چون که رفتند این جماعت سویِ کوه
در رکابِ شیرِ با فَرّ و شکوه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۲)
گاوِ کوهی و بُز و خرگوشِ زَفْت
یافتند و کارِ ایشان پیش رفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۳)
هر که باشد در پیِ شیرِ حِراب
کم نیآید روز و شب او را کباب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۴)
زَفْت: بزرگ، ستبر
حِراب: جنگ، جنگی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین این انسانها که شبیه گرگ و روباه بودند، در رکاب شیر، همراه شیر رفتند به شکار و سهجور شکار گرفتند: گاو کوهی، بز و خرگوش بسیار چاق و کار پیش رفت. کار صید انسان پیش رفت.
و میگوید که هرکسی در رکاب شیر جنگنده باشد، اگر کسی فضا را باز کند و واقعاً به حرف شیر گوش بدهد، روز و شب کبابش، غذایش میسّر است، یعنی نمیماند در زندگیاش، کارش پیش میرود. یعنی این بیت میگوید که اگر کسی فضا را باز کند، در رکاب شیر باشد، هیچچیزش کم نمیآید.
این بیتها بهتنهایی هم قابل بهاصطلاح معنی کردن هستند. حالا اجازه بدهید برویم جلو برسیم به آنجا که من دلم میخواهد، برای همین میخوانم. این ابیات را در ضمن قبلاً خواندهایم.
چون ز کُه در بیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خونکشان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۵)
گرگ و روبَه را طمع بود اندر آن
که رَوَد قسمت به عدلِ خسروان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۶)
عکسِ طَمْعِ هر دوشان بر شیر زد
شیر، دانست آن طمعها را سَنَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۷)
خسروان: شاهان
زدنِ عكس: منعكس شدن، معلوم شدن
سَنَد: چیزی كه بدان اعتماد كنند، تکیهگاه، در اینجا به معنی منشأ و سرچشمه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین توجه کنید در این جهان ما مطابق «قضا و کُنفَکان» شکار میگیریم. هرچه که داریم در این جهان شکارهای ماست. منتها در اینجا میگوید این گرگ و روبه همانیده شده بودند با این صیدها که ما هم با صیدهایمان همانیده هستیم.
بنابراین عکس این همانیدگی ما عیناً در آینۀ خداوند دیده میشود. چون از کوه یعنی از بالای کوه ذهن آوردند به بیشه درحالیکه خون از آنها میچکید، این خون میچکد یعنی در حال دگرگونی بودند.
هرچیزی که با آن همانیده هستیم در حال دگرگونی است و میبینید که ما با چیزهای گذرا همانیده هستیم. گرگ و روباه چون همانیده بودند با این شکارها، فکر میکردند که به عدل خسروان باید این تقسیم بشود، یعنی اینها هم بتوانند هویت بگیرند از این شکارها نه از شیر و بنابراین عکس این هویتکِشی از چیزها زد بر آینۀ شیر و شیر بهطور مطمئن طمع اینها را دانست، یعنی شیر فهمید که اینها احترامی به شیر ندارند، حواسشان به شکارها است. طمعشان منعکس شد در دل شیر، در دل خداوند و اینجا مولانا هم خداوند را میگوید هم هرکسی که در زمین مثل مولانا شیر اسرار و امیر است.
هر که باشد شیرِ اسرار و امیر
او بدانَد هر چه اندیشد ضمیر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۸)
هین نگه دار ای دلِ اندیشهخو
دل ز اندیشۀ بدی در پیشِ او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۹)
داند و خر را همی راند خَموش
در رُخت خندد برایِ رویپوش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۳۰)
اندیشهخو: دارای طبع و سرشت اندیشه و فکر. کسی که پیوسته در فکر است، اما نه فکر صواب، بلکه خیالات واهی.
خر را خَموش راندن: کنایه از مماشات کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس هرکسی مثل مولانا شیر اسرار باشد و امیر هم باشد، او دل ما را میخواند، دل انسانها را میتواند بخواند که در دلشان چیست، مرکزشان چیست. برای همین دارد توصیه میکند که ای دل اندیشهخو، ای دلی که مگسخو هستی و دائماً از یک همانیدگی به همانیدگی دیگر میپری، اندیشهخو هستی، دل را نگه دار.
چندین بیت خواندیم که میگوید دلت را نگه دار. «دل نگه دارید ای بیحاصلان»، یعنی مواظب دلتان باشید. «هین نگه دار ای دلِ اندیشهخو»، یعنی ما انسانها که دلمان اندیشهخو است باید مواظبش باشیم بهصورت حضور ناظر که پیش او یعنی خداوند در این لحظه یا مولانا اندیشۀ بدی نکنیم.
اندیشۀ بد هم یعنی بهوسیلۀ همانیدگیها اندیشیدن و او میفهمد و میداند ولی خودش را به ندیدن میزند و به رویت میخندد برای روپوش. حالا در اینجاها است که مولانا صحبت خندۀ خداوند را یا شیر را مطرح میکند و میخواهد توضیح بدهد که شکوفا شدن بر یک همانیدگی که ما خیلی خوشمان میآید، این خنده یا تبسم شیر است و تبسم شیر بسیار خطرناک است.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۵۳ 9️⃣5️⃣8️⃣
حالا بعداً به گرگ میگوید که بلند شو اینها را پخش کن. گرگ میگوید که خب شما خیلی قوی و بزرگ هستید، این گاو وحشی مال شماست، بز هم که میانه است مال من است و خرگوش هم مال روباه است و شیر از این موضوع خیلی بدش میآید و به او میگوید که جایی که من باشم صحبت من و تو میکنی، با منیتت حرف میزنی، بالاخره گرگ را میدرد.
بعد از آن به روباه میگوید شما بلند شوید این را قسمت کنید و روباه همه را میدهد به شیر، میگوید که این گاو وحشی را صبحانه بخورید، بز را هم برای ناهار میل کنید، خرگوش هم یک شبچَرهای است برای شبتان و شیر وقتی این موضوع را میبیند، میگوید همه مال تو، تو الآن شیر شدی. وقتی خودت را بهحساب نیاوردی و تعظیم من را بهجا آوردی، برحسب همانیدگی حرف نزدی، همه را من میدهم به تو، من چیزی نمیخواهم.
این نشان این است که همۀ نعمتهای این جهان مال ماست اگر همانیده نباشیم، ولی اگر همانیده باشیم، سبب ضرر و زیان میشود، سبب دریدن میشود، بستگی به اینکه گرگ هستیم یا روباه تنبیه میشویم، ولی روباه یک خاصیتی دارد که عبرت میگیرد و شُکر میکند که بعد از گرگ از او پرسیدند، ما هم میگوید شُکر کنید، مولانا میگوید اینها را که بعد از پیشینیان که ما دیدیم اینها چجوری دریده شدند، قصههایشان را خواندیم، الآن داریم یاد میگیریم که مثل آنها عمل نکنیم. چند بیت اجازه بدهید بخوانیم:
«رفتنِ گرگ و روباه در خدمتِ شیر به شکار»
(تیتر)
شیر و گرگ و روبَهی بهرِ شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۳)
تا به پشتِ همدگر بر صیدها
سخت بر بندند، بند و قیدها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۴)
هر سه با هم اندر آن صحرایِ ژرف
صیدها گیرند، بسیار و شِگَرف
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۵)
شِگَرف: نیکو و خوشایند، عجیب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس فعلاً وضعیت انسان و خدا را نشان میدهد. خداوند شیر است، بعضی از ما روباه هستیم، بعضی از ما گرگ هستیم و میتواند شیر زمینی هم باشد، انسانی مانند مولانا با یک سری آدمها که شبیه گرگ هستند و بعضی هم شبیه روباه هستند دارند در این جهان شکار میکنند و اگر نماد خدا را ببینید و بگیرید، خداوند میخواهد که بهوسیلۀ انسانها شکار کند، شکارهای بسیار شگفتانگیزی بکند و اینها را خوب ببندد، در این صحرای ژرف صیدهای شگرف ببیند، بگیرد و ببیند، ولی فعلاً خواهید دید که گرگیت و روباهیت انسان اجازه نمیدهد این صیدها صیدهای خوبی بشوند، هرچه که میگیریم ما بهصورت صید با آن همانیده میشویم و:
گر چه زیشان شیرِ نر را ننگ بود
لیک کرد اِکرام و همراهی نمود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۶)
این چنین شه را ز لشکر زحمت است
لیک همره شد، جماعت رحمت است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۷)
این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میانِ اختران، بهرِ سخاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۸)
اکرام: گرامی داشتن
سخا: بخشش و جوانمردی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هم خدا را میگوید، زندگی را میگوید، هم انسانی مثل مولانا را میگوید. میگوید که شیرِ نر یا خداوند دوست ندارد که با یک سری آدمها که شبیه گرگ و روباه هستند برود شکار و فقط بزرگواری میکند، همراهی میکند، مولانا هم همینطور.
اینها را مولانا گفته دیگر، لابد آن حس را داشته که اینجا ما با چه کسی داریم حرف میزنیم. با یک عدهای که مثل گرگ همدیگر را میدرند، یک عدهای هم مثل روباه میخواهند یک چیزی را از دیگران بدزدند.
بههرحال این چنین شه هم به خدا برمیگردد، هم به مولانا از این لشکری که شبیه گرگ و روباه هستند، زحمت است، اما همراه شد و برای اینکه این زندگی اگر بهوسیلۀ همه بیان بشود، این رحمت است. منظور زندگی این است که خودش را از طریق همه بیان کند و این است که سینرژی (synergy) را و رحمت را زیاد میکند، بنابراین هم مولانا، هم خود زندگی میخواهد که خودش را از تمام انسانها بیان کند.
بنابراین این چنین مَهی چه بخواهد خدا باشد، چه بخواهد مولانا از اخترها ننگ دارد. یک ماه بین ستارگان که این ستارگان همین منهای ذهنی هستند ننگ دارد، اما او برای سخا و کمک و بخشیدن در این جهان است، چه مولانا، الآن دیگر مولانا را میگوید یا بزرگان دیگر را میگوید.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۵۱ 9️⃣5️⃣8️⃣
«خاکیای را دادهایم» خاکی یعنی کسی که جسم دارد
مثل مولانا، به آن اسرارِ راز را دادهایم. یعنی به آدمهایی که جسمشان از خاک ساخته شده، اسرار را دادهایم. اینهمه خودتان را نکُشید و راه دراز با ذهن نپیمایید.
مثل اینکه یک خانهای هست ما میخواهیم واردش بشویم، دَرَش هم باز است، مردم رفتند دنبال نردبان و از دیوار میخواهند بیایند بالا و هرچه هم نردبان پیدا میکنند میروند بالا هِی دیوار بلندتر میشود، از طرفِ دیگر گلولههای آتشین هم به اینها انداخته میشود. به اینها میگویند که بروید از در اصلی بیایید و اینها مقاومت میکنند میگویند نه، ما باید از دیوار بیاییم. کارِ ما اینطوری است!
در این لحظه با درکِ عمیقِ اینکه ذهنِ ما فقط چیزی از این جهان را نشان میدهد، هُشیاریِ جسمی دارد و این دید غلط است، سبب سرگشتگی میشود، نمیتواند راهبری کند، حل میشود این و میبینیم که گفتم فضا باز میشود. فضا باز میشود یعنی اصلِ ما که عدمبین است، فضاگشا است، سکوتشنو است از جسمی که ذهن نامیده میشود، یعنی فکر درست کرده، از آن خودش را جدا میکند، برای اینکه ما اصرار نداریم با مقاومت یک چیزی را بیاوریم به مرکزمان و این کلید را هم از یک خاکی به نامِ مولانا میگیریم.
واقعاً این ابیات بهنظر شما برای کسی که بخواهد بیدار بشود، بیدارکننده نیستند؟ دیگر چه مانده که نگفته باشد؟ شما اگر قانون جبران را انجام بدهید و این ابیات را تکرار کنید و بفهمید، در درون راهتان را پیدا میکنید. این کار خیلی مشکل نیست ولی آنقدر هم راحت نیست. ولی من سطحیبینی را دو هفته است دارم تکرار میکنم با آن ابیاتی که گفتم. مردم میگویند زود یک چیزی به ما بگویید ما عمل کنیم، ما حوصله نداریم!
روشناییِ برق، هشیاری جسمی را به این ترتیب که شما میخواهید، نمیشود از بین برد. شما نمیتوانید تعظیمِ خدا را با این سرعت بفهمید. شما اگر تأمّل نکنید کار درست نمیشود. حواستان را، تمرکزتان را روی خودتان نگذارید و نفهمید که رنجور هستید، همین الآن خواندیم، باید برویم پیشِ دکترِ مولانا و بچّه هستیم باید برویم مدرسهٔ مولانا. کار درست نمیشود با آن عجله که شما یک چیزی بگویید ما زندگیمان درست بشود یا یک دعا بکنید، اینجوری نیست! باید زحمت بکشید، باید این ابیات را بخوانید، همیشه تمرکز روی خودتان، روی خودتان کار کنید، هِی کار کنید.
میزن آن حلقهٔ دَر و بر باب بیست
از سویِ بامِ فلکْتان راه نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۸)
یعنی بروید از پشتِبام، وارد خانه نمیتوانید بشوید. از نظر فکری هرچقدر هم بالا بروید بهطوریکه دیگر از شما بهعنوان منذهنی کسی نتواند بهتر فکر کند، بهترین شعرها را بگویید، بهترین مفاهیم را به بهترین صورت بیان کنید، باز هم فایده ندارد.
از بالای بامِ فلک، نمیتوانید برَوید، بگویید فکر کنید سوراخ دارد این خانه بروم از آنجا بیایم پایین، چنین چیزی نیست. یک در دارد، فقط در را بزن، زدنِ در هم فضاگشایی است، آنجا بِایست، منتظر باش! امروز گفت منتظر باش، گفت منتظر باید گوش بدهد. از سخن گفتن «نجویید ارتفاع» خُب اینها ابیات مهمی هستند.
پیشِ او آیید اگر خاین نیاید
نیشکر گردید ازو گرچه نیاید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۳۰)
سبزه رویانَد ز خاکت آن دلیل
نیست کم از سُمِّ اسبِ جبرئیل
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۳۱)
سبز گردی تازه گردی در نُوی
گر تو خاکِ اسبِ جبریلی شوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۳۲)
دلیل: پیشوا
اسبِ جبرئیل: اشاره به مبارکقدمیِ جبرئیل دارد که هرجا قدم میگذارد، آنجا سبز میگردد و موجبِ حیات و شکوفایی میشود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پیش مولانا بیایید، «پیش او آیید» اگر شما خائن نیستید، خیانتکار نیستید. البته ما بهعنوان منِذهنی متأسفانه خائن هستیم برای اینکه دائماً خیانت میکنیم به زندگی، خودمان، هشیاری اصلیمان با نگه داشتنِ هشیاریِ جسمی و مُنافق هم هستیم. ادعا میکنیم که مثلاً معنوی هستیم، درحالیکه مرکزمان پُر از همانیدگی است، هشیاریِ جسمی داریم ادّعا میکنیم هشیاری حضور داریم، پس خائن هستیم.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۹ 9️⃣5️⃣8️⃣
پس الآن شما متوجه میشوید، آن چیزی که بهظاهر «هست»، هی مردم میگویند من میدانم، من اینطوری میکنم، خودشان را نشان میدهند، من این را دارم، شما ندارید، من اینقدر سواد دارم، من اینقدر مقام دارم، اینها «نیستی» است، اینها «هستی» نیست. هرچیزی که ذهن نشان میدهد «هستی» است، وجود داشتن است، خودنمایی است، اینها «نیست» است، برعکس است.
فضای بازشده «هستِ» واقعی است، زنده شدن به خدا «هستِ» واقعی است که از نظر منذهنی «نیست» است. ولی منذهنی که میگوید «برقِ عقلِ ما» اینقدر میفهمد که یک اشکالی وجود دارد.
مگر نمیفهمیم ما الآن یک اشکالی وجود دارد؟ پس همینقدر که میفهمد خوب است. بقیهاش را باید فضا را باز کنید، زندگی عمل کند. فشارش هم به شما نیست، کار را زندگی انجام میدهد.
و مثال میزند، میگوید عقل کودک اینقدر میفهمد که باید برود به مدرسه. کُتّاب یعنی مدرسه، مکتبخانه. اما مدرسه برود، میتواند آنجا خودش به خودش چیزی یاد بدهد؟ نه! معلم باید یاد بدهد.
پس بنابراین شما فضا را باز میکنید چون تا این اندازه میفهمید که این عقل منذهنی، نمیتواند خودش به خودش خِرد یاد بدهد، عشق یاد بدهد. همانطور که بچهٔ هفتساله، هشتساله نمیتواند خودش به خودش سواد یاد بدهد.
و همینطور عقلِ آدم مریض هم اینقدر میفهمد که باید برود به دکتر. اما اگر برود به دکتر، مطب دکتر بنشیند خودش میتواند خودش را معالجه کند؟ نه! باید دکتر معاینهاش کند و نسخه بنویسد. «لیک نبْود در دوا عقلش مُصیب» بنابراین عقل منذهنی نمیتواند مریض را علاج کند، دوا بدهد به او و درستش کند. طبیب باید این کار را بکند.
پس تا اینجا اینطوری شد که این آذرخش، این برق، یا هشیاری جسمی که اینهمه هم ما به آن تعصب داریم، وظیفهاش فقط تشخیص این هست که باید ما برویم به مکتبخانهٔ خدا، از طریق فضای گشودهشده با مرکز عدم و سرگشته شدن، سرگیجه گرفتن، دور خود گردیدن، هی فکرها را تکرار کردن و دور محورهای فکری گردیدن، یک فکر را هزار بار نشخوار کردن، اینها به درد نمیخورد.
چندتا مفهوم هست که میخواهیم واقعاً باز کنیم، بفهمیم. اگر اینها را باز کنیم، خیلی به ما کمک میکند.
نَک شیاطین سویِ گَردون میشدند
گوش بر اَسرارِ بالا میزدند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۴)
میربودند اندکی زآن رازها
تا شُهُب میراندشان زود از سما
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۵)
که رَوید آنجا رسولی آمدهست
هر چه میخواهید زود آید به دست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۶)
نَک: اینک، بلکه
شُهُب: جمعِ شِهاب، سنگهای آسمانی، گلولههای آتش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این قسمت مربوط است به منهای ذهنی که درحالیکه منذهنی را نگه میدارند، بهسوی گردون میشوند تا اندکی راز را بدُزدند.
و شما الآن متوجه میشوید که اِصرار به نگه داشتن منذهنی، اصرار به شهوتِ حرف زدن و معلمی و همینطور که با هشیاریِ برق، هشیاری جسمی میشود به جایی رسید، سبب میشود که ما از آدمهایی مثل مولانا یک چیزی بدُزدیم، یا فکر کنیم که میتوانیم منذهنی را نگه داریم، این هشیاری را نگه داریم ولی معنوی هم بشویم. فضا را باز نکنیم، معنوی بشویم! فضا را باز نکنیم، این آسمان درون ما باز نشود ولی از جنس زندگی بشویم، به مقصود آمدنمان برسیم، نمیشود این!
میگوید که این شیاطین، در اینجا شیاطین حالا آن چیزی که عملاً ما میتوانیم تجسم کنیم، همین منهای ذهنیِ معنوی هستند، اندکی از این راز میتوانند بدزدند ولی فوراً این شُهُب، شُهُب یعنی سنگهای آسمانی، گلولههای آتش، اگر ما بهصورت منذهنی بمانیم معنویت را بدزدیم، زندگی نخواهد گذاشت.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۷ 9️⃣5️⃣8️⃣
همینطور که ملاحظه فرمودید یکی از معانی که مولانا در غزل به ما توضیح داد، هشیاریِ «برق» بود. که گفتیم این معادل هشیاریِ جسمی است که همهٔ منهای ذهنی دارند و به همین هشیاری ادامه میدهند و به فکرشان نمیرسد که با این هشیاری نمیشود به منظور آمدن به این جهان رسید. راجعبه این موضوع مطلبی را میخوانیم:
زین نظر، وین عقل، نآید جز دَوار
پس نظر بگذار و بگزین انتظار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۵)
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را بِهْ ز گفتن، استماع
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶)
منصبِ تعلیم، نوعِ شهوت است
هر خیالِ شهوتی در رَه بُت است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۷)
دَوار: سرگشتگی، سرگردانی
ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
استماع: شنیدن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید از این عقل منذهنی و از اینجور نگاه کردن، غیر از سرگشتگی و سرگیجگی یا سرگیجه محصولی بهدست نمیآید. «زین نظر، وین عقل» یعنی این دید منذهنی و این عقل منذهنی «ناید جز دَوار». پس نگاه کردن از طریق همانیدگی یا بهوسیلهٔ منذهنی را کنار بگذار و فضا را باز کن و منتظر باش. منتظرِ چه؟ منتظر یک هشیاری دیگر!
و بیت بعدی میگوید «از سخنگویی مجویید ارتفاع» ارتفاع یعنی اندازهٔ منذهنی، بلند شدن، قَدِ منذهنی، قَد کشیدن. یعنی حرف نزنید، فکر بعد از فکر نبافید. بنابراین با فکر کردن «من» درست نکنید و به ارتفاع آن نگاه نکنید، این ارتفاعِ منذهنی است.
از سخن گفتن «مجویید ارتفاع» گفتم که میگوید منتظر باشید. بنابراین کسی که منتظر است، بهتر است که حرف نزند فقط گوش بدهد. میبینید که ما اصلاً فکر نمیکنیم که یک هشیاری دیگری لازم است برای حتّی کار روزمرهٔ ما. «منتظر را بِهْ ز گفتن، استماع» یعنی برای منتظر، گوش کردن از حرف زدن بهتر است. آیا ما میتوانیم این را عمل کنیم؟
«منصبِ تعلیم، نوعِ شهوت است» یعنی مقام معلّمی یک جور شهوت است. درس دادن، اگر کسی با درس دادن و یاد دادن همانیده شده باشد، این یک جور شهوت است. و هر فکر همانیده که شهوتی است، برای اینکه هر فکر همانیده که مربوط به یک جسمی است، در این مورد معلّمی، در راه رسیدن به خدا بُت است، یعنی ما را بتپرست میکند. و معلم شدنِ منذهنی برایش خیلی طبیعی است، چون «پندار کمال» که دارد، «میدانم» هم که دارد، از نظر منذهنی و پندار کمالِ ما که مردم نه فکر کردنشان را بلد هستند، نه زندگی کردنشان را بلد هستند، پس بهتر است ما به آنها یاد بدهیم!
اینکه ما اینهمه میگوییم که «در گویّ و در چَهی ای قَلتَبان» «دست وادار از سِبالِ» مردمان!
در گویّ و، در چَهی ای قَلتَبان
دست وادار از سِبالِ دیگران
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵)
گَو: گودال
قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
سِبال: سبیل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یک کسی که در افسانهٔ منذهنی و جهنّم منذهنیاش زندگی میکند، مردهٔ خودش را رها میکند، میرود مردهٔ دیگران را وصلهپینه بکند، تا بلکه درست کند. شروع میکند به «حَبر و سَنی» کردن، درحالیکه خودش به حبر و سنی کردن بیشتر احتیاج دارد یا حبر و سنی شدن.
پس مولانا چه میگوید؟ میگوید که اگر هشیاری جسمی داری، این هشیاری جسمی فقط سبب سرگیجه میشود. باید گوش دادن را، گوش کردن را پیشه کنی و برای گوش کردن باید فضا را باز کنی، باید به یک کس دیگری گوش کنی، نه به منهای ذهنی! انتظار یعنی فضا را باز کنی و منتظر باشی، مرکز را عدم کنی منتظر باشی و این خیال به سرت نزند که تو میدانی و معلم هستی! درست است؟
«دَوار» یعنی سرگشتگی، سرگردانی. ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رَفعت جُستن. «اِستماع» یعنی شنیدن.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۵ 9️⃣5️⃣8️⃣
هر طرف غولی همی خوانَد تو را
کِای برادر راه خواهی؟ هین بیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۶)
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راهِ دقیق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۷)
نی قلاوزست و نی رَه دانَد او
یوسفا کم رو سویِ آن گرگخو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۸)
قلاووز: پیشاهنگ، پیشرو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دارد به ما میگوید در منذهنی میبینید هر غولی از هر طرفی ما را میخواند، ما هم پاسخ میدهیم. وقتی فضا را باز کنیم، پاسخ نمیدهیم. هر طرف یک غولی، یک دیوی ما را میخواند که ای برادر راه میخواهی؟ بیا من به تو نشان بدهم.
من راه را به تو نشان میدهم، همراهت میشوم تا آخر با تو میآیم و در این راه دقیق، یعنی رفتن از ذهن به فضای حضور، زنده شدن به خدا، من رهبرت میشوم.
نه رهبر است و نه راه را میشناسند.
و به شما میگوید تو از جنس یوسف هستی، بهسوی این گرگخو که خودش منذهنی دارد، میخواهد تو را بدرّد، مریخی است، نرو.
حَزم، آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دام هایِ این سرا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۹)
که نه چربِش دارد و نی نوش، او
سِحر خوانَد، میدَمد در گوش، او
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰)
«حَزم» این است که تو را چیزهای شیرین و چرب این جهان که ذهن نشان میدهد اینها چرب و شیرین هستند، نفریبد.
یعنی همیشه فضا باز کنی و از راهنمایی «قضا و کُنفَکان» استفاده کنی، که این چیزی که ذهن نشان میدهد و این لحظه تو در مقابلش مقاومت میکنی و میآید به مرکزش، نه چربش دارد، نه دلربایی دارد، نه عسل دارد، بلکه این مثل گوسالۀ سامری هی سحر میخواند که این زندگی دارد، آن یکی زندگی دارد، این یکی زندگی دارد، و به گوش تو میدَمد.
و همینطور:
گفت حق که بندگانِ جفتِ عَوْن
بر زمین آهسته میرانند و هَوْن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۴)
«حق تعالی فرموده است: بندگانی که مشمول یاری و عنایت حق قرار گرفتهاند، در روی زمین به آهستگی و فروتنی، (تسلیم و فضا گشایی)، گام برمیدارند.»
میگوید خداوند گفته که «بندگانی که مشمول یاری و عنایت حق قرار گرفتهاند، در روی زمین به آهستگی و فروتنی، یعنی (تسلیم و فضاگشایی)، گام برمیدارند.»
پس خداوند به کسانی کمک میکند که در زمین، در این جهان با فضاگشایی و با تأمل، با نگاه کردن، قدم برمیدارند.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۳ 9️⃣5️⃣8️⃣
چون بخندد شیر، تو ایمن مباش
آن زمان از زخمِ خونآشام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
خندیدن شیر که دندانهایش را نشان میدهد ما خنده میبینیم، درواقع شکوفا شدن براساس یک همانیدگی است. میبینید که مرتب ما براساس همانیدگیها شکوفا میشویم، پُز میدهیم و ضررش را میبینیم، از کنار بام میافتیم.
میگوید «چون بخندد شیر»، شیر دندانش را نشان بدهد، یعنی ما براساس یک همانیدگی شکوفا بشویم، تو حس امنیت نکن، برای اینکه شیر دندانهایش را نشان میدهد میخواهد شما را بدرّد.
«آن زمان از زخمِ خونآشام ترس»، یعنی هرکسی که بلند میشود میگوید «من»، براساس همانیدگی شکوفا میشود و از آن میخواهد هویت بطلبد و به خودش و به زندگی و به همهٔ مردم پُز بدهد، این آدم باید از زخم خونآشام بترسد، برای اینکه شیر میخواهد بدرّدش.
این روشن است، الآن یک مطلبی را هم خواهیم خواند. من امیدوارم که این مطلب مهم است که شما با ذهنتان چیزهای خوبی میبینید که با آن همانیده هستید چه میخواهد بدن ما باشد، دانش ما باشد، مقام ما باشد، چیزهای مختلفی که ما با آن همانیده هستیم و اینها یواشیواش شاید به برکت زندگی شکوفا میشوند. مثلاً این رشد بدنی ما دست ما نیست، زندگی این را به انجام میرساند.
یعنی بعضی از ما از نظر زیبایی ظاهری واقعاً درجه یک هستیم یا از قدرت بدنی یا هرچیز دیگر و منذهنی میپرد وسط و این رشد ما را که بهوسیلهٔ زندگی صورت میگیرد، غصب میکند، با آن همانیده میشود. وقتی شکوفا میشود خاصیّتهای مریخی را به معرض نمایش میگذارد. حالا مردم به کنار، در مقابل خداوند این کار را میکند.
وقتی این حالت پیش میآید، یعنی ما داریم از کنار بام میافتیم و میبینید که اغلب سقوط انسانها را در مقامهای بالا میبینیم. حالا آدمهای معمولی میافتند بلند میشوند، میافتند بلند میشوند معلوم نمیشود. ولی وقتی شاهان یکدفعه مثلاً میبینید مدتها خدمت میکنند، ولی یکدفعهای «من»شان میآید بالا، شکوفا میشوند نسبتبه منذهنیشان، همان موقع میافتند. «از زخمِ خونآشام ترس»، مواظب باشید مولانا میگوید. انشاءاللّه که داریم یاد میگیریم.
«چون بخندد شیر» یعنی براساس همانیدگیها شکوفا شدی [شکل ۹ (افسانه منذهنی)]، تو ننشین و احساس راحتی نکن، نگو بهبه! ما موفق شدیم. دارید سقوط میکنید، دارد میریزد زیر پایت میریزد. آن زمان «از زخمِ خونآشام ترس»، آن موقع یعنی زخم خونآشام میآید که ما فضا را باز کنیم و عمل کنیم به تعظیم خدا [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)].
من غِرّه به سُستخندهٔ او
ایمن گشتم که او خَموش است
هُش دار که آبِ زیرِ کاه است
بحریست که زیرِ کَه به جوش است
در رویِ تو بنگرد، بخندد
مغرور مشو که رویپوش است
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۸۰)
سُستخنده: تبسّم، لبخند
رویپوش: ظاهرسازی، پوشاندن باطن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین میگوید من مغرور شدم به خندۀ سُست او.
سُستخنده: تبسّم.
رویپوش: ظاهرسازی، پوشاندن منظورِ اصلی.
پس من مغرور میشوم، یعنی منِ انسان مغرور میشوم به تبسمهای حق و آمن میشوم، خاطرجمع میشوم که هیچ خطری نیست، اوضاع خیلی خوب است.
«ایمن گشتم که او خَموش است»، میگوید حواست باشد که او «آبِ زیرِ کاه است»، آبِ زیرِ کاه چیز خطرناکی است برای کاه، برای اینکه یواشیواش آب میآید زیرِ کاه، یکدفعه کاه را بلند میکند. «هُش دار که آبِ زیرِ کاه است».
چو آب آهسته زیرِ کَه درآیم
به ناگه خرمنِ کَه دررُبایم
چِکم از ناودان من قطرهقطره
چو طوفان من خرابِ صد سرایم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵٢۴)
زندگی هم همینطور است، یعنی زندگی اینطور است، من مثل آب زیرِ کاه میآیم. «کاه» نماد منذهنی است. «به ناگه خرمنِ کَه در رُبایم» میگوید حواست باشد که او یعنی خداوند آبِ زیرِ کاه است و یک دریایی است که زیرِ کاه تو یعنی منذهنی تو به جوش است، به روی تو نگاه میکند میخندد، ولی تو «مغرور مشو» که این ظاهر قضیه است، یعنی این شادی ما و غرور ما، موقعی که به همانیدگیها شکوفا میشویم، خیلی خطرناک است، منذهنی میگوید عالی است دیگر از این بهتر نمیشود، آن موقع، موقعِ دریده شدن ما است.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۱ 9️⃣5️⃣8️⃣
بههرحال، حالا میگوید:
گرچه نسیان لابُد و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۳)
که تَهاوُن کرد در تعظیمها
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۴)
همچو مستی، کو جنایتها کند
گوید او: معذور بودم من ز خَود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۵)
تَهاوُن: سستی، سهلانگاری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بنابراین میگوید نِسیان، «لابُد» یعنی ناچار. «بُد» یعنی چاره. لابُد یعنی بدونِ چاره و ناچار بوده بله، نِسیانِ ما بدونِ اطلاعِ ما بوده، ما آمدیم پدر و مادرمان، جامعه به ما یاد داده منذهنی درست کنیم. بنابراین فراموشیِ خداوند، فراموشیِ منظورِ آمدنِ ما دستِ ما نبوده، ناچار بودیم.
اما میگوید «در سبب ورزیدن او مختار بود»، پس هر انسانی اینقدر توانایی دارد که در این لحظه انتخاب کند. اینکه مسبب را بگیرد که خداست، یعنی فضاگشایی کند، یا نه ذهنش را در این لحظه هرچیزی که ذهن نشان میدهد آن را سبب بگیرد. آن را سبب بگیرد، میرود به یک سبب ذهنی دیگر، به یک موقعیت ذهنی دیگر.
میگوید ما الآن در این لحظه مختاریم، یعنی دارای اختیار هستیم که فضا را باز کنیم، مسبب را بیاوریم به زندگیمان، یا آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد را سبب بگیریم بهجای مسبب، مسبب آن را بگیریم. اگر ذهن را مسبب بگیریم، دراینصورت میافتیم به نسیان.
پس ما در این کار مقصریم. هرکسی یعنی تا یک جایی میگوییم که بله، ما بچه بودیم و نمیفهمیدیم و اینها، ولی از آن موقع که میگوییم من میتوانم اختیار داشته باشم، من میتوانم انتخاب کنم و واقعاً هم میکنیم، دراینصورت ما باید میرفتیم به تعظیم خدا. البته درست است که ما این چیزها را ما نمیدانستیم، ما نمیدانستیم تعظیم خدا چیست. یعنی این سه بیتی که خدمتتان نشان دادم که خیلی میخوانیم:
چیست تعظیمِ خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸)
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۹)
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۰)
تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اینها واقعاً بیتهای بسیار طلایی هستند. و پس میگوید که چطور هست که ما با ذهنی که فکر میکنیم، منذهنی چون علاقهمند به همانیدگیهاست، شب نمیخوابیم ممکن است دزدها بیایند اموال و اثاثیهمان را ببرند، بعد آن موقع یک دزد دیگر میخواهد کُل جان ما را ببرد، کُل زندگی ما را زیر پا له کند، ما از این نمیترسیم که بیدار بمانیم؟! اینها را گفت.
و بنابراین دارد آشکارا میگوید که خداوند تو را مؤاخذه میکند در این لحظه و حالا ما دعا میکنیم میگوییم نکن این کار را، یعنی چه؟ ما آگاه هستیم.
همین آیهٔ قرآن هم مشخص است که ما از، بههرحال توقعی که زندگی دارد که ما امتدادش هستیم در این لحظه بفهمد و فضا را باز کند و سهو و نسیان را، فراموشی را نیاورد، درحالیکه از جنس اَلَست است، به خودش بیاید.
یعنی زندگی، خدا انتظار دارد که ما بهعنوان امتداد او که میشناسیم از جنس او هستیم الآن اقرار کنیم از جنس او هستیم، «بله» بگوییم به اتفاق این لحظه و از اتفاق این لحظه زندگی نخواهیم یا در مقابلش مقاومت نکنیم و زندگیمان را زیر نفوذ فضای گشودهشده دربیاوریم، روزبهروز هم این فضا را گسترش بدهیم، این استکمالِ تعظیم است، استکمالِ تعظیم است. شما باید لحظهبهلحظه این کار را بکنید که نسیان، فراموشیِ اینکه از چه جنسی هستید و منظور از آمدن چه هست، یادتان نرود.
این را هم خواندیم که این نسیان ما، فراموشی ما «لابُد و ناچار بود»، ولی از دهدوازدهسالگی به بعد ما اختیار انتخاب داشتیم.
«که تَهاوُن کرد در تعظیمها»، تَهاوُن یعنی سستی، ما سستی کردیم، بیحالی نشان دادیم، حس کردیم که در جبر زندانی هستیم. «که تَهاوُن کرد در تعظیمها»، ما در اینکه زندگیمان را در اختیار قضا و کُنفَکانِ زندگی قرار بدهیم، خدا قرار بدهیم، ما سستی کردیم. «تا که نسیان زاد یا سهو و خطا»، تا که این فراموشی از درون آن زاده شد و سهو و خطا بهوجود آمد.
و مثال میزند مانند مستی که جنایتها بکند و بگوید که خب تقصیر من نبوده، من رفتم شراب خوردم مست کردم آمدم این جنایت را کردم. مست بودم، موقع این جنایت که نمیفهمیدم!
یعنی ما الآن مرتب با چیزهای مختلف همانیده میشویم، مست آنها میشویم، مست دیدِ آنها میشویم و زندگیمان را خراب میکنیم، زندگی دیگران را هم خراب میکنیم یا میکُشیم، زندگی را میکُشیم، در منذهنی میمیریم، میگوییم من که کاری نکردم، معذور هستم، من مست غرور هستم. میشود همچون چیزی؟ نه. جوابش را میدهد خودش، میگوید:
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۹ 9️⃣5️⃣8️⃣
ولی این غفلت و نسیانِ بَدی که در منذهنی ما آموختهایم، از «آتشِ تعظیم»، یعنی فضاگشایی و دادنِ امور دستِ «قضا و کُنفَکان» میسوزد. وقتی میگوید او بیاید به مرکزِ ما، بزرگی او، هیبَتش، بیداری به ما میدهد. وقتی مرکز عدم میشود، فضا را باز میکنید، زندگی میآید به مرکز ما، او به ما بیداری میدهد و دانایی میدهد.
فِطنت، یعنی زرنگی و دانایی، زیرکی و هشیاری، داناییِ زندگی در اینجا.
هَیْبَتش بیداری و فِطنت دهد
سهو و نسیان از دلش بیرون جهد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۰۹۸)
سهو و نسیان از دلِ انسان بیرون میجهد که در داخل منذهنی است این سهو و نسیان. یعنی میبینید مرتب خطا میکند، فراموش میکند کیست.
این نِسیان یعنی فراموشیِ اَلَست. اینکه ما از جنس خدا هستیم، تا دهدوازدهسالگی قرار بود منذهنی داشته باشیم، الآن باید زندگی، خودِ زندگی، خداوند ما را اداره کند هم درون و بیرونمان را.
هر لحظه من باید فضاگشایی کنم، گستاخی نباید بکنم. یادم نرود از چه جنسی هستم. من از جنس اَلَست هستم. من به آن چیزی که ذهنم الآن نشان میدهد احتیاجی ندارم که رویِ پای زندگی بایستم یا به زندگی زنده بشوم یا از شادی زندگی برخوردار بشوم.
لازم نیست که آن چیزی که ذهنم نشان میدهد و معمولاً قصۀ ناتمام است آن، این لحظۀ من را تعیین کند. این لحظۀ من را به جسم تبدیل کند، هشیاری جسمی را به من تحمیل کند که سهو و نِسیان در آن هست، غفلت هست. بنابراین با فضاگشایی و آوردن او به مرکزم، سهو و نِسیان از دلم بیرون میجَهَد.
میگوید که وقتی یک دزدهایی حمله میکنند یک جایی را غارت کنند، مردم خوابشان نمیبرد که میآیند اثاثیۀ من را میبرند. «وقتِ غارت خواب نآید خلق را»، اگر خلق بدانند که یک عدهای میخواهند حمله کنند، شب نمیخوابند که مبادا بیایند دَلقِ من را بدزدند.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۷ 9️⃣5️⃣8️⃣
شُکرباره: آنکه بسیار شُکر میکند و عاشقِ شُکر است، نه اینکه با ذهنش یک چیز ذهنی را میبیند که خداوند به او داده، میگوید شُکر؛ این شُکر ذهنی است. شُکر باید با فضاگشایی باشد. شُکر باید این باشد که واقعاً تو کافی هستی، برای من تو کافی هستی؛ این شُکر است. من احتیاج به چیز دیگری ندارم، این اَلَست هم هست. من مُتَکی به چیزی در این جهان نیستم، این شُکر است و رعایتِ اَلَست هم هست که من بدونِ اینکه چیزی ذهنم نشان بدهد میتوانم به تو زنده بشوم یا به خودم زنده بشوم. تو و من یکی هستیم. از اینکه تو و من یکی شدیم، من شُکرگزار هستم، نه به آن چیزی که ذهنم نشان میدهد. آن هم میبینم، ولی آن در حاشیه است. آن معتبر است، ولی برای من مهم نیست، مهم این است که تو در دلِ من هستی.
و:
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام
پَست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلام
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢١۴۶)
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢١۴۷)
مُدام: شراب
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ای مستِ شرابِ غرور، ای کسی که براساس یک همانیدگی شکوفا شدی و پُز میدهی، در کنارِ بام هستی، یا برو عقب یا اصلاً بهطور کلی بیا پایین، والسَّلام. و هر لحظه که تو براساس یک همانیدگی با منذهنیات کامران میشوی، آن دمِ خوش کنارِ بام است، داری میاُفتی، مواظب خودت باش، از اُفتادن بترس. و همین دو بیت میتواند برساند ما را به بیت بعدی که میگوید شیر دندانهایش را نشان میدهد بترس. یعنی خداوند وقتی میخندد، یعنی تو براساس یک چیزی خودت را نشان میدهی شکوفا شدی، الآن هست که ضربه بخوری.
صبر همیگفت که: من مژدهدهِ وصلم ازو
شُکر همیگفت که: من صاحبِ انبارم ازو
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱۴۲)
فضاگشایی و صبر میگوید که من به تو مژدهٔ وصل را میدهم، به زندگی وصل خواهی شد. شُکر چه میگوید؟ شکر میگوید که من صاحب فراوانی و انبار نعمات از او هستم. صبر، فضاگشایی و دردِ هشیارانه میگوید تو به او خواهی رسید، وصل خواهی شد. شُکر هم میگوید که تو به انبار خواهی رسید، انبارِ زندگی، از همهچیز، فراوانیِ خدا.
اجازه بدهید چند بیت را بخوانم:
جز که عفوِ تو که را دارد سند؟
هر که با امر تو بیباکی کند
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹۴)
غَفْلَت و گستاخیِ این مُجرِمان
از وُفورِ عفوِ توست ای عَفوْلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹۵)
دایماً غفلت ز گستاخی دَمَد
که بَرَد تعظیم از دیده رَمَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹۶)
عَفوْلان: محل عفو و بخشش
رَمَد: دردِ چشم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
من میخواهم در این چند بیت شما توجه کنید به «گستاخی انسان بهصورت منذهنی»، «بیشُکری» و «بد دیدن». رَمَد: دردِ چشم، مرضِ چشم که بد میبیند که دید منذهنی هست. و «تعظیمِ خدا». چند وقت است که راجعبه تعظیم خدا صحبت میکنیم. تعظیم خدا یعنی تمامِ امور شما با فضاگشایی و مرکز عدم بهوسیلهٔ خداوند اداره بشود، این عکسِ گستاخی است که ما با سببسازیِ ذهن بهوسیلهٔ منذهنی زندگیمان را اداره کنیم.
این چند بیت میگوید که شما نباید گستاخی را نگه دارید. اینکه تعظیمِ خدا ناقص باشد، این به درد شما نمیخورد. نمیشود شما هشتاد درصد گستاخ باشی، بیست درصد تعظیمِ خدا را نگه داری و رعایت کنی، دارد از این حرفها میزند الآن. میگوید که راجعبه عفو خداوند و اینکه همانیدن با چیزها، منذهنی درست کردن گناه است.
«جز که عفوِ تو که را دارد سند؟»، یعنی انسان غیر از عفو تو چه تکیهگاهی دارد؟ و این انسان با امر تو در این لحظه گستاخی میکند، بیباکی میکند. در این لحظه گستاخی ما این است که ما سببسازی ذهن را میگیریم و اینکه فضا را باز کنیم با «قضا و کُنفَکان» او زندگیِ ما را اداره کند، صرف نظر میکنیم، این بیباکی است، اصلاً هم نمیترسیم، مهم نیست؛ این درست نیست!
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۶ 9️⃣5️⃣8️⃣
لطفِ شاهان گرچه گستاخت کند
تو ز گستاخیِّ ناهنگام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
میگوید لطف شاهان، درواقع مثالش شاههای اینجهانی است، ولی از این مثال میخواهد ما به رابطهمان با شاه اصلی یعنی خداوند توجه کنیم. در این جهان اگر یک شاه زمینی به یک کسی لطف کند بگوید بیا با من شام بخور، نهار بخور، خانهٔ ما رفت و آمد کنیم و اینها، این آدم نباید گستاخ بشود. و احتمال اینکه گستاخ بشود خیلی زیاد است، چرا؟ منذهنی دارد و یواشیواش میگوید که خب این شاه خیلی آدم مهمی است، اولش که هنوز نیامده، ولی وقتی میآید چند بار که با او شام و نهار میخورد میگوید آقا این هم مثل ما هست دیگر، بعد هم میگوید چرا من شاه نشوم؟ من میخواهم شاه بشوم. درنتیجه خودش را به خطر میاندازد.
«تو ز گستاخیِّ ناهنگام ترس». حالا ببینیم که، حالا آن تمثیل را میفهمیم نمیفهمیم کاری ندارم، ولی در مقابل شاه اصلی، خداوند، در این لحظه میخواهد لطف کند، و ما گستاخ میشویم. گستاخی ما همین گستاخی منذهنی ما است که ما پندار کمال داریم، یک منذهنی داریم در مقابل شاهِ اصلی. اگر شاه اصلی به شما لطف کند باید فضا را باز کنید، همیشه صفر باشید، بگویید نمیدانم. اصلاً لازم هم نیست که بگویید نمیدانم، این بهطور طبیعی در ذات ما است که در مقابل خداوند ما چیزی نمیدانیم و او از طریق ما حرف میزند، عمل میکند، ما را هدایت میکند، با فضاگشایی.
اگر کسی بالا بیاید بهعنوان منذهنی این دارد گستاخ میشود و این گستاخ بیموقع است، ناهنگام است. چرا؟ از وقتی که از شکم مادرمان آمدیم بیرون فرصت بوده ما فنا بشویم درواقع در فضای گشودهشده، و بقا پیدا کنیم به خداوند، روی پای خودمان بایستیم، درواقع به ذات اصلیمان زنده بشویم، به بینهایت خدا زنده بشویم، و لحظهبهلحظه که آمده هنگام تواضع و صفر بودن بوده. هر لحظه که ما بالا آمدیم گستاخیِ ناهنگام بوده است. هیچ لحظهای نیست که شاه اصلی نخواهد به ما لطف کند. بنابراین هر لحظه که ما گستاخی میکنیم گستاخیِ بیموقع است.
آیا شما مراقب گستاخی لحظهبهلحظهتان هستید؟ اگر منذهنیتان حرف میزند، گاو زرین حرف میزند، اگر شما خشمگین هستید، بهصورت خشم بالا آمدید، گستاخ هستید دیگر. و این گستاخ نابههنگام است، بیموقع است. ما حق نداریم در این لحظه که شاه لطف میکند گستاخ بشویم.
میآییم ذهن، مثل همان شاه زمینی، به شاه زمینی دستمان نمیرسید، با هزار مصیبت خودمان را رساندیم، قربان ما چاکریم، ما دستبوس هستیم، شما بزرگ هستید، ما را بار دادید، چند بار رفت و آمد کردیم، میگوییم آقا شما هم شاه هستید؟! من میتوانم بهتر از شما شاه بشوم عقل شما نمیرسد. همین برنامه را ما با خداوند داریم. غمگینی ما در این لحظه معنیاش آن است دیگر، که تو عقلت نمیرسد. اینکه ما از عقل خودمان بهعنوان منذهنی استفاده میکنیم این گستاخی نیست؟! اینکه ما سببسازی ذهن را بهجای گفتار زندگی میگذاریم با فضاگشایی، این گستاخی نیست پس چیست؟!
«تو ز گستاخیِّ ناهنگام ترس»، هیچ گستاخی ما در مقابل خداوند واقعاً بهموقع نیست. چه «بهموقع»ای؟! چه گستاخیای؟! کجای آن میتواند واقعاً بههنگام باشد؟ شما کدام گستاخی را در مقابل خداوند میتوانید توجیه کنید؟ میگوییم ما هم بالاخره حق داشتیم، ما هم آدم هستیم، ما هم باید بیاییم بالا حرفمان را بزنیم. چیچی حرف بزنید؟! شما باید همیشه تسلیم بشوید، شما عقلتان نمیرسد! ما از این بیتها این معانی مُستفاد میشود دیگر.
لطفِ شاهان گرچه گستاخت کند
تو ز گستاخیِّ ناهنگام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
حالا این ترس معنیاش این است که آیا شما مراقب خودتان در این لحظه هستید که مثلاً شکایت نکنید؟ منذهنیتان بالا نیاید؟ به سببسازی نیفتید؟ توقع نداشته باشید؟ چیزی نخواهید؟ فضا را باز کنید، چیزی نخواهید بهعنوان آن چیزی که ذهن نشان میدهد زندگی دارد، تن به این ندهید که این چیز ذهنی زندگی داخلش هست، این چیز ذهنی جدی است.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۴ 9️⃣5️⃣8️⃣
این بیتِ اوّل است، برگشتیم به غزلمان:
ای دلِ بیبهره، از بهرام ترس
وز شهان در ساعتِ اکرام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
بهرام: نام پادشاهی در ایران باستان، مریخ
اِکرام: گرامی داشتن، بزرگ داشتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دیگر متوجه شدیم که این [شکل ۹ (افسانه منذهنی)] دلِ بیبهره است. دل بیبهره همان هشیاری عدم است که آمده همانیده شده. آیا دل اصلی ما که از جنس اَلَست است، از جنس خداست، از بین رفته؟ نه. [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] با فضاگشایی فوراً خودش را رو میکند. پس این دلِ بیبهره است [شکل ۹ (افسانه منذهنی)]، که از طریق همانیدگیهای زیاد یکی پس از دیگری دنیا را میبیند، خدا را میبیند.
میگوید این منذهنی از جنس بهرام است، مواظب باش زندگیِ تو را خراب خواهد کرد. «وز شهان در ساعتِ اکرام ترس» که این را گفتیم، در اصل میگوید از خداوند [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] در این لحظه که لحظهٔ گرامیداشت تو است، میخواهد تو را گرامی بدارد، بترس.
«بترس» یعنی مواظب باش که اگر با منذهنی روبهرو بشوی دچار تخریب و درد خواهی شد، و از این موهبت محروم خواهی ماند. درست است؟
بداد پندم استادِ عشق ز استادی
که هین، بترس ز هرکس که دل بدو دادی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۹۹)
این بیت را قبلاً داشتیم. استادِ عشق خداوند است، مولاناست، یا هرکسی که از جنس زندگیست، از استادی خودش یک پندی به ما داده. میگوید از هرکسی که «دل بدو دادی» یا از هرچیزی که «دل بدو دادی» بترس. این چیز یا این کس که در دلت است، از طریق او میبینی، با آن همانیده هستی، و براساس آن احساس جدایی میکنی، زندگی تو را خراب خواهد کرد.
پس بیدلیل نیست که ما با کسی همانیده میشویم شروع میکنیم به زندگی، ما زندگی او را خراب میکنیم او هم زندگی ما را خراب میکند، و از این وسط فقط درد برمیخیزد. بهجای اینکه هرکدام فضا را باز کنیم عیبهای خودمان را شخصاً پیدا کنیم، رفع کنیم، از طریق عشق با هم ارتباط برقرار کنیم، از طریق دوتا منذهنی ارتباط برقرار میکنیم، چراکه همدیگر را گذاشتهایم در مرکزمان.
و یاد گرفتیم:
ای دلِ بیبهره، از بهرام ترس
وز شهان در ساعتِ اکرام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
بهرام: نام پادشاهی در ایران باستان، مریخ
اِکرام: گرامی داشتن، بزرگ داشتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بیت بعدی بود:
دانهٔ شیرین بُوَد اکرامِ شاه
دانه دیدی، آن زمان از دام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
اکرامِ شاه یعنی اکرام خداوند. چه چیزی باشد که ذهن نشان میدهد چه فضای گشودهشده باشد، نباید اجازه بدهیم منذهنی با آن همانیده بشود.
و در بیتهای گذشته گفتیم چه؟ گفتیم «شُکر جانِ نعمت و نعمت چو پوست». اگر ذهن چیزی را بهصورت نعمت در هشیاری جسمی نشان میدهد پوست است، نگذارید این بیاید مرکز.
اکرامِ شاه درواقع خود شاه است، باید بیاید مرکز ما. اگر ذهن تو آمد آن چیزی که در بیرون بهدست ما آمده، آن چیزی که در درون حتی باز شده، با آن همانیده شد، که میتواند همانیده بشود، دراینصورت از دام بترس، داری به دام او میافتی.
پس ما با گرامیداشت خداوند چه محصولِ بیرونی باشد، چه فضاگشاییِ درونی باشد، چه زیباتر و بهتر شدن زندگیمان باشد، آثار این اکرامِ شاه باشد، در درون و بیرون، بههیچوجه همانیده نمیشویم، نمیگذاریم مرکز ما بیاید. هیچ موقع نمیآییم بگوییم که من یک استاد معنوی هستم. نمیگذاریم مردم اکرامِ شاه را تبدیل به جسم کنند بیاورند به مرکز ما، ما را بدبخت کنند. «دانهٔ شیرین بُوَد»، از نظر ذهن این خیلی شیرین است. ذهن ما از بین نرفته هنوز بهطور کامل، منذهنی ما میتواند بپرد وسط از اکرامِ شاه سوءاستفاده کند؛ ها! شما ببین چقدر عالی استاد معنوی شدی، به مردم کمک میکنی. تمام شد رفت. «دانهٔ شیرین بُوَد» از نظر ذهن «اکرامِ شاه».
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۲ 9️⃣5️⃣8️⃣
اینکه در این میگفت که:
پیشِ بینایان، حَدَث در روی مال
ناز میکُن با چنین گَندیده حال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۲۴)
حَدَث: مدفوع، ادرار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آخر ما اینهمه حالمان خراب است چرا از بزرگان کمک نمیگیریم؟! چرا تکبرمان را به بزرگان میفروشیم؟! تواضعمان را پیش ابلهان یعنی منهای ذهنی میبریم؟! و به حرف منذهنیمان گوش میکنیم، این چه فایدهای داشته که از اول حرف زده؟! من به خودم بگویم چرا اینقدر علاقهمند به حرفهای خودم هستم که براساس منذهنیام حرف میزنم؟ چرا ناز میکنم؟ چرا میگویم احتیاج ندارم؟ و این احتیاج ندارم خیلی خوشآیند است برای من؟
میگوید برای منذهنی، اینکه میگوید من نیاز ندارم همهچیز را میدانم، این از شِکر هم شیرینتر است. اما تو این را نجُو. یعنی این حرفها را نزن، این حالت را به خود نگیر که صد خطر دارد، هزاران خطر دارد. نیاز ندارم یعنی چه؟!
حالا! «بترس» در غزل میگوید مواظب این حالت باش. آیا شما هم همین را میگویید؟ شما اگر ناز نمیکردید، مولانا را بهدقت گوش میکردید، عمل میکردید، همه را گوش میکردید، وقت میگذاشتید. آیا شما ناز نمیکنید؟ ببخشید من این را دوباره نشان میدهم، ولی واقعاً
پیشِ بینایان، حَدَث در روی مال
ناز میکُن با چنین گَندیده حال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۲۴)
حَدَث: مدفوع، ادرار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دقت میکنیم اگر حال من اینقدر خراب است، زندگیام را خراب میکنم، به دیگران هم لطمه میزنم، تازه بعد شما را مجبور کردم به حرفهای من گوش بدهید، اگر گوش ندهید، به من برمیخورد، این درست است؟
و اگر شما ناز نمیکنید چرا با دقت کامل و با کوشش زیاد به این حرفهای مولانا گوش نمیکنید؟ اگر گوش میکنید چرا عمل نمیکنید؟ اینکه شما میگویید بینیاز هستیم ما، ما اینها را میدانیم، و از شِکر هم شیرینتر است برای شما، این کار درست است؟ خطراتش را نمیبینید؟
حالا، اگر فهمیده باشیم، راه نیاز را پیش میگیریم، میگوییم من نیاز دارم، و درنتیجه میافتیم در فضای ایمن، بیخطر. اگر فضا را باز کنید شما، با منذهنیتان حرف نزنید، بگویید من نیاز دارم، مولانا زندگی شما را درست میکند، زندگی شما ایمنآباد میشود. یعنی آنجا را ایمنی، حس امنیت که از طرف زندگی میآید آباد میکند، و شما ناز کردن را تَرک میکنید. و میگویید درست است که ذهن من میخواهد بگوید که من میدانم، میخواهد ناز کند، میخواهد زیر بار نرود، به ناموسش برمیخورد، هی میگوید من کوچک میشوم اگر بگویم من نمیدانم، کوچک میشوم اگر بگویم من شصت سال است اشتباه کردهام، خب بربخورد، «با آن ره بساز». ولو درد میکشی، درد هشیارانه بکش راه نیاز را از دست نده. و
پیشِ بینایان خبر گفتن خطاست
کآن دلیلِ غفلت و نقصان ماست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۱)
در پیش بینایان مثل مولانا نباید اخبار بگوییم، یعنی علممان را رو کنیم بگوییم میدانم. آیا این خاصیت را شما دارید؟ پیش مولانا باز هم میگویید میدانم؟ اگر میگویید میدانم و واقعاً قضاوت میکنید، با دل و جان این را جذب نمیکنید، دارید خطا میکنید. و این نشان میدهد که ما ناقص هستیم. ناقص کسی است که همانیدگی دارد. هرچقدر بیشتر همانیدگی داشته باشیم این نصیحتهای مولانا نفوذ نمیکند در ما.
هرچه ناموس بیشتر، اینکه میخواهیم ایراد بگیریم، نمیخواهیم عوض بشویم، نمیخواهیم قبول کنیم که من اشتباه فکر میکنم، اشتباه فکر کردهام، من با منذهنیام فکر کردهام، من درد دارم، دردْ هشیاری من را میآورد پایین، من زندگیام را دارم خراب میکنم، خودم خراب میکنم، زیر بارش نمیخواهیم برویم. چرا؟ در «غفلت و نقصان» هستیم.
وقتی همانیدگی داریم این نیروی زندگی، خرد زندگی از ما عبور نمیکند. زندگی لحظهبهلحظه میدمد، منتها ترازو را ما به نفع هشیاری جسمی زیادتر نگه داشتیم، سنگین است، «از ترازو کم کنی من کم کنم». فضا را باز کنید بگذارید هشیاری جسمی هی کمتر بشود، وزنش کمتر بشود، هشیاری حضور بیشتر بشود، تا:
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۰ 9️⃣5️⃣8️⃣
من از برای مصلحت در حبسِ دنیا ماندهام
حبس از کجا من از کجا؟ مالِ که را دزدیدهام؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ١٣٧٢)
که میگوید من در حبس دنیا هستم، برای مصلحت است، برای کمک است، وگرنه من برای چه باید در حبس دنیا بمانم. پس بنابراین بودن بزرگان برای سخا است، اکرام هم که میدانید گرامی داشتن و امروز راجعبه گرامی داشتن هم کلی صحبت کردیم و اشاره میکند:
«الجَماعَةُ رَحمَةٌ و فیِ الْفُرقَةِ عَذابٌ»
«در جمع و جماعت، رحمت است و در جدایی و تفرقه، عذاب.»
🌴(حدیث)
اینکه انسانی مثل مولانا سبب بشود که مردم هشیار بشوند به حضور و از طریق حضور خودشان را بیان کنند این رحمت است، ما هم داریم سعی میکنیم که واقعاً گروهی بهوجود بیاید که همه فضاگشا باشند، همه خودشان را در معرض زندگی قرار بدهند و زندگی از طریق آنها صحبت کند که مجموع این کار رحمت است.
در این کار یک مصلحتی هست که باید از طریق همه بیان بشود و درواقع تمام انسانها این مقصود را دارند، تمام انسانها مقصودشان این است که به او زنده بشوند. پس مصلحت این است که انسانی مثل مولانا کمک کند و شما هم همینطور.
وظیفۀ هرکسی است که به حضور زنده بشود تا آنجا که مقدور است این برکت را در جهان پخش کند. پس مولانا هم همین کار را میکند.
امرِ شاوِرْهُمْ پیمبر را رسید
گر چه رایی نیست رایَش را نَدید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۹)
در ترازو، جو رفیقِ زر شدهست
نی از آنکه جو چو زر، گوهر شدهست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۰)
روح، قالَب را کُنون همره شدهست
مدّتی سگ، حارسِ درگه شدهست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۲۱)
ندید: همتا، نظیر
حارِس: نگهبان، حراست کننده
➖➖➖➖➖➖
این «شاوِرْهُمْ» یعنی:
«… وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ… .»
«… در كارها با ايشان مشورت كن… .»
🌴(قرآن کریم، سورۀ آل عمران (۳)، آیۀ ۱۵۹)
دستور است به حضرت رسول و حتی این بیت را هم داشتیم:
عقل را با عقلِ یاری یار کن
اَمْرُهُمْ شُوری بخوان و کار کن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۶۷)
قبلاً داشتیم، یعنی انسان عقلش را چه عقل ذهنی باشد، چه عقل زندگی باشد، بهتر است با عقل یار دیگر یار کند. اگر دو نفر که به حضور رسیدهاند با هم مشورت کنند، باز هم به نتیجۀ بهتری میرسند، «امْرُهُمْ شُوری بخوان و کار کن» و این آیه هم آنجا هست، میگوید:
«… وَكَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ… .»
«… و سگشان بر درگاهِ غار دو دستِ خويش دراز كرده بود… .»
🌴(قرآن کریم، سورۀ کهف (۱۸)، آیۀ ۱۸)
منظور این است که اگر کسی فضاگشایی کند، سگ منذهنیاش دستش را میگذارد، دیگر حرف نمیزند، اگر فضاگشایی کند. این همین مربوط به اصحاب کهف است.
پس امر مشورت بکن به پیغمبر رسیده، گرچه هیچ فکری بالاتر از فکر پیغمبر نیست و بعد میگوید: «در ترازو، جو رفیقِ زر شده». این هشیاری جسمی و هشیاری حضور یک ترازو است، هِی مرتب هم این بیت را میخوانیم که
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٩٠٠)
این دیگر ابزار دست ماست. میگوید اگر هشیاری حضور زیاد باشد، من بیشتر میتوانم به تو کمک کنم، زندگی میگوید، ولی اگر کم کنی و فضا را خیلی کم باز کنی، تعظیم را کم به زندگیات بیاوری، من دیگر نمیتوانم به تو کمک کنم.
پس در ترازو جو، سنگ زر را اندازه میگیرد، ولی جو همسنگ زر نیست، همجنس زر نیست، پس بنابراین این جو یا این سنگ مثل گوهر نیست و خودش توضیح میدهد. الآن روح ما، هشیاری خداگونۀ ما در قالب است، در تن است و بنابراین معنیاش این نیست که این تن ارزشش بهاندازۀ روحمان است. اینکه میگوییم ما تن هستیم بهعلاوۀ انکار تن، انکار جسم، معنیاش این نیست که جسم مساوی روحمان است.
اصل کاری روحمان است و این هشیاری است و بنابراین یک سگی داریم ما بهنام منذهنی. اگر فضا را باز میکنیم، دستهایش را میگذارد، همینطور نگاه میکند. فضا را میبندیم ما، شروع میکند به عوعو کردن و حالا اگر به آن آیه نگاه میکنید در این آیه:
«… وَكَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ… .»
«… و سگشان بر درگاهِ غار دو دستِ خويش دراز كرده بود… .»
🌴(قرآن کریم، سورۀ کهف (۱۸)، آیۀ ۱۸)
سگ بر درگاهِ غار دو دستِ خويش را دراز كرده بود، یعنی فضا را باز بکنید، سگ ما دستهایش را میگذارد مینشیند و نگاه میکند. کاری ندارد و ما میتوانیم در همین دام مزد از این منذهنیمان هِی هشیاری را بدزدیم. اینها را خواندیم و همینطور:
«…وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ… .»
«…و كارشان بر پايهٔ مشورت با يكديگر است… .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ شوری (۴۲)، آیهٔ ۳۸)
این هم که میدانید. الآن خواندیم، خلاصه.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۵۲ 9️⃣5️⃣8️⃣
میگوید شما بیایید تبدیل به شکر یا نیشکر بشوید از او یعنی از خدا، گرچه که الآن نِی هستید، نیِ خالی هستید. آن دلیل، آن پیشوا آن مولانا، از خاکِ تو یعنی همین بدنِ تو، از این ذهنِ تو که بهاینصورت هشیاریِ برق دارد، سبزه میرویاند. و این دلیل که در بیت گفت، بیتِ قبل گفت خاکی است، «از سُمِّ اسبِ جبرئیل» کمتر نیست و «سُمِّ اسب جبرئیل» مبارکقدم است، هرجا قدمش را بگذارد سبز میشود. معنیاش این است که هرجا پیغامِ الهی برسد سبز میشود، نو میشود، زیبا میشود. برای همین میگوید که اگر به انسانی مثل مولانا دل بدهی، «سبز گردی تازه گردی در نُوی». در اینجا جبرئیل همین انسانِ خاکی است که استاد است، مثل مولانا.
«سبز گردی تازه گردی در نُوی» یعنی نو میشوی، سبز میشوی، تازه میشوی، الآن کهنه و فرسوده هستی. اگر تو مُتواضع بشوی، تعظیم خدا را شروع کنی به کامل کردن، توحیدِ خدا را یاد بگیری.
«گر تو خاکِ اسبِ جبریلی» بشوی، یعنی هر لحظه مقاومت و قضاوتت صفر بشود، خاک پای یک پیشوای بزرگی مثل مولانا بشوی. در اینجا جبرئیل یعنی همین انسانی است که پیغام میآورد.
ای مگس دل، با لبِ شِکّر مپیچ
چشم بادام است، از بادام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
این بیت را داشتیم که تمام شد.
«رفتن گرگ و روباه در خدمتِ شیر به شکار»
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۳)
این قِصّه که «رفتنِ گرگ و روباه در خدمتِ شیر به شکار» چند قسمت دارد. در همین قسمت اگر برسیم انشاءالله بخوانیم، مولانا «خندیدنِ شیر» را توضیح میدهد و اجازه بدهید که چند بیت از این قصه را برایتان بخوانم.
و قصه به این ترتیب شروع میشود که شیر با گرگ و روباه به شکار میرود یا «رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار» و بهنظر میآید که شیر نمادِ خداوند است یا کسی که به بینهایتِ خداوند زنده شده، انسانی که در مرکزش هیچ همانیدگی نمانده، مرکزش عدم شده و عدم مانده، از خوابِ ذهن بیدار شده، بیدار مانده و بههیچوجه به خواب ذهن دیگر نمیرود. این شیرِ زمینی است، شیرِ فرق نمیکند این شیر با شیرِ اصلی، این هم به خدا زنده است.
گرگ و روباه دو جور انسان هست. گرگ یعنی یک منذهنیِ تمامعیار که در افسانهٔ منذهنی است، پندارِ کمالِ بسیار بالایی دارد، ناموس دارد، درد دارد، میدانم دارد، مقاومتش کامل است، قضاوتش کامل است، مرکزش پر از چیزهای آفل است، بههرحال این گرگ است. ولی روباه آنطور که مولانا تمثیل میزند، یک درجه بهتر از گرگ است، بهطوریکه میتواند یاد بگیرد!
و میبینید که حالا این اصطلاحاتِ مولانا است، تمثیل است دیگر. ولی شاید ما الآن که این کار را داریم میکنیم از حالتِ گُرگیَّت خارج شدیم و میتوانیم مثل روباه در این قصه، یاد بگیریم از حالِ گرگ. یا نه، موقعی گرگ بودیم دریده شدیم، از حالت گرگیِ خودمان یاد بگیریم و شبیه روباه بشویم که این روباه فهمیده که نباید گرگ باشد، فهمیده که میتواند واقعاً فضاگشایی کند و به تعظیمِ خدا روی بیاورد، دارد سعیاش را میکند، یعنی از دریده شدنِ گرگ که در اینجا شیر میدَرَد، درس گرفته.
میدانید که چه شده دیگر. البته قصه را نمیرسیم همه را بخوانیم که این سه باشنده میروند شکار و یک گاوِ وحشی میگیرند و یک بزِ کوهی، یک خرگوش و البته شیر شکار میکند. شیر عرض کردم رمز خداوند است و یا انسانی مثل مولانا. شیر، شیرِ مولانا سبب میشود ما هم شکار بگیریم.
بههرحال گرگ و روباه در این شکارها طَمَع داشتند و انعکاسِ حرص و طَمَعشان که با آن همانیده بودند، به دل شیر میافتد و شیر متوجه میشود که آشکارا اینها همانیده هستند.
مولانا میخواهد بگوید که این گُرگیّت و روباهیّت از همانش میآید و البته چیزی نمیگوید، ولی میگوید که من شما را تنبیه میکنم و بعداً البته توضیح میدهد در همین چند بیت بعد که شیر میگوید کسانی که با ظنّ خدا را میبینند، اینها مورد تنبیه قرار میگیرند، برای اینکه این ظنّ همیشه بد است، یعنی ما خدا را به فکرمان نباید ببینیم. «ظٰانّین بِاللهِ ظَنَّ السُّوء را»، یعنی کسانی که به خدا ظنّ دارند، با فکر میبینند که همیشه این ظنّ آنطور که خدا را باید دید نمیبیند، بلکه باید به خدا زنده بشویم، او را ببینیم. خلاصه به سزا میرسانم.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۵۰ 9️⃣5️⃣8️⃣
همینطور که شهابهایِ میگوید آسمانی، شیاطین را دنبال میکنند، بهعبارتدیگر صورت عملی این موضوع این است که ما نباید منذهنی را، «نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند»، نفسمان را نگه داریم، بخواهیم نفس را معنوی کنیم، و گوش به اسرار بالا دادن، مثلاً ما مولانا بخوانیم ولی واقعاً فضاگشایی نکنیم، بیتها را تکرار کنیم، معنوی بشویم، اندکی از این هشیاری در ما زنده بشود ولی نه اینکه تعظیم را کامل کنیم. خلاصه یک خرس معنوی تربیت کنیم، با آن زندگی کنیم این، جور درنخواهد آمد.
و این رد شدنها، پس زدنها که نمیگذارند ما جلوتر برویم، میبینید که نمیتوانیم، هم فردی و جمعی جلوتر برویم، میگویند که معنیاش این است که بروید پایین، بروید رسولی آمده، مولانایی آمده و هرچه که میخواهید از او بگیرید. «هر چه میخواهید زود آید به دست» شما بیایید تسلیم بشوید در مقابل این رسولانی که من فرستادم، هم پیغمبران، هم آدمهایی مثل مولانا.
بقیهاش میگوید، این هم آیهٔ قرآن است:
«إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ. وَحِفْظًا مِنْ كُلِّ شَيْطَانٍ مَارِدٍ. لَا يَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلَىٰ وَيُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ. دُحُورًا ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ. إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ.»
«ما آسمانِ فرودين را به زينت ستارگان بيآراستيم. و از هر شيطان نافرمان نگه داشتيم. تا سخن ساكنان عالَمِ بالا را نشنوند و از هر سوى رانده شوند. تا دور گردند و براى آنهاست عذابى دايم. مگر آن شيطان كه ناگهان چيزى بربايد و ناگهان شهابى ثاقب دنبالش كند.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ صافّات(۳۷)، آیات ۶ تا ۱۰)
«ما آسمانِ فرودين را به زينت ستارگان بيآراستيم.» این ستارگان همین انسانهای معنوی هستند که واقعاً معنوی هستند. «و از هر شيطان نافرمان نگه داشتيم.» شيطانِ نافرمان هم، باز هم ما انسانها هستیم که اصرار داریم که منذهنی را نگه داریم و بههیچوجه فضاگشایی نمیکنیم ولی میخواهیم معنوی بشویم، ادعای معنوی شدن داریم.
«تا سخن ساكنان عالَمِ بالا را نشنوند و از هر سوى رانده شوند. تا دور گردند و براى آنهاست عذابى دايم. مگر آن شيطان كه ناگهان چيزى بربايد و ناگهان شهابى ثاقب دنبالش كند.»
و بههرحال مشخص است معنیاش که ما اگر چیزی بدون فضاگشایی، بدون کمک زندگی، بدون اینکه واقعاً بخواهیم تبدیل بشویم، بخواهیم چیزی را بکَنیم از زندگی، یا از مولانا، این درست نخواهد شد و بودن در این هشیاری برق، عذابی دائم است. حالا بقیهٔ ابیات میگوید:
گر همی جویید دُرِّ بیبها
اُدْخُلُوا الْاَبْیاٰتَ مِنْ اَبْوابِها
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۷)
میزن آن حلقهٔ دَر و بر باب بیست
از سویِ بامِ فلکْتان راه نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۸)
نیست حاجتْتان بدین راهِ دراز
خاکیای را دادهایم اسرارِ راز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۹)
میگوید ای انسانها، اگر دنبال دُرّی هستید که نمیشود رویش ارزش گذاشت، یعنی همین گنج حضور، به خانهها از درِ اصلیشان وارد بشوید.
پس بنابراین اگر یک خانهای وجود دارد که در اینجا نماد فضای یکتایی هست، درِ خدا هست، دَرَش از طریق فضاگشایی هست. دَرَش از اینجا باز میشود که شما آن چیزی را که ذهن نشان میدهد، جدی نگیرید و مهم ندانید.
«میزن آن حلقهٔ دَر» یعنی فضاگشایی کن و همانجا بایست. «میزن آن حلقهٔ دَر و بر باب بیست» بیست یعنی بایست، باب هم یعنی در. درِ خدا را بزن، در «در» بایست.
و اینکه منذهنی را نگه داریم و فضاگشایی نکنیم، بخواهیم با نردبان و نمیدانم از پله و از پشتبام و اینها بیاییم وارد خانه بشویم، نمیشود. میبینید که ما درِ خدا را نمیزنیم. ما همین الآن در «درِ» خدا ایستادیم، میگوییم «من»، من میدانم و «میدانمِ» ما، برق است، هشیاری جسمی است.
و گفت این هشیاری جسمی برای رهبری نیست، یعنی نشان دادن راه نیست. الآن هم میگوید به خانهٔ خدا از درِ اصلی یعنی فضاگشایی وارد بشوید. «نیست حاجتْتان بدین راهِ دراز» یعنی لزومی ندارد که اینهمه زحمت بکشید و راه دراز طی کنید.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۸ 9️⃣5️⃣8️⃣
گر به فضلش پی ببردی هر فَضول
کی فرستادی خدا چندین رسول؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۸)
عقلِ جزوی همچو برق است و دَرَخش
در دَرَخشی کَی توان شد سویِ وَخْش؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۹)
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری
بلکه امرست ابر را که میگِری
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۰)
فَضول: یاوهگو، کسی که به کارهای غیرِ ضروری میپردازد.
دَرَخْش: آذرخش، برق
وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید اگر به فضل خداوند هر یاوهگو پی میبُرد، خداوند اینهمه پیغمبر نمیفرستاد. پس معلوم میشود یاوهگویی و یا عادت ما، شرطیشدگی ما در ذهن برای حرف زدن بهعنوان «پندار کمال» و «میدانم» سبب میشود که ما چیزی یاد نگیریم. ما بههیچوجه انتظار نداریم که چیزی یاد بگیریم، میخواهیم یاد بدهیم! پس از اینجا تصمیم میگیریم که ما چون هشیاری جسمی داریم و این هشیاری جسمی که همین نور برق است ما را سرگردان میکند، سبب سرگشتگی میشود یعنی انسان دور خودش میگردد، هیچ نمیتواند راه را پیدا کند، بهتر است که ما فضا را باز کنیم و منتظر بمانیم و ببینیم آیا زندگی چیزی به گوش ما میگوید؟!
میگوید عقل جزوی یعنی هشیاری جسمی مانند «برق» است و «دَرَخش». «دَرَخش» یعنی درخشندگی، آذرخش. «فَضول» یعنی یاوهگو، کسی که به کارهای غیر ضروری میپردازد، یعنی همین منذهنی. درخش یعنی آذرخش، برق. «وَخش» نام شهری در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون و منظور از وَخش در اینجا فضای یکتایی است.
پس میگوید این عقل منذهنی مانند همین برقی است که در آسمان موقع تاریکی و باران باریدن میزند و در این آذرخش، در این یک لحظه روشن و خاموش شدن چطوری میشود راه را پیدا کرد بهسوی فضای یکتایی یا به خدا برسیم؟ نمیشود! پس هشیاری جسمی راه را نشان نمیدهد.
«نیست نور برق، بهر رهبری» نور برق برای نشان دادن راه نیست. پس نور منذهنی هم، هشیاری جسمی هم برای نشان دادن راه نیست. بلکه امر خداوند چه هست به این هشیاری جسمی؟ که گریه کن. یعنی هرکسی نگاه میکند میبیند که منذهنی دارد، عقل جزوی دارد اینطوری بفهمد که خداوند همین الآن به او میگوید که گریه کن. نه زِرزِر گریه کن برای همانیدگیها! بلکه لطیف شو. برای لطیف شدن باید فضا را باز کنی.
این گریه کردن بهخاطر همانیدگیها کار منذهنی است. مردم گریان و نالان اگر هستند، برای از دست دادن همانیدگیها هستند یا بهخاطر بهدست نیاوردنش هستند. پس گریهٔ منذهنی بهخاطر آن چیزی که ذهن نشان میدهد نیست، بلکه لطیف شدن است، درست مثل اینکه میگوییم منذهنی گریه کند، ابر گریه کند یعنی فضا را باز کند، یک مقدار دَم ایزدی بگذرد، آماده بشود، لطیف بشود. «بلکه امرست ابر را که میگِری» ابر باید گریه کند. و:
برقِ عقلِ ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوقِ هست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۱)
عقلِ کودک گفت بر کُتّاب تَن
لیک نتواند به خود آموختن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۲)
عقلِ رنجور آرَدَش سویِ طبیب
لیک نبْود در دوا عقلش مُصیب
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۲۳)
كُتّاب: مكتبخانه
تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر «خود را به هر چیزی بستن، بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن»
مُصیب: اصابت کننده، راستکار، راست و درست عمل کننده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«مُصیب» یعنی اصابت کننده، راستکار، درست عمل کننده. «كُتّاب» هم یعنی مدرسه، مكتبخانه. «تَن» فعل امر یعنی تنیدن، بِتَن.
پس برق عقل ما یعنی این روشنگریهایی که عقل منذهنی بهوجود میآورد، فقط برای گریه است تا درک کند که من که فکر میکنم «هست» هستم، این «هست» هیچوپوچ است، «نیست» است، پس باید من تلاش کنم، گریه کنم در شوق هستیِ واقعی که زنده شدن به خدا است.
یعنی همینقدر درک دارد که این هشیاری به درد نمیخورد. همین چیزهایی که الآن ما میفهمیم، بقیهاش شما باید خودتان را متقاعد کنید که فضا را باز کنید در
که فضا را باز کنید در اطراف اتفاق این لحظه که ذهن نشان میدهد و بگویید که این جدی نیست، مهم نیست تا فضا باز بشود. این فضاگشایی همان «گریه» است. این فضای بازشده همان «هستِ» واقعی است. این من ذهنی هم «نیست» است که بهصورت «هست» خودش را به ما نشان داده.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۶ 9️⃣5️⃣8️⃣
پا برهنه چون رَوَد در خارزار؟
جز به وقفه و فِکرَت و پرهیزگار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۵)
انسان چهجوری میتواند در جایی که خارزار است و پایش برهنه است راه برود؟ جز اینکه تأمل کند، فضاگشایی کند، بایستد نگاه کند و پرهیز کند از آوردن چیزها به مرکزش و همانیده شدن با آنها.
پس ما پا برهنه هستیم در خارزار، شما خارزار میدانید یعنی همانیده بشویم، هر همانیدگی درد ایجاد میکند. پس ما خودمان اصلاً جزو خارزار هستیم. پس باید تأمل کنیم، فضاگشایی کنیم، مواظب باشیم، اینها همه برمیگردد به آن ترس، که میگوید مراقب باش.
و این هم آیهاش است.
«وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا.»
«بندگان خداى رحمان كسانى هستند كه در روى زمين به فروتنى راه مىروند. و چون جاهلان آنان را مخاطب سازند، به ملايمت سخن گويند.»
🌴(قرآن كريم، سورهٔ فرقان (۲۵)، آيهٔ ۶۳)
یعنی ما بههیچوجه در این جهان که راه میرویم، منهای ذهنی که دردساز هستند و میخواهند به ما درد بدهند، چه از طریق گفتن چیزی، یا یک عملی یا اصلاً از طریق قرین، ما با آنها با فضاگشایی و تأمل برخورد میکنیم و میترسیم که، یا مراقب هستیم که اینها ما را به منذهنی دچار نکنند.
چون بخندد شیر، تو ایمن مباش
آن زمان از زخمِ خونآشام ترس
ای مگس دل، با لبِ شِکّر مپیچ
چشم بادام است، از بادام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
پس این بیت آخر غزل میگوید که انسانی که منذهنی درست میکند، مثل مگسی است که روی این همانیدگیها مینشیند. «ای مگس دل»، واقعاً ما نباید مگسدل باشیم. ما بهعنوان امتداد خدا آمدیم منذهنی خودمان را گذاشتیم مرکزمان، شدیم «مگس دل» و میل دارد روی هزارتا چیز بنشیند و شیرۀ هزارتا چیز را بمکد.
«با لبِ شِکّر مپیچ»، یعنی دور و بر لبِ شِکّر مرو. «لبِ شِکّر» یعنی لبِ شیرین، لبِ لعل، هم لعل قشنگ است، هم خوشحرف است، هم زیبا سخن میگوید، هم خودش زیبا است.
بعد میگوید این چشم بادام است، این بادام را با «با دام» میخواهد قاتی کند مولانا، میگوید که چشم بادامی شکل زیبا است، ولی دارای «دام» است. چشم بادام دارای دام است.
بنابراین تو از بادام بترس، یعنی چندین جور میشود خواند، ولی مفهومش همین میشود. چشم بادام است، یعنی چشم بادامیشکل است، شیرین است، قشنگ است، زیبا است، تو با آن همانیده نشو. «از بادام ترس»، یعنی از چیزی که دام دارد بترس. پس چشم زیبای بادام دارای دام است، تو همانیده با آن نشو.
ولی ما میدانیم که این منذهنی [شکل ۹ (افسانه منذهنی)]، درحالیکه هزارتا همانیدگی در مرکزش دارد، مثل یک مگس است، مگس هم تبعیض ندارد که روی کدام چیز بنشیند، کدام چیز ننشیند، این همین ذهن بدون ناظر هست که همانیده هست و هرجا که دلش میخواهد میتواند بنشیند و شیرینی بکشد.
و امروز مولانا میگوید که مراقبش باش شَدید، برای اینکه آن چیزی که میبینی زیبا است، دارای دام است. پس باز هم میشود ما فضا را باز کنیم [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، تا زندگی به ما قدرت تشخیص بدهد، شناسایی بدهد که انشاءالله به دام نیفتیم.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۴ 9️⃣5️⃣8️⃣
💠💠💠پایان بخش سوم💠💠💠
شیریست که غم ز هیبتِ او
در گور مقیم همچو موش است
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۸۰)
پس زندگی مانند شیری است که «غم» یعنی همین کاه، منذهنی از ترس او در گور مقیم است مثل موش.
این چند بیت هم میخوانم برایتان که قبلاً خواندم:
حَزم آن باشد که ظنِّ بَد بَری
تا گریزیّ و شوی از بَد، بَری
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷)
حَزم، سُوء الظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فَضول
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸)
حَزم: تامّل با هشیاریِ نظر
فَضول: زیادهگو، کسی که به کارهای غیر ضروری بپردازد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس دوراندیشی، تأمل این است که ما ظنِّ بَد ببریم به مرکز همانیدۀ خودمان، به منذهنی خودمان تا بترسیم، مراقب باشیم، بگریزیم و از خاصیتهای مریخی منذهنی بگریزیم. «تا گریزیّ و شوی از بَد، بَری».
میگوید حضرت رسول گفته «حَزم»، ظنِّ بَد به خود است. یعنی به خودت شک کنی که من در مرکزم یک چیز خطرناکی دارم بهنام منذهنی، این حَزم است. و هر قدم را ای یاوهگو، «دام میدان». یعنی هر قدم ممکن است ما یک چیزی ببینیم خوشمان بیاید، بیاید به مرکزمان، بیفتیم به دام. مواظب باش دارد میگوید. بعد:
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست، کم ران اُوستاخ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۹)
آن بُزِ کوهی دَوَد که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۰)
اوستاخ: گستاخانه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این صحرایی که ذهن نشان میدهد، ظاهراً خیلی هموار و وسیع است، خیلی چیزها در آن است، ولی هر قدم یک دام است، اینقدر گستاخانه تو زندگی نکن، پیش نرو، نگاه کن، مواظب باش.
و بُزِ کوهی را مثال میزند. بُزِ کوهی میآید میبیند دشت وسیع است میگوید دام کو؟ وقتی میتازد، یکدفعه دامش صیاد گذاشته میافتد در گلو. ما هم همانیده میشویم، همانیده میشویم، همانیده میشویم، میگوییم دام کو؟ وقتی بیست سالمان شد میبینیم دام منذهنی در گلویمان را گرفته، ما در دام هستیم، دام یک بافت همانیده هستیم. چرا؟ با خیلی چیزها همانیده شدیم، با هرچیزی که همانیده شدیم افتادیم به دام آن و دید آن غالب است.
و همینطور این چند بیت را میخوانم:
زین کمین، بی صبر و حَزمی کَس نَجَست
حَزم را خود، صبر آمد پا و دست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۳)
حَزم کن از خورد، کین زَهرینگیاست
حَزم کردن زور و نورِ انبیاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۴)
کاه باشد کو به هر بادی جَهَد
کوه کی مر باد را وزنی نَهد؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۵)
از این پنهانگاه، از این دام منذهنی، هیچکس بدون صبر و تأمل و چارهاندیشی، با فضاگشایی نَجَسته. خودِ حَزم درواقع تأمل، فضاگشایی است، پا و دستش صبر است.
میگوید تأمل کن، بترس، مراقب خودت باش، بهصورت ناظر ذهنت را نگاه کن ببین چکار میکند. «حَزم کن از خورد»، نخور، از همانیدگی چیزی نخور، تأیید نخواه، توجه نخواه، غذای همانیدگی نخور که این گیاه زَهرآگین است، زَهر دارد، مسموم میکند. و حَزم کردن، تأمل کردن، مواظب بودن، فضاگشایی کردن، زور و نورِ پیغمبران است.
و هرکسی که با هر بادی میجهد، یعنی یک چیز جالبی میآید با آن همانیده میشود، تکان میخورد، حالیبهحالی میشود، این کاه است. اگر باد همانیدگی ما را میکشد جذب میکند، یا میراند کاه هستیم.
اما کسی که کوه است، یعنی زندگی روی زندگی بهاصطلاح قرار گرفته، ما ریشهدار شدیم، کوه شدیم، هیچ وزنی به باد نمیگذارد، باد به کوه کاری ندارد، یعنی ما مثل کوه هستیم، اگر ریشهدار بشویم در زندگی.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۲ 9️⃣5️⃣8️⃣
گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بُد در رفتنِ آن اختیار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۶)
بیخودی نآمَد به خود، توش خواندی
اختیارت خود نشد، توش راندی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۷)
گر رسیدی مستیای بیجهدِ تو
حفظ کردی ساقیِ جان، عهدِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۸)
یکی میآید به او میگوید که ای کسی که جنایت کردی در حالت مستی، ما هم جنایت میکنیم جنگ راه میاندازیم، تخریب میکنیم در حالتی که ناموس داریم، چون یک نفر یک حرفی زده به ما برخورده، مست غرور هستم. اگر بگیرندش، میگوید تقصیر من نبود، به من برخورده بود.
«گویدش لیکن سبب ای زشتکار»، اینکه اختیارت از دستت رفته بود، تقصیر تو بود. چون تو رفتی شراب خوردی، میتوانستی شراب نخوری. ما میتوانیم همانیده نشویم، دچار غرور همانیدگی نشویم.
«بیخودی» در اینجا بیخودی منفی است، یعنی اینکه هوش آدم برود، دید عدم برود. به خودی خود نیامد، تو به خودت خواندی.
یک کسی میرود در میخانه میگوید به من شراب بده مینشیند میخورد، یا میخرد میبرد خانهاش میخورد، مست میکند. بعد یک کسی با اختیار خودش یک چیز خوبی میبیند خوشش میآید با آن همانیده میشود میآید مرکزش، خودش میکند، مست آن میشود.
بنابراین بعد از اینکه مست آن میشود، آن میآید مرکزش، دید او یا دید آن میشود دید ما، ما اختیارمان را میدهیم دست او، اختیارمان را او نگرفت، ما دادیم دست او.
هرکسی با چیزی همانیده میشود و اختیارش را میدهد دست او میبیند دیگر نمیتواند بنشیند باید برود شهوترانی کند با آن، حرص دارد برسد به آن، نمیتواند بنشیند، نمیتواند صبر کند، خودش اختیار خودش را داده رفته، اختیارش را خودش رانده. و اگر یک مستیای میرسید بدون جهد منذهنی تو:
گر رسیدی مستیای بیجهدِ تو
حفظ کردی ساقیِ جان، عهدِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۸)
اگر تو فضا را باز میکردی به یک مستیای که زندگی به تو میداد به آن مست میشدی، دراینصورت خداوند، «ساقیِ جان» عهد تو را حفظ میکرد. یعنی این اتصال را نگه میداشت، ولی ما که این کار را نکردیم. پس حرفهای خوبی زد مولانا.
پشتدارت بودی او و عذرْخواه
من غلامِ زَلَّتِ مستِ اِلٰه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۹)
پشتدار: پشتیبان، حامی
زَلَّت: لغزش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین اگر فضا را باز میکردی، لحظهبهلحظه مرکزت عدم بود، پشتت چه کسی بود؟ چه کسی از تو حمایت میکرد؟ خود زندگی. و عذرخواه تو او میشد، یعنی تو را از این لغزشها و نسیان و سهو و گرفتاریها نجات میداد.
بعد میگوید من غلام لغزش کسی هستم که مست اِلٰه باشد. یعنی فضا را باز کند، مرکزش را عدم کند و مست زندگی باشد، درعینحال برود لغزش کند، اشتباه کند، زندگی نمیگذارد اشتباه بکند. اگر اشتباه هم کرد، او درست میکند.
پس ما میبینیم که مرتب باید این «تعظیمِ خدا» را میگوید بهجا بیاوریم. تعظیم خدا را تکامل نبخشیدن، گستاخی است. یک عدهای اصلاً در این کار نیستند که اصلاً از تعظیم خدا خبر ندارند، گستاخی میکنند، گستاخی ناهنگـام میکنند. بله، خب هزینهاش را هم عرض میکنم باید بدهند.
لطفِ شاهان گرچه گستاخت کند
تو ز گستاخیِّ ناهنگام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
برای روشن شدن معنی این بیت بود که اینهمه مثنوی خواندم. میبینید که لطف خداوند در این لحظه ما را گستاخ کرده. ابیات مثنوی شکافتن این موضوع بود.
گفت تو ای خدا «عَفوْلان» هستی، از بس که عفو میکنی ما گستاخ میشویم. بعد حالا بشر متوجه شده که لحظهبهلحظه که گستاخ میشویم مؤاخذه میکند، دعا میکند که مؤاخذه نکن من نادان هستم. خب اگر نادان هستم و به نادانی، من دارم اقرار میکنم و این اقرار اصیل است، مرکزم را چکار کنم؟ رفتهرفته گشودهتر بکنم که این تعظیم خدا را اِستکمال ببخشم. این بود معنا.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۴۰ 9️⃣5️⃣8️⃣
بعد میگوید که
خواب چون در میرمد از بیمِ دلق
خوابِ نسیان کَی بُوَد با بیمِ حَلْق؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۰)
لٰاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا، شد گواه
که بُوَد نسیان به وجهی هم گناه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۱)
زآنکه استکمالِ تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۰۲)
این چند بیت مهم است. میگوید که مردم از بیمِ اینکه دَلقشان را ببرند، اسباب و اثاثیۀ خانهشان را ببرند، شب نمیخوابند. پس بنابراین اگر بیمِ جان باشد، چون نِسیان، فراموشی سبب از بین رفتن جانِ ما میشود. جانِ زندۀ زندگیمان در منذهنی میمیرد. چهجوری میخواهم به خواب بروم؟!
دزد میخواهد بیاید اثاثیۀ ما را ببرد، شب نمیخوابیم. بعد آن موقع یک دزدِ دیگر بهنام «خوابِ نِسیان» میخواهد حَلقِ ما را ببُرد یا ما را بکُشد، ما باید بخوابیم؟! میگوید نه، نباید بخوابیم. یعنی به خواب ذهن نباید برویم. اینها همه گواه بر ترس است، مراقب بودنِ شدید است.
و این چندتا کلمۀ عربی مربوط به آیۀ قرآن است میگوید:
«… رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا… .»
«… اى پروردگار ما، اگر فراموش كردهايم يا خطايى كردهايم، ما را بازخواست مكن … .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۸۶)
یعنی «لٰاتُؤاخِذ»، یعنی مؤاخذه نکن اگر فراموش کردیم. میگوید این آیه شاهد بر این است که نِسیان یا فراموشیِ خدا و مأموریت خود یا منظور از آمدن به این جهان گناه است، برای اینکه تعظیم را ما کمال نمیبخشیم. «زآنکه استکمالِ تعظیم او نکرد»، یعنی اینکه انسان ممکن است یکخرده واقعاً ایمان میآورد که بله، خدایی هست زندگی ما را اداره میکند، ولی کاملاً منذهنی را صفر نمیکند که امور زندگیاش را بدهد دستِ خداوند.
این «تعظیم» را که الآن صحبت کردیم و امیدوارم شما معنیاش را خوب متوجه بشوید، این:
چیست تعظیمِ خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸)
این خوار و خاکی داشتنِ منذهنی را تا آخر ادامه نمیدهیم، یک مقدار نگه میداریم. گفتیم بیشترِ مردم حتی به این برنامه گوش میکنند، آشکارا میگویند نمیخواهند منذهنی را صفر کنند، میخواهند منذهنی تربیتشده داشته باشند. شما مواظبِ این کار باشید!
میگویند که ما الآن غیبت نمیکنیم، با همسرمان هم دعوا نمیکنیم، بچههایمان میگویند که شما مهربانتر شدهاید، سَرِ کار هم مردم از ما راضی هستند میگویند رفتارتان عوض شده. خُب شما برای این کار، رویِ خودتان کار نمیکنید!
شما باید منذهنی را صفر کنید. اینکه دیگر غیبت نمیکنم که شما دارید منذهنیِ تربیتشده درست میکنید! شما میخواهید یک خرسِ خوبی درست کنید با آن زندگی کنید که آزارش به این و آن نرسد، ولی حاضر نیستید منذهنی را از دست بدهید. نمیخواهید ادارۀ امورِ زندگیتان را دست خدا بدهید.
«چیست تعظیمِ خدا افراشتن؟» تا آنجا ادامه بدهید که این به اِستِکمال برسد. «خویش را خوار و خاکی داشتن». حالا این یادمان باشد، میگوید که «زآنکه استکمالِ تعظیم او نکرد». و این «استکمالِ تعظیم او نکرد» در مورد همۀ ما صادق است که ما منذهنی را به صفر نمیرسانیم، تعظیم را تمام نمیکنیم. «ورنه نسیان در نیاوردی نبرد»، وگرنه کِی فراموشی به ما حمله میکرد؟!
ما دنبالِ اِستِکمالِ تعظیم نیستیم. حالا برای چه میخوانیم؟ برای این میخوانیم که به خودمان یاد بدهیم که من باید این فضاگشایی و گذاشتن زندگیام را در اختیار خدا باید ادامه بدهم، ادامه بدهم، اینقدر که این منذهنیام هیچ دخالتی در زندگیِ من نکند، اصلاً نماند.
نِسیان، فراموشی خدا چرا به ما حمله میکند؟ درواقع منذهنی حمله میکند. چرا بعضی چیزها که از قبل بوده، حالا میخواهد درد باشد، همانیدگی باشد، جرئت این را پیدا میکند بیاید به مرکز ما، دوباره عینکِ دیدِ ما بشود؟ برای اینکه ما تعظیم خدا را کمال نمیبخشیم.
برای همین بیت دوم میگوید که ما را مؤاخذه نکن بهخاطرِ اینکه فراموشکار هستیم. اشاره میکند به همین آیهای که خواندم دیگر:
«… رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا… .»
«… اى پروردگار ما، اگر فراموش كردهايم يا خطايى كردهايم، ما را بازخواست مكن … .»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۸۶)
یعنی چه؟ یعنی لحظهبهلحظه گستاخی میکنیم و البته هزینهاش هم میدهیم. «بازخواست مکن» که او بازخواست نمیکند، ولی ما جزای عملمان را میبینیم دیگر. ما قانونِ زندگی را زیر پا میگذاریم، ما زندگیمان را براساس منذهنی میسازیم و با آن اداره میکنیم، باید ضرر و زیان ببینیم.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۸ 9️⃣5️⃣8️⃣
«غَفْلَت و گستاخیِ این مُجرِمان»، یعنی ما، غفلت و گستاخیِ ما مجرمان، ما منهای ذهنی، «از وُفورِ عفوِ توست ای عَفوْلان». عَفوْلان یعنی معدنِ عفو. خداوند معدنِ عفو است. «لان» یعنی مکان، یعنی مکان عفو. خداوند مکان عفو است. این هم جالب است که ما میگوییم او عفو نمیکند، نه! ما عفو نمیکنیم، ما دست برنمیداریم، ما گستاخی میکنیم. بهخاطرِ «وُفورِ عفوِ توست» میگوید که انسانها گستاخی میکنند و منذهنی را بالا میآورند و پندار کمال درست میکنند، ناموس درست میکنند، میگویند ما میدانیم.
«دایماً»، لحظهبهلحظه، همیشه، «غفلت»، فراموشیِ تو، اُفتادن به هشیاری جسمی، از گستاخی دمیده میشود، یعنی گستاخی است که غفلت را بهوجود میآورد، ما از تو غافل میشویم. «که بَرَد تعظیم»، فقط تعظیم، که اینکه ما منذهنی را کوچک کنیم، تعظیم را میدانید معنیاش چه هست. الآن هم فکر کنم توضیح بدهم به شما. «که بَرَد تعظیم از دیده رَمَد»، رَمَد یعنی دردِ چشم، مرضِ چشم. این چشمِ ما، چشم عدمِ ما مرض گرفته، ما با چشم عدم نمیبینیم و با چشم همانیدگی میبینیم. پس همانیدگی و هشیاریِ جسمی رَمَد است. بله؟
عَفوْلان: محل عفو و بخشش. رَمَد: دردِ چشم. و این تعظیم خداست. میگوید تعظیم خداست که چشم ما را باز میکند و چشم را درست میکند. حالا این سه بیت را نگاه کنید:
چیست تعظیمِ خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸)
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۹)
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۱۰)
تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در بیت قبل گفت فقط تعظیمِ خدا این گستاخی را کم میکند و کم میکند، بالاخره از بین میبرد. یعنی شما باید فضا را باز کنید، امورتان را بدهید دست زندگی.
بعد میگوید این را باید افراشته بکنی. هرچه فضا گشودهتر میشود مثل یک چادر بزرگ، این تعظیمِ خدا زیادتر میشود. شما ده درصد میدهید دست خدا، نود درصد هنوز منذهنی. یواشیواش این درصد زیاد میشود، زیاد میشود، هشتاد، نود، بالاخره صددرصد میشود دستِ خدا. این میشود تعظیم خدا را افراشتن. آن موقع این فضای گشودهشده یک آسمانِ بزرگ میشود، برای همین میگوید «افراشتن». هرچه این آسمان درون بازتر میشود، منذهنی کوچکتر میشود.
پس بنابراین اگر شما ناموس را زیرِ پا بگذارید، چیزها به شما برنخورد، نمیدانم بگویید «نمیدانم»، پندارِ کمال نداشته باشید، وقتی درد میآید مواظب باشید که این درد الآن گستاخی است، گستاخی در مقابل خداوند است.
یعنی ما اینقدر پُررُو هستیم که میگوییم که من این را میخواستم با منذهنیام تو ندادی، من میتوانم غمگین بشوم. درحالیکه تو دمبهدم شادی را به من میدمی، درضمن عَفوْلان هم هستی، لحظهبهلحظه هم میخواهی من را ببخشی، ولی من شرایط بخشش تو را قبول نمیکنم، درنتیجه منذهنیام را باز هم بالا میآورم.
پس این چند بیت خیلی مهم است. «چیست توحیدِ خدا آموختن؟» توحید خدا را ما چهجوری میتوانیم بیاموزیم؟ لحظهبهلحظه ما منذهنی را پیش خداوند با فضاگشایی بسوزانیم. اگر میخواهید مثل روز روشن بشود، این حس وجودِ مثلِ شب خودت را بسوز.
پس حالا این را خواندم که یادمان باشد تعظیم خدا چیست. در بیتهای قبلی گفت «دایماً غفلت ز گستاخی دَمَد»، «که بَرَد تعظیم»، تعظیم را الآن معنی کردیم، «از دیده رَمَد»، یعنی دردِ چشم را، بد دیدن را. و
غَفْلت و نِسیانِ بَد آموخته
ز آتشِ تعظیم گردد سوخته
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۰۹۷)
هَیْبَتش بیداری و فِطنت دهد
سهو و نسیان از دلش بیرون جهد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۰۹۸)
وقتِ غارت خواب نآید خلق را
تا بِنَرباید کسی زو دلق را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۰۹۹)
فِطنت: زیرکی و هوشیاری
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«غَفْلت و نِسیان»، هردو خاصیت منذهنی هستند. یعنی ما خدا را فراموش کردیم، اصلاً فکر میکنیم از جنسِ منذهنی هستیم. غفلت داریم، یعنی عینِ خیالمان نیست، این چیزِ مهمی برای ما نیست، اقدامی نمیخواهیم بکنیم. حتی این برنامه پخش میشود، غفلت و نسیان اینقدر زیاد است که، خُب میگویند این اشعارِ مولانا است، اینها را بخوانیم ببینیم چه اشکالی داریم.
میگوید «غَفْلت و نِسیانِ بَد آموخته»، اینها را ما یاد گرفتیم. این «غَفْلت و نِسیانِ بَد» را ما یاد گرفتیم، اما «ز آتش تعظیم گردد سوخته». اگر ما فضاگشایی کنیم، مرکز را عدم کنیم و تعظیم را زیاد کنیم، یعنی در این لحظه شما واقعاً باید تصمیم بگیرید زندگیتان را میخواهید بدهید دستِ زندگی، خدا یا با منذهنی میخواهید اداره کنید؟ اگر با منذهنی میخواهید اداره کنید، دراینصورت مرتب این غفلت و نِسیان، «نِسیان» هم یعنی فراموشی، زیادتر خواهد شد.
اگر چیزی که ذهن نشان میدهد حالِ شما را خراب میکند، شما گستاخ هستید و گستاخی نابههنگام هست. اصلاً تمامِ این جنگهایِ ما در روی زمین گستاخیِ نابههنگام است. اینکه ما عقلمان را، عقل زمینیمان را، عقل منذهنیمان را حاکم بر زندگیمان کردیم، گستاخیِ نابههنگام است؛ و ما نمیترسیم.
ما میگوییم با دروغ و فریب و ناراستی و خیانت و همهٔ اینها را به هم جمع میکنیم، حرص را، حرص مقام را، حرص پول را و حرصِ همهچیز. ما میتوانیم زندگیمان را بهطور فردی و جمعی اداره کنیم، میتوانیم دروغ بگوییم، توطئه کنیم، یک جایی را خراب کنیم، آدمها را بکُشیم، ظلم کنیم و زندگیِ خوبی درست کنیم؛ گستاخی نیست؟ این گستاخی میتواند توجیه بشود؟ چرا! گستاخیِ نابخشودنی است. البته هزینهاش هم میدهیم ما الآن. تمام دردهایی که الآن روی زمین درست کردهایم از این گستاخیِ ناهنگام است، میترسیم؟ نه! مواظب هستیم؟ نه! اصلاً مواظب نیستیم.
ما البته میتوانیم فرداً مواظب خودمان باشیم، گرچه جمعاً همهمان، تقریباً اکثریت گستاخ هست [شکل ۹ (افسانه منذهنی)]، حالا همه درست نیست، ولی اکثریت. اینقدر اکثریت گستاخِ ناهنگام است و مواظب نیستند که میتوانیم بگوییم تقریباً همه و برای همین است که وضع بشر خوب نیست!
[شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] هرکسی باید مرکزش را عدم کند، فضاگشایی کند، گستاخی را بگذارد کنار و از این بهاصطلاح «بیگستاخی» حالا بگوییم و مرکز عدم و از این ادب، یک حضوری، یک خِردی، یک شادیای، یک خلاقیتی بیرون بیاید که «جماعت رحمت هست» و این رحمت را جمع کنیم، عقل را جمع کنیم، با همدیگر مشورت کنیم، زندگی بهتری درست کنیم.
این دو بیت اینجا هم آمده:
شُکرِ نعمت، خوشتر از نعمت بُوَد
شُکرباره کِی سویِ نعمت رَوَد؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۹۵)
شُکر، جانِ نعمت و، نعمت چو پوست
زآنکه شُکر آرد تو را تا کویِ دوست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۹۶)
شُکرباره: آنکه بسیار شُکر میکند و عاشقِ شُکر است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
یکی از گستاخیهای ما واقعاً عدم قدردانی و بیشُکری ماست، در روابطِ خودمان با همدیگر که از ذاتِ منذهنی نشأت میگیرد. بیشُکری و قدردان نبودن واقعاً از منذهنی که دائماً میخواهد و طلبکار است سرچشمه میگیرد. پس بنابراین الآن شُکر میکنیم برای اینکه میتوانیم فضا را باز بکنیم به او وصل بشویم، نه برای آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد بهدست آورده و ما «شُکرباره» میشویم، شُکرکنِ حرفهای میشویم، لحظهبهلحظه شُکر میکنیم. این شُکرباره بودن درواقع عدمِ گستاخیِ ناهنگام است، عکسِ گستاخی است. پُررویی، زیادهطلبی، طلبکار بودن، داد و بیداد کردن، شکایت کردن، در مقابل خداوند گستاخی حساب میشود.
شما فضا را باز کنید و از همانیدگیها زندگی نخواهید، هویت نخواهید؛ خواهید دید که به فراوانیِ خداوند دست پیدا میکنید. امروز شعرهایش را خواندم، دو چیز، یکی او ما را گرامی داشته، یکی فراوانیاش را به ما داده. هرکسی که در زندگی بیرونیاش کمیابی هست، این آدم شُکرباره نیست، قانون جبران را انجام نمیدهد.
اصلاً شما نگاه کنید، جوان اگر بخواهد شُکر کند باید از این جوانی، از این فکرِ جوانش، قدرتِ جوانیاش استفاده کند، یاد بگیرد، سرویس بدهد، کار کند، مفید باشد جوان. اگر این کارها را نمیکند، تنبلی میکند، وقتش را به بطالت میگذراند، شُکر نمیکند. شُکر نمیکند، این چه حساب میشود؟ گستاخی!
شما قدرِ یک چیزی را نمیدانید و آن را زیرِ پا لِه میکنید، دوباره با ذهنتان یک چیز دیگری میخواهید که با کُنفَکانِ زندگی هم سازگار نیست، فقط میلِ منذهنیِ شماست، این بدبختکننده است. این همین خصوصیتهایِ نحسیِ مریخی است که اول غزل گفته «ای دلِ بیحاصل»، تو میدانی چرا بیحاصل شدهای؟ برای اینکه از خاصیتهایِ مریخی نمیترسی، جنسِ مریخ شدی. بیشُکری هم همین است.
شُکر جانِ نعمت است، نعمت مثلِ پوست است، یعنی آن چیزی که ذهن نشان میدهد پوست است، فضاگشایی و قدردان بودن و رِضا داشتن در این لحظه، شُکر داشتن، اینکه من به تو وصل هستم، اینکه از خِرَد تو استفاده میکنم این شُکر است و این شُکر و فضاگشایی ما را به زندگی وصل میکند، ما را به کویِ دوست میآورد.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۵ 9️⃣5️⃣8️⃣
دانه دیدی اصلاً مثل اینکه ندیدی. شما نمیکنید. شما اگر یک کار مفیدی بکنید مطمئن باشید که شما نمیکنید، پس با آن نمیتوانید، اکرامِ شاه است. یعنی اگر این برنامه مفید باشد شاه دارد میکند، اگر که منذهنی بکند اصلاً مفید نمیتواند باشد.
بنابراین منذهنی نباید افتخار بکند به بهوجود آوردن یک چیز خوبی. شما نگذارید منذهنی غصب کند محصول معنویتان را. اگر بکند شما باید از دام بترسید دارید به دام میافتید. این همین حالتِ این افسانهٔ منذهنی [شکل ۹ (افسانه منذهنی)] است دیگر. ما اینقدر از طریق شرطیشدگی به قضاوت و مقاومت علاقهمندیم و اینکه یک چیزی را به ذهن تجسم کنیم، ولو معنوی، بگذاریم مرکزمان. مواظب باشیم این کار را نکنیم، دائماً فضا را باز نگه داریم با مرکز عدم [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] تا از خطر دام برهیم.
گرچه باران نعمت است، از برق ترس
شادِ ایّامی، تو از ایّام ترس
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۰۹)
معنی کردیم دیگر، گفتیم تاریک است شب، یعنی شب این دنیا، باران رحمت الهی دارد میآید، ولی باران رحمت الهی در این تاریکیِ شب سبب میشود ما هشیاری جسمی پیدا کنیم. این هشیاری جسمی همان برق است، مثل رعد و برق. و چون منذهنی درست میکنیم به زمان مجازی میافتیم و از اتفاقات میخواهیم زندگی بگیریم، بنابراین شادِ ایّام میشویم. شما نگاه کنید مردم منتظر هستند، منتظر چه هستند؟ منتظر اتفاقات خوب، اصلاً معلوم نیست این اتفاقات خوب چه هست!
این لحظه اتصال به زندگی را و شکوفایی براساس حضور را رها کردهاند، خرد زندگی، امنیت زندگی را رها کردهاند، دنبال اتفاقات خوب میگردند که از آن زندگی بگیرند، میگویند وضعمان خوب خواهد شد. این لحظه وضعشان را نمیخواهند خوب کنند، بهطور اصیل نمیخواهند به خودشان خدمت کنند، حتی تنبلی و جبر به آنها چیره است. شادِ ایّام هستند، امیدوار هستند در آینده یک اتفاقاتی بیفتد که زندگیشان درست بشود. «شادِ ایّامی، تو از ایّام ترس».
حتی اگر اتفاقات را ایام بهوجود بیاورد که تو میل داشتی به آن برسی، ایام از تو خواهد گرفت، «از ایّام ترس». و آن شعرها را خیلی خواندیم دیگر، نمیخوانم دیگر،
هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷)
هرموقع شما میخواهید یک چیزی را بگیرید، فوراً دستتان را باز کنید، بگویید ایام این را از من خواهد گرفت، چون این را ایام درست کرده، گذراست. هرچیزی که ذهن نشان میدهد، بهوسیلهٔ تغییر ایام بهوجود آمده، شما به آن نمیچسبید.
ولی این کارِ منذهنی است که بیفتد در زمان مجازی و از اتفاقاتی که ذهن نشان میدهد زندگی بخواهد [شکل ۹ (افسانه منذهنی)]. شما میگویید من از چیزی که ذهنم نشان میدهد زندگی نمیخواهم، من بهوسیلهٔ چیزی که ذهنم نشان میدهد خشمگین نخواهم شد، واکنش نشان نخواهم داد، ناراحت نخواهم شد، من کارم [شکل ۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] فضاگشایی در اطراف وضعیت این لحظه است، در مقابل وضعیت این لحظه مقاومت نمیکنم، اگر بکنم میافتم به زمان مجازی، یعنی در گِرو اتفاقات و ایام. میافتم در گِرو برق، یعنی هشیاری جسمی [شکل ۹ (افسانه منذهنی)]، و هشیاری جسمی دیدیم که نمیتواند کمک کند من نامه بخوانم یا اینکه راه را پیدا کنم. در مورد این هم یک مطلبی الآن خواهیم خواند.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۳ 9️⃣5️⃣8️⃣
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُونست، نه موقوفِ علل
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴)
نَفَخْتُ: دمیدم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سببسازی ذهن را تعطیل کنیم.
حاجتِ خود عرضه کن، حجّت مگو
همچو ابلیسِ لعینِ سخترُو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۸)
سخترُو: بیشرم، گستاخ، پُررو
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
حاجت ما چیست؟ ما میگوییم خدایا منذهنی ما را آب کن. پس فضا را باز کن نیازت را عرضه کن به زندگی. نرو به سببسازی ذهن دلیل بیاوری. چه کسی این کار را کرده؟ «ابلیسِ لعینِ سخترُو».
امروز فهمیدیم که منذهنی، هشیاری جسمی، مورد لعنت خداست، ابلیس سخترو است. ببینید ما هم از جنس او هستیم که اینقدر سخترو هستیم. آخر چقدر باید به ما بگویند که این منذهنی خطرناک است تخریب میکند، تا ما توجه کنیم؟! پس در داشتن منذهنی، و این گاو زرین چه میگوید من به آن گوش میدهم، اینکه من مرتب فکرهای منفی بکنم، حال خودم را خراب کنم، در این کار بسیار سخترو هستم. یعنی مقاوم هستم و پررو، میگویم آقا این درست است، این راه درست است؛ بابا بکش عقب فضا را باز کن بگو اشتباه میکنم، مثل «ابلیسِ لعینِ سخترُو» نباش.
9️⃣5️⃣8️⃣ ۳۱ 9️⃣5️⃣8️⃣
پس مولانا میخواهد ما را متوجه این اشتباه بکند که درحالیکه منذهنی داریم و برای بهدست آوردن همانیدگیها، که همهٔ اینها را با «جاه» نشان داد، ما پیش نابینایان، منهای ذهنی، تواضع میکنیم، اما پیش انسانهای بینا مثل مولانا ناز میکنیم، میگوییم یعنی احتیاج به شما نداریم ما، و درحالیکه حال گندیدهای داریم حالمان خراب است و آنها راهحل را به ما میدهند، ما همان درواقع ترکیب درد و هشیاری جسمیِ منذهنی را به صورتمان میمالیم، یعنی با آنها با منذهنی برخورد میکنیم، و این درست نیست. این ما را میرساند به این ابیات که بسیار بیدارکننده است.
ای تواضع بُرده پیشِ ابلهان
وی تکبّر بُرده تو پیشِ شهان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۲۵)
آن تکبّر بر خَسان خوب است و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بندِ توست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۲۶)
ما تواضع را پیش ابلهان میبریم. منذهنی داریم، هرکسی منذهنی بزرگتری دارد، پولش از ما بیشتر است، مقامش از ما بالاتر است تعظیم میکنیم پیش آنها، و با پندار کمالمان تکبرمان را به مولانا یا امثالُهُم نشان میدهیم. شَهان در اینجا یعنی شاههای معنوی.
میگوید آن تکبر بر منهای ذهنی خوب و زیباست. شما تکبرتان را بهعنوان نیروی زندگی باید به آنها نشان بدهید، باید بگویید من بزرگتر از منذهنی هستم. تواضع کند پیش شاهان معنوی. «آن تکبّر بر خَسان خوب است و چُست». تو معکوس مرو برعکس عمل نکن. عکس عمل کردن سبب خواهد شد که ما در زندان ذهن بیفتیم. و همینطور:
گاوِ زرّین بانگ کرد، آخِر چه گفت؟
کاحمقان را این همه رغبت شگُفت
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۵۳)
میگوید این منذهنی از ابتدای زندگیمان دارد حرف میزند. گاوِ زرّین یعنی همین گاو سامری را میگوید. گاو سامری همین منذهنی ما است که هی حرف میزند.
میگوید بالاخره ما براساس همانیدگیها و جدایی حرفها را درست کردیم، چهجوری درست کردیم؟ از گذشتن از یک همانیدگی به همانیدگی دیگر، نتیجهٔ این چه شده؟ نتیجهاش جنگ شده، تباهی شده، از بین رفتن زندگیمان شده.
«گاوِ زرّین بانگ کرد، آخِر چه گفت؟»، سرانجام چه چیز مفیدی به ما گفته که احمقان یعنی منهای ذهنی اینهمه میل پیدا کردهاند که این منذهنی حرف بزند ما گوش بدهیم؟
شما نگاه کنید که منهای ذهنی در جهان حرف زدهاند آخرش جنگ شده، تخریب شده، بیچارگی شده. هرچه مقام این منهای ذهنی بالاتر بوده و مردم دنبالش رفتند یا به جنگ ختم شده یا خرابیِ یک جایی منجر شده. ما اینهمه ویرانی بهوسیلهٔ دو جنگ جهانی درست کردیم. ما به حرفهای منذهنیمان گوش کردیم که اینطوری شده.
شما بگویید جز بیبهرگی، حرفهای این منذهنی من برای من چه داشته؟ چه بهرهای از حرفهای خودم بردهام که اینهمه جدی گرفتهام حرفهای خودم را یا خودم را هم جدی گرفتهام؟ چرا کسی به حرف من گوش نمیدهد من با پندار کمالم اینقدر عصبانی میشوم؟ این ناموسی که من درست کردم و اگر به من بگویند حرفهایت غلط است اینقدر عصبانی میشوم این از کجا آمده؟ آخر این حرفهای من با منذهنیِ من زده شده چه بهرهای برای من داشته که میخواهم به دیگران هم تحمیل کنم؟ که شما هم حتماً اینها را بشنوید عمل کنید!
و اگر دقت کردید میگفت که ما به آدمهایی مثل مولانا ناز میکنیم، به خداوند هم ناز میکنیم. خداوند میگوید من شما را گرامی داشتهام تو سببسازیات را بگذار کنار بگذار من از طریق تو حرف بزنم. ما ناز میکنیم، یعنی میگوییم ما احتیاج به حرف زدن تو نداریم ما خودمان حرف میزنیم، بلد هستیم؛ آن موقع گاو زرین حرف میزند، گاوِ سامری.
ناز کردن خوشتر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴)
ایمن آبادست آن راهِ نیاز
ترک نازش گیر و، با آن ره بساز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۵)
9️⃣5️⃣8️⃣ ۲۹ 9️⃣5️⃣8️⃣