اینقدر گفتیم، باقی فکر کن
فکر اگر جام بُوَد، رو ذکر کن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۵)
ذکر آرَد فکر را در اِهتزاز
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۶)
اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جای خود
➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖
همینقدر کافی است گفتیم، بقیهاش را برو تأمل کن، فضا را باز کن. اگر فکرت جامد است، باز هم فضاگشایی کن، تأمل کن. اگر فکرت خیلی جامد است، نمیتوانی از منذهنی بیایی بیرون، تأمل کن، ذکر کن، فضا را باز کن. اگر فکرهای خلاق نمیآید، فضا را باز کن. برای اینکه این فضای گشودهشده فکر را زنده میکند، فکر عالی را زنده میکند.
دارد میگوید فکر خلاق کن، بگذار زندگی از طریق تو فکر کند. اگر نمیتوانی، فضا را باز کن، این فضای گشودهشده فکر عالی و خلاق را حرکت میدهد و این ذکر را، فضای گشودهشده را روی افسردگی منذهنیات بینداز، بگذار این زنده بشود، این مرده زنده بشود.
همینطور میدانیم:
خاصه تقلیدِ چنین بیحاصلان
کآبرو را ریختند از بهرِ نان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱-۵۶۴)
این بیت را قبلاً خواندیم. در این کار شما از منهای ذهنی که بیحاصل هستند نباید تقلید کنید، به هیچکس نگاه نکنید مخصوصاً منهای ذهنی که بیحاصل هستند. کسی که درونش خراب است، بیرونش هم خراب است، که اینها آبروی زندگی را بهخاطر نان، چیزی که ذهنشان نشان میدهد، ریختهاند.
شما از خودتان بپرسید، بگویید من آبروی زندۀ زندگی را، آبروی خداوند را، آبروی اَلَست را، من بهخاطر آن چیزی که ذهنم نشان میدهد، ریختم؟ چهجوری ریختم؟ آوردم مرکزم بهجای اینکه برحسب زندگی فکر کنم، برحسب این چیز فکر کردم، این نان بود. این چیزی که ذهنم نشان میدهد، هرچیزی، من بهخاطر آن آبرو را ریختم. البته این بیت را دو جور آوردهاند که صورت قبلیاش را به شما نشان دادهام.
و این سه بیت هم اگر یادتان باشد، مرتب میخوانیم. گفت که اگر تقلید میکنی، قرین میشوی، با بزرگان بشو، تا این قطرۀ آب شما داخل صدف گوهر بشود.
عکس، چندان باید از یارانِ خَوش
که شوی از بحرِ بیعکس، آبکَش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۶)
عکس، کَاوّل زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۷)
تا نشد تحقیق، از یاران مَبُر
از صدف مَگْسَل، نگشت آن قطره، دُرّ
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۸)
این مربوط است به اینکه در را ببندیم. چندتا چیز را میگوید، تقلید میکنی، از مولانا بکن، ابیات او را بخوان، از «یارانِ خَوش» نه بیحاصلان. میخواهی یاد بگیری از مولانا و بزرگان، از یارانِ خوش که از این دریای بدون انعکاس بتوانی آب بکشی.
اوّل عکس که زد این تقلید است، یعنی شما مولانا میخوانید، میبینید حالتان خوب شد، این اثر شعر مولاناست، ولی وقتی میبینید که این شاد بودن هی ادامه دارد، ادامه دارد، احتمالاً شما وصل شدید به زندگی، دارید زنده میشوید. ادامه بدهید.
ما این مولانا را خیلی باید ادامه بدهیم تا خودمان خلاق بشویم، تا تحقیق نشده، تا وصل نشدیم، زنده نشدیم، حس نمیکنیم که این دارد از ما خودش را بیان میکند، دراینصورت از یارانی مثل مولانا و حتی عاشقان که در این برنامه هستند نباید ببُریم، جدا بشویم.
همانطور که میگفت در صدف در را ببند، هنوز دُرّ نشدی، اجازه بده مولانا را تکرار کنی، مرکز عدم بشود، زندگی دارد روی شما کار میکند، صبر کن، از صدف مَگْسَل، جدا نشو، آن قطره هنوز دُرّ نشده.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۲ 9️⃣6️⃣7️⃣
یکی قطره شود گوهر، چو یابد او علف از تو
کُهِ قافی شود ذرّه، چو در بندی و بسْتیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
«یکی قطره شود گوهر، چو یابد او علف از تو» الآن فهمیدیم که علف از او گرفتن یعنی چه، «کُهِ قاف» شدن یعنی چه؟ و در بستن و کار کردن یعنی چه؟ مثالهایش را هم زدیم.
همه خاکیم روینده ز آبِ ذکر و بادِ دَم
گلی که خندد و گرید کزو فکری بینگیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
گفتیم همهٔمان حاصلخیز هستیم، همهٔمان استعداد رشد داریم. هیچ انسانی نیست در دنیا که استعداد زنده شدن به خداوند را نداشته باشد. بهشرط اینکه به آب ذکر، «آبِ ذکر» یعنی فضا را باز کند و نیروی حرکتدهندهٔ زندگی، بالندگی زندگی وارد بشود و انسان، شادان این کار را بکند و به بیان زندگی بپردازد، نه بیان فرعونیت خودش. دراینصورت فکرهای ناب و خلاق یا ارتعاشات زندهکننده از این شخص منتشر میشود.
خب واضح است که این افسانهٔ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، خاکِ روینده نیست. اگر اینطوری باشیم، تغییر نمیکنیم. این باید عوض بشود، این باید شروع کند به کار روی خودش که گفتیم اولین چیزی که باید قبول کند این است که من مسئولم که معمولاً قبول نمیکند.
این افسانۀ منذهنی در هر کسی به ملامت مشغول است. شما ببینید ملامت را میتوانید بشناسید در خودتان؟ سرزنش دیگران و عدم قبول مسئولیت؟ ولی این یکی [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] همینکه مرکز عدم میشود ما روینده میشویم و «آبِ ذکر و بادِ دَم» میآید، میبینید قدرت عمل از زندگی میآید، عقل از زندگی میآید، هدایت از زندگی میآید، حس امنیت از زندگی میآید، شادی بیسبب از زندگی میآید، این شخص میخندد، میخندد، میخندد، یعنی شاد است، شادان این کار را میکند، برای اینکه این لحظه را با پذیرش شروع میکند و از مرکز عدمش هزاران هزار جور انرژی پخش میشود و فکرهای جدید تولید میشود مخصوصاً.
و این را داشتیم:
خوش برانیم سویِ بیشهٔ شیرانِ سیاه
شیرگیرانه ز شیرانِ سیه نگریزیم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۴۳)
یعنی شادان برانیم بهسوی بیشۀ اندیشه که در آنجا شیرهای همانیدگیِ سیاه خوابیدهاند، یعنی ما نمیبینیم. اگر «خوش برانیم» همانیدگیهای سیاه را میبینیم و «شیرگیرانه» یعنی آنها را محاصره میکنیم و خودمان را از داخل آنها درمیآوریم. از «شیرانِ سیه» یعنی همانیدگیهای سیاه که دیده نمیشود با ذهن، نمیگریزیم.
این بیت را داشتیم:
اگر گلی بُدهام، زین بهار باغ شوم
وگر یکی بُدهام، زین وصال صد گردم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۳۶)
من نمیترسم از این تحول، که اگر عقل منذهنیام را که بهوسیلۀ سببسازی بهدست بیاورم از دست بدهم، این گلی است که از بین میرود بیچاره میشوم. میگوید «اگر گلی بُدهام»، از این فضاگشایی و زنده شدن به زندگی باغ میشوم و اگر یک واحد بودم جدا، الآن از این وصال صد برابر میشوم، پس بنابراین از تبدیل نمیترسم.
و این ابیات هم قبلاً داشتیم:
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلاش نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲)
لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۳)
قَلاش: بیکاره، ولگرد، مفلس
➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖
میگوید ذکر خدا یعنی فضاگشایی در این لحظه «کار هر اوباش نیست» و با فضاگشایی برگشتن بهسوی خداوند «اِرْجِعی» کار هر قَلاش نیست. اینها را میدانید. «قَلاش» بیکاره، ولگرد.
هر دو یعنی منذهنی، پس اگر کسی فضا را باز نمیکند میگوید من، من، من، میگوید شما ناراحت نباشید او بیحاصل است از او تقلید نکنید، و همه به «اِرْجِعی» عمل نمیکنند. «اِرْجِعی» همینطور که میدانید آیهای است که هر لحظه خداوند میگوید بهسوی من برگردید، بهصورت ناظر و منظور یکیشده. میگوید که تو به دیگران نگاه نکن، ناامید نشو، تو فیل باش، زندگی باش، اگر نیستی، شروع کن به تبدیل. آیه هست:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۰ 9️⃣6️⃣7️⃣
و همینطور این بیت:
جهد فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰)
تَفتیق: شکافتن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وقتی در ذهن، ما از طریق سببسازی ذهن کار میکنیم، منذهنی با سببسازی کار میکند، هر چیز که در بیرون منعکس میکند بیتوفیق است. بیتوفیق یعنی آن چیزی که میخواهیم در بیرون بهوجود نمیآید.
مثلاً ما میخواهیم رابطهٔ خوبی با همسرمان پیدا کنیم، با بچههایمان پیدا کنیم، با مردم پیدا کنیم، تفتیق میشود، پاره میشود. منذهنی هرچه درست میکند موفقیتی در آن نیست. هرچه که میدوزد، میسازد در بیرون خراب میشود.
پس ما فهمیدیم دو جور کار هست، یکی جهد فرعونی است، شما با منذهنی با سببسازی ذهن کار میکنید، یکی فضا را باز میکنید مرکز عدم میشود، زندگی از طریق شما میآفریند. این دومی آفریدگاری خداوند است، صُنع است، مربوط به همین سه بیت است.
پس در آ در کارگه، یعنی عدم
تا ببینی صُنع و صانع را به هم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲)
صُنع: آفرینش
صانع: آفریدگار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در مقابل این جهد فرعونی است.
شما از خودتان بپرسید که آیا کوشش شما فرعونی است یا خداگونه است؟ جوابش را هم به خودتان بدهید.
اگر کارهای شما در بیرون جور در نمیآید، همه خراب میشود و شما تخریب میکنید، به این بیت توجه کنید. بعد بروید آن بیتها را بخوانید که میخواهم کارگاه زندگی بشوم.
آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۰۱)
میگوید ما باید اعتراف کنیم اشکال داریم. چندتا چیز گفتیم، اشکال داریم و اگر بگوییم این اشکالات را خودمان ایجاد کردیم با منذهنیمان، این بیان درستی است. اگر بگوییم خداوند کرده، بیان غلطی است، بیادبی است، بیاحترامی است. امروز ابیاتش را خواندیم.
شما میگویید که یک نیرویی که تمام کائنات را اداره میکند، وقتی به من رسیده کارِ خراب کرده، اشتباه کرده، نمیدانم این خداوند چرا اینقدر اشتباه میکند! بابا این فکر غلط است. پس چطور همه را درست میکند فقط به شما که میرسد، خراب میکند؟ نکند شما دارید خراب میکنید؟
پس اقرار اینکه اول من یک وضعیتی دارم که احتیاج به توجه دارد، اشتباه کردم. اقرار عیب «آیینهٔ هستی» است. «نیستی بر، گر تو ابله نیستی» یعنی بگو من مشکل دارم، اگر ابله نیستی. اگر ابله هستی که بگو من اصلاً هیچی، هیچ اشکالی ندارم من، نمیدانم چهجوری است مردم بد هستند و خداوند هم که توجهی به ما ندارد، کارهای ما خراب میشود، من خودم اشکالی ندارم. این «نیستی» نیست.
اقرار به عیب، به همانیدگی، به داشتن درد اولین قدم است. دومیاش من مسئول هستم، من کردم. این هم ادب است و یک بینش صحیح است و این بینش که اگر منذهنیِ من دارد من را متقاعد میکند که تقصیر من نیست، من جلویش دربیایم با فضاگشایی، بگویم من عیب دارم، اینها را من خودم درست کردم، تقصیر من است و الآن مسئولیت را میپذیرم، فضا را باز میکنم و از جنس عدم میشوم.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۸ 9️⃣6️⃣7️⃣
پس خواندیم این را: «اگر نالایقم جانا، شوم لایق به فرِّ تو». لایقی، نالایقی را هم گفتیم. گفتیم لیاقت دادِ اوست، شما لیاقت را با سببسازی ذهن نباید بسنجید.
ناچیزی و معدومی هم گفتیم چه کارهایی میکند. چرا ناچیز و معدوم میشویم؟ برای اینکه ذهنمان را به مرکزمان میآوریم. و آن «چیز» چیست؟ زندگی است، چشم عدم است.
یکی قطره شود گوهر، چو یابد او علف از تو
کُهِ قافی شود ذرّه، چو در بندی و بسْتیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
گفتیم دَر بستن دو جور است، یکی با منذهنی که دَر بستن فرعون است [شکل۹ (افسانه منذهنی)]. هیچکس را لایق نمیداند، دَر را بسته، ولی ناموس دارد، دانایی دارد براساس همانیدگیهایش. غلط است. ناموس دارد گفتیم، درد دارد، پندار کمال دارد، هرچه هم میدوزد تفتیق میشود، از بین میرود یعنی، پاره میشود، هیچچیزِ خوبی نمیتواند درست کند. ولی اگر ذهن را خاموش کنیم، مرکز را عدم کنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، این هم یک جوری بستن دَر است که شما علف را از خداوند میگیرید.
«یکی قطره شود گوهر، چو یابد او»، یعنی انسان، غذا از تو، «علف از تو» و این کوه قاف میشود، یعنی میرود بالا، بالا، بالا، بالا دیگر زمین نمیتواند او را، همانیدگیها نمیتوانند جذب کنند. اگر مرکز را عدم کنیم و نگذاریم چیزهای بیرونی روی ما اثر بگذارند. توجه میکنید؟ مرکز را عدم میکنید، فضا را باز میکنید، نمیگذارید آن چیز ذهنی بیاید به مرکزتان. چون نمیگذارید، این دَر بستن است.
درست مثل اینکه داخل صدف یک قطرۀ باران افتاده، صدف هم دهانش را بسته، در آنجا زندگی رویش کار میکند که تبدیل به گوهر بشود.
و این هم میدانید:
قوتِ اصلیِّ بشر، نورِ خداست
قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۳)
غذای اصلی بشر با فضاگشایی، نوری است که از آنور میآید. اگر فضا را ببندد، ذهنش را بیاورد به مرکزش، از بیرون غذا میگیرد و برای او مقوی نیست، ناسزاست، نمیخورد به مزاجش. غذا گرفتن از همانیدگیها، آوردن چیزها به مرکزمان، برحسب آنها فکر کردن و از آنها زندگی گرفتن، برحسب آنها بلند شدن برای ما ناسزاست، با مزاج ما سازگار نیست.
من جز احدِ صمد نخواهم
من جز مَلِکِ ابد نخواهم
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۷۸)
امروز این را خواندیم دیگر، شما میگویید من یکتایی میخواهم و بینیازی در این لحظه. یعنی وقتی مرکز عدم میشود فضا باز میشود، حس میکنید که شما به چیزی که ذهنتان نشان میدهد احتیاج ندارید، درنتیجه میآیید به این لحظۀ ابدی، در این لحظۀ ابدی با پادشاه ابدی یعنی خدا زندگی میکنید، دائماً آگاه میشوید از این لحظۀ ابدی و از آنجا تکان نمیخورید.
یکتایی گفتیم، بینیازی، بینهایت، ابدیت، اینها خصوصیات خداوند هستند که ما هم داریم. با تعظیم خداوند، با مؤدب بودن که در این لحظه شما به خودتان میقبولانید سببسازی ذهنیِ من عقل نیست. فضا را باز میکنم عقل زندگی را لحظهبهلحظه میگیرم. این هم ادب در مقابل زندگی است، هم تمییز است، هم تعظیم است و هر لحظه فضاگشایی که میکنیم، «نسیان» را کنار میزنیم. «نسیان» یعنی یک چیزی بیاید به مرکزمان بهجای عدم و ما خداوند را فراموش میکنیم. گفت که بله آن:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۶ 9️⃣6️⃣7️⃣
گام زآن سان نِهْ، که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ، وارهد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۹)
لرزلرزان و به ترس و احتیاط
مینهد پا تا نیفتد در خُباط
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۰)
ای ز دودی جَسته در ناری شده
لقمه جُسته، لقمهٔ ماری شده
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۱)
خُباط: پریشانی مغز، پری زدگی. در اینجا: تباهی و هلاکت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس متوجه شدیم دیگر، شما ابیات مولانا را میخوانید اگر چشم عدمتان هنوز باز نشده، پایتان را طوری میگذارید که مثل اینکه هر لحظه که پایتان را میگذارید ممکن است روی یک نارنجک بگذارید، منفجر بشود. نابینا خیلی با احتیاط پایش را میگذارد که یک موقع پایش را روی سگ نگذارد گاز بگیرد یا یکدفعه چاه بیفتد. و دائماً حواستان به خودتان است لرزلرزان و با احتیاط که مبادا در گرفتاری بیفتم، در اشتباه بیفتم.
خُباط: پریشانی مغز، پریزدگی، در اینجا تباهی و هلاکت. که آیا من یواشیواش به اعماق منذهنی فرومیروم، دارم دردهایم را زیادتر میکنم؟ من چیزهایی که ذهنم نشان میداد زیبا بودند، آوردم به مرکزم، از این لقمهها زندگی نتوانستم بگیرم، ولی آخرسر یک منذهنی درست کردم که کُل من را بلعید. لقمۀ مار شدم، مار منذهنیِ خودم.
خُنُک آنگه که کند حق، گنهت طاعتِ مطلق
خُنُک آن دَم که جنایات، عنایاتِ خدا شد
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۶۰)
پس این خُنُک است، خُنُک یعنی خوشا به حالت. این خُنَک نیست البته.
خُنُک آنگه که کند حق، گنهت طاعتِ مطلق
خُنُک آن دَم که جنایات، عنایاتِ خدا شد
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۶۰)
توجه کنید داریم میگوییم که گناه کردن، همانیدن عیب نیست، عدمِ پذیرش مسئولیت عیب است. میگوید خوشا به حال موقعی که شما فهمیدید باید فضا را باز کنید، خداوند یکییکی همانیدگیها را به شما نشان میدهد و شما از درون آنها درمیآیید.
پس از درون گناهانتان، همانیدگیهایتان شما را درمیآورد، بنابراین این میشود اطاعت یا عبادت مطلق. یعنی تبدیل دارید میشوید به خداوند. خوشا به حال آن موقعی که شما فضا را باز میکنید، مرکزتان عدم میشود، جنایاتتان، گناهانتان، توجهات خداوند شد.
قبول مسئولیت، زیرِ بار رفتن که این کارها را من خودم کردم، خودم این بلاها را سَرم آوردم. من همانیده شدم، من درد ایجاد کردم که در آن موقع درون کارگاه حق میشود و این اتفاقات میافتد. و این نشان میدهد که گناه کردن، همانیدن، اشکالی ندارد. در جبر رفتن، اینکه نمیتوانم کاری بکنم، من مسئول نیستم و رفتن به منذهنی و به طرزی که شما دوست دارید در سببسازی ذهن فکر کنید و خودتان را تبرئه کنید، آن گناه است. آن شما را از جنس شیطان میکند. همین، این بیت هم همین را میگوید:
سیّئاتم چون وسیلت شد به حق
پس مَزَن بر سیّئاتم هیچ دَق
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۰۵)
دَق: کوفتن، طعنه زدن، نکوهش کردن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دَق یعنی سرزنش، طعنه. سیئات یعنی گناهان. میگوید گناهانِ من سبب رسیدن من به حق شد. چرا؟ زیرِ بار رفتم، فضا را باز کردم، خداوند آمد در درونِ من کارگاه درست کرد، از گناهانِ من، من را درآورد. پس تو طعنه به گناهان من نزن. نگو چرا اینقدر همانیده شده. طعنه به عدم پذیرش مسئولیت است.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۴ 9️⃣6️⃣7️⃣
موانع یعنی درست مثل اینکه اینجا یک مانع است ارتفاعش یک متر است، اگر شما بتوانید از روی آن بپرید با این ابیات، آن مانع جلوی شما را نمیگیرد. ولی اگر بخواهید با مانع برخورد کنید، و موانع ذهنی است که سببسازی ایجاد میکند. یکیاش اینکه من قابلم؟ قابلیت دارم؟ لیاقت دارم یا نه؟ نگویید پس دارم به این دلیل دارم یا به این دلیل ندارم، هر دو غلط است. مهم است این دو بیت را بفهمیم، بلکه میگوید شرط اینکه قابل بشویم بخشش او است، برای اینکه بخشش او که با فضاگشایی به همه میآید لُب است و قابلیتی که شما با ذهنتان فکر میکنید پوست است.
سببسازی ذهن پوست است در این مورد، در مورد ارتباط ما با خدا و زندگی، سببسازی ذهن پوست است، برای اینکه ما دلایلی داریم برای قابلیت و عدم قابلیت. من گناه زیاد کردم، کارهای بد زیاد کردم قابل که نیستم من! نه، کارهای خیر زیاد کردم، به مردم کمک کردم، اینهمه پل ساختم، مدرسه ساختم من پس قابل هستم! نه، میگوید شرط قابلیت داد او است. اگر اجازه بدهید به شما چیزی بدهد، آن شما را قابل میکند.
داد، لطف ایزدی، بخشش ایزدی لُب این است، جوهر این است، مغز این است و قابلیتی که با ذهن تجسم میکنی پوست است.
و این دو بیت:
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۳)
ای عدوِّ شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۴)
شما دیگر با این ابیات فهمیدید که باید این لباس منذهنی را دربیاورید. آنجا میگفت کلاه را بردار سر پیدا کن. باید عریان بشوید، عریان شدن نه اینکه لباسهایتان را دربیاورید، نه! لباس ذهن را دربیاورید و نقشهایی که هی میآید به مرکزتان از سرتان، اینها را کنار بگذارید، مرکز را عدم کنید، فضا را باز کنید، همهاش تبدیل به جان بشوید، تبدیل به او بشوید.
وقتی میگوید «سراسر جان شوم» یعنی همهاش از جنس زندگی شوم. «ای عدوِّ شرم و اندیشه»، در سببسازی ذهن، ما خودمان را تحقیر میکنیم. در اینجا «شرم» یعنی حس کوچکی خود نسبتبه خدایی که ما در ذهن ایجاد کردیم. هر دو غلط است. یعنی در ذهنمان ما یک منذهنی داریم میگوییم آقا ما چیزی نیستیم در مقابل آن کسی که ما الآن در بالا میبینیم، آن هم یک چیز بزرگی را در بالا تجسم کرده، نه شما این منذهنی هستید نه او خداست. این شرمی هم که شما دارید، این حقارتی هم که حس میکنید، این هم مجازی است. این اندیشهای هم که با سببسازی میکنید این هم بهدرد نمیخورد.
پس ای دشمن شرم من، «شرم من» یعنی شرم من اینکه تبدیل به خداوند بشوم، که بگویم قابل که نیستم من چهجوری آخر تبدیل بشوم.
شما او هستید حالا به این صورت درآمدید، این هم موقت است. هرجور هست رها کنید تبدیل بشوید که من پردۀ شرم و حیا یعنی با سببسازی حقیر دانستن یا شمردن خودم را دریدهام.
همینطور این هم حدیث هست که میگوید:
«اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»
«شرم، بازدارندهٔ ایمان است.»
🌴(حدیث )
«شرم» یعنی با سببسازیِ ذهن، من خودم را کوچک بشمارم یا بزرگ بشمارم در مقابل خدا، پس من یک خدای ذهنی ساختم، همۀ این غلط است. بنابراین این سیستم شرم را باید من از بین ببرم. این معنیاش این نیست که ما حیای زندگی را نداشته باشیم. وقتی فضا را باز میکنیم ما یک حیایی داریم که این حیای زندهٔ زندگی است که اخلاق دارد، یک سبک زندگی خاصی دارد، آن را نمیگوید. که هر که بخواند این را بگوید آقا شرم که دیگر هیچچیز، شرم را دریدم من، هرچه دلم خواست میکنم، هر کاری خواستم میکنم. نه، این را نمیگوید.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۲ 9️⃣6️⃣7️⃣
گفت: این مغلوب، معدومیست کاو
جز به نسبت نیست معدوم، اَیْقِنُوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۷)
«حضرت حق به داوود(ع) جواب فرمود: درست است که تو مغلوب و مقهور من بودی، امّا هر مغلوبی، معدومِ مطلق نیست. «یقین پیدا کنید.»»
اَیْقِنُوا: یقین پیدا کنید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این بیت خیلی مهم است که بیشتر اوقات توجه نمیکنیم، میگذریم، یعنی در منذهنی درحالیکه ذهنمان را میآوریم به مرکزمان فکر میکنیم که مغلوب هستیم. ما، میگوید این مغلوبی است که بهنسبت معدوم است. مثلاً ما میگوییم که نسبتبه خدا اصلاً ما چیزی نیستیم، اما نسبتبه شما چیزی هستیم، شما بزرگتری یا من؟ شما قویتر هستی، حالا خدا که هیچچیز، آن که خیلی بزرگ است، ما پیش او هیچچیز، یعنی من چیزی هستم. توجه میکنید؟
این معدوم بهنسبت است. من کوچکم، ولی نسبتبه یک خدا، به تو که نه دیگر، یعنی من واقعاً فضاگشا نیستم، من منذهنی هستم، منذهنیام را نگه داشتم، حتی نسبتبه آدمهای دیگر هم من کوچکترم، این آقا یا خانم مهمتر از من است، ولی من هم هستم.
برای همین میگوید این نسبیَّت را بگذار کنار، تو باید نسبتبه منذهنی معدوم بشوی. «اَیْقِنُوا» یعنی یقین پیدا کنید، شما یقین ندارید هنوز و این برمیگردد به یک آیهای، میگوید اینقدر فضاگشایی کن و مرکزت عدم باشد که مرگ منذهنی تو و یقین تو به خداوند برسد:
«وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ.»
«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین (مرگ) تو را دررسد.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ حِجر (۱۵)، آیۀ ۹۹)
«و پروردگارت را پرستش کن، تا یقین» مرگ منذهنی تو برسد. اینقدر باید فضاگشایی کنیم، فضاگشایی کنیم که واقعاً بمیریم، نه اینکه به ذهنمان با سببسازی خودمان کوچکی و بزرگی را تعریف کنیم بگوییم نسبتبه خداوند ما هیچ هستیم، خیلی کوچک هستیم، هیچ هستیم اصلاً، اینطوری یعنی چه! یعنی هیچ همانیدگی نباید بماند. پس دارد همین را میگفت دیگر، همان چیزی که بیتهای بعدی هم هست که به نظرم نیامده اینجا.
این بیت را داشتیم:
اگر نالایقم جانا، شوم لایق به فرِّ تو
وگر ناچیز و معدومم، بیابم از تو من چیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
معلوم است که در افسانهٔ منذهنی ما نالایق هستیم [شکل۹ (افسانه منذهنی)] و اگر فضا را باز کنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، لایق میشویم به فرِّ ایزدی با کارگاه ایزدی، با کار او روی ما.
و در اینجا که همانیدگیها در مرکزمان است [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، ناچیز و معدوم هستیم و اگر فضا را باز کنیم کار کنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]، ما زندگی پیدا میکنیم از او.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۰ 9️⃣6️⃣7️⃣
«حضرت آدم(ع) فقط گفت: «پروردگارا همانا ما بر خود ستم کردیم.» زیرا او در پیش و پسِ خود فرشتگان مراقب را مشاهده کرد.»
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نيامرزى و بر ما رحمت نياورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
🌴(قرآن کریم، سورۀ اعراف (۷)، آیۀ ۲۳)
پس اینجا بود که فکر کردیم ما یک بار دیگر به خودمان یادآوری کنیم که انسان با اشتباه یا همانیدن از جنس شیطان نمیشود، وقتی مسئولیت نمیپذیرد، میگوید خدا کرده، زندگی این بلا را سر من آورده یا دیگران آوردند آن موقع از جنس شیطان میشود.
شما از مولانا یاد گرفتید که در هر بلایی که سرتان بیاید اشتباه خودتان را، سهم خودتان را ببینید و آن را اصلاح کنید. نگویید با سببسازی ذهن ولو اینکه صددرصد ذهن شما را مطمئن میکند که شما اشتباه نکردید و زندگی اشتباه کرده یا دیگران اشتباه کردند، باز هم تن ندهید به آن سببسازی ذهن، بگویید که عقل کل اشتباه نمیکند، من باید اشتباه خودم را پیدا کنم، دراینصورت از جنس فرشته میشوید.
پس در این لحظه یا از جنس حضور میشویم، از جنس زندگی میشویم یا فضا را میبندیم و به ابزارهایی مثل ملامت، از زیر بار مسئولیت دررفتن میپردازیم که از جنس دیو میشویم، از جنس شیطان میشویم.
دید، جاندارانِ پنهان همچو جان
دُورباشِ هر یکی تا آسمان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸)
که هِلا پیشِ سلیمان، مور باش
تا بنشْکافَد تو را این دورباش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹)
دُورباش: نیزۀ دوشاخهداری دارای چوبی مرصّع که در قدیم پیشاپیش شاهان میبردهاند تا مردم بدانند که پادشاه میآید و خود را به کنار کشند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دورباش همین نیزههای دراز و نوکتیز بود. پس هر انسانی وقتی فضا را باز میکند میبیند که نباید واقعاً این حالت را به هم بریزد. یکذرّه فضا را باز کنید شما در درون ملاحظه میکنید که مثلاً ما نمیتوانیم دروغ بگوییم، ما نمیتوانیم کارهای منذهنی را دیگر بکنیم، چون میبینیم که تنبیه دارد میآید. که پیش سلیمان، پیش خداوند مور باش تا این نیزه تو را سوراخسوراخ نکند، تا آسیب نبینی، یعنی ما متوجه میشویم که هر موقع ذهن من به مرکزم میآید من آسیب خواهم دید و آسیبها را هم میبینم که دارد میآید، نمیشود از آن پرهیز کرد و این ابیات:
گفت: جُرمم چیست ای دانایِ راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۱)
میدانید که حضرت داوود نتوانست مسجد بسازد و سلیمان قرار شد بسازد و دوباره میآییم به این موضوع بسیار مهم که ما متوجه نیستیم که فضا را باز نمیکنیم، از جنس ذهن باقی میمانیم و با عملمان، با صدایمان به دیگران لطمه میزنیم، این داستان داوود هست که مسجدالاقصی را نمیتواند بسازد. درست است؟ پس بنابراین پسرش سلیمان میسازد.
این مسجد مسجدِ درون است، حالا میخواهیم ببینیم که آیا شما میتوانید این فضای درون را که بهصورت مسجد میگوید اینجا داوود نمیتواند بسازد، سلیمان میسازد، داوود چکار میکند نمیتواند بسازد؟ فقط زیر بار مسئولیت نمیرود، نمیگوید صدای من هزاران نفر را از پا درآورده. ما هم نمیگوییم ای زندگی من منذهنی داشتم، با این ارتعاش و صدایی که از منذهنیام درآوردم هزاران نفر را عصبانی کردم، منذهنیاش را بالا آوردم، خودم هر لحظه بهصورت منذهنی بلند شدم، تازه من میخواهم مسجد هم بسازم. با این عقل نمیتوانم مسجد بسازم. بنابراین داوود میگوید جرمم چیست؟
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۸ 9️⃣6️⃣7️⃣
این نقشه هم نقشۀ گنج است [شکل۱۵ (این لحظه و توانایی انتخاب)]، نشان میدهد که هرکسی در این لحظه قدرت انتخاب دارد بهعنوان انسان، میتواند فضا را باز بکند، میتواند فضا را ببندد. شما این قدرت را در خودتان میبینید و این توانایی را عمل میکنید و هشیارانه میگویید من در این لحظه نمیگذارم ذهنم به مرکزم بیاید، میخواهم فضاگشایی کنم. بقیۀ ماجرا را دیگر میدانید.
فضاگشایی میکنید، هشیاریتان عوض میشود به «نظر»، مرکز عدم میشود و «قضا و کُنْفَکان» کار میافتد، درون شما کارگاه خداوند میشود. صنع یا آفریدگاری به عمل میآید، شادی بیسبب پیدا میکنید، از جبر ذهن خارج میشوید و بهطور کلی تبدیل میشوید به زندگی و ساختارهای زیبا و بدون درد هم در بیرون ایجاد میکنید.
اگر انتخابتان این باشد که منقبض بشوید، درد ایجاد کنید و ذهنتان را بیاورید به مرکزتان، میبینید که مقاومت و قضاوت پیش میآید، پندار کمال پیش میآید، منذهنی پیش میآید و همینطور ما قبول مسئولیت نمیکنیم امروز دیدیم، دیگران را مسئول میدانیم، به ملامت میپردازیم، فکرها و حوادث را پرستش میکنیم، آخرسر میافتیم به کمیابیِ ذهن، تخریب ذهن و بقیۀ عوارض منذهنی که شما خوب میشناسید.
این بیت هم همیشه میخوانیم که خداوند که بیچگونه هست، ما هم از جنس او هستیم. بنابراین خودمان را بهصورت چگونگی توصیف نمیکنیم. میدانید، اگر با سببسازی ذهن بخواهید خودتان را توصیف کنید، همیشه بهصورت ذهن توصیف خواهید کرد، یک چیزِ ذهنی و این چگونگی دارد.
پس اگر شما الآن میگویید حالم خوب نیست، منظورتان چگونگی شماست بهصورت منذهنی، منظورتان این است که همانیدگی کم شده. حالم خوب است یعنی همانیدگیام زیاد شده.
مولانا میگوید شما «اَلَست» را، بینشانی را نشاندار نکنید. پس هر لحظه یا این لحظه که ذهنمان میآید به مرکزمان «اَلَست» را، امتداد خدا را ما نشاندار میکنیم، این کار را نکنید، بنابراین این لحظه که قدم برمیدارید با فضاگشایی بردارید. این لحظه اوّلین قدم بقیۀ زندگی ماست، با فضاگشایی برمیداریم. میگوید «نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی».
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۴۲)
قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما هشیاریمان در این لحظه تیز است که این لحظه این قَدم را که حواسمان به خودمان است با فضاگشایی برداریم نه با انقباض و فضابندی.
رسیدیم به بیت اوّل، ابیاتی در توصیفِ یا معنی ابیات غزل خواهم خواند سریع از دیوان شمس و مثنوی. امیدوارم مفید باشد و شما این ابیات را تکرار کنید، ببینیم که آیا بهصورت شیر با عسل خداوند شما میتوانید درآمیزید، یکی بشوید و این [شکل۹ (افسانه منذهنی)] شکلِ افسانۀ منذهنی است.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۶ 9️⃣6️⃣7️⃣
پس شما فضا را باز میکنید، یعنی آن چیز را نمیآورید مرکزتان و به خودتان تلقین میکنید که چیزی که ذهنتان نشان میدهد مهم نیست، نیاید مرکزتان و فضا باز میشود و دوتا خاصیت صبر و شکر را در خودتان میبینید. میبینید که دیگر میل ندارید بهاصطلاح چیزها را بیاورید به مرکزتان.
این بیمیلی را که من بینیاز به این جهان هستم و این جهان را ذهنم نشان میدهد و چیز ذهنی را که من میگویم به آن نیازمندم، همینکه میگویم نیازمندم میآید به مرکزم، این را من فهمیدم، نیازمند نیستم، بنابراین نمیآید به مرکزم، مرکزم دائماً عدم است و متوجه میشوم که مرکزم عوض شد و شدم کارگاه زندگی.
و اگر این کار را ادامه بدهم، گفتم میرویم به حقیقت وجودی انسان [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. میبینیم که لحظهبهلحظه جلو میرویم، حواسمان به خودمان است، این لحظه را با پذیرش شروع میکنیم. بهتدریج شادی است که از طریق سببسازی ذهن در ذهن ایجاد نمیشود، این شادی ذهن نیست که بگویم همانیدگیام زیاد شده و من خوشحالم، این شادی سبب ندارد، از اعماق وجودمان میآید بالا و یواشیواش هرچه فضا گشودهتر میشود میبینم من فکرهای جدید میسازم و از فکرهای پیشساخته استفاده نمیکنم. این حقیقت وجودی انسان هست [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] که همیشه انسان در این لحظه هست، مرکزش عدم است، صبر و شکر دارد.
این صبر در منذهنی تبدیل میشد به استرس، میخواستیم شکاف بین آن چیزی را که ذهن نشان میداد در این لحظه، به آن چیزی که میخواستیم برسیم فوراً ببندیم، زود به آن برسیم، این شکاف استرس بود. ما دیگر در آنجا نیستیم. الآن صبر میکنیم و میدانیم که ما یک گُل هستیم، گفت در غزل هم که باد زندگی و آب زندگی دارد من را تغییر میدهد، مرکزم کارگاه زندگی است، من شاد هستم همیشه، چون شادی بیسبب میآید و میبینم که دارم تبدیل میشوم. صبر میکنم، هیچ عجلهای ندارم.
و بیت اوّل و دوم دارد اجرا میشود. ما مثل شیر و انگبین داریم یواشیواش با خداوند یکی میشویم و میبینیم با این کاری که در پیش گرفتیم عسل هم از ما نمیگریزد، عسل به ما کمک میکند، ما شیر هستیم، دیگر این نالایقی ما دارد از بین میرود، داریم لایقتر میشویم و فرِّ او دارد ما را زنده میکند و از این ناچیزی درمیآییم، داریم واقعاً از جنس زندگی میشویم. چیزی میشویم که ارزش دارد، زندگی کردن اینطوری هم ارزش دارد و قدر خودمان را هم میدانیم و الآن آبرویمان، ارزشمان به ذهنمان نیست، بلکه هرچه به زندگی زندهتر میشویم حس میکنیم که آبرودارتر میشویم. آبرو را در زنده شدن به زندگی میدانیم، نه اینکه مردم در مورد ما چه میگویند، یا جور خاصی آدم باید بشود که آبرو داشته باشیم.
این هم مثلث ستایش هست [شکل۷ (مثلث ستایش با مرکز همانیدگیها)]. میدانیم که اگر مرکزمان همانیده باشد، خداوند که همیشه نسبتبه ما عنایت دارد و میخواهد ما را جذب کند، جنس خودش را جذب کند ببرد از ذهن، نمیتواند، نمیشود، ما نمیگذاریم.
مرکزمان را عدم میکنیم [شکل۸ (مثلث ستایش با مرکز عدم)]، زندگی گفتیم لحظهبهلحظه توجه دارد به ما، میخواهد جنس خودش را که ما هستیم جذب کند، از ذهن ببرد. هر لحظه او را ستایش میکنیم تا این عمل جذب انجام بشود.
و همینطور ما میدانیم باید به مرکز عدم متعهد باشیم [شکل۴ (مثلث تغییر با مرکزعدم)] و اگر یک لحظه حواسمان پرت شد، ذهنمان آمد به مرکزمان، مرکز ما جسم شد [شکل۳ (مثلث تغییر با مرکز همانیده)]، متعهد هستیم دوباره با فضاگشایی مرکزمان را عدم کنیم، فضا را باز کنیم. بنابراین متعهد به مرکز عدم هستیم. مدتی بهاندازۀ یک سال، دو سال، سه سال روی خودمان با تعهد به مرکز عدم کار میکنیم تا کاملاً تبدیل بشویم.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۵ 9️⃣6️⃣7️⃣
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ احزاب(۳۳)، آیهٔ ۴۱)
«اذْكُرُوا اللَّهَ» را از آنجا آورده و «اِرْجِعی» را هم که شما دیگر همۀتان میدانید. پس وقتی میگوید «اِذْكُرُوا اللَّهَ» یا باید بگوییم «اُذْکُرُوا الله».
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلّاش نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲)
لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۳)
قَلاش: بیکاره، ولگرد، مفلس
➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖
این قضیۀ «اُذْکُروا الله» همین فضاگشایی است، که مولانا یادآوری میکند به ما که ذکر خدا معادل عذرخواهی از اشتباهات، قبول مسئولیت و فضاگشایی است.
«اُذْکُروا الله» ذکر خدا یعنی اینکه این لحظه آن چیزی که ذهنت نشان میدهد واقعاً به مرکزت نیاید و مرکز عدم بشود. اگر مرکز عدم بشود، شما ذکر خدا میکنید و ذکر خدا معنیاش این نیست که ما منذهنی داشته باشیم، به زبان هی بگوییم خدا، خدا، خدا، این نیست.
این هم که خواندیم:
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ احزاب(۳۳)، آیهٔ ۴۱)
آب، ذکرِ حقّ و، زنبور این زمان
هست یادِ آن فلانه وآن فلان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۷)
دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن
تا رَهی از فکر و وسواسِ کُهُن
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۳۸)
توجه میکنید که میگوید که فرض کن یک سری زنبور شما را دنبال میکنند، این زنبورها مسائل ذهنی شما هستند، پنجاه شصتتا زنبور بالای سرتان وِزوِز میکنند میخواهند نیش بزنند، شما میدوید، میپرید استخر میروید زیر آب، زنبورها نمیتواند آنجا بیایند، زیر آب میگوید «ذکرِ حقّ» است. همینکه فضا را باز میکنید، از نظر وجودی میروید آن داخل، زنبورها بیرون هستند در ذهن. آب «ذکرِ حقّ»، پس پریدید در استخر آب، آب ذکر خداست، زنبور این لحظه هست در ذهن یاد آن چیز و آن چیز، مسائل شما.
«دَم بخور» یعنی برو زیر آب، نفَست را حبس کن، یعنی ذهن را خاموش کن. «دَم بخور در آبِ ذکر و» فضاگشایی کن، فضاگشایی کن، همانجا بمان، نمیمیری. منذهنی فکر میکند اگر فکر نکند، فکر پشت فکر، یاد فلانه و فلان، یاد مسائلش نیفتد میمیرد. میگوید نه، نفست را بگیر برو زیر آب، نه بهصورت جسمی، بهصورت فضای گشودهشده، بهصورت هشیاری، یعنی از جنس هشیاری باش. ذکرِ حقّ کن، فضاگشایی کن، فضاگشایی کن، فضاگشایی کن، پس زیر آب هستی، این زنبورها، مسائلت نمیتوانند بیایند مزاحمت بشوند.
«دَم بخور در آبِ ذکر و صبر کن» تا از این «فکر و وسواسِ کُهن» منذهنی که مرتب مسائل میآیند از ذهن ما میگذرند، ما به آنها واکنش نشان میدهیم. مرتب مسائلی که ذهن ما نشان میدهد، میآورد به مرکز ما، ما را تصرف میکند، ما زیر سلطۀ ذهن درمیآییم. این فکر و وسواسِ کهنه است که در بشریت هست.
میبینید که فکر تمام نشده یک فکر دیگر، بهصورت اجبارگونه میآید، ما نمیتوانیم جلویش را بگیریم. این وسواس است که مرتب چیزهای ذهنی میآید به مرکزمان و این تمام نشده آن یکی، آن تمام نشده آن یکی، آن تمام نشده آن یکی، از این باید ما برهیم. چهجوری؟ با «ذکرِ حقّ». و:
«…أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.»
«…آگاه باشيد كه دلها به ياد خدا آرامش مىيابد.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ رعد (۱۳)، آیهٔ ۲۸)
همینطور:
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذی
کارِ او کُنْ فَیَکُونست، نه موقوفِ علّل
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴)
نَفَخْتُ: دمیدم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس با فضاگشایی دمِ او میآید به ما جان میدهد، کار زندگی «قضا و کُنفَیَکُون» است، او میگوید بشو و میشود و وابستۀ سببسازی ذهن ما نیست. و:
9️⃣6️⃣7️⃣ ۵۱ 9️⃣6️⃣7️⃣
و همینطور:
حیله کرد انسان و، حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۸)
در بِبَست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون، زین افسانه بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۹)
این دو بیت مربوط به این است که شما در را میبندید، مثل فرعون در را میبندید؟ درست مثل اینکه در را ببندیم به بیرون که مولانا هم نتواند در ما نفوذ کند، اما دزد در خانه است. کسی شب بخوابد، ولی دزد در خانه قایم شده، خب وسط شب پا میشود شما را میکُشد، این منذهنی شماست.
«حیله کرد انسان»، انسان برحسب همانیدگیها فکر کرد، نه برحسب عدم و فضای گشودهشده و اینجور فکر کردن که هر لحظه ذهنش را میآورده به مرکزش و از طریق چیزها فکر میکرد، این حیله دام است و از طریق اینجور فکر کردن یک منذهنی درست کرد، فکر کرد این جان است. این خونآشام است و به این ترتیب یک پندار کمال درست کرد گفت مردم نمیفهمند، خدا هم که بلد نیست، در را بست، در را بهروی مولانا بست، گفت من به مولانا احتیاج ندارم من که اشکالی ندارم.
بیت قبل عکس این بود، در ببست و منذهنیاش در خانه است. میگوید حیلۀ فرعون از این افسانه است. کدام افسانه؟ که آدم چیزها را بیاورد به مرکزش، جنسیت اصلیاش را که اَلَست است از دست بدهد لحظهبهلحظه، از جنس جسم بشود، درد بشود و در بیرون چیزی درست کند، خراب بشود، به گردن مردم بیندازد، به گردن خدا بیندازد.
این طرز فکر فرعون است، از طریق این افسانهٔ منذهنی دارد فکر میکند، عمل میکند، زندگی میکند. میگوید شما نکنید. آن در بستن یک جور دیگر بود. اگر شما فضا را باز کنید، باز کنید، باز کنید، در را به مزاحمان بیرونی، به منهای ذهنی که روی شما میخواهند ارتعاش بد بگذارند ببندید، این در بستن که کارگاه خداوند میشود با این در بستن که کارگاه شیطان میشود، زمین تا آسمان فرق دارد، شما باید فرقش را بفهمید و در زندگیتان رعایت کنید.
کارگاهِ صُنعِ حق چون نیستیست
پس برونِ کارگه بیقیمتیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰)
کارگاه آفریدگای خداوند چون مرکز عدم و منذهنی صفر است، پس داشتن منذهنی و برحسب هشیاری جسمی فکر کردن ارزشی ندارد، با سببسازی به خداوند رسیدن ارزشی ندارد، این کارگاه فرعون است.
و همینطور این سه بیت را بخوانم برایتان:
جمله استادان پیِ اظهارِ کار
نیستی جویند و جایِ اِنکسار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸)
لاجَرَم استادِ استادان صَمَد
کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۹)
هر کجا این نیستی افزونتر است
کارِ حق و کارگاهش آن سَر است
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۰)
اِنکسار: شکستهشدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی
صَمَد: بینیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همهٔ استادان، نجار نمیدانم فرض کن پزشک، روانشناس، همه دنبال جایی هستند که آنجا کمبود باشد بتوانند آن کمبود را برطرف کنند. نجار یک کُندهای را میگیرد میگوید من میبُرم و از این دَر درست میکنم، پس اول آن کندهٔ درخت شکلی ندارد. مریض حالش خراب است، دکتر بیمار میخواهد که استادیاش را نشان بدهد، خوبش میکند.
خداوند هم همینطور است، بنابراین «استاد استادان صمد»، بینیاز، کارگاهش چیست؟ کارگاهش نیستی و لای شماست. شما باید بگویید اشکال دارم. فضا را باز کنید، منذهنیتان را صفر کنید. اگر منذهنی شما دکتر است، دیگر خداوند دکتر نیست. در هر مرکزی منذهنی کم دیده میشود، اگر بهصورت منذهنی هر چقدر کمتر بالا میآیید، در آنجا کار خداوند و کارگاهش بهتر کار میکند.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۹ 9️⃣6️⃣7️⃣
لٰاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا، شد گواه
که بُوَد نسیان به وجهی هم گناه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۱)
یعنی هر دفعه که «نسیان» به ما حمله میکند و مرکز ما از عدم درمیآید و جسم میشود، ما هزینه میپردازیم. یعنی این سهتا را ببینید: یکتایی، بینیازی، این لحظۀ ابدی. وقتی بههم میخورد حتماً ما در زمان مجازی میرویم، هزینه باید بدهیم و از اولِ زندگیمان هم دادهایم.
هرکسی در عجبی و عجبِ من اینست
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۰۶)
میگوید هر کسی در چیزی متعجب است، شگفتزده است، شگفتزدگی مولانا از این است که بینهایت در محدودیت چهجوری جا شده؟ خب ما که از جنس خداوند هستیم، بینهایت هستیم، الآن در ذهن هستیم، با فضاگشایی او ما را جذب میکند از ذهن درمیآورد.
میگوید چهجوری انسان خداوند را در خودش جا داده؟ چون انسان محدودیتِ «میان» است، بینهایت خداوند که در میان نمیگنجد، پس در انسان چهجوری جا شده؟
و همینطور:
آفتابی در یکی ذَرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگْشاید دهان
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰)
ذرّهذرّه گردد افلاک و زمین
پیشِ آن خورشید، چون جَست از کَمین
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۱)
پس میبینید ما که از این همانیدگیها بیرون کشیده میشویم، بهصورت یک خورشید طلوع میکنیم از درونمان.
پس ما یک آفتابی هستیم بهصورت زندگی که رفتیم داخل ذهن، جذب ذهن شدیم، اگر شما فضاگشایی کنید و آن چیزی که ذهنتان نشان میدهد مهم نباشد، یواشیواش این فضا گشوده میشود و آفتاب از داخل این ذرّه میآید بیرون و آن موقع این آفتاب اینقدر بزرگ میشود، این فضا اینقدر بزرگ میشود که تمام کائنات و زمین، زمین میتواند نماد ذهن ما هم باشد، پیش آن خورشید وقتی از این کمین از جذب در ذهن بیرون جست، بسیاربسیار کوچک میشود.
«ذرّهذرّه گردد افلاک و زمین»، ذرّهذرّه گردد افلاک و زمین در مقایسه با آن خورشید، یعنی ما بهصورت خورشید طلوع میکنیم از درونمان وقتی که از کمین، از پنهانگاه ذهن دراثر فضاگشایی میجهیم، طلوع میکنیم.
و همینطور میدانید فضاگشایی میکنید، مرکز عدم میشود، میشویم کارگاه زندگی. اینها را خواندیم سریع فقط یادآوری میکنم.
پس در آ در کارگه، یعنی عدم
تا ببینی صُنع و صانع را به هم
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲)
کارگه چون جایِ روشندیدگیست
پس برونِ کارگه، پوشیدگیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۳)
رو به هستی داشت فرعونِ عَنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۴)
صُنع: آفرینش
صانع: آفریدگار
روشندیدگی: روشنبینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس به ما میگوید بیا به کارگاه، یعنی مرکز را عدم کن تا آفریدگاری، صُنع و آفریدگار را با هم ببینی. یعنی ما اگر فضا را باز کنیم، مرکز را عدم کنیم، متوجه صنع خدا و او خواهیم شد و از جنس او خواهیم شد.
این مرکز عدم با فضای گشودهشده چون جای دیدنِ روشن است که ما خدا را میبینیم چون از جنس او میشویم، به او زنده میشویم، بیرون کارگاه یعنی داخل ذهن با سببسازیِ ذهن پوشیدگی است.
فرعون و همینطور منذهنی که ستیزهگر است، همیشه آن چیزی را که ذهن نشان میدهد میآورد مرکزش، بنابراین رو به حس وجود در ذهن دارد، از طریق او میبیند. «رو به هستی داشت» فرعونِ ستیزهگر، بنابراین کارگاه در مرکزش باز نشده بود.
شما به خودتان نگاه کنید که کارگاه خداوند در درون شما با مرکز عدم باز شده یا نه؟ به خودتان جواب بدهید.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۷ 9️⃣6️⃣7️⃣
این هم که آیۀ قرآن است میگوید:
«إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا.»
«مگر آن كسان كه توبه كنند و ايمان آورند و كارهاى شايسته كنند. خدا گناهانشان را به نيكیها بدل مىكند و خدا آمرزنده و مهربان است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ فرقان(۲۵)، آیهٔ ۷۰)
این بیتها مهم هستند از این لحاظ که شما قبول مسئولیت میکنید. این لحظه شما میگویید من مسئول هستم. هزاران نفر خواهیم پیدا کرد که دارند یک کسی را، یک سیستمی را ملامت میکنند. میگویند تقصیر ما نیست. به اینها نگاه کنید، خواهید دید که اینها پُر از درد هستند، پُر از توهم هستند، پُر از بیچارگی هستند، خلاق نیستند، معمولاً کاری بلد نیستند. توجه میکنید؟
کسی که زیر بار مسئولیت نرود، نمیتواند خودش را درست کند. یعنی از منذهنی نمیتواند رها بشود. هزار سال هم ملامت کند خدا را، بندههای دیگر را، به جایی نخواهد رسید.
و همینطور این دو بیت که در این لحظه واقعاً شما باید «مُفتی ضرورت» باشید! شما میگویید آیا ضرورت دارد آن چیز که ذهنم نشان میدهد بیاید به مرکزم؟ من از جنس بینیازی هستم، صمد هستم. من دویی را دوست ندارم. اگر چیزی بیاید مرکزم، تبدیل به ذهن میشوم، میروم به سببسازی ذهن. من این کار را دوست ندارم.
گفت: مُفتیِّ ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شَوی
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳٠)
ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ورخوری، باری ضَمانِ آن بده
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۱)
مُفتی: فتوادهنده
ضَمان: تاوان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس در آن قصه بالاخره نتیجه این میشود که انسان بفهمد که فتوادهندۀ این ضرورت، این نیاز که الآن ذهنم به مرکزم بیاید من هستم. من باید این مسئولیت را بپذیرم و اگر بیضرورت این ذهنم را بیاورم به مرکزم، مسئول هستم، مجرم هستم.
بیت دوم میگوید «ور ضرورت هست»، چرا ضرورت هست؟ برای اینکه من افتادم در سببسازی میگویم طبق این فکرهای من که سببسازی ذهنی است، حتماً ضرورت دارد این کارِ غلط را من بکنم. ضرورت دارد من حسادت کنم. این آدم منذهنی بزرگی دارد، این را ما باید زمین بزنیم! من باید در غیبت و کوچک کردن یک آدمی شریک بشوم، این ضرورت دارد. چرا ضرورت دارد؟ من در سببسازی ذهن به این نتیجه رسیدم که حتماً ضرورت دارد! میگوید نه، غلط است این ضرورت ندارد. اگر فکر میکنی با ذهنت ضرورت دارد، بهتر است باز هم پرهیز کنی. اگر بخوری، اگر ذهنت را بیاوری به مرکزت از آن بخوری، برحسب آن فکر کنی، حتماً باید مؤاخذه بشوی و ضررش را هم خواهی دید، باید هزینهاش را بپردازی.
پس این لحظه ببینید چقدر چیز خواندیم. تأمل، عصای حزم و استدلال، چشم داری تو، چشم عدم داری کورانه میا، آن عصای حزم و استدلال را بگیر، تأمل کن که آیا ضرورت دارد ذهن ما به مرکزم بیاید؟ خب اینها را شما باید عمل کنید. و
چون نباشد قوّتی، پرهیز بِه
در فرارِ لا یُطاق آسان بِجِه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴٩۶)
لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن
آسان بجه: به آسانی فرار کن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر دیدی واقعاً ذهنت با سببسازی میخواهد یک چیز ذهنی را، بیرونی را بیاورد به مرکزت، یا نه، اصرار میکند این را قرض کن از بیرون پُز بده، برحسب آن بلند شو. نمیتوانی دوام بیاوری؟ فرار کن. میبینی از عهدهاش برنمیآیی، پرهیز کن و از چیزی که تحملش را نداری، طاقتش را نداری، تاب و توانش را نداری، آسان بجه، بلند شو.
اگر آن چیز بیاید به مرکزش، مرکز انسان یا مرکز شما، نمیتوانی از عهدۀ آن بربیایی، برای اینکه شهوت آن میافتد بر جان تو، حرصش میافتد، هی زیادهطلبی میخواهی زیادش کنی، نیاور به مرکزت. ذهنت اصرار میکند ضرورت است، «پرهیز بِه» میگوید.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۵ 9️⃣6️⃣7️⃣
آن عصایِ حَزْم و استدلال را
چون نداری دید، میکُن پیشوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۷)
توجه میکنید وقتی در ذهن هستیم ما وَلو اینکه نمیتوانیم فضا را باز کنیم، ولی یک دوراندیشی، یک تأمل میتوانیم بکنیم در این لحظه که این حتی استدلال کردن با ذهن و تأمل، شک کردن به خود، تمرکز روی خود، بسیار مفید است.
اگر دید عدم ما باز نشده، هنوز چیزها میآیند مرکزمان، میگوید میتوانی که تأمل و دوراندیشی کنی. مثلاً ما میتوانیم شعر مولانا را بخوانیم، درست است که حضور نداریم و هشیاری نظر نداریم، و این را به خودمان اعمال کنیم.
آیا من تندتند چیزهای ذهنی و دردها میآید به مرکزمان عمل میکنم؟ یا نه ایستادهام تأمل میکنم، ساکت هستم، به خودم نگاه میکنم، شک میکنم به خودم، شک میکنم نه اینکه اعتماد به خودم ندارم، شک میکنم به اینکه ممکن است منذهنیام دارد فکر میکند، ممکن است اشتباه کنم، به حرفهای دیگران و بزرگان مخصوصاً توجه میکنم.
چشم اگر داری تو، کورانه مَیا
ور نداری چشم، دست آور عصا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۶)
این بقیه بیتهایش هم آمده:
آن عصایِ حَزْم و استدلال را
چون نداری دید، میکُن پیشوا
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۷)
ور عصایِ حَزْم و استدلال نیست
بیعصا کَش بر سَرِ هر رَه مَایست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۸)
میگوید اولاً چشم داری، چشم عدم داری، تو چشمهایت را نبند کورانه بیایی. اگر چشم نداری، عصا به دست بگیر. اما عصا چیست؟ الآن گفتم حزم و استدلال است. اگر چشم عدمت باز نشده، این را بکن پیشوا.
اگر عصای حزم و استدلال نیست، یک عصاکشی مثل مولانا پیدا کن. قدیم آن کسانی که چشمشان نمیدید عصا داشتند، یک بچهای میآمد عصایشان را میگرفت میکشید مثلاً آنور خیابان میبرد، از آنجا به بعد دیگر خودش میرفت. «عصاکش» در اینجا مولاناست.
اولِ کار شما خودتان را میسپارید به ابیات مولانا، هی مرتب اینها را تکرار میکنید، تکرار میکنید تا چشم عدمتان باز بشود. عرض کردم این ابیات ما را هُل میدهند به طرف بالا تا برویم ورای موانع.
منذهنی مانعسازی میکند، یک مثالش را که توقع بود زدم. اتفاقاً مثال مهمی است. اگر شما مثلاً حسادت میکنید، یک ابیاتی راجعبه حسادت بخوانید که چقدر حسادت به ضرر شماست. حسادت، میگوید شما و خاندانتان و هر فکری میکنید، عملی میکنید، اینها را آلوده میکند.
اگر شما این ابیات را بخوانید، تأمل میکنید وقتی حسادت میکنید. میگویید من حسادت میکنم به این، میخواهم به او ضرر بزنم. حالا یک چیزی میخواهید بگویید بنویسید، پشتسر مردم یکی را خراب کنید، آن ابیات را بخوانید واقعاً صرفنظر میکنید.
این همان عصای حزم و استدلال یا حرفهای عصاکش است که آقا من نمیتوانم جلوی حسادتم را بگیرم، کورم نمیبینم ضررهایش را. خب ای مولانا، عصایت را بده، سرش را بگیر من را راهنمایی کن. ابیاتش را میخوانی، عقل پیدا میکنی، آن کار را نمیکنی.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۳ 9️⃣6️⃣7️⃣
و شما این بیت را میدانید:
خلق را طاق و طُرُم عاریّتیست
امر را طاق و طُرُم ماهیّتیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳)
وقتی فضا را باز میکنیم [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)] مرکز عدم میشود از جنس خدا میشویم، جلال و شکوه ما، ارزش ما، در ماهیت ماست. درست است؟
وقتی فضا را میبندیم [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، همانیدگیها را میآوریم به مرکزمان، طاق و طُرُم ما یا جلال و شکوه ما، ارزش ما، از جهان قرض میشود، از جهان قرض میگیریم. هرچیزی را که به مرکزمان میآوریم از جهان قرض گرفتهایم.
حالا شما به خودتان نگاه کنید ببینید که این ارزش شما و آبروی شما مربوط به آن چیزهای است که از جهان به خودتان آویزان کردهاید؟ یا نه، فضا را باز کردهاید آبروی شما، ارزش شما ماهیتی است؟
اگر به خدا زنده بشویم، ارزش ما ماهیتی است. اگر در منذهنی باشیم، ارزش ما عاریتی از جهان است. کدام یکی هستید شما؟
این هم بیت دیگری است:
یُسر با عُسر است، هین آیِس مباش
راه داری زین مَمات اندر معاش
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱)
یُسر: آسانی
عُسر: سختی
آیِس: ناامید
مَمات: مرگ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
توجه کنید که یُسر یعنی آسانی. عُسر یعنی سختی. آیِس: ناامید. مَمات یعنی مرگ.
پس گفتیم «یُسر» چه هست؟ یعنی آسانی. پس یُسر با چه هست؟ با سختی است. نباید ناامید بشویم. این صبر و فضاگشایی و زیر بار مسئولیت رفتن، این سخت است، ولی دنبالش آسانی دارد.
«یُسر با عُسر است»، هین ناامید نباش، از این افسانهٔ منذهنی که مرکز ما پُر از همانیدگی و درد است، به زندگی راه هست. اگر فضا را باز کنید، تبدیل میشوید.
و اگر فضاگشایی کنیم، بهتدریج خواهیم دید که واقعاً ما آبرویمان و حیثیتمان و ارزشمان که حس میکنیم از ماهیتمان میآید، نه از آن چیزهایی که ذهناً از جهان قرض کردیم و مرتب میآیند به مرکز ما و برحسب آنها ما زندگی میکنیم یا فکر میکنیم یا عمل میکنیم.
همینطور که میدانید این آیۀ قرآن است میگوید:
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»
«پس بی تردید با دشواری آسانی است.»
🌴(قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیه ۵)
اشاره میکند به این آیه.
چارهٔ آن دل عطای مبدلیست
دادِ او را قابلیّت شرط نیست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۷)
بلک شرطِ قابلیّت دادِ اوست
داد، لُبّ و قابلیّت هست پوست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۸)
مُبْدِل: بَدَلکننده، تغییردهنده
داد: عطا، بخشش
لُبّ: مغز چیزی، خالص و برگزیده از هرچیزی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در بیت صحبت قابلیت هست، لیاقت هست. در این دو بیت میگوید که چارهٔ این دل همانیدهٔ ما، بیچارگی ما، بخشش یک تبدیلکننده است، یعنی بخشش خداست. باید فضا را باز کنیم و این، اینکه شما در سببسازی ذهن بروید بگویید من حالا قابل نیستم خداوند به من چیزی بدهد، این درست نیست.
میگوید بخشش او بستگی به قابلیت شما ندارد که با ذهن فکر میکنید قابل هستم یا نیستم. چارۀ دل بد ما، بخشش تبدیلکنندهای است که اسمش خداوند است و بخشش او بستگی به قابلیتی که ما در ذهن با سببسازی فکر میکنیم ندارد، بلکه شرط قابلیت بخشش او است.
پس بنابراین شما اصلاً فکر نکنید که قابل هستید یا قابل نیستید، نروید به ذهنتان، با سببسازی نگویید اصلاً من قابلیت بخشش خداوند را دارم؟ نکنید این کار را. نگذارید آن چیزی که ذهنتان نشان میدهد یا هرچیزی که ذهنتان نشان میدهد بیاید به مرکزتان برحسب آن فکر کنید. مرکز را خالی نگه دارید، فضا را باز کنید، این ابیات را بخوانید اجازه بدهید این ابیات شما را هُل بدهد از موانع بروید بالای موانع.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۴۱ 9️⃣6️⃣7️⃣
گفت: جُرمم چیست ای دانایِ راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۱)
گفت: بی جُرمی، تو خونها کردهای
خونِ مظلومان به گردن بُردهای
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۲)
که ز آوازِ تو خلقی بیشمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۳)
دارد به ما میگوید اینها را، داستان نمیگوید. شما به خداوند میگویید آخر من نمیتوانم این مسجد را بسازم، این فضا را باز کنم، چکار کنم؟ میگوید اوّل اقرار کن که داری اشتباه میکنی، الآن در ذهنت هستی و هنوز داری به خودت و دیگران آسیب میزنی، فضا را باز نمیکنی، ذهنت را میآوری به مرکزت.
«گفت: جُرمم چیست ای دانایِ راز»؟ ای خدا جرمم چیست که به من میگویی نمیتوانی فضا را باز کنی؟ گفت بدون اینکه دیگران جرم کنند تو خونهای زیادی ریختهای، خون مظلومان به گردنت است که از آواز تو، آواز منذهنیِ تو که ممکن است زیبا هم بوده انسانها را منحرف کردهای، «جان بدادند و شدند آن را شکار».
اینها را خواندیم و داستانهایی پشتش هست که گفتیم، فقط شما نتیجهاش را بگیرید.
خون بسی رفتهست بر آوازِ تو
بر صدایِ خوبِ جانپردازِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۴)
گفت: مغلوبِ تو بودم، مستِ تو
دستِ من بربسته بود از دستِ تو
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۵)
جانپرداز: جانستان، جانبخش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داوود میگوید ما هم میگوییم، آقا من مسئول نیستم، تو کردهای، تو دست من را بسته بودی، تو میتوانستی یکجور دیگر بکنی، تو میتوانستی به من کمک کنی، یعنی من هیچکارهام، من مسئولیت نمیپذیرم، من لازم نیست حواسم به خودم باشد، مثل خار یا آن نیزه که میگفت، گفت «نیزه به دستم داد شه، تا نیزهبازیها کنم». نیزه تمییزِ نوکِ تیز ماست در این لحظه که تشخیص بدهیم درحالیکه حواسمان فقط روی خودمان است که چکار داریم میکنیم؟ آیا ذهنمان میآید به مرکزمان یا فضا داریم باز میکنیم؟ گفت بر سروصدای تو خون خیلی ریخته شده.
داوود میگوید، ما هم میگوییم. میگوییم من همیشه مغلوب تو بودم خداوندا، مست تو بودم، دست من را تو بسته بودی. این بیت در مورد انسان صادق نیست، اگر اینطوری فکر میکنید، این درواقع فریب منذهنی است.
نه که هر مغلوبِ شَه مرحوم بود؟
نَه که اَلْـمَغْلُوبُ کَالْـمَعْدُوم بود؟
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۹۶)
«مگر نه این است که هرکه مقهورِ شاهِ حقیقت شود مورد رحمت قرار میگیرد؟ و مگر نه این است که هر که مغلوب شود گویی معدوم شدهاست؟»
مرحوم: کسی که مورد رحمت و شفقت قرار گیرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ما داریم به خدا میگوییم هرکسی که مغلوب شاه است نباید مورد رحمت قرار بگیرد؟ نه. اینطوری نیست که مغلوب معدوم است؟ ما خلاق هستیم، باید به خودمان بیاییم، بگوییم ما مسئول هستیم. «مگر نه این است که هرکه مقهورِ شاهِ حقیقت شود مورد رحمت قرار میگیرد؟»
مغلوب داریم تا مغلوب. مغلوب، یکی منذهنی را ادامه میدهد، سببسازی ذهن را ادامه میدهد، فکر میکند مغلوبِ شاه است. خب میگوید این دردهایی هم که ایجاد میکنم خداوند ایجاد میکند دیگر. نه، خداوند درد ایجاد نمیکند، «رحمت اندر رحمت» است، ما ایجاد میکنیم. باید بفهمیم چهجوری ایجاد میکنیم. با مرکز جسمی، با هشیاری جسمی، با آوردن چیزها به مرکزمان، این را باید بفهمیم. این را این نمیفهمد، میگوید من در منذهنیام مغلوب تو بودم، شیطان هم همین را گفته است دیگر. شیطان گفته من اینطوری میبینم، من در آدم تو را نمیبینم که. گفت آقا، آقا یا حالا خانم شیطان هرچه، شما بیایید به آدم سجده کنید، گفته نخیر، من نمیکنم. گفت آقا در آدم یعنی در انسان من به بینهایت خودم زنده میشوم، گفت من آن را نمیبینم، چون هشیاری جسمی دارم.
شیطان هم هشیاری جسمی داشت، گفت بینهایت تو را در انسان نمیبینم، سجده نمیکنم، تمرد کرد. ما هم همین کار را داریم میکنیم، ما میگوییم سجده نمیکنیم، تسلیم نمیشویم، فضا را باز نمیکنیم، هر لحظه ذهنمان را میآوریم به مرکزمان، بعد آن موقع میگوییم مغلوب شما هستیم ما. نه، ما مغلوب خداوند نیستیم، ما مغلوب منذهنی خودمان هستیم، مغلوب شیطان هستیم. این مطالب را شما باید بخوانید تا، تکرار کنید در شما زنده بشود.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۹ 9️⃣6️⃣7️⃣
چو شیر و انگبین جانا، چه باشد گر درآمیزی؟
عسل از شیر نگریزد، تو هم باید که نگریزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
گفتیم ما داریم میگریزم، شما باید ببینید چگونه با انقباض از این لحظه دارید میگریزید به زمان مَجازی، باید ببینید. اگر فضا را باز کنید، روشهای گریختن خودتان را میبینید و نمیگریزید [شکل۱۰ (حقیقت وجودی انسان)]. همیشه طرز گریختن ما این است که یک چیزی میآید به مرکزمان.
اجازه بدهید باز هم راجعبه ابیات مثنوی برگردم، ببینیم که مولانا در مورد حضرت آدم چه میگوید و پیشنهاد میکند ما چکار بکنیم.
از پدر آموز، کآدم در گناه
خوش فرودآمد به سویِ پایگاه
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۴)
چون بدید آن عالِمُالْاَسرار را
بَر دو پا اِستاد استغفار را
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۵)
«همینکه آدم، حضرت حق را که دانای به اسرار غیب است مشاهده کرد، روی دو پا ایستاد و طلب آمرزش کرد.»
پایگاه: درگاه، کفشکَن، جای ستوران
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میگوید که از پدر یعنی حضرت آدم بیاموز، حالا شما از مولانا بیاموزید، خودتان تأمل کنید. وقتی شما الآن میشنوید که همانیده شدید با چیزها و این گناه بوده و همینطور فراموشی هم که اسمش نِسیان بود این هم گناه است، و این هم میدانید که هر موقع چیزی را که ذهنتان نشان میدهد میآید به مرکزتان حتماً یک هزینهای باید بپردازید، این را میدانید، پس بیایید بیاموزیم چه چیزی را؟ که بیاییم با شادی به «پایگاه»، پایگاه یعنی منذهنیِ صفر.
«عالِمُالْاَسرار» یعنی خداوند. وقتی ما فضاگشایی کردیم و خداوند را دیدیم، یعنی زندگی را دیدیم، در درون به او آگاه شدیم، بعد از این دیگر ما میگوییم که این تقصیرها را ما کردیم، عذرخواهی میکنیم.
لحظهبهلحظه عذرخواهی ما بهصورت ایستادن در پایماچان، یا پایینترین جای مجلس، یا منذهنی صفر، یا ذهنِ خاموش و حالت این که ما بودهایم که این دردها را ایجاد کردهایم، نه تو که عقل کل هستی.
توجه کنید مردم مرتب دارند با منذهنیِ سطحی میگویند که تقصیر خداوند است، خداوند نیست، چرا اینطوری است؟ عمل خودشان را نمیبینند. شما شخصاً باید بایستید به اینکه من کاری با دیگران ندارم، با فکر کردن از طریق همانیدگیها، گناه و نسیان، فراموشیِ اینکه من یادم رفت تو را بیاورم به مرکزم، زندگیام را خراب کردم، از حالا به بعد حواسم به خودم هست و هر لحظه استغفار یعنی عذرخواهی، من فضاگشایی میکنم لحظهبهلحظه، من دیگر با منذهنیام فکر نخواهم کرد. درست است؟ پس میگوید:
بر سرِ خاکسترِ اَندُه نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نَجَست
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۶)
رَبَّنٰا اِنّا ظَلَمْنٰا گفت و بس
چونکه جانداران بدید او پیش و پس
🔰(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۷)
«حضرت آدم(ع) فقط گفت: «پروردگارا همانا ما بر خود ستم کردیم.» زیرا او در پیش و پسِ خود فرشتگان مراقب را مشاهده کرد.»
جاندار: سلاحدار، محافظ، نگهبان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پس بنابراین، اینها را البته خواندیم، میگوید که دیگر از این شاخ به آن شاخ نپرید با سببسازی ذهن، نشست و با ذهنش دیگر شادی نکرد. از سببسازی ذهن و خوشیهای آن دست برداشت و همۀ حواسش به این بود که چهجوری به زندگی زنده بشود.
الآن دیگر شما اینها را فهمیدهاید پس از خوشیهای ذهن دست کشیدید و میگویید که خدایا ما به خودمان ستم کردیم. این ابیات را هم یکجوری قبلاً هم خواندیم اوّل برنامه، برای اینکه متوجه شد که کار دیگری نمیتواند بکند، زندگی جلویش را خواهد گرفت، یعنی ما متوجه میشویم که اگر همانیدگی داشته باشیم، بخواهیم بهصورت منذهنی بلند شویم و با سببسازی ذهن زندگی کنیم، زندگیمان خرابتر شده، خرابتر خواهد شد. مجبوریم که در این لحظه باشیم، عذرخواه و هر لحظه فضاگشا.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۷ 9️⃣6️⃣7️⃣
گفتیم گذاشتن چیزهای آفل در مرکز سبب مقاومت و قضاوت میشود [شکل۵ (مثلث همانش)] و معنی مقاومت این است که آن چیزی که ذهنم نشان میدهد برای من مهم است، بنابراین حتماً آن به مرکز من خواهد آمد. اگر در من مقاومت باشد، حتماً پندار کمال هست، درد هست، میدانم هست و ناموس هست.
این مطالب را یاد گرفتن و بازبینی کردن در خود، وقتی زندگی روی ما کار میکند بسیار مهم است، که وقتی چیزی به شما برمیخورد شکر کنید، خوشحال باشید، ببینید که معنی این برخوردن چیزها به شما چیست؟ چرا اتفاقات میآید به مرکز شما و شما را قربانی میکند؟
گفتیم اگر این چیزهای آفل در مرکز ما ادامه پیدا کند، مقاومت و قضاوت باشد و ما منذهنی داشته باشیم، در زمان مجازیِ گذشته و آینده زندگی کنیم، یک بافتی تشکیل میدهیم بهنام افسانۀ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] که این افسانۀ منذهنی زندگی را در این لحظه تبدیل به مانع میکند، مسئله میکند، دشمن میکند و با پندار کمالش مسئلهسازی میکند و مسئله حل میکند. بیشتر آدمها به این مشغول هستند. شما باز هم در خودتان ببینید که آیا این شعری که میگوید مولانا:
چو شیر و انگبین جانا، چه باشد گر درآمیزی؟
عسل از شیر نگریزد، تو هم باید که نگریزی
اگر نالایقم جانا، شوم لایق به فرِّ تو
وگر ناچیز و معدومم، بیابم از تو من چیزی
🌺(مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴۰)
آیا این حالت افسانۀ منذهنی [شکل۹ (افسانه منذهنی)] را که درواقع نالایقی ماست، اینطوری نباید باشیم، در خودتان میبینید؟ دارد میگوید باید فضا را باز کنیم و «فرِّ» او بیاید و این ناچیز و معدوم است اگر چیزی پیدا کنیم، با ادامۀ افسانۀ منذهنی نخواهد بود. چون منذهنی از همان همانیدگیها زندگی میخواهد، دیگر مرکزش است میبینید. این سبکِ زندگی به جایی نخواهد رسید جز درد.
در مقابل این گفتیم ما میتوانم عمل واهمانش انجام بدهیم [شکل۶ (مثلث واهمانش)]، همانکه در مورد حضرت آدم خواندیم. یک موقعی یک کسی حواسش به خودش است، متوجه میشود که میتواند فضا را باز کند و قبول مسئولیت بکند، بگوید اینهمه درد را که من ایجاد کردم بهوسیلۀ خودم بوده [شکل۹ (افسانه منذهنی)]، چون دانسته یا ندانسته این نقطهچینها، همانیدگیها را در مرکزم گذاشتم و لحظهبهلحظه اینها را من میآوردم، میتوانستم نیاورم به مرکزم.
وقتی این را متوجه شد [شکل۶ (مثلث واهمانش)] میتواند عذرخواهی کند، مسئولیت قبول کند و بداند که با آوردن آن چیزها کافر نمیشود یا مقصر نمیشود، گنهکار نمیشود، ولی الآن که فهمید میتواند مرکزش را عدم کند، اگر نکند، الآن دیگر مقصر است.
الآن اگر بگوید که من نمیتوانم و نباید روی خودم کار کنم، مسئولیت نمیپذیرم، دراینصورت از جنس شیطان میشود، از جنس دیو میشود، ولی حضرت آدم نشد.
9️⃣6️⃣7️⃣ ۳۴ 9️⃣6️⃣7️⃣