مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ 2219 من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
پرتوِ آن وحی، بر وَی تافتی
او درونِ خویش، حکمت یافتی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۳۰)
این بیت از قصهٔ حضرت رسول و کاتب وحی است. مولانا میگوید که به حضرت رسول وحی میشد، کاتب وحی هم اینها را مینوشت. بعد این نویسندهٔ وحی اینها را که مینوشت و تکرار میکرد، در او یک گرمیای پیدا میشد و او فکر میکرد که از خودش است و، یعنی چه؟
یعنی اینکه وقتی ما منذهنی داریم و در پیش مولانا مینشینیم و این شعرها را میخوانیم یا فضا را باز میکنیم از طریق زندگی یک گرمیای، یک خردمندیای در ما خودش را نشان میدهد باید کار را ادامه بدهیم، نگوییم که ما وصل شدیم و به بینهایت خدا زنده شدیم و تمام شد، مثل آن کاتب وحی.
آن کاتب وحی اجازه داد که منذهنیاش غالب بشود بگوید که، یعنی بلند شد بهعنوان منذهنی گفت من هم میتوانم، یعنی پندار کمال پیدا کرد، یعنی ناموس پیدا کرد. اتفاقاً این پندار کمال و ناموس از آن قصه درآمده، و دنبالش درد حاصل شد. این سهتا را این کاتب وحی پیدا کرد و ما نمیخواهیم مثل او باشیم.
شما پیش مولانا باز هم این «ترس» را میآورید که مواظب هشیاریام هستم، مواظب دخالت عقلم هستم، مواظب دخالت پندار کمالم هستم، من میدانم پندار کمال دارم، شما به خودتان میگویید، من میدانم چیزها به من برمیخورد پس ناموس دارم، تعصب دارم نسبتبه باورهایم چون با آنها همانیده هستم؛ این وضعیت وضعیت مریخی است، خطرناک است. پس من فضا را باز میکنم و هر لحظه متواضع هستم، اگر دیدم منذهنیام بالا میآید مواظبم یعنی میترسم. صحبت این ترس است، این «ترس» غزل بود، یعنی شدیداً مواظب باش. پس بنابراین:
مصطفی فرمود کای گَبرِ عَنود
چُون سیه گشتی؟ اگر نور از تو بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۳۵)
گر تو یَنْبُوعِ الهی بودیی
این چنین آبِ سیه نگشودیی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۳۶)
عَنود: ستیزهکار، ستیزنده
یَنْبُوع: چشمه، جویِ پُرآب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین در آنجا میگوید حضرت مصطفی به او فرمود که ای گبر یعنی کافرِ ستیزهگر! کافر باز هم یعنی کسی که میپوشاند زندگی را، عَنود یعنی ستیزهگر، پس «کافرِ عَنود» همین منذهنی است. میگوید اگر این نور از خود تو بود، یعنی اگر تو فضا را باز کرده بودی و در مرکزت هیچچیز نمانده بود، پس چطوری سیاه شدی؟ دوباره هشیاری جسمی پیدا کردی؟ هشیاری دردی پیدا کردی؟
اگر تو چشمهٔ الهی بودی، یَنْبُوع یعنی چشمه، اگر تو چشمهای بودی، پس معلوم میشود وقتی آدم فضا را باز میکند میشود چشمهٔ الهی، اگر تو چشمهٔ الهی بودی، اینطوری که از تو درد بیرون نمیآمد، واکنش بیرون نمیآمد، لجبازی بیرون نمیآمد؛ برای اینکه آن شخص نتوانست بیاید معذرت بخواهد، ناموسش نگذاشت.
درحالیکه در درد میسوخت و از جدایی میسوخت، واقعاً پشیمان شده بود، معذرت نتوانست بخواهد. اینها نشان میدهد که ما هم همان خاصیت را داریم. اینها خاصیتهای مریخی است! شما باید با این ابیات صفات بد منذهنی را بشناسید، شناسایی مساوی آزادی است، و نگویید که من ندارم. این پندار کمال ما که ما این را رشد دادیم آوردیم بالا دشمن ماست، دائماً میگوید تو کامل هستی، هیچ ایرادی نداری. اگر یک همچو پیغامی از درون گرفتید بدانید که پیغام منذهنی است.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۱۴ 9️⃣5️⃣8️⃣
برنامه شماره ۹۵۸ گنج حضور
فایل تصویری - بخش دوم
/channel/GanjeHozourMessages
پس دارد به شما میگوید، میگوید: «ای دلِ بیبهره، از بهرام ترس». حالا معنی بیت اول دارد یواشیواش آشکار میشود. «وز شهان در ساعت اِکرام ترس». زندگی میگوید «تو از جنس من هستی، تو شاه هستی، فراوانی من را داری»، ما رفتیم به کمیابی ذهن، داریم از دست همدیگر میقاپیم، به همدیگر کمک نمیکنیم، داریم سعی میکنیم نگذاریم یکی دیگر موفق بشود، حسود هستیم؛ ترس! از این کار بترس! این بیتها تأیید میکنند که تو اگر مطابق دستورات مریخ عمل کنی، بدبخت خواهی شد.
الآن ابیات دیگری هم داریم که بسیار جالب هستند:
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۶۲۰)
این بیت را شما باید در روز صد مرتبه بخوانید! به مرکزتان بگویید، فضا را باز کن، پیشِ زندگی «به ادب بنشین!» به ادب بنشین یعنی فکر او را بگیر، فکر منذهنیات را بینداز دور، مقاومت به چیزی نکن، از چیزی زندگی نخواه، چیز بیرونی که ذهنت نشان میدهد برایت مهم نباشد، «به ادب بنشین»، سببسازی را بهجای فکر زندگی که با فضاگشایی میآید نگذار.
«ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی» بدخویی را الآن فهمیدید. بدخویی جنسیتِ همین مریخیّتِ ماست. تمامِ خواص منذهنی بدخویی است، صفات بد است، فکرش بد است، عملش بد است، هیجانش بد است.
شما نگاه کنید به این هیجانات مخربی مثل: خشم، ترس، رنجش، حسادت، غم، حس پشیمانی، حس خَبْط و هیجاناتی از این نوع؛ اینها بدخویی است. بد دیگران را خواستن، عیبجویی، عیبگویی، انتقاد، براساس منذهنی، خودمان در چاه هستیم میخواهیم دیگران را بکِشیم به بهشت، به دیگران بگوییم چهجوری زندگی کنند، بلد نیستند، نه فکر کردنش را بلدند نه عمل کردنشان را، نه زندگیشان را، آقا از من یاد بگیرید، بدخویی. داریم راجعبه بدخویی منذهنی، پندار کمال داشتن، مقاومت داشتن، قضاوت داشتن، چیز آفل را در مرکز گذاشتن، میدانم گفتن، ناموس داشتن، درد داشتن، درد پخش کردن؛ اینها بدخویی منذهنی است، «برخیز ز بدخویی».
برای اینکه به ادب پیدا خواهی کرد آن چیز را که میگویی. ما میگوییم مرتب به خدا زنده بشویم، به بینهایت او زنده بشویم، به او برسیم، به وحدتِ مجدد برسیم، اینها را به ادب میتوانید پیدا کنید. ادب یعنی سببسازی ذهنی را در این لحظه بگذاری کنار ، فضا را باز کنی تا زندگی از طریق تو فکر کند و عمل کند. «ما کمان و تیراندازش خداست»، این را باید عمل کنیم.
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۹)
یک کسی که با سببسازی ذهن در این لحظه، با فضای بسته فکر میکند، بیادب است، منذهنیاش را میآورد بالا و همهٔ بدخوییهایی که الآن قيد کردم نشان میدهد، فقط خودش را خراب نمیکند، فقط ضرر به خودش نمیزند، بلکه همهٔ آفاق. همهٔ آفاق یعنی همهٔ انسانها. همهٔ انسانها یک اُفقی هستند که باید باز بشوند، یک فضایی هستند که باید باز بشوند. بیادب از طریق قرین، روی همه اثر بد میگذارد. آتش در اُفق همهٔ انسانها میزند، اُفق را تاریک میبینند.
شما نگاه کنید که ما بچههایمان را چهجوری بدبخت میکنیم! درواقع میگوییم شما هم که رشد کردید، بزرگ شدید، مثل من منذهنی داشته باشید، بلکه خطرناکتر. درست است این؟! پس بیادب نهتنها زندگی خودش را خراب میکند، بلکه زندگی دیگران را هم خراب میکند، نمیگذارد مردم به حضور برسند، روی خودشان کار کنند. فقط کافی است که آدمِ بیادب راه برود از طریق قرین روی همه اثر بگذارد.
ما اثر خودمان را روی مردم باید بسنجیم، «بترس» شامل این هم هست که اگر من دل بیبهره نیستم، از وجود من، از گردش من در این جهان آیا کسی بهرهمند میشود؟! من بروم امروز بیرون بیایم روی مردمی که با آنها ملاقات میکنم، اثر شادیبخش میگذارم؟ آنها را به صبر یا به خدا، به زندگی توصیه میکنم؟ یا آنها را خشمگین میکنم؟
اگر بیادب هستم، مطمئن باش که به هرکسی که میرسم منذهنیاش را میآورم بالا که منذهنیاش تقویت بشود. شما حضور را در مردم تقویت میکنید یا منذهنی را؟ از خودتان بپرسید، جواب بدهید.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۱۲ 9️⃣5️⃣8️⃣
مصطفی فرمود: گر گویم به راست
شرحِ آن دشمن که در جانِ شماست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۱۱)
زَهرههای پُردلان هم بَردَرَد
نه رود ره، نه غمِ کاری خَورَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۱۲)
پُردل: شجاع، دلیر، دلاور، باجرئت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید حضرت رسول فرمود اگر بخواهم واضح صحبت کنم که این دشمنِ درونیِ شما که منذهنیِ شماست بهاصطلاح شما بفهمید این چیست، دراینصورت همهٔ انسانها آن دل و جرئتشان را از دست میدهند، زَهرهتَرک میشوند. شجاعترین انسانها زَهرهتَرک میشوند «زَهرههای پُردلان هم بَردَرَد».
بنابراین، مولانا هم همینطور است، بزرگان دیگر هم همینطور هستند، یواشیواش دارند به ما میگویند که این منذهنی چقدر خطرناک است.
پس وقتی میگوید «ای دلِ بیبهره، از بهرام ترس»، همین اصطلاح «دل بیبهره» خیلی اصطلاح مهمی است. شما نمیپرسید که من در این هفتادهشتاد سال که زندگی کردم واقعاً بیبهره هستم؟ بیحاصل هستم؟ درحالیکه من از جنس خدا هستم! نمیخواهید بفهمید چرا بیبهره هستید؟ بهخاطر یک جنسِ مریخی است، جنس نحسی است که پس از ورود به این جهان درحالیکه ما متوجه نبودیم، بهوسیلهٔ جامعه و پدر و مادرمان در مرکز ما گذاشته شده که میگوید همین چیز، «شرحِ آن دشمن»، این چیز دشمن ما است که این همین بافتِ ذهنی است، منذهنی است.
اگر من این را بهدرستی میگوید من به شما توضیح بدهم، که بهتر است ندهم، دراینصورت شما زَهرهتَرک میشوید، نه دنبال کاری میروید، نه میتوانید اصلاً راه بروید، نه میتوانید فکر کنید، نه میتوانید عمل کنید، اینقدر این چیز خطرناک است.
پس «بترس» یعنی فضا را باز کن، این را بسپار به دست زندگی. ما میدانیم این دشمن که در مرکز ما است دائماً به ما لطمه میزند، دل ما را «بیبهره» میکند. تمام زحمات شما را که شب و روز کار میکنید، بر باد میدهد. برای اینکه این ضدِّ مقصودِ زندگی است. برای اینکه اگر قرار باشد به مقصود آمدنمان که موردِ نظرِ خدا یا زندگی بوده توجه کنیم، قرار بوده پس از یک مدتی ما به بینهایت و ابدیت او زنده بشویم. درحالیکه این منذهنی را نگه داشتیم، مرتب با پندار کمالش و ناموسش و با میدانمش، با دردهایش ما را گیج کرده.
دائماً به ما و به عزیزان ما ضرر میزند و از زیر بار مسئولیت درمیرود. بهصورت جمعی ما انسانها جنگ راه میاندازیم، قحطی راه میاندازیم، دشمنی میکنیم، خرابکاری میکنیم و هیچ توجیهی نداریم. اصلاً هیچکس توضیح نمیدهد. چه کسی مسئول است؟ هیچکس!
چرا این کار را میکنیم؟ مگر ما انسانها مجهز به خرد زندگی نیستیم؟ این «دشمن» این کار را میکند. انسانها نمیدانند که مهمترین دشمنشان در مرکز خودشان است. دنبالِ دشمن در بیرون میگردند.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۱۰ 9️⃣5️⃣8️⃣
فایل PDF متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۱-۹۵۴ (روزهای جمعه)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۹۵۴ (روزهای چهارشنبه)
Читать полностью…فایل PDF متن کامل برنامه شماره ۹۵۴
Читать полностью…گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد
ور بگیرد پاش، بستاند لگد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۴)
اگر بروی در ذهن، با مقاومت به اتفاق این لحظه زیر نفوذِ منذهنی دربیایی، یعنی این اسب توسن، لَگَدش را میخوری. ولی اگر نروی داخل، گردنش را میگیری، به آن غذا نمیدهی، یعنی به آن اَفسار میزنی. وقتی شما در مقابل اتفاق این لحظه فضاگشایی میکنید بهصورت ناظر مثل اینکه یک اَفسار زدید به این منذهنی توسنتان، منذهنیِ سرکش. میگوید که «کم نشین»، یعنی اصلاً ننشین. سوار این اسب بیتربیتِ منذهنی، بدون افسار نشو.
پس «گردنِ اسب ار بگیرد» یعنی یک دهنه بزنی، یک اَفسار به سرش بزنی بهطوریکه نتواند تکان بخورد. و این معادل این است که شما در اطراف اتفاق این لحظه که ذهن نشان میدهد، فضا باز کنی و با آن مقاومت نکنی. «گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد» شما باید گردن اسبتان را بگیرید. اَفسار به آن بزنید.
نروید بروید داخل، اول بگویید که تو یک عینکی به من بده با مقاومت، مقاومت کنید، آن عینک را بگذارد روی چشمتان، برحسب او ببینی، بعد فکر کنید که در کنترل شما درخواهد آمد. برای همین میگوید ننشین. «کم نشین»، سوار اسب منذهنی سرکش بیافسار نشو.
پس چکار کن؟ «عقل و دین را پیشوا کن وَالسَّلام». شما بیا فضا را باز کن. «ای دیدن تو دین من»، خدا را ببین و از او خِرَد بگیر. اینجور دین و اینجور عقل که خِرَد زندگی است، این را پیشوا کن، نه آن چیزی که منذهنی میگوید.
چون مقاومت کنی، عقل او را میگیری. تسلیم بشوی فضا باز کنی، عقل زندگی را میگیری. عقل زندگی را میگیری، اَفسار میزنی به این منذهنی خودت و سوارش هم نمیشوی. تا زمانی که ناظرش هستی سوارش نیستی و اگر بگذاری مرکزش را او تعیین کند و به شما دستور بدهد که از ابزارهایش استفاده کنی، لَگَدش را خواهی خورد.
اندرین آهنگ، منگر سُست و پست
کاندرین ره، صبر و شِقِّ اَنْفُس است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۶)
آهنگ: قصد و اراده، راه و رسم، قاعده و قانون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید به این روشی که من الآن گفتم، یعنی در این قصه توضیح داده، شما بهصورت سُست و حقیر نگاه نکن. نگو چه میگوید این، بهدرد نمیخورد. نه اینطوری نیست. در این راهی که من میگویم صبر و درد هشیارانه است. «شِقِّ اَنْفُس» یعنی درد هشیارانه کشیدن. و این مربوط به یک آیه است و آن هم این است:
«وَتَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلَىٰ بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بَالِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ ۚ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ.»
«بارهايتان را به شهرهايى كه جز به رنج تن بدانها نتوانيد رسيد، حمل مىكنند، زيرا پروردگارتان رئوف و مهربان است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ نحل (۱۶)، آیهٔ ۷)
«بارهايتان را به شهرهايى كه جز به رنج تن بدانها نتوانيد رسيد، حمل مىكنند»، یعنی بارهای ما همین بارهای حضور است. فقط با درد هشیارانه است، میتوانیم اینها را به پیش خدا ببریم. امروز هم صحبت مُحْضَرُون بود. مُحْضَرُون، «زيرا پروردگارتان رئوف و مهربان است». درست است که پروردگار ما رئوف و مهربان هست، ولی ما با صبر و با درد هشیارانه است که از این منذهنی میتوانیم رها بشویم.
پس میگوید «اندرین آهنگ»، یعنی به این راه و رسم، به این قاعده، به این صورتی که من گفتم «منگر سُست و پست» که ما اکثراً سُست و پست نگاه میکنیم. حالا اینها را که گفتیم شما اگر سُست و پست نگاه نمیکنید، امروز مولانا چه گفته به شما؟ آیا اثری روی شما گذاشته؟ باید از خودتان بپرسید و جواب بدهید. شما به این درس امروز مولانا سُست و پست نگاه میکنید یا واقعاً میخواهید چندین بار بخوانید، ببینید که مقصود مولانا چه تغییری در شماست و آن تغییرات را انجام بدهید؟
توجه کنید که در این راه باید صبر کنید و درد هشیارانه بکشید تا بتوانید به این حضور دست پیدا کنید. این بار را به منزل برسانید.
اجازه بدهید به همینجا بسنده کنیم.
به اطلاعتان برسانم که هفتۀ دیگر برنامه نخواهیم داشت، به وقت ایران در روز چهارشنبه و در روز جمعه و انشاءالله شما هم درسها را مرور کنید و تعطیلات هم به شما خوش بگذرد.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۸ 9️⃣5️⃣4️⃣
💠💠💠پایان بخش چهارم💠💠💠
دوباره همان مثال را میزند:
باز از هندویِ شب چون ماه زاد
در سرِ هر روزنی نوری فتاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۷)
نورِ آن صد خانه را تو یک شُمَر
که نمانَد نورِ این، بی آن دگر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۸)
تا بُوَد خورشیدِ تابان بر افق
هست در هر خانه نورِ او قُنُق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۹)
هندویِ شب: شب سیاه
قُنُق: میهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دوباره از تاریکی شب وقتی ماه زاده میشود، به هر روزنی نوری میافتد. یعنی در شب تاریک وقتی ماه طلوع میکند تمثیلش این است، در هر روزنی ظاهر میشود و میافتد درون خانه، ولی نور آن صدتا خانه را تو یک بشمار، که نور این بدون نور آن نمیماند. اگر یکی برود همه میروند. و میگوید تا زمانی که این خورشید تابان در افق هست، هنوز غروب نکرده، نورش در هر خانهای مهمان است، دیده میشود. قُنُق یعنی مهمان.
باز چون خورشیدِ جان، آفِل شود
نورِ جملۀ خانهها زایل شود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۰)
این مثالِ نور آمد مِثل، نی
مر تو را هادی عَدُو را رهزنی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۱)
بر مثالِ عنکبوت آن زشتخو
پردههایِ گَنده را بَر بافد او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۲)
این تمثیل میتواند وجود انسانی مثل مولانا هم باشد. میگوید وقتی از هندوی شب، تاریکی شب یک ماه زاده میشود، واقعاً هم الآن میبینیم ما مولانا را برای شما توضیح میدهیم، از هر روزنی، از هر خانهای که این تلویزیون را میگیرد، یک نوری میافتد. همین را هم میگوید.
میگوید که وقتی از تاریکی شب یک انسانی مثل مولانا در این جهان میآید، نورش به تمام انسانها میافتد. روی همهٔ انسانها تأثیر میگذارد. توجه کردید که چه گفت.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۶ 9️⃣5️⃣4️⃣
روحِ خود را مُتَّصل کن ای فلان
زود با ارواحِ قُدسِ سالکان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۸)
صد چراغت ار مُرَند، ار بیستند
پس جُدااند و یگانه نیستند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۹)
زآن همه جنگند این اصحابِ ما
جنگ کس نشْنید اندر انبیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۰)
مُرَند: میمیرند
بیستند: بایستند، زنده بمانند، فروزان باشند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
الآن به ما میگوید که تو روح خودت را با فضاگشایی متصل کن با خداوند، یا با خواندنِ با تمرکز و تأمل مولانا به روح قدس مولانا، به روح پاک مولانا یا سالکان دیگر یا به همدیگر. «روحِ خود را مُتَّصل کن ای فلان»، فلان یعنی هرکسی هستی، فرقی نمیکند، زود، هرچه زودتر با ارواحِ قُدسِ سالکان، با روحهای پاک روندگان راه حقیقت.
میگوید صد چراغ تو اگر بمیرد یا بماند، جدا هستند و یگانه نیستند. این هم در مورد ما صادق است، ما صد جور بیاییم بالا، براساس صد همانیدگی، باز هم جدا هستیم و صد منذهنی وجود داشته باشند، اینها از هم جدا هستند.
برای همین جدایی و یگانه نبودن اصحاب پیغمبران یا میگوید «اصحابِ ما». ما حالا یا آدمهای دور و بر ما همه هستند، ولی اصحاب ما، شاید اشاره میکند اصحاب پیغمبران. پیغمبران اصحاب دارند. یا مولانا یاران خودش را میگوید یا همهٔ ما را میگوید. برای همین است که ما درواقع پیرو یک دین خاصی هستیم، با هم میجنگیم.
درحالیکه هیچ پیغمبری با هیچ پیغمبری تا حالا نجنگیده. «جنگ کس نشْنید اندر انبیا». خب اینها مهم هستند، نه نیستند؟ اگر پیغمبران با هم نمیجنگند، اینها از یک نور هستند. برای چه بجنگند؟ که یک قسمتی از خداوند که با یک قسمتی از خداوند نمیجنگد که! ما که میجنگیم همدیگر را میکُشیم پس از جنس آن نور نیستیم. برای همین میگوید که «اَلْمُراد».
زین چراغِ حِسِّ حیوان، اَلْـمُراد
گفتمت هان تا نجویی اتّحاد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۷)
اَلْـمُراد: منظورِ من این است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هی میگوید مراد من این است که تو با چراغ حس حیوان اتحاد نجویی، ما هم در زندگیمان با «چراغِ حِسِّ حیوان»، یعنی هشیاری جسمی دنبال اتحاد هستیم. موفق هم نمیشویم. گفتم دیگر.
پس پیغمبران با هم جنگ ندارند. ماها که پیروان آنها هستیم با هم در جنگ هستیم. باید ببینیم چرا؟ برای اینکه از جنس روح حیوانی هستیم. حس جدایی میکنیم. تفاوتهای سطحی را پایه قرار دادیم، نه آن نور اصلی را.
معیار ما باید آن نور اصلی باشد. برای اینکه تکبهتک سعی نمیکنیم که به آن نور زنده بشویم. ما به هم کمک نمیکنیم که به آن نور زنده بشویم. ما نمیدانیم مقصود اصلیِ ما زنده شدن به آن نور است قبل از خروج از این جهان.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۴ 9️⃣5️⃣4️⃣
بعد از آن تو طبعِ آن آبِ صفا
خود بگیری جملگی سر تا به پا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۹)
آنچنان کز آب، آن زنبورِ شرّ
میگریزد، از تو هم گیرد حَذَر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۰)
بعد از آن خواهی تو دُور از آب باش
که به سِر هم طبعِ آبی خواجهتاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۱)
میگوید اگر مرتب فضا را باز کنی و دم بگیری بروی زیر آب و صبر کنی، پس از یک مدتی خاصیت آب خالص را پیدا میکنی، یعنی هشیاری خالص، خاصیت خدا را پیدا میکنی. «بعد از آن تو طبعِ آن آبِ صفا»، «خود بگیری جملگی» یعنی همهاش، سر تا به پا یعنی همهاش تبدیل میشوی.
همانطور که زنبور شر از آب فرار میکند، نمیتواند بیاید زیر آب، از تو هم زنبورهای فکر، فکر و خیالات دوری میکنند. بعد از اینکه تبدیل شدی و از سر تا پا از جنس خدا شدی، میخواهی فضاگشایی نکنی هم نکن، برای اینکه تماماً دیگر تبدیل به او شدی، ذکر حق لازم نیست. «بعد از آن خواهی تو دُور از آب باش»، که به سِر یعنی به خاصیت، به مرکز هم خاصیت آب را داری، خاصیت هشیاری را داری، خاصیت خدا را داری ای خواجهتاش.
خواجهتاش توجه کنید یعنی ما همه خواجهتاشیم. همۀ ما یک سرور داریم، همان اول قصه هم گفته همۀ مؤمنین برادرند. ما همهمان یک خدا داریم، یک سرور داریم، بنابراین همهمان از یک جنس هستیم، به آن میگوید خواجهتاش.
پس کسانی کز جهان بگْذشتهاند
لا نیاند و در صفات آغشتهاند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۲)
در صفاتِ حق، صفاتِ جملهشان
همچو اختر، پیشِ آن خور بینشان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۳)
گر ز قُرآن نَقْل خواهی، ای حَرون
خوان: جَمیعٌ هُمْ لَدَیْنٰا مُحْضَرُون
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۴)
حَرون: سرکش و نافرمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که کسانی که از جهان بگذشتهاند یا بگویید بهطور کلی در این جهان هستند، از جهان گذشتهاند یعنی دیگر در جهان نیستند، جهان مرکزشان نیست یا مُردهاند، رفتهاند لا نیستند، وجود دارند، منتها در صفات حق آغشتهاند.
میگوید صفات همهشان، جنس همهشان از جنس خداست. مانند اختر، ستاره در مقابل آن خورشید بینشان هستند. بینشان را امروز هم داشتیم در غزل و درواقع هنر ما این است که همین الآن که در این بدن زندگی میکنیم با فضاگشایی لا بشویم. اینقدر لا بشویم که تبدیل به هشیاری خالص بشویم و مانند یک ستاره که وقتی آفتاب طلوع میکند، دیده نمیشود، اصلاً دیده نشویم، ولی اگر دیده نشویم، نمُردیم.
میگوید ای سرکش، اگر از قرآن نَقل نیاورم، شاهد مثال نیاورم، تو باور نخواهی کرد، بنابراین این آیه را بخوان، «خوان: جَمیعٌ هُمْ لَدَیْنٰا مُحْضَرُون»، یعنی همۀ شما پیش من آورده میشوید. منظورش این است:
«وَإِنْ كُلٌّ لَـمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنَا مُحْضَرُونَ»
«و كس نماند مگر آنكه نزد ما حاضرش آرند.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ یس (۳۶)، آیۀ ۳۲)
یعنی هیچ انسانی نمیماند که بالاخره به حضور خداوند نرسد، به هشیاری خالص، «و كس نماند مگر آنكه نزد ما حاضرش آرند»، یعنی هیچکس نمیتواند فرار کند، هیچکس نمیتواند در منذهنی بماند، هیچکس نمیتواند من ایجاد کند، حس وجود کند، بیاید بالا بگوید من و این را حفظ کند و میگوید که اگر باور نمیکنی، به این آیه توجه کن. بعد خودش توضیح میدهد، میگوید مُحْضَرُون نمُردهاند، عدم نیستند.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۲ 9️⃣5️⃣4️⃣
این پیغام مولانا که در روزِ حشر، قیامت، یعنی این لحظه حسهای ما باید «لا» باشد مرتب تکرار میشود، یعنی در مورد انسان بالا آمدن بهصورت منذهنی، به صورتهایی که توضیح دادیم، مثل پندار کمال، ناموس داشتن، اینها همه قدغن است.
جمله حسّهای بَشَر هم بیبقاست
زآنکه پیشِ نورِ روزِ حَشْر، لاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۱)
و این نور نورِ مرضگونه است و مرگجو است و مرگجوییاش بهخاطرِ تقدیر زندگی است یا قانون زندگی است و مرتب حَشر یا قیامت ما همین الآن دنبال ماست. برای همین مولانا میگوید که وضعش خوب باشد، بد باشد، فرق نمیکند، نمیتواند زندگی کند و همینطور:
نورِ حسّ و جانِ بابایانِ ما
نیست کُلّی فانی و لا، چون گیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۲)
پس باز هم تأکید میکند که ما نباید نگران باشیم از اینکه ما در این لحظه در مقابل نورِ زندگی «لا» بشویم، یعنی صفر بشویم. بعداً این موضوع را توضیح میدهد.
لیک مانندِ ستاره و ماهتاب
جمله مَحوند از شعاعِ آفتاب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۳)
آنچنانکه سوز و دردِ زخمِ کیک
محو گردد چون درآید مار اِلَیْک
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۴)
آن چنانکه عُور اندر آب جَست
تا در آب از زخم زنبوران بِرَست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۵)
کَیک: حشرۀ کَک
اِلَیْک: بهسویِ تو
عُور: برهنه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس در روش زندگی ما این قاعده گذاشته شده که، گفتم در مقابل نور زندگی یا در مقابل خدا، در این لحظه که قیامت ماست «لا» باشیم و اگر نباشیم، میخواهد بگوید که این زخم این حشرۀ کوچک کَک ممکن است که ناراحتکننده باشد، ولی در مقابل آمدنِ مار بهسوی تو آن درد و زخم ناپدید میشود، یعنی میخواهد بگوید که وقتی مقصود زندگی بهوسیلۀ زندگی اجرا میشود، دیگر این دردهای ذهنی و این را رها کنم، نکنم، واقعاً به حساب نمیآید، یعنی دردهای کوچک منذهنی یا مقاومت ما، بهانههای ما، شبیه زخم کوچک است در مقابل زخم مار که زخم مار معادل زخم زندگی است.
و پیشنهاد میکند که همینطور که یک انسانِ عور یا لخت که بهوسیلۀ زنبوران دنبال میشود، نیش زده بشود، باید در آب بپَرد و زیرِ آب برود و از اینجا به بعد میگوید که شما با ذکر خدا یا فضاگشایی پیدرپی باید دَم حضور را، دَم عدم را نگه دارید تا زندگی روی شما کار کند، یعنی ما نمیتوانیم از دست اینکه زندگی میخواهد به ما بفهماند که این لحظه قیامت شماست، باید به من زنده بشوید دربرویم. بنابراین،
آن چنانکه عُور اندر آب جَست
تا در آب از زخم زنبوران بِرَست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۵)
یعنی میگوید فرض کنید که تعداد زیادی زنبور که پایین میگوید این زنبور همین گرفتاریهای ذهن است، دارند شما را دنبال میکنند و شما میدوید و میپرید در مثلاً استخر، میروید زیرِ آب، زنبورها نمیتوانند زیرِ آب بیایند. پس ما مجبور میشویم برویم زیر آب، یعنی در آب زندگی غرق بشویم از طریق فضاگشایی، خودش میگوید.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۰ 9️⃣5️⃣4️⃣
برنامه شماره ۹۵۴ گنج حضور
فایل تصویری - بخش چهارم
/channel/GanjeHozourMessages
هم مثالِ ناقصی دست آورم
تا ز حیرانی خِرَد را واخَرَم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۴)
شب به هر خانه چراغی مینهند
تا به نورِ آن ز ظُلمت میرهند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۵)
آن چراغ این تن بُوَد، نورش چو جان
هست محتاجِ فَتیل و این و آن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۶)
پس میگوید این مثالهایی که میزنیم ما ناقص است، فقط برای این است که عقل را، عقل ذهن را از حیرانی آزاد کنیم. عقل منذهنی این اتحاد براساس هشیاری و زندگی را نمیفهمد. منذهنی نمیتواند بفهمد که فقط یک خدا وجود دارد و یک زندگی وجود دارد، والسلام، و آن در همه است، همۀ ما باید به آن زنده بشویم.
منذهنی هشیاری جسمی دارد، براساس همانیدگیها میبیند، براساس جدایی تشکیل شده، جدایی را میپَرستد. منذهنی براساس جدایی و همانش تشکیل شده، بنابراین همانیدگیهایش را دوست دارد، دیدن برحسب آنها را دوست دارد، آنها را به ما تحمیل کرده و جدایی را دوست دارد، دائماً از جدایی دَم میزند. به زبان میگوید «هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن». اینها را خواندیم که عاشق ما بیادب بود میگفت که خودش جداییانگیزی میکرد، به خداوند میگفت که تو صحبت جدایی نکنی ها! نمیشود ما هر لحظه براساس جدایی و همانش «من» درست کنیم و جدایی را تثبیت کنیم خودمان، به خداوند بگوییم، یا به کسی دیگر بگوییم حرف جدایی نزن، من بدم میآید.
و یک مثال دیگری میزند. میگوید شبها در خانهها چراغ میگذارند، چراغهای نفتی میگذاشتند که بهوسیلهٔ نور آن از ظُلمت شب میرهند. و مثال میزند که این چراغ این تَن است و نورش نور منذهنی است، نور هشیاری جسمی است. همینطور که چراغ نفتی نیازمند فتیله است و «این و آن» که الآن خودش میگوید روغن، ما هم احتیاج به روغن داریم، غذا داریم از این جهان در منذهنی.
آن چراغِ شش فَتیلۀ این حواس
جملگی بر خواب و خور دارد اساس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۷)
بیخور و بیخواب نَزْیَد نیم دَم
با خور و با خواب نَزْیَد نیز هم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۸)
بیفَتیل و روغنش نَبْوَد بقا
با فَتیل و روغن، او هم بیوفا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۹)
پس اینطوری شد. «چراغ شش فَتیله» معادل این پنجتا حواس ما است، دیدن و شنیدن بهعلاوهٔ ذهن. میگوید این منذهنی با پنجتا حواس، بهعلاوهٔ فکر کردن براساس همانیدگیها، همهاش بر خوابیدن و خوردن تکیه دارد، براساس این تشکیل شده. بدون خوردن و بدون خواب نمیتواند زندگی کند، یعنی منذهنی همیشه از بیرون چیزی میخواهد، بدون آن نمیتواند زندگی کند. اما از بیرون هم چیزی بگیرد، باز هم نمیتواند زندگی کند.
توجه کنید دارد میگوید منذهنی را نگه ندار! اگر خور و خوابش هم بتواند پیدا کند از بیرون، نمیتواند زندگی کند، برای اینکه مقصود زندگی این نیست. اما بدون خور و خواب هم یک لحظه هم نمیتواند زندگی کند. بدون فتیله و روغن و آن چراغ باقی نمیتواند بماند، اما با فَتیل و روغن هم وفا ندارد، بالاخره روغنش تمام میشود. یعنی میخواهد بگوید که منذهنی براساس چیزهای آفل و ازبینرَوَنده و بالاخره این تَن یک روزی میمیرد. هرچه که منذهنی براساسش ساخته شده، که اسمش را گذاشت بهاصطلاح «چراغ ششفَتیله» این نمیتواند زندگی کند.
شما دیدهاید که منذهنی اگر مجهز به مال دنیا باشد، ناخوشبخت است، اگر نباشد هم ناخوشبخت است. دائماً حالتِ گذرا بودنِ همانیدگیها تهدیدش میکند ترسش. برای همین میگوید «بیخور و بیخواب نَزْیَد نیم دَم» باید اینها را داشته باشد منذهنی، اگر نداشته باشد، در درد است. ما هِی میخواهیم، میخواهیم جمع کنیم بهوسیلۀ منذهنی، اما با این هم نمیتوانیم زندگی کنیم، برای اینکه تمام این همانیدگیها به ما درد میدهند، «با خور و با خواب نَزْیَد نیز هم».
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۸ 9️⃣5️⃣4️⃣
لیک یک باشد همۀ انوارشان
چونکه برگیری تو دیوار از میان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۷)
اگر دیوارها را برداری خواهی دید که اتاقها رفتند، صحن خانهها رفتند یک نور بیشتر نیست. میخواهد بگوید که اینها یا ما انسانها باید یک نور باشیم زندهشده به خدا همهٔمان و مقصود این است. اگر منذهنی را نگه داریم، جان حیوانی نمیتواند متحد بشود. جان حیوانی حسود است. ما نمیتوانیم منذهنی نگه داریم و در دنیا به همدیگر کمک کنیم که آدمهای دیگر زندگیشان را درست کنند. ما دوست داریم که بهعنوان منذهنی ببینیم دیگران پیشرفت نکنند ما پیشرفت کنیم. ما میخوریم سیر میشویم از گرسنه هم خبر نداریم. ما هیچ فشاری نداریم بهعنوان منذهنی فعلاً، ولی یکی دیگر زیر فشار است نگاه میکنیم هیچچیز نمیگوییم، عین خیالمان نیست. این خاصیت هشیاری جسمی است.
چون نمانَد خانهها را قاعده
مؤمنان مانند، نَفْسِ واحده
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۸)
فرق و اشکالات آید زین مقال
زآنکه نَبْوَد مِثل، این باشد مِثال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۹)
فرقها بیحد بُوَد از شخصِ شیر
تا به شخصِ آدمیزادِ دلیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۰)
«چون نمانَد خانهها را قاعده» یعنی اگر خانهها ویران بشوند. درست است؟ «چون نمانَد خانهها را قاعده» مؤمنان یک نفسِ واحد میشوند، یک هشیاری میشوند.
میگوید که از این صحبتها اشکال بهوجود میآید برای کسانیکه با ذهن میبینند برای اینکه این مثال است، مثل نیست. در این جهان واقعاً ما نمیتوانیم دوتا هشیاری پیدا کنیم که در بیرون نشان بدهیم به ذهن، به چشم که ببین این وحدت است. همیشه مثال میزنیم، مِثلش را نمیتوانیم پیدا کنیم، عینش را نمیتوانیم پیدا کنیم.
و مثال میزند که وقتی میگوییم این شخص مثل شیر است، نمیگوییم که این شخص مثل شیر دُم دارد، سر دارد، یال دارد منظورمان خاصیت دلیریاش است. مثلاً میگوییم خداوند شبیه دریاست میخواهیم بگوییم که خداوند بزرگ است مثل دریا. حداقل چشم دریا را میبیند که بینهایت است یک درکی پیدا میکند.
فرقها بیحد بُوَد از شخصِ شیر
تا به شخصِ آدمیزادِ دلیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۰)
آدمیزاد را ما اگر شجاع باشد به شیر تشبیه میکنیم ولی حقیقتاً در بیرون شبیه شیر نیست پس آن خاصیت دلیریاش را منظورمان است.
«اَلْـمُؤْمِنُونَ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ»
«مؤمنان مانند نفْسی واحدند.»
🌴(حدیث)
که این حدیث است که در اینجا اشاره میکند. اگر حتی این را میگوید که من اگر قاعده یا اساس منهای ذهنی بمیرد ما انسانها متوجه میشویم که یک واحد هستیم، از جنس زندگی هستیم. و مقصود آدمهایی مثل مولانا یا برنامهٔ گنج حضور همین است میخواهیم بگوییم که تفاوتهای سطحی که در چاثر انعکاس نور در اتاقها و یا به شکلهای مختلف است این توهم است.
ما بهخاطر توهم داریم میجنگیم. مثلاً اگر نور خورشید به این اتاق بیفتد یک جور خاصی دیده بشود که با آن اتاق فرق دارد چون شکلش فرق دارد، پنجرهاش فرق دارد، این اتاق با آن اتاق باید بجنگد بگوید من بهتر از تو هستم نور من بهتر است؟ نه، یک نور بیشتر نیستند. نمیخواهی هردو اتاق را، دیوارها را بردار ببین که یک نور بیشتر نیست.
ما چون دیوار داریم در درون دیوارها همانیده هستیم با شکل خاصِ انعکاس نور زندگی همانیده هستیم و خودمان را متفاوت میبینیم از آدمهای دیگر. این تفاوتهای سطحی سبب ستیزه میشود نمیتوانیم بفهمیم که دراصل ما یکی هستیم. بههرحال.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۶ 9️⃣5️⃣4️⃣
برنامه شماره ۹۵۸ گنج حضور
فایل صوتی - بخش دوم
گرچه با تو، شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و، نیکوتر نشین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۱)
درست است که خداوند ما را گرامی داشته و به بینهایت خودش در ما میخواهد زنده بشود. بنابراین خداوند در زمین، در این فرم میخواهد با ما بنِشیند، ما خودمان را بشناسیم، درست بنِشینیم. «نیکوتر نِشین»، نه با منذهنی نَنِشین. هر لحظه نیا بالا، بهصورت خشم، بهصورت ترس، بهصورت اعتراض، ناله، شکایت.
ما با سببسازی بیحاصلِ منذهنی فکر میکنیم، خداوند هم امتحان میکنیم، درحالیکه این بیادبی است. شما روزبهروز پیشِ قرین اصلی خودتان که عشق است، خداوند است باید بهتر بنشینید، مؤدبتر بنشینید. یعنی چه؟ یعنی از سببسازی کم کنید، هِی فضا را باز کنید، بگذارید او از طریق شما صحبت کند.
پس شما خاموش باشید اَنْصِتُوا
تا زبانْتان من شوم در گفت و گو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲)
ما خاموش باشیم گوش بدهیم.
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
(مولوی ،مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۲۲)
ما گوشیم، او زبان. خداوند از جنس زبان است، یعنی دائماً او حرف میزند. «بر قرین خویش مفزا در صفت»، بر قرین اصلی. ما با شاه که میخواهد با ما در زمین بنِشیند، رفت و آمد کند، با او قرین بشویم، مؤدب نمینِشینیم. خُب، اینها همه تقویت میکند «بترس» را.
شما یواشیواش به این نتیجه میرسید اگر اینها را بخوانید، من باید خیلی مواظب باشم، من تقلید نمیکنم. شما میروید بیرون همه شکایت میکنند، خشمگین هستند، منذهنیشان را رها کردند، هر کاری که دلش میخواهد میکند. شما میگویید نه، من میترسم، نه بهعنوان منذهنی میترسم، مواظب هستم. این لفظ شبیه این لفظ «اِتَّقُوا» هست که خیلی مولانا از آن استفاده میکند و در قرآن هم خیلی آمده، یعنی بترس، مواظب باش، مواظب کیفیت هشیاریات در این لحظه باش!
اگر دیدید خشم میآید، ترس میآید، ناله و شکایت میآید، بنِشین، بکِش عقب و «نیکوتر نشین»، مؤدبتر بنِشین پیش قرین اصلیات که عشق است، خداوند است، زندگی است. یعنی همین الآن میخواهد در تو به خودش زنده بشود. الآن این لحظه ساعتِ اکرام است، ساعت گرامیداشت است، «نیکوتر نشین»، مولانا میگوید.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۱۳ 9️⃣5️⃣8️⃣
💠💠💠پایان بخش اول💠💠💠
منذهنی دشمنسازی میکند و برعکس میبیند، میگوید دشمنانم نمیگذارند. دیگر شما این موضوع را باید بفهمید، که دیگر من امروز این شکلها را توضیح نمیدهم، که شما اگر بیایید چیز آفل را در مرکزتان بگذارید مقاومت و قضاوت ایجاد کنید، ترکیب این سهتا چیز «آفل، مقاومت، قضاوت» سبب خواهد شد که زندگی را که در این لحظه پر از شادی است زندگی کنید، تبدیل به مقاومت و تبدیل به مسئله و تبدیل به مانع و دشمن و درد بکنید درنتیجه مرتب در دامِ یک بافت ذهنی بیفتید که اسمش منذهنی است و افسانهٔ منذهنی است که جهنمِ منذهنی است.
این لحظه بهشت است، ما ندانسته تبدیل به جهنم میکنیم. شما با هشیاریِ ناظر مواظب باشید! شدیداً مواظب باشید که این لحظه را منذهنی از شما نَقاپَد، تلف کند. در غزل این «ترس» همین است دیگر، یعنی مواظب باش. درست است؟
و اِکرام داشتیم در غزل، چندتا بیت میخوانم:
تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت
طَوقِ اَعْطَیناکَ آویزِ برت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴)
مولانا میگوید تاجِ گرامی داشتنِ خدا روی سرِ ما هست یعنی با این آمدیم ما. خداوند ما را گرامی داشته که در غزل میگوید «از شَهان در ساعتِ اِکرام ترس»، این لحظه زندگی به شما میگوید اجازه بده من به بینهایت خودم در تو زنده بشوم که ما نمیگذاریم. و «طَوقِ اَعْطَیناکَ» یعنی خداوند بینهایت فراوانیاش را به ما داده. طوق یعنی چیزی که به گردن میاندازند، تاج به سر میگذارند.
پس گردنبند فراوانیِ خدا از گردنمان آویزان است و تاجِ عزیز داشتن و گرامی داشتنِ خداوند هم بر سرِ ما است. خب چرا پس اینطوری شدیم؟ برای اینکه فضا را باز نمیکنیم. میخواهیم جنسیت منذهنی را نگه داریم. میخواهیم به خودمان ضرر بزنیم و در جهانِ تنگنظری و خسیسی دنبالِ فراوانی میگردیم.
وقتی ما از طریق همانیدگیها میبینیم، از طریق هشیاری جسمی میبینیم به کمیابی توجه میکنیم، اجسام در این جهان کمیاب هستند. ولی فراوانی خداوند، فضاگشایی سبب میشود که شما دائماً فراوانی را در بیرون هم ایجاد کنید.
این «جَفَّالْقَلَم» درست است، که دائماً مرکز ما در بیرون منعکس میشود. شما در بیرون انعکاسِ مرکزتان را میبینید. پس در بیرون میگفت «عیب میبینی، فکر نکن عیبِ دیگران است»، شما عیب خودت را برمیداری به پیشانیِ کسی میچسبانی. گفت مواظب باش این عیب در تو هم پیدا خواهد شد. و
تو زِ کَرَّمْنٰا بَنی آدم شَهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۷۳)
پس ما انسانها از همین آیهٔ «کَرَّمْنٰا» که خداوند ما را گرامی داشته و ما هم تن داریم، هم فضای گشودهشده داریم. هم جسم هستیم، هم انکارِ جسم هستیم. انکار جسممان بینهایت فضای گشودهشده است، جسممان هم از آن فضای گشودهشده سیراب میشود. نه اینکه فضا را ببندیم منذهنی درست کنیم و از این گرامیداشتِ خداوند بیخبر بمانیم. در غزل میگوید که این لحظه زمانِ گرامیداشتِ خداوند است، یعنی او میخواهد در تو به خودش زنده بشود و این بیتها هم شاهدِ آن بیان است.
تو یعنی انسان از آن، اینکه خداوند انسان را گرامیداشته «شاه» هستی، که بیت قبلی هم گفت «تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت»، یعنی ما شاه هستیم، نه شاه اینجهانی. ما اینقدر بالا هستیم که هیچچیزی نمیتواند به مرکزمان بیاید، برای اینکه ما احتياج نداریم.
با مرکز عدم و بینهایت فضای گشودهشده ما پر از شادی هستیم، پر از برکت هستیم، پر از عشق هستیم، پر از خرد هستیم، ولی خودمان را محروم کردهایم بهخاطرِ اینکه اُفتادهایم به دیدِ یک بافت ذهنی که شما الآن دیگر آن را شناختهاید. که در بیت قبل گفت حضرت رسول فرموده که این یک چیز خطرناکی است، شما نمیفهمید، پس بفهمید. درست است؟
پس بنابراین ما هم خشکی، در خشکی هستیم، تن داریم هم بینهایت فضای گشودهشده. شما ببینید دارید؟ یا شما فقط خشکی هستید؟ علاوهبر این تن که ذهنتان نشان میدهد یا علاوهبر چیزی که ذهنتان نشان میدهد، در شما یک چیز دیگری هم که اسمش فضای گشودهشده است، زنده شدن به زندگی است، وجود دارد؟ ندارد زندگیتان خراب است!
9️⃣5️⃣8️⃣ ۱۱ 9️⃣5️⃣8️⃣
برای انتخاب برنامه روی لینکهای آبی زیر کلیک کنید.
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۴
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۳
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۲
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۱
🔸برنامههای شماره ۹۴۱ الی ۹۵۰
🔸برنامههای شماره ۹۳۱ الی ۹۴۰
🔸برنامههای شماره ۹۲۱ الی ۹۳۰
🔸برنامههای شماره ۹۱۱ الی ۹۲۰
🔸برنامههای شماره ۹۰۱ الی ۹۱۰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برنامههای شماره ۸۰۱ الی ۹۰۰
برنامههای شماره ۷۰۲ الی ۸۰۰
برنامههای شماره ۶۰۰ الی ۷۰۱
برنامههای شماره ۵۰۰ الی ۶۰۰
برنامههای شماره ۱۰۰ الی ۵۰۰
🔹🔹🔹
فایل WORD متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۱-۹۵۴ (روزهای جمعه)
Читать полностью…فایل WORD متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۹۵۴ (روزهای چهارشنبه)
Читать полностью…فایل WORD متن کامل برنامه شماره ۹۵۴
Читать полностью…باز از هندویِ شب چون ماه زاد
در سرِ هر روزنی نوری فتاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۷)
نورِ آن صد خانه را تو یک شُمَر
که نمانَد نورِ این، بی آن دگر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۸)
تا بُوَد خورشیدِ تابان بر افق
هست در هر خانه نورِ او قُنُق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۹)
هندویِ شب: شب سیاه
قُنُق: میهمان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«تا بُوَد خورشیدِ تابان» یا انسانی مثل مولانا «بر افق»، «هست در هر خانه»، در خانهٔ هر انسانی «نورِ او قُنُق».
«باز چون خورشیدِ جان، آفِل شود» وقتی خورشید جان غروب میکند، «نورِ جملۀ خانهها زایل شود». میگوید این مثال نور است، مثل نیست، مثل نداریم و تو را هدایت میکند اما آن کسی که نشسته قضاوت میکند و دشمنی میکند، عناد دارد، راه او را میزند چون او با منذهنی میبیند.
ببینید این صحبتهایی که میکنیم واقعاً هادی شماست، شما را هدایت میکند بهسویِ زندگی. اگر شما مقاومت میکنید و میگویید ایراد میگیرید، قضاوت میکنید، با ذهنتان میخواهید بفهمید رَهزن شما میشود. و
بر مثالِ عنکبوت آن زشتخو
پردههایِ گَنده را بَر بافد او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۲)
این «زشتخو» همان منذهنی است. مثل عنکبوت پردههای گَنده، پردههای همانیدگیها را به همدیگر میبافد. بعد میگوید با لُعابش که همین دردهای ماست، کاملاً آن سوراخسُنبهها را میپوشاند، بهطوریکه پردهٔ ادراک خودش را کور میکند.
از لُعابِ خویش پردۀ نور کرد
دیدۀ ادراکِ خود را کور کرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۳)
گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد
ور بگیرد پاش، بستاند لگد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۴)
کم نشین بر اسبِ توسن بیلگام
عقل و دین را پیشوا کن وَالسَّلام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۶۵)
برخورَد: برخوردار شود، کامران گردد، دریابد
اسبِ توسن: اسبِ رام نشده، اسبِ سرکش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درست است؟ پس آن کسی که ستیزه میکند، میدانید که از کجا شروع شده، از امتحان خداوند و عنادش هم گفت مقاومتش هم گفت. گفت که یک نفر زیرِ بارِ اشتباهش نرفت. گفت من مست تو بودم و هشدار داد به ما که ما نمیشود زیرِ سلطهٔ منذهنی باشیم و ابزارهایش و سبک زندگیاش، کما اینکه امروز میگفت این را دَرهم شکن و فکر کنیم که مست خدا هستیم!
و پس اگر کسی بهاصطلاح همانیدگیها را به همدیگر میبافد و یک منذهنی درست میکند و اینقدر درد ایجاد میکند که بین تارها را هم میپوشاند مثل عنکبوت، دیدهٔ ادراک درست خودش را کور میکند، یعنی دیگر هیچ نوری نمیافتد. بانشان از بینشان پرده میشود. «بینشانی، هر نشان را برشکن»، امروز در غزل داشتیم.
«از لُعابِ خویش پردۀ نور کرد»، شما ببینید که آیا پردهٔ نور کردید یا نور زندگی به شما میافتد؟ و امروز میگفت: «ز آسمانِ حق بتاب، ای آفتاب»، آیا شما از آسمانِ حق میتابید؟
جدا شُدید از ذهن، میبینید؟ بهصورت هشیاری ناظر به ذهن نگاه میکنید؟ یا ذهن شما بیناظر است؟ اتفاقاً اینجا ذهن بیناظر را مثال میزند، «گردنِ اسب ار بگیرد، برخورَد». گردنِ اسب، اسب در اینجا همین اسبِ تربیتنشدهٔ منذهنی هست. این اسب توسن، اسبِ توسن: اسبِ رامنشده، اسبِ سرکش. برخورَد: برخوردار شود، کامران گردد.
پس اگر در مقابل نور زندگی پرده درست کنیم، یعنی لحظهبهلحظه مقاومت کنیم، لحظهبهلحظه زیرِ نفوذ منذهنی دربیاییم، برای اینکه با وضعیت این لحظه ستیزه داریم، «بله» نمیگوییم، برای اینکه فضا باز نمیکنیم، چه میشود؟ یک منذهنی بیناظر خواهیم داشت که اسمش را گذاشته «اسبِ توسن»، اسب رامنشده. میگوید اگر گردنش را بگیرد، گردنش را بگیرد یعنی بیایی بیرون ناظرش بشوی. اگر بروی داخل و پایش را بگیری لَگَد میخوری.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۷ 9️⃣5️⃣4️⃣
زآنکه نورِ انبیا خورشید بود
نورِ حسِّ ما چراغ و شمع و دود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۱)
یک بمیرد، یک بمانَد تا به روز
یک بُوَد پژمرده، دیگر بافُروز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۲)
جانِ حیوانی بُوَد حَیّ از غذی
هم بمیرد او به هر نیک و بذی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۳)
حَیّ: زنده
غذی: غذا
بذی: بدی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بَذی یعنی همین بَدی. غذی همین غذا است که بهخاطر قافیه اینطوری میخوانیم. اگر بخوانیم غذا، این یکی را باید بخوانیم بَذا.
«زآنکه نورِ انبیا خورشید بود»، برای اینکه انبیا، پیغمبران همه به خورشید خدا، هشیاری خدایی زنده بودند. آن هم یک هشیاری بیشتر نیست. اما نور حس ما، هشیاری منذهنی ما، یک چراغ جدا است، دوتا چراغ که با هم متحد نمیشوند نورهایشان میشوند، شمع و دود هستند.
یعنی چراغ و شمعی هستند که دائماً دود ایجاد میکنند، درست نمیسوزند. دود ایجاد میکنند یعنی گیج میکنند همدیگر را. چرا؟ برای اینکه نیامدیم با این چراغ و شمع و دود ما زندگی کنیم. یعنی منذهنی دود میکند. دود میکند تاریک میکند ما نمیبینیم.
میگوید یک حس میمیرد، یکی تا روز میماند. تا روز شاید روز حَشْر را میگوید و یکی پژمرده میشود، یکی همینطور روشن میماند و مهم نیست اینها.
میگوید که جان حیوانی نمیتواند متّحد بشود. جان حیوانی زنده از غذا است و به هر نیک و بدی میمیرد. با دویی کار میکند. یعنی حقیقت اصلی را نمیشناسد. چه بخواهد خوشحال بشود چه غمگین بشود، درواقع میمیرد. آزاد نیست از قضاوت.
یادتان باشد که امروز بحث کردیم خیلی زیاد که شما با قضاوت نکردن و مقاومت نکردن، به ذهن میگویید که تو مهم نیستی. این لحظه این جهان مهم است یا خدا؟ اگر فضا را باز میکنید میروید زیر، الآن هم خواندیم، پس خداوند مهم است این جهان مهم نیست.
اگر آن چیز که ذهنمان نشان میدهد آن مهم است، مهمتر از زندگی است، دراینصورت کار خراب است. شما میخواهید از آن غذا بگیرید و بنابراین با نیکیاش، خوبیاش خوشحال میشوید، با بدیاش غمگین میشوید. این هم وسواس کهن است و از این نمیتوانید خارج بشوید. با این سبک زندگی هم نمیتوانید با کسی متّحد بشوید.
گر بمیرد این چراغ و، طَی شود
خانۀ همسایه، مُظْلَم کَی شود؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۴)
نورِ آن خانه چو بی این هم به پاست
پس چراغِ حسِّ هر خانه جُداست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۵)
این مثالِ جانِ حیوانی بُوَد
نه مثالِ جانِ رَبّانی بُوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۶)
میگوید اگر یک چراغی بمیرد و از این دنیا برود، یک منذهنی بمیرد، خب آن یکی همسایه تاریک نمیشود. برای اینکه هرکدام یک چراغ دارند برای خودشان که دود میکنند و نورشان برای دیدن حقیقت کافی نیست.
برای اینکه نور آن خانه، بدون این نور هم به پا است. قبلاً هم گفت، گفت اگر یکی بهسختی بیفتد، این یکی گران نمیشود. یکی غذا بخورد، آن یکی سیر نمیشود. میخواهد بگوید که نور همانیدگی جدا است، نور حضور، نور خدا که در انسان زنده میشود، یک دانه است، یکتا است و ما باید به آن نور یکتا زنده بشویم، وَالسَّلام.
مرتب مثال میزند تا ما بفهمیم. هی مثال میزند مثلاً خورشید در خانههای مختلف میافتد، شکلهای مختلف میگیرد ولی دیوارها را برداری، نورِ یک خورشید است.
اما الآن میگوید چراغ این خانه شب روشن میکنند، این را خاموش کنی آن یکی هنوز روشن است. ولی خورشید اگر غروب کند، دیگر نورش نیست.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۵ 9️⃣5️⃣4️⃣
مُحْضَرُون معدوم نَبْوَد، نیک بین
تا بقایِ روحها دانی یقین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۵)
روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب
روحِ واصِل در بقا، پاک از حجاب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۶)
زین چراغِ حِسِّ حیوان، اَلْـمُراد
گفتمت هان تا نجویی اتّحاد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۷)
مُحْضَرُون: حاضرکردهشدگان
اَلْـمُراد: منظورِ من این است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مُحْضَرُون یعنی آنهایی که در پیشگاه خدا هستند که بهترین حالت این است که ما الآن که فرصت داریم، گفت فضا را باز کنیم، دم بگیریم، برویم پایین و آنجا صبر کنیم تا زندگی ما را تبدیل کند و ببرد پیشش، این اسمش مُحْضَرُون است. آنهایی که در حضور خدا هستند، معدوم نیستند، یعنی اگر کسی منذهنیاش را تماماً انداخته، هیچ همانیدگی در مرکزش نیست، معدوم نیست، درست ببین تا بدانی که روح از بین نمیرود و میماند، روح جاودانه است.
حالا این بیت مهم است که به درد ما در عمل هم میخورد، «روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب»، کسانی که فضا را باز نکردهاند و وصل به خداوند نیستند، همیشه در عذابند. پس منهای ذهنی همیشه در عذابند. منهای ذهنی محجوب از بقا هستند، چون موجود در فنا هستند. مرکزشان همیشه چیزی است که آفل است و از بین میرود. هرموقع مرکز ما عدم شد و عدم باقی ماند، هیچوقت عوض نشد، میشود همین بیتی که قبلاً داشتیم الآن «لا نیاند و در صفات آغشتهاند».
بعد از آن تو طبعِ آن آبِ صفا
خود بگیری جملگی سر تا به پا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۹)
بعد از آن خواهی تو دُور از آب باش
که به سِر هم طبعِ آبی خواجهتاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۱)
این شخص کسی است که مرکزش هیچ موقع جسم نمیشود، اما در مقابل خورشید زندگی لاست. لاست ولی از بین نرفته، نمُرده. شما فکر نکنید که نسبتبه منذهنی کوچک میشوید، دارید میمیرید، از بین میروید، دیگر چه فایده این زندگی؟ نه آنطوری نیست، اینها را خوب باید بخوانیم. مُحْضَرُون را هم که فهمیدیم، کسانی که در پیشگاه خدا الآن حاضر هستند، به بینهایت او زنده هستند، عدم نیستند.
مُحْضَرُون معدوم نَبْوَد، نیک بین
تا بقایِ روحها دانی یقین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۵)
«روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب»، «روحِ واصِل در بقا»، آنهایی که به بقا زندهاند، یعنی به خداوند زندهاند، دیگر حجاب ندارند، با همانیدگی نمیبینند.
میگوید از این چراغِ حِسِّ حیوان، یعنی هشیاری جسمی، اَلْـمُراد، منظورم این است که تو هیچ موقع اتحاد جستوجو نکنی. میبینید که مولانا تأکید میکند، ما هم که گوش نمیدهیم، ما منذهنی را نگه داشتیم، بهوسیلۀ آن میتوانیم، فکر میکنیم میتوانیم هم با خدا متحد بشویم، هم با آدمهای دیگر. با خدا که نمیتوانیم بشویم، ضررش را میبینیم، «روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب»، با همدیگر هم که داریم میجنگیم.
این جنگ با همدیگر هم قسمتی از آن عذاب همین زندگی است. اصلاً وضعیت فعلی ما همین بیت وسط است، «روحِ محجوب از بقا، بس در عذاب»، همۀ ما در عذاب هستیم، «روحِ واصِل در بقا، پاک از حجاب»، بیت مهمی است. بیت بعدی هم میگوید مواظب باش به مقصود من پی ببری، با روح جسمیِ حیوانی دنبال اتحاد نگردی.
مُحْضَرُون یعنی حاضر کردهشدگان
اَلْـمُراد: منظورِ من این است
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۳ 9️⃣5️⃣4️⃣
میکند زنبور بر بالا طواف
چون برآرد سَر، ندارندش معاف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۶)
آب، ذکرِ حقّ و، زنبور این زمان
هست یادِ آن فلانه و آن فلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۷)
دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن
تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۸)
پس این دردهای منذهنی مرتب شدیدتر میشود تا چکار کنیم ما؟ ما بهصورت یک آدم لخت که هزارتا زنبور دنبال ما هستند که نیش بزنند میپریم در استخر، میرویم زیرِ آب و این معادل این است که ذکر حق بکنیم. میگوید آب معادل ذکر حق است. ذکر حق همین این لحظه فضاگشایی، لحظۀ بعد فضاگشایی، مرکز را عدم کردن است، ذکر حق که انسان در آن غرق بشود.
و زنبور در این لحظه هجوم آوردن یادِ فلان مسئله و فلان چیز و فلان کس است. میبینید که مرتب ذهن این مسائل را به ما یادآوری میکند. میگوید اگر از دستِ این مسائل میخواهی راحت بشوی، باید فضا را باز کنی، بروی در آب یکتایی.
برای همین میگوید «دَم بخور» یعنی مثل اینکه نفست را بدزد. نفس بگیر، برو زیر آب و هِی نفس بگیر. «دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن»، باید نفست را بگیری، یعنی نگذاری منذهنی نفس بکشد. توجه میکنید؟ بهصورت ذهن حرف نزن، هیچ چیزی نگو، بالا نیا. بالا بیایی، زنبورها میزنند، برای همین میگوید: «میکند زنبور بر بالا طواف»، سرش را بیاورد پایین، معافش نمیکنند، نیش میزنند. میخواهد بگوید که شما همیشه، وقتی اینها را شنیدید باید لا باشید، نمیتوانید بیایید بالا. اگر بیایید بالا، زنبورها نیش میزنند. زنبورها همین فکر و خیالات منذهنی است که درد ایجاد میکنند.
دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن
تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۸)
این فکر و وسواس کهنه که برای بشر چیره هست، در ما هم هست، در هرکدام از ما، مرتب مسائل را یاد ما میآورند، مسائل بسیار دردزا را. میخواهی حمله نکنند، فضا را باز کن، برو آن زیر، دیگر نیا بالا، این را میگوید.
«… أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.»
«… آگاه باشيد كه دلها به ياد خدا آرامش مىيابد.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ رعد (۱۳)، آیۀ ۲۸)
یعنی این آیه اشاره میکند به اینکه شما اگر فضا را باز کنید، مرکز را عدم کنید، دلِ شما با یاد خدا درحالیکه از جنس او میشوید، آرامش مییابد و تنها این آرامش است که میتواند شما را نجات بدهد. یادمان باشد وقتی فضا را باز میکنیم، میرویم زیر آب، یعنی غرق میشویم دیگر، فضا را باز میکنیم، میرویم پایین و یادِ این چیز و آن چیز نیستیم دیگر.
دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن
تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۸)
این فکر و وسواس کهنه که ما مرتب از فکری به فکر دیگر بپریم، این وسواس ماست. این مالِ الآن نیست، ما به ارث بردهایم این را، این کهنه است در انسان، ولی میگوید که فقط از این راه است که یک نفر میتواند این رشته را بِبُرد و به او زنده بشود. میبینید که صحبت حَشر بود، حَشر یعنی به خدا زنده شدن، به بینهایت خدا زنده شدن، قیامت روی پایِ اصلی ایستادن، یعنی زنده شدن به خدا. بههرحال،
9️⃣5️⃣4️⃣ ۵۱ 9️⃣5️⃣4️⃣
برنامه شماره ۹۵۴ گنج حضور
فایل صوتی - بخش چهارم
و خودش دارد توضیح میدهد:
زآنکه نورِ علّتیاش مرگجوست
چون زیَد؟ که روزِ روشن مرگِ اوست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۰)
جمله حسّهای بَشَر هم بیبقاست
زآنکه پیشِ نورِ روزِ حَشْر، لاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۱)
نورِ حسّ و جانِ بابایانِ ما
نیست کُلّی فانی و لا، چون گیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۲)
عِلّتی: مریض
روزِ روشن: در اینجا به معنی اجل و فرارسیدن لحظهای است که باید شبِ دنیا را ترک گفت و قدم به عرصهٔ روشن نشئهٔ دیگر نهاد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین نورِ هشیاریِ مرضگونهٔ منذهنی مرگجوست. اینها اطلاعاتی است که قبلاً ما داشتیم، مولانا تأکید میکند. هشیاریِ منذهنی که هشیاری جسمی است، «مرگجوست». هرچه ما جمع میکنیم از طریق آنها میبینیم، بینشِ منذهنی ما را بهسوی مرگ میبرد، بهسوی نابودی میبرد، بهسوی ضرر میبرد، بهسوی ناخوشبختی میبرد.
میگوید چهجوری زندگی کند که روز روشن مرگ اوست؟ روز روشن یعنی روز زنده شدن به زندگی. ما آمدیم به این جهان که به او زنده بشویم، به بینهایت و اَبدیت او زنده بشویم. ما نمیتوانیم منذهنی را نگه داریم و با او خوشبخت باشیم. برای اینکه زندگی دائماً میخواهد ما این مقصود آمدنمان را عمل کنیم. «چون زیَد؟» نمیتواند منذهنی خوشبخت باشد، برای اینکه این مقصود دنبالش است که ما به روز روشن برسیم از این شب تاریک. درست مثل اینکه بگوییم این شب تا آخر خواهد ماند. نه، شب روز بشود از بین میرود و روز اجتنابناپذیر است. ما آمدیم به او زنده بشویم.
همهٔ حسهای بشر میگوید بیبقاست. همهٔ بینشهای ما و هیجانات مربوط به آنها که بهوسیلۀ همانیدگیها حاصل شده، گذراست، بیبقاست، برای اینکه وقتی ما به او زنده میشویم، اینها دیده نمیشوند، اینها محو میشوند، اینها نمیمانند.
بعد از آنجا میخواهد نتیجه بگیرد که نورِ حس و جانِ گذشتگان ما، بابایانِ ما، اگر بگیرید که این «بابایانِ ما» به حضور رسیدهاند، میشود این معنی را بدهد که وقتی انسان به حضور زنده میشود، آدم محو نمیشود، آدم وجود دارد. نباید فکر کند که وجود داشتن فقط براساس هشیاری جسمی است. اگر هشیاری جسمی از بین برود، ما میمیریم. اگر این معنی را بگیریم، این معنی میگوید که «نورِ حسّ و جانِ» کسانی که در گذشته به حضور زنده شدهاند، از جهان گذاشتهاند، اینها به کُلی «لا» نیستند، در مقابل آن خورشید زندگی دیده نمیشوند، ولی وجود دارند. یعنی ما هم اگر به حضور برسیم وجود داریم، منتها در مقابل آن خورشید یعنی زندگی خودی نداریم، منذهنی نداریم، نمیتوانیم حس کنیم که من هستم. من، من هستم، این فقط در ذهن است.
ولی الآن ما این را متوجه شدیم که اگر ما بخواهیم منذهنی را نگه داریم، این هشیاریِ مرضگونه «مرگجُوست» و نمیتواند زندگی کند. ما این را یاد میگیریم که شما با منذهنی نباید ادامه بدهید، منذهنی را نباید ادامه بدهید. تا آنجا که در یَد قدرتتان هست، در تحقیقتان هست، میتوانید کوشش کنید، هرچه زودتر باید از شَرش راحت بشوید. یک «روز روشنی» پشتِ سَر این شب ماست، نمیتواند زندگی کند، زندگی را ادامه بدهد.
جمله حسّهای بَشَر هم بیبقاست
زآنکه پیشِ نورِ روزِ حَشْر، لاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۱)
یعنی اگر این انسان زنده بشود به زندگی در این لحظه، هرچه زندهتر میشود، اینها از بین میروند. این نورِ حاصل از همانیدگیها از بین میروند. ما دیگر به آن بینش را نخواهیم داشت. بنابراین نباید فکر کنیم که اگر کسی به زندگی زنده میشود، به کُلی از بین میرود و هیچچیزی از او نمیماند و ما باید خودی نشان بدهیم و یا حتماً در مقایسه باشیم و دیده بشویم و احترام داشته باشیم و منذهنی و پندار کمالش را، ناموسش را نگه داریم و حتماً باید، حتماً باید بهوسیلۀ مردم دیده بشویم، تا دیده بشویم. ما در مقابل «نورِ حَشْر» یا قیامتِ خودمان که زنده میشویم به خداوند «لا» هستیم، دیده نمیشویم، با او یکی میشویم. چیزی هم از منذهنی باقی نمیمانَد.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۹ 9️⃣5️⃣4️⃣
✨✨✨پایان بخش سوم✨✨✨
لیک در وقتِ مثال ای خوشنظر
اتّحاد از رویِ جانبازی نگر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۱)
کآن دلیر آخِر مثالِ شیر بود
نیست مثلِ شیر در جملۀ حُدود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۲)
متّحد، نقشی ندارد این سرا
تا که مِثلی وانمایم من تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۳)
پس میگوید که «ای خوشنظر» یعنی ای کسی که میتوانی فضا را باز کنی و نظر زندگی را بگیری یعنی حقیقت را میتوانی بشناسی. مولانا به ما میگوید ما این توانایی را داریم.
«لیک در وقتِ مثال ای خوشنظر»، اتحاد شیر و آن آدم را در عملِ جانبازی بنگر. یعنی هم شیر شجاع است، هم این شخص شجاع است. اگر شما وقتی همانیدگی را شناسایی میکنید فوراً میاندازید، اگر دردتان را شناسایی میکنید فوراً میاندازید شما بهلحاظ دلیری مانند شیر هستید، درحالیکه همینطور که بیت میگوید در جملهٔ حدود یا مشخصات شبیه شیر نیستید.
کآن دلیر آخِر مثالِ شیر بود
نیست مثلِ شیر در جملۀ حُدود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۲۲)
یعنی در همهٔ مشخصات، مثل مشخصات ظاهری مثل شیر نیست، فقط بهلحاظ دلیری شبیه شیر است.
و بعد میخواهد بگوید که نقشی که متَّحد باشد در این دنیا وجود ندارد، ما نمیتوانیم دوتا نقش را، دوتا جسم را که باهم متحد باشند پیدا کنیم، مِثلش را پیدا کنیم و به شما نشان دهیم.
پس اتحاد انسانها فقط موقعی میسر است که ما زنده بشویم به زندگی از طریق آن یک نور با هم متحد بشویم. این صحبت هم بهطور کلی بین انسانها کاربرد دارد هم مخصوصاً خانوادهها. خانوادهها نمیتوانند منذهنی را نگه دارند، چند نفر منذهنی آنجا زندگی میکنند ولی میخواهند متحد بشوند. اینها متحد میشوند براساس یک مقصود ذهنی، مثلاً بروند با یک دشمن بجنگند، یا عیبِ یکی را بگویند.
این اتحاد، اتحاد ذهنی است، اتحاد واقعی نیست، یکتایی نیست، باید به زندگی زنده بشوند. برای همین گفتیم که هرکسی باید روی خودش کار کند. اگر خانواده داریم، زن و شوهر باید روی خودشان کار کنند جدا و با هم مبادلهٔ عشقی داشته باشند. نمیتوانند منذهنی را نگه دارند و به همدیگر عشقورزی کنند. این عشقورزیها همه سطحی است. یکدفعه میبینید که هی دوستت دارم، آی لاو یو (I love you) برایت میمیرم، یکدفعه خشمگین شدیم، میگویم دیگر آی هِیْت یو (I hate you) اینجا میگویند متنفرم، میخواهم جدا بشوم، میخواهم بروم. خُب یک ساعت پیش آن حرف را میزدی، الآن این حرف را میزنی! قبلاً یک همانیدگی را گرفته بودی، راضی بودی، الآن یک همانیدگی، یک بیمرادی پیش آمد، خشمگین شدی.
در عالمِ منذهنی ما از همدیگر چیزهایی میخواهیم که ذهناً با اینها همانیده هستیم، اگر آنها را به همدیگر ندهیم، آن طرف مقابل خشمگین میشود، واکنش نشان میدهد. خلاصه این عشق نیست.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۷ 9️⃣5️⃣4️⃣
جانِ حیوانی ندارد اتّحاد
تو مَجُو این اتّحاد از روحِ باد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۱)
پس جان حیوانی، جان منذهنی که امروز میگفت «برشکن» نه میتواند با انسانهای دیگر متحد بشود، یکی بشود، حس وحدت بکند نه با خداوند.
گر خورَد این نان، نگردد سیر آن
ور کَشَد بار این، نگردد او گران
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۲)
بلکه این شادی کند از مرگِ او
از حسد میرد، چو بیند برگِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۳)
جانِ گُرگان و سگان هر یک جداست
مُتّحد جانهایِ شیرانِ خداست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۴)
میخواهد بگوید که منهای ذهنی جدا هستند؛ اگر این منذهنی سیر بشود، آن یکی منذهنی سیر نمیشود. «گر خورَد این نان، نگردد سیر آن». «ور کَشَد این بار» اگر این منذهنی زیر زحمت باشد، آن یکی زحمت و گرانی را تحمل نمیکند، به او نمیرسد.
این بیتها نشان میدهد که ما حس دلسوزی در منذهنی نسبتبه همدیگر نداریم. ما همدیگر را دوست نداریم بلکه حسودیم. «بلکه این شادی کند از مرگِ او» یکی بمیرد، این یکی شادی میکند. اگر ببیند کار او رونق پیدا کرده، این منذهنی از حسد میمیرد. این چیزها را ما تجربه کردیم البته ما پنهان میکنیم ولی اگر در زندگی شخصیمان هم این چیزهایی که مولانا میگوید تجربه کردیم بهتر است که ما روی خودمان کار کنیم.
سالها ما کار میکنیم با انسانهای دیگر به وحدت برسیم، به شادی برسیم، حسادت نکنیم میبینیم نمیشود. چرا؟ برای اینکه منذهنی را زنده نگه میداریم با منذهنی میخواهیم متحد بشویم، میخواهیم عاشق بشویم. نه منذهنی عاشق میشود، نه کسی را دوست دارد، نه از حسودی میآید بیرون، نه از رونق یافتن یکی دیگر شاد میشود، نه ما با منذهنی میتوانیم خوشبختی دیگران را تحمل کنیم، حسادت میکنیم.
پس بنابراین میگوید کسانیکه منذهنی دارند اینها یا گرگصفت هستند یا سگصفت هستند، فقط جان شیران خدا که به زندگی زنده شدهاند میتوانند باهم متحد بشوند. یعنی باید ما روی خودمان کار کنیم به خداوند زنده بشویم، همانیدگیها را بشناسیم بیندازیم دور، همان حرفهایی که اول برنامه زدیم.
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
کآن یکی جان صد بُوَد نِسبَت به جسم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۵)
همچو آن یک نورِ خورشیدِ سَما
صد بُوَد نسبت به صحنِ خانهها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۶)
لیک یک باشد همۀ انوارشان
چونکه برگیری تو دیوار از میان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۱۷)
میگوید که انسانهایی مثل مولانا، حافظ، فردوسی یعنی عارفان و برخی از شما که به حضور زنده شدهاید میگوید جمع میبندیم بهخاطر اینکه اسم دارند و جسمهای جدا دارند، یک نور هستند اینها، یک خدا هست، یک هشیاری هست اینها از جنس خدا هستند، یک هشیاری بیشتر نیستند.
«کآن یکی جان صد بُوَد نِسبَت به جسم»
وقتی جسمها را نگاه میکنیم میگوییم این حافظ است، این مولاناست، این فردوسی است ولی هر سهشان یکی هستند. در پایین میگوید پیغمبران هم همینطور بودند. پیغمبران از جنس هشیاری حضور بودند، از جنس زندهشده به خدا بودند. آنها با هم جنگی نداشتند ولی پیروانشان چون منذهنی داشتند باهم به جنگ برخاستند.
مثل آن نور خورشید که وقتی از روزن اتاقها میافتد بستگی دارد به شکل اتاق که چهجوری دیده بشود. «صد بُوَد نسبت به صحنِ خانهها» یک خورشید هست از بالا میتابد ولی اگر تو بروی در خانههای مختلف میبینی که این نور بهنظر جداست. بستهبه شکل پنجرهها و نمیدانم اتاق و اینها یک جور خاصی خودش را دارد این نور اما یک نور بیشتر نیست.
9️⃣5️⃣4️⃣ ۴۵ 9️⃣5️⃣4️⃣