گام زآن سان نِهْ، که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ، وارهد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۹)
لرزلرزان و به ترس و احتیاط
مینهد پا تا نیفتد در خُباط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۰)
ای ز دودی جَسته در ناری شده
لقمه جُسته، لقمهٔ ماری شده
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۱)
خُباط: پریشانی مغز، پری زدگی. در اینجا: تباهی و هلاکت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس متوجه شدیم دیگر، شما ابیات مولانا را میخوانید اگر چشم عدمتان هنوز باز نشده، پایتان را طوری میگذارید که مثل اینکه هر لحظه که پایتان را میگذارید ممکن است روی یک نارنجک بگذارید، منفجر بشود. نابینا خیلی با احتیاط پایش را میگذارد که یک موقع پایش را روی سگ نگذارد گاز بگیرد یا یکدفعه چاه بیفتد. و دائماً حواستان به خودتان است لرزلرزان و با احتیاط که مبادا در گرفتاری بیفتم، در اشتباه بیفتم.
خُباط: پریشانی مغز، پریزدگی، در اینجا تباهی و هلاکت. که آیا من یواشیواش به اعماق منذهنی فرومیروم، دارم دردهایم را زیادتر میکنم؟ من چیزهایی که ذهنم نشان میداد زیبا بودند، آوردم به مرکزم، از این لقمهها زندگی نتوانستم بگیرم، ولی آخرسر یک منذهنی درست کردم که کُل من را بلعید. لقمۀ مار شدم، مار منذهنیِ خودم.
خُنُک آنگه که کند حق، گنهت طاعتِ مطلق
خُنُک آن دَم که جنایات، عنایاتِ خدا شد
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۶۰)
پس این خُنُک است، خُنُک یعنی خوشا به حالت. این خُنَک نیست البته.
خُنُک آنگه که کند حق، گنهت طاعتِ مطلق
خُنُک آن دَم که جنایات، عنایاتِ خدا شد
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۶۰)
توجه کنید داریم میگوییم که گناه کردن، همانیدن عیب نیست، عدمِ پذیرش مسئولیت عیب است. میگوید خوشا به حال موقعی که شما فهمیدید باید فضا را باز کنید، خداوند یکییکی همانیدگیها را به شما نشان میدهد و شما از درون آنها درمیآیید.
پس از درون گناهانتان، همانیدگیهایتان شما را درمیآورد، بنابراین این میشود اطاعت یا عبادت مطلق. یعنی تبدیل دارید میشوید به خداوند. خوشا به حال آن موقعی که شما فضا را باز میکنید، مرکزتان عدم میشود، جنایاتتان، گناهانتان، توجهات خداوند شد.
قبول مسئولیت، زیرِ بار رفتن که این کارها را من خودم کردم، خودم این بلاها را سَرم آوردم. من همانیده شدم، من درد ایجاد کردم که در آن موقع درون کارگاه حق میشود و این اتفاقات میافتد. و این نشان میدهد که گناه کردن، همانیدن، اشکالی ندارد. در جبر رفتن، اینکه نمیتوانم کاری بکنم، من مسئول نیستم و رفتن به منذهنی و به طرزی که شما دوست دارید در سببسازی ذهن فکر کنید و خودتان را تبرئه کنید، آن گناه است. آن شما را از جنس شیطان میکند. همین، این بیت هم همین را میگوید:
سیّئاتم چون وسیلت شد به حق
پس مَزَن بر سیّئاتم هیچ دَق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۰۵)
دَق: کوفتن، طعنه زدن، نکوهش کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دَق یعنی سرزنش، طعنه. سیئات یعنی گناهان. میگوید گناهانِ من سبب رسیدن من به حق شد. چرا؟ زیرِ بار رفتم، فضا را باز کردم، خداوند آمد در درونِ من کارگاه درست کرد، از گناهانِ من، من را درآورد. پس تو طعنه به گناهان من نزن. نگو چرا اینقدر همانیده شده. طعنه به عدم پذیرش مسئولیت است.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۴ 9️⃣6️⃣7️⃣
موانع یعنی درست مثل اینکه اینجا یک مانع است ارتفاعش یک متر است، اگر شما بتوانید از روی آن بپرید با این ابیات، آن مانع جلوی شما را نمیگیرد. ولی اگر بخواهید با مانع برخورد کنید، و موانع ذهنی است که سببسازی ایجاد میکند. یکیاش اینکه من قابلم؟ قابلیت دارم؟ لیاقت دارم یا نه؟ نگویید پس دارم به این دلیل دارم یا به این دلیل ندارم، هر دو غلط است. مهم است این دو بیت را بفهمیم، بلکه میگوید شرط اینکه قابل بشویم بخشش او است، برای اینکه بخشش او که با فضاگشایی به همه میآید لُب است و قابلیتی که شما با ذهنتان فکر میکنید پوست است.
سببسازی ذهن پوست است در این مورد، در مورد ارتباط ما با خدا و زندگی، سببسازی ذهن پوست است، برای اینکه ما دلایلی داریم برای قابلیت و عدم قابلیت. من گناه زیاد کردم، کارهای بد زیاد کردم قابل که نیستم من! نه، کارهای خیر زیاد کردم، به مردم کمک کردم، اینهمه پل ساختم، مدرسه ساختم من پس قابل هستم! نه، میگوید شرط قابلیت داد او است. اگر اجازه بدهید به شما چیزی بدهد، آن شما را قابل میکند.
داد، لطف ایزدی، بخشش ایزدی لُب این است، جوهر این است، مغز این است و قابلیتی که با ذهن تجسم میکنی پوست است.
و این دو بیت:
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۳)
ای عدوِّ شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۴)
شما دیگر با این ابیات فهمیدید که باید این لباس منذهنی را دربیاورید. آنجا میگفت کلاه را بردار سر پیدا کن. باید عریان بشوید، عریان شدن نه اینکه لباسهایتان را دربیاورید، نه! لباس ذهن را دربیاورید و نقشهایی که هی میآید به مرکزتان از سرتان، اینها را کنار بگذارید، مرکز را عدم کنید، فضا را باز کنید، همهاش تبدیل به جان بشوید، تبدیل به او بشوید.
وقتی میگوید «سراسر جان شوم» یعنی همهاش از جنس زندگی شوم. «ای عدوِّ شرم و اندیشه»، در سببسازی ذهن، ما خودمان را تحقیر میکنیم. در اینجا «شرم» یعنی حس کوچکی خود نسبتبه خدایی که ما در ذهن ایجاد کردیم. هر دو غلط است. یعنی در ذهنمان ما یک منذهنی داریم میگوییم آقا ما چیزی نیستیم در مقابل آن کسی که ما الآن در بالا میبینیم، آن هم یک چیز بزرگی را در بالا تجسم کرده، نه شما این منذهنی هستید نه او خداست. این شرمی هم که شما دارید، این حقارتی هم که حس میکنید، این هم مجازی است. این اندیشهای هم که با سببسازی میکنید این هم بهدرد نمیخورد.
پس ای دشمن شرم من، «شرم من» یعنی شرم من اینکه تبدیل به خداوند بشوم، که بگویم قابل که نیستم من چهجوری آخر تبدیل بشوم.
شما او هستید حالا به این صورت درآمدید، این هم موقت است. هرجور هست رها کنید تبدیل بشوید که من پردۀ شرم و حیا یعنی با سببسازی حقیر دانستن یا شمردن خودم را دریدهام.
همینطور این هم حدیث هست که میگوید:
«اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»
«شرم، بازدارندهٔ ایمان است.»
🌴(حدیث )
«شرم» یعنی با سببسازیِ ذهن، من خودم را کوچک بشمارم یا بزرگ بشمارم در مقابل خدا، پس من یک خدای ذهنی ساختم، همۀ این غلط است. بنابراین این سیستم شرم را باید من از بین ببرم. این معنیاش این نیست که ما حیای زندگی را نداشته باشیم. وقتی فضا را باز میکنیم ما یک حیایی داریم که این حیای زندهٔ زندگی است که اخلاق دارد، یک سبک زندگی خاصی دارد، آن را نمیگوید. که هر که بخواند این را بگوید آقا شرم که دیگر هیچچیز، شرم را دریدم من، هرچه دلم خواست میکنم، هر کاری خواستم میکنم. نه، این را نمیگوید.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۲ 9️⃣6️⃣7️⃣
گفت: این مغلوب، معدومیست کاو
جز به نسبت نیست معدوم، اَیْقِنُوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۷)
«حضرت حق به داوود(ع) جواب فرمود: درست است که تو مغلوب و مقهور من بودی، امّا هر مغلوبی، معدومِ مطلق نیست. «یقین پیدا کنید.»»
اَیْقِنُوا: یقین پیدا کنید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این بیت خیلی مهم است که بیشتر اوقات توجه نمیکنیم، میگذریم، یعنی در منذهنی درحالیکه ذهنمان را میآوریم به مرکزمان فکر میکنیم که مغلوب هستیم. ما، میگوید این مغلوبی است که بهنسبت معدوم است. مثلاً ما میگوییم که نسبتبه خدا اصلاً ما چیزی نیستیم، اما نسبتبه شما چیزی هستیم، شما بزرگتری یا من؟ شما قویتر هستی، حالا خدا که هیچچیز، آن که خیلی بزرگ است، ما پیش او هیچچیز، یعنی من چیزی هستم. توجه میکنید؟
این معدوم بهنسبت است. من کوچکم، ولی نسبتبه یک خدا، به تو که نه دیگر، یعنی من واقعاً فضاگشا نیستم، من منذهنی هستم، منذهنیام را نگه داشتم، حتی نسبتبه آدمهای دیگر هم من کوچکترم، این آقا یا خانم مهمتر از من است، ولی من هم هستم.
برای همین میگوید این نسبیَّت را بگذار کنار، تو باید نسبتبه منذهنی معدوم بشوی. «اَیْقِنُوا» یعنی یقین پیدا کنید، شما یقین ندارید هنوز و این برمیگردد به یک آیهای، میگوید اینقدر فضاگشایی کن و مرکزت عدم باشد که مرگ منذهنی تو و یقین تو به خداوند برسد:
«وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ.»
«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین (مرگ) تو را دررسد.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ حِجر (۱۵)، آیۀ ۹۹)
«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین» مرگ منذهنی تو برسد. اینقدر باید فضاگشایی کنیم، فضاگشایی کنیم که واقعاً بمیریم، نه اینکه به ذهنمان با سببسازی خودمان کوچکی و بزرگی را تعریف کنیم بگوییم نسبتبه خداوند ما هیچ هستیم، خیلی کوچک هستیم، هیچ هستیم اصلاً، اینطوری یعنی چه! یعنی هیچ همانیدگی نباید بماند. پس دارد همین را میگفت دیگر، همان چیزی که بیتهای بعدی هم هست که به نظرم نیامده اینجا.
این بیت را داشتیم:
اگر نالایقم جانا، شوم لایق به فرِّ تو
وگر ناچیز و معدومم، بیابم از تو من چیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
معلوم است که در افسانهٔ منذهنی ما نالایق هستیم [شکل۹ (افسانه منذهنی)] و اگر فضا را باز کنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، لایق میشویم به فرِّ ایزدی با کارگاه ایزدی، با کار او روی ما.
و در اینجا که همانیدگیها در مرکزمان است [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، ناچیز و معدوم هستیم و اگر فضا را باز کنیم کار کنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، ما زندگی پیدا میکنیم از او.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۰ 9️⃣6️⃣7️⃣
«حضرت آدم(ع) فقط گفت: «پروردگارا همانا ما بر خود ستم کردیم.» زیرا او در پیش و پسِ خود فرشتگان مراقب را مشاهده کرد.»
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نيامرزى و بر ما رحمت نياورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ اعراف (۷)، آیۀ ۲۳)
پس اینجا بود که فکر کردیم ما یک بار دیگر به خودمان یادآوری کنیم که انسان با اشتباه یا همانیدن از جنس شیطان نمیشود، وقتی مسئولیت نمیپذیرد، میگوید خدا کرده، زندگی این بلا را سر من آورده یا دیگران آوردند آن موقع از جنس شیطان میشود.
شما از مولانا یاد گرفتید که در هر بلایی که سرتان بیاید اشتباه خودتان را، سهم خودتان را ببینید و آن را اصلاح کنید. نگویید با سببسازی ذهن ولو اینکه صددرصد ذهن شما را مطمئن میکند که شما اشتباه نکردید و زندگی اشتباه کرده یا دیگران اشتباه کردند، باز هم تن ندهید به آن سببسازی ذهن، بگویید که عقل کل اشتباه نمیکند، من باید اشتباه خودم را پیدا کنم، دراینصورت از جنس فرشته میشوید.
پس در این لحظه یا از جنس حضور میشویم، از جنس زندگی میشویم یا فضا را میبندیم و به ابزارهایی مثل ملامت، از زیر بار مسئولیت دررفتن میپردازیم که از جنس دیو میشویم، از جنس شیطان میشویم.
دید، جاندارانِ پنهان همچو جان
دُورباشِ هر یکی تا آسمان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸)
که هِلا پیشِ سلیمان، مور باش
تا بنشْکافَد تو را این دورباش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹)
دُورباش: نیزۀ دوشاخهداری دارای چوبی مرصّع که در قدیم پیشاپیش شاهان میبردهاند تا مردم بدانند که پادشاه میآید و خود را به کنار کشند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دورباش همین نیزههای دراز و نوکتیز بود. پس هر انسانی وقتی فضا را باز میکند میبیند که نباید واقعاً این حالت را به هم بریزد. یکذرّه فضا را باز کنید شما در درون ملاحظه میکنید که مثلاً ما نمیتوانیم دروغ بگوییم، ما نمیتوانیم کارهای منذهنی را دیگر بکنیم، چون میبینیم که تنبیه دارد میآید. که پیش سلیمان، پیش خداوند مور باش تا این نیزه تو را سوراخسوراخ نکند، تا آسیب نبینی، یعنی ما متوجه میشویم که هر موقع ذهن من به مرکزم میآید من آسیب خواهم دید و آسیبها را هم میبینم که دارد میآید، نمیشود از آن پرهیز کرد و این ابیات:
گفت: جُرمم چیست ای دانایِ راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۱)
میدانید که حضرت داوود نتوانست مسجد بسازد و سلیمان قرار شد بسازد و دوباره میآییم به این موضوع بسیار مهم که ما متوجه نیستیم که فضا را باز نمیکنیم، از جنس ذهن باقی میمانیم و با عملمان، با صدایمان به دیگران لطمه میزنیم، این داستان داوود هست که مسجدالاقصی را نمیتواند بسازد. درست است؟ پس بنابراین پسرش سلیمان میسازد.
این مسجد مسجدِ درون است، حالا میخواهیم ببینیم که آیا شما میتوانید این فضای درون را که بهصورت مسجد میگوید اینجا داوود نمیتواند بسازد، سلیمان میسازد، داوود چکار میکند نمیتواند بسازد؟ فقط زیر بار مسئولیت نمیرود، نمیگوید صدای من هزاران نفر را از پا درآورده. ما هم نمیگوییم ای زندگی من منذهنی داشتم، با این ارتعاش و صدایی که از منذهنیام درآوردم هزاران نفر را عصبانی کردم، منذهنیاش را بالا آوردم، خودم هر لحظه بهصورت منذهنی بلند شدم، تازه من میخواهم مسجد هم بسازم. با این عقل نمیتوانم مسجد بسازم. بنابراین داوود میگوید جرمم چیست؟
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۸ 9️⃣6️⃣7️⃣
این نقشه هم نقشۀ گنج است [شکل۱۵ (این لحظه و توانایی انتخاب)]، نشان میدهد که هرکسی در این لحظه قدرت انتخاب دارد بهعنوان انسان، میتواند فضا را باز بکند، میتواند فضا را ببندد. شما این قدرت را در خودتان میبینید و این توانایی را عمل میکنید و هشیارانه میگویید من در این لحظه نمیگذارم ذهنم به مرکزم بیاید، میخواهم فضاگشایی کنم. بقیۀ ماجرا را دیگر میدانید.
فضاگشایی میکنید، هشیاریتان عوض میشود به «نظر»، مرکز عدم میشود و «قضا و کُنْفَکان» کار میافتد، درون شما کارگاه خداوند میشود. صنع یا آفریدگاری به عمل میآید، شادی بیسبب پیدا میکنید، از جبر ذهن خارج میشوید و بهطور کلی تبدیل میشوید به زندگی و ساختارهای زیبا و بدون درد هم در بیرون ایجاد میکنید.
اگر انتخابتان این باشد که منقبض بشوید، درد ایجاد کنید و ذهنتان را بیاورید به مرکزتان، میبینید که مقاومت و قضاوت پیش میآید، پندار کمال پیش میآید، منذهنی پیش میآید و همینطور ما قبول مسئولیت نمیکنیم امروز دیدیم، دیگران را مسئول میدانیم، به ملامت میپردازیم، فکرها و حوادث را پرستش میکنیم، آخرسر میافتیم به کمیابیِ ذهن، تخریب ذهن و بقیۀ عوارض منذهنی که شما خوب میشناسید.
این بیت هم همیشه میخوانیم که خداوند که بیچگونه هست، ما هم از جنس او هستیم. بنابراین خودمان را بهصورت چگونگی توصیف نمیکنیم. میدانید، اگر با سببسازی ذهن بخواهید خودتان را توصیف کنید، همیشه بهصورت ذهن توصیف خواهید کرد، یک چیزِ ذهنی و این چگونگی دارد.
پس اگر شما الآن میگویید حالم خوب نیست، منظورتان چگونگی شماست بهصورت منذهنی، منظورتان این است که همانیدگی کم شده. حالم خوب است یعنی همانیدگیام زیاد شده.
مولانا میگوید شما «اَلَست» را، بینشانی را نشاندار نکنید. پس هر لحظه یا این لحظه که ذهنمان میآید به مرکزمان «اَلَست» را، امتداد خدا را ما نشاندار میکنیم، این کار را نکنید، بنابراین این لحظه که قدم برمیدارید با فضاگشایی بردارید. این لحظه اوّلین قدم بقیۀ زندگی ماست، با فضاگشایی برمیداریم. میگوید «نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی».
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۴۲)
قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما هشیاریمان در این لحظه تیز است که این لحظه این قَدم را که حواسمان به خودمان است با فضاگشایی برداریم نه با انقباض و فضابندی.
رسیدیم به بیت اوّل، ابیاتی در توصیفِ یا معنی ابیات غزل خواهم خواند سریع از دیوان شمس و مثنوی. امیدوارم مفید باشد و شما این ابیات را تکرار کنید، ببینیم که آیا بهصورت شیر با عسل خداوند شما میتوانید درآمیزید، یکی بشوید و این [شکل۹ (افسانه منذهنی)] شکلِ افسانۀ منذهنی است.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۶ 9️⃣6️⃣7️⃣
پس شما فضا را باز میکنید، یعنی آن چیز را نمیآورید مرکزتان و به خودتان تلقین میکنید که چیزی که ذهنتان نشان میدهد مهم نیست، نیاید مرکزتان و فضا باز میشود و دوتا خاصیت صبر و شکر را در خودتان میبینید. میبینید که دیگر میل ندارید بهاصطلاح چیزها را بیاورید به مرکزتان.
این بیمیلی را که من بینیاز به این جهان هستم و این جهان را ذهنم نشان میدهد و چیز ذهنی را که من میگویم به آن نیازمندم، همینکه میگویم نیازمندم میآید به مرکزم، این را من فهمیدم، نیازمند نیستم، بنابراین نمیآید به مرکزم، مرکزم دائماً عدم است و متوجه میشوم که مرکزم عوض شد و شدم کارگاه زندگی.
و اگر این کار را ادامه بدهم، گفتم میرویم به حقیقت وجودی انسان [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. میبینیم که لحظهبهلحظه جلو میرویم، حواسمان به خودمان است، این لحظه را با پذیرش شروع میکنیم. بهتدریج شادی است که از طریق سببسازی ذهن در ذهن ایجاد نمیشود، این شادی ذهن نیست که بگویم همانیدگیام زیاد شده و من خوشحالم، این شادی سبب ندارد، از اعماق وجودمان میآید بالا و یواشیواش هرچه فضا گشودهتر میشود میبینم من فکرهای جدید میسازم و از فکرهای پیشساخته استفاده نمیکنم. این حقیقت وجودی انسان هست [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] که همیشه انسان در این لحظه هست، مرکزش عدم است، صبر و شکر دارد.
این صبر در منذهنی تبدیل میشد به استرس، میخواستیم شکاف بین آن چیزی را که ذهن نشان میداد در این لحظه، به آن چیزی که میخواستیم برسیم فوراً ببندیم، زود به آن برسیم، این شکاف استرس بود. ما دیگر در آنجا نیستیم. الآن صبر میکنیم و میدانیم که ما یک گُل هستیم، گفت در غزل هم که باد زندگی و آب زندگی دارد من را تغییر میدهد، مرکزم کارگاه زندگی است، من شاد هستم همیشه، چون شادی بیسبب میآید و میبینم که دارم تبدیل میشوم. صبر میکنم، هیچ عجلهای ندارم.
و بیت اوّل و دوم دارد اجرا میشود. ما مثل شیر و انگبین داریم یواشیواش با خداوند یکی میشویم و میبینیم با این کاری که در پیش گرفتیم عسل هم از ما نمیگریزد، عسل به ما کمک میکند، ما شیر هستیم، دیگر این نالایقی ما دارد از بین میرود، داریم لایقتر میشویم و فرِّ او دارد ما را زنده میکند و از این ناچیزی درمیآییم، داریم واقعاً از جنس زندگی میشویم. چیزی میشویم که ارزش دارد، زندگی کردن اینطوری هم ارزش دارد و قدر خودمان را هم میدانیم و الآن آبرویمان، ارزشمان به ذهنمان نیست، بلکه هرچه به زندگی زندهتر میشویم حس میکنیم که آبرودارتر میشویم. آبرو را در زنده شدن به زندگی میدانیم، نه اینکه مردم در مورد ما چه میگویند، یا جور خاصی آدم باید بشود که آبرو داشته باشیم.
این هم مثلث ستایش هست [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]. میدانیم که اگر مرکزمان همانیده باشد، خداوند که همیشه نسبتبه ما عنایت دارد و میخواهد ما را جذب کند، جنس خودش را جذب کند ببرد از ذهن، نمیتواند، نمیشود، ما نمیگذاریم.
مرکزمان را عدم میکنیم [شکل۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)]، زندگی گفتیم لحظهبهلحظه توجه دارد به ما، میخواهد جنس خودش را که ما هستیم جذب کند، از ذهن ببرد. هر لحظه او را ستایش میکنیم تا این عمل جذب انجام بشود.
و همینطور ما میدانیم باید به مرکز عدم متعهد باشیم [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)] و اگر یک لحظه حواسمان پرت شد، ذهنمان آمد به مرکزمان، مرکز ما جسم شد [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)]، متعهد هستیم دوباره با فضاگشایی مرکزمان را عدم کنیم، فضا را باز کنیم. بنابراین متعهد به مرکز عدم هستیم. مدتی بهاندازۀ یک سال، دو سال، سه سال روی خودمان با تعهد به مرکز عدم کار میکنیم تا کاملاً تبدیل بشویم.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۵ 9️⃣6️⃣7️⃣
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴)
ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و [شکل۱۶ (مثلث پندار کمال)] همینطور که میدانید اگر ما پندار کمال درست کنیم، حتماً ناموس هم داریم و درد هم داریم. مثلث پندار کمال، ناموس و درد را میبینید، مرکز همانیده است.
و میبینید که در زیر ظاهرِ آرامِ ما دردهای منذهنی وجود دارد، در خودتان این را بازبینی کنید، گرچه که ظاهر ما آرام هست.
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ
گرچه جو صافی نماید مر تو را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹)
فَتیٰ: جوان، جوانمرد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
و همینطور ناموس که آبروی منذهنی هست که ما میگوییم دانش دارم، میدانم، و این یک چیز توهمیِ ساختهشده از ذهن است که به ما چیزها برمیخورد و اندازهاش، سنگینیاش بهاندازهٔ صد من آهن است و از بین بردن ناموس فقط کار زندگی است، ما نمیتوانیم با پندار کمال، اگر هم متوجه بشویم، با سببسازیِ ذهن ناموس را از بین ببریم.
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰)
حَدید: آهن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
[شکل۵ (مثلث همانش)] و همینطور میبینید که وقتی انسان همانیده میشود با چیزها، این چیزها آفل هستند میآید به مرکز او، دوتا خاصیت قضاوت و مقاومت هم در او ایجاد میشود. مقاومت یعنی شما با اتفاقی که ذهن در این لحظه نشان میدهد کار دارید، مهم است برایتان. چون مقاومت میکنید، آن چیزِ ذهنی میآید به مرکز شما و شما قربانی آن میشوید، برحسب آن میبینید، عقلِ ذهنی پیدا میکنید.
قضاوت هم خوب و بد کردن ما بهوسیلهٔ ذهن است، ذهن یاد گرفته از طریق سببسازی بداند که و ارزشهایی که با آن همانیده است، این الآن وضعیتی که ذهن نشان میدهد خوب است یا بد است. وقتی خوب هست خوشحال میشود، وقتی بد هست غمگین میشود.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۳ 9️⃣6️⃣7️⃣
💠💠💠پایان بخش دوم💠💠💠
سر آنها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
چه کسی سَر دارد؟ «سر آنها راست» یعنی کسانی سر دارند که سرشان به سر او وصل است، یعنی تا خداوند سر را بالا نمیآورد، اینها سر درنمیآورند. «تا قلاووزت نجنبد تو مَجُنب». فضا را باز کن تا چیزی از این فضای گشودهشده نیاید، تو حرف نزن، عمل نکن.
آیا اینها که مولانا به ما میگوید یک چیزِ تئوری و خیلی سطح بالا؟ نه، اینها را باید در عمل ما باید بهکار ببریم. اگر بهکار نبردیم تا حالا، نمیدانستیم.
میگوید منهای ذهنی مترسک هستند، سر ندارند، مغز ندارند. چه کسی سر دارد؟ کسانی که فضا را باز میکنند، تا سر خداوند نمیجُنبد، سر اینها هم نمیجنبد، تا او حرف نمیزند، اینها هم حرف نمیزنند، تا او عملی را اشاره نمیکند، اینها هم کاری نمیکنند. این هپروت است؟ نه، این عمل است.
الآن میگوید خار که نوکش تیز است، همراه گُل شده، تمثیل است دیگر. منتها سرتیزی را معنی میکند به هشیاری تیزِ ما در این لحظه که حواسمان به خودمان است که آیا آن چیزی که ذهنم نشان میدهد میخواهد بیاید به مرکزم؟ میگذارم بیاید به مرکزم؟ حواسم به دیگران نیست، حواسم در این لحظه هست و تیز است. چالاک هستم، نگهبان هشیاریِ خودم هستم.
گفت طبلک میزنند، چوبک میزنند بر بام. نگهبان کیفیت هشیاریام در این لحظه هستم که از جنس عدم باشد، از جنس جسمی نباشد. میگوید خار نوکش تیز است، همراه گل شده، شما هم هشیاریتان نوکتیز باشد، همراه خدا باشید. کمتر از خار هستیم؟
میبینید که این نوکتیزی هشیاری را، چابک بودن را، «چالاکی» یعنی پرحرکت بودن و زود فهمیدن و اقدام کردن. چالاک چه هست؟ چالاک کسی است که این لحظه فهمید هشیاری جسمی دارد، فوراً بپرد، نه اینکه حالا ببینیم چه میشود، نه. چالاک کسی است که همینکه علائم منذهنی را در خودش دید، فوراً عمل میکند. سرتیز هم هست، هم تشخیص میدهد هم فوراً عمل میکند. آن موقع دارای سر میشود.
شما از خودتان بپرسید که آیا من مصداق این بیتها هستم یا نه؟ من سَرِ مستان دارم؟ حاضرم این کلاهی که یک عمر سَرم گذاشتم، این را که کلاه مترسک بوده بیندازم دور، کلاه زندگی را بگیرم یا سر زندگی را بگیرم؟ میخواهم سَر واقعی داشته باشم که سر باعقل باشد. پس قلاووزِ من، رهبر من با فضاگشایی خودِ زندگی است، تا زمانی که او نجنبیده من نمیجنبم، کمتر از خار هم نیستم.
و الآن میگوید تو چیزی که میجویی زندگی است، از جایی بجو که آنجا وجود دارد. یعنی از چیزهای ذهنی زندگی نخواه.
تو هرچیزی که میجویی، مجویش جز ز کانِ او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
زری: زر بودن
ارزیز: قلع (نوعی فلز)، ارزیزی: قلع بودن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
«ارزیز» یعنی قلع. قلع همین فلزِ قلع یا مس. البته بهمعنیِ مس نیست ها، من فقط، بهمعنیِ قلع است. ارزیز: قلع، نوعی فلز. ارزیزی یعنی قلع بودن. زری یعنی زر بودن. و کلهدارانِ پالیزی هم گفتم مترسکهایی که در بستانها و باغها برای دور کردنِ پرندگان و دیگر جانوران نصب میکنند.
شما از خودتان بپرسید که من دنبال کیفیت زندگی، خودِ زندگی هستم، از کجا باید جستوجو کنم؟ از این جهان، از آن چیزی که ذهنم نشان میدهد؟ میدهد؟ تا حالا تجربه کردم.
ذهنم چیزهای اینجهانی را نشان داد، من با آنها همانیده شدم، لحظهبهلحظه آمد به مرکزم، زندگیام زندگی شده؟ یا پر از درد شده؟ برای همین میگوید که هرچیزی را که جستوجو میکنی، تو از معدن آن جستوجو کن، که از زندگی، از زر، از فضای گشودهشده، زندگی میخواهند، از قلع، از مس، چیزی که ذهن نشان میدهد، چیزهای اینجهانی را. چیزهای اینجهانی نمیتوانند به شما کیفیت زندگی بدهند.
معدن زندگی همانطور که اول برنامه نشان دادیم، فضای گشودهشده در درون شماست. گفت از درون خودت بجو، از بیرون نجو، اول برنامه خواندیم.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۱ 9️⃣6️⃣7️⃣
پس از یک طرف زندگی ما را درست میکند، میخواهد درست نگه دارد، از یک طرف دیگر ما با منذهنیمان استرس به خودمان وارد میکنیم، خشمگین میشویم، میترسیم، هزارتا سَم به بدنمان میریزیم تا این بدن خراب بشود. چرا متوجه نیستیم؟ این کار فقط به این علت است که اتفاق این لحظه از نظر منذهنی ما مهم است و مرتب میآید به مرکز ما، ما اتفاق میافتیم، هر لحظه یک چیز آفل میشویم.
«دو خواجه به یک خانه، شد خانه چو ویرانه» و این خانۀ ما اگر منذهنی ما بخواهد دخالت کند و غالب باشد، یعنی بیشتر اوقات منذهنی باشد، بیت اول گفته بی او نمیشود فکر کرد، بی او نمیشود عمل کرد، بی او نمیشود نشست، بی او نمیشود خوابید. اگر شما بی او همۀ کارها را میکنید، بدانید که خانه خراب خواهد شد. خانه خانۀ گِلی را نمیگوییم، خانۀ درونمان، مرکزمان، درونمان. درونمان خراب باشد، انعکاسش در بیرون هم خراب خواهد شد.
میبینید یک عدهای هم درونشان خراب است، هم بیرونشان خراب است. آیا آنها میدانند که خداوند میخواهد زندگی آنها را درست کند و هر لحظه میخواهد لطف کند، درست کند، کمک کند و آنها گردنکشی میکنند، عقل خودشان را ملاک میکنند، نمیگذارند، چون میخواهند در این خانه، خانۀ دلشان کدخدا باشند، نمیشود پس.
جواب میدهد، او خواجه یعنی او سَرور، یعنی خداوند سَرور، من بنده، من اندازهام صفر است و خودش باز هم توضیح میدهد، «پستی بُوَد و روغن». شما دیدید که آب و روغن را که قاطی میکنید، اگر بگذارید، آب ته میماند و روغن میآید بالا. «پستی بُوَد و روغن» یعنی من بهصورتِ آب خیلی خیلی کوچک اصلاً نباشم، همهاش روغن باشد.
هِی میگویید که شما آب که نماد هشیاری جسمی است کمترین، کوچکترین، بیاهمیتترین، این روغن که هشیاری حضور است همهاش آن باشد. هِی بگویید پستی و روغن یعنی این اصلاً یک فرمول زندگی است، فرم، انکار فرم. انکار فرم تقریباً صد، فرم تقریباً صفر. منذهنی اندازهاش صفر، مقاومت به اتفاق این لحظه صفر، اهمیت اتفاق این لحظه صفر که نمیتواند به مرکز من بیاید، آن موقع فضاگشایی صد.
پستی بُوَد و روغن، من پَست هستم بهعنوانِ منذهنی و او بهصورتِ روغن همهاش او باشد. پستی روغن، پستی روغن، پس این، این همین شعار منذهنی شما را کوچک میکند. «او خواجه و من بنده»، من هیچکارهام بهعنوانِ منذهنی. دیدید دارید خشمگین میشوید، بنشین سر جای خودت، میترسی، میرنجی، وقتی از یکی چیزی میخواهی نمیدهد، داری میرنجی، فوراً خودت را بخوابان، چون بهصورتِ منذهنی داری بلند میشوی، از پستی بلند میشوی. فرق نمیکند چیزهای اینجهانی ما را تحریک میکنند، از پستی میآورند بالا.
شما با مردم سر و کار نداری، شما با نیروی زندگی سر و کار داری. شما اصلاً مردم را بگذار کنار، بگو یک من هستم در این، در درون من، یکی هم خدا. من صفر، او همه این درست است، من پست، او روغن. همهاش روغن، من صفر، پستی روغن، پستی روغن، پستی روغن، تا این خانه آباد بشود.
هرموقع دیدید وضعیت این لحظه در ذهنتان دارد میآید به مرکزتان، هُل بدهید برود، بگویید نیا، نگذار. هرموقع دیدید هیجانات منفی میآید بالا، مثل خشم و ترس، بدانید که یک چیزی دارد میآید مرکز یا آمده، باید این را بیرون کنی، هُل بدهی از مرکزت بیرون، مرکزت دوباره عدم بشود. شما کوتاه بیایید، بگویید نمیدانم.
9️⃣6️⃣⏺ ۱۴ 9️⃣6️⃣⏺
💠💠💠پایان بخش اول💠💠💠
آن عصایِ حَزْم و استدلال را
چون نداری دید، میکُن پیشوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۷)
توجه میکنید وقتی در ذهن هستیم ما وَلو اینکه نمیتوانیم فضا را باز کنیم، ولی یک دوراندیشی، یک تأمل میتوانیم بکنیم در این لحظه که این حتی استدلال کردن با ذهن و تأمل، شک کردن به خود، تمرکز روی خود، بسیار مفید است.
اگر دید عدم ما باز نشده، هنوز چیزها میآیند مرکزمان، میگوید میتوانی که تأمل و دوراندیشی کنی. مثلاً ما میتوانیم شعر مولانا را بخوانیم، درست است که حضور نداریم و هشیاری نظر نداریم، و این را به خودمان اعمال کنیم.
آیا من تندتند چیزهای ذهنی و دردها میآید به مرکزمان عمل میکنم؟ یا نه ایستادهام تأمل میکنم، ساکت هستم، به خودم نگاه میکنم، شک میکنم به خودم، شک میکنم نه اینکه اعتماد به خودم ندارم، شک میکنم به اینکه ممکن است منذهنیام دارد فکر میکند، ممکن است اشتباه کنم، به حرفهای دیگران و بزرگان مخصوصاً توجه میکنم.
چشم اگر داری تو، کورانه مَیا
ور نداری چشم، دست آور عصا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۶)
این بقیه بیتهایش هم آمده:
آن عصایِ حَزْم و استدلال را
چون نداری دید، میکُن پیشوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۷)
ور عصایِ حَزْم و استدلال نیست
بیعصا کَش بر سَرِ هر رَه مَایست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۸)
میگوید اولاً چشم داری، چشم عدم داری، تو چشمهایت را نبند کورانه بیایی. اگر چشم نداری، عصا به دست بگیر. اما عصا چیست؟ الآن گفتم حزم و استدلال است. اگر چشم عدمت باز نشده، این را بکن پیشوا.
اگر عصای حزم و استدلال نیست، یک عصاکشی مثل مولانا پیدا کن. قدیم آن کسانی که چشمشان نمیدید عصا داشتند، یک بچهای میآمد عصایشان را میگرفت میکشید مثلاً آنور خیابان میبرد، از آنجا به بعد دیگر خودش میرفت. «عصاکش» در اینجا مولاناست.
اولِ کار شما خودتان را میسپارید به ابیات مولانا، هی مرتب اینها را تکرار میکنید، تکرار میکنید تا چشم عدمتان باز بشود. عرض کردم این ابیات ما را هُل میدهند به طرف بالا تا برویم ورای موانع.
منذهنی مانعسازی میکند، یک مثالش را که توقع بود زدم. اتفاقاً مثال مهمی است. اگر شما مثلاً حسادت میکنید، یک ابیاتی راجعبه حسادت بخوانید که چقدر حسادت به ضرر شماست. حسادت، میگوید شما و خاندانتان و هر فکری میکنید، عملی میکنید، اینها را آلوده میکند.
اگر شما این ابیات را بخوانید، تأمل میکنید وقتی حسادت میکنید. میگویید من حسادت میکنم به این، میخواهم به او ضرر بزنم. حالا یک چیزی میخواهید بگویید بنویسید، پشتسر مردم یکی را خراب کنید، آن ابیات را بخوانید واقعاً صرفنظر میکنید.
این همان عصای حزم و استدلال یا حرفهای عصاکش است که آقا من نمیتوانم جلوی حسادتم را بگیرم، کورم نمیبینم ضررهایش را. خب ای مولانا، عصایت را بده، سرش را بگیر من را راهنمایی کن. ابیاتش را میخوانی، عقل پیدا میکنی، آن کار را نمیکنی.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۳ 9️⃣6️⃣7️⃣
و شما این بیت را میدانید:
خلق را طاق و طُرُم عاریّتیست
امر را طاق و طُرُم ماهیّتیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳)
وقتی فضا را باز میکنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] مرکز عدم میشود از جنس خدا میشویم، جلال و شکوه ما، ارزش ما، در ماهیت ماست. درست است؟
وقتی فضا را میبندیم [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، همانیدگیها را میآوریم به مرکزمان، طاق و طُرُم ما یا جلال و شکوه ما، ارزش ما، از جهان قرض میشود، از جهان قرض میگیریم. هرچیزی را که به مرکزمان میآوریم از جهان قرض گرفتهایم.
حالا شما به خودتان نگاه کنید ببینید که این ارزش شما و آبروی شما مربوط به آن چیزهای است که از جهان به خودتان آویزان کردهاید؟ یا نه، فضا را باز کردهاید آبروی شما، ارزش شما ماهیتی است؟
اگر به خدا زنده بشویم، ارزش ما ماهیتی است. اگر در منذهنی باشیم، ارزش ما عاریتی از جهان است. کدام یکی هستید شما؟
این هم بیت دیگری است:
یُسر با عُسر است، هین آیِس مباش
راه داری زین مَمات اندر معاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱)
یُسر: آسانی
عُسر: سختی
آیِس: ناامید
مَمات: مرگ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
توجه کنید که یُسر یعنی آسانی. عُسر یعنی سختی. آیِس: ناامید. مَمات یعنی مرگ.
پس گفتیم «یُسر» چه هست؟ یعنی آسانی. پس یُسر با چه هست؟ با سختی است. نباید ناامید بشویم. این صبر و فضاگشایی و زیر بار مسئولیت رفتن، این سخت است، ولی دنبالش آسانی دارد.
«یُسر با عُسر است»، هین ناامید نباش، از این افسانهٔ منذهنی که مرکز ما پُر از همانیدگی و درد است، به زندگی راه هست. اگر فضا را باز کنید، تبدیل میشوید.
و اگر فضاگشایی کنیم، بهتدریج خواهیم دید که واقعاً ما آبرویمان و حیثیتمان و ارزشمان که حس میکنیم از ماهیتمان میآید، نه از آن چیزهایی که ذهناً از جهان قرض کردیم و مرتب میآیند به مرکز ما و برحسب آنها ما زندگی میکنیم یا فکر میکنیم یا عمل میکنیم.
همینطور که میدانید این آیۀ قرآن است میگوید:
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»
«پس بی تردید با دشواری آسانی است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیه ۵)
اشاره میکند به این آیه.
چارهٔ آن دل عطای مبدلیست
دادِ او را قابلیّت شرط نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۷)
بلک شرطِ قابلیّت دادِ اوست
داد، لُبّ و قابلیّت هست پوست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۸)
مُبْدِل: بَدَلکننده، تغییردهنده
داد: عطا، بخشش
لُبّ: مغز چیزی، خالص و برگزیده از هرچیزی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در بیت صحبت قابلیت هست، لیاقت هست. در این دو بیت میگوید که چارهٔ این دل همانیدهٔ ما، بیچارگی ما، بخشش یک تبدیلکننده است، یعنی بخشش خداست. باید فضا را باز کنیم و این، اینکه شما در سببسازی ذهن بروید بگویید من حالا قابل نیستم خداوند به من چیزی بدهد، این درست نیست.
میگوید بخشش او بستگی به قابلیت شما ندارد که با ذهن فکر میکنید قابل هستم یا نیستم. چارۀ دل بد ما، بخشش تبدیلکنندهای است که اسمش خداوند است و بخشش او بستگی به قابلیتی که ما در ذهن با سببسازی فکر میکنیم ندارد، بلکه شرط قابلیت بخشش او است.
پس بنابراین شما اصلاً فکر نکنید که قابل هستید یا قابل نیستید، نروید به ذهنتان، با سببسازی نگویید اصلاً من قابلیت بخشش خداوند را دارم؟ نکنید این کار را. نگذارید آن چیزی که ذهنتان نشان میدهد یا هرچیزی که ذهنتان نشان میدهد بیاید به مرکزتان برحسب آن فکر کنید. مرکز را خالی نگه دارید، فضا را باز کنید، این ابیات را بخوانید اجازه بدهید این ابیات شما را هُل بدهد از موانع بروید بالای موانع.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۱ 9️⃣6️⃣7️⃣
گفت: جُرمم چیست ای دانایِ راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۱)
گفت: بی جُرمی، تو خونها کردهای
خونِ مظلومان به گردن بُردهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۲)
که ز آوازِ تو خلقی بیشمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۳)
دارد به ما میگوید اینها را، داستان نمیگوید. شما به خداوند میگویید آخر من نمیتوانم این مسجد را بسازم، این فضا را باز کنم، چکار کنم؟ میگوید اوّل اقرار کن که داری اشتباه میکنی، الآن در ذهنت هستی و هنوز داری به خودت و دیگران آسیب میزنی، فضا را باز نمیکنی، ذهنت را میآوری به مرکزت.
«گفت: جُرمم چیست ای دانایِ راز»؟ ای خدا جرمم چیست که به من میگویی نمیتوانی فضا را باز کنی؟ گفت بدون اینکه دیگران جرم کنند تو خونهای زیادی ریختهای، خون مظلومان به گردنت است که از آواز تو، آواز منذهنیِ تو که ممکن است زیبا هم بوده انسانها را منحرف کردهای، «جان بدادند و شدند آن را شکار».
اینها را خواندیم و داستانهایی پشتش هست که گفتیم، فقط شما نتیجهاش را بگیرید.
خون بسی رفتهست بر آوازِ تو
بر صدایِ خوبِ جانپردازِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۴)
گفت: مغلوبِ تو بودم، مستِ تو
دستِ من بربسته بود از دستِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۵)
جانپرداز: جانستان، جانبخش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داوود میگوید ما هم میگوییم، آقا من مسئول نیستم، تو کردهای، تو دست من را بسته بودی، تو میتوانستی یکجور دیگر بکنی، تو میتوانستی به من کمک کنی، یعنی من هیچکارهام، من مسئولیت نمیپذیرم، من لازم نیست حواسم به خودم باشد، مثل خار یا آن نیزه که میگفت، گفت «نیزه به دستم داد شه، تا نیزهبازیها کنم». نیزه تمییزِ نوکِ تیز ماست در این لحظه که تشخیص بدهیم درحالیکه حواسمان فقط روی خودمان است که چکار داریم میکنیم؟ آیا ذهنمان میآید به مرکزمان یا فضا داریم باز میکنیم؟ گفت بر سروصدای تو خون خیلی ریخته شده.
داوود میگوید، ما هم میگوییم. میگوییم من همیشه مغلوب تو بودم خداوندا، مست تو بودم، دست من را تو بسته بودی. این بیت در مورد انسان صادق نیست، اگر اینطوری فکر میکنید، این درواقع فریب منذهنی است.
نه که هر مغلوبِ شَه مرحوم بود؟
نَه که اَلْـمَغْلُوبُ کَالْـمَعْدُوم بود؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۶)
«مگر نه این است که هرکه مقهورِ شاهِ حقیقت شود مورد رحمت قرار میگیرد؟ و مگر نه این است که هر که مغلوب شود گویی معدوم شدهاست؟»
مرحوم: کسی که مورد رحمت و شفقت قرار گیرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما داریم به خدا میگوییم هرکسی که مغلوب شاه است نباید مورد رحمت قرار بگیرد؟ نه. اینطوری نیست که مغلوب معدوم است؟ ما خلاق هستیم، باید به خودمان بیاییم، بگوییم ما مسئول هستیم. «مگر نه این است که هرکه مقهورِ شاهِ حقیقت شود مورد رحمت قرار میگیرد؟»
مغلوب داریم تا مغلوب. مغلوب، یکی منذهنی را ادامه میدهد، سببسازی ذهن را ادامه میدهد، فکر میکند مغلوبِ شاه است. خب میگوید این دردهایی هم که ایجاد میکنم خداوند ایجاد میکند دیگر. نه، خداوند درد ایجاد نمیکند، «رحمت اندر رحمت» است، ما ایجاد میکنیم. باید بفهمیم چهجوری ایجاد میکنیم. با مرکز جسمی، با هشیاری جسمی، با آوردن چیزها به مرکزمان، این را باید بفهمیم. این را این نمیفهمد، میگوید من در منذهنیام مغلوب تو بودم، شیطان هم همین را گفته است دیگر. شیطان گفته من اینطوری میبینم، من در آدم تو را نمیبینم که. گفت آقا، آقا یا حالا خانم شیطان هرچه، شما بیایید به آدم سجده کنید، گفته نخیر، من نمیکنم. گفت آقا در آدم یعنی در انسان من به بینهایت خودم زنده میشوم، گفت من آن را نمیبینم، چون هشیاری جسمی دارم.
شیطان هم هشیاری جسمی داشت، گفت بینهایت تو را در انسان نمیبینم، سجده نمیکنم، تمرد کرد. ما هم همین کار را داریم میکنیم، ما میگوییم سجده نمیکنیم، تسلیم نمیشویم، فضا را باز نمیکنیم، هر لحظه ذهنمان را میآوریم به مرکزمان، بعد آن موقع میگوییم مغلوب شما هستیم ما. نه، ما مغلوب خداوند نیستیم، ما مغلوب منذهنی خودمان هستیم، مغلوب شیطان هستیم. این مطالب را شما باید بخوانید تا، تکرار کنید در شما زنده بشود.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۹ 9️⃣6️⃣7️⃣
چو شیر و انگبین جانا، چه باشد گر درآمیزی؟
عسل از شیر نگریزد، تو هم باید که نگریزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
گفتیم ما داریم میگریزم، شما باید ببینید چگونه با انقباض از این لحظه دارید میگریزید به زمان مَجازی، باید ببینید. اگر فضا را باز کنید، روشهای گریختن خودتان را میبینید و نمیگریزید [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. همیشه طرز گریختن ما این است که یک چیزی میآید به مرکزمان.
اجازه بدهید باز هم راجعبه ابیات مثنوی برگردم، ببینیم که مولانا در مورد حضرت آدم چه میگوید و پیشنهاد میکند ما چکار بکنیم.
از پدر آموز، کآدم در گناه
خوش فرودآمد به سویِ پایگاه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۴)
چون بدید آن عالِمُالْاَسرار را
بَر دو پا اِستاد استغفار را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۵)
«همینکه آدم، حضرت حق را که دانای به اسرار غیب است مشاهده کرد، روی دو پا ایستاد و طلب آمرزش کرد.»
پایگاه: درگاه، کفشکَن، جای ستوران
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که از پدر یعنی حضرت آدم بیاموز، حالا شما از مولانا بیاموزید، خودتان تأمل کنید. وقتی شما الآن میشنوید که همانیده شدید با چیزها و این گناه بوده و همینطور فراموشی هم که اسمش نِسیان بود این هم گناه است، و این هم میدانید که هر موقع چیزی را که ذهنتان نشان میدهد میآید به مرکزتان حتماً یک هزینهای باید بپردازید، این را میدانید، پس بیایید بیاموزیم چه چیزی را؟ که بیاییم با شادی به «پایگاه»، پایگاه یعنی منذهنیِ صفر.
«عالِمُالْاَسرار» یعنی خداوند. وقتی ما فضاگشایی کردیم و خداوند را دیدیم، یعنی زندگی را دیدیم، در درون به او آگاه شدیم، بعد از این دیگر ما میگوییم که این تقصیرها را ما کردیم، عذرخواهی میکنیم.
لحظهبهلحظه عذرخواهی ما بهصورت ایستادن در پایماچان، یا پایینترین جای مجلس، یا منذهنی صفر، یا ذهنِ خاموش و حالت این که ما بودهایم که این دردها را ایجاد کردهایم، نه تو که عقل کل هستی.
توجه کنید مردم مرتب دارند با منذهنیِ سطحی میگویند که تقصیر خداوند است، خداوند نیست، چرا اینطوری است؟ عمل خودشان را نمیبینند. شما شخصاً باید بایستید به اینکه من کاری با دیگران ندارم، با فکر کردن از طریق همانیدگیها، گناه و نسیان، فراموشیِ اینکه من یادم رفت تو را بیاورم به مرکزم، زندگیام را خراب کردم، از حالا به بعد حواسم به خودم هست و هر لحظه استغفار یعنی عذرخواهی، من فضاگشایی میکنم لحظهبهلحظه، من دیگر با منذهنیام فکر نخواهم کرد. درست است؟ پس میگوید:
بر سرِ خاکسترِ اَندُه نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نَجَست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۶)
رَبَّنٰا اِنّا ظَلَمْنٰا گفت و بس
چونکه جانداران بدید او پیش و پس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۷)
«حضرت آدم(ع) فقط گفت: «پروردگارا همانا ما بر خود ستم کردیم.» زیرا او در پیش و پسِ خود فرشتگان مراقب را مشاهده کرد.»
جاندار: سلاحدار، محافظ، نگهبان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین، اینها را البته خواندیم، میگوید که دیگر از این شاخ به آن شاخ نپرید با سببسازی ذهن، نشست و با ذهنش دیگر شادی نکرد. از سببسازی ذهن و خوشیهای آن دست برداشت و همۀ حواسش به این بود که چهجوری به زندگی زنده بشود.
الآن دیگر شما اینها را فهمیدهاید پس از خوشیهای ذهن دست کشیدید و میگویید که خدایا ما به خودمان ستم کردیم. این ابیات را هم یکجوری قبلاً هم خواندیم اوّل برنامه، برای اینکه متوجه شد که کار دیگری نمیتواند بکند، زندگی جلویش را خواهد گرفت، یعنی ما متوجه میشویم که اگر همانیدگی داشته باشیم، بخواهیم بهصورت منذهنی بلند شویم و با سببسازی ذهن زندگی کنیم، زندگیمان خرابتر شده، خرابتر خواهد شد. مجبوریم که در این لحظه باشیم، عذرخواه و هر لحظه فضاگشا.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۷ 9️⃣6️⃣7️⃣
گفتیم گذاشتن چیزهای آفل در مرکز سبب مقاومت و قضاوت میشود [شکل۵ (مثلث همانش)] و معنی مقاومت این است که آن چیزی که ذهنم نشان میدهد برای من مهم است، بنابراین حتماً آن به مرکز من خواهد آمد. اگر در من مقاومت باشد، حتماً پندار کمال هست، درد هست، میدانم هست و ناموس هست.
این مطالب را یاد گرفتن و بازبینی کردن در خود، وقتی زندگی روی ما کار میکند بسیار مهم است، که وقتی چیزی به شما برمیخورد شکر کنید، خوشحال باشید، ببینید که معنی این برخوردن چیزها به شما چیست؟ چرا اتفاقات میآید به مرکز شما و شما را قربانی میکند؟
گفتیم اگر این چیزهای آفل در مرکز ما ادامه پیدا کند، مقاومت و قضاوت باشد و ما منذهنی داشته باشیم، در زمان مجازیِ گذشته و آینده زندگی کنیم، یک بافتی تشکیل میدهیم بهنام افسانۀ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که این افسانۀ منذهنی زندگی را در این لحظه تبدیل به مانع میکند، مسئله میکند، دشمن میکند و با پندار کمالش مسئلهسازی میکند و مسئله حل میکند. بیشتر آدمها به این مشغول هستند. شما باز هم در خودتان ببینید که آیا این شعری که میگوید مولانا:
چو شیر و انگبین جانا، چه باشد گر درآمیزی؟
عسل از شیر نگریزد، تو هم باید که نگریزی
اگر نالایقم جانا، شوم لایق به فرِّ تو
وگر ناچیز و معدومم، بیابم از تو من چیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
آیا این حالت افسانۀ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] را که درواقع نالایقی ماست، اینطوری نباید باشیم، در خودتان میبینید؟ دارد میگوید باید فضا را باز کنیم و «فرِّ» او بیاید و این ناچیز و معدوم است اگر چیزی پیدا کنیم، با ادامۀ افسانۀ منذهنی نخواهد بود. چون منذهنی از همان همانیدگیها زندگی میخواهد، دیگر مرکزش است میبینید. این سبکِ زندگی به جایی نخواهد رسید جز درد.
در مقابل این گفتیم ما میتوانم عمل واهمانش انجام بدهیم [شکل۶ (مثلث واهمانش)]، همانکه در مورد حضرت آدم خواندیم. یک موقعی یک کسی حواسش به خودش است، متوجه میشود که میتواند فضا را باز کند و قبول مسئولیت بکند، بگوید اینهمه درد را که من ایجاد کردم بهوسیلۀ خودم بوده [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، چون دانسته یا ندانسته این نقطهچینها، همانیدگیها را در مرکزم گذاشتم و لحظهبهلحظه اینها را من میآوردم، میتوانستم نیاورم به مرکزم.
وقتی این را متوجه شد [شکل۶ (مثلث واهمانش)] میتواند عذرخواهی کند، مسئولیت قبول کند و بداند که با آوردن آن چیزها کافر نمیشود یا مقصر نمیشود، گنهکار نمیشود، ولی الآن که فهمید میتواند مرکزش را عدم کند، اگر نکند، الآن دیگر مقصر است.
الآن اگر بگوید که من نمیتوانم و نباید روی خودم کار کنم، مسئولیت نمیپذیرم، دراینصورت از جنس شیطان میشود، از جنس دیو میشود، ولی حضرت آدم نشد.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۴ 9️⃣6️⃣7️⃣
خمش کن، قصهٔ عمری به روزی کَی توان گفتن؟
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
خشتک: پارچهای که میان دو پاچهٔ شلوار دوزند.
تیریز: دامن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید ذهن را خاموش کن، برای اینکه با ذهن که مربوط به عمر کوتاه است، برای اینکه ذهن ما عمر اینجهانی را نشان میدهد که هفتاد هشتاد سال است، غیر از آن نمیبیند دیگر، اما عمر ما جاودانه است.
«خمش کن، قصهٔ عمری به روزی کَی توان گفتن؟»، «روز» نماد همین عمر کوتاه است. «عمر»، عمر جاودانهٔ ماست. میگوید ما داریم قصهٔ یکتایی و ابدیت را برحسب زمانِ مجازیِ کوتاه که زمانِ منذهنی است میگوییم. امکان ندارد این.
یعنی باید خاموش کنیم، فضا را باز کنیم این فضای گشودهشده با ما حرف بزند، دیگر با ذهن کافی است حرف زدن. پس باز هم به همان موضوع برمیگردیم که بهوسیلهٔ ذهن که برحسب سببسازی کار میکند نمیتوانیم خصوصیتهای زندگی را تجربه کنیم در عمل، ذهناً فقط دربارهاش داریم حرف میزنیم.
«خمش کن، قصهٔ عمری به روزی کَی توان گفتن؟»، الآن تشبیه نامناسبی تقریباً میکند. «خشتک» میدانید آن پارچهای که دوتا پارچهٔ شلوار را، آن قسمتِ دو تکهٔ شلوار را به هم وصل میکند. «خشتک» یک پارچهٔ کوتاهی است بهاصطلاح، کمیست و آن را با «گریبان» و دامن، «تیریز» یعنی دامن. البته تیریز بهمعنی بال و پر هم میتواند باشد.
و میگوید از پارچهٔ خشتک نمیشود گریبان درست کرد، چون این محدود است. از طرف دیگر مولانا بیخودی کلمهٔ خشتک را بهکار نمیبرد. میدانید خشتک مجاورتِ جایِ بدی است، یعنی بد است که عضو بدی است و آنجا سروصدایی وجود دارد که خِشتک با آن آشناست، یعنی منذهنی.
جاهای دیگر هم اگر رسیدیم خواهیم خواند که بله، پس میخواهد بگوید که سروصدای ذهن شبیه سروصدای آنجای انسان است، این سروصدا با سروصدای سینهای که به بینهایت خدا زنده شده، اصلاً مشابهت ندارد.
«کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی؟»، میتوانید اینطوری بیان کنید اگر تیریزی را که بهمعنیِ دامن است، دامن بودن بهمعنی پَر و بال معنی کنید، یعنی بینهایت خداوند که در سینهٔ آدم باز میشود، در درون آدم باز میشود، و این پر و بال هم میدهد که بپرد از روی همانیدگیها و از این جهان، این با محدودیتِ خشتک نمیخواند که، با سروصدای نابههنجار هم آشنایی دارد.
پس سروصدایی که از ذهن ما میآید بههیچوجه نمیتواند شبیه خلاقیت و خِردی است که از طریق خداوند بیان میشود، با فضای بینهایت گشودهشدهٔ سینهٔ ما. و با این صحبتهای منذهنی، سببسازی که در فضای مجازی و زمانِ مجازیِ موقت انجام میشود، نمیشود جاودانگی انسان را توصیف کرد. پس باید به آن زنده شد، این کار مستلزم خاموش کردنِ ذهن است.
خب اجازه بدهید ابیاتی هم برایتان بخوانم که معمولاً اینها را میخوانم. اگر انسان فضا را باز نکند و منذهنی را صفر نکند و از طریق همانیدگیها همینطور که دیدیم امروز، ببیند، پس از توصیف این غزل متوجه میشویم که یک مرضی پیدا میکند که بهنام مرض همانیدگی است و این سبب پندار کمال میشود و این بدترین مرض در جانِ هشیاریِ انسانی است.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۲ 9️⃣6️⃣7️⃣
تا به حال شاید با سببسازی ذهن خواستید خودتان را رها کنید. هرچه از اینجا میشنوید از مولانا، میبرید به ذهنتان با سببسازی ذهن و با منطق و عقلتان میخواهید بهاصطلاح راه را پیدا کنید. چه میگوید؟ شهبازی چه میگوید؟ مولانا چه میگوید؟ میاُفتیم به سببسازی.
نه، سببسازی ذهن درد شما را نمیاندازد. شما نمیتوانید استدلال کنید رنجشتان از بین برود، امکان ندارد. ما استدلال کردیم دیگر. مثلاً شب شما خوابتان نمیبرد، ناراحت هستید، منطق میگوید باید بخوابید، استراحت لازم دارید، فردا باید بروید سرِ کار. آن منطق کار میکند وقتی میگویید من باید بخوابم، حتماً باید بخوابم، نمیشود باید بخوابم؟ نه، یک چیزی دارد شما را اذیت میکند. با سببسازی ذهن نتوانستید.
ولی احتمال دارد اگر بتوانید فضا را باز کنید، یک هشیاریِ دیگری شما را میبرد بالای این. آن هشیاری، هشیاریِ زندگی است. همینکه از سببسازی ذهن بیرون بیایید آنجا است، ولی با ذهنتان نمیتوانید ببینید.
میگوید:
اگر داری سرِ مستان، کُلَه بگذار و سر بِسْتان
کُلَه دارند و سرها نی کُلَهدارانِ پالیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
کلهدارانِ پالیزی: مترسکهایی که در بستانها و باغها برای دور کردنِ پرندگان و دیگر جانوران نصب میکنند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میگوید که اگر سرِ مستان داری، یعنی میخواهی مست بشوی، تصمیم گرفتهای مست بشوی، دراینصورت این کُلاهِ ذهنی را، میبینید ذهن را بهصورت کلاهِ سَرِ اصلی میداند. «کُلَه بگذار و سر بِسْتان»، یعنی همانیدگی با دردها و فکرها را بینداز، که کل منذهنی را بینداز، سرِ زندگی را بگیر.
«اگر داری سرِ مستان»، اگر میخواهی مست بشوی، سرت مست بشود، بهوسیلهٔ زندگی اداره بشوی، از جنس زندگی بشوی، از جنس شادی بشوی، آرامش بشوی، این کلاهِ ذهن را، عقلِ همانیدگیها را بینداز دور و سرِ خداوند را بگیر، یعنی فضا را باز کن.
میگوید «کُلَهدارانِ پالیزی»، پالیز همان جالیز است مثلِ بُستان که گفتیم مترسک درست میکنند. کشاورزها یک چوب را بهصورت صلیب درمیآورند، یک کُت به آن میپوشانند، یک سَرِ خر را هم رویش میگذارند، روی سرِ خر یک کلاه میگذارند، از دور حیوانات فکر میکنند آدم است. میگوید اینها کلاه دارند، ولی سَرشان خالی است، برای اینکه اسکلتِ سَرِ مثلاً خر است یا گاو است.
کلاه دارند، ولی مغز ندارند. منهای ذهنی هم کلاه دارند. «کلاه» تمام آن چیزهایی است که ذهن نشان میدهد، برای ما اعتبار دارد، مقام دارند مثلاً، دانش ظاهری دارند، با هیکلشان همانیده شدهاند، زورِ بازو دارند. «کُلَه دارند»، کُلَه آن چیزی است که ظاهراً بهوسیلهٔ ذهن، ما با آن همانیده هستیم، برحسبِ آن زندگی میکنیم و افتخار میکنیم، براساس آن پندار کمال داریم.
کلاه دارند و سر ندارند «کُلَهدارانِ پالیزی»، مترسکهای پالیزی. پس منهای ذهنی شبیه مترسک هستند. به این درجه انسان منذهنی را تحقیر میکند مولانا. ولی توجه کنید ما با این سَر زندگی کردیم تا حالا، با سببسازیِ ذهن زندگی کردیم. پس این سَر نبوده، این عقل نبوده. خب باید اثر کند در ما دیگر، نه؟ و الآن میگوید:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۰ 9️⃣6️⃣7️⃣
این فکرهایی که اذیت میکنند و تندتند از ذهن شما میگذرند و شما را رها نمیکنند، شما با آنها همانیده هستید. دارد میگوید بندۀ خدا، بندۀ خوب خدا از این «این باید و آن باید» که سبب وسوسه میشود باید آزاد باشد، شما آزاد هستید؟ از خودتان بپرسید، اگر نه، باید روی خودتان کار کنید. نمیتوانید پناه ببرید به این چیز، به آن چیز، خودتان را مشغول کنید، این عشق نیست یا نمیتوانید انتظار داشته باشید ای همسر من، ای دوست من، من را مشغول کنید، حوصلهام سر رفت، کجا هستید؟ یک چیزی بگو دلمان باز بشود.
دل شما را با گفتوگو نمیشود باز کرد، وسوسه دارید. وسوسه یعنی فکرهای همانیده پشتسرهم از ذهن شما میگذرند و چون شما همانیده هستید در شما هیجان ایجاد میکنند و حال شما را بد و خوب میکنند، ولی بیشتر اوقات بد میکنند. چون این منذهنی نتیجۀ کارش درد است، یعنی پس از سی سال زندگی با منذهنی یا بی او شما فقط در زندگیتان درد خواهید داشت.
چه چیزی را به یاد شما میآورد؟ الآن یکدفعه یادتان میافتد که مثلاً فلان کس مریض است، خُب این یک چالش است، نمیدانم خودم فلان مسئله را دارم، چهارتا مسئله با فلان کس دارم هنوز حل نکردم، در کارم این مسائل را دارم. مرتب از روی اینها رد میشود و چون مسئله هم درست کرده، مسائل زیادی دارد که از رویشان رد بشود. در گذشته شما از آدمهایی رنجیدید، توقعاتی داشتید، الآن آن رنجشها هست، میتواند از روی آنها رد بشود، هرکدام از آنها را که بالا میآورد حال شما را میگیرد، درست است؟
آن باید کو آرد، او یعنی خداوند جمله گُهَر بارد، «یارَب که چهها دارد آن ساقیِ شیرینفن». این فضای گشودهشده ساقی شیرینفن است، شیرینتکنیک است، شیرینعمل است، اما انقباض، منذهنی ساقی تلخفن است. اگر شیرینفن را شما متوجه نمیشوید، تلخفن را که میشوید. همینطور بنشینید، بگذارید فکرهایتان از تمام آن چیزهایی که به شما درد میدهد رد بشود، بفهمید ساقی تلخفن چیست.
در مقابل فضاگشایی و فضاداری که این فضای گشودهشده دائماً شادی بیسبب و آرامش بیسبب به شما میدهد، «یارَب که چهها دارد»، خدایا از آن فضای گشودهشده که ساقی شیرینفن است چهها به من پیموده میشود. بعضی چیزها را اسم داریم برایش: مثلاً عشق، مثل زیبایی، زیبااندیشی، عقل، خرد، آرامش، حس امنیت، هدایت، قدرت، رضا، پذیرش، خلّاقیت، حالت درد نداشتن، آسوده بودن، عدم اشتغال ذهن به چیزهای دردزا، «یارَب که چهها دارد آن ساقیِ شیرین فن».
شما این کار را بکنید، باید و نباید ذهن را، ایجاب ذهن را بیندازید دور، آن چیزی که ذهن نشان میدهد در این لحظه از اهمیت بیندازید، باید و نبایدش هم میرود. بعد ببینید که فضاگشایی چه چیزی را ایجاب میکند، بگذارید گُهر، چیزهای ناب، خوب از آنور بیاید، ببینید شما هم مثل مولانا بگویید یارب چهها میآید از این ساقیِ شیرینفن. خُب اما این بیت:
دو خواجه به یک خانه، شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده، پستی بُوَد و روغن
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۸۳)
روغن: اشاره به اینکه روغن در بالا قرار میگیرد و آب در پستی.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس میگوید که دوتا سَرور، دوتا فرمانده در یک خانه یکی منذهنی من، یکی هم خدا نمیشود در این خانه باشد، اگر بشود، حتی وقتی من فضاگشایی را یاد گرفتم باید بفهمم که من مرکزم را باید عدم کنم، همینطور عدم نگه دارم، نگذارم منذهنیام بیاید بالا. چون از یک طرف خداوند درست میکند، از یک طرف با منذهنیمان ما خراب میکنیم. بالاخره ما خراب میکنیم. شما باید بدانید که زندگی چقدر سعی میکند به ما کمک بکند، اما هرچه او کمک میکند ما خراب میکنیم.
آیا ما از شکم مادرمان که میآییم بیرون واقعاً نمیتوانیم بخوابیم؟ نمیتوانیم درست بنشینیم؟ نمیتوانیم بازی کنیم؟ یعنی بدن ما اِشکال دارد؟ حتی میبینید تا بیستسالگی، بیستوپنجسالگی هم آدمها درست میخوابند، درست مینشینند، میتوانند میل به شوخی و بازی و زندگی دارند تا این منذهنیشان شکوفا بشود.
9️⃣6️⃣⏺ ۱۳ 9️⃣6️⃣⏺