علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴)
ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و [شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)] همینطور که میدانید اگر ما پندار کمال درست کنیم، حتماً ناموس هم داریم و درد هم داریم. مثلث پندار کمال، ناموس و درد را میبینید، مرکز همانیده است.
و میبینید که در زیر ظاهرِ آرامِ ما دردهای منذهنی وجود دارد، در خودتان این را بازبینی کنید، گرچه که ظاهر ما آرام هست.
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ
گرچه جو صافی نماید مر تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹)
فَتیٰ: جوان، جوانمرد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و همینطور ناموس که آبروی منذهنی هست که ما میگوییم دانش دارم، میدانم، و این یک چیز توهمیِ ساختهشده از ذهن است که به ما چیزها برمیخورد و اندازهاش، سنگینیاش بهاندازهٔ صد من آهن است و از بین بردن ناموس فقط کار زندگی است، ما نمیتوانیم با پندار کمال، اگر هم متوجه بشویم، با سببسازیِ ذهن ناموس را از بین ببریم.
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰)
حَدید: آهن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
[شکل۵ (مثلث همانش)] و همینطور میبینید که وقتی انسان همانیده میشود با چیزها، این چیزها آفل هستند میآید به مرکز او، دوتا خاصیت قضاوت و مقاومت هم در او ایجاد میشود. مقاومت یعنی شما با اتفاقی که ذهن در این لحظه نشان میدهد کار دارید، مهم است برایتان. چون مقاومت میکنید، آن چیزِ ذهنی میآید به مرکز شما و شما قربانی آن میشوید، برحسب آن میبینید، عقلِ ذهنی پیدا میکنید.
قضاوت هم خوب و بد کردن ما بهوسیلهٔ ذهن است، ذهن یاد گرفته از طریق سببسازی بداند که و ارزشهایی که با آن همانیده است، این الآن وضعیتی که ذهن نشان میدهد خوب است یا بد است. وقتی خوب هست خوشحال میشود، وقتی بد هست غمگین میشود.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۳ 9️⃣6️⃣7️⃣
💠💠💠پایان بخش دوم💠💠💠
سر آنها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
چه کسی سَر دارد؟ «سر آنها راست» یعنی کسانی سر دارند که سرشان به سر او وصل است، یعنی تا خداوند سر را بالا نمیآورد، اینها سر درنمیآورند. «تا قلاووزت نجنبد تو مَجُنب». فضا را باز کن تا چیزی از این فضای گشودهشده نیاید، تو حرف نزن، عمل نکن.
آیا اینها که مولانا به ما میگوید یک چیزِ تئوری و خیلی سطح بالا؟ نه، اینها را باید در عمل ما باید بهکار ببریم. اگر بهکار نبردیم تا حالا، نمیدانستیم.
میگوید منهای ذهنی مترسک هستند، سر ندارند، مغز ندارند. چه کسی سر دارد؟ کسانی که فضا را باز میکنند، تا سر خداوند نمیجُنبد، سر اینها هم نمیجنبد، تا او حرف نمیزند، اینها هم حرف نمیزنند، تا او عملی را اشاره نمیکند، اینها هم کاری نمیکنند. این هپروت است؟ نه، این عمل است.
الآن میگوید خار که نوکش تیز است، همراه گُل شده، تمثیل است دیگر. منتها سرتیزی را معنی میکند به هشیاری تیزِ ما در این لحظه که حواسمان به خودمان است که آیا آن چیزی که ذهنم نشان میدهد میخواهد بیاید به مرکزم؟ میگذارم بیاید به مرکزم؟ حواسم به دیگران نیست، حواسم در این لحظه هست و تیز است. چالاک هستم، نگهبان هشیاریِ خودم هستم.
گفت طبلک میزنند، چوبک میزنند بر بام. نگهبان کیفیت هشیاریام در این لحظه هستم که از جنس عدم باشد، از جنس جسمی نباشد. میگوید خار نوکش تیز است، همراه گل شده، شما هم هشیاریتان نوکتیز باشد، همراه خدا باشید. کمتر از خار هستیم؟
میبینید که این نوکتیزی هشیاری را، چابک بودن را، «چالاکی» یعنی پرحرکت بودن و زود فهمیدن و اقدام کردن. چالاک چه هست؟ چالاک کسی است که این لحظه فهمید هشیاری جسمی دارد، فوراً بپرد، نه اینکه حالا ببینیم چه میشود، نه. چالاک کسی است که همینکه علائم منذهنی را در خودش دید، فوراً عمل میکند. سرتیز هم هست، هم تشخیص میدهد هم فوراً عمل میکند. آن موقع دارای سر میشود.
شما از خودتان بپرسید که آیا من مصداق این بیتها هستم یا نه؟ من سَرِ مستان دارم؟ حاضرم این کلاهی که یک عمر سَرم گذاشتم، این را که کلاه مترسک بوده بیندازم دور، کلاه زندگی را بگیرم یا سر زندگی را بگیرم؟ میخواهم سَر واقعی داشته باشم که سر باعقل باشد. پس قلاووزِ من، رهبر من با فضاگشایی خودِ زندگی است، تا زمانی که او نجنبیده من نمیجنبم، کمتر از خار هم نیستم.
و الآن میگوید تو چیزی که میجویی زندگی است، از جایی بجو که آنجا وجود دارد. یعنی از چیزهای ذهنی زندگی نخواه.
تو هرچیزی که میجویی، مجویش جز ز کانِ او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
زری: زر بودن
ارزیز: قلع (نوعی فلز)، ارزیزی: قلع بودن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«ارزیز» یعنی قلع. قلع همین فلزِ قلع یا مس. البته بهمعنیِ مس نیست ها، من فقط، بهمعنیِ قلع است. ارزیز: قلع، نوعی فلز. ارزیزی یعنی قلع بودن. زری یعنی زر بودن. و کلهدارانِ پالیزی هم گفتم مترسکهایی که در بستانها و باغها برای دور کردنِ پرندگان و دیگر جانوران نصب میکنند.
شما از خودتان بپرسید که من دنبال کیفیت زندگی، خودِ زندگی هستم، از کجا باید جستوجو کنم؟ از این جهان، از آن چیزی که ذهنم نشان میدهد؟ میدهد؟ تا حالا تجربه کردم.
ذهنم چیزهای اینجهانی را نشان داد، من با آنها همانیده شدم، لحظهبهلحظه آمد به مرکزم، زندگیام زندگی شده؟ یا پر از درد شده؟ برای همین میگوید که هرچیزی را که جستوجو میکنی، تو از معدن آن جستوجو کن، که از زندگی، از زر، از فضای گشودهشده، زندگی میخواهند، از قلع، از مس، چیزی که ذهن نشان میدهد، چیزهای اینجهانی را. چیزهای اینجهانی نمیتوانند به شما کیفیت زندگی بدهند.
معدن زندگی همانطور که اول برنامه نشان دادیم، فضای گشودهشده در درون شماست. گفت از درون خودت بجو، از بیرون نجو، اول برنامه خواندیم.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۱ 9️⃣6️⃣7️⃣
پس از یک طرف زندگی ما را درست میکند، میخواهد درست نگه دارد، از یک طرف دیگر ما با منذهنیمان استرس به خودمان وارد میکنیم، خشمگین میشویم، میترسیم، هزارتا سَم به بدنمان میریزیم تا این بدن خراب بشود. چرا متوجه نیستیم؟ این کار فقط به این علت است که اتفاق این لحظه از نظر منذهنی ما مهم است و مرتب میآید به مرکز ما، ما اتفاق میافتیم، هر لحظه یک چیز آفل میشویم.
«دو خواجه به یک خانه، شد خانه چو ویرانه» و این خانۀ ما اگر منذهنی ما بخواهد دخالت کند و غالب باشد، یعنی بیشتر اوقات منذهنی باشد، بیت اول گفته بی او نمیشود فکر کرد، بی او نمیشود عمل کرد، بی او نمیشود نشست، بی او نمیشود خوابید. اگر شما بی او همۀ کارها را میکنید، بدانید که خانه خراب خواهد شد. خانه خانۀ گِلی را نمیگوییم، خانۀ درونمان، مرکزمان، درونمان. درونمان خراب باشد، انعکاسش در بیرون هم خراب خواهد شد.
میبینید یک عدهای هم درونشان خراب است، هم بیرونشان خراب است. آیا آنها میدانند که خداوند میخواهد زندگی آنها را درست کند و هر لحظه میخواهد لطف کند، درست کند، کمک کند و آنها گردنکشی میکنند، عقل خودشان را ملاک میکنند، نمیگذارند، چون میخواهند در این خانه، خانۀ دلشان کدخدا باشند، نمیشود پس.
جواب میدهد، او خواجه یعنی او سَرور، یعنی خداوند سَرور، من بنده، من اندازهام صفر است و خودش باز هم توضیح میدهد، «پستی بُوَد و روغن». شما دیدید که آب و روغن را که قاطی میکنید، اگر بگذارید، آب ته میماند و روغن میآید بالا. «پستی بُوَد و روغن» یعنی من بهصورتِ آب خیلی خیلی کوچک اصلاً نباشم، همهاش روغن باشد.
هِی میگویید که شما آب که نماد هشیاری جسمی است کمترین، کوچکترین، بیاهمیتترین، این روغن که هشیاری حضور است همهاش آن باشد. هِی بگویید پستی و روغن یعنی این اصلاً یک فرمول زندگی است، فرم، انکار فرم. انکار فرم تقریباً صد، فرم تقریباً صفر. منذهنی اندازهاش صفر، مقاومت به اتفاق این لحظه صفر، اهمیت اتفاق این لحظه صفر که نمیتواند به مرکز من بیاید، آن موقع فضاگشایی صد.
پستی بُوَد و روغن، من پَست هستم بهعنوانِ منذهنی و او بهصورتِ روغن همهاش او باشد. پستی روغن، پستی روغن، پس این، این همین شعار منذهنی شما را کوچک میکند. «او خواجه و من بنده»، من هیچکارهام بهعنوانِ منذهنی. دیدید دارید خشمگین میشوید، بنشین سر جای خودت، میترسی، میرنجی، وقتی از یکی چیزی میخواهی نمیدهد، داری میرنجی، فوراً خودت را بخوابان، چون بهصورتِ منذهنی داری بلند میشوی، از پستی بلند میشوی. فرق نمیکند چیزهای اینجهانی ما را تحریک میکنند، از پستی میآورند بالا.
شما با مردم سر و کار نداری، شما با نیروی زندگی سر و کار داری. شما اصلاً مردم را بگذار کنار، بگو یک من هستم در این، در درون من، یکی هم خدا. من صفر، او همه این درست است، من پست، او روغن. همهاش روغن، من صفر، پستی روغن، پستی روغن، پستی روغن، تا این خانه آباد بشود.
هرموقع دیدید وضعیت این لحظه در ذهنتان دارد میآید به مرکزتان، هُل بدهید برود، بگویید نیا، نگذار. هرموقع دیدید هیجانات منفی میآید بالا، مثل خشم و ترس، بدانید که یک چیزی دارد میآید مرکز یا آمده، باید این را بیرون کنی، هُل بدهی از مرکزت بیرون، مرکزت دوباره عدم بشود. شما کوتاه بیایید، بگویید نمیدانم.
9️⃣6️⃣⏺ ۱۴ 9️⃣6️⃣⏺
💠💠💠پایان بخش اول💠💠💠
آیا شما این باید و آن باید را برای کنترل خودتان و دیگران دارید؟ اگر دارید، شما یک منذهنی دارید که این منذهنی درواقع همین شریک خداست، الآن بالا میآید، گردنکِشی میکند. فکرهای خودش را به خودش و به دیگران تحمیل میکند، میگوید اینها را همین الآن زندگی گفته. اینها را زندگی نمیگوید، خدا نمیگوید، شما میگویید. شما هم نمیگویید، شمای اصلتان، منذهنیتان میگوید.
«این باید و آن باید، از شرکِ خفی زاید»، «آزاد بُوَد بنده» یعنی بندۀ خدا باید آزاد باشد از این وسوسهها. وسوسه یعنی فکرهای بی اختیارِ پشت هم در ذهن. میگوید حالا این باید تبدیل به این باید میشود، این باید تبدیل به این باید میشود، این باید و آن باید یعنی اقتضا و ایجابِ منذهنی. الآن وضعیت ایجاب میکند من چکار کنم؟ ذهن به شما میگوید. توجه کنید این در مقابلِ صنع است.
ذهن شما الآن یک چیزی نشان میدهد، منذهنی شما از گذشته یک الگوهایی دارد، میگوید باید این کار را کرد. به موجبِ ذهن من و عقل من که یاد گرفتم باید این کار را کرد، نباید این کار را کرد. پس صنع کجا رفت؟ خرد زندگی کجا رفت؟ اگر شما در این لحظه صنع خدا را میگذاری و باید و نباید منذهنی خودت را رو میآوری، شما شرکِ خفی دارید، یعنی گردنکِشی میکنید پیش خداوند.
بنابراین بنده از این میل شدیدِ رفتن از یک فکری به فکر دیگر آزاد باید باشد مانند چه؟ مانند سوسن، سوسن وضعیتش چهجوری است؟ سوسن گُلی است که در ادبیات ما تشبیه میکنند به زبان، دهتا زبان دارد بهقول شعرا ولی خاموش است. چندتا بیت راجعبه سوسن بعداً خواهیم خواند. فقط بدانید که یک گلی است که این گلبرگهایش شبیه زبان است، ولی حرف نمیزند، یعنی شما هم هزارجور باید و نباید در ذهنتان دارید، ولی حرف نمیزنید، اَنْصِتُوا را رعایت میکنید و این از وسوسه آزاد دیگر هستید یا آزاد میشوید یا باید بشوید.
«آزاد بُوَد بنده زین وسوسه چون سوسن»، گرچه که شما خیلی الگوها دارید میگوید که این کار را باید کرد، آن کار را نباید کرد مثل سوسن، ولی چون با او هستید، میگذارید او به شما بگوید که چه چیزی باید، یعنی دوتا اقتضا یا ایجاب هست: یکی منذهنی شما در این لحظه براساس اتفاق، یک ایجاب دیگر از فضای گشودهشد. بیت بعدی همین را میگوید.
«آن باید کو آرد، او جمله گُهَر بارد»، یعنی از آن بایدی که او میآورد، یعنی چه؟ این فضای گشودهشده، زندگی، خداوند میآورد. کو یعنی که او. آن ایجابی که در این لحظه زندگی میکند با فضای گشودهشده که الآن با منذهنی که ما نمیتوانیم بفهمیم. او خرد را میبارد، او عشق را میبارد، او شادی بیسبب را میبارد، او خیلی برکتها را میبارد که ما نمیدانیم چیست، گُهَر یعنی این دیگر. هرچیز مفید مثل خلاقیت، صنع، فکر جدید، شفای دردهای ما، هشیاری بیشتر.
پس بنابراین آن باید، آن ایجابی را که با فضاگشایی زندگی در این لحظه میآورد، خداوند همۀ آن گهرها را به ما میبارد، به زندگی ما میریزد مثلاً خرد به زندگی ما میریزد. شادی و خرد از ما به کسی که با او حرف میزنیم میریزد. وقتی نشستیم لازم نیست ما واقعاً مشغولِ یک چیزی باشیم. دیدید بعضیها اصلاً نمیتوانند بنشینند. شما میتوانید بنشینید؟ بنشینید، همینطور آرام بنشینید، فکر هم نکنید، همینطور آرام، آرامش، میتوانید؟ نه.
وسوسه دارید، ممکن است بتوانید، به یک چیزی باید مشغول باشید. اگر به یک چیزی مشغول نباشید، میبینید که فکرهایتان شما را مشغول میکنند. آن فکرهایی که از سرتان میگذرند دارند شما را قلقلک میکنند، از دست آنها میگویید بلند بشوم تلویزیون را روشن کنم ببینم چه چیزی دارد، به فلانی زنگ بزنم، بروم چه میدانم واتسآپ (WhatsApp)، تلگرام (Telegramm)، فلان، فیسبوک (Facebook) خودم را مشغول کنم. چون این فکرها دارند اذیت میکنند.
9️⃣6️⃣⏺ ۱۲ 9️⃣6️⃣⏺
خب اینها را خواندیم و گفتیم که ما مرکزمان را عدم میکنیم [شکل ۲ (دایره عدم)]، و عدم میکنیم نگه میداریم، نگه میداریم و این چیزها را هم که گفتیم یاد میگیریم، تا هیچچیز در مرکز ما نماند [شکل ۰ (دایره عدم اولیه)]. وقتی هیچچیز در مرکز ما نمیماند ما هشیارانه به بینهایت و ابدیت خداوند زنده هستیم، این دیگر بهطور کامل با او هستیم. الآن با او هستیم، هم موقع عمل کردن، هم گفتن، هم نشستن، هم خوابیدن، دیگر لازم نیست قرص خواب بخوریم، لازم نیست مشروب الکلی بخوریم، مواد مخدر مصرف کنیم، لازم نیست متوسل به سوشل مدیا (Social media) بشویم، نمیدانم یکی جوک بگوید ما بخندیم، اگر جوک نگویند ما نخندیم نمیشود، ما غمگین میشویم. به هیچچیز احتیاج نداریم، برای اینکه همهچیزمان از آن مرکز عدم تأمین میشود. و این را فهمیدیم.
در ضمن این را هم دیگر الآن فهمیدیم اگر مرکز ما همهاش جسم باشد [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)] این بیت در مورد ما مصداق دارد، که نه میتوانیم درست عمل کنیم، نه درست فکر کنیم، حرف بزنیم، نه میتوانیم راحت بنشینیم، نه میتوانیم راحت بخوابیم.
اما غزل هفت بیت است. اجازه بدهید من مختصر این غزل را به شما توضیح بدهم. بعد از اینکه غزل را توضیح دادم یک سری ابیات خواهیم خواند، که البته برای شما ثابت بشود بهوسیلهٔ ابیات دیگر مولانا، که این حرفهایی که میزنیم اینجا واقعاً درست است، شما شک نکنید و قبول کنید و در زندگیتان بهکار ببرید.
کو عاشقِ شیرینخَد، زر بدْهد و جان بدْهد؟
چون مرغ دلِ او پرّد، زین گنبدِ بیروزن
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۸۳)
خَد: چهره، رخسار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درست است؟ خَد یعنی صورت، چهره. پس ما دنبال یک انسانی میگردیم که فضا را باز کند عاشق منذهنی نباشد، عاشق واقعی باشد. «شیرینخَد» یعنی الآن صورتش منذهنی است، بعد از فضاگشایی صورتش از جنس خدا میشود. «شیرینخَد» یعنی شیرینصورت، زیباصورت. زیباصورت یعنی صورتِ زندگی داشته باشد نه منذهنی.
«کو عاشقِ شیرینخَد»، شما عاشق شیرینخَد هستید؟ شیرینچهره هستید؟ فضا را باز کردید؟ مولانا میگوید کو؟ یکیاش شما، بفرمایید فضا را باز کنید، بفرمایید عمیقاً بفهمید که آن چیزی که ذهنتان نشان میدهد مهم نیست. از اثر بیندازید، بگذارید جنسیتتان هشیاریتان از فکرها جدا بشود، از همانیدگیها.
یعنی یکدفعه ما متوجه میشویم که ما دچار توهم هستیم، ما دچار جسم مجازی هستیم، زمان گذشته و آینده وجود ندارد، همهچیز در این لحظه اتفاق میافتد. حالا که آنطوری است شما بهصورت فضای گشودهشده از جنس خدا میشوید این فضای گشودهشده میشود مرکز شما، جسم میرود کنار، برای اینکه آن را دارید نگاه میکنید. «کو عاشقِ شیرینخَد»، حالا شما عاشق شیرینچهره شدید «زر بدْهد»، یعنی همانیدگیها را بدهد، «جان بدْهد»، جان ذهنی را هم بدهد. برای اینکه این جان ذهنی ما براساس همانیدگیها بهوجود آمده. یعنی بهطور کلی منذهنی را بدهد برود، منذهنی را کوچک کند.
این درک همهجانبه و عمیقِ اینکه این منذهنی یک توهم ذهنی است، به شما کمک میکند که وقتی او کوچک میشود دردتان نیاید. یک کسی یک حرف بدی به شما میزند، دارد به این منذهنی میگوید. منذهنی واکنش نشان میدهد، ناراحت میشود، شما الآن نمیشوید دیگر. برای اینکه آن شخص در توهم است، یک ناسزای توهمی میگوید که بخورد به آن بافت توهمی شما. حالا میفهمید که این توهم من نیست. زر بدْهد، همانیدگیها را بده برود و جان حاصل از آن را هم بده برود.
بنابراین حالا که بهصورت فضای گشودهشده زنده میشود به زندگی، مانند مرغ دل او پَر بزند. چون مرغ، مانند مرغ دل او، مرکز او یا فضای گشودهشده بپرد از روی همانیدگیها، جدا بشود. کجا بپرد؟ از این گنبدِ ذهنیِ بیروزن، این فضای ذهن روزن ندارد.
9️⃣6️⃣⏺ ۱۰ 9️⃣6️⃣⏺
و الآن میگوید که
گردن ز طمع خیزد، زر خواهد و خون ریزد
او عاشقِ گِل خوردن، همچون زنِ آبستن
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۸۳)
گِل خوردن: اشاره به عادتی است که بعضی زنان باردار گِل میخورند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس خیزد یعنی برخیزد. گردنکِشی، گردن بلند میشود، مردم بلند میشوند میگویند «من.» میگوید این گردنکشی و خیزیدنِ گردن، از طمع یعنی از انتظار داشتن از آن چیزی که ذهن نشان میدهد، برمیخیزد. توجه کنید این را در خودتان. میگویید من از آن چیزی که ذهنم الآن نشان میدهد چیزی نمیخواهم، از این فضای گشودهشده میآید، خلاقیت، صُنع، چون میگوید: «بی او نتوان گفتن».
شما اگر بتوانید درست فکر کنید بهوسیلۀ زندگی، فکرتان خلّاق باشد، عملتان هم خلّاق باشد بهطوریکه با فضاگشایی خِرد زندگی به فکر و عملتان بریزد، شما حتماً در جهانِ بیرون موفق میشوید، اصلاً برو برگرد ندارد. و همینطور اگر فضا را باز کنید قدرت زندگی پشتتان است، هدایت او پشتتان است، خردش هم که میریزد به فکر و عملتان، آرامش و شادیاش هم که از آن فضا در تمام ذرات وجود شما دمیده میشود، پس شما میتوانید حال خوبی داشته باشید.
گردن از اینکه ما آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد یا از اتفاق این لحظه چیزی میخواهیم، برمیخیزد. و خودش هم دارد میگوید دیگر، «زر خواهد»، زر خواهد یعنی جنس همانیدگی را میخواهد، همانیدگی میخواهد. «خون ریزد»، خون ریزد میتواند معنی نمادین داشته باشد، میتواند همین معمولی، خون ریزد یعنی خون برپا میکند، آدمها را میکُشد، و خون ریزد بهمعنی ریختن خون زندگی هم هست، یعنی زندگی را تلف میکند.
«زر خواهد و خون ریزد»، این خون نماد زندگی هم هست. وقتی ما زر میخواهیم که بیاید مرکزمان زر همان همانیدگی است، هرچیزی که شما میگویید ارزش آمدن به مرکز من را دارد، این چیز مهمی است، این زر شما است. پس انسان میخواهد، چیزهای مهم را میخواهد. حالا شما میگویید این چیزهای مهم را من نمیخواهم بیاید مرکزم و هیچ کاری هم با منذهنی برای تلف کردن زندگی، برای ضرر زدن به خودم و دیگران و مسئلهسازی و مانعسازی و دشمنسازی و دردسازی نمیکنم.
خودش دارد توضیح میدهد دیگر، «او عاشق گِل خوردن» است. گِل خوردن یعنی چیزی که همانیدگی به ما میدهد. شما برحسب زیاد شدن پولتان که فکر میکنید، یک غذایی از بیرون میگیرید، چون همانیدگی دارد زیاد میشود، تأیید میگیرید، توجه میگیرید.
وقتی تأیید میگیرید، میبینید منذهنی خوشحال میشود، مثل بادکنک را باد میکنند بزرگتر میشود، وقتی بدِ ما را میگویند، توهین میکنند ما کوچک میشویم. پس ما عاشقِ گِل خوردن هستیم، عاشقِ مسئلهسازی و از مسئله غذا خوردن. میبینید یک عدهای چقدر مسئله میسازند. ما هزارتا راه داریم که مسئله بسازیم. خودش همین قانون جبران که رعایت نمیکنیم مسئلهسازی است. میگوییم آقا، خانم این کار را میتوانی انجام بدهی؟ بله، میآید نمیتواند انجام بدهد، مسئله میسازد برای خودش. ما خودمان میرویم دنبال کارهایی که بلد نیستیم انجام بدهیم، به خودمان ضرر میزنیم، به دیگران ضرر میزنیم.
9️⃣6️⃣⏺ ۸ 9️⃣6️⃣⏺
این خانواده میدانید در همهجا معمول است، الآن حتی با این اوضاع و احوال غرب که میخواهند تنها زندگی کنند و از این حرفها و حالا هرچه هست، باز هم خانواده که یعنی یک مرد و زن با هم زندگی کنند و بچهها را در آنجا تربیت کنند، این واحد بهاصطلاح جامعه است، نمیشود خانواده را به این زودی کنار گذاشت. یعنی یک مرد و زن باید با هم زندگی کنند. اما یک مرد و زن، «بی او» وقتی شروع میکنند به زندگی، بهزودی از این رابطه درد بلند میشود، درد برمیخیزد. پس از یک مدت حتی کوتاهی دو نفر میتوانند همدیگر را ملامت کنند. میگویند تو زندگی من را خراب کردی، نه تو خراب کردی، تو این کار را کردی، شروع میکنند به ملامت برای اینکه «بی او» این منذهنی که بهوجود میآید، خاصیتهایی دارد [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)].
خاصیتهایش را شما میدانید. مثلاً ملامت بلد است. الآن خواهیم دید که این کار سبب ناموس میشود، یعنی حیثیت بدلی میشود برای اینکه یک جسم مجازی است و یک حالتی به آدم دست میدهد که آدم فکر میکند مثلاً خیلی دانشمند است، بزرگ است، اسمش پندار کمال است، آدمِ خیلی مهمی است، داناست، «میدانم» میآید در زندگیاش، هر لحظه این میدانم چیره هست و حیثیت بدلی منذهنی چیره هست.
پس بنابراین حاضر نیست زیر مسئولیت برود، برای اینکه ناموسش اجازه نمیدهد. این کارها سبب درد میشود. نتیجۀ بی او راه رفتن، بی او اندیشیدن و حرف زدن و بی او نشستن، بی او خوابیدن، درد است. دردهای منذهنی که شما بگیرید همیشه دیگر میگوییم دیگر مثل حسادت که از مقایسه میآید، مثل نگرانی و اضطراب از آینده.
میبینید که دوتا زمان هست، دوتا زمان هست در منذهنی. یکی آینده است یکی گذشته. آینده سبب اضطراب میشود، ترس میشود، گذشته هم سبب خبط میشود، پشیمانی میشود، نمیدانم حیفِ من میشود، احساس گناه میشود که اینها همه درد هستند، رنجش میشود، خشم میشود، کینه میشود، انتقامجویی میشود. اینها نتایج «بی او» زندگی کردن است که بین دو نفر که میخواهند مثلاً با عشق زندگی کنند، خانواده تشکیل بدهند بهزودی بهوجود میآید. بهزودی بهوجود میآید.
و در این خانواده ما میخواهیم بچه بزرگ کنیم. میبینید که یکی از بزرگترین سرخوردگیهای بشر همین است. دلیلش را مولانا میگوید «بی او نتوان رفتن، بی او نتوان گفتن». یعنی شما میگویید بی او نتوان ازدواج کردن، نتوان با همسر زندگی کردن، نتوان بچه بزرگ کردن، نتوان رفتن سر کار و موفق شدن، نتوان دوست گرفتن و آنها را نگه داشتن، دیگر خودتان بشمارید. چون به شکست منجر میشود.
با منذهنی هم با او نتوان بودن. برای اینکه غیرت زندگی میگوید که باید تو از جنس من بشوی. برای اینکه از جنس او بشوی باید مرکز را عدم کنی [شکل ۲ (دایره عدم)]. مرکز را هم با منذهنی نمیتوانی عدم کنی. تنها راهش که میماند این است که، که برای ذهن آشکار است، این است که شما بگویید که این چیزی که ذهنم نشان میدهد من عاشقش هستم، عاشقش نباشم، این مهم نیست، این را باید من از اثر بیندازم.
و این هم در نظر بگیریم که میگوید هر کاری که در بیت بالا گفت میکنید، دارید درِ خدا را میزنید، تَق، تَق، تَق، تَق و در را باز نمیکند، چرا؟ برای اینکه «من» دارید.
«ای حلقهزنِ این در» یعنی ای انسان. بقیه لازم نیست حلقه بزنند، اینها وصل هستند، مثلاً درخت و نمیدانم حیوان و سنگ و فلان و جمادات وصل هستند، مُنتها نه مثل ما. ما میتوانیم هشیارانه وصل بشویم، که اشتباهاً در ذهن ماندهایم. «ای حلقهزنِ این در» ای انسانی که هر کاری میکنی حلقۀ درِ خدا را زدن است، «در باز نتان کردن» نمیتوانی در را باز کنی، «زیرا که تو هشیاری»، هشیاری یعنی چه؟ یعنی هشیاریِ جسمی داری [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)] از جنس جسم هستی، هشیار به خودت هستی، منذهنی داری، پندار کمال داری، ناموس داری، درد داری. خودش توضیح میدهد دیگر، «زیرا که تو هشیاری، هر لحظه کشی گردن».
9️⃣6️⃣⏺ ۶ 9️⃣6️⃣⏺
بنابراین میگوید «حلقهزنِ این در» یعنی انسان، بهعبارت دیگر انسان در ذهن هر کاری میکند بی او، درِ خدا را زدن است. یعنی میگوییم ما اینجا هستیم در را باز کن، ولی میدانیم که ما با منذهنی نمیتوانیم در را باز کنیم و اگر «من» هم داشته باشیم، بی او باشیم، باز هم در را باز نمیکند. تنها شرطی که در را باز کند این است که بیرونِ در از جنس او باشیم.
و یک داستانی هم در دفتر اول بارها خواندیم که یک عاشقی میرود درِ معشوق را میزند، میگوید که چه کسی هست؟ میگوید من هستم. میگوید برو برای دوتا «من» اینجا جا نیست. بعد این عاشق که بیرون در بود، میرود، خیلی زحمت میکشد و درد هشیارانه میکشد و یک چیزهایی میفهمد، میآید دوباره درِ معشوق، در اینجا یعنی نماد خداست، خدا را میزند میگوید که خُب بیرون چه کسی هست؟ میگوید بیرون هم تو هستی. میگوید حالا که بیرون من هستم، یعنی از جنس من هستی، بیا داخل. پس در را باز نخواهد کرد غیرت زندگی، غیرت خدا اجازه نمیدهد که کسی که «من» دارد وارد فضای یکتایی بشود.
پس برای این کار میدانید به یک صورتی شما باید بتوانید مرکزتان را دوباره عدم کنید [شکل ۲ (دایره عدم)]. قبلاً عدم بود [شکل ۰ (دایره عدم اولیه)]، بعد جسم شد [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)]، الآن باید یک کاری بکنید مرکزتان این دفعه عدم بشود [شکل ۲ (دایره عدم)] و چون این کار را زندگی با مشارکت شما انجام میدهد باید تماماً حواستان به خودتان باشد.
اما میدانید همۀ اینها در این لحظه صورت میگیرد، در این لحظه. یک جوری باید بیاییم به این لحظه که زمان حقیقی هست و از زمان مجازی که منذهنی با آن کار میکند، زمان مجازی یعنی گذشته و آینده بیرون بپریم. برای این کار یک فن بسیار جالبی را مولانا به ما یاد داده و البته با توجه به خودمان میتوانستیم شاید خودمان هم بفهمیم و آن این است که شما متوجه میشوید هرچیزی که ذهن میتواند ببیند یعنی به فکرتان میآید آفل است، گذراست.
یک چیزی هم متوجه میشوید که این فکرها مرتب عوض میشوند. همه در این لحظه عوض میشوند و این لحظه میماند. پس شما میتوانید خوب تأمل کنید که آن چیزی که میگذرد از فکر من و گذراست و آفل است، این چیز مهمی نباید باشد. چون هی مرتب میگذرند اینها و من هم از جنس اینها نمیتوانم باشم. برای اینکه من آن خاصیت هستم که اینها را میبینم.
من میبینم که فکرها هی عوض میشوند. چهجوری میفهمم فکرهایم عوض میشوند؟ پس در من یک چیز ثابتی وجود دارد که همان نهچیز است، از جنس عدم است، از جنس خداست، حالا من باید آن را کشف کنم و در درون همه هست و همه هم از آن جنس هستند. این همین خداییت ماست یا جنس عدمبین ماست یا سکوتشنوی ماست یا خاصیت فضاگشایی ماست.
خلاصه پس شما متوجه میشوید که در این لحظه هی فکرها عوض میشوند و شما با این فکرها همانیده هستید و با اینها بلند میشوید. حالا یک فن این است که شما به خودتان بقبولانید یا عمیقاً درک کنید که این چیزی که ذهن من در این لحظه نشان میدهد مهم نیست و آن را از اثر بیندازید. اگر این کار را بکنید و این مستلزم تلقین به خود است، تجسم این است که شما یک باشندهای هستید از جنس عدم و در ذهنتان چیزها هی عوض میشوند و شما الآن این چیزها را میبینید که اینها مهم نیستند. چون مهم نیستند و اینها را از اثر انداختید، اینها نمیتوانند بیایند مرکزتان.
اگر به خودتان بقبولانید که آن چیزی که ذهنم در این لحظه نشان میدهد مهم نیست، یکدفعه میبینید که آن خود اصلیتان که جنس عدم است و فضاگشاست، خودبهخود از ذهن جدا میشود. وجود اصلیتان که جنس خداییتان است، عدمبینتان است، خودبهخود از ذهن یعنی از فکرها جدا میشود. جذب آنها بود، یکدفعه از آنها جدا میشود. این کار اسمش فضاگشایی است. فضاگشایی است.
فضاگشایی منجربه فضاداری میشود، یعنی دائماً یک فضای گشودهشده در شما هست و این را نمیبندید و اولش مشکل است برای اینکه، چرا مشکل است؟ برای اینکه هر فکری که از ذهن ما میگذرد ما را میکَند، بهعبارت دیگر ما اجازه میدهیم که جذب فکر بشویم. درنتیجه ما را میزند میبَرد. مثل سیلی است که ما را میکَند از جا میبَرد.
9️⃣6️⃣⏺ ۴ 9️⃣6️⃣⏺
با سلام و احوالپرسی برنامهٔ گنج حضور امروز را با غزل شمارهٔ ۱۸۸۳ از دیوان شمس مولانا شروع میکنم.
بی او نتوان رفتن، بی او نتوان گفتن
بی او نتوان شِستن، بی او نتوان خفتن
ای حلقهزنِ این در، در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری، هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد، زر خواهد و خون ریزد
او عاشقِ گِل خوردن، همچون زنِ آبستن
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۸۳)
شِستن: نشستن
گِل خوردن: اشاره به عادتی است که بعضی زنان باردار گِل میخورند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میبینید که «او» در اینجا نماد زندگی یا خداست. مولانا با این بیت میگوید که بدون او نمیتوان کاری کرد. «بی او نتوان رفتن»، یعنی نمیشود هیچ عملی انجام داد. «راه رفتن» یعنی نماد هم راه رفتن است، هم در زندگی راه رفتن، عمل کردن، هر کار دیگری را انجام دادن.
بدون او نمیتوان فکر کردن و حرف زدن. و بدون او نمیتوان «شِستن»، یعنی نشستن. بعد از کار آسوده بنشینیم نمیتوانیم، فکرها نمیگذارند. «بی او نتوان خفتن»، و «خُفتن» را اگر بهمعنای همین خفتن شب بگیریم، یعنی بدون آگاهی به او نمیتوانیم حتی شب بخوابیم. پس هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم.
9️⃣6️⃣⏺ ۲ 9️⃣6️⃣⏺
💠💠💠💠💠💠
لینک های مختلف برنامه شماره ۹۶۰ گنج حضور
💠💠💠💠💠💠
🔵 غزل اصلی برنامه ۹۶۰ با لینک شرح ابیات
🔵 فایل صوتی و شروع بخش اول برنامه ۹۶۰
🔵 فایل صوتی و شروع بخش دوم برنامه ۹۶۰
🔵 فایل صوتی و شروع بخش سوم برنامه ۹۶۰
🔵 فایل صوتی و شروع بخش چهارم برنامه ۹۶۰
🔵 فایل WORD متن کامل برنامه ۹۶۰
🔵 فایل PDF متن کامل برنامه ۹۶۰
🔵 فایل WORD متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۹۶۰ (روزهای چهارشنبه)
🔵 فایل PDF متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۹۶۰ (روزهای چهارشنبه)
🔵 فایل WORD متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۱-۹۶۰ (روزهای جمعه)
🔵 فایل PDF متن کامل پیامهای تلفنی برنامه ۱-۹۶۰ (روزهای جمعه)
🔵 لینک متن کامل تمامی برنامه های موجود در کانال
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
👇لینک شرح بیت اول غزل با شکلهای پانزدهگانه 👇
🔸 شکل۰ (دایره عدم اولیه)
🔸 شکل۱ (دایره همانیدگیها)
🔸 شکل۲ (دایره عدم)
🔸 شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)
🔸 شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)
🔸 شکل۵ (مثلث همانش)
🔸 شکل۶ (مثلث واهمانش)
🔸 شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)
🔸 شکل۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)
🔸 شکل۹ (افسانه منذهنی)
🔸 شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)
🔸 شکل۱۱ (مثلث عدم بلوغ معنوی)
🔸 شکل۱۲ (مثلث بلوغ معنوی)
🔸 شکل۱۳ (شش محور اساسی زندگی با افسانه منذهنی)
🔸 شکل۱۴ (شش محور اساسی زندگی با حقیقت وجودی انسان)
🔸 شکل۱۵ (این لحظه و توانایی انتخاب)
🔸 شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)
🔸 شکل۱۷ (مثلث فضاگشایی)
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
خمش کن، قصهٔ عمری به روزی کَی توان گفتن؟
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
خشتک: پارچهای که میان دو پاچهٔ شلوار دوزند.
تیریز: دامن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید ذهن را خاموش کن، برای اینکه با ذهن که مربوط به عمر کوتاه است، برای اینکه ذهن ما عمر اینجهانی را نشان میدهد که هفتاد هشتاد سال است، غیر از آن نمیبیند دیگر، اما عمر ما جاودانه است.
«خمش کن، قصهٔ عمری به روزی کَی توان گفتن؟»، «روز» نماد همین عمر کوتاه است. «عمر»، عمر جاودانهٔ ماست. میگوید ما داریم قصهٔ یکتایی و ابدیت را برحسب زمانِ مجازیِ کوتاه که زمانِ منذهنی است میگوییم. امکان ندارد این.
یعنی باید خاموش کنیم، فضا را باز کنیم این فضای گشودهشده با ما حرف بزند، دیگر با ذهن کافی است حرف زدن. پس باز هم به همان موضوع برمیگردیم که بهوسیلهٔ ذهن که برحسب سببسازی کار میکند نمیتوانیم خصوصیتهای زندگی را تجربه کنیم در عمل، ذهناً فقط دربارهاش داریم حرف میزنیم.
«خمش کن، قصهٔ عمری به روزی کَی توان گفتن؟»، الآن تشبیه نامناسبی تقریباً میکند. «خشتک» میدانید آن پارچهای که دوتا پارچهٔ شلوار را، آن قسمتِ دو تکهٔ شلوار را به هم وصل میکند. «خشتک» یک پارچهٔ کوتاهی است بهاصطلاح، کمیست و آن را با «گریبان» و دامن، «تیریز» یعنی دامن. البته تیریز بهمعنی بال و پر هم میتواند باشد.
و میگوید از پارچهٔ خشتک نمیشود گریبان درست کرد، چون این محدود است. از طرف دیگر مولانا بیخودی کلمهٔ خشتک را بهکار نمیبرد. میدانید خشتک مجاورتِ جایِ بدی است، یعنی بد است که عضو بدی است و آنجا سروصدایی وجود دارد که خِشتک با آن آشناست، یعنی منذهنی.
جاهای دیگر هم اگر رسیدیم خواهیم خواند که بله، پس میخواهد بگوید که سروصدای ذهن شبیه سروصدای آنجای انسان است، این سروصدا با سروصدای سینهای که به بینهایت خدا زنده شده، اصلاً مشابهت ندارد.
«کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی؟»، میتوانید اینطوری بیان کنید اگر تیریزی را که بهمعنیِ دامن است، دامن بودن بهمعنی پَر و بال معنی کنید، یعنی بینهایت خداوند که در سینهٔ آدم باز میشود، در درون آدم باز میشود، و این پر و بال هم میدهد که بپرد از روی همانیدگیها و از این جهان، این با محدودیتِ خشتک نمیخواند که، با سروصدای نابههنجار هم آشنایی دارد.
پس سروصدایی که از ذهن ما میآید بههیچوجه نمیتواند شبیه خلاقیت و خِردی است که از طریق خداوند بیان میشود، با فضای بینهایت گشودهشدهٔ سینهٔ ما. و با این صحبتهای منذهنی، سببسازی که در فضای مجازی و زمانِ مجازیِ موقت انجام میشود، نمیشود جاودانگی انسان را توصیف کرد. پس باید به آن زنده شد، این کار مستلزم خاموش کردنِ ذهن است.
خب اجازه بدهید ابیاتی هم برایتان بخوانم که معمولاً اینها را میخوانم. اگر انسان فضا را باز نکند و منذهنی را صفر نکند و از طریق همانیدگیها همینطور که دیدیم امروز، ببیند، پس از توصیف این غزل متوجه میشویم که یک مرضی پیدا میکند که بهنام مرض همانیدگی است و این سبب پندار کمال میشود و این بدترین مرض در جانِ هشیاریِ انسانی است.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۲ 9️⃣6️⃣7️⃣
تا به حال شاید با سببسازی ذهن خواستید خودتان را رها کنید. هرچه از اینجا میشنوید از مولانا، میبرید به ذهنتان با سببسازی ذهن و با منطق و عقلتان میخواهید بهاصطلاح راه را پیدا کنید. چه میگوید؟ شهبازی چه میگوید؟ مولانا چه میگوید؟ میاُفتیم به سببسازی.
نه، سببسازی ذهن درد شما را نمیاندازد. شما نمیتوانید استدلال کنید رنجشتان از بین برود، امکان ندارد. ما استدلال کردیم دیگر. مثلاً شب شما خوابتان نمیبرد، ناراحت هستید، منطق میگوید باید بخوابید، استراحت لازم دارید، فردا باید بروید سرِ کار. آن منطق کار میکند وقتی میگویید من باید بخوابم، حتماً باید بخوابم، نمیشود باید بخوابم؟ نه، یک چیزی دارد شما را اذیت میکند. با سببسازی ذهن نتوانستید.
ولی احتمال دارد اگر بتوانید فضا را باز کنید، یک هشیاریِ دیگری شما را میبرد بالای این. آن هشیاری، هشیاریِ زندگی است. همینکه از سببسازی ذهن بیرون بیایید آنجا است، ولی با ذهنتان نمیتوانید ببینید.
میگوید:
اگر داری سرِ مستان، کُلَه بگذار و سر بِسْتان
کُلَه دارند و سرها نی کُلَهدارانِ پالیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
کلهدارانِ پالیزی: مترسکهایی که در بستانها و باغها برای دور کردنِ پرندگان و دیگر جانوران نصب میکنند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میگوید که اگر سرِ مستان داری، یعنی میخواهی مست بشوی، تصمیم گرفتهای مست بشوی، دراینصورت این کُلاهِ ذهنی را، میبینید ذهن را بهصورت کلاهِ سَرِ اصلی میداند. «کُلَه بگذار و سر بِسْتان»، یعنی همانیدگی با دردها و فکرها را بینداز، که کل منذهنی را بینداز، سرِ زندگی را بگیر.
«اگر داری سرِ مستان»، اگر میخواهی مست بشوی، سرت مست بشود، بهوسیلهٔ زندگی اداره بشوی، از جنس زندگی بشوی، از جنس شادی بشوی، آرامش بشوی، این کلاهِ ذهن را، عقلِ همانیدگیها را بینداز دور و سرِ خداوند را بگیر، یعنی فضا را باز کن.
میگوید «کُلَهدارانِ پالیزی»، پالیز همان جالیز است مثلِ بُستان که گفتیم مترسک درست میکنند. کشاورزها یک چوب را بهصورت صلیب درمیآورند، یک کُت به آن میپوشانند، یک سَرِ خر را هم رویش میگذارند، روی سرِ خر یک کلاه میگذارند، از دور حیوانات فکر میکنند آدم است. میگوید اینها کلاه دارند، ولی سَرشان خالی است، برای اینکه اسکلتِ سَرِ مثلاً خر است یا گاو است.
کلاه دارند، ولی مغز ندارند. منهای ذهنی هم کلاه دارند. «کلاه» تمام آن چیزهایی است که ذهن نشان میدهد، برای ما اعتبار دارد، مقام دارند مثلاً، دانش ظاهری دارند، با هیکلشان همانیده شدهاند، زورِ بازو دارند. «کُلَه دارند»، کُلَه آن چیزی است که ظاهراً بهوسیلهٔ ذهن، ما با آن همانیده هستیم، برحسبِ آن زندگی میکنیم و افتخار میکنیم، براساس آن پندار کمال داریم.
کلاه دارند و سر ندارند «کُلَهدارانِ پالیزی»، مترسکهای پالیزی. پس منهای ذهنی شبیه مترسک هستند. به این درجه انسان منذهنی را تحقیر میکند مولانا. ولی توجه کنید ما با این سَر زندگی کردیم تا حالا، با سببسازیِ ذهن زندگی کردیم. پس این سَر نبوده، این عقل نبوده. خب باید اثر کند در ما دیگر، نه؟ و الآن میگوید:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۰ 9️⃣6️⃣7️⃣
این فکرهایی که اذیت میکنند و تندتند از ذهن شما میگذرند و شما را رها نمیکنند، شما با آنها همانیده هستید. دارد میگوید بندۀ خدا، بندۀ خوب خدا از این «این باید و آن باید» که سبب وسوسه میشود باید آزاد باشد، شما آزاد هستید؟ از خودتان بپرسید، اگر نه، باید روی خودتان کار کنید. نمیتوانید پناه ببرید به این چیز، به آن چیز، خودتان را مشغول کنید، این عشق نیست یا نمیتوانید انتظار داشته باشید ای همسر من، ای دوست من، من را مشغول کنید، حوصلهام سر رفت، کجا هستید؟ یک چیزی بگو دلمان باز بشود.
دل شما را با گفتوگو نمیشود باز کرد، وسوسه دارید. وسوسه یعنی فکرهای همانیده پشتسرهم از ذهن شما میگذرند و چون شما همانیده هستید در شما هیجان ایجاد میکنند و حال شما را بد و خوب میکنند، ولی بیشتر اوقات بد میکنند. چون این منذهنی نتیجۀ کارش درد است، یعنی پس از سی سال زندگی با منذهنی یا بی او شما فقط در زندگیتان درد خواهید داشت.
چه چیزی را به یاد شما میآورد؟ الآن یکدفعه یادتان میافتد که مثلاً فلان کس مریض است، خُب این یک چالش است، نمیدانم خودم فلان مسئله را دارم، چهارتا مسئله با فلان کس دارم هنوز حل نکردم، در کارم این مسائل را دارم. مرتب از روی اینها رد میشود و چون مسئله هم درست کرده، مسائل زیادی دارد که از رویشان رد بشود. در گذشته شما از آدمهایی رنجیدید، توقعاتی داشتید، الآن آن رنجشها هست، میتواند از روی آنها رد بشود، هرکدام از آنها را که بالا میآورد حال شما را میگیرد، درست است؟
آن باید کو آرد، او یعنی خداوند جمله گُهَر بارد، «یارَب که چهها دارد آن ساقیِ شیرینفن». این فضای گشودهشده ساقی شیرینفن است، شیرینتکنیک است، شیرینعمل است، اما انقباض، منذهنی ساقی تلخفن است. اگر شیرینفن را شما متوجه نمیشوید، تلخفن را که میشوید. همینطور بنشینید، بگذارید فکرهایتان از تمام آن چیزهایی که به شما درد میدهد رد بشود، بفهمید ساقی تلخفن چیست.
در مقابل فضاگشایی و فضاداری که این فضای گشودهشده دائماً شادی بیسبب و آرامش بیسبب به شما میدهد، «یارَب که چهها دارد»، خدایا از آن فضای گشودهشده که ساقی شیرینفن است چهها به من پیموده میشود. بعضی چیزها را اسم داریم برایش: مثلاً عشق، مثل زیبایی، زیبااندیشی، عقل، خرد، آرامش، حس امنیت، هدایت، قدرت، رضا، پذیرش، خلّاقیت، حالت درد نداشتن، آسوده بودن، عدم اشتغال ذهن به چیزهای دردزا، «یارَب که چهها دارد آن ساقیِ شیرین فن».
شما این کار را بکنید، باید و نباید ذهن را، ایجاب ذهن را بیندازید دور، آن چیزی که ذهن نشان میدهد در این لحظه از اهمیت بیندازید، باید و نبایدش هم میرود. بعد ببینید که فضاگشایی چه چیزی را ایجاب میکند، بگذارید گُهر، چیزهای ناب، خوب از آنور بیاید، ببینید شما هم مثل مولانا بگویید یارب چهها میآید از این ساقیِ شیرینفن. خُب اما این بیت:
دو خواجه به یک خانه، شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده، پستی بُوَد و روغن
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۸۳)
روغن: اشاره به اینکه روغن در بالا قرار میگیرد و آب در پستی.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میگوید که دوتا سَرور، دوتا فرمانده در یک خانه یکی منذهنی من، یکی هم خدا نمیشود در این خانه باشد، اگر بشود، حتی وقتی من فضاگشایی را یاد گرفتم باید بفهمم که من مرکزم را باید عدم کنم، همینطور عدم نگه دارم، نگذارم منذهنیام بیاید بالا. چون از یک طرف خداوند درست میکند، از یک طرف با منذهنیمان ما خراب میکنیم. بالاخره ما خراب میکنیم. شما باید بدانید که زندگی چقدر سعی میکند به ما کمک بکند، اما هرچه او کمک میکند ما خراب میکنیم.
آیا ما از شکم مادرمان که میآییم بیرون واقعاً نمیتوانیم بخوابیم؟ نمیتوانیم درست بنشینیم؟ نمیتوانیم بازی کنیم؟ یعنی بدن ما اِشکال دارد؟ حتی میبینید تا بیستسالگی، بیستوپنجسالگی هم آدمها درست میخوابند، درست مینشینند، میتوانند میل به شوخی و بازی و زندگی دارند تا این منذهنیشان شکوفا بشود.
9️⃣6️⃣⏺ ۱۳ 9️⃣6️⃣⏺
روزن را شما با فضاگشایی و درک اینکه این چیزی که ذهنم نشان میدهد در این لحظه مهم نیست و عمل کردن به آن و شناسایی آن باز میکنید. پس مرغ دل ما یا دل ما بهصورت مرغ خودش با فضاگشایی از این گنبد فکری یک روزنی باز میکند و میپرد میرود. درست است؟ خب عمل کنید، شما عاشقِ زیبارخسار باشید، زر را بدهید، جان منذهنی را هم بدهید.
اگر جان منذهنی را بدهید، خواهید دید که این منذهنیِ شما روزبهروز کوچکتر میشود و دل شما، مرکز شما از این چیزها جدا میشود و شما بهصورت حضور ناظر و فضای گشودهشده از ذهنتان جدا میشوید. هرچه جداتر میشوید، این کوچکتر میشود، چون دیگر نمیتواند شما را جذب کند. کوچکتر میشود، بیاهمیتتر میشود، کوچکتر میشود، یکدفعه متوجه میشوید که آن کارهای مردم که شما را ناراحت میکرد الآن دیگر نمیکند، به شما برنمیخورد. چرا؟ همراهِ آن ناموس شما، حیثیت بدلی شما و پندار کمال شما هم پایین آمده و از این گنبد فکریِ بیروزن، از این زندان یک دریچه باز میشود برای دل ما که بپرد برود از این زندان ذهن و الآن میگوید که
این باید و آن باید، از شرکِ خفی زاید
آزاد بُوَد بنده زین وسوسه چون سوسن
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۸۳)
شِرک: شریک قرار دادن به خدا
خَفی: پنهان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«این باید و آن باید» یعنی منذهنیِ ما در ذهن میگوید که این کار را باید بکنیم، آن کار را باید بکنیم، این فکر را باید بکنیم، آن فکر را باید بکنیم، این باور درست است، آن باور غلط است، توجه میکنید؟
باید و نبایدهای ذهن که ما با آن همانیدهایم و نهتنها به خودمان تحمیل میکنیم، به دیگران هم تحمیل میکنیم، میگوییم شما باید اینطوری زندگی کنید، این باورها را باید داشته باشید. باید را تحمیل میکنیم.
باید یک الگوی ذهنی است که به ما تحمیل شده، جامعه به ما تحمیل کرده. آدم آزاد این باید و نبایدها را نباید داشته باشد. کسی که به خدا زنده شده باید و نباید هم به دیگران تحمیل نمیکند. با باید و نباید شما همانیده بشوید، دراینصورت اگر آنها انجام نشود، مثل اینکه شما را دارند میکُشند، چون با اینها همانیده هستید.
در بیت بالا گفت اینها جان شماست. هرچیزی را که ما بیاوریم به مرکزمان، با آن همانیده بشویم این جزو جان ما میشود، مثل اینکه جان ماست، مثل اینکه دست ماست. دست ما را میشود بُرید؟ نه. آن را هم نمیشود بُرید، نمیشود زیر پا گذاشت. ما به موجبِ آن آبرو داریم، مثل اینکه آنها را زیر پا میگذارند آبرو نداریم ما دیگر، آبروی ما را میبَرند.
مولانا میگوید این باید و آن باید ناموس نیست، آبرو نیست. اینها هِی تغییر میکنند، اینها الگوهای ذهنی هستند. برای همین میگوید این باید و آن باید منذهنی درست میکند و این شرکِ خفی است. خَفی یعنی پنهان، شِرک یعنی شریک قرار دادن به خدا.
انسانها براساس باید و نباید بهصورت منذهنی بلند میشوند، ولی نمیفهمند که بهصورت منذهنی بلند میشوند. خیلی از باید و نبایدهای ما یک حالتِ منطقی و حتی ما میگوییم اینها را خدا گفته، همچون چیزی نیست.
خدا مشغول صنع است. خدا هر لحظه در کار جدیدی است. خدا هر لحظه بهوسیلۀ ما یک فکر جدید خلق میکند، میگوید فکر تو الآن باید این باشد، نه فکر یک دقیقه پیش. خدا با صنع کار میکند و خلّاق است، ما هم خلّاق هستیم. پس «این باید و آن باید، از شرکِ خفی زاید».
9️⃣6️⃣⏺ ۱۱ 9️⃣6️⃣⏺
یک موضوعی را که میشود خیلی راحت حل کرد، منذهنی تبدیل به مسئله میکند، لجبازی میکند، ناموس نمیگذارد فضاگشایی کند. و پندار کمال میگوید من میدانم تو نمیدانی. میخواهیم ثابت کنیم که تو نمیدانی من میدانم. بعضی موقعها هم میدانیم که او میداند ما نمیدانیم، باز هم ناموس نمیگذارد ما زیر بار برویم.
ناموس نمیگذارد ما حتی از مولانا یاد بگیریم، با یکی مشاوره کنیم، حتی مشاور ما میگوید این کار را نکن ما باز هم آن کار را میکنیم. میگوییم نمیتوانم خودم را بشکنم. پس عاشقِ گِل خوردن هستیم.
گِل خوردن یعنی مسئله ساختن و خوردن، مانع ساختن و به خود خوراندن، دشمنِ فرضی ساختن، ذهنی ساختن و به خود خوراندن، چیزهای بیرونی را که میگوییم برکت هستند و خوشی هستند به خود خوراندن. «او عاشقِ گِل خوردن». خب شما به خودتان نگاه کنید دیگر، بگویید آیا آن چیزی که ذهنم نشان میدهد من یک طمعی دارم، چیزی از آن میخواهم؟ اگر چیزی میخواهم یعنی دارم مقاومت میکنم، برایم مهم است. اصلاً اتفاقات برایم مهم است؟ خب اگر مهم است، همانجاست اشکال شما. شما هر لحظه اتفاق خواهید افتاد.
آیا مرتب میخواهید؟ میخواهید؟ چه میخواهید؟ شما خواهید دید که همانیدگیها را میخواهید. آیا زیاد شدن این همانیدگیها به شما زندگی خواهد داد که خون خودتان و دیگران را میریزید؟ ما برای چه اوقاتتلخی میکنیم؟ برای چه نمیگذاریم دیگران زندگی کنند؟ برای چه خشمگین هستیم؟ چرا در خانواده دعوا میکنیم؟ یا میگوییم آن چیزی که من میگویم باشد، یا آن را ندادی به من، من گفتم برویم فلانجا شما نیامدید، به حرف من گوش نکردید، اینجا کسی به حرف من گوش نمیدهد، من دیده نمیشوم، باید به حرف من هم گوش بدهید، من اصلاً من باید بگویم. «زر خواهد و خون ریزد»، یکی از آنها دیده شدن است، برای ما زر است. آخر دیده شدن برای شما زر است؟ اگر دیده نشوید خون میریزید؟
خیلی از جنگها در تاریخ فقط برای این اتفاق افتاده که یکی میخواست دیده بشود بگوید من میتوانم این کار را بکنم، من مهمتر از تو هستم. حالا، این یک شاه است آن هم یک شاه است، نیامدند بنشینند بگویند خیلی خب حالا با هم دوست باشیم، شما آنجا را اداره کنید. میگفت نه شما بروید کنار من همه را من اداره کنم. «زر خواهد و خون ریزد» «او عاشق گِل خوردن». برای چه؟ واقعاً برای خدا میخواست این کار را بکند؟ میخواست زندگیاش بیشتر بشود؟ نه، بهخاطر ناموس و پندار کمال و دیده شدنِ بیشتر بوده.
«همچون زنِ آبستن»، خب قدیم زنهای آبستن یعنی حامله، گِل میخوردند. بعضیها میگویند که چون اینها به ویتامین و اینها احتیاج داشتند، حالا من نمیدانم این چقدر درست است، اینها گِل میخوردند که از گِل بتوانند آن ویتامینها را تأمین کنند. ولی زنان حامله در روستاها گِل میخوردند و ما هم گِل میخوریم، اما آبستن هستیم، آبستن به چه هستیم؟ به مسیح، به حضور، به بینهایت خدا و ابدیت خدا.
حالا، با این بیتها ما بیدار میشویم که گِل نباید بخوریم؟ خانمهای آبستن گِل میخورند بدتر رو زرد میشوند، درست است که میل به گِل خوردن دارند، ولی نباید بخورند. ما هم درست است که میل به گِل خوردن داریم، دیده شدن داریم، نمیدانم دوست داریم تأیید کنند ما را، توجه بدهند، نمیخواهیم، چون اینها مربوط به وضعیت این لحظه هستند. طمع هم از آن چیزی که ذهن ما نشان میدهد نداریم. زر یا همانیدگی هم نمیخواهیم و خون کسی را هم نمیخواهیم بریزیم، خون خودمان را هم نمیخواهیم بریزیم.
این «خون ریزد» یعنی شما نگاه کنید یکدفعه ما خودمان را ملامت میکنیم. وقتی خودمان را ملامت میکنیم، داریم زندگی را آن لحظه زندگی نمیکنیم، خون زندگی را میریزیم. هرموقع زندگی در مسئلهسازی و مانعسازی، دشمنسازی، دردسازی، اینها نَشت میکند به بیرون، تلف میشود، این خون ریختن است دیگر.
شما به من بگویید چقدر آن زندگی که خداوند به شما میدهد بهطور پُر در این لحظه زندگی میکنید؟ اگر بهطور پُر زندگی کنید یعنی منذهنیتان در زندگی شما دخالت نمیکند، فضا را باز کردید به او زنده هستید، شادی بیسبب در شما میجوشد، در تمام ذرات وجود شما میجوشد، بدنتان با آن خِرد ایزدی اداره میشود، شاد است، شما همیشه در حال رقص هستید، هیچ سبب بیرونی ندارد اینها، یعنی اینها با سببسازی ذهن اتفاق نمیافتد، ذهن بیرون است، آن چیزی که ذهن نشان میدهد نمیتواند بیاید مرکزتان، مرکزتان عدم است. درست است؟ اگر زندگیای که خدا به شما میدهد در این لحظه پُر زندگی میکنید.
خب اگر پُر زندگی نمیکنید، چند درصدش تلف میشود؟ همهاش؟ یک درصد کوچکش؟ به تناسب یا به درجهای که منذهنی در زندگی شما دخالت میکند، اینقدر خون شما یا زندگی شما ریخته میشود. درست است؟
9️⃣6️⃣⏺ ۹ 9️⃣6️⃣⏺
گردنکشی در اینجا یعنی شما بلند بشوید بگویید من و این همان بیادبی است که مرتب میگوییم که در این لحظه ما خِرد زندگی و عشق زندگی را بگذاریم و راه منذهنی یعنی عقل منذهنی را بگیریم.
«هر لحظه کَشی گردن» یعنی گردنکشی میکنی نافرمانی میکنی، چرا؟ برای اینکه عقل منذهنیات را میگیری و عقل خدا را میگذاری کنار، این گردنکَشی است: «من میخواهم این کار را بکنم.» از کجا میآید؟ از منذهنی. ولی همینطور که در غزل خواهیم دید [شکل ۲ (دایره عدم)] وقتی فضا باز میشود، مرکز عدم میشود، از آن طرف میآید. خُب آسان است دیگر این فهمیدنش، سخت نیست که. که شما بگویید من حلقۀ درِ خدا را میزنم، هر کاری که کردم به نتیجه نرسیده، این حلقۀ درِ خدا را زدن بوده. من با منذهنیام نمیتوانستم در را باز کنم، در را باید او باز کند، ولی چون هشیاری جسمی داشتم در باز نشده، از خِرد او نتوانستم استفاده کنم و هر لحظه، لحظهبهلحظه بهصورت منذهنی بلند شدم، چرا؟
برای اینکه آن چیزی که ذهنم نشان میداد من به آن عکسالعمل نشان دادم، مقاومت کردم، آن آمد مرکزم، از جنس جسم شدم. پس هر لحظه از جنس جسم شدم، از جنس عدم نشدم، هیچچیز دیگر! در بسته ماند. و هنوز دارم در میزنم.
پس تمام این دعاها، نالهها، زاریها، شکایتها اینها چه هستند همه که ذهن انجام میدهد؟ وقتی منذهنی دارید شما، اینها را که انجام میدهید یا هر کار دیگری انجام میدهید اینها حلقۀ درِ خدا را زدن است. اما کل این دو بیت، بهطور کلی غزل، دارد میگوید که ما به او نیازمند هستیم. ما به او نیازمند هستیم.
یکی از جنبههای این گردنکشیِ ما بینیازی نسبتبه زندگی است، که امروز شعرش را باز هم میخوانیم که هر دفعه میخوانیم، بینیازی «خوشتر آید از شِکر» «لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر».
وقتی شما بلند میشوید بهعنوان من، معنیاش این است که شما بینیاز هستید، ولی وقتی میگوید بدون او نمیشود هیچ کاری کرد، یعنی شما نیازمند او هستید. خُب شما الآن از خودتان بپرسید، آیا واقعاً من بهصورت نیازمند به او عمل کردهام یا بهصورت بینیازی؟ خواهید دید که بهصورت بینیازی.
و نتیجهاش چه شده؟ نتیجهاش «باب صغیر» شده. باب صغیر همین جهنم منذهنی است که ما ایجاد کردیم. هر دردی بهوجود میآید فقط یک معنی دارد که تو نیازمند زندگی هستی، الآن با منذهنیات عمل میکنی. همین، همین یک پیغام است. که آن چیزی که ذهنت نشان میدهد این برای تو مهمتر از خدا است، مهمتر از فضای گشودهشده است. آیا فهمیدن این سخت است واقعاً؟! که شما یک دفعه بنشینید بفهمید دیگر.
دراینصورت نرم میشوید، گردنکشی نمیکنید، چون اگر بخواهید سفت بشوید، منقبض بشوید، من میتوانم، اینها همه به ضررتان تمام میشود. تمام آن حالتهای منذهنی ولو بهصورت ضعفِ منذهنی همه هشیاری جسمی و گردنکشی است.
خشم، ترس، ناله، شکایت، اینها چه هستند؟ گردنکشی هستند. شما دارید میگویید یک نالهکننده، یک شکایتکننده اینجا وجود دارد، آن هم من هستم. بیت آخر میگوید در خانه دوتا کدخدا نیست، تو باید پست باشی، او همهاش بهصورت روغن در مرکزت باشد.
یعنی دائماً شما این قانون را رعایت کنید که من فُرم هستم بهعلاوۀ انکار فرم، انکار فرم ۹۹/۹۹۹ درصد «من» است، «منی» که اسم بگذارید روی خودتان، اسمتان را بگویید، و یک درصد کوچکی این فرمم است. پس بنابراین آن چیزی که ذهنم نشان میدهد اینقدر بیاثر، اینقدر بیاهمیت باید باشد که نتواند خودش را بکشاند به مرکزم. و من به آن چیزی که ذهنم نشان میدهد مقاومت نخواهم کرد. مقاومت نکردن هم یعنی من چیزی از آن نخواهم خواست.
و ما میدانیم در مقابل هرچیزی که شما مقاومت کنید میآید مرکزتان، قربانیاش میشوید، آن موقع اتفاق میافتید، شما میشوید اتفاق. شما الآن اتفاق هستید یا یک فضای گشودهشدۀ عظیم هستید که از جنس خدا است؟ دومی درست است. نمیشود که هر لحظهبهلحظه شما هِی اتفاق بیفتید. شما میبینید وقتی اتفاق میافتید، یکدفعه اتفاقاً حالتان خوب میشود، بعد حالتان بد میشود، خوب میشود، بد میشود، خوب میشود، بد میشود، اینها حال منذهنی است.
حال اصلی شما آن فضای گشودهشده است که همیشه شاد است. توجه میکنید؟ اصلاً شما نباید غمگین بشوید، خداوند که غمگین نمیشود. پس اگر شما غمگین هستید، ناله میکنید، شکایت میکنید، گردنکشی میکنید و از جنس منذهنی یا جسم هستید، از جنس خدا نیستید. هرموقع شادی بیسبب دارید، آرامش بیسبب دارید، از جنس خدا هستید. و ما آمدیم پس از دهدوازدهسالگی فضا را باز کنیم، از جنس او بشویم. درست است؟
9️⃣6️⃣⏺ ۷ 9️⃣6️⃣⏺
حالا شما میگویید من موجود ثابتی هستم و فکر من را نمیتواند از جا بپرد. حالا کدام فکر؟ در این لحظه فکرِ آن چیزی که در ذهنم میگذرد یا وضعیت این لحظه. وضعیت این لحظه هم یا الآن اتفاق میافتد یا ذهن شما بهصورت فکر بهوجود میآورد از گذشته یا از آینده و شما میگویید این مهم نیست بیاید مرکز من. اگر این کار را بکنید یکدفعه با او میشوید. اگر با او بشوید، بهصورت حضور ناظر میتوانید ذهنتان را نگاه کنید میبینید که فکرها عوض میشوند، این فکرها مربوط به چیزهای اینجهانی هستند و به شما یاد داده شده که اینها مهم هستند.
الآن بهصورت حضور ناظر که آن حضور ناظر هم شماست، هم زندگی، دارید ذهنتان را نگاه میکنید. این فکرها از ذهنتان میگذرند، ولی شما جذب آنها نمیشوید و مرتب میل دارید که فضا را باز کنید، باز کنید، باز کنید، این فضا بهاندازۀ بینهایت باز میشود.
حالا مولانا یک دلیل دیگری به شما میگوید که حتماً باید این کار را بکنید. آن دلیل چه هست؟ واضح است، میگوید که اگر شما بی او باشید، یعنی این حالت [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)] باشد، دراینصورت نمیتوانید راه بروید، عمل کنید. راه بروید میگوید برای اینکه ما شروع میکنیم به راه رفتن و گردش کردن در این جهان، میافتیم به چاه، گودال.
و این چاه و گودال همین مسائل ما هستند، موانع ما هستند، همین دشمنان ما هستند، دردهایی که ما ایجاد میکنیم، به بیحاصل بودن عمل میکنیم با منذهنی که مرتب این روزها مولانا گفته بیحاصل نباش، بیاثر نباش، بینتیجه نباش و بنابراین ما میخواهیم با او بشویم. با او شدن را هم توضیح دادم [شکل ۲ (دایره عدم)].
چیزی که در اینجا خیلی مهم است این است که با عقل منذهنی درحالیکه برحسب اینها میبینید [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)]، شما نمیتوانید فضا را باز کنید. منذهنی دوست دارد که زندگی خودش را ادامه بدهد و این تابع «اصلِ ماند» است بهاصطلاح. یعنی منذهنی یک جسمی است که این زندگی منذهنی را میخواهد ادامه بدهد.
ولی اگر شما این شعر را در خودتان عمل کنید، یعنی به خودتان بگویید که خیلی خب، بدون او نمیتوانم راه بروم، هیچ عملی انجام بدهم و نمیتوانم فکر کنم، حرف درستی بزنم که به نتیجه برسد و نمیتوانم آسوده یک ساعت بنشینم آرامش داشته باشم، نمیتوانم، فکرها نمیگذارند و شب هم که میخوابم کابوس میبینم. درست نمیتوانم بخوابم.
شما برای اینکه، حالا هم به خودتان نگاه کنید هم به جهان، خواهید دید که در این جهان شاید هزاران لیتر در هر شبانهروز مواد بهاصطلاح الکلی مصرف میشود، مشروب مصرف میشود، مواد مخدر مصرف میشود، چند تُن مثلاً قرصهای آرامشبخش مصرف میشود تا برای شما همین بیت ثابت بشود که بدون او نمیشود خوابیدن، نمیشود نشستن، نمیشود فکر کردن، نمیشود حرف زدن، نمیشود هیچ عملی را انجام بدهیم.
اگر قبول کردید که بدون او نمیشود کاری کرد، پس بنابراین میگویید که من با او چگونه باید باشم؟ بعد میرسیم به این جوابی که الآن گفتم. باید هشیارانه فضا را باز کنم، در این لحظه حواسم به خودم باشد، هشیار به یک حضور ناظر باشم، این حضور ناظر فضای گشودهشده و جداشده از همین منذهنی شماست.
چرا این انجام شد؟ برای اینکه در یک جایی شما تصمیم میگرفتید که فکرها که از ذهنم میگذرند من را نبلعند، با خودشان نبرند من را، من دیگر نمیروم، برای اینکه اینها مهم نیستند. چه چیزی مهم است؟ این فضای گشودهشده. از این فضای گشودهشده چه میآید؟ خرد خدا، حس امنیت خدا، هدایت خدا و قدرت خدا. اینطوری باید بگوییم.
اما حالا یک مقدار هم خودتان برای خودتان مثال بزنید بگویید مثلاً من سی سالم است، چهل سالم است، بدون او فکر کردم، عمل کردم، نتیجۀ کارم این شده. بزرگترین شاید شکست بشر در همین امر تشکیل خانواده و زناشویی است.
9️⃣6️⃣⏺ ۵ 9️⃣6️⃣⏺
و «بی او» یا «با او» باید ببینیم که چه هست. «بی او» و «با او» از این شکلها توضیح داده میشود. میبینید که قبل از ورود به این جهان [شکل ۰ (دایره عدم اولیه)] ما بهصورت هشیاری بیفرم «با او» بودیم، ولی هشیار نبودیم به اینکه با او هستیم. اما همینکه وارد این جهان شدیم [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)]، شروع کردیم به شکوفایی یک استعداد خاصی که مخصوص انسان است، بهنام فکر کردن و با فکر کردن، ما چیزهای مهم اینجهانی را، «مهم» یعنی آن چیزهایی که بهدرد بقای ما میخورند، تجسم کردیم و به آنها حس هویت یا حس وجود تزریق کردیم و آنها آمدند مرکز ما و شدند عینک دید ما.
پس بنابراین قبلاً این چهارتا خاصیت حیاتی را که از زندگی میگرفتیم [شکل ۰ (دایره عدم اولیه)]، یعنی از مرکز عدم میگرفتیم، مرکز عدم یعنی خدا یا زندگی مرکزمان بود، از جنس او بودیم، عقل و حس امنیت و هدایت و قدرت را پس از اینکه حس هویت تزریق میکنیم به چیزها، الآن از چیزها میگیریم [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)]. این کار تزریق حس وجود به چیزها ما را «بی او» میکند، برای اینکه ما را جدا میکند. ما الآن همدم میشویم یا یکی میشویم با جسم و میافتیم به جدایی.
قبلاً از جنس جسم نبودیم. مرکزمان عدم است [شکل ۰ (دایره عدم اولیه)]، از جنس جسم نیستیم و در این حالت که چیزهای همانیدهشده [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)]، مثل کار، مثل پول، مثل اعضای خانواده، مثل بعضی باورها، مثل باورهای مذهبی، سیاسی، شخصی، اجتماعی، علمی، اینها آمدند مرکز ما، با اینها همانیده شدیم و مرتب از فکرهای اینها در ذهنمان رد میشویم. از گذشتن سریع این فکر ما از این چیزها، یعنی فکرهای پشتِهم یک تصویر ذهنی ایجاد میشود بهنام منذهنی. منذهنی یک تصویر است اما ما فکر میکنیم ما او هستیم. برای اولین بار در زندگیمان فقط آن را میشناسیم و فکر میکنیم آن تصویر ذهنی هستیم.
و بنابراین از هر فکری که ما رد میشویم و با آن همانیده هستیم، عقل، حس امنیت، هدایت و قدرت را از آنها میگیریم. در این حالتِ زندگی که ما با منذهنی زندگی میکنیم و این منذهنی یک جسم مجازی است، چون از فکر ساخته شده، یک باشندۀ اصلی همین وجود ماست [شکل ۰ (دایره عدم اولیه)] که با آن وارد این جهان میشویم که از جنس خداست یا زندگی است، ولی آن جنس الآن رفت، یک جنس جدیدی مرکزمان هست که این از جنس جسم است [شکل ۱ (دایره همانیدگیها)]. البته جسم بهمعنی مثل آهن، تخته، نه. بلکه اینها جسمهای ظریفی هستند که از جنس فکر هستند. باورها هم جسم هستند، منتها خیلی لطیفتر از آهن هستند یا چوب هستند یا چیزهای دیگر هستند که ما با چشممان در بیرون میبینیم. اما اینها هم جسم هستند.
این طرز زندگی که مردم چیزهای همانیده را در مرکزشان بگذارند و با اینها زندگی کنند و از خدا غافل باشند یا ناآگاه باشند، مولانا در این غزل بهصورت «بی او» مطرح میکند. میبینید که شما به تجربۀ خودتان نگاه کنید، مردم بدون او زندگی میکنند. پس میگوید که بی او نمیتوان عمل کردن، بی او نمیتوان فکر کردن و حرف زدن، بی او نمیتوان نشستن، بی او هم نمیتوان خوابیدن. پس بدون او هیچ کاری نمیشود کرد.
تلویحاً دارد به ما میگوید که اگر کسی بدون او عمل کند، فکر کند، کارش بیحاصل خواهد شد. خودش هم یک آدم بیحاصلی خواهد بود، بیبهره خواهد بود. یعنی اگر در فکر و عمل کردن، همانیدگیها در مرکز ما باشند، عدم نباشد، ما آن فکری که میکنیم و کاری که میکنیم به درد ختم خواهد شد و آن چیزی که الآن تجسم میکنیم، به دنبالش هستیم که زندگی ما را بهتر خواهد کرد، آن بهدست نخواهد آمد.
و بنابراین ما دوباره باید «با او» بشویم. برای اینکه با او بشویم، فهمیدیم دیگر نمیشود بی او دیگر هیچ کاری نمیشود کرد، پس میخواهیم با او میشویم. حالا دیگر این دست شماست، یعنی شمای بیننده. باید یک فنی پیدا کنیم که دوباره «با او» بشویم.
و البته در بیت دوم میگوید که «ای حلقهزنِ این در، در باز نتان کردن»، یعنی در را نمیتوانیم باز کنیم با او یکی بشویم. «حلقهزنِ این در» هم یعنی هر کاری که انسان میکند، درِ خدا را زدن است. قدیم زنگ نبود دیگر. میدانید الآن خانههای ایران خیلیهایش باز هم اینطوری است که حلقه بود، آن را تَقتَق میزدند.
9️⃣6️⃣⏺ ۳ 9️⃣6️⃣⏺
(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۸۳)
بی او نتوان رفتن، بی او نتوان گفتن
بی او نتوان شِستن، بی او نتوان خفتن
ای حلقهزنِ این در، در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری، هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد، زر خواهد و خون ریزد
او عاشقِ گِل خوردن، همچون زنِ آبستن
کو عاشقِ شیرینخَد، زر بدْهد و جان بدْهد؟
چون مرغ دلِ او پرّد، زین گنبدِ بیروزن
این باید و آن باید، از شرکِ خفی زاید
آزاد بُوَد بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد، او جمله گُهَر بارد
یارَب که چهها دارد آن ساقیِ شیرین فن
دو خواجه به یک خانه، شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده، پستی بُوَد و روغن
شِستن: نشستن
گِل خوردن: اشاره به عادتی است که بعضی زنان باردار گِل میخورند.
خَد: چهره، رخسار
روغن: اشاره به اینکه روغن در بالا قرار میگیرد و آب در پستی.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
9️⃣6️⃣⏺ ۱ 9️⃣6️⃣⏺
برای انتخاب برنامه روی لینکهای آبی زیر کلیک کنید.
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۹
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۸
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۷
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۶
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۵
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۴
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۳
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۲
🔹برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۱
🔸برنامههای شماره ۹۴۱ الی ۹۵۰
🔸برنامههای شماره ۹۳۱ الی ۹۴۰
🔸برنامههای شماره ۹۲۱ الی ۹۳۰
🔸برنامههای شماره ۹۱۱ الی ۹۲۰
🔸برنامههای شماره ۹۰۱ الی ۹۱۰
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
برنامههای شماره ۸۰۱ الی ۹۰۰
برنامههای شماره ۷۰۲ الی ۸۰۰
برنامههای شماره ۶۰۰ الی ۷۰۱
برنامههای شماره ۵۰۰ الی ۶۰۰
برنامههای شماره ۱۰۰ الی ۵۰۰
🔹🔹🔹