها رفتند، صحن خانهها رفتند یک نور بیشتر نیست. میخواهد بگوید که اینها یا ما انسانها باید یک نور باشیم زندهشده به خدا همهٔمان و مقصود این است. اگر منذهنی را نگه داریم، جان حیوانی نمیتواند متحد بشود. جان حیوانی حسود است. ما نمیتوانیم منذهنی نگه داریم و در دنیا به همدیگر کمک کنیم که آدمهای دیگر زندگیشان را درست کنند. ما دوست داریم که بهعنوان منذهنی ببینیم دیگران پیشرفت نکنند ما پیشرفت کنیم. ما میخوریم سیر میشویم از گرسنه هم خبر نداریم. ما هیچ فشاری نداریم بهعنوان منذهنی فعلاً، ولی یکی دیگر زیر فشار است نگاه میکنیم هیچچیز نمیگوییم، عین خیالمان نیست. این خاصیت هشیاری جسمی است.
چون نمانَد خانهها را قاعده
مؤمنان مانند، نَفْسِ واحده
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۸)
فرق و اشکالات آید زین مقال
زآنکه نَبْوَد مِثل، این باشد مِثال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۹)
فرقها بیحد بُوَد از شخصِ شیر
تا به شخصِ آدمیزادِ دلیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۰)
«چون نمانَد خانهها را قاعده» یعنی اگر خانهها ویران بشوند. درست است؟ «چون نمانَد خانهها را قاعده» مؤمنان یک نفسِ واحد میشوند، یک هشیاری میشوند.
میگوید که از این صحبتها اشکال بهوجود میآید برای کسانیکه با ذهن میبینند برای اینکه این مثال است، مثل نیست. در این جهان واقعاً ما نمیتوانیم دوتا هشیاری پیدا کنیم که در بیرون نشان بدهیم به ذهن، به چشم که ببین این وحدت است. همیشه مثال میزنیم، مِثلش را نمیتوانیم پیدا کنیم، عینش را نمیتوانیم پیدا کنیم.
و مثال میزند که وقتی میگوییم این شخص مثل شیر است، نمیگوییم که این شخص مثل شیر دُم دارد، سر دارد، یال دارد منظورمان خاصیت دلیریاش است. مثلاً میگوییم خداوند شبیه دریاست میخواهیم بگوییم که خداوند بزرگ است مثل دریا. حداقل چشم دریا را میبیند که بینهایت است یک درکی پیدا میکند.
فرقها بیحد بُوَد از شخصِ شیر
تا به شخصِ آدمیزادِ دلیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۰)
آدمیزاد را ما اگر شجاع باشد به شیر تشبیه میکنیم ولی حقیقتاً در بیرون شبیه شیر نیست پس آن خاصیت دلیریاش را منظورمان است.
«اَلْـمُؤْمِنُونَ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ»
«مؤمنان مانند نفْسی واحدند.»
🌴(حدیث)
که این حدیث است که در اینجا اشاره میکند. اگر حتی این را میگوید که من اگر قاعده یا اساس منهای ذهنی بمیرد ما انسانها متوجه میشویم که یک واحد هستیم، از جنس زندگی هستیم. و مقصود آدمهایی مثل مولانا یا برنامهٔ گنج حضور همین است میخواهیم بگوییم که تفاوتهای سطحی که در چاثر انعکاس نور در اتاقها و یا به شکلهای مختلف است این توهم است.
ما بهخاطر توهم داریم میجنگیم. مثلاً اگر نور خورشید به این اتاق بیفتد یک جور خاصی دیده بشود که با آن اتاق فرق دارد چون شکلش فرق دارد، پنجرهاش فرق دارد، این اتاق با آن اتاق باید بجنگد بگوید من بهتر از تو هستم نور من بهتر است؟ نه، یک نور بیشتر نیستند. نمیخواهی هردو اتاق را، دیوارها را بردار ببین که یک نور بیشتر نیست.
ما چون دیوار داریم در درون دیوارها همانیده هستیم با شکل خاصِ انعکاس نور زندگی همانیده هستیم و خودمان را متفاوت میبینیم از آدمهای دیگر. این تفاوتهای سطحی سبب ستیزه میشود نمیتوانیم بفهمیم که دراصل ما یکی هستیم. بههرحال.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۶ 9️⃣5️⃣4️⃣
پس هشیاری تمام عارفان مثل حافظ، مولانا، فردوسی، اینها همه یکی است از جنس یک هشیاری هستند، از جنس هشیاری حضور هستند، اما جسمشان جداست، جسمشان را میشود شمرد. معدود یعنی به عدد درآمده میشود شمرد، اما جانشان یک جان است، جان زندگیست. یک زندگیست در همهٔ اینها.
پس یک زندگی است، حالا این هم نگاهی است که ما امروز میخواهیم اصلاح کنیم؛ منذهنی نگاه فردی دارد، جدا دارد همانطوری که بهاصطلاح توضیح خواهد داد، منهای ذهنی جدا هستند. الآن پایین میگوید که اگر یکی بمیرد، آن یکی میماند. اما عارفان یک هشیاری بیشتر نیستند، برای همین میگوید که اگر یکیاش را انکار کردی، همه را انکار کردهای.
و از اینجا شروع میکند:
غیرِ فهم و جان که در گاو و خر است
آدمی را عقل و جانی دیگر است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۹)
باز غیرِ جان و عقلِ آدمی
هست جانی در ولیِّ آن دَمی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۰)
جانِ حیوانی ندارد اتّحاد
تو مَجُو این اتّحاد از روحِ باد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۱)
«روحِ باد» یعنی همین روح منذهنی، هشیاری جسمی. میگوید که غیر از آن فهم و جانی که در گاو و خر است یعنی در حیوان است، آدمی عقل و جان دیگری دارد. آدمی ممکن است که در ذهنش باشد، هشیاری جسمی داشته باشد و این با فهم و جان گاو و خر فرق دارد، گرچه که در میگوید این هشیاری جسمیِ ذهنی اگر شناسایی نتواند بکند یک هشیاری دیگری هم وجود دارد که اینجا میگوید: «ولیِّ آن دَمی» همین هشیاری حضور، دراینصورت در مرتبهٔ حیوانی میماند.
این عقل منذهنی و جان ذهنی که امروز گفت: «برشکن»، اگر در افسانهٔ منذهنی توسعه پیدا کند، توسعه پیدا کند! شبیه حیوان میشود، بدتر از حیوان میشود، برای همین میگوید:
باز غیرِ جان و عقلِ آدمی
هست جانی در ولیِّ آن دَمی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۰)
ولیای که به زندگی زنده شده، ولیای که دَم زندگی دارد که امروز توضیح داد میگفت اختیارش اختیار عشق است، اختیار خداست. مرکزش عدم شده، فکرهایش خلاق است، بینشش بینش خداست، «ولیِّ آن دَمی».
تأکید میکند که امروز «جان حیوانی ندارد اتّحاد» یعنی اگر ما منذهنی داشته باشیم، ما با یک منذهنیِ دیگر نمیتوانیم یکی بشویم، متحد بشویم، این یک اِشکالی را در ما نشان میدهد که ما مثلاً بهصورت منذهنی ازدواج میکنیم، بهصورت منذهنی میخواهیم عشق را تجربه کنیم، ولی این دوتا هیچ موقع نمیتوانند یکی بشوند مگر هردو روی خودشان کار کنند به حضور زنده بشوند از طریق آن یک نور باهم یکی بشوند. از طریق جان حیوانی نمیتوانند یکی بشوند.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۴ 9️⃣5️⃣4️⃣
[«شرحِ اِنَّمَاالْـمُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ وَالْعُلَمٰاءُ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ، خاصّه اتحادِ داود و سلیمان و سایرِ انبیاء علیهمالسّلام که اگر یکی از ایشان را منکر شوی، ایمان به هیچ نبی درست نباشد، و این علامتِ اتّحاد است که یک خانه از آن هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار، قایم نماند که لٰانُفَرِّقُ بَیْنَ اَحَدٍ مِنْهُمْ وَالْعٰاقِلُ یَکْفیهِ الْاِشٰارَةُ. این خود از اشارت گذشت»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۶)]
این آن قسمت بود، ولی یک قسمت دیگری هم دنبالش دارد که تیتری دارد، در تیترش مولانا قبل از اینکه شروع کند به صحبتهایش که میخواهد بگوید که به داوود میگوید که تو نمیتوانی بسازی، ولی پسرت سلیمان خواهد ساخت. ولی در تیتر مطرح میکند نه مولانا، تیترها را احتمالاً کسان دیگر ساختهاند.
«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»
«هر آينه مؤمنان برادرانند. ميان برادرانتان آشتى بيفكنيد و از خدا بترسيد، باشد كه بر شما رحمت آرد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ حُجُرات(۴۹)، آیهٔ ۱۰)
و آیهای را ذکر میکند که تمام مؤمنان برادرانند، «هر آينه مؤمنان برادرانند. ميان برادرانتان آشتى بيفكنيد و از خدا بترسيد،» در اینجا «خدا بترسید» معادل همان «اِتَّقُوا» هست، پرهیز کنید، مواظب باشید. آن ترس بهمعنای منذهنی نیست که از خدا بترسید، مواظب خودتان باشید، مراقبه کنید، مراقب باشید. «باشد که بر شما رحمت آرد.»
پس اینکه در تیتر هست این کار خیر را که ساختن مسجد اَقصیٰ چه کسی بسازد، وقتی مؤمنان برادرند فرق نمیکند چه کسی بسازد، هرکسی بسازد میگوید انسانها باید کمک کنند او بسازد، کما اینکه میبینید در گنج حضور ما یک کاری کردیم که همه خودشان را بیان میکنند و هرکسی یک پیغام عالی میدهد همهٔ ما تحسین میکنیم.
درواقع میخواهد بگوید که انسانها باید از آن دید منذهنی که براساسِ «بالا بردن من است، من دیده بشوم» باز هم این دید غلط است و ما این دید غلط را داریم میگوییم که ای کاش این داوود میساخت سلیمان نمیساخت، یا من بسازم بهجای دیگران من سنّم زیادتر است مطالعهٔ بیشتری کردهام، برای چه من نسازم دیگران بسازند؟ حالا هر کاری را.
ولی ما یک موقعی هست که تسلیم میشویم و بهترین کارمان را میکنیم هرچقدر که از دست ما برآمد، شاید یکی دیگر بیاید، همین الآن هم در گنج حضور یک چند نفر پیدا بشوند چنان پیغامهایی بدهند که خیلی عالی باشد. همهٔ ما حمایت میکنیم از اینجور بیان، برای اینکه زندگی انتخاب میکند از طریق چه کسی خودش را بیان کند.
برای همین میگوید مؤمنان برادرانند، یعنی انسان با انسان فرق ندارد از طریق این انسان یا آن انسان، یا آن انسان زندگی خودش را بیان میکند به بهترین صورت، آن انتخاب میکند بیان بکند و ما راضی هستیم و ما ستیزه ایجاد نمیکنیم، گروه ایجاد نمیکنیم، و:
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۲ 9️⃣5️⃣4️⃣
کما اینکه میبینید مولانا شما را با زندگی آشنا کرده. هرموقع یک بیتی میخوانید یا یک غزلی میخوانید میبینید سطح هشیاریتان میرود بالا، شما جزو اشباح بودید. اشباح یعنی بهاصطلاح روح جسمی، یعنی منذهنی، کسی که از جنس جسم است، هشیاری جسمی دارد. از طریق همانیدگیها میبیند، «در تیر اوست»، یعنی در تیررَس اوست، روی آنها اثر خوب میگذارد.
درضمن «اشباح» جمع شَبَح بهمعنی تن، کالبد، در اینجا منظور مرتبۀ جسم و جسمانیت هست و دوباره ادامه میدهد، از زبان خداوند:
آنکه او مغلوب اندر لطفِ ماست
نیست مُضْطَر، بلکه مُختارِ وَلاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۱)
«کسی که عشق الهی را انتخاب کند با فنا کردنِ «من ذهنی» یا وجودِ مجازی خود «تعظیمِ خدا» را درک میکند و از آن بهرهمند میگردد.»
وَلا: وَلاء، دوستی، محبّت، نزدیکی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«نیست مُضْطَر» یعنی مجبور نیست، تو ای داوود که میگویی من مضطر بودم، من که چارهای نداشتم. هرکسی کار غلط میکند و مولانا میخواهد این موضوع را نشان بدهد، هرکسی زیر سلطۀ منذهنیاش کار غلط میکند، میگوید من مست خدا بودم، حتماً اشتباه میکند. میگوید کسی که به خدا زنده شده باشد، این «مغلوب» میبینید با آن مغلوب فرق دارد.
«آنکه او مغلوب اندر لطفِ ماست»، هرکسی خودش را حقیقتاً مغلوب خداوند کرده باشد یا لطف خداوند کرده باشد، مُضطَر نیست، نمیگوید من مجبور بودم، همیشه انتخاب دارد. منتها انتخابش را عشق میکند، خداوند میکند، «بلکه مُختارِ وَلاست» وَلا در اینجا یعنی دوستی، محبت و عشق.
پس شما وقتی به خداوند زنده میشوید، «مُضطَر» نیستید، مجبور نیستید، بلکه توانایی انتخاب دارید، هرکسی میگوید که من توانایی انتخاب نداشتم چون مست خدا بودم، دارد انسانیتش را انکار میکند.
انسان همیشه قدرت انتخاب دارد، مگر تفویض کرده باشد به منذهنی. اگر تفویض کرده باشد به منذهنی، زیر غلبۀ منذهنی باشد، توهم کند که زیر غلبۀ خداوند است این اشتباه است و این میگوید خونها ریخته. مولانا میخواهد بگوید توجه کن به این اشتباه، این اشتباه بسیار متداول است.
حالا شما ببینید از این اشتباهها نمیکنید؟ شما خودتان را مُضطَر میدانید، مجبور میدانید، اینکه منذهنی اقتضا میکند شما یک راهی بروید، فکر میکنید مجبورید، آیا فکر میکنید آن مست خدا بودن است؟! این غلط است.
«آنکه او مغلوب اندر لطفِ ماست» از زبان زندگی میگوید، «نیست مُضْطَر» مجبور نیست، بلکه «مُختار» یعنی اختیار دارد، مُختارِ معشوق است، مُختارِ عشق است،
مختار دوستی ماست، یعنی ما برایش انتخاب میکنیم، من و او با هم انتخاب میکنیم، چون من و او یکی هستیم.
زآن عَوانِ مُقتَضی که شهوت است
دل اسیرِ حرص و آز و آفت است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۴)
عَوان: مأمور
مُقتَضی: خواهشگر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یادمان باشد «اعوان مقتضی» همین منذهنی است. اگر این منذهنی اقتضا میکند که ما دنبال شهوت برویم، نمیتوانیم بگوییم دستم بسته شد. میبینید که ما دنبال هرچه میرویم، میگوییم دستم بسته بود دیگر، خداوند دستم را بسته بود، نه! این قبول نیست، برای همین عرض کردم غزل بود «بر شکن»، «دل اسیرِ حرص و آز و آفت است».
پس یک موقع هست در این لحظه خرد زندگی اقتضا میکند، عشق اقتضا میکند، چون با زندگی یکی شدهاید، یک موقع هست که منذهنی دارید، شهوت منذهنی اقتضا میکند. اگر شهوت منذهنی اقتضا میکند ما دنبال یک کاری برویم، نمیتوانیم گردن خداوند بیندازیم بگوییم که خداوند هم امتحان میکردیم. توجه کنید اینها بعد از جریان امتحان خداوند بهوسیلۀ انسان درآمده که میخواهیم بخوانیم.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۰ 9️⃣5️⃣4️⃣
چیست تعظیمِ خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸)
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۹)
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۰)
تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درواقع دارد این توصیه را به ما میکند یعنی از ذهنت بیرون بیا. ما با حرفمان، بیان خودمان، رفتارمان، هم خودمان را، هم انسانها را به نابودی میکشیم. به نابودی میکشیم، یعنی به ذهن میکشیم.
شما باید بدانید که همچون در روز راه میروید مردم را بیشتر توصیه میکنید، تشویق میکنید بروند به حضور، به زندگی زنده بشوند؟ یا نه عصبانی میکنید مردم را، منذهنیشان را بالا میآورید؟ تشویق میکنید بهصورت قرین، منذهنی بزرگتری بسازند؟ کدام یکی؟
پس بنابراین درک بزرگی خداوند، یعنی تمام امور شما زیر نظر او باشد با «قضا و کُنفَکان»، پس مرکزتان باید عدم باشد. اگر شما مرکز را همیشه عدم نگه میدارید، یعنی عظمت خداوند را درک میکنید که اوست که زندگی شما را اداره میکند. بنابراین منذهنی نزدیک صفر میشود یا صفر میشود و من ذهنی میشکند و نمیتواند دیدش را و سبک زندگیاش را به شما تحمیل کند. «چیست تعظیم خدا افراشتن؟» این تعظیم خدا را باید مثل چادر افراشته بکنید یا مثل پرچم افراشته کنید، حالا هرچه و این معادل کوچک کردن منذهنی است و ما توحید یا یکتایی را هم باید بیاموزیم و آن یعنی چه؟ یعنی یواشیواش، همانطور که غزل میگفت، میگفت تو دیدهات را، چشمت را عدم کن از آسمان خدا بتاب و این اختران آسمان را بسوز.
خویشتن یعنی منذهنی یا همانیدگیهای خود را پیش یکتایی، خداوند سوختن، هیچچیز نماند. این هم توحید است. پس شما میگویید خدا بزرگ است موقعی درست است برای شما که منذهنیتان در انتخاب دخالت نکند کما اینکه الآن دارد توضیح میدهد خود مولانا و شما میگویید من به یکتایی
معتقدم، یعنی باید منذهنیتان را و همانیدگیهایتان را پیش آن یکتا خداوند سوزانده باشید و «گر همیخواهی که بفْروزی چو روز» که این را هم در غزل داشتیم، مثل روز روشن بشوی، که گفت «روزِ مطلق کن شبِ تاریک را، بارنامهٔ پاسبان را برشکن»، «گر همیخواهی که بفروزی چو روز»، مثل روز روشن بشوی، دراینصورت این منذهنی مثل شبِ خودت را بسوزان.
حالا راجعبه این معدوم که از «اَیْقِنُوا»میآید، یقین پیدا کن، پرهیز کن و کسی که تعظیم خدا را میفهمد و هیچ اختیاری از خودش ندارد، فقط اختیارش را داده دست زندگی، دارد صحبت می کند. پس:
9️⃣5️⃣4️⃣ ۳۸ 9️⃣5️⃣4️⃣
من از شما سؤال میکنم اگر در این لحظه شما اتفاق این لحظه را میبینید، مقاومت میکنید، مغلوب منذهنی هستید یا مغلوب زندگی؟ اگر مقاومت نکنید، بله بگویید به اتفاق این لحظه و فضا را باز کنید، شما مغلوب خداوند هستید. اگر مقاومت کنید و فضا را ببندید مغلوب منذهنی هستید.
در ذهنتان ممکن است فکر کنید که مغلوب خداوند هستید. انسانهایی که ستیزه میکنند، جهان را خراب میکنند فکر میکنند مغلوب خداوند هستند. مغلوب منذهنیشان هستند. مغلوب ستیزهٔ خودشان هستند.
«گفت مغلوب تو بودم» در تصّرف تو بودم، مست تو بودم. «دست من بربسته بود از دستِ تو» یعنی از قدرتِ تو، من زیر قدرتِ تو بودم. میبینید که زندگی یا خداوند میگوید نه و خودش استدلال میکند منتها استدلالش را از ذهن میآورد، ضربالمثل میزند. برای خداوند از ذهن دلیل میآورد، بهجای اینکه عیناً فضا را باز کند، به او تبدیل بشود، دلیل ذهنی میآورد.
اینها مهم هستند ما بدانیم که با ذهنمان مغلطه نکنیم، بعد بگوییم که تسلیم بودیم و عبادت کردیم و غیره.
نه که هر مغلوبِ شَه مرحوم بود؟
نَه که اَلْـمَغْلُوبُ کَالْـمَعْدُوم بود؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۶)
«مگر نه اینست که هر که مقهورِ شاهِ حقیقت شود مورد رحمت قرار میگیرد؟ و مگر نه اینست که هر که مغلوب شود گویی معدوم شده است؟»
مرحوم: کسی که موردِ رحمت و شفقت قرار گیرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داوود میگوید. میگوید هرکسی که مغلوب شه باشد، نباید مورد رحمت او قرار بگیرد؟ شما خدایا این ضربالمثل را نشنیدهاید که مغلوب شبیه معدوم است؟ من که مغلوب بودم پس معدوم بودم. درست است؟ درست میگوید؟ غلط میگوید! اگر شما هم همین را بگویید، غلط میگویید.
شما نمیتوانید استدلال ذهنی برای زندگی یا خداوند بیاورید. باید عملاً فضا باز کنید، مانده در این لحظه، دوباره من مرتب میگویم این را برای اینکه کلید است، که در این لحظه اتفاقی که ذهنتان نشان میدهد، وضعیتی که ذهن نشان میدهد، شما عادت کردهاید قضاوت کنید، مقاومت کنید، آن مهم است یا فضاگشایی؟
آیا میشود شما مغلوب یک وضعیت بشوید، فکر کنید که مغلوب خدا هستید؟ بله. میشود شما یک دلیل ذهنی بیاورید برای این کار؟ چون شما مغلوبید دیگر! ما همهٔمان مغلوب منذهنی هستیم. غزل همین بود دیگر، میگفت «برشکن».
این تصّرف منذهنی را روی خودت که جنس خدا هستی «برشکن» اگر کسی بشکند، دیگر عملاً تبدیل بشود لزومی ندارد که ضربالمثل برای خداوند بیاورد.
پس بهنظر میآید مولانا میگوید که داوود مغلوب ذهنش بود فکر میکرد مغلوب شه است و استدلال میکند که من باید مورد رحمت تو باشم. آنها را هم کُشتم، خُب مست تو بودم که تو غلبه، یعنی تو کُشتی من نکُشتم. این درست است؟ خداوند کُشته؟
همهٔ انسانهایی که انسانهای دیگر را میکُشند خداوند کُشته؟ نه. نه برای همین اینجا در بیت بعدی کلمهٔ «اَیقِنُوا» را بهکار میبرد. «اَیقِنُوا» یعنی برو یقین پیدا کن. یقین پیدا کن یعنی به من وصل بشو، از جنس من بشو دوباره. این «اَیقِنُوا» گاهی اوقات «اِتَقّوا» را به ما یادآوری میکند، پرهیز کن، یعنی هشیار باش، مواظب باش، چه میگویی تو؟
با ذهنت حرف میزنی، استدلال ذهنی میکنی بعد بهجای عیناً در این لحظه از جنس من شدن.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۳۶ 9️⃣5️⃣4️⃣
داود همینطور که شعر نشان میدهد، این را بهنظر میآید که مقصود اصلیاش نبود برای همین اول خانه ساخته. ما هم، حالا مولانا داود را میگوید ما یک چیزی یاد بگیریم نه اینکه میخواهد داستان پیغمبران را بگوید.
میخواهد بگوید که ما هم تا مجبور نشویم، عرصه تنگ نشود اینها اقدام نمیکنیم. اقدام هم که میکنیم عشقِ خانهٔ قبلی یعنی منذهنیمان از دلمان نمیرود. «پاسبان» میمانَد، «بارنامه» میمانَد، به زبان شعرِ امروز خرس را میخواهیم نگه داریم، منتها خرسِ خوب میخواهیم باشد، محافظت کند از ما. ما میگوییم مردم به خرس ما حسادت میکنند، خرس خوبی داریم یعنی منذهنیِ خوبی داریم.
بههرحال در این قصه میبینید اولش گفتوگویی بین خداوند و داود صورت میگیرد که این گفتوگو بین ما هم با خداوند عیناً صورت میگیرد و بعد مولانا از یک جایی به بعد که کلمهٔ «اَیقِنوُا» را بهکار میبرَد میگوید یقین کنید، یک حالت دیگری را توضیح میدهد که این حالت غیر از ساختن مسجد اقصیٰ بهوسیلهٔ منذهنی هست. توجه میکنید؟
بههرحال با منذهنی، یا گاهی منذهنی گاهی فضای گشودهشده، و اینکه ساختنِ مسجدِ درونی چیز مهمی نیست، جسته و گریخته اقدام میکنیم، حالا میآییم چندتا آجر میگذاریم اینجا، بعد میرویم بعد از سهچهار ماه میآییم، اینطوری مسجد اقصیٰ نمیشود ساخت.
مسجد اقصیٰ عرض کردم فضای گشودهشدهٔ بسیار وسیعِ درونی هست که این باید اولین مقصود ما باشد، مهمترین کار ما باشد، نه اینکه یکی از این کارها باشد.
پس دارد میگوید:
چون درآمد عزمِ داودی به تنگ
که بسازد مسجدِ اَقْصیٰ به سنگ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۸)
وحی کردش حق که ترکِ این بخوان
که ز دَستت برنیاید این مکان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۹)
نیست در تقدیرِ ما آنکه تو این
مسجدِ اَقْصیٰ برآری ای گُزین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۰)
معنیاش این است که داود تصمیم گرفت اما وقتی عرصه تنگ شد، «عزمِ داودی به تنگ» یعنی مصَمَم شد ولی مثل اینکه مثل ما که فشارهای درد میآید یا میبینیم دیگر دیر شده، نمیتوانیم منذهنی را ادامه بدهیم، یک رنگ و بوی آنطوری دارد.
برای همین میگوید که مسجد اقصیٰ را به سنگ میخواست بسازد. مسجد اقصیٰ به سنگ ساخته نمیشود، با سنگهایی ساخته میشود که از آن نور میبارد یعنی مرتب باید فضا را باز کنی تا مسجدِ دورنی ساخته بشود، اما او هنوز علاقهمند به فرمهای ذهنی داشت. حالا ما قضاوت نکنیم راجعبه داوود.
داوود کتاب خوبی هم نوشته، ولی این مثالِ مولانا است. خداوند به او وحی کرد که دنبال این کار نرو یعنی مسجد را نساز برای اینکه ساختن این مکان از دست تو برنمیآید.
چرا برنمیآید؟ برای همینکه با منذهنی میخواست بسازد و ما هم با منذهنی میخواهیم بسازیم.
مولانا از این بیتها میخواهد ما یاد بگیریم، حالا داود هر کاری کرده ما کاری نداریم.
شما چیزی که یاد میگیرید این است که مسجد اقصیٰ یعنی فضای درون، اینکه شما به بینهایت خداوند زنده بشوید این با سنگ، چیزی که ذهن میبیند، ساخته نمیشود و اگر بخواهی با ذهن بسازی نمیشود، گهگاه فقط فضاگشایی کنی، بیشتر دنبال چیزهای ذهنی باشی، همانیدگیها باشی، نمیشود.
میگوید که اینطوری که تو کار میکنی قانونِ ما اجازه نمیدهد که تو این مسجد را بسازی.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۳۴ 9️⃣5️⃣4️⃣
باز از هندویِ شب چون ماه زاد
در سرِ هر روزنی نوری فتاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۷)
نورِ آن صد خانه را تو یک شُمَر
که نمانَد نورِ این، بی آن دگر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۸)
تا بُوَد خورشیدِ تابان بر افق
هست در هر خانه نورِ او قُنُق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۹)
هندویِ شب: شب سیاه
قُنُق: میهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«تا بُوَد خورشیدِ تابان» یا انسانی مثل مولانا «بر افق»، «هست در هر خانه»، در خانهٔ هر انسانی «نورِ او قُنُق».
«باز چون خورشیدِ جان، آفِل شود» وقتی خورشید جان غروب میکند، «نورِ جملۀ خانهها زایل شود». میگوید این مثال نور است، مثل نیست، مثل نداریم و تو را هدایت میکند اما آن کسی که نشسته قضاوت میکند و دشمنی میکند، عناد دارد، راه او را میزند چون او با منذهنی میبیند.
ببینید این صحبتهایی که میکنیم واقعاً هادی شماست، شما را هدایت میکند بهسویِ زندگی. اگر شما مقاومت میکنید و میگویید ایراد میگیرید، قضاوت میکنید، با ذهنتان میخواهید بفهمید رَهزن شما میشود. و
بر مثالِ عنکبوت آن زشتخو
پردههایِ گَنده را بَر بافد او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۲)
این «زشتخو» همان منذهنی است. مثل عنکبوت پردههای گَنده، پردههای همانیدگیها را به همدیگر میبافد. بعد میگوید با لُعابش که همین دردهای ماست، کاملاً آن سوراخسُنبهها را میپوشاند، بهطوریکه پردهٔ ادراک خودش را کور میکند.
از لُعابِ خویش پردۀ نور کرد
دیدۀ ادراکِ خود را کور کرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۳)
گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد
ور بگیرد پاش، بستاند لگد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۴)
کم نشین بر اسبِ توسن بیلگام
عقل و دین را پیشوا کن وَالسَّلام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۵)
برخورَد: برخوردار شود، کامران گردد، دریابد
اسبِ توسن: اسبِ رام نشده، اسبِ سرکش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درست است؟ پس آن کسی که ستیزه میکند، میدانید که از کجا شروع شده، از امتحان خداوند و عنادش هم گفت مقاومتش هم گفت. گفت که یک نفر زیرِ بارِ اشتباهش نرفت. گفت من مست تو بودم و هشدار داد به ما که ما نمیشود زیرِ سلطهٔ منذهنی باشیم و ابزارهایش و سبک زندگیاش، کما اینکه امروز میگفت این را دَرهم شکن و فکر کنیم که مست خدا هستیم!
و پس اگر کسی بهاصطلاح همانیدگیها را به همدیگر میبافد و یک منذهنی درست میکند و اینقدر درد ایجاد میکند که بین تارها را هم میپوشاند مثل عنکبوت، دیدهٔ ادراک درست خودش را کور میکند، یعنی دیگر هیچ نوری نمیافتد. بانشان از بینشان پرده میشود. «بینشانی، هر نشان را برشکن»، امروز در غزل داشتیم.
«از لُعابِ خویش پردۀ نور کرد»، شما ببینید که آیا پردهٔ نور کردید یا نور زندگی به شما میافتد؟ و امروز میگفت: «ز آسمانِ حق بتاب، ای آفتاب»، آیا شما از آسمانِ حق میتابید؟
جدا شُدید از ذهن، میبینید؟ بهصورت هشیاری ناظر به ذهن نگاه میکنید؟ یا ذهن شما بیناظر است؟ اتفاقاً اینجا ذهن بیناظر را مثال میزند، «گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد». گردنِ اسب، اسب در اینجا همین اسبِ تربیتنشدهٔ منذهنی هست. این اسب توسن، اسبِ توسن: اسبِ رامنشده، اسبِ سرکش. برخورَد: برخوردار شود، کامران گردد.
پس اگر در مقابل نور زندگی پرده درست کنیم، یعنی لحظهبهلحظه مقاومت کنیم، لحظهبهلحظه زیرِ نفوذ منذهنی دربیاییم، برای اینکه با وضعیت این لحظه ستیزه داریم، «بله» نمیگوییم، برای اینکه فضا باز نمیکنیم، چه میشود؟ یک منذهنی بیناظر خواهیم داشت که اسمش را گذاشته «اسبِ توسن»، اسب رامنشده. میگوید اگر گردنش را بگیرد، گردنش را بگیرد یعنی بیایی بیرون ناظرش بشوی. اگر بروی داخل و پایش را بگیری لَگَد میخوری.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۷ 9️⃣5️⃣4️⃣
زآنکه نورِ انبیا خورشید بود
نورِ حسِّ ما چراغ و شمع و دود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۱)
یک بمیرد، یک بمانَد تا به روز
یک بُوَد پژمرده، دیگر بافُروز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۲)
جانِ حیوانی بُوَد حَیّ از غذی
هم بمیرد او به هر نیک و بذی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۳)
حَیّ: زنده
غذی: غذا
بذی: بدی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بَذی یعنی همین بَدی. غذی همین غذا است که بهخاطر قافیه اینطوری میخوانیم. اگر بخوانیم غذا، این یکی را باید بخوانیم بَذا.
«زآنکه نورِ انبیا خورشید بود»، برای اینکه انبیا، پیغمبران همه به خورشید خدا، هشیاری خدایی زنده بودند. آن هم یک هشیاری بیشتر نیست. اما نور حس ما، هشیاری منذهنی ما، یک چراغ جدا است، دوتا چراغ که با هم متحد نمیشوند نورهایشان میشوند، شمع و دود هستند.
یعنی چراغ و شمعی هستند که دائماً دود ایجاد میکنند، درست نمیسوزند. دود ایجاد میکنند یعنی گیج میکنند همدیگر را. چرا؟ برای اینکه نیامدیم با این چراغ و شمع و دود ما زندگی کنیم. یعنی منذهنی دود میکند. دود میکند تاریک میکند ما نمیبینیم.
میگوید یک حس میمیرد، یکی تا روز میماند. تا روز شاید روز حَشْر را میگوید و یکی پژمرده میشود، یکی همینطور روشن میماند و مهم نیست اینها.
میگوید که جان حیوانی نمیتواند متّحد بشود. جان حیوانی زنده از غذا است و به هر نیک و بدی میمیرد. با دویی کار میکند. یعنی حقیقت اصلی را نمیشناسد. چه بخواهد خوشحال بشود چه غمگین بشود، درواقع میمیرد. آزاد نیست از قضاوت.
یادتان باشد که امروز بحث کردیم خیلی زیاد که شما با قضاوت نکردن و مقاومت نکردن، به ذهن میگویید که تو مهم نیستی. این لحظه این جهان مهم است یا خدا؟ اگر فضا را باز میکنید میروید زیر، الآن هم خواندیم، پس خداوند مهم است این جهان مهم نیست.
اگر آن چیز که ذهنمان نشان میدهد آن مهم است، مهمتر از زندگی است، دراینصورت کار خراب است. شما میخواهید از آن غذا بگیرید و بنابراین با نیکیاش، خوبیاش خوشحال میشوید، با بدیاش غمگین میشوید. این هم وسواس کهن است و از این نمیتوانید خارج بشوید. با این سبک زندگی هم نمیتوانید با کسی متّحد بشوید.
گر بمیرد این چراغ و، طَی شود
خانۀ همسایه، مُظْلَم کَی شود؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۴)
نورِ آن خانه چو بی این هم به پاست
پس چراغِ حسِّ هر خانه جُداست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۵)
این مثالِ جانِ حیوانی بُوَد
نه مثالِ جانِ رَبّانی بُوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۶)
میگوید اگر یک چراغی بمیرد و از این دنیا برود، یک منذهنی بمیرد، خب آن یکی همسایه تاریک نمیشود. برای اینکه هرکدام یک چراغ دارند برای خودشان که دود میکنند و نورشان برای دیدن حقیقت کافی نیست.
برای اینکه نور آن خانه، بدون این نور هم به پا است. قبلاً هم گفت، گفت اگر یکی بهسختی بیفتد، این یکی گران نمیشود. یکی غذا بخورد، آن یکی سیر نمیشود. میخواهد بگوید که نور همانیدگی جدا است، نور حضور، نور خدا که در انسان زنده میشود، یک دانه است، یکتا است و ما باید به آن نور یکتا زنده بشویم، وَالسَّلام.
مرتب مثال میزند تا ما بفهمیم. هی مثال میزند مثلاً خورشید در خانههای مختلف میافتد، شکلهای مختلف میگیرد ولی دیوارها را برداری، نورِ یک خورشید است.
اما الآن میگوید چراغ این خانه شب روشن میکنند، این را خاموش کنی آن یکی هنوز روشن است. ولی خورشید اگر غروب کند، دیگر نورش نیست.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۵ 9️⃣5️⃣4️⃣
مُحْضَرُون معدوم نَبْوَد، نیک بین
تا بقایِ روحها دانی یقین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۵)
روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب
روحِ واصِل در بقا، پاک از حجاب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۶)
زین چراغِ حِسِّ حیوان، اَلْـمُراد
گفتمت هان تا نجویی اتّحاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۷)
مُحْضَرُون: حاضرکردهشدگان
اَلْـمُراد: منظورِ من این است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مُحْضَرُون یعنی آنهایی که در پیشگاه خدا هستند که بهترین حالت این است که ما الآن که فرصت داریم، گفت فضا را باز کنیم، دم بگیریم، برویم پایین و آنجا صبر کنیم تا زندگی ما را تبدیل کند و ببرد پیشش، این اسمش مُحْضَرُون است. آنهایی که در حضور خدا هستند، معدوم نیستند، یعنی اگر کسی منذهنیاش را تماماً انداخته، هیچ همانیدگی در مرکزش نیست، معدوم نیست، درست ببین تا بدانی که روح از بین نمیرود و میماند، روح جاودانه است.
حالا این بیت مهم است که به درد ما در عمل هم میخورد، «روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب»، کسانی که فضا را باز نکردهاند و وصل به خداوند نیستند، همیشه در عذابند. پس منهای ذهنی همیشه در عذابند. منهای ذهنی محجوب از بقا هستند، چون موجود در فنا هستند. مرکزشان همیشه چیزی است که آفل است و از بین میرود. هرموقع مرکز ما عدم شد و عدم باقی ماند، هیچوقت عوض نشد، میشود همین بیتی که قبلاً داشتیم الآن «لا نیاند و در صفات آغشتهاند».
بعد از آن تو طبعِ آن آبِ صفا
خود بگیری جملگی سر تا به پا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۹)
بعد از آن خواهی تو دُور از آب باش
که به سِر هم طبعِ آبی خواجهتاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۱)
این شخص کسی است که مرکزش هیچ موقع جسم نمیشود، اما در مقابل خورشید زندگی لاست. لاست ولی از بین نرفته، نمُرده. شما فکر نکنید که نسبتبه منذهنی کوچک میشوید، دارید میمیرید، از بین میروید، دیگر چه فایده این زندگی؟ نه آنطوری نیست، اینها را خوب باید بخوانیم. مُحْضَرُون را هم که فهمیدیم، کسانی که در پیشگاه خدا الآن حاضر هستند، به بینهایت او زنده هستند، عدم نیستند.
مُحْضَرُون معدوم نَبْوَد، نیک بین
تا بقایِ روحها دانی یقین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۵)
«روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب»، «روحِ واصِل در بقا»، آنهایی که به بقا زندهاند، یعنی به خداوند زندهاند، دیگر حجاب ندارند، با همانیدگی نمیبینند.
میگوید از این چراغِ حِسِّ حیوان، یعنی هشیاری جسمی، اَلْـمُراد، منظورم این است که تو هیچ موقع اتحاد جستوجو نکنی. میبینید که مولانا تأکید میکند، ما هم که گوش نمیدهیم، ما منذهنی را نگه داشتیم، بهوسیلۀ آن میتوانیم، فکر میکنیم میتوانیم هم با خدا متحد بشویم، هم با آدمهای دیگر. با خدا که نمیتوانیم بشویم، ضررش را میبینیم، «روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب»، با همدیگر هم که داریم میجنگیم.
این جنگ با همدیگر هم قسمتی از آن عذاب همین زندگی است. اصلاً وضعیت فعلی ما همین بیت وسط است، «روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب»، همۀ ما در عذاب هستیم، «روحِ واصِل در بقا، پاک از حجاب»، بیت مهمی است. بیت بعدی هم میگوید مواظب باش به مقصود من پی ببری، با روح جسمیِ حیوانی دنبال اتحاد نگردی.
مُحْضَرُون یعنی حاضر کردهشدگان
اَلْـمُراد: منظورِ من این است
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۳ 9️⃣5️⃣4️⃣
میکند زنبور بر بالا طواف
چون برآرد سَر، ندارندش معاف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۶)
آب، ذکرِ حقّ و، زنبور این زمان
هست یادِ آن فلانه و آن فلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۷)
دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن
تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۸)
پس این دردهای منذهنی مرتب شدیدتر میشود تا چکار کنیم ما؟ ما بهصورت یک آدم لخت که هزارتا زنبور دنبال ما هستند که نیش بزنند میپریم در استخر، میرویم زیرِ آب و این معادل این است که ذکر حق بکنیم. میگوید آب معادل ذکر حق است. ذکر حق همین این لحظه فضاگشایی، لحظۀ بعد فضاگشایی، مرکز را عدم کردن است، ذکر حق که انسان در آن غرق بشود.
و زنبور در این لحظه هجوم آوردن یادِ فلان مسئله و فلان چیز و فلان کس است. میبینید که مرتب ذهن این مسائل را به ما یادآوری میکند. میگوید اگر از دستِ این مسائل میخواهی راحت بشوی، باید فضا را باز کنی، بروی در آب یکتایی.
برای همین میگوید «دَم بخور» یعنی مثل اینکه نفست را بدزد. نفس بگیر، برو زیر آب و هِی نفس بگیر. «دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن»، باید نفست را بگیری، یعنی نگذاری منذهنی نفس بکشد. توجه میکنید؟ بهصورت ذهن حرف نزن، هیچ چیزی نگو، بالا نیا. بالا بیایی، زنبورها میزنند، برای همین میگوید: «میکند زنبور بر بالا طواف»، سرش را بیاورد پایین، معافش نمیکنند، نیش میزنند. میخواهد بگوید که شما همیشه، وقتی اینها را شنیدید باید لا باشید، نمیتوانید بیایید بالا. اگر بیایید بالا، زنبورها نیش میزنند. زنبورها همین فکر و خیالات منذهنی است که درد ایجاد میکنند.
دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن
تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۸)
این فکر و وسواس کهنه که برای بشر چیره هست، در ما هم هست، در هرکدام از ما، مرتب مسائل را یاد ما میآورند، مسائل بسیار دردزا را. میخواهی حمله نکنند، فضا را باز کن، برو آن زیر، دیگر نیا بالا، این را میگوید.
«… أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.»
«… آگاه باشيد كه دلها به ياد خدا آرامش مىيابد.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ رعد (۱۳)، آیۀ ۲۸)
یعنی این آیه اشاره میکند به اینکه شما اگر فضا را باز کنید، مرکز را عدم کنید، دلِ شما با یاد خدا درحالیکه از جنس او میشوید، آرامش مییابد و تنها این آرامش است که میتواند شما را نجات بدهد. یادمان باشد وقتی فضا را باز میکنیم، میرویم زیر آب، یعنی غرق میشویم دیگر، فضا را باز میکنیم، میرویم پایین و یادِ این چیز و آن چیز نیستیم دیگر.
دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن
تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۸)
این فکر و وسواس کهنه که ما مرتب از فکری به فکر دیگر بپریم، این وسواس ماست. این مالِ الآن نیست، ما به ارث بردهایم این را، این کهنه است در انسان، ولی میگوید که فقط از این راه است که یک نفر میتواند این رشته را بِبُرد و به او زنده بشود. میبینید که صحبت حَشر بود، حَشر یعنی به خدا زنده شدن، به بینهایت خدا زنده شدن، قیامت روی پایِ اصلی ایستادن، یعنی زنده شدن به خدا. بههرحال،
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۱ 9️⃣5️⃣4️⃣
و خودش دارد توضیح میدهد:
زآنکه نورِ علّتیاش مرگجوست
چون زیَد؟ که روزِ روشن مرگِ اوست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۰)
جمله حسّهای بَشَر هم بیبقاست
زآنکه پیشِ نورِ روزِ حَشْر، لاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۱)
نورِ حسّ و جانِ بابایانِ ما
نیست کُلّی فانی و لا، چون گیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۲)
عِلّتی: مریض
روزِ روشن: در اینجا به معنی اجل و فرارسیدن لحظهای است که باید شبِ دنیا را ترک گفت و قدم به عرصهٔ روشن نشئهٔ دیگر نهاد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین نورِ هشیاریِ مرضگونهٔ منذهنی مرگجوست. اینها اطلاعاتی است که قبلاً ما داشتیم، مولانا تأکید میکند. هشیاریِ منذهنی که هشیاری جسمی است، «مرگجوست». هرچه ما جمع میکنیم از طریق آنها میبینیم، بینشِ منذهنی ما را بهسوی مرگ میبرد، بهسوی نابودی میبرد، بهسوی ضرر میبرد، بهسوی ناخوشبختی میبرد.
میگوید چهجوری زندگی کند که روز روشن مرگ اوست؟ روز روشن یعنی روز زنده شدن به زندگی. ما آمدیم به این جهان که به او زنده بشویم، به بینهایت و اَبدیت او زنده بشویم. ما نمیتوانیم منذهنی را نگه داریم و با او خوشبخت باشیم. برای اینکه زندگی دائماً میخواهد ما این مقصود آمدنمان را عمل کنیم. «چون زیَد؟» نمیتواند منذهنی خوشبخت باشد، برای اینکه این مقصود دنبالش است که ما به روز روشن برسیم از این شب تاریک. درست مثل اینکه بگوییم این شب تا آخر خواهد ماند. نه، شب روز بشود از بین میرود و روز اجتنابناپذیر است. ما آمدیم به او زنده بشویم.
همهٔ حسهای بشر میگوید بیبقاست. همهٔ بینشهای ما و هیجانات مربوط به آنها که بهوسیلۀ همانیدگیها حاصل شده، گذراست، بیبقاست، برای اینکه وقتی ما به او زنده میشویم، اینها دیده نمیشوند، اینها محو میشوند، اینها نمیمانند.
بعد از آنجا میخواهد نتیجه بگیرد که نورِ حس و جانِ گذشتگان ما، بابایانِ ما، اگر بگیرید که این «بابایانِ ما» به حضور رسیدهاند، میشود این معنی را بدهد که وقتی انسان به حضور زنده میشود، آدم محو نمیشود، آدم وجود دارد. نباید فکر کند که وجود داشتن فقط براساس هشیاری جسمی است. اگر هشیاری جسمی از بین برود، ما میمیریم. اگر این معنی را بگیریم، این معنی میگوید که «نورِ حسّ و جانِ» کسانی که در گذشته به حضور زنده شدهاند، از جهان گذاشتهاند، اینها به کُلی «لا» نیستند، در مقابل آن خورشید زندگی دیده نمیشوند، ولی وجود دارند. یعنی ما هم اگر به حضور برسیم وجود داریم، منتها در مقابل آن خورشید یعنی زندگی خودی نداریم، منذهنی نداریم، نمیتوانیم حس کنیم که من هستم. من، من هستم، این فقط در ذهن است.
ولی الآن ما این را متوجه شدیم که اگر ما بخواهیم منذهنی را نگه داریم، این هشیاریِ مرضگونه «مرگجُوست» و نمیتواند زندگی کند. ما این را یاد میگیریم که شما با منذهنی نباید ادامه بدهید، منذهنی را نباید ادامه بدهید. تا آنجا که در یَد قدرتتان هست، در تحقیقتان هست، میتوانید کوشش کنید، هرچه زودتر باید از شَرش راحت بشوید. یک «روز روشنی» پشتِ سَر این شب ماست، نمیتواند زندگی کند، زندگی را ادامه بدهد.
جمله حسّهای بَشَر هم بیبقاست
زآنکه پیشِ نورِ روزِ حَشْر، لاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۱)
یعنی اگر این انسان زنده بشود به زندگی در این لحظه، هرچه زندهتر میشود، اینها از بین میروند. این نورِ حاصل از همانیدگیها از بین میروند. ما دیگر به آن بینش را نخواهیم داشت. بنابراین نباید فکر کنیم که اگر کسی به زندگی زنده میشود، به کُلی از بین میرود و هیچچیزی از او نمیماند و ما باید خودی نشان بدهیم و یا حتماً در مقایسه باشیم و دیده بشویم و احترام داشته باشیم و منذهنی و پندار کمالش را، ناموسش را نگه داریم و حتماً باید، حتماً باید بهوسیلۀ مردم دیده بشویم، تا دیده بشویم. ما در مقابل «نورِ حَشْر» یا قیامتِ خودمان که زنده میشویم به خداوند «لا» هستیم، دیده نمیشویم، با او یکی میشویم. چیزی هم از منذهنی باقی نمیمانَد.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۹ 9️⃣5️⃣4️⃣
✨✨✨پایان بخش سوم✨✨✨
لیک در وقتِ مثال ای خوشنظر
اتّحاد از رویِ جانبازی نگر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۱)
کآن دلیر آخِر مثالِ شیر بود
نیست مثلِ شیر در جملۀ حُدود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۲)
متّحد، نقشی ندارد این سرا
تا که مِثلی وانمایم من تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۳)
پس میگوید که «ای خوشنظر» یعنی ای کسی که میتوانی فضا را باز کنی و نظر زندگی را بگیری یعنی حقیقت را میتوانی بشناسی. مولانا به ما میگوید ما این توانایی را داریم.
«لیک در وقتِ مثال ای خوشنظر»، اتحاد شیر و آن آدم را در عملِ جانبازی بنگر. یعنی هم شیر شجاع است، هم این شخص شجاع است. اگر شما وقتی همانیدگی را شناسایی میکنید فوراً میاندازید، اگر دردتان را شناسایی میکنید فوراً میاندازید شما بهلحاظ دلیری مانند شیر هستید، درحالیکه همینطور که بیت میگوید در جملهٔ حدود یا مشخصات شبیه شیر نیستید.
کآن دلیر آخِر مثالِ شیر بود
نیست مثلِ شیر در جملۀ حُدود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۲)
یعنی در همهٔ مشخصات، مثل مشخصات ظاهری مثل شیر نیست، فقط بهلحاظ دلیری شبیه شیر است.
و بعد میخواهد بگوید که نقشی که متَّحد باشد در این دنیا وجود ندارد، ما نمیتوانیم دوتا نقش را، دوتا جسم را که باهم متحد باشند پیدا کنیم، مِثلش را پیدا کنیم و به شما نشان دهیم.
پس اتحاد انسانها فقط موقعی میسر است که ما زنده بشویم به زندگی از طریق آن یک نور با هم متحد بشویم. این صحبت هم بهطور کلی بین انسانها کاربرد دارد هم مخصوصاً خانوادهها. خانوادهها نمیتوانند منذهنی را نگه دارند، چند نفر منذهنی آنجا زندگی میکنند ولی میخواهند متحد بشوند. اینها متحد میشوند براساس یک مقصود ذهنی، مثلاً بروند با یک دشمن بجنگند، یا عیبِ یکی را بگویند.
این اتحاد، اتحاد ذهنی است، اتحاد واقعی نیست، یکتایی نیست، باید به زندگی زنده بشوند. برای همین گفتیم که هرکسی باید روی خودش کار کند. اگر خانواده داریم، زن و شوهر باید روی خودشان کار کنند جدا و با هم مبادلهٔ عشقی داشته باشند. نمیتوانند منذهنی را نگه دارند و به همدیگر عشقورزی کنند. این عشقورزیها همه سطحی است. یکدفعه میبینید که هی دوستت دارم، آی لاو یو (I love you) برایت میمیرم، یکدفعه خشمگین شدیم، میگویم دیگر آی هِیْت یو (I hate you) اینجا میگویند متنفرم، میخواهم جدا بشوم، میخواهم بروم. خُب یک ساعت پیش آن حرف را میزدی، الآن این حرف را میزنی! قبلاً یک همانیدگی را گرفته بودی، راضی بودی، الآن یک همانیدگی، یک بیمرادی پیش آمد، خشمگین شدی.
در عالمِ منذهنی ما از همدیگر چیزهایی میخواهیم که ذهناً با اینها همانیده هستیم، اگر آنها را به همدیگر ندهیم، آن طرف مقابل خشمگین میشود، واکنش نشان میدهد. خلاصه این عشق نیست.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۷ 9️⃣5️⃣4️⃣
جانِ حیوانی ندارد اتّحاد
تو مَجُو این اتّحاد از روحِ باد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۱)
پس جان حیوانی، جان منذهنی که امروز میگفت «برشکن» نه میتواند با انسانهای دیگر متحد بشود، یکی بشود، حس وحدت بکند نه با خداوند.
گر خورَد این نان، نگردد سیر آن
ور کَشَد بار این، نگردد او گران
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۲)
بلکه این شادی کند از مرگِ او
از حسد میرد، چو بیند برگِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۳)
جانِ گُرگان و سگان هر یک جداست
مُتّحد جانهایِ شیرانِ خداست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۴)
میخواهد بگوید که منهای ذهنی جدا هستند؛ اگر این منذهنی سیر بشود، آن یکی منذهنی سیر نمیشود. «گر خورَد این نان، نگردد سیر آن». «ور کَشَد این بار» اگر این منذهنی زیر زحمت باشد، آن یکی زحمت و گرانی را تحمل نمیکند، به او نمیرسد.
این بیتها نشان میدهد که ما حس دلسوزی در منذهنی نسبتبه همدیگر نداریم. ما همدیگر را دوست نداریم بلکه حسودیم. «بلکه این شادی کند از مرگِ او» یکی بمیرد، این یکی شادی میکند. اگر ببیند کار او رونق پیدا کرده، این منذهنی از حسد میمیرد. این چیزها را ما تجربه کردیم البته ما پنهان میکنیم ولی اگر در زندگی شخصیمان هم این چیزهایی که مولانا میگوید تجربه کردیم بهتر است که ما روی خودمان کار کنیم.
سالها ما کار میکنیم با انسانهای دیگر به وحدت برسیم، به شادی برسیم، حسادت نکنیم میبینیم نمیشود. چرا؟ برای اینکه منذهنی را زنده نگه میداریم با منذهنی میخواهیم متحد بشویم، میخواهیم عاشق بشویم. نه منذهنی عاشق میشود، نه کسی را دوست دارد، نه از حسودی میآید بیرون، نه از رونق یافتن یکی دیگر شاد میشود، نه ما با منذهنی میتوانیم خوشبختی دیگران را تحمل کنیم، حسادت میکنیم.
پس بنابراین میگوید کسانیکه منذهنی دارند اینها یا گرگصفت هستند یا سگصفت هستند، فقط جان شیران خدا که به زندگی زنده شدهاند میتوانند باهم متحد بشوند. یعنی باید ما روی خودمان کار کنیم به خداوند زنده بشویم، همانیدگیها را بشناسیم بیندازیم دور، همان حرفهایی که اول برنامه زدیم.
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
کآن یکی جان صد بُوَد نِسبَت به جسم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۵)
همچو آن یک نورِ خورشیدِ سَما
صد بُوَد نسبت به صحنِ خانهها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۶)
لیک یک باشد همۀ انوارشان
چونکه برگیری تو دیوار از میان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۷)
میگوید که انسانهایی مثل مولانا، حافظ، فردوسی یعنی عارفان و برخی از شما که به حضور زنده شدهاید میگوید جمع میبندیم بهخاطر اینکه اسم دارند و جسمهای جدا دارند، یک نور هستند اینها، یک خدا هست، یک هشیاری هست اینها از جنس خدا هستند، یک هشیاری بیشتر نیستند.
«کآن یکی جان صد بُوَد نِسبَت به جسم»
وقتی جسمها را نگاه میکنیم میگوییم این حافظ است، این مولاناست، این فردوسی است ولی هر سهشان یکی هستند. در پایین میگوید پیغمبران هم همینطور بودند. پیغمبران از جنس هشیاری حضور بودند، از جنس زندهشده به خدا بودند. آنها با هم جنگی نداشتند ولی پیروانشان چون منذهنی داشتند باهم به جنگ برخاستند.
مثل آن نور خورشید که وقتی از روزن اتاقها میافتد بستگی دارد به شکل اتاق که چهجوری دیده بشود. «صد بُوَد نسبت به صحنِ خانهها» یک خورشید هست از بالا میتابد ولی اگر تو بروی در خانههای مختلف میبینی که این نور بهنظر جداست. بستهبه شکل پنجرهها و نمیدانم اتاق و اینها یک جور خاصی خودش را دارد این نور اما یک نور بیشتر نیست.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۵ 9️⃣5️⃣4️⃣
«… لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ… .»
«… ميان هيچ يك از ايشان فرقى نمىنهيم… .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ آل عمران(۳)، آیهٔ ۸۴)
این هم یک آیهٔ دیگریست در تیتر آمده.
همینطور یک عبارت یا ضربالمثل:
«الْعٰاقِلُ یَکْفیهِ الْاِشٰارَةُ.»
«شخص خردمند را اشارتی کافی است.»
(عبارت)
که البته در تیتر میگوید ما بیشتر از اشاره کردیم، «این خود از اشارت گذشت.» یعنی میخواهد بگوید که این دوتا آیه باید برای ما کافی باشد که بین انسانها فرقی نیست و چون انسانها از جنس خدا هستند فرق نمیکند که پیغام از درون چه کسی بیان بشود، همهٔ اینها باید خوشحال باشند، به همدیگر کمک کنند که ما البته این کار را نمیکنیم.
اینها درسهاییست که از مولانا میگیریم ما خودمان را اصلاح کنیم، «شخصِ خردمند را اشارتی کافی است.»
میگوید:
گرچه بَرنآیَد به جهد و زورِ تو
لیک مسجد را برآرَد پُورِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۶)
کردۀ او کردۀ توست ای حکیم
مؤمنان را اِتّصالی دان قدیم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۷)
مؤمنان معدود، لیک ایمان یکی
جسمشان معدود، لیکن جان یکی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۸)
پس میگوید که از دست تو برنمیآید و کلماتی هم که بهکار میبرد دارد به ما گوشزد میکند که جهد یعنی کوشش شخصی تو بهوسیلهٔ کوشش منذهنی تو و زور زدن تو، این مسجد ساخته نمیشود. پس مسجد، ما این را یاد میگیریم که با زور زدن منذهنی و خودنمایی و کوشش شخصی، با سببسازی ذهنی مسجد ساخته نمیشود.
اما مسجد را میگوید پسر تو بنا میکند. پسر او سلیمان، میدانید که مسجد را میسازد البته مولانا باز هم سلیمان را توضیح میدهد که سلیمان مثلاً باد کژ میوزد به باد میگوید کژ مَوَز، بعد باد هم میگوید کژ مَشین. و همین بیت را میآورد که میگوید که
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰)
سلیمان به این آگاه است که اگر همانیدگی بیاورد مرکزش و هشیاری حضور کم بشود، زندگی سهمیهاش را کمتر میکند. سلیمان طرز کارش و طرز برخوردش و بیانش با داوود فرق دارد، در مثنوی البته. و بعد سلیمان که تاجش یککم کج میشود تاج پادشاهیاش، بعد به تاجش میگوید کج نشو.
بالاخره سلیمان متوجه میشود که یک همانیدگی دارد در مرکزش، دلش را به آن سرد میکند! یعنی از مرکزش بیرون میاندازد یک همانیدگی، بعد تاجش راست میشود، بعد با دستش تاج را کژ میکند میبیند باز تاج راست شد.
یعنی زندگی شما و پادشاهی شما کژ نمیشود، خراب نمیشود اگر چیزی در مرکزتان نباشد. و همان چیزی که در مرکزش بود آن همان «خَرّوب» بود.
پس میبینید سلیمان رفتارش با داوود فرق دارد، اینطور که مولانا توضیح میدهد. حالا ما با نوشتهها کاری نداریم فقط همان چیزی که مولانا نوشته، همین را میخوانیم که البته این صحبتهایی که سلیمان، راجعبه سلیمان کردیم اینجا نیست، من فقط یادآوری کردم به شما قبلاً خواندهایم.
بعد میگوید که هرچیزی را که او انجام میدهد و بهدست میآورد میسازد، درست مثل کردهٔ توست فرق ندارد، تو بدان که مؤمنان اتصال از اَلَست دارند، از قدیم دارند، به هم مربوط هستند. و مولانا الآن میخواهد این چیزها را توضیح بدهد. «مؤمنان معدود»، معدود یعنی به عدد درآمده، میشود شمرد چون جسم دارند، «لیک ایمان یکی».
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۳ 9️⃣5️⃣4️⃣
مُنتهایِ اختیار آن است خَود
که اختیارش گردد اینجا مُفْتَقَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۲)
اختیاری را نبودی چاشنی
گر نگشتی آخِر او محو از منی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۳)
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذّتِ او فرعِ محوِ لذّت است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۴)
مُفْتَقَد: گمکردهشده
چاشنی: مقداری اندک از خوراک که برای مزّه کردن بچشند، در اینجا بهمعنی لذّت و حلاوت است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید منتهای اختیار آن است که منذهنی اختیار نکند یا اختیار منذهنی گم بشود. پس منتهای اختیار انسان که میگوییم انسان اختیار دارد، توانایی انتخاب دارد این است که منذهنی از بین برود و اختیارش هم، انتخابش هم از بین برود. یعنی ما براساس انگیزههای منذهنی انتخاب نکنیم، این منتهای اختیار است.
و ما بفهمیم که اختیاری را که منذهنی میکند مزه ندارد. اختیاری مزه دارد که در آن اختیار ما محو باشیم از «منی» یعنی منیت. پس اگر محو شدیم نسبتبه منذهنی، آن اختیار مزه دارد، ولی اگر منیت ما «من» ما وجود دارد، اختیار میکنیم، ما بفهمیم که این اختیار بیمزه است.
و میگوید در جهان اگر چیزهای خوردنی هست و منذهنی غذای خودش کرده و از آن شیره میکشد، هر لذتی که این میدهد لذتش فرعی است نسبتبه چه چیزی؟ نسبتبه ترک لذت. ترک لذت یعنی اینکه شما فضا را باز کنید، لذتی که منذهنی از اتفاق این لحظه میگیرد، نگیرید، برای همین وضعیت این لحظه را شما بیکار میکنید، لذتش هم بیکار میکنید. پس لذت هرچیزی که ذهنتان نشان میدهد «فرعِ محوِ لذّت» است. «محوِ لذّت» یعنی محو همهٔ لذتهایی که منذهنی نشان میدهد. در این محو یک لذت خاصی وجود دارد که مولانا میخواهد توجه ما را به آن جلب کند.
گرچه از لذّات، بیتأثیر شد
لذّتی بود او و لذّتگیر شد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۵)
لذّتگیر: گیرندهٔ لذّت و خوشی، جذبکنندهٔ لذّت و خوشی.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید گرچه که «لذّات» اینجهانی که ذهن نشان میدهد روی او اثر نمیگذارند، ولی او خودش از جنس لذّت است و «لذّتگیر» است، لذّت را از آنور میگیرد، لذّت را از غیب میگیرد. «گرچه از لذّات، بیتأثیر شد» این لذّتهای اینجهانی اثری روی او نمیگذارند، او «لذّتی» است از جنس لذّت است، و دائماً لذّتگیرنده است، لذّتهای معنوی میگیرد.
میخواهد بگوید لذّتهای معنوی بسیاربسیار پسندیدهتر و مهمتر و راضیکنندهتر از، خوشایندتر از لذّتهاییست که منذهنی میگیرد. منذهنی هم خودش مصنوعی است هم لذّتش مصنوعی است، میخواهد به ما بگوید که این لذّتهای فرعی که ذهن نشان میدهد ما دنبالش نرویم، این براساس جدایی است.
و تمام وضعیتهایی که در بیرون ما ایجاد میکنیم، مثلاً تأیید بگیریم، توجه بگیریم، دیده بشویم، به چشم بیاییم، از ما قدردانی بشود، ما مهم جلوهگر بشویم در مقایسه؛ اینها همه لذّتهای فرعی و بهدردنخور است.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۱ 9️⃣5️⃣4️⃣
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترینِ هستها افتاد و زَفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۸)
او به نسبت با صفاتِ حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۹)
«او به نسبت با صفاتِ حق فناست» نه با صفات منذهنی، نه نسبتبه منذهنی کوچکتر میشود، ولی من ذهنی را نگه میدارد.
«در حقیقت در فنا او را بقاست».
جملۀ ارواح در تدبیرِ اوست
جملۀ اَشباح هم در تیرِ اوست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۰)
پس یک چنین معدومی که یقین پیدا کرده، از جنس خدا شده، مرکزش عدم شده، دراینصورت از منذهنی رفته، منذهنی صفر شده، سوخته. و این «هست» یعنی درواقع بقا را در فنا پیدا کرده، بهترینِ «هست» است و «زفت» است، بزرگ است، ریشهدار است، کنده نمیشود، به این سادگی واکنش نشان نمیدهد، یعنی نمیشود کشید این را بیرون و از جنس منذهنی کرد، هیچ قرینی نمیتواند روی او اثر بگذارد.
پس بنابراین این آدم دائماً فضای درونش گشودهتر میشود، گشودهتر میشود، گشودهتر میشود، تا کجا؟معلوم نیست، «او به نسبت با صفاتِ» خداوند فناست، «در حقیقت در فنا او را بقاست»، هرچه فانیتر میشود باقیتر میشود. یعنی این شخص وجود خودش را در همانیدگیها نمیبیند، منذهنی ندارد، پندار کمال ندارد، ناموس ندارد، درد ندارد، زندگی را نمیگیرد به مانع و مسئله و دشمن و درد تبدیل کند، اینها صفات منذهنی است.
پس بنابراین حس وجودش براساس فنا شدن نسبتبه منذهنی، مردن به منذهنی است و زنده شدن به خداوند است. یک چنین آدمی میگوید که دیگر نمیگوید که تقصیر من نبود. حالت قبل این بود که میگوید: «دست من بربسته بود.»
این نکته را اگر ما یاد بگیریم که مولانا در دفتر چهارم چندین بار توضیح داده، حتی حضرت آدم را مثال زده میگوید حضرت آدم گفت من به خودم ستم کردم. نگفت در دست تو بود، تقصیر تو بود. شیطان گفته تقصیر تو بوده. شیطان گفته تو ما را منحرف کردی، من هم در عوض تا آخر عمر انسان را منحرف میکنم، تو انداختی من را به این روز.
آدم گفته نه، من به خودم ستم کردم، یعنی من اشتباهم را قبول میکنم که منذهنی درست کردم، از طریق منذهنی دیدم و من بودم که دیدهٔ تو را یا چشم تو را به مرکزم نیاوردم، منذهنی را ادامه دادم، این جفا به خودم بوده، من کردم، عذر میخواهم.
ولی بهنظر میآید داوود میگوید دست من بسته بوده. من مست تو بودم اینهمه آدم کشتم. حالا مولانا عوض کرد لحنش را، میگوید اگر کسی بقا را در فنا پیدا کرده باشد یعنی از جنس خدا شده باشد، دراینصورت همهٔ هشیاریها
همهٔ روحهای انسانها از او تدبیر میگیرند، کما اینکه در سطوحِ حالا نسبتاً پایین میبینید که اعضای گنج حضور مرکزشان را عدم میکنند، از همدیگر راهنمایی میگیرند، ما از همدیگر یاد میگیریم. همهٔ «ارواح»، هشیاریها، تدبیر میگیرند از آن شخص. ما از مولانا تدبیر میگیریم، همهٔ «اشباح» یعنی منهای ذهنی «هم در تیر اوست».
بنابراین آماج تیر یک همچو انسانی است. انسانی که به درجهای به بینهایت و ابدیت خداوند زنده شده، به روحهای بیدار، هشیاریهای بیدار تدبیر میدهد تا باز هم بازتر بشوند، اشتباه نکنند و روی منهای ذهنی هم اثر مثبت میگذارند، چرا؟
چون زندگی را در آنها میبینند. وقتی زندگی را در آنها به ارتعاش درمیآورند آنها یک چیزی میبینند. متوجه میشوند که الآن یک حالت دیگری پیش آمد که درد در آن نیست، هِی از خودشان سؤال میکنند این حالت چه بود؟
9️⃣5️⃣4️⃣ ۳۹ 9️⃣5️⃣4️⃣
گفت: این مغلوب، معدومیست کو
جز به نسبت نیست معدوم، اَیْقِنُوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۷)
«حضرت حق به داود(ع) جواب فرمود: درست است که تو مغلوب و مقهور من بودی، امّا هر مغلوبی، معدومِ مطلق نیست. «یقین پیدا کنید.»»
اَیْقِنُوا: یقین پیدا کنید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میگوید خداوند به او میگوید که اینجوری که تو مغلوب بودی، این معدومی است که او بهنسبت معدوم است. یعنی درست است که تو منذهنیات را کوچکتر کردی، کوچکتر کردی، ولی هنوز منذهنی وجود داشته یا منیّتت بوده، برو یقین پیدا کن. برو یقین پیدا کن و این بیت مهم است.
از اینجا به بعد لحن مولانا عوض میشود و توضیح میدهد که کسی که واقعاً یقین داشته باشد، منذهنیاش را صفر کند، به وحدت برسد چهجوری است؟ یعنی اینجا داوود میگوید من چاره نداشتم.
در پایین میگوید نه، کسی که به خدا وصل باشد، از جنس خدا باشد چاره دارد، مضطر نیست، اختیار دارد، منتها اختیارش اختیار خداوند است. مولانا میخواهد نشان بدهد که شما مغلوب منذهنی نباشید فکر کنید مغلوب خدا هستید و این بسیار متداول است.
کسی که ظلم میکند، فکر میکند خدا گفته ظلم کن. یعنی هر بیتِ این قسمتها بسیار مهم است، ما میتوانیم یاد بگیریم. پس «اَیْقِنُوا» یعنی یقین پیدا کنید و همینطور و این آیه به اینجا هم میخورد، میگوید که «پروردگارت را پرستش کن تا یقین تو دررسد.»
«وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ.»
«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین(مرگ) تو را در رسد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ حِجر(۱۵)، آیهٔ ۹۹)
یعنی ما باید اینقدر فضاگشایی کنیم و مرکزمان را عدم بکنیم که یقین واقعی برسد. یقین واقعی نه یقین ذهنی است، یعنی تو باید از جنس او بشوی دوباره، مرکزت باید عدم بشود و بینش منذهنی را بگذاری کنار و از طریق عدم یا خداوند ببینی نه اینکه با او استدلال کنی.
آن قسمت آزمایش کردن یا امتحان کردن خداوند هم که آن عَنود به مرتضیٰ گفت که تو خودت را بینداز پایین و آنجا میگفت که تو باید برهان داشته باشی. منظورش این بود که برو ذهن برهان بیاور. با برهان ذهنی انسان به یقین نمیرسد.
نمیشود بگوییم که تو بنشین من چندتا ضربالمثل به تو بگویم و شما را متقاعد کنم که من به یقین رسیدهام، نه اینطوری نمیشود. برای همین است که مرگ منذهنی و شکسته شدن منذهنی و عینکهای آن که در غزل خواندیم، یعنی یواشیواش دیدن بهوسیلهٔ عدم.
دیدن بهوسیلهٔ عدم انسان را به یقین میرساند. یقین یعنی شما عیناً به او زنده بشوید، نه اینکه نگه داری با ذهنت تجسم کنی یقین را و استدلال کنی. هر استدلالی که در ذهن میکنی، یعنی منذهنی. بله این سه بیت هم دوباره به اینجا میخورد:
9️⃣5️⃣4️⃣ ۳۷ 9️⃣5️⃣4️⃣
نیست در تقدیرِ ما آنکه تو این
مسجدِ اَقْصیٰ برآری ای گُزین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۰)
درست است که برگزیده هستی، هر انسانی برگزیده است، ولی همانطور که آن شخص، آن شخصِ عنود خدا را آزمایش میکرد، مسجد اقصیٰ با سببسازی ذهن ساخته نمیشود.
مسجد اقصیٰ هم عرض کردم این فضای گشودهشدهٔ دورن است. شما باید فضا را اینقدر باز کنید، یک جایی دیگر اینقدر باز میشود بینهایت میشود، که در غزل هم گفت این خورشید از ذرّه میجهد بیرون یا میآید بالا، اندک اندک میآید بالا ولی، حالا خودش توضیح میدهد:
گفت: جُرمم چیست ای دانایِ راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۱)
گفت: بیجُرمی، تو خونها کردهای
خونِ مظلومان به گردن بُردهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۲)
که ز آوازِ تو خلقی بیشمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۳)
پس داود میپرسد ما هم میپرسیم خدایا که دانای راز هستی، تقصیر ما چه هست؟ چرا ما نباید مسجد را بسازیم؟ میگوید بدون اینکه مردم جُرمی بکنند تو خون آنها را ریختهای و خون مظلومان به گردنت است، بهخاطر اینکه از آوازِ تو تعداد زیادی انسان شکار شدند و جانشان را از دست دادند.
مولانا این توضیح را برای ما میآورد. ما ببینیم که آیا با بیان ما که منذهنی داریم، با آواز ما، با حرف زدن ما، مردمِ بیشماری بهصورت قرین رفتند در منذهنی؟ آیا ما راه میرویم زندگی میکنیم منهای ذهنی را تشویق میکنیم؟ بیشتر منذهنی میسازیم؟
گفت که در سه بیت قبل از اینکه خواندم، آخر غزل گفت که هرکسی که واقعاً فضاگشا باشد، یک روزی میپرد از روی همانیدگیها و چشمانش نافذ میشود و در ذرّه زندگی را میبیند، در قطره دریا را میبیند، در ذرّه خورشید را میبیند.
خب شما بهصورت قرین در این جهان با آوازتان در ذرّهها خورشید را میبینید؟ شما انسانها را بهصورت زندگی میبینید یا نه عیب میبینید؟ بهاصطلاح غزل غیبدان هستید یا عیبدان هستید؟
اگر عیبدان هستید، تعداد زیادی آدم را میبرید به ذهن میکُشید. اگر این کار را میکنید، مسجد نمیتوانید بسازید. اگر فضاگشایی میکنید لحظهبهلحظه، غیبدان هستید، میتوانید.
یکی از آن چیزهایی که مولانا اخیراً خواسته به ما بگوید که الآن هم در مورد داوود باز هم دارد پیش میآید، داوود به جرمش اقرار نمیکند که من کردم. میگوید من دستم بسته بود، در زیرِ قدرت تو بودم درحالیکه تلویحاً مولانا میخواهد بگوید که نه تو زیر نفوذ خداوند نبودی، بلکه منذهنیات بودی. میگوید:
خون بسی رفتهست بر آوازِ تو
بر صدایِ خوبِ جانپردازِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۴)
گفت: مغلوبِ تو بودم، مستِ تو
دستِ من بربسته بود از دستِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۵)
جانپرداز: جانستان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این بیت اشکال ما را نشان میدهد که جاهای دیگر میگوید حضرت آدم گفت ما به خودمان ستم کردیم. الآن اینجا داوود هم میگوید تقصیر من نیست، من مست تو بودم و مولانا توضیح میدهد که تو مست زندگی نبودی، مست خدا نبودی.
حالا میگوید بر آواز تو خون زیادی ریخته شده و این از طریق صدای تو بود، بیان تو بود و این صدای تو جانگیرنده است، جانپرداز در اینجا منفی است، مثبت نیست و ایشان جواب میدهد که من مغلوب تو بودم.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۳۵ 9️⃣5️⃣4️⃣
در دفتر چهارم، بیت ۳۸۷ این بیت را خواندیم که مولانا پس از مطرح کردن اینکه انسان نباید خدا را امتحان کند و توضیحاتش که اگر امتحان بکند، دراینصورت به این بیت خواهد رسید.
آن زمان کِت امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُرخَرُّوب شد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۷)
خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«خَرُّوب» یعنی بسیار خرابکننده و منظور از گیاه خَرُّوب بسیار خرابکننده هست، این است که ما که از جنس خدا هستیم از جنس بینهایت هستیم، در آن فضایی که ما هستیم یک همانیدگی کاشته بشود.
همانیدگی همین گیاه «خَرُّوب» است و اگر در مسجد فضای درونیِ ما این رشد کند، آنجا را خراب خواهد کرد. و اگر یادتان باشد امتحان کردنِ خدا بهطور ساده این بود که ما میآییم میگوییم که ما از این جایگاهِ شرف که یکی بودن با خداست بیُفتیم پایین به ذهن، و در آن بالا که بودیم مرکزِ ما عدم بود بهوسیلهٔ خداوند فکر میکردیم، عمل میکردیم. الآن که افتادیم ذهن و سببسازی ذهنی میکنیم و برحسب همانیدگیها یعنی گذشتن از یک همانیدگی و دیدن از یک همانیدگی به همانیدگیِ دیگر، فکر میکنیم، این فکر، فکرِ همانیدگیها، با آن «قضا و کُنفَکان» و عقلِ خردِ کل که همهچیز را اداره میکند، جور دربیاید.
میگوییم که شما معجره کنید، و اگر من خدا را امتحان میکنم که همهاش هم از روی خواستن همانیدگیها است، اگر این طرز فکرِ من که بهموجب آن همانیدگی میخواهم با طرز فکرِ خداوند جور درآمد، خداوند وجود دارد و من را دوست دارد، اگر جور درنیامد که اصلاً یا نه خدا وجود ندارد یا من را دوست ندارد یا با من مخالف است، دارد کارهای من را خراب میکند. غافل از اینکه فکر کردن برحسب همانیدگیها و منذهنی باطل است.
ما اگر افتادیم پایین باید دوباره برگردیم با مرکز عدم فکر کنیم. باید فضاگشایی کنیم و از فکر کردن بهوسیلهٔ منذهنی، امروز میگفت درشکن یا «برشکن»، این سبک زندگی را بههم بریز.
اینکه ما مرتب «میخواهیم» و پارک ذهنی درست کردیم و آنجا بارنامه درست کردیم، پاسبان گذاشتیم اینها را محافظت میکنیم، پاسبان زندگی ما را اداره میکند، این غلط است و مرتب هم به این پارک میخواهیم چیزها را اضافه کنیم و این بهموجبِ سببسازی ذهن صورت میگیرد و ما میخواهیم سببسازی ذهن بهاصطلاح با خرد زندگی جور دربیاید.
بهعبارت دیگر ما از خداوند میخواهیم که عقل کل را بگذارد کنار، مطابقِ عقل منهای ذهنی ما کار کند. این امتحان خداوند است اگر رفوزه بشود، وای بهحالش! این طرز فکر درست نیست، اگر کسی این کار، از این کار خوشش بیاید، باید بداند که مسجد دینش پُر از گیاه «خَرُّوب» شده.
پس از این بیت، مولانا «قصّۀ مسجدِ اَقْصیٰ و خَرّوب و عزم کردنِ داود را پیش از سلیمان»، برای ما توضیح داد. بهخاطر اهمیتِ این قسمت، دوباره میخوانم برایتان.
«قصّۀ مسجدِ اَقْصیٰ و خَرّوب و عزم کردنِ داود علیهالسّلام پیش از سلیمان علیهالسّلام، بر بنایِ آن مسجد»
این قسمت میگوید که داود گرچه که پیغمبر بوده ولی مثل ما اشتباه کرده اول یک خانه برای خودش ساخته. ما هم یک خانه برای خودمان ساختیم که همین منذهنی است. ولی عشق این خانه در دلِ ما هست که امروز میگفت «برشکن» این خانه را «برشکن».
داود آنطوری که مولانا دارد بیان میکند، مثل ما مثل اینکه دیگر عرصه به او تنگ نمیشود، شروع به ساخت «مسجدِ اَقصیٰ» نمیکند.
مسجد اقصیٰ، اقصیٰ به معنی دور هست یعنی همین ایجاد یا اجازه دادن اینکه این مسجد در درون ما ساخته بشود یعنی همین فضای بینهایت باز در درون ما، این مسجد اقصیٰ است.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۳۳ 9️⃣5️⃣4️⃣